عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
در محبت روحانی
چو عشقی که بنیاد آن بر هواست
چنین فتنهانگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق؟
به سودای جانان ز جان مشتغل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که می ریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الست از ازل همچنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدمهای خاکی، دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جا برکنند
به یک ناله شهری به هم بر زنند
چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی
سحرها بگریند چندان که آب
فرو شوید از دیدهشان کحل خواب
فرس کشته از بس که شب راندهاند
سحر گه خروشان که واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که با حسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز کوست
می صرف وحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
چنین فتنهانگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق؟
به سودای جانان ز جان مشتغل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که می ریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الست از ازل همچنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدمهای خاکی، دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جا برکنند
به یک ناله شهری به هم بر زنند
چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی
سحرها بگریند چندان که آب
فرو شوید از دیدهشان کحل خواب
فرس کشته از بس که شب راندهاند
سحر گه خروشان که واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که با حسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز کوست
می صرف وحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در معنی اهل محبت
شنیدم که بر لحن خنیاگری
به رقص اندر آمد پری پیکری
ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش
پراگنده خاطر شد و خشمناک
یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟
تو را آتش ای یار دامن بسوخت
مرا خود به یکباره خرمن بسوخت
اگر یاری از خویشتن دم مزن
که شرک است با یار و با خویشتن
چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریدهای سر به صحرا نهاد
پدر در فراقش نخورد و نخفت
پسر را ملامت بکردند و گفت
از انگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
نشد گم که روی از خلایق بتافت
که گم کرده خویش را باز یافت
پراگند گانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
زیاد ملک چون ملک نارمند
شب و روز چون دد ز مردم رمند
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند شیدا و هشیار مست
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان، نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
پریشیده عقل و پراگنده هوش
ز قول نصیحتگر آگنده گوش
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق؟
تهیدست مردان پر حوصله
بیابان نوردان بی قافله
ندارند چشم از خلایق پسند
که ایشان پسندیده حق بسند
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
پر از میوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیهکار و ازرق رزند
بخود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند و پوست
نه هر صورتی جان معنی در اوست
نه سلطان خریدار هر بندهای است
نه در زیر هر ژندهای زندهای است
اگر ژاله هر قطرهای در شدی
چو خرمهره بازار از او پر شدی
چو غازی به خود بر نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صورمست
به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینهست و سنگ
به رقص اندر آمد پری پیکری
ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش
پراگنده خاطر شد و خشمناک
یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟
تو را آتش ای یار دامن بسوخت
مرا خود به یکباره خرمن بسوخت
اگر یاری از خویشتن دم مزن
که شرک است با یار و با خویشتن
چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریدهای سر به صحرا نهاد
پدر در فراقش نخورد و نخفت
پسر را ملامت بکردند و گفت
از انگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
نشد گم که روی از خلایق بتافت
که گم کرده خویش را باز یافت
پراگند گانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
زیاد ملک چون ملک نارمند
شب و روز چون دد ز مردم رمند
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند شیدا و هشیار مست
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان، نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
پریشیده عقل و پراگنده هوش
ز قول نصیحتگر آگنده گوش
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق؟
تهیدست مردان پر حوصله
بیابان نوردان بی قافله
ندارند چشم از خلایق پسند
که ایشان پسندیده حق بسند
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
پر از میوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیهکار و ازرق رزند
بخود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند و پوست
نه هر صورتی جان معنی در اوست
نه سلطان خریدار هر بندهای است
نه در زیر هر ژندهای زندهای است
اگر ژاله هر قطرهای در شدی
چو خرمهره بازار از او پر شدی
چو غازی به خود بر نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صورمست
به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینهست و سنگ
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت شمردن
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی چه سیراب و چه خشک لب
بگفتا نه آخر دهان تر کنم
که تا جان شیرینش در سر کنم؟
فتد تشنه در آبدان عمیق
که داند که سیراب میرد غریق
اگر عاشقی دامن او بگیر
وگر گویدت جان بده، گو بگیر
بهشت تن آسانی آنگه خوری
که بر دوزخ نیستی بگذری
دل تخم کاران بود رنج کش
چو خرمن برآید بخسبند خوش
در این مجلس آن کس به کامی رسید
که در دور آخر به جامی رسید
خنک نیکبختی که در آب مرد
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی چه سیراب و چه خشک لب
بگفتا نه آخر دهان تر کنم
که تا جان شیرینش در سر کنم؟
فتد تشنه در آبدان عمیق
که داند که سیراب میرد غریق
اگر عاشقی دامن او بگیر
وگر گویدت جان بده، گو بگیر
بهشت تن آسانی آنگه خوری
که بر دوزخ نیستی بگذری
دل تخم کاران بود رنج کش
چو خرمن برآید بخسبند خوش
در این مجلس آن کس به کامی رسید
که در دور آخر به جامی رسید
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
شنیدم که پیری شبی زنده داشت
سحر دست حاجت به حق برفراشت
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی، رو سر خویش گیر
بر این در دعای تو مقبول نیست
به خواری برو یا بزاری بایست
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبر یافت، گفت
چو دیدی کزان روی بستهست در
به بی حاصلی سعی چندین مبر
به دیباجه بر اشک یاقوت فام
به حسرت ببارید و گفت ای غلام
به نومیدی آنگه بگردیدمی
از این ره، که راهی دگر دیدمی
مپندار گر وی عنان برشکست
که من باز دارم ز فتراک دست
چو خواهنده محروم گشت از دری
چه غم گر شناسد در دیگری؟
شنیدم که راهم در این کوی نیست
ولی هیچ راه دگر روی نیست
در این بود سر بر زمین فدا
که گفتند در گوش جانش ندا
قبول است اگرچه هنر نیستش
که جز ما پناهی دگر نیستش
سحر دست حاجت به حق برفراشت
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی، رو سر خویش گیر
بر این در دعای تو مقبول نیست
به خواری برو یا بزاری بایست
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبر یافت، گفت
چو دیدی کزان روی بستهست در
به بی حاصلی سعی چندین مبر
به دیباجه بر اشک یاقوت فام
به حسرت ببارید و گفت ای غلام
به نومیدی آنگه بگردیدمی
از این ره، که راهی دگر دیدمی
مپندار گر وی عنان برشکست
که من باز دارم ز فتراک دست
چو خواهنده محروم گشت از دری
چه غم گر شناسد در دیگری؟
شنیدم که راهم در این کوی نیست
ولی هیچ راه دگر روی نیست
در این بود سر بر زمین فدا
که گفتند در گوش جانش ندا
قبول است اگرچه هنر نیستش
که جز ما پناهی دگر نیستش
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند؟
بنی آدم و دام ودد کیستند؟
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
نه هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند ازان کمترند
که با هستیش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلندست خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گر آفتاب است یک ذره نیست
وگر هفت دریاست یک قطره نیست
چو سلطان عزت علم بر کشد
جهان سر به جیب عدم درکشد
بر عارفان جز خدا هیچ نیست
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند؟
بنی آدم و دام ودد کیستند؟
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
نه هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند ازان کمترند
که با هستیش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلندست خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گر آفتاب است یک ذره نیست
وگر هفت دریاست یک قطره نیست
چو سلطان عزت علم بر کشد
جهان سر به جیب عدم درکشد
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندرست
چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت ارنه سلطان اشارت کند
که را زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت
که میدانمش دوست بر من گماشت
اگر عز وجاه است و گر ذل و قید
من از حق شناسم، نه از عمرو و زید
ز علت مدار، ای خردمند، بیم
چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناترست از طبیب
گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندرست
چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت ارنه سلطان اشارت کند
که را زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت
که میدانمش دوست بر من گماشت
اگر عز وجاه است و گر ذل و قید
من از حق شناسم، نه از عمرو و زید
ز علت مدار، ای خردمند، بیم
چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناترست از طبیب
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
نروید نبات از حبوب درست
مگر حال بروی بگردد نخست
تو را با حق آن آشنایی دهد
که از دست خویشت رهایی دهد
که تا با خودی در خودت راه نیست
وز این نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود مینگردد خموش
ولیکن نه هر وقت بازست گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
بر آواز دولاب مستی کنند
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
مکن عیب درویش مدهوش مست
که غرق است از آن میزند پا و دست
نگویم سماع ای برادر که چیست
مگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیر او
وگر مرد لهوست و بازی و لاغ
قوی تر شود دیوش اندر دماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست؟
به آواز خوش خفته خیزد، نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور؟
نبینی شتر بر نوای عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب؟
شتر را چو شور طرب در سرست
اگر آدمی را نباشد خرست
وگرنه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
نروید نبات از حبوب درست
مگر حال بروی بگردد نخست
تو را با حق آن آشنایی دهد
که از دست خویشت رهایی دهد
که تا با خودی در خودت راه نیست
وز این نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود مینگردد خموش
ولیکن نه هر وقت بازست گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
بر آواز دولاب مستی کنند
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
مکن عیب درویش مدهوش مست
که غرق است از آن میزند پا و دست
نگویم سماع ای برادر که چیست
مگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیر او
وگر مرد لهوست و بازی و لاغ
قوی تر شود دیوش اندر دماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست؟
به آواز خوش خفته خیزد، نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور؟
نبینی شتر بر نوای عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب؟
شتر را چو شور طرب در سرست
اگر آدمی را نباشد خرست
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
شکر لب جوانی نی آموختی
که دلها در آتش چو نی سوختی
پدر بارها بانگ بر وی زدی
به تندی و آتش در آن نی زدی
شبی بر ادای پسر گوش کرد
سماعش پریشان و مدهوش کرد
همی گفت بر چهره افگنده خوی
که آتش به من در زد این بار نی
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست؟
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سر دست بر کاینات
حلالش بود رقص بر یاد دوست
که هر آستینیش جانی در اوست
گرفتم که مردانهای در شنا
برهنه توانی زدن دست و پا
بکن خرقه نام و ناموس و زرق
که عاجز بود مرد با جامه غرق
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
که دلها در آتش چو نی سوختی
پدر بارها بانگ بر وی زدی
به تندی و آتش در آن نی زدی
شبی بر ادای پسر گوش کرد
سماعش پریشان و مدهوش کرد
همی گفت بر چهره افگنده خوی
که آتش به من در زد این بار نی
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست؟
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سر دست بر کاینات
حلالش بود رقص بر یاد دوست
که هر آستینیش جانی در اوست
گرفتم که مردانهای در شنا
برهنه توانی زدن دست و پا
بکن خرقه نام و ناموس و زرق
که عاجز بود مرد با جامه غرق
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت پروانه و صدق محبت او
کسی گفت پروانه را کای حقیر
برو دوستی در خور خویش گیر
رهی رو که بینی طریق رحا
تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟
سمندر نهای گرد آتش مگرد
که مردانگی باید آنگه نبرد
ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهل است با آهنین پنجه روز
کسی را که دانی که خصم تو اوست
نه از عقل باشد گرفتن به دوست
تو را کس نگوید نکو میکنی
که جان در سر کار او میکنی
گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد و سودای بیهوده پخت
کجا در حساب آرد او چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست؟
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی
وگر با همه خلق نرمی کند
تو بیچارهای با تو گرمی کند
نگه کن که پروانهٔ سوزناک
چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است
نه دل دامن دلستان میکشد
که مهرش گریبان جان میکشد
نه خود را بر آتش بخود میزنم
که زنجیر شوق است در گردنم
مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش به من درفروخت
نه آن میکند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی
که عیبم کند بر تولای دوست؟
که من راضیم کشته در پای دوست
مرا بر تلف حرص دانی چراست؟
چو او هست اگر من نباشم رواست
بسوزم که یار پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوز دوست
مرا چند گویی که در خورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی به کژدم گزیده منال
یکی را نصیحت مگو ای شگفت
که دانی که در وی نخواهد گرفت
ز کف رفته بیچارهای را لگام
نگویند کاهسته را ای غلام
چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است ای پسر پند، باد
به باد آتش تیز برتر شود
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
چو نیکت بدیدم بدی میکنی
که رویم فرا چون خودی میکنی
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار
پی چون خودی خودپرستان روند
به کوی خطرناک مستان روند
من اول که این کار سر داشتم
دل از سر به یک بار برداشتم
سر انداز در عاشقی صادق است
که بد زهره بر خویشتن عاشق است
اجل ناگهی در کمینم کشد
همان به که آن نازنینم کشد
چو بی شک نبشتهست بر سر هلاک
به دست دلارام خوشتر هلاک
نه روزی به بیچارگی جان دهی؟
پس آن به که در پای جانان دهی
برو دوستی در خور خویش گیر
رهی رو که بینی طریق رحا
تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟
سمندر نهای گرد آتش مگرد
که مردانگی باید آنگه نبرد
ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهل است با آهنین پنجه روز
کسی را که دانی که خصم تو اوست
نه از عقل باشد گرفتن به دوست
تو را کس نگوید نکو میکنی
که جان در سر کار او میکنی
گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد و سودای بیهوده پخت
کجا در حساب آرد او چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست؟
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی
وگر با همه خلق نرمی کند
تو بیچارهای با تو گرمی کند
نگه کن که پروانهٔ سوزناک
چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است
نه دل دامن دلستان میکشد
که مهرش گریبان جان میکشد
نه خود را بر آتش بخود میزنم
که زنجیر شوق است در گردنم
مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش به من درفروخت
نه آن میکند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی
که عیبم کند بر تولای دوست؟
که من راضیم کشته در پای دوست
مرا بر تلف حرص دانی چراست؟
چو او هست اگر من نباشم رواست
بسوزم که یار پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوز دوست
مرا چند گویی که در خورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی به کژدم گزیده منال
یکی را نصیحت مگو ای شگفت
که دانی که در وی نخواهد گرفت
ز کف رفته بیچارهای را لگام
نگویند کاهسته را ای غلام
چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است ای پسر پند، باد
به باد آتش تیز برتر شود
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
چو نیکت بدیدم بدی میکنی
که رویم فرا چون خودی میکنی
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار
پی چون خودی خودپرستان روند
به کوی خطرناک مستان روند
من اول که این کار سر داشتم
دل از سر به یک بار برداشتم
سر انداز در عاشقی صادق است
که بد زهره بر خویشتن عاشق است
اجل ناگهی در کمینم کشد
همان به که آن نازنینم کشد
چو بی شک نبشتهست بر سر هلاک
به دست دلارام خوشتر هلاک
نه روزی به بیچارگی جان دهی؟
پس آن به که در پای جانان دهی
سعدی : باب چهارم در تواضع
سر آغاز
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی نظر مردان در خود به حقارت
جوانی خردمند پاکیزه بوم
ز دریا برآمد به در بند روم
در او فضل دیدند و فقر و تمیز
نهادند رختش به جایی عزیز
مه عابدان گفت روزی به مرد
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
همان کاین سخن مرد رهرو شنید
برون رفت و بازش نشان کس ندید
بر آن حمل کردند یاران و پیر
که پروای خدمت ندارد فقیر
دگر روز خادم گرفتش به راه
که ناخوب کردی به رأی تباه
ندانستی ای کودک خودپسند
که مردان ز خدمت به جایی رسند
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
من آلوده بودم در آن جای پاک
گرفتم قدم لاجرم باز پس
که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
طریقت جز این نیست درویش را
که افگنده دارد تن خویش را
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلم جز این
ز دریا برآمد به در بند روم
در او فضل دیدند و فقر و تمیز
نهادند رختش به جایی عزیز
مه عابدان گفت روزی به مرد
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
همان کاین سخن مرد رهرو شنید
برون رفت و بازش نشان کس ندید
بر آن حمل کردند یاران و پیر
که پروای خدمت ندارد فقیر
دگر روز خادم گرفتش به راه
که ناخوب کردی به رأی تباه
ندانستی ای کودک خودپسند
که مردان ز خدمت به جایی رسند
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
من آلوده بودم در آن جای پاک
گرفتم قدم لاجرم باز پس
که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
طریقت جز این نیست درویش را
که افگنده دارد تن خویش را
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلم جز این
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت بایزید بسطامی
شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون با یزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
به خاکستری روی درهم کشم؟
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
بزرگی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
به گردن فتد سرکش تند خوی
بلندیت باید بلندی مجوی
ز مغرور دنیا ره دین مجوی
خدا بینی از خویشتن بین مجوی
گرت جاه باید مکن چون خسان
به چشم حقارت نگه در کسان
گمان کی برد مردم هوشمند
که در سرگرانی است قدر بلند؟
از این نامورتر محلی مجوی
که خوانند خلقت پسندیده خوی
نه گر چون تویی بر تو کبر آورد
بزرگش نبینی به چشم خرد؟
تو نیز ار تکبر کنی همچنان
نمایی، که پیشت تکبر کنان
چو استادهای بر مقامی بلند
بر افتاده گر هوشمندی مخند
بسا ایستاده درآمد ز پای
که افتادگانش گرفتند جای
گرفتم که خود هستی از عیب پاک
تعنت مکن بر من عیبناک
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خراباتی افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
وراین را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خویش
نه این را در توبه بستهست پیش
ز گرمابه آمد برون با یزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
به خاکستری روی درهم کشم؟
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
بزرگی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
به گردن فتد سرکش تند خوی
بلندیت باید بلندی مجوی
ز مغرور دنیا ره دین مجوی
خدا بینی از خویشتن بین مجوی
گرت جاه باید مکن چون خسان
به چشم حقارت نگه در کسان
گمان کی برد مردم هوشمند
که در سرگرانی است قدر بلند؟
از این نامورتر محلی مجوی
که خوانند خلقت پسندیده خوی
نه گر چون تویی بر تو کبر آورد
بزرگش نبینی به چشم خرد؟
تو نیز ار تکبر کنی همچنان
نمایی، که پیشت تکبر کنان
چو استادهای بر مقامی بلند
بر افتاده گر هوشمندی مخند
بسا ایستاده درآمد ز پای
که افتادگانش گرفتند جای
گرفتم که خود هستی از عیب پاک
تعنت مکن بر من عیبناک
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خراباتی افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
وراین را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خویش
نه این را در توبه بستهست پیش
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی سفاهت نااهلان
طمع برد شوخی به صاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی
کمربند و دستش تهی بود و پاک
که زر برفشاندی به رویش چو خاک
برون تاخت خواهندهٔ خیره روی
نکوهیدن آغاز کردش به کوی
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درندهٔ صوف پوش
که چون گربه زانو به دل برنهند
وگر صیدی افتد چو سگ درجهند
سوی مسجد آورده دکان شید
که در خانه کمتر توان یافت صید
ره کاروان شیر مردان زنند
ولی جامه مردم اینان کنند
سپید و سیه پاره بر دوخته
بضاعت نهاده زر اندوخته
زهی جو فروشان گندم نمای
جهانگرد شبکوک خرمن گدای
مبین در عبادت که پیرند و سست
که در رقص و حالت جوانند و چست
چرا کرد باید نماز از نشست
چو در رقص بر میتوانند جست؟
عصای کلیمند بسیار خوار
به ظاهر چنین زرد روی و نزار
نه پرهیزگار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین میخرند
عبائی بلیلانه در تن کنند
به دخل حبش جامهٔ زن کنند
ز سنت نبینی در ایشان اثر
مگر خواب پیشین و نان سحر
شکم تا سر آگنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ
نخواهم در این وصف از این بیش گفت
که شنعت بود سیرت خویش گفت
فرو گفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیدهٔ عیب جوی
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم داردش ز آبروی کسی؟
مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد
بدی در قفا عیب من کرد و خفت
بتر زو قرینی که آورد و گفت
یکی تیری افگند و در ره فتاد
وجود نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی و آمدی سوی من
همی در سپوزی به پهلوی من
بخندید صاحبدل نیک خوی
که سهل است از این صعب تر گو بگوی
هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است
از آنها که من دانم این صد یکی است
ز روی گمان بر من اینها که بست
من از خود یقین میشنام که هست
وی امسال پیوست با ما وصال
کجا داندم عیب هفتاد سال؟
به از من کس اندر جهان عیب من
نداند به جز عالم الغیب من
ندیدم چنین نیک پندار کس
که پنداشت عیب من این است و بس
به محشر گواه گناهم گر اوست
ز دوزخ نترسم که کارم نکوست
گرم عیب گوید بد اندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من
کسان مرد راه خدا بودهاند
که برجاس تیر بلا بودهاند
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحبدلان بار شوخان برند
گر از خاک مردان سبویی کنند
به سنگش ملامت کنان بشکنند
نبود آن زمان در میان حاصلی
کمربند و دستش تهی بود و پاک
که زر برفشاندی به رویش چو خاک
برون تاخت خواهندهٔ خیره روی
نکوهیدن آغاز کردش به کوی
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درندهٔ صوف پوش
که چون گربه زانو به دل برنهند
وگر صیدی افتد چو سگ درجهند
سوی مسجد آورده دکان شید
که در خانه کمتر توان یافت صید
ره کاروان شیر مردان زنند
ولی جامه مردم اینان کنند
سپید و سیه پاره بر دوخته
بضاعت نهاده زر اندوخته
زهی جو فروشان گندم نمای
جهانگرد شبکوک خرمن گدای
مبین در عبادت که پیرند و سست
که در رقص و حالت جوانند و چست
چرا کرد باید نماز از نشست
چو در رقص بر میتوانند جست؟
عصای کلیمند بسیار خوار
به ظاهر چنین زرد روی و نزار
نه پرهیزگار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین میخرند
عبائی بلیلانه در تن کنند
به دخل حبش جامهٔ زن کنند
ز سنت نبینی در ایشان اثر
مگر خواب پیشین و نان سحر
شکم تا سر آگنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ
نخواهم در این وصف از این بیش گفت
که شنعت بود سیرت خویش گفت
فرو گفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیدهٔ عیب جوی
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم داردش ز آبروی کسی؟
مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد
بدی در قفا عیب من کرد و خفت
بتر زو قرینی که آورد و گفت
یکی تیری افگند و در ره فتاد
وجود نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی و آمدی سوی من
همی در سپوزی به پهلوی من
بخندید صاحبدل نیک خوی
که سهل است از این صعب تر گو بگوی
هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است
از آنها که من دانم این صد یکی است
ز روی گمان بر من اینها که بست
من از خود یقین میشنام که هست
وی امسال پیوست با ما وصال
کجا داندم عیب هفتاد سال؟
به از من کس اندر جهان عیب من
نداند به جز عالم الغیب من
ندیدم چنین نیک پندار کس
که پنداشت عیب من این است و بس
به محشر گواه گناهم گر اوست
ز دوزخ نترسم که کارم نکوست
گرم عیب گوید بد اندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من
کسان مرد راه خدا بودهاند
که برجاس تیر بلا بودهاند
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحبدلان بار شوخان برند
گر از خاک مردان سبویی کنند
به سنگش ملامت کنان بشکنند
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت
ملک صالح از پادشاهان شام
برون آمدی صبحدم با غلام
بگشتی در اطراف بازار و کوی
برسم عرب نیمه بر بسته روی
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست
دو درویش در مسجدی خفته یافت
پریشان دل و خاطر آشفته یافت
شب سردشان دیده نابرده خواب
چو حر با تأمل کنان آفتاب
یکی زان دو می گفت با دیگری
که هم روز محشر بود داوری
گر این پادشاهان گردن فراز
که در لهو و عیشند و با کام و ناز
درآیند با عاجزان در بهشت
من از گور سر بر نگیرم ز خشت
بهشت برین ملک و مأوای ماست
که بند غم امروز بر پای ماست
همه عمر از اینان چه دیدی خوشی
که در آخرت نیز زحمت کشی؟
اگر صالح آن جا به دیوار باغ
برآید، به کفشش بدرم دماغ
چو مرد این سخن گفت و صالح شنید
دگر بودن آن جا مصالح ندید
دمی رفت تا چشمهٔ آفتاب
ز چشم خلایق فرو شست خواب
دوان هر دو را کس فرستاد و خواند
به هیبت نشست و به حرمت نشاند
برایشان ببارید باران جود
فرو شستشان گرد ذل از وجود
پس از رنج سرما و باران و سیل
نشستند با نامداران خیل
گدایان بی جامه شب کرده روز
معطر کنان جامه بر عود سوز
یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه در گوش حکمت جهان
پسندیدگان در بزرگی رسند
ز ما بندگانت چه آمد پسند؟
شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت
بخندید در روی درویش و گفت
من آن کس نیم کز غرور حشم
ز بیچارگان روی در هم کشم
تو هم با من از سر بنه خوی زشت
که ناسازگاری کنی در بهشت
من امروز کردم در صلح باز
تو فردا مکن در به رویم فراز
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر
بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت
که امروز تخم ارادت نکاشت
ارادت نداری سعادت مجوی
به چوگان خدمت توان برد گوی
تو را کی بود چون چراغ التهاب
که از خود پری همچو قندیل از آب؟
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
برون آمدی صبحدم با غلام
بگشتی در اطراف بازار و کوی
برسم عرب نیمه بر بسته روی
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست
دو درویش در مسجدی خفته یافت
پریشان دل و خاطر آشفته یافت
شب سردشان دیده نابرده خواب
چو حر با تأمل کنان آفتاب
یکی زان دو می گفت با دیگری
که هم روز محشر بود داوری
گر این پادشاهان گردن فراز
که در لهو و عیشند و با کام و ناز
درآیند با عاجزان در بهشت
من از گور سر بر نگیرم ز خشت
بهشت برین ملک و مأوای ماست
که بند غم امروز بر پای ماست
همه عمر از اینان چه دیدی خوشی
که در آخرت نیز زحمت کشی؟
اگر صالح آن جا به دیوار باغ
برآید، به کفشش بدرم دماغ
چو مرد این سخن گفت و صالح شنید
دگر بودن آن جا مصالح ندید
دمی رفت تا چشمهٔ آفتاب
ز چشم خلایق فرو شست خواب
دوان هر دو را کس فرستاد و خواند
به هیبت نشست و به حرمت نشاند
برایشان ببارید باران جود
فرو شستشان گرد ذل از وجود
پس از رنج سرما و باران و سیل
نشستند با نامداران خیل
گدایان بی جامه شب کرده روز
معطر کنان جامه بر عود سوز
یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه در گوش حکمت جهان
پسندیدگان در بزرگی رسند
ز ما بندگانت چه آمد پسند؟
شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت
بخندید در روی درویش و گفت
من آن کس نیم کز غرور حشم
ز بیچارگان روی در هم کشم
تو هم با من از سر بنه خوی زشت
که ناسازگاری کنی در بهشت
من امروز کردم در صلح باز
تو فردا مکن در به رویم فراز
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر
بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت
که امروز تخم ارادت نکاشت
ارادت نداری سعادت مجوی
به چوگان خدمت توان برد گوی
تو را کی بود چون چراغ التهاب
که از خود پری همچو قندیل از آب؟
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در محرومی خویشتن بینان
یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت
بر گوشیار آمد از راه دور
دلی پر ارادت، سری پر غرور
خردمند از او دیده بردوختی
یکی حرف در وی نیاموختی
چو بی بهره عزم سفر کرد باز
بدو گفت دانای گردن فراز
تو خود را گمان بردهای پر خرد
انائی که پر شد دگر چون برد؟
ز دعوی پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معنای شوی
ز هستی در آفاق سعدی صفت
تهی گرد و باز آی پر معرفت
ولی از تکبر سری مست داشت
بر گوشیار آمد از راه دور
دلی پر ارادت، سری پر غرور
خردمند از او دیده بردوختی
یکی حرف در وی نیاموختی
چو بی بهره عزم سفر کرد باز
بدو گفت دانای گردن فراز
تو خود را گمان بردهای پر خرد
انائی که پر شد دگر چون برد؟
ز دعوی پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معنای شوی
ز هستی در آفاق سعدی صفت
تهی گرد و باز آی پر معرفت
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی تواضع و نیازمندی
ز ویرانهٔ عارفی ژنده پوش
یکی را نباح سگ آمد به گوش
به دل گفت کوی سگ این جا چراست؟
درآمد که درویش صالح کجاست؟
نشان سگ از پیش و از پس ندید
بجز عارف آن جا دگر کس ندید
خجل بازگردیدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی؟ درآی
نپنداری ای دیدهٔ روشنم
کز ایدر سگ آواز کرد، این منم
چو دیدم که بیچارگی میخرد
نهادم ز سر کبر و رای و خرد
چو سگ بر درش بانگ کردم بسی
که مسکین تر از سگ ندیدم کسی
چو خواهی که در قدر والا رسی
ز شیب تواضع به بالا رسی
در این حضرت آنان گرفتند صدر
که خود را فروتر نهادند قدر
چو سیل اندر آمد به هول و نهیب
فتاد از بلندی به سر در نشیب
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد
به مهر آسمانش به عیوق برد
یکی را نباح سگ آمد به گوش
به دل گفت کوی سگ این جا چراست؟
درآمد که درویش صالح کجاست؟
نشان سگ از پیش و از پس ندید
بجز عارف آن جا دگر کس ندید
خجل بازگردیدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی؟ درآی
نپنداری ای دیدهٔ روشنم
کز ایدر سگ آواز کرد، این منم
چو دیدم که بیچارگی میخرد
نهادم ز سر کبر و رای و خرد
چو سگ بر درش بانگ کردم بسی
که مسکین تر از سگ ندیدم کسی
چو خواهی که در قدر والا رسی
ز شیب تواضع به بالا رسی
در این حضرت آنان گرفتند صدر
که خود را فروتر نهادند قدر
چو سیل اندر آمد به هول و نهیب
فتاد از بلندی به سر در نشیب
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد
به مهر آسمانش به عیوق برد
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت حاتم اصم
گروهی برآنند از اهل سخن
که حاتم اصم بود، باور مکن
برآمد طنین مگس بامداد
که در چنبر عنکبوتی فتاد
همه ضعف و خاموشیش کید بود
مگس قند پنداشتش قید بود
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
که در گوشهها دامیارست و بند
یکی گفت از آن حلقهٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که مار را به دشواری آمد به گوش؟
تو آگاه گشتی به بانگ مگس
نشاید اصم خواندنت زین سپس
تبسم کنان گفت ای تیز هوش
اصم به که گفتار باطل نیوش
کسانی که با ما به خلوت درند
مرا عیب پوش و ثنا گسترند
چو پوشیده دارند اخلاق دون
کند هستیم زیر، طبع زبون
فرا مینمایم که مینشنوم
مگر کز تکلف مبرا شوم
چو کالیو دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هر چه هست
اگر بد شنیدن نیاید خوشم
ز کردار بد دامن اندر کشم
به حبل ستایش فراچه مشو
چو حاتم اصم باش و عیبت شنو
که حاتم اصم بود، باور مکن
برآمد طنین مگس بامداد
که در چنبر عنکبوتی فتاد
همه ضعف و خاموشیش کید بود
مگس قند پنداشتش قید بود
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
که در گوشهها دامیارست و بند
یکی گفت از آن حلقهٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که مار را به دشواری آمد به گوش؟
تو آگاه گشتی به بانگ مگس
نشاید اصم خواندنت زین سپس
تبسم کنان گفت ای تیز هوش
اصم به که گفتار باطل نیوش
کسانی که با ما به خلوت درند
مرا عیب پوش و ثنا گسترند
چو پوشیده دارند اخلاق دون
کند هستیم زیر، طبع زبون
فرا مینمایم که مینشنوم
مگر کز تکلف مبرا شوم
چو کالیو دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هر چه هست
اگر بد شنیدن نیاید خوشم
ز کردار بد دامن اندر کشم
به حبل ستایش فراچه مشو
چو حاتم اصم باش و عیبت شنو
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر دوست
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده رویی در افتاده بود
جفا بردی از دشمن سختگوی
ز چوگان سختی بخستی چو گوی
ز کس چین بر ابرو نینداختی
ز یاری به تندی نپرداختی
یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟
خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟
تن خویشتن سغبه دونان کنند
ز دشمن تحمل زبونان کنند
نشاید ز دشمن خطا درگذاشت
که گویند یارا و مردی نداشت
بدو گفت شیدای شوریده سر
جوابی که شاید نبشتن به زر
دلم خانهٔ مهر یارست و بس
ازان مینگنجد در آن کین کس
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستی حق خبر داشتی
همه خلق را نیست پنداشتی
که با ساده رویی در افتاده بود
جفا بردی از دشمن سختگوی
ز چوگان سختی بخستی چو گوی
ز کس چین بر ابرو نینداختی
ز یاری به تندی نپرداختی
یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟
خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟
تن خویشتن سغبه دونان کنند
ز دشمن تحمل زبونان کنند
نشاید ز دشمن خطا درگذاشت
که گویند یارا و مردی نداشت
بدو گفت شیدای شوریده سر
جوابی که شاید نبشتن به زر
دلم خانهٔ مهر یارست و بس
ازان مینگنجد در آن کین کس
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستی حق خبر داشتی
همه خلق را نیست پنداشتی
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت جنید و سیرت او در تواضع
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید بر کنده دندان صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیر گیر
فرومانده عاجز چو روباه پیر
پس از غرم و آهو گرفتن به پی
لگد خوردی از گوسفندان حی
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش
شنیدم که میگفت و خوش میگریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟
به ظاهر من امروز از این بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
گرم پای ایمان نلغزد ز جای
به سر بر نهم تاج عفو خدای
وگر کسوت معرفت در برم
نماند، به بسیار از این کمترم
که سگ با همه زشت نامی چو مرد
مر او را به دوزخ نخواهند برد
ره این است سعدی که مردان راه
به عزت نکردند در خود نگاه
ازان بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
سگی دید بر کنده دندان صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیر گیر
فرومانده عاجز چو روباه پیر
پس از غرم و آهو گرفتن به پی
لگد خوردی از گوسفندان حی
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش
شنیدم که میگفت و خوش میگریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟
به ظاهر من امروز از این بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
گرم پای ایمان نلغزد ز جای
به سر بر نهم تاج عفو خدای
وگر کسوت معرفت در برم
نماند، به بسیار از این کمترم
که سگ با همه زشت نامی چو مرد
مر او را به دوزخ نخواهند برد
ره این است سعدی که مردان راه
به عزت نکردند در خود نگاه
ازان بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت زاهد و بربط زن