عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کم شانه می زن ای صنم آن طره پرتاب را
از آشیان بیرون مکن مرغ دل بی تاب را
خاک وجود عاشقان برباد خودکامی مده
ای ترک آتش خوبگیر از تشنه کامان آب را
زنجیر شیران کرده ای هر تاری از گیسوی خود
پرداختن از جنس خود ای شیر شکر قاب را
محرابیان ابرویت اندر صلوة دایمند
بگذار بر اهل ریا این منبر و محراب را
دریاب عمر جاودان از جرعه پیرمغان
زین باده کن مست ابد یکباره شیخ و شاب را
بی آتش و بی دود، و دم گرمیم در سرمای دی
منعم بگو کمتر کشد منت خز و سنجاب را
ای عدل عالمگیر ما با صلح کل دمساز شو
برچین بساط ظلم و کین بر هم زن این اسباب را
خورشیدوش پنهان مشو مه خودنمائی می کند
باز آی تا رسوا کنی این کرمک شب تاب را
در خواب دیدم شمس را تابید از برج شرف
از خانقاهش یافتم تعبیر کردم خواب را
«حاجب »به می ار کرده رم از بیم گرگ و سگ چه غم
راعی چو شد خصم رمه خجلت دهد اکلاب را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
تا پریشان به رخ آن زلف سمن ساست ترا
جمع اسباب پریشانی دلهاست ترا
دست بردی به رخ از شرم حریفان دانند
که تو موسائی و عزم ید بیضاست ترا
چون در آئی بسخن زنده کنی عظم رمیم
ای صنم خود مگر اعجاز مسیحاست ترا
هر که بوسید لبت یافت حیات ابدی
چشمه خضر مگر در لب گویاست ترا
همچو ترسابچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل به دو سو، زلف چلیپاست ترا
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود ببام آی اگر میل تماشاست ترا
به تولای تو «حاجب » به دو عالم زده پا
با چنین شوخ بگو از چه تبراست ترا
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
سپیده دم بدم کشد اساس اعتبار شب
به آب صلح شوید او سیاهی عذار شب
غزال خوش خرام من فتاده شب بدام من
اگرچه ناروا بود، به راستی شکار شب
همای قدس آشیان فکنده، سایه بر جهان
به صبحدم گشود پر، پرید از دیار شب
به روز شمس در بغل به شب مهم در آستین
شبم به صبح همقدم به صبح رهسپار شب
شب سیاه عاشقان سپیدتر، ز صبح شد
چو آفتاب معدلت برون شد از حصار شب
فساد و فتنه بیشتر ز روز، شب عیان شود
مگر، به چشم و زلف تو بتا بود قرار شب
بدل به صبح وصل شد شب فراق عاشقان
به دست کیست غیر تو عنان و اختیار شب
سیاه بخت شد عدو چو روز ما سفید شد
شعار او سیه بود همیشه چون شعار شب
ببین حسود شوم را غراب بین و بوم را
ندیده روی صبحدم غنوده در کنار شب
بده صلای صلح کل به روز وصل «حاجبا»
به دست جنگجو مده زمام اقتدار شب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نظر از روت کی بردارم امشب
اگر دشمن کشد بردارم امشب
به دار، ار کشته شد هر کس عجب نیست
من از این دار، برخوردارم امشب
اگر کم شد کسان را قدر، از دار
فزون زین دار، شد مقدارم امشب
ز یمن عشق و فیض قرب جانان
به یک عالم سرو سردارم امشب
غم دل تا سحرگه گفت باید
بدان دل برده دلدارم امشب
منم ناسوتی لاهوت خرگاه
زناسوت ار قدم بردارم امشب
ببوسم پایه دار، از سردار
رهاند دار، اگر زین دارم امشب
ببازم جان به راهت «حاجب » آسا
از این سودا که بر سر دارم امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بود تا صبح مهمان یارم امشب
ز بخت و عمر برخوردارم امشب
بود روح القدس تا صبح ساقی
که هم پیمانه شد دلدارم امشب
بود در بر مرا آن آیت نور
مسلم گشت نور و نارم امشب
سر، دارم نویسد حق هوالله
اگر دستش کشد بر، دارم امشب
به دریای حقیقت غوطه زد، دل
برآمد گوهر شهوارم امشب
به شست صبح هر ماهی نهنگیست
چو شست انگشت خود بر دارم امشب
قمر شد چون سحاب از چشم بگذشت
ثوابت شد همه سیارم امشب
همه خفتند و بیداری نمانده است
زهی از طالع بیدارم امشب
تعالی الله بغیر از یار در، دار
نباشد تا سحر دیارم امشب
به من تسلیم شد آن شوخ دلدار
بحق بر یار خود مختارم امشب
شدم شیدای لیلی آفرینی
که هامون گرد مجنون وارم امشب
به همره در حیات و در مماتم
همین سودا که بر سر دارم امشب
دل و جان رفت از دستم ولیکن
چو «حاجب » بر سران سردارم امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
برفت آن مه بی مهر از کنار امشب
کنم ز جان و تن و عمر خود کنار امشب
بدین امید که گیرم عنان مرکب او
پیاده رفتم و آن ماهرو سوار امشب
برفت یار و من اندر قفاش رخت حیوة
برون کشیدم از این دارو این دیار امشب
چون گرد باد دویدم که گیرمش دامن
بغمزه گفت بمان خوش در انتظار امشب
قرار نیست مرا در دل و توان در تن
که رفت از کفم آن زلف بیقرار امشب
ستاره می شمرم تا که سرزند خورشید
که رفت ماه من از چشم اشبکار امشب
بغیر پیرمغان کس نگشت عقده گشا
که لطف او شکند بازوی خمار امشب
بریز ساقی از آن آب آتشین که مرا
فتد به خرمن صبر و سکون شرار امشب
فراق یار، به «حاجب » نصیب و قسمت نیست
که واصل است بدان یار گلعذار امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
پرد، در عرش مرغ جانم امشب
که آید در برم جانانم امشب
الا صیاد دنیا ای ستمگر
از این دام و قفس برهانم امشب
وصال یار را خواهانم امروز
بساط قدس را مهمانم امشب
بود روح الامین فراشم امروز
شود روح القدس دربانم امشب
به جنت حور و غلمان کرده زینت
که یک یک بگذرند از سانم امشب
فلک ثور و حمل را کرده حاضر
که آن دو را کند قربانم امشب
ملایک چون صف کروبیان باز
ستاده اند بر ایوانم امشب
زمن عمر ابد دارد طمع خضر
به ظلمت چشمه حیوانم امشب
بود بر کف پی تشریف اصحاب
کلید روضه رضوانم امشب
هزاران لیله اسری شب قدر
بود تا صبحگه حیرانم امشب
شب وصل است «حاجب » تا سحرگه
ز جانان کام دل بستانم امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ای ز سر، تا به قدم ناز و عطیب
عضو عضو تو همه طیب طیب
این سخن با که توان گفت که ما
جز تو محبوب ندیدیم و حبیب
چند تازی فرس ای گرم عنان
خون عشاق گذشته ز، رکیب
کلک تو شافی و کافیست بلی
در حذاقت تو حکیمی و طبیب
شرف از علم بود یا ز ادب
بی ادب را نتوان خواند ادیب
تا، به ده علم معلم نشوی
نه ادیبی نه اریبی نه لبیب
روزوصل آمد و زد، بر شب هجر
پشت درماند به یک عمر رقیب
صدق و عصمت اگرت نیست درست
نه نبیلی نه اصیلی نه نجیب
«حاجب » از پرده پندار درآی
چند محجوبی و تنها و غریب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ناصح چو گذشت از سرم آب
ترسانیم از چه رو، ز غرقاب
چون آب ز سر گذشت غم نیست
گرداب بود و یا که گرد آب
امروز متاع کم بهائی است
چون حرف اضافه حب و احباب
ای آیت حب و رایت صدق
معنی جواد و عین وهاب
طبطاب ذقن به سولجان زلف
جنگی همه سولجان و طبطاب
پیچیده به پای دل به پیری
عشقت چو، به نخل خشک لبلاب
در آتش دل در آب دیده
خلقی چو، سمندرند و سرخاب
از، زلف سیاه تاب دارت
دلها همه با تب اندو، بی تاب
افسوس که هیچکس ندانست
قدر تو یگانه در نایاب
تو هیکل قدس و کعبه کویت
رو، قبله و ابروانت محراب
محبوب جهان توئی به تحقیق
حب تو بود ملاذ احباب
کوچک به بزرگ نازد از چه
رستم نخورد فسوس سهراب
نوشد به عدم روانت معدیت
«حاجب » ز زبان خامه جلاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
روی و موی تو، ای تو رب و رب
چون بیاض صبح در سواد شب
تاخت عشق تو، بر حصار دل
همچو برعجم لشگر عرب
بی سبب به عقل عاشقا مخند
زانکه عقل شد عشق را سبب
مدعی تو را، گر ستاره ایست
بینم آشکار شکل ذو ذنب
یکتن از رسل غیر تو نکرد
سحر از دو چشم معجز از دو لب
باش بنده پیر می فروش
چون نواکند بنده عنب
ای که طالبی علم و عشق را
نیمه شب به صدق از خدا طلب
خوانده خویش را قطب الخریف
کو نداندی اقطب از قطب
نی فصاحت است خصم را نه صدق
کس نچیده است از حطب رطب
هست چون عروس علم من عریس
با عروس بکر چون کند عزب
علم راست فخر و زادب شرف
حبذا، ز علم بخ بخ از ادب
ضد صلح شد آنکه را بود
جهل بوالحکم عذر بولهب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ز روی، تا مه من زلف پر زتاب گرفت
هزار نکته روشن بر آفتاب گرفت
غراب شب بر زلف وی آشیان دارد
که صبح ناز سپید آن سیه غراب گرفت
شراب بیغش ساقی فزود مستی من
بدان مثال که هستی من شراب گرفت
خوی از جبین به زمین ریخت یار گلرخ من
همه بساط زمین در گل و گلاب گرفت
جهان چو، سینه سینا شد از تجلی نور
مگر، ز رخ مه من نیمه شب نقاب گرفت
الست ربکم اول سئوال جانان بود
ز مهر و ماه بلی ربنا جواب گرفت
خراب مردم چشم مراست خانه ز آب
دو چشمه را نتوان بست و راه آب گرفت
بیا، به کوی خرابات از طریق ادب
که عقل کل به ادب جا در آن جناب گرفت
تو راست بر سر چشم جهان مکان «حاجب »
که یار پیش تو ناگه ز رخ حجاب گرفت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
آنجا که هست بود تو باد بهار چیست؟
وآنجا که هست موی تو مشک تتار چیست؟
زلف و رخ تو معنی لیل و نهار ماست
با بودن تو گردش لیل و نهار چیست؟
باز آ و پا به دیده خونبار ما گذار
تا گویمت که سرو، چه و جویبار چیست؟
ما اختیار در کف جانان نهاده ایم
مختار چونکه یار بود اختیار چیست؟
شد بی حجاب شاهد ما روبرو بما
باز این بلای هجر و غم انتظار چیست؟
خواهی اگر ز حال دل ما شوی خبر
از لاله پرس کاین جگر داغدار چیست؟
ما روزگار را به غم یار طی کنیم
تا در دل این غم است غم روزگار چیست؟
ما در وصال بی خبریم از غم فراق
تا باده در سبوست بلای خمار چیست؟
«حاجب » چو وصل یار میسر بود ترا
این آه و ناله و فزع انکسار چیست؟
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا که دل حرم خاص جاودانه تست
مکن خراب خدا را که خانه خانه تست
مرا ز خویش چو بیگانگان مران ای دوست
که این گهر به خدا قابل خزانه تست
کسی که پای سر فرقدان نهاد از فخر
به راستان که سر او بر آستانه تست
به حق راست روان و به صدق پاکدلان
که پاکتر، ز همه گوهر یگانه تست
بخلق سایه فکن ای همای فرخ بال
که بر، زوهم وز اندیشه آشیانه تست
ز مژه تیر بر ابروی چون کمان داری
بیا که سینه ما بهترین نشانه تست
سخن بوصف لب لعل او بگو «حاجب »
چرا که این سبب عمر جاودانه تست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر جهان دشمن جانند مرا جانان دوست
همه مغز است نصیب من و از آنان پوست
تاکه چوگان سر زلف فکندی بر دوش
ای بسا سر، که به میدان تو برگشته چو، گوست
سرب ار ریزد، و مس جیوه نگردد، زر و سیم
ای چدن پاره مگر روی تو از آهن و روست
صحبت ما و تو دانی به چه ماند ای خصم
صحبت بلبل و زاع و صفت سنگ و سبوست
عزت و عزلت و توقیر و قناعت چه کند
آنکه یک عمرپی نان چو سگان در تک و پوست
مرد حق جو بجز از حق نتواند دیدن
به حقیقت چو رود راه، ببیند همه اوست
لب به خون بینمت آلوده ندانم ز چه رو
مگر ای ترک تو را خوردن خون عادت و خوست
عقده از موی تو کس باز نکرده است هنوز
نکته ای گفتم و باریکتر این نکته ز موست
خوبی از، بد مطلب زانکه ندارد، به سرشت
همچنان نیست بدی در گهر آنکه نکوست
هر سحر زلف تو در دست من و باد صباست
زین سبب دست من و باد صبا غالیه بوست
پای بگذار، به چشمم که رقیبان گویند
ای خوش آن سرو که آزاد چنین بر لب جوست
کهنه شد خرقه ما در گرو باده چنان
که مبری ز غم وصله و فارغ ز رفوست
عقل کل را کدوی فقر بپا خواهم بست
تا مرا، پر زمی عشق تو کشکول و کدوست
«حاجب » از تیغ تو ابرو نکند خم ای خصم
که مرا، رحم و تو را ظلم و ستم عادت و خوست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دوش در برداشتم خورشید، ماه آمد گذشت
ماه را تصویر می کردم که شاه آمد گذشت
من جهاد و جنگ را تغییر می دادم به صلح
کز من آن ترک سپاهی با سپاه آمد گذشت
پیش تیغش جان سپر کردم ولیک آن جنگجو
با کمان ابرو و تیر نگاه آمد گذشت
دیده با دل گفت روز وصل یار آمد پدید
دل به جان می گفت شام هجر آه آمد گذشت
دوش دیدار مه نو، مشتبه شد بر همه
و آن هلال ابرو، به دفع اشتباه آمد گذشت
هر گنه غیر ازجفا و ظلم و کین بخشیدنی است
آنکه از یک آه بخشد صد گناه آمد گذشت
من پناه و پشت خوبانم به معنی در جهان
تا نپندارد کسی پشت و پناه آمد گذشت
با حریف عشق نر دیدم سر بر تافت عقل
دعوی جان باختن کردم گواه آمد گذشت
رفت صبح روشن وصل و شب تاریک هجر
آن سپیداندام با زلف سیاه آمد گذشت
یوسفان مصر معنی را بشیر، از ما بگو
آنکه بخشد جاه و عزت قعر چاه آمد گذشت
داد مظلومان بخواهد «حاجب » از ظالم بحکم
تا بگویند اهل صورت دادخواه آمد گذشت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر که زد بر آب و آتش حرق و غرقش باک نیست
تنبل و منبل براه عاشقی چالاک نیست
آنکه را در عاشقی از سر رود سودای وصل
سر بزیر است ار سر او نیزه و فتراک نیست
آنکه در شبهای هجران ریخت سیل خون ز چشم
زیر تیغ از دادن جان دیده اش نمناک نیست
پاکبازی در قمار دوستی مردانگی است
بدقماری در حقیقت کار مرد پاک نیست
سرو، و بید از بار آزادند با آن اعتبار
باغ را پست و بلندی به ز نخل و تاک نیست
آن بود سر، یا کدوی خشک کز سودا تهیست؟
سینه یا سنگ است آن کز تیر عشقی چاک نیست؟
چشم پر آز و دل پر آرزو را در جهان
بهره ای جز باد حسرت توشه ای جز خاک نیست
پاک مردان جهان تریاکی حسن تواند
هیچ تریاقی به عالم به از این تریاک نیست
مدرک ار حیوان به کلیات نبود عیب نیست
کم ز حیوان آدمی زادیست کش ادراک نیست
گر در افلاک است چون خورشید یا مه آیتی
کوکبی «حاجب » به کف دارد که در افلاک نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
دادن جان گرچه بر ابناء عالم شاق بود
لیک عاشق این هنر را، از ازل مشتاق بود
طاق ابروی تو را نازم که افتاده است طاق
به به از طاقی که جفتش در حقیقت طاق بود
نوش وصل و نیش هجرانت به میزان درست
جان گزا، چون زهر و روح افزای چون تریاق بود
آنکه بیرون ز، انفس و آفاق جویا بودمش
چون بگردیدم عیان در انفس و آفاق بود
مصحف ما را چنان شیرازه زد صحاف عقل
کاسمانی نامه ها پیشش همه اوراق بود
حادث مطلق وجودم محترم را بازگو
تا که بد ذات قدم درگردش این نه طاق بود
آنکه سرو کاشمر را تیشه زد بر ریشه گفت
این حسود قامت آن سرو سیمین ساق بود
با کفت تشبیه می کردم به همت بحر و کان
بحر اگر رزاق بود و کان اگر خلاق بود
در بساط قرب جانان با تو هر عهدی که بست
خود تو بشکستی درست او بر سر میثاق بود
از حجاز آن ترک شهر آشوب چون شد در عراق
یافت هر، شور و نوا، در پرده عشاق بود
حرف حق زد، دوش «حاجب » صوفئی از خانقاه
پاسخش تا صبحدم با زهره و مطراق بود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چشم تو آهوی ختن پرورد
لعل لبت در عدن پرورد
عکس لب و روی تو لعل و عقیق
آن به بدخش این به یمن پرورد
سرو جوانا، به چمن چم چو من
تا که قدت سرو چمن پرورد
در صدف سینه و دریای دل
علم بیان در سخن پرورد
ثابت و سیار فلک را، ز مهر
از سر قدرت مه من پرورد
بی خبر از جان وز جانانه کیست
پر خور و خوابست که تن پرورد
بر جدو آب علم ادب درس ده
نخل جوان نخل کهن پرورد
بیشه ببران سر شیران بود
گرچه زبانیست که زن پرورد
«حاجب » درویش به اندرز و پند
روز و شب ابناء وطن پرورد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خورشید اگر زانکه به سیمای تو ماند
از چیست به پیش تو تجلی نتواند؟
گر سرو، به پیش قدت از پا ننشیند
دیگر، به لب جوی کس او را ننشاند
دل خون شد و از دیده فرو ریخت بدامان
دلبر دل اگر خواست ستاند چه ستاند؟
جان طایر قدس است پرد، در حرم قدس
صیاد ار از قفس تن بپراند
تابوت مرا بر سر راهش بگذارید
تا بو که به من دامن نازی بفشاند
ای صبح سعادت بدم از مشرق امید
تا ظلمت غم در همه آفاق نماند
آمد بسرم باز نگیرید عزایش
مرکب بگذارید به نعشم بدواند
کی رشته پیمان تو جانا گسلانم
گر، زانکه اجل رشته عمرم گسلاند
در میکده عشق طلب نشئه جاوید
کاین باده خمار آرد و این عیش نماند
این خودسری از چیست فلک را که ز دامان
بذر طرب امروز، به عالم نفشاند
بر «حاجب » این انجمن امروز خدایا
چشم بد، و بدخواه زیانی نرساند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
نمی‌دانم چرا ساقی به کف ساغر نمی‌گیرد
سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نمی‌گیرد
رقیبان را نمی‌دانم چرا، از در نمی‌راند
غرض آن ماه‌عارض تا کی از جوهر نمی‌گیرد
تو را دامان عصمت گیرد آخر خون مشتاقان
ز سختی بر دلت چون عجز و زاری درنمی‌گیرد
کسی کز دست او جامی چو جم گیرد در این گلشن
گل جنت نمی‌بوید می کوثر نمی‌گیرد
نصیحت کم کن ای ناصِح که عقل و عشق گویندم
کزین دلبر در این عالم کسی دل برنمی‌گیرد
عدو کفران نعمت کرد قدر وقت را نشناخت
چرا تیر قضا کیفر از آن کافر نمی‌گیرد
شب مظلم ز رخسارت چراغ صبح روشن شد
چرا، اخترشناس امشب پی اختر نمی‌گیرد
بنای صلح شد محکم اساس جنگ شد در هم
که بهرام فلک دیگر به کف خنجر نمی‌گیرد
عزیزان روز و شب «حاجب» به مصر دانش و حکمت
فروشد یوسف خود را و سیم و زر نمی‌گیرد