عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۶
تا دل به دام زلف سیاه تو مبتلاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۹
به هر درد و غمی دل مبتلا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد
در جواب او
به گیپا و کدک دل مبتلا شد
چرا نان تنک از ما جدا شد
دلم بیگانه از نان و پیازست
چو با صحن مزعفر آشنا شد
بگو ای روح در گوش دل من
که لحم بره اندر ماسوا شد
مگر قند این زمان نایافت گشته
که در چشم مزعفر توتیا شد
به قدر قامت زناج این دم
دلم خو کرد، یاران این بلا شد
من بیچاره را بر باد برداد
چو بوی قلیه همراه صبا شد
شلاین گشته بر حلواگرانبار
دل صوفی چو مست زلبیا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد
در جواب او
به گیپا و کدک دل مبتلا شد
چرا نان تنک از ما جدا شد
دلم بیگانه از نان و پیازست
چو با صحن مزعفر آشنا شد
بگو ای روح در گوش دل من
که لحم بره اندر ماسوا شد
مگر قند این زمان نایافت گشته
که در چشم مزعفر توتیا شد
به قدر قامت زناج این دم
دلم خو کرد، یاران این بلا شد
من بیچاره را بر باد برداد
چو بوی قلیه همراه صبا شد
شلاین گشته بر حلواگرانبار
دل صوفی چو مست زلبیا شد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۱
زلف بر عارض زیبای تو حالی دارد
کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد
در جواب او
صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد
نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد
عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را
دلم از غصه این قصه ملالی دارد
در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی
صحن ماهیچه بر قیمه چه حالی دارد
طاس شیر و شکر از لطف شما می خواهم
چه کنم ماس بقر را که سفالی دارد
ترشی و آش سماق ار چه عزیزند ولیک
همچو بریان که درین شهر کمالی دارد
بامدادان سوی بازار خرامان بگذر
بنگر کله بریان چه جمالی دارد
هر کسی را ز ازل گشته مقرر هنری
صوفی و اطعمه او نیز خیالی دارد
کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد
در جواب او
صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد
نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد
عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را
دلم از غصه این قصه ملالی دارد
در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی
صحن ماهیچه بر قیمه چه حالی دارد
طاس شیر و شکر از لطف شما می خواهم
چه کنم ماس بقر را که سفالی دارد
ترشی و آش سماق ار چه عزیزند ولیک
همچو بریان که درین شهر کمالی دارد
بامدادان سوی بازار خرامان بگذر
بنگر کله بریان چه جمالی دارد
هر کسی را ز ازل گشته مقرر هنری
صوفی و اطعمه او نیز خیالی دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۴
عیان دید ناگه بر آن لب چو خال
مگس سیر شد از شکر ز انفعال
در جواب او
به بازار بنمود چون نان جمال
برفت از دل لوت خواران ملال
ز دستم ببینید صد پاره شد
تن مرغ بریان درین دم و بال
هریسه از آن است برهم زده
که روغن مر او را کند پایمال
شفای دل و راحت جان ماست
کباب و، الهی نبیند زوال
از آن دیده ام دوش بغرا به خواب
که ماهیچه باشد مرا در خیال
بنه خواجه از گوشت سودای خام
چو از پختگی یافت بریان کمال
چو صوفی بنوش و بنوشان کنون
تو از مال خود خواجه چندین منال
مگس سیر شد از شکر ز انفعال
در جواب او
به بازار بنمود چون نان جمال
برفت از دل لوت خواران ملال
ز دستم ببینید صد پاره شد
تن مرغ بریان درین دم و بال
هریسه از آن است برهم زده
که روغن مر او را کند پایمال
شفای دل و راحت جان ماست
کباب و، الهی نبیند زوال
از آن دیده ام دوش بغرا به خواب
که ماهیچه باشد مرا در خیال
بنه خواجه از گوشت سودای خام
چو از پختگی یافت بریان کمال
چو صوفی بنوش و بنوشان کنون
تو از مال خود خواجه چندین منال
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۷
دلی که در رخ جان پرور تو شیدا نیست
درین جهان نتوان یافت زان که پیدا نیست
در جواب او
کدام دل که در او آرزوی بغرا نیست
کدام سینه که در وی خود این تمنا نیست
چنان شدم زتمنای گوشت مستغرق
که از تفکرش این دم به خویش پروا نیست
مگر که قامت زناج سرو را ماند
که سرو هست ولیکن چنین دل آرا نیست
به خوان اطعمه گر صد هزار لوت آرند
به پیش خاطر من چون برنج و حلوا نیست
حلیم گرم به روز خنک بده طباخ
نمی دهی تو به سرما، ترا سر ما نیست
تو نان و ماس نگفتی که خوش بود به بهار
غلط مگوی که هرگز چو شیر و خرما نیست
ز بعد سرکه و ططماج هیچ چیز دگر
به نزد صوفی بیچاره چون منقا نیست
درین جهان نتوان یافت زان که پیدا نیست
در جواب او
کدام دل که در او آرزوی بغرا نیست
کدام سینه که در وی خود این تمنا نیست
چنان شدم زتمنای گوشت مستغرق
که از تفکرش این دم به خویش پروا نیست
مگر که قامت زناج سرو را ماند
که سرو هست ولیکن چنین دل آرا نیست
به خوان اطعمه گر صد هزار لوت آرند
به پیش خاطر من چون برنج و حلوا نیست
حلیم گرم به روز خنک بده طباخ
نمی دهی تو به سرما، ترا سر ما نیست
تو نان و ماس نگفتی که خوش بود به بهار
غلط مگوی که هرگز چو شیر و خرما نیست
ز بعد سرکه و ططماج هیچ چیز دگر
به نزد صوفی بیچاره چون منقا نیست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۱ - له
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۳
آن سرو ناز من که خجل گشت ماه ازو
دل برده است و در پی جان است آه ازو
در جواب او
آن قرص میده ای که خجل گشت ماه ازو
«دل برده است و در پی جان است آه ازو»
آن طاق ابروان دلارای مطبخی
محراب جان ماست تو حاجت بخواه ازو
خشک و تر آنچه هست به سفره نثار کن
کاین گشنگی بلاست، الهی پناه ازو
این ماس وا ز قلیه زنگی کجا شود
نتوان به سعی شست چو بخت سیاه ازو
این قرص میده، سلمه الله، دلبرست
کاین دم ببین به سر نکند هیچ شاه ازو
هر جا که هست بره بریان مکرم است
در هیچ حال کم نشود عز و جاه ازو
گر بر دل برنج غباری ز قند هست
صوفی مستمند، تو عذری بخواه ازو
دل برده است و در پی جان است آه ازو
در جواب او
آن قرص میده ای که خجل گشت ماه ازو
«دل برده است و در پی جان است آه ازو»
آن طاق ابروان دلارای مطبخی
محراب جان ماست تو حاجت بخواه ازو
خشک و تر آنچه هست به سفره نثار کن
کاین گشنگی بلاست، الهی پناه ازو
این ماس وا ز قلیه زنگی کجا شود
نتوان به سعی شست چو بخت سیاه ازو
این قرص میده، سلمه الله، دلبرست
کاین دم ببین به سر نکند هیچ شاه ازو
هر جا که هست بره بریان مکرم است
در هیچ حال کم نشود عز و جاه ازو
گر بر دل برنج غباری ز قند هست
صوفی مستمند، تو عذری بخواه ازو
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۹
سر بلندی بین که دایم در سرم سودای اوست
قیمت هر کس به قدر همت والای اوست
در جواب او
تا به بریانی که صد جان در جهان شیدای اوست
«سر بلندی بین که دایم در سرم سودای اوست»
چون هریسه فارغ است از روغن و سوز درون
زان همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست
فتنه آن گرده نانم که از سودای او
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
بر رخ پالوده گر باشد هزاران خط و خال
از هوای گرده گندم که را پروای اوست
گر ز شوق دنبه بر زناج گشتی مبتلی
در بلا تسلیم شو، کان هم ز مرهمهای اوست
چون دل من، بنده بریان شد و غم حاصل است
مایه شادی همه از دولت غمهای اوست
تا ز وصل نان و بریان صوفی مسکین جداست
گوئیا غمهای عالم بر تن تنهای اوست
قیمت هر کس به قدر همت والای اوست
در جواب او
تا به بریانی که صد جان در جهان شیدای اوست
«سر بلندی بین که دایم در سرم سودای اوست»
چون هریسه فارغ است از روغن و سوز درون
زان همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست
فتنه آن گرده نانم که از سودای او
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
بر رخ پالوده گر باشد هزاران خط و خال
از هوای گرده گندم که را پروای اوست
گر ز شوق دنبه بر زناج گشتی مبتلی
در بلا تسلیم شو، کان هم ز مرهمهای اوست
چون دل من، بنده بریان شد و غم حاصل است
مایه شادی همه از دولت غمهای اوست
تا ز وصل نان و بریان صوفی مسکین جداست
گوئیا غمهای عالم بر تن تنهای اوست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۳
آیم به نهانی به سر کوی تو هر شب
جویان لب لعل تو ای دوست لبالب
در جواب او
هر چند که نان است در آفاق مقرب
خواهد دل من صحنک پالوده لبالب
از گرده ما هست مه چارده دریاب
وز شمسی ما شمس فلک آمده در تب
این حسن و ملاحت که بود نان تنک را
گویا مگر از آب حیات است مرکب
ای دل چو مقیم حرم مطبخیانی
می باش در آن کعبه مقصود مودب
ما را مکن امروز فراموش، کدک گفت
هر چند که حلوا و برنج است مقرب
ای دل مکن از قلیه کدو دعوی سیری
چون دعوتیان را بود این کفر به مذهب
دایم دل صوفی به برنج است و به حلوا
این مرتبه عالی است زهی خوبی مشرب
جویان لب لعل تو ای دوست لبالب
در جواب او
هر چند که نان است در آفاق مقرب
خواهد دل من صحنک پالوده لبالب
از گرده ما هست مه چارده دریاب
وز شمسی ما شمس فلک آمده در تب
این حسن و ملاحت که بود نان تنک را
گویا مگر از آب حیات است مرکب
ای دل چو مقیم حرم مطبخیانی
می باش در آن کعبه مقصود مودب
ما را مکن امروز فراموش، کدک گفت
هر چند که حلوا و برنج است مقرب
ای دل مکن از قلیه کدو دعوی سیری
چون دعوتیان را بود این کفر به مذهب
دایم دل صوفی به برنج است و به حلوا
این مرتبه عالی است زهی خوبی مشرب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۵
دریچه ای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
در جواب او
به صبحدم چو سر دیگ کله بگشایی
ز بوی خوش همه آفاق را بیارایی
چنان ربوده دل از من جمال نان تنک
که نیست یک نفسم طاقت شکیبایی
چو هست طلعت جانبخش بکسمات لطیف
چه حاجت است که آن ماه را بیارایی
به نازکی و ملاحت چو زرد چینی نیست
همین بود به لطافت، کمال رعنایی
برو که شاهد بازاری است بریانی
وفا مجوی تو ای دل ز یار هر جایی
به قند سوده سخن گفت دی مزعفر ما
که تو چو عمر عزیزی، از آن نمی پایی
ز جوع نیست بلائی بتر چو صوفی را
بزرگوار خدایا به لطف ننمایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
در جواب او
به صبحدم چو سر دیگ کله بگشایی
ز بوی خوش همه آفاق را بیارایی
چنان ربوده دل از من جمال نان تنک
که نیست یک نفسم طاقت شکیبایی
چو هست طلعت جانبخش بکسمات لطیف
چه حاجت است که آن ماه را بیارایی
به نازکی و ملاحت چو زرد چینی نیست
همین بود به لطافت، کمال رعنایی
برو که شاهد بازاری است بریانی
وفا مجوی تو ای دل ز یار هر جایی
به قند سوده سخن گفت دی مزعفر ما
که تو چو عمر عزیزی، از آن نمی پایی
ز جوع نیست بلائی بتر چو صوفی را
بزرگوار خدایا به لطف ننمایی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۲
ای لب شیرین تو حلوای قند
قامت رعنای تو سرو بلند
در جواب او
صحن برنجی که بود پر زقند
مرهم جان است و بسی سودمند
پیش قد دلکش زناج بین
گشته خجل قامت سرو بلند
مرغ دلم گشته اسیر اسیب
روی خلاصی نبود زان کمند
چهره برافروخته بریان صباح
تا برباید دل مسکین چند
در عرق آید شکر از انفعال
کاک به دکان چو کند نیمخند
عیب مکن کله، تو کورماج را
زان که به جائی نرسد خود پسند
هر که چو صوفی به عسل داد دل
پند کلیچه نبود سودمند
قامت رعنای تو سرو بلند
در جواب او
صحن برنجی که بود پر زقند
مرهم جان است و بسی سودمند
پیش قد دلکش زناج بین
گشته خجل قامت سرو بلند
مرغ دلم گشته اسیر اسیب
روی خلاصی نبود زان کمند
چهره برافروخته بریان صباح
تا برباید دل مسکین چند
در عرق آید شکر از انفعال
کاک به دکان چو کند نیمخند
عیب مکن کله، تو کورماج را
زان که به جائی نرسد خود پسند
هر که چو صوفی به عسل داد دل
پند کلیچه نبود سودمند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۵
عاشق و خسته و پریشانم
چاره درد عاشقی نمی دانم
در جواب او
من سرگشته در پی نانم
دل کباب از فراق بریانم
کرد روغن برنج را پامال
گفت ازین قصه بس پریشانم
گفت گیپا که میل نان نکند
هر که دریافت سر پنهانم
ز آتش گوشت خون چکاند دل
لاجرم چون کباب گریانم
از تمنای قرص لیمو باز
می کند میل آب دندانم
گر تو خواهی طعام،«لاموجود»
یک دو شعری بخوان ز دیوانم
درد و جوعی است در دلم صوفی
هست طاس هریسه درمانم
چاره درد عاشقی نمی دانم
در جواب او
من سرگشته در پی نانم
دل کباب از فراق بریانم
کرد روغن برنج را پامال
گفت ازین قصه بس پریشانم
گفت گیپا که میل نان نکند
هر که دریافت سر پنهانم
ز آتش گوشت خون چکاند دل
لاجرم چون کباب گریانم
از تمنای قرص لیمو باز
می کند میل آب دندانم
گر تو خواهی طعام،«لاموجود»
یک دو شعری بخوان ز دیوانم
درد و جوعی است در دلم صوفی
هست طاس هریسه درمانم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۸
تا بر رخ آن مه نظر انداخته دیده
صد گونه بلا این دل بیچاره کشیده
در جواب او
آن کس که لب دلبر سنبوسه گزیده
صد شکر خدا را که به مقصود رسیده
امروز چه حال است که آن بره بریان
چون آهوی وحشی ز من خسته رمیده
بوی حبشی پست کند نکهت نان را
این نوع بلای سیه امروز که دیده
ماننده گیپا دل پر دارم از اندوه
تا بر رخ بریان نظر انداخته دیده
در روی زمین هیچ صدائی به از این نیست
کاواز بر آید که مزعفر برسیده
حاصل که ز عمرش نبود هیچ تمتع
هر کس نمک دیگ حلیمی نچشیده
جز باد ندیدست به کف صوفی مسکین
چندان که پی صحن مزعفر بدویده
صد گونه بلا این دل بیچاره کشیده
در جواب او
آن کس که لب دلبر سنبوسه گزیده
صد شکر خدا را که به مقصود رسیده
امروز چه حال است که آن بره بریان
چون آهوی وحشی ز من خسته رمیده
بوی حبشی پست کند نکهت نان را
این نوع بلای سیه امروز که دیده
ماننده گیپا دل پر دارم از اندوه
تا بر رخ بریان نظر انداخته دیده
در روی زمین هیچ صدائی به از این نیست
کاواز بر آید که مزعفر برسیده
حاصل که ز عمرش نبود هیچ تمتع
هر کس نمک دیگ حلیمی نچشیده
جز باد ندیدست به کف صوفی مسکین
چندان که پی صحن مزعفر بدویده
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۴
ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
در جواب او
می کند دل آرزوی سفره و خوان شما
زان که قوت جان بود پالوده و نان شما
کی بود یارب که اندر پیش ما جمع آورند
آن برنج روح افزای پریشان شما
خوان حلوائی همی بردند بس آراسته
کان چنان گلها نروید در گلستان شما
خازن جنت به نعمتهای بیحد و قیاس
برده رشک اندر جنان بر نان و بریان شما
چند نازی روز و شب ای ترک رومی فلک
گرده میده به است از ماه تابان شما
شب به شیرین کاریی گفتم به قنادان شهر
عینک من هست یاران آب دندان شما
می دهد ده مرده صوفی بر سر سفره جواب
آه از آن روزی که گردد باز مهمان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
در جواب او
می کند دل آرزوی سفره و خوان شما
زان که قوت جان بود پالوده و نان شما
کی بود یارب که اندر پیش ما جمع آورند
آن برنج روح افزای پریشان شما
خوان حلوائی همی بردند بس آراسته
کان چنان گلها نروید در گلستان شما
خازن جنت به نعمتهای بیحد و قیاس
برده رشک اندر جنان بر نان و بریان شما
چند نازی روز و شب ای ترک رومی فلک
گرده میده به است از ماه تابان شما
شب به شیرین کاریی گفتم به قنادان شهر
عینک من هست یاران آب دندان شما
می دهد ده مرده صوفی بر سر سفره جواب
آه از آن روزی که گردد باز مهمان شما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۰
رخ تو مظهر انوارهای سبحانی است
خط تو آیت الطافهای ربانی است
در جواب او
مرا به صحنک بغرا محبت جانی است
اگر چه معده پر از نان گرم و بریانی است
چه می کنی صفت امروز آب حیوان را
به شیر منش نظر کن که آب حیوانی است
به شهر اگر دل بریان به جان فروشد کس
جگر بماند از آن کس بخر که ارزانی است
ز سر باطن گیپا نیافت کله وقوف
بلی چو در دل او رازهای پنهانی است
ز اشک و ناله و سوزی که شب ز بریان آید
برنج را بنگر اندرین پریشانی است
هوای قلیه کدو در سر من است ولیک
دل شکسته پر از آرزوی بورانی است
عوض کند به دو عالم اگر ته نان کس
به نزد صوفی مسکین کمال نادانی است
خط تو آیت الطافهای ربانی است
در جواب او
مرا به صحنک بغرا محبت جانی است
اگر چه معده پر از نان گرم و بریانی است
چه می کنی صفت امروز آب حیوان را
به شیر منش نظر کن که آب حیوانی است
به شهر اگر دل بریان به جان فروشد کس
جگر بماند از آن کس بخر که ارزانی است
ز سر باطن گیپا نیافت کله وقوف
بلی چو در دل او رازهای پنهانی است
ز اشک و ناله و سوزی که شب ز بریان آید
برنج را بنگر اندرین پریشانی است
هوای قلیه کدو در سر من است ولیک
دل شکسته پر از آرزوی بورانی است
عوض کند به دو عالم اگر ته نان کس
به نزد صوفی مسکین کمال نادانی است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۱
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳ - نامه اول
ای صنم لاله رخ گلعذار
گوش به حال من بیچاره دار
سرو قد سیمبر نوجوان
از من درویش سلامی بخوان
زآتش غم گشت کباب این دلم
چاره من کن که درین مشکلم
رحم نما بر دل شیدای من
گر نکنی رحم تو ای وای من
درد مرا مایه درمان تویی
آرزوی دیده گریان تویی
بی تو ندارم سر خویش ای نگار
عشق برآورد ز جانم دمار
سینه من در غم تو چاک شد
دود دلم جانب افلاک شد
صبر ندارم چه کنم آه آه
سوی من افکن نظری گاه گاه
چند کشم آه به شبهای تار
چند بگریم ز غمت زار زار
دل ز تو برداشتنم مشکل است
مهر تو چون همدم جان و دل است
چاره من کن که اسیر توام
بیدل و مسکین و فقیر توام
بی تو مرا نیست صبوری مجال
مرغ دلم چند زند پر و بال
از تو ندارم من مسکین گریز
ای بت عیار مرا دست گیر
چاره کار من بیچاره کن
دفع دل خسته صد پاره کن
بهر خدا در من مسکین نگر
ای صنم لاله رخ لب شکر
صوفی درویش هوا خواه تست
رد مکنش گو سگ درگاه تست
گوش به حال من بیچاره دار
سرو قد سیمبر نوجوان
از من درویش سلامی بخوان
زآتش غم گشت کباب این دلم
چاره من کن که درین مشکلم
رحم نما بر دل شیدای من
گر نکنی رحم تو ای وای من
درد مرا مایه درمان تویی
آرزوی دیده گریان تویی
بی تو ندارم سر خویش ای نگار
عشق برآورد ز جانم دمار
سینه من در غم تو چاک شد
دود دلم جانب افلاک شد
صبر ندارم چه کنم آه آه
سوی من افکن نظری گاه گاه
چند کشم آه به شبهای تار
چند بگریم ز غمت زار زار
دل ز تو برداشتنم مشکل است
مهر تو چون همدم جان و دل است
چاره من کن که اسیر توام
بیدل و مسکین و فقیر توام
بی تو مرا نیست صبوری مجال
مرغ دلم چند زند پر و بال
از تو ندارم من مسکین گریز
ای بت عیار مرا دست گیر
چاره کار من بیچاره کن
دفع دل خسته صد پاره کن
بهر خدا در من مسکین نگر
ای صنم لاله رخ لب شکر
صوفی درویش هوا خواه تست
رد مکنش گو سگ درگاه تست
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۵ - عرض نامه پیش محبوب
خادمه چون واقف اسرار گشت
بست میان، در پی این کار گشت
داشت سخن، زهره گفتن نبود
فرصت گفتار طلب می نمود
نیم شبش خادمه بیدار یافت
وقت خوش و فرصت گفتار یافت
کرد زاحوال جوانش خبر
گفت همه حال دلش سر به سر
چون صنم این نکته ز خادم شنید
لعل لب خویش به دندان گزید
گفت به آن خادمه یعنی خموش
زان که بود بر در و دیوار گوش
کیست، کدام است، کجا و چه کس
باز که بر دست به رویم هوس
کشته چو او گشته درین غم بسی
کام ندیدست ز لعلم کسی
اوست گدایی و منم پادشاه
کو برود، راه درین کو مخواه
بست میان، در پی این کار گشت
داشت سخن، زهره گفتن نبود
فرصت گفتار طلب می نمود
نیم شبش خادمه بیدار یافت
وقت خوش و فرصت گفتار یافت
کرد زاحوال جوانش خبر
گفت همه حال دلش سر به سر
چون صنم این نکته ز خادم شنید
لعل لب خویش به دندان گزید
گفت به آن خادمه یعنی خموش
زان که بود بر در و دیوار گوش
کیست، کدام است، کجا و چه کس
باز که بر دست به رویم هوس
کشته چو او گشته درین غم بسی
کام ندیدست ز لعلم کسی
اوست گدایی و منم پادشاه
کو برود، راه درین کو مخواه
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۶ - خبر آوردن خادمه
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۷ - نامه دوم
باز جوان نعره برآورد و آه
با لب خشک و دو رخ همچو کاه
گفت چه سازم، چه کنم ای خدا
در غم آن دوست، مرا ره نما
نیست مرا طاقت هجران یار
چند کشم روز و شبان انتظار
دیده به حال من مسکین گشای
در غم خود ای صنما ره نمای
بی خور و آرام و قرار از توام
در غم و در ناله زار از توام
چند کشم محنت دوری و آه
سوی من دلشده کن یک نگاه
دل ز من غمزده بر وی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
چاره کار من درویش کن
فکر دوای جگر ریش کن
هست دل غمزده لرزان چو بید
ای صنم از خویش مکن ناامید
من به جهان داغ تو دارم همین
در من مسکین به حقارت مبین
ز آه دلم دود به گردون رسید
آه چه گویم که دل از غم چه دید
همدم من نیست بجز درد، کس
می کشم این بار به جان این نفس
خوان وصال تو به پیش رقیب
آه چرایم من ازو بی نصیب
منتی، بر جان من خسته نه
لقمه ای زآن خوان وصالم بده
بهر خدا خادمه، بار دگر
از من درویش پیامی ببر
بوکه کند رحم بر احوال من
شاد شود این دل پامال من
با لب خشک و دو رخ همچو کاه
گفت چه سازم، چه کنم ای خدا
در غم آن دوست، مرا ره نما
نیست مرا طاقت هجران یار
چند کشم روز و شبان انتظار
دیده به حال من مسکین گشای
در غم خود ای صنما ره نمای
بی خور و آرام و قرار از توام
در غم و در ناله زار از توام
چند کشم محنت دوری و آه
سوی من دلشده کن یک نگاه
دل ز من غمزده بر وی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
چاره کار من درویش کن
فکر دوای جگر ریش کن
هست دل غمزده لرزان چو بید
ای صنم از خویش مکن ناامید
من به جهان داغ تو دارم همین
در من مسکین به حقارت مبین
ز آه دلم دود به گردون رسید
آه چه گویم که دل از غم چه دید
همدم من نیست بجز درد، کس
می کشم این بار به جان این نفس
خوان وصال تو به پیش رقیب
آه چرایم من ازو بی نصیب
منتی، بر جان من خسته نه
لقمه ای زآن خوان وصالم بده
بهر خدا خادمه، بار دگر
از من درویش پیامی ببر
بوکه کند رحم بر احوال من
شاد شود این دل پامال من