عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۴ - نور علی شاه اصفهانی
خلف الصدق فیض علی شاه طبسی رحمة اللّه بوده و اصل ایشان از رقهٔ طبس است و سلسلهٔ ایشان از نجباء ارباب کمال و علمای آن ولایت بوده‌اند و میرزا عبدالحسین والد ایشان که به فضل علیشاه مشهور است با فرزند خود به اصفهان و شیراز آمدند و طالب سلوک شدند. بالاخره پدر و پسر هر دو مرید سید معصوم علی شاه هندی بودند و سید مذکور به اذن جناب شاه علی رضای دکنی به ایران آمده بود و طالبان را ارشاد می‌نمودو طریقت نعمة اللّهی داشت. گویند سیدی پاکیزه خصال و کاملی صاحب حال بود. غرض، در بدو دولت زندیه در شیراز توقف کرد. جمعی از در اقرار درآمدند و جمعی منکر شدند. آخرالامر کریم خان زند حکم به اخراج ایشان از شیراز داد. لهذا سید با مریدان قدم از شهر بیرون نهاد. در بلاد ایران پای سیاحت گشاد.
آخرالامر علماء سوء درعراق عجم او را مقتول کردند و در رود مشهور به قراسو افکندند. نورعلی شاه مدتی در عتبات عالیات عرش درجات سقایت می‌کرد. بدان نیز راضی نشدند و نگذاشتند لاجرم به بغداد رفت. احمد پاشا حاکم بغداد او را اکرام و احترام نمود. مثنوی جنات الوصال در آنجا منظوم فرمود. از بغداد به موصل رفته در سنهٔ ۱۲۱۲ در موصل وفات یافت و در جوار مرقد حضرت یونس نبی مدفون شد. به هر صورت وی از متأخّرین عرفاست و جمعی کثیر از علماء و حکما دست ارادت به وی داده‌اند و مریدان چندان در جلالت قدر وی سخن راندند که حد ندارد. العِلمُ عنداللّه. مولانا عبدالصمد همدانی از علماء و فقها و کهف الحاج حاجی محمد حسین اصفهانی و میرزا محمد رونق کرمانی و سید ابراهیم تونی و جمعی دیگر از علماء و حکماء و فقها مرید وی بوده‌اند. اکنون نیز بسیاری از معاصرین از اهل اخلاص و ارادت آن جنابند. بالجمله او را نظماً و نثراً رسالات است از جمله رسالهٔ جامع الاسرار و رسالهٔ اصول و فروع است و تفسیر سورهٔ بقره و کبرای منظوم و تفسیر خطبة البیان منظوم کرده. مثنوی جنات الوصال و دیوان غزلیات وی دیده شد. این اشعار از اوست:
مِنْاشعار مثنویّ جنات الوصال
ای مبرا حمدت از تحمید ما
وی معرا مجدت از تمجید ما
حمد تو شایستهٔ تحمید تست
مجد تو وابستهٔ تمجید تست
ذکر تحمیدت فزون است از مقال
فکر تمجیدت برون است از خیال
حمد و مجدت گر چه ذکر و فکر ماست
هر دو مستغنی ز فکر و ذکر ماست
ای ز حمدت شمه‌ای از کار ما
وی ز مجدت رشحه‌ای افکار ما
آنچه در فرقان و قرآن منطوی است
حمد و مجدت جمله بر آن محتوی است
غیر حمدت نیست فرقان دگر
غیر مجدت نیست قرآن دگر
در مقام فرق فرقان آمده
در مقام جمع قرآن آمده
یک کتاب است و عباراتش بسی
یک خطاب است و اشارتش بسی
گه ز مبدء گوید و گه از معاد
گه ز راشد گوید و گه از رشاد
گاه عقل و نفس را توأم کند
گه طبیعت با هیولا ضم کند
گه دهد الفت میان هرچهار
صورت و معنی کند تا آشکار
گاه ایجاد عناصر می‌کند
گاه تعداد مظاهر می‌کند
گه ز هر عنصر نماید مظهری
ظاهر از مظهر ظهور دیگری
از عناصر گاه ترکیب آورد
زان موالیدی به ترتیب آورد
تا هویدا نفس حیوانی شود
جلوه گاه روح انسانی شود
در نعت حقیقت محمدیؐ
جوهر اول که روح اعظم است
نایب حق پادشاه عالم است
منشاء امر حدوث است و قدم
نسبتش هم با وجود و هم عدم
از یکی دو استفادت می‌کند
وز دگر رویش افادت می‌کند
منبسط بسط الوهیت ازوست
منتشر نشر ربوبیت از اوست
اوست تمثال جمال بی مثال
مظهر ذات و صفات ذوالجلال
روح اعظم اول آخر آدم است
آدم اینجا روح اسم اعظم است
آخر این دور عین اول است
دو کسی بیند که چشمش احول است
بینشان است ارچه دارد صد نشان
لامکان است ارچه دارد صد مکان
در شرح حدیث کُنْتُ کَنزاً مَخْفّیاً
گنج مخفی آن قدیم لایزال
خود جمیل و بود خواهان جمال
گرچه بی آیینهٔ ارواح ما
بی ظهور کثرت اشباح ما
آینه‌ای از علم دایم پیش داشت
جلوه‌ای بر خویش از حد بیش داشت
خواست در جام جهان بین اولاً
جلوه گر گردد جمالش مجملاً
پس مفصل در مرایای جهان
رایت علمی به عین آرد عیان
لاجرم آیینه پیدا کرد او
راز پنهانی هویدا کرد او
گنج‌ها در علم بودش مختفی
خوش به عین آورد آن گنج خفی
حب ذاتی کرد این عالم عیان
کنت کنزاً خود کند اینها بیان
مرجع و مبدء تماشاییست بس
برمیان سیر و تماشاییست بس
آدمی را مبدء و مرجع یکی است
آمد و شد بی حد و مجمع یکی است
ذره ای کان ظاهر آمد در وجود
آفتابی دان کزان مطلع نمود
گر مقید ور فرید مطلق است
بازگشت جملگی سوی حق است
دل درین معنی مرا شد رهنمون
رایت اِنّا الیهِ راجِعون
عالم اجسام آمد مختصر
عالم ارواح شد بی حد و مر
سالکی کان عارج نیکو بود
خود سلوک او عروج او بود
هر یک از سلاک را ز اسمای حق
کرده نامی پردهٔ معراج شق
اسم جامع کاعظم اسماء بود
عین مقصود همه اشیا بود
در معارج معرج نیکوست او
معرج انسان کامل اوست او
نفس اماره در انسان کبیر
باشد ابلیس و نباشد زان گزیر
وان بود جزوی ز اجزای جهان
مظهر اسم مضل فاش و نهان
هر کجا طفلی که مادر زایدش
جفت او دیوی به همره آیدش
وهم بی شک خلق را شیطان بود
گرچه اندر صورت انسان بود
رو مجرد شو کزو یابی خلاص
بی وساوس جا کنی در بزم خاص
در صفت جنّات و تحقیق نبوت و ولایت
زاهدان را جنت موعوده است
عارفان را جنت مشهوده است
این چنین جنت که ما را در دل است
هر کسی را در جهان کی حاصل است
این جنان کاندر دل مامنطوی است
جنتی پر از نعیم معنوی است
هفت جنت از صفات سبعه خاست
هشتمین خود جنت ذات خداست
در نبوت بین ولایت مستتر
از رسالت بین نبوت مشتهر
خود ولی را وجه می‌باشد یکی
وان یکی وجه ولایت بی شکی
می‌رسد بی واسطه او را مدام
باده‌های فیض ربانی به جام
لیک از وجه نبوت هر نبی
فیض حق باواسطه یابد همی
واسطه چه بود نزول جبرئیل
کاورد وحی خداوند جلیل
همچنان بی واسطه فیض اله
یابد از وجه ولایت گاه گاه
خود رسول این هر دو وجه معتبر
دارد و می‌باشدش وجه دگر
وان بود وجه ولایت بس مفیض
کرده از ارسال خلقی مستفیض
مصطفی ختم رسل فخر امم
باسط وحی آن رسول محتشم
جامع هر سه مراتب آمده
در مراتب جمله راتب آمده
هم ولایت هم نبوت باشدش
هم رسالت با فتوت باشدش
این ولایت از نبوت برتر است
وین نبوت بر ولایت افسر است
هر رسولی خود نبی بر حق است
هر نبی‌ای خود ولی مطلق است
هر ولی را خود نبوت کی بود
هر نبی خود با رسالت کی شود
جز رسول اللّه که بد باب بتول
هم نبی و هم ولی و هم رسول
از نبوت منتظم دار فناست
وز ولایت محترم دار بقاست
آن بشر را نعت و این وصف حق است
آن مقید باشد وین مطلق است
این به استعداد هر قومی مُعِد
وین به استمداد هر دوری ممد
خود ولی کامل آن باشد که او
باشد اخلاقش همه اخلاق هو
ذکر او باشد خفی و هم جلی
الولی الولی الولی
الولی اسم علیّ عالی است
در ولایات ولایت والی است
الولی در بزم ما ساقی بود
هم به حق فانی و هم باقی بود
و لَهُ ایضاً
شرح حال دام ناسوتی شنو
رشح بال مرغ لاهوتی شنو
کیست دانی مرغ لاهوتی تو
چیست دانی دام ناسوتی تو
مرغ تو آن روح انسانی بود
دام تو خود نفس حیوانی بود
چون کند مرغ تو آهنگ وصال
برگشاید سوی اصل خویش بال
ظاهر او را دوبال محکم است
در یسار و در یمینش همدم است
در یسارش بال قرآن مبین
سنت پیغمبرش بال یمین
هم دو بال باطنی باشد مبین
ذکر و فکرش در یسار و در یمین
ذکر چه بود یاد حق در جان ودل
فکر چه بود سیر اندر آب و گل
جان ودل مرآت انوار یقین
آب و گل نقش سموات و زمین
آنچه در آفاق می‌باشد عیان
جمله در انفس بود فاش و نهان
وآنچه در آفاق و انفس محتوی است
جمله در انسان کامل منطوی است
کامل ار چه با همه ملحق بود
لیک از قید همه مطلق بود
صورت و معنی عالم سر به سر
اندرین آیینه باشد جلوه گر
هشت جنت را تماشاگاه بین
هف دوزخ لیک اندر راه بین
جنت و ناری که موعود تو است
گر بدانی جمله مشهود تو است
آنچه فردا از کم و بیشت بود
بیش و کم امروز در پیشت بود
این موافق بودن اخلاق تست
وفق اخلاق تو با خلاق تست
گر نه خلقت شد یکی با خلق حق
نار ناکامت بسازد محترق
سالکانی کز حقیقت واقفند
در بهشت و دوزخ خود عارفند
سالکی کز این مراتب آگه است
جمله جنات و جحیمش در ره است
باز اندر خلق و خوی خویش بین
جنت و ناری عجب در پیش بین
وسعت خلقت نعیم جانفزاست
تنگی خویت جحیم جانگزاست
در بیان تعداد مقامات سلوک
سالکان را نه مقام معنوی است
هر مقامی بر سپهری محتوی است
سالکی کان واقف منزل نشد
در ره تحقیق صاحب دل نشد
شرع پیغمبر چو دانستی تمام
کردی اندر منزل اول مقام
دل چو گشتت در شریعت باصفا
بازت آید در طریقت رهنما
در طریقت چونکه بنهادی تو گام
منزل دویم ترا گردد مقام
چون مقامت منزل دویم شود
دل ترا در بحر معنی گم شود
بازت آرد در مقام معرفت
ریزدت در کام جام معرفت
آفتابی در دلت طالع شود
هر نفس نوری از آن لامع شود
از حقیقت منزلی بنمایدت
نقش غیر از لوح دل بزدایدت
از حقیقت چون دلت پر نور شد
ظلم شرک از درونت دور شد
منزل چارم مقام جان تست
جان حریم حضرت جانان تست
باز آرد دل به وحدانیّتت
منفرد سازد به فردانیتت
نور وحدانیت چون رو کند
رویت از هر سوی در یک سو کند
از یقینت دور سازد هر شکی
جسم و جانی خود نبینی جز یکی
چون ازین منزل دلت آگه شود
پس ششم منزل ترا خرگه شود
دل درین منزل گشودت چونکه یار
دار و دیاری نبینی غیر یار
یار اینجا کیست شیخِ راه تو
جلوه گاه او دل آگاه تو
شیخت اندر خویش چون فانی کند
محرم اسرار ربانی کند
منزل هفتم براندازد نقاب
بر رخت هر سو نماید فتح باب
در حریم جان نماید داخلت
نور حق گیرد فرو جان و دلت
نور حق چون با تجلی حضور
در دلت فرماید آهنگ ظهور
از فنای شیخ برهاند ترا
فانی فی اللّه گرداند ترا
این فنا در حق چو آمد حاصلت
رو نماید باز هشتم منزلت
باقی باللّه چون گشتی تمام
خود نهم منزل ترا گردد مقام
این مقام از هر مقامی برتر است
این مقام از نور قدرت انور است
این مقام سید و یاران اوست
منزل خاص وفاداران اوست
فی النّصیحة و الموعظه
غافلا تا چند بر خود غرّه‌ای
نیستی خورشید باللّه ذره‌ای
ذرّه‌ای از مهر تابان دم مزن
قطره‌ای از بحر عمان دم مزن
چند نازی کاین کرامات من است
چند نازی کاین مقامات من است
چند وصف خود مناجاتت بود
خواهشات نفس حاجاتت بود
حال را از واقعه نشناختی
سر ز جیب واهمه افراختی
در تپش آیی که هست اینم کمال
ضعف و غش آری که اینم هست حال
وجد و رقص آری که مملو از حقم
دست و پا کوبی که از خود مطلقم
گاه یاهو گاه یا مَنْهو زنی
گاه همچنون فاخته کوکو زنی
تفرقه از جمع خود ناکرده فرق
پای تا سر در علایق گشته غرق
مرغ دل در ذکر رب نگشوده لب
های و هو را فرض کرده ذکر رب
این قدر ای بی ادب بر خود مناز
رو چو مردان پیشه کن عجز و نیاز
تا قبول حق شوی در بندگی
بندگی بخشد ترا پایندگی
بندگی چه بود به حق پیوستنت
چیست آزادی ز خود وارستنت
بندگی برهاندت از ماو من
بندگی بستاندت از خویشتن
بندگی با حق شناسایت کند
در مقام قرب مأوایت کند
طالبا گر بایدت پایندگی
بندگی کن بندگی کن بندگی
ای برونت قطرهٔ ماء منی
وی درونت لُجّهٔ ما و منی
فِی وصف الصّلوة و الطّاعات
هر که را داغ منی شد در لباس
نیست ظاهر نزد مرد حق شناس
تا نشویی دامن از ما و منت
از منی کی پاک گردد دامنت
از منی تن را نکرده شست و شو
بی طهارت کی توان کردن وضو
در نمازت نیز می‌باید حضور
تا شود مقبول درگاه غفور
گرنه نوری از حضورت در دل است
هر نمازی کان کنی بی حاصل است
در نماز بی حضورت نیست نور
لا صلوةَ تَمَّ اِلّا بالحضور
گر نمازی این چنین حاصل کنی
خویشتن را بندهٔ مقبل کنی
رو نمازی این چنین آغاز کن
خانهٔ دین را عمودی ساز کن
در نمازت گنج‌ها باشد نهان
هر یکی بهتر ز صد ملک جهان
تا نگردد جسم و جان طاهر ترا
گنج مخفی کی شود ظاهر ترا
رو به دست آر از تجرد فوطه‌‌ای
خوش به دریای فنا خور غوطه‌ای
در وضویت باز باید شست و شو
شستنت از هر دو عالم دست و رو
خوش درآ در خلوت امید و بیم
بر مصلای اقامت شو مقیم
رو به سوی قبله‌ای تعظیم کن
دل به محراب رضا تسلیم کن
قبله را چون یافتی رکن مقام
با حضور اندر اقامت کن قیام
جز حضور ا جمله چشم دل بپوش
در قیام و نیت و تکبیر کوش
خوش به تکبیرخدا دستی برآر
یعنی از کف غیر حق را واگذار
جامهٔ احرام در بر ساز کن
بابِ دل ز اللّه اکبر باز کن
چون زتکبیرت در دل باز شد
از حضورت ساز و برگی ساز شد
نعمتی بهتر ازین نعمت کجاست
دولتی خوشتر ازین دولت کجاست
وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَه
چون ولی اللّه را اندر نماز
ساز و برگ بی خودی گردید ساز
آمدش جراح در وقت سجود
در کف پا هر طرف زخمی گشود
تا که پیکان غزا آرد برون
چون برآورد او نزد آه از درون
مستی حق بود چون او را به سر
کی ز زخم پای می‌بودش خبر
تا تو مست بادهٔ دنیاستی
بی خبر ازمستی مولاستی
مست دنیا تا به کی هشیار شو
خواب غفلت تا به کی بیدار شو
معنی اسلام در تسلیم یاب
مَنْسَلِمْاز شیخ ره تعظیم یاب
ساز و برگی از شهادت ساز کن
اَشْهَدُ اَنْلا اله آغاز کن
در شهادت چون علم افراختی
مرکب معنی به میدان تاختی
هرچه بینی نفی کن در لااله
تا به اثبات حقت آرد گواه
غیر معبود آنچه مقصودت بود
گر بدانی جمله معبودت شود
تو یکی باشی و معبودت هزار
تو یکی باشی و مقصودت هزار
چون کنی با این همه معبود تو
چون کنی با این همه مقصود تو
گرنه بر این جمله تیغ لاکشی
رخت مشکل جانب الا کشی
لا بگوی و نفی معبودات کن
غیر الا ترک مقصودات کن
آنچه الا گفتیش معبود نیست
گرچه جز معبود ازو مقصود نیست
او مقدس از عبارات تو است
بس منزه از اشارات تو است
از عبارت کی توان معبود یافت
از اشارت کی توان مقصود یافت
لا والا حرف و صوتی بیش نیست
حرف و صوتت غیر وصف خویش نیست
حرف و صوت از تختهٔ دل برتراش
وحدت صرف است این آهسته باش
باب تجریدت چو بر دل باز شد
دل به توحید حقت دمساز شد
لا و الایی نبینی جز یکی
پست و بالایی نبینی جز یکی
در صفت اهل ذکر وتمجید عارفین
هر که حق را بندهٔ فرمانبر است
دل به ذکر حق مدامش انور است
آنکه ذاکر نیست او نبود مطیع
عاصی است و ردِّ درگاه رفیع
دل که با ذکرش ندارد اشتغال
نیستش نوری بجز زنگ ضلال
دل که از ذکر خدا شد صیقلی
گرددش نور هدایت منجلی
ذکر و غفلت را نتیجه بالمآل
آن هدایت باشد و این یک ضلال
دل مجرد ساز از هر ساز و برگ
همچنان که بایدت در وقت مرگ
گرچه نبود هیچ در یادت کسی
لیک پیش یاد حق می‌دان بسی
ذاکری کو عجز ورزد در عمل
هیچ از عجبش نزاید جز خلل
گر به ذکر حق بلندی بایدت
ترک عجب و خودپسندی بایدت
هرکه ذکرش بیش می‌شد مصطفی
همچنان می‌گفت لااحصی ثنا
معرفت را مصطفی چون داد داد
در مقام ماعرفناک ایستاد
دل مرا چون شیشه، ذکرش باده است
جان من زین باده مست افتاده است
جان چو از این باده‌ام مست اوفتاد
جام هشیاریم از دست اوفتاد
گر خطایی سرزند بر من مگیر
زانکه عفو از مست باشد ناگزیر
گفت پیغمبر که ذکر لا اله
هست مفتاح جنان بی اشتباه
وَاذْکُرِ اللّهَ کَثیراً گوش کن
جرعه‌ها از ذکر هر دم نوش کن
نیست فانی این می و باقی بود
باقی‌اش در بزم جان ساقی بود
گر بقا جویی می باقی طلب
می بنوش و طلعت ساقی طلب
ساقی‌ام باقی و باقی می‌دهد
چون ننوشم می که ساقی می‌دهد
ساقی‌ام هر دم ز انعام دگر
ریزد اندر کام جان جام دگر
تا لبالب جامم از می کرده است
ورد جانم ذکر الحی کرده است
مستی‌ام را شد چو جوش از حد فزون
سوی اسم اعظمم شد رهنمون
ذکر ذات از هرچه گویم برتر است
در صفت تاج علوش بر سر است
هیچ اسمی را بجز اسم اله
نیست سوی قلب آن از قلب راه
جیب غیب آورده خلخال ندای
تا نهد مانند وحی او را به پای
ذکر ذات از تعمیه کردم عیان
گرچه درصد پرده می‌باشد نهان
عاشق شمعی برو پروانه باش
طالب گنجی برو ویرانه باش
تن رها ناکرده هیچ از جان مگوی
جان فداناکرده از جانان مگوی
دل ز کف ناهشته از دلبر مپرس
این صدف نشکسته از گوهر مپرس
ترک دل گوی و به دلبر روی کن
با جفای آن ستمگر خوی کن
هرچه آید بر تو زان جور و جفا
مرحبا گویش به صد صدق و صفا
دیده از ماضی و مستقبل بدوز
طایر اندیشه‌ها را پر بسوز
رخت بیرون بر ز کوی قیل و قال
باش ساکن در سرای وجد وحال
دست کوته ساز از تدبیر خویش
سر مپیچ از رشتهٔ تقدیر خویش
بایزید آن مست صهبای رضا
گفت بودم در رضایش سال ها
حالیا او در رضای من بود
وانچه دارد از برای من بود
همچنین فرموده آن سلمان پاک
کاین زمین و آسمان و آب و خاک
شش جهت با چار ارکان سر بسر
آنچه پیدا هست و پنهان در نظر
در رضای من بود یکسر به پای
زانکه می‌باشد رضایم از خدای
شیرمردی کاندرین وادی بمرد
زنده گشت و جان به آزادی سپرد
محو عشقم من حلولی نیستم
چون تو مملو از فضولی نیستم
گفت یارم هرکه او یار من است
عاشق زار دل افکار من است
من هم او را عاشقم لیک از جفاش
خون چو ریزم خویش باشم خونبهاش
من چو جان درباختم در راهِ دوست
نیستم جز دوست اندر مغز وپوست
رهروانی کز ره آگاه آمدند
بی سر و پا اندرین راه آمدند
صبح صادق می‌دمد بیدار شو
نور جاذب می‌رسد هشیار شو
رخ فرو شو از غبار خفتگی
وز سرت بیرون کن این آشفتگی
مّنْغزلیّاتِهِ رَحمةُ اللّهِ عَلَیه
کردم چو از لا رخ سوی الا
دیدم مسما خود را در اسما
تا تو نشینی ایمن به ساحل
کی در کف آری دُرّی ز دریا
سال‌ها در خود سفر کردیم ما
در سفر عمری به سر کردیم ما
شهرها دیدیم بی حد و شمار
عالمی زیر و زبر کردیم ما
بار افکندیم در هر منزلی
پس سبک ز آنجا گذر کردیم ما
غوطه‌ها خوردیم در دریای عشق
عالمی را پرگهر کردیم ما
یک پرتو حسنِ رخ تو کرده تجلی
وز وی شده موجود وجود همه اشیا
تن رها کن همچو ما جانی طلب
جان و تن در با زو جانانی طلب
خاطرِ جمعی اگر خواهی بیا
حلقهٔ زلف پریشانی طلب
زاهد آزار دل سوختگان پیشه مکن
شمع رویش نگر و منصب پروانه طلب
دل بود گوهر یک دانه و تن همچو صدف
صدف تن بشکن گوهر یک دانه طلب
می‌نماید به جهان آنچه ز پیدا و نهان
همه یک پرتو حسن رخ جانانهٔ ماست
گرچه هرگز ز بد و نیک جهان دم نزنیم
از کران تا به کران قصّهٔ افسانهٔ ماست
ای زن صفت به غفلت خواب و خیال تا کی
مردانه وار بگذر زین خواب و زین خیالات
از کشف و از کرامات بیهوده چند لافی
حیض الرجال آمد این کشف و این کرامات
زاهد ار عیب باده نوشان کرد
خبر از سِرِّ کردگارش نیست
ای بی خبر از باخبر عشق چه پرسی
کان کس که خبر شد ز خبر بی خبر آمد
یک بیان از معانی عشقش
در معانی بیان نمی‌گنجد
سِرّی است نهان در دل مردان ره عشق
کاین را نتوان گفت عیان جز به سر دار
رازی که نهان بود پس پرده حریفان
کردند عیان با دف و نی بر سر بازار
نیست باکم ز آتش نمرودیان
گر بسوزانندم از کین چون خلیل
من غلام همت آنم که او
کار پیغمبر کند بی جبرئیل
ای زن صفت از عشقش تا چند سخن گویی
این راه نگردد طی بی همت مردانه
گر زانکه گدای شهر صد گونه هنر دارد
هرگز ندهندش راه در محفل شاهانه
چنان مستم ز یار نازنینی
که از مستی ندانم کفر و دینی
خوشا آن کهنه رند عور سرمست
که نه بت باشدش نه آستینی
ترا آن دیده نبود ور نه دلدار
تجلی کرده از هر ماء و طینی
درین مزرع بجز نور علی کیست
که بخشد خرمنی بر خوشه چینی
چو بودم من حجاب اندر میانه
برفتم از میان من تا تو باشی
اگرچه تو نهانی از نظرها
ولی از هر نظر بینا تو باشی
به صورت ما چو مینا و تو چون می
به معنی خود می و مینا تو باشی
شدی چون فارغ از هر اسم و معنی
مسمای همه اسما تو باشی
هنوز از عالم فانی برون ننهاده‌ای گامی
برو زاهد چه می‌دانی تو سر عالم باقی
مِنْ ترجیعاته
صورت ما چو جام و معنی می
باطناً نایی است و ظاهر نی
از وجودش وجود ما موجود
بی وجودش وجود ما لاشی
مطلب خود ز خود طلب می‌کن
زانکه مطلوب خود خودی هی هی
در ره عاشقان خرد لنگ است
کی به عقل تو گردد این ره طی
هر که نوشیده بادهٔ عشقش
برده بر آب زندگانی پی
وانکه شد کشته در رهِ جانان
گشته در کیش عشقبازان حی
گوش جان برگشا و شو خاموش
سرّ نایی عیان شنو از نی
که همه فانی اند و باقی یار
لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار
نور رویش به دیده پیدا کن
دیده زان نور پاک بینا کن
جام گیتی نما به دست آور
عکس ساقی در آن تماشاکن
از خودی بگسل و به او پیوند
رو وصال خدا تمنا کن
غیر حق گر ز دل کنی بیرون
حق بگوید که روی با ما کن
چشم سر برگشا ببین رویش
دیده بر حسن یار زیبا کن
قطرهوش اندر آ بدین دریا
خویشتن را غریق دریا کن
گر به دیوان دل فرو نگری
این به لوح ضمیر انشا کن
که همه فانی اند و باقی یار
لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار
نقش او در خیال میبینم
در خیال آن جمال میبینم
آب حیوان و چشمهٔ کوثر
جرعهای زان زلال میبینم
نقش غیری اگر خیال کنم
آن خیال محال میبینم
بزم عشق است و عاشقان سرمست
همه در وجد و حال میبینم
عیش دنیا و عشرت مردم
سر به سر قیل و قال میبینم
مجلس عاشقان به وجد آمد
ذوق اهل کمال میبینم
زاهدان را برای دنیی دون
روز و شب در جدال میبینم
در لگدکوب نفس هر ساعت
سرشان پایمال میبینم
تا به دریای دل فرو رفتم
در زبان این مقال میبینم
که همه فانی اند و باقی یار
لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۵ - نظام کرمانی
و هُوَ زبدة العلما و قدوة العرفا مولانا احمدبن حاج عبدالواجد. والدش از علمای ربانی و از طلاب منهاج عرفانی بود. بعد از اینکه در فرزند خود حالات عالیه و مقامات متعالیه دید در طریقهٔ طریقت مرید پسر خود گردید. غرض، مولانا بعد از تکمیل کمالات دست ارادت به میرزا محمد حسین کرمانی متخلص به رونق داد و قدم در جادهٔ سلوک نهاد و به معارج بلند و مدارج ارجمند رسیده و جمعی از اهل زمان اخلاص و ارادت او را گزیدند و به حالات پسندیده فایض گردیدند. الحق مولانا مردی صاحب حال و حمیده خصال بود و فقیر مکرر به فیض صحبت او رسید. آخرالامر در کرمان در سنهٔ ۱۲۴۰ به ریاض رضوان خرامید. مزارش در خارج کرمان است و زیارتگاه مریدان است. گاهی مثنوی منظوم می‌فرموده. از اوست:
گر شدیم از پیروان اولیا
در مصیبت‌ها و رنج و ابتلا
این نه جای شکوه باشد نه گله
بل بود اقوم طریق عادله
این مقام شکر جود پادشاست
پیروی کردن به مردان خداست
ناشنیده کس درین دیر سپنج
که بدندی اولیا بی درد و رنج
هرکه قربش بیش افزونش بلاست
مؤمنان را این نشانی از ولاست
ما چو کاه هستیم ومهرش کهربا
جمله ما مجذوب او جذاب ما
در حقیقت در تو می‌باشد عدو
هر که با ما دشمن است ای نور هو
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۶ - نیاز شیرازی
اسم شریفش آقا محمدرضا، خلف الصدق جناب شیخ المتأخرین آقا محمد هاشم ذهبی بود و در آغاز شباب از کسب علوم کامیاب گردید و چندی دبیری گزید. بعد ترک نمود و انزوا و آرام قبول فرمود و به عبادات شرعیه قیام و اقدام می‌کرد و به صحبت احباب به سر می‌آورد و جمعی از ارباب کمال و اصحاب جلال با وی انیس و جلیس بودند و در باغ و راغ با یکدیگر موافقت و مرافقت می‌نمودند. الحق در فنون کمالات نظماً و نثراً نهایت ربط داشت و گاهی در اعداد اوقاتی مصروف می‌کرد. غرض، به حسن خلق و تواضع و لطافت طبع و حدت ذهن و استقامت حال و اخلاق حمیده معروف بود و رشتهٔ مؤالفت فی مابین فقیر و وی مستحکم بود. آخر در سنهٔ ۱۲۳۴ وفات نمود. این چند بیت از اوست:
آواز بود هر دو ولی فرق بسی هست
با نالهٔ جانسوز نی آهنگ جرس را
ز یک خشت و گل آخر خانه کردند
چرا این کعبه آن بتخانه کردند
چون خضر رهی نیست درین بادیه باید
ناچار به دنبال صدای جرس افتاد
به کجا رهم به پایان رسد اندرین بیابان
که نه آگهم ز مقصد نه خبر ز راه دارم
خالی به صدر صومعه دل دید جای او
بنهاد رخ به دیر مغان از قفای او
از دیر و حرم باشدشان روی به مقصد
زاهد ز رهی، پیر خرابات ز راهی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۷ - ناصر اصفهانی
اسمش میرزا محمد. مشهور به گل کار و ملقب به درویش ناصرعلی، از مریدان نورعلیشاه و مجذوب بوده. درتمام عمر بجز شلواری لباس قبول ننموده. اغلب اوقات در بیرون شهرستان به سر می‌برده. صاحب کرامات عالیه بوده. به رحمت ایزدی پیوست و حاجی محمدحسین اصفهانی وی را تکفین کرده به خاک سپرد. این بیت از اوست:
خراباتی که رندان را مقام است
برو صوفی که خامان را حرام است
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۸ - وصال شیرازی
و هُوَ زبدة السالکین و العارفین وافصح المتأخّرین و المعاصرین میرزا محمد شفیع، الشّهیر به میرزا کوچک. والد آن جناب از اعزّه و اشراف آن شهر و عمش از طریقهٔ فقر به ابهر و میرزا قاسم نام داشته و مرید جناب مرحوم آقا محمد هاشم شیرازی بوده و چندی قبل از این وفات نموده. غرض، جناب میرزا در آغاز حال در نزد علما و حکمای معاصرین تحصیل علوم نمود و صحبت عرفای زمان را نیز طالب بود. چند تن از این طایفه را دیده و عاقبت ارادت حضرت شیخ الواصلین و اوحدالموحدین حاج میرزاابوالقاسم شیرازی را گزیده و به یمن خدمت آن حضرت به مقامات و حالات عالیه رسیده و اکنون در کنج عزلت به افادهٔ کمالات و کتابت کتاب اللّه اشتغال دارند و احبا صحبت ایشان را غنیمت می‌شمارند. آن جناب را کمالات چند حاصل است که در هر یک از آنها مسلم و کامل است. اولاً جمعیت فنون علم و حکمت ادبیه و عربیه، دیگر حصول صوت حسن و صورت مستحسن، دیگر مکارم اخلاق و استحضار از علوم انفس و آفاق، دیگر سلیقهٔ مستقیم و طبع سلیم، دیگر اینکه همهٔ خطوط را خوش می‌نگارد و در خط نسخ بر متقدمین و متأخّرین املحیت دارد. از ولایات بعیده طالب نوشتجات وی شده به شیراز آمده هدیه نموده می‌برند. الحق سالهاست که در مملکت ایران چنین وجود شریفی که مجموعهٔ کمالات صوری و معنوی باشد از کتم عدم به عرصهٔ وجود نخرامیده. در هنگام نگارش این مطلب قطعه گفته شد:
طرفه حالی است اینکه مردم دهر
مردگان را به زنده فضل نهند
تا نمیرند جمله اهل کمال
خود ز انکار نقصان نرهند
غرض، آن جناب شاعری است فاضل و سالکی است کامل. عارفی است عاشق و عاشقی است صادق. حکیمی است نحریر و ندیمی است بی نظیر. فصیحی است خردمند و دبیری است بی مانند. خطّاً و ربطاً عربیّاً و فارسیّاً نظماً و نثراً ماهر و جامعیت کمالاتش بر صاحب نظران ظاهر. آن جناب را مثنوی است مسمی به بزم وصال مشتمل بر اصناف کمال. و نهایت امتیاز دارد و مثنوی فرهاد و شیرین وحشی را تمام فرموده و کمال فصاحت ظاهر نموده و به مراتب به از وحشی گفته و رسالهٔ اطواق الذهب زمخشری را به فارسی ترجمه نموده و به خطوط پسندیده رقم فرموده و بعد از تصحیح و تشریح و توضیح به قطعه‌ای از خیالات خود مناسب مقام تلمیح کرده که موقوف به دیدن است و دیوان غزلیات و قصاید و قطعات و رباعیاتش تخمیناً شش هزار بیت می‌شود. چون فقیر اشعار شاعرانه کمتر می‌نویسد بعضی از افکار محققانهٔ او تحریر شد:
مِنْقصایده قُدِّس سِرُّه العَزیزُ فی الحِکمة
چو بی رنگ جهان رازدبه بی رنگی جهان آرا
مخور نیرنگ‌رنگ‌آخرگرت‌رنگی است از مبداء
جهان آرای بی صورت به شکل خویش کردآدم
توزینسان سغبهٔ صورت زنسل آدمی حاشا
تراهم صورت خودپای بند راه معنی بس
به صورت‌ها منه دل، بند محکم‌ترمکن برپا
به این جانی که هرجا نور ز زورآب ونان دارد
نخواند مردمت مردم نداند بخردت دانا
به گویایی و بینایی ز جانوربه بودمردم
نه با گویایی طوطی نه با بینایی حربا
بلی گویابود مردم ولی با جان گوینده
بلی بینا بود انسان ولیکن با دل بینا
جهان بین رااگرجان بین کنی بینش ورت خوانم
وگرنه رو عصایی جو که داری چشم نابینا
چه سازی حس حیوان یاربهردیدن جانان
چه گیری پرِّ کرکس وام بهر منزل عنقا
دوبال کرکس نفس خودازسنگ فنابشکن
که کرکس نشکند این بال نتوان رفت زی بالا
به گیتی هرچه رانی‌کام، یابی بیش حرص خود
که‌چندان‌کاب افزون نوشی، افزون یابی استسقا
تومردی باعروس معنی آن بهتر که آسایی
به زردوسرخ چندآساکنی برخود عروس آسا
ظفر برخویش گرخواهی زخویش اول گریزان‌شو
گریزی اصل فیروزی شکستی عین استیلا
تراهر آفتی کایدبه پیش از خویشتن دانش
چنار آری به خویش ازخویشتن، آتش کندپیدا
بسیج بی بسیجی جست بایدراه بی راهی
گرت زی منزل مردان بی پروا بود پروا
ره فقر و فناراساز هم فقر و فنا باید
نه هندی خیل با حربه نه ختلی خنگ باهرا
چنان بینی که باجانان چه گربرخصم آتش خو
چنان باشی که در گلشن چه گردرکام اژدرها
همه ابر ار بلا بارد زجستن برنتابی سر
همه دشت ار سنان روید ز رفتن وانگیری پا
شوی پولاداگر کوه آید وضرغام اگرپیشه
سمندر گردی ار آتش رسد مرغابی از دریا
مگردرسایهٔ احمدکنی این راه طی ور نه
ازو هارب شود راهب وز او ترسان بود ترسا
ابوالقاسم محمد(ص) کهف ملت هادی امت
ظهورش آیت رحمت وجودش مظهر اسما
وله ایضاً
مرا پیری جوان بخت است‌ومن طفل‌زبان دانش
شکسته زان همی گویم که نغزآید زطفلانش
درست‌این نقل من نقلی است‌کزاشکسته‌به‌باشد
بلی این آب دندانست وباشد باب دندانش
مرامادر پدر بودند طبع و نفس و من بودم
ازین مادرپدردررنج چون یوسف زاخوانش
فطامم را نخست ازتلخی عیش وسیه روزی
به مادرگفت کانداید به صبر و دوده پستانش
همیدون چون‌پدررایافت دون طبع و فرومایه
مرا در پرورش خوباز کرد از آب و از نانش
بگفت‌این بی بها گوهرنه دریایی صدف خواهد
یکی در یتیم است این و باید تاج سلطانش
خردراپس‌به‌من بگماشت گفت این را ادب فرما
مراگفتا مکش سرچون قلم از خط فرمانش
خرد کاف کفایت دید چون برسراز آن پیرم
مراچون دال جا فرمود در صدر دبستانش
به یمن رایض لطفش براقی شد جهان پیما
سمندی را که از نی داشتم در زیر دامانش
شکسته از زبانم نسخ گردد بست برکلکم
به آیینی که چون یاقوت لالا گشت ریحانش
همم اسرار حکمت گفت با احکام و ادوارش
همم تعلیم منطق کرد با اشکال و برهانش
همه از بوستان جان من بشکفت آن گل‌ها
که‌تخم‌افشاندچندی‌پیش ازاین درخاک‌یونانش
شدم چون خیک مستسقی‌وش از پیمانه‌اش اما
نبودش در سبوآبی که جان می‌بود عطشانش
ازیرا کاولم پیر ازنظر زدبر جگر تیری
که ازتدبیرهای عقل مرهم ساخت نتوانش
فسردم کِم خرد ننشاند آتش با همه سردی
که مدقوق ایچ ندهد سودسرمای زمستانش
چوسردم یافت دانست آذری باشدبه کانونم
که ننشاند شرار ار سیل بارد ابرنیسانش
به تکمیلم شریعت رابه خود همدست کرد اما
چوشرع‌آمیخت با وسواس بینی جمله نقصانش
چو آب از چشمهٔ آهن زهد مرگست حیوان را
اگرچه خوانده است ایزدحیات جان حیوانش
سخن گرچه زلقمانست و جان را لقمهٔ حکمت
چوز استیلای تب گوید نخوانی جز که هذیانش
سروشم گفت ننیوشی وصال این غَرّهٔ غولان
که مرغ سدره نبود لانه بر شاخِ مغیلانش
شریعت زبدهٔ عشقست و درد او بود کوثر
میامیز ار تمیزی باشدت با میز شیطانش
به گوشم از سروش آمد چونام عشق واوصافش
چنان گشتم که آید دردمندی بوی درمانش
خرد را گفتم این عشقی کزو هرکس سخن راند
نهان از تست یادآری ز من چون عشق پنهانش
چونام عشق بردم عقل همچون شعله شدسرکش
چنان شیری که آتش در زنی اندر نیستانش
تو گفتی غول را راندم به سر شمشیر لاحولش
تو گفتی دیو را خواندم ببر آیات قرآنش
بگفتا گر سلامت خواهی از عشق ای پسر بگذر
که هرکس روی او بیند نه سر بینی نه سامانش
یکی‌دریاست طوفان زا که چون موج آورد باشد
چو دریا نوح در تب لرزه از تشویش طوفانش
نگردد رام با کس تا نگردد نام چون ننگش
نسازد وصل با کس تا نسازد کفر ایمانش
هر آن دانش که سازم سازچون روشن دل پیران
کند بر طاق نسیان جفت با عهد جوانانش
کمالی را که از عین الکمالش لام اندودم
کشد از سرکشی بر سرچوبیند نون نقصانش
کسی را گر کند ممسوس بدنامی است تعویذش
دلی را کوکند مجروح جانبازیست درمانش
به مغزی کو مکان گیردکند با شور مجنونش
به مصری کو عیان گردد کند باقحط کنعانش
اسیرش بستهٔ بندی که خوانی زلف طرارش
شکارش خستهٔ تیری که گویی چشم فتانش
حریف لاابالی می‌پذیرد یار بی پروا
ز کفر کافرش ننگست وز اسلام مسلمانش
جهانی را همی خواهد به قلاشی و بی باکی
خلاف شرع احکامش نقیض عقل برهانش
به نقصان از کمالی کش بود کس را نیالاید
نه شیطان را ز انکارش نه آدم را ز عصیانش
گروهی پیروانش آرزو دشمن که هریکشان
به سر خصمی کنند اوهیچ باشد فکر سامانش
مرا فکر هزاران ساله هر دم رنجه می‌دارد
وزیشان هر کرا یابی نیابی فکر یک نانش
سرمویی نه و مویی نیرزد تاج جمشیدش
کف خاکی نه و بادی بود ملک سلیمانش
و لَه ایضاً فی النّصیحة و الموعظه
بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو
وله قصیدهٔ موسوم به آب زندگانی
مِنْ غزلیاته قُدِّسَ سِرُّه
و له ایضاً
مِنْ قطعاته فِی فوائد الصّمت
و له فِی النّعت الکرم
و له فی آثار الفتوّة
و له فی وصف التّوکّل و القناعة
فِی شرایط الوداد و الاخوّة
فِی ذمّ العجب و الغرور
فِی کتمان الاسرار
و له ایضاً فِی ذمّ الغربة و مدح اسفار المعنوی
فی بیان الانصاف و السّلطنة الحقیقیّ
افتتاح مثنوی موسوم به اربعین
رباعی
الاای همنشین کز من نشان زان دلستان جویی
خبر از بی خبر پرسی نشان از بی نشان جویی
یکی دریاست بی ساحل من و توغرق اندروی
نشان‌ساحل‌ازغرقه چه‌سان‌گیری چه سان جویی
هزاران ساله ره‌آن‌سوی عقل است و زهی نادان
کزین سویی هزاران ساله ره وز وی نشان جویی
بت ونفس و هوابشکن خلیل ملک وحدت شو
چرا چون تیرگانش هر نفس از روشنان جویی
بنه این خویشتن بینی واندر خویشتن بینش
نظربگشا وخودراجو که تا بینی همان جویی
به تونزدیکترازتست ازدوران چه می‌پرسی
میان کاروانی و ره از گم گشتگان جویی
نه نزدیکی زدرویشی ونه دوری زسلطانی
چودرتودرداوهست آنچه را می‌جویی آن جویی
بسادرویش کش یابی چو خواهی بردرسلطان
بسا سلطان که چون جوییش برآن آستان جویی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۹ - وحدت هندوستانی
اسم شریفش شیخ محمد و مناسب تخلصش، موحد. اصلش از کلکته، من اعمال بنگاله و والدش از قضات آن شهر واز علوم ظاهریه بابهر. خود در ریعان شباب از آن کشور مسافرت گزیده و بعضی از ولایات را دیده. در ایران به خدمت جمعی از عرفای عظام و علمای کرام رسیده مانند جناب حاجی میرزا ابوالقاسم شیرازی و جناب حاجی محمد جعفر همدانی و غیرهم. تحصیل علوم متداوله نیز نموده و در حکمت طبیعی ربط معقولی داشته و در شاعری نیز همت بر دریافت مضامین نیکو می‌گماشته. در شیراز در سرای جناب آقا عبداللّه متخلص به طبیب که سبق ذکر یافت ساکن و به صحبت آن جناب به سر می‌برده و او را با فقیر مجالست و ملاطفت بسیار بوده و فقیر نیز با اورشتهٔ موافقت مستحکم نموده. بسیار خوش مشرب وعالی همت و صداقت کیش و سالکی معرفت اندیش. گاهی هم به دام محبت اهل جمال صید می‌گشته و دیده به خونابهٔ سرشک می‌آغشته. غرض، عالمی واقف و شاعری عارف، رفیقی صادق و حکیمی حاذق بوده و اشعار بسیار لطیف بیان نموده. بالاخره از شیراز به زیارت عتبات عالیات رفته و اکنون در بغداد به سر می‌برد. چون اشعارش حاضر نبود بدین چند بیت اختصار نمود. از اوست:
شست وشوکرده‌ام ازگرددوعالم‌دل‌را
جزخیال تو کسی نیست دراین خانه بیا
در ره عقل است پستی و بلندی‌ها بسی
در ره عشق آ که فارغ گردی از بالا و شیب
به طفل مکب خود نشمرد فلاطون را
کسی که در فن اشراق عشق استاد است
هر سوی ره عشق تو صد قافله دارد
هر قافله از دوری منزل گله دارد
آزاد شد از کشمکش فکر دو عالم
هر دل که ز زلف تو به پا سلسله دارد
زاهد ار پاک دامنی خواهی
خرقه رادر خم شراب انداز
سرّ عشق ای حکیم گر طلبی
دفتر حکمتت در آب انداز
خواهی که هما ظلّ همایون تو خواهد
سیمرغ صفت از نظر خلق نهان باش
تا نفس ترا در به به در و خوار نسازد
در سایهٔ دیوار قناعت به امان باش
ای که خود را نشناسی و خدا می‌گویی
جان درویش کجایی ز کجا می‌گویی
آنکه دیده است رخ یار به خود حیرانست
من به حیرت که تو نادیده چه‌ها می‌گویی
دلت جلوه می‌خواست بی پرده گشتی
نگویی که بر بنده احسان نمودن
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۷۰ - هاشم شیرازی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ قدوة العارفین و شیخ المتاخرین آقامحمد هاشم بن میرزا اسماعیل. آن جناب در عنفوان شباب نویسندگی سلطان عهد را می‌نمود. در اواسط حال از منصب استیفا استعفا فرمود. سر ارادت برپای جناب عارف فاضل و سید کامل سید قطب الدین شیرازی که از مشایخ سلسلهٔ علیّهٔ ذهبیّهٔ کبرویه، بود نهاد. در خدمت آن حضرت به درجات عالیه فایض شد. شرف مصاهرت و خلافت دریافت. گویند آن جناب را حالات و کرامات عظیمه بود وپیوسته اوقات به عبادات و مجاهدات قلبیه و قالبیه مبادرت می‌نمود. آستانش مرجع طالبان طریقت و صومعه‌اش مجمع عالمان شریعت. نفسش مرده و دلش زنده. جسمش افسرده و روانش پاینده. عمر معقولی دریافته و آخرالامر در سنهٔ]۱۱۹۹[به جنت شتافته. مرقد آن جناب در خارج شیراز در جنب خواجه شمس الدین محمدحافظ زیارتگاه اهل نیاز است. آن جناب را رسالات معرفت دلالات است مانند مناهل التحقیق و ولایت نامه و غیره. از اوست:
مِن غزلیاته قُدِّسَ سِرُّه
ای دوستان ای دوستان رفتم ز خود من بارها
تا آنکه دیدم یار را در کسوت اغیارها
وحدت چو آمد در نظر کثرت شد از پیش بصر
بت‌ها شکستم سر به سر وارستم از ادبارها
ز نیک و بد ز چه رنجیم چون که می‌دانیم
که هرچه بر سر ما می‌رود مشیت اوست
هرچند نبینند عیان مهر چو خفاش
خورشید نهان نیست ز صاحب نظری چند
غواص صفت غوطه درین لُجّهٔ توحید
خوردیم بسی تا که برآمد گهری چند
حجاب روی تو نبود بجز شؤون کمال
منم که روی ترا بی حجاب می‌بینم
ظاهر نشان آن یار از هر کسی و یاری
بینم جمال رویش در وجه هر نگاری
مِنْ مثنوی موسوم به ولایت نامه
چون بتابد بر دل آن نور خدا
رنگ باطل‌ها شود ازوی جدا
شبهه و شک نیست در ذات قدیم
که بود محتاج اثبات ای حکیم
این ولایت راه عشق دوست است
لُبّ دین است این نه قشر و پوست است
تا نباشد جذب معشوقان ز پیش
عاشقان کی بگذرند از جان خویش
شاخ جنبان بینی اما باد نه
برگ رقصان بینی و شمشاد نه
جمله عالم همچو جامی پر شراب
عکس خورشید است کافتاده در آب
جمله ظلمت دیده و انوار نه
عکس‌ها بینند روی یار نه
نقش‌ها بینی تو و نقاش نه
دانه‌ها بینی و دانه پاش نه
چون که برق نار عشق از دل بجست
طور و موسی هر دو گردیدند مست
قلب درویشان حق خانهٔ شه است
اعظم از کعبه است کاین جا اللّه است
حفر کن این چاه و گل از وی برآر
تا خوری زین چاه آب خوشگوار
ظرف اگر صد هست می‌باشد یکی
گفتمت گر عارف این مسلکی
جمله اشیا ظرف می می واحد است
می در آنها وصف خود را شاهد است
این حباب از آن پیدا چون قِباب
آب باشد ثابت و صنفی حباب
ما علوم عشق از بر خوانده‌ایم
نز کتاب و نقش دفتر خوانده‌ایم
چون ز سرّ عشق ما آگه شدیم
از خرد بیگانه و ابله شدیم
عشق روح و ماش همچون قالبیم
از دل و جان عشق را ما طالبیم
الحذر زان مردمان بدخیال
کانبیا قولند و شیطانی فعال
لیس محضم نیستم من هیچ شیء
هستی از حق باشد و بنده است نی
آنچه دارد عبد زان مولی است
زین جهت عبد است گر خود فانی است
خواب و خور از من گرفت و چشم و گوش
رفتم از خود او مرا شد عقل و هوش
ساخت مجنونم چو کرد از خود جدا
همچو نی پیچید در من این صدا
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۷۱ - همدم شیرازی
آقا نجفعلی نام دارد. برادر کهتر منظور است. در عنفوان جوانی و مشهور به افسانه خوانی. در حضرت فرمانفرمای ملک فارس ملازم است و به دریافت مرتبهٔ اعلی جازم است. به صحبت اهل کمالش میل و اغلب با این طایفه معاشرت می‌کند. مردی است عاشق پیشه و جوانی نیکو اندیشه. مدتهاست که با فقیر انیس و جلیس است. گاهی فکر شعری می‌نماید. از فنون شعر بیشتر غزل می‌سراید. این ابیات از غزلیات او نوشته شد:
ناکامی از کام جهان شد باعث هر کام ما
بدنامی از عشق بتان آمد به عالم نام ما
در زهد عمرم شد به سر وز وی ندیدم حاصلی
در عشق خوبان بعد از این مصروف بد ایام ما
ز دیر و کعبه نمودی جمال خویش و ز عشقت
فغان و غلغله از جان خاص و عام بر آمد
تا زلف و خال سوی رخت راهبر شدم
از نکته‌های کثرت و وحدت خبر شدم
ساقی‌ام پیمود روزی از کرم پیمانه‌ای
وه که تا روز قیامت مست آن پیمانه‌ام
ندانم‌وصل‌وهجران‌چیست‌وزجانان‌چه می‌خواهم
همی دانم که دلدارم به کام است و فغان دارم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۷۲ - خلد - در خاتمهٔ کتاب و ذکر حالات و مقالات مؤلّف
بی خبر از احوال نهایت و بدایت ابن محمد هادی رضاقلی المتخلص به هدایت. چون نسبت سایر اهل این فن خواست که در خاتمهٔ این کتاب مستطاب به شرح رشحی از حالات خود پردازد و در معنی از خیالات خام خود هر طرف این ریاض فیاض را خاربستی سازد، لهذا خود به طریق مغایبه و ذکر گذشگان از حالات و خیالات خود چنین اظهار می‌کند که ولادت هدایت در شب پانزدهم شهر محرم الحرام تخمیناً ساعتی قبل از طلوع فجر در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در دارالخلافهٔ طهران واقع گردید. والدش از اعیان قریهٔ چارده مِن مضافات دامغان و از مبادی شباب ملازمت پیشه نموده و در حضرت قهرمان ایران محمد شاه قاجار اناراللّه برهانه به منصب خزینه داری، محسود اقران بوده. پس از انتقال آن دولت به حضرت سلطان صاحبقران و خدیو زمان شاهنشاه ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان در آن دربار معدلت آثار به منصب مذکور مفتخر و حسب الامر مأمور به خدمتگذاری فرمانفرمای مملکت فارس شده، به شیراز آمده تا در سنهٔ ۱۲۱۸ وفات یافت و به عالم عقبی شتافت و نعشش را به عتبات عالیات نقل کردند و خان ذی شأن محمد مهدی خان بنابر نسبت در تربیت بازماندگان کوشید و جد وجهد بلیغ مرعی داشت و همت به مراقبت حال این حقیر گماشت. پس از چندگاهی والدهٔ حقیر نیز به حکم استطاعت محرم حرم مکّهٔ معظّمهٔ مکرمّه شد و بالاخره در مدینهٔ طیبه وفات یافت و در مقبرهٔ بقیع مدفون شد.
فقیر از صغر سن طبعم به معلومات و منظومات راغب و استحضار از اطوار واشعار اهل کمال را طالب و به حسب ذوق فطری در بستان سخن موزون زبان گشاده و اندک اندک پا به دایرهٔ نظم نهاده. روزگاری چند نیز به حکم وراثت، ملازمت نمود. عاقبت با خود، ستیزان و از خدمت گریزان در کنج عزلت پا به دامن کشید. همگان را کارش شگفت آمده و هر یک در این کار رایی زده در بارهٔ وی سخنان مختلفه راندند. بعضی دیوانه و برخی فرزانه خواندند. فقیران گفتند که جذبه‌اش رسیده و امیران گفتند فقیری گزیده، یکی همتش را عالی و یکی طبعش را لاابالی شمرد و انصاف آن است که به مضمون این لطیفه که «هرکس خویش را بهتر شناسد» فرزانه گفتنش قولی و دیوانه خواندنش اولی است. وی جوانی است تیره روزگار و غفلت کردار از صحبت اهل ظاهر رمیده و به حالت اهل باطن نرسیده.
خود پندارد که از اهل سلوک و فارغ از اندیشهٔ میر و ملوک است و هر دو طایفه را از صحبتش عار و بر مصاحبتش انکار. در عین جوانی دعویش پیری. با همه در میان ولافش گوشه گیری. خود پندارد که همتش بلند است و نداند که چون خودپسند است. گاهش شوق صحبت پیران و گاهی میل الفت جوانان. مجازش قنطرهٔ حقیقت گشته اما از قنطره نگذشته. طبعش چون طمعش خام و گفتارش چون کردارش ناتمام. تخلصش هدایت ورسمش به خلاف اسمش غوایت. از طریق هدی به نامی قانع و غرور اسمش از مسمی مانع. اکنون که سنهٔ ۱۲۶۰ سنین عمرش به چهل و پنج است و حاصل آن درد و رنج. آری:
امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
مثنوی در بحر رمل موسوم به هدایت نامه و مثنوی موسوم به گلستان ارم و مثنوی موسوم به انیس العاشقین و مثنوی موسوم به بحر الحقایق به رشتهٔ نظم کشیده و کتاب موسوم به مظاهر الانوار و مثنوی انوارالولایة و مثنوی خرم بهشت و فهرست التواریخ و منهج الهدایه و مفتاح الکنوز و ریاض العارفین و مدارج البلاغه و مجمع الفصحا و سه جلد روضة الصّفا و لطایف المعارف و رسالهٔ موسوم به جامع الاسرار و دیوان غزلیات هشت هزار بیت ترتیب داده و قصاید زیاده از ده هزار بیت جمع کرده و در این عرض مدت به خدمت جمعی از عرفا و حکما و شعرا فیض یاب و به قدر استعداد از هر خرمنی خوشه‌ای یافته. بعضی از آن اشعار که به سیاقت و زبان اهل ذوق است در این دفتر نگاشته می‌شود:
مِنْمثنوی الموسوم به هدایت نامه
طوطی جان مست مستان گشته است
محو یاد شکرستان گشته است
گرنه آن شکرستانش جاذب است
او کجا شکرستان را طالب است
چون نپوید ذرّهٔ خوار حقیر
که طلبکارش بود مهر منیر
چون نیاید قطرهٔ پر اضطراب
که سوی خود خواندش دریای آب
نیست نی را قدرتی در این فغان
نالهٔ نایی است این در وی عیان
هرکه نگرفته دست گوش جان وی
صوت نایی داند این آواز نی
جرم عاشق چیست ز افغان و خروش
چون که درد عشق نگذارد خموش
و له ایضاً
چون تواش می دادی و شد بی ادب
مست را ای محتسب کم کن غضب
چون تو عمداً جلوه کردی در نظر
چیست جرم دیده‌ام ای جلوه گر
خود چه مهجورش کنی از اصل خویش
پس چه می‌خوانی به سوی وصل خویش
سخت باشد سخت ای صاحب جمال
عاشقان را فرقتت بعد ازوصال
چون کند گر دیده باشد سوی تو
یک دم و زان پس نبیند روی تو
یاد ایامی که در هندوستان
شاد بودم در میان دوستان
گر دو صد بودیم ور صد ور یکی
متحد بودیم با هم بی شکی
روز و شب بی روز و شب پابست عشق
سال و مه بی سال و مه سرمست عشق
جملگی یک جان و آن جان جمله دل
پر ز مهر آن نگار غم گسل
بی من و ما و تو و او ماه و سال
مانده محو شکرستان وصال
چون ز غفلت شکر آن نگذاشتم
رخت از آن شکرستان برداشتم
زان فتادم اندر این کافرستان
تا بدانم قدر آن شکرستان
تشنه داند قیمت آب فرات
مرده داند قدر ایام حیات
هرچه نپسندی به خود ای هم نفس
نیست انصاف ار پسندی آن به کس
دهر چون کوه و عمل‌ها چون صداست
هرچه گوید او به ما هم گفت ماست
انبیا واولیا آیینه‌اند
نی چو ما پابست مهر و کینه‌اند
هرکه مهر آرد بدیشان متقی است
هرکه در دل کینشان کبر و شقی است
گر تو خوانی نیک او را خود تویی
ور تو بد دانیش هم آن بد تویی
آینه از نقش‌ها وارسته است
نیک و بد خود نقش ناظر بسته است
اندرین آتش که در من زد غمش
این قدر سوزم که گردم محرمش
گرچه کار آتش آمد سوختن
تازه شد جانم ازین افروختن
آینه چون عکس صورت وا نداد
مرد بینا نام آن آهن نهاد
قوت مِرآتیش در باطن است
فعل مرآتش چو نبود آهن است
وجه حق را بندگان آیینه‌اند
گنج حق را عارفان گنجینه‌اند
خود دو عالم سر به سر مرآت دان
جمله را مرآت وجه ذات خوان
پیش عارف ذرّه‌ای نبود عیان
کافتابی نبودش اندر میان
هر که را در دیده نوری شد پدید
او دو عالم جملگی جز حق ندید
عقل را حاصل چه آمد قال و قیل
معرفت کی زاید از قال ای عقیل
وهم خود را عقل کل پنداشتی
زان لوای خود سری افراشتی
عقل کی گوید حسد دار و غضب
عقل کی گوید زن و زر کن طلب
عقل و عشق از یکدیگر ممتاز نه
غیر یک گوهر ز بحر راز نه
چیست عقل آن اولین مخلوق ذات
نور احمد پادشاه کاینات
چیست آن عشق لطیف پاکزاد
نور حیدر آن شهنشاه جواد
ذات یزدان را دو مظهر شد جلی
گشت این یک مصطفی و آن یک علی
مصطفی شد مظهر نور جمال
مرتضی شد مخزن سر جلال
بر محمد ختم شد پیغمبری
نیست این منصب نصیب دیگری
لیک باشد آن ولایت بر دوام
بی شک و شبهه الی یوم القیام
اولیا خود مظهر نور وی‌اند
در تجلی عرصهٔ طور وی اند
نور یک نور و مظاهر بی مر است
می یکی می صدهزارش ساغر است
این سخن می‌دان که نبود ز اهل دین
هر که در دین نبودش شیخ گزین
سخت ار مرآت شد دل ایمن است
زان که خود مرآت مؤمن مؤمن است
پیر دانی کیست ای یار گزین
آنکه او را در جهان نبود قرین
ذات اودر ذات هو فانی شده
جاودان باقی سبحانی شده
دایماً در قبض و بسط و سکر و صحو
دیدهٔ جانش به روی دوست محو
از برون ساکت نشسته وز درون
جان او غرق صلوة دائمون
چشم حس، بینای حال صوری است
وان چنین بینش به معنی کوری است
هر که او یَنْظُر بِنُورِ اللّه نشد
جان او از غیر حس آگه نشد
چشم دل بینای سر معنوی است
که ز عکس دوست نورش بس قوی است
ای دریغا ای دریغا دل کجاست
خلق را جز نام او حاصل کجاست
قلب مؤمن هست بَیْنَ الإصْبَعَینِ
نور او مافوق نورالمشرقین
هست بَیْنَ الاصْبَعَینِ ذُوالجلال
وان اصابع خود جلال است و جمال
شد دل من سیر ازین فرزانگی
هان و هان دارم سر دیوانگی
هین بگیرید از کف من خامه را
که بسوزد آتشم مر نامه را
بیمم از ویرانی از نادانی است
ز آنکه آبادی درین ویرانی است
بر تو آمد اهرمن، بر من سروش
بر تو آمد نیش و بر من گشت نوش
یک وجود آمد شرار پر لهب
بر سمندر آتش و بر بط غضب
آن بت من تا که در دیر دل است
هرچه آید بر سرم خیر دل است
بت پرستی حق پرستی من است
عین هشیاریم مستی من است
ای تو واحد بوده بی توحید ما
سر به سر تحقیق کن تقلید ما
جمله گر تقلید باشد رای ما
وای بر ما وای برما وای ما
هرکه از اسرار حق آگاه شد
این جهانش همچو قعر چاه شد
پیش آن عالم که صاف و روشن است
این جهان مانند چاه بیژن است
گر تو نیکی قبر بهرت روضه‌ایست
ور بدی آن از جحیمت حفره‌ایست
سر بده در راه حق گر عاشقی
آرزوی موت کن گر صادقی
از لقاء اللهت ار اکراه شد
خود لقایت مُکْرَهِ اللّه شد
چون علی فرمود الناس نیام
منتبه گردی چو جان جوید خرام
پیش تو آتش پرست ار کافر است
پیش من از خودپرستان بهتر است
باغ او شد آتش تو بی دلیل
هم دلیلش آن گلستان خلیل
بیم نبود آتش ار پُرتاب شد
بر سمندر همچو بر بط آب شد
گر توکل آوری بر شاه کل
گردد آتش زان توکل بر تو گل
جنگ با او آب را آتش کند
صلح او چون آبت آتش خوش کند
شد زبان‌ها مختلف ای مرد راه
اوش رام این تنگری خواند این اله
پس تو و او را به هم این جنگ چیست
جنگت آخر در نگر جز رنگ چیست
عقل من مقهور عشق قاهر است
خود جنونم از فنونم ظاهر است
درد من درمان من هم از من است
وصل من هجران من هم از من است
گاه صید خویش و گه صیاد خویش
گاه شیرینم و گه فرهاد خویش
نور تابان آفتاب فاش را
نیست تاب دیدنش خفاش را
ظالم آن کوران که از انوار شید
دیدهٔ حس‌شان بجز گرمی ندید
تو یکی خاکی ز هستی ذره‌ای
مشت خاکی چند بر خود غرّه‌ای
تو کفی خاکی و بادی در میانت
آن کف خاک تن و آن باد جانت
چون ز تن بیرون رود آن باد پاک
مشت خاکت باز گردد مشت خاک
اُنْظُرُونَا نَقْتَبِسْمِنْنُوْرِکُمْ
کاندرین ظلمات کردم راه گم
اولین جبریان ابلیس بود
که بِه مَا اغْوَیْتَنِی گفت از جحود
قرب چه بود بعد از پندار خویش
گم شدن از خود ز یاد یار خویش
ای دو عالم سر به سر پر شور تو
وی دو عالم لمعه‌ای از نور تو
جان جانی لیک جان جان نه‌ای
آنچه گویم آن تویی هم آن نه‌ای
این دوییت چیست چون تو دو نه‌ای
این معیت چیست چون تو ما نه‌ای
گر شکستی این صدف را دُرّ شوی
گر ز خود خالی شوی زو پر شوی
خودپرستی بت پرستی بی گمان
چون برستی حق پرستی آن زمان
خلق از کفر حقیقی غافلند
زان به اسلام مجازی خوش دلند
نخل گر اِنِّی أَنَا اللّهُ گو بود
بندهٔ یزدان نه کمتر زو بود
در تجلی بود کوه طور را
پس مبین هم در میان منصور را
ای بری ذاتت ز قیل و قال خلق
فارغ از تشبیه و از تعطیل خلق
یَا خَفِی النُّوْرِ مِنْفَرْطِ الظُّهُوْرِ
در دل تاریک من یک ذره نور
لا تُواخِذْاِنْنَسِیْنَا یَا اله
که وجود ما سراپا شد گناه
گفت شاه عشق بازان مصطفی
لاَ أَقُوْلُ فِی حُضُورِ هُوَ أَنا
دل ببیند نور علام الغیوب
تَعْمَی الأَبْصَارُ ولا تَعْمَی القُلُوبُ
دیده کی بیند ورا ای مرد دون
پاک حق عَمَّا یَقُوْلُ الظَّالِمُوْن
گر همی خواهی نشان اولیا
گویمت الابتلا الابتلا
حال ایشان پیش آن کو آگه است
آیتش لا بَیْعٌ عَنْذِکْرِ اللّه است
چند نَحْنُ الْغَالِبُونَ ای بر عصا
باش تا موسی بیندازد عصا
گر بدیدی نور حق هر مرد دون
حق نگفتی اَحْمَدَا لاَ یُبْصِرُونَ
گفت پیغمبر که پیش دادگر
از دو قطره نیست چیزی دوست تر
آن یکی اشکی که از بیم جلیل
وان دگر خونی به راه او سبیل
کفر و ایمان قلبی است و غیبی است
عالِم ُالغَیب آن شه لارَیْبی است
نه سگ کوفی ز هر صوفی به است
کز بسی صوفی سگ کوفی به است
گفت پیغمبر که سازد چار چیز
چار چیزت زایل ای مرد عزیز
گشت زایل عقل چون آمد غضب
پس غضب کم کن ادب آور ادب
گشت زایل دین چو پیدا شد حسد
پس مسوزان از حسد خود را جسد
گشت زایل شرم چون آمد طمع
پس طمع کم کن که عزّ مَنْقَنِعَ
شد ز غیبت زایل آن اعمال خوب
پس مکن غیبت که شد بِئْسَ الذُّنُوب
علم یک نقطه است و جهل جاهلین
سوی کثرت بردش از وحدت چنین
هست در نزد بسی ز اهل کمال
مر کرامت را لقب حیض الرجال
زیرکان گویند کای ایزدشناس
خیز و ایزد را هم از ایزد شناس
گر به هستی خودت بشناختی
این دو هستی گشت و جان کجا باختی
ور تو گویی نیست گشتم در طریق
تا که حق بشناختم من ای رفیق
کی شناسد هست را ای نیست نیست
یاوه گفتی این موجه نیست نیست
ور به نور او تواش بشناختی
خویش را از اهل ایمان ساختی
راست خواهی کس به سوی او نتاخت
هم خود او خود را طلب کرد و شناخت
ما از آن در رنج و دردیم ای فَضُوح
که بقامان داده ایزد از دو روح
آن یکی خود روح حیوانی ما
وان دگر آن جان ربانی ما
گفت پیغمبر که دنیا ساحر است
راست گفت و صدق او خود ظاهر است
هر که او سرمست‌تر هشیارتر
هرکه او خاموش پرگفتارتر
خامشی گویایی اهل دل است
اهل تن را نکتهٔ من مشکل است
آخر کار جهان چون خامشی است
خامشی ز اول نشان باهشی است
افتتا ح گلستان ارم در وحدت
خداوندی که در بالا و در پست
همه هستی گواه هستی‌اش هست
همه عالم به نورش گشته پیدا
ولی خود نه عیان و نه هویدا
به هر ذره ز نور آفتابش
ظهوری و ظهورش خود حجابش
ظهور جمله هستی‌ها به نورش
خفای ذاتش از فرط ظهورش
همه کارش عجایب در عجایب
ز جمله حاضر و از جمله غایب
اگر خاص است حیران در شهودش
اگر عام است نادان در وجودش
همه سرگشته در این آفرینش
چه اهل دانش و چه اهل بینش
زهی مهری که در سفلی و عالی
ز نورت نیست خود یک ذره خالی
ز ما بُعْدت ز راه قدس ذاتت
به ما قرب تو ز اسماء و صفاتت
علو ذات تو عین دنو است
دنو ذات تو عین علو است
معطل گو نگر در بعد و تنزیل
که اثبات دنو شد نفی تعطیل
مشبه گو نظر کن قرب و تنزیه
که ایجاب علو شد سلب تشبیه
مشبه مانده از بُعد تو غافل
معطل بوده در قرب تو جاهل
به یک سو مانده از تعطیل و توسیط
ز راه افتاده از افراط و تفریط
بود ز افراط و تفریطش چو تعدیل
بر عارف نه تشبیه و نه تعطیل
یکی چون صد ره آید در شماره
بجز صد خواندنش باری چه چاره
اگر اندر حضیض آید وگر اوج
همان دریاست اندر صورت موج
بلی آن تیز چشم آمد که درتاخت
به دریا دید و زان پس موج بشناخت
کسی از موج دریا را چه داند
که هر دم نو شود موج و نماند
ز آب خویش دریا ماهیان ساخت
کس این ماهی در این دریا نینداخت
مگر دریاست کامد همچو ماهی
که ماهی را نمی‌دانم کماهی
چو دریا خویش را خواهد نماید
بر آرد جوش اندر موجه آید
چو در موج اندر آید موج پیداست
تو فرمایی که موجش غیر دریاست
چو در حسی مسبب را سبب بین
چو بگذشتی عجب اندر عجب بین
هر آن کو دیده ور شد در عجب‌ها
مسبب را ببیند در سبب‌ها
ز عکس مهر تابی بر گل افتاد
ز خود دانست و کارش مشکل افتاد
در آن می کوش اگر همت بلندی
که از غیر وی اینجا دیده بندی
بلی حق بنده و بنده خدا نیست
ولیکن خلق و حق از هم جدا نیست
موحد را که در توحید غرق است
کجا در کلی و جزویش فرق است
یکی نور است عشق جلوه آرا
ز هر جایی به رنگی آشکارا
ازو در کعبه عکسی دید طایف
وزو در دل جمالی یافت عارف
فغان برداشت آن کاینجاش جویید
ندا در داد این کز ماش جویید
یکی نور است و تعداد مقامش
به هر جایی دگرگون کرده نامش
چو زد بر دیده بیناییش دانند
چو زد بر عقل داناییش خوانند
چو در تن جلوه گر شد جانش خوانند
چو درجان شد عیان جانانش خوانند
به معنی خود یکی اندر میانه است
همه عشقست و ما و او فسانه است
به چشم هر که عقلش شد خردسنج
جهان نطعی است همچون نطع شطرنج
درو بس مهره‌های گونه گونه
وجود هر یک از چیزی نمونه
اگر نزدیک شد ور زان که دورند
همه از بهر یک بازی ضرورند
مگو دریا چرا موجی برآرد
برد موجی و موج دیگر آرد
چو سلطان قادر است و لاابالی
بود علت قیاسات خیالی
همه زو دان اگر ز اهل سلوکی
همه او بین تو نیز ار از ملوکی
فزونش از وجود و از عدم دان
برونش از حدوث و از قدم خوان
ز پندار خودی گر باز رستی
به بزم وحدتی هر جا که هستی
افتتا ح مثنوی انیس العاشقین
ای عشق تو چون محیط ودل فُلْک
سُبْحَانَ اللّهِ مَالِکِ الْمُلْکِ
ای واحد و وحدت تو ذاتی
نه بالعددی و ممکناتی
ذات تو به ذات بوده واحد
وانگه غنی از مقر و جاحد
ذاتت ز قیود مطلق و طاق
حتی که ز نام قید واطلاق
گر عقل حکیم و کشف عارف
کز کنه تو کس نگشته واقف
بشناخت ترا کدام ناکس
باللّه تو ترا شناسی و بس
هر کو ز تو می‌دهد نشانی
از حالت خود کند بیانی
عالم همه وهم خودپرستند
وز لاف پرستش تو مستند
هر چند ز کشف خویش لافند
چون من همگی خیال بافند
در علم و عیان چگونه آیی
کز بینش و عقل ما جدایی
هر گوشه بسی به گفتگویت
آخر همه مرده ز آرزویت
نیکو سخنی است بی خم و پیچ
کز هیچ چه آید ای پسر هیچ
آه این چه حکایت غریب است
لاحول چه قصّهٔ عجیب است
آن شعبده باز پردگی کیست
زین شعبده‌ها مراد او چیست
اندر پس پرده بازی‌اش بین
وز ما همه بی نیازی‌اش بین
این سحر نگر چه دلپسند است
چشم همه باز و چشم بند است
خود در پس پرده نیست پیدا
لیکن همه آلتش هویدا
حیرانم ازین عجیب حالت
کاین جمله هم اوست یا که آلت
گر اوست به سان آلت از چیست
ور آت اوست مصدرش کیست
این راز به من که می‌کند فاش
کاین‌ها نقش است یا که نقاش
نقاش به رنگ نقش پیداست
یا نقش به رنگ او هویداست
این واقعه بین که بحر عمان
در قطرهٔ خویش گشته پنهان
زین شعبده حال دل خراب است
کاندر دل ذره آفتاب است
آنان که به ره بسی دویدند
جز حیرت خود رهی ندیدند
هر مرغ به قاف گر رسیدی
سیمرغ شدی و بر پریدی
تا مرد ز خویش در حجاب است
حاشا که ز دوست کامیاب است
افتتاح بحر الحقایق در توحید ومناجات
نام والای ایزد ذوالمن
هست موج نخست بحر سخن
چون که این بحر موج زن آید
موج آغاز نام او باید
روح دریا شد و زبان ساحل
دیده ناقد شد و بیان ناقل
عقل در بحر جان شناها کرد
کاین دُر تابناک پیدا کرد
نام او تا کند به لوح رقم
ساجد آمد به پیش لوح قلم
سجده آرد به نام آن داور
خامه برنامه زان گذارد سر
بی سبب خامه را جگر نشکافت
هیبت نام او به جانش تافت
می‌رود زان به سر به هر قدمی
تا ز نامش کند مگر رقمی
وین نداند که ما که انسانیم
همه در این مقام حیرانیم
حاصل ما به غیر نامی نیست
پس از آن بهره جز کلامی نیست
ای روان آفرین پاینده
تو خداوند ما و ما بنده
از درون و برون فراز و فرود
سال و مه با تو در نماز و درود
زین جهانی نهاد و گردونی
نه کمی در تو و نه افزونی
هرچه پاینده هرچه آن پویان
همه نزدیکی تو را جویان
هرچه خاموش و هرچه گوینده
همه اندر ره تو پوینده
ای به ظاهر شبان این رمه تو
وی به باطن حقیقت همه تو
جان و دل هر دو خاک درگه تو
کفر و دین هر دو رهرو ره تو
هرچه جوییم از آن برونی تو
هرچه گوییم از آن فزونی تو
گرچه از مابقی گزیدهٔ تست
نه خرد نیز آفریدهٔ تست
کی رسد پیش عقل بیننده
آفریده در آفریننده
هیچ کس را به خرگهت ره نه
از تو کس هم بجز تو آگه نه
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
بر تو ووحدت تو برهان است
ابدت چون ازل طلب کاری
قدمتت چون حدث پرستاری
ذات تو خالق وجود و عدم
فیض تو باعث حدوث و قدم
کفر و دین بیش از اعتباری نیست
هیچ کس را بجز تو کاری نیست
هرچه در حیز عباراتست
اعتبارش نه کاعتباراتست
همه را نعل دل بر آتش تست
همه را زخم جان ز ترکش تست
من چو گبران چرا سخن گویم
نام یزدان و اهرمن گویم
گر سیاه است وگر سپید ازتست
گرچه قفل است و گر کلید از تست
از سیاهی چه غم که در ظلمات
هست پنهان همیشه آب حیات
وز سپیدی چه ذوق کاندر قار
دیدهٔ اهل دید گردد تار
گر نکو ور بدست مشرب من
هم تو دانی که چیست مطلب من
بنده هر چند پر گنه باشد
وز گنه نامه‌اش سیه باشد
می نباید شدش ز حق نومید
کو کند نامهٔ سیاه سپید
هرکه او سوی حق گذر آرد
حقش از هر بلا نگه دارد
چون بدو وا گذاشتی کارت
شود آسان تمام دشوارت
گر تو خواهی که مرغ لاهوتی
رهد از حبس نفس ناسوتی
جذبه‌ای جوی تات رسته کند
از تو این بندها گسسته کند
سالکی کش تجلی صوری است
گر خطا کرد مایهٔ دوری است
حق منزه ز صورت است ای دوست
لیک در آن صور تجلی اوست
نخلهٔ طور حق نبود ای جان
لیک بودش تجلی رحمان
زهد نبود به پیش اهل کمال
عدم ثروت و تجمل و مال
زاهد آن است پیش هر بالغ
که ز غیر خدا بود فارغ
هر سخن کان ز ذکر خالی، سهو
هرخموشی ز فکر عاری، لهو
مِنْ قصایده فی التّوحید
این هفت توی گنبد و این ششدری سرا
از شیب و از فراز فرو دیدم و فرا
در ذرّه ذرّهٔ صنعت، صانع همی بدید
در پایه پایهٔ حکمت، خالق همی بپا
هم منفصل ز جمله و هم جمله زو عیان
هم متصل به جمله و هم جمله زو جدا
هم عقل بر در او جایش برون ز در
هم عشق در ره او فرقش به زیر پا
غالب برو چگونه شوند این دو کای رفیق
مغلوب گشته این ز هوس و آن یک از هوا
عقل از پی چه از پی تقبیل بندگی
عشق از در چه از درِ تحمیل ابتلا
وهم است ازو به پیش بزرگان هوشمند
باد است ازو به دست حکیمان پارسا
آن را که او حبیب چو یعقوب در محن
و آن را که او طبیب چو ایوب در بلا
از معرفت مزن دم و بر عجز تکیه کن
کز عجز، عفو خیزد و از کبر کبریا
فِی التّوحید والنّعت النّبی صلعم
به دانش کوش ای نادان و بینش جوی ای دانا
که دانش سروری ذی‌شان وبینش خسرووالا
مشو خرم،ممان غمگین گرت عزت ورت ذلت
مگو تلخ ومجوشیرین، گرت حنظل ورت حلوا
به راه بندگی می‌پو، چه در دیر و چه درمسجد
نشان بی نشان می‌جو، چه از پیروچه از برنا
گرازپندارخودرستی،چه در گلخن چه درگلشن
گر ازصهبای اومستی، چه برخاک وچه بردیبا
نباشد غیرکوی او، اگر بتخانه گر کعبه
نجویدغیر روی او، اگر فرزانه گرشیدا
به معنی راه او پوید اگر مؤمن و گر کافر
به باطن قرب او جوید اگر هندو وگر ترسا
چوکویش‌راشدی‌راغب چه قسطنطین چه کالنجر
چورویش راشدی طالب چه جابلقا چه جابلسا
مخورازبهرجز او غم، چه درعیش وچه درماتم
ببندازیادجز او دم، چه دردنیا چه درعقبا
یکی باشد بر صادق، اگر زهر وگر شکر
یکی باشد بر عاشق، اگرخار واگر خرما
همه‌دُرهای یک معدن،گراین ناقص ورآن کامل
همه‌گل‌های‌یک گلشن، گر این نادان ور آن دانا
اگرخواهی،بدین‌حالت،رسی، مردی بدست آور
که نتواند رود، بی قایدی در راه، نابینا
به فلسی فلسفی مستان، به یونی حکمت یونان
کزین حکمت سنایی نی به سینه بوعلی سینا
خوش‌آن‌حکمت‌که‌ایمانی،بدان‌حکمت‌که‌یونانی
مرو زی عرصهٔ یونان، گرو زی ساحت بطحا
به شرع احمد مرسل، هزاران حکمت اکمل
که نورش صادر اول، زفیض علت اولی
محمد(ص) خواجهٔ عالم، وجودش مفخر آدم
به خیل انبیا خاتم، به جمع اولیا مولا
در نکوهش دنیاو پژوهش عقبا
نبندد هیچ مقبل دل براین دنیا واقبالش
که در لوزینه پنهان سیر ودر می زهر قتالش
حکیم عقل گریان بروکز حراره مسمومی
کرفس آرزوخایی همی از بهر ابطالش
ترادل خوش که اندک داری از دنیانمی‌دانی
که زهرناب جان گیرد چه خروارش چه مثقالش
رمد دارد را چون دیدهٔ دل نیستش بینش
شیافی باید اول چاره را پس کُحلِ کحالش
دودست نفس رابربند پس بگشا درِتقوی
که‌تا ناقص نسازی قوتش صعب است اکمالش
چونفست ممتلی از لقمهٔ حرص است امعاسد
بود راه نفس بستن گشادن عرق قیفالش
ز نام تهمتن کم گو ز دستان داستان کم جو
که‌درچاه وقفس جویی چوجویی رستم و زالش
بپیماید دمادم خرمن عمر تو و غافل
که طاس مهر آمدکیل ودست چرخ کیالش
بود پیدا کزین پیدا نخواهد رستم آن شیدا
که‌مر دیوش جمل گردیده و غول است جمالش
صحیفهٔ تن همی شیرازه‌اش از یکدگر باشد
به داروی طبیبان چند بتوان بود وصالش
دلال لولیان داری و مردان مشتری جویی
دگرجاکاین‌دلال‌اینجاکم‌ازمویی‌ودلالش‌
جهان پر انگبین طاسی و مشتاقش مگس آمد
که خوش‌بربست‌چون‌بنشست‌خوردن‌راسروبالش
سگی ماده است دنیا و سگِ نر طالب دنیا
که‌دشوار‌است اخراجش گرآسان است ادخالش
مگر از سردی آب قناعت بگسلد این سگ
وگرنه ناگزیرآمد که پیوندد به دنبالش
غزای نفس نی همچون غزای دیگران آمد
که اینجا ناتوانند خود اشجاع ابطالش
ترا ماری است در این جامه بر کش جامه راازبر
وگرنه برکشدزودت ز برخوددست غسالش
اگرداری خبر آخر بجو تریاقی از جایی
که هرکودشمنش درجامه نیکونیست اهمالش
ترا تریاق دانی چیست ذکری بی زبان سر
که اسباب ریاآن ذکرکش قیلی است یاقالش
گرت کار جهان مشکل شود از عشق یاری جو
که صدمشکل اگرافتد دمی عشق است حلالش
همه درها به رویت بندد ارگیتی زلیخاوش
چوبگریزی ازو ایزدگشاید برتو اقفالش
نمی‌شاید درین طوفان پناه از کوه چون کنعان
که طوفان بگذردآسان زهرکوه وز اطلالش
مگر در کشتی نوح اندر آیی مر سلامت را
که عاصم نیست کوهی هرگزت ازسیل سیالش
نجات‌اندرشریعت‌دان و زی صاحب شریعت‌دان
سفینهٔ نوح کو خود غیرمهر احمد و آلش
که بهتر قبله را از احمد مکی و از مکه
چه پویی راه کوی احمد غزال وغزالش
چرا جز آن ولی جویی درین ره رهبری ای دل
که بی ارشاد ازو جبریل نی پربود ونی بالش
حسین آسا سراندازی و منصوری و جان بازی
سخن ازمستی منصورویاازذوق وازحالش
مِنْ غزلیات موسوم به مشارب الاذواق
ای سلسلهٔ زلفت زنجیر دل شیدا
از دیدهٔ ما پنهان وندر دل ما پیدا
پنهانی تو پیدا پیدایی تو پنهان
پیدایی ما از تو پنهانی تو از ما
اگرعارف وگر نادان رخ هر ذره اندرتو
تویی مقصودناقص‌ها تویی مشهود کامل‌ها
زاهد به زهد خشک مزن راه مرغ دل
رندان ز دانه فرق نمایند دام را
بودجویی و عجب بین چودرو غرقه شدیم
بحر گشتیم و دو عالم همگی ساحل ما
ز منع می مده ای شیخ خرقه زحمت ما
که سرنوشت چنین شد ز بدو فطرت ما
اندر میانه شد مایی ما حجاب
ورنه جمال دوست خود هست بی نقاب
چون علم عاشقی در سینه مختفی است
آن به که بستریم این دفتر و کتاب
همم با دیر و هم با کعبه کار است
که هرجا پرتوی از روی یار است
ما چون قلم به پنجهٔ تقلیب او دریم
ای شیخ عام یاوه مگو اختیار چیست
درون سینه ندانم دلم چه می‌گوید
که سخت می‌طپد و دم به دم به تکراری است
پیش خاکسترِمنصور چه خوش گفت آن رند
کان که می‌گفت اناالحق به سرِ دار کجاست
طاعت و تقوی ما چون زسرصدق نبود
ترک کردیم که سالوس و ریا زحمت ماست
سزد که فخر نمایم به اهل سلسله‌ها
که مر مرا بجز از زلف دوست سلسله نیست
رو عشق طلب کن که به سر پنجهٔ فکرت
نگشوده کسی پرده ز رخسار حقیقت
هرچه گویدهرکسی ازوی مرا اکراه نیست
زان که می‌بینم کس ازرازجهان آگاه نیست
هرکسی را چون خیالی می‌کشد سوی رهی
یاهمه گمراه یاخود هیچ کس گمراه نیست
اهل ورع و زهد بسی، باده کشان کم
هان باده نهان نوش که اسلام ضعیف است
در ذات توهرچیز که گویند بود شرک
توحیدنباشد مگر اسقاط اضافات
این بوالعجب حالت نگر اطورما بایکدگر
نه منفصل نه متصل نه منفرد نه مزدوج
عکس می‌دید به پیمانه مگر آن سرمست
که دگر در نظرش باز نیامد اقداح
پرتو جام گر از باده ببینی زاهد
باز دانی به عیان سر زجاج و مصباح
زاهد چرا به من دگراین کبر وناز کرد
من نیز باده خوردم اگر او نماز کرد
کوته کنم حدیث که یک حرف بیش نیست
واعظ نکرد فهم و حکایت دراز کرد
آن مرد ره که در نظرش زر چو خاک شد
نبود عجب که از نظرش خاک زر شود
هرکه شد ز اهل نظر محو رخ یار بماند
ورنه چون زاهد بیچاره به گفتار بماند
امتحان را بت دیرین چو به رخ برقع بست
آشنا آمد و بیگانه به انکار بماند
عارف آن است که بی پرده رخ یار بدید
سالک آن است که در پردهٔ پندار بماند
بربند چشم حس، بگشادیدهٔ شهود
تا بنگری که لَیْسَ سِوَی اللّهِ فی الوُجُود
ای برهمن که در بر بت سجده می‌کنی
نیکو نظاره کن که نکو می‌کنی سجود
لاف صاحبدلی شیخ مناجاتم کشت
زرِ قلب همه را کاش عیاری گیرند
برآر سر که صبوحی کشان وقت سحر
بدند لیک به از خفتگان صبحگه‌اند
در جوانی شده‌ام پیر معارف زان رو
که بجز عشق جوانان دگرم پیر نبود
به هدایت چه زنی طعنه که صوفی گردید
همه را پیر مغان کاش هدایت می‌کرد
گفتی تو که بی پرده کس آن روی ندیده
آن دیده که از پردهٔ پندار برآمد
یکی حدیث سرودند لیک بس فرق است
میان بادهٔ فرعون و نکتهٔ منصور
زاهدا دم ز تجرد مزن و آزادی
که سراپای تو در قید نماز است هنوز
سالک ار کعبه و بتخانه ز هم فرق کند
او نه صوفی است که نامحرم راز است هنوز
تجلیات رخ یار زان نبیند شیخ
که چشم ماست به جانان و چشم او به لباس
تا چند همچو اهل طمع روزه و نماز
شرمی ز حق بدار هدایت گناه بس
ز هرچه منع کنندم بدان فزاید حرص
از آن به باده حریصم کزو شدم ممنوع
ای صوفی صاحب صفا لَیْسَ التَّصوّفُ بِالخِرَق
اِنّ التّصّوفَ یافَتَی قَلْبُ یَذُوْقُ مِنْحِرَقْ
گرچه بس معرفتت هست ولی العارف
چیست ادراک درین مرحله عجز از ادراک
رخ خوبان نه من از چشم خطا می‌بینم
به خدادر رُخِشان نور خدا می‌بینم
جام دیگر بده ای ساقی مستم که هنوز
جام از باده، می از جام، جدا می‌بینم
گو واعظ از این شیوهٔخوش منکر من شو
من بر روش هیچ کس انکار ندارم
شاهد ما روز و شب، با همه و بی همه
با همه‌اش آشنا وز همه بیگانه بین
هدایت رَبِّ أرِنِی چندموسی‌وش به طور دل
بجو چشمی که بینی هر طرف روی نکوی او
مرا فرزانگان دیوانه می‌دانند و من شادم
که جز دیوانگان را من ندانم مرد فرزانه
تو مرده‌ای چنانکه نیابی دگر حیات
ورنه ز هر طرف وزد انفاس عیسوی
چه تفاوت است صوفی زتوتافقیه خودبین
برو ای فقیه تن زن ز حدیث خودستایی
گفتگوی درویشان برزبان مرغان است
رازشان کسی داند کش بود سلیمانی
تمام اهل دو عالم به جستجوی تو پویان
کدام اهل و چه عالم که پیش ما تو تمامی
وقت آن دیوانهٔ شوریده خوش کاندر خیالش
روز وشب محواست و نداند صیامی نه صلاتی
اعتباراتست ای دل هرچه بینی غیرذاتش
راست خواهی اعتباری نیست اندر اعتباری
الترجیع بند
کیست آن شاهد پری رخسار
که نماید ز هر طرف دیدار
همه جویای او و او همراه
همه سرمست او و او هشیار
گاه پنهان به خلوت واعظ
گاه پیدا به خانهٔ خمار
گفته زاهد به نام او تسبیح
بسته ترسا به یاد او زنار
آگه از ذات او نبینم کس
ور بود نیست جز یکی ز هزار
دی شدم در کلیسیا از درد
چون دلم خون گرفت از غم یار
گفتم ای پیر دیر رازی گوی
تا شوم آگه از حقیقت کار
گفت خاموش شو که خود سازد
منکشف بر تو سری از اسرار
ناله برداشت ناگهان ناقوس
وین سخن کرد در نهان اظهار
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
ای دل ما به طرّهٔ تو اسیر
پای جانها نهاده در زنجیر
نشود دل ز یاد رویت دور
نشود جان ز مهر مویت سیر
تا صف محشرت بدیدن زود
تا دم دیگرت ندیدن دیر
عارفان را ز تست نالهٔ زار
عاشقان را ز تست نغمهٔ زیر
اشک آن، بی رخ تو، همچو بقم
روی این، از غم تو، همچو زریر
شکرگویان بی زبان و دهن
پادشاهانِ بی کلاه و سریر
دُردنوشان و ننگشان از صاف
دلق پوشان و عارشان ز حریر
زاهدا علم عشق و رندی را
صد بیان عاجز است از تقریر
گر بخوانند خادمت رندان
سجدهٔ شکر کن که گشتی میر
همچو من خاکشان بکش در چشم
تا نبینی عیان به عین بصیر
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
ای عیان گشته از تو جمله جهان
وی تو اندر جهانیان پنهان
مست جام تو عیسی مریم
محو نام تو موسیِ عمران
هم تو دل بوده هم تویی دلبر
هم تو جان بوده هم تویی جانان
در میانی و از همه به کنار
در کناری و با همه به میان
من و جز فکر تو زهی تهمت
من و جز ذکر تو زهی بهتان
از جلال و جمال تو دارند
مؤمنان کفر و کافران ایمان
عاشقان گلِ رُخت دایم
بلبل آسا کشیده این الحان
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
دوش از شور عشق جانانه
سوی میخانه رفتم از خانه
در خرابات خرقه کردم رهن
درکشیدم سه چار پیمانه
باده نوشیده بازگشتم و رفت
از دلم یاد خویش و بیگانه
ره سپردم ولیک از مستی
ره نبردم به سوی کاشانه
گذر افتاد سوی بتکدهام
ناگهان پای کوب و مستانه
گرد شمعِ رخ بتی دیدم
بت پرستان به سان پروانه
گفتم ای صانعان صانع خویش
بت کجا سجده کرده فرزانه
بت پرستان فغان برآوردند
وز دو سو درگرفت افسانه
ناگهان بت زبان گشاد که هین
دم مزن ای دو بین دیوانه
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
خود چهل روز حسن ذات ازل
ریخت خوش آب عشق بر گل دل
تا که دل عکس حسن خود بیند
داشت آیینه در مقابل دل
از پی فتح قفل دل دل را
داد مفتاح پیر کامل دل
چون درِ دل گشوده شد دیدم
روی لیلی وشی به محفل دل
گشت ظاهر که این سپهر بلند
منزلی بود از منازل دل
هرچه از نظم و نثر بنوشتند
نکتهای بود از مسائل دل
دل چه از هفت پرده عکسی داد
هفت افلاک شد مماثل دل
بحر دل چون که موج زن گردید
اوفتاد این گهر به ساحل دل
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
شاهد بی نقاب میبینیم
بر مهش مشک ناب میبینم
عکس رخسار ساقی اندر جام
ماه در آفتاب میبینم
بر سر بحر عشق اکوان را
همچو موج و حباب میبینم
فرع در اصل و اصل اندر فرع
همچو مه در سحاب میبینم
گاه خور بر سپهر مینگرم
گاه عکسش در آب میبینم
یار بی پرده لیک پیش رخش
خویشتن را حجاب میبینم
عاقبت هادی هدایت را
بر عدو کامیاب میبینم
سر گیتی ز هر که میپرسم
همه را این جواب میبینم
که درین خانه نیست کس جز او
هو هو لا اله الا هو
منتخب ساقی نامه
و لَهُ مِنْ رباعیات اللطایف
تَمّ الکتابُ وَهُوَ تَذکرةٌ لِلعارِفینَ و تَبصِرةٌ لِلسّالکینَ و موسومٌ بِریاضِ العارفینَ حَفَظَهُ اللّهُ تَعالَی مِنْشَرِّ المُنْکِریْنَ بِحُرْمَةِ محمّدٍ صَلَّی اللّهُ علیه و آلِهِ الطّاهِرِیْنَ صلواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِمِ اَجْمَعِیْنَ.
در وقت انتظام و اختتام این کتاب مستطاب جناب فضیلت و حکمت مآب حکیم عارف و شاعر واقف میرزا ابراهیم کازرونی متخلص به نادری سلمه اللّه ناظم مشرق الاشراق و غیره این چند بین گفته و حسب الخواهش آن جناب نوشته شد:
ساقی وارسته زکل جز خدا
جام می‌ات هادی راه هدا
کوثر باقیم عنایت نما
روی دلم سوی هدایت نما
تا به هدایت رخ جان آورم
شرح غم دل به بیان آورم
ای ز تو انوار هدایت منیر
جان تو آگاه ز بالا و زیر
تازه جوان فرخ و فرخنده پی
مرده ز مادون و به حق گشته طی
سالک راه صمدی آمده
مالک ملک ابدی آمده
روی تو انوار جمال ازل
بارزِ اسرار کمال ازل
جامع منقولی و معقول نیز
رفته دلیلت سوی مدلول نیز
باخبر از سرّ سراسر کتب
وین همه دانی حجب اندر حجب
زآنچه علوم آمده در هر کتاب
مخبر صادق بشمردش حجاب
او که شبان آمده عالم رمه
خوانده حجاب اللّه اکبر همه
ای تو زکل رسته و بسته به حق
یافته از مشرب بینش سبق
مست شده از می جام الست
دیده حجب هر چه بجز ذات هست
ساقی باقیت سقایت نمود
روی دلت سوی هدایت نمود
غیرت جان است تن خاکیت
عقل مجرد دل افلاکیت
هشته علایق به حقایق رخت
حاق حقایق گهر فرخت
فرخ و فرخنده و فرخ کلام
پختهٔ تو مایه ده هرچه خام
صورت و معنی سخن آرا تویی
ملک سخن را همه دارا تویی
شد شجر طور نی خامه‌ات
بارقهٔ نور از آن نامه‌ات
باخبر از راز کمون و بروز
شارق سیر تو بود و هم سوز
رسته ز قید چه و چون ذات تو
دوست نما آمده مرآت تو
عبد چو از کنه خود آگاه گشت
رسته شد از بندگی و شاه گشت
از بندگی و خسروی رسته‌ای
ملک سخن را تو خدیو نوی
مشرق اشراق معانی دلت
محو جمال ازل آمد گلت
ای زجمال تو هویدا کمال
وی ز کمال تو هویدا جلال
آنکه نه بگذشته ترا وقت زیست
یک دو سه سال سنه افزون ز بیست
ای تو جوان بخت جوان دبیر
بخت جوانت گهر عقل پیر
دانشت آئینهٔ بینش شده
گوهر بینش ز تو دانش شده
داده ز کف دانش و بینش تمام
پختهٔ تو رسته بکلی ز خام
سرخوش صهبای جمال ازل
وجد و طرب قسمت تو لم یزل
تذکره‌ای کامده‌ای ناظمش
احسن تقویم بحق لازمش
روضه به روضه روضات جنان
ساخته‌‌ای ختم به شعر خود آن
باغ بهشتی اثری وجد و حال
مزرع و کشتی ثمر آن کمال
وه که اساس خوشی آورده‌ای
تذکرهٔ دلکشی آورده‌ای
رحمت حق بر تو و طبع خوشت
روح فزا این سخن دلکشت
نادری آن بی سپر راه عشق
بندهٔ تو باخبر از شاه عشق
کرد به مدحت رقم این چند فرد
ذکر تو در مشرق اشراق کرد
تا که کنی درج در آن تذکره
بو که بماند ز پی تبصره
گر سزد آن خاتمه را ثبت کن
خار و خسی در چمنی نبت کن
در صدف است این ونه رخشان در است
مشرق اشراق مرا در خور است
پس از نگارش ابیات مذکوره در خاتمهٔ این کتاب مسطوره به این رباعی در مدح نادری ختم نمود
ای آنکه تویی شبان و عالم رمه شد
گفتار تو ختم گفته‌های همه شد
مانند کتاب حق که شد ختم به ناس
ابیات تو این کتاب را خاتمه شد
اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَوّلاً و آخِراً و بَاطِناً و ظَاهِراً وَهَذَا خَاتِمَةُ الْخاتِمَةِ وَ الْحَاقُ الْقَآئِمَةِ الدَّائِمَةِ وَاحْفَظْنَا مِنْلَوْمِ الأَعْدَاءِ الْأَئِمّةِ بِحَقِّ آلِ النَّبی وَقائِمِه صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْاَجْمَعیْنَ.
عَلَی یَدِ العبدِ الرّاجی إلَی رَحْمَةِ المَلِکِ الوَهّابِ ابن مرحوم حاجی میرزا حبیب اللّه المتخلص بخاقانی محلاتی حاجی محمد رضا المتخلص بالصفا و الملقب بسلطان الکتاب سنة ۱۳۰۵.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل اول - فرق علم مکتسب با علم لدنی
بدانکه در حق صورت بینان و ظاهر جویان با مصطفی-صلعم- خطاب این آمد: «وتراهم یَیْظُرون إِلَیْک وَ هُمْ لایُبصِرون». ای عزیز می​گویم: مگر این آیت در قرآن نخوانده​ای و یا نشنیده​ای که «قُد جاءَکم مِنَ اللّهِ نورٌ و کتابٌ مُبین»؟ محمد را نور می​خواند و قرآن را که کلام خداست نور می​خواند که «واتّبعوا النورَ الذی اُنْزل مَعَه». تو از قرآن حروف سیاهی می​بینی بر کاغذ سفید، بدانکه کاغذ و مداد و سطرها نور نیستند، پس «القرآنُ کلامُ اللّهِ غیرُ مخلوق» کدامست؟
خلق از محمد صورتی و تنی و شخصی دیدند، و بشر و بشریَّتی به بینندگان می​نمودند که «قُلْ إِنما أنا بَشرٌ مِثلُکم یوحی إِلی» تا ایشان درین مقام گفتند که «وقالوا مالِهذا الرسولِ یأکُل الطعامَ و یمشی فی الأَسواق». اما او را با اهل بصیرت و حقیقت نمودند تا بجان و دل، حقیقت او بدیدند. بعضی گفتند: «اللهُمّ الجعَلْنا من اُمةِ محمد»، بعضی گفتند: «اللهم لاتَحْرِمنا من صحبة محمد» و قومی گفتند: «اللهم ارزُقْنا شفاعةَ محمد». اگر در این حالت و درین مقام ولایت او را بشر خوانند و یاوی را بشر دانند، کافر شوند. بر خوان: «و قالوا أَبشَرٌ یهدوننا فکَفَروا» تاوی بیان کرد که «لَسْتُ کأحدِکم».
و حقیقت قرآن که صفت مُقدس است مقرون و منوط دلهای انبیا و اهل ولایت است که حیوة این فرقت بدان آمد. آن در کتاب نیست و هم در کتاب می​طلب. «ما بَیْنَ الدفَتَیْن کلامُ اللّه» هر دو طرف گرفته است. اما طالبان قرآن را در کتاب بدیشان نموده​اند که «إنّ للقرآن ظهراً و بطناً وَلِبَطنه بطناً الی سبعة أبطُن» گفت. هر آیتی را از قرآن ظاهری هست و پس از ظاهر باطنی تا هفت باطن. گیرم که تفسیر ظاهر را کسی مدرک شود، اما تفسیرهای باطن را که دانست و که دید؟ و جای دیگر گفت که: «أُنزل القرآنُ علی سبعةِ أَحرُف کُلُها شاف کاف.» عروس جمال قرآن چون خود را باهل قرآن نماید، بههفت صورت اثر بینند و همه صورتها باشفاف تمام. مگر که ازینجا گفت: «أهلُ القرآن أهَلُ اللّه و خاصتُه» که چون مقری بکتاب «وعند ام الکتاب» رسید بمعانی قرآن برسد و جمال پرتو قرآن او را چنان از خود محو کند که نه قرآن ماند و نه قاری و نه کتاب بلکه همه مقروء بود و همه مکتوب باشد.
اما مقصود آنست که بدانی که جزین بشریت حقیقتی دیگر، و جزین صورت معنیی دیگر، و جزین قالب جانی و مغزی دیگر و جزین جهان جهانی دیگر.
ما را بجز این جهان جهانی دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
آزاده نسب زنده بجانی دگر است
و آن گوهر پاکشان زکانی دگر است
قلاشی و رندی است سرمایۀ عشق
قرّائی و زاهدی جهانی دگر است
ما را گویند کین نشانی دگر است
زیرا که جزین زبان زبانی دگر است
أمّا آیت «و ما مِنۀا إِلّا لَهُ مَقامٌ معلوم» بیان وشرح این همه کرده است؛ «واللّهُ فضَّل بعضَکم علی بعضٍ فی الرزق» عذر این همه بخواسته است؛ «تلک الرُّسُل فضّلنا بعضهم علی بعض» پدید کرده است «وفوق کل ذی علم علیم» ظاهر شده است. این همه چیست؟ و چه معنی دارد «وما یعلَمُ تأویلَه إِلاّ اللّهُ و الراسِخون فی العلم»؟ این تأویل که خدا داند و راسخان در علم. راسخ در علم کدام باشد؟ برخوان: «بَلْ هو آیاتٌ بیناتٌ فی صدور الذین اوتوا العلم». این صدر کجا طلبند؟ «أفَمَنْ شَرَح اللّهُ صدرَه للاسلام فهو علی نورِ من ربّه فَوَیلٌ للقاسِیة قلوبُهم». این نور کجا جویند؟ «إنّ فی ذلک لَذِکْری لِمَن کان لَهُ قلب»! گم راه را این همه گم و راهنمایی را این همه پیدا شده است و ز بهر این گفت مصطفی-صلعم-: «إِنّ مِنَ العلمِ کَهَیْأَةِ المکنون لایعْلَمُه علماءٌ الا العلماءُ باللّه فَإِذا نطقوا به لم یَنْکُره إِلّا اهلُ الغِرَّة باللّه».
علمها سه قسم آمدند: قسم اول علم بنی آدم آمد و قسم دوم علم فرشتگان و قسم سوم علم مخلوقات و موجودات اما علم چهارم علم خداست تعالی و تقدس که علم مکنون و مخزون می​خوانند پس علم مکنون جز عالم خدا کس نداند و ندانم که هرگز دانسته​ای که عالم خدا کیست؟ «اُطلُبوا العلمَ وَ لَوْ بالصّین» ترا بچین و ماچین باید رفت، آنگاه «عُلَماءُ اُمّتی کأنبیاء بنی إِسرائیل» بیابی.
بر کدام راه می​باید رفت؟ بر راه عمل، عمل تن نمی​گویم بر راه عمل دل می​گویم و معلوم است که گفته است: «مَنْ عَمِلَ بِما عَلِم وَرّثَهُ اللّهُ عِلْمَ مالایَعْلم».
دریغا «کَلِمَ الناس علی قَدَرِ عقولِهم» پندی تمامست؛ أما درین ورقها بعضی سخنها گفته شود که نه مقصود آن عزیز بود، بلکه دیگر از محبان باشد که وقت نوشتن حاضر نباشند، ایشان را نیز نصیبی باید تا نپنداری که همه مقصود تویی. زیرا که هر که چیزی شنود که نه مقام وی بود ونه در قدر فهم وی باشد، ادراک و احتمال آن نکند. تو ای عزیز پنداری که قرآن مجید خطابست با یک گروه یا با صد طایفه یا با صدهزار؟ بلکه هر آیتی و هر حرفی خطابست با شخصی، و مقصود شخصی دیگر بلکه عالمی دیگر. وآنچه درین ورقها نوشته شد، هر سطری مقامی و حالتی دیگر است و از هر کلمه​ای مقصودی و مرادی دیگر، و با هر طالبی خطابی دیگر که آنچه با زَیْد گفته شود نه آن باشد که با عمرو بود، و آنچه خالد بیند بکر مثلاً نبیند.
ای عزیز! تو پنداری که «الحمدُللّه رب العالمین» بوجهل شنید، یا مقصود او بود؟ او از قرآن «قُل یا ایُّها الکافرون» شنود و نصیبش این بود؛ اما «الحمدللّه» نصیب محمد بود و محمد شنید. و اگر باور نمی​کنی از عمر خطاب بشنو که گفت: مصطی- صلعم- با ابوبکر سخن گفتی که شنیدم ودانستم و گاه بود که شنیدم و ندانستم، و وقت بود که نشنیدم و ندانستم، چه گویی؟ از عمر دریغ می​داشت! نه حاشا و کلا ازو دریغ نمی​داشت، لیکن فرزند طفل را که رضیع بود از برهبریان و حلوای شکر نگاه دارند که او را معده احتمال نکند، تا رسیدۀ روزگار شود آنگاه مَأکولات و مَشروبات مُضراو نشود.
عبداللّه بن عباس می​گوید که اگر این آیت را که «إنّ رَبّکم اللّهُ الذی خَلق السموات و الارضَ فی ستةِ ایام ثم استوی علی العرش» تفسیر میکنم «لَرَجَمْتمونی بالحجارة» یعنی صحابه- رضی اللّه عنهم- مراسنگسار کنند. ابوهُریره- رضی اللّه عنه- گفت که اگر این آیت را شرح کنم که «اللّه الذی خَلق سبع سموات و من الارض مِثلَهُنَّ یَتَنزّلُ الامرُ بینهُنّ»، «لَکَفّرُتمونی»، یعنی خلق مراکافر خوانند.
عبداللّه بن عباس می​گوید:شبی با علی بن ابی طالب- کرم اللّه وجهه- بودم تا روز، شرح بای بسم اللّه می​کرد: «فرأیتُ نفسی کالجرَّةِ عند البحرِ العظیم».یعنی خود را نزد وی چنان دیدم که سبویی نزد دریایی عظیم. از دریا، چه بر توان گرفت؟ تا ساکن دریا نشوی، هرچه یابی قَدَری و حَدّی دارد؛ ملاح از دریا، چه حدِ و وصف کند و چه برگیرد؟! زیرا که هرچه برگیرد باز بریزد که مقام در بحر دارد، اما بَرّ از بحر چه خبر دارد؟ «ظَهَر الفسادُ فی البرّ و البحر. هرچه آموختۀ خلق باشد بر و بری باشد و هرچه آموختۀ خدا باشد که «الرحمنُ عَلَّم القرآن». بحر و بری باشد و بحر نهایت ندارد «ولایُحیطون بشیءِ مِنْ علمه».
چه می​شنوی ای عزیز! شمه​ای ازین حدیث که «اَلمؤمنُ مِرْآةُ المؤمن» بدینجا لایق است. هر که چیزی نداند و خواهد که بداند او را دو راهست: یکی آن باشد که با دل خود رجوع کند بتفکر و تدبر تا باشد که بواسطۀ دل خود خود را بدست آرد. مصطفی- علیه السلام- ازاینجا گفت که: «إِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ إِنْ أَفْتاک المُفْتون» گفت: هرچه پیش آید باید که محل و مُفتی آن صدق دل باشد. اگردل فتوی دهد امر خدا باشد می​کن؛ و اگر فتوی ندهد ترک کن، و اعراض پیش گیرد که «إنّ لِلْمَلَک لَمَّةٌ و للشیطان لَمّة». هرچه دل فتوی دهد خدایی باشد، و هرچه رد کند شیطانی باشد و نصیب این دو لَمّه در همۀ جسدها هست از اهل کفر و اسلام. کارهای ما دشوار بدانست که مفتی ما نفس امّاره است که «إنّ النَفْس لَأمّارةٌ بالسوءِ». هر کرا مفتی دلست او متقی و سعید است و هر کرا مفتی نفس است او خاسرو شقی است؛ و اگر شخصی این اهلیت و استعداد ندارد که بواسطۀ دل خود بداند دل کسی دیگر بجوید و بپرسد که این اهلیت یافته باشد «فَأسأَلوا أهلَ الذِکر إِن کُنْتُم لاتعلَمون: تا دل غیری آینۀ تو باشد.
ای دوست دلها منقسم است بر دو قسم: قسمی خود در مقابلۀ قلم اللّه است که بر وی نوشته شده است که «کَتَب اللّهُ فی قلوبهم الایمان» و یمینُ اللّه کاتب باشد؛ پس هرچه نداند چون بادل خود رجوع کند بدین سبب داند. قسم دوم هنوز نارسیده باشد و خام در مقابلۀ قلم اللّه نبود؛ چون از یکی که دلش آینه و لوح قلم اللّه باشد بپرسد و معلوم کند، او از اینجا بداند که خدا را در آینۀ جان پیردیدن چه باشد. پیر، خود را در آینۀ جان مرید ببیند اما مرید در جان پیر خدا را بیند.
و مثال همه که گفتم آنست که جماعتی بیماران برخیزند و بنزد طبیب روند و علاج خود بجویند. طبیب نسخهای مختلف بجهت تسکین امراض بدیشان دهد اگر کسی گوید: این اختلاف نسخها از جهل طبیب است غلط گفته باشد و جاهل این گوینده باشد که این اختلاف نسخها که افتاد از اختلاف علل افتاد. پس علتها گوناگونست، نسخت همه علتها بیک علت باز دادن سخت جهل و خطا باشد؛ آنها که دانند که چه گفته می​شود خود دانند.
اکنون علت دین و اسلام قالب یک رنگ باشد. «بُنِیَ الاسلامُ علی خمس» خود نسخهای معین داده است که پنج نسخت است که علاج و دوای جملۀ مؤمنان است؛ امّا کار باطن و روش قلب، ضبطی و اندازه​ای ندارد. لاجرم بهر واردی پیری بباید که طبیب حاذق باشد که مرید را معالجه کند و از هر دردی مختلف درمانی مختلف فرماید. آنها که ترک علاج و طبیب کرده​اند خود آن بهتر باشد که در علت فرو شوند زیرا که «وَلَوْ عَلِمَ اللّه فیهم خیراً لَأسمعَهم». پس چون طبیب حاذق در راه رونده بباید، باجماع مشایخ- قدّس اللّه ارواحهم- فریضه باشد؛ و از اینجا گفته​اند: «مَنْ لاشیخَ له لادین له». و شیخ را نیز فریضه بود خلافت قبول کردن، و تربیت کردن مریدان را فرض راه بود. اگر تمامتر خواهی از خدای تعالی بشنو که گفت: «هوالذی جَعَلکم خَلائف فی الارض وَرَفَعَ بَعْضَکم فَوْق بعضی دَرَجات». و بیان خلافت باطن جای دیگر گفت: «لَیَستَخْلِفنّهم فی الارض کما استَخْلَف الذین من قَبْلِهم»بیت:
کس را ز نهان دل خبر نتوان کرد
ز احوال دل خویش حذر نتوان کرد
کس عالم شرع را زَبَر نتوان کرد
انسانی را ز خود بدر نتوان کرد
محجوبان را بدین، نظر نتوان کرد
با خویش بکوی او گذر نتوان کرد
دریغا قفل بشریت بر دلهاست، و بند غفلت بر فکرها، و معنی «أفَلا یَتَدبَّرون القرآن أَم علی قُلوبٍ أقفالُها» این باشد. چون فتوح فتح و نصرت خدای تعالی درآید که «إذا جاء نَصْرُ اللّهِ والفَتْح» این قفل از دل بردارد. «سَنُریهم آیاتِنافی الآفاق و فی انفُسِهم» پدید اید و نباتِ «واللّهُ أنْبَتَکُم مِن الارض نباتا» حاصل شود از خود بدر آید، ملکوت و مُلک ببیند و مُلک و مالک المُلْک شود که «کذلک نُرِی ابراهیمَ ملکوت السمواتِ و الارض» از خود بدر آید.
عیسی-علیه السلام- ازین واقعه خبر چنین داد که «لایَدْخُلُ ملکوتَ السمواتِ مَنْ لَمْ یولدْ مرَّتین» گفت: بملکوت نرسد هرکه دوبار نزاید یعنی هر که از عالم شکم مادر بدر آید این جهان را بیند و هرکه از خود بدر آید آن جهان را بیند. «أبدانُهم فی الدنیا و قلوبُهم فی الآخرة» این معنی باشد. آیینۀ «یَعْلَمُ السِرَّ فی السمواتِ والارض» کتاب وقت او شود. «مَنْ عَرفَ نفسه» او را روی نماید، «فقد عَرَف ربَّه» نقد وقت او شود. از «یوم تُبَدَّلُ الأَرضُ» گذشته بود و «بِغَیْر الأَرضِ» رسیده «رأی قلبی ربی» بیند. «أَبیتُ عِنْد ربی یُطْعِمُنی و یَسْقین» بچشد. فأوحی إِلی عَبْدِه ما أوحی» بشنود.
ای عزیز اگرخواهی که جمال این اسرار بر تو جلوه کند از عادت پرستی دست بدار که عادت پرستی بت پرستی باشد. نبینی که قدح این جماعة چگونه می​کند «إِنّا وَجَدْنا أباءَنا علی امةٍ و إِنّا علی آثارهم مُقتدون»! و هرچه شنوده​ای ازمخلوقات فراموش کن «بِئْسَ مَطِیَّةُ الرَّجُل زَعْمُه». و هرچه شنوده​ای ناشنوده گیر که «لایَدْخُل الجنَّة نَمّام». و هرچه بنماید نادیده گیر «ولاتَجَسَّسوا». و هرچه بر تو مشکل گردد جز بزبان دل سؤال مکن و صبر کن تا رسی «وَلَوْ أنهُم صَبروا حتی تَخْرُجَ إِلَیْهم لَکان خیراً لَهُم». نصیحت خضر قبول کن «فلا تَسْأَلنی عن شیءٍ حتی أُحدِثَ لک مِنْهُ ذِکرا».
چون وقت آید خود نماید که «سَأُریکُمآیاتی فلا تَسْتَعجِلون»؛ و می​طلب که زود بیابی که «لَعَلَّ اللّهُ یَحْدِثُ بعْدَ ذلک أمْراً». چون روی رسی و بینی؛ و هرگز تا نروی نرسی «أَفَلَمْ یَسیروا فی الارض فَیَنْظُروا». «أَلَمْ تَکُنْ أرضُ اللّهِ واسعةً فَتُهاجِروا فیها» امر است بر سیر و سفر؛ اگر روش کنی عجایب جهان بینی در هر مَنزلی «وَمَنْ یهاجِر فی سبیل اللّه یَجِد فی الارض مُراغَماً کثیراً وَسَعَة». در هر منزلی ترا پندی دهند و پند گیری «فَذَکِّرْ فإنَ الذِکری تَنْفَعُ المؤمنین».
این همهآیتها جز بمثل ندانی که «مَثلُ الجنَّة التی وُعِدَ المتقون». ترا بجایی رسانند که سدّها و کوهها چون پشم رنگین شود «وَتکونُ الجِبالُ کالْعِهْنِ المَنْفوش». «إِنّ یأجوجَ و ماجوجَ مُفسدون فی الارض» ترا بنمایند. بدانی که این همه در تن آدمی کدام صفتهاست؟ پس دجال، حال نفس امّاره را دریابی «أَعْدی عَدُوِکَ نفْسُک التی بَیْن جَنْیک». پس «جذبةٌ مِنْ جَذَباتِ الحق تُوازی عمل الثقَلین» درآید و ترا بمیراند و فانی کند که «مَنْ أراد أن یَنظُرَ إِلی مَیّت یمشی علی وجه الأرض فَلیَنْظُر إِلی ابن ابی قُحافَة». پس زنده شوی «أَوَمَنْ کان مَیتاً فاحییناه». چون باقی شدی ترا بگویند که چه کن و چه باید کرد «والذین جاهَدوا فینا لَنَهْدیِنَهُم سُبُلَنا». آنگاه ترا در بوتۀ عشق نهند و هر زمان گویند: «وجاهِدوا فی اللّه حقَّ جِهادِه» تا آتش ترا سوخته گرداند. چون سوخته شدی نور باشی «نورٌ علی نورِ یهدی اللّهُ لِنوره مَنْ یَشاء»، و خود نور تو باطل است و نور وی حق و حقیقت نور او تاختن آرد، نور تو مضمحل شود و باطل گردد. همه نور وی باشی «کَذلک یَضْرِبُ اللّه الحقَ و الباطِل بل نقذِف الحق علی الباطل فیدمغه».
پس اگر هیچ نشانی نتوان دانستن «فَهُوَ عَلی نورٍ مِنْ رَبّه» خود می​گوید که کار چونست و چون باشد. کار را باش اگر سر کار داری و اگر نه بخود مشغول باش. مگر که از ذوالنون مصری نشنیده​ای که چه گفت: «إِنْ قَدِرتَ علی بَذْلِ الروح فَتَعالَ وَإِلّا فَلاتَشْتَغل بتُرَّهات الصوفیة». اگر برگ آن داری که اول قدم، جان دربازی بر ساز باش، و اگر نتوانی ترهات صوفیان و مجاز و تکلفات صوفیانه ترا چه سود دارد؟ خواجه ابوعلی سرخسی این بیتها را مبحث سخت وارد و لایق گفته است در معنی قول ذوالنون:
در آی جانا با من بکار اگر یاری
وگرنه رو بسلامت که بر سر کاری
نه همرهی تو مرا راه خویش گیر و برو
ترا سلامت بادا مرا نگوساری
مرا بخانۀ خمار بر بدو بسپار
دگر مرا بغم روزگار نسپاری
نبیذچند مراده برای مستی را
که سیر گشتم ازین زیرکی و هشیاری
با تو گفتم اگرچه مخاطب تویی اما مقصود و فایده دیگری و غایبی بر خواهد داشت. از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت: سی سالست که سخن با خدایتعالی میگویم و خلق می​پندارند که با ایشان می​گویم ای عزیز معذور دار. قاضی فضولی همدانی از کجا، و این سخنهای اسرار ازکجا؟ گوینده نمیداند که چه میگوید شنونده چه داند که چه میشنود!
بسیار رسائل بروزگار دراز بقاضی امام سعدالدین بغدادی و خواجه امام عزالدین و امام ضیاءالدین و خواجه کامل الدولت و الدین نوشتم که مجلدات بود، اما این ساعت مدتی بودکه بنوشتن عزم نداشتم، و تقصیر می​بود و می​افتاد. و چنان قصد که در اوقات ماضی می​بود بمن اکنون نمی​بود،از بهر آنکه مدتی بود که دل این شیفته از زبان می​شنود که زبان قایل بودی و دل مُستمع. در آن وقت قصد و عزم نوشتن بسیاری می​افتاد؛ اکنون مدتیست که زبانم از دل می​شنود دل قایل است و زبان مستمع. و این بیچاره را اوقات و حالات بوالعجب روی می​نماید مدتها و وقتها می​باشد.
اما سید را- صلوات اللّه و سلامه علیه- هر لحظه و هر لمحه خود هر دو حالت که گفته شد بودی. «وَما یَیْطقُ عَن الهوی إِنْ هوإِلاّ وحی یوحی» خبر ده این معنیست. چون خواستی که زبانش از دل شنود. گفتی: «أَرِحنا یا بلال» ما را از خودی خود ساعتی با حقیقت ده؛ و چون خواستی که دل مستمع زبان باشد، گفتی: «کَلِّمینی یا حُمَیْرا» ای عائشه مرا ساعتی از حقیقت باخود ده، و مرا با خودآر؛ تا جهانیان فایده یابند، تا وی عبارت می​کند که «بُعِثتُ لِأُتمِّمَ مَکارِم الأخلاق».
این خود رفت، مقصود آن آمد که آنچه آن عزیز بزرگوار نکتۀ چند درخواست کرد بر طریق سؤال، در جواب آن دستوری با نهاد و حقیقت خود بردم، و حقیقتم و نهادم دستوری با دل برد و دلم دستوری با جان مصطفی- علیه السلام- برد، و روح مصطفی از حق تعالی دستوری یافت و دلم از روح مصطفی- صلعم- دستوری یافت؛ حقیقتم ازدل دستوری یافت و زبانم از نهاد و حقیقتم دستوری یافت.
پس هرچه در مکتوبات و امالی این بیچاره خوانی و شنوی از زبان من نشنیده باشی، از دل من شنیده باشی از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی؛ و هرچه از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی از خدا شنیده باشی که «مایَنْطِقُ عَنِ الهوی إِنْ هو إِلاّ وَحیٌ یوحی». بیان دیگر «مَن یُطِعِ الرسولَ فقد اطاعَ اللّه». «اِنَّ الذین یُبایعونَک إِنّما یُبایعون اللّهَ یَدُ اللّهِ فوق أیدیهم» همین معنی دارد. «و یَسْألونَک عَنِ الرّوح قُلِ الرّوحُ مِنْ اَمْر ربی» منبع این همه شده است. ای عزیز «لَقَد کان فی قِصَصِهمْ عِبْرَةٌ لِاُولی الألباب» إِذنی و گستاخی داده است بسخن گفتن و واقعه نمودن پیران بامریدان «وکُلّاً نَقُص عَلیْک مِنْ أنْباء الرُسل مانُثَبِتُ به فؤادَک» گفت: ما قصۀانبیا و رسل بر تو میخوانیم و مقصود از آن همه آرام و آسایش دل تو میجوییم.
چون حال چنین آمد که گفتم من نیز چنانکه آید گویم، و از آنچه دهند بمن من نیز زبده بر خوان کتابت نهم، و ترتیب نگاه نتوان داشت که سالک رونده را اگر متلوّن بود و در تلوّن بماند متوقف شود و ساکن گردد و سخن گفتن حجاب راه او باشد اما اگر سخن گوید و اگرنه برچه خطر باشد! اما ترتیب و نظم و عبارت در کسوتی زیباتر نتوان آوردن. این هنوز نصیب خاص باشد «مَنْ عَرَف اللّه کلَّ لِسانُه» همین معنی باشد. این سخن هنوز تحقیق و حکمت نباشد. اما خاص الخاص خود رسیده باشد و او را با خود ندهند، و اگر دهند روزگار بحساب گذارندو خود بجایی باز نماند که آنگاه از آن وصف کند. مقام بی نهایت دارد،اگر دستوری یابد از خدا با اهلان، سخنهای چند از بهر اقتدا و اهتدای مریدان بگوید و ترتیب نگاه نتواند داشتن.
اما اصل سخن سخت قوی و برجای باشد اما هر کسی خود فهم نکند، زیرا که در کسوتی و عبارتی باشد که عیان آن در عین هر کسی نیاید. درین مقام «مَنْ عَرَفاللّه طالَ لِسانُه» بود که چون خود را غایب بینم آنچه گویم مرا خود اختیار نباشد، آنچه بوقت اختیار دهند خود نوشته شود «واللّه غالِبٌ علی اَمْره» یعنی بر امر عباده «یَفْعلُ ما یشاءُ و یحکُم ما یُرید» واللّه الهادی.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل ثانی - شرطهای سالک در راه خدا
بدان ای عزیزبزرگوار که اول چیزی ازمرد طالب و مهمترین مقصودی ازمرید صادق، طلبست و ارادت یعنی طلب حق و حقیقت؛ پیوسته در راه طلب می​باشد تا طلب روی بدو نماید که چون طلب،نقاب عزت از روی جمال خود برگیرد و برقع طلعت بگشاید همگی مرد را چنان بغارتد که ازمرد طالب چندان بنماند که تمیز کند که او طالب است یا نه. مطلوب او را قبول کند. «مَنْ طَلَبَ وَجَدَّ وَجَد» این حالت باشد.
ای عزیز طالبان از روی صورت بر دوقسم آمدند: طالبان و مطلوبان. طالب آن باشد که حقیقت جوید تا بیابد. مطلوب آن باشد که حقیقت وی را جوید تا بدان أُنس یابد. انبیا-علیهم السلام- با جماعتی از سالکان طالب خدا بودند. سر ایشان ابراهیم خلیل و موسی کلیم بودند- صلوات اللّه علیهما- نعتشان بشنو: «ولما جاء موسی لِمیقاتِنا» آمد بما موسی؛ این، طلب باشد. «وَاتخَذاللّهُ ابراهیمَ خلیلا» ابراهیم را دوست گرفت؛ در اصل دوست نبوده باشد آنکس که دوستش گیرند چنان نباشد که خود در اصل دوست بوده باشد. این طلب را فقر خوانند، اولش «الفَقْرُ فَخْری» باشد. باصطلاحی دیگر فنا خوانند، انتهای او آن باشد که «إِذا تَمَّ الفقْرُ فهو اللّه» نَقْدِ وقت شود.
اما گروه مطلوبان سر ایشان مصطفی آمد- علیه السلام- و امت او بِتَبَعیت وی که «یُحِبَّهم و یُحِبِّونَه». محمد اصل وجود ایشان بود و دیگران تُبَّع. موسی را گفتند: «جاء» آمد؛ مصطفی را گفتند: «اَسْری» او را بیاوردیم. آمده چون آورده نباشد اَنْبِیا بنامها و صفاتهای خدا سوگند خوردند، اما خدابجان و سر و موی و روی او سوگند یاد کرده «لَعَمْرکَ والضُحی و اللیلِ إِذا سَجی». موسی را گفتند: «اُنظُرْ إِلی الجبل» بکوه نگر؛ مصطفی را گفتند: ما بتو نگرانیم، تو نیز همگی نگران ما شو «اَلَمْ تَرَ إلی ربِّک کَیْف مدَّ الظِلَّ». جماعت امتان او را بیان کرد که «من تَقرَّبَ إِلی شِبْراً تَقرَّبْتُ إِلیه ذِراعا، وَمَنْ تقرَّبَ إِلیّ ذراعاً تقرَّبتُ إِلیه باعا، وَمَنْ أَتانی یمشی اَتیْتُه هَرْوَلَة»، تا اگر یک روش طالب را بود، دو کشش مطلوب را بود. اما از آنجا که حقیقت است، طالب خود مطلوب است که اگر نجویندش نجوید و اگر آگاهیش نکنند آگاه نشود.
با طایفۀمطلوبان هر لحظه خطاب اینست «الأطالَ شَوقُ الأبرار اِلی لقائی وَإِنّی الی لقائهم لأشَدُّ شوقا»! شوق از حضور و رؤیت باشد نه از غیبت و هجران «واشوقاً الی لقاء اخوانی» گواه اینست. «أِنّی لَأَجِدُ نَفَس الرحمنِ مِن قِبَل الیمن» جواب ده این همه شده است. باصطلاحی دیگر این مقام را بقا خوانند و مسکنت. «اللُهَّم احینی مسکیناً و اَمِتْنی مسکیناً وَاحُشرنی فی زُمْرَة المساکین» علم این سخن آمده است؛ و از این طایفه بعبارتی دیگر خبر داد که «اِنّ للّهعباداً یُحْییهم فی عافیةِ و یُمیتُهم فی عافیة و یَحْشُرُهم یومَ القیامةِ فی العافیةو یُدْخِلْهم الجنة فی عافیة». دانی که این کدام عافیت است؟ آن عافیت است که شب قدر خواستی در دعا «اللهم انی اسألُک العَفْو و العافیة».
اما ای عزیز شرطهای طالب بسیارست در راه خدا که جملۀ محققان خود مجمل گفته​اند. اما یکی مفصل که جملۀ مذاهب هفتاد و سه گروه که معروفند، اول در راه سالک در دیدۀ او، یکی بود و یکی نماید؛ و اگر فرق داند و یا فرق کند، فارق و فرق کننده باشد نه طالب. این فرق هنوز طالب را حجاب راه بود که مقصود طالب از مذهب آنست که باشد که آن مذهب که اختیار کند او را بمقصد رساند. و هیچ مذهب بابتدای حالت بهتر از ترک عادت نداند چنانکه از جملۀ ایشان یکی گفته است:
بِالقادِسیّةِ فِتْنَةٌ ما اَنْ یَرَوْن العار عارا
لامُسلمین و لامَجوسَ ولایهودَ و لانصاری
چون بآخر طلب رسد خود هیچ مذهب جز مذهب مطلوب ندارد. حسین منصور را پرسیدند که تو بر کدام مذهبی؟ گفت: «أنا علی مذهبِ ربّی» گفت: من بر مذهب خداام زیرا که هر که بر مذهبی بود که آن مذهب نه پیروی بود، مُختلط باشد؛ و بزرگان طریقت را پیر خود خدای تعالی بود؛ پس بر مذهب خدا باشند و مخلص باشند نه مختلط. اختلاط توقفست و اخلاص ترقی و اخلاص در طالب خود شرط است «مَنْ اَخْلَصَ للّه أَرْبَعین صباحاً ظَهَرتْ یَنابیعُ الحکمة من قَلبه علی لِسانه». او از مذهبها دور است، ایشان نیز دور باشند گواهست برین «تَخَلَقوا بِأخلاقِ اللّه». مگر نشنیده​ای این دو بیت:
آنکس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرند ای ناداشت
این رنگ همه هوس بود یا پنداشت
او بی رنگست رنگ او باید داشت
اگر مذهبی مرد را بخدا می​رساند آن مذهب اسلامست و اگر هیچ آگاهی ندهد طالب را، بنزد خدای تعالی آن مذهب از کفر بتر باشد. اسلام نزد روندگان آنست که مرد را بخدا رساند و کفر آن باشد که طالب را منعی یا تقصیری در آید که از مطلوب بازماند. طالب رابانهندۀ مذهب کارست نه با مذهب. بیت:
آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش
عشقت بنهم بجای مذهب در پیش
تا کی دارم عشق نهان در دل ریش
مقصود رهی تویی نه دینست و نه کیش
تو چه دانی که چه می​گویم؟ می​گویم طالب باید که خدا را در جنت و در دنیا و در آخرت نطلبد، و در هرچه داند و بیند نجوید. راه طالب خود در اندرون اوست، راه باید که در خود کند «وَفی اَنفسِکم أَفَلا تُبْصرون». همه موجودات، طالب دل رونده است که هیچ راه بخدا نیست بهتر از راه دل «القلبُ بَیْتُ اللّه» همین معنی دارد. بیت
ای آنک همیشه در جهان می​پویی
این سعی ترا چه سود دارد گویی
چیزی که تو جویان نشان اویی
با تست همی، تو جای دیگر جویی!
داود پیغمبر- علیه السلام- گفت: الهی ترا کجا طلب کنم، و تو کجا باشی؟ جواب داد که «أنا عِنْد المُنْکَسِرةِ قلوبُهم لِأجلی» از بهر آنکه هرکه چیزی دوست دارد ذکر آن بسیار کند «مَنْ أحَبَّ شیاً أَکْثَر ذِکرَه» «أنا جَلیسُمَنْ ذَکَرنی» همین معنی دارد. «لایَسَعُنی أرضی و لاسمائی و وسِعَنی قلبُ عَبْدی المؤمن». آسمان با او چه معرفت دارد که حامل او باشد؟ و زمین با او چه قربت دارد که موضع او بود؟! قلب مؤمن هم مونس اوست و هم محب اوست و هم موضع اسرار اوست «قلبُ المؤمن عَرْشُ اللّه». هر که طواف قلب کند مقصود یافت، و هر که راه دل غلط و گم کند چنان دور افتاد که هرگز خود را بازنیابد! شبی در ابتدای حالت ابویزید گفت: الهی راه بتو چگونه است؟ جواب آمد: «إِرْفَع نفسَک مِنَ الطَریق فَقَدْ وَصَلْتَ» گفت تو از راه برخیز که رسیدی؛ چون بمطلوب رسیدی طلب نیز حجاب راه بود، ترکش واجب باشد.
گفتم مَلِکا ترا کجا جویم من
وز خلعت تو وصف کجا گویم من
گفتا که مرا مجو بعرش و ببهشت
نزد دل خود که نزد دل پویم من
باش تا از خود بدرآیی بدانی که راه کردن چه بود «ولوأرادوالخروجَ لَأَعدّوا لَهُ عُدَّة». زنهار تا نپنداری که قاضی می​گوید که کفر نیکست و اسلام چنان نیست. حاشا و کلا! مدح کفر نمی​گویم یا مدح اسلام. ای عزیز هرچه مرد را بخدا رساند اسلام است، و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد کفرست؛ و حقیقت آنست که مرد سالک خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حالست که از آن لابد است مادام که با خود باشی؛ اما چون از خود خلاص یافتی، کفر و ایمان اگر نیز ترا جویند درنیابند. بیت
در بتکده تا خیال معشوقۀ ماست
رفتن بطواف کعبه از عقل خطاست
گر کعبه ازو بوی ندارد کُنش است
با بوی وصال او کُنِش کعبۀ ماست
تا از خودپرستیفارغ نشوی خداپرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی آزادی نیابی؛ تا پشت بر هر دو عالم نکنی بآدم و آدمیت نرسی؛ و تا از خود بنگریزی بخود درنرسی؛ و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول حضرت نشوی؛ و تا پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی همه نشوی و بجمله راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی غنی نباشی؛ و تا فانی نشوی باقی نباشی.
تا هرچه علایقست بر هم نزنی
در دایرۀ محققان دم نزنی
تا آتش در عالم و آدم نزنی
یک روز میان کم زنان کم نزنی
ای عزیز آشنایی درون را اسباب است و پختگی او را اوقات است و پختگی میوه را اسباب است؛ کلی آنست که آشنایی درون چنان پدید آید بروزگار که پختگی در میوه و سپیدی در موی سیاه و طول و عرض در آدمی که بروزگار زیادت میشود و قوی میگردد، اما افزونی و زیادتی که بحس بصرو چشم سر آنرا ادراک نتوان کرد الا بحس اندرونی و بچشم دل؛ و این زیادتی خفی التدریج باشد، در هر نفسی ترقی باشد چون سفیدی در موی سیاه و پختگی در میوه و شیرینی در انگور؛ اما بیک ساعت پیدا نشود بلکه هر ساعتی تو افزونی و زیادتی پذیرد. اما پختگی که در میوه پدید آید آن را اسباب است: خاک بباید و آب بباید و هوا بباید و تابش آفتاب و ماهتاب بباید «واختِلافُ اللّیلِ و النّهار» بباید؛ این اسباب ظاهر است و اسبابی دیگر بباید چون زحل و مشتری و ستارگان ثابت بباید و هفت آسمان و بعضی از عالم ملکوت بباید چون فرشتگان مثلاً: مَلَک الریح فریشتۀ با دو فریشتۀ زمین و فریشتۀ باران و فریشتۀ آسمان؛ و معبود این همه یکیست که اگر نه او بودی، خود وجود همه محو بودی و جملۀ معدومات بتقدیر موجود بودی و جملۀ موجودات بتقدیر، عدم بودی.
همچنانکه پختگی میوه را اسباب است، بعضی مُلْکی و بعضی مَلَکوتی؛ همچنین آشنایی درون را اسباب است، هم ملکی و هم ملکوتی. هرچه بظاهر و قالب تعلق دارد، مُلکی بود چون نماز و روزه و زکاة و حج و خواندن قرآن و تسبیح و اذکار و آنچه افعال قالب بود که ثواب دان حاصل شود و هرچه بباطن تعلق دارد بعضی ملکوتیباشد چون حضور و خشوع و محبت و شوق و نیت صادق؛ همچنین دل آدمی بروزگار آشنا گردد و این اسباب چنانکه باید دست فراهم ندهد الا در صحبت پیری پخته «وَمَنْ لاشیخَ لَهُ لادین لَه» که پیران را صفت «یَهْدی مَنْ یشاءُ» باشد، و از صفت «یُضِلُّ من یشاءُ» دور باشند. «و مِمَّنْ خَلَقْنا امةٌ یهدون بالحق» تربیت و آداب ایشان است. «أصحابی کالنُجوم بِأیِّهُم اقتَدَیْتُمُ اهتَدَیْتم» احوال پیر و مرید است.
دریغا این بیتها جمال خویش واخلق نمودندی تا خلق همه از حقیقت خود آگاه شدندی. بیت
آن را که دلیل ره چون مه نیست
او در خطر است و خلق ازو آگه نیست
از خود بخود آمدن رهی کوته نیست
بیرون زسر دو زلف شاهد ره نیست
تو چه دانی ای عزیز که این شاهد کدامست؟ و زلف شاهد چیست؟ و خدّو خال کدام مقام است؟ مرد رونده را مقام ها و معانیها است که چون آنرا در عالم صورت و جسمانیت عرض کنی و بدان خیال انس گیری و یادگار کنی جز در کسوت حروف و عبارات شاهد و خدّو خال و زلف نمی​توان گفت و نمود. مگر این بیتها نشنیده​ای.
خالیست سیه بر آن لبان یارم
مُهریست ز مشک بر شکر، پندارم
گر شاه حبش بجان دهد زنهارم
من بشکنم آن مُهر و شکر بردارم
دریغا چه میشنوی خال سیاه مهر محمد رسول اللّه می​دان که بر چهرۀ «لااله الاّ اللّه» ختم و زینتی شده است. خد شاهد هرگز بی خال کمالی ندارد. خد جمال «لا اله الاّ اللّه» بی خال محمد رسول اللّه هرگز کمال نداشتی و خود متصور نبودی و صد هزار جان عاشقان در سر این خال شاهد شده است. میان مرد و میان لقاءاللّه یک حجاب دیگر مانده باشد، چون ازین حجاب درگذرد جز جمال لقاءاللّه دیگر نباشد؛ و آن یک حجاب کدامست؟ مصراع: بیرونزسردوزلف شاهد ره نیست این مقام است.
دریغا چه دانی که شاه حبش کدامست؟ پرده دار «الااللّه» است که تو او را ابلیس میخوانی که اغواپیشه گرفته است،و لعنت غذای وی آمده است که «فَبِعزَّتِک لَأَغْوِیَنَّهُم أجمعین». چه گویی شاهد بی زلف زیبائی دارد؟! اگر شاهد بی خد و خال و زلف، صورت بندد رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فراپیش آید که عبارت از آن یکی خالست و یکی زلف، ویکی نور مصطفی است ودیگر نور ابلیس؛ و تا ابد با این دو مقام سالک را کارست.
ای دوست اینجا ترا معلوم شود که نشان پیر راه رفته آن باشد که جملۀ افعال و اقوال مرید از ابتدا تا انتها داند و معلوم وی باشد زیرا که پیر که هنوز بلوغ نیافته باشد و تمام نرسیده باشد، او نیز خود مرید و طالب باشد، پیری را نشاید. مریدی جان پیر دیدن باشد، چه پیر آئینۀ مرید است که در وی خدا را ببیند، و مرید آیینۀ پیر است که در جان او خود را ببیند؛ همه پیران را تمنای ارادت مریدانست. دریغا هر که بر راه و طریق پیر رود مرید باشد مرپیر را. و هرکه بر طریق ارادت خودو مراد خود رود مرید مراد خود باشد. مریدی، پیرپرستی باشد و راه ارادت خود زنار داشتن در راه خدا و رسول او. اول مرید را در راه ارادت این باشد که گفته شد.
امامرید را ادبهاست: یکی ادب آن باشد که از پیر، معصومی و طاعت نجوید چنانکه دانستی؛ و دیگر آنکه او را بصورت و عبارت طلب نکند، و او را بچشم سر نبیند که آنگاه قالب مجرد بیند از گوشت و پوست، بلکه حقیقت و مغز علم و معرفت وی ببیند بچشم دل. چه گویی ابوجهل و ابولهب و عتبه و شیبه، مصطفی را ظاهر می​دیدند بچشم سر، همچنانکه ابوبکر و عمر و عثمان و علی می​دیدند! اما دیدۀ دل نداشتند تا قرآن بیان نادیدن ایشان کرد که «وَتَراهُمْ یَنْظُرون إِلَیْک وهم لایُبْصرون» آنچه حقیقت مصطفی بود نتوانستند دیدن، مقصود آنست که پیر حقیقت و معنی باید طلبیدن و جستن، و نه قالب و صورت؛ زیرا که مرید باشد که در مشاهدۀ پیر صدهزار فایدهیابد.
ادب دیگر آنست که احوال خود جمله با پیر بگوید که پیر او را روز بروز و ساعت بساعت تربیت می​کند و او را از خطرها و روشهای مختلف آگاه می​کند. «نَحْنُ نَقُصُ علیک أَحْسَنَ القَصَص» ازین کلمه نشان دارد که پیر از بهر راهست بخدا و آنچه بدین پیر تعلق دارد آن باشد که راه نماید و آنچه بمرید تعلق دارد آن باشد که جز پیر بکس راز نگوید و زیادت و نقصان نگذارد. واقعۀ یوسف صدیق «إذْ قالَ یوسفُ لِأبیه یا أبَتِ إِنّی رَأیتُ أحَدَ عَشَر کَوْکَباً» واقعۀ گفتن مریدانست با پیران. پس یعقوب گفت: «یابُنَیّ لاتَقْصُص رُؤیاک علی إِخْوَتِک». اول وصیت که پیر مرید را کند آنست که گوید: واقعۀ خود را بکسی مگو. پس هرچه فراپیش مرید آید باید که آن را احتمال کندو آن را خود از مصلحت در راه پیر نهاده باشد تا مرید را عُجبی نیاید. پس چون مرید ازین همه فارغ گردد، پیر را نشان با مرید آن باشد که «وَکَذَلکَ یَجْتَبیکَ رَبُّکَ وَیُعَلِّمُکَ مِن تأویل الأحادیث»، و راه و مقصود مرید با وی نماید تا وی را نیز استادی درآموزد که «وَیُعَلِّمُکُمْ مالَمْ تَکونوا تعلمون». چون تَخَلَقوا بِأخلاق الشیخ حاصل آید کار بجایی رسد که «وَرَفَع أبَوَیْه علی العرش وَ خَرّواله سُجَّدا».
ادب دیگر آنست که مرید مبتدی حضور و غیبت پیر نگاه دارد و در حضور صورت مُؤدّب باشد و بغیبت صورت مُراقب باشد و پیر را همچنان بصورت حاضر داند اما مرید منتهی را حضور و غیبت خود یکسان باشد. آن نشنیده​ای که آن روز که جان مصطفی را وعده در رسید که پیش خدای تعالی برند؛ عبداللّه زید انصاری را فرزندی بود بنزدیک او رفت، و از برون رفتن مصطفی ازین جهان پدر را خبر کرد؛ پدر گرفت: نخواهم که پس از مصطفی این دیدۀمن کس را بیند، و دعا کرد و گفت: «اللّهم اعم عِینَیَّ» خداوندا چشم من کور گردان. حق تعالیدعای وی اجابت کرد «فَعَمِیت عیناه» در ساعت کور شد. معلوم است که عشق ابوبکر و عمر و عثمان و علی- رضی اللّه عنهم- با مصطفی هزار چندان و بیشتر بود. چرا این معنی بر خاطر ایشان گذر نکرد؟ ای عزیز عبداللّه زید قوت از ظاهر و صورت مصطفی می​خورد و می​چشید که چون غیبت صورت آمد، موت چشم حاصل آمد؛ و قوت و غذای ابوبکر از دل و جان مصطفی بود و آن دیگر صحابه که «ماصَبَّ اللّهُ فی صدری شیئاً إِلَا و صَبَبْتُهُ فی صدر ابی بکر». ابوبکر را- رضی اللّه عنه- همچنان غذای جان می​دادند. دریغا مصطفی- علیه السلام- آن روز که از دنیا بیرون خواست رفت اشارتی لطیف کرد در این معنی وگفت: «ألیَوْمَ تُسَدُّ کُلُّ فُرْجُةِ إِلاّ أبی بکر» گفت همه روزنها بسته گردد الا روزن ابی بکر و ابوبکر صفتان که همچنان پهن گشاده باشد.
اویس قرنی- رضی اللّه عنه- چونکه مصطفی را می​دید بحقیقت قصد صورت را بصورت ننمود زیرا که مقصود ازدیدن صورت معنی بود، چون دیدن معنی حاصل شد، صورت حجاب آمد. عالمان نارسیدۀ روزگار عذر مادر در پیش نهند؛ مادر بود اما «اُمّ أصلیُّ» که «وَعِنْدَهُ اُمُّ الکِتاب». مادر اصلی را چگونه گذاشتی و کی آمدی که او خود مادر اصلی بود که چون مادر را می​دید صورت که فرزند او باشد که محمد است هم تبع آن باشد؟ مگر که آن نشنیده​ای که مجنون را گفتند که لیلی آمد، گفت: من خود لیلی​ام و سر بگریبان فرو برد، یعنی لیلی با منست و من با لیلی.
ای دوست بدانکه هرکاری که پیر، مرید را فرماید خلعتی باشد الهی که بدو دهند، و هرجا که مرید باشد در حمایت آن خلعت باشد که فرمان پیر فرمان خدا باشد، «مَنْ یُطِعِ الرَّسولَ فقَدْ أطاع اللّهَ» همین توان بود. «وَجَعَلْنا مِنْکُم أئِمةً یهدون بِأَمرِنا» بیان این همه شده است.
این شیفته را مدتی حالتی و وقتی روی نمودی که اندر سالی چند اوقات نام خدای- تعالی- بر زبان نتوانستمی راندن تا جمال «ن والقلم و مایَسْطَرونَ» این بیچاره را بنواخت، و قبول کرد و گفت: بگو «قُلْ هواللهأَحَدٌ». چه توانی دانستن که این در کدام مقام باشد و در کدام حالت شاید گفتن؟! خواندن حقیقی آن باشد که خدا را بخداخوانی؛ و قدیم را بزبان محدث و آفریده خواندن حقیقی نبود. از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت «مَنْ عَرَفَ اللّهَ لایقولُ اللّهَ وَمَنْ قالَ اللّهُ لایعرِف اللّهَ». گوش دار تا بدانی که چه می​گوید: گفت: هرکه خدا راشناسد هرگز نگوید که «اللّه» و هرکه «اللّه» را بگفت خدا را نشناخت و نشناسد. چه دانی که خدا را بخدا چگونه توانی خواندن! تا نقطه​ای نشوی «اللّه» گفته نباشی.
از جمله آنکه پیر، مرید را فرماید در اوراد؛ یکی اینست که گوید: پیوسته می​گوی «لا إِلهَ إِلاّ اللّهَ». چون ازین مقام درگذرد گوید بگو: «اللّه». نفی و فنای جمله در «لا» بگذارد و رخت در خیمۀ «إلااللّه»زند. چون نقطۀ حرف «هو» شود دو مقام که در میان دو لام است واپس گذارد که این دو مقام و این دو ولایت که مسکن و معاد جملۀ سالکان راه خداست واپس گذاشته باشد، چون مرید بدین مقام رسید پیر او را فرماید تا پیوسته گوید: «هوهوهو»، در میان این دو مقام «اللّه» فرماید گفتن، چون اعراض از همه باشد جز «هو» هیچ دیگر نشاید گفتن. «قُلْ هواللّه أَحَدٌ» پس ازین توحید باشد. خواندن باید که در آن توحید و یگانگی باشد.
دریغا گویی که مُستمِع این رمزها و مُدرِکِ این سخنها که خواهد بود و که فراگیرد؟! و ذوق این کرا چشانند؟ و خلعت این فهم در کدام قالب قلب مطالعه کننده پوشانند؟! اما فراگیر این وردها؛ که این ضعیف بیچاره، بسیاری فتوح روحی دیده است ازین وردها. اگرچه اذکار و وردهای خدا خود همه مرتبتی بلند دارد اما این اذکار خصوصیتی دیگر دارد. ابتداکرده شد «بسم اللّه الرَّحمن الرَّحیم ألحمدُللّه ربِّ العالمین» و الصلوةُ و السّلامُ علی محمدِ و آله أجمعین. و در همه اوقات این دعا مُجرَّبست و مَرویست از ائمّۀ کبار «اَللّهم أِنی أدعوکَ باسمِکَ المَکنون المَخزون؛ السّلامُ المُنْزَل القُدس المُقدَّس الطّهر الطّاهر، یا دَهْرُ یادَیْهورُ یا دیهارُ، یا أَزلُ یامَن لَم یَزل، یا أَبد یامَن لم یلِد ولم یولَد، یا هو یاهو یا هو یا من لا اله الا هو، یا من لایَعْلَم ماهوالاهو، یا من لایَعْلم أین هوالاهو، یاکائنُ یا کَیْنانُ یاروحُ، یا کائناً قبل کلِّ کونِ و یاکائناً بعدَ کلِّ کونِ، یا مُکَوِناً لِکُلِ کونِ، یا اهیا شراهیا آذونی اصباوث، <یاقهّارُ یاربّ العسکرِ الجرّار> یا مُجَلّی عظائمَ الأُمورِ، سبحانک علی حلمک بَعْدَ عِلْمک سبحانک علی عفوک بعد قدرتک «فَإن تَوَلّوا فَقُل حَسْبیَ اللّهُ لاالهَ الاّ هو علیه تَوَکَّلْتُ و هو ربُ العرش العظیم. لیسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ و هو السَّمیعُ البَصیرُ». أللهم صل علی محمد و علی آل محمد بِعَدَدِ کل شیء کما صلَّیْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم و بارِک علی محمد و آل محمد کما بارَکْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم إنّک حمیدٌ مجیدٌ.
دریغاندانم ای عزیز که قدر این دعا دانسته​ای یا نه؟ دریاب که این دعا بر صدر لوح محفوظ نوشته است، و قاری این دعا جز محمد- علیه السلام- نیست و دیگران طفیلی باشند. خدای- تعالی- ما را از ثواب این دعا محروم مگرداناد و بلطف و کرم خویش بمنه و لطفه.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل ثالث - آدمیان بر سه گونه فطرت آفریده شده​اند
بدان ای عزیز که خلق جهان سه قسم آمدند، و خدای- تعالی- ایجاد ایشان بر سه گونه فطرت و خلقت آفرید. قسم اول صورت و شکل آدمی دارند اما از حقیقت و معنی آدم خالی باشند و قرآن در حق این طایفه خبر چنین می​دهد که «أولئکَ کالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أضَلُّ». چرا چنین​اند؟ زیرا که «أُولئکَ هُمُ الغافِلون». ازین قوم ذکر و شرح کردن بس مهم نیست، ذکر ایشان در قرآن که کرد، از برای دوستان کرد تا دوستان بدانند که با ایشان چه کرامت کرده است. با مصطفی- علیه السلام-گفتند: ترا از بهر سلمان و صهیب و بلال و هلال و سالم و ابوهریره وانس بن مالک و عبداللّه مسعود و ابی کعب فرستادیم نه از برای ابولهب و ابوجهل و عتبه و شیبه و عبداللّه سلول. یا محمد ترا با ایشان چکار! «ذَرْهم یأکُلوا وَیَتمَتَّعوا وَیُلههُمُ الأَمَل». و جای دیگر گفت: «فَذَرْهُم یخوضوا وَیَلْعَبوا حَتّی یلاقوا یومهم الذی یوعَدون».
ای محمد با مدبران بگو: «قُلْ یا أیُّها الکافِرون» یعنی شکل آدم شما را و حقیقت آدم ما را؛ در عالم حیوانی میباشید فارغ و ما در عالم الهی بی زحمت. شما طالب ایشان مکن که این خلعت نه از برای ایشان نهاده​اند، نصیب ایشان ادبار و جهل و بخود بازماندن نهاده​اند «فَإِن أعرَضوا فَقُل أنذَرْتُکُم صاعِقَةً»«و إنْ کذَّبوکَ فَقُل لی عَملی وَلَکُمْ عَمَلُکُم أنْتُم بَریئون مِمّا أعملُ وأنا بری مِمّا تَعْمَلون». که اگرخواست ما بودی، جمله در فطرت یکسان بودندی که «وَلَوْ شاءَ اللّهُ لَجَمَعَهُمْ علی الهُدی فلاتکونَنَّ مِنَ الجاهلین» همین معنی دارد. و جای دیگر گفت «وَلَوْ شاءَ رَبُّک لَآمَنَ مَنْ فی الأرض کُلُّهم جمیعاً أَفَأَنْتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتّی یکونَوا مُؤمِنین». ای محمد رسالت تو ایشان را دباغت نتواند کردکه کیمیاگری ارادت، ایشان را از نبوت تو محروم کرده است. ای محمد «لَیْسَ لَکَ مِن الأمْرِ شیءٌ و لایَزالون مُخْتَلِفین» که متفاوت آمده​اند در فطرت چه شاید کرد «کذلکَ خلَقَهُمْ و تَمَّتْ کَلِمةُ رَبِّک» همین معنی دارد. تو ایشان را هر آینه پندی میده که «وأنذِر عَشیرتک الأقرَبین» که اگر پند دهی ایشان را؛ و اگر ندهی که اهلیت نیابند، و اهل ایمان و حقیقت نشوند که «سواء علَیْهِم أأنْذَرْتَهُم أمْ لَمْ تُنْذِرْهُم لایُؤمنون». زیرا که پرده​ای از غفلت و جهل بر دیدۀ دل ایشان فروهشته است؛ چه بینند که «وَجعلنا علی قُلوبِهم أکِنَّةً أنْ یَفْقَهُوهُ»!
و جای دیگر گفت: «وَإِذا قَرَأْتَ القرآن جَعَلْنا بَیْنَکَ و بَیْن الذین لایُؤمنون بالآخرةِ حِجاباً مَسْتورا». این حجاب دانی که چه باشد؟ حجاب بعد است از قربت که «أُولئِکَ یُنادُون مِن مَکانِ بعید» خود همین گواهی میدهد.
قسم دوم هم صورت و شکل آدم دارند، و هم بحقیقت از آدم آمده​اند و حقیقت آدم دارند. «وَلَقَد کرَّمنا بَنی آدمَ وَحَمَلْناهُم فی البَرِّ و البَحر و رَزقْناهُم مِن الطَّیِبات و فضَّلناهُم علی کثیرٍ مِمَنْ خَلَقْنا تَفْضیلا»؛ تفضیلی که دارند نه از جهت زر و سیم دارند بلکه از جهت معنی دارند که گوهر حقیقت ایشان درقیمت خود نیاید. چنانکه آدم را مزین کردند بروح قدسی که «ونَفَخْتُ فیه مِن رُوحی» که مسجود ملایکه آمد، جان هر یکی از روح قدسی مملو کردند که «وأَیَدْناهُ بروحِ القُدُس».
این طایفۀ اول در دنیا خود در دوزخ بودند که «کَلَابَلْ رانَ علی قُلوبهم ماکانوا یَکْسِبون. کَلَا إِنَّهُم عن رَبِّهم یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبون». امروز در حجاب معرفت باشند و فردا بحسرت از رؤیت و مشاهده خدا محروم باشند.
اما طایفۀ دوم امروز با حقیقت و معرفت باشند، و در قیامت با رؤیت و وصلت باشند، و در هر دو جهان در بهشت باشند که «إِنّ الأَبرار لَفی نَعیم و إِنّ الفُجّار لَفی جَحیم». مَقعَدومقام این طایفه، علیین باشد که «کلَا إِنّ کتاب الأبرار لَفی علیین و ماأدْراکَ ما عِلیّون. کتابٌ مرْقومٌ یَشهدُهَ المُقرَّبون». بقربت و معرفت رفعت و علو یابند. «إِنّ لِلّه عباداً خَلقَهُم لِمَنافع الناس» این گروه باشند و خاصگان حضرت باشند. مقام شفاعت دارند «ولایَشْفَعون إِلاّلِمَنْ ارتَضی». خلق از وجود ایشان بسیاری منفعت دنیوی و اخروی بیابند و برگیرند.
اما قسم سوم طایفه​ای باشند که بلبّدین رسیده باشند و حقیقت یقین چشیده و در حمایت غیرت الهی باشند که «أولیائی تَحْتَ قِبائی لایَعْرِفُهم غیری». و بتمامی از این طائفه حدیث کردن ممکننبود زیرا که خود عبارت از آن قاصر آید، و افهام خلق آن را احتمال نکند، و جز در پرده​ای و رمزی نتوان گفت: و نصیب خلق از معرفت این طایفه جز تشبیهی و تمثیلی نباشد «و مایَتَّبِعُ أکثَرُهُمْ إِلاّ ظَنّاً إنّ الظنَّ لایُغنی مِنَ الحقّ شیئاً». دریغا ما خود همه در تشبیه گرفتاریم و مشبهی رالعنت می​کنیم که «فَسَتَذْکرون ما أقول لکم وَ اُفوِّضُ أمری إِلی اللّه إنّ اللّه بصیر بالعباد». شمه​ای در قرآن ذکر این طایفه چنین کردند که«رِجالٌ صَدَقوا ماعاهدواللّه علیه»؛ و از آن عهد چهبیان توان کردن و چه نشان توان دادن؟ و اگر گفته شود که فهم کند! جایی دیگر فرمود «إِنّ فی اختلافِ اللیلِ و النهارِ لآیات لِاولی الالباب». از همه چیزها شرح توان کردن تا بِلب رسند چون بلب رسیدند چه شاید گفت؟ و از لُب جز خاصیتی نتوان نمود و برمز با مصطفی- علیه السلام- این خطاب فرمود که «سلامٌ علی آل یاسین».
برادر سید باشند و نعت «لَوْلاکَ لَما خَلَقت الکونین» دارند. اگر وجود او با این طایفه نبودی، موجودات و مخلوقات خود متصور و متبین نشدی «قُلْ إن کُنْتُم تُحبّون اللّه فإتّبعونی یُحْبِبکُم اللّهُ». «لَیْتَنی لَقیتُ إِخوانی» این گروه باشند.
«أرِنا الأشیاءَ کماهی» از این جماعت پای کفش در میان دارد. مصطفی- علیه السلام- از این طایفه خبر چنین داد «إنّ لِللّه عباداً قُلوبُهم أنوَرُ مِنَ الشمس وَفِعْلُهم فِعْلُ الانبیاء وَهُمْ عنداللّه بِمَنزِلة الشُهداء». گفت: دل ایشان از آفتاب منورتر باشد چه جای آفتاب باشد؛ اما مثالی و تشبیهی که می​نماید نور دلی در آن عالم، آفتابی نماید؛ و آفتاب دنیا را نسبت با آفتاب دل همچنان بود که نور چراغ در جنب آفتاب دنیا و فعل ایشان فعل انبیا باشد و پیغمبر نباشند؛ اما کرامات دارند که مناسب معجزات باشد و درجۀ شهیدان دارند و شهید نباشند. شهید را مقام این بود که «بَلْ أحیاءٌ عند رَبّهم» باشد.
این جماعت یک لحظه از حضور و مشاهدت خالی نباشند. مگر این حدیث دیگر نشنیده​ای که گفت: «إِنّی لَأَعْرِفُ أقواماً هُمْ بِمَنْزِلتی عنداللّه، ماهم بأنبیاءَ ولا شهداءَ یَغْبِطُهم الأنبیاءُ و الشهداءُ <لِمَکانَتِهم> عنداللّه وَهُمُ المُتَحابّون بروح اللّه» گفت: جماعتی از امت من مرا معلوم کردند، منزلت ایشان بنزد خدای- تعالی- همچون منزلت من باشد. پیغمبران و شهیدان نباشند بلکه انبیا و شهدا را غبطت و آرزوی مقام و منزلت ایشان باشد، و از بهر خدا با یکدیگر دوستی کنند.
دریغا اگر منزلت و مقام مصطفی توانی دانستن آنگاه ممکن باشد که منزلت این طایفه را دریابی، و کجا هرگز توانی دریافتن! اینجا ترا در خاطر آید که مگر ولایت اولیا عالی​تر و بهتر از نبوتست. ای عزیز در آن حضرت، درجۀ رسالت دیگر است و منقبت قربت ولایت دیگر.
اما رسالت را سه خاصیت است: یکی آنکه برچیزی قادر باشد که دیگری نباشد چون شق قمر و احیاء موتی و آب از انگشتان بدر آمدن و بهایم با ایشان بنطق درآمدن، و معجزات بسیار که خوانده​ای. خاصیت دوم آنست که احوال آخرت جمله او را بطریق مشاهدت و معاینت معلوم باشد چنانکه بهشت و دوزخ و صراط و میزان و عذاب گور و صولت ملایکه و جمعیت ارواح. خاصیت سوم آنست که هرچه عموم عالمیان را مبذول است در خواب از ادراک عالم غیب، اما صریح و اما در خیال، او را در بیداری آن ادراک و دانستن حاصل باشد. این هر سه خاصیت انبیاء و رسل- علیهم الصلوة و السلام- است.
اولیا را این سه خاصیت که کرامات خوانند و فتوح و واقعه، اول حالت ایشان است؛ و اگر ولی و صاحب سلوک درین سه خاصیت متوقف شود و ساکن ماند، بیم آن باشد که از قربت بیفتد و حجاب راه او شود. باید که ولی از این خاصیتها درگذرد و از قربت تا رسالت چندانست که از عرش تاثری.
دریغا ابراهیم و موسی از رسل و اولوا العزم بودند؛ یکی چرا گفت: «إِجعل لی لسانَ صدقٍ فی الآخرین»؟ و آن دیگر گفت: «اللّهم اجعلنی من أمّة محمد»؟ مگر که از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت: رسولان در زیر سایۀ عرش بار خدا باشند، و خاصگان امت محمد در زیر سایۀ لطف و قربت و مشاهده خدا باشند زیرا که مقام آدم بهشت آمد و مقام ادریس همچنان و مقام موسی کوه طور و مقام عیسی چهارم آسمان؛ اما مقام و وطن طایفۀ خواص «فی مَقْعَدِ صدقِ عِنْد ملیکِ مُقْتَدِر» آمد.
معلوم شد که آن بزرگ چه گفت، یعنی انبیاء و رسولان بیرون پردۀ الهیت باشند، و گدایان امت محمد درون پردۀصمدیت باشند. دریغا مگر که فضیل عیاض از این جا جنبید که گفت: «ما مِنْ نبی الاّ وَلَهُ نظیر فی امّته» گفت هیچ پیغامبر نباشد که چون خودی و نظیری هم در قوم خویش ندارد. این نظیر پیغمبر در رسالت، محالست؛ اما اگر او را رسالت باشد یکی از امت او را ولایت باشد و اگر او را علامات مشافهه باشد او را امارات مخاطبت باشد و اگر او را رسول جبرئیل- علیه السلام- باشد وی را بیک «جَذْبَةُ مِنْ جَذَبات الحق تُوازی عَمَل الثَقَلَیْن» باشد. بگذارد سلسلۀ دیوانگان مجنبان «دَعِ الشریعَة ولاتُحَرِکْ سلاسِل المجانین».
ای عزیز گوش دار که «ثُمَّ أوْرَثْنا الکتاب الذین اصطَفینا من عبادنا فَمِنْهُم ظالمٌ لِنَفْسه وَمِنْهُم سابقٌ بالخیرات بِاِذن اللّه» این سه گروه که بیان کردم از آدمیان، درین آیت بجمع بیان کرده است. آن را که نه کفر دارد و نه اسلام او را ظالم خواند که همگی همت او جزدنیا نباشد،و معبوداو هوای او باشد که «أفَرَأیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هواهُ» و معبود او دنیا و وجود اوست، و او می​پندارد که بندۀ خداست؛ او محبان خود را بخود میخواند که «واللّهُ یَدْعو إِلی دارِالسَّلام»؛ و این مُدبر ظالم در تمنای آنکه مرا نیز میخواند و بر تمنا تکیه زده و خدا با ایشان بزبان حال میگوید:
من بر سر کوی، آستین جنبانم
تو پنداری که من ترا می​خوانم
نی نی غلطی که من ترا کی خوانم
خود رسم منست که آستین جنبانم
«ومِنْهُم مُقْتَصِدٌ» کافر را مقتصد میخواند. دریغا که چه فهم خواهی کردن! کفر میانه مرتبت عبودیت است و اوسط طریق حالتست، و آخر هدایت جز نصفی نیست باضافت با ضلالت و ضلالت همچنین نسبت دارد با هدایت «یُضِل من یَشاءُ وَیَهدی من یشاءُ». شیخ ما یک روز نماز میکرد و بوقت نیت گفت: کافر شدم و زنار بر خود بستم. «اللّه اکبر» چون از نماز فارغ شد گفت: ای محمد تو هنوز بمیانۀ عبودیت نرسیده​ای و بپردۀ آن نور سیاه که پرده دار «فَبِعِزَّتِکَ لَأغْوِیَّنَهُمْ أجمعین» ترا راه نداده​اند؛ باش تا دهندت:
بی دیده ره قلندری نتوان رفت
دزدیده بکوی مدبری نتوان رفت
کفر اندر خود قاعدۀ ایمانست
آسان آسان بکافری نتوان رفت
از کفر نمی​دانم که چه فهم می​کنی! کفرها بسیار است زیرا که منزلهای سالک بسیار است. کفر و ایمان هر ساعت رونده را شرط و لازم باشد، چنانکه سالک خبری دارد و هنوز خود را چیزی باشد، از دست راه زن «وَلَأُضِلَّنَّهُمْ» خلاص نیابد؛ چون خلاص یافت بِسِدرةِ المنتهی رسد، او را در آن راه داده​اند؛ اما چون از انتها و ابتدا و وجود و عدم و امر و نهی و آسمانها و زمینها و عرش و فرش وجملۀ موجودات واپس گذاشت، واز بند رسیدن و نارسیدن خود برخاست و از توقع دیدن و نادیدن پاک شد، از همۀ آفتها و بلاها رست. هیچ بلای سختتر از وجود تو در این راه نیست، و هیچ زهری قاتل تر در این راه از تمنای مریدان نیست. از سر همه بر باید خاست:
ما را خواهی تن بغمان اندر ده
چون شیفتگان سر بجهان اندر ده
دل پر خون کن بدیدگان اندر ده
وانگه ز ره دو دیده جان اندر ده
ای عزیز اگر تمام​تر از این خواهی که گفتم، از این سه طایفه بیان و شرح خواهی، گوش دار و از مصطفی- علیه السلام- بشنو «الناسُ علی ثَلاثَةِ أقسام: قِسْمٌ یُشْبهون البَهائمَ، و قِسْمٌ یَشْبهون الملائکةَ، و قِسْمٌ یَشْبهون الانبیاءَ». گفت: بنی آدم سه قسم شده​اند: بعضی مانند بهایم باشند، همه همت ایشان اکل و شرب بود و خواب و آسایش، «اُولئککالأنْعام بَلْ هُمْ أضلُّ» این گروه باشند؛ و بعضی مانند فریشتگان باشند، همت ایشان تسبیح و تهلیل و نماز و روزه باشد، فریشته صفتان باشند؛ و بعضی مانند پیغامبران و شبه رسولان، همت ایشان عشق ومحبت و شوق و رضا و تسلیم باشد. زهی حدیث جامع مانع.
گروه سوم را کسی شناسد که این جمله را دیده باشد، و بر همه گذر کرده! تو خود هنوز یک مقام را ندیده​ای، این همه چگونه فهم توانی کردن؟! چون عنایت ازلی خواهد که مرد سالک را بمعراج قلب در کار آرد، شعاعی از آتش عشق «نارُاللّه الموقدةُ التی تطَلِعُ علی الأفئدة» شعله​ای بزند، شعاعی بر مرد سالک آید مرد را از پوست بشریت و عالم آدمیت بدر آرد. درین حالت، سالک را معلوم شود که: «کُلُّ نَفْسِ ذائقَةُ الموت» چه باشد و در این موت راه میکند، «کُلُّ مَنْ علیها فان» روی نماید تا بجایی رسد که «یَوْمَ تُبَدَّلُ الارضُ غَیْرَ الأرض» بازگذارد. تا بسرحد فنا رسد، راحت ممات را بروی عرضه کنند و آن را قطع کند و بذبح بی اختیاری از خلق جمله ببرد که «مَنْ أراد أن ینظُر الی مَیّت یمشی علی وجه الارض فَلْیَنظُر الی ابن ابی قُحافة»: این واقعۀ صدیق باشد که هرچه از وی با دنیا بود مرده بود و هرچه از خدا بود بدان زنده باشد. «مَنْ ماتَ فَقدْ قامَت قِیامتُهُ» این بود. آنگاه احوال قیامت بر وی عرض دهند.
پس بدایت توحید، مرد را پیدا گردد. مرد را از دایرۀ این قوم بدر آرد که «وَمِنَ الناس من یقولُ آمنّا باللّه و بالیَوْم الآخرِ و ما هُمْ بِمؤمنین». نامش در جریدۀ آنها ثبت کنند که «وَبِالآخِرَةِ هُمْ یوقِنون» زیرا که از «یَؤمنونَ بالغیب» در گذشته باشد و بعالم یقین در مشاهدات باشد، و ایمان در غیب و هجران باشد. از اینجا ترا معلوم شود که چرا با مصطفی خطاب کردند که «ما کنتَ تدری ما الکتابُ وَلاالایمان» او را باکراه بعالم کتاب و ایمان آوردند از بهر انتفاع خلق و رحمت ایشان، و خلق قبول کرد زیرا که صفت رحمانیت داشت که «وما أرسَلناکَ الاّ رحمةٌ للعالمین» این معنی میدان که او خود را با کتاب «وَعِنْده أمُّ الکِتاب» داد و ایمان و اسلام را بخود راه داد نصیب جهانیان را وگرنه او از کجا و غیبت از آن حضور از کجا و رسالت و کتاب از کجا؟!
دریغا که سالک در عالم یقین خود را محو بیند، و خدا را ماحی بیند. «یَمْحُواللّهُ ما یشاءُ» با پس پشت گذاشته باشد و «یُثّبتُ» اثبات کرده باشد؛ بقا را مقام وی سازند و آنگاه اهل اثبات را و اهل محو حقیقت را بر دیدۀ او عرض دهند. مرد اینجا اثباتی باشد نه محوی، و اهل محو را باپس پشت گذاشته باشد.
اما درین همه مقامات و درجات نامتناهی باشد تا خود هر کسی در کدام درجه فرود آید: «و ماتَدْری نَفْسٌ بِأی أرضِ تَموتُ» بیان این می​کند. دریغا که چه خوف دارد این آیت با خود؟ اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «إِنّ قَلبِ ابن آدمَ اَوَدیةً، فی کل وادٍ شُعْبَةٌ فَمَن اتّبع قَلبُه الشُّعَبَ لم یُبال اللّهُ فی أیَ وادٍ أهلَکَهُ» گفت: در دل بنی آدم وادیهای فراوان و عظیمست، و هر که متابع آن وادیها و مغارها شد بیم آن بود که هلاک شود و جای دیگر گفت «مَثَلُ القلبِ کَریشةٍ بِأرض فَلاةِ تُقلَبُها الریاحُ»؛ باد رحمت عشق لایزالی دل را در ولایتهای خود میگرداند تا جایی ساکن شود و سکون یابد و قلب، خود متقلبست یعنی گردنده است از گردیدن نایستد. ای عزیز «أمّا إِذاأرادَ اللّهُ قَبْضَ روحِ عبدٍ بِارضِ جَعَلَ له فیها حاجةَ» چون خواهند که در ولایتی نیاز دل سالک را آنجا متوقف گردانند و قبض روح او کنند، در آن مقام او را محتاج و مشتاق آن زمین و مقام گردانند تا سر بدان مقام فرود آرد و بدان قانع شود.
در عالم فنا همه سالکان هم طریق و هم راهند که «کُلُّ مَنْ علیها فانِ»؛ اما تا خود بعالم بقا کرا رسانند؟ و تا که خود را بازیابد و تا خود هرکسی کجا فرود آید؟ «ویَبقی وَجهُ رَبِّک» همین معنی دارد. «وما مِنّا إِلاّله مقام مَعلوم» عذر همه سالکان بخواسته است و نهایت هر یکی پدید کرده. ای عزیز از ارض چه فهم می​کنی؟ «إنَّ الأرض لِلّه یورِثها مَنْ یشاءُ مِنْ عِباد» این زمین خاک نباشد که زمین خاک فنا دارد، خالق را و باقی را نشاید؛ زمین بهشت و زمین دل میخواهد. فردا که بدین مقام رسی بر تو لازم شود گفتن: «و قالواالحمدُللّه الذی صَدَقنا وَعْدَهُ وأوْرَثنا الارضَ نتَبَّوأ من الجَنَّةِ حَیْثُ نشاء فَنِعْمَ أجرُ العاملین». و جایی دیگر بیان می​کند: «ولقد کَتَبْنا فیالزبور مِنْ بَعْدّ الذِکر إِنّ الأرض یَرِثُها عبادیَ الصَّالِحونَ».
چون زمین فنا و قالب بزمین بقا و دل مبدل شود مرد را بجایی رساند که عرشمجید را در ذره​ای بیند و در هر ذره​ای عرش مجید بیند. از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت: در هر ذره​ای سیصد و شصت حکمت خدا آفریده است؛ اما من می​گویم که در هرذره​ای صدهزار حکمت نامتناهی تعبیه است، و این ذره در موجودات نگنجد و جملۀ موجودات نسبت با این ذره، ذره​ای نماید؛ «وَإِنْ مِنْ شیءِ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِه» همین معنی دارد. دریغا که مرد منتهی در هر ذره​ای هفت آسمان و هفت زمین بیند. زهی ذره​ای که آینۀ کل موجودات و مخلوقات آمده، چون در ذرۀ موجودات ببیند، ندانم که از موجودات چه بیند «سَنُریهِم آیاتنا فی الآفاقِ وَ فی أَنْفسِهِم». «مانَظَرْتُ فی شیء الاّ وَرَأَیْتُ اللّهَ فیه» همین معنی دارد که همه چیز آینۀ معاینۀ او شود، و از همه چیز فایده و معرفت یابد. «یُسَّبِح لِلّه مافی السموات و ما فی الارض» این همه بیان که گفته شد بکرده است.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل رابع - خود را بشناس تا خدا را بشناسی
ای عزیز بزرگوار گوش دار. خبر «مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربَّه» را که پرسیده‌​ای احوال مختلف نمی​‌گذارد که ترتیب کتابت حاصل آید اما چه کنم «واللّهُ غالِبٌ علی أمره»! بعضی از معرفت نفس خود بشنیده‌ای در تمیهدهای گذشته و بعضی در تمهید دهم گفته شود به‌تمامی، شمه​ای و قدری چنانکه دهند و چنانکه آید گفته شود.
چون مرد بدان مقام رسد که از شراب معرفت مست شود، چون بکمال مستی رسد و بنهایت انتهای خود رسد، نفس محمد را که «لَقَدْ جاءکم رسولٌ مِنْ أنْفُسِکُم» بروی جلوه کنند. «طوبی لِمَنْ رآنی و آمَنَ بی» طراز روزگار وی سازند. دولتی یابد که ورای آن دولت، دولتی دیگر نباشد. هرکه معرفت نفس خود حاصل کرد معرفت نفس محمد او را حاصل شود؛ و هرکه معرفت نفس محمد حاصل کرد پای همت در معرفت ذات اللّه نهد. «مَنْ رآنی فَقَدْ رأی الحق» همین معنی باشد. هر که مرا دید خدا را دیده باشد و هرکه خودشناس نیست محمد شناس نباشد، عارف خدا خود چگونه باشد؟ چون معرفت نور محمد حاصل آید و بیعت «إنّ الذین یُبایِعونَک إِنّما یُبایِعون اللّه» بسته شود؛ کار این سالک در دنیا وآخرت تمام شد که «الیومَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکم» باوی گوید: نعمت معرفت تو کمالیت یافت برسیدن و حاصل آمدن؛ معرفت محمد که خاص بر تو نیست عموم و شمول را آمده است که«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المؤمنین إذْ بَعَثَ فیهم رسولان مِنْ أنفسِهم».
بر این مرد سالک شکر، لازم وواجب آید و شکر نتواند کرد؛ از بهروی شکر کنند. دریغا معرفت رب مرد را چندان معرفت خود دهد که در آن معرفت نه عارف را شناسد ونه معروف را. مگر که ابوبکر صدیق- رضی اللّه عنه- از اینجا گفت: «العَجْزُ عن دَرْک إِلادراک إدْراکٌ» یعنی معرفت و ادراک آن باشد که همگی عارف را بخورد تا عارف ادراک نتواند کرد که مُدْرِک است یا نه.
«سُبْحانَ مَنْ لَمْ یَجْعَل للخَلْق سبیلاً الی معرِفَتِه إِلّا بالعَجْزِ عن مَعْرِفَتِه». هرکس را راه نداده​اند بمعرفت ذات بی چون او، پس هر که راه معرفت ذات او طلبد نفس حقیقت خود را آینه​ای سازد و در آن آینه نگرد، نفس محمد- علیه السلام- را بشناسد. پس از آن نفس محمد را آینه سازد، «وَرَأیْتُ ربی لیلةَ المِعْراج فی أَحْسَن صورة» نشان این آینه آمده است. دو در این آینه، «وجوهٌ یومَئذٍ ناضِرةٌ الی رَبِها ناظرة» می​یاب، و ندا در عالم می​ده که «و ما قَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْرِه» ای: «ماعَرَفوا اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه». و این مقام عالی و نادر است، اینجا هر کس نرسد، هرکسینداند.
ای عزیز معرفت خود را ساخته کن که معرفت در دنیا تخم لقاءاللّه است در آخرت. چه میشنوی؟ میگویم هرکه امروز با معرفت است، فردا با رؤیتست، از خدا بشنو «وَمَنْ کان فی هذه الدُنیا اُعمی فهو فی الآخرةِ أعمی وأضلُّ سبیلا». هرکه در دنیا نابیناست از معرفت خدا در آخرت نابیناست از رؤیت خدا. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یکی در قیامت گویدکه یارب، ندا آید که مرا مخوان که تو خود در دنیا مرا نشناختی «لأنَّکَ لم تعرفنی فی دار الدنیا»، پس در آخرتم چگونه شناسی؟ «نَسَوا اللّهَ فَانساهُم أنفُسَهم» همین معنی دارد. هر که نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد و هر که نفس خود را یاد آرد او را با یاد آورده باشد «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه عَرَفَ ربّه، وَمَنْ عَجِز عن مَعْرفة نفسِه فَأَحری أن یَعْجَزَ عن معرفةِ ربِه». سعادت ابد در معرفت نفس مرد، بسته است؛ بقدر معرفت خود هر یک را از سعادت نصیب خواهد بود.
و معرفت خدای تعالی بر سه نوع است: یکی معرفت ذات، و دیگر معرفت صفات ودیگر معرفت افعال و احکام خدا. اما ای عزیز معرفت افعال اللّه و احکامه از معرفت نفس حاصل شود «وَفی انفُسکم أفَلا تُبْصِرون»؟ «سَنُریهم آیاتِنا فی الآفاق و فی أنفُسهم». هرگاه که معرفت نفس خود کاملتر، معرفت افعال خدا کاملتر؛ و معرفت صفات خدای آنگاه حاصل آید که معرفت نفس محمد که «لَقَد جاءکم رسول مِنْ أنفُسِکم» حاصل آید؛ و معرفت ذات او- تعالی- کرا زهره باشد که خود گوید: «تَفَکَّروا فی آلاء اللّهِ ولا تَفَکَّروا فی ذاتِ اللّه». جز برمزی معرفت خدا حرامست شرح کردن.
ای عزیز بدانکه افعال خدای- تعالی- دو قسم است: مُلکی و ملکوتی.
این جهان و هرچهدر این جهان است ملک خوانندو آن جهان و هرچه در آن جهان است ملکوت خوانند؛ و هرچه جز این جهان و آن جهان باشد جبروت خوانند. تا ملک نشناسی و واپس نگذاری بملکوت نرسی؛ و اگر ملکوت را نشناسی و واپس بگذاری بجبروت نرسی؛ و خدای را- تبارک و تعالی- در هر عالمی از این عالمهای سه گانه خزینه​ای هست که «وَلِلّهِ خَزائنُ السمواتِ والأرض» ولیکن هر کسی نداند. ای عزیز بجلال قَدْرِ لَمْ یَزَل که چندان سلوک می​باید کرد که از ملک بملکوت رسی، و از ملکوت اسفل تا بملکوت اعلی رسی چندان سلوک می​باید کرد.
پس آنگاه سلوک باید کردن تا جمال این آیت روی نماید که «سُبْحان الذی بِیَده مَلکوتُ کل شیء وَاِلیه تُرْجَعون» در این آیت جمال خالق ملکوت را بیند، «عَرَف رَبَّه» او را روی نماید. اما «عرف ربَّه» تمام نباشد تا از پردۀ ربوبیت بپردۀ جمال الهیت رسد و از پردۀ الهیت بپردۀ عزت رسد؛ و از پردۀ عزت بپردۀ عظمت رسد، و از پردۀ عظمت بپردۀ کبریا رسد. در پردۀ کبریاءاللّه دنیا و آخرت محو بیند، «کَلُّ مَنْ علیْها فانِ بدو گوید:«أُنْظُر الی وَجْههِ اللّهِ الکَریم». همه «وَیَبْقِی وَجْهُ رَبِّک» باشد.
اینجاهیچ از عارف نمانده باشد و معرفت نیز محو شده باشد، و همه معروف باشد، «اَلا الی اللّه تَصیرَ الأُمور» همین می​گوید. در این مقام، «یَحُّبهم وَیُحبُّونه» یکی نماید. پس این نقطه، خود را بصحرای جبروت جلوه دهد. پس حسین جز «أنا الحق» و بایزید جز «سُبْحانی» چه گویند؟! اینجا سالک هیچ نبود، خالق سالک باشد. ورای این مقام چه مقام باشد؟ و بالای این دولت کدام دولت باشد؟! و از برای عذر وی، ندا در ملک و ملکوت دهند «وَ إِذا شِئنا بَدَّلنا أمثالَهم تَبْدیلا».
دریغا چه می​شنوی؟! اگر نه آنستی که هنوز وقت زیر و زبر بشریت نیست! و الا بیم آنست که حقیقت، این معانی شریعت را مقلوب کند. دریغا شنیدی «وَإذا شِئنا بَدَّلنا أمْثالَهم تَبْدیلا» چه معنی بود؟ یک ساعت مرا باش تا بدانی که «تبدیلا» چه باشد: نور اللّه باشد که بر نهاد بنده آید. هر چند که رسد و تابد از مرد چندان بنماند کهخود را با خود بیند «بَلْ نَقْذِفُ بالحق علی الباطِل فَیَدْمَنَه فَإِذا هو زاهِق». زهی کیمیاگری! از کجا تا کجا؟! «فهو علی نورٍ من ربه» نور با نور شود و نار از میان برخیزد که چون شعاع آفتاب بتابد و محیط ستارگان آید، ستارگان را حکمی نماند. اینجا سالک مراد خود را بهمه مرادی دربازد و دیدۀ خود را بهمه دیده دربازد تا همه دیده شود؛ ابوالعباس قصاب در سماع پیوسته این بیتها گفتی:
در دیدۀ دیده دیده​ای بنهادیم
و آن را ز ره دیده غذا می​دادیم
ناگه بسر کوی جمال افتادیم
از دیده و دیدنی کنون آزادیم
ای عزیز مناظرۀ قالب بین با دل، که قالب با دل چه می​گوید. از بهر آنکه قالب چه داند که دل را چه افتاده است که بیشتر آنست که دل بر قالب بپوشاند؛ و دل قالب را چه جواب می​دهد؟ گوش دار:
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
کو چون تو هلاک کرد بسیاری را
دل گفت که باش تا شوم همی یکتایی
این خواستن از بهر چنین کاری را
این سخن درجهان خود که داند الاّ مَحْرمان اُنس الهیت که از اوصاف بشریت باوصاف الهیت رسیده باشند، و حقیقت ایشان با بشریت پیوسته این بیتها می​گوید:
در عشق، حدیث آدم و حوا نیست
ای هر که ز آدمست او از ما نیست
ما را گویند: کین سخن زیبا نیست
خورشید نامحرمست کس بینا نیست
زیادت از این ساعت نمی​توانم گفتن بعد ما که جملۀ تمهیدها خود بیان«مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربّه» آمده است. نیک طلب می​کن و باز می​یاب، و نگاه می​دار و از من شنیده می​باش تا دانی.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل خامس - شرح ارکان پنجگانۀ اسلام
ای عزیز مصطفی- علیه السلام- گفته است که «طَلَبُ العِلْمِ فریضةٌ علی کُلِّ مُسلم و مُسلمةِ». و جایی دیگر گفت: «اُطْلُبوا العلم وَلَوْبالصین» طَلَب علم فریضه است و طلب باید کردن اگر خود بچین و ماچین باید رفتن. این علم «ص» بحریست بمکه که «کان علیه عَرْشُ الرَّحْمن اذلالَیْلَ وَلانَهارَ ولاأرضَ ولاسماءَ». کدام مکه؟ در مکۀ «أوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نوری». تا دل تو از علایق شسته نشود که «ألمْ نَشرَح لَکَ صَدْرَک» دل تو پر از علم و نور ومعرفت «أفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صدرَه للاسلام فهُوَ علی نورِ مِن رَبِّه» نباشد. علم صین علم «ص و القرآن ذی الذِکر» است. قرآن أرض بمکه آمد تو نیز مکی شو تا تو نیز عربی باشی «من أسلم فهو عربِیّ و قلبُ المسلم عربِیّ».
اکنون ای عزیز علم بر دونوع است: یکی آنست که بدانی که رضا و ارادت حق تعالی در چیست و سخط و کراهیت او در کدامست. آنچه مأمور باشد در عمل آوری. و آنچه منهی باشد ترک کنی. پس هر علم که نه این صفت دارد، حجاب باشد میان مرد و میان معلوم زیرا که علم را حد اینست که «مَعْرِفَةُ المعلوم علی ما هُوَ به» باشد.
چه گوییذات و صفات خدای- تعالی- در علم آید یا نه؟ بلی! چون تخلق بعلم الهی حاصل آید که «تَخَلَّقوا بِأخلاق اللّه»، نصیبی از قطرۀ «قَطَر قَطْرَةُ فی فمی عَلِمْتُ بها عِلْم الاولین و الآخرین» در دهان دل او چکانند تا «آتَیْناهُ رَحْمةً مِنْ عِنْدِنا و علَّمْناه مِنْ لَدُنّا عِلْماً» پدید آید. «إِنّ مِنْ العِلْم کَهَیْأةِ المکْنون لایَعْلَمُها الا العُلماءُ باللّه» این باشد که آن را علم لدنی خوانند، علم خدا باشد و بر همه خلق پوشیده باشد. مؤدب این علم خدا باشد که «أَدَّبَنی ربّی فَأَحْسَنَ تأدیبی»؛ و معلم این علم «الرَّحمنُ عَلَّم القرآن» است.
<رکن اول شهادة است>ای عزیز بدانکه مصطفی- علیه السلام-می​گوید: «بُنَی الاسلام علی خمسی» اسلام و ایمان را پنج دیوارها پدید کرده است. اسلام چیست و ایمان کدامست؟ «إِنّ الدّینَ عنداللّهِ الاسلام» دین خود اسلام است، و اسلام خود دینست اما بمحل متفاوت می​شود و اگر نه اصل یکیست که «وأَسْبَغَ علیکم نِعَمَهُ ظاهِرَةً و باطنة». نعمت قالب و ظاهر است چون نماز و روزه و زکاة و حج و ایمان فعل دل و نعمت باطنست چون ایمان بخدا و به پیغمبران و فریشتگان و کتابهای او و بروز قیامت وآنچه بدین ماند.
دریغا مگر که از اینجا گفت «مَنْ أسْلَمَ فَهُوَ مِنّی». کار دل مسلمان دارد. در قیامت هیچ چیز بهتر از قلب سلیم نباشد «یَوْمَ لایَنْفَعُ مالٌ ولابنونَ إِلاّ مَنْ أتی اللّهَ بِقلب سَلیم». با ابراهیم خلیل اللّه همین خطاب آمد که دل، مسلمان کن «إِذْ قال لَهُ رَبُّه أسلِمْ قال أسلَمْتُ لِرَّبِ العالمین». گفت دل را مسلمان کردم. دریغا «قالَت الأعرابُ آمَنّا قُلْ: لم تؤمِنوا وَلکن قولواأسْلَمنا» همه مؤمنان مسلمان باشند اما همه مسلمانان مؤمن نباشند، ایمان کدامست و اسلام چیست؟ «فَمَنْ أسْلَمَ فأولئک تَخَرّوا رَشَدا». هرکه از ما دون اللّه سلامت و رستگاری یافت مسلمان باشد و هر که از همه مراد و مقصودهای خود ایمن گردد و در دو جهان امن یافت او مؤمنست.
مگر نشنیده​ای از آن بزرگ که گفت: «جملۀ خلایق بندۀ ما آمده​اند. مگر بایزید که «فَإِنَّهُ أخی» که او برادر ما آمده است که «المؤمن اخوالمؤمن». ای عزیزشمه​ای از این احوال باشد که خدا مؤمن و بندۀ مؤمنو دریغا «ما کان اللّهُ لِیُنْذِرَ المؤمنین علی ما أَنْتُم علیه حتی یُمَیِّزَ الخبیثَ مِنَ الطیب» گفت: مرد، مؤمن نباشد تا خبیث را از طیب پاک نگرداند! خبیث، جرم آدمیت و بشریت است، و طیب جان ودل است که از همه طهارت یافته است.
دانی که جمال اسلام چرا نمی​بینیم؟ از بهر آنکه بت پرستیم، و از این قوم شده​ایم که «هَؤلاء قومُنا اتّخذوا مِنْ دونِه آلهةً»، بت نفس اماره را معبود ساخته​ایم. «أَفَرَأیتَ مَنِ اتَخَذَ إِلَهَهُ هواه» همین معنی دارد. جمال اسلام آنگاه بینیم که رخت از معبود هوایی بمعبود خدایی کشیم عادت پرستی را مسلمانی چه خوانی؟ اسلام آن باشد که خدا را منقاد باشی و او را پرستی؛ و چون نفس و هوا را پرستی بندۀ خدا نباشی. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که چه می​گوید: «الهوی أبْغَضُ إِلهٍ عُبِدَ فی الارض» گفت: بدترین خدای را که در زمین می​پرستند هوا و نفس ایشان باشد. جای دیگر فرمود که «تَعِسَ عَبْدُ الدِرْهَمِ، تَعسَ عَبْدُ الدینار و الزّوجَةِ».
ابراهیم خلیل را بین چه می​گوید؛ از بت پرستی شکایت می​کند که «واجْنّبْنی و بَنِی أنْ نَعبُدَ الأصْنامَ». از آن میترسید که مبادا که مشرک شود. «و ما کان مِنَ المُشرکین». او را بری کردند از نفس و هوا پرستی تا شکر کرد که «وَجَهْتُ وجهِیَ للذی فَطَر السموات والأرضَ حنیفاً». چون مسلمان شد او را «حَنیفاً مُسْلِماً» درست آمد. مگر که مصطفی از اینجا گفت: «من أَسْلَمَ فَهُوَ مِنّی». دریغا که خدای-تعالی- همه اهل اسلام را با خود می​خواند که «وَمَنْ أحسَنُ قولاً مِمَن دعا الی اللّه و عَمِل صالحاً و قال إِنّنی منَ المسلمین». و جایی دیگر فرمود: «یا أیّها الذین آمَنوا اُدْخُلُوا فی السِلم کافَةَ».
و از جملۀ مؤمنان یکی حارثه است. گوش دار: روزی مصطفی- علیه السلام- حارثه را گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتَیا حارِثَة؟» تا حارثه گفت: «أصْبَحْتُ مؤمِناً حَقّا». مصطفی او را آزمون کرد و گفت: «أُنْظر ما تقول فانَّ لِکُل حق حقیقةً فما حقیقةُ ایمانِکَ یا حارثة»؟ از زبان قالب، این جواب گفت که «عَرَفْتَ نفسی عن الدنیا و أسْهَرْتُ لیلی و أظْمَأَتُ نهاری و استوی عندی ذَهَبُ الدنیا و مدرُها و حجرُها». این نشان صورت بود.
از حقیقتجان چه نشان داد؟ گفت: «کأنّی أنظُرُ الی عرشِ ربّیبارزاً وَ کَأنی اَنْظُر الی أهْلِ الجنّة یَتَزاوَرون و الی اهل النّار یَتَغاوَرُونَ». مصطفی- علیه السلام- چون این نشان ازو بشنید، دانست که او مؤمنست. گفت: «اَصَبْتُ فَالْزَم». سه بار بگفت: محکم دار و ملازم این ایمان باشی. این حالت هنوز خود مؤمن مبتدی را باشد، مؤمن منتهی را از این ایمان بایمان دیگر میخواند که «یا أیُها الذین آمَنواآمنواباللّه و رسوله». مؤمن منتهیمرغیست که در عالم الهیت میپرد و بی سبب و حیلتی روزی بوی میرسانند. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «المؤمِنُ فی الدنیا بِمَنْزِلَة الطّیر فی أوْ کارِها واللّهُ یَرْزُقُها بغیر حیلة». این رزق چه باشد؟ لقاء اللّه باشد که «لاراحَةَ للمؤمِن دون لقاءِ اللّه- تعالی-». یا تصدیق باش ای عزیز! که اول درجات، تصدیقست.
اقل درجات این تصدیق آن باشد که باعث باشد مردرا بر امتثال اوامر و اجتناب نواهی؛ چون این مایه ازتصدیق حاصل آمد مرد را بر آن دارد که حرکات و سکنات خود بحکم شرع کند؛ چون در شرع محکم و راسخ آمد او را بخودی خود راه نمایند که «واِنْ تُطیعوا تَهْتَهدوا». از طاعت جز هدایت نخیزد «والذین جاهَدوا فینا لَنَهْدیَنَّهُم سُبُلَنا». چون این هدایت پدید آید تصدیق دل یقین گردد. امیر المؤمنین علی بن ابی طالب- رضی اللّه عنه- از این حالت خبر چنین داد که «لو کُشِفَ الغطاءُ مَا أزْدَدْتُ یقیناً». این تصدیق تربیت صورت باشد اهل دین را در راه دین و اهل سلوک را در راه سلوک. تصدیق چندان باعث باشد که عمل صالح مؤثر آید؛ چون عمل صالح مؤثر شد عمل خود مرد را بیقین رساند؛ چون بیقین رسد «یوم تُبَدَّلُ الأرضُ غیرَ الارض» بر دیدۀ او عرض کنند. آخرت و احوال آن عالم و علوم و معارف آن جهان او را خود ذوق گردد.
تا اکنون در تشبیه بود که «فلاتَعْلَمُ نَفْسٌ ما أخفِی لَهم مِنْ قُرَّةِ أعْیُن». چون از شک و تشبیه فارغ گردد نفس او را برنگ دل او گردانند. از این قوم شود که «أبدانُهم فی الدنیا و قلوبهم فی الآخرة» تنش در دنیا باشد و دلش بعقبی و آخرت باشد. یقین او پس از دنیا باشد که چون او از دنیا برفت علم الیقین نقد شود؛ آنگاه هرچه در آئینۀ دل ببیند عین الیقین باشد؛ باش تا آخرت نیز گذاشته شود تا خود همه حق الیقین باشد. و حق الیقین کاری عظیمست و مرتبتی بلند. جملۀ علمها با حق الیقین همچنان باشد که خیال مرد متخیل با عقل مخیل، یا صورتها که بواسطۀ آیینه و غیره بیند.
در دیده رهی ز تو خیالیبنگاشت
بر دیدن آن خیال عمری بگذاشت
چون طلعت خورشید عیان سربرداشت
در دیده غلط نماند و درسر پنداشت
ای عزیز از این حدیث چه فهم کردهای که مصطفی- علیه السلام- گفت: «الایمان نَیِّفٌ و سبعون باباً، أَدْناها إِماطَةُ الأذی عن الطریق و أعلاها شهادةُ أن لاإله الا اللّه»؟ گفت: کمترین درجات ایمان ترک ایذا باشد، و اعلی و بهترش گفتن «لا اله الا اللّه» باشد. دریغا مصطفی را- علیه السلام- فرموده‌اند که خلق و مردم را کشد تا «لا اله الا اللّه» قبول کنند چون این کلمه بگفتند مال و خون ایشان معصوم شد. ای عزیز هر که بدنیا مشغول باشد و این کلمه از سر زبان گوید، فایدۀ او از این «لا اله الا اللّه» جز نگاه داشتن مال و تن او نباشد از شمشیر. دریغا حرام و دروغ گفتن شرط نیست، و دروغ گفتن خود حرام است؛ و هرجا که از دروغی عصمت مال و خون مسلمانی حاصل شود و بطریقی دیگر حاصل نشود، آن دروغ واجب باشد و دروغ ننهند در شرع. «لا اله الا اللّه» بزبان گفتن که دل از آنخبر ندارد و دروغ باشد، و دروغ حرام باشد؛ اما چون عصمت مال و خون جز بدین کلمات حاصل نمی‬آیداین دروغ مباح شود. دریغا بنزدیک مختصر همتان و قاصر دیدگان مصور شده است که این کلمات گفتن بزبان راست آید.
گوش دار و بشنو که این کلمات بنزدیک ارباب بصایر چه ذوق دارد و گفتن ایشان چگونه باشد. ای عزیز ندانم که تو از «لا اله الااللّه» چه ذوق داری. جهد آن کن که «لا اله» واپس گذاری و بحقیقت «الا اللّه» رسی. چون به «الااللّه» رسی امن یابی و ایمن شوی «لا اله الا اللّه حِصْی، فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی أَمِنَ مِنْ عذابی» ای عزیز چون نقطۀ کبریاء اللّه از ذات احدیت، قدم در دور لم یزل و لایزال نهاد؛ بر هیچ چیز نزول نکرد تا صحرای صفات خود در عالم ذات بگسترانید، و آن نیست الا جمال «و ما أرْسَلْناکَ الاّ رَحمةً لِلعالمین» و جلال «إنّعَلَیْکَ لَعْنَتی الی یوم الدین».
دریغا از دست خود نمی‬دانم که چه گفته می‬شود! «لا اله» عالم عبودیت است و فطرت و «الا اللّه» عالم الهیت و ولایت عزت. دریغا روش سالکان در دور «لا اله» باشد «إِنَّ اللّهَ خَلَق الخلْقَ فی ظُلمة»؛ پس چون بدور «الا اللّه» رسند در دایرۀ «اللّه» آیند. «ثم رَشَّ علیهم مِنْ نوره» این نور باوی بمناجات درآید. «لا» دایرۀ نفی است؛ اول قدم، در این دایره باید نهاد: لیکن متوقف و ساکن نباید شد که اگر در این مقام سالک را سکون و توقف افتد، زنار و شرک روی نماید. از «لا اله» چه خبر دارد! هر صد هزار سالک طالب «الا اللّه» یابی در دایرۀ لای نفی قدم نهادند بطمع گوهر «الا اللّه» چون بادیۀ مادون اللّه بپایان بردند، پاسبان حضرت «الا اللّه» ایشان را بداشت سرگردان و حیران.
دانی که پاسبان حضرت کیست؟ غلام صفت قهر است که قَدْ اَلف دارد که ابلیس است. در پیش آید، و باشد که راه برایشان بزند تا آن بیچارگان در عالم نفی «لا» بمانند و هوا پرستند و نفس پرست باشند، «أَفَرَأَیتَ مَنِ اتَّخذَ إِلهَهُ هواهُ» همین معنی دارد. مگر که این معنی نشنیده‬ای؟ بگوش هوش بشنو:
گر آب زنی بدیده آن میدان را
روبی بمژه درگه آن سلطان را
صد جان بدهی برشوه آن دربان را
گوید که خطر نباشد آنجا جان را
دریغا چه دانی که دایرۀ «لا» چه خطر دارد؟ عالمی را در دایرۀ «لا» بداشته است، صد هزار جان را بی جان کرده است و بی جان شده‬اند. در این راه جان، آن باشد که به «الا اللّه» رسد. آن جان که گذرش ندهند به «الا اللّه» کمالیت جان ندارد، چون کشش جذبةٌ من جَذَبات درآید، مرد از دست او نجات و خلاص یابد که «وَإِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الغالبون» نصرت کنندۀ او شود. و توقیع نصرت «نَصْرٌ مِن اللّه و فَتْح قریب» باوی دهند:
افکند دلم رخت بمنزلگاهی
کآنجانبود بصد دلیلان راهی
چون من دو هزار عاشق اندر ماهی
می‬کُشته شود که بر نیارد آهی
سلطنت ابلیس بر کاهلان و نا اهلان باشد و اگر نه با مخلصان چه کار دارد! «إِنّما سلطانُه علی الذین یَتَولّونه و الذین هُمْ به مُشرکون» همین معنی دارد. بندگان مخلص آنگاه باشند که از او برگذرند که «إلا عبادَک مِنْهُم المُخْلصین»؛ و عباد مخلص پس از این باشد «و ما اُمِروا الاّ لِیَعبُدوا اللّهَ مخلصین لَهُ الدین حُنَفاءَ».
دریغا سالک مخلص را بجایی رسانند که نور محمد رسول اللّه بروی عرض کنند، بداند سالک در این نور که «إلاّ اللّه» چه باشد. «عَرَف نفسه» نور محمد حاصل آید و «عَرَف ربَّه» نقد وی شود. دریغا اگر نور محمد رسول اللّه بنور «لااله الاّ اللّه» مقرون و متصل نبیند، این شرک باشد که «لَئِنْ أشرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عملُک». از شرک درباید گذشت؛ اینجا ترا معلوم شود که مصطفی- علیه السلام- چرا گفتی که «أعوذُبِک الشرکِ و الشَکّ».
دریغا دانی که این شرک چه باشد؟ نوراللّه را در پردۀ نور محمد رسول اللّه دیدن باشد یعنی خداه را در آینۀ جان محمد رسول اللّه دیدن باشد. «رأَیْتُ ربی لَیْلَة المِعْراج فی أحْسنِ صورةِ». مبتدی را آن باشد که جز در پردۀ محمد خدای را نتواند دیدن؛ اما چون، منتهی شود،نور محمد از میان برداشته شود؛ «وَجَّهْتُ وجهی للذی، نقد وقت شود؛ «لانَعْبُد إِلا ایّاهُ مُخلصین» قبلۀ اخلاص او شود زیرا که نور محمد رسول اللّه متلاشی و مقهور بیند در زیر نور اللّه.
دریغا اگرچه فهم نخواهی کردن اما سالک منتهی را دو مقام است: مقام اول نور «لا اله الاّ اللّه» در پردۀ نور محمد رسول اللّه همچنان بیند که ماهتاب در میان آفتاب. مقام دوم آن باشد که نور محمد را در نور اللّه چنانبیند که نور کواکب رادر نور ماهتاب. دریغا تو از «لا اله الا اللّه» حروفی گویی و یا شنوی و بایزید از این توبه کند آنجا که گفت: «تَوْبَةُ الناس مِن ذُنوبِهم وَتَوْبَتی مِنْ قَوْلِ لا إله إلاّ اللّه»! دریغا دانی که از «لا اله الا اللّه» چرا توبه می‬کند؟ مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت: «أَفْضَلُ ما قُلْتُه أنا و النبیون من قبلی لا إله إلاّ اللّه». چه گویی که «لا إله إلا اللّه» پیغامبران و اولیا را از گفتار زبان باشد یا گفتاردل؟ «لا اله الاّ اللّه» گفتن دیگر است، لا اله الا اللّه بودن دیگر. بعزت خدا که اگر جمال «لا اله الا اللّه» ذر‬ه‬ای بر ملک و ملکوت تابد، بجلال قدر لم یزل که همه نیست شوند. باش تا «لا اله الاّ اللّه» را راه رو باشی؛ پس «لا اله الا اللّه» را بینی نصیب عین تو شده؛ پس «لا اله الاّ اللّه» شوی، «اُولئکَ هُمُ المومنین حقّاً» مؤمن این ساعت باشی.
ای عزیز چون جذبۀ جمال اللّه در رسد، از دایره‬ها بیرون آمدن سهل باشد. ای عزیز دانستن و گفتن و شنیدن این ورقها، نه کار هر کسی باشد؛ و زنهار تا نپنداری که بعضی از این کلمات خوانده است یا شنیده! خوانده است اما از لوح دل که «کَتَبَ فی قُلوبِهم الایمان»؛ شنیده است ولیکن ازتَعْلیم خانۀ «لوْعَلَم اللّهُ فیهم خیراً لَأسْمَعَهم». اینجا ترا معلوم شود که «مَنْ قالَ لا اله الاِ اللّه دَخَل الجنة» چه باشد. مگر نشنیده‬ای که روح اعظم تا دروجود آمده است اللّه آغاز کرده است و می‬گوید تا قیامت؛ و چون قیامت برخیزد، هنوز بکنه و انتهای اللّه نرسیده باشد. هرچه در عالم خداست همه در طی عزّ«الم» است. دریغا که خلق بس قاصر فهم آمده‬اند و مختصر همت و از حقیقت خود سخت غافل مانده‬اند! و حقیقت ایشان از ایشان غافل نیست «و ما کُنّا عَن الخَلْق غافِلین».
رکن دوم نماز است که حق تعالی بیان و شرح آن میکند که «حافِظوا علی الصلوات و الصلوةِ الوُسْطی و قوموا لِلّه قانتین». و مصطفی- علیه السلام- نیز بیان کرد که «الصلوةُ عِمادُ الدّین فَمَنْ تَرَکَها فَقَدْ هَدَم الدّینَ». و نیز گفت: «المُصلّی یناجی رَبَه».
اما شرط صحت نماز موقوفست بر طهارت که بی طهارت، نماز حاصل نیاید. ازمصطفی بشنو که «مِفْتاحُ الصلوةِ الطَّهور». درجۀ اول طهارت پاک کردن اعضا و اندامست از نجاست. اما بآب یا بخاک؛ این طهارت اعضاست و درجۀ دوم پاکی جستن اندرونست از خصال ذمیمه، چون حسد و کبر و بخل و حقد و حرص و مانند این خصلتها. چون از این خصلتهای بد، درون خود را پاک کردی، بتوبه و ریاضت و مجاهدت تجدید وضو ترا حاصل آید «من جَدَّدَ الوضوءَ جَدَّوَ اللّهُ ایمانه».
از شبلی مگر نشنیده‬ای که گفت: «الوضوءُ انفصالٌ و الصلوةُ اتصال فَمَنْ لَمْ یَنْفَصِلْ لَمْ یتَّصل». اگر انفصال از مادون اللّه در وضو حاصل نیاید، اتصال «لی مَعَ اللّهِ وَقْتٌ» در نماز حاصل نیاید. «لایَمَسُّه إلاّ المُطَّهرون» این خطاب با کسانی باشد که جز طهارت صورت فهم نکنند. «لایَقْبَلُ اللّهُ صلوةً بغیر ظهور» هیچ نماز مقبول حضرت نباشد مگر با چنین وضو و طهارت که شنیدی. چون وضو و طهارت تمام شد نماز حاصل آید «أقم الصلاةَ لِدُلوکِ الشّمس».
ای عزیز نماز را شرایط بسیار است: از آن یکی قبله است. اگرچه قبلۀ قالب این آمد که «قَدْ نَری تَقَلُبَ وجهِک فی السّماءِ فَلَنُوَلِیَنَکَ قِبْلةً تَرْضاها». قبلۀ جان نه این قبله باشد، قبلۀ لاأُقْسِمُ بِهذا البَلَد وَأَنْتَ حِلُّ بِهذا البَلَدِ»؛ گویی مکه باشد یا مدینه؟ مکه هست ولیکن آن مکه که «ص» بحر بمکه چین «کان علیه عَرْشُ الرحمنِ إذْلالَیْلَ و لانهارَ و لاأرضَ و لاسماءَ».
دانم که ترا در خاطر آید که صلوة چه باشد؟ اشتقاق صلوة از صلتست و از صلیت، دانی که صلت چه باشد؟ مناجات و سخن گفتن بنده باشد با حق- تعالی- که «المُصلّی یُناجی رَبَّهُ» این باشد. «والذین هُمْ علی صَلاتِهم یُحافِظون، والذین هُمْ علی صَلاتهم دائمونَ». این، نه آن نماز باشد که از من و تو باشد از حرکات قیام و قعود و رکوع و سجود. از این نماز عبداللّه یناجی بیان می‬کند که «إِستِحلاءُ الطاعَة ثَمَرةُ الوَحْشَةِ مِن اللّه تعالی» گفت:حَلاوت یافتن طاعت ثمرۀ وحشت باشد؛ حلاوت از فرمایندۀ طاعت باید یافتن نه از طاعت.
دریغا چه میشنوی؟ «وَیْلٌ لِلمُصلّین الذینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهم ساهون»! از مصطفی بشنو که گفت: «یَأتی عَلی أمّتی زمان یَجْتَمِعون فی المَساجِدِ ویُصلُّون ولَیْسَ فیما بَیْنَهم مُسْلِم». این نمازکنندگان که شنیدی، ما باشیم نماز آن باشد که ابراهیم خلیل طالب آنست که «ربِّ اجعلنی مُقیمَ الصلوةِ وَمِنْ ذَرَّیتی».
ای عزیز صلوة خدا آنست که با بنده مناجات کند، و با بنده گوید؛ و صلوة بنده آنست که باحق- تعالی- گوید. آن شب که مصطفی را–علیه السلام- بمعراج بردند جایی رسید که با او گفتند: «قِفْ». چرا گفتند؟ «لأنّ اللّهَ تعالی یُصلّی». مصطفی گفت: «وَماصلوتُه»؟ گفت: نماز وی چگونه باشد؟ گفتند: «صلوتُه الثناءُ علی نَفْسِه سُبّوح قُدّوسٌ ربُ المَلائکةِ والرّوح».
باش ای عزیز تا این حدیث که «الأنبیاءُ یُصَلّون فی قُبورِهم» ترا روی نماید؛ آنگاه بدانی که چرا «صوتُ الدیکِ صلوتُه» آمد. «وذَکَرَ اسمَ رَبَّه فَصَلّی»همین معنی باشد. از برای خدا که این کلمه را گوش دار؛ روزی شبلی برخاست تا نماز کند «فَبَقِی زماناً طویلا، ثم صلّی؛ فَلمّا فَرَغَ مِنْ صلوتِه قال: یاوَیلاهُ واللّه اِنْ صَلَّیْتُ جَحَدْتُ، و إِنْ لَمَ أُصَلِّ کَفَرْتُ» گفت: اگر نماز بکنم منکر باشم و اگر نماز نمی‬کنم کافر می‬شوم پنداری که شبلی از این جماعت نبود که «الذین هُم علی صلوتِهم دائمون»؟!
صِلت را شرح شنیدی «صَلَّیْتُ» را نیز بشنو. چون نمازکنندهگوید: «اللّهُ أَکبَر»، «بَلنقْذِفُ بالحقِّ علی الباطِل فَیَدْمَغَهُ» او را بخورد؛ «صَلَّیْتُ» خود را در آتش افکندن باشد. چه گویی در آتش «فَیَدْمَغَهُ» شود! هیچ باقی نماند. «کان رسولُ اللّهِ یُصلّی وَ فی قلبِه أَزیزٌ کَأَزیزِ المِرْجَلْ» همین باشد. کلاو حاشا که هیچ بنماند! پس اگر از باطل هیچ نماند، همه حق را ماند «أَبی اللّهُ أنْ یکون لِصاحِبِ النّفس إِلَیْه سَبیلا». پروانه که عاشق آتش است قوت از آتش خورد چون خود را بر آتش زند آتش «فَیَدْمَغَه» او را قبول کند، نفی غیرت دهد. از همه آتش قوت خورد تا چنان شود که قوت او همه از خود باشد. بی زحمت غیر، ووجود پروانه همه غیر است.
دریغا نمی‬دانم که چه می‬گویم! اندر این مقام جهت برخیزد هرچیز که جان وی بدر آرد، آن چیز قبلۀ او شود. «فأیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهَ اللّه» آنجا باشد؛ نه شب باشد نه روز. پنج اوقات نماز چگونه دریابد؟ «لَیْسَ عِنْدَ ربّی صباحٌ ولامَساءٌ» همین معنی باشد. دریغا از دست راه زنان روزگار،عالمان باجهل، طفلان نارسیده که این راه را از نمط و حساب حلول شمرند! جانم فدای خاک قدم چنین حلولی باد!!!
ای عزیزشرط دیگر نماز را نیت است که نماز بدان منعقد شود؛ و تو چه دانی که نیت چه باشد؟! از سهل عبداللّه تستری بشنو که چه گوید: «النِیَةٌ نورٌ لِأنّ حَرْفَ النُونِ إشارَةٌ الی النور، و حرفَ الیاءِ یَدُاللّه علی عَبْده و حرفَ الها، هِدایةُ اللّه تعالی فَإِنّ النِیَّةَ نَسیمُ الرّوحِ. فَرَوحٌ و ریحانٌ و جنةُ نَعیم». «الأعمالُ بالنیّات» همین معنی باشد. نیت از عالم کسب نباشد از عالم عطا و خلعت الهی باشد. و از اینجا بود که بشر حافی بر جنازۀ حسن بصری نماز نکرد «وقال: لم تَحْضُرْنی النِیّةُ» گفت: نیت هنوز حاضر نیست و طاوس الحزین را گفتند؛ از بهر ما دعایی بکن «فقال: حتی أجِدَ لَهُ النیّةَ» گفت: باشید تا نیت دعا کردن بیابم.
ای عزیز از این خبر چه فهم کرده‬ای که «بَیْنَ العَبْدِ و بَیْنَ الکُفْرِ تَرْکُ الصَّلوةِ»؟ «اللّه أکبر» نیت شنیدی، اکنون فاتحة الکتاب را نیز گوش دار که مصطفی ع.م. گفت: «لاصَلوةَ إِلاّ بفاتِحة الکتاب». ای عزیز! هرگز در استقبال «إِنی ذاهبٌ الی ربّی» رفتی؟ هرگز در «اللّه اکبر» که گفتی وجود ملک و ملکوت را محو دیدی؟ هرگز در تکبیر، اثبات بعد المحو دیدی؟ هرگز در «الحمدُاللّه کثیراً» شکر کردی بر نعمت اثبات بعد المحو؟ هرگز در «سُبْحانَ اللّه» منزهی او دیدی؟ هرگز در «بُکْرَةً» بدایت آدمیان دیدی؟ هرگز در «أصیلا» نهایت مردان دیدی؟ «فَسُبْحانَاللّهِ حین تُمْسُونَ وحین تُصْبِحون» باتو بگوید که «یولِجُ اللَّیلَ فی النَّهارِ و یُولِجُ النَّهارَ فی اللَّیل» چهمعنی دارد.
هرگز بعد از این احرام گرفتی که «وَجَّهْتُ وجهِیَ للذی»؟ هرگز یای «وجهی» را دیدی که در میان دریای «للّذی» غرقه شده؟ هرگز در «فَطَرَ» خود را گم دیدی؟ هرگز در «السموات و الأرضَ» دو مقام را دیدی؟ «فَلاأُقْسِمُ بِما تُبْصِرُونَ وَمالاتُبْصِرونَ» این باشد. هرگز در «حنیفاً مِلَةَ ابراهیمَ» را دیدی که گفت: «وَما أنا مِنَ المُشْرکین»؟ اینجا بدانی که با مصطفی- علیه السلام- چرا گفتند که «إتَّبعْ مِلَةَ ابراهیمَ». هرگز در «مُسلِماً» استغفار از قول کردی؟ هرگز در «و ما أنا مِن المُشْرکین» خود را دیدی که دست بر تختۀ وجود تو زدند تا فانی گردی؟ در آن حالت پس در مشرکین، صادق شدی. چون مرد در «و ما أنا مِنَ المشرکین» نیست شد، مشرکیت اینجا چه کند؟ «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانِ» مشرک کجا باشد؟!
پس دیدی که «اِنّ صَلوتی وَنُسُکی وَمَحیایَ وَمَماتی لِلّه رَبِّ العالمین» پیشاز تو ناطق وقت آمد و دل تو زبان او آمد؛ پس زبان مستنطق و گویا آمد؛ پس بگفتن «رب العالمین» روی تقلید دیدی. «لاشریکَ لَهُ» خود، معنی این حدیث با تو بگوید. اگر گوش داری تمامی این در «وَبِذِلِکَ أُمِرتُ» بدانی و بشنوی. هرگز دیدی «وَأنا أوَّلُ المُسْلمین» ترا مسلمانی آموخت؟ پس «أعوذُ باللّه» در این مقام درست باشد. بدایت «بسم اللّهِ» گفتن ضرورت باشد. «الرَّحمن الرَّحیم» مهر صفات اوست که بر ذات نهد؛ چون نقش که تو بر در درگاه نهی، او آن مهر بنهاد. پس «الحمدُللّه» شکر است بر ترتیب. «الرَّحمن الرّحیم» بعد از اللّه، یعنی صفات و ذات «ربّ العالمین» مهر دیگر که با «اللّه» زیبا باشد، چنانکه «الرّحمنُ الرّحیم» باللّه زیبا بود، پس اللّه و باللّه یکی گردد. «الرحمنُ الرحیم» اینجا تکرار ضرورت باشد.
دریغا هیچ فهم نخواهی کردن! «مالِک یَوْمّ الدین» دنیا را در آینۀ آخرت بیند که آخرت را در دنیا جای نیست. ای عزیز! از سورت فاتحه اگر هیچ شراب طهور نوش کردی، از دست «وَسَقاهُمْ رَبُّهم شراباً طهورا» ممکن باشد که بدانی که چه گفتم! پس، از آن مست شوی؛ پس از آن هشیار گردی «إیّاکَ نَعْبُد» را کمر بندگی بندی، و از حال گذشته یادآری؛ «ایّاکَ نَسْتَعین» بگفت درآید. پس، طمع ترا در رباید که روی جمال و فضل دیده باشی. «اهدنا الصراطَ المُسْتقیم» بگویی.
پس از رفیقان که با تو از آن شراب می‬خورند یاد داری. گویی: «صراطَ الذین أنْعَمتَ علَیْهم». پس محرومان و مهجوران را بینی بر در بمانده؛ چون خلق بر در و تو درون خانه نشسته، «غیر المَغْضوبِ علیهم» بگویی. پس معلوم تو شود که «لاصَلوةَ إِلّا بِفاتِحَةَ الکتاب» چه معنی دارد. نماز بی فاتحه درست نباشد؛ و فاتحه اینست که شنیدی. چرا با خود لاف زنی که من نیز نماز می‬کنم؟! هیهات هیهات! عمر خود بباد بیگانگی بر مده. آشنائی را ساخت باش:
بفکندنیست هر آنچه برداشته‬ایم
بستردنیست هر آنچه بنگاشته‬ایم
سودا بودست هر آنچه پنداشته‬ایم
دردا که بعشوه عمر بگذاشته‬ایم
رکن سوم ای عزیز زکاة است که مصطفی- علیه السلام- بیان کرد و گفت: «الزَکوةُ قِنْطَرَةُ الإسْلام». آن طایفه که مال دارند و زکوة مال بر ایشان واجب آید خود علم آن و کیفیت آن دانند؛ اما ندانم که «إنّما الصَدَقاتُ لِلفُقراءِ و المَساکین» از این هشت گروه تو چه فهم کرده‬ای که در عمری یکی بدست نیاید؟ این جماعت هشت گانه که علما گویند دیگر باشند، و آن جماعت که محققان گویندو ایشان را خواهند دیگر.
این جهان اگرچه از بهر اولیای خدا آفریدند اما ایشان خود را بدنیا و با کسب ندهند. از زکوة خدا که اصل و فرع، هر دو خود از بهر وجود ایشان ظاهر شد؛ نصیبی بهریک باید دادن تا مدار و قرار قالب ایشان باشد. امااین گروه که مال و زکوة دادن نعت ایشان باشد ایشان را خود مال نباشد، ایشان را علم لدنی باشد که «لاکَنْزَأَنْفعُ مِن العِلْم». از آن کنز و علم و رزق که ایشان را دهند «وَمَنْ رَزَقْناه مِنّا رِزْقاً حَسَناً» هم قرینان و هم صحبتان و مریدان را از آن زکوتی و نصیبی دهند که «أَلْعِلمُ لایَحُلَّ مَنْعُهُ»؛ آنبقدر حوصلۀ خلق نثار کنند و این آیت را کار بندند «وَمِمّا رَزَقْناهم یُنْفِقون».
خلق از معرفت گنج «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیّاً فأَحْبَبْتُ أنْ أعْرَفَ» نصیبی دهند و هم صحبتان را. اما عموم خلق را از دعای ایشان و از برکت ایشان از بلاها و از رنجها خلاص دهند و روز قیامت نیز زکوة رحمت خدا نثار کنند؛ هر یکی هفتاد هزار محبوب مستحق عقاب را اهل بهشت گردانند. هان! تو چه دانی که زکوةِ «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیّاً» چیست؟ آن گنج رحمت است که «کَتَبَ رَبُّکُم علی نَفْسِهِ الرَّحمَة». پس زکوة این گنج کرا دهند و که خواهد ستدن؟ دریغا «و ماأرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمةً لِلعالمین» خود گواهی میدهد مر این سخن را. پس مصطفی- علیه السلام- آن رحمت را قسمت کند بر خصوص امت و خصوص خصوص که «هُوَ الذی أنْزَل السکینَةَ فی قلوب المؤمنین» تا ایشان قسمت کنند بر عموم خلق که «شَرُّ الناس مَنْ أَکَلَ وَحْدَه». تا هر که در عصر او بود، در دنیا و آخرت از نصیبی از آن رحمت خالی نباشد، و پیش از این زکوةِ این کلمات آن عزیز را نتوان دادن که دلها برنتابد و خاطرها در ورطۀ هلاک افتد. و این هنوز یک نصیب است از صد هزار نصیب «ماصَبَّ اللّهُ فی صَدْری شیئاً الاّ وَصَبَبْتُه فی صَدْرِ أبی بَکْرَ»! اما نوش می‬کن «فَهَلْ مِنْ مَزید» می‬طلب.
رکن چهارم ای عزیز صومست؛ و صوم در شرع عبارتست از امساک طعام و شراب که روزۀ قالب است. اما صوم در عالم حقیقت، عبارتست از خوردن طعام و شراب؛ کدام طعام؟ طعام «أبیتُ عِندَ ربّی». کدامشراب؟ شراب «وَکَلم اللّهُ موسی تکلیما» این را صوم معنوی خوانند روزۀ جان باشد؛ این صوم خدا باشد که «اَلصومُ لی». چرا؟ زیرا که در این صوم جز خدا نباشد که «وأنا أجزی بِه» همین معنی دارد. چون این صوم خدایی باشد، جزای این صوم جز خدا نباشد که «و أنا اجزی به یعنی أنا الجزاءُ».
از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: «الصومُ الغَیْبةُ عن رُؤیةِ ما دونِ اللّه لِرُؤیَةِ اللّه تعالی». صوم ما دون اللّه را بیان می‬کند. مریم می‬گوید که «إنی نَذَرْتُ للرَّحمن صَوماً» که افطار آن جز لقاءُ اللّه تعالی نباشد. مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت: «لِلصائم فرحَتان فَرْحَةٌ عِنْد إفطاره و فَرْحَةٌ عند لِقاء ربِه» دریغا از خبر «صوموا لِرُؤیتَهِ و أفطِروا لرُؤیَته» چه فهم کرده‬ای؟ و از آن صوم چه خبر شاید دادن؟ که ابتدای آن صوم از خدا باشد، و آخر افطار آن بخدا باشد. «الصَومُ جَنَّة» سپر و سلاح صوم برگیر. گاهی صایم باش، و گاهی مفطر که اگر همه صوم باشد محرومی باشد؛ و اگر همه افطار باشد، یک رنگی باشد. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت: «مَنْ صام الأَبَدَ فَلاصِیام لَهُ». صایمابدخود یکی آمد که «الصَمَد» نعت او بود. «و هو یُطْعِمُ ولایُطْعَم» این معنی بود. صایم الدهر او بود- جل جلاله- دیگران را فرموده است که «صوموا ساعةً وأَفْطِروا ساعَةً» تا خود صوم هر کسی از چیست و افطار هر کسی بچیست. شنیدی که صوم چه باشد.
رکن پنجم حج است «وَلِلّهِ عَلَی النّاس حَجَّ البَیْتِ مَن استَطاعَ إِلیه سَبیلاً». ای عزیز بدانکه راه خدا نه از جهت راست است ونه از جهت چپ، ونه بالا و نه زیر و نه دور و نه نزدیک؛ راه خدا در دلست، و یک قدم است: «دَعْ نَفْسک و تعالی». مگر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده‬ای که او را پرسیدند: «أَیْنَ اللّه» خداکجاست؟ فقال: -علیه السلام- «فی قُلُوبِ عِبادِهِ المُؤمنین» گفت: در دل بندگان خود. «قَلْبُ المؤمِنِ بَیْتُ اللّه»این باشد. دل طلب کن که حج، حج دلست، دانم که گویی: دل کجاست؟ دل آنجاست که «قَلْبُ المؤمن بَیْنَ اْصْبَعین مِنْ أصابع الرّحمن».
ای عزیز حج صورت، کار همه کس باشد؛ اما حج حقیقت نه کار هر کسی باشد. در راه حج زر و سیم بایدفشاندن در راه حق جان و دل باید فشاندن. این کرا مسلم باشد،آن را که از بند جان برخیزد. «مَنْ استَطاعَ الیه سَبیلاً» این باشد.
ای عزیز این کلمه را گوش دار. عمر خطاب- رضی اللّه عنه- بوسه بر حجرالاسود می‬داد و می‬گفت: «إِنَّک حَجَرُ لاتَضُرُّ وَلاتَنْفَعُ لَوْلا أَنّی رَأَیتُ رسولَ اللّه-صلّی اللّه عَلَیه و سلَّم- قَبَّلَکَ لَما قَبَّلتُک» گفت: مصطفی را دیدم که برین سنگ بوسه داد و اگر نه من ندادمی. امیرالمؤمنین علی- رضی اللّه عنه- گفت: «مَهْلاً یا عُمرُ بَلْ هُوَ یَضُرٌ و یَنْفَعُ» آن عهد نامۀ بندگان خدا در میان اینست که «مَن اتَّخَذَ عند الرحَّمن عهداً». آن بوسه بر روی عهد ازل می‬دهند نه بر سنگ دریغا «الحَجَرُ الأسوَدُ یمینُ اللّه فی أرْضه» او رادست خدا خوانند، و تو او را سنگ سیاه بینی! ای عزیز آنچه موسی- علیه السلام- طالب و مشتاق کوه طور سینا بود، آن کوه سنگ نبود بلکه حقیقت آن سنگ بود «وأنَّ المساجِدَ لِلّه فلا تُدْعَوا مَعَ اللّهِ أحداً». جمال کعبه نه دیوارها و سنگهاست که حاجیان بینند، جمال کعبه آن نور است که بصورت زیبا در قیامت آید، وشفاعت کند از بهر زایران خود.
ای عزیز هرگز در عمر خود یک بار حج روح بزرگ کرده‬ای که «الجُمْعةُ حجُّ المساکین»؟ مگر که این نشنیده‬ای که بایزید بسطامی می‬آمد، شخصی را دید گفت: کجا میروی؟ گفت «إِلی بَیْتِ اللّه تعالی» بایزید گفت: چند درم داری؟ گفت: هفت درم دارم. گفت: بمن ده و هفت بار گرد من بگرد و زیارت کعبه کردی. چه می‬شنوی!!! کعبۀ نور «أوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ تعالی نوری» در قالب بایزید بود، زیارت کعبه حاصل آمد:
محراب جهان جمال رخسارۀ ماست
سلطان جهان در دل بیچارۀ ماست
شور و شر و کفر و توحید و یقین
درگوشۀ دیدهای خون خوارۀ ماست
در هر فعلی و حرکتی در راه حج، سری و حقیقتی باشد؛ اما کسی که بینا نباشد خود نداند طواف کعبه و سعی و حلق و تجرید و رمی حجر و احرام و احلال و قارن و مفرد و ممتنع در همه احوالهاست «وَمَنْ یُعَظِمْ شَعائرَاللّه فإِنّها مِنْ تَقْوَی القُلوب». هنوز قالبها نبود و کعبه نبود که روحها بکعبه زیارت می‬کردند «وأَذِّنْ فی الناس یأتُوکَ رجالا». دریغا که بشریت نمی‬گذارد که بکعبۀ ربوبیت رسیم! و بشریت نمی‬گذارد که ربوبیت رخت بر صحرای صورت نهد! هرکه نزد کعبۀ گل رود خود را بیند، و هرکه بکعبۀ دل رود خدا را بیند. انشاء اللّه تعالی که بروزگار دریابی که چه گفته میشود! انشاءاللّه که خدا مارا حج حقیقی روزی کند.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل سادس - حقیقت و حالات عشق
ای عزیزاین حدیث را گوش دار که مصطفی- علیه السلام- گفت: «مَنْ عَشِقَ وَعَفَّ ثُمَّ کَتَمَ فماتَ ماتَ شهیداً». هرکه عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد شهید باشد. اندر این تمهید عالم عشق را خواهیم گسترانید هرچند که می‬کوشم که از عشق درگذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان می‬دارد؛ و با این همه او غالب می‬شود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید؟!
کارم اندر عشق مشکل می‬شود
خان و مانم در سر دل می‬شود
هر زمان گویم که بگریزم ز عشق
عشق پیش از من بمنزل می‬شود
دریغا عشق فرض راه است همه کس را. دریغا اگر عشق خالق نداری باری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات ترا حاصل شود. دریغا از عشق چه توان گفت! و از عشق چه نشان شاید داد، و چه عبارت توان کرد! در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتشاست هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهد. هرجا که رسد سوزد، و برنگ خود گرداند.
در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست
با جان بودن بعشق در سامان نیست
درماندۀ عشق را از آن درمان نیست
کانگشت بهرچه بر نهی عشق آن نیست
ای عزیز بخدا رسیدن فرض است، و لابد هرچه بواسطۀ آن بخدا رسند، فرض باشد بنزدیک طالبان. عشق بنده را بخدا رساند، پس عشق از بهر این معنی فرض راه آمد. ای عزیز مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن، فارغ را از عشق لیلی چه باک و چه خبر! و آنکه عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود، او را فرض نبود. همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود؛ تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود که این عشق خود ضرورت باشد. کار آن عشق دارد که چون نام لیلی شنود، گرفتار عشق لیلی شود. بمجرد اسم عشق عاشق شدن کاری طرفه و اعجوبه باشد:
نادیده هر آنکسی که نام تو شنید
دل، نامزد تو کرد و مهر تو گزید
چون حسن و لطافت جمال تو بدید
جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشید
کار طالب آنست که در خود جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است؛ بی عشق چگونه زندگانی کند؟! حیات از عشق میشناس وممات بی عشق می‬یاب:
روزی دو که اندرین جهانم زنده
شرمم بادا اگر بجانم زنده
آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم
و آن دم میرم که بی تو مانم زنده
سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد، و دیوانگی عشق بر همه عقلها افزون آید. هر که عشق ندارد، مجنون و بی حاصل است. هرکه عاشق نیست خودبین و پرکین باشد و خودرای بود؛ عاشقی بی خودی و بی راهی باشد. دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی!
عاشق شدن آیین چو من شیداییست
ای هرکه نه عاشقست او خود راییست
در عالم پیر هر کجا برناییست
عاشق بادا که عشق خوش سوداییست
ای عزیز پروانهقوت از عشق آتش خورد بی آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد تا آنگاه که آتش عشق او را چنان گرداند که همه جهان آتش بیند؛ چون بآتش رسد، خود را بر میان زند. خود نداند فرقی کردن میان آتش و غیر آتش، چرا؟ زیرا که عشق، همه خود آتش است:
اندر تن من جای نماند ای بت بیش
الا همه عشق تو گرفت از پس و پیش
گر قصد کنم که برگشایم رگ خویش
ترسم که بعشقت اندر آید سرنیش
چون پروانه خود را بر میان زند، سوخته شود؛ همه نار شود. از خود چه خبر دارد! و تا با خود بود، در خود بود؛ عشق میدید و عشق قوتی دارد که چون عشق سرایت کند بمعشوق، معشوق همگی عاشق را بخود کشد و بخورد. آتش عشق پروانه را قوت میدهد و اورا می‬پروراند تا پروانه پندارد که آتش، عاشق پروانه است؛ معشوق شمع همچنان با ترتیب و قوت باشد بدین طمع خود را بر میان زند، آتش شمع که معشوق باشد باوی بسوختن درآید تا همه شمع، آتش باشد: نه عشق و نه پروانه. و پروانه بی طاقت و قوت این می‬گوید:
ای بلعجب از بس که ترا بلعجبیست
جان همه عشاق جهان از تو غمیست
مسکین دل من ضعیف و عشق تو قویست
بیچاره ضعیف کش قوی باید زیست
بدایتعشق بکمال، عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد، و بی عشق او را مرگ باشد. در این حالتوقت باشد که خود را نیز فراموش کند که عاشق وقت باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت بیند که نه در بند وصال باشد، و نه غم هجران خورد زیرا که نه ازوصال او را شادی آید ونه از فراق او را رنج و غم نماید. همۀ خود را بعشق داده باشد.
چون از تو بجز عشق نجویم بجهان
هجران و وصال تو مرا شد یکسان
بی عشق تو بودنم ندارد سامان
خواهی تو وصال جوی خواهی هجران
ای عزیز ندانم که عشق خالق گویم و یا عشق مخلوق. عشقها سه گونه آمد، اما هر عشقی درجات مختلف دارد: عشقی صغیر است و عشقی کبیر و عشقی میانه. عشق صغیر عشق ماست با خدای تعالی و عشق کبیر عشق خداست با بندگان خود، عشق میانه دریغا نمی‬یارم گفتن که بس مُخْتصر فهم آمده‬ایم! اما انشاءاللّه که شمه‬ای برمز گفته شود.
ای عزیز معذوری که هرگز «کهیعص» با تو غمزه‬ای نکرده است تا قدر عشق را بدانستی. ای عزیز آفتاب که در کمال اشراق خود جلوه کند، عاشق را از آن قوتی و حظی نباشد؛ و چون در سحاب خود را جلوه کند، قرار و سیری نیاید. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که می‬گوید: «إِنّ لِلّهِ سِبعین أَلفَ حجابٍ مِنْ نورٍ و ظُلْمَةِ لَوْ کَشَفَها لَأَحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِه کُلَّ مَنْ أَدْرَکَهُ بَصَرُهُ» این حجابها از نور و ظلمت خواص را باشد؛ اما خواص خواص را حجابهای نور صفتهای خدا باشد؛ و عوام را جز از این حجابها باشد هزار حجاب باشد: بعضی ظلمانی و بعضی نورانی، ظلماتی چون شهوت و غضب و حقد و حسد و بخل و کبر و حب مال و جاه و ریا و حرص و غفلت الی سایر الاخلاق الذمیمه، و حجابهای نورانی چون نماز و روزه و صدقه و تسبیح و اذکار الی سایر الاخلاق الحمیده.
دریغا ندانی که چه می‬گویم! آفتاب «أللّهُ نورُ السَّمواتِ والأرض» بی آیینۀ جمال محمد رسولُ اللّه دیدن دیده بسوزد، بواسطۀ آیینه مطالعۀ جمال آفتاب توان کردن علی الدوام؛ و چون بی آیینه معشوق دیدن محالست و در پرده دیدن ضرورت باشد. عاشقی منتهی را پرده و آینه جز کبریاءاللّه و عظمت خدای تعالی دیگر نباشد. از مصطفی بشنوکه «لَیْسَ بَیْنَهُم و بین أنْ یَنْظُروا الی ربهم فی الجنة إِلاّ رداءُ الکبریاء علی وَجْهِه».
دریغا گویی: مصطفی را- علیه السلام- در عشق، آیینه چه بود؟ گوش دار از حق تعالی بشنو: «لَقَدْ رأی مِنْ آیات رَبِّه الکُبْری»؛ ابوبکر الصدیق پرسید که یا رسول اللّه این آیات کبری چیست؟ «فقال: رَأیتُ ربّی عزَّوجَلَّ لَیْسَ بینی و بینَهُ حِجابٌ الاَحجابٌ مِنْ یاقوتةِ بیضاءَ فی روضةِ خضراء». جانم فدای آنکس باد که این سخن را گوش دارد. این نشنیده‬ای که رسول اللّه- علیه السلام- جبریل را پرسید که «هَلْ رَأَیْتَ ربّی»؟ ای جبرئیل! خدای را تبارک و تعالی دیدی؟ جبرئیل گفت: «بینی و بینَه سبعون حِجاباً مِنْ نورِ لَوْ دَنَوْتُ واحداً لَاحْتَرَقْتُ» گفت: میان من که جبرئیل‬ام، و میان لقاءاللّه هفتاد حجاب باشد از نور؛ اگر یکی از این حجابهای نور مرا نماید، سوخته شوم.
ای عزیز ببین که با موسی- علیه السلام- چه می‬گوید: «وَقَرَّبْناه نَجِیّا». مُجاهِد اندر تفسیر این آیت می‬گوید که بالای عرش هفتاد حجابست از نور و ظلمت و موسی- علیه السلام- سلوک می‬کرد در این حجابها تا جمله را واپس گذاشت، تا یک حجاب بماند میان موسی و میان خدای تعالی، گفت: «ربِّ أرِنی أَنظُرْ إِلیک» موسی آوازی شنید که «نودِیَ مِنْ شاطِیءِ الوادیِ الأَیمنِ فی البقْعَةِ المبارَکَةِ مِنَ الشجرَةِ أنْ: یا موسی إِنّی أنااللّهُ ربُّ العالمین». این درخت، نور محمد را می‬دان که کلام و رؤیت بواسطۀ او توان دید وشنید.
دریغا دانی که چرا این همه پرده‬ها و حجابها در راه نهادند؟ از بهر آنکه تا عشاق روز بروز دیدۀ وی پخته گردد،تا طاقت بار کشیدن لقاءاللّه آرد بی حجابی. ای عزیز جمال لیلی دانه‬ای دان بردامی نهاده؛ چه دانی که دام چیست؟ صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون، مرکبی سازد از آن عشق؛ خود که او را استعداد آن نبود که بدام جمال عشق ازل افتد که آنگاه بتابشی از آن هلاک شدی بفرمودند تا عشقی لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند؛ تاپختۀ عشق لیلی شود، آنگاه بارکشیدن عشق اللّه را قبول تواند کردن.
ای عزیز تو ببین که با موسی چه می‬گوید: «وَقرُّبْناه». آن ندیده‬ای که چون مرکبی نیکو باشد که جز سلطان را نشاید؟ اول رایضی باید که برنشیند، تا توسنی و سرکشی وی را برامی و سکون بدل کند. این خود رفت، مقصود آنست که ذات آفتاب نوازنده است، و شعاعش سوزنده است. این آن مقام دان که عاشق بی معشوق نتواند زیستن و بی جمال او طاقت و حیوة ندارد و با وصال و شوق معشوق هم بی‬قرار باشد و بار وصل معشوق کشیدن نتواند؛ نه طاقت فراق و هجران دارد و نه وصال معشوق تواند کشیدن، و نه او را تواند بجمال دیدن که جمال معشوق دیدۀ عاشق را بسوزاند تا برنگ جمال معشوق کند:
غمگین باشم چو روی تو کم بینم
چون بینم روی تو بغم بنشینم
کس نیست بدینسان که من مسکینم
کز دیدن و نادیدن تو غمگینم
ای عزیز یاد آر آن روز که جمال «أَلَسْتُ بِرَبّکُمْ» بر تو جلوه می‬کردند وسماع «وإنْ احدٌمن المُشْرکین اسْتَجارَکَ فَأجِرْهُ حتی یَسْمَعَ کلامَ اللّهِ» می‬شنیدی! هیچ جان نبود که نه وی را بدید و هیچ گوش نبود الا که از وی سماع قرآن بشنید. اما حجابها برگماشت تا بواسطۀ آن حجابها بعضی را فراموش شد و بعضی را خود راه ندهند تا مقام اول، و کار بعضی موقوف آمد بر قیامت و بعضی جز این نمی‬گویند:
اول که بتم شراب صافی بی درد
می‬داد، دلم ز من بدین حیله ببرد
و آنگاه مرا بدام هجران بسپرد
بازار چنین کنند با غر چه و گرد
دریغا شغلهای دینی و دنیوی نمی‬گذارد که عشق لم یزلی رخت بر صحرای صورت آرد! مگر که مصلحت در آن بود! و الا بیم سودای عظیم بودی! و جنون مفرط علت دیگر است، و سهو و نسیان دیگر. بیگانگان خود را و نااهلان، عشق را حجاب غفلت و بعد در پیش نهاد تا دور افتادند که «لقد کُنْتَ فی غَفْلَةٍ مِنْ هذا». از این جماعت جای دیگر شکایت می‬کند که«یَعلَمون ظاهراً من الحیوة الدنیا وَهُمْ عَن الآخرةِ هُمْ غافلون». عشق کار معین است خود همه کس دارند؛ اما سر و کار معشوق هیچ کس ندارد. این غفلت نشان بدبختیست.
اما غفلتی که از سعادت خیزد که آن را سهو خوانند که در راه نهند، آن خود نوعی دیگر باشد. سهو در راه مصطفی نهادند که «انّی لاأسهُو وَلکِنْ أُشهی» گفت: مرا سهو نیفتد، اما سهو در راه من نهادند تا ابوبکر- رضی اللّه عنه- گفت: «لَیْتَنی کُنْتُ ذلک السَهْو» گفت، ای کاشکی من این سهو بودمی که اگرچه سهو می‬خواند اما یقین جهانیان باشد. «حُبِّبَ إلیَّ مِندُنْیاکُمْ ثَلاثَةٌ» همین معنی دارد که اگر نماز و طیب و نسا را محبوب او نکردندی ذره‬ای در دنیاقرار نگرفتی. این محبت سه گانه را بند قالب او کردند تا شصت و اند سال زحمت خلق اختیار کرد؛ واگرنه، دنیا از کجا و او از کجا؟ و خلق از کجا و همت محمد از کجا؟! «مالی و للدنیا و ما للدنیا و مالی»! هرکسی را بمقامی بازداشته‬اند، و آن مقام را مقصود و قبلۀ او کرده‬اند. هر کسی را بدان راضی کرده؛ چون وقت «النّاس نِیامٌ فَإِذا ماتوا انْتَبَهُوا» بکار درآید و همه را از حقیقت خود آگاه کنند، آنگاه بدانند که جز بت هیچ نبوده‬اند و جز سودا و غفلتی و دورافتادنی نبوده است:
زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم
دور از تو هزار گونه محنت دیدیم
در کوی هوس پردۀ خود بدریدیم
تو عشوه فروختی و ما بخریدیم
عاشق مبتدی را که دنیا حجابش آمد، هنوز پخته نبود. عشق ازلی را چون آوردند، در میان جان ودل پنهان بود؛ چون که در این جهان محجوب آمد راه بهسرّعشق نبرد و عشق خود او را شیفته و مدهوش می‬داشت و او خود می‬داند که او را چه بوده است. پیوسته با حزن و اندوه باشد. ای عزیز این مثال را گوش دار. کودک ده ساله زنان را دوست دارد. اما هنوز اهلیت فراش نداردتا وقت بلوغ: چون بالغ شود، قصد مراد خود کند. اگر مرادش حاصل شود فهوالمراد واگر نشود آن حب و اقتضای شهوت بلوغ سر از درون او بر کند، و در طلب قوت و مقصود خود آید. و بعضی باشند که از این مقام جز اضطراب و بی شکیبایی حاصل ایشان نباشد و نداند که اورا چیست.
اول مقام از مقام مرد رونده این باشد که درمانده و متحیر باشد. داند که او را حالت «ألستُ بِرَبِّکُم» بوده است؟ اما جز خیالی از آن باوی نمانده باشد، و در آن خیال متحیر و شیفته مانده باشد:
یک روز گذر کردم در کوی تو من
ناگاه شدم شیفتۀ روی تو من
بنواز مرا که از پی بوی تومن
ماندم شب و روز در تکاپوی تو من
طالب گوید: کاشکی یکبار دیگر با سر آن حالت افتادمی تا نشان راه خود با دست آوردمی که راه خیال چنان نباشد که راه عیان! و آن راه که از سر فراغت بخود کنند، چنان نباشد که بمعشوق و عشق کنند. اگرچه فترتی از راه صورت و حجابی از راه بشریت دامن گیرشود، این خود بلای راه همه بود.
با خود گوید: اگر این بار با سر حقیقت خود افتم، عهدی بکنم که دیگر بجز عشق و معشوق پروای دیگر کس نکنم، و جان را بعد از این فدا کنم:
آیا بود آنگه که باز بینم رویت
در دیده کشم چو سرمه خاک کویت
گر قدر تو دی همی ندانست رهی
امروز همه جهان وتای مویت
دانی از عزیز که جمال لیلی با عشق شیفتۀ مجنون چه گوید؟ می‬گوید: ای مجنون اگر غمزه‬ای زنم، اگر صد هزار مجنون صفت باشند که همه از پای درآیند و افتادۀ غمزۀ ماشوند. گوش دار که مجنون چه می‬گوید. می‬گوید: فارغ باش که اگر غمزۀ تو فنا دهد مجنون را، وصال و لطف تو بقا دهد. مجنون عاشق را اگرچه فنا از معشوق باشد، اما هم بقا از معشوق یابد. دل فارغ دار:
گر رنگ رخت بباد بر داده شود
باد از طرب رنگ رخت باده شود
ور تو بمثل بکوه بر بوسه دهی
کوه از لب تو عقیق و بیجاده شود
محرمان عشق، خود دانند که عشق چه حالتست؛ اما نامردان و مخنثان را از عشق جز ملالتی و ملامتی نباشد. خلعت عشق، خود هر کسی را ندهند؛ و هر کسی خود را لایق عشق نباشد و هر کهلایق عشق نباشد خدای را نشاید؛ و هر که عشق را نشاید، خدای را نشاید. عشق با عاشق توان گفت و قدر عشق خود عاشق داند. فارغ از عشق جز افسانه نداند و او را نام عشق و دعوی عشق خود حرام باشد:
آن راه که من آمدم کدامست ای جان
تا باز روم که کار خامست ای جان
در هر نفسی هزار دامست ای جان
نامردان را عشق حرامست ای جان
«عَلَیْکُمْ بِدینِ العَجائز» سخت خوب گفت که ای عاجز که تو سر و طاقت عشق نداری، ابلهی اختیار کن که «أکْثَرُ أهْلِ الجَنَّةَ اَلبُلَهُ وَ لِلمُجالَسَةِ قومٌ آخَرُون». هر که بهشت جوید، او را ابله می‬خوانند. جهانی طالب بهشت شده‬اند، و یکی طالب عشق نیامده! از بهر آنکه بهشت، نصیب نفس و دل باشد و عشق نصیب جان وحقیقت. هزار کس طالب مهره باشند و یکی طالب در و جوهر نباشد، آنکس که بمجاز قدم در عشق نهد، چون بمیانۀعشق رسد گوید که من می‬دانستم که قدم در نمی‬باید نهادن، لاجرم بباید کشیدن. بزور و کراهیت خودرادر راه عشق آورده باشد. اما عشق را نشاید؛ و آنکس که طاقت بار کشیدن عشق ندارد گوید:
با دل گفتم که ای دل زرق فروش
کم گرد بگرد عشق با عشق مکوش
نشنید نصیحت و بمن بر زد دوش
تا لاجرمش زمانه می‬مالد گوش
دریغا مگر که گوهر جانت را عرض، عشق نیست؟ که هیچ جوهر نیست که از عرض خالی باشد و بی عرض نتواند بودن. جوهر عزت را عرض، عشق ماست. این حدیث را گوش دار که مصطفی-علیه السلام- گفت: «إذا أحبَّ اللّهُ عَبْداً عَشِقه و عَشِق علیه فیقول: عبدی أنتَ عاشقی و محبی و أنَا عاشِقٌ لَکَ و مُحِبُّ لک إِنْ أرَدْتَ اَوْ لَمْ تُرِدَ» گفت: او بندۀ خود را عاشق خود کند؛ آنگاه بر بنده عاشق باشد؛ و گفت: بنده را گوید: تو عاشق و محب مایی، و ما معشوق و حبیب توایم قال اللّه تعالی: «أنا لکم شِئْتُم أمْ أبَیْتُم». اگر تو خواهی واگرنه. دانستی که جوهر عزت ذات یگانه را عرض، و عرض جز عشق نیست؟
ای دریغا هرگز فهم نتوانی کردن که چه گفته می‬شود! عشق خدای- تعالی- جوهر جان آمد، و عشق ما جوهروجود او را عرض آمد. عشق ما او را عرض و عشق او جان ما را جوهر. اگر چنانکه جوهر بی عرض متصور باشد، عاشق بی معشوق و بی عشق ممکن باشد؛ و هرگز خود ممکن و متصور نباشد. عشق و عاشق و معشوق در این حالت قایم بیکدیگر باشند، و میان ایشان غیریت نشاید جستن مگر این بیت‬ها نشنیده‬ای:
چون آبو گل مرا مصور کردند
جانم عرض و عشق تو جوهر کردند
تقدیر و قضا قلم چو می‬تر کردند
عشق تو و جان ما برابر کردند
اگر چنانکه مردی و عشق مردان داری، این سه نوع عشق را که برمز گفته شد در این بیتها که خواهم گفتن، بازیاب که قطعه‬ای سخت بامعنی آمده است. دریغا مطربی شاهد بایستی وسماع تا این بیتها بر نمط «ألَسْتُ بِرَبِّکُم» بگفتی، و من و آن عزیز حاضر بی زحمت دیگری؛ آنگاه آن عزیز را سماع معلوم شدی که عشق چیست، و شاهد بازی چه بود! پیشۀ تو شدی و بت پرستی ترا قبول کردی! مست از تو صادر شدی، کون و مکان ترا خادم آمدی، آنگاه «بسم اللّه» بر تو گشاده شدی. پس ترا نقطۀ بای بسم اللّه کردندی. در این مقام شبلی را معذور داری آنجا که گفت: «أنا نُقْطَةُ باءِ بسم اللّه». گفتند وی را که تو کیستی؟ گفت: من نقطۀ بای «بسم اللّه» ام و نقطۀ «بسم اللّه» از اصل «بسم اللّه» نیست، و غیر «بسم اللّه» نیست؛ اصل بسم اللّه را بنقطۀ با حاجت باشد که اظهار بسم بدان باشد، اما نقطۀ «ب» بی اسم ببین چه باشد. این بیتها را بخوان:
بر سین سریر سرّ، سپاه آمد عشق
بر کاف کلام کل، کلاه آمد عشق
بر میم ملوک ملک، ماه آمد عشق
با این همه یک قدم ز راه آمد عشق
ای عزیز دانی که شاهد ما کیست؟ و ما شاهد که آمده‬ایم؟ شرح عشق کبیر و عشق میانه را گوش دار، و شاهد و مشهود بیان این هر دو شاهدها نموده است. میانه عشق را فرقی توان یافتن میان شاهد و مشهود، اما نهایت عشق آن باشد که فرق نتوان کردن میان ایشان؛ اما چون عاشق منتهی، عشق شود و چون عشق شاهد و مشهود یکی شود، شاهد مشهود باشد و مشهود شاهد. تو این از نمط حلول شماری و این حلول نباشد، کمال اتحاد و یگانگی باشد و در مذهب محققان جز این دیگر مذهب نباشد. مگر این بیتها نشنیده‬ای؟!
آن را که حیوتش آن بت شاهد نیست
در مذهب کفر زاهد و عابد نیست
کفر آن باشد که خود تو شاهد باشی
چون کفر چنین است کسی واحد نیست
تمامی شرح شاهد و مشهود در تمهید دهم گفته شود انشاء اللّه. اما در اوراق اول گفتم که مذهب و ملت محبانخدا چیست و کدامست. ایشان بر مذهب وملت خدا باشند؛ نه بر مذهب و ملت شافعی و ابوحنیفه و غیرهما نباشند، ایشان بر مذهب عشق و مذهب خدا باشند تبارک و تعالی. چون خدا را بینند لقای خدا دین و مذهب ایشان باشد! چون محمد را بینند لقای محمد ایمان ایشان باشد؛ و چون ابلیس را بینند این مقام دیدن نزد ایشان کفر باشد. معلوم شد که ایمان و مذهب این جماعت چیست و کفر ایشان از چیست. اکنون هر یک را از این مقامها در این بیتها بازیاب:
دین ماروی و جمال و طلعت شاهانه است
کفر ما آن زلف تار و ابروی ترکانه است
از جمال خد و خالش عقل ما دیوانه است
و از شراب عشق او هر دو جهان میخانه است
روح ما خود آن بتست و قلب ما بتخانه است
هر کرا ملت نه اینست او ز ما بیگانه است
شاهد را شنیدی که کیست، خد و خال و زلف و ابروی شاهد را گوش دار. ای عزیز چه دانی که خدو خال و زلف معشوق با عاشق چه می‬کند! تا نرسی ندانی! خد و خال معشوق جز چهرۀ نور محمد رسول اللّه مدان که «أَوَّلُ ما خَلَق اللّهُ نوری». نور احمد خد و خال شده است بر جمال نور احد؛ اگر باورت نیست بگو: «لا إِله الّا اللّهُ محمدٌ رسولُ اللّه». دریغا اگر دل گم نیستی در میان خد و خال این شاهد، دل بگفتی که این خد و خال معشوق با عاشق چه سرّها دارد. اما دل که ضال شد، و در میان خد و خال متواری و گریخته شد؛ این دل را که بازیابد؟ اگر بادست آید بگوید آنچه گفتنی نیست:
آن بت که مرا داد بهجران مالش
دل گم کردم میان خد و خالش
پرسند رفیقان من از حال دلم
آن دل که مرا نیست چه دانم حالش
ای عزیز اگر بدین مقام رسی کافری را بجان بخری که خد و خال دیدن معشوق جز کفر و زنار دیگر چه فایده دهد؟ باش تا رسی و بینی! آنگاه این بیچاره را معذور داری بگفتن این کلمات. هرگز مسلمان کافر را دیدی؟ از حسن و جمال محمد رسول اللّه جملۀ مؤمنان کافر شده‬اند، و هیچ کس را خبر نیست! تا این کفرها نیابی بایمان بت پرستی نرسی،و چون بسرحد ایمان رسی و بت پرستی را بینی، بردرگاه «لا إِله إِلا اللّه محمّد رسول اللّه» نقش شده و ایمانت تمام، این وقت باشد؛ و کمال دین و ملت در این حال نماید. این بیتها بر خوان:
معشوقۀ من حسن و جمالی دارد
بر چهرۀ خوب خد و خالی دارد
کافر شود آنکه خد و خالش بیند
کافر باشد هر آنکه خالی دارد
خد و خال این شاهد شنیدی. زلف و چشم و ابروی این شاهد دانی که کدامست؟ دریغا مگر که نور سیاه بر تو، بالای عرش عرضه نکرده‬اند؟! آن نور ابلیس است که از آن زلف، این شاهد عبارت کرده‬اند و نسبت با نور الهی، ظلمت خوانند؛ واگرنه، نوراست. دریغا مگر که ابوالحسن بستی با تو نگفته است، و تو ازو این بیتها نشنیده‬ای؟
دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان
وز علت و عاربرگذشتیم آسان
آن نور سیه زلا نقط برتر دان
زان نیز گذشتیم نه این ماندو نه آن
دانی که آن نور سیاه چیست؟ «و کان منَ الکافِرین» خلعت او آمده است. شمشیر «فَبِعِزَّتِکَ لَأَغْویِنَّهُم أجمَعین» کشیده است. در ظلمات «فی ظَلُمات البَرِّ و البَحْر» فضولی و خود را بی اختیار کرده است. پاسبان عزت آمده است. دربان حضرت «أعوذ باللّه مِن الشیطان الرَجیم» شده است. دریغا از دست کسی که شاهد را بیند با چنین خد و خال و زلف و ابرو و حسین وار «أنا الحقّ» نگوید؟! باش تا بایزید بسطامی این معنی با تو در میان نهد، و ترا از حقیقت این کار آگاه کند. این بیتها را نیز گوش دار:
آن را که حیوتش آن دل و دلبر نیست
و آن خال و خد و آن لب چون شکر نیست
جان ودل را چو ارو و زلف ببرد
در هر دو جهان مشرک و هم کافر نیست
از کفر بکفر رفتنت باور نیست
زیرا که ازو جز او دگر درخور نیست
قومی را هر لحظه در خرابات خانۀ «فَألْهَمَها فُجورَها» شربت قهر و کفر می‬دهند؛ و قومی را در کعبۀ «أنا مدینَةُ العِلْمِ و عَلیٌّ بابُها» شربت «أَبیْتُ عِنْدَ رَبّی» می‬دهند، «وتَقْویها» این حالت باشد؛ و هر دو شربتها پیوسته بر کارست، و هردو طایفه «هَلْ مِن مَزید» را جویانند. مستان او در کعبۀ «عِنْدَ ملیکٍ مُقْتدِرٍ» از شربت «وَسَقاهم رَبَّهُم شَراباً طَهورا» مستی کنندو طایفۀ دیگر در خرابات «فَأَلْهَمَها فُجورَها» بی عقلی کنند. مگر که هرگز «یُوسْوِسُ فی صُدور النّاس» با تو حرب نکرده است؟! از شیخ بربطی این بیتها بشنو:
زلف بت من هزار شور انگیزد
روزی که نه از بهر بلا برخیزد
و آن روز که رنگ عاشقی آمیزد
دل دزد دو جان رباید و خون ریزد
خلق از ابلیس نام شنیده‬اند؛ نمی‬دانند که او را چندان ناز در سر است که پروای هیچ کس ندارد! دریغا چرا ناز در سر دارد؟ از بهر آنکه هم قرین آمده است با خد و خال. چه گویی! هرگز خد و خال، بی زلف و ابرو و موی کمالی دارد؟ لا وَاللّه کمال ندارد. نبینی که در نماز «أعوذُ بِاللّه مِنَ الشَیْطانِ الرجیم» واجب آمد گفتن! از بهر این معنی در سر گرفته است ناز و غنج و دلالو او خود سر متکبران و خود بینانست. «خَلَقْتَنی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طین» همین نازست. این بیتها بشنو:
گویی دو زلف یارم در سر چه ناز دارد؟
کز دلبری و کشی کاری دراز دارد
با گل حدیث گوید با لاله پای کوبد
بر مه زره نگارد با زهره ساز دارد
اگر باورت نیست از خدا بشنو: «الحَمْدُ لِلّه الذی خَلَقَ السموات و الأرضَ وَجَعَل الظلماتِ و النور». دریغا سیاهی بی سپیدی و سپیدی بی سیاهی چه کمال دارد؟ هیچ کمال نداشتی. حکمت الهی اقتضا چنین کرد. حکیم دانست که بحکمت خود چنین باید و چنین شاید، و بر این درگاه جمله بر کارست و اگر ذره‬ای نقصان درآفرینش دریابد، نقصان حکیم و حکمت باشد. موجودات و مخلوقات در نورها مزین و مشرف آمده‬اند.
ابروی تو با چشم تو هم پهلو به
همسایۀ طرار یکی جادو به
آن خد ترا نگاهبان گیسو به
داند همه کس که پاسبان هندو به
ای عزیز آن بزرگ را گوش دار که چه گفت مر این دو مقام را. گفت: «إنَّ الکُفْرَ والإِیمانَ مَقامانِ مِنْ وراءِ العَرْش حِجابان بَیْنَ اللّهِ و بَیْنَ العَبْد» گفت: کفر و ایمان بالای عرش دو حجاب شده‬اند میان خدا وبنده زیرا که مرد باید که نه کافر باشد و نه مسلمان. آنکه هنوز با کفر باشد و با ایمان هنوز در این دو حجاب باشد؛ و سالک منتهی جز در حجاب «کبریاء اللّه و ذاتِه» نباشد، شنیدی که مصطفی-علیه السلام- چه می‬گوید: «لِیَ مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسعُنی فیهِ مَلکٌ مُقَرَّبٌ وَلانَبِیٌ مُرْسَلٌ» خود گواهی می‬دهد بر اسرار این مقامها تاأبَدالأبِدین و دهر الداهرین. از این مقامها که خواهد جستن؟
از عشق نشانه، جان ودل باختن است
وین کون و مکان هر دو بر انداختن است
گه مؤمن و گاه گاه کافر بودن
با این دو مقام تا ابد ساختن است
چه دانی که چه گفته می‬شود؟ دریغا که از عشق اللّه که عشق کبیر است هیچ نشان نمی‬توان دادن که بیننده در آن باقی بماند؛ اما آن چیز که درهر لحظه جمال خوبتر و زیباتر نماید و عالم تمثل را بر کار دارد، هیچ عبارت و نشان نتوان داد جز «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیءٌ»؛ دیگر عبارت و شرح نباشد «لاأُحْصی ثناءً عَلَیْکَ أنتَ کما أَثْنَیْتَ عَلَینَفسِکَ». چون او عذر بی ادراکی و بی نهایتی بخواست، دیگران چه بیان کنند؟ بیان آنجا قاصر آید، فهم آنجا گداخته شود مرد آنجا از خود برست! دریغا این بیتها بشنو:
چون عشق تو بی نشان جمالی دارد
در اصل وجود خود کمالی دارد
هر لحظه تمثل و خیالی دارد
این عشق دریغا که چه حالی دارد
اگر عشق حیلۀ تمثل نداشتی، همه روندگان راه کافر شدندی؛ از بهر آنکه هر چیزی که او را در اوقات بسیار بر یک شکل و بر یک حالت بینند، از دیدن آن وقت او را وقت ملامت آید؛ اما چون هر لحظه و یا هر روزی در جمالی زیادت و شکلی افزون‬تر بیند، عشق زیادت شود وارادت دیدن مشتاق زیادت‬تر. «یُحبُّهم» هر لحظه تمثلی دارد مر «یُحبُّونَه» را و «یُحبُّونَه» هم چنین تمثلی دارد. پس در این مقام عاشق هر لحظه معشوق را بجمالی دیگر نبیند، و خود را بعشقی کمال تر و تمام تر:
هر روز ز عشق تو بحالی دگرم
وز حسن تو در بند جمالی دگرم
تو آیت حسن را جمالی دگری
من آیت عشق را کمالی دگرم
هرگز دانی که قوت و حظ معشوق از چیست؟ و عاشق نصیب را چه یابد؟ و عاشق خود بچه زنده است؟ و از عشق نیز بیان نتوان کرد جز برمزی و مثالی که از عشق گفته شود و اگر نه از عشق چه گویند و چه شاید گفت؟! اگر عشق در زیر عبارت آمدی، فارغان روزگار از صورت و معنی عشق محروم نیستندی اما اگر باور نداری از این بیتها بشنو:
ای عشق دریغا که بیان از تو مُحالست
حظ تو ز خود باشد و حظ از تومُحالست
انس تو بابرو و بآن زلف سیاهت
قوت تو ز خدست و حیوة تو ز خالست
اسم تو شریعت است و عین تو گناهست
جان ودل ما تویی دگر خود همه قالست
ای عزیز هرگز دانسته‬ای که عاشق با معشوق چون سوگند خورد، سوگند بچه یاد کند؟ بدانکه چون معشوق با عاشق خود غمزه‬ای زند و سوگندی یاد کند، باشد که گوید: بجان من که چنین کن که «فَوَرَبِ السماءِ الأَرض» بدین ماند، و باشد که چون معشوق با عاشق سوگند یاد کند گوید که بموی و روی من. مگر که «والشَمسِ و ضُحاها و القمرِ إِذا تلاها و النّهارِ إذا جلّاها و اللّیلِ إِذا یَغْشاها» همین معنی دارد.
دانی که این آفتاب چیست؟ نور محمدی باشد که ازمشرق ازلی بیرون آید؛ و ماهتاب دانی که کدام است؟ نور سیاه عزراییلی که ازمغرب ابدی بیرون رود. «ربُّ المَشْرِقَیْنِ وَ رَبُّ المَغْرِبَیْن» این سخن بغایت رسانیده است و بیان این شده است. هرگز این سوگندها ترا روی نموده است که «والطوّرِ، و التّینِ و اللّیلِ و الضّحی»؟ این همه بدان ماند که می‬گوید: بجمال تو، و بروی زیبای تو. لَعَمْرُکَ بجان پاک تو و بِقَدّو بالای تو؛ و چون گوید: واللیلِ، بدان ماند که گوید: بِزُلف عَنْبَر بوی تو و بگیسوی چون هندوی تو.
دریغا که این همه را یک مقام خواهی دانستن، عین جهل و محض ضلالت باشد؛ این مقامها بسیار است. تمامی عشق، انشاء اللّه که درتمهید دیگر گفته شود که عاشق را عشق هنوز حجاب راه باشد و عشق حجاب است میان عاشق و معشوق. البته عشق باید که عاشق را چنان بخورد و چنان فارغ گرداند که جز این بیت حالت او نباشد:
چندان غم عشق ماه رویی خوردیم
کو را بمیان اندهش گُم کردیم
اکنون ز وصالش و فراقش فردیم
کو عشق و چه معشوق کرا پروردیم؟
پس از عشق عالم محبت پیش خواهد آمد و روی خود خواهد نمود ای عزیز «یُحِبُّهم و یُحبُّونَه» را گوش دار. «یُحِبُّونَه» آنگاه درست آید که همگی خود را روی در «یُحِبُّهم» آری؛ آنگاه او را برسد که گوید: یُحِبُّهم» که اوبهمه اندر رسد. آفتاب همه جهان را تواند بودن که روی او فراخ است؛ اما سرای دل تو تا همگی روی خود در آفتاب نیارد، از آفتاب هیچ شعاعینصیب او نتواند بودن. «و مِنْ آیاتِهِ الشَّمسُ» خود گواهی می‬دهد که «یُحِبُّهم» چگونه صفت واسعیت دارد همه کس را تواند بودن. اما «یُحِبُّونه» تا همگی او را نباشد، بهمگی ازو شعاع نیابد. «یُحبُّهم» خود در خلوت خانۀ «یُحبُونه» می‬گوید که محبت چیست، و محبوب کیست. دریغا هرگز در خلوت خانۀ «کهیعص» هم سرّ «فأوْحی الی عَبْدِه ما أوْحی» بوده‬ای؟ و شنیده‬ای هرگز این بیتها، و گفته‬ای بزبان حال؟
دوش آن بت من دست در آغوشم کرد
بگرفت و بقهر حلقه در گوشم کرد
گفتم صنما ز عشق تو بخروشم
لب بر لب من نهاد و خاموشمکرد
«تَخَلَّقوا بِأخْلاق اللّهِ تعالی» در این خلوت خانه حاصل آید. دریغا اویس قرنی را بین که «فَأوحی الی عَبْدِهِ ما أوحی» چه خبر می‬دهد و چه می‬گوید که «اذا تَمَّت العُبودِیَّةُ لِلْعَبْد یکونُ عَیْشُه کَعَیْشِ اللّه تعالی» گفت: چون بندگی تمام شود، عیش بنده همچون عیش معبود شود. دریغا هرچه او را باشد که خداوند است، از نصیب «تَخَلَقوا» بنده را نیز باشد از صفات او چون سمع و بصر و قدرت و ارادت و حیوة و بقا و کلام؛ از آن اوقدیم، از جهت بنده باقی و دایم باشد.
دریغا از دست کلمۀ دیگر که ابوالحسن خرقانی گفته است! چه گفت؟ «فقال: أنا أَقلُّ مِنْ رَبّی بِسَنتَیْن» می‬گوید: او از من بدوسال سبق برده است، و از من بدوسال پیش افتاه است: یعنی که من بدو سال ازو کمتر و کهتر باشم. «وَذَکِّرهُم بأیّامِ اللّه» این سالها سالهای خدا باشد. هر ساعتی روزی باشد و هر روزی هزار سال باشد که «إِنَّ یوماً عِنْدَ رَبِّکَ کَأَلْفِ سَنَةٍ مما یَعُدّون».
دریغا در این مقام حسین منصور را نیز معذور باید داشت چون که گوید: «لافَرْقَ بینی و بَیْنَ ربّی إِلّا بِصفَتان: صفت الذاتِیَة وَصِفتُ القائمیّة، قیامنا بِه و ذواتُنا منه» گفت: هیچ فرق نیست میان من و میان خداوند من مگر بدوصفت: صفت ذات که وجود ذوات ما ازو آمد و حاصل ما از او حاصل شد، و قوام و قیام ما بدو آمد و ازوست. چه خوب بیان کرده است!
مگر استاد ابوبکر فورک از اینجا جنبید که گفت: «الفَقیر هُوَ الذی لایَفْتَقِرُ الی نفسه و لاإِلی رَبِّه» فقیر آن باشد که نه محتاج خود باشد، و نه محتاج خالق خود؛ زیرا که احتیاج هنوز ضعف و نقصان باشد، و فقیر بکمالیت رسیده باشد. «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فَهُوَ اللّهُ» او را نقد وقت شده باشد. «تَخَلَّقوا بِأخْلاقِ اللّه» سرمایۀ او آمده باشد. دریغا این مرتبه بلندست! هر کسی را آن توفیق ندهند که ادراک این تواند کرد، و اما با همه می‬باید ساخت.
ای دوستدانی که قصۀ یوسف- علیه السلام- چرا احسن القصص آمد؟ زیرا که نشان «یُحِبُّهم و یُحِّبونه» دارد. از سر «یُحِبُّهم و یُحبّونه» آنگاه خبر یابی که آیت «و ما کان لِبَشَرٍ أنْ یُکَلِمَهُ اللّهُ إِلّاوَحْیاً اَوْ ِمِنْ وَراءِ حِجابٍ اَوْ یُرْسِل رَسولاً فَیوحی بإِذْنِهِ مایَشاءُ» ترا روی نماید و بیان این جمله با تو بگوید، و یا در نقطۀ «طه» جمله ترا بنماید و تو ببینی و بدانی که «یُحِبُّهم و یُحِبّونه» چیست. انگبین و شکر بزبان گفتن دیگر باشد، و بچشم دیدن دیگر باشد؛ و خوردن و چشیدن دیگر. عاشق بودن لیلی دیگر است و نام بردن لیلی دیگر و قصۀ مجنون بر وی خواندن و شنیدن دیگر. جوانمردا «یُحبّهم» با «یحِبُّونه» در خلوت خانه هم سرّ شده است «و لازَحْمة فی البَین»!!!
تا من بمیان خلق باشم با تو
تنها ز همه خلق من و تنها با تو
خورشید نخواهم که برآید با تو
آیی بر من سایه نیاید با تو
«یحبهم و یحبونه» سودای خود با یکدیگر می‬گویند چنانکه «لأیطَّلِعُ علیه مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَلانَبیٌ مُرْسَل» یعنی که نه ملک نه نبی از آن آگاه باشند و خبر ندارند؛ «مَنْ کان لِلّه کانَ اللّهُ لَه» این معنی دارد. دریغا آفتاب هیچ خانه را نتواند بود، و در هیچ خانه نگنجد، آفتاب صد و شصت چندانست که ازمشرق تا بمغرب در خانۀ پیرزنان کجا گنجد؟ اماترا با همگی آفتاب چه شمار؟ نصیب تو از آفتاب آن باشد که خانۀ ترا همگی روشن کند.
از این آیت چه فهم کرده‬ای که «فی مَقْعَدِ صِدْقِ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ»؟ دانی که «مَقْعَدِ صِدق» چه باشد؟ «مَقْعَدِ صِدق» سریر سرست که محبان خود را بر آن نشاند. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که با جابربن عبداللّه چه گفت آن روز که پدرش عبداللّه بن رواحه کشته شد روز احد و شهید گشت گفت: خدای-تعالی- پدر ترا زنده کرد و او را بر عرش مجید با موسی- علیه السلام- بداشت و عرش مجید را مقام او کرد.
دریغا از حق تعالی در خانۀ «ن و القلم» صد وچهارده هزار بار کلام «وکَلَم موسی تَکْلیما» شنیده بود؛ یکبار در درون «کهیعص» وحی خدا که «فَأوْحی إِلی عَبْدِه ما أوْحی» او را از سر گفتن با محبان خود از امتان محمد آگاه کردند که می‬گفت: «یا أحِبّائی مِنْ أَمَّةِ مُحمد، و یا مساکین أمّةِ محمد ویا فقراء امّةِ محمّد». از لذت استماع این ندا که بایشان می‬کرد با آنکه آن همه کلام ازو شنیده بود، او را بی هوش کرد، «فَخَرّ موسی صَعِقاً» از اینجا افتاد. چون او را با خود دادند دعا کرد «اللهُمَّ اجْعَلنی مِنْ اَمَّة محمد». مغنی و مطرب این جماعت که محبان خدااند، خود او باشد که «فَهُمْ فی رَوْضَةٍ یُحَبرون» بیان سماع می‬کند که او با بندگان خود باشد. سخن و کلام با همه کس گویند اما سر جز با دوستان و گدایان امت محمد نگویند. از سر وحی تا کلام بسیاری مراتب و درجات است.
دریغا در مقام اعلی، شب معراج بامحمد- علیه السلام- گفتند: ای محمد وقتهای دیگر قایل من بودم و سامع تو، و نماینده من بودم و بیننده تو، امشب گوینده تو باش که محمدی و شنونده من، و نماینده تو باش و بیننده من. دریغا در این مقام که مگر معشوق، مصطفی بود و عاشق او که عاشقان کلام معشوقان دوست دارند. آن نشنوده‬ای که مجنون چون لیلی را بدیدی از خود برفتی و چون سخن لیلی شنیدی با خود آمدی؟ این مقام خود مصطفی را عجب نیست. ابوالحسن خرقانی از این مقام نشان باز می‬دهد؟ گفت: که مرا وقتی با دید آمدی که در آن وقت گفتمی که من معشوق تو، و در حال دیگر گفتمی که ای تو معشوق من؛ و وقتی گفتمی که ای خدا مرا از تو دردی با دید آمده است،و از تو دردی دارم که تا خداوندی تو برجای باشد این درد من بر جای باشد، و خداوندی تو همیشه باشد، پس این درد من همیشه خواهد بودن و از حالت «فَأوْحی إِلی عَبْدِه ما أوحی» جای دیگر بیان می‬کند، گفت که اگر جان بَلسَنوا- یعنی بوالحسن زبان روستایی- که جانم فدای او باد حاضر نبود، آنجا «فَأوْحی الی عَبْده ما أوْحی» رفت. پس چه بلحسن و چه متبه و چه شیبه؛ یعنی کافرم اگر آنجا حاضر نبودم.
ای عزیز از اسراروحی خبر نتوان دادن زیرا که این مقام باشد که مرد را بقربت بجای رسانند که در آن مقام سؤال کردن حرام باشد: مثلاً چون مکان او جستن و هم سر و مقصود او طلبیدن و مانند این؛ و آنچه بدین تعلق دارد گفتن و پرسیدن حرام باشد و خطری تمام با خود دارد. در این مقام اگر آنچه او نداند معلوم او کنند، ببیند و بداند؛ و اگر نکنند سؤال کردن او را قطعیت و فرقت آرد که اگر سلطان اسرار مملکت خود با یکی بگوید رتبتی عالی باشد اما نشاید که کسی از سلطان این اسرار پرسد بهیچ حال؛ چه اگر سلطان گوید که قیام و پادشاهی من بتست هیچ خطری نباشد، و اما اگر سلطان را گویی که قیام و پادشاهی تو بمنست و از منست، کار بر خطر باشد. «والمُخلِصونَ علی خَطَرٍ عَظیم» همین معنی دارد.
دریغا مگر که ببهشت نرسیده‬ای، و «وَجوهٌ یَوْمَئذٍ ناضِرةٌ الی رَبِّها ناظِرةٌ» با تو غمزه‬ای نزده است؟ آن بهشت کهعامه را وعد کرده‬اند زندان خواص باشد چنانکه دنیا زندان مؤمنانست. مگر یحیی معاذ رازی از اینجا گفت که «الجَنَّةُ سِجْنُ العارِفین کما أنَّ الدُّنیا سِجْنُ المُؤمِنین». خواص با خدا باشند چه گویی! خدای-تعالی- در بهشت باشد؟! بلی در بهشت باشد ولیکن در بهشت خود باشد؛ در آن بهشت که شبلی گفت: «ما فی الجَنَّةِ أحَدٌ سِویَ اللّهِ تعالی» گفت: در بهشت جز خدا دیگری نیست و نباشد و اگر خواهی ازمصطفی نیز بشنو که گفت: «إنَّ لِلّه جَنَّةٌ لَیْس فیها حُورٌ ولاقُصورُ ولالَبَنٌ وَلاعَسَلٌ». در این بهشت دانی که چه باشد؟ آن باشد که «مالاعَیْنَ رَأَتْ ولاأُذُنَ سَمِعَتْ وَلاخَطَر علی قَلْبِ بَشَرٍ». کسی را که بهشت این باشد او را بهشت عوام طلب کردن خطا باشد که این طایفه را بزنجیرهای نور و لطف ببهشت کشند و نروند و قبول نکنند که «یاعَجَباً لِقَوْم یُقادون إِلی الجنَّةِ بالسّلاسِل وَهُمْ کارِهون». همت عالی چنان باید که زن فرعون آسیه را بود که در دعا می‬خواهد «ربِ ابن لی عِندک بیتاً فی الجنّة». این «عندک» جز بهشت خواص نباشد.
دریغا از «فی عِیشةِ راضِیةِ فی جَنَّةٍ عالیةٍ قُطوفُها دانِیةٌ» چه فهم کرده‬ای؟ اگر خواهی بدانی در نقطۀ «سُبْحان الذی أسری بعبده لیلاً» عبودیت خود درست کن تا این خطاب با تو نیز باشد که «یا أیُّها النَّفْسُ المُطمَئِنَّة إرجِعی الی ربِّکَ راضّیةً مرضِیّةً فادْخُلی فی عِبادی وادخُلی جَنّتی» گفت: در دل بندگان من درآی تا در بهشت من توانی آمدن. آن بزرگ را بین که ازو پرسیدند: «مافَعَل اللّهُ بِکَ؟» گفت: «أَدْخَلَنی رَبّی جَنَّةَ القُدُس یُخاطِبُنی بِذاتِهِ وَ یُکاشِفْنی بِصِفاتِهِ». گفت: مرا در بهشت قدس خود آورد، گاهی مکاشفه صفات می‬کنم گاهی مخاطبۀ ذات می‬یابم. «فی عیشةٍ راضِیةٍ فی جنَّة عالِیة» این مقام باشد. قُطوفُها دانیةٍ» رزق باشد در این بهشت. آخر دانی که جز از رزق معده رزقهای دیگر هست: رزق قلبست و رزق روحست؛ رزق قالب همه کس را دهند که «وَهُوَ الَّذی یَرْزُقکُمْ مِنَ السَّماءِ والأَرضِ»، اما رزق جان ودل هر کسی را ندهند «وَمَنْ رَزَقْناهُ مِنّا رِزْقاً حَسَناً».
دریغا هر چند که بیشتر می‬نویسم بیشتر می‬آید، و افزون‬تر می‬آید! اما ای دوست از سعادت، محبت خیزد و از محبت رؤیت خیزد. ندانم که هرگز از محبت هیچ علامت دیده‬ای؟ علامت محبت آن باشد که ذکر محبوب بسیار کند که «مَن أحَبَّ شَیئاً أکْثَرَ ذِکْرِهِ». دریغا «والذین آمَنوا أشَدُّ حُبّاً لِلّه» محکهای بسیار با خود دارد. علامت محبت خدا آن باشد که محبوبات دیگر را در بازد و همه محبتها راترک کند و محبت خدا را اختیار کند؛ اگر نکند هنوز محبت خدا غالب نباشد. زن و فرزند و مال و جاه و حیوة و وطن همه از جملۀ محبوباتست، اگر حب این محبوبات غالب باشد، نشان آن باشد که نگذارد که زکوة و حج و صدقه از تو در وجود آید که هر یکی خود محکیست. تا خود بزیارت خانۀ خدا و رسول او تواند رفت؛ بود که این همه محبوبات را وداع کند، و محبت خانۀ خدای- تعالی- اختیار کند. مأکولات و مشروبات همچنین محبوبست؛ بامساک این محبوبات، اختیار محبوب زکوة کند و صوم را اختیار کند. همچنین از علامات یکایک می‬شمار. اگر چنانکه این حب محبوبات غالب آمد بر حب خدا، بدانکه او را با خدا هیچ حسابی نیست. از خدا بشنو: «قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُم و أبناؤکم و إِخوانکُم و أزْواجُکم و عشیرَتُکُم و اموالٌ اقْترَفْتُموها و تِجارةٌ تَخْشَونَ کَسادَها و مساکنُ تَرْضونَها أَحَبَّ إِلَیْکُم مِن اللّه و رسوله و جِهادٍ فی سَبیلِه فَتَربَّصوا حَتّی یأتِی اللّهُ بأمرِه».
دریغا این آیت همه را از خدا باز داشته است. ترا اینجا در خاطر آید که مصطفی گفت: «حُبِّبَ إِلَیَّ مِن دُنْیاکم ثلاث»؛ و با عایشه گفت: «حُبُّکِ فی قَلْبی کالعُقدةِ فی الحَبْل». جای دیگر گفت: «أولادُنا أکبادُنا». اما بدانکه این محبت اصلی نباشد، این محبت خود مصلحت باشد و در راه نهاده باشد هم تأکید محبت خدا را؛ اما محبوبات دیگر که اصلی باشد، ترک آن واجب باشد و محبت خدا بر آنغالب باشد. اما مگر که این خبر نشنیده‬ای که «لَوْ کُنْتُ مُتَّخذاً خَلیلاً لاتَخَذْتُ أَبابَکرِ خلیلا». اگر دوست گرفتمی ابوبکر را دوست گرفتمی، اما دوستی خدا مرا بآن نمی‬گذارد که بوبکر رادوست گیرم. اما اینجا ای عزیز دقیقه‬ای بدان: چیزی رادوست داشتن بتبعیتدر کمال عشق و محبت قدح و نقصان نیارد. مگر که این بیت نشنیده‬ای:
أُحِبُّ لِحُبِّها تَلَعاتِ نَجْدٍ
ومَا شَغَفی بِها لَوْلَا هَواها
وَماحُبُّ الدِّیارِ شَغَفْنَ قَلْبی
وَلَکِنْ حُبُّ مُنْ سَکَنَ الدّیار
اگر مجنون را با سگ کوی لیلی محبتی و عشقی باشد، آن محبت نه سگ را باشد، هم عشق لیلی باشد، مگر این بیت را نشنیده‬ای!
مجنون روزی سگی بدید اندر دشت
مجنون همگی بر سر سگ شادان گشت
گفتند که بر سگی ترا شادی چیست
گفتا روزی بکوی لیلی بگذشت
هر محبت که تعلق بمحبوب دارد، آن شرکت نباشد کهآن نیز هم از آثار حب محبوب باشد: مثلا اگر عالم، قلم و حبر و کاغذ دوست دارد، نتوان گفت که بهمگی عاشق علم نیست. محبوب لذاته یکی باید که باشد، اما چیزهای دیگر اگر محبوب باشد از بهر محبوب اصلی، زیان ندارد. هرکه خدا را دوست دارد لابد باشد که رسول او را که محمد است دوست دارد، و شیخ خود را دوست دارد و عمر خود را دوست دارد. از بهر طاعت ونان و آب دوست دارد که سبب بقای او باشد و زنان را دوست دارد که بقای نسل منقطع نشود و زر و سیم دوست دارد که بدان متوسل تواند بود بتحصیل آب و نان. لابد سرما و گرما و برف و باران و آسمان و زمین دوست دارد بآن معنی که اگر آسمان و زمین نباشد گندم از سنگ برنروید، و برزگر را همچنین دوست دارد. آسمان و زمین را دوست دارد که صنع و فعل خداست که «وَلِلّه مُلْکُ السّمواتِ و الأرض» مثال این چنان باشد که عاشق خط و فعل معشوق دوست دارد. همه موجودات فعل و صنع اوست، و بتبع محبت او دوست داشتن، شرکت نباشد؛ اما اصل و حقیقت این محبتها شرکت باشد و حجاب راه محب و بازماندن از محبوب اصلی نباشد. گوش دار که چه گفته میشود و اللّه الهادی.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل سابع - حقیقت روح و دل
ای عزیز گوش دار سؤال خود را که پرسیده‬ای که «وَیَسأَلونَکَ عَن الرّوحِ قُلْ الرّوحُ مِن أمْرِ ربّی». اما ندانم که جملۀ چیزها که در باطن تو پوشیده است بدانستی؟ آنگاه پس از شناس اینهمه، طالب حقیقت روح باشی. دانم که تو گویی: من بجز از قالب و روح دیگر چه چیز باشم؟ اکنون گوش دار انشاءاللّه که بدانجای رسی که هر صفتی از صفات تو بر تو عرض کنند، چون آنجا برسی هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند، هر صورتی را بر شکل صورت خود بینی، گویی که من خود یکی‬ام هفتاد هزار از یکی بودن چون صورت بندد؟ و این آن باشد که هفتاد هزار خاصیت و صفت در هر یکی از بنی آدم متمکن و مندرجست، و در همه باطنها تعبیه است؛ هر خاصیتی و هر صفتی شخصی و صورتی دیگر شود. مرد چون این صفات را ببیند پندارد که خود اوست، او نباشد ولیکن ازو باشد. این صفات بعضی محموده و صفات خیر باشد، و بعضی مذمومه و صفات شر باشد. و این صفات بتمام نتوان عد و شرح کردن، این بروزگار در نتوان یافت و دید. اما در قالب تو، چون تویی تعبیه کرده‬اند و تو بحقیقت، آن لطیفه که حامل قالب تو آمده است، نتوانی یافت؛ و چون بدان لطیف رسی بدانی که «إِذاتَمَّ الفَقْرُ فَهُوَ اللّه» چه باشد.
دریغاهرگز ندانسته‬ای که قلب لطیفه است و از عالم علوی است و قالب کثیف است و از عالم سفلی است. خود هیچ الفت و مناسبت میان ایشان نبود و نباشد؛ واسطه و رابطۀ میان دل و قالببر گماشتند که «إنَّ اللّهَ یَحولُ بَیْنَالمَرْءِ و قَلْبِه» تا ترجمان قلب و قالب باشد تا آنچه نصیب دل باشد دل با آن لطیفه بگوید و آن لطیفه با قالب بگوید.
دریغا از «ألَمْ نَشْرَح لَکَ صَدْرَک» چه فهم کرده‬ای؟ اگر قلب را مجرد در قالب تعبیه کردندی، قلب با قالب قرار و انس نگرفتی، و قالب باحوال قلب طاقت نداشتی و گداخته شدی. این لطیفه حقیقت آدمی را واسطه و حایل کردند میان قلب و قالب. دریغا این قدر دانی که قلب ملکوتیست و قالب ملکی؛ در ملک کسی زبان ملکوت نداند اگر زبان جبروتی نباشد. اگر خواهی مثالش بشنو: عجمی زبان عربی فهم نکند الا بواسطۀ ترجمانی که هم عربیت داند و هم عجمیت. آخر معلوم باشد که جز این پنج حواس صورتی پنج حواس معنوی و باطنی هست. اکنون این همه در نهاد تو تعبیه است.
دریغا تو قلبی و این نهادی لطیفه که گفته شد، ونفسی و قلبی و روحی، و جز از روح اگر چیزی دیگر هستی چون آنجا رسی، خود به بینی که مصطفی- صلعم- طبیب حاذق بود، و مصالح و مفاسد ضرورت بود او را نگاه داشتن؛ زیرا که افشاکردن و ظاهر گفتن این اسرار بسیاری خلل و مفاسد گروهی را حاصل شدی و بیشتر خلق فهم نکردندی. لاجرم «کَلِّم الناسَ علی قَدَرِ عُقولِهِم» بکار درآورد تا همه را بر جای بداشت.
دریغا ابن عباس- رضی اللّه عنه- در تفسیر این آیت می‬گوید که «أنْ یأتِیَکُمُ التابوتُ فیه سکینَةٌ مِنْ رَبِّکُم» گفت: این سکینۀ آنست که در میان آن تابوت بود که دل انبیا- علیهم السلام- در آنجا بود ودر آنجا نشستند. باش تا این آیت ترا روی نماید که «یَوْمَ یَکونُ الناسُ کالفَراش المَبْثُوث». و جای دیگر گفت: «کأنَّهُم جَرادٌ مُنْتَشِر». این پروانها و این ملخها که از گور برآیند، سیرت و حقیقت تو باشد. چنانکه امروز صورتست، فردا سیرت برنگ صورت باشد؛ این همه نهادهای خلق باشد. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت که «إنَّ الأرْواحَ جُنْدٌ مِنْ جُنودِ اللّه، لَیْسوا بمَلائکةِ لهم رؤسٌ وَأید وَأرْجُلَ یَأکُلونَ الطعامَ».
هرگز شنیده‬ای که روح دست دارد، و پای دارد و طعام خورد؟ اگر آن عزیز می‬خواهد که تمام بداند، از مجاهد بشنو که گفت: «أِنَّ فی جَسَد ابن آدَم خَلْقاً مِن خَلقِ اللّه کَهَیْئَةِ الناس وَلَیْسوا بِناس». گفت: در تن آدمی خلقی و صورتی باشد همچون آدمی، و صورت مردم دارد اما آدمی نباشد و از عالم قالب و بشریت نباشد از عالم «فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الخالِقینَ» باشد. دریغا جایی دیگر از مصطفی- علیه السلام- بشنو که «إِنَّ فی جَسَد ابن آدمَ لَمُضْغَنَةٌ إِذا صَلُحَتْ صَلُحَ الجَسَدُ کُلُهُ و إِذا فَسَدَتْ فَسَدَ الجَسَدُ کُلُهُ أَلاوَهِیَ القَلب» گفت: در تن آدمی مضغه‬ای است که چون آن بصلاح باشد قالب بصلاح باشد، و چون تباه و فاسد باشد قالب نیز فاسد باشد و آن نیست مگر دل. قالب را شرح شنیدی و نهاد و لطیفۀ خود بدانستی. نفسهای سه گانه آمد: نفس اماره و نفس لوامه و مطمئنه در این مقام خود با تو نمایند و چون بدین مقام رسی بی شنیدن معلوم تو شود، و شمه‬ای در تمهید دیگر از نفسها گفته شود «إنْ شاء اللّهُ».
دریغا ای عزیز که قلب نداری که اگر داشتی آنگاه با تو بگفتی که قلب، چیست کار دل دارد. دل را طلب کن، و بادست آر. دانی که دل کجاست؟ دل را «بَیْنَ إِصْبَعَیْنُ من أَصابِعِ الرّحمن» طلب می‬کن. دریغااگر جمال «إِصْبَعَیْنِ مِن أصابِعِ الرّحمن» حجاب کبریا برداشتی، همه دلها شفا یافتندی. دل داند که دل چیست و دل کیست: منظور الهی دل آمد و خود دل لایق بود که «إنَّ اللّه لایَنْظُرُ إلی صُوَرِکُمْ وَلاإِلی اعمالِکم و لَکِنْ یَنْظُرُ إلی قلوبکم». ای دوست! دل نظرگاه خداست چون قالب رنگ دل گیرد و هم رنگ دل شود. قالب نیز منظور باشد.
ای دریغا ندانم که فایده و حظ از این سخنها که خواهد برداشت! جانم فدای او باد. معذور دار مرا که «مَثَلُ القَلْب مَثَلُ ریشةٍ بِارضٍ فَلاةٍ تُقَلِّبُها الرِّیاحُ». دلها را باد رحمت الهی در عالمهای خود می‬گرداند، و دلها در عالم دوانگشت جَوَلان میکند. از إصبعین جز این دو مقام که مسکن سالکان باشد فهم مکن که این باد کدامباشد که دلها را می‬گرداند؟ از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «لاتَسُبّوا الرّیح فَإنها مِن نَفَس الرَّحمن». این وادی «قَلبُ المُؤمِن بَیْنَ إِصْبَعین مِن أًصابِعِ الرَّحمن» باشد. این رحمن کدامست؟ «الرحمن علی العَرْش اَستَوی». دریغا این رحمن چرا جمال بخلق ننمود تا بدانستندی که «قَلْبُ المُؤْمِنِ عَرْشُ الرّحمن» چه باشد؟! زهی دل که صفت واسعیت دارد! مگر سهل عبداللّه از اینجا گفت که «القَلبُ هُوَ العَرْشُ و الصَّدرُ هُوَ الکُرْسیُّ» گفت: عرش دل باشد و صدر کرسی.
دریغا «بَلْ هُوَ قَرآنٌ مَجیدٌ فی لَوْحٍ محفوظٍ» ابن عباس گفت: این لوح محفوظ، دل مؤمنانست. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت که «إِنَّ العَرْشَ یَنالُ جَمیعَ ما خَلَقَ اللّه» یعنی عرش مجید محیط جملۀ مخلوقات و موجوداتآمده است. باش تا بدانی که «ماوَسِعَنی أرْضی وَلاسَمائی وَلکن وَسِعنی قَلبُ عَبدی المُؤمِنِ» زمین مرا برنتابد و آسمان طاقت ما ندارد؛ عرش در خور ما نیامد و دل مؤمن ما را قبول کرد؛ نخست ما او را قبول کرده بودیم.
روزی یکی از مصطفی پرسید که «أینَ اللّهُ»؟ گفت: «فی قُلوبِ عبادِهِ» در دل بندگان خود باید جُست؛ «وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَما کُنْتُم» این معنی باشد. چون دل ترا حاصل آمد ودل را بازیافتی، روح خود جمال عزت با تو نماید. دریغا اگر شریعت، بند دیوانگی حقیقت آمده نیستی، بگفتمی که روح چیست؛ اما غیرت الهی نمی‬گذارد که گفته شود. عیسی- علیه السلام- کمال و رفعت که داشت از آن داشت که او را خلعت روح القدس درپوشیده بودند، و او را همه روح کرده «وَأَیَّدْناهُ بروح القُدُس». آدم و آدم صفتان که کرامت کمال و فضیلت یافتند بر دیگران، بروح یافتند که «وَأَیَّدَهُم بِروحِ مِنْهُ». و روح را از عالم خدا بقالب فرستادند که «وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی» این باشد. باش تا این آیت که «وَکذلِکَ أَوْحَینا إِلَیکَ روحاً مِنْ أمر ربّی» چه معنی دارد.
دریغا از دست غیرت اللّه که «إِنَّ اللّهُ غَیورٌ وَمِنْ غَیْرَتِهِ حَرَّم الفَواحِش»! او غیورست؛ از غیرت، او همه محرمات را حرام کرد؛ و شرح جان نیز کردن از غیرت حرام کرد:
ای دریغا جان قدسی در درون دو جهان
کس ندیدستش عیان و کس ندادستش نشان
گر کسی گوید که دیدم در مکان و لامکان
بر درخت غیرتش آویخته شد پیش از آن
شب قدر که منزلت و قدر یافت، از روح و ملایکه یافت که «تَنَزَّلُ الملائکةُ الرّوحُ فیها». جمال روح چون جلوه کند،هر جا که پرتو این جمال رسد آن چیز را قدر دهد و آن چیز قدر یابد. ای عزیز «قَل الرّوحُ مِن أمر ربّی» خود شرح تمامست و لیکن اهل معرفت را؛ زیرا که روح از امر باشد و امر خدا ارادت و قدرت است، از آیت «إِنَّما أَمْرُه إذا أرادَ شیئاً أنْ یَقولَ لَهُ کُنْ فَیَکون» بشنو.
دریغا مگر مقاتل- رحمة اللّه علیه- از بهر این معنی گفت که «مِنْ أمرِ ربّی» یعنی «مِنْ نُورِ رَبّی». دریغا مگر امام ابوبکر قحطبی از اینجا گفت: «الروح لایَدْخُلُ تَحْتَ ذُلِّ کُنْ» گفت: روح در «ذُلّکن» نیاید؛ چون در «کُنْ فکانَ» نباشد از عالم آفریده نباشد از عالم آفریدگار باشد، نعت قدم و ازلیت دارد. دریغا امر چون فرماینده و پدید کنندۀ اشیا و مخلوقات آمد و روح از جملۀ امر باشد: پس آمر باشد نه مأمور، فاعل باشد نه مفعول،قاهر باشد نه مقهور. از برای خدا که این خبر را نیز گوش دارکه عبداللّه بن عمر روایت می‬کند که مصطفی- علیه السلام- می‬گوید که ملایکه گفتند: بارخدایا بنی آدم را مسکن و وطن کردی که در دنیا می‬خورند و می‬آشامند، چون دنیا نصیب ایشان کردی آخرت را سرای ما گردان «فَأَوْحی اللّهُ- تعالی- إِلَیْهُم: إنّی لاأفْعَلُ ولاأجْعَلُ مَنْ خَلَقْتُ بِیَدی کَمَنْ قُلْتُ لَهُ کُنْ فَکان» گفت: ای فریشتگان! آن کس که او را بید قدرت خویش پدید کرده باشم چنان نباشد که آنکس که گفته باشم: وجود او را که بباش آنگاه بباشد یعنی که «خَلَقْتُ بِیَدی» مخلوقات«بِیَداللّه» چنان نباشد که مخلوق «فِعْلُ اللّه وصُنْعُ اللّه».
دانم که ترا در خاطر آید که «إنَّ اللّهَ- تعالی- خَلَقَ الأرْواحَ قَبْلَ الأجْسامِ بألفَی أَلْفَ سَنَة». نزدیک محققان، این خلق و خلقیت روح عبارت از اظهار و عرض آمد مر صفت فطرت و ارادت را بصفت قدرت و خلقت، و «ألفَیْ ألفِ سَنَةِ» هر سالی خود دانی که چند باشد؟ روزی هزار سال باشد! بکنه «ألفَ ألف سَنَة» که رسد؟! آنگاه او را در عالم تقدیر کمیت و کیفیت آورد. آسمان کجا بود؟ و زمین خود نبود، و روز و شب خود کجا باشد؟ که «ألفیَ ألفِ سَنَة»خود پدید باشد! جان را چنان مپندار که مخلوقات دیگر؛ جان عزتی و لطافتی دیگر دارد. مگر که استاد ابوعلی دقاق- رحمة اللّه علیه- این بیتها از جهت این معنیها گفته است:
شهر و وطن جان زجهان بیرونست
وز هرچه مثل زنی از آن بیرونست
این راز نهفته از نهان بیرونست
یعنی که خدا از دو جهان بیرونست
جانها ز حق است و حق ز جان بیرونست
آن با نقط است و نقطه زان بیرونست
این روح را قدسی خوانند؛ و دو روح دیگر که هستند اطبا و حکما یکی را حیوانی و متحر که خوانند، و آن دیگر را علما روحانی خوانند؛ و بروحانی آن خواهند که با قالب، آنرا اضافت کنند. و اضافت کردن این روح روحانی با قالب بر دو وجه باشد:
وجه اول: آنست که چنین توان دانتستن که جان آدمی حقیقت آدمی باشد؛ و آن را دو حال باشد: در حالی متصرف باشد، و در حالی دیگر نباشد.و این جان در تن است و تصرف او در قالب چنان دان که تصرف من در این قلم: اگر خواهم ساکن دارم،و اگر خواهم متحرک دارم. اکنون متصرف بودن، جان را در این قالب حیوة خوانند؛ و این تصرف را منقطع شدن، موت خوانند؛ و باز دادن این تصرف را بعد انقطاعه احیا خوانند و بعث خوانند؛ و این انقطاع یا جزوی باشد که نوم خوانند، یا کلی بود که مرگ خوانند؛ و باز دادن روح هم چنین، یا جزوی باشد که انتباه خوانند، یا کلی باشد که بعث خوانند و قیامت خوانند. «وَهُوَالذی یَتَوفّاکُم باللَّیل» انقطاع جزوی می‬دان؛ «ثُمَّ یَبْعَثُکُم فیه» باز آمدن جزوی می‬یاب. تا چه بود؟ «لِیُقضی أجلٌ مُسمّی» تا مدت بودن او در قالب بسر آید و وقت بودن او در دنیا منقضی شود.
دریغا «اللّه یَتَوَفی الأنفُسَ حِینَ مَوْتِها والّتی لُمْ تَمُتْ فی مُنامها»! اگر مدت بودن در قالب بآخر رسیده باشد. خود تصرف جان بیکبارگی منقطع شود ودیگر تصرف نکند و از خواب باز نیاید «فَیُمْسک التی قضی علیها الموتَ». و اگر از اجل و عمر مسمی پدید کرده چیزی مانده باشد، دیگرباره پس از خواب بتصرف درآید «وَیُرْسِلُ الأُخْری إِلی أَجَلٍ مُسَمّی». و مصطفی- علیه السلام- بوقت خواب همین معنی در دعا گفتی: «اللهُمَّ هذِه نَفْسی أنْتَ تتَوَّفَاها، لَکَ مماتُها وَمَحْیاها إِنْ أَمْسَکْتَها فأنْتَ مالِکُها فاغْفِرْلَها، وَ إِنْ أرْسَلْتَها فَاعْصِمْها بما تَعْصِمُ بِهِ عِبادَکَ الصّالحین».
اگر آن عزیز می‬خواهد که جمال «یُلقی الرّوحَ منْ أمرِهِ علی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِه» ترا جلوه کند، از کون و مکان درگذر؛ چون از هر دو جهان در گذشتی، از خود نیز درگذر تا روح را ببینی بر عرش مستوی شده که «الرَّحمنُ علی العَرْشِ اسْتوی». پس از عرش نیز درگذر تا «رَفیعُ الدَّرَجاتِ ذوالعَرشِ» را بینی در عالم «ماقَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْره»؛ پس در این مقام، تو خود کلید و مقالید آسمان و زمین شدی که«لَهُ مَقالیدُ السّمواتِ و الأرض». از شیخ ما بوسعید ابی الخیر- رحمة اللّه علیه- بشنو که چه می‬گوید و چه خوب می‬فرماید:
ای دریغا روح قدسی کز همه پوشیده است
پس که دیدست روی او و نام او کشنیده است
هرکه بیند در زمان از حسن او کافر شود
ای دریغا کین شریعت گفت ما ببریده است
کون و کان بر هم زن و از خود برون شو تا رسی
کین چنین جانی خدا از دو جهان بگزیده است
تو خود هنوز دل خود را ندیده‬ای جان را کی دیده باشی؟! و چون جان را ندیده باشی خدا را چگونه دیده باشی؟ چون وقت باشد تو را در عالم «الرَّحمنُ عَلَّمَ القُرآن» آرند و جملۀ اسرار الهی در دایرۀ باء بسم اللّه و یا در میم بسم اللّه بتو نمایند، پس «عَلَّمَ بالقَلَم عَلَّمَ الإِنْسانَ مالَمْ یَعْلَم» مُعَلم تو شود. این همه در دل تو منقش شود؛ دل تو لوح محفوظ شود. «بَل هُوَ قَرْآنٌ مجیدٌ فی لَوْحٍ مَحْفوظٍ» ترا خود گوید آنچه با روح الامین گفت. پس قطره‬ای از علم لدنی در دهان دل تو چکانند که علم اولین و آخرین برتو روشن و پیدا گردد. «فَقَطَر قَطْرَةً فی فَمی عَلِمْتُ بها عِلْمَ الأوَّلین و الآخرین» این مقام باشد؛ چنانکه انبیا و رسل را پیک «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمینُ علی قَلْبِک» بر کار بود، ترا نیز جذبةٌ من جَذَبات الحق در پیغام و راه باشد.
دریغا نمی‬دانم که چه فهم خواهی کردن! می‬گویم که چون محبت «یُحِبُّهم» تاختن آرد بارادت، و ارادت تاختن آرد بامر که «إنّما أمْرُهُ إِذا أرادَ شیئاً أنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکون». این امر کدامست ؟«قُلِ الرُّوحُ مِنْ أمْر ربّی» گواهی میدهد که امر کیست و بر چیست. پس امر کیمیاگری کند با نقطۀ عبودیت که تو آن را قالب خوانی. پس قالب را چون پروانه بر آتش عشق و محبت مستغرق کند تا همگی تو چنان شود که این بیتها با تو بگوید که ترا از این واقعه چه بوده است:
گر عشق همی مونس و هم خانۀ ماست
غمها همه یک جرعۀ پیمانۀ ماست
از عقل فراگذر که در عالم عشق
او نیز غلام دل دیوانۀ ماست
قَلَم اللّه خود با لوح دل تو بگوید آنچه گفتنی باشد و دل تو خود با تو بگوید آنچه باشد. این جمله آنگاه باشد که تو خادم و مرید دل باشی. چون دل پیر باشد و تو مرید دل مخدوم باشد و تو خادم و دل آمر باشد و تو مأمور؛ آنگاه که این همه اهلیت در تو پدید آید دل ترا قبول کند و ترا تربیت کند تا کار تو بجایی رسد که جزاومزد خدمت تو هر روز بتو رساند، و تو با خود این بیتها می‬گویی:
بستم کمر عشق بنام دل خویش
بردم بر دلبرم پیام دل خویش
حاصل کردم مِراد و کام دل خویش
ای من ز میان جان غلام دل خویش
باش تا بدانی که جان را بقالب چه نسبت است: درونست یا بیرون.
دریغا روح هم داخل است و هم خارج، او نیز هم داخل باشد با عالم و هم خارج؛ و روح هم داخل نیست و نه خارج، او نیز با عالم نه داخل باشد و نه خارج. دریغا فهم کن که چه گفته می‬شود: روح با قالب متصل نیست و منفصل نیز هم نیست، خدای- تعالی- با عالم، متصل نیست و منفصل نیز نیست. این بیتها گوش دار:
حق بجان اندر نهان و جان بدل اندر نهان
ای نهان اندر نهان اندر نهان اندر نهان
این چنین رمزی عیان کو با نشانست و بیان
ای جهان اندر جهان اندر جهان اندر جهان
وجه دوم: اضافت کردن این جان با قالب چنان باشد که اضافت و اطلاق لفظ انسان با آدمی؛ چون لفظ انسان اطلاق کنند قومی از عوام پندارند که مفهوم از این، جز قالب نیست؛ اما اهل حقیقت دانند که مقصود از این خطاب و اطلاق جز جان و حقیقت مرد نباشد چنانکه گویند: «فُلانٌ عالِمٌ و جاهِلٌ و قادِرٌ و عاجزٌ وسَخیٌّ و بَخیلٌ و مُؤمنٌ و کافِرٌ». این همه اوصاف جان است و نعت او، و نشاید که قالب بچیزی موصوف باشد از این صفات بهیچ حال، اما بر قالب نیز «من طریق المجاز» هم اطلاق کنند أَعْنی لفظ انسان و آدمی چنانکه گویند: «زیدٌ قًصیرٌ و طَویلٌ و عَریضٌ و اَعْمی و أصَمُّ»؛ اما کافری و مسلمانی و سخاوت و بخل و علم و جهل، این مخصوص بجان باشد بی نصیب قالب؛ اما کوتاهی و دراز و کوری و کری و مانند این، نصیب قالب باشد و جانرا از آن هیچ نصیب نباشد. پس فرق باشد میان اطلاق مجازی بر قالب و میان اطلاق حقیقی بر جان و دل.
در این معنی خلق سه گروه‬آمده‬اند: گروهی از عوام چنین می‬پندارند که آدمی جز قالب نیست چنانکه خدای- تعالی- می‬گوید: «إِنّا خَلَقْنا الإِنسان مِنْ نُطْفَةٍ أمْشاجِ نَبْتَلیهِ». و جایی دیگر گفت: «إِنّا خَلَقْناهُمْ مِنْ طینٍ لازِبِ» و گروهی دیگر از علما، هم جان فهم کنند و هم قالب، چنانکه خدای- تعالی- گفت: «وَصَوَّرَکُم فَأَحْسَنَ صُوَرَکُم». یعنی «صَوَّرَکُم بالقالب فأحسَنَ صُوَرَکُم بالرُّوحِ». اما گروهی خواص اطلاق انسان و آدمی را جز جان ندانند؛ و قالب را از ذات انسان ندانند بهیچ حال، بلکه قالب را مرکب دانند و آدمی را که جانست راکب و سوار؛ هرگز مرکب از ذات راکب نباشد. اگر کسی بر اسب نشیند او دیگر باشد و اسب دیگر. قفس دیگر باشد و مرغ دیگر؛ نابینا چون قفس بیند گوید: این مرغ خودقفساست، اما بینا درنگرد، مرغ را در میانقفسبیند داند کهقفساز برای مرغ باشد و از برای مرغ بکار دارند؛ اما مرغ را خلاص دهندقفسرا کجا برند؟
دریغا آنچه بصفات بشریت و قالب تعلق دارد، چون اکل و شرب و جماع و نوم طایفۀ خواص این صفات را باطلاق از خود نفی کنند: نگویند که خوردیم و خفتیم بلکه بخورد و بخفت و گرسنه است وتشنه است. ارباب بصایر را این احوال بطریق مشاهدت معلوم شده است، و بدانسته‬اند که جان چون راکبست و قالب چون مرکوب؛ چون کسی اسب را علف دهد و او علف خورد هرگز اضافت خوردن اسب با خود نکند. این قوم همچنین روا ندارند اضافت خوردن و خفتن با خود کردن بعد ما که حقیقت ذات انسان چیزی دیگر باشد و آنچه خورد و خسبد چیزی دیگر.
اما ای عزیز هرکه گوید که آدمی مجرد قالب است و بپوسد و بریزد در گور، و جان را عرض خواند و جز عرض نداند؛ چنانکه اعتقاد بعضی متکلمانست و گویند که روز قیامت خدا باز آفریند؛و اعادت معدوم از این شیوه دانند؛ این اعتقاد با کفر برابر باشد. اگر آدمی بمرگ فانی شود، پس مصطفی- علیه السلام- بوقت مرگ چرا گفت: «بَلِ الرَفیقُ الأَعلی والعَیْشُ الأَصْقی والکَمالُ الأوْفی»؟ و آنکه گفت: «القَبْرُ رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الجَنَّةِ اَوْ مِنْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النیّران»؟ و آنکه گفت با دختر خویش- رضی اللّه عنها- و وی بخندید که «وإِنَّکَ أسرَعُ لِحاقاً بی»؟ دریغا چرا بلال حبشی بوقت مرگ گفت: «غَداً نَلقی الأَحبَّةَ؛ محمَّداً و حِزبَه». و تمامی این معنی از خدا بشنو: «وَلاتَحْسَبَنَّ الذین قُتِلوا فی سبیل اللّهِ أمْواتاً بَلْ هُمْ أحیاء عِنْدَ رَبِّهِم». و مصطفی- علیه السلام- جای دیگر چرا گفت: «المُوْمنُ حیُّ فی الدّارینَ»؟ و جای دیگر گفت: «أَوْلِیاءُ اللّهِ لایَمُوتُونَ وَلَکن یُنْقَلون مِنْ دارٍ الی دار».
این همه بیان آنست که اگرچه قالب بمیرد، جان زنده و باقی باشد. اگر قالب را بمنزل گور برند، جان را «بمَقْعَد صِدْق» رسانند. اما آنچه فهم توانند کردن و اعتقاد عوام را بشاید آنست که قالب مسخر و مطیع روح باشد، و روح فرمایندۀ قالب؛ اما گاه باشد که اضافت و نسبت باروح باشد چنانکه «إنَّ الأنسان لَظَلومٌ کفورٌ»؛ ظلومی و کفوری صفت جان باشد نه صفت قالب؛ آنجا که با مصطفی- علیه السلام- گفتند: «قُلْ إِنّما أنا بَشَرٌ مِثْلُکُم» این اشارت باشد. بقالب و آیتی دیگر که گفت: «ولاأقولُ لَکُمْ عِنْدی خَزائنُ اللّه و لاأعْلَمُ الغیبَ ولاأقولُ إنی مَلَک» این نیز اشارت بقالب است. اما آنچه گفت: «أنا سَیِّدُ وُلدِ آدمَ» «وَلَسْتُ کَأحدِکُم» این خطاب با جانست. و این حدیث که مصطفی- علیه السلام- گفت: «أنا أَعَزُّ علی اللّهِ مِنْ یَدَعَنی فی التُراب أکثَرَ مِنْ ثَلثِ لَیال». این نیز اشارت با جان پاک اوست که در خاک نگذارند. اما آنچه گفت: «أنا ابنُ أمراةٍ کانَتْ تأکُلُ القَدیدَ فی الجاهِلیِّة» این اشارت با قالب شریف او باشد. دریغا «کُنْتُ نَبِیّاً و آدَمُ بَیْنَ الماءِ و الطّینِ» هم با جان باشد.
پوشیده نیست که قالب از این معنی معزول بود؛ اما بمجاز، قالب را جان شاید خواند که قالب در حکم جانست،و عتاب و عقاب و عطا و جزا جمله با اوست. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یُحْشَرُ النّاسُ علی نِیَّاتهم»؛ و جایدیگر گفت: «وحُصِّلَ ما فی الصُّدور»؛ و جای دیگر گفت: «یَوْمَ تُبْلی السَّرائرُ». اگر سواری آید روا بود که گویند: اسبی می‬آید؛ و روا بود که گویند: مردی می‬آید بمجاز؛ و روا بود که گویند: سواری می‬آید اما این، حقیقت بود نه مجاز. از مصطفی بشنو که گفت: «إنِّ فی جَوْف ابن آدمَ لَمُضْغَةٌ إِذا صَلُحَتُ صَلُحَ الجَسَدُ کُلُهُ و إِذا فَسَدَتْ فَسَد الجَسَدُ کُلُه».
اگر خواهی تمامتر، بشنو: نظر حق- تعالی- و محبت او هرگز بر قالب نیاید و نیفتد بلکه بر جان ودل افتد که «إنَّ الله لایَنْظُرُ الی صُوَرِکُمْ ولاإِلی أَعْمالِکُمْ وَلکن یَنْظُر الی قُلوبِکُم». دل بنیابت خدا مدتی نظر مجازی با قالب کندتا یک چندی در دنیا باشد تا بوقت مرگ؛ چون وقت مرگ درآید، اگر قالب منظور دل بوده باشد مگر نیابد که «فَلَنُحْیِیَنَّه حیوةً طَیِّبَةً». واگر قالب منظور دل نباشد مرگ کلی باشد. «أمْواتٌ غیرُ أحیاءٍ» این معنی دارد.
دریغا هر که جان پاک مصطفی را بشر خواند کافرست. از خدا بشنو که گفت: «وقالوا أَبَشَرٌ یَهْدونَنَا فَکَفروا»؛ و جای دیگر گفت: «أَبَشَراً مِنّا واحدآً نَتَّبِعُه إِنّا لَفی ضَلالٍ وسُعُرٍ». این جان باشد که از بشریت صافی باشد، و از این جهان بری باشد. «إنَّما أنا بَشَرٌ مِثْلُکُم» قالب باشد که قالب از آن جهان نباشد. دریغا جهودان و ترسایان گفتند: «نَحْنُ أبناءُ اللّه و أحِبّاؤه» ما دوستان و فرزندان خداییم؛ جواب دادن ایشان را: «قُلْ فَلِمَ یُعَذِّبُکُم بِذُنوبکم؟ بَلْ أَنْتُم بَشَر مِمَّنْ خَلَق» شما هنوز در کسوت بشریت مقیم شده‬اید، دوست ما چگونه باشید؟! دوستان خدا بشر نباشند، کلیت شما همه بشریت است.
باش تا از صورت بحقیقت رسی آنگاه بدانی که اصل، حقیقتست نه صورت. چه گویی حقیقت تو همچون حقیقت محققانست؟ باش ای عزیز تا آنجا رسی که حقیقت عناصر و طبایع و ارکان بر تو جلوه کنند چنانکه این چهار ارکان و چهار طبایع صوری: چون آب و خاک و باد و آتش، و چون حرارت و برودت و رطوبت و یبوست که این جمله نسبت دارد بعالم دنیا، و مدار دنیا باین آمده است. پس جایی رسانند ترا که حقیقت این چهارگانه ترا روی نماید، زنده شوی؛ عیش حقیقی ترا حاصل آید. «والشّمسُ والقَمَرُ و النجومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ» اینجا بیان این همه می‬کند. «اللّهُ الذَّی خَلَق سَبْعَ سَمواتِ وَمِنَ الأرْضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الأمْرُبَیْنَهِنَّ» همین معنی باشد که گفته شد. «وانّ الی رَبِکَ المُنْتَهی» ترا بنهایت رساند.
دریغا جز این آب آبی دیگر می‬جویی «وَجَعَلْنا مِن الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَی». کجا طلب آن آب کنی؟ «و کان عَرْشُهُ عَلَی الماء» دلیل شده است بر طلب این آب؛ و بر این آب سوگند خورده است که «والبَحرِ المُسْجور». علی بن ابی طالب- رضی اللّه عنه- گفت: این دریای مسجور بالای عرش است و جز این باد که دیدی بادی دیگر می‬بوی و آن کدام باشد آنست که مصطفی گفت: «لاتَسُبّوا الریحَ فَإِنّها مِن نَفَس الرَّحمن»؟ جز این آتش آتش شوق را در دل خود تاب ده که «نارُ اللّه الموقَدَةُ الَّتی تَطَّلِعُ عَلَی الأفئِدَة».
دریغا که عایشۀ صدیقه روایت می‬کند که مصطفی- علیه السلام-گفت: «خَلَقَ اللّهُ–تعالی اللّه- الأرواحَ و الملائکةَ مِن نورِ العزَّة، وَخَلَق الجانَّ من نارِ العزَّةِ». ای عزیز باش تا بجایی رسی در عالم جان، بدانی که جز این ارکان و طبایع این جهانی، عناصر و طبایع آن جهانی دیگر کدام باشد؛ چنانکه این ارکان بند این جهان شده است، عناصر حقیقت این چهارگانه بند و قیام آن جهان شده است. شیخ ابوعلی سینا را معذور داری آنجا که گفت: «العًناصِرُ الأرْبَعَةُ قَدیمَةٌ»؛ بدین عناصر که قدیم می‬خواند عناصر حقیقی و ارکان بهشت می‬خواهد نه عناصر کون و فساد و ارکان دنیا. دریغا که خلق بس مختصر فهم افتاده‬اند از کار حقیقت، و سخت دور مانده‬اند از آن معانی! و باللّه التوفیق.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل ثامن - اسرار قرآن و حکمت خلقت انسان
ای عزیز از این آیت چهفهم کرده‬ای که حق- تعالی- می‬گوید: «لَوْ أنْزَلناهذا القُرآن علی جَبَلٍ لَرَأیْتَه خاشِعاً مُتَصَدِعاً مِن خَشْیَةِ اللّه»، و مصطفی- علیه السلام- گفت: «القرآن غِنیً لافَقْرَ بَعْدَه و لاغِنیً دُونَه»؟ ای عزیز چون قرآن نقاب عزت از روی خود برگیرد، و برقع عظمت بر دارد، همه بیماران فراق لقای خدا را- تبارک و تعالی- شفا دهد؛ و جمله از درد خود نجات یابند. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «القرآن هُوَ الدَّواءُ». دریغا قرآن حبلیست که طالب را می‬کشد تا بمطلوب رساند! قرآن را بدین عالم فرستادند در کسوت حروف، در هر حرفی هزار هزارغمزۀ جان ربا تعبیه کردند، آنگه این ندا در دادند: «وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِکْری تَنْفَعُ المُؤمِنینَ» گفت: تو دام رسالت و دعوت بنه، آنکس که صید ما باشد، دام ما خود داند، ودر بیگانگان مرا خود هیچ طمعی نیست «إنَّ الذَینَ کَفَروُا سواء عَلَیْهِم أَأَنْذَرْتَهُم أمْ لُمْ تُنْذِرهُم لایؤمنونَ».
هرچه هست و بود و خواهد بود، جمله در قرآن است که «ولا رَطبَ ولایابِسَ إِلاّ فی کِتابٍ مُبین». اما تو قرآن کجا بینی؟ هیهات هیهات! قرآن در چندین هزار حجاب است، تو محرم نیستی، و اگر در درون پرده ترا راه بودی، این معنی که میرود بر تو جلوه کردی. دریغا «إِنَا نَحْنُ نَزَّلنا الذِکرَ و إِنَا لَهُ لَحافِظون»! قرآن خطاب لم یزلست با دوستان خود، و بیگانگان را درآن هیچ نصیبی نیست جز حروفی و کلماتی که بظاهر شنوند، زیرا که سمع باطن ندارند «إِنّهُم عَنِ السَمْع لَمَعْزُولُون» و جای دیگر گفت: «وَلَوْ عَلِمَ اللّهُ فیهم خیراًلَأَسْمَعَهم». اگر دانستمی که ایشان را سمع باید دادن خودداده شدی؛ اما هرگز از بیگانگی خلاص نیابند.
چه گویی بوجهل و بولهب قرآن داستند یا نه؟ دانستند از جهت عربیت حروف، اما از حقیقت او کور بودند؛ و قرآن از ایشان خبر داد: «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ». ای عزیز بدانکه قرآن، مُشْتَرَکُ الدّلالة واللفظ است: وقت باشد که لفظ قرآناطلاق کنند و مقصود از آن حروف و کلمات قرآن باشد؛ و این اطلاق مجازی بود. در این مقام قرآن چنین گوید که کافران، قرآن بشنوند: «و إِنْ أحَد من المِشرکین استَجَارَکَ فَأجِرْهُ حتی یَسْمَعَ کلامَ اللّهَ» اما حقیقت، آن باشد که چون قرآن را اطلاق کنند جز بر حقیقت قرآن اطلاق نکنندو این اطلاق حقیقی باشد در این مقام که گوید که کافران نمی‬شنوند «إِنَّکَ لاتُسْمِعُ الموتی»؛ و جای دیگر گفت: «وَجَعَلْنا علی قلوبِهِم أکِنَّةً أنْ یَفْقهوا و فی آذانِهم وَقْراً». ابولهب از «تَبّتْ یدا ابی لَهَب» چیزی دیگر شنود و ابوجهل از «قُلْ یا أیُّهَا الکافِروُن» چیزی دیگر فهم کرد؛ابوبکر و عمراز «تَبَّت» و «قُلْ یا أیُّها الکافِرون» چیزی دیگر شنیدند. کودک از لفظ اسد و گرگ و مار، حرف بیند اما عاقل از آن معنی بیند. آنچه بولهب و بوجهل از قرآن شنیدند ابوبکر و عمر نیز شنیدند و اما آنچه ابوبکر و عمر را دادند از فهم بوجهل و بولهب را آنجا راه نباشد «وَجَعَلْنا مِنَ أیْدیِهم سَدّاً وُمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأغشَیْناهُمْ فَهُمْ لایُبْصِرون»، و جای دیگر گفت: «وَإِذا قَرَأتَ القرآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَبَیْنَ الذَّینَ لایُؤمِنونَ بالآخرةِ حِجاباً مَسْتوراً». این حجاب بیگانگی نمی‬گذارد که ایشان جمال قرآن ببینند.
دریغا عمر خطاب- رضی اللّه عنه- از اینجا گفت که «لَیْسَ فی القرآنِ ذِکْرُ الأعداءِ ولاخِطابٌ مَع الکُفّار» گفت: نام بیگانگان در قرآن نیست و با کافران خطاب نباشد. ای دوست نام ایشان در قرآن از بهر دوستان یاد کرد تا ایشان بدانند که با ایشان چه کرم کرده است؛ و خطاب با ایشان از بهر دوستانست و اگرنه نام بوجهل و بولهب و فرعون جز برای عبرت و نکال در قرآن چه فایده دارد؟!
دریغا بر راه سالک مقامی باشد که چون بدان مقام رسد بداند که همه قرآن در نقطۀ باء بسم اللّه است و یا در نقطۀ میم بسم اللّه است؛ و همه موجودات در نقطۀ باء بسم اللّه بیند. مثالش را گوش دار. اگر گویی: «لِلّه مافیالسّمواتِ وَمافی الأرض»، آنچه در آسمان و زمین است هر دو بگفته باشی؛ اما اگر هرچه در آسمان و زمین است یکان یکان مفرد نامش برشماری، روزگاری بی نهایت بکار باید. باش تا دولت دست دهد، خود را بینی در دایرۀ «إِنَّ اللّهَ بِکُلِّ شَیء مُحیط» او محیط بنده باشد و بنده محاط او، تا وجود خود بینی در نقطه‬ای که در زیر باء بسم اللّه است و جلالت باء بسم اللّه را بینی که خود را بر مَحْرَمان چگونه جلوه میدهد از نقطۀ باء؛ اما این هنوز نامحرمی باشد، اگر جمال سین با میم بینی آنگاه بدانی که محرمیت چه باشد!
دریغا ما از قرآن جز حروف سیاه و سپیدی کاغذ نمی‬بینیم! چون دروجود باشی، جز سواد و بیاض نتوانی دیدن؛ چون از وجود بدر آمدی، کلام اللّه ترا در وجود خود محو کند: آنگاه ترا از محوباثبات رساند؛ چون باثبات رسی، دیگر سواد نبینی همه بیاض بینی. برخوانی «وَعِنْدَهُ اُمُّ الکتاب». جوانمردا قرآن را در چندین هزار حجاب بخلق فرستادند؛ اگر جلالتنقطۀ بای بسم اللّه عرش آمدی یا بر آسمانها و زمینها، در حال، پست و گداخته شدندی. «لَوْ أَنْزَلنا هذا القُرآنَ علی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِعاً مِنْ خَشْیَة اللّه» همین معنی باشد. نوش باد آنکس را که بیان این همه کرد و گفت: «کُلُّ حَرْفِ فی اللَوْحِ المَحْفوظِ أَعْظَمُ مِنْ حَبَل قافٍ»گفت؛ هر حرفی از قرآن در لوح محفوظ عظیم‬تر از کوه قافست. این لوح خود دانی که چه باشد؟ لوح محفوظ دل بود. این قاف دانی که چیست؟ «ق والقرآنِ المجید» باشد.
دریغا در هر عالم از عالمهای خدا قرآن را بنامی خوانند که در آن عالم دیگر نخوانند: در پرده‬ای قرآن را «مجید» خوانند که «بَلْ هُوَ قُرْآن مَجید»؛ و در پردۀ دیگر، «مُبین» خوانند که «وکِتابٌ مُبینٌ»؛ در پردۀ دیگر، «عظیم» خوانند «ولقد آتَیْناکَ سَبْعاً مِن المَثانی و القرآنَ العَظیم»؛ در پردۀ دیگر، «عزیز» خوانند که «وَاِنّهُ لَکتابٌ عَزیز»؛ در عالمی دیگر، «کریم» خوانند که «إِنّهُ لَقُرْآنٌ کریم»؛ در جهانی دیگر، قرآن را «حکیم» خوانند که «آیاتُ الکتاب الحکیم». قرآن چندین هزار نام است، بسمع ظاهر نتوانی شنید؛ اگر سمع درونی داری، در عالم «حم عسق» این نامها پوشیده با تو در صحرا نهند.
دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت که «إِقْرَأوا القرآنَ والتَمِسوا غَرائبَهُ» غرایب قرآن جُستن، کار هرکسی نباشد. ای دوست باش تا بکتابخانۀ «أَوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نوری» رسی، آنگاه استاد «أدَّبنی ربی فَأحسَنَ تَأدیبی» قرآنرا بلاواسطه بر لوح دل تو نویسد که «وَرَبُّکَ الأکرَمُ الّذی عَلَّمَ بالقَلَم عَلَّمَ الإِنسانَ مالَمْ یَعْلَم». در این کتابخانه بدانی که «ن و القلم» چیست.
ای عزیز او خواست که محبان را از اسرار ملک و ملکوت خود، خبری دهد در کسوت حروف تا نامحرمان بر آن مطلع نشوند. گوید: «الم، المر، الر، کهیعص، یس، ق، ص، حم عسق، ن، طه، المص، طسم، طس» دریغا مگر که این خبر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده‬ای که گفت: «إنَّ لِکُلِّ شَیءِ قَلباً و إِنَّ قَلبَ القرآنِ یس». این جمله نشان سرّاحدست با احمد که کس جز ایشان بر آن واقف نشود:
ای سر و سهی ماه تمامت خوانم
یا آهوی افتاده بدامت خوانم
ز این هر سه بگو که تا کدامست خوانم
کز رشک نخواهم که بنامت خوانم
این حروف را در عالم سر، مجمل خوانند و حروف ابجد خوانند. ای عزیز در این عالم که گفتم، حروف متصل جمله منفصل گردد که آنجا خلق خوانند«یُحِبُّهُم وَیِحبُّونَه» پندارند که متصل است؛ چون خود را از پرده بدرآرد، و جمال خود در حروف منفصل بر دیدۀ او عرض کنند، همچنین باشد: ی، ح، ب،ﮪ، م؛ اگر مبتدی باشد، چون پاره‬ای برسد حروف همه نقطه گردد. از عزیز تو هنور بدان نرسیده‬ای که ترا ابجد عشق نویسند. نشان ابجد نوشتن آن باشد که حروف متصل، منفصلگردد. «وَلَقَدْ وَصَّلنا لَهُمُ القَوْلَ» این باشد. پس «فَصَّلْنا الآیات» نشاناین همه است. این جمله را ابجد عشق نوشتن خوانند در طریقت، بر لوح دل سالک. باش تا جمال این آیتها ترا روی نماید که «کَتَبَ فی قُلوُبِهِم الإِیمانَ» تا همه قرآن با معنی بر تو آسان شود که «وَلَقَدْ یَسَّرْنا القرآنَ لِلذِکْر فَهَلْ مِنْ مُذَکِّر».
ای عزیز جمال قرآن، آنگاه بینی که از عادت پرستی بدرآیی تا اهل قرآن شوی که اهل قرآن «أهلُ اللّهِ وَخاصَّتُه». این اهلان، آن قوم باشند که بحقیقت عین کلام اللّه رسیده باشد. «أَفلایَتَدَبّرون القرآنَ» از ایشان حاصل آمده باشد؛ زیرا که قرآن ایشان را قبول کرده باشد. «و کانوا أَحَقَّ بها وأَهْلها» این معنی باشد. زنهار این گمان مبر که قرآن، هیچ نامحرمی را هرگز قبول کند، و باوی سخن گوید: قرآن غمزۀ جمال خود با دلی زند که اهل باشد. إنَّ فی ذلکِ لَذِکری لِمَنْ کان لَهُ قَلْبُ» گواهی می‬دهد. دریغا کمترینمقامی که مرد از قرآن آگاه شود آن باشد که بآخرت رسد؛ زیرا که هرکه بآخرت نرسید، قرآن را نشنید. «مَنْ ماتَ فَقَدْ قامَتْ قیامَتُهُ» او را آن باشد که در خود قیامتی برانگیزد. ای عزیز هدایت قرآن مردان را آن باشد که این حروف مقطع با ایشان حدیث کند و جمال خود بر دیدۀ ایشان عرضدهد؛ هرچه فهم کنند از قرآن پیش از آن، حروف متصل باشد.
دریغا خلق بظاهر قرآن قناعت کرده‬اند و همه از او پوستی بینند. باش تا مغز او خورند که «القُرآن مَأدَبَةُ اللّهِ فی أرْضِه». مصطفی- علیه السلام- از این قوم ببین که شکایت چگونه میکند «وقالَ الرّسُول: یارَبُّ إِنَّ قومی اتخَذوا هذا القرآنَ مَهْجوراً». مگر حسین بصری از اینجا گفت که «أُنْزِل القرآنُ لِیَعْمَلَ بِهِ فاتَّخَذْتُم دِراسَتَه عَمَلاً». گفت: قرآن را برای عَمَل فرستادند شما خواندن او را عمل می‬سازید.
دریغا «صُمٌّ» گوش ندارند، قرآن چون شنوند؟! «بُکْمٌ» گنگ آمده‬اند، قرآن چون خوانند؟! «عُمیٌ» دیده ندارند، جمال آیات قرآن چون بینند؟! هرگز بوجهل، با فصاحت او، از قرآن حرف نشنید؛ زیرا که «عَرَفَ نَفَسَهُ» باید تا «عَرَفَ رَبَّهُ» باشد. ایشان را معرفت نفس نیست، معرفت خدا چون باشد؟! ایشان بیگانه‬اند. اگر تو گویی که فرعون و هامان و قارون، آخر این نامها در قرآن است من گویم: نام ایشان در قرآن بوجهل دید. و بوجهل قرآن نشنید؛ دوستان خدا از این، چیزی دیگر شنوند زیرا که عاشق را حظ معشوق چه لطف باشد و چه قهر زیرا که هر که فرق داند، میان لطف و میان قهر، او هنوز عاشق لطف باشد یا عشق قهر نه عاشق معشوق بود.
دریغا گوییرا با آن چه کار باشد که سلطان او را بچوگان لطف زند یا بچوگان قهر! گوی را با ارادت چه کار باشد! «وَحَمَلْنا هم فی البَرِّ و البَحر» همین باشد. چه دانی که این بر و بحر کدامست؟ «وَمَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَلَ لَهُ مَخْرَجاً» آینۀ این هر دو شده است: یعنی «اَخْرَجَهُ مِن البَشَریّةِ وَأَوْصَلَهُ بالرُبوبِیَةِ» بر، عبودیت باشد و بحر ربوبیت. «وَرَزَقْناهُم مِن الطَیِّبات» ایشان را غذا می‬دهد که «وَیَرْزُقُهُ مِن حَیْثُ لایَحْتَسِبُ». «أبیتُ عِنْدَ ربّی یُطْعِمُنی وَیَسْقین» بر این مقام گواهی میدهد. چون بدین مقام رسد از وی گوی سازند که سلطان بچوگان عشق و محبت آن را در میدان الهیت زند. پس با او هر ساعت این ندا کنند:
فرمان بری و زلف بمیدان ببری
چوگان کنی و گوی ز شاهان ببری
چوگان زلفا اگر تو فرمان ببری
چیزی که بگفته‬ای بپایان ببری
ای عزیز فروفرستادن قرآن و فرستادن پیغمبران و رسولان، سبب عنایت و شفقت و رحمت و نعمت الهی بود بر خلق. رحمت آمدن قرآن بر خلق، کهیعص خود گواهی میدهدکه «ذِکْرُ رَحْمَةِ رَبِک» و فرستادن پیغمبران، آیت «وما أرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمین» خود گواهی میدهد؛ و جای دیگر می‬گوید: «لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الکُوْنَیْن» اگر نه از برای وجود تو بودی، وجود کونین و عالمین محو و معدوم بودی؛ وجود آنها از بهر وجود تو ظاهرو آشکارا کردیم و ترا ای محمد از بهر خود برگزیدیم. دریغا از بهر خود محمد را آفرید تا مونس و هم سر او باشدکه «خَلَقْتُ العالَم لَکُم وَخَلَقْتُکُم لِأجلی» و جملۀ موجودات از بهر محمد آفرید! دریغاجملۀ عالم، غذای باز آمد و باز غذای تماشای سلطان آمد که گنجشک از برای باز و باز از برای صید سلطان. باز صید خود را جز بتخت سلطان نگیرد و رها نکند. چه می‬شنوی؟! محمد باز الهی آمده است و جملۀ موجودات گنجشک و صید محمد آمده است:
مقصود همه کون، وجود رویت
وین خلق بجملگی طفیل کویت
ایمان موحدان ز حسن رویت
کفر همه کافران ز زلف و مویت
ای عزیز چون جوهر اصل، اللّه مصدر موجودات است، بارادت ومحبت در فعل آمد؛ کیمیاگری او جز این نیامد که «هُوَ الذی خَلَقَکُمْ فَمِنْکُم کافِر وَمِنْکُم مُؤْمِن». اختلاف الوان موجودات نه اندک کاری آمده است. آیتی از آیات خدا اختلاف خلقت خلق آمده است «وَمِنْ آیاتِه اختَلافُ ألسِنَتِکُم و أَلوانِکم». دریغا «السَعیدُ مَنسَعِدفی بطن أمّه» هر که از ارادت خدا سعید آمد از شکم مادر در دنیا سعید آمد؛ و هرکه از ارادت خدا شقی آمد، از شکم مادر در دنیا شقی آمد.و از برای این معنی بود که افعال خلق بر دو قسم آمد: قسمی سبب قربت آمد بخدا «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الکَلِمُ الطَّیْبَ و العَمَلُ الصالِحُ یَرْفَعُه»، و قسمی سبب بعد آمد و دوری که «وَقَدَّمْنا إِلی ما عَمِلوا مِن عَمَلِ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثَورا». آفرینندۀ ما و آفرینندۀ عَمَل ما، اوست «واللّهُ خَلَقَکُمْ وماتعْمَلون». چنانکه می‬خواهد در راه بنده می‬نهد و می‬گوید: «هَلْ مِنْ خالِقٌ غَیْرُ اللّه»؟
پس شریعت را نصب کردند، و پیغمبران را بفرستادند، و سعادت و شقاوت آدمی رادر آخرت بافعال او باز بستند. مقتضای کرم بی علت و رحمت بی نهایت ازل آن بود که او را اعلام کند که سعادت ثمرۀ کدام حرکات و افعال باشد، و شقاوت از کدام حرکت باشد. پس انبیا را بدین عالم فرستادند، و جملۀ اعمال ایشان را بدین عالم و بدین اعمال و افعال باز بستند. «یا أَیُّها الرسولُ بَلِّغ ما اُنْزِل إِلَیْکَ مِنْ رَبِّک» حاصل آمد بعد ما که فرستادن انبیا جز مؤمنان را فایده ندهد که مؤمن را جز عمل اهل سعادت در وجود نیاید، و کافر را جز عمل اهل شقاوت در وجود نیاید. پس فرستادن پیغمبران بخلق مؤمنان را رحمت آمد، کفار را شقاوت پیدا گردانید.
«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المُؤمِنین إِذْ بَعَثَ فیهم رَسولاً مِنْ أَنْفُسِهِم». خدا منت نهاد بر مؤمنان بفرستادن محمد از نزد خود بدیشان؟ تا پیغامبر چه کند؟ «یَتْلوا عَلَیْهِم آیاتِه» احوال آخرت همه بیان کند ایشان را، و شرح طاعات و معاصی بتمامی بکند، و بیان حلال و حرام بکند: و یکی را واجب کند و یکی را مندوب گرداند «مُبَشِّرینَ بالسَعادَة و مُنْذِرین بالشَقاوَة»؛ و جایی دیگر گفت: «و ما نُرْسِلُ المُرْسَلین إِلاّ مُبَشِرین و مُنْذرین». اما «یُزَّکیهم» آن باشد که دلهای عالمیان از خبایث معصیت و رذایل صفات ذمیمه پاک کند که جملۀ صفات ذمیمه، سبب راه شقاوت آخرت باشد. «وَیُعَلِّمُهُم الکتابَ و الحِکْمَة» آنست که همه طاعات و اوصاف حمیده را بیان کند تا عموم عالمیان بدانند و کسب کنند تا راه سعادت روند. امامنت نهادن مصطفی بر امت خود، نه از بهر این باشد، از بهر آن بود که «لَقَد جاءَکُم رسولٌ مِنْ أَنْفُسِکُم»؛ از نفس محمد آمدند زیرا که اگر از نفس محمد نبودندی، این کمالیت نداشتندی و چون دیگر خلق بودندی.
دریغا باش تا عربی شوی، تا زبان محمد بدانی که «مَن أسْلَمَ فَهُوَ عَرَبی وَ قَلْبُ المُؤمِن عربیٌّ». باش تا قرشی شوی که تا نسبت با محمد درست کرده باشی که «العُلَماءُ وَرَثَةُ الأنبیاء». چون هاشمی و مطلبی شوی «واشواقاً إِلی لقاءِ إخوانی» در حق تو درست آید. «وَیُزَکّیهم» خود در این مقام بدانی چه بود؛ «وَیُعَلِّمُهُم الکتاب» امت خود را کتاب درآموزد یعنی قرآن و حکمت؛ این حکمت، آن باشد که «آتَیْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَعَلَّمْناه مِنْ لَدُنّا عِلْماً»؛ و با ایشان بگوید آنچه گفتنی باشد. «وَمَنْ یُؤتی الحِکْمَةَ فَقَدْ أوتیَ خَیْراً کثیرا» این جمله گواهی می‬دهد.یا محمد: ترا بیاموختیم آنچه ندانستی «وَعَلَّمُکَ مالَم تَکُنْ تَعْلَمُ وکانَ فَضْلُ اللّه عَلَیْکَ عَظیماً». ای محمد: تخلق کن باخلاق ما و از فضل و اخلاق ما که بتو داده باشیم تو نیز جرعه‬یی بر بیچارگان ریز تا هر که ترا بیند ما را دیده باشد؛ و هرکه مطیع تو شود، مطیع ما شده باشد: «مُنْ یُطْعِ الرَّسولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ وَیُعَلِّمُکُم مالُمْ تَکونوا تَعْلَمون» این معنی باشد.
پس چون منت آمد، بعثت محمد مؤمنان را؛ پس کافران را از آن چه شود؟ «سواءٌ عَلَیْهم أَأَنذَرْتُهم أمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤمنون». بوجهل و بولهب از آیت «وَماأرْسَلناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالمین» چه سود یافتند؟ آن ندیده‬ای که آفتاب راحت همه جهان باشد، و رحمت جملۀ عالمیان آمد؟ اما اگر بر گلخن تابد، بویهای کریه از آن برآید و پیدا شود. و اگر بر گلشن تابد، بویهای خوش از آنجا برآید و بادید آید. این خلل نه از آفتاب آمد، بلکه خلل و تفاوت از اصل و جرم آن چیزها آمد. آن ندیده‬ای که آفتاب چون بر روی ما می‬آید، روی ما سیاه شود! و چون بر جامه آید، جرم جامه را سفید کند؟
ای عزیز آب، سبب حیوة و قوت ماهی آمد؛ اما سبب موت دیگران آمد. اینجا ترا معلوم شود که «وَتَمَّت کَلِمَةُ رَبِّک صِدْقاً وَعَدْلاً» چه باشد. اینجا بدانیکه آفتاب نور اللّه چرا گوهر مصطفی را سبب منوری و نور آمد؛ و گوهر ابلیس را سبب ضلالت و مظلمی و ظلمت آمد که تا از نور محمد، ایمان خیزد و از نور ابلیس، کفر و خذلان خیزد. این معنی را از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «بُعِثْتُ داعِیاً وَلَیْسَ إِلیَّ مِن الهِدایة شیء، وَخُلِقَ إِبلیسُ مُضِلاً وَلَیْسَ إِلیْه مِن الضَّلالَةِ شیءُ». دریغا چه توان کرد؟! «لامُبَدِّلَ لِکَلِماتِه»! و جای دیگر گفت: «وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّه تَبْدیلاً» این معنی دارد. «وَمَن یهدی اللّهُ فلا مُضِلَّ لَه و مَن یُضْلِلْ فلاهادِیَ لَه» دریغا از این آیت چه فهم کرده‬ای؟ مگر که «یس و القرآنِ الحکیم» بیان این با تو نکرده است؟
ای عزیز حکمت، آن باشدکه هرچه هست و بود و شاید بود، نشاید و نشایستی که بخلاف آن بودی؛ سفیدی، هرگز بی سیاهی نشایستی؛ آسمان، بی زمین لایق نبودی؛ جوهر بی عرض متصور نشدی؛ محمد، بی ابلیس نشایستی؛ طاعت بی عصیان و کفر بی ایمان، صورت نبستی؛ و همچنین جملۀ اضداد. «وَبِضِدِّها تَتَبَیِّنُ الأشیاء» این بود. ایمان محمد، بی کفر ابلیس نتوانست بودن. اگر ممکن باشد که «هواللّه الخالِقُ البارِیُّ المُصَوِّرُ» نباشد، ممکن باشد که محمد و ایمان محمد نباشد؛ و اگر «الجَّبارُ المُتکَّبرُ القَهّار» صورت بندد که نباشد، صورت توان بست که ابلیس و کفر او نباشد. پس پدید آمد که سعادت محمد، بی شقاوت ابلیس نبود؛ و ابوبکر و عمر، بی ابوجهل و ابولهب نباشد. «مامِنْ نَبیّ إلّا وَلَهُ نَظیر فی أُمّتِه» این باشد. هیچ ولی نباشد الا که فاسقی ملازم روزگار او نبود؛ و نبی هرگز بی غافل نباشد؛ و صادق هرگز بی فاسق نباشد. مصطفی- علیه السلام- سبب رحمت عالمیان بود؛ اما در حق ابوجهل، سبب آن بود که تا کمال شقاوتگوهر او از او پیدا شد. هرگز شنیده‬ای که نور سیاه ابلیس و ابوجهل از سر تا قدم با نور احمد چه می‬گوید: این بیتها گوش دار:
ای نوش لبان چه زهر نابی بر من
وی رحمت دیگران عذابی بر من
دستم ندهی و دست تابی بر من
خورشید جهانی و نتابی بر من
ای عزیز هر کاری که با غیری منسوب بینی بجز از خدای- تعالی- آن مجاز میدان نه حقیقت؛ فاعل حقیقی، خدا را دان. آنجا که گفت: «قُلْ یَتَوفکم مَلِکُ المَوْت» این، مجاز می‬دان؛ حقیقتش آن باشد که «اللّهُ یَتَوَفّی الأنْفُسَ حینَ مُوْتِها». راه نمودن محمد، مجاز می‬دان؛ و گمراه کردن ابلیس، همچنین مجاز می‬دان «یُضِلُّ من یَشاءُ وَیَهْدی من یشاءُ» حقیقت می‬دان. گیرم که خلق را اضلال، ابلیس کند ابلیس را بدین صفت که آفرید. مگر موسی از بهر این گفت: «إِنْ هِیَ إِلاّ فِتْنَتُکَ تُضِلُّ بِها مَن تشاءُ وَتَهْدی مَن تشاء». دریغا گناه، خود همه ازوستکسی را چه گناه باشد؟! مگر این بیتها نشنیده‬ای:
همه رنج من از بلغاریانست
که مادامم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا این بلا و فتنه از تست
ولیکن کس نمی‬یارد خجیدن
همی آرند ترکان را ز بلغار
ز بهر پردۀ مردم دریدن
لب و دندان آن ترکان چون ماه
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از خوبی لب و دندان ایشان
بدندان لب همی باید گزیدن
خلق را هدایت باحمد حوالت کنند، و ضلالت با ابلیس. پس چرا در حق ابوطالب عم او با او خطاب کنند که «إِنَّکَ لاتَهْدی مَنْ أَحبَبْتَ وَلکِنَّ اللّهَ یَهْدی مَن یشاء»؟ ایعزیز هرچه در ملک و ملکوتست، هر یکی مسخر کاری معین است؛ اما آدمیمسخر یک کار معین نیست بلکه مسخر مختاریست: چنانکه احراق بر آتش بستند، اختیار در آدمی بستند؛ چنانکه آتش را جز سوزندگی صفتی نیست و آدمی را جز مختاری صفتی نیست؛ پس چون محل اختیار آمد، بواسطۀ اختیار ازو کارهای مختلف در وجود آید؛ اگر خواهد، که حرکت کند از جانب چپ؛ و اگر خواهد از جانب راست؛ اگر خواهد، ساکن باشد؛ و اگر خواهد متحرک. از بهر این کار او را بدین عالم ابتلا و امتحان فرستادند که «لِیَبلُوَکُمْ أَیُّکُم أحسَنُ عَمَلا». اگر خواهد، مختار مطیع بود؛ و اگر خواهد نبود. پس مختاری در آدمی، چون مطبوعی آب وآتش و نان و گوشت است در ترطیب و احراق و سیری و غذا دادن بعد ما که هر که را برای سعادت آفریدند جز مختار حرکات اهل سعادت نباشد، و هر کرا برای شقاوت آفریدند جز اعمال اهل شقاوت نباشد. اهل ایمان را بیان می‬کند «أمّا الذین آمَنوا وَعَمِلوا الصالحاتِ فَلَهُمْ جناتُ المأوی نُزَلاً بما کانوا یَعْمَلون»؛ و اهل کفر را قدح کرد و وعید آتش فرمودکه «وَأمّا الذین فَسَقوا فَمَأْواهُمُ النارُ کُلَّماارادُوا أنْ یَخْرُجوا مِنها أُعیدُوها فیها»، اما شیوۀ ارادت، در شرع مقبول نیست و شرع می‬گوید: «إِعْمَلوا فَکُلُّ مُیَسَّرٌ لِما خُلِقَ لَهُ». اینجا دانم که ترا در خاطر آید که پس دعوت و بعثت انبیا و رسل نیز چه فایده بود؟
ای عزیز دعوت انبیا و رسل نیز یکی آمد از اسباب حصول علمبهسعادت و شقاوت؛ ومثال این، چنان باشد مثلاً که عسل در پیش کسی نهند و او را آرزوی عسل بود، و در آن عسل زهر است؛ اگرمخبری آنجا نبود؛ بجهل، مرد، انگبین بزهر آمیخته بخورد و از خوردن آن، او را جز هلاک حاصل او نباشد. اکنون اگر مردی او را گوید که عسل آمیخته است بزهر، و او این مرد را دروغ زن نداند لابد بترک خوردن آن عسل او را ضرورة باشد؛ و این اخبار، سبب حیوة او باشد. اکنون بدان ای عزیز که «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً» دنیا و شهوت دنیا چون عسل دان که گفتم؛ و خلق همه عاشق دنیا شده‬اند؛ زیرا که نزد ایشان آن شهوات دنیا لذیذست در حال، و از بهر لذت یکساعت بسیاری عذاب آخرت حاصل می‬آید که «رَبُّ شَهْوَةِ ساعةِ أَوْرَثَتْ حُزْناً طَویلا». پیغامبران، مخبران و آگاه کنندگان آمدند مر زهر دنیا را، و گفتند: دنیا ماریست که زهر دارد، و اگر از زهر احتراز کنند سود دارد ایشان را. مصطفی گوید: «الدُنْیا حَیَّةٌ قاتِلةٌ»؛ و جایی دیگر، قرآن بیان می‬کند: «إِعْلَموا إنّما الحیوةُ الدُّنیا لَعِبٌ وَلَهْوٌ و زینَةٌ و تَفَاخُرٌ بَیْنَکُم و تَکاثُرٌ فی الأموال و الأولاد».
اینجا خلق سه گروه آمدند: گروهی ایشان را صادق داشتند؛ بترک دنیا بگفتند، و همگی بآخرت مشغول شدند تا فلاح و سعادت ابد یافتند. و گروهی بنهج شریعت احمدی رفتند ودخل بدنیا ساختند؛ و لیکن مشغول آن گشتند تا از رستگان شدند؛ و آنچه میتوانستند از عمل صالح کردند که «وَأن لَیْسَ للانسان إِلّا ماسعی». و گروهی دیگر، وعظ و پند انبیا فراموش کردند؛ و از پی شهوت برفتند تا هلاک شدند و گفتند: «تُریدونَ أنْ تَصُدّونا عَمّا کانَیَعْبُدُ آباؤنا».
دریغا ندانم که از ابن عطا این کلمه شنیده‬ای یا نه که «إِنَّ اللّهُ یُعامِلالعِبادَ فی الأبدِ علی ما عامَلَهُم فی الأزَل»؟ گفت: در ابد با بندگان خود آن کند که در ازل کرده باشد. این کلمه از آنجا گفت که «کُلُّ مَوْلودِ یولَدُ علی الفِطْرَةِ فَأَبَواهُ یَهُودانِه اویُنصِّرانِه اویُمَجِّسانِه» یعنی هرکه از فطرت، سعید آمد در آخرت سعید باشد؛ و هرکه در فطرت، شقی آمد در آخرت شقی باشد. از خدا بشنو: «فِطْرَةُ اللّهِ الّتی فَطَر الناسَ عَلَیْها لاتَبْدیلَ لِخَلْق اللّه ذلکَ الدینُ القَیِّمُ». همه بیانها از این آیت حاصل شده است.
ای عزیز اینجا سرّی غریب بدان. دنیا را محک آخرت کردند و قالب را محک جان کردند. «صِبْغَةُ اللّهِ وَمَنْ أحسنُ مِن اللّهِ صِبْغَةَ» جوابی شافی و بیانی وافی با خود دارد. گوش دار، از مصطفی- علیه السلام- بشنوکه «الدُنیا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ» دنیا خمیست میان ازل و ابد آمده، و در این خم جملۀ رنگها پیدا آمده است. سعادت از دنیا و قالب، ظاهر شد؛ و شقاوت همچنین، و اگرنه در فطرت همه یکسان بودند؛ تفاوت از خلقت نیامد «ماتری فی خَلق الرحمن مِن تفاوُتٍ» بلکه از قوابل و قالب آمد. اگر دنیا و قالب ضرورت نبودی، چرا مصطفی را بدان حال بازگذاشتندی که بدعا و تضرع گفتی: «لَیْتَ رَبَّ مُحَمَّدٍ لَمْ یَخْلُق مُحمداً»؛ و با ابوبکر گوید: «لیتنی کُنْتُ طَیْراً یَطیرُ»، با عمر گوید: «لَیْتَنی کُنْتُ شَجَرةً تُعْضَد»؟ دریغا این فریاد ازدنیا و قالب برمی‬آید؛ واگرنه، این سخن را واین شکایت نبی و ولی را با حقیقت چه کار؟ معنی سخن این سه بزرگ، یعنی مصطفی و ابوبکر و عمر، آنست که کاشکی ما را در عالم فطرت و حقیقت بگذاشتندی، و هرگز ما را بعالم خلقت نفرستادندی.
ای عزیز آدمی یک صفت ندارد بلکه صفات بسیار دارد. در هر یک از بنی آدم دو باعث است: یکی رحمانی و دیگر شیطانی: قالب و نفس شیطانی بود، و جان ودل رحمانی بود؛ و اول چیزی که در قالب آمد نفس بود. اگر سبق و پیشی قلب یافتی، هرگز نفس رادر عالم نگذاشتیو قالب، کثافتی دارد باضافت با قلب؛ و نفس، صفت ظلمت دارد، و قالب نیز از خاکست و ظلمت دارد؛ و با یکدیگر انس و الفت گرفته‬اند. نفس را وطن، پهلوی چپ آمد؛ و قلب را وطن، صدر آمد. نفس را هر لحظه‬ای مزید هوا و ضلالت میدهند ودل را هر ساعتی بنور معرفت مزین میکنند که «أَفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ للإِسْلامِ فهو علی نور مِنْ رَبِّه».
پس در این معنی خلق سه گروه آمدند: گروهی را توفیق دادند تا روح ایشان نفس را مقهور کرد تا سعادت یافتند: «و إنّ جُنْدَنا لَهُمُ الغالبونَ» این معنی باشد و گروهی را شقاوت در راه نهادند تا نفس ایشان روح را غلبه کرد و شقاوت یافتند؛ «أُولئِکَ حِزْبُ الشَیْطانِ» این باشد. گروهی سوم را موقوف ماندند تا وقت مرگ؛ اگر هنگام مرگ، جان آدمی رنگ نفس گیرد، شقاوت با دید آید؛ و اگر رنگ دل گیرد، سعادت پیدا شود و اگر موقوف بماند از اهل اعراف شود که «وعلی الأَعْرافِ رِجال یُعْرفون کُلاً بِسیماهُم». از مصطفی بشنو این معنی که گفت: «إنّما الأَعْمالُ بخواتیمها».
دریغا هر چند بیش می‬نویسم اشکال بیش می‬آید! دریغا تو هنوز در نفس اماره مقیم مانده‬ای! این اسرار جز بگوش قال نتوانی شنیدن. باش تا نفس تو مسلمان شود که «أَسْلَمَ شَیْطانی علی یدی» و رنگ دل گیرد تادل آنچه بزبان قال نتواند گفت با تو، بزبان حال بگوید. از این کلمه آگاه شوی که «لِسانُ الحالِ أَنْطَقُ مِن لِسانِ القال». هرچه میشنوی اگر ندانی، عذری پیش آر، و آنرا وجهی بنه؛ و اگر بدانی، مبارک باد.
دانی که نعت مسلمانی چه آمد؟ بر خوان این آیت که «الذَّین یَسْتَمِعُونَ القَولَ فیَتّبِعونَ أحْسَنَه». هرچه داند، مسلم دارد؛ و هرچه نداند، عذری بنهد. دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت: «المُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ المُسْلِمونَ مِنْ لسانِه وَیَدهِ». و قرآن از منکران شکایت چنین می‬کند: «وإذْ لَمْ یهتدوا به فَسَیَقولون هذا إِفْکٌ قَدیم» یعنی که چون بسخن راه نبردندی، گویندی؛ دروغست. ما هرگز این از پدران و مادران خویش نشنیده‬ایم «ماسَمعْنا بِهذا فیآبائنا الأوِلین». جواب ایشان باز دادند که «أَنْتُم و آباؤُکُم فی ضَلال مبین».
ظاهربینان گویند: ما این کلمات از شافعی و ابوحنیفه نشنیده‬ایم، و آن دیگر گوید که علی چنین گفت، و دیگری گوید که ابن عباس چنین گفت. دریغا این قدر نمی‬دانی که مصطفی- علیه السلام- چرا با معاذ جبل گفت که «قِسِ الأُمُورَ بِرَأْیِک»؟ گفت: هرچه بر تو مشکل گردد، فتوای آن با دل خود رجوع کن «وَیَجوزُ ولایَجوزُ». از مفتی دل خود، قبول کن، دل را می‬گویم نه نفس اماره. چون مفتی ما نفس اماره بود و ما پی او گیریم، لاجرم حال ما از این که هست بدتر بود. ما را مخالفت نفس، واجب و فریضه است. مگر که این کلمه نشنیده‬ای که خدای- تعالی- با داود پیغامبر چه گفت؟ «یا داودُ تَقَرَبْ إِلیَّ بِعَداوَةِ نَفْسَکَ» ای داود با من دوستی کن بدانکه نفس را دشمن داری و از بهر من با وی جنگ کن. اما چگویم؟ در این معنی علمای جاهل ترا از جاهلان شمرند که «العِلْمُ عِلْمان عِلْمٌ بالقَلْبِ و عِلْمٌ باللِّسان» بعلم زبان، قناعت کرده‬اند و علم قلب را فراموش کرده.
دریغا از دست راه زنان و طفلان نارسیدۀ علمای روزگار!!! ای عزیز اگر شافعی و ابوحنیفه که مقتدایاُمَّة بودند در این روزگار بودندی، بحمداللّه بسی فواید علوم ربانی و آثار کلمات روحانی بیافتندی؛ وهمگی که روی بدین کلمات آوردندی، و جز بدین علوم الهی مشغول نبودندی، و جز این نگفتندی. دریغا مگر که بینای باطن ندارند؟! تو پنداری که «لَیْتَ ربَّ محمدٍ لَمْ یَخْلُق محمّداً» از برای این همه بود که گفتم؟! از بهر ظاهربینان گفت.
ای عزیز چگویی در این مسئله که بلبل را چه بهتر بود: آن به بود که سراییدن او بر گل باشد و راز خود با گل گوید که معبود و مقصود اوگل است، یا آنکه او را در قفسی کنی تا دیگری از شکل او و آواز و نغمات او خوش شود و بهره گیرد؟ حقیقت این گفتار مصطفی «لَیْتَ رَبَّ مُحمّدٍ لَمْ یَخْلُق مُحَمَّداً» اینست که می‬گوید: کاشکی این قالب نبودی تا در بستان الهی بر گل کبریا سراییدن ثنای «لاأحصی ثناءً علَیْکَ أَنْتَ کَما أَثْنَیْتَ علی نفْسِک» می‬گفتمی.
دریغا مگر که این حدیث نشنیده‬ای از محمد مصطفی که گفت: مرا در زمین محمد خوانند و در آسمان فریشتگانم احمد گویند. دریغا نمی‬دانی که در عالم الوهیت، او را بچه نام خوانند! گفت: کاشکی محمد نبودمی که محمدی با دنیا و خلق تعلق دارد، و از عالم قالبست! مگر که این آیت نخوانده‬ای که«ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رسولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْله الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ اوْقُتِل»؟ چه گویی موت و قتل بر جانآید یا بر حقیقت؟ اگر محمد نام قالب او نبودی، موت را بدو نسبت نکردندی زیرا که مرگ بر حقیقت او روا نباشد. چندانکه قالب او مرتبت داشت، جان عزیز او را بهمین نسبت مرتبت دادند. بجمال قالب از قوالب انسانی در حسن و خوبی بر سرآمد.پس جان نیزش از جملۀ ارواح ملکی و بشری در اوصاف و اخلاق و علوم و کمال و جلال برسر آمد. آنچه قالب او را داده‬اند ازکرامت و عزت، امت او را ندادند. «ما کانَ محمدٌ أباأحَدٍ مِنْ رِجالِکم وَلکِنْ رسولَ اللّهِ و خاتَمَ النَبیّینَ» همین معنی دارد.
دریغا وقتی دیگر گفت: «لی خمسةُ اسماءٍ: أنا محمدٌ و أنَا احمد و أنا الماحیُ وأنا العاقب و أنا الحاشِرُ». تو خود بیان این نامها نخوانده‬ای از لوح دل، نامی دیگرش چه دانی؟ شب معراج او را نبی خواندند که «سلامٌ علَیْک أیُّها النبیّ». و جای دیگر گفت: «یا أیُّها النَبّی اتَّق اللّهَ». و او خود را سید می‬خواند که «أنا سَیِّدُ وُلِد آدم». «یس و القُرآنِ الحکیم» همین معنی دارد یعنی که «یا سیِّدَ المُرسَلین». اگر خواهی که نام روح مصطفی بدانی ازاصحاب او شو که «أصحابی کالنُّجومِ»؛ و طریق آنکه از اصحاب او شوی، آنست که اصحاب اورا محب شوی، و بدیشان تَشَبُّه کنی در اخلاق و صفات «مَن تَشَّبَة بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُم». مرد بمحبت و متابعت اولیا واصحاب پیغامبران، از اصحاب پیغامبر شود که «المَرءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ»، چون محبت ایشان درست گشت، در این مقام اخوانیت با ابوبکر و عمر درست گشت، و او را بدین عالم رؤیت راه دهند که«رأی قَلْبی رَبّی».
از خدا بشنو که نام روح محمد چیست نابدانی که «رأی قَلبی رَبّی» چه معنی دارد. این آیت بر خوان که «یا أیُّها النَبیُّ إِنّا أَرْسَلناک شاهداً و مُبَشِراً و نَذیراً و داعِیا إِلَی اللّهِ بِإِذْنِهِ و سِراجاً منیراً». این همه پنج نام، نام جان محمد آمد؛ و طراز علم، نزد این نامها این گوید که «وسِراجاً مِنیرا». مرتد است که از خوانده و یا شنیده گوید، از دید گوید؛ اما از دیدن خدا که «أَلَمْ تَرَ إِلی ربِّکَ» و «لِی مَع اللّهِ وَقْتٌ لایَسَعُنی فیه مَلَکٌ مُقَرَّبٌ ولانبیُّ مُرْسَل»؛ از شنیده گوید «واللّهُ یُدعُو إلی دارِالسّلام». خدا- جل جلاله- این همه که میگویم و صد هزار چندین داده است در مکتب «کَتَبَ فی قُلوبِهِمُ الایمان» بزبان معلم «وَعَلَمَ آدَمَ الاسماءَ کُلَّها» در مدرسۀ «عَلَمَ بالقَلَمِ عَلَّم الإِنسانَ مالَمْ یَعْلَمْ» و معلوم من کرده است.
دریغا عاشق را بلای سخت تر و عظیم تر از آن نباشد که از روی معشوق دور افتد، و بهجران مبتلا شود؛ و آنگاه با نااهلان گرفتار شود او را دو بلا باشد: یکی فراق معشوق، و دیگر دیدن نااهلان. مگر که مصطفی از اینجا گفت که «ماأوذِیَ نَبی مِثْلَ ما اوذِیْتُ» گفت: هیچ بلا و رنجی هیچ پیغامبری را چون بلا و رنج من نبود. لاجرم آن ولا که او را بود، هیچکس را نبود. غیرت الهی مستولی شده است نمی‬گذارد که بیش ازاین گفته شود. ما نیز نوعی دیگر از کلام آغاز کنیم واللّه المعزّ.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل تاسع - بیان حقیقت ایمان و کفر
ای عزیز این آیت را گوش دار که «وما یُؤْمِنُ أکْثَرُهُم باللّه إِلاّ وهُم مُشْرِکون» می‬گوید: بیشتر مؤمنان، مشرکان باشند. ای عجب!مگر مصطفی- علیه السلام- از این جا گفت: «کادَ الفَقْرُ أنْ یَکُونَ کُفْراً». دریغا گوش دار: ای دوست هرگز دیده‬ای که دیوانگان را بند بر ننهند؟ گروهی از سالکان دیوانۀ حقیقت آمدند، صاحب شریعت بنور نبوت دانست که دیوانگان را بند بر باید نهاد؛ شریعت را بند ایشان کردند. مگر از آن بزرگ نشنیده‬ای که مرید خود را گفت: با خدا دیوانهباش و با مصطفی هشیار. دریغا سوختگان عشق، سودایی باشند؛ و سودا نسبتی دارد با جنون و جنون راه با کفر دارد. باش تا شاهد ما را بینی؛ و آنگاه بدانی که چرا دیوانه باید شد. هرگز دیده‬ای که کسی از دست بت دیوانه شود؟! این ابیات بشنو:
در مذهب شرع کفر رسوا آمد
زیرا که جنون ز عشق سودا آمد
هر کس که بکفر عشق بینا آمد
از دست بت شاهد یکتا آمد
سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند: بعضی از ایشان بینای دین شدند و آگاه خود و حقیقت کار آمدند؛ و خود را دیدند که زنار داشتند، پس خواستند که ظاهر ایشان موافق باطن باشد؛ زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند که اگر باطن که مسکن ربوبیت است، آگنده بکفر و ضلالت بود و از زنار خالی <باشد> اگر ظاهر که محل نظر خلق است زنار دارد: باکی نیست. دریغا فهم خواهی کردن، یا نه؟ چه دانی که چه گفته می‬شود؟!
گروهی دیگر مست آمدند، و زنار نیز بربستند، و سخنهای مستانه آغاز کردند، بعضی را بکشتند و بعضی را مبتلای غیرت او کردند چنانکه این بیچاره را خواهد بود!!! ندانم کی خواهد بود؟! هنوز دور است!!! و بعضی را بر دیوانگی حمل کردند، و مقصود ایشان آن بود تا رسته شوند از آفت و زحمت قالب؛ نام دیوانگی بر خود افکندند که صداع و زحمت خلق باری گرانست! از عقل، دیوانگی اختیارکردند؛ و از زحمت خلق و دنیا، نجاتیافتند چنانکه آن رونده گفته است:
هر زمانم جان و دل نزدیک دلبر میشود
و از جمال حسن رویش هر دو کافر میشود
پس میان جان و دلبر قالبم زحمت شده است
بی تن و قالب مرادم خود میسر میشود
دریغا خلق ندانند که از کفر و زنار مقصود ایشان چیست! «وَإِنَّ فی الخَمْرِ مَعْنی لَیْسَ فی العِنَبْ»! کفر و زنار ایشان از راه خدا باشد، و معین بر کار و طریقت ایشان باشد. گفتند که هلاک به بود که زندگانی با غیر او کردن:
در کوی تو کشته به که از روی تو دور
تا از خلق نگذری، بخالق نرسی. «وَمَنْ یَخْرُج مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلی اللّهِ وَرَسُولِه ثُمَّ یُدْرِکُه المَوتُ فَقدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ» این معنی باشد. کجایی؟ تو این دیوانۀ عشق را ندیده‬یی که همچون بلبل که از هجران گل سراییدن میکند و بانگ و فریاد دارد، و چون گل را بیند از شوق هزار چندان ناله کند! روزگاری بر این شیفته میرود که از او، وجود خودم ننگ می‬آید! بجز ناله و سوختن سودی نه! پس چون با او باشم چندان از شوق و بیم آنکه مبادا که دیگر بار فراق در میان آید. با ناله و درد می‬باشم تو نیز از بهر من مرافقت کن، و این بیتها از سر درد میگوی و میگری:
معشوق منا! بی تو نمی‬یارم زیست
درمان وصال تو نمی‬دانم چیست؟
تا عشق فراق کرد دیوانه دلم
در عالم، کس نیست که بر من نگریست
ای عزیز شمه‬ای از کفر گفتن ضرورت است: بدانکه کفرها بر اقسام است و خلق همه کفرها یکی دانسته‬اند. دریغا اینجا هنوز سخن هشیاران بباید گفت!
گروهی دیگر از سالکان حضرت ربوبیت و روندگان بعالم قدس الوهیت ایشان را مدتی با خود دادند و هشیاری اختیار کردند و گفتند که عصمت شریعت برای عصمت قالب شرطست. روزی چند صبر کردند تا بمقصود رسیدند. دریغا باشتا بدین مقام رسی، آنگاه بدانی که زنار داری و بت پرستی و آتش پرستی چه باشد! هشیاران را عقل و علم نگذارد که نظر بیگانگان بر جنون و سودای ایشان آید، گفتند: سگ داند و کفشگر که در انبان چیست.
گفتم که کفرها بر اقسام است گوش دار: کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب است. کفر نفس، نسبت بابلیس دارد؛ و کفر قلب، نسبت با محمد دارد؛ و کفر حقیقت، نسبت با خدا دارد؛ بعد از این جمله خود ایمان باشد. دریغا از دست خود که گستاخی میکنم بگفتن این سخنان که نه در این جهان و نه در آن جهان گنجد! اما میگویم هرچه بادا باد!!!
اکنون گوش دار: کفر اول که ظاهر است که خود همه عموم خلق را معلوم باشد که چون نشانی و علامتی از علامات شرع رد کند یا تکذیب، کافر باشد؛ این کفر ظاهر است. اما کفر دوم که بنفس تعلق دارد؛ و نفس، بت باشد که «النَّفْسُ هِیَ الصَنَمُ الأکْبَر»؛ وبت، خدایی کند. «أَفَرأَیْتَ مَن اتَّخَذَ إِلهَهُ هواه» این باشد. مگر که ابراهیم- صلوات الرَّحمن علیه- از اینجا گفت: «وَأجنُبنی وَبَنیَّ أَنْ نَعْبُدَ الأصنامَ». این کفر بنفس تعلق دارد که خدای هواپرستان باشد؛ بعدما که ما همه خود گرفتار این کفر شده‬ایم، هنوز در کون و مکان باشد آنکس که رخت از کون و مکان برگرفت. اول مقامی که بروی عرض کنند مقامی باشد که چون آن مقام بیند، پندارد مگر که صانع است؛ اگر در این مقام بازماند و توقف کند، از این قوم باشد که «إِنَّما سُلْطانُه علی الَّذینَ یَتَولَّونَه وَالَّذینَ هُمْ مُشْرِکون» هر روز صد هزار سالک بدین مقام رسند و اندر آنجا بمانند که «وکانَ مِنَ الکافِرینَ» خود گواهی می‬دهد این مقام را.
دریغا مگر در کفر مغ شده‬ای تا در این مقام، کفر با کمال یافته باشی تا همگی تو این بیتها گوید:
ای کفر، مغان از تو جمالی دارند
وز حسن تو بی نشان کمالی دارند
کافر نشوند که کفر راهی دورست
از کفر دریغا که خیالی دارند!
در این مقام ابلیس را بدانی، و ببینی که ابلیس کیست. ای دوست فریاد از دست حسن بصری که این مقام را شرح چگونه می‬دهد «إِنَّ نورَ إِبلیسَ من نارِ العزَّةِ لِقَوْلِه تعالی: خَلَقْتَنی مِنْ نارِ». پس از این گفت: «وَلَوْ اَظْهَرَ نورَه لِلْخَلْقِ لَعُبِد إلهاً» گفت:اگر ابلیس نور خود را بخلق نماید همه او را بمعبودی و خدایی بپرستند. چه گویی؟!!! یعنی که او را بخدایی می‬پرستند؟ نمی‬پرستند! در غلطی!! از این آیت بشنو: «أَفَرَأَیْتَ مَن اتَّخَذَ الهَهُ هواه». چون نور ابلیس از نور عزت باشد چنین تواند بود.
مقام دیگر که ما بکفر حقیقی نسبت کرده‬ایم بروی عرض کنند. دریغا بت پرستی و آتش پرستی و کفر و زنار همه در این مقام باشد. بوسعید ابوالخیر مگر از اینجا گفت: هرکه بیند حسن او اندر زمان کافر شود. چرا کافر شود؟ زیرا که «وَیَبْقی وَجه ربِّکَ ذوالجلالِ والإکرام» همگی او چنان بخود کشد که در ساعت بسجود شود. چه گویی؟! سجود کردن، محمد را کفر نباشد، کفر محمدی این مقام باشد سالک را. دریغا که مصطفی از اینجا گفت:«مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الحَقَّ»! گفت: هرکه مرا بیند خدا را دیده باشد. چندانکه در این مقام باشد، شرک و کفر باشد! و چون از اینجا نیز درگذرد، خداوند این دو مقام را بیند؛ خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید: «وجَّهْتُ وَجْهِیَ للذی فَطَر السَّموات والأَرْضَ».
اگر باورت نیست از قرآن بشنو: «وکَذَلِک نُرِی ابراهیمَ ملکوتَ السَّمواتِ والأَرْضِ» اودر این ملکوت چه دید؟ گوش دار: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیه اللّیْلُ رَأی کَوکباً قال هذا رَبّی» چون ستارۀ جان خود بدید گفت: «هذا رَبّی». این چرا گفت؟ از بهر آنکهکعب احبار- رضی اللّه عنه- گفت: در توریة خوانده‬ام «إِنّ أرواحَ المُؤمِنینَ مِن نُورِ جَمال اللّهِ و إِنَّ أرْواحَ الکافِرینَ مِنْ نُورِ جَلالِ اللّهِ» گفت: ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران از نور جلال خدا باشد. پس هر که جمال روح خود را بیند، جمال معشوق را دیده باشد و جمال معشوق نباشد؛ و اگر مؤمن بیند روح خود را، جمال دوست دیده باشد؛ و اگر کافر بیند روح خود را، جلال دوست دیده باشد؛ پس از آن گفت: «فَلمّا رأی القَمَر بازِغاً قال: هذا رَبّی» چون ماهتاب را که نور ابلیس است، در آن مقام بدید گفت: «هذا ربّی» که از نور جلال خداست؛ پس از آن برگذشت «فَلَمّا رأی الشمسَ بازِغَةً» چون آفتاب نور احمدی دید که جان احمد در آن عالم، آفتاب باشد، گفت: «هذا رَبّی».
در عالم خدااین دونور: یکی آفتاب آمده است، و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو: در این دو مقام «والشّمسِ و ضُحاها و القمرِ اذا تَلاها». این دو نور: یکی در آن عالم شب آمد و یکی روز؛ و آنجا خود نه شب است و نه روز «لَیْسَ عِنْدَاللّهِ صَباحٌ ولامَساءٌ». از مقام نور ماهتاب تا بمقام نور آفتاب، مسافتی دور است! از نور تا ظلمت چندانست که نزد تو از عرش تا ثری. مگر که این بیتها نخوانده‬ای؟
از نور بنور، منزلی بس دور است
کین نور ز ظلمتست و آن از نور است
توحید و یگانگی برون از نور است
آنکس که نداند این سخن معذور است
این نورها که گفتم همه عالم نورند و عالم کفر و شرک شده‬اند. مگر نشنیده‬ای که مصطفی پیوسته در دعا گفتی: «اللّهُم إِنی أعوذُ بِکَ مِن الشّرْکِ الخفِّی»از بهر آنکه ترسید که «لَئن أشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عمَلُکَ» باوی بکار درآید. ای دوست پنداری که بکفر بینا شدن اندک کاریست؟ مصطفی که بینای این کفر آمد ببین که چه می‬گوید: «اَللّهمَّ إِنّی أَعُوذُبِکَ مِنَ الکُفْرِ». مگر از اینجا بود که بایزید بوقت نزع، زناری بخواست و بر میان بست و گفت: «وقال: إِلهی إِنْ قُلْتُ یَوْماً: سُبْحانی ما أَعْظِمَ شأنی، فَأَنا الیَومَ کافِرٌ مَجُوسِیٌّ أَقْطَعُ زُنّاری و اقولُ: اَشْهَدُ أَنْ لاإِلَهإلّا اللّه و أَشْهدُ أَنْ مُحَمُداً رسولُ اللّه» گفت: این ساعت، زنار ببریدم و شهادت یقین اختیار کردم.
در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جلالی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند. دریغا ای عزیز کفر الهی را گوش دار: درنگر تا بکفر اول بینا گردی؛ پس راه رو تا ایمان بدست آری؛ پس جان می‬ده تا کفر ثانی و ثالث را بینی؛ پس جان می‬کَن تا پس از این بکفر چهارم راه یابی؛ پس مؤمن شوی؛ آنگاه «وَمایُؤمنُ أکْثَرُهُم بِاللّهِ إِلّاؤُهُمْ مُشْرِکونَ» خود گوید که ایمان چه بود؛ پس «وَجَّهْتُ وجهِیَ» خود را بر تو جلوه دهد، خودی ترا در خودی خود زند تا همه او شوی؛ پس آنجا فقر روی نماید؛ چون فقر تمام شود که «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فهو اللّه» یعنی همگی تو او باشد، کفر باشد یا نباشد چه گویی؟ «کادَ الفَقْرُ أَنْ یَکُونَ کُفْراً» این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد. مگر حلاج از اینجا گفت:
«کَفَرْتُ بدینِ اللّه وَالْکُفرُ واجِب
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُسْلِمینَ قَبیحُ»
کافر شدم بدین خدا و کفر بر من واجب است. این بزرگ را بین که عذر این چگونه میخواهد گفت. ای کاچکی من آن کفر بودمی که دین اوست!
مگر مصطفی از اینجا گفت که «ماخَلَقَ اللّهُ شیئاً أشْبَهُ به مِنْ آدَمَ» گفت: هیچ چیز شبه و مانند او نیامد مگر آدم که هم شکل و هم شبه او داشت؛ اگر شبه او نداشتی، آدم چون مخلوقات دیگر بودی. اگر خواهی که معنی این خبر بدانی و ایمان و کفر موحدان ترا معلوم شود این بیتها را بشنو:
اندر دو جهان مشرک و کافر ماییم
زیرا که بت و شاهد و دلبر ماییم
با گوهر اصل هیچ نماند در خور
آن گوهر اصل را چو در خور ماییم
ای دوست این سخنها نه ذوق هر کسی باشد، این سخنها را بذوق عشق در توان یافتن. مگر از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: «صد هزار واند هزار نقطۀ نبوت را بخلق فرستادند تا خلق آشنا شوند، و همه بیگانگان ذره‬ای آشنایی نیافتند؟ دریغا اگر ذره‬ای عشق از حضرت بفرستادندی، همه بیگانگان آشنایی یافتندی، وهمه بدیدندی که بیگانگان چگونه آشنایی یافتند! دریغا مگر چنین می‬بایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند!!! مگر مصطفی از اینجا گفت که «لَوْ أرادَ اللّهُ أنْ یَغْفِرَ للعِبادِ لَما خَلَقَ إِبلیسَ» اگر خواستی که بندگان او جمله مقرب باشند ابلیس را واسطه و حجاب در میان نیاوردی.
دریغا! بجان مصطفی ای شنوندۀ این کلمات که خلق پنداشته‬اندکه انعام و محبت او با خلق از برای خلق است! نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود میکند که عاشق، چون عطایی دهد بمعشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه بمعشوق میکند که آن با عشق خود میکند. دریغا از دست این کلمه! تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است؟ این محبت با او از بهر خود است. از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچکس ندارد، و بهیچ کس او را التفات نیست، و خلق پنداشته‬اند که او عاشق ایشانست! اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت: «بار خدایا کرا بودی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرایی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرا خواهی؟ گفت: هیچ کس را. او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این بیتها در این معنی با او میگفت:
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
ای خالق ما که سرور و مولایی
گفتا که چنین سخن تو میفرمایی
من خود خود را که خود منم یکتایی
عاشق نبود هر آنکه باشد رایی
عاشق آنست که عاشقست یک جایی
دریغا محبت خدا با مصطفی، هم محبت خود باشد! چه میشنوی ای آنکه مطالعۀ این کلمات میکنی؟! معلوماین بیچاره شده استکه نگاه دارندۀ این کلمات، از حظ و نصیب این کلمات بی بهره نباشد زیرا که آنکس که محرم این کلمات نباشد، آن توفیق نیابد که خود را با این کلمات دهد؛ و آنکس که فهم نکند و نداند،هم معذور باشد که از موسی کامل تر نباشد هم بعلم و هم بنبوت که سه کلمه از خضر تحمل نکرد. چه میشنوی ای گدای امت محمد که موسی حاصل سه کلمات اسرار نشد و تو این کلمات چگونه تحمل میکنی؟! شکر این نعمت کی توانی کرد؟ درنگر که این سخن مرا کجا میکشد! «وَإِذ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لاأبرَحُ حَتَّی أبْلُغَ مَجْمَعَ البَحْرَیْن» دریغا هرگز ندانسته‬ای این «بحرین» کدامست؟ مگر که دریای حقیقت«ص»، بحر بمکه «کانَ علیه عَرْشُ الرَّحْمن حَیْثُ لالَیْلَ وَلانَهارَ» ندیده‬ای؟
باش تا از سفینۀ دنیا که در دریای بشریت است برون آیی، چون برون آمدی پای همت بر سرش زنی که «مالی و لِلدُّنیا و ما لِلدُّنیا ولی». «حَتّی إذا رَکِبا فی السَّفینَةِ خَرَقَها» خود بیان این همه میکند.
ای دوست تو خود هرگز نفس را نکشته‬ای با مخالفت کردن با او که «اَقتُلوا أَنْفُسَکُم» بچه؟ «بسُیُوفِ المُجاهَداتِ والمُخالَفات». «حتّی إِذا لَقِیا غُلاماً» این باشد. چون این قدر حاصل آمد، «وأمّا الجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَین فی المَدینَة» روی نماید درشهر «أَنا مَدینَةُ العِلْم»؛ یتیم «ألَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فآوی» این بیان با تو میکند؛ پس تا اکنوندر ضلالت بودی؛ این ساعت، هدایت یابی که «وَوَجَدَکَ ضالّاً فَهَدی». ضلالت مصطفی نه این بود که تو دانی، ضلالت او عشق بود با خدا. این عشق خدا، حجابی شده بود میان او و میان خدا! دریغا من کیستم که این سخن می‬گویم؟! «وإنّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی أَسْتَغْفِرَاللّهَ فی الیَومِ واللَّیلَةِ سَبْعینَ مَرَّةِ» خود بیان این میکند. مرا چه گناه باشد؟ چون این غین حجاب برداشته شود. «ضالاً» نباشد، همه «فَهَدی» بود. «إِنَّ الذَّینَ یُبایِعونَکَ إِنَّما یُبایِعون اللّهَ یَدُاللّهُ فوقَ أیدیهِمْ» او را حاصل آید. اگر باورت نیست از خدا بشنو: در قصۀ یوسف در شأن عشق یعقوب که فرزندانش گفتند او را: «إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ القدَیمِ» او را ملامت کردند؛ تو هنوز با عشق یوسفی. اگر اینجا ضلالت بمعنی دیگر باشد، «وَوَجَدَکَ ضالَاً» جز عشق معنی دیگر ندارد.
این خودرفت؛ مقصود آن بود که گفتم که خدا جز عاشق خود نیست. پس گفتم که محبت مصطفی هم محبت خدای- عز و علا- بود مر خود را. دریغا! این کلمه را گوش دار و بگوش جان بشنو: خدا مصطفی را دوست داشت. او را از جملۀ مکنونات و مخزونات نگاه داشت، و او را از عالمیان پوشیده داشت. مگر از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: همه عالم خدا را دانسته‬اند ولی نشناخته‬اند، امامحمد را خود ندانسته‬اند ونشناخته‬اند؟ دریغا مگر که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»بدین کلمهنسبتی دارد؟
از عالم غیرت در گذر ای عزیز. آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا، خود ندانی که در عالم الهی او را بچه نام خوانند؟ اگر نام او بدانی، او را بدان نام خواندن خود را کافر دانی. دریغا چه میشنوی؟ این دیوانه خدا را دوست داشت؛ محک محبت دانی که چه آمد؟ یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت. گفتند: اگر دعوی عشق ما میکنی، نشانی باید. محک بلا و قهر و ملامت و مذلت، بروی عرض کردند؛ قبول کرد در ساعت، این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست. هرگز ندانی که چه می‬گویم! در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پختۀ لطف و قهر معشوق شود؛ و اگرنه، خام باشد و از وی چیزی نیاید.
دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود، او را خوشتر از لطف دیگران آید؛ دشنام معشوق به از لطف دیگران داند؛ و هرکه نداند، او در راه عشق بیخبر باشد و مگر این بیت نشنیده‬ای؟
هجران تو خوشتر از وصال دیگران
منکر شدنت به از رضای دیگران
دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی، جایی برسد که باید گفتن که دوستان او پروردۀ لطف و قهر خداباشند. هر روز هزار بار از شراب وصل، مست گردند و بعاقبت زیر لگد فراق او پست شوند. عاشق هنوز مریداست و مرید را بر درخت فراق کنند در این عالم. مگر نشنیده‬ای که در آن عالم با جویندگان او چه خطاب می‬کنند؟ این می‬گویند:
جویندۀ ما بشهر در بسیارست
ای هر که مرا جوید کارش زارست
بر درگه ما ز ده هزاران دارست
بر هر داری سر مریدی زارست
هر روز اندهزار بار، درون جویندگان حضرت الهی جواب میدهد که ما خود میدانیم که معشوق ما با قهر و بلاست؛ اما ما خود را فدای بلای و قهر او کرده‬ایم؛ ازو بلا و از ما رضا، ازو قهر و از ما مهر. مگر که این ابیات از ایشان نشنیده‬ای بجواب:
معشوق بلاجوی ستمگر دارم
وز آب دو دیده آستین تر دارم
جانم برد این هوس که در سردارم
من عاقبت کار خود از بر دارم
زهی عشق که گفت: ما درد ابدی را اختیار کردیم، و رحمت و لطف را نصیب دیگران کردیم!هر روز صد هزار درد پیاپی، آن مهجور نوش میکند؛ و این بانگ میدارد:
عاشقان را جام می با خم همسنگ ده
هرکسی را در نوا و درخور فرهنگ ده
زهی جوانمرد!
دریغا مگر منصور حلاج از اینجا گفت: «ماصَحَّتِ الفُتُوَّةُ إِلاّ لِأحْمَدَ و إِبْلیسَ»! دریغا چه میشنوی؟ گفت: جوانمردی دو کس را مسلم بود: احمد را و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند؛ دیگران خود جز اطفال راه نیامدند.
این جوانمرد، ابلیس می‬گوید: اگر دیگران از سیلی میگریزند، ما آنرا بر گردن خود گیریم:
از عشق تو ای صنم غمم بر غم باد
سودای توأم مقیم دم بردم باد
با آتش عشق تو دلم محکم باد
عشقی که نه اصلیست اصلش کم باد
گفت: ما را چون معشوق اهل یادگار خود کرد، اگر گلیم، سیاه بود و اگر سفید هر دو یکی باشد؛ و هر که این فرق داند، در عشق هنوز خام است. ازدست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حنظل، چه لطف چه قهر. آنکس که عاشق لطف بود یا عاشق قهر، او عاشق خود باشد نه عاشق معشوق. دریغا چون سلطان، قبا و کلاه خاص کسی را دهد این بس باشد؛ باقی در حساب عاشقان نیست. دریغا با او گفتند که گلیم سیاه لعنتی، چرا از دوش نیندازی؟ گفت:
می نفروشم گلیم و می نفروشم
گر بفروشم برهنه ماند دوشم
ای دوست دانی درد او از چیست؟ درد او از آنست که اول، خازن بهشت بود؛ و از جملۀ مقربان بود. از آن مقام با مقام دنیا آمد، و خازنی دنیا و دوزخ اورا منشوری بازداد؛ از این درد گوید:
این جور نگر که با من مسکین کرد
خود خواند و خودم براندو دردم زین کرد
دریغا دانی که چه گفت: گفت که چندین هزار سال معتکف کوی معشوق بودم؛ چون قبولم کرد، نصیب من ازو رد آمد. دریغا چه میشنوی! گفت: چون بر منش رحمت آمد، مرا لعنت کرد که «وَإِنَّ عَلَیْکَ لعنَتی إلی یَومِ الدّین».
باش تابر «یایِ» «ونَفَخْتُ فیه مِنْ روُحی» گذر کنی؛ آنگاه «یایِ» «یس و القُرآن الحَکیم» با تو بگوید که یایِ «لَعْنَتی» یا ابلیس چه میکند و یایِ «کهیعص» با تو بگوید که کاف «سَلامٌ علیک أیُّها النَبِیُّ وَرَحْمَةُ اللّهِ وبرَکاتُه» با محمد چه میکند. بجلال قدر لم یزل که از ازل تا ابد، کاف صلت «سلامُ علیک» و تای وَصْلَتِ «ص و القرآن» از محمد یک لحظه خالی نبود و نباشد، و یای «لَعْنَتی» با ابلیس همچنین. چگویی اگر کسی را قوت و غذا باز گیری زنده بماند، و وجودش بجای تواند بود؟
دریغا ای دوست از کلمۀ «المر» چه فهم کرده‬ای؟ بشنو: میم «المر» مشرب محمد است، ورای «المر» مشرب ابلیس. بعزتش که هرگز خداوند بی واسطه نگوید که چنین کن؛ او هیچ کاری نکند. اگر «وَما یَنْطِقُ عَن الهَوی» در حق مصطفی دانسته‬ای ممکن باشد که این سخن نیز بدانی «لَقَدْ کانَ فی قِصَصِهِم عِبْرةٌ لِأُولی الألباب». از عبرتها یکی این آمد که ابن یامین در درون پرده با قومی که درون پرده بودند، دانستند که او دزدی نکرد؛ اما یوسف او راگفت: بیرون پرده، چنین خبر ده که من دزدم.
دریغا چنانکه جبریل و میکائیل و فریشتگان دیگر در غیب می‬شنیدند که «أُسْجُدُوا لِآدَمَ» در غیب غیب عالم الغیب و الشهادة باز او گفت: «لاَتَسْجُدْ لِغَیری» دریغا چه میشنوی:
از حالم اگر عالمیان بیخبرند
ازعالمم آن بس که حالم دانی
پس در علانیت او را گوید: «أُسْجُدُوا لِآدَمَ»، و در سر با او گفت که ای ابلیس بگو که «أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً»؟ این خود نوعی دیگر است.
اما هرگز دانسته‬ای که خدا را دو نامست: یکی «الرَّحْمنُ الرُّحیم»، و دیگر «الجبَّارُ المُتَکَبِّر»؟ از صفت جباریت، ابلیس را در وجود آورد؛ و از صفت رحمانیت، محمدرا. پس صفت رحمت، غذای احمد آمد؛ و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس.
ای دوست «لَعْنَتی إِلی یوم الدّین» گفته است؛ چون روز دین باشد نه این دنیا را میخواهد، دین آخرتی میگوید که در آن دین، کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان باشد؛و در این دنیا این، کفر باشد؛ اما در راه سالکان و در دین ایشان، چه کفر چه ایمان هردو یکی باشد. یوسف عامری گفت:
در کوی خرابات چه درویش و چه شاه
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
بر کنگرۀ عرش چه خورشید چه ماه
رخسار قلندری چه روشن چه سیاه
هرکس در این معنی راه نبرد، ابلیس داعی است در راه؛ ولیکن دعوت میکند ازو، و مصطفی دعوت میکند بدو. ابلیس را بدربانی حضرت عزت فرو داشتند و گفتند؛ تو عاشق مایی، غیرت بر درگاه ما و بیگانگان از حضرت ما بازدار و این ندا میکن:
معشوق، مرا گفت نشین بر در من
مگذار درون آنکه ندارد سر من
آنکس که مرا خواهد گو: بیخود باش
این، درخور کس نیست مگر در خور من
ای دریغا گناه ابلیس عشق او آمد با خدا! و گناه مصطفی دانی که چه آمد؟ عشق خدا آمد با او: یعنی عاشق شدن ابلیس خدا را، گناه او آمد و عاشق شدن خدا پیغامبر را، گناه او آمد که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ما تَقدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَماتَأَخَّر» این سخن را نشان شده است. جهانی باید تا ذره‬ای از این ذنب و گناه، او را نصیبی دهند که عبارت از آن امانت آمد وبر آدم و آدم صفتان بخش کردند؛ و با این همه جز این، چه گفتند که: «ظَلوماً جَهُولاً».ذره‬ای از این گناه جهانی را کفر آمد؛ اما همگی این گناه بر روح مصطفی نهادند.
دریغا عذر این گناه از برای او خود بخواست که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ماتَقَدَّمَ منْ ذَنْبِکَ وَما تَأَخَّرَ»! دریغا که اگر ذره‬ای از این گناه بر کونین و عالمین نهادندی، همگی ایشان برقم فنا مخصوص شدندی! مگر که ابوبکر از اینجا گفت ای کاشکی من گناه و سهو محمد بودمی! دریغا ایاز گفت: در خدمت سلطان هیچ گناه چنان نمیدانم کهمرا بر تخت مملکت می‬نشاند و آنگاه او زیر تخت من می‬نشیند و میگوید: ای آنکه عشق ما از تو مراد یافته است! ای آنکه وجود تو مملکت حضرت ما گشته است! ای آنکه وجود ما از وجود تو زیبایی یافته است! ای ما از تو و ای تو از ما!
دریغا نمی‬یارم گفتن! مگرکه شریعت را ندیده‬ای که نگاهبان شده است بر آنها که از ربوبیت سخنی گویند؟ هرکه از ربوبیت سخن گوید در ساعت شریعت، خونش بریزد؛ اما چه دانی که در حقیقت، با او چه می‬کنند! محمود گفت: لشکر خود را که هرچه خواهید که میگویید از من و از مملکت من، گویید؛ اما از ایاز، هیچ مگویید! ایاز را بمن بگذارید. در آن حالت هرچه از محمود گفتندی، خلعت یافتندی؛ و هرچه از ایاز گفتندی، غیرت محمود دمار از وجودشان برآوردی.
دریغا چه می‬گویم! اگر چنانکه دانسته‬ای که مجنون لیلی را چه بود و لیلی مجنون را چه و محمود ایاز را چه بود و ایاز محمود را چه در دنیا پس، ممکن باشد که بدانی که محمد مر خدا را چه بود و چیست، و احد مر احمد را چه بوده است و چیست.
پس احد را باحمد سریست که مصطفی- صلعم- با آن سرّهمچون ایاز با محمود. آن ذنب می‬دید و در این ذنب مستغفر می‬بود. دریغا «وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الَّذی أَنْقَضَ ظَهرَک» این ذنب را بیان میکند، و از این ذنب کمال و رفعت یافته است. «وَرَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ» این ذنب، سود و نفع آمد؛ و مزید راه که «إِنَّ اللّهَ لَیَنفَعُ العبدَ بِذَنْبِه». دریغا «سُبْحانَ الذَّی أَسْری بِعَبْده لَیْلاً» بیان میکند که محمود با ایاز میگوید که «اَوْلَم تُذْنِبُوا الذَهَبَ اللّهُ بِکُمْ وَلَجاءَ اللّهُ بِقَومٍ یُذْنِبونَفیستغفرونفَیَغْفِرُاللّهُ لَهُم ویَدْخِلَهُمُ الجنَّةَ» میگوید: اگر این گناهکاران نبودندی، گناهکاران دیگر بایستندی تا این ذنب بر جای داشتندی. ترک این گناه، کفر باشد؛ و فرمان این گناه، طاعت.
دریغا در این جنت قدس که گفتم، یک ماه این بیچاره را بداشتند چنانکه خلق پنداشتند که مراموت حاصل شده است. پس باکراهی تمام، مرا بمقامی فرستادند که مدتی دیگر در آن مقام بودم؛ در این مقام دوم، ذنبی از من در وجودآمد که عقوبت آن گناه، روزگاری چند بینی که من از بهر این ذنب کشته شوم. چه گویی آنکس که عاشق را مانع باشد از رسیدن بمعشوق، ببین که چه بلا آید او را!!! در این معنی این بیچاره را دردی افتاده است با او که نمیدانم که هرگز درمان یابد یا نه؟! هرگز دیده‬ای که کسی دو معشوق دارد، و با این همه خود را نگاه باید داشت که اگر با معشوقی بود آن دیگر خونش بریزد و اگر با دیگری همچنین؟
دریغا مگر هرگز عاشق خدا و مصطفی نبوده‬ای، و آنگاه در این میانه ابلیس ترا وسوسه نکرده است، و از دست او این بیتها نگفته‬ای؟!
در مکر سر زلف تو بیچاره شدیم
در قهر دو چشم شوخت آواره شدیم
از ناپاکی بطبع خون خواره شدیم
ما نیز کنون بطبع غم خواره شدیم
اگر این درد را درمان، او باشد چه گویی درمان یابد یا نه؟ هرکه را در عالم ابلیس رنجور و نیم کشته کنند، در عالم محمد او را بشفا حاصل آرند، زیرا که کفر، رقمفنا دارد؛ و ایمان، رقم بقا؛ تا فنا نباشد، بقا نیابد. هر چند که فنا در این راه بیشتر؛ بقا در این راه کامل تر. از فنا و بقا این بیتها بیان می‬کند:
گر خال و خد و چشم تو کافر باشد
این جان و دلم درو مُجاور باشد
شرطی کن اگر زلف تو بیداد کند
ما را صنما لب تو داور باشد
ای دوست مقامی هست که تا سالک در آن مقام باشد در خطر باشد که«ألمُخْلِصُونَ عَلی خَطَرٍ عَظیم» این معنی باشد؛ آن را مقام هوا و آرزو توان خواند. نه با تو گفتم که هوای جان، نفس است؟ تا از این عالم هوا رختبیخودی و بی آرزویی بصحرای الهی نیاری، از خوف نجات نتوانی یافت «وامّا مَنْ خافَ مقامَ رَبِّه و نَهَیالنَّفْسَ عَن الهَوی». گفت: هر که قدم از عالم هوا بدرنهاد؛ قدم در بهشت نهاد؛ پس در این بهشت جز خدا دیگر کس نباشد. شیخ شبلی مگر از اینجا گفت که «ما فِی الجَنَّةِ أحَدُ سِوی اللّهِ».
شیخ سیاوش با ما گفت: امشب مصطفی را بخواب دیدم که از در، درآمد و گفت: عین القضاة ما را بگوی که ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشده‬ایم؛ تو یک چندی صبر کن؛ و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید که همه قرب باشد ما را بی بعد و همه وصال باشد بی فراق. چون این خواب از بهر ما حکایت کرد، صبر این بیچاره از صبر بنالید؛ و همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدم. چون نگاه کردم، مصطفی را دیدم که از در درآمد و گفت: آنچه با شیخ سیاوش گفته بودم شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت، ازنور مصطفی نصیبی شعله بزد؛ و از آن نصیب، ذره‬ای برو آمد؛ در ساعت سوخته شد. خلق می‬پندارند که سحر و شعبده است.
دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید؛ چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد؟ اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمه‬ای از آن، از شما دریغ ندادم. دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد، امیدوارم که از آنها باشد که «إِنَّ الَّذینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبعایعُونَ اللّهَ». خلعتیبهاز این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی؟ اگر روزی گویی: خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی، نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی؟ ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم، فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم، ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود، و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر. اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود. تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد؟ نه قتل در راه ما جان آمد. چگویی کس دوست ندارد که جانش دهند؟!
دریغا آن روز که سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند، شبلی گفت: آن شب مرا با خدامناجات افتاد، گفتم: «إِلهی إِلی مَتَی تَقْتُلُ المُحِّبینَ؟ قالَ اللّهُ تَعالی: إِلی أَنْ أجِدَ الدّیةَ. قُلتُ؛ یارَبُّ وَمادِیَتُکَ؟ قالَ: لِقائی وَجَمالی دِیَةُ المُحِّبینَ». دانی که چه می‬گوید؟ گفت: گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی؟ گفت: چندانکه دیت یابم. گفتم: دیت ایشان چه می‬باشد؟ گفت: جمال لقای من دیت ایشان باشد. ما کلید سر اسرار بدو دادیم، او سر ما آشکارا کرد؛ ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه دارند. ای دوست هان سر چه داری؟ سر آن داری که سر دربازی تا او سر تو شود. دریغا هر کسی سر این ندارد؛ فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی که این توفیق چون یافته باشد که سر خود را فدا کند تا سروری یابد! من خود میدانم که کار چون خواهد بود! ای عزیز این بیتها نیز بشنو:
چندان نازست ز عشق تو در سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
دریغا این بیتها که گفتم از برای شوق مصطفی میگفتم که وعده کرده‬ام بگفتن؛ هنوز خود نگفته‬ام زیرا که سودا مرا چنین بیخود و شیفته میگرداند که نمی‬دانم که چه میگویم! مرا از سر سخن یکبارگی می‬برد و بعاقبت هنوز من قایم‬تر می‬آیم! او با من کشتی می‬گیرد تا خود کدام از ما دوافتاده شود؛ اما این همه دانم که من افتاده شوم که چون من بسیار افتاده‬اند! سودایی و عاشقی نماند. سودا و عشق باقی باشد. اکنون گوش دار این بیتها، و بجان بشنو که بسیار فتوح از آن یابی:
کی بود جانا که آتش اندرین عالم زنیم
ملت کفر و مسلمانی بهم درهم زنیم
و آنگهی از جنت و فردوس و دوزخ بگذریم
خیمۀ جان را برون از کون و کان محکم زنیم
پس نشینیم با تو و با تو همی شربت خوریم
کم زنی را پیشه سازیم کم زنی و کم زنیم
پس دل و جان را فدای روی و حسن تو کنیم
وین غمان عشق را از بی غمی برغم زنیم
وز وجود وصل تو ما فرد و یکتایی شویم
پای همت بر دو عالم نیز و برآدم زنیم
ای دوست نگر که مصطفی عذر مستان دیوانه چگونه بازخواسته است آنجا که گفت: «إِنَّ اللّهَ لایُؤاخِذُ العُشّاقَ بِما یَصْدُرُ مِنْهُم» گفت: آنچه از عشاق در وجود آید بر ایشان نگیرند؛ زیرا که هر که چیزی گوید یا کند و با خود باشد، باختیار خود کند؛ اماعشق بی اختیار باشد. آنچه عاشق کند، بی مراد او دروجود آید و بی اختیار او صادر شود.
دریغا چه گویی هرگز خوانده‬ای که چون دوزخیان از دوزخ بدر آیند آتش، ایشان را پاک کرده باشد، و چون در بهشت شوند هیچ مؤاخذ نباشند، و قلم تکلیف گرد ایشان نگردد؟ این خود بهشت عموم باشد. دریغا چه میشنوی! اما آتش دوزخ محبان دانی که چیست؟ ندانی! آتش دوزخ محبان عشق خدا باشد مگر از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: «العِشْقُ عَذابُ اللّهِ الأکْبَرُ» گفت که عذاب اکبر، عشق خداباشد. مگر که شبلی از اینجا گفت: «أَلعِشْقُ نارٌ فی الْقُلُوبِ فَأَحْرَقَتْ ماسِوی المَحْبوبِ».
دریغا اگر خواهی که دوزخ را بدانی و عذاب اکبر را بشناسی آیت «وَلَنُذیقَنَّهُم مِنَ العَذابِ الأَدْنی دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَر» گوش باید داشت. عذاباکبر کافران را باشد که او خود را بدیشان نماید؛ آنگاه آتش شوق «نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الأَفْئِدَةِ» دل ایشان افکند. پس ازآن از ایشان، محتجب شود، و ایشان محجوب بمانند، این دوزخ باشد. «کَلَّا إِنَّهُم عَنْ رَبِّهِم یَؤمَئِذٍ لَمَحْجُوبُون» این دوزخ را گواهی میدهد.
دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعدۀ عذاب «وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ: مالِی لاأَری الْهُدْهُدَ أمْ کانَ مِنَ الغائِبینَ. لَأُعَذِّبَنَهُ عَذاباً شدیداً»! شیخ ما گفتی: «لَأَبْلِیَنَه بالعِشْق ثُمَّ لَأَذْبَحَنَّهُ بِالفِراقِ من المُشاهَدَةِ». هرگز دیده‬ای که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت، خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که «لَأُعَذِّبَنَهُ عذاباً شدیداً»؟ دریغا باش تا مسلمان شوی؛ آنگاه بدانی که غیرت چه باشد. مصطفی را بین که از این چون بیان میکند «إِنَّ اللّهَ لَیَغارُ لِلْمُسْلِمِ فَلْیَغَرِ المُسْلِمُ عَلی نَفْسِه».
دریغااین کلمه را خواهی شنیدن که «قُلْنا یانارُ کُونی بَرْداً وَسَلاماً عَلی إِبْراهیمَ» با آتش دل ابراهیم، این خطاب کردند؛ و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعله‬ای بزدی که هرگز در دنیا کس <چنان> ذره‬ای آتشندیدی! مگر آن بزرگ از اینجا گفت: بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند. اگر ذره‬ای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید، چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ، دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان: «جُزْ یا مُؤْمِنُ فَإِنَّ نُورَکَ اَطْفَأَلَهَبی» از اینجا گفت، دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید، در حوض پر از آب نشیند؛ چون دست در آنجا میبرند از گرمی آب، دست سوخته میشود.
دریغا این آتش، هنوز مریدان را باشد؛ آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد. باش تا بمقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود. از عمر خطاب بشنو که گفت: در خانۀ ابوبکر شدم؛ همۀ خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم. پیش مصطفی شدم، و این حالت با او گفتم؛ گفت: ای عمر دست از این بدار که این مقام، هر کس راندهند؛عمر گفت: در همه عمر من، مرا یک ساعت آرزو می‬باشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد؛ اما نمیدانم که در آن عالم خواهند داد یا نه؟ دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز میگفت: «یادَلیْلَ المُتَحیَّرینَ زِدْنِی تَحیُّراً» مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزعبا او گفتند: ترا چه چیز آرزو میکند؟ گفت: «أشْتَهی قِطْعَةَ کَبِدٍ مَشْوِیَّةٍ» گفت: پاره‬ای جگر سوخته‬ام آرزو می‬کند.
دریغا از جوش دیگ دل مصطفی که «کانَ یُصَلِّی و فی قَلْبِهِ أزیزٌ کأَزیزِ المِرْجَل»! گفت: جوش دل مصطفی از مسافت یک میل شنیدندی؛ باش تا بدانی که این جوش که شنید، ابوبکر صفتی شنیده باشد، اما باش تا این حدیث با تو غمزه بزند که «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ کُلَّ قَلْبِ حَزینِ»، دانی که چون این حزن ترا قبول کند چه گویی؟ این بیتها گویی:
از عشقتو ای صنم دلم خون شده است
جان در طلب وصل تو بیرون شده است
لیلی شده‬ای مرا تو ای شاهد بت
جان ودل من عاشق مجنون شده است
ای دوست دانی که این حزن از چه باشد؟ مگر از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت: همه مریدان در آرزوی مقام پیران باشند، و جملۀ پیران در مقام تمنای مریدان باشند زیرا که پیران از خود بیرون آمده باشند. آنکس که با خود باشد حظ و لذت چون یابد؟ مگر آن بزرگ از اینجا گفت که همه در عالم در آرزوی آنند که یک لحظه ایشان را از خود بستانند، و من در آرزوی آنم تا مرا یک لحظه بمن دهند و مریدان با خود باشند و آنکه با خود باشد از یگانگی و بیخودی او را نصیبی نباشد.
دریغا من خود کدام و تو که؟! این سخن در حقیقت خود نمی‬گنجد، در عالم شریعت کجا گنجد؟! تو هنوز جمال شریعت ندیده‬ای، جمال حقیقت کی بینی؟! و اگر خواهی که این را مثال گویم گوش دار: پروانه که عاشق آتش است او را هیچ حظی نیست از آتش تا دور است مگر از نور او؛ و چون خود را بر آتش زند بی خود شود و از او هیچ پروانگی بنماند و جمله آتش شود. چه گویی آتش از آتش هیچ بهره برگیرد؟ و چون که آتش نباشدپروانه غیر آتش باشد، چه بهره یابد از آتش؟ این سخن نه در خور تو باشد تو همه روز می‬گویی:
عشق تو بسوخت ای صنم خانۀ دل
بشکست غم فراق پیمانۀ دل
دردانه ز دیده ز آن روان کردستم
زیرا که ز من جداست دردانۀ دل
دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که اگر سینۀ کمترین مورچه بشکافی، چندانی حزن عشق خدا از سینۀ او بدرآید که جهانی را پرگرداند. شیخ ما گفت: شیخ عبداللّه انصاری در مناجات این کلمات بسیار گفتی: خداوندا ما باخودیم و خودی ما در خور تو نیست،و تو بی مایی و بی مایی ما درخور ما نیست. «أَلبَلاءُ مُوکّلٌ بِالأَنْبِیاءِ ثُمَّ بالأَوْلیاء» این باشد، یعنی که تو با بلایی و بلا در خور ما نیست و ما با هواییم و هوا درخور تو نیست. اما هرچه بر تن آید آن عذاب باشد، و هرچه بر دل آید آن بلا باشد.
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟! تو از بلا چه خبر داری؟ باش تا جای رسی که بلای خدا را بجان بخری.مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس ترا از بهر لطفو راحت میجویند و من ترا از بهر بلا میجویم. باش تا «جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الحَقّ» با تو کیمیاگری بکند؛ آنگاه بدانی که بلا چه باشد!مگر مصطفی از اینجا گفت: «إنَّ اللّهَ یُجَرِّبُ المُؤْمِنینَ بِالبَلاءِ کَما یُجَرِّبُ أحَدُکُمْ الذَّهَبَ بِالنّارِ» می‬گوید: همچنانکه زر را آزمایش کنند ببوتۀ آتش، مؤمن را همچنین آزمایش کنند به بلا. باید که مؤمن چندان بلا کشد که عین بلا شود و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بیخبر ماند. دریغا «إنَّ المُلوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» این معنی باشد. جماعتی که عذاب را بلا خوانند یا بلا دانند، این میگویند که ای بیچاره بلا، نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از بعد تا قرب ببین که چند مسافت دارد! این بیتها بشنو:
ما بلا بر کسی قضا نکنیم
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانۀ ماست
ما بهر خس گهر عطا نکنیم
دریغا از آن بزرگ نشنوده‬ای که گفت: «لَیْسَ بِصادِقٍ فی دَعْوَی الْعِشْقِ مَن لَمْ یَتَلذَّذْ بِضَرْبِ المَعْشُوقِ». هرکه جفای معشوق نکشد، قدر وفای او نداند؛هرکه فراق معشوق نچشد، لذت وصال او نیابد؛ هرکه دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز باید نه از بهر راز.
گر دوست، مرا بلا فرستد شاید
کین دوست خود از بهر بلا می‬باید
دریغا اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد، لفظ «محبت» بود؛ پس نقطۀ «ب» با نقطۀ «نون» متصل شد، یعنی «محنت» شد. مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی، هزار قهر تعبیه کرده‬اند؛ و در هر راحتی، هزار شربت بزهر آمیخته‬اند.
ای عزیز او چندان عربده کند با بندگان خود که بیم آن باشد که دوستان او پست و نیست شوند؛ و با این همه، جز این خطاب نباشد که «یا أیُّها الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَرابطُوا واتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُم تُفْلِحُونَ» این صبر آنگاه توان کردن که صابر، تخلق یابد بصفت صبر خدا که یک نام او اینست که «الصَّبُور». مگر این کلمه نشنیده‬ای که او داود را گفت: «تَخَلَّقْ بَاَخْلاقِی وَإِنَّ مِنْ أخلاقِیَ الصَّبُورِ»؟ دریغا از صبر و صبور چه توان گفتن! «واصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا» بیان این همه کرده است.
ای دوست دانی که شکر این مقام چه باشد؟ سالک چون بینای اینخلعت شود، چندانی شکر بر خود واجب بیند که خود را قاصر داند از شکر این نعمت. «وَإنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها» شرح این شکر میکند که چون خود را محو بیند، در میان «ألحَمْدُلِلّهِ الَّذی لَهُ ما فی السَّمواتِ وَمافی الأَرضِ» ندا در دهند از عالم الهیت که ما خود، بنیابت تو از تو شکر خود کنیم، و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم. مگر از نامهای او یکی «شکور» و یکی «حمید» نخوانده‬ای؟ یعنی «حَمَدَ نَفْسَهُ بِنَفْسِهِ» «شکور» او است که ترا شکر کند بنیابت تو. دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که «شَکَرْتُ الرَّبَ بالرَّبَ»! و توقدر این کلمه چه دانی! قدر این کلمه کسی داند که «عَرَفْتُ رَبِّی بِرَّبی» او را روی نموده باشد. از عالم غیب، با دوستی از دوستان خود گفتند: از تو بحقیقت شاکر اوست؛ پس «شَکَرَ الرَّبُ نَفْسَه بِنَفْسِهِ فَهُوَ الشَکُورُ».
این شکر روح باشد؛ شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید: «إِذا قال العَبْدُ ألْحَمدُ لِلّهِ مَلَأَ نُورُهُ الأَرْضَ وَإِذا قالَها ثانِیاً مَلَأً نُورُهُ السَّمواتِ وَالأَرْضَ وَاِذا قالَها ثالِثاً مَلَأَ نُورُهُ مابَیْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ». از شکر زبان و قالب، آسمان و زمین پر از نور شود. این شکر نعمت «وَخلَقَ لَکُم مافِی السَّمواتِ وَما فی الأَرضِ جمیعاً مِنْهُ» باشد.
دانی که این همه سالک را کی روی نماید؟ آنگاه روی نماید که بدان مقام رسد که حلاج گفته است: «إِذا أرادَ اللّهُ أنْ یُوالِیَ عَبْداً مِنْ عِبادِ فَتَحَ عَلیْهِ بابَ الذِّکر. ثُمَّ فَتَحَ عَلَیْهِ بابَ القُرْبِ، ثُمَّ أَجْلَسَهُ عَلی کُرسِیِّ التّوحیدِ، ثُمَّ رَفَعَ عَنْهُ الحُجُبَ فَیَراهُ بِالمُشاهَدَةِ، ثُمَّ أَدْخَلَهُ دارَ الفَردانیَّةِ، ثُمَّ کَشَفَ عَنْهُ رِداءَ الکِبریاء وَالجَمال، فَإذا وَقَعَ بَصَرُهُ عَلَی الجمال بَقِیَ بِلاهُوَ، فَحِینَئِذٍ صارَ العَبْدُ فانِیاً وَبالحقِّ باقِیاً، فَوَقَعَ فی حِفْظه سُبْحانَهُ وَ تَعالی وَبَرِیُ مِنْ دَعاوی نَفْسِهِ». هرگز ندانی که چه می‬گویم! باش تا رسی و بینی. تو هنوز در خانۀ بشریت مقیم شده‬ای و در دست هوا و نفس گرفتاری، این مقام را چه باشی!
اینجا ترا در خاطر آید که تو نیز،در بشریت مقیم شده‬ای؛ اگر خواهی که بدانی. از ناصرالدین بازپرس. وقت بودی که درآمدی با جماعت محبان؛ و دراین حالت که مرا بودی، وقت بودی که مرا با خود ندادندی؛ مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی، درآمدندی، و مرا ندیدندی. و وقت بودی در این مقام یک ماه بماندمی چنانکه هیچکس مرا درنیافتی. باش تا این آیت ترا روی نماید که در حق عیسی گفت: «وَمَا قَتَلوُهُ وما صَلَبُوهُ وَلکِنْ شُبِّهَلَهُم». این همه بچه یافت؟ بدان یافت که رفعتداده بودند او را. «بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَیْهِ» این معنی باشد.
دریغا نمی‬یارم گفتن که عالمها زیر و زبر شود! سهل بن عبداللّه به بین که چه می‬گوید: مصطفی بقالب در کسوت بشریت بر طریق تشبه و تمثل بخلق نمود اگر نه قلب او نور بود، نور با قالب چه نسبت دارد؟ «قَدْجاءَ کُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبینٌ». پس اگر او نور نبودی، و قالب بودی «وَتَراهُم یَنْظُروِونَ إِلَیْکَ وَهُم لایُبْصِرُون» خود بیان با خودنداشتی؛ و اگر قالب داشتی چنانکه از آن من و تو باشد چرا سایه نداشتی چنانکه ما داریم «کانَ یَمْشی وَلاظِلَّ لَهُ»؟ ای دوست دانی که چرا او را سایه نبود؟ هرگز آفتاب را سایه دیدی؟ سایه صورت ندارد؛ اما سایه حقیقت دارد. چون آفتاب عزت از عالم عدم، طلوع گردد از عالم وجود، سایۀ او آن آمد که «وَسِراجاً مُنیراً». دانستی که محمد سایۀ حق آمد؛ و هرگز دانسته‬ای که سایۀ آفتاب محمد چه آمد؟ دریغا مگر که نور سیاه را بیرون از نقطۀ «لا» ندیده‬ای تا بدانی که سایۀمحمد چه باشد؟ ابوالحسن بستی همین گوید:
دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان
وز علت و عار برگذشتیم آسان
و آن نور سیه ز لا نقط برتر دان
ز آن نیز گذشتیم نه این ماندنه آن
این سخندرخور تو نیست؛ درخور تو، آن باشد که بدانی که سایۀ محمد، دنیا آمد چون اصل آفتاب غایب شود. چگویی؟! سایه ماند؟ هرگز نماند «یَوْم نَطوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجلِّ لِلْکُتُبِ»!
دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد، عبارت از آن انقراضدنیا باشد. چون آفتاب حقیقت با عدم شود؛ انقراض نور تن باشد. کافرم اگر من میدانم که چه می‬گویم! دریغا چون گوینده نداند که چه می‬گوید، شنونده چه میداند که چه میشنود! این خود رفت. اگر قالب مصطفی چنان بودی که از آن من و تو، چرا چشمه‬های آب از انگشت او، روان بودی و از آن ما روان نیست؟ و خیو که افکندی مروارید و لؤلؤ شدی؟ و اگر یک تنه طعام نهاده بودندی، بوصول دست او زیادت و چند تنه شدی،و اندهزار کس نصیب بیافتندی، و خلق را این عجب آید؟ شیخ ابوعمر علوان، سیزده سال هیچ طعام نخورد؛ آنکس را که طعام بهشت دهند، قالب او را بدین طعام چه حاجت باشد؟ و اگر خورند، از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد. اما مردمان از من نمی‬شنوند، و مرا ساحر میخوانند. همچنانکه عیسی را معجزه داده بودند که بنفخه‬ای که بکردی از گل، مرغها پدید آمدی؛ و نابینا، بینایی یافتی؛ و مرده، زنده گشتی. «وَإِذْتَخْلُقُ مِنَ الطّینِ کَهَیْأَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنی فَتَنْفُخُ فیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإذْنی وتُبْرِیُّ الأَکْمَهَ وَالأَبرَصَ بإِذْنی وَإذْ تُخْرِجُ المَوْتی بإِذْنی» این معنی باشد. همچنین ولی خدا باشد، و کرامات باشد و این بیچاره را همچنین می‬باشد.
دریغا مگر که کیمیا ندیده‬ای که مس را زر خالص چگونه می‬گرداند؟ مگر که سهل تستری از اینجا گفت که «مامِن نَبِیٍّ إِلاّ وَلَهُ نَظیرٌ فی أَمَّتهِ» یعنی «إِلّا وَلَهُ ولِیٌّ فی کِرامَتِهِ». دانم که شنیده باشی این حکایت: شبی من و پدرم و جماعتی از ائمۀ شهر ما، حاضر بودیم در خانۀ مقدم صوفی. پس ما رقص می‬کردیم و ابوسعید ترمذی بیتکی میگفت. پدرم در بنگریست، پس گفت: خواجه امام احمد غزالی را دیدم که با ما رقص میکرد، و لباس او چنین و چنان بود. و نشان میداد. شیخ بوسعید گفت: نمی‬یارم گفت مرگم آرزو میکند، من گفتم: بمیر ای بوسعید، در ساعت بیهوش شد وبمرد. مفتی وقت دانی خود که باشد، گفت: چون زنده را مرده میکنی، مرده را نیز زنده کن. گفتم: مرده کیست؟ گفت: فقیه محمود. گفتم: خداوندا فقیه محمود را زنده کن. در ساعت زنده شد.
کامل الدولة و الدین نبشته بود، گفت که در شهر میگویند که عین القضاة دعوی خدایی میکند و بقتل من فتوی می‬دهند. ای دوست اگر از تو فتوی خواهند، تو نیز فتوی میده. همه را این وصیت میکنم که فتوی این آیتنویسند: «وَلِلَّهِ الأَسماءُ الحُسْنی فادْعُوهُ بِها وَذَرُوا الَّذینَ یُلْحِدُونَ فی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ». من خود، این قتل بدعا می‬خواهم دریغا هنوز دور است! کی بُوَد؟ «وُما ذلِکَ عَلَی اللّهِ بِعَزیزِ». دانم که گویی: دعاکدامست که در سماع گفته میشود؟ این بیتها بود که منصور حلاج نیز پیوسته گفتی:
أَأنْتَ أمْ أنا هذا فی إِلَهَیْنِ
حاشایَ حاشایَ مِن إِثْباتِ إثْنین
هُوِیَّةٌ لَکَ فی لائیَّتی أَبَداً
کلٌّ عَلَی الکُلِّ تَلْبیسٌ بوَجْهَیْنِ
فَأینَ ذاتکَ منّی حَیْثُ کُنْتُ أَری
فَقَدْ تَبَیَّنَ ذَاتِی حیثُ لاأینی
وَأیْنَ وَجْهُکَ مَعْقُود بِناظِرَتی
فی ناظِرِ القَلْب أمْ فی ناظِرِ العَیْنِ
بَیْنی وَبَیْنَکَ أَنَّیی یُزاحمنی
فَارْفَعْ بِأَنَّکَ أنَّیی مِنَ البَیْنِ
هر کسی معنی این بیتها نداند، و خود فهم نکند، این معنی از کجا و فهم و ادراک از کجا؟ اما با این همه اگر میخواهی که شمه‬ای بپارسی گفته شود،گوش دار:
پر کن قدح باده و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
در هشیاری غمست و سودست و زیان
از دست غم و سود و زیانم بستان
با کفر و باسلام بدن ناچار است
خود را بنماو زین و آنم بستان
اینجا ترا در خاطر آید که مصطفی- صلعم- گفت: «أَلنّاسُ سَوِیَّةُ کَأسْنانِ المُشْطِ» ای دوست این سَوَّیْت دندانهای شانه بقالب باشد که جملۀ قالبها از جهت خاکیت و بشریت یکی باشند؛ اما حقیقتها مختلف باشند. مگر نخوانده‬ای که «أَلنّاسُ مَعادِنٌ کَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ»؟مَعدن زر، در معدن سیم نباشد و یا معدن مس وآهن؛ هر یکی از این گوهرها معدنی دارد. اکنون بدانکه معدن کافر، چون معدن مسلمان و مؤمن نبود؛ و معدن قلب، چون معدن نفس نباشد.
اگر خواهی تمامتر بشنو از مصطفی از اینجا که گفت: «لَیْسَ شَیء خَیراً مِن مِثْلِهِ بِألفِ الّا الْمُؤمِنُ» هیچ چیز از مانند خود بهزار قیمت افزونی ندارد مگر آدمی که مرد باشد که فضیلت دارد بر دیگری بهزار درجه، و باشد که بهفتاد هزار درجه قیمت دارد و باشد که بدو جهان قیمت دارد، و باشد که بنجاست خود دارد. مگر جنید از اینجا گفت: «قِیمَةٌ المَرْء عَلی قَدَر هِمَّتِهِ وَمَن کانَتْ هِمَتُهُ ما یُدْخِلُهُ فَقِیمَتُهُ مایَخرُجُ مِنْهُ» چنانکه همت باشد، قیمت باشد و هر که همت او خوردن باشد، قیمت او فارغ شدن از نجاست باشد.
دریغا تمهید دهم آغاز باید کرد که مقصود ما خود جمله دروست. مستمع باش ای شنونده. دانی آخر که چون شنونده باشی، شمۀ آن باشد که اگر نیز این مقام نداری، چون بشنوی دل و دورنت گواهی دهد بصدق آن! زیرا که اگر در باطن تو مثل این کلمات چیزی نبودی، این سخنها خود در کتاب صادر نشدی؛ و اگر صادر شدی، جلوه گری از آن وجه کردندی که خود ترا بمطالعۀ آن جز ضلالت و کفر حاصل نیامدی. پس باطن تو این کلمات را قبول کرده بود «قُلْ لَوْ کانَ البَحْر مِداداً لِکَماتِ رَبّی لَنَفَذَ البَحْرُ قَبْلَ أنْ تَنْفَذَ کَلِماتُ رَبِی وَلَوْجِئنا بِمِثْلِهِ مَدَداً». وَبِاللّهِ التَّوفیقُ وَالعِصمةُ والرَّحْمَةُ.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱
بسم الله الرحمن الرحیم
روح و عشق هر دو در یک زمان موجود شدند و از مکوّن در ظهور آمدند، روح را بر عشق آمیزشی پدید آمد و عشق را با روح آویزشی ظاهر شد، چون روح بخاصیت در عشق آویخت عشق از لطافت بدو آمیخت، بقوت آن آویزش و آمیزش میان ایشان اتحاد پدید آمد، ندانم که عشق صفت شد و روح ذات یا عشق ذات شد و روح صفت، حاصل هر دو یکی شدند. چون تابش جمال معشوق از اول دل ربانی پدید آمد عشق با روح در گفت و شنید آمد چون یکی بباد نسبت داشت و دیگری بآتش، باد آتش برمی‌افروخت و آتش مرورا می‌سوخت، حاصل آتش غالب شد و هوا مغلوب بماند و آیۀ لاتُبْقِی وَلاتذَر بر وجود خواند. عشق غالب شده چون بپرتو انوار معشوق رسید مغلوب شد بدین سبب نتوان دانست که عشق با عاشق ساخته تر از آن بود که با معشوق زیرا که عشق بر عاشق امیرست اما در قبضۀ اقتدار معشوق اسیر است.
عشق تو امیراست کنون برجانم
بیچاره شده منتظر فرمانم
در قبضۀ قدرتت اسیرم
چون نیست پدیدای پسر درمانم
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۲
هر چیز که هست او را قبله ایست و روی او یا از راه صورت یا از راه معنی بدان قبله است مگر عشق بی روی که او ماحی قلبهاست گاه گاه عشق را در بوتۀ ابتلا بکلی بگدازد و از وجود او بپردازد و روی بعالم بیجهات محبوب آرد و از اینجا گفته‌اند:
چون قبله بجز جمال محبوب نبود
عشق آمد و محو کرد هر قبله که بود