عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۸ - اوحدی کرمانی
ابوحامد اوحدالدین از مقتدایان این طایفه بوده. صحبت شیخ محی الدین عربی را دریافته و شیخ مذکور در موضعی از کتاب فتوحات مکیه در وادی ذکر او شتافته. شمس الدین تبریزی در دمشق با او ملاقات کرد. از او پرسید که در چه حالی؟ او به شمس الدین پاسخ داد که ماه را در طشت آب می‌بینم. شمس گفت: مگر در قفا دمل داری که در آسمانش نمی‌بینی. به مولانا جلال الدین مولوی گفتند که اوحدی شاهد باز بود. اما پاکبازی می‌نمود. گفت: کاش کردی و از آن گذشتی. چون به بغداد رفت خلیفه زاده میل به دیدن او کرد. گفتند که احوال او این است که در غلبهٔ حال، سینه بر سینهٔ اهل جمال می‌گذارد. گفت اگر چنین است او کافر و مبتدع است. من می‌روم و او را به قتل می‌رسانم. چون به مجلس درآمد. شیخ بر خاطرش مشرف شد. این رباعی را گفت. خلیفه زاده به قدم ارادت پیش آمد. رباعی این است:
سهل است مرا بر سر خنجر بودن
در پای مراد دوست بی سر بودن
تو آمده‌ای که کافری را بکشی
غازی چو تویی رواست کافر بودن
غرض، وی مرید شیخ رکن الدین سجاسی بوده و اوحدی مراغه‌ای و فخر الدین عراقی همدانی در چله خانهٔ او آسوده. مثنوی مصباح الارواح از اوست. وفاتش در سنهٔ ۵۳۶ این چند بیت از مثنوی و اشعار او انتخاب و تبرکاً در این سفینه ثبت افتاد. مِنْمثنوی مصباح الارواح:
تا جنبش دست هست مادام
سایه متحرک است ناکام
چون سایه ز دست یافت مایه
پس نیست خود اندر اصل سایه
چیزی که وجود او به خود نیست
هستیش نهادن از خرد نیست
هست است ولیک هست مطلق
نزدیک حکیم نیست جز حق
هستی که به حق قوام دارد
او نیست ولیک نام دارد
برنقش خود است فتنه نقاش
کس نیست درین میان تو خوش باش
خود گفت و حقیقت خود اشنید
آن روی که خود نمود خود دید
پس باد یقین که نیست واللّه
موجود حقیقی سوی اللّه
رباعیات
جز نیستی تو نیست هستی به خدا
ای هشیاران خوش است مستی به خدا
گر زانکه بتی بحق، پرستی روزی
حقا که رسی ز بت پرستی به خدا
٭٭٭
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
بادیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
٭٭٭
اوحد دیدی که هرچه دیدی هیچ است
هر چیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است
این هم به گوشه‌ای خزیدی هیچ است
٭٭٭
زان می‌نگرم به چشم سر در صورت
زیرا که ز معنی است اثر در صورت
این عالم صورت است و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت
٭٭٭
در مدرسه‌ها جواب گفتارم نیست
در بتکده‌ها صلیب و زنارم نیست
سرتاسر آفاق به هیچم نخرند
یا رب چه متاعم که خریدارم نیست
٭٭٭
اسرار حقیقت نشود حل به سؤال
نی نیز به در یافتن حشمت و مال
تا دیده و دل خون نکنی پنجه سال
هرگز ندهند راهت از قال به حال
دل مغز حقیقت است تن پوست ببین
در کسوت پوست صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا پرتو روی اوست یا اوست ببین
٭٭٭
اوحد در دل می‌زنی آخر دل کو
عمری است که راه می‌روی منزل کو
تا کی گویی ز خلوت و خلوتیان
هفتاد و دو چله داشتی حاصل کو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۹ - آذری طوسی قُدِّسَ سِرُّه
نام آن جناب شیخ نورالدین حمزه. پدرش عبدالملک بیهقی الطوسی است. مدتی با سربداران اسفراین در نظم مملکت کوشید و اما چشم از زخارف دنیوی پوشید. جناب شیخ، عارفی است کامل و شیخی است واصل، فاضلی است مجرد و کاملی است موحد. ارادت به شیخ محیی الدین طوسی داده. قدم در وادی سلوک نهاده. فیض صحبت شاه نعمت اللّه کرمانی را دریافت و خرقه از دست او پوشید و در بین سیاحت به صحبت بسیاری از اکابر رسید. دو نوبت به مکه مشرف گردید. شداید سفر بر نفس خود گماشت و به جانب هند لوای سفر افراشت. سلطان احمد گلبرگه یک لک روپیه که صد هزار درهم باشد به او داد که سلطان را تعظیم کند، قبول ننمود. به ایران مراجعت فرمود. مدت سی سال در، بر رخِ بیگانگان بست و بر سجادهٔ طاعت نشست. هشتاد و دو سال عمر کرد. تصانیف دارد رسالهٔ جواهر الاسرار و سعی الصفا و طغرای همایون و عجایب الغرایب از آن جناب است. مزار وی در اسفراین واقع است. غرض، از اشعار آن جناب این ابیات نوشته شد. مِنْقصایده:
چنانکه هست فلک را دوازده تمثال
که آفتاب بر آن دور می‌کند مه و سال
بر آسمان ولایت دوازده برج‌اند
چو آفتاب نبوت همه به اوج کمال
شهان بی سپه و خسروان بی شمشیر
ملوک بی حشم و اغنیای بی اموال
ازین دوازده برج دوازده خورشید
علی است مهر سپهر کمال و مطلع آل
علی است آنکه به کنه حقیقتش نرسد
به غیر ذات خداوند ایزد متعال
حدیث معرفت او به مردم نااهل
همان حکایت آب است و قصهٔ غربال
٭٭٭
منت خدای را که مطیع پیمبرم
فرمانبر قضای خداوند اکبرم
توحید، بحر و این تن من همچو کشتی است
جان ناخدای کشتی و عقل است لنگرم
تا از سواد وجه شدم سرخ روی فقر
روشن شده است معنی گوگرد احمرم
معنی حل طلق حلول قناعت است
ایننکته یاد گیر که من کیمیاگرم
دنیا چو جیفه، طالب آن سگ شمرده‌اند
لیکن من این گروه به سگ نیز نشمرم
از آفتاب همت من مهر ذره نیست
گر ذره‌ای بدانمش از ذره کمترم
از خسروان روی زمین ننگ آیدم
تا من گدای حضرت ساقی کوثرم
مِنْغزلیاته
اگرچه دولت وصلت به چون منی نرسد
در این امید بمیرم که خوش تمنایی است
٭٭٭
دلی که آه کشد در ره تو از خامی است که هرکه سوخت ازو دود برنمی‌آید.
٭٭٭
شدیم پیر به عصیان و چشم آن داریم
که جرم ما به جوانان پارسا بخشند
٭٭٭
کشتگان خویش را در پیش مردم جلوه ده
تا شهیدان ترا آیین ماتم برفتد
٭٭٭
چو مستولی شود درد جدایی، تن به مردن ده
دوای این مرض را هیچکس جز من نمی‌داند
ز هول روز جزا آذری چه می‌ترسی
تو کیستی که در آن روز در شمارآیی
قطعه
ز حکمت بیاموزمت نکته‌ای
که در هر دو عالم شوی سرفراز
لباس طریقت چو در بر کنی
به ذلت مرنج و به عزت مناز
به عشق آر رو تا که شاهی کنی
که محمود گردید عبد ایاز
رباعی
من گریهٔ آتشین نمی‌دانستم
من سوز دل حزین نمی‌دانستم
نه نام به من گذاشت عشقت نه نشان
من عشق ترا چنین نمی‌دانستم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۰ - اسیری لاهیجی رحمة اللّه علیه
نام نامی آن جناب شیخ محمد، و شیخی است مجرد از فحول علما و از عدول عرفا. مرید حضرت سید محمد نوربخش و خلیفهٔ اوست. شانزده سال اکتساب کمالات روحانی و اقتباس معارف حقانی، از آن جناب نموده. شرحی بر مثنوی گلشن راز شیخ محمود شبستری نوشته. نامش مفاتیح الاعجاز و از همهٔ شروح، ممتاز است. با ملاً عبدالرحمن جامی معاصر بوده و جامی او راتمجید نموده. مثنوی در بحر رمل منظوم کرده، مشتمل بر تحقیقات و تمثیلات، مسمی به اسرار الشهود است. دیوانی نیز دارد پنج هزار بیت می‌شود. مرقدش در شیراز معروف است. تیمناً و تبرکاً چند بیتی از او نوشته می‌شود:
غزلیات
عالم چو نقش موج به بحر وجود اوست
بود همه جهان به حقیقت نمود اوست
٭٭٭
اگر حجاب دویی از میانه برخیزد
یقین که ناظر نور لقا توانی بود
٭٭٭
ای بی خبر از حالت رندان خرابات
زین می نچشیدی که شدی سوی مناجات
تا مست ازین می نشوی باز ندانی
اسرار دل اهل دل از شطح و ز طامات
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۲ - ایزدی یزدی
از متأخّرین و از طبقات سالکین در زمان سلطنت اکبر شاه هندی به هندوستان رفته و خدمت جمعی از کاملین رسیده و هم در آنجا فوت شد. این دو رباعی از اوست:
رباعی
بر نیک وبد جهان پر درد و دریغ
گه خنده کنم چو برق و گه گریه چو میغ
غیر از لب ساغر و دم صبح مرا
لبها لب مار گشت و دمها دم تیغ
٭٭٭
ای ساقی بادهٔ محبت جامی
وی قاصد غمزهٔ بتان پیغامی
تا کی هدف تیر تغافل باشیم
قهری، لطفی، تبسمی، دشنامی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۳ - انسی جنابذی
نام شریفش سید قطب الدین میرحاج واز فرزند زادگان جناب شاه نعمت اللّه ولی است. سیدی عزلت گزین و سالکی خلوت نشین، معاصر سلطان حسین بایقرا بوده و به روزی مقدری قناعت می‌نموده. سلطان امیر علیشیر وزیر بی نظیر او و عارف نامی، مولانا جامی به منزل او رفته، تکلفات و تعارفات ایشان را نپذیرفته صحبتی داشتند و لوای مراجعت افراشتند. بعضی از اشعار آن جناب در مجالس النفایس امیر علیشیر ضبط و بعضی در آتشکده ثبت است. هم در هرات وفات یافت. از اوست:
باز این دلِ شکسته خیال وصال کرد
چیزی خیال کرد که نتوان خیال کرد
٭٭٭
آن چنان از مرض عشق تو بگداخت تنم
که مرا هرکه ببیند نشناسد که منم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۴ - ابوعلی مصری
و هو حسن بن احمد المصری مرید جناب شیخ ابوعلی رودباری مذکور است و از اعاظم مشایخ زمان خود. مشهور است با شیخ ابوبکر مصری وشیخ ابوالقاسم نصر آبادی صحبت داشته. شیخ ابوعمران مغربی که از اجلهٔ عارفین متقدمین است مرید او بوده و کسب کمالات از او نموده. گویند هرگاه چیزی بر وی مشکل شدی در رؤیا و مکاشفه به خدمت حضرت نبویؐرسیدی و از آن حضرت استفسار کردی و جواب شنیدی. غرض، از طبقهٔ رابعه بوده. تیمناً این دو بیت از او نوشته شد:
عربیه
وَلَسْتُ بِنظّارٍ اِلی جانِبِ الغِنا
إذا کانَتِ الْعُلیا فی جانِبِ الْفَقْرِ
وَانِّی لَصَبّارٌ عَلی مایَنُؤبِنی
وحَسْبُکَ اِنّ اللّهَ أَثْنَی عَلَی الصَّبْرِ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۵ - ابراهیم اردوباری
اسمش میرزا ابراهیم و از امیر زادگان آن ولایت بوده و آن از توابع خوی است. در زمان سلطنت شاه جهان هندی به دهلی رفته. در آن مملکت عزت و ثروت وافر و وافی به هم رسانیده. پس از مدتی از تعلقات دنیوی دل سرد و از قیودات ظاهری فرد گردیده، اموال خود را به تاراج داده ودر حلقهٔ فقر پانهاده. آخرالامر به ایران آمده در اصفهان فوت شد. و هم این رباعی از نتایج افکار ابکار اوست:
رباعی
هر زنده دلی که او ز اهل درد است
دانسته ز اسباب تعلق فرد است
هر پیر زنی مرگ طبیعی دارد
مردی که به اختیار میرد مرد است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۶ - ابراهیم بدخشانی
خلیفه ابراهیمش نام. عارفی است والامقام والدش از بدخشان به هندوستان آمده و وی در سنهٔ ۱۰۸۷ در دهلی متولد گردید. در بدو حال به ملازمت عالم گیر پادشاه اشتغال داشت بالاخره میر جلال الدین حسین بدخشانی که از مشایخ آن زمان بود او را تربیت نمود. لهذا کمالات نفسانیش حاصل و به مقامات انسانی واصل آمد. گویند که علوم ظاهری نیندوخته و فضایل کسبی نیاموخته. مع هذا تألیفات و تصنیفات چند او را بوده و مثنوی به قدر شش هزار بیت منظوم فرموده. شرحی بر نکات حقیقت آیات شاه نعمت اللّه ولی نگاشته و خود طریقهٔ سلسلهٔ نقشبندیه داشته. بیست و پنج سال در بلدهٔ لکنهو آسوده. چند مزرعه به جهت صرف خانقاهش مخصوص بوده. در سنهٔ ۱۱۶۰ وفات یافته، به جنت شتافته. تیمناً چند بیت از مثنوی ایشان ثبت می‌شود:
مِنْمثنویاته
ما و من گفتن هم از امرت بخاست
ورنه ما را این قدر قدرت کجاست
روح من با جان، جان اندر تن است
هرچه می‌گویم نه این گفت من است
گفت نی باشد ز نایی در نهان
لیک از نی بشنوند اهل جهان
بهتر از نی نیست کس با راز جفت
هرکه چون نی گشت خالی راز گفت
آدم آن باشد کزین دم آگه است
دمبدم در غیبت غیب اندر است
عالم کبری که نور سرمدی است
آن حقیقت‌های نور احمدی است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۹ - ابوذر بوزجانی
از اعاظم مشایخ متقدمین و از اماجد محققین بوده. از آن جناب است:
عربیه
یَعْرِفُنا مَنْکانَ مِنْجِنْسِنا
وَسائِرُ النّاسِ لَنَا مُنْکَروُن
٭٭٭
تو به علم ازل مرا دیدی
دیدی آنگه به عیب بخریدی
تو به علم آن و من به عیب همان
رد مکن آنچه خود پسندیدی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۰ - امیر مازندرانی
از مجاذیب عاشقان و از قدمای صادق. اعراب وی را شیخ العجم نامند. دیوانش همه رباعی و رباعیاتش به لفظ پهلوی است. مزارش در دارالمرز مشهور و این رباعی از آن مغفور است:
رباعی
کُنْتُ کَنْزَنه کره ره من بوشائمه
خمیر کرده آب چهل صباحمه
واجُب الوجود عَلَّمَ الاسمائمه
ارزان مفروش دُرّ گرانبهائمه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۱ - ابوعبداللّه شیرازی
از اعاظم مشایخ بوده. از غایت شهرت محتاج به شرح نیست و جمعی از کبار به خدمتش ارادت داشته. نام او عبداللّه محمد بن خفیف است و به شیخ کبیر معروف است. صد و بیست و چهار سال عمر داشت و در سنهٔ ۳۹۱ رایت سفر آخرت برافراشت. این بیت را به آن جناب نسبت است:
هرکسی را کارخویش وهرکسی را یار خویش
صیرفی بهتر شناسد قیمت دینار خویش
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۴ - باباشاه عراقی
معاصر شاه عباس ماضی صفوی و از خوشنویسان بوده. در اصفهان به انزوا می‌گذرانیده. جز با اهل حال با کسی تکلم نمی‌فرموده، مگر به حسب ضرورت و از روی کدورت. غرض، مردی موحد وسالکی مجرد، طالب کمالات و صاحب حالات بود. تقی اوحدی نوشته است که حالی تخلص می‌نمود. این بیت و رباعی از اوست:
چه دیده‌اند گدایان عشق از درِ دوست
که هر دو عالمشان در نظر نمی‌آید
رباعی
واحد چو به کثرت آورد روی ظهور
گردد به حجابات مراتب مستور
تکرار وجود ماست این مرتبه‌ها
ماییم به تکرار خود از خود شده دور
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۵ - بیدل دهلوی
نام شریفش مولانا عبدالقادر و نظیرش در عهد خود نادر. در آغاز شباب ازملازمت استعفا گزیده و در زاویهٔ خمول خزیده. به ترک و تجرید کوشید و بادهٔ توحید و معرفت نوشید. مرجع اهل کمال و ملجأ ارباب حال. در تحقیق یگانه و در تجرید مسلم اهل زمانه. مثنوی موسوم به محیط اعظم به زبان درویشان به بحر تقارب تخمیناً به قدر سه هزار بیت از ایشان دیده شده و دیوان مبسوطی نیز دارد. وفاتش در سنهٔ ۱۳۰۳ و این ابیات از آن جناب است:
مِنْغزلیاته
مقصد از هستی ما رنج و غم و آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
با که گویم ور بگویم کیست تا باور کند
کان پریرویی که من دیوانهٔ اویم منم
٭٭٭
آن کس که رموزدان چند و چون است
داند کابلیس از چه ره مطعون است
آری هر کس که حضرت انسان را
مسجود نداند به یقین ملعون است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۶ - بینوای بدخشانی
وهُوَ شاه خلیل اللّه بن خلیفه ابراهیم مذکور است. مراتب سیرو سلوک رادر خدمت والد ماجدش به اتمام رسانیده و به مدارج اعلی و معارج قصوی ترقی نموده. از اوست:
رباعی
من آب شدم سراب دیدم خود را
دریا گشتم حباب دیدم خود را
آگاه شدم تمام دیدم غفلت
بیدار شدم به خواب دیدم خود را
٭٭٭
عارف بود آنکه خویش را کرد فنا
اثبات نمود ذات حق را به بقا
صوفی است کسی که خویش را کرد ثبوت
دریافت به خود جمله صفات و اسما
٭٭٭
با مردم عام هست خود عارف عام
آگاه ز پختگی او نی هر خام
بینند به رنگ خویش او را همه خلق
در بی رنگی اگرچه او هست تمام
٭٭٭
در صورت قطره سر به سر دریاییم
تو ذره مبین مهر جهان آراییم
گویند که کنه ذات او نتوان یافت
ما یافته‌ایم اینکه کنهش ماییم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۷ - بسحق شیرازی
اسم شریفش شیخ احمد و کنیتش ابواسحق مشهور به اطعمه و سبب این لقب اینکه او سخن در وصف اطعمه می‌فرموده. بعضی او را مردی خوش طبع شمرده‌اند و حال آنکه شیخی بزرگوار و فاضلی عالی مقدار، صاحب وجد و حال و مجموعهٔ صفات کمال است. به خدمت شاه نعمت اللّه کرمانی رسیده و ارادت حاصل کرده. به بعضی از اشعار سید نعمت اللّه اقتفا نموده و از آن جمله شاه نعمت اللّه گفته:
گوهر بحر بیکران ماییم
گاه موجیم و گاه دریاییم
او گفته:
رشتهٔ لاک معرفت ماییم
گه خمیریم و گاه بغراییم
سید چون او را دیده فرموده: رشتهٔ لاک معرفت شمایید. به سید در جواب گفته که ما نمی‌توانیم از اللّه گفت، از نعمت اللّه می‌گوییم. جناب شاه داعی اللّه شیرازی با وی معاصر و معاشر و وی را تمجید کرده. مرثیه در وفاتش به نظم آورده. غرض، شیخ اشعار بسیار از هر مقوله دارند وبیشتر مصارع شمس الدین محمد حافظ شیرازی را به تضمین در شعر خود می‌آورند. مرقدش در تکیهٔ چهل تنان شیراز، و این چند بیت از اوست:
گیپاپزان سحر که سر کله واکنند
آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند
٭٭٭
چون از درون خربزه واقف نشد کسی
هرکس حکایتی به تصور چرا کنند
٭٭٭
روزه داری و قناعت هوسم بود ولی
چشمکی می‌زند آن برهٔ بریان که مپرس
کس به بالای مزعفر مکناداش ترش
که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس
٭٭٭
حکایت عدس و سفرهٔ خلیل اللّه
ز من بپرس که مداح نعمت اللّهم
٭٭٭
پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی
که بورانی است بادنجان و بادنجانست بورانی
٭٭٭
خور در رواق ازرق چون رو نهد به زردی
یاد آیدم مزعفر در صحن لاجوردی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۸ - بهائی عاملی طاب ثراه
و هُوَ شیخ المشایخ شیخ بهاء الدین محمد العاملی. عامل از اراضی نجد است و حضرت شیخ از اعاظم اصحاب ذوق و وجد است. جامع علوم صوری و معنوی و فارس میدان فارسی و عربی. در لباس فقر و فنا، مدتها مسافرت و سیاحت فرمودو آخرالامر در دارالسَّلطنهٔ اصفهان توطن نمود. در ترویج شریعت عزّا و طریقت بیضا، مساعی جمیله به ظهور رسانید و از فیض حضور خویش جمعی کثیر را به مقامات عالیه فایض گردانید. جناب فضیلت مآب، مولانا محقق مجلسی اعنی محمدتقی والد ماجد جناب محدث مقدس مولانا محمد باقر مجلسی(ره) اجازهٔ ذکر از حضرت شیخ داشته و محدث مجلسی این معنی را در تألیفات خود نگاشته. به هر حال جناب شیخ را تصنیفات و تألیفات دلپسند است. از جمله مفتاح الفلاح و اربعین و خلاصهٔ حساب و رسالهٔ اسطرلاب و تشریح الافلاک و مشرق الشمسین و حاشیهٔ تفسیر قاضی و سایر تصانیف عربیه و فارسیه متعدد دارند. کتاب کشکول آن حضرت مشهور و معروف است. غرض، آن حضرت در سنهٔ ۱۰۳۲ در یازدهم شوال لبیک حق را اجابت گفته، در خوابگاه فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ ملیکٍ مُقْتَدِرْخفته. حسب الاشاره شاه عباس صفوی نعش شریفش را به مشهد مقدس رضوی نقل نمودند. از خیالات معارف آیات آن جناب قلمی می‌شود:
غزلیات
بگذر ز علم رسمی که تمام قیل و قال است
تو و درس عشق ای دل که تمام وجد و حالست
ز مراحم الهی نتوان برید امید
مشنو حدیث واعظ که شنیدنش وبالست
٭٭٭
به عالم هر دلی کو هوشمند است
به زنجیر جنون عشق بند است
به کف دارند خلقی نقد جان‌ها
سرت گردم مگر بوسی به چند است
بهائی گرچه می‌آید ز کعبه
همان دُردی کش زنار بند است
٭٭٭
ز من مرنج بسی گر نظر کنم سویت
گرسنه چشمم و سیری ندارم از رویت
٭٭٭
دی مفتیان شهر را تعلیم کرده مسئله
و امروز اهل میکده رندی ز من آموختند
یارب چه فرخ طالعند آنان که در بازار عشق
دردی خریدندو غم دنیا و دین بفروختند
چون رشتهٔ ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود بر خرقهٔ من دوختند
در گوش اهل مدرسه یارب بهائی شب چه گفت
کامروز آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
٭٭٭
ز جام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دلی هشیار می‌باید
مرا امید بهبودی نمانده است ای خوشا روزی
که می‌گفتم علاج این دل بیمار می‌باید
بهائی بارها ورزید عشق اما جنونش را
نمی‌بایست زنجیری ولی این بار می‌باید
سجادهٔ زهد من که آمد
خالی ز عیوب و عاری از عار
پودش همگی ز تار چنگ است
تارش همگی ز پود زنار
٭٭٭
در راه عشق اگر سر بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته ما را ز دست مگذار
ما عاشقان مستیم سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید بر مردمان هشیار
وله ایضاً
به بازار محشر من و شرمساری
که بسیار بسیار کاسد قماشم
بهائی بهای یکی موی جانان
دو کون ار ستانم بهائی نباشم
٭٭٭
با آنکه در ره عشق در منزلی نخسبم
چندان گریستم خون کز دیده دست شستم
گه خرقهٔ ریایی پوشم که شیخ وقتم
گه زیر خرقه زنار بندم که بت پرستم
٭٭٭
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود بدانند
آن دم که ملایک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
٭٭٭
می‌کشد غیرت مرا غیری اگر آگه شود
زانکه می‌ترسم که از عشق تو باشد آه او
٭٭٭
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی بر آسایم زین حجاب جسمانی
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی
زاهدی به میخانه سرخ رو ز می دیدم
گفتمش مبارک باد ارمنی مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
٭٭٭
شراب عشق می‌سازد ترا از سرکار آگه
نه تدقیقات مشائی و تحقیقات اشراقی
بهائی خرقهٔ خود را مگر آتش زدی کامشب
جهان پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
من رباعیاته
در میکده دوش زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی بر دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی گفت
از میکده هم به سوی حق راهی هست
٭٭٭
هر تازه گلی که زیب آن گلزار است
گر بینی گل و گر بچینی خار است
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع
هرچند که نور می‌نماید نار است
٭٭٭
تانیست نگردی ره هستت ندهند
این مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهی
سر رشتهٔ روشنی به دستت ندهند
٭٭٭
از نالهٔ عشاق نوایی بردار
وز درد و غم دوست دوایی بردار
از منزل یار تا تو ای سست قدم
یک گام زیاده نیست گامی بردار
٭٭٭
آهنگ حجاز می‌نمودم من زار
کامد سحرم ز دل به گوش این گفتار
یارب به چه روی جانب کعبه رود
گبری که کلیسیا ازو داردعار
٭٭٭
ای دل که ز مدرسه به دیر افتادی
وندر صف اهل زهد غیر افتادی
الحمد که کار خود رساندی تو به جای
صد شکر که عاقبت به خیر افتادی
تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی
یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی
یک لمعه ز روی لیلیت بنمایم
عاقل باشم اگر تو مجنون نشوی
من مثنویاته
از سمور و حریر بیزارم
باز میل قلندری دارم
دلم از قیل و قال گشته ملول
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول
لوحش اللّه ز سینه جوشی‌ها
یادایام خرقه پوشی‌ها
که بود کی که بازگردم فرد
با دل ریش و سینهٔ پر درد
دامن افشانده زین سرای مجاز
فارغ از فکرهای دور و دراز
خاک بر فرق اعتبار کنم
خنده بر وضع روزگار کنم
یک دمَک با خودآ ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
جور کم به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم باشد
جور کم بوی لطف آید ازو
لطف کم محض جور زاید ازو
مثنوی شیر وشکر
لطف دلدار این قدر باید
که رقیبی ازو به رشک آید
ای مرکز دایرهٔ امکان
وی زبدهٔ عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتی
خورشید مظاهر لاهوتی
تا چند به تربیت بدنی
قانع به خزف ز در عدنی
صد ملک ز بهر تو چشم به راه
ای یوسف مصر برآی از چاه
تا والی مصر وجود شوی
سلطان سریر شهود شوی
در روز الست بلی گفتی
و امروز به بستر لاخفتی
نه اشک روان نه رخ زردی
اللّه اللّه تو چه بی دردی
به چه بسته دلی به که هم نفسی
یک دم به خودآ و ببین چه کسی
شد عمر به شصت و همان پستی
از بادهٔ لهو و لعب مستی
گفتم که مگر چو به سی برسی
یابی خود را دانی چه کسی
در سی در سی ز کلام خدا
رهبر نشدت به طریق هدا
وز سی به چهل چو شدی واصل
جز جهل نشد ز چهل حاصل
اکنون که به شصت رسیدت سال
خالی نشدی یک دم ز وبال
در راه خدا قدمی نزدی
بر لوح وفا رقمی نزدی
در علم رسوم چه دل بستی
بر اوجت اگر ببرد پستی
راهی ننمود اشاراتش
دل شاد نشد ز بشاراتش
تا کی ز شفاش شفا طلبی
وز کاسهٔ زهر دوا طلبی
در راه طریقت او روکن
با نان شریعت او خو کن
کان راه نه ریب درو نه شک است
وان نان نه شور و نه بی نمک است
علمی بطلب که ترا فانی
سازد ز علایق جسمانی
علمی بطلب که کتابی نیست
یعنی ذوقی است و خطابی نیست
علمی که دهد به تو جان نو
علم عشق است ز من بشنو
علم رسمی همه خسران است
در عشق آویز که علم آنست
آن علم ز تفرقه نرهاند
این علم ترا ز تو بستاند
این علم ز چون و چرا خالی است
سرچشمهٔ آن علی عالی است
٭٭٭
عُشّاقُ جَمالِکَ قَدْغَرَقُوا
فی بَحْرِ صِفاتِکَ وَاحْتَرقُوا
فی بابِ نَوالِکَ قَدْوَقَفُوا
وَلِغیرِ جَمالِکَ مَا عَرَفُوا
٭٭٭
نِیْرانُ الفُرْقَةِ تَحْرُقُهُمْ
أمْواجُ الأَدْمُعِ تُغْرِقُهُمْ
گر پای نهند به جای سر
در راه طلب ز ایشان بگذر
که نمی‌دانند ز شوق لقا
پا را از سر سر را از پا
٭٭٭
مِنْغَیْرِ زُلالِکَ مَاشَرِبُوا
وَبِغَیْرِ خَیالِکَ مَاطَربُوا
صَدَماتُ جَلالِکَ تُفْنِیهِمْ
نَفَخَاتُ وِصالِکَ تُحْیِیْهِمْ
کَمْقدْأُحْیُوا کَمْقَدْماتُوا
عَنْهُمْفِی العشقِ رَوَایَاتُ
طُوْبَی لِفَقیرٍ رَافَقَهُمْ
بُشْرَی لِحزینٍ وافقْهُمْ
مِنْمَثْنویٍّ مَوسومٌ بِه سوانحِ الْحِجازِ
أیُّها اللاَّهِی عَنْالعَهْدِ القدیم
أیّها الساهی عن النَّهْجِ القویم
اِسْتَمِعْماذا یَقولُ العَنْدَلیب
حَیثُ یَرْوی مِنْأَحادیثِ الحَبیب
مرحبا ای عندلیب خوش نوا
فارغم کردی ز قید ماسوا
ای نواهای تو نار مؤصده
زد به هر بندم هزار آتشکده
باز گو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
آنکه از ما بی سبب افشاند دست
عهد را ببرید و پیمان را شکست
از زبان آن نگار تندخو
از پی تسکین دل حرفی بگو
٭٭٭
قَدْصَرَفْتُ العُمْرَ فی قِیْلٍ وَقَال
یانَدیمی قُمْفَقَدْضَاقَ المجال
قُلْاَزِلْعَنِّی بِها رَسْمَ الهُمُوم
اِنَّ عُمْری ضَاعَ فی عِلْمِ الرُّسُوم
علم رسمی سر به سر قیل است و قال
نه از آن کیفیتی حاصل نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
لوح دل از فضلهٔ شیطان بشو
ای مدرس درس عشقی هم بگو
٭٭٭
أیُّها القومُ الّذی فی المدْرَسَه
کُلُّ مَا حَصَّلْتُمُوهُ وَسْوَسَه
فِکْرُکُمْاِنْکانَ فی غَیْرِ الحَبیب
مَالَکُمْفی النَّشأَةِ الأُخْرَی نَصِیْب
فَاغْسِلُوا یا قَومُ عَنْلَوْحِ الفُؤاد
کُلِّ عِلْمٍ لَیسَ یُنْجِی فی المَعاد
ساقیا یک جرعه از روی کرم
بر بهائی ریز از جام قدم
تاکند شق پردهٔ پندار را
هم به چشم یار بیند یار را
اِبْذِلُوا أرْواحَکُم یاعاشِقین
اِنْتَکُونُوا فی هَوَانا صَادِقین
گوی دولت آن سعادتمند برد
کو به پای دلبر خود جان سپرد
هرکه را توفیق حق آمد دلیل
عزلتی بگزید و رست از قال و قیل
عزلت بی عینِ علم، آن ذلت است
ور بود بی زای زهد، این علت است
زهد چبود از همه پرداختن
جمله را در داو اول باختن
علم چبود آنکه ره بنمایدت
زنگ گمراهی ز دل بزدایدت
أیُّها القَلبُ الحَزینُ المُبتلا
فی طریقِ العشقِ انواعٌ البَلا
لَکِنَ الصَّبَ العَشُوقَ المُمْتَحَن
لایُبالِی بِالبَلایا و المِحَن
٭٭٭
سهل باشد در ره فقرو فنا
گر رسد جان را تعب تن را عنا
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ
کی بود در راه عشق آسودگی
سر به سر درد است و خون پالودگی
غیر ناکامی درین ره کام نیست
راه عشق است این ره حمام نیست
ای خوش آن کو رفت در حصن سکوت
بست دل در ذکر حی لایموت
خامشی باشد مقال اهل حال
گر بجنبانند لب گردند لال
نزد اهل دل بود دل کاستن
از عبادت مزد از حق خواستن
چشم بر اجر عمل از کوری است
طاعت از بهر طمع مزدوری است
اندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام جستم نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم نی ز دیر
عالمی خواهم ازین عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۹ - تمکین بمی ره
از سادات رفیع الدرجات قصبهٔ بم مِنْاعمال کرمان. نسبش به سید نعمت اللّه ولی کرمانی قدس سره العالی منتهی می‌شود. سید رضاخان نامش بوده. در زمان سلطنت محمد شاه هندی به هندوستان رفته. سلطان را به وی اخلاص بسیار، و محترم می‌زیسته. در کشف دقایق و فهم حقایق خاصّه در مسئلهٔ توحید که از مسائل غامضه است مسلم بوده. صاحب اخلاق و اوصاف حمیده و اشعار گزیده است و از افکار ابکار آن جناب است:
بیت
خواست در پرده کند شمع رخش جلوه گری
ساخت فانوس خیالی ز وجود بشری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۰ - تشبیهی کاشانی ره
از اجلهٔ سادات شهر مزبور و به فضایل و خصایل ستوده، مشهور است. از سالکان مسالک طریقت و از عارجان معارف حقیقت و از مجذوبان بوده است. مدت چهل سال در هندوستان از خلق انزوا گزیده و اغلب در گورستان‌ها می‌گردیده. اشعار محبت آثار دارد. تیمناً و تبرّکاً چند بیت از وی نوشته می‌شود:
تا نپرسند ز من واسطهٔ خاموشی
به رفیقان به ضرورت لب من در سخن است
٭٭٭
دودست این جهان و آن جهان پوچ
کچه پیش من است این پوچ و آن پوچ
٭٭٭
به این یک‌می‌فروشدعشوه‌زان‌یک می‌خردحیرت
به ذرات جهان خورشید من گرم است بازارش
٭٭٭
تو هر رنگی که خواهی جامه می‌پوش
که من آن قد رعنا می‌شناسم
٭٭٭
یکی برخود ببال ای‌خاک گورستان زشادابی
که‌چون‌من‌کشته‌ای‌زان‌دست‌وخنجر،درلحد داری
رباعی
بحر کرمم، منت جود که برم
محو عدمم، نام وجود که برم
گویند سجود پیش حق باید کرد
چون من همه حق شدم سجود که برم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۱ - ثابت بدخشانی
اسم شریف آن جناب میرمحمد افضل. مولودش در دهلی و در فن فقه و کلام و حدیث مهارت کلی داشته. به ترک و تجرید می‌گذرانیده. جمعی ارادت او را گزیده، غرض، وفاتش در سنهٔ ۱۱۵۱، دیوانش دیده نشد. این ابیات از اوست:
موج دریا بنگر نکتهٔ وحدت دریاب
که به هر موج هم آغوش بود دریایی
٭٭٭
با آنکه یک حقیقت دارد تمام عالم
برپا نموده هر کس هنگامهٔ جدایی
٭٭٭
خوش کرده‌ایم جایی در گوشهٔ خرابات
زاهد به اهل مسجد از ما رسان دعایی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۲ - جامی جامی
نام آن جناب مولانا نورالدین عبدالرحمن. ولادتش در سبع و عشر و ثمان مأته. نسبتش به محمد شیبانی که از مجتهدین حنفی بوده می‌رسد. پدرش نظام الدین احمد و جدش شمس الدین محمد دشتی. چون اصل ایشان ازمحلهٔ دشت اصفهان بوده به این لقب ملقب بوده‌اند و خود مولانا جامی در بدو حال، دشتی تخلص می‌نمود. در هنگام اقامت در جام و هرات، تخلص خود را جامی قرار داده. در سبب این تخلص خود فرموده است:
قطعه
مولدم جام و رشحهٔ قلمم
جرعهٔ جام شیخ الاسلامی است
لاجرم در میان اهل سخن
به دو معنی تخلصم جامی است
غرض، بعد ازتحصیل کمالات، طالب حالات معنوی و مقامات عرفانی گردید و به خدمت جمعی کثیر از مشایخ زمان رسیده. شیخ سعدالدین کاشغری او را به خدمت خواجه عبیداللّه احرار دلالت نمود، ارادت او را گزید و به مقامات بلند فایز گردید. تألیفات و تصنیفات بسیار دارند. مثنویات اشعار ایشان مشهور است. از جمله: سلسلة الذهب، سلامان و ابسال، تحفة الاحرار و سبحة الابرار، یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون، خردنامهٔ اسکندری، کتب سبعهٔ آن جناب. دیگر شواهد النبوه، نفحات الانس، اشعة اللمعات، لوایح، شرح قصیدهٔ ابن فارض، شرح بیت امیرخسرو، سخنان خواجهٔ پارسا، ترجمهٔ چهل حدیث، مناقب مولوی و خواجهٔ انصار، بهارستان، شرح رسالهٔ مناسک حج، رسالهٔ عروض و قافیه، رسالهٔ موسیقی، فوائد ضیائیه، رسالهٔ معمی، دیوان اشعار. مدت هشتاد و یک سال عمر فرمود. در سنهٔ ۸۹۸ رحلت نموده. از اشعار آن جناب
نوشته می‌شود:
غزلیات
عشق است وبس که دردوجهان‌جلوه‌می‌کند
گاه از لباس شاه و گه از کسوت گدا
یک صوت بر دوگونه همی آیدت به گوش
گاهی صدا همی نهی‌اش نام، گه ندا
٭٭٭
من و مستی و ذوق می‌پرستی
چه کار آید مرا کشف و کرامات
سلوک راه عشق ازخود رهاییست
نه قطع منزل و طی مقامات
٭٭٭
اول همه تو بودی و آخر همه تویی
این لاف هستی دگران در میانه چیست
٭٭٭
نیست در افسردگان ذوق سماع
ورنه عالم را گرفته است این سرود
جای زاهد ساحل وهم و خیال
جان عارف غرقهٔ بحر شهود
٭٭٭
هیچکس سرّ دهانت به حقیقت نشناخت
هرکسی بهر دل خود سخنی می‌گوید
٭٭٭
کیست آدم عکس نور لَمْیَزَلْ
چیست عالم موج بحر لایَزَالْ
عکس را کی باشد از نور انقطاع
موج را کی باشد از بحر انفصال
٭٭٭
ساری است سر عشق در اعیان علی الدوام
کالْبَدْرِ فی الدُّجْیَةِ و الشَّمْسِ فی الغَمامِ
ممکن زتنگنای عدم ناکشیده رخت
واجب به جلوه گاه عدم نانهاده گام
در حیرتم که این همه نقش غریب چیست
بر لوح صورت آمده مشهود خاص و عام
٭٭٭
صوفی چه فغان است که مِنْاَیْن الی اَیْن
این نکته عیان است مِنْالعِلمِ اِلی العَین
جامی مکن اندیشه ز نزدیکی و دوری
لاقُرْبَ ولابُعْدَ ولاوَصْلَ ولابیْنَ
لاف قوت مزن ای پشهٔ لاغر که شکست
زیر این بار گران پشت همه پیل تنان
از خرابات نشینان چه نشان می‌طلبی
بی نشان ناشده زایشان نتوان یافت نشان
رباعیات
ای آن که به قبلهٔ وفا روست ترا
بر مغز چرا حجاب شد پوست ترا
دل در پی این و آن نه نیکوست ترا
یک دل داری بس است و یک دوست ترا
٭٭٭
هم سایه و همنشین و هم ره همه اوست
در دلق گدا واطلس شه همه اوست
در انجمن فرق ونهانخانهٔ جمع
باللّه همه اوست ثُمَ باللّه همه اوست
٭٭٭
بر شکل بتان ره زن عشاق حق است
لا بلکه عیان در همه آفاق حق است
چیزی که بود ز روی تقیید جهان
باللّه که همان زوجهٔ اطلاق حق است
٭٭٭
راهی است ز حق به خلق بس روشن و راست
راهی است ز خلق سوی حق بی کم و کاست
هرکس که از آن رهش رسانند رسید
هرکس که درین رهش فکندند بجاست
٭٭٭
آن را که فنا شیوهٔ فقر آیین است
نی کشف و یقین نه معرفت نه دین است
رفت او ز میان همی خدا ماند خدا
الْفَقْرُ اذا تَمَّ هُوَ اللّهُ این است
٭٭٭
یک خط به هنر یکی به عیب اندرکش
وانگه تتق از جمال غیب اندرکش
چون جلوهٔ آن جمال بیرون زتو نیست
پا در دامان و سر به جیب اندر کش
٭٭٭
مجموعهٔ کون را به قانون سَبَق
کردیم تصفح ورقاً بعد ورق
حقا که ندیدیم و نخواندیم در آن
جز ذات حق و شؤون ذاتّیهٔ حق
٭٭٭
هرجا که وجود کرده سیراست ای دل
می‌دان به یقین که محض خیراست ای دل
هرشر ز عدم بود غیر وجود
پس شر همه مقتضای غیر است ای دل
٭٭٭
بنگر به جهان سر الهی پنهان
چون آب حیات در سیاهی پنهان
پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه
شد بحر در انبوهی ماهی پنهان
٭٭٭
ای ذات تو در شأن همه پاک از شین
نه در حق تو کَیفَ توان گفت نه اَیْن
از روی تعین همه غیرند صفات
با ذات تو از روی تحقق همه عین
٭٭٭
با گلرخ خویش گفتم ای غنچه دهان
هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان
زد خنده که من به عکس خوبان جهان
در پرده عیان باشم و بی پرده نهان
٭٭٭
چیزی که نه روی در بقا باشی ازو
آخر هدف تیر بلا باشی ازو
از هرچه به مردگی جدا خواهی شد
آن به که به زندگی جدا باشی ازو
٭٭٭
ای در حرم قدس تو کس را جا نه
عالَم به تو پیدا و تو خود پیدا نه
ما و تو ز هم جدا نه‌ایم اما هست
ما را به تو حاجت و ترا با ما نه
٭٭٭
گر در دل تو گل گذرد گل باشی
ور بلبل بی قرار بلبل باشی
تو جزوی و حق کل است و گر روزی چند
اندیشهٔ کل پیشه کنی کل باشی
٭٭٭
عالم بود ار نهر ز عبرت آری
نهری جاری به طورهای طاری
واندر همه طَوْرهای نهر جاری
سریست حقیقة الحقایق ساری
٭٭٭
ای برده گمان که صاحب تحقیقی
وندر صفت صدق و یقین صدیقی
هر مرتبه از وجود حکمی دارد
گر فهم مراتب نکنی زِندیقی
مِنْسلسلة الذهب
جَلَّ مَنْلا الهَ إلّا هُو
لاتَقُلْکَیْفَ هُوَ وَلامَا هُو
کَلَّ فی نَعْتِ ذاتِهِ الأَلْسُنْ
حَار فی نُوْرِ وَجْهِهِ الأَعْیُنْ
لمعات جمال او ظاهر
سُبُحات جلال او قاهر
این چه مجد و بهاست سبحانه
وین چه عز ما أَعزَّ سُلْطانَهُ
دو جهان جلوه گاه وحدت تو
شهد اللّه گواه وحدت تو
پرتو روی تست از همه سو
همه را رو به تست از همه رو
ای ظهور تو با بطون دمساز
ای بروز تو با کمون هم راز
احدی لیک مرجع اعداد
واحدی لیک مجمع اضداد
ظاهری با کمال یکتایی
باطنی با وفور پیدایی
ایمنی از تغیّر و تبدیل
فارغی از تحیّر و تحویل
یا جَلِیَّ الظُّهُورِ والإشْراق
چیست جز تو در انفس و آفاق
لَیْسَ فی الکائناتِ غَیْرَکَ شَیء
اَنْتَ شَمْسُ الضُّحَی وَغَیْرَکَ فَی
هم مقید خود است و هم مطلق
گه زباطل نموده گه از حق
اوست مغز جهان جهان همه اوست
خود چه مغز و چه پوست چون همه اوست
٭٭٭
آدمی چیست برزخی جامع
صورت خلق و حق درو واقع
نسخهٔ مجمل است و مضمونش
ذات حق و صفات بی چونش
متصل با دقایق جبروت
مشتمل بر حقایق ملکوت
باطنش در محیط وحدت غرق
ظاهرش خشک لب به ساحل فرق
صورت نیک و بد نوشته درو
حیرت دیو و دد سرشته درو
بود عکس جمال ایزد پاک
اگر ابلیس پی نبرد چه باک
خواب مرگ و حیات بیداریست
صلح مرگ از حیات بی زاریست
باشد ای کرده رو به راه طلب
نیم عمر تو روز و نیمی شب
شب تو چون همه گذشت به خواب
عمر تو نیمه شد به وقت حساب
بر تو خواهی دراز گردد روز
چیزی از شب بدزد و به روی دوز
قصد شبگیر کن که بی شبگیر
نیست این راه انقطاع پذیر
اِنّ لِلّه مَنْزَلَ الْبَرَکات
فِی احانین دَهْرِ کُمْنفحات
ای بسا نفحه آمد و تو به خواب
بر مشامت زد و تومست و خراب
می‌دهد بوی گل نسیم سحر
لیک از آن، مردِ خفته را چه خبر
آنکه بیدار نی نیافت نصیب
آنکه بیمار نی نخواست طبیب
هیچ دانی که این چه جلوه گریست
آینه چیست وندر آینه کیست
آینه اوست اندر آینه هم
غایب از دیده و معاینه هم
مِنْسبحة الابرار
والی مصر ولایت ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در کعبه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
چه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین سان شده‌ای لاغر و زرد
گفت آری به سرم شور کسی است
که چو من عاشق شیداش بسی است
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب، روزت ازو تاریک است
گفت در خانهٔ اویم همه عمر
خاک کاشانهٔ اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار وجفاجوست به تو
گفت هستیم به هم شام و سحر
درهم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود هم خانه
سازگار تو بود در همه کار
به مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شدی بهر چه‌ای
سر به سر درد شده بهر چه‌ای
گفت رو رو که عجب بی خبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بُعد افزونست
دلم از محنت قربش خونست
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بُعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
مِنْتحفة الاحرار
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کی شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوق درین پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق، کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد غیبیت یکدیگرند
عشق به هر سینه که کاوش کند
خون دل از دیده تراوش کند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت، کشش معنوی است
عشق کجا دامن آلودگی
عشق کجا، راحت و آسودگی
عشق ز وسواس بود بی غرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
هرکه دم از عشق زد و مُرد ازو
زندگی‌ای یافت که برخورد ازو
ای به صف تیره دلان خم زده
از صفت اهل صفا دم زده
شیوهٔ صوفی چه بود نیستی
چند تو بر هستی خود ایستی
گر تو نه‌ای این همه آوازه چیست
هر نفس، این زمزمهٔ تازه چیست
قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که نه این شیوهٔ یکرنگی است
باطن رومی، دل زنگی که چه
رنگ یکی گیر دو رنگی که چه
رشتهٔ تسبیح تو دام ریاست
مهرهٔ آن دانهٔ دام هواست
پیش که با خاک شوی خاک شو
پیش که ناپاک روی پاک رو
بر در هر پیر کمربندیت
به که به سر تاج خداوندیت
در حرم پیر سبک سایه شو
در گهرش گنج گرانمایه شو