عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۹
فرزند اعز محمد ای کان هنر
وی تازه ز آب سخنت جان هنر
در خوش نمکی چون تو جگر گوشه نیافت
جز ابن یمین هیچکس از کان هنر
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۷
هان ابن یمین ز کار آگه میباش
چون عقل ز کژ ر وی منزه میباش
چون سوسن و نرگس ار همه چشم و زبان
گشتی دو سه روزا بکم و ابکه میباش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۷
بیا ای ساقی مهوش بیار آن آب چون آتش
بگو ای مطرب خوشگو نواهای خوش دلکش
بهذبزم سرور گیتی علاء ملک و دین هندو
که ترک آسمان بندد به خدمت بر درش ترکش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۸
استاد حسین ای بصفا همچو سروش
با نطق تو سحبان شود از عجز خموش
در بیشه مردمی و مردی و هنر
تو شیر نری که نام کردت خرگوش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۴
ای ریخته از شرم کفت ابر عرق
بر جمله جهان جسته بهر کار سبق
در مسند سروری و صدری ننشست
هرگز چو تو سرور گهر بخش بحق
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۱
دی شاه بتان سوار اسبی چون پیل
میکرد بهر گوشه چو فرزین تحویل
خورشید پیاده در رکابش میرفت
میکرد رخ خاک بخدمت تقبیل
ابن یمین فَرومَدی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۷ - مرثیه فوت طاهر بن اسحق
در دیار کرم افسوس که دیار نماند
نرهد دل ز غم امبار چو غمخوار نماند
صرصر حادثه بر گلشن افضال گذشت
سرو آزاده شکست و گل بیخار نماند
سخن اهل هنر جمله دریغست برانک
مظهر مرحمت و رأفت دادار نماند
عز دین طاهر اسحق که تا شد ز جهان
در جهان کرم از مکرمت آثار نماند
آنکه تا مشتریی همچو وی از رشته فضل
شد برون رونق آن رشته و بازار نماند
...شود آخر پس ازین
...ار نماند
....ک ز بار
.....ر نماند
....ز جهان
.... نماند
....و از دیده برفت
...برد دل چه متاعست چو دلدار نماند
روضه خلد برینت ز خدا میخواهم
بیتو زین پس همه عمرم بجز این کار نماند
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵٣ - ایضاً
قیل لی أنت أفضل الناس طرا
فی المعانی و فی الکلام البدیه
فلما ترکت مدح ابن موسی
و الخصال الذی تجمعن فیه
قلت لا استطیع مدح امام
کان جبرئیل خادما لابیه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵۴ - ترجمه
مرا چه گفت یکی گفت در زمانه توئی
بدیهه گوی کلام از معانی و صورش
چرا مدیحه سرای رضا همی نشوی
که در جهان نبود کس بپاکی گهرش
بگفتمش که نیارم ستود امامی را
که جبرئیل امین بود خادم پدرش
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶٢ - قطعه
یا ایها الرجل الذی تهوی به
و جناء دامیته المناسم عرمس
اذا ما دخلت علی الرسول فقل له
حتما علیک اذا اطمأن المجلس
یا خیر من رکب المطی و من مشی
فوق التراب اذا تعد الا نفس
بک اسلم الطاغوت و اتبع الهدی
و بک انجلی عنا الظلام الخندس
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۵ - قطعه ملمع
فدیتک صاحبی بلغ سلامی
الی غیث الندی غوث الانام
غیاث الدین که از بهر تفاخر
کند مستوفی چرخش غلامی
له فی المعضلات صفاء رای
کنور الشمس فی جنح الظلام
ز نظم کلک او گشتست آمن
عقود مملکت از بی نظامی
تزاحمت الافاضل فی ذراه
وهل عذب یکون بلا ازدحام
بگوی آن مرکب موعود گوئی
برون شد از جهان از تیز کامی
رعاک الله ان الخلف شین
فلاتر کن الی خلف الکلام
ز من یک بیت تضمین کرده بشنو
که بادی تا ابد در نیکنامی
اذا ابدئت بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمام
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۶ - قطعه
فدت نفسی و ما تهواه مالی
همام العصر ذالهمم العوالی
جهان فضل شمس الدین که دولت
مباد از مجلس عالیت خالی
اذا مامشت الاقلام یموما
امام الا رئا بالعوالی
عروس فضل را الفاظ عذبش
بزیورهای معنی کرده حالی
سواد سجله أبدی بیاضا
کمالت من السنح اللآلی
چه گفت ابن یمین چون دیده بگشاد
بدان فرخ رخ مولی الموالی
أری بدرا ولیس له محاق
و شمسالا ینقص بالزوال
کسی کو ذات پاک بیهمالش
ببیند گوید از نیکو خصالی
اراه فی الکمال بلا نظیر
وقاه الله من عین الکمال
فلک قدر اتوئی کز خرده بینی
بسان عقل اول بیمثالی
انوح بنفثه المصدور حزنا
و حالی قدیحل عن اتصال
مرا از ظالمی بندیست بر کار
که حل او بدست تست حالی
علی الاقدار لایقضی قضاه
لما یطع غیر الامتثال
خلاصم ده ز دست آن حرامی
که ناحق میبرد ملک حلالی
مثالک یقطع الاطماع منی
فشر فنی بتشریف المثال
جهان تا هست بر خلق جهان باد
قضای تو چو حکم لایزالی
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالغنائم سعد الملک
زهی محل رفیعت برون ز اوج سما
زهی مقر جلالت فراز چرخ علا
وزیر عالم عادل قوام دولت و دین
نظام ملت اسلام سید الوزرا
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
ابوالغنایم سعد آن جهان فضل و سخا
فلک محل و ملک خوی و مشتری طلعت
زمانه فعل و زمین حلم و آفتاب عطا
قمر رکاب و زحل قوت و عطارد کلک
ستاره جنبش و بهرام کین و زهره لقا
بسروری گهر کان دولت و ملت
بمردمی خلف صدق آدم و حوا
فرود قدر بلند تو رفعت گردون
بزیر پایه جاه تو عالم بالا
مضاء قوت رایت رونده تر ز قدر
نفاذ سرعت امرت دونده تر ز قضا
بساط عدل تو گسترده در بسیط زمین
شعاع رای تو رخشنده در فضای هوا
رسیده پایه جاهت بتارک کیوان
گذشته رایت رایت ز گنبد خضرا
بسوده دست جلال تو دامن عیوق
سپرده پای کمال تو ذروه اعلی
عنان چرخ بدست تصرف مطلق
نهان غیب بر رای روشنت پیدا
صریر کلک تو چون صور باعث ارواح
ضمیر پاک تو چون غیب مدرک اشیا
جریده کرم و دفتر صنایع را
کف تو بارز و حشو و فذلک و منها
جهان تند نگشته بجز ترا طائع
سپهر پیر ندیده دگر چو تو برنا
بدرگه تو فلک را گذر بدستوری
بحضرت تو خرد را خطاب مولانا
مکارمت چو ابد فارغ آمد از مقطع
بزرگیت چو ازل خالی آمد از مبدا
کمینه خادم درگاه عزم تست صواب
برون ز ترکستانهای رای تست خطا
مطیع امر تو بودن سعادت کبری
خلاف رای تو جستن نتیجه سودا
نه جز بوقت سخاوت بسوده دست توزر
نه جز بلفظ شهادت شنوده کس ز تو لا
کف تو واهب ارزاق بوده همچو سحاب
در تو قبله حاجات بوده همچو سما
ز سهم هیبت تو روی دهر گشته دورنک
ز حرص خدمت تو پشت چرخ گشته دوتا
اگرت گویم بحری بباید استغفار
وگرت گویم ابری بباید استثنا
بابر مانی و جود تو قطره باران
ببحر مانی و لفظ تو لؤلؤ لالا
خلاف تو بچکاند ز خاره قطره خون
وفاق تو بد ماند ز شوره مهرگیا
هر آنچه دخل نباتست و معدن و حیوان
بخرج بخشش یک روزه ات نکرده وفا
شکوه کلک تو اندر بنان میمونت
همی نماید چون در کف کلیم عصا
ز خط امر تو هرکز برون نهادن پای
فلک ندارد والله زهره و یا را
وقار وحلم تو گر هیچ کوه را بودی
بعمرها نشنیدی کسی ز کوه صدا
ز عدل تست که بر کف نهاده طاسی زر
میان صحرا سرمست نرگس رعنا
روایح کرم شاملت که دایم باد
اگر طلیعه روانه کند سوی صحرا
زبان سوسن ناید زخاک جز ناطق
نه چشم نرگس آید زباغ جز بینا
وگر شعاع سرتیغ بچرخ رسد
دو نیمه گردد بهرام چرخ چون جوزا
بخطه ی که دراو حزم توکشد سدی
فلک نیارد گردن تعرضی آنجا
اگر نه بهر هلاک عدوی تو بودی
زآفرینش بیرون بدی مجال فنا
همی نماید کان با کفت عتابی خوش
که کرد جود تو یکبارگی مرارسوا
همی چه خواهی از بحر وکان که با جودت
سپهر هست بر افلاس کان و بحر گوا
ز سهم خشم تو لرزان وزرد شد آتش
اگر چه جای گرفتست در دل خارا
دوچیز هست که آن نیست مرتر ا بجهان
از این دو گانه یکی عیب ودیگری همتا
عطای تست مهیا که میرسد بر خلق
نه بار منت با او نه وعده فردا
عجب تر آنکه سر کلک تو بگاه بیان
همی نماید در ساحری ید بیضا
خدایگانا صد را بچشم عفو نگر
در این قصیده که نامد چنانکه بود سزا
شکوه حضرت جاه ترا چو اندیشم
همی بسوزد معنی بلفظ در حقا
پدید باشد آخر همی توان دانست
که تا کجا بتواند رسید خاطر ما
طراز خاطر مدح تو چیست لااحصی
که قاصر است ز کنهش تصرف شعرا
فریضه کردم بر طبع خود ز مدحت تو
بعذر این سخنان صد قصیده غرا
همیشه تا که نباشد چو آسمان ذره
همیشه تا که نتابد چو آفتاب سها
رفیع جاه تو اندر ترقیی بادا
که اندر اونرسد گرشود دو اسبه دعا
زمین سراسر ز یر نگین تو چونان
که حد پذیر نباشد که از کجا بکجا
همیشه بر سر اعدای تو کلاه هلاک
مدام بر تن احباب تو قبای بقا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح اردشیر بن حسن اسپهبد مازندران
بتافت از افق ملک و آسمان بقا
دو کوکب ملکی چون دو پیکر جوزا
دو شاخ دو حه ملک و دو شاه عرصه دین
دو ماه برج سعادت دو در بحر سخا
دو شمع جمع ملوک و دو چشم روی وجود
دو روح قالب عقل و نجم چرخ علا
دو جوهر ملکی در دو پیکر فلکی
که این ندارد جز آن و آن جز این همتا
یکی سلیمان ملک و یکی فریدون فر
یکی سکندر تاج و یکی قباد آسا
یکی نتیجه دولت یکی سلاله ملک
یکی سحاب سخاو یکی هزبر وغا
یکی بخردی چون ابرواهب الارزاق
یکی به طفلی چون عقل مدرک الاشیا
به نزد این صفت روح لعبت چابک
به پیش آن لقب عقل مرغک دانا
سوار لشکر لالا تکین این رستم
و شاق درگه با با مهین آن دارا
به سال اندک لیکن به مرتبت بسیار
بزاد خرد ولیکن به پایگه والا
به جرم لعبت چشم و به خردیش منگر
ازآنکه دیده ز خردی او بود بینا
اگر ستاره بچشم تو مینماید خرد
هم از بلندی جاهست و رتبت اعلا
سودا دیده و دل گر چه کوچکند بجرم
نه عقل و روح درین هر دو میکند مأوا؟
اگر چه مرکز از روی ذات نیست عریض
محیط دایره چرخ از او شود پیدا
و گر چه نقطه نباشد زروی جرم بسیط
نه استقامت خط را از او بود مبدا؟
تو باش تا شود اعلام رایت ایشان
ردای گردن این هفت گلشن دروا
تو باش تا که زآواز کوس نصرتشان
زهم به درد این سقف قبه ی مینا
وشاق این بستاند خراج قسطنطین
غلام آن بگشاید حصار جابلقا
بروز میدان تا بر فلک سوار شوند
همی دوند قضا و قدر ز پیش و قفا
ز عجز گوشه ی فتراک خسته دست قدر
زرنج آبله کرده پیاده پای قضا
گشاده پردگیان فلک تماشا را
هزار دیده ی روشن ز روزن بالا
سپهر غاشیه بر دوش میکند زهلال
فلک بقصد زمین بوس پشت کرده دوتا
فتاده پای فلک در پیش برون زرکاب
شده وشاق ملک را عنان زدست رها
همی دمد نفس صبح وان یکاد براین
همی نویسد جبریل قل اعوذ آنرا
سپهر از پی تعویذ گردن ایشان
بکنده ناخن و دندان ز شیر واژدرها
گه از هلال کمانی بزه کند گردون
گهی ز صبح عمودی برآورد عمدا
گه از ثریا آماجگاه تیر نهد
گه از شهابی زوبین کشد زروی هوا
ز آفتاب گهی تیغ و گه سپر سازد
زماه گه خم ابرو کشد گهی طفرا
ز چیست این همه بازی چرخ و بوالعجبی
که تا در او نگرند آن دو شه به عین رضا
بپیش پرتو نور جمال عارضشان
که قرص خورشید از عکس آن گرفته ضیا
مه چهارده در معرض جمال هنوز
نگفته (من)که خرد گفت خامش ای رعنا
تو کیستی که نهی پای بر بساط ملوک
تو از کجا وحدیث خدایگان زکجا
تو آنگهی بر مردم مشار الیه شوی
که شکل نعل سمنش عیان کنی برما
بدست رضوان قدرت همی بپیراید
زبهر پرچم این هر دو طره جوزا
سپهر رفعت شمس الملوک زهره رکاب
جهان جان شرف الملک آفتاب لقا
دوگوشواره عرش خدایگان زمین
که می بسایند اوج ستارکان سما
حسام دین ملک شرق مرزبان جهان
که ملک یافت به میراث از آدم و حوا
بزرگ بارخدایی که عدل شامل او
شداست واسطه گرک و میش در صحرا
شهنشهی که طریقی نهاد در بخشش
که برذخیره دریا و کان نکرد ابقا
بلند همت او آنکه در ممالک خویش
نه دزد فتنه گذارد نه یاوگی افنا
سموم قهرش اگر در خیال کوه آید
شود مفاصل که مستعد استرخا
نسیم لطفش اگر بردل جهان گذرد
زلال اطلس دوزند بر قد خارا
کیند برسر او هفت چرخ؟ هفت غلام
کیند بردر او هفت بحر؟ هفت گدا
اگر نداری باور عیان ببین اینک
بانتجاع بدر گاهش آمده دریا
بنزد گنجش نو کیسه ایست کان بدخش
به پیش تختش نو دولتی خان ختا
بسا که تخت ملک پیش خویشتن دیده است
فراسیاب میان بسته در صف امرا
تو ملک اوبین چندین هزار سال شده
تبارک الله پیری بود چنین برنا؟
ولیک ذات ملک ظل عالم قدم است
که دور دهر تصرف نمی کند آنجا
زهی نموده طبعت زلال آب حیات
زهی مجاهر خلقت نسیم باد صبا
رسیده حلم تو آنجا که تابش خورشید
گذشته عدل تو زآنجا که سایه عنقا
مثال تو سبب بندگی چو حرص و طمع
عطای تو سبب زندگی چو آب و گیا
خدا یگانا کانت همی دعا گوید
که عدل تو همه جائی رسیده است الا
چه جرم کرده ام اخر چرا چنین کردی
بده و شاق سخاوت و ثاق من یغما
ببرده گیر تو این ده قراضه از بن جیب
بداده گیر تو این چند خرده زر بعطا
پس آنگی چه؟ نه چو نمن رهی شوم مفلس
بکدیه ام بدرت باید آمدن فردا؟
چنان مکن که زاسراف جود و غایت بذل
تو بی خزینه بمانی ومن رهی رسوا
درازگشت و هنوز اولست بیت مدیح
ز حد گذشت و هنوز ابتد است وردودعا
همیشه تا که بود آفتاب زرد کلاه
همیشه تا که بود آسمان کبود قبا
دوام ملک دوشه باد زیر چتر ملک
چنانکه زو ابد آموزد امتداد بقا
توباش خازن روزی بندگان خدای
که تا نه وعده تنقض کند نه استقصا
بتیغ نصرت اسلام قامع الالحاد
بیمن رایت منصور قاهر الاعدا
ز فر نام تو لفظ رهی قلاده چرخ
زمدح تو لقب بنده سید الشعرا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدیح مظفرالدین
خوش گوش کرد چرخ و ممالک باینخطاب
کامد نهنک رزم چودریا باضطراب
ای چرخ باخدنگ گشادش سپر بنه
ای فتنه ازگذار رکابش عنان بتاب
ای مملکت طرب، که رسیدی بآرزو
وی روز گارمژده، که رستی زانقلاب
ای جوددل شکسته برافروز سربچرخ
وی عدل رخ نهفته برون آی ازحجاب
ای ملک مرده از نفس شاه جان پذیر
وی دهر خسته دامن شه گیر وکام یاب
ای شیر سخت پنجه مزن برگوزن دست
وی گرگ بوالفضول مکن بارمه عتاب
ای باز پاسبان شو بردامن تذرو
وی صعوه آشیان نه در دیده عقاب
ای باد سارحادثه، درگوشه ی بمیر
چون آتش حسام شه آْمد در التهاب
چرخ سهیل ناوک و مهر سپهر جام
شاخ ارم حدیقه وشاه حرم جناب
قطب ظفر مظفر دین خسروی که هست
برروم وزنگ خنجراو مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش برکشد از محمل سحاب
برموج خون برقص درآرد حسام شاه
افلاک را چو برسر می قبه حباب
تابد برای خیمه او چرخ چنبری
از رشته های شعله سیارگان طناب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام اوشرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرزگرانش بیک ترنگ
ازبالش درنگ سرکوه پرزخواب
بخشد مایه حزم گران سنگ اوبخاک
وافکند سایه عزم سبک پای او برآب
زین روی شسته اند بهفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک ازشتاب
ترتیب درج مدحت او جسم وروح را
با خلقت ثواب بهم خلعت صواب
لطفت جلای جوهر روحست چون سماع
سهمت نقاب چهره عیش است چون سحاب
خرم نشین ببزم که بایاد جام تو
در بحر خشک شدجگرآب چون سراب
با آنکه طبع کند دفع تشنگی
تشنه است آب تیغ لیکن بخون نه آب
جز در دیار عدل تو بی زحمت سنان
خواهر برادری نکند پیش مام وباب
باسایه تودر عجبم زانگه گاه گاه
مه راسیاه پوش کند سایه تراب
پیشانی کمانت چو برپیچ وتاب رفت
ازملک همچو تیر برون برد پیچ وتاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بودلیک
آن پیش نه که ( مطلب لم) راست در حساب
عقل آفریدگار نخواند ترا ولیک
به زافریدگانت شمارد بهرحساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ سلسبیل
صدرت تهی زبغض چو فردوس از عذاب
ملت جوان شود چو دهد رنگریزیت
از خون خصم ناصیه ملک را خضاب
هرکوچوچنک رک نشد ش راست برهوات
مسمار برحدق زندش تیر چون شهاب
بربود خنجرت کلف ازچهره قمر
برداشت بیلکت سبل ازچشم آفتاب
آنی که دربساط زمین اهل علم را
اقبال تست مأمن ودرگاه تومآب
ازحضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت ناموافق وجز رای ناصواب
من چون شتر سلیم دل وطفل گوهران
دست خوشم گرفت عنان و جهان رکاب
چون کوره سینه من ودل برک گل درو
دیده دهان نایژه واشک چون گلاب
همت مرا چو شیر سرافکنده میبرد
در هرطرف که میشنوم عفعف گلاب
درعرف تاکه سبق سلامست برعلیک
در شرع تا که فرض زکو تست برنصاب
بادا ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا ز درگه توسلام فلک جواب
ازهیبت توفتنه چو بز جسته برکمر
وزصولت تو خصم چو خرمانده درخلاب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - باردیف آتش وآب
شداست خاطر وطبع تو کان آتش وآب
نه کان آتش وآبست جان آتش وآب
زرشک خاطر وقاد و رشح طبع ترت
پرآب و آتش شد خانمان آتش وآب
بجز ز خاطر وطبع چو آب وآتش تو
کشید کس نتواند کمان آتش وآب
کنایتیست زجودت سخای بحر وسحاب
حکایتیست ز باست توان آتتش و آب
زصدروقهرتوجزوی سپهررفعت وجاه
زعنف ولطف تو رمزی جهان آتش وآب
کف تو گوهر بارست وخشم صاعقه بار
که ابرباشد دایم مکان آتش وآب
عجب ندارم از فر عدل شامل تو
که التیام پذیرد میان آتش وآب
زسرفرای وگردن کشی رجوع کنند
اگر بگیرد حملت عنان آتش وآب
زبیم صرصرخشمت که دور بادومباد
فتاد در تبلرز استخوان آتش و آب
درآب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چو نکلیم وخلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
همی بلرزد برجان آب و آتش باد
زعدل تست چنین مهربان آتش و آب
چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت
کز آب و آتش ناید فغان آتش و آب
زهی چو آتش و آب آمده مهیب ولطیف
که خشم وحلم تو شد ترجمان آتش وآب
توئی غزاله فضل وتوئی سلاله شرع
که کرد گوهر پاکت بیان آتش و آب
کر است و کورزخشم تو گوش وچشم عدو
تراست و تیز بمدحت زبان آتش وآب
بروزگار تو اندر روا بود که بود
زروی طبع موافق قران آتش وآب
زحرق وغرق جهان ایمنست کز عدلت
بپنبه و شکرست امتحان آتش وآب
مگر که نام تو کردند نقش بریاقوت
که شد بفرتو همداستان آتش وآب
اگر نبارد خشم تو سیل وصاعقه هیچ
جهان نبیند دیگر زیان آتش آب
در آب و آتش رقص آورد شراروحباب
چو باد خلق تو زد برکران آتش وآب
زتو سخاوسخن دیده آب وآتش هم
حدیث و زرو گهرهان وهان آتش وآب
شد ست مدح تو حرز سمندر وماهی
که هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب
زعدل تو چه عجب زینسپس که شمع وشکر
چو طلق وموم شود درامان اتش وآب
زسردو گرم جهان ناصحت برون آمد
چنانکه زروگهر ازمیان آتش وآب
دگر نبیند تر دامنی وگرسنگی
اگر کف تو شود میزبان آتش و آب
روا بود زپس این قصیده گرزین پس
بر او نبشته شود داستان آتش وآب
همیشه تا که شوند از اثیرو بحر محیط
فراز وشیب هوارا نشان آتش و آب
چو آب وآتش بادی تو سرفراز وعزیز
عدوت زرد وغریوان بسان آتش وآب
توهمچو شمع فروزان وخصمت از دل وجان
چوشمع کرده روان کاروان آتش وآب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - شکایت از روزگار
دلم از بار غم خراب شد است
رخم از خون دل خضاب شداست
دیده پالونه سرشک آمد
طبع پیمانه عذاب شد است
وه که جانم شکار غم گشتست
وه که بختم اسیر خواب شد است
تو بظاهر نگه مکن که مرا
لفظ چون لؤلؤ خوشاب شداست
اشک من بین که ازجفای فلک
لعل چون بسد مذاب شداست
قدح سرخ لاله میبینی
جگرش بین که چون کباب شداست
چرخ با من عتاب می نکند
هنرم موجب عتاب شداست
در ترقی معانی نظمم
چون دعاهای مستجاب شداست
قدر من گر چو خاک پست افتاد
سخن من بلطف آب شداست
تو بقدر چو خاک من منگر
هنرم بین که بیحساب شداست
سخن من زر است لیک سخا
کیمیا وار تنک یاب شد است
ذره گر چه بذات مختصر است
گوهر تیغ آفتاب شداست
آه از این خواجگان دون همت
کاب ازاد بارشان سراب شده است
تا شد ستند کدخدای جهان
خانه مکرمت خراب شداست
بخل از ایشان جهان چنان آموخت
که صدا خامش از جواب شداست
طبع ایشان گرفت هم خورشید
لاجرم زابردر حجاب شداست
سر بیمغزشان نگر کز باد
راست چون خیمه حباب شداست
لعل از بار منت خورشید
در دل سنک خون ناب شد است
گوهر از لاف رعد و طعنه ابر
در دهان صدف لعاب شداست
دست اندر عنان فضل مزن
که کرم پای دررکاب شداست
فضل بگذار کانکه زر دارد
در جهان مالک الرقاب شداست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مدح ملک اعظم اسپهبد مازندران
زهی بمشرق و مغرب رسیده انعامت
شکوه خطبه وسکه زحشمت نامت
زتست نصرت اسلام از آن فلک خواند است
حسام دولت و دین و علاء اسلامت
بزرگ سایه یزدان و آفتاب ملوک
که فتح و نصرت فخر آورند از ایامت
شعاع رایت صبح است صبح رایاتت
زهاب چشمه فتح است جوی صمصامت
نجوم قبله شناسند طاق ایوانت
ملوک سجده گذارند پیش پیغامت
زمان متابع فرمان آفتاب وشت
زمین مسخر شمشیر آسمان فامت
جلای چشم ستاره غبار موکب تست
طراز دوش ثریا فروغ اعلامت
چو مرک، قاطع آجال عکس شمشیرت
چو ابر، واهب ارزاق رشح اقلامت
زیاد رفته ازل را بدایت ملکت
نشان نداده ابد انتها ی فرجامت
نبود دانه انجم دراین دوازده برج
که پرهمیزد سیمرغ ملک دردامت
ز بس بزرگی اندر نیافت ادراکت
زبس معانی قابل نگشت اوهامت
بدست بخششت این هفت قصر یک قبضه
بپای رفعت این نه سپهر یک گامت
خجل زجود تو نابوده کس مگر گنجت
تهی زپیش تو کس برنگشته جز جامت
کهینه چاوش درگاه قیصر رومت
کمینه هندوک بام زنگی شامت
بسا که رایض تقدیر زیرران میداشت
سپهر تو سن تا کردش اینچنین رامت
ز هر چه تتق غیب روی پوشیدست
ضمیر پاک تو زانجمله کرده اعلامت
چه ماند مشکل بررای تو چو روح القدس
کند بواسطه نور عقل الهامت
بذوق لفظ تو جان خرد نیافت شکر
وگر نداری باور بدان باور بدان دوبادامت
طمع قوی شود از جود گنج پردازت
گنه خجل شود از عفو دوزخ آشامت
زشرق وغرب گذشتست صیت انصافت
بخاص و عام رسیده است فیض انعامت
برتو آمده دریا که تا بیاموزد
سخا زدست گهر بخش معدن انجامت
مرا رسد که نهم زین برابلق ایام
که خوانده بنده خاصم زبخشش عامت
منم زمحض سخایت چو کعبه دردنیا
ندیده ذال سؤال و نداده ابرامت ذل
طمع زدر گه تو غافل و بصد منزل
عطا ندیده فرستاده لطف و اکرامت
گران نبود طمع را که از پی بخشش
بهانه جوید از ینگونه جود خود کامت
از آن ملوک مسلم کنند تقدیمت
که برسخاوت از اینگونه است اقدامت
چو آرزوی زمین بو س حضرتت کردم
زبان هیبت تو گفت نیست هنگامت
تو نور خورشید از دور میطلب که کرم
ضمان همیکند انعام شه باتمامت
همیشه تا که گشایند صورت ارکانت
همیشه تا که نمایند جنبش اجرامت
مباد جز همه در زیر چتر جنبش تو
مباد جز همه بر تخت ملک آرامت
به پیش تخت تو باذند حلقه اندر گوش
ملوک مشرق و مغرب برسم خدامت
کما نگشای وکش چو ماه و خورشیدت
دویت دارو سلیحی چو تیر و بهرامت
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح صدرالدین خنجندی
المتنة لله که تأیید ظفر یافت
صدری که ازودولت و دین رونق و فریافت
المنة لله که چو فردوس شد امروز
آنشهر که از غیبت او شکل سقریافت
المنة لله که ازاین مقدم میمون
دلهای بحان آمده آرام و بطریافت
چشمی که رقم یافت زوابیضت اکنون
از مردمک دیده اسلام بصریافت
ای آنکه جوانی چو تو اندرهمه معنی
نه چشم فلک دید و نه در هیچ سمریافت
ز الفاظ تو منبر مدد علم علی برد
زانصاف تو مسند عمل عدل عمر یافت
ازخوش نفست چاک زند خرقه خود دل
چون غنچه که ناگه نفس بادسحر یافت
عزمت چوبیان کرد ز خورشید سبق برد
حزمت چو نظر کرد زتقدیر حذر یافت
از قطره جود تو ولی گنج گهر برد
وزشعله قهر تو عدو رنج شرریافت
خورشید از انجمله جهانرا بگرفتست
کزعزم تو و حزم تو آن تیغ و سپر یافت
ازسایه تو نور برد گوشه مسکون
چون ذره که از چشمه خورشید نظر یافت
قدرت چو برآورد سراز مطلع رفعت
براوج فلک فرق زحل پای سپر یافت
آیینه گردون که بسی جست نظیرت
مانند تو هم عکس تو بود است اگر یافت
نه عقل نهان دیده برای تو کسی دید
نه چرخ جهان جهان گشته بجود تودگر یافت
عزمت بتوانائی قدرت زقضا برد
حزمت بگران سنگی قوت ز قدر یافت
صبح از بس پرده بدعای تو نفس زد
ماه ازبر گردون زجواز تو گذر یافت
با نطق تو گردون چو صدف شد همه تن گوش
تالاجرم از لفظ تو دل پرز گهر یافت
در خدمت حلم تو اگر کوه کمربست
بس زر که ز اقبال تو بر طرف کمر یافت
وز بهر مدیح تو اگر کلک میان بست
از فر مدیح تو دهان پرزشکر یافت
گردون چو سوادنکتت جست رقمهاش
از کلک عطارد زده برروی قمر یافت
هرکسکه چو سوسن ببدت کرد زبان تیز
چون لاله دل سوخته از خون جگر یافت
در منصب صدرتو خرد نیک نگه کرد
این حلقه در واشده رازان سوی دریافت
از شرم چه گشته است نهان چشمه حیوان
گرنه ز تو و طبع لطیف تو خبر یافت
برچرخ علو کوکب عالی سعادت
خورشید بزیراندر و قدر تو زبریافت
هرکس که زبانکرد تر از مدح تو چو نشمع
چون شمع ز جودت دهن آکنده بزریافت
در باغ امید آنکه نشاند از تو نهالی
در حال زابر کف دربار تو بریافت
شاید که بجان صدر سعید از تو بنازد
انصاف که چون خلف الصدق پسر یافت
جز تو دگری باز نما در همه گیتی
صدری که بحق مرتبت و جاه پدر یافت
چون تو نکنی بد همه نیکت برسد خود
آری همه کس بر حسب کشته ثمر یافت
بودت ز سفر مرتبت خلعت سطان
مه خلعت خورشید ز تأثیر سفر یافت
دررنج توان یافت بلندی و بزرگی
نرگس شرف تاج زر از رنج سهر یافت
ازخصم بیندیش و حذر کن که خردمند
چندانکه حذر کرد خطر هم ز حذر یافت
خصم ار چه درشتست بنرمیش توان بست
پنبه هم ازین روی برالماس ظفر یافت
تا آنکه بگویند بسی درمه آزر
کز دست صبا سلسله درپای شمریافت
از بخت بیاب آنچه ترا کام و تمناست
زان بیش که هرگز کسی از جنس بشر یافت
تو شادهمی زی که بد اندیش تو خود را
آنروز که پنداشت به آنروز بترتافت
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح صدر منصور خواجه قوام الدین
باد عنبر بیز بین کز روضه حور آمدست
این گوهر باش بین کز چشمه نور آمدست
از نسیم آن هوا پر مشک و عنبر شداست
وز سر شک این جهان پر در منثور آمدست
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
لاله رخشان زکه چون آتش طور آمدست
باغ چو دوس گشت از حله های گونگون
شاخ چون رضوان میان جامه حور آمدست
گر عیادت میکنی در باغ شو از بهر آنک
نرگس بیمار الحق سخت رنجور آمدست
بلبل اندر باغ چون من ز ار مینالد از آنک
گل بحسن خویشتن همچونتو مغرور آمدست
یکنفس بی جام نبود لاله اندر بوستان
زان سیه دل شد که مرد آب انگور آمدست
آب تیره کز میان برف میآیدبرون
راست گوئی صندل سوده ز کافور آمدست
لاله دانی بر که میخندد بطرف بوستان؟
برکسی کو وقت گل چو نغنچه مستور آمدست
نغمه بلبل سحر گاهان فراز شاخ گل
طیره آواز چنگ و لحن طنبور آمدست
عهد گل نزدیک شد اینک فرود آید ز مهد
خیز واستقبال او کن کزره دور آمدست
گل بشکر باد بگشاید دهان در بامداد
سعی باد از بهر گل بنگر چه مشکور آمدست
عمر گل خود مدت یکهفته باشد بیش نه
غنچه گرزین وجه دلتنگست معذور آمدست
سوسن خوشدم چگونه لال شد باده زبان
نرگس بی می چرا سرمست و مخمور آمدست
گل زشرم آتش رخسار تو خوی میکند
یا مگر او نیز همچو نشمع محرور آمدست
بربیاض ابر منشور ریاحین نقش شد
در خم قوس قزح طغرای منشور آمدست
عندلیب از گل همی دستان گوناگون زند
همچو من مدحت سرای صدر منصور آمدست
خواجه عالم قوام الدین سپهر اقتدار
آنکه عقلش پیشکار و شرع دستور آمدست
آنکه اندر رفعت و در بخشش و روشندلی
همچو خورشید فلک معروف و مشهور آمدست
لطف او با دوستان و قهر او با دشمنان
همچو نوش نحل و همچو نیش زنبور آمدست
خیمه جاهش ورای سقف مرفوع اوفتاد
پایه قدرش فراز بیت معمور آمدست
دهر نزد طاعت اوست منقاد و مطیع
چرخ پیش حکم او محکوم و مأمور آمدست
ذهن او در بحر علم و فضل غواصی شدست
طبع او بر گنج عقل و شرع گنجور آمدست
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذر
پیش عفو او گنه معفوو مغفور آمدست
از عطایش آزمانند قناعت ممتلی ست
وز سخای او قناعت نیز آزور آمدست
ناصح او در جهان برتخت اقبال و ظفر
کاشح او از فلک مخذول و مقهور آمدست
کمترینش پایه گردون اعلا میسزد
کمتر ینش چاکری خاقان و فغفور آمدست
آستان درگه او کعبه آمال شد
حج این کعبه مرا مقبول و مبرور آمدست
تا که گوید آسمان از شکل آمدمستدیر
تا که گوید آفتاب از طبع محرور آمدست
از فلک اورا همه خیر و سلامت باد از آنک روزگار او
همه بر خیز مقصور آمدست