عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۶ - در بیان آنکه حق تعالی بعضی روحها را از ازل پاک آفرید و بعضی را ناپاک. چون در این جهان آن روحهای ناپاک زهد و صلاح و دیانت و تقوی ورزند آن همه بر ایشان عاریت باشد زیرا که از اصل ناپاک آمدند هنگام اجل آن رنگهای عارضی از ایشان برود ناپاکیشان پیدا شود و بعکس این بدیها و فجور و فسق بر روح پاک هم عاریه باشد وقت اجل ناپاکی از او برود پاکیش ظاهر گردد.
هم چو شیطان بد از ازل کافر
زان نگردید اول و آخر
مرغ کز مادرش سیاه آمد
از قدم کافر و تباه آمد
گر شود از گچ و ز دوغ سپید
آن بود عرایه چو گل بربید
آبهای اجل برد زو آن
تا که گردد سیاه چون زاغان
وانکه جانش بد از ازل اسپید
زاده بود از شعاع آن خورشید
از گنه ار شود چو زاغ سیاه
جان پاکش شود ز جرم تباه
برود زاب توبه آن سیهی
پاک گردد نماندش تبهی
هرکه آمد سفید مادر زاد
عاقبت زین بلا شود آزاد
چون بدیها نبود لایق او
گنه و جرمها مطابق او
باز گردد چنانکه بود اول
نکند اندر او گناه عمل
گر بیابد صلیب زر شخصی
گر بود متقی و بی نقصی
بهر نقش بدش نیندازد
بل برد در وثاق و بگدازد
تا رود نقش ناپسند از زر
زانکه بر خیر عاریه است آن شر
نقش شر بود عاریه برخاست
خیر اصلی چنانکه بد برجاست
نقش بد چون بر او نبود اصلی
رود آن چونکه خوبود اصلی
ذات از اصل چون بود نیکو
عاقبت کار او شود نیکو
رابعه نی که بود در بد کار
گشت آخر ز زمرۀ احرار
نی که اول فضیل بود فضول
رهزن و بی حفاظ همچون غول
آخر کار متقی شد او
گشت بیدار و رفت از او آن خو
گشت از سلک اولیای کبار
همچو او بوده در جهان بسیار
نامشان گر برم دراز شود
در مقصود از آن فراز شود
فوت گردد معانی دیگر
نرسد تان از آن علوم خبر
فهم کن رمز اگر خردمندی
بند بگشا ز دل چه دربندی
سوی ظاهر مرو چو نادانان
سوی باطن رو ار تو داری آ ن
گر چه بر زر گل سیاه بود
نقد زر کی از آن تباه شود
ور شود مس زشت زر اندود
مخر آن را که نیست در وی سود
زر نماند بر او چو عاریه است
مس تنها بماند اندر دست
لیک صراف هر دو را از دور
بشناسد چو نیست زو مستور
مس و زر را شناسد آن دانا
همچو روز است پیش او پیدا
تا نگردی غلط برنگ برون
بین که در رنگها چه شد مدفون
نی که در دور خویش بر صیصا
بود بی مثل در صلاح و تقی
چون نبود آن تقاش مادرزاد
هر چه او کرده بود رفت بباد
عاقبت همچو مرغ آن خود کام
بسته شد بهر دانه ای در دام
گشت زانی و قاتل و بد نام
رفت دینش بماند دشمن کام
هر میسر لما خلق آمد
جز بمیسور خود نیارامد
نی که ابلیس بر فلک ز قدم
از ملائک فزون بد او بقدم
داشت بر آسمان ولایت ها
کرده املاک از او روایت ها
پیش املاک همچو شاگردان
او چو استاد فایق و همه دان
بود استاد بر سما نامش
نعمت آمد ز حق سرانجامش
چونکه گوهر نداشت جان بدش
دست نگرفت علم و هم خر د ش
در نبی حق ز کافرانش خواند
وز بلندیش سوی پستی راند
ظاهراً گر چه او مسلمان بود
باطناً بی حضور و ایمان بود
بود از اصل کافر و مردود
آخر کار حق ورا بنمود
که چه بود از ازل نهاد بدش
وز چه رو کرد از ان جناب ردش
گشت سر نهان او پیدا
پیش خرد و بزرگ شد رسوا
نیک و بد بیگمان در آخر کار
آشکارا شوند روز شمار
این سخن را کران نخواهد بود
قصۀ شه حسام دین گو زود


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۷ - در بیان مصاحبت کردن چلبی حسام الدین قدس اللّه سره مدت ده سال تنگاتنگ با حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز و یاران و اصحاب از حضرت هر دو بیحسدی مستفید شدن و بعد از آن نقل فرمودن حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز.
بود با شیخ در زمانۀ شیخ
همدل و همنشین بخانۀ شیخ
در صفا و وفا بهم همدم
همه اصحاب شادمان بیغم
بخشش هر دو بر همه شامل
همه از ه ر دو عالم و عامل
همه در باغ عشق چون اشجار
شیخ و نایب در آن چو باد بهار
زنده از آبشان نهال همه
گشته خوب از وصال حال همه
هر یکی را بقدر خود ادرار
دائماً میرسید بی آزار
داده هر یک درخت شکل دگر
میوه های لذیذتر ز شکر
یک از آن تاب داده بر خرما
یک بداده انار جان افزا
در عروج از بروج همچو ملک
کرده هر یک گذر ز هفت فلک
خوش بهم بوده مدت ده سال
پاک و صافی مثال آب زلال
بعد از آن نقل کرد مولانا
زین جهان کثیف پر زعنا
پنجم ماه در جماد آخر
بود تقلان آن شه فاخر
سال هفتاد و دو بده بعدد
ششصد از عهد هجرت احمد
چشم زخمی چنین رسید بخلق
سوخت جانها ز صدمت آن برق
لرزه افتاد در زمین آن دم
گشت نالان فلک در آن ماتم
مردم شهر از صغیر و کبیر
همه اندر فغان و آه و نفیر
دیهیان هم ز رومی و اتراک
کرده ازدرد او گریبان چاک
بجنازه شده همه حاضر
از سر مهر و عشق نز پی بر
اهل هر مذهبی بر او صادق
قوم هر ملتی بر او عاشق
کرده او را مسیحیان معبود
دیده او را جهود خوب چو هود
عیسوی گفته اوست عیسی ما
موسوی گفته اوست موسی ما
مؤمنش خوانده سرو نور رسول
گفته هست او عظیم بحر نغول
همه کرده ز غم گریبان چاک
همه از سوز کرده بر سر خاک
آن فغان و خروش کانجا بود
کس ندیده است زیر چرخ کبود
همچنان این کشید تا چل روز
هیچ ساکن نشد دمی تف و سوز
بعد چل روز سوی خانه شدند
همه مشغول این فسانه شدند
روز و شب بود گفتشان همه این
که شد آن گنج زیر خاک دفین
ذکر احوال و زندگانی او
ذکر اقوال و در فشانی او
ذکر خلق لطیف بی مثلش
ذکر خلق شریف بی مثلش
ذکر عشق خدا و تجریدش
ذکر مستی و صدق و توحیدش
ذکر تنزیه او از این دنیا
کلی رغبتش سوی عقبی
ذکر و ورد و نماز او همه شب
ذکر تخصیص او بحضرت رب
ذکر لطف و تواضع و کرمش
ذکر حال و سماع چون ارمش
ذکر تذکیر و وعظ و گرمی او
ذکر مهر و وفا و نرمی او
ذکر اسرار و لطف انوارش
ذکر آن کشف ها ز دیدارش
ذکر تقوی و حلم و رحمت او
ذکر فتوی و علم و حکمت او
ذکر هر نوع از کرامت او
در ره صدق استقامت او
همه در هر صفت ورا خوانند
زانکه او را شفیع خود دانند
همه نامش برند در سوگند
همه از نام او رهند از بند
تا نیارند نام او بزبان
هیچ باور نگردد آن پیمان
زانکه آن نام بهترین قسم است
نقض آن پیششان بترزسم است
گر بگویم از این نسق شب و روز
دل عش ا ق خون شود از سوز
دل چون کوه که شود زین غم
آن به آید کزیم ببندم دم
سوی قصه روم که از غصه
برهند و برند از آن حصه


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۸ - در بیان آنکه چون مولانا قدسنا اللّه یسره العزیز نقل فرمود چلبی حسام الدین بولد گفت که بجای والد خویش تو بنشین و شیخی کن تا من در خدمت ایستاده باشم. ولد قبول نکرد و گفت که مولانا نگذشته است، حاضر است المؤمنون لایموتون چنانکه در زمان مولانا خلیفه بودی بعد از او هم خلیفه باش.
گفت از آن پس حسام دین بولد
بعد والد توئی امام و سند
جای او با تو میرسد بنشین
که چو تو نیست عارف و ره بین
گفت نی والده یقین زنده است
مرده جسمش بود که چون ژ نده است
روح او در جوار حق باقی است
از می وصل خود ج قش ساقی است
مؤمنون را نه لایموتون گفت
مصطفی چونکه در معنی سفت
در زمانش بدی خلیفۀ ما
هیچ تغییر نیست بیش ورا
تو بدی چون اما م و ما مأموم
از شه این کرده ایم ما معلوم
اول و آخری خلیفۀ ما
پیشوائی و شیخ در دو سرا
کرد الحاح بیحد آن بینا
که نشاید بجز ترا آنجا
کردمش گونه گون ز جان لابه
بی ریا از دل و ز ب ان لابه
سخنم را ز لطف کرد قبول
شد میسر هر آنچه بد مأمول
همه بودیم زیر سایۀ شاه
ایمن از مکر دیو و سهو و گناه
بعد ده سال ود وز ناگاه او
گشت رنجور و شد بحضرت هو
ماند تنها ولد چو طفل یتیم
زار گشت و نزار شد از بیم
خیره مانند طفل در صحرا
بی پناهی و مشفقی عذرا
از خود امید را برید آن دم
گفت ماندم بچاه ظلمت و غم
سر همیزد ز غصه بر دیوار
از غم هجر آن چنان دلدار
نوحه میکرد بر خود او هردم
که چه خواهم شدن از این ماتم
رهبرم رفت ره چگونه برم
بی وی از دیو سر چگونه برم
بکجا رو نهم کرا گیرم
چه بود چاره چیست تدبیرم
گفتم ای جان پاک اگر رفتی
بتن و زیر خاکدان خفتی
جان پاک تو حاضر است یقین
بر من و جمله ناظر است یقین
نی که بودت بمن عنایتها
نی که کردم ز تو روایتها
نی که بودم چو ترجمان پیشت
روز و شب بهر رهروان بیشت
میرسانیدم از تو من پیغام
بخواص خواص و هم بعوام
وعده های عظیم داده بدی
گفته بودی رهانمت ز خودی
یوسفت را ز حبس چاه کشم
گر اسیر است امیر و شاه کنم
زانکه جان است یوسف و تن چاه
اندر این چاه مانده از اللّه
بخشمت عاقبت ولایتها
نقد و در آخرت ولایتها
نقد فرمای تا شوم ایمن
گردم از خوف فوت آن ساکن
گفت بودم در آب و گل پیدا
رهنما من بطالبان خدا
پیششان بودم و ندیدندم
نگزیدندم و گزیدندم
چونکه پنهان شدم کجا بینند
آوه این قوم چون خ د ا بینند
مگر آیم بصورت دیگر
باز من در جهان بشکل بشر
تا نمایم بهر کسی ره را
کنم آگاه بنده و شه را
که شود مشکلات حل از من
دل و جان هم رهد ز حبس بدن
اولیا مهر آن در این عالم
میرسند ای پسر ز کتم عدم
تا همه در وجود جود کنند
هیزم نفس را چو عود کنند
مس تن را ز کیمیای نظر
بی توقف کنند صافی ز ر
تا بود در جهان ولی خدا
رهنمایست و دستگیر ترا
چون گذشت او بجو یکی دیگر
تا که گردد ترا بحق رهبر
نیست دیگر اگر دگر گفتم
بهر صورت ش مر دگر گفتم
ورنه ایشان همه یکی نوراند
از دوی و سوی قوی دوراند
روحشان چون بهار یکسان است
جسمشان در عدد چو اغصان است
متعدد چو لاله و ریحان
کز بهار اند رسته در بستان
بنگر در بهار ای بینا
در گذر از شمار و یک بین آ
هر که بگذشت خوش ز خوف و رجا
هرچه آن دیدنی است دید آنجا
وانکه می نگذرد از این دو مقام
کور ماند نیابد از حق گام


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۹ - در بیان آنکه هر کرا در این عالم کار تمام نشد با وجود چندین آلت که حق تعالی بوی داده است بعد از آنکه آلتش نماند از او چه کار خواهد آمدن نه در قرآن میفرماید که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخرة اعمی. و در تقریر آنکه در افواه است که چون مرید شیخی شدی بعد از او نشاید شیخی دیگر گرفتن این سخن نزد اولیاء و اهل تحقیق خطاست.
گفت یزدان صریح در قرآن
تا پذیرند خلق از دل و جان
هر که باشد در این جهان اعمی
هم بود در جهان جان اعمی
آلتت داد تا ورا جوئی
چونکه آلت نماند چون پوئی
هیچکس ره برید بی پائی
یا که بی دست گشت گیرائی
هیچکس بی دو دیده دید سری
هیچکس بی درخت خورد بری
این محال است و جهل از این بگذر
هیچ این فکر را مکن دیگر
آن دلی کو برون آب و گل است
از تو پنهان مثال نور دل است
هیچ حظی از او نیابی تو
گرچه سویش ز جان شتابی تو
پس خطا باشد اینکه میگویند
نیست راه آنکه شیخ نو جویند
اولین شیخ را بگیر قوی
نیست مردی که سوی غیر روی
چونکه گشتی باولین خرسند
عهد را گیر و از وفا مپسند
که بگیری بر او تو شیخ دگر
نیست این راست پیش اهل نظر
باطل است این سخن بگوش مکن
این چنین زهر و نیش نوش مکن
تا نمانی ز گنج حق محروم
تا نگردی چو اشقیا مذموم
شیخ نو گیر تا رهی از غم
تا شود قطره ات ز دادش یم
لیک شیخی که باشد او کامل
صافی و پاک و عالم و عامل
مرده باشد در او صفات بشر
هیچ نبود بر او ز نقش اثر
دیدۀ او بحق بود بینا
خودیش رفته و نمانده خدا
دست در هر کسی نباید زد
چون نباشد چنین نشاید زد
صد هزار اند مدعی در راه
هریکی گفته دائما ز اله
دمبدم بخشش و عطا داریم
در ره فقر صد نواداریم
حالشان نیست آنچه میگویند
روز و شب عکس آن همیجویند
گفته این نوع و صد چنین دو نان
با خلایق ز حرص یک دونان
نیک کن احتیاط در ره دین
هر خسی را بسروری مگزین
جوی از او بوی اولین شیخت
چون بیابی بود یقین شیخت
عین شیخت بود در آن مظهر
دامنش گیر چونکه نیست دگر
کوزه گر گشت آب جوی نگشت
می خور از آب صافیش چون کشت
تا بروید درون تو گلزار
تا رهی از خودی و نفس چو خار
تا چو او چشم روح بگشائی
تا چو او هر نفس بیفزائی
تا روی بی قدم بچرخ وصال
تا ز نقصان رهی رسی بکمال
ور نگیری تو دست او ز بله
دان که گم کرده ‌ ای ز غفلت ره
زرگری را که میرد استادش
روز و شب گر کند ز جان یادش
هیچ از صنعتش نیاموزد
گرچه خود را ز ی اد او سوزد
تا نگیرد بجای او استاد
می نگردد ز زرگری دلشاد
در همه کارها و حرفت ها
چون ز استاد ماند کس تنها
بایدش جست اوستاد دگر
تا که کامل شود بعلم و هنر
ور نماید وفای سرد که من
نتوانم بر جز او رفتن
اوستاد من است در دو جهان
هستم از جان و دل ورا جویان
از چنان خر بدان که ناید کار
هیچ ناموزد و بماند خوار
چون غرض ز اوستاد صنعت اوست
صنعتش را بجو گذر از پوست
گر بصورت هزار گون باشد
تو بمعنی نگر که چون باشد
همه باشند یک چو آب از جو
منگر در نقوش خم و سبو
هرزه دان آن سخن که میگویند
این گروه پلید خام نژند
که تو بر شیخ خویش شیخ مگیر
گر کسی گویدت جز این مپذیر
گر بدی اینچنین در این عالم
یک نبی نامدی بجز آدم
همه را یاد او رسانیدی
بخدا وز غم رهانیدی
بعد از او نامدی رسول دگر
نبدی غیر آدم اندر خور
ذکر حمد و وفاش بس بودی
همه را زان طریق بگشودی
کی بدی فرض بر صغیرو کبیر
گرویدی بانبیای نذیر
نشدی خصم جانشان کافر
نبدی در جزای کفر سقر
پس بدان کان سخن کژ است و خطا
تا نگردی تمام جوی استا


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۰ - در تقریر آنکه چلبی حسام الدین قدس اللّه سره العزیز خود را در واقعه بولد نمود و گفت که هر ولی و اصل را که بیابی در حقیقت آن منم مقصود از او حاصل شود
با ولد شه حسام دین در خواب
گفت چون سائلی شنو تو جواب
تا جهان قایم است ما هستیم
هیچ پنهان نئیم در دستیم
گرچه بتخانه را بگردانیم
هر که از ماست داند آن کانیم
نور حقیم در لباس بشر
نور حق چون مسیح و تن چون خر
این عدد وصف جنس مرکوب است
کو عدد آن طرف که محبوب است
شاه صد گونه اسب برشیند
گاه بر ماده گه بنر شیند
گاه بر ابغری سوار شود
گاه بر مادیان براه رود
شه همان باشد و دگر نشود
گرچه مرکب هزار گونه بود
شاه نور حق است و تن مرکب
شاه چون آفتاب و تن کوکب
بهر تو سر زنیم از بدنی
تا دهیم ز نو طریق و فنی
تا که گردی تمام در ره حق
رسدت نو بنو از عشق سبق
تا رهی در جهان همچون د ا م
تا رسی همچو واصلان در کام
یافتم بعد خواب آن کس را
گشت بر من سر نهان پیدا
گفت نیکم ببین که من آنم
در تن آب و گل چو مهمانم
آمدم تا کنم ز ن و یاری
برهانم ترا ز اغیاری
لیک از من مگو بخلق خبر
این چنین گنج را تو تنها بر
زانکه این نیست لایق حیوان
نخورد زین ابا بجز انسان
قوم بیدین حسود مردان اند
زانکه در جسم نقش بیجان اند
هیچ ایشان از این نعم نخورند
پردۀ ما ز دشمنی بدرند
کار نافع نیاید از ایشان
بلکه آتش زنند در خویشان
دشمن یوسف اند این گرگان
گرچه خود را نموده اند اخوان
تا بده است از قدم چنین بوده است
هیچ قرنی نبی نیاسوده است
انبیا را بدشمنی کشتند
جامه شان را بخون در آغشتند
آنچه قابیل کرد با هابیل
گرگ با خر نکرد و ک ر ک بپیل
همچنان قوم عاد و قوم ثمود
چه نکردند آن گروه حسود
نوح دایم بنوحه بد مشغول
از ستمهای آن گروه فضول
هم خلیل و مسیح و هود و کلیم
دیده از دشمنان عذاب الیم
هم ز بوجهل احمد مرسل
دیده آن رنجها که لاتسأل
نسل ایشان پر است در عالم
از قدم تا پدید گشت آدم
واجب آمد حذر از این خامان
زین گروه پلید خود کامان
ه مه خود بین خود پسند بده
همه زین روی در جهیم شده
من و تو زیر پردۀ یارانیم
در لباس دو جسم یک جانیم
تو ز من گوی و من ز تو گویم
تو مرا جوی و من ترا جویم
در عدد گرچه ما دو چون دو پریم
یک بود دو چو یار یکدگریم
مرغ را سر یک است اگر دو پر است
در گذر تو زپر که اصل سراست
دست را گرچه هست انگشتان
چشم بگشا و جمله را یک دان
همچنین چون دو شخص یار شوند
چون دو جسم ار چه در شمار شوند
هر دو باشند یک چو هر دو بهم
می نمایند راه را بقدم
چون عددها بوند یکدل و جان
رو بمعنی و جمله را یک دان
گر بصورت ز هم دگر دوریم
چه تفاوت کند چو یک نوریم
این ندارد نهایت و آغاز
چنگ آن قصه را دمی بنواز


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۱ - در بیان آنکه چون چلبی حسام الدین قدس اللّه سره از دنیا نقل کرد خلق جمع شدند و ولد را گفتند که بجای والد بنشین و شیخی کن. تا اکنون بهانه میکردی که حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز چلبی حسام الدین را خلیفه کرده بود. در این حال که او نقل کرد بایدکه قبول کنی و بهانه نیاوری ومنقاد شدن ولد و قبول کردن شیخی را.
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه شافع شدند لابه کنان
کای ولد جای والد آن تو بود
زانکه پیوسته مهربان تو بود
کردیش با حسام دین ایثار
زانکه بد پیش والدت مختار
چونکه رفت او بهانه ایت نماند
حق تعالی چو این قضا را راند
بعد از او کن قبول شیخی را
خلق را شو امام و راهنما
سر این قوم شو که بی سرور
هیچ کاری نیاید از لشکر
بی شه اسپاه جمله گمراه اند
گرچه کوه اند کمتر از کاه اند
تخ را کن ببخت خود مقرون
تا که در پاش سر نهد گردون
اهل گردون همه مرید تو اند
همه در آرزوی دید تو اند
همه حیران فکر و ورای تو اند
همه بنهاده سر بپای تو اند
همه را زا تو میرسد ادرار
همه را میشود چو زر ز تو کار
در جهان خوشه چین این خرمن
بنده است اینچنین گزین خرمن
اهل گردون چو این چنین باشند
ساکنان زمین که، فراشند
فهم کن تا چگونه پست شوند
پیش این رفعت و ز دست شوند
همچنین این سخن دراز کشید
کرد از ایشان ولد قبول وشنید
بر سر تخت رفت بی پائی
در جهانی که نیستش جائی
بی قدم رفت جان بسوی قدم
بی وجود بشر بشهر عدم
گشت غواص در چنان دریا
بدر آورد تحفه گوهرها
بر مریدان نثار کرد آن را
زندگی داد جان و ایمان را
خلق حیران شدند و گفتند این
که زهی قطب پادشاه گزین
آنچه در عمرها شود حاصل
ز اولیای گزیدۀ واصل
هر دمی میبرد مرید از او
میشود در جهان فرید از او
گشت راه نهان از او پیدا
جاهلان را همیکند دانا
مدت هفت سال گفت اسرار
بر سر تربت پدر بسیار
شرق تا غرب رفت آوازه
که شد آئین حق ز نو تازه
مشکلاتی که بسته بود گشاد
این چنین تحفه هیچ شیخ نداد
دشمنان جمله دوستان گشتند
از سر خشم و کینه بگذشتند
خشم یوسف برفت از اخوان
خشم را کشت این بزخم بیان
آنچه یوسف نکرد کرد این آن
خشم را برد از دل یاران
خلق را زنده کرد از نو باز
در دل جمله ک ا شت صدق و نیاز
پرده از پیش سرها برداشت
علم عشق بر هوا افراشت
فجفج افتاد در همه شیخان
کاین چه مستی است وین چه علم و بیان
دورها خیره مانده در دورش
خوشتر از راحت است هر جورش
کفر او بر فزود بر ایمان
صورتش بهتر از هزاران جان
کژیش خوب همچو ابروی است
بهتر از راستی ازاین روی است
از همه در گذشت و میجوشد
گر چه پیش است بیش میکوشد
چون جز او نیست پس چه جویان است
در وصال از چه روی بویان است
بی نشان میرود ز راه درون
نیست آنجا خود اندرون و برون
تا که گردان شده است چرخ کبود
غیر او را چنین مقام نبود
خاص خاص خداست از آزال
هیچکس را نبوده این اجلال
قال و حالش ز جمله افزون است
حالها پیش قال او دون است
اینچنین قال را چه باشد حال
کن قیاس و دو چشم دل میمال
تا بدانی که حال او ز قدم
بد فزونتر ز رهروان بقدم
آنچه حق گفت باوی اندر سر
نرسد کس بدان ز طاعت و بر
نشود حاصل آن ب سعی و جهاد
خیره در کارهای او اوتاد
داد بی حد عطا مریدان را
پر ز انوار کرد هر جان را
همه بردند بی شمار عطا
از کبیر و صغیر و پیر و فتی
زان عطا گر کنون نیند آگاه
گرچه شان از کرم نمود این شاه
عاقبت آگه و خبیر شوند
در علو برتر از اسیر شوند
گر بطفلی عطا کند سلطان
گلۀ بی شمار از اسبان
نشود طفل از آن عطا دلشاد
چون خبر نیستش که شاه چه داد
گر شود بالغ و خردمند او
بپذیرد ز عاقلان پند او
بر بدو نیک و خیر و شر آگاه
گردد و راست پوید اندر راه
داند این کان بود عطای عظیم
شاه گردد ز جود شاه کریم
گلۀ اسب را بکودک خرد
چون ببخشی نداند او که چه برد
بل رمد زان عطا ز بی خردی
که نه نیکی شناسد و نه بدی
قیمت گله گر بود بسیار
پیش طفل اندک است و بی مقدار
مرغکی گر دهی بوی خندد
شادمانه دل اندر آن بندد
از دو صد گله خوشترش آید
چونکه یک مرغ در برش آید
هست آن گله داد مرد خدا
کو دمی از خدا نگشت جدا
اوست شعشاع نور آن خورشید
که شد از نور او روان خورشید
از چنین داد بی خبر باشد
گرچه خور نور بر سرش پاشد
آنک ازین نور عشق بی خبر است
مشمر از بشر ورا که خر است
هر که او زین عطای بی پایان
بی خبر ماند طفل راهش دان
از چنان گنج در ترح آمد
وز یکی پول در فر ح آمد
شاد گردد ز صنع از صانع
صنع از صانعش شود مانع
رمد از ملکت بقا آن دون
جان دهد بهر خاک آن ملعون
چه بود خاک بشنو و دریاب
گر نئی همچو منکران در خواب
هرچه هست اندر این جهان میدان
جمله خاک است از طعام و زنان
اطلس و تاج زر بود خاکی
زان سبب عاقبت شود خاکی
اول آن خاک بود و رنگی یافت
جهت رنگ بر تو چون مه تافت
آخر کار رنگ از او برود
همچو اول که بود خاک شود
عاقل از رنگ کی رود از راه
رنگ و بو را کجا خرد آگاه
رنگهای ابد ز بیرنگی است
پیش بیرنگ رنگها رنگی است
نز بهار است رنگ سرخ و سپید
بر درخت چنار و بر گل و بید
گونه گون رنگهای خوش در باغ
بنموده ز باغ بی صباغ
آن بهاری که اینهمه ز وی است
پاک از رنگها ز داد حی است
همچنین فهم کن تو معنی را
چشم بگشا گذار دعوی را
اصل بیرنگی است رو سوی اصل
جهد کن تا شود بآنت وصل
منعدم گرد پیش اصل وجود
تا شود از تو صد جهان موجود
تا همه نقش ها ز تو زاید
نونو از صنع تو رود آید
ذات پاکت بخود بود قایم
صنعها هم ز تو رسد دایم
لیک این صنع ها نمی ماند
خنک آنکس که سر حق داند
بهر آن سر ببازد این سر را
هلد این خانه جوید آن در را
محو گردد ازین خودی کلی
رهد از نیکی و بدی کلی
صاف گردد ازین همه اوصاف
بی سر و پاکند بکعبه طواف
نیست گردد تمام از هستی
بی می و ساغری کند مستی
فهم این سر بعقل نتوان کرد
آلت فهم این بود غم ودرد
درد دین پرده سوز کفر بود
قفل جان زین کلید باز شود
هر که را درد نیست درمان نیست
جان کزو زنده نیست آن جان نیست
گرچه ماند بجان مخوانش جان
زانکه زنده نگشت از جانان
زنده از چار عنصر است آن جان
چون چراغی که شب شود رخشان
باشد آن نور او ززیت و فتیل
نیست باقی چو بحر یا چون نیل
تا بود زیت زنده باشد آن
چونکه زیتش نماند میبرد آن
لیک آن کز خدا بود زنده
باشد او بی زوال و پاینده
قایم از حق بود نه ز آب و ز نان
مدد اوست دایم از منان
همچو خورشید چشمۀ نوراست
هست باقی و از فنا دور است
زانکه بی علت است آن نورش
نیست معلول شادی و سورش
دارد از ذات خود چو زر نیکی
همه لطف است و سر بسر نیکی


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۲ - در بیان آنکه اولیا را سه حالت است. یکی آنست که حالت بدست او نیست گاه گاه بنا خواست او بر او فرود آید باز بنا خواست او برود این مقام ضعیف است. و یکی آنست که حالت بدست اوست هرگاه که خواهد چون بخواندش بیاید مثل بازی که مطیع باز دار باشد، این مقام میانه است و یکی دیگر آنست که شخص عین آن حالت شود، این مقام تمام است و چنین کس قطب باشد
اولیا را مقام هست سه حال
در طریق خدای بی ز زوال
حالتی هست کان بود طاری
از عنایات و رحمت باری
نبود حاکم او بر آن حالت
پیش آن حالت است چون آلت
حالت او را برد چو که را ب اد
گاه غمناک داردش گه شاد
حالتی دیگر است ازین بهتر
که بر آن حاکم است آن سرور
هر زمانی که خواندش آید
نه دهد انتظار و نی پ اید
همچو باز مطیع آن حالت
شود این را بعکس آن آلت
حالتی دیگر است برتر از این
که بود آن ورای چرخ و زمین
که شود شخص عین آن حالت
می نگردد جدا از آن راحت
همچو مسی که زرشد از اکسیر
نپذیرد بهیچگون تغییر
قطب را باشد این مقام بلند
نرسد فهم این بدانشمند
میکنم فاش هر دمی اسرار
از مقامات و منزل احرار
تا که خود را ز نی برین سه محک
هیچ اندر دلت نماند شک
هر کدامی ازین سه ای دانا
اولی اوسطی و یا اعلی
وان کزین هر سه حالت است برون
نکنش یاد کوست ناقص و دون
نبود آدمی بود حیوان
گر چه باشد بصورت انسان
باز هم این بدان کز آن سه نفر
ایمن است آخرین ز رنج و خطر
غالب آنست کان میانه رهد
چونکه حالت مطیع اوست جهد
نادر افتد که این چنین کس را
سر برد تیغ تیز مرگ و فنا
مخلص است او از آن خطر دارد
در سفر چونکه سیم و زر دارد
ممکن است این که رهزنان بلا
بزنند و برند از او کالا
اولین را که حالتش گه گاه
آید آنگه شود از آن آگاه
حالت او را مطیع و رام نشد
هیچ با وی چنانکه خواست نبد
ناگهان میشدی بوی مقرون
هم بنا کام از او شدی بیرون
خطر او بود دو صد چندان
نادرا یابد او ز خوف امان
زانکه گر آخرین نفس گه موت
حالتش ناید آن شود زو فوت
چونکه حاکم نبد بر آن حالت
کی شود سوی او روان حالت
گر بیاید در آن نفس نیکوست
ور نیاید بدانکه وای بر اوست
آخرین کوست قطب بیهمتا
ایمن است و بزرگ در دو سرا
زانکه گشته است عین آن حالت
کی ز راحت جدا شود راحت
دویئی نیست اندر او که رود
هر یکی سوی اصل خویش شود
نیست جسمی که آن شود مقسوم
نیست علمی که گردد آن معلوم
علم و حلم اند هر دو اوصافش
او چو عنقا و عشق حق قافش
همه اشیا از او برند عطا
ز آسمان و زمین و عرش علا
بدهد او عطا و نستاند
بی ز استاد علمها داند
علم و حلم و هزار وصف دگر
همه از وی چو روشنی از خور
ذات او اصل و فرعها اوصاف
همه از نیک و بد ز درد و زصاف
همه را او بدوزد و بدرد
دو جهان را بیک جوی نخرد
اولیا را خرد که خاصان اند
باقیان را هلد چو بیجان اند
آنکه حق شان خرید باقی اند
وانکه حقشان فروخت عا ق ی اند
چون نگشتی چنین ز جهل گزاف
از چه رو میزنی ز فقر تو لاف
صد هزارش چنین صفت بیش است
تو پ سی در حجاب و او پ یش است
هرکسی گرد نیک و بد گردد
دائماً قطب گرد خود گردد
همه جویان او و او خود را
همه با یار جفت او عذرا
همه عالم بر او شده عاشق
بر جمال خود او بده عاشق
هر کس از فعل نیک نیک شود
بدی قطب به ز نیک بود
چون بر آهن کنند نقش نکو
گرچه بی نقش بدبهاش ت س و
آورد بهر نقش یک دینار
گر کنندش مزاد در بازار
قیمت او را ز نقش شد نه زخود
چون رود نقش از او بماند رد
همچو آن آهن است گوهر بد
علم او عاریه است نیست ز خود
حالت مرگ از آن شود خالی
همچو از ملک زیور مالی
بخلاف آنکه زر بود ذاتش
باشد از خود جیوش ورا یاتش
نبود قیمتش ز نقش و نگار
نشود گه عزیزو گاهی خوار
گر کنندش صلیب یا محراب
نشود رد ز گردش اسباب
هر دو را نرخشان بود یکسان
زر نگردد ز نقش بد ارزان
غیر عارف چو معرفت گوید
او در آن دم خدای را جوید
شنو آن را از او که سود بری
زانکه صد نفع از شنود بری
ور بگوید حکایت دنیا
یا ز شکر و شکایت دنیا
مشنو آن را از او که گمراه است
زانکه غافل ز ذات اللّه است
مار ویار است اندر او مضمر
یک سقر جوید و یکی کوثر
مار در وی نموذج سقر است
یار در وی کشندۀ شرر است
لیک آنکس که قطب دوران است
نیک و بد زو بدان که یکسان است
هزل او همچو جد بود نافع
باشد از پستی جهان رافع
همچو توحید کفر او بردت
در جهانی کزان رسد خردت
از شکر گر کسی کند صد چیز
نقش گرگ و شغال و مردم نیز
شکل شیر و پلنگ و کژدم و مار
گونه گون بیشمار از این بسیار
پیش عاقل بود همه مطلوب
نکند نقش ها ورا محجوب
ننگرد عاقلی بنقش بدش
همچو شکر بجان ودل خوردش
هر مریدی که شد ز شیخ آگاه
بیند افعال شیخ را ز اله
حرکاتش کند ورا زنده
هرچه یند شود ز جان بنده
چونکه شد حالت مریض چنین
بیشک او رستم است در ره دین
وانکه با شیخ یار غار است او
در ره عشق شهسوار است او
تو مریدش مبین مرادش بین
تو غلامش مبین قبادش بین
باشد از روی نقش و نام مرید
بود از روی جان چو شیخ فرید
همه را بین ز حق که گردی چست
تو ز حق غافلی از آنی سست
هرکه گردد ز سر حق آگاه
دو جهان را شود ز خوف پناه
عارف الحق معدن الاسرار
مثل الشمس منبع الانوار
ه ائم فیه عقل اهل الارض
جسمه فی القلوب روح محض
هو فی الخلق دائماً حنان
لیس فی قلبه سوی المنان
مظهر الحق جسمه الطاهر
کل من لایحبه کافر
هو فی الخلق رحمة امان
حبه فی الجنان ال ف جنان
درگذر زین سخن بخور باده
چون گل از خس خویش شو ساده
نقشها را بشو ز تختۀ جان
شو چو خورشید ساده نورافشان
بگذر از نقش ها اگر جانی
نقد معنی بجو چو زان کانی
صور و نقش ها بود چون شب
صبح باشد جمال حضرت رب
چون شود آفتاب جان طالع
از سوی آسمان دل لامع
همه کردند لاچو یخ از خور
غنچه ها از زمین بر آرد سر
همه گویند بی زبان که خدا
گفت با یخ بر و بغنچه بیا
گشت یخ نیست تا شما آئید
این جهان را ز نو بیارائید
نشد آن نیست با شما آمد
درد هر برگ را دوا آمد
گر نخوردی نبات خاکی آب
شجر پیرکی شدی کش وشباب
می نماند فنا و نیست فنا
بنگر در فنا هزار بقا
نی که برف و ب خت فنا بنمود
بین که چون شد انار و سیب ومرود
نبود از چ م ین دگر بدتر
چون ببستان رود نکو بنگر
میشود قوت گل و نسرین
میهلد کفر و میرود در دین
شوخمش خویش را بحق بسپار
دست و پائی مزن بوی بگذار
بهر آنت که ساخت خواهد کرد
هیچ سودی ندارد این غم ودرد
غم تو بیهده است حاکم اوست
گذر از پرده ها ببین رخ دوست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۳ - در بیان آنکه اولیا را یک مقام است که اگر آن را بخلق پیدا کنند خلق را هستی نماند و همه عالم نیست شوند چنانکه از آفتاب قیامت جمادات آسمان و زمین و صور چون یخ و برف بگدازند و یک آب شوند.
گر کنم باز من سر ابنان
وضع های جهان شود ویران
هرچه گفتند رهروان قدیم
ز غم و شادی و ز امن و ز بیم
همه گردند نیست همچون برف
زانکه شرح من اس ت مهر شگرف
گر کنم فاش آنچه می دانم
ور کند جلوه سر پنهان م
نی ملل ماند و نه مذهب کیش
بر تو یکسان شوند مرهم و ریش
زهر و پا زهر یک شود برتو
قهر گردد چو لطف در خور تو
نکنی فرق آب را از خاک
پیش تو چه زمین و چه افلاک
نی زمین میشود بسعی فلک
میشود دیو هم بجهد ملک
پس تو از خویشتن مبر امید
بر دهی آخر ار کنونی بید
نان مرده که جامد است و خموش
نی تن و جان از او بود در جوش
گرچه خود مرده و جماد است آن
نی دل و روح را عماد است آن
چون که شد هضم در تن زنده
از سکون رست و گشت جنبنده
سرمه چون دردودیده نیست شود
نام ها خواند و براه رود
پس چو در نیستی بود هستی
چه در هست خویش را بستی
ار چه گویم منم چنان و چنین
نیست شو تا شوی تمام گزین
نیستی چون عروج سوی سماست
هرکه در هست ماند خود را کاست
هرکه کم گشت از همه بیش است
کم زنی اختیار درویش است
هر که کم را گزید افزون شد
هرکه بیشی گزید مغبون شد
هر که کلی نگشت از خود لا
کی کند فهم معنی الا
نیستی باشد اصل هر هستی
می جان نوش تا رسد مستی
هستی ما ز نیستی است بدان
هست ما نیست همچو هست کسان
گر بصورت بدیگران مانیم
دیگران نقش محض و ما جانیم
سیم شان را مجو که بشمرده است
صافشان نزد اهل دل درد است
جان ز ما جو چو یار جانانیم
زر ز ما بر که اصل هر کانیم
روح ما بی چگونه و چون است
نی درون است آن نه بیرون است
بی نشانیم و هر نشان از ماست
دمبدم صد روان روان از ماست
ما چو بحریم و عالم از ما کف
از ازل داشتیم عز و شرف
این جهان چون کف است و جان دریا
هر که کف را گزید ماند اعمی
کف بود درد و درد درد خورد
رخت را صاف بیش صاف برد
بگذر از موعظه بگو آن سر
بر جان را فزای از ره بر
بر جهانها ست ذکر آن قصه
خنک آن را که برد از این حصه
پند را نیست مبداء و مقطع
کرد باید رجوع با مرجع


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۴ - رجوع کردن بدان قصه که ولد را چلبی حسام الدین قدسنا اللّه بسرالعزیز در خواب نموده بود
هست مردی در این جهان پنهان
مثل نقره و زر اندر کان
ظاهرش خاک و باطنش زر پاک
تن او سست و جان او چالاک
ذات او نور آسمان و زمین
گر ترا هست نور چشم ببین
کوچه شکل است و چه بدیع نگار
بی نظیر است در میان کبار
کس ندید اندر آب و گل چو وئی
دل و جان مثل او نیافت حئی
نیست مانندش اندر این دوران
در زمان و زمین و کون و مکان
همه عالم چو جسم و او چون جان
همه عالم قراضه او چون کان
وصف او کرده بد بمن در خواب
ش ه حسام الحق لطیف جواب
همچنان است بلکه صد چندان
نتوان کرد شرح او بزبان
گشته ام کمترین غلام درش
تا شدم هست میخورم ز برش
پیش از این آنچه خورده بودم من
بیشمار است ناید آن بسخن
اینقدر کان بفهم می آید
گفتنش پیش عاقلان شاید
گویم ار بشنوی بصدق زمن
چند حرفی ز سر گذشت ز من
چون که زائیدم از تن مادر
شیر شد بعد خونم اندر خور
پاره ای چون بزرگتر گشتم
لوت خوردم ز شیر بگذشتم
بعد از آن از برنج و شهد و شکر
شد غذا میوه ها ز خشک و ز تر
چون ز خوردن گذشتم اندر جوع
حکمت از من برست چون ینبوع
بی دهانی طعام ها خوردم
بی کف از وی نواله ها بردم
بشریت برفت و دل چو ملک
گشت پران ورای هفت فلک
چونکه از خود گذشتم آخر کار
بحر گشتم مرا مجوی کنار
نیست این را نهایت و پایان
کو درون و کجا بیان و زبان
میروم من گهی چپ و گه راست
دم مزن کاین نفس ز حق برخاست
رو مکن اعتراض بر مسکین
گرچه زفتی و خوب و با تمکین
در شکستش مرو عجب چیز است
فصل او بی بهار و پائیز است
نی ز نار است نور آن سرور
نبود آن طرف شه و چاکر
غیر او شیخ و اوستاد مجو
زانکه نبود در این جهان چون او


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۵ - در بیان آنکه جانها تادر عالم معنی پنهان بودند زشت از خوب ظاهر نمیشد حق تعالی ارواح را در قوالب و اشباح فرستاد تا خوب از زشت پیدا گشت که السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه. و در تقریر آن که چون شاگرد از استاد اندک آموزد هرگز اوستاد بدو فخر نکند بلکه از وجود او ننگ دارد ولیکن از آن شاگردی که صنعتش را عظیم آموخته باشد، و در حقیقت فخر کردن از او فخر کردن از خود باشد از آنرو میفرماید پیغمبر علیه السلام که الفقر فخری.
جان ها را خدای بی همتا
مختلف آفرید در مبدا
بود در بطن ام یکی نیکو
بود یک عکس آن بدو بدخو
از ازل بود آن شقی کافر
از قدم بود این تقی بافر
جان علوی تقی از اول بود
جان سفلی شقی از اول بود
چونکه اندر نقوش پیدا شد
خوب والا و زشت رسوا شد
جان احمد برفت بر بالا
جان بوجهل ماند تحت ثری
هر که باشد ز امت احمد
اندر آخر رود بسوی احد
خسرو ماست احمد مرسل
که همه مشکلات از او شد حل
همه چون ذره ایم از خور او
شبه چبود بنزد گوهر او
امتش گرچه خلق بسیاراند
اولیا در میانه مختار اند
ظاهر فعل او به خلق رسید
باطن و سر به اولیای رشید
امتش خلق ار یکی روی اند
از همه روی او ل یا اویند
آنچه او دید و یافت از ورزش
نرسد با کسی ز آمرزش
امتش را حق ار چه بنوازد
وصل جز بر خواص نفرازد
اولیا امت گزین وی اند
گر ز خاک حجاز ور ز ری اند
وارثان اند قال و حالش را
زانکه دیدند خوش جمالش را
دان که شاگرد مقبل آن باشد
که چو اوستاد پیشه دان باشد
وانکه در صنعت است او ابتر
همچو استاد کی شود سرور
باشدش ز اوستاد اندک چیز
همچنان کز رزی دومشت مویز
نبود آن مویز باغ تمام
بل بود همچو جرعه ای از جام
کی پسندد ز دل ورا استاد
کی کند فخر از او میان بلاد
لیک آن کس که صنعتش آموخت
همچو او شمع دانشش افروخت
فخر آرد وی از چنان شاگرد
نام او را همیشه سازد ورد
فقر فخری رسول از آن فرمود
که بد از اولیا قوی خشنود
فخر از خویش کردنی از غیر
فهم کن گر تراست در جان سیر
چونکه شاگرد اوستاد شود
در میانه دگر دوی نبود
خمره چون گشت پر ز خم عسل
هر دو را یک مبین مباش احول
امت کامل اولیای حق اند
زانکه سرمست ز لقای حق اند
رهبر او بود در پیش رفتند
همچو او در وصل راسفتند
از چنین قوم فخر چون نکند
فخر او در حقیقت است از خود
زانکه این آب عین آن آب است
هر که او غیر دید در خواب است
مدح یک بان اگر کنی بزبان
نانها جمله داخل اند در آن
نیست حاجت که تو جدا گوئی
هر یکی را چو دو ثنا پوئی
نان ها گرچه سخت بسیاراند
هر یکی نام و صورتی دارند
آنکه عاقل بود همی داند
از عدد در احد همی راند
کی غلط اوفتد اگر بشمار
نام یک چیز را کنند هزار
پیش عاقل هزار باشد یک
نفتد از نقوش نان در شک
همه اعداد آسمان و زمین
بر او یک بود یقین دان این
همچو نانهاست پیش او همه چیز
زانکه دادش خدای آن تمییز
کی رسد در چنین مقام سنی
بجز از اولیای راد غنی
عقل آنکس که بود خوب و بلند
عدد نان و رازده نفکند
فهم کرد او که اینهمه اعداد
هست یک چیز از اصل و از بنیاد
آنکسی را که نور تمییز است
داند او ذات جمله یک چیز است
هرکه را عقل بیش فهمش بیش
مرد عاقل گزیده باشد و پیش
عقل مردان حق که عقل کل است
عقل ها خار و عقلشان چو گل است
فهم ایشان بود بلند و عظیم
همچو فهم مسیح و نوح و کلیم
سر هر چیز را چنان کان هست
نیک دانند از بلند و ز پست
کاین زمین چیست بهر چه شده است
بیشتر زانکه شد چسان بده است
واسمان کز نقوش بیرون بود
از چه شد نقش چونکه بیچون بود
چیست عرش و چراست هم کرسی
همه دانی چو ز اولیا پرسی
از قدم پیش از حدوث جهان
صنعهائی که بود بی دوران
همچو روز است پیششان پیدا
زانکه حق کرد جمله را بینا
هرچه پیش تو هست نامعقول
نزد ایشان بود همه مقبول
از کلوخ و حجر سخن شنوند
ساکنان پیششان چو کبک دوند
نی بداود کوه هم آواز
شد در الحان و نغمه ها دمساز
نی ستون ناله کرد چون احمد
ساخت در موضعی دگر مسند
گفت نالان با حمد آن استن
که مرا از فراق زار مکن
نیک گاهت قدیم من بودم
از فراقت عظیم فرسودم
مصطفی چون شنید نالۀ او
گفت از رحم مرورا که بگو
سازمت یک درخت تازه و تر
که برند از تو تا قیامت بر
یا چو مؤمن نهم ترا در خاک
تا شوی حشر با صحابۀ پاک
گفت این بایدم که آن باقی است
لطف تو این شراب را ساقی است
چون ستون جماد جست بقا
دیدگان برگ و بر شوند فنا
ترک آن کرد و از بقا سر زد
بر چنان دولت ابد بر زد
میوه و برگ نقد را بگذاشت
علم نسیه چون شهان افراشت
پشت بر نقد کرد چون مردان
کرد رو سوی آن جوان مردان
تو کم از کوه و از ستون بده ای
کاین چنین عاشق جهان شده ای
چوب را بود آن چنان همت
بر چنین نفس باد صد لعنت
کو گزیند حیات دنیا را
بگذارد صلات عقبی را
ترک گوید جهان سرمد را
ملکت جاودان بی حد را
عیش سه روزۀ دروغین را
خرد از جان فرو شد او دین را
چند دانه اش چو مرغکی بفریفت
دانه در دام بود از او نشکیفت
این جهان دانه است و دوزخ دام
منه از جهل سوی کامش گام
ظاهرش خوب و باطنش زشت است
حقش از عین قهر بسرشت ست
لطف دانه ات همیکشد سوی شست
تا چو مرغت کند ز دامش ست
هرکه ازین دانه ها گریخت رهید
وای بروی کزین خطر نجهید


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۶ - در بیان آنکه مصطفی علیه السلام را پرسیدند از راه بهشت و دوزخ. فرمود که راه بهشت خارستان است و راه دوزخ گلستان که حفت الجنة بالمکاره و النار بالشهوات. و در بیان آنکه در آدمی نفس معنیئی است که صفتش حالی بین است و مدد از دیوان دارد و عقل معنیئی است که صفت او عاقبت اندیشی و پایان بینی است و مددش از فرشتگان است و جان معنیئی است منبسط که صفت و اثر او حیات است و دل معنیئی است و لطیفه‌ای که چون در دوفکر متردد باشی که عجب این کنم با آن آخر بهر کدام که فرود آئی و آنرا صائب دانی آن جوهر و لطیفه دل است. و ذات معنیئی است که میگوئی دل من جان من عقل می اینهمه را از خود بچیزی اضافت میکنی آن چیز ذات است.
مصطفی گفت با صحابه عیان
در بیان ره جحیم و جنان
هست راه بهشت خارستان
راه دوزخ بود گل و ریحان
هر که در راه خار زار رود
دانکه جانش مقیم خلد شود
هرکه او راه گلستان بگزید
بیگمان دان که در جحیم خزید
هرکه او تلخ زیست شیرین مرد
عاقبت بعد ز هر شکر خورد
عاقبت بین بود یقین عاقل
نقد جا ئ ی گزید هر غافل
صفت عقل عاقبت بینی است
هرچه کرده است میکند دینی است
عکس او نفس شوم دون پلید
عاقبت ننگریست حالی دید
عقل را چشم سوی آخرت است
سوی خلد و ثواب و مغفرت است
نفس را شهوت است مطلوبش
ذوق حالی است کرده مغلوبش
مدد عقل دایم از ملک است
چون ملک عقل نیز از فلک است
نفس بد چونکه شیر دیو مزید
جنس او بود از آن ورا بگزید
ملک و عقل هر دو یک نوراند
دیو با نفس مست دیجور اند
نس بد را ز عقل نیک بدان
دوست عقل است و نفس دشمن جان
هر یکی را ز سیرتش بشناس
تاروی در عیان رهی ز قیاس
روح را دان که معنئی است بسیط
ساده یک سان بسان بحر محیط
نیست جز زندگی در او صفتی
کس نیابد جز این بر او صفتی
کشف گردد ز جنبش حیوان
کاندرو مضمر است و پنهان جان
بهمین وصف جان شود معلوم
غیر این نیست اندرو مکتوم
باز چون پیش آیدت کاری
از بدو نیک چون گل و خاری
متردد شوی کدام کنم
تا که مقصود خود تمام کنم
زان دو کارت یکی که شد مختار
آن لطیفه بود دل ای دلدار
هرکدامین طرف که شد غالب
میل تو آن دل است ای طالب
چونکه گشت اینهمه برت ظاهر
از صفات پلید و از طاهر
ذات را هم بجو که دریابی
گر ز اهل نماز و محرابی
آن اضافت که میکنی تو بخود
از دل و روح و جسم و هوش و خرد
تن من جان من همیگوئی
چونکه اندر سخن همیپوئی
ذات آن من بود یقین میدان
گشت سر فاش از جوانمردان
آنچه گوئی بمردمان تو و من
ذات آن است ای عزیز زمن
چون اضافت کنی بخود بزبان
از دل و عقل از تن و از جان
از سر و پای و دست و هر چه جز آن
که از آن منند بی ز گمان
آن اضافت که میکنی جان را
یادل و عقل و هوش و ایمان را
ذات تو باشد آن مشار الیه
همه همچون رعیت اند لدیه
آن مضاف الیه ذات تو است
یک بود ذات را مگو که دو است
پس یقین شد که غیر این همه ای
از ازل تو شبان این رمه ای
هرچه اندر تو هست بنمودم
قفل را بی کلید بگشودم
تا ببینی چه گنجها داری
گهر و لعل بی بها داری
تا که گردی بخویشتن مشغول
بشناسی فرشته را از غول
عقل را از ملک جدا نکنی
روی را جز سوی خدا نکنی
هم بدانی که نفس و دیو یکی است
شودت این یقین ت را چه شکی است
دان که دل هم در اندرون شاه است
بیشمارش غلام و اسپاه است
عقل هم چون وزیر اندر تن
باقیان چون حشم ز مرد و ز زن
هرچه زاید ز عقل مرد بود
چون طبیب آن دوای درد بود
وانچه زاید ز نفس باشد زن
رای زن بد بود برویش زن
لشکرش بیشمار و حد و کران
فکرها اند لشکرش میدان
فکر عقل لشکر کیوان
فکر نفس لشکر دیوان
از پری و ز دیو لشکر ها
بیعدد در صدور پیکرها
دل سلیمان و جمع دیو پ ری
پیش او لشکرند چون نگری
پادشاهیش را ز خاتم دان
امر و حکمش ز خاتم است روان
گر بود خاتمش سلیمان است
ورنه در قدر کم ز دیوان است
امر انگشتری است پاسش دار
تا نیفتی ز سروری ای یار
زانکه خاتم چو دیو از تو برد
بعد از آن کس بیک جوت نخرد
چون که آدم شکست امر خدا
رفت بیرون ز جنة الماوی
حله ها زو پرید و شد عریان
ماند اندر فراق حق گریان
ناله میکرد زان غبین شب و روز
زاتش هجر بود اندر سوز
نزد حق توبه اش چو گشت قبول
شد میسر ازلن سپس مأمول
هم تو از توبه رو سوی امرش
تا بنوشی ز ساقیان خمرش
شاه گردی چنانکه بودی باز
هر طرف صیدها کنی چون باز
تخت و ملکت ز حق شود حاصل
گر کنون فاصلی شوی واصل
چون ترا توبۀ نصوح بود
پیش حق رتبت چو نوح شود
خاتم امر را نگه میدار
هین بدیوش ز غافلی مسپار
دزد اگر غافلی برد رختت
نشوی غافل ار بود بختت
ای خنک آنکه باشد او بیدار
بر سر رخت و بخت دین هشیار
شود از دست دزد دین ایمن
اینچنین کس بخود بود محسن
اول اصلاح خود کن ای سره مرد
تا که اصلاح کس توانی کرد
عدل اول بخود کن ای طالب
تا که بر نفس بد شوی غالب
ورنه چون ظلم میکنی خود بر
کی کنی عدل بر کسی دیگر
آنکه با خود نکرد عدل بدان
نکند عدل بر ستم زدگان
هر که او گشت راست در ره هو
همه کژها شوند راست از او
چون تو هستی بدست نفس اسیر
غرقۀ بحر جهل و قهر و ز حیر
سوی خود خلق را چرا خوانی
گر تو دربند خیر اخوانی
خویش را اول از خطر بجهان
گرد ایمن ز رهزنان بجهان
چون که ایمن شوی از این طوفان
خلق را سوی امن آنکه خوان
دستشان را بگیر و آن سو کش
سوی آن باغ و گلشن و جو کش
همه را میخوران از آن نعمت
کاندر او نیست زحمت و نقمت
ورنه در چاه نفس چون افتی
کم زکاهی اگر چو که زفتی
در بن چه چ و ساختی مسکن
شد فراموشت آن قدیم وطن
مانده ای دور از آن وطن اینجا
سالها در میان خوف و رجا
آب شورش چو بر تو شد شیرین
کفر او گشت پیش تو چون دین
خو گرفتی در این مقام کره
گشت بر تو خوش این مقام کره
شد فراموشت آن جهان قدیم
که بدی با ملک جلیس و ندیم
وانچنان باده ها و مستیها
کز بلندی است دور و پستیها
وان ندیمان خوب جان افزا
که برون اند از زمین و سما
وانکه با حق بدی ز عهد الست
بی شراب و قدح خوش و سرمست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۷ - در تفسیر این آیه که الست بربکم قالوا بلی و در شرح مراتب بلی ها
بود از حق الست از تو بلی
بی لب و کام جست از تو بلی
چون رسید امر اهبطوا بروان
شد روان سوی جسم زودروان
حق فرستاد این طرف جان را
تا کند فاش سر پنهان را
تا بدانند هر بلی نه بلی است
یک بلی ز اسفلست و یک ز علی است
یک بلی بد قوی و یک بدسست
یک بد از کژ یکی زراست درست
یک بلی بود از سر تحقیق
یک بتقلید بود ای صدیق
رتبت هر بلی شده ممتاز
دور از همدگر چو بلخ و حجاز
روحها چون شدند در اشباح
شاد و خندان چو راح در اقداح
نقل کردند از آن مقام لطیف
جاگرفتند در جسوم کثیف
روح بیچون درآمد اندر چون
تا شود زانچه بود و هست افزون
تا که در غیبت او کند طاعت
پی هر طاعتی برد راحت
نشود غره درجهان غرور
باشد از غیرحق همیشه نفور
زانکه ایمان بغیب آوردن
طاعت حق در این جهان کردن
به بود زانکه در حضور خدا
گرچه آمیخته بود بریا
چونکه شه باحشم شود پیدا
بنده کی سرکشد ز خوف آنجا
کام و ناکام رام گردد او
چون که بی پرده شه نماید رو
بل ز هیبت چو برگ که لرزد
دائما طاعت خدا ورزد
از بناگوش در طلب پوید
وز دل و جان رضای حق جوید
لیک این نیک دان که آن ساعت
هیچ مقبول ناید آن طاعت
زانکه اندر حضور قسمت نیست
بندگی راش هیچ منت نیست
یک بغیبت به است از صد آن
که بود در حضور ای همه دان
گاه غیبت بود حضور عظیم
داشتن پاس امر شاه کریم
پس عبارت یکی صداست اینجا
زانکه زاد او میان خوف و رجا
با وجود موانع این خدمت
میکند بر امید آن زحمت
نقد را میهلد پی نسیه
زانکه بر وعده میکند تکیه
رنجها می کشد بر آن امید
که بود روز حشر روی سپید
میزید تلخ تا مرد شیرین
ترک راحات میکند بی دین
مردمان را از آن خدا افزود
بر ملایک که کردشان مسجود
زانکه با این موانع بیحد
روی می آورند سوی احد
کرد مسجود جمله آدم را
زانکه در وی نهاد آن دم را
هر که از نسل او رود ره را
برد از صدق نام اللّه را
خدمت حق کند در این دنیا
تا برد صد ثواب در عقبی
رتبتش از ملک شود افزون
گذرد عاقبت ز نه گردون
پس خدا بهر امتحان اینجا
روحها را گسیل کرد که تا
حد هر یک چو خور شود پیدا
بر غنی و فقیر و پیر و فتی
که کدام است قلب و نقد کدام
فاش گردد بر خواص و عوام
شد یکی رهبر و یکی رهزن
در جهان هر سوئی زمرد و ز زن
چون خطاب الست کرد خدا
همه گفتند بلی جواب آنجا
آن بلیها اگرچه یکسان بود
ظاهراً جمله یک صفت بنمود
در حقیقت نبوده اند یکی
یک بزاد از یقین و یک ز شکی
متفاوت بد آن بلیهاشان
فرق هر یک گذشته از کیوان
کردشان حق جداز همدیگر
تا که شد فرقشان عیان چون خور
بر همه نقد و قلب پیدا شد
نقد والا و قلب رسوا شد
زان سبب از فرشتگان یزدان
کرد ابلیس را جدا میدان
ظاهرا گرچه از ملایک بود
باطناً بود کافر و مردود
محک نقد و قلب گشت آدم
از ملایک جداش کرد آن دم
چون وجودش پدید شد ز عدم
شد جدا روحها چو شادی و غم
کفر او گشت بر همه روشن
زانکه چون خار بود در گلشن
اینچنین امتحان بهردوران
رفت بر انبیا و امتشان
در پی هر نبی نبی دگر
زان فرستاد مختلف پیکر
هر یکی را زبان و اخلاقی
هر یکی نامدار آفاقی
تا که باطل ز حق جدا گردد
تا که هر یک باصل واگردد
نبئی چون رسید زامت پیش
از یکی نوش دید و از یک نیش
از یکی خشم و جنگ و قهر و جفا
از یکی مهر و صلح و لطف و وفا
امت اولین اگرچه بدند
امت آخرین نبی نشدند
زانکه پیمانه می پرستیدند
نور پیمانه را نمیدیدند
هر دو چون پریدند از یک نور
هر که دو دیدشان بماند او دور
چون همه انبیا یکی نوراند
وز یکی خمر مست و مخموراند
همه آب لطیف آن نهرند
گرچه بر منکر و عدو قهرند
هر که مرغابی است میداند
بحر را واندر آب میراند
آب را ماهیان ز جان جویند
تا در آن آب شادمان پویند
مار خاکی ز آب پرهیزد
از لب بحر و جوی بگریزد
گرچه مار است منکر دریا
مرغ آبی بود ز جان جویا
پ یش این شهد و پیش آن زهر است
نزد این لطف و نزد آن قهر است
منکر آن نبی چو ماران اند
گرد گلزار همچو خارانند
خاکیان گرد آب کی گردند
زانکه رسته ز خاک چون گردند
قوتشان دائماً چو خاک بود
میلشان کی ب سوی آب شود
قند را سگ باستخوان نخرد
چون بیابد حدث بعشق خورد
قند طوطی خورد که گوینده است
قوت خود را بصدق جوینده است
هر کسی قوت خویش میجوید
سوی مطلوب خویش میپوید
امت آن نبی اگر ز نظر
میشدی پیش این نهادی سر
کی بگفتی که آن نبی دگر است
یا خود آن آب بود این شرر است
تشنه دیدی که آب را نخورد
یا کسی کو فروشدش نخرد
مدح کوزه کند ننوشد آب
گفته با آب کوزه را دریاب
هست بیگانه او یقین از آب
همچو مار است قوت او ز تراب
خلق بعضی مقلدان بودند
همه نی از موحدان بودند
نبد ایمانشان ز علم و نظر
بوده در نقش دین بسر کافر
جملۀ انبیا شدند محک
تا هویدا شود یقین از شک
مصطفی چون رسید در دورش
کرد رحمت خدای بر دورش
امتش همچو او گزیده شدند
زامتان دگر سزیده شدند
نامشان گشت امت مرحوم
تا نمانند از خدا محروم
رحمة العالمین از آن است او
که برد ز و عطا بدو نیکو
پیش از او بوده امت واحد
نبد اندر میانه یک ملحد
همه مقبول و نیک در ظاهر
شده یکرنگ مؤمن و کافر
چون محمد رسید گشت جدا
بد ز نیکو و زشت از زیبا
شده ابوذر ز صدق جان صدیق
شد ابوجهل ملحد و زندیق
بولهب همچو دیو شد مردود
گشت سلمان عزیز همچون هود
قلب از نقدها جدا شد از او
همه بنمود بی حجابی رو
یک شد اندر جهان چو مه پیدا
گشت یک چون بلیس دون رسوا
یک چو فرعون ماند بی عونی
زین نمط بیشمار هر لونی
هر نبی بود چون محک بجهان
گشت از ایشان عیان سر پنهان
شد از ایشان جهان شب چون روز
زان که بودند نور ظلمت سوز
هیچ چیزی شود ز روز نهان
نشنید این کسی ز کس بجهان
این جهان چون شب است دان که در او
هست پنهان یقین بدو نیکو
خوش رود قلبها نهان در شب
بیع با آن کنند خلق اغلب
قلب را رونقش بود شب تار
زان رود خوش روانه در بازار
زانکه پنهان شود بشب عیبش
چون خری هان نکو طلب عیبش
تا نگردی چو جاهلان مغبون
تا نگیری بجای زر مس دون
لیک در روز میشود پیدا
نقد از قلب و زشت از زیبا
روز روشن کساد قلب بود
قیمت او بروز فاش شود
درم زیف میشود مهجور
همچو در کعبه بربط و طنبور
زانکه ذات نبی بود چون روز
زاوشود شیر نر جدا از یوز
مینمایند بی حجاب از او
مؤمن از کافر ولی ز عدو
آن زر صاف روز را طلبد
آتش بافروز را طلبد
زانکه در نار به شود پیدا
پیش صراف عاقل و دانا
که چسان است و چیست مقدارش
نزد او روشن است معیارش
نقد در نار خوش شود رخشان
همچو در باغها گل خندان
لیک آن قلب را ببین درنار
چون همیگرددش سیه رخسار
پیش خورشید مصطفی بنگر
گر تراهست عقل و جان و نظر
بی غطا رستخیز و محشر را
عز و ذل و خلیل و آزر را
هر طرف آزری و عیسائی
هر طرف قبطئی و موسائی
بی حجابی نموده نیکو و بد
از همه جنس بی شمار و عدد
یک نموده سیاه همچون قیر
یک چو مهر و چو مه سپید و منیر
قدر یک رفته تا بهفتم چرخ
قدر یک کم ز کاه و هیزم و مرخ
یک چو او گشته عالم و عامل
قطب و هادی و فاضل و کامل
کرده همچون قیامت کبری
جان ها را پدید در تنها
باز گردیم سوی آن تقریر
که چه ذات است نفس پرتزویر
راه حق را همیزند شب و روز
چه نکرد این شرار مردم سوز
از زن و مرد از او کسی نرهید
غیر عاشق ز چنبرش نجهید
خلق را کرد از خدا محروم
تا که گشتند همچو او مذموم
نبود دشمنی از او بدتر
بشنو شرح او ز پیغمبر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۸ - در معنی این حدیث که اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک. این تن را که دوست تر از همه میداری و بروی لرزی از او قویتر دشمنی نداری
مصطفی گفت بدترین دشمن
مر ترا نفس تست اندر تن
پند او را بهیچ نوع قبول
مکن ار چه همه بود معقول
هرچه گوید خلاف آن میکن
شاخ زشت است برکنش از بن
عقل مرد است و نفس باشد زن
هرچه زن گویدت برویش زن
قصد خون تو دارد آن دشمن
مرد باش و بزن ورا گردن
زود بهر خ ر اش کن قربان
تا شود کشف معنی قرآن
زانکه احمد بمرگ کرد آنکشف
تا نمرد او نگشت قرآن کشف
مرده بود از حیات نفس تمام
نبد از هستیش بر او جز نام
نفس را کشته بود پیش از مرگ
بهر حق کرده غیر حق را ترک
چون شوی کشته همچو او آنگاه
گردی از حال کشتگان آگاه
نفس را کش تو زود چون احمد
تا شوی زنده و رسی با حد
نفس را کش که مار رهزن اوست
عقل یا راست و ره برو نیکوست
نفس فرش است تحت فرش بود
عقل عرش است فوق عرش بود
چون کنی بیخ نفس را از بن
بخشدت حق ز جود علم لدن
تن ما آلت است در کف جان
هیچ آلت ز خود نشد جنبان
قال از حال میشود پیدا
تا چه حال است در تو ای جویا
گر بود حالت خوش و زیبا
چشم باطن از آن شود بینا
ور بود حالت تو زشت و پلید
همه گردند از آن سفیه و ب لید
حال بد را بدل کن ای طالب
تا که قال خوشت شود غالب
چون که آمد ز حال خوش قرآن
گشت آن قال معجزه بجهان
پ یش از موت موت این باشد
اینچنین موت نورها پاشد
موت تبدیل روح حیوانی است
اینچنین موت خلق انسانی است
رستن از جهل و جمله علم شدن
پاک گشتن ز خشم و حلم شدن
اینچنین موت را که خواند موت
اینچنین یافت را که خواند فوت
چون که از نفس بد شوی تو جدا
رسدت وصل در جوار خدا
وصل چه چونکه جام حق خوردی
بی دوی عین ذات او گردی
دوی اینجا بود که هستی تست
یک بود آن طرف که مستی تست
عدد اندر چراغهاست بدان
نورشان بی دوی بود یکسان
گر ترا در چراغها شکی است
در یقین رو بدان که نور یکی است
نی که یک گوهر است دایم جان
گرچه هستند بی عدد ابدان
تابد از هر بدن برون تابش
تابشش را ببین و دریابش
کوست یک گوهرو نگردد دو
گرچه خود را نماند از من و تو
هستی آدمی است شهر عظیم
اندر او صد هزار خلق مقیم
فکرها اند خلق نی اجسام
جسمها فکر را چو آلت رام
جسم از اندیشه میشود جنبان
گه سوی خانه گه سوی دکان
هر کجا گویدش برو برود
هرچه فرمایدش تن آن شنود
بس یقین شد که جسم آلت اوست
فکر مغز است و جسم باشد پوست
خلق زنده بدان که افکاراند
زانکه تنها بفکر بر کارند
جسم چون مرکب است و فکر سوار
هر کجا راندش رود ناچار
صور آب و گل بود محدود
فکرها بیشمار و نامعدود
در چنان شهر کاین چنین خلق اند
نیم بدخو و نیم خوش خلق اند
عقل و نفس اند اندر آن حاکم
آشکارا و هم نهان حاکم
شحنه و نایب خدا خرد است
شحنۀ دیو نفس شوم بداست
حکم عقل ار دراو بود ناقد
نفس معزول گردد و کاسد
باشد آن شهر خاص از آن خدا
شود ایمن ز رنج و خوف و بلا
تا ابد دائماً بود معمور
هم اهالیش غرق عیش و سرور
اندر آن شهر باغها و قصور
سقف و دیوارشان همه از نور
ذکر حق بشنوی ز بازارش
بوی حق آیدت ز گلزارش
همه دایم بروزه و بنماز
بصفا و بعشق و صدق و نیاز
همه از جان و دل بحق مشغول
همه را حاصل اندر و مأمول
تا خدا هست باشد آن باقی
از شراب طهور حق ساقی
ور شود نفس حاکم اندر شهر
آخر آن شهر را بسوزد قهر
اندر آنجا چو عقل شد معزول
گشت منصب از آن نفس فضول
نایب دیو شد در او بر کار
مردمش گشته زو همه فجار
غافل از حق همه صغیرو کبیر
نفس در وی امیر و عقل اسیر
همه محکوم حکم دیو لعین
برده ایمان ز جمله آن بیدین
همه مشغول اندر او بفجور
همه را از زنا و خمر سرور
همه را عشق امردان و زنان
همه را ذوق از کباب و زنان
خویشتن را همه سپرده بدیو
همه اندر ضلال رفته ز ریو
ور بود حکم هر دو اندر شهر
نیم او لطف دان و نیمی قهر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۹ - در تفسیر این آیت که فمنکم کافر و منکم مؤمن هم کفر و ایمان در تو مضمر است، و هم زمینی و هم آسمانی تا آخر الامر کدام صفت غالب شود که الحکم للغالب
در تو جمع است کفرو هم ایمان
گشت مضمر فرشته هم شیطان
در نبی گفت تا شوی موقن
که توئی کافر و توئی مؤمن
بنگر زین دو کیست عالیتر
سر که افزونتر است یا شکر
هر کدامین که بر تو شد غالب
از شمار و ل ی تو ای طالب
سر میزان همین بود میدان
نقد در خود ببین بنسیه ممان
غالب اندر درم چو نقره بود
در شمار درم روانه بود
ور بود غالب درم مس بد
پیش صراف خوار باشد و رد
پس یقین شد که حکم غالب راست
زانکه مغلوب از شمار فناست
نبود این حدیث را آخر
شرح کن تا چه کرد آن فاخر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۰ - رجوع کردن بقصۀ شفاعت مریدان و پذیرفتن ولد سخن ایشانرا و بمقام والد خود بشیخی نشستن
چونکه بنشست بر مقام پدر
داد با هر یکی دفینۀ زر
کمترینی که بد بعقل حقیر
گشت فرزانه و علیم و خبیر
بیعدد مرد و زن مرید شدند
همه اندر هنر فرید شدند
خلقا ساخت در طریق پدر
کرد در هر مقام یک سرور
زانکه از دور اهالی هر شهر
همه بودند تشنۀ این ن هر
مانده بودند در وطن ناکام
همچو مرغان بسته اندر دام
خویش و فرزند گشته مانعشان
این طرف آمدن نبود امکان
واجب آمد کز این طرف هر جا
برود یک خلیفه ای از ما
تا نمانند تشنگان لقا
خشک و بی آب از چنین دریا
خل ف ا پر شدند اندر روم
تا نماند کسی ز ما محروم
روم چی بل همه جهان پر شد
قطرۀ جمله زین عمان درشد
نور این خور گرفت عالم را
دید این هر که دارد آن دم را
همه گشتند مقتدا بسزا
هر یکی شیخ و پیشوا بسزا
همه گشتند لعل از این خورشید
همه را از خدا رسید نوید
ره بریدند جمله چون مردان
همه برخاستند از تن و جان
تا نبشیتم بهرشان شجره
باغشان داد بیعدد ثمره
همه صادق شدند چون فاروق
صیت ایشان گذشت از عیوق
هر یکی را جدا مرید شدند
خلق بسیار مستفیذ شدند
هر کشان دید دان که ما را دید
زانکه جمله یکیم در توحید
بتن ار چه نموده ایم جدا
جان جمله یکی است در دو سرا
تو بجان درنگر گذر از تن
تا که گردد یکی ما روشن
بنشاندیم هر طرف نایب
تا نمانند از این عطا خایب
زانکه نایب بود بجای منوب
هست همچون مناب نایب خوب
چون بود دور جوی آب صفا
تشنگان را بود چو جوی سقا
باغ چون دور باشد و اشجار
حاصل آید مرادها ز ثمار
این چنین سنت از خداست روان
میفرستد رسول هر دوران
زانکه هر کس ندارد آن قوت
که برد بی نبی ز حق رحمت
هر خسی را کجاست آن رتبت
که شود ز اهل منزل و رؤیت
هر نبی گشت واسطه که زهو
پند و پیغام آورد این سو
تا نمانند بی نصیب از حق
همچو طفل از نبی برند سبق
از نبی بشنوند امرش را
زانکه ساقی نبی است خمرش را
همه امر خدا بجای آرند
وانچه کرده است نهی بگذارند
همه اندر رضای او کوشند
همه ازنار عشق او جوشند
تا ز کژهای نفس پاک شوند
سوی خلاق خوب و صاف روند
در تو مضمر پلیدی و پاکی است
نیم خاکی و نیم افلاکی است
جهد کن تا ز زشت باز رهی
از بدی نقل کن بسوی بهی
تا رهد خوبیت از آن زشتی
بردت بحر عشق بی کشتی
چون شوی خوب سوی خوب روی
جنس آنی باصل خود گروی
حق جمیل و جمال را خواهد
گذر از قال حال را خواهد
ور نرفت از تو این زمان زشتی
خوبیت گم شود در آن زشتی
دردرا کن دوا بپند حکیم
ورنه ناسور گشت و ماند مقیم
بعد از آنش دوا ندارد سود
این زمان کن وجود خود را جود
خودیت هست کان زشتیها
زشت را کن برای خوب فدا
نبود خود تجارتی به از این
که بری تو ز زشت خوب گزین
عوض قلب زر صاف بری
عوض زهر قن د و شهد خوری
عوض جسم جمله جان گردی
عوض یک قراضه کان گردی
عمر ده روزه ات هزار شود
بلکه بیحد و بیشمار شود
رنجها یک یک از تو بگریزند
مرگها جمله از تو پرهیزند
فارغ آئی ز کاسه و از دیگ
بر تو یکسان شوند گندم و ریگ
در جهانی روی که موتش نیست
وقت یابی در او که فوتش نیست
چون که بیسر شوی سری یابی
چون مس از کیمیا زری یابی
عیش و طیشت ز حق بود باقی
نکنی بر حقوق حق عاقی
زان نئی از حقوق حق شاکر
که پر از غفلتی تو ای ماکر
ورنه اینجا چو منعمت پیدا
گردد و بخشدت هزار عطا
کی کنی تو حقوق آن نعمش
چونکه پیدا بود چو خور کرمش
کو را گر اوفتد بود معذور
دیده ور کی فتد چ و دارد نور
خلق کورند از آن کنند خطا
کور لابد که گم کند ره را
زان بود توبه این طرف مقبول
که نکردند کشف سرزفضول
هست ایمان بغیب مردم را
نیست گوهر بجیب مردم را
و عده ها را شنیده از قرآن
که رسد در جزای خیر ج نان
هم شنیده که جاهلان لئیم
بروند از فعال بد بجحیم
چون نشد آن شنیده شان دیده
گنج طاعت بماند پوشیده
همه اعمالشان بشک مقرون
کم کسی راست نور ذوق درون
کم کسی مخلص است در ایمان
طاعت هر کسی ندارد جان
گر کنی طاعت و نماز اینجا
ور فزائی ز دل نیاز اینجا
رسدت عاقبت جزا پی آن
از خدای کریم حور و جنان
ورنه در آخرت چو کشف شود
پرده از پیش چشمها برود
همه پوشیده ها عیان گردد
این جهان محو آن جهان گردد
سرهای درون شود پیدا
نیک گردد عزیز و بد رسوا
روی نیکان شود سپید چو ماه
روی بدکارهمچو قیر سیاه
یوم تبیض وجوه گفت خدا
یوم تسود وجوه بهر جزا
نی زمین ماند و نه چرخ و فلک
حق کند جلوه با سپاه ملک
که نگردد در آن زمان محکوم
از هزاران یکی شود مرحوم
توبه ها آن زمان ندارد سود
ناله و گریه ها بود مردود
زانکه وقت درودن و دخل است
تمرگیری نهالت ار نخل است
ور نهالت بود ز خار ای شوم
میوه ات زان شجر رسد زقوم
طاعت وصوم و ذکر تخم تو گشت
دار دنیات بود موضع کشت
گر بکشتی تو بدروی اکنون
ورنه مفلس بمانی و مغبون
مفلسان را بود مقام جحیم
مؤمنان را بود سرای نعیم
این ندارد کران ولد خلفا
کرد در روم هر کجا پیدا


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۱ - در بیان آنکه شمس الدین و شیخ صلاح الدین و چلبی حسام الدین قدس اللّه سرهم که خلفای حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز بودند در ولایت و بزرگی و علوم مشهور نبودند از تقریر ولد همچون مولانا شهرت گرفتند و مشهور شدند اگرچه ولایت و بزرگی ایشان عظیم پنهان بود چون آفتاب ظاهر گشت
گرچه بدوالدش قوی مشهور
نبد او همچو شمس دین مستور
همه او را ز جان مرید بدند
در زمان ولد مزید شدند
اولیا را که والدش بگزید
نی ز تقلید بل ز غایت دید
بعد والد شد ازولد پیدا
که چسان داشتند کارو کیا
شرحشان کرد از دل و از جان
بر ملا تا شنید پیر و جوان
یکدمی کرد شرح طاعتشان
یکدمی عزلت و قناعتشان
یکدمی شرح قال جانیشان
یکدم از حالت نهانیشان
هر یکی را کرامتش چون بود
در نماز استقامتش چون بود
هر یکی را چه شکل صحبت بود
هر یکی را ز حق چه رتبت بود
هر یکی را چگونه بود ارشاد
هر یکی را چه نوع بخشش وداد
حاصل احوال جمله را یک یک
بنمود و رهید خلق از شک
همه از نومرید و بنده شدند
همه بودند مرده زنده شدند
همه را گشت بیگمان معلوم
که نبود این سر آن زمان مفهوم
شده است از ولد کنون پیدا
حال ایشان بنزد پیرو فتی
که ندارند در جمال نظیر
پیش ایشان کبیر گشته صغیر
قربشان بود از اولیا پنهان
زانکه نامد چو هر سه در دو جهان
جملۀ اولیا حبیب بدند
خاصگی حق و قریب بدند
همه مظهر بدند یزدان را
همه جان داده خلق بیجان را
همشان دستگیر خلق بدند
همه بی جسم روح محض بدند
شده اند این زمان چو حق پنهان
کس از ایشان نداده هیچ نشان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۲ - در بیان آنکه قطب پادشاه اولیاست. دولت اولیا و کار و کیای ایشان اگرچه عظمت عظیم دارد اما پیش عظمت قطب اندک است و بیمقدار. آن عظمتهای ایشان در او اثر نکند و از آن گرم نشود، زیرا عظمت او صد هزار چندان است و در تقریر این خبر که اولیائی تحت قبابی لایعرفهم غیری.
قطب از جمله است چیز دگر
تا چه سر دارد او عجب در سر
که ندارد زقالشان گرمی
نکند هم ز حالشان گرمی
قرب ایشان بنزد او بعد است
حالشان پیش مشگ او سعد است
وصل ایشان بنزد اوست فراق
همه جفت اند و همچو حق او طاق
بر حق هر کس ارچه خاص بود
لیک کی قرب خاص خاص شود
قرب او پیش خود بود بسیار
پیش این قرب هست بیمقدار
لقمۀ باز ک ی خورد بنجشگ
میردار در گلو برد بنجشگ
بار استر کجا کشد کره
کی بود همچو گنج یک صره
چه زند پیش شیر روبه دون
چون بر او پلنگ هست زبون
آخرون اند سابقون میدان
گر فزونی سوی فزونی ران
سخنی گو که کس نگفته است آن
بی نشان را نما بنقش و نشان
تا که گردد عدو ز عشق ولی
تا شود بینوا غنی و ملی
تا که هر ذره ‌ ای شود خورشید
تا سیه رو شود چو ماه سفید
تا شود قطره زان گهر دریا
تا شود کور از آن نظر بینا
تا که مرده ز گور برخیزد
پیش آید بعشق و نگریزد
راح دل را خورد اگر روح است
زان که آن راح کشتی نوح است
نکند سرکشی و آید پیش
نوش گردد بنزد او هر نیش
رنج پیشش یقین چو گنج شود
این چو دانست سوی رنج ر ود
تلخ خواهد نخواهد او شیرین
به ز حلوا بود برش زوبین
پیش او درد به ز صد درمان
تن چه بلکه فدا کند دل و جان
اینچنین کس ز فهمها دور است
زانکه او سر سر هر نور است
فهم هر کس بکنه او نرسد
روحها پیش روح اوست جسد
ذات و وصف ورا خدا داند
سر شه هر گدا کجا داند
گفت حق اولیا لباب منند
گرچه بنهفته در قباب منند
می نگنجد دوی در این وحدت
گذر از نقش ورو ببین وحدت
گذر از خنب و آن سبو دریاب
چون پراند آن ظروف از یک آب
از صور درگذر اگر یاری
تارسی بی حجاب درباری
پرده است این جهان و خلق از وی
مانده دور از جمال حضرت حی
اینچنین پرده هر کسی که درد
گوی بی صولجان ز جمله برد
هر کرا دل بود دراند سهل
هرکه بیدل بود شود بوجهل
رستمی کو چو مصطفی ای عم
تا براند درون شادی و غم
غم و شادی است پردۀ بینا
هر که آن را درد شود اعلی
آسمان و زمین حجاب کیند
خیر وشر نفع و ضر حجاب ویند


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۳ - در بیان اناالحق گفتن منصور حلاج رحمة اللّه علیه در حالت مستی و فتوی دادن مفتیان آن عصر بقتل او تافتنه نشود و خلق از دین بدر نیایند و پند دادن دوستان او را که از این سخن باز آی و توبه کن که تا ترا نکشند و اصرار کردن او در سخن و در تقریر آن که قالب آدمی همچون مهمانخانه‌ای است که دایما خلق غیبی در آن میآیند و میروند، الاخانۀ مرده و منجمد چه خبر و آگاهی دارد که در او چه مهمانان نزول میکنند مگر در خانه زنده باشد که ازمهمانان آگاه شود
نشنیدی حکایت منصور
شهسواری ورایت منصور
که بگفت او صریح با آن خلق
که منم حق در این تن چون دلق
همه گفتندش این سخن بگذار
خویش را در چنین بلا مسپار
قدر داری بپیش ما ز قدم
بسوی این خطر منه تو قدم
گرچه جست از تو این سخن بازآ
ترک جغدی بگوی شهبازا
گفت من راستم نگردم از این
کی شود کافر آنکه دارد دین
نیست این آن سخن که باز آیم
پی این چیست من همیپایم
که چه زاید مرا از این گفتن
وز چنین راز عشق ننهفتن
من در این رنج گنج می ‌ بینم
میفزاید از این کمی د ین م
عاقبت چون که تن نخواهد ماند
مهر تن را دل من از جان راند
که ز سر داد نست تخت و سری
او بماند که شد ز خویش بری
کاهش تن بود فزایش جان
عین درد است پیش من درمان
برگ در مرگ یافت هر درویش
مرهم جان خویش از دل ریش
نیست این را کرانه ‌ ای طاهر
عذر آن گفت را کنم ظاهر
هستیم را چو خانه ‌ ای میدان
هر نفس گونه گون در او مهمان
دمبدم خلق غیب چون باران
میرسند از جهان بی پایان
گه گه آن شاه نیز هم پنهان
میرسد چون سرور اندر جان
میکند دعوی خدائی او
چه گنه دارم اندر این تو بگو
من که از خرمنش یکی کاهم
کی بگویم کزان دم آگاهم
من چه دانم که شه چه میجوید
وان سخن را چرا همیگوید
بخیالی منم ورا بنده
گرچه دانم کزو بوم زنده
لیک دان کز خیال تا بخیال
هست فرقی عظیم و نیست محال
در خیال ولی است عین وصال
درخیال شقی وبال و ضلال
کو خیال ای پسر که ما حالیم
بر رخ خوب او چو یک خالیم
شاهدان پیش حسن ما زال اند
نزد این قد چون ا لف دال اند
هرکه عاشق بود ورا یاریم
با کسی کوست غافل اغیاریم
نیستم از شمار این خلقان
چشم بگشا مرا ببین و بدان
پیش از این جسم و جان بدم آن نور
هم همانم مکن تو فکرت دور
در زمین و زمان چو من کس نیست
خیره هر سو مرو هم اینجا ب ا یست
مکن از من گذر که در دوران
همچو من کس نیاید از پیران
در دلم جز خدا نمیگنجد
تن من از خدا همیجنبد
گر ترا هست چشم باز ببین
خوبیم را که هست فتنۀ چین
ور تو کوری از اصل مادرزاد
از چنین حسن کی شوی دلشاد
کور اصلی نبیند آن مه را
هر خسی کی سزد چنان شه را
گر شدی جان روی بر جانان
ور تنی عاقبت شوی ویران
زانکه تن ازوصال محجور است
لیک جان از شعاع آن نور است
آدمی هست چون طعام و چو دیگ
نیم او از زر است و نیم از ریگ
نیمش از پست و نیمش از بالاست
نیمش از دون و نیمش از والاست
کفر و دین اندرو چو روغن و دوغ
چون لباس نو و کهن در بوغ
نظر ماست کیمیای درست
نور ماهست رهنمای درست
نظر اهل تن بود بر پوست
نظر اهل دل همه در دوست
همه گفتند در جواب او را
گرچه گفت حق است در دو سرا
آن گروهی که از تو باخبرند
بهر تو پیش خصم چون سپرند
عذرت از منکران همیخواهند
زانکه از سر کار آگاهند
توبه کن زین بگو نرفت نکو
تا کند تیغ در غلاف عدو
گفت ازتیغ نیست ترس مرا
عالمم چه دهید درس مرا
چونکه در علم نیست پایانم
اینقدر را عجب نمیدانم
پیش عاشق چه قدر دارد سر
بر او چون یکی است زهر و شکر
گرچه خصمان کنند بردارم
من از آن دار وصل بردارم
بند بگسست و پند نپذیرم
زاتش عشق سوخت تدبیرم
لیس للعاشقین خوف الموت
لایبالون من حدیث الفوت
فی الغنا طالبون للافلاس
لایخافون من فداء الراس
لیس للراس عندهم مقدار
ماسوی اللّه عندهم اغرار
یشهدون الحیوة فی الاضرار
یلتقون الامان فی الاخطار
لهم العشق قبلة و صلات
لهم الفقر حشمة و صلات
زین نسق ماجری بسی کردند
حجج بیشمار آوردند
آن همه پندها در او نگرفت
همه را کار او نمود شگفت
کرد اصرار اندر آن دعوی
نی زعرفی شنید و نز فتوی
پس کشیدند بر سر دارش
چون چنین بود میل دلدارش
جان بجانان سپرد بی دردی
روی او تازه گشت چون وردی
همچنان میرسید آن آواز
بسوی گوش جملگان آن راز
همه گفتند فتنه افزون شد
خلق از دین و کفر بیرون شد
نار دروی زدند تا سوزد
تا که آن فتنه بیش نفروزد
بر سر نار نقش اناالحق شد
چون نگشتی چنین چو او آن بد
بر هر اخگر بنشسته گشت همان
اندران خیره ماند پیرو جوان
فتنه افزود و خلق سغبه شدند
گرچه اول از او نفور بدند
آتشش چون که گشت خاکستر
باد دادند ورفت بحر اندر
بر سر بحر شد بنشسته همان
خاص و عام آن بدید و خواند عیان
همه از جان و دل محب شدند
گرچه در دشمنی مجد بدند
خود کمین قدرت است این ز ایشان
همچو یک قطره از یم عمان
صد هزاران چنین و بل افزون
بنمایند با تو کن فیکون


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۴ - در بیان آنکه هر نبی و ولی بر همه معجزات و کرامات قادر بود. اگرچه هر یکی معجزه و کرامتی ظاهر کرد، الا بر تمامت قادر بود. بحسب اقتضای هر دوری چیزی نمود یکی شق قمر کرد و یکی مرده زنده کرد و همچنین الی مالانهایه. چنانکه طبیب هر رنجوری را دوائی دیگر کند لایق رنجش نه از آن است که همان مقدار میداند اما در آن محل آن میباید، نظیر این بسیار است. چون اولیاء و انبیاء علیهم السلام مظهر و آلت حق‌اند هرچه آلت کند در حقیقت صانع کرده باشد همچنانکه قلم در دست نویسنده مختار نیست اختیار در دست کاتب است پس چون از صورت ایشان معجزه‌ها و کرامتها را حق تعالی مینماید چون توان گفتن که حق بر بعضی قادر نیست این سخن و این اندیشه فی الحقیقه کفر باشد.
هر ولی جملۀ کرامت داشت
گرچه هر یک یکی دوزان افراشت
آن یکی از ضمیر خلقان گفت
آن یک از روشنی هر جان گفت
آن یکی نور داد ایمان را
آن یکی شرح کرد جانان را
آن یکی از کلام مستی داد
آن یکی کم زنی و پستی داد
آن یکی بر هوا نهاد قدم
آن یکی زد بر آب نقش و رقم
آن یک از سنگ چشمه کرد روان
آن یک از نار گلشن و ریحان
هر یکی را هزار چندان بود
اندکی بهر خلق گرچه نمود
وانبیای گزیده تا آدم
مثل موسی و عیسی مریم
معجز هر یکی دگرگون بود
هر یکی سوی حق رهی بنمود
آن یکی مرده زنده کرد بدم
وان یک از چوب اژدهای دژم
زان یکی نار تیز شد گل تر
زان یکی شد دو نیمه قرص قمر
از یکی کوه ناقه ‌ ای زائید
مدتی پیش منکران پائید
آن یکی آب از زمین جوشید
وز یکی کوه و دشت بخروشید
از یکی شد چو موم آهن سخت
وز یکی شد هزار بخت چو تخت
هر یکی بود بر همه قادر
گرچه جمله ز یک نشد ظاهر
همچو نقاش چست پر هنری
کو کند شکل مرغ یا شجری
نیست کو غیر آن نمیداند
جملۀ نقش را همیداند
یا که خیاط یک قبائی دوخت
نتوان گف کو جز آن ناموخت
یا که عالم ز دانش و تقوی
چون دهد بهر سائلی فتوی
هیچ گویند کو همان داند
یا از این بیش گفت نتواند
یا طبیبی دهد یکی دارو
ا رود خلط و صاف گردد رو
کس نگوید که علمش آن قدر است
وز بجز آن علاج بیخبر است
نی که یک آب میکند صد کار
در بساتین و روضه و گلزار
گاه از او آسیاب در کار است
گاه از او باغ و کشت پربار است
بمحلی رسد کند کاری
لایق آن محل دهد باری
هست این را مثال بی عدو حد
در گذر زین عدد گرو باحد
قدرت از حق بود نه از اجسام
زانکه معنی حق است و باقی نام
انبیا آلت اند و حق بر کار
همه بی اختیار و او مختار
آب اگرچه شود زلوله روان
نبود اصل آب لوله بدان
اصل آن آب باشد از دریا
گرچه از لوله ها شود پیدا
تن چو لوله است و قدرت حق آب
در مسبب نگر گذر ز اسباب
اولیا مظهر حق اند نه حق
حق از ایشان دهد بخلق سبق
مظهر باد برگ و شاخ تراست
کس نگوید که باد در شجر است
کرۀ باد از نظر دور است
اصل و فرع وی از شجر دور است
چون رسد باد گردد او آلت
همچو صوفی کند بسر حالت
همه بینند در سرش آن باد
همه دانند کز درخت نزاد
لیک اگر شاخ تر نجنبیدی
باد را چشم کس کجا دیدی
روی را گر کنی بهر طرفی
زیر و بالا و سوی هر غرفی
نقش خود را عیان کجا بینی
از جمالت نشان کجا بینی
مگر آئینه ‌ ای بدست آید
تا در آن نقش روت بنماید
همچنان روی باداز که ودشت
ننماید مگر ز شاخ و ز کشت
زانکه جنبان شوند چون آید
همه بیجان شوند چون آید
آینۀ باد شاخ تر باشد
لیک شاخی که بر شجر باشد
قدرت و معجزات از حق خاست
که بود عجز آن طرف که خداست
پس بود جمله معجز از یک ذات
ذات را گیر و در گذر ز صفات
میتوان گفتش این بدان تقدیر
که کنی فهم از من این تقریر
هر نبی معجزات آن همه داشت
گرچه هر یک دو سه از آن افراشت
هر یکی آن قدر نبد که نمود
هر یکی صد هزار چندان بود
بهر امت رسید معجزه ای
برد از هر نبی امم مزه ‌ ای
هر نبی وفق حال امت خود
کرد انعامها ز نعمت خود
اولیا را همه چنین میدان
همه هستند از خدا گویان
همه از خود تهی و از حق پ ر
در صدف گشته قطره هاشان در
همه را آن کرامت و داد است
همه را آن علوم و ارشاد است
گذر از نام و جمله را یک بین
چون بحق قایم اند جمله یقین
نطقشان از خدا بود نه ز خود
شده فارغ همه ز نیک و ز بد
این بدو نیک ضد همدگرند
کی در اضداد اهل دل نگرند
ضد و ندرا نباشد آنجا جا
هست دل از ورای خوف و رجا
آن طرف وحدت است بی اعداد
ره ندارد در آن سرا اضداد
فعل و قول همه بود از حق
دمبدمشان دهد خدای سبق
غیر ایشان سخن ز خود گویند
گرچه از علم و از خرد گویند
علم بر جانشان شده است روان
حظ ندارند هیچ از آن ایشان
بر همه آن علوم عاریه است
همچو در چوب کاب جاریه است
عاقبت علمها باصل روند
صاف چون رفت درد محض شوند
چون نگشتی تو عین علم اکنون
کی شوی واقف از علوم درون
بیخبر چون جماد مانی تو
گر سوی بیسوئی نرانی تو
آن جهان از تو چون نهان باشد
علم تو بهر این جهان باشد
گوش و هوشت بود سوی دنیا
بیخبر باشی از سر عقبی
آن فواید بتن رسد نه بجان
باشد آن علم بهر این ابدان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۵ - در بیان آنکه همچنانکه تن آب و گل طبیبان دارد، جان ودل را نیز هم طبیبان هستند و ایشان انبیاء و اولیاء‌اند اطباء میگویند که این بخور و آن مخور تا جسم بی رنج باشد و قوت گیرد و انبیاء و اولیاء میگویند که این بکن و آن مکن تا جان صفا یابد و فربه شود از این رو میفرماید مصطفی علیه السلام العلم علمان علم الابدان و علم الادیان
خلق را دردو چیز فایده است
تن و جان را از آن دو مائده است
علم ابدان و علم ادیان است
ملهم هردو علم دیان است
علم دینی شفای ارواح است
علم طبی علاج اشباح است
انبیا و اولیا حبیبان اند
کاندر اصلاح دین و ایمان اند
علم ایشان علاج جان ودل است
علم طب در دوای آب و گل است
نی که هر رنج را علاج دگر
هست و هر جسم را مزاج دگر
رنجها را علاج گوناگون
در کتب شرح کرد افلاطون
لایق هر مزاج دارو ساخت
چونکه اسباب رنج را بشناخت
این طبیبان از آن آب و گل اند
وان حبیبان از آن جان و دل اند
گویدت این طبیب دوغ مخور
تا که بلغم نگردد افزون تر
گویدت آن بیا دروغ مگو
رو قناعت گزین حرام مجو
تا ز خلط گناه گردی پ اک
تا روی چون فرشته بر افلاک
گویدت این بنوش بادۀ ناب
گه پیری که تا شوی کش و شاب
گویدت آن که آب کم خور و نان
تا بکاهد تن و فزاید جان
این بگوید بخور تو داروی کار
تا رود از گل تو خلط چو خار
آن بگوید گذر ز خشم و ز کین
تا که برها دهد نهالۀ دین
این بگوید بخور غذای لطیف
بحذر باش از طعام کثیف
تا که رویت چو گل شود خندان
چون مه چارده شوی تابان
آن بگوید که در نماز افزا
کبر را کم کن و نیاز افزا
تا رهی زین جهان چون سجین
بر شوی چون ملک بعلیین
این بگوید لباس نرم بپوش
چرب و شیرین خوش است از آن خورونوش
تا شوی فربه و ز ضعف رهی
رنج بر جسم خویش از چه نهی
گوید آن روز و شب مجاهده کن
بعد از آن روی حق مشاهده کن
گوید این عیش کن بنقد امروز
ک ا م ران و زنار صبر مسوز
گوید آن رنج کش که گنج بری
سر فدا کن که بیسری است سری
فرق بیحد شناس از این تا آن
تن نپرورد هر که دارد جان
رمز موتوا شنو ز قول رسول
تا نمیری کجا شوی مقبول
نشود حاصل آن بقیل و بقال
جوی آن را ز جوع و ترک منال
صوفئی آن بود که ذوق و فرح
سر زند ز اندرون بگاه ترح