عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۳ - حسد بردن مریدان مولانا بر شمس الدین
در شناعت درآمدند همه
آن مریدان بیخبر چو رمه
گفته باهم که شیخ ما ز چه رو
پش ت بر ما کند ز بهر چه او
ما همه نامدار ز اصل و نسب
از صغر در صلاح و طالب رب
بندۀ صادقیم در ره شیخ
ما همه عاشقیم در ره شیخ
جمله دیده از او کرامت ها
دیده هر یک در او علامت ها
شده ما را یقین که مظهر حق
اوست بی شک و ز او بریم سبق
گشته ما هر یکی از او دانا
همه زو برده بیشمار عطا
برتر از فهم و عقل این ره ماست
ش ا ه جمله شهان شهنشه ماست
آنچه ما دیده ایم کم کس دید
گوش هر کس چنین سخن نشنید
چشم ما را گشاد و بینا کرد
سینۀ جمله را چو سینا کرد
همه از وعظ او چنین گشتیم
در دل غیر مهر او کشتیم
همه چون باز صیدها کردیم
صیدها را بشاه آوردیم
خلق عالم همه مرید شدند
گرچه زین پ یشتر مرید بدند
شد ز ما شیخ در جهان مشهور
دوستش شاد و دشمنش مقهور
چه کس است اینکه شیخ ما را او
برد از ما چو یک ک هی راجو
ان چه جوی است کانچنان که او
همچو کاهی ربود و برد از جا
کرد او را ز جمله خلق نهان
می نیاید کسی ز جاش نشان
روی او را دگر نمی بینیم
همچو اول برش نمی شینیم
ساحر است این مگر بسحر و فسون
کرد بر خویش شیخ را مفتون
ورنه خود کیست او و در وی چیست
با چنین مکر میتواند زیست
کمترینی ز ماست بهتر از او
در سرش اینکه نیست مهتر از او
نی ورا اصل و نی نسب پیداست
می ندانیم هم که او ز کجاست
ای دریغا دگر چه زخم است این
که از او شد خراب این آئین
همه خلقان ز وعظ شد محروم
طالع سعد ما از او شد شوم
جمله گشته بخون او تشنه
ساخته بهر کشتنش دشنه
گاه گاهیش چون بدیدندی
تیغ بر روی او کشیدندی
فحش ها پیش و پس بگفتندی
همه شب از غمش نخفتندی
همه در فکر این که کی از شهر
رود او یا فنا شود از قهر
آن مریدان بیخبر چو رمه
گفته باهم که شیخ ما ز چه رو
پش ت بر ما کند ز بهر چه او
ما همه نامدار ز اصل و نسب
از صغر در صلاح و طالب رب
بندۀ صادقیم در ره شیخ
ما همه عاشقیم در ره شیخ
جمله دیده از او کرامت ها
دیده هر یک در او علامت ها
شده ما را یقین که مظهر حق
اوست بی شک و ز او بریم سبق
گشته ما هر یکی از او دانا
همه زو برده بیشمار عطا
برتر از فهم و عقل این ره ماست
ش ا ه جمله شهان شهنشه ماست
آنچه ما دیده ایم کم کس دید
گوش هر کس چنین سخن نشنید
چشم ما را گشاد و بینا کرد
سینۀ جمله را چو سینا کرد
همه از وعظ او چنین گشتیم
در دل غیر مهر او کشتیم
همه چون باز صیدها کردیم
صیدها را بشاه آوردیم
خلق عالم همه مرید شدند
گرچه زین پ یشتر مرید بدند
شد ز ما شیخ در جهان مشهور
دوستش شاد و دشمنش مقهور
چه کس است اینکه شیخ ما را او
برد از ما چو یک ک هی راجو
ان چه جوی است کانچنان که او
همچو کاهی ربود و برد از جا
کرد او را ز جمله خلق نهان
می نیاید کسی ز جاش نشان
روی او را دگر نمی بینیم
همچو اول برش نمی شینیم
ساحر است این مگر بسحر و فسون
کرد بر خویش شیخ را مفتون
ورنه خود کیست او و در وی چیست
با چنین مکر میتواند زیست
کمترینی ز ماست بهتر از او
در سرش اینکه نیست مهتر از او
نی ورا اصل و نی نسب پیداست
می ندانیم هم که او ز کجاست
ای دریغا دگر چه زخم است این
که از او شد خراب این آئین
همه خلقان ز وعظ شد محروم
طالع سعد ما از او شد شوم
جمله گشته بخون او تشنه
ساخته بهر کشتنش دشنه
گاه گاهیش چون بدیدندی
تیغ بر روی او کشیدندی
فحش ها پیش و پس بگفتندی
همه شب از غمش نخفتندی
همه در فکر این که کی از شهر
رود او یا فنا شود از قهر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۵ - دربیان آنکه چون خدا خواهد که قومی را هلاک کند خصمان را در نظر ایشان خوار و بیمقدار و اندک نماید اگرچه بسیار و بیشمار باشند و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امراً کان مفعولا
آن شنیدی که قوم بد طالع
بر سر بام مسجد جامع
در یکی قلعه ای نشسته بدند
گرچه آن قلعه بود سخت بلند
گرد قلعه ز هر طرف تاتار
آن گره را گرفته بد بحصار
بر سر بام نیز قوم از بیم
راست کردند منجنیق عظیم
میکشیدند سنگ بر تاتار
باز میگشت سنگشان هر بار
بر سر خانه شان همی افتاد
جمله را میفکند از بنیاد
پس یکی گفتشان ز اهل خرد
با چنین جنگ سر کسی نبرد
باژگون سنگ برشماست روان
یک نرفته از آن سوی خصمان
طالع خصمتان قوی است بسعد
بانگ از چه همیزنید چو رعد
چون خدایار آن گروه شده است
کمترین کاهشان چو کوه شده است
نشنیدی که مرغک بابیل
ک شت با سنگ خرد خود صد پیل
سنگک کوچکی ز منقارش
کمتر از فندقیست مقدارش
چون زدی بر سر چنان لشکر
کشته گشتی امیر و هم چاکر
ای خنک آنکه حق بود یارش
گرم باشد همیشه بازارش
اندک از حق بنفع بسیار است
پیش آن ذره خور قوی خوار است
یک تنه هر رسول بر عالم
زود شد پادشاه در عالم
هر یکی بر هزار غالب شد
چون خدا را بصدق طالب شد
همه عالم زبون او گشته
هرکه از او سر کشید شد کشته
تا بدانی عنایت است بکار
نه دلیری و لشکر بسیار
راست گفت آن صحابی سرور
بروایت ز قول پیغمبر
هر که برد از عنایت حق بو
گربه و شیر یک بود براو
یک درم نزد او و یک دینار
هم یکی باشد ای پسر هشدار
حق چو در یک درم نهد برکت
از زر آن بیشتر دهد برکت
ور از آن زر ستاند او برکت
نکند کار یک درم بصفت
گربه را برتو حق چو بگمارد
کندت پاره زنده نگذارد
ور نخواهد ز شیر برتو گزند
نگزد گر ب ب ندیش بکمند
چون خدا گ ر به را دهد نصرت
غالب آید ز شیر در قدرت
نی ز یک پشه کشته شد نمرود
هیچ لشکر نکرد او را سود
صد هزاران خدا چنین بنمود
گمرهان را بجز عمی نفزود
بر سر بام مسجد جامع
در یکی قلعه ای نشسته بدند
گرچه آن قلعه بود سخت بلند
گرد قلعه ز هر طرف تاتار
آن گره را گرفته بد بحصار
بر سر بام نیز قوم از بیم
راست کردند منجنیق عظیم
میکشیدند سنگ بر تاتار
باز میگشت سنگشان هر بار
بر سر خانه شان همی افتاد
جمله را میفکند از بنیاد
پس یکی گفتشان ز اهل خرد
با چنین جنگ سر کسی نبرد
باژگون سنگ برشماست روان
یک نرفته از آن سوی خصمان
طالع خصمتان قوی است بسعد
بانگ از چه همیزنید چو رعد
چون خدایار آن گروه شده است
کمترین کاهشان چو کوه شده است
نشنیدی که مرغک بابیل
ک شت با سنگ خرد خود صد پیل
سنگک کوچکی ز منقارش
کمتر از فندقیست مقدارش
چون زدی بر سر چنان لشکر
کشته گشتی امیر و هم چاکر
ای خنک آنکه حق بود یارش
گرم باشد همیشه بازارش
اندک از حق بنفع بسیار است
پیش آن ذره خور قوی خوار است
یک تنه هر رسول بر عالم
زود شد پادشاه در عالم
هر یکی بر هزار غالب شد
چون خدا را بصدق طالب شد
همه عالم زبون او گشته
هرکه از او سر کشید شد کشته
تا بدانی عنایت است بکار
نه دلیری و لشکر بسیار
راست گفت آن صحابی سرور
بروایت ز قول پیغمبر
هر که برد از عنایت حق بو
گربه و شیر یک بود براو
یک درم نزد او و یک دینار
هم یکی باشد ای پسر هشدار
حق چو در یک درم نهد برکت
از زر آن بیشتر دهد برکت
ور از آن زر ستاند او برکت
نکند کار یک درم بصفت
گربه را برتو حق چو بگمارد
کندت پاره زنده نگذارد
ور نخواهد ز شیر برتو گزند
نگزد گر ب ب ندیش بکمند
چون خدا گ ر به را دهد نصرت
غالب آید ز شیر در قدرت
نی ز یک پشه کشته شد نمرود
هیچ لشکر نکرد او را سود
صد هزاران خدا چنین بنمود
گمرهان را بجز عمی نفزود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۶ - رجوع کردن بقصه شمس الدین عظم الله ذکره
باز کردیم از این حدیث دراز
قصۀ شمس دین کنیم آغاز
چون غلوشان بر او ز حد بگذشت
دشمنیشان ز حد و عد بگذشت
شمس تبریز رفت سوی دمشق
تا شود پر دمشق و شام ز عشق
و ارهید از چنین خسان مرید
جان خود را ز مکرشان بخرید
پس خدا را گزارد شکر از جان
که رهید از گروه ی ایمان
چون حزین شد ز هجر مولانا
گشت معرض ز جمله آن دانا
دوستی را از آن نفر ببرید
مرغ مهرش ز لانه شان بپرید
چونکه آن رایشان نیامد راست
عکس شد آنچه هر یکی میخواست
گفته بودند اگر رود زینجا
ماند آن شاه ما بما تنها
همچو اول از او عطا ببریم
بی لب و کام قندهاش خوریم
بار دیگر ز پندهای خوشش
بجهیم از جهان و پنج و ششش
زین قفس باز همچو مرغ پریم
پرده ها را بعون او بدریم
نشد این وان قدر که بود نماند
زانچه دل یافت تار و پود نماند
همه گویان بتوبه گفته که وای
عفومان کن از این گناه خدای
قدر او از عمی ندانستیم
که بد آن پیشوا ندانستیم
طفل ره بوده ایم خرده مگیر
یارب انداز در دل آن پیر
که کند جرمهای ما را او
عفو کلی کزین شدیم دو تو
قد ما بود الف کنون دال است
ناله و گریه مان بر این دال است
ساعة لایراکم عینی
دمع عینی یفور کالعین
انا جسم و انتم روحی
خذیدی فی البحار یا نوحی
لامنی للکئیب غیرکم
کم یقاسی الفؤاد ضیرکم
صدکم قاتلی بلا سیف
کیف احنی انا بلاکیف
شجر العشق لامکان له
ثمر العشق لااوان له
یغ ت دی بثمره الارواح
لامساء لاکله و صباح
غیر حب الحبیب عندی شین
حیرتی فی هواه نعم الزین
وصلنا غیر قابل للبین
صدق قولی منزه عن مین
پارسی گو که جمله دریابند
گرچه زین غافلند و در خواب اند
آن گروهی که بودشان غفلت
کرده بودند از سفه جرات
پیش شیخ آمدند لابه کنان
که ببخشا مکن دگر هجران
توبه ها میکنیم رحمت کن
گرد گر این کنیم نقمت کن
توبۀ ما بکن ز لطف قبول
گرچه کردیم جرمها ز فضول
بارها گفته اینچنین بفغان
ماهها زین نسق بروز و شبان
شیخشان چونکه دیدازیشان این
راهشان داد و رفت از او آن کین
قصۀ شمس دین کنیم آغاز
چون غلوشان بر او ز حد بگذشت
دشمنیشان ز حد و عد بگذشت
شمس تبریز رفت سوی دمشق
تا شود پر دمشق و شام ز عشق
و ارهید از چنین خسان مرید
جان خود را ز مکرشان بخرید
پس خدا را گزارد شکر از جان
که رهید از گروه ی ایمان
چون حزین شد ز هجر مولانا
گشت معرض ز جمله آن دانا
دوستی را از آن نفر ببرید
مرغ مهرش ز لانه شان بپرید
چونکه آن رایشان نیامد راست
عکس شد آنچه هر یکی میخواست
گفته بودند اگر رود زینجا
ماند آن شاه ما بما تنها
همچو اول از او عطا ببریم
بی لب و کام قندهاش خوریم
بار دیگر ز پندهای خوشش
بجهیم از جهان و پنج و ششش
زین قفس باز همچو مرغ پریم
پرده ها را بعون او بدریم
نشد این وان قدر که بود نماند
زانچه دل یافت تار و پود نماند
همه گویان بتوبه گفته که وای
عفومان کن از این گناه خدای
قدر او از عمی ندانستیم
که بد آن پیشوا ندانستیم
طفل ره بوده ایم خرده مگیر
یارب انداز در دل آن پیر
که کند جرمهای ما را او
عفو کلی کزین شدیم دو تو
قد ما بود الف کنون دال است
ناله و گریه مان بر این دال است
ساعة لایراکم عینی
دمع عینی یفور کالعین
انا جسم و انتم روحی
خذیدی فی البحار یا نوحی
لامنی للکئیب غیرکم
کم یقاسی الفؤاد ضیرکم
صدکم قاتلی بلا سیف
کیف احنی انا بلاکیف
شجر العشق لامکان له
ثمر العشق لااوان له
یغ ت دی بثمره الارواح
لامساء لاکله و صباح
غیر حب الحبیب عندی شین
حیرتی فی هواه نعم الزین
وصلنا غیر قابل للبین
صدق قولی منزه عن مین
پارسی گو که جمله دریابند
گرچه زین غافلند و در خواب اند
آن گروهی که بودشان غفلت
کرده بودند از سفه جرات
پیش شیخ آمدند لابه کنان
که ببخشا مکن دگر هجران
توبه ها میکنیم رحمت کن
گرد گر این کنیم نقمت کن
توبۀ ما بکن ز لطف قبول
گرچه کردیم جرمها ز فضول
بارها گفته اینچنین بفغان
ماهها زین نسق بروز و شبان
شیخشان چونکه دیدازیشان این
راهشان داد و رفت از او آن کین
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۷ - در بیان فرستادن مولانا قدسنا، الله بسره العزیز ولد را برسالت سوی دمشق بطلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره
بود شه را عنایتی بولد
در نهان اندرون برون از حد
خواند او را و گفت روتورسول
از برم پیش آن شه مقبول
ببر این سیم را بپایش ریز
گویش از من که ای شه تبریز
آن مریدان که جرمها کردند
زانچه کردند جمله واخوردند
همه گفته ک ن یم ازدل و جان
خانمان را فدای آن سلطان
همه او را بصدق بنده شویم
در رکابش بفرق سر بدویم
رنجه کن این طرف قدم را باز
چند روزی بیا و با ما ساز
آن مکن تو بما که ما کردیم
زانکه تو سرمه ای و ما گردیم
چون تو لطفی و ما یقین همه قهر
کی دهد چاشنی شکر زهر
آنچه از ما سزید اگر کردیم
همچو خار خلنده سر کردیم
تو چو گلشن بیاو وصل نما
همچو مه ز ابر هجر باز برآ
همچنین زین نمط بوی میگو
دل او را بلابه ها میجو
باشد این گر بود مرا آن بخت
نرم گردد نگیرد این را سخت
دهدم باز وصل از سر لطف
بهلد هجر و بگذرد از عنف
پس ولد سر نهاد والد را
شکر کرد او خدای واحد را
گفت رفتم که آرم آن شه را
آن حبیب یحبه اللّه را
گشت از جان روان بسوی دمشق
راه را میبرید از سر عشق
بی تعب میدوید در صحرا
کم ز که میشمرد هرکه را
خار آن ره بر او چو گلشن بود
برد از هر زیان هزاران سود
نار گرما و سختی سرما
مینمودش چو قند و چون خرما
رنج در راه عشق گنج بود
زانکه از عشق مرده زنده شود
عاشقان زخم را بجان جویند
سوی مرهم از آن نمیپویند
از سرو سروری چو بیزارند
روی سوی فنا همی آرند
تا که از خویشتن رهند تمام
می جان را کشند بی لب و جام
نیست این را نهایت و آغاز
قصه را گو گذر ز گفتن راز
چون رسید او بنزد شمس الدین
آن شه اولیای با تمکین
بر زمین سر نهاد همچو م لک
گفتش ای شه غلام تست ملک
بعد از آن شست با حضور و ادب
از سر لطف شه گشاد دو لب
در سخن آمد و درر بارید
در دل و سینه عشق نو کارید
سر سر حدیث و قرآن گفت
کرد پیدا سری که بود نهفت
بی پرش بر فلک بپرانید
بی تنش گرد عرش گردانید
حجب از پیش چشم دل برداشت
شب تاریک را نمود چو چاشت
ظلمت از تن ببرد و از دل وجان
تاروان گشت همچو سیل روان
سوی بحری که بیحد است و کران
اندر او چون رسید یافت امان
از فنا و خطر بجست تمام
همچو مرغی که وارهد ازدام
قطره ای کان بماند از دریا
ره زنانش زنند در صحرا
خاک یک سو برد هوا یک سو
تاب خورهم برد از او صد تو
اینچنین رهزنان و تو غافل
میبرند از تو تا شوی آف ل
تن تو چون سبو ست جان چون آب
رهزنان رهند چون اسباب
منصب و جاه و نعمت دنیی
کرد محروم ت از سر عقبی
کرده اندت از آن نعم محروم
تا شدستی بهر بدی موسوم
میبرد تن ترا بقعر جحیم
مشنوش تا رسی بصدر نعیم
پند بگذار و گو ز شمس الدین
زان خور آسمان و قطب زمین
چون شنید از ولد رسالت را
خوش پذیرفت آن مقالت را
در نهان اندرون برون از حد
خواند او را و گفت روتورسول
از برم پیش آن شه مقبول
ببر این سیم را بپایش ریز
گویش از من که ای شه تبریز
آن مریدان که جرمها کردند
زانچه کردند جمله واخوردند
همه گفته ک ن یم ازدل و جان
خانمان را فدای آن سلطان
همه او را بصدق بنده شویم
در رکابش بفرق سر بدویم
رنجه کن این طرف قدم را باز
چند روزی بیا و با ما ساز
آن مکن تو بما که ما کردیم
زانکه تو سرمه ای و ما گردیم
چون تو لطفی و ما یقین همه قهر
کی دهد چاشنی شکر زهر
آنچه از ما سزید اگر کردیم
همچو خار خلنده سر کردیم
تو چو گلشن بیاو وصل نما
همچو مه ز ابر هجر باز برآ
همچنین زین نمط بوی میگو
دل او را بلابه ها میجو
باشد این گر بود مرا آن بخت
نرم گردد نگیرد این را سخت
دهدم باز وصل از سر لطف
بهلد هجر و بگذرد از عنف
پس ولد سر نهاد والد را
شکر کرد او خدای واحد را
گفت رفتم که آرم آن شه را
آن حبیب یحبه اللّه را
گشت از جان روان بسوی دمشق
راه را میبرید از سر عشق
بی تعب میدوید در صحرا
کم ز که میشمرد هرکه را
خار آن ره بر او چو گلشن بود
برد از هر زیان هزاران سود
نار گرما و سختی سرما
مینمودش چو قند و چون خرما
رنج در راه عشق گنج بود
زانکه از عشق مرده زنده شود
عاشقان زخم را بجان جویند
سوی مرهم از آن نمیپویند
از سرو سروری چو بیزارند
روی سوی فنا همی آرند
تا که از خویشتن رهند تمام
می جان را کشند بی لب و جام
نیست این را نهایت و آغاز
قصه را گو گذر ز گفتن راز
چون رسید او بنزد شمس الدین
آن شه اولیای با تمکین
بر زمین سر نهاد همچو م لک
گفتش ای شه غلام تست ملک
بعد از آن شست با حضور و ادب
از سر لطف شه گشاد دو لب
در سخن آمد و درر بارید
در دل و سینه عشق نو کارید
سر سر حدیث و قرآن گفت
کرد پیدا سری که بود نهفت
بی پرش بر فلک بپرانید
بی تنش گرد عرش گردانید
حجب از پیش چشم دل برداشت
شب تاریک را نمود چو چاشت
ظلمت از تن ببرد و از دل وجان
تاروان گشت همچو سیل روان
سوی بحری که بیحد است و کران
اندر او چون رسید یافت امان
از فنا و خطر بجست تمام
همچو مرغی که وارهد ازدام
قطره ای کان بماند از دریا
ره زنانش زنند در صحرا
خاک یک سو برد هوا یک سو
تاب خورهم برد از او صد تو
اینچنین رهزنان و تو غافل
میبرند از تو تا شوی آف ل
تن تو چون سبو ست جان چون آب
رهزنان رهند چون اسباب
منصب و جاه و نعمت دنیی
کرد محروم ت از سر عقبی
کرده اندت از آن نعم محروم
تا شدستی بهر بدی موسوم
میبرد تن ترا بقعر جحیم
مشنوش تا رسی بصدر نعیم
پند بگذار و گو ز شمس الدین
زان خور آسمان و قطب زمین
چون شنید از ولد رسالت را
خوش پذیرفت آن مقالت را
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۸ - رجوع ولد بقونیه در رکاب شمس الدین
بازگشت از دمشق جانب روم
تا رسد در امام خود مأموم
شد ولد در رکاب او پویان
نز ضرورت ولی ز صدق و زجان
شاه گفتش که شو تو نیز سوار
بر فلان اسب خنگ خوشرفتار
ولدش گفت ای شه شاهان
با تو کردن برابری نتوان
چون بود شه سوار و بنده سوار
نبود این روا مگو زنهار
ب سوا ر ی توئی شها لایق
که تو معشوقی و منم عاشق
تو یقین خواجه ای و من بنده
بلک جانی و از توام زنده
واجب است اینکه من پیاده روم
در رکابت بفرق سر بدوم
یک مهه بیش راه رفت بپ ا
بی سکون گه نشیب و گه بالا
گرچه ره صعب بود سهل نمود
زانکه آن رنج قفل گنج گشود
در ره از وی هزار سر بشنید
صد جهان از ورای چرخ بدید
هیچ کس را نگشت آن مقدور
میشد از هر عطا ز نو مسرور
چون رسیدند پیش مولانا
نوش شد جمله نیش مولانا
در سجود آمدند هر دو شهان
چون شود تن بگوزدیدن جان
گر بصورت دواند تو یک دان
چون بمعنی روی بود یک جان
چون محبت شود میان دو یار
یک بود آن دو چون ب ساز دوتار
تار تنها بود یقین ابتر
با وجود دو گردد آن خوشتر
همچو مردی که نیم او ببری
هیچ حظ از وجود او نبری
آن دوی که کمال یکدیگرند
یک بود چون بسر آن نگرند
دوستی خود دلیل جنس کند
جنئی میل کی بانس کند
بر فلک هر ملک ملک جوید
در پی حور دیو کی پوید
گرچه مردان عشق افواج اند
از یکی بحر همچو امواج اند
چون بصورت روی عدد باشند
چون بمعنی رسی احد باشند
بت ن و عشق در شمار آیند
از ره روح یک بهار آیند
روحشان یک بود چو فصل بهار
جسمشان را درخت و برگ شمار
پس بجان کن نظر مکن بر تن
خیمه اندر جهان وحدت زن
همه یک ذات و یک صفت گهراند
همه از تاب نور یک قمراند
راهشان ای پسر دگرگون است
در گذر تو ز چون که بیچون است
خلق عالم باولیا نرسند
از زمین اند بر سما نرسند
راه ایشان ورای جان و تن است
دریم عشقشان نه ما نه من است
یکدگر را گرفته خوش بکنار
بوسه ها را نبوده هیچ کنار
تا رسد در امام خود مأموم
شد ولد در رکاب او پویان
نز ضرورت ولی ز صدق و زجان
شاه گفتش که شو تو نیز سوار
بر فلان اسب خنگ خوشرفتار
ولدش گفت ای شه شاهان
با تو کردن برابری نتوان
چون بود شه سوار و بنده سوار
نبود این روا مگو زنهار
ب سوا ر ی توئی شها لایق
که تو معشوقی و منم عاشق
تو یقین خواجه ای و من بنده
بلک جانی و از توام زنده
واجب است اینکه من پیاده روم
در رکابت بفرق سر بدوم
یک مهه بیش راه رفت بپ ا
بی سکون گه نشیب و گه بالا
گرچه ره صعب بود سهل نمود
زانکه آن رنج قفل گنج گشود
در ره از وی هزار سر بشنید
صد جهان از ورای چرخ بدید
هیچ کس را نگشت آن مقدور
میشد از هر عطا ز نو مسرور
چون رسیدند پیش مولانا
نوش شد جمله نیش مولانا
در سجود آمدند هر دو شهان
چون شود تن بگوزدیدن جان
گر بصورت دواند تو یک دان
چون بمعنی روی بود یک جان
چون محبت شود میان دو یار
یک بود آن دو چون ب ساز دوتار
تار تنها بود یقین ابتر
با وجود دو گردد آن خوشتر
همچو مردی که نیم او ببری
هیچ حظ از وجود او نبری
آن دوی که کمال یکدیگرند
یک بود چون بسر آن نگرند
دوستی خود دلیل جنس کند
جنئی میل کی بانس کند
بر فلک هر ملک ملک جوید
در پی حور دیو کی پوید
گرچه مردان عشق افواج اند
از یکی بحر همچو امواج اند
چون بصورت روی عدد باشند
چون بمعنی رسی احد باشند
بت ن و عشق در شمار آیند
از ره روح یک بهار آیند
روحشان یک بود چو فصل بهار
جسمشان را درخت و برگ شمار
پس بجان کن نظر مکن بر تن
خیمه اندر جهان وحدت زن
همه یک ذات و یک صفت گهراند
همه از تاب نور یک قمراند
راهشان ای پسر دگرگون است
در گذر تو ز چون که بیچون است
خلق عالم باولیا نرسند
از زمین اند بر سما نرسند
راه ایشان ورای جان و تن است
دریم عشقشان نه ما نه من است
یکدگر را گرفته خوش بکنار
بوسه ها را نبوده هیچ کنار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۹ - استغفار حسودان از کرده های خویش
وان جماعت که منکران بودند
منکر قطب آسمان بودند
جمله شان جان فشان باستغفار
سر نهادند کای خدیو کبار
توبه کاریم از آنچه ما کردیم
از سر صدق روی آوردیم
هر یکی بر درش شده ساجد
اشک ریزان ز عشق او واجد
کردشان شه قبول چون دید این
دادشان از نوازش او تمکین
بعد از آن جمله از وضیع و شریف
حلقه شستند گرد شاه لطیف
پهلوی شه نشسته مولانا
چون دو خور که زنند سر ز سما
شمس تبریز در سخن آمد
زنده شد آنکه فهم کن آمد
هر یکی زان سخن بعشق پ رید
هر یکی از خودی تمام برید
بعد از آن هر یکی سماعی داد
هر یکی خوان معتبر بنهاد
هر یکی قدر وسع و طاقت خویش
از امیر و توانگر و درویش
بخشش آورد و میهمانی کرد
تا شود یار مهربانی کرد
مدتی اینچنین گذشت زمان
در حضور شهان هر دو جهان
همه چون جام وان دو شه چون راح
همه چون لیل و آن دو شه چو صباح
آن دو شه چون بهار و ایشان دشت
همه را تازه گشته زیشان ک شت
شاخ و برگ درونشان پر بار
رسته بیخار هر طرف گلزار
دیده بی پرده ای همه دیدار
همه گشته در آن جهان برکار
در چنین عیش و در چنین وصلت
همه پر نور و غرق در رحمت
منکر قطب آسمان بودند
جمله شان جان فشان باستغفار
سر نهادند کای خدیو کبار
توبه کاریم از آنچه ما کردیم
از سر صدق روی آوردیم
هر یکی بر درش شده ساجد
اشک ریزان ز عشق او واجد
کردشان شه قبول چون دید این
دادشان از نوازش او تمکین
بعد از آن جمله از وضیع و شریف
حلقه شستند گرد شاه لطیف
پهلوی شه نشسته مولانا
چون دو خور که زنند سر ز سما
شمس تبریز در سخن آمد
زنده شد آنکه فهم کن آمد
هر یکی زان سخن بعشق پ رید
هر یکی از خودی تمام برید
بعد از آن هر یکی سماعی داد
هر یکی خوان معتبر بنهاد
هر یکی قدر وسع و طاقت خویش
از امیر و توانگر و درویش
بخشش آورد و میهمانی کرد
تا شود یار مهربانی کرد
مدتی اینچنین گذشت زمان
در حضور شهان هر دو جهان
همه چون جام وان دو شه چون راح
همه چون لیل و آن دو شه چو صباح
آن دو شه چون بهار و ایشان دشت
همه را تازه گشته زیشان ک شت
شاخ و برگ درونشان پر بار
رسته بیخار هر طرف گلزار
دیده بی پرده ای همه دیدار
همه گشته در آن جهان برکار
در چنین عیش و در چنین وصلت
همه پر نور و غرق در رحمت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۰ - باز گستاخی و حسد کردن مریدان بعد از آنکه توبه و استغفار کرده بودند
باز شیطان بصورتی دیگر
زد در ایشان کدورتی دیگر
بعد چندین صفا و کشف عطا
بعد چندین عروج سوی علا
مکر شیطان ببین که چونشان باز
کرد بیزار از نمازو نیاز
رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی زاعتقاد بر گردید
بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار
روشنی شد بدل بتاریکی
صحت تن برنج باریکی
چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت
تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از ابلیس لعین
تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی بهر امل نکنند
گرچه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا
عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را
هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند
گرچه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور
حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید
گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا
قوت و زور زارشان دارد
در عبادت بکارشان دارد
در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی
زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان
هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار
هل ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا
هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت
هله آنها که که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید
هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار بازانید
هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع بکهنۀ دلقید
هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید
هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش
هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن
هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه بتن قوی زفتید
ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را
دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه ان س ان است
دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید
صدهزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را
همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود
انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق وری اند
مقتدا و خلیفۀ یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان
با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی
مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی
از کمین نقل نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد
دام ر ا زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد
با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
باز چون شمس دین بدانس ت این
که شدند آن گروه پ ر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا
ن فسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ول د که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیاید ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد
زد در ایشان کدورتی دیگر
بعد چندین صفا و کشف عطا
بعد چندین عروج سوی علا
مکر شیطان ببین که چونشان باز
کرد بیزار از نمازو نیاز
رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی زاعتقاد بر گردید
بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار
روشنی شد بدل بتاریکی
صحت تن برنج باریکی
چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت
تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از ابلیس لعین
تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی بهر امل نکنند
گرچه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا
عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را
هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند
گرچه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور
حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید
گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا
قوت و زور زارشان دارد
در عبادت بکارشان دارد
در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی
زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان
هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار
هل ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا
هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت
هله آنها که که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید
هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار بازانید
هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع بکهنۀ دلقید
هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید
هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش
هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن
هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه بتن قوی زفتید
ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را
دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه ان س ان است
دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید
صدهزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را
همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود
انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق وری اند
مقتدا و خلیفۀ یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان
با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی
مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی
از کمین نقل نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد
دام ر ا زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد
با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
باز چون شمس دین بدانس ت این
که شدند آن گروه پ ر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا
ن فسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ول د که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیاید ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۱ - ناپدید شدن شمس الدین
ناگهان گ م شد از میان همه
تا رهد از دل اندهان همه
یک دو روز او چو گشت ناپیدا
کرد افغان ز درد مولانا
بعد از آن چون ورا بجد جستند
سوی هر کوی و هر سرا جستند
هیچ ازوی ک سی نداد خبر
نی بکس بو رسید از او نه اثر
ش یخ گشت از فراق او مجنون
بی سر و پاز عشق چون ذوالنون
شیخ مفتی ز عشق شاعر شد
گشت خمار اگرچه زاهد بد
نی ز خمری که او بود زانگور
جان نوری نخورد جز می نور
تا رهد از دل اندهان همه
یک دو روز او چو گشت ناپیدا
کرد افغان ز درد مولانا
بعد از آن چون ورا بجد جستند
سوی هر کوی و هر سرا جستند
هیچ ازوی ک سی نداد خبر
نی بکس بو رسید از او نه اثر
ش یخ گشت از فراق او مجنون
بی سر و پاز عشق چون ذوالنون
شیخ مفتی ز عشق شاعر شد
گشت خمار اگرچه زاهد بد
نی ز خمری که او بود زانگور
جان نوری نخورد جز می نور
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۲ - دربیان آنکه شعر اولیاء همه تفسیر است و سر قرآن زیرا که ایشان از خود نیست گشتهاند و بخدا قائماند حرکت و سکون ایشان از حق است که قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن تقلبه کیف یشاء آلت محضاند در دست قدرت حق جنبش آلت را عاقل بآلت اضافت نکند بخلاف شعر شعراء که از فکرت و خیالات خود گفتهاند و از مبالغههای دروغ تراشیده و غرضشان از آن اظهار فضیلت و خودنمائی بوده است همچون آن بت پرست که بتی را که خود میتراشد معبود خود میکند که اتعبدون ما تنحتون شعرا شعراولیا را که از ترک حرص و فنای نفس آمده است همچو شعر خود مپندارند نمیدانند که در حقیقت فعل و قول ایشان از خالق است مخلوق را در آن مدخل نیست زیرا شعر ایشان خودنمائی نیست خدانمائی است مثال این دو شعر چنان باشد که باد چون از طرف گلشن آید بو
شعر عاشق بود همه تفسیر
شعر شاعر بود یقین تف سیر
شعر شاعر نتیجۀ هستی است
شعر عاشق ز حیز مستی ست
ز ان کزین بوی حق همی آید
وان ز وسواس دیو میزاید
رونق شعر آن بود بدروغ
شعر این را ز راستی است فروغ
هردم آن در مبالغه کوشد
تا بنرخ نکوش بفروشد
وین ز بسیار اندکی گوید
چون سوی شعر و قافیه پوید
گرچه خود می نگنجد آن یم او
در بیان و زبان و در دم او
لیک از آن دم همی شود بینا
دیده های درون هر اعمی
آن چن ا ن شعر کین برد اثرش
همچو جانش پذیر و گیر برش
تا که گردد ز تو خدا خشنود
بردت از زمین بچرخ کبود
زانکه این شعر شرح قرآن است
راحت روح و نور ایمان است
آن فریقی که شعرشان بود این
که برد خلق را ز کفر بدین
دین چه جمله را بره بخدا
سر این را بدان دمی بخود ا
شعرشان را مخوان چو شعر کسان
مشمر هر دو شعر را یکسان
زانکه این میوه میرسد ز نعیم
وان شراری است آمده ز جحیم
شعر ایشان بود همه اکسیر
زان شود زر مست بجان بپذیر
مدح حق است شعر این مردان
زانکه دلشان ز حق بود گردان
مدح ایشان همی کند یزدان
هست شاهد بر این سخن قرآن
همه قرآن ثنای ایشان است
شرح عباد و اهل ایمان ست
همه خود ذکر انبیاست در آن
صفت قرب اولیاست در آن
قال ایشان بود نتیجۀ حال
پر بود نظمشان ز نور جلال
لیک آنها که خود پرست بدند
از می نفس دیو مست شدند
شعر ایشان نبود بهر خدا
زانکه رست از دروغ و زرق و ریا
از برای چنین نفوس لئیم
که براند از نفاق و حرص عظیم
گفت در هجوشان حق بیچون
شعرا یتبعهم الغاون
خود نما ئ یست پیشۀ ایشان
نیستشان بوز سر درویشان
مرد درویش از خدا گوید
بیخود اندر ره خدا پوید
چونکه بیخود شده است در ره حق
جمله احرار از او برند سبق
خودی خویش را فنا کرد او
بیخودی روی در خدا کرد او
شعر ایشان ز نور میزاید
از جهان سرور میزاید
شعرشان را فسون عیسی دان
که از آن مر ده می پذیرد جان
فرق این را کجا کند هر دون
چون ندارد رهی بعلم درون
ش به ودر ّ بود برش یکسان
چونکه صراف نیست آن نادان
عاشقی شد نهایت اخلاص
خون عشاق را نبود قصاص
کشتن عاشقان حیات بود
کشتنئی نیست کان ممات بود
آنچنان قتل را ضمان نبود
س ود محض است از آن ز ی ان نبود
بلکه شکرانه واجب است بر او
که بدان میر ه د ز نفس عدو
کشتن عاشقان بود رستن
از فنا و بدوست پیوستن
زانکه از خویش جمله لاگشتند
سوی الا تمام واگشتند
خودی خویش را رها کردند
دائماً روی ب اخدا کردند
عاشقان راست اینچنین سیری
سیر زهاد طاعت و خیری
حامل است این و آن بود محمول
قا ب ل است این و آن بود مق ب ول
عشق چون بحر و زهد چون قطره
عشق خورشید و زهد چون ذره
زاهدی میشود بعقل اینجا
عاشقی با تو آمد ای جویا
چونکه ک شتۀ خداست هر عاشق
برد سرها چو داد سر عاشق
سر برد عاشقی که او سر داد
هر که سر را نداد رفت بباد
زنده آنکس بمرد کاینجا مرد
مرد بی درد گشت زو چون درد
میل زاهد بود چو آب سبو
میل عاشق چو سیل و چشمه و جو
فرق این هر دو میکن ای دانا
زابلهی درمگوی هر شبه را
از می عاشقان اگر خوردی
مشمر صاف صاف را دردی
زاهدت گوید از نماز رسی
از حج و روزه و نیاز رسی
عاشقت گوید ای رفیق نکو
بیش این بحر زن بسنگ سبو
خویش را در یم صفا بسپار
تا که این یم کند برای تو کار
چه بر آید ز دست و پای تو خود
یا ز فهم و ز عقل و رأی تو خود
مگسی نگذرد ز دریاها
ن پ رد سوی قاف جز عنقا
مگر اینجا ب پ ر عنقائی
چفسد او تا رساندش جائی
همچو عنقاست عاشق و تو مگس
هیچ با او مزن ز جهد نفس
دس ت و پائی مزن در اوزن دست
تا رهی ز اینجهان همچون شست
کار تو او کند یقین میدان
گذراند ترا ز کون و مکان
بردت بیگمان در آن حضرت
دهدت ملک و شاهی و دولت
نکند او حواله جای دگر
مر ترا و مست شود زو زر
شعر شاعر بود یقین تف سیر
شعر شاعر نتیجۀ هستی است
شعر عاشق ز حیز مستی ست
ز ان کزین بوی حق همی آید
وان ز وسواس دیو میزاید
رونق شعر آن بود بدروغ
شعر این را ز راستی است فروغ
هردم آن در مبالغه کوشد
تا بنرخ نکوش بفروشد
وین ز بسیار اندکی گوید
چون سوی شعر و قافیه پوید
گرچه خود می نگنجد آن یم او
در بیان و زبان و در دم او
لیک از آن دم همی شود بینا
دیده های درون هر اعمی
آن چن ا ن شعر کین برد اثرش
همچو جانش پذیر و گیر برش
تا که گردد ز تو خدا خشنود
بردت از زمین بچرخ کبود
زانکه این شعر شرح قرآن است
راحت روح و نور ایمان است
آن فریقی که شعرشان بود این
که برد خلق را ز کفر بدین
دین چه جمله را بره بخدا
سر این را بدان دمی بخود ا
شعرشان را مخوان چو شعر کسان
مشمر هر دو شعر را یکسان
زانکه این میوه میرسد ز نعیم
وان شراری است آمده ز جحیم
شعر ایشان بود همه اکسیر
زان شود زر مست بجان بپذیر
مدح حق است شعر این مردان
زانکه دلشان ز حق بود گردان
مدح ایشان همی کند یزدان
هست شاهد بر این سخن قرآن
همه قرآن ثنای ایشان است
شرح عباد و اهل ایمان ست
همه خود ذکر انبیاست در آن
صفت قرب اولیاست در آن
قال ایشان بود نتیجۀ حال
پر بود نظمشان ز نور جلال
لیک آنها که خود پرست بدند
از می نفس دیو مست شدند
شعر ایشان نبود بهر خدا
زانکه رست از دروغ و زرق و ریا
از برای چنین نفوس لئیم
که براند از نفاق و حرص عظیم
گفت در هجوشان حق بیچون
شعرا یتبعهم الغاون
خود نما ئ یست پیشۀ ایشان
نیستشان بوز سر درویشان
مرد درویش از خدا گوید
بیخود اندر ره خدا پوید
چونکه بیخود شده است در ره حق
جمله احرار از او برند سبق
خودی خویش را فنا کرد او
بیخودی روی در خدا کرد او
شعر ایشان ز نور میزاید
از جهان سرور میزاید
شعرشان را فسون عیسی دان
که از آن مر ده می پذیرد جان
فرق این را کجا کند هر دون
چون ندارد رهی بعلم درون
ش به ودر ّ بود برش یکسان
چونکه صراف نیست آن نادان
عاشقی شد نهایت اخلاص
خون عشاق را نبود قصاص
کشتن عاشقان حیات بود
کشتنئی نیست کان ممات بود
آنچنان قتل را ضمان نبود
س ود محض است از آن ز ی ان نبود
بلکه شکرانه واجب است بر او
که بدان میر ه د ز نفس عدو
کشتن عاشقان بود رستن
از فنا و بدوست پیوستن
زانکه از خویش جمله لاگشتند
سوی الا تمام واگشتند
خودی خویش را رها کردند
دائماً روی ب اخدا کردند
عاشقان راست اینچنین سیری
سیر زهاد طاعت و خیری
حامل است این و آن بود محمول
قا ب ل است این و آن بود مق ب ول
عشق چون بحر و زهد چون قطره
عشق خورشید و زهد چون ذره
زاهدی میشود بعقل اینجا
عاشقی با تو آمد ای جویا
چونکه ک شتۀ خداست هر عاشق
برد سرها چو داد سر عاشق
سر برد عاشقی که او سر داد
هر که سر را نداد رفت بباد
زنده آنکس بمرد کاینجا مرد
مرد بی درد گشت زو چون درد
میل زاهد بود چو آب سبو
میل عاشق چو سیل و چشمه و جو
فرق این هر دو میکن ای دانا
زابلهی درمگوی هر شبه را
از می عاشقان اگر خوردی
مشمر صاف صاف را دردی
زاهدت گوید از نماز رسی
از حج و روزه و نیاز رسی
عاشقت گوید ای رفیق نکو
بیش این بحر زن بسنگ سبو
خویش را در یم صفا بسپار
تا که این یم کند برای تو کار
چه بر آید ز دست و پای تو خود
یا ز فهم و ز عقل و رأی تو خود
مگسی نگذرد ز دریاها
ن پ رد سوی قاف جز عنقا
مگر اینجا ب پ ر عنقائی
چفسد او تا رساندش جائی
همچو عنقاست عاشق و تو مگس
هیچ با او مزن ز جهد نفس
دس ت و پائی مزن در اوزن دست
تا رهی ز اینجهان همچون شست
کار تو او کند یقین میدان
گذراند ترا ز کون و مکان
بردت بیگمان در آن حضرت
دهدت ملک و شاهی و دولت
نکند او حواله جای دگر
مر ترا و مست شود زو زر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۳ - در بیان آنکه نظر عارف بخداست و نظر زاهد بعمل خود زاهد گوید من چکنم عارف گوید تا حق چه کند خود را فراموش کرده است بلکه خودی او نمانده است و مستهلک حق گشته که هم العارف ربه و هم الزاهد نفسه
نقل صائب شنو از آن سرور
در بیان صفات این دو نفر
زاهد از ترس گفته من چکنم
در میان چنین محن چکنم
عارف از عشق گفته او چه کند
عجب از بهر من خدا چه تند
نظر او بود بسوی خودی
که کنم نیک و نگروم ببدی
نظر این بود بسوی خدا
نگرد دائماً بروی خدا
نظر الزاهدین فی الافعال
نظر العارفین فی اضمحلال
صحوة الزاهد من الاعمال
سکرة العارف من الاجلال
عمل البر متکا الزاهد
مطمح العارف لدی الواحد
ذا یری نفسه یفعل البر
ذاک للحق شاهد فی السر
ذاک احسانه مدی معدود
عارف الحق هادم المحدود
ذاک فی الارض عمره یفنی
عارف الحق فی البقاء سما
زاهد اندر میان خوف و رجا
عارف الحق طار فوق حجی
مسکن الزاهدین فی ذاالفرش
همة العارفین فی ذی العرش
نیست این را نهایت آن سلطان
باز گو چون شد از فراق و چس ان
در بیان صفات این دو نفر
زاهد از ترس گفته من چکنم
در میان چنین محن چکنم
عارف از عشق گفته او چه کند
عجب از بهر من خدا چه تند
نظر او بود بسوی خودی
که کنم نیک و نگروم ببدی
نظر این بود بسوی خدا
نگرد دائماً بروی خدا
نظر الزاهدین فی الافعال
نظر العارفین فی اضمحلال
صحوة الزاهد من الاعمال
سکرة العارف من الاجلال
عمل البر متکا الزاهد
مطمح العارف لدی الواحد
ذا یری نفسه یفعل البر
ذاک للحق شاهد فی السر
ذاک احسانه مدی معدود
عارف الحق هادم المحدود
ذاک فی الارض عمره یفنی
عارف الحق فی البقاء سما
زاهد اندر میان خوف و رجا
عارف الحق طار فوق حجی
مسکن الزاهدین فی ذاالفرش
همة العارفین فی ذی العرش
نیست این را نهایت آن سلطان
باز گو چون شد از فراق و چس ان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۴ - استغراق مولانا قدسنا الله بسره العزیز در عشق شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره و بیقراری و شور و جوش نمودن بیش از آنچه اول داشت
روز و شب در سماع رقصان شد
بر زمین همچو چرخ گردان شد
بانگ و افغان او بعرش رسید
ناله اش را بزرگ و خرد شنید
سیم و زر را بمطربان میداد
هرچه بودش ز خان و مان میداد
یک نفس بی سماع و رقص نبود
روز و شب لحظه ای نمی آسود
تا حدی که نماند قو ّ الی
کو ز گفتن نگشت چون لالی
همه شان را گلو گرفت از بانگ
جمله بیزار گشته از زر و دانگ
همه گشتند خسته و رنجور
بی شرابی شده همه مخمور
گر بدی آن خمارشان ز شراب
دفع گشتی یقین هم از می ناب
لیک بودند خسته از گفتن
وز فغان و سرود و ناخفتن
جان جمله بلب رسیده ز رنج
بی تف نار دل پ زیده ز رنج
غلغله اوفتاده اندر شهر
شهر چه بلکه در زمانه و دهر
کاین چنین قطب و مفتی اسلام
کوست اندر دو کون شیخ و امام
شورها میکند چو شیدا او
گاه پنهان و گه هویدا او
خلق از وی ز شرع و دین گشتند
همگان عشق را رهین گشتند
حافظان جمله شعر خوان شده اند
بسوی مطربان دوان شده اند
پیر و برنا سماع باره شدند
بر براق و لا سواره شدند
ورد ایشان شده است بیت و غزل
غیر این نیستشان صلوة و عمل
عاشقی شد طریق و مذهبشان
غیر عشق است پیششان هذیان
کفر و اسلام نیست در رهشان
شمس تبریز شد شهنشهشان
کارشان مستی است و بیخویشی
ملت عشق هست بی کیشی
گفته منکر ز غایت انکار
نیست بر وفق شرع و دین این کار
جان دین را شمرده کفر آن دون
عقل کل را نهاده نام جنون
هم بر او باز گردد این گفتار
چه زند پیش شیر نر ک فتار
با چنان مستی و چنین جوشش
با چنان عشق و با چنان کوشش
بر زمین همچو چرخ گردان شد
بانگ و افغان او بعرش رسید
ناله اش را بزرگ و خرد شنید
سیم و زر را بمطربان میداد
هرچه بودش ز خان و مان میداد
یک نفس بی سماع و رقص نبود
روز و شب لحظه ای نمی آسود
تا حدی که نماند قو ّ الی
کو ز گفتن نگشت چون لالی
همه شان را گلو گرفت از بانگ
جمله بیزار گشته از زر و دانگ
همه گشتند خسته و رنجور
بی شرابی شده همه مخمور
گر بدی آن خمارشان ز شراب
دفع گشتی یقین هم از می ناب
لیک بودند خسته از گفتن
وز فغان و سرود و ناخفتن
جان جمله بلب رسیده ز رنج
بی تف نار دل پ زیده ز رنج
غلغله اوفتاده اندر شهر
شهر چه بلکه در زمانه و دهر
کاین چنین قطب و مفتی اسلام
کوست اندر دو کون شیخ و امام
شورها میکند چو شیدا او
گاه پنهان و گه هویدا او
خلق از وی ز شرع و دین گشتند
همگان عشق را رهین گشتند
حافظان جمله شعر خوان شده اند
بسوی مطربان دوان شده اند
پیر و برنا سماع باره شدند
بر براق و لا سواره شدند
ورد ایشان شده است بیت و غزل
غیر این نیستشان صلوة و عمل
عاشقی شد طریق و مذهبشان
غیر عشق است پیششان هذیان
کفر و اسلام نیست در رهشان
شمس تبریز شد شهنشهشان
کارشان مستی است و بیخویشی
ملت عشق هست بی کیشی
گفته منکر ز غایت انکار
نیست بر وفق شرع و دین این کار
جان دین را شمرده کفر آن دون
عقل کل را نهاده نام جنون
هم بر او باز گردد این گفتار
چه زند پیش شیر نر ک فتار
با چنان مستی و چنین جوشش
با چنان عشق و با چنان کوشش
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۵ - رفتن مولانا بجانب شام در جستجوی شمس الدین
کرد آهنگ و رفت جانب شام
در پیش شد روانه پخته و خام
چون رسید اندر آن سفر بدمشق
خلق را سوخت او ز آتش عشق
همه را کرد شیفته و مفتون
همه رفتند از خودی بیرون
همه گشتند عاشقش از جان
دیده در درد او دو صد درمان
خانمان را فدای او کردند
امرش از دل بجای آوردند
همه از جان مرید و بنده شدند
همچو سایه پیش فکنده شدند
طالبش گشته طفل و پیر و جوان
همه او را گزیده از دل و جان
شامیان هم شدند والۀ او
کین چنین فاضل پیمبر خو
از چه گشته است عاشق و مجنون
کاندر او مدرج است صد ذوالنون
عالم و ع ا می و غنی و فقیر
مانده خیره در آن فغان و نفیر
گفته چه شیخ و چه مرید است این
که نبدشان بهیچ قرن قرین
تا جهان شد ز عهد آدم کس
نشنید این چنین هوی و هوس
دیده بر روی او هزار اثر
هر کرا بود در درون گوهر
هر دم از وی کرامتی همگان
دیده مانند آفتاب عیان
سر ماضی و حال و مستقبل
گفته با جمله بی خطا و زلل
همه گفتند خود عجب اینست
این چنین دیده کو خدا بین ست
مثلش اندر دهور نشنیدیم
نی چو او در زمانه هم دیدیم
کی بود در جهان از او بهتر
در بزرگی و عز از او مهتر
که شده است اینچنین وراجویان
هر طرف گشته خیره سر پویان
شمس تبریز خود چه شخص بود
تا پیش این چنین یگانه رود
ای عجب شیخ از او چه میجوید
که پیش هر طرف همی پوید
این چه سراست ای خدا بنما
بی حجابی بما چو خور پیدا
خود ندانسته این که فوقی نیست
جز بخود با کسیش شوقی نیست
اندر او خویش را همی بیند
غیر را عقل هیچ نگزیند
عقل گوید که طالب عقلم
دایم از عاقلان بود نقلم
جنس آن دان که عین آن باشد
کی شکر جنس ناردان باشد
دومبین در میان که هر دو یکیم
دردوشکی است ما بری ز شکیم
ما غریبیم و هم غریب رویم
اندر آخر سو بر حبیب رویم
بیشکی جفت باز باز شود
هم یقین سوی زاغ زاغ رود
تو مرا غیر شمس دین مشمر
روح ما یک بود گذر ز صور
چار و پنج است و هفت یک قالب
یک ز جان گشت چون جهان از رب
خاک قالب بد اول افکنده
در زمین هر طرف پراکنده
آن پراکندگی ز جان شد یک
اندر این نیست هیچکس را شک
باز چون روح شد جدا از تن
تن همان خاک گشت ای پر فن
شد پراکنده باز آن اجزا
همچو او ّ ل که بود در مبدأ
چشم و گوش و سرودو دست و دو پا
یک ز جان گشته اند چشم گشا
ورنه چون جان رود ز تن بیرون
گردد از همدگر جدا تن دون
متفرق شوند هر سوئی
پ ا رود جانبی و سر سوئی
یک شود کوزه یک شود دستی
نیست گردند جمله زان هستی
همچنین ذره های ارض و سما
از خور و ماه و از که و دریا
شده مجموع از یکی جان اند
همه زو زنده اند و جنبان اند
همچو یک شخص گیر عالم را
که بروحی است قائم و بر پا
چون رود در قیامت ازوی جان
آسمان و زمین شود ویران
ماه و استارگان فرو ریزند
زیر و بالا بهم بیامیزند
نی جهان ماند و نه ارض و سما
همه گردند لابجز الا
جان چو اعداد را کند یکتن
چون بود جان دو چیز گوی بمن
گو نه هر اسب اسب را جوید
سوی اشتر چرا نمیپوید
این سخن هست روشن و پیدا
پیش آن کس که او بود دانا
جستن از نسبتست و جنسیت
هر کسی را جداست ماهیت
سر این بیکران و بیحد ّ است
ناید اندر شمار بی عد ّ است
زین معانی گذر کن ای سرمست
قصه را گو که تا کجا پیوست
در پیش شد روانه پخته و خام
چون رسید اندر آن سفر بدمشق
خلق را سوخت او ز آتش عشق
همه را کرد شیفته و مفتون
همه رفتند از خودی بیرون
همه گشتند عاشقش از جان
دیده در درد او دو صد درمان
خانمان را فدای او کردند
امرش از دل بجای آوردند
همه از جان مرید و بنده شدند
همچو سایه پیش فکنده شدند
طالبش گشته طفل و پیر و جوان
همه او را گزیده از دل و جان
شامیان هم شدند والۀ او
کین چنین فاضل پیمبر خو
از چه گشته است عاشق و مجنون
کاندر او مدرج است صد ذوالنون
عالم و ع ا می و غنی و فقیر
مانده خیره در آن فغان و نفیر
گفته چه شیخ و چه مرید است این
که نبدشان بهیچ قرن قرین
تا جهان شد ز عهد آدم کس
نشنید این چنین هوی و هوس
دیده بر روی او هزار اثر
هر کرا بود در درون گوهر
هر دم از وی کرامتی همگان
دیده مانند آفتاب عیان
سر ماضی و حال و مستقبل
گفته با جمله بی خطا و زلل
همه گفتند خود عجب اینست
این چنین دیده کو خدا بین ست
مثلش اندر دهور نشنیدیم
نی چو او در زمانه هم دیدیم
کی بود در جهان از او بهتر
در بزرگی و عز از او مهتر
که شده است اینچنین وراجویان
هر طرف گشته خیره سر پویان
شمس تبریز خود چه شخص بود
تا پیش این چنین یگانه رود
ای عجب شیخ از او چه میجوید
که پیش هر طرف همی پوید
این چه سراست ای خدا بنما
بی حجابی بما چو خور پیدا
خود ندانسته این که فوقی نیست
جز بخود با کسیش شوقی نیست
اندر او خویش را همی بیند
غیر را عقل هیچ نگزیند
عقل گوید که طالب عقلم
دایم از عاقلان بود نقلم
جنس آن دان که عین آن باشد
کی شکر جنس ناردان باشد
دومبین در میان که هر دو یکیم
دردوشکی است ما بری ز شکیم
ما غریبیم و هم غریب رویم
اندر آخر سو بر حبیب رویم
بیشکی جفت باز باز شود
هم یقین سوی زاغ زاغ رود
تو مرا غیر شمس دین مشمر
روح ما یک بود گذر ز صور
چار و پنج است و هفت یک قالب
یک ز جان گشت چون جهان از رب
خاک قالب بد اول افکنده
در زمین هر طرف پراکنده
آن پراکندگی ز جان شد یک
اندر این نیست هیچکس را شک
باز چون روح شد جدا از تن
تن همان خاک گشت ای پر فن
شد پراکنده باز آن اجزا
همچو او ّ ل که بود در مبدأ
چشم و گوش و سرودو دست و دو پا
یک ز جان گشته اند چشم گشا
ورنه چون جان رود ز تن بیرون
گردد از همدگر جدا تن دون
متفرق شوند هر سوئی
پ ا رود جانبی و سر سوئی
یک شود کوزه یک شود دستی
نیست گردند جمله زان هستی
همچنین ذره های ارض و سما
از خور و ماه و از که و دریا
شده مجموع از یکی جان اند
همه زو زنده اند و جنبان اند
همچو یک شخص گیر عالم را
که بروحی است قائم و بر پا
چون رود در قیامت ازوی جان
آسمان و زمین شود ویران
ماه و استارگان فرو ریزند
زیر و بالا بهم بیامیزند
نی جهان ماند و نه ارض و سما
همه گردند لابجز الا
جان چو اعداد را کند یکتن
چون بود جان دو چیز گوی بمن
گو نه هر اسب اسب را جوید
سوی اشتر چرا نمیپوید
این سخن هست روشن و پیدا
پیش آن کس که او بود دانا
جستن از نسبتست و جنسیت
هر کسی را جداست ماهیت
سر این بیکران و بیحد ّ است
ناید اندر شمار بی عد ّ است
زین معانی گذر کن ای سرمست
قصه را گو که تا کجا پیوست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۶ - در بیان آنکه اگر چه مولانا قدسنا الله بسره العزیز شمس الدین تبریزی را عظم الله ذکره بصورت در دمشق نیافت بمعنی در خود یافت زیرا آن حال که شمس الدین را بود حضرتش را همان حاصل شد
شمس تبریز را بشام ندید
در خودش دید همچو ماه پدید
گفت اگرچه بتن از او دوریم
بی تن و روح هر دو یک نوریم
خواه او را ببین و خواه مرا
من ویم او من است ای جویا
هر دو با هم بدیم بی تن و جان
پیش از آن کاین فلک شود گردان
نی فلک بود و نی مه و نی خور
که مرا بود او چو جان در خور
بی فلک جمله عیش ها کردیم
از کف شه چه باده ها خوردیم
بی زمین و زمان بهم بودیم
از وجود جهان نیفزودیم
فهم ها کی رسد بحالت ما
چون نداریم در جهان همتا
مغز مائیم و دیگران همه پوست
از غنی و فقیر و دشمن و دوست
زین خلایق نه ایم ما یا را
مشمر ز اهل این جهان ما را
این جهان خیره است اندر ما
طالب ماست خلق ارض و سما
حالت ما بکس نمی ماند
کیست کاحوال ما عیان داند
من و او از چه رو همیگویم
چونکه خود او منست و من اویم
بل همه اوست من در او درجم
زو بود جمله دخلم و خرجم
او چو شخص است و هست من سایه
نیست بی شخص سایه را مایه
بی وجودش مرا وجودی نیست
بی ویم هیچ تا رو پودی نیست
ج نبش من همه ز جنبش اوست
هیچ بی او مرانه پش ت و نه روست
پس ز من دائماً تو او را بین
در بد و نیک و در خشونت و لین
او چو خورشید و من چو یک ذره
او چو دریا و من چو یک قطره
تری قطره نی که از دریاست
هستی ذره نی ز شمس و سماست
مدح خود کردنم از این روی است
که خمم پر ز آب آن جوی است
پس همه مدح اوست در تحقیق
اصل را گیر بگذر از تفریق
در خودش دید همچو ماه پدید
گفت اگرچه بتن از او دوریم
بی تن و روح هر دو یک نوریم
خواه او را ببین و خواه مرا
من ویم او من است ای جویا
هر دو با هم بدیم بی تن و جان
پیش از آن کاین فلک شود گردان
نی فلک بود و نی مه و نی خور
که مرا بود او چو جان در خور
بی فلک جمله عیش ها کردیم
از کف شه چه باده ها خوردیم
بی زمین و زمان بهم بودیم
از وجود جهان نیفزودیم
فهم ها کی رسد بحالت ما
چون نداریم در جهان همتا
مغز مائیم و دیگران همه پوست
از غنی و فقیر و دشمن و دوست
زین خلایق نه ایم ما یا را
مشمر ز اهل این جهان ما را
این جهان خیره است اندر ما
طالب ماست خلق ارض و سما
حالت ما بکس نمی ماند
کیست کاحوال ما عیان داند
من و او از چه رو همیگویم
چونکه خود او منست و من اویم
بل همه اوست من در او درجم
زو بود جمله دخلم و خرجم
او چو شخص است و هست من سایه
نیست بی شخص سایه را مایه
بی وجودش مرا وجودی نیست
بی ویم هیچ تا رو پودی نیست
ج نبش من همه ز جنبش اوست
هیچ بی او مرانه پش ت و نه روست
پس ز من دائماً تو او را بین
در بد و نیک و در خشونت و لین
او چو خورشید و من چو یک ذره
او چو دریا و من چو یک قطره
تری قطره نی که از دریاست
هستی ذره نی ز شمس و سماست
مدح خود کردنم از این روی است
که خمم پر ز آب آن جوی است
پس همه مدح اوست در تحقیق
اصل را گیر بگذر از تفریق
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۷ - برگشتن مولانا از دمشق بروم
کرد رجعت بروم باز آمد
رفت چون کبک و همچو باز آمد
قطره اش چون فزود دریا شد
بود عالی ز عشق اعلی شد
چون چنین شد مگو نیافت ورا
کانچه می جست شد بر او پیدا
مطربان را بخواند از سراو
بی سر و پا ببام و بر در او
میزد افغان قوی ببانگ و خروش
بحر عشقش از او بموج و بجوش
حیرت خلق شد در آن افزون
کاین چه شور است و این چگونه جنون
بیقراریش از غم هجران
بیشتر گشته زاند م هجران
همه از عکس او شده مجنون
هیچکس را نمانده صبر و سکون
پیر و برنا چو ذره ها رقصان
پیش آن آفتاب عشق از جان
گشت در چشم سرد هر آئین
همه را عشق و عاشقی شد دین
رفت چون کبک و همچو باز آمد
قطره اش چون فزود دریا شد
بود عالی ز عشق اعلی شد
چون چنین شد مگو نیافت ورا
کانچه می جست شد بر او پیدا
مطربان را بخواند از سراو
بی سر و پا ببام و بر در او
میزد افغان قوی ببانگ و خروش
بحر عشقش از او بموج و بجوش
حیرت خلق شد در آن افزون
کاین چه شور است و این چگونه جنون
بیقراریش از غم هجران
بیشتر گشته زاند م هجران
همه از عکس او شده مجنون
هیچکس را نمانده صبر و سکون
پیر و برنا چو ذره ها رقصان
پیش آن آفتاب عشق از جان
گشت در چشم سرد هر آئین
همه را عشق و عاشقی شد دین
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۸ - رفتن مولانا باز بدمشق
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۹ - بازآمدن مولانا قدسنا الله بسره العزیز دویم بار بقونیه از طلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره
بعد از آن بازگشت جانب روم
تا زند بر چنین شیر رقوم
سرزد از چرخ روح آن خورشید
تاسها را کند پر از ناهید
گفت چون من ویم چه میجویم
عین اویم کنون زخود گویم
وصف حسنش که میفزودم من
خود همان حسن و لطف بودم من
خویش را بوده ام یقین جویان
همچو شیره درون خم جوشان
شیره از بهر کس نمیجوشد
در پی حسن خویش میکوشد
زانکه آن حسن در وی است نهان
میکند جهد تا نماید آن
مرتضی بهر آن چنین فرمود
گوهر نفس را چو می بستود
هر که دانت خود خدا دانست
هرچه گفتند انبیا دانست
نرسی اندر این بقیل و بقال
سر این بازجوی از ره حال
این بتبدیل نفس اماره است
تا شود ماه آنچه استاره است
چونکه گردد ز خود تمام آگه
عرف ربه شود آنگه
همچو مس کان ز کیمیا شد زر
یا چو قطره که شد زیم گوهر
یا چو غوره که شد تمام انگور
یا چو نطفه که شد بصورت حور
یا مثال هلال کان شد بدر
یا چو عامی که شد ز دانش حبر
چون ترقی کند چنین در خویش
پس شود پیش و بگذرد در پیش
فضل حق نیک بعد از آن داند
مرکب شکر را ز جان راند
لایق بخشش است شکر بدان
باقیش را ز لوح دل برخوان
بی چنین حال اگر کند دعوی
دانکه دعوی اوست بیمعنی
آنچنانکه بگفت مولانا
در بیان چنین سرای دانا
هرکه او از سماع مست نشد
وز خوشی و طرب ز دست نشد
منکرش دان اگرچه کرد اق رار
سخنش را بیکجوی مشمار
معنی دیگر این بود ای جان
هست نوری درون دل پنهان
که نباشد جدا ز ذات خدا
همچو نور خور از خور ای برنا
چیزها را بدان کند تمییز
نشود زو نهان بعالم چیز
اینچنین نور دروی است مدام
غافل از وی همیشه جاهل و خام
نور خود را چو بیند آن جویا
دیده باشد خدای را پیدا
معنی دیگر آن بود که ولی
هست از معرفت غنی و ملی
ذات او سر بسر همه نور است
زینت جنت است و هم حور است
مظهر حق وی است در عالم
پادشاه و خلیفه چون آدم
سجده گاه ملک شده قدمش
میدمد نور کبریا ز دمش
دانش اوست دانش یزدان
هیچ منگر بخویش او را دان
دایم او را ببین مبین غیری
تا شود سوی حق ترا سیری
شیخ خود را چو آ ن صفادانی
بی حجابی خدای را دانی
دانش حق شود ترا مقدور
بی ظلامی شود سراسر نور
هست اسرار حق عظیم نغول
گشت آن را نفوس خلق حمول
یک از آن این بود نکو بشنو
تا که کشفت شود از این سر نو
تا زند بر چنین شیر رقوم
سرزد از چرخ روح آن خورشید
تاسها را کند پر از ناهید
گفت چون من ویم چه میجویم
عین اویم کنون زخود گویم
وصف حسنش که میفزودم من
خود همان حسن و لطف بودم من
خویش را بوده ام یقین جویان
همچو شیره درون خم جوشان
شیره از بهر کس نمیجوشد
در پی حسن خویش میکوشد
زانکه آن حسن در وی است نهان
میکند جهد تا نماید آن
مرتضی بهر آن چنین فرمود
گوهر نفس را چو می بستود
هر که دانت خود خدا دانست
هرچه گفتند انبیا دانست
نرسی اندر این بقیل و بقال
سر این بازجوی از ره حال
این بتبدیل نفس اماره است
تا شود ماه آنچه استاره است
چونکه گردد ز خود تمام آگه
عرف ربه شود آنگه
همچو مس کان ز کیمیا شد زر
یا چو قطره که شد زیم گوهر
یا چو غوره که شد تمام انگور
یا چو نطفه که شد بصورت حور
یا مثال هلال کان شد بدر
یا چو عامی که شد ز دانش حبر
چون ترقی کند چنین در خویش
پس شود پیش و بگذرد در پیش
فضل حق نیک بعد از آن داند
مرکب شکر را ز جان راند
لایق بخشش است شکر بدان
باقیش را ز لوح دل برخوان
بی چنین حال اگر کند دعوی
دانکه دعوی اوست بیمعنی
آنچنانکه بگفت مولانا
در بیان چنین سرای دانا
هرکه او از سماع مست نشد
وز خوشی و طرب ز دست نشد
منکرش دان اگرچه کرد اق رار
سخنش را بیکجوی مشمار
معنی دیگر این بود ای جان
هست نوری درون دل پنهان
که نباشد جدا ز ذات خدا
همچو نور خور از خور ای برنا
چیزها را بدان کند تمییز
نشود زو نهان بعالم چیز
اینچنین نور دروی است مدام
غافل از وی همیشه جاهل و خام
نور خود را چو بیند آن جویا
دیده باشد خدای را پیدا
معنی دیگر آن بود که ولی
هست از معرفت غنی و ملی
ذات او سر بسر همه نور است
زینت جنت است و هم حور است
مظهر حق وی است در عالم
پادشاه و خلیفه چون آدم
سجده گاه ملک شده قدمش
میدمد نور کبریا ز دمش
دانش اوست دانش یزدان
هیچ منگر بخویش او را دان
دایم او را ببین مبین غیری
تا شود سوی حق ترا سیری
شیخ خود را چو آ ن صفادانی
بی حجابی خدای را دانی
دانش حق شود ترا مقدور
بی ظلامی شود سراسر نور
هست اسرار حق عظیم نغول
گشت آن را نفوس خلق حمول
یک از آن این بود نکو بشنو
تا که کشفت شود از این سر نو
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۱ - برگزیدن مولانا قدسناالله بسره العزیز بعد از شمس الدین تبریزی شیخ صلاح الدّین زرکوب قونوی را عظم الله ذکره
در چنین جوش یک مرید از او
یافت قربت سوار گشت بکو
چه سوار و امیر بل شد شاه
گ شت حاکم بمنزل و بر راه
رهروان زو شده ببرگ و نوا
اهل منزل از او ببرده عطا
در وصال خدا قوی کامل
نظرش کرده سنگ را قابل
قطب هفت آسمان و هفت زمین
لقبش بود شه صلاح الد ّ ین
نور خور از رخش خجل گشتی
هر که دیدیش ز اهل دل گشتی
چون ورا دید شیخ صاحب حال
بر گزیدش ز زمرۀ ابدال
رو بدو کرد و جمله را بگذاشت
غیر او را خطا و سهو انگاشت
گفت آن شمس دین که میگفتیم
باز آمد بما چرا خفتیم
او بدل کرد جامه را و آمد
تا نماید جمال و بخرامد
می جان را که میخوری از کاس
نی همان است اگر رود در طاس
طاس و کاس و قدح چو پیمانه است
آنکه می را شناخت مردانه است
هیچ از می نباشد آن محروم
دائماً مست باشد آن مرحوم
وانکه اندر ظروف تن نگرد
دل کورش شراب جان نخورد
نیست این را کرانه ای دانا
شرح کن تا چه گفت مولانا
گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا بجهان
من ندارم سر شما بروید
از برم با صلاح دین گروید
سر شیخی چو نیست در سر من
نبود هیچ مرغ همپر من
خود بخود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمت است کس چو مگس
بعد از این جمله سوی او پوئید
همه از جان وصال او جوئید
تا چو او جمله راه راست روید
به ز گندم شوید اگرچه جوید
گندم چه کزو شوید گهر
گرچه دورید از او برید نظر
زانکه دارد بخلق او میلان
جلوه ها میکند گه جولان
گر شمائید مردم آگاه
همه گردید شاکر الله
که شما را ز مرحمت بگ ز ید
چون صبا بر نهالتان بوزید
اینچنین گنج هر که یافت غنی است
وانکه محروم ماند کورودنی است
میل دارد عظیم با یاران
تا که گردند از نکو کاران
حرص او روز و شب در این کار است
وای او کاندر او زانکار است
اینچنین شه شده است طالبتان
لیک حرص و هوی است غالبتان
هست حرص و هوی حجاب خدا
ترک حرص و هوی کنید چو ما
بنگرید اندر آن جمال لطیف
گر نئید از ضلال و کفر کثیف
پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او بشکید
همچو خورشید نور او پیداست
هرکه دارد دلی بر او شیداست
وانکه باشد منافق و دو رو
نبرد زان دفینه نیم ت س و
یافت قربت سوار گشت بکو
چه سوار و امیر بل شد شاه
گ شت حاکم بمنزل و بر راه
رهروان زو شده ببرگ و نوا
اهل منزل از او ببرده عطا
در وصال خدا قوی کامل
نظرش کرده سنگ را قابل
قطب هفت آسمان و هفت زمین
لقبش بود شه صلاح الد ّ ین
نور خور از رخش خجل گشتی
هر که دیدیش ز اهل دل گشتی
چون ورا دید شیخ صاحب حال
بر گزیدش ز زمرۀ ابدال
رو بدو کرد و جمله را بگذاشت
غیر او را خطا و سهو انگاشت
گفت آن شمس دین که میگفتیم
باز آمد بما چرا خفتیم
او بدل کرد جامه را و آمد
تا نماید جمال و بخرامد
می جان را که میخوری از کاس
نی همان است اگر رود در طاس
طاس و کاس و قدح چو پیمانه است
آنکه می را شناخت مردانه است
هیچ از می نباشد آن محروم
دائماً مست باشد آن مرحوم
وانکه اندر ظروف تن نگرد
دل کورش شراب جان نخورد
نیست این را کرانه ای دانا
شرح کن تا چه گفت مولانا
گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا بجهان
من ندارم سر شما بروید
از برم با صلاح دین گروید
سر شیخی چو نیست در سر من
نبود هیچ مرغ همپر من
خود بخود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمت است کس چو مگس
بعد از این جمله سوی او پوئید
همه از جان وصال او جوئید
تا چو او جمله راه راست روید
به ز گندم شوید اگرچه جوید
گندم چه کزو شوید گهر
گرچه دورید از او برید نظر
زانکه دارد بخلق او میلان
جلوه ها میکند گه جولان
گر شمائید مردم آگاه
همه گردید شاکر الله
که شما را ز مرحمت بگ ز ید
چون صبا بر نهالتان بوزید
اینچنین گنج هر که یافت غنی است
وانکه محروم ماند کورودنی است
میل دارد عظیم با یاران
تا که گردند از نکو کاران
حرص او روز و شب در این کار است
وای او کاندر او زانکار است
اینچنین شه شده است طالبتان
لیک حرص و هوی است غالبتان
هست حرص و هوی حجاب خدا
ترک حرص و هوی کنید چو ما
بنگرید اندر آن جمال لطیف
گر نئید از ضلال و کفر کثیف
پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او بشکید
همچو خورشید نور او پیداست
هرکه دارد دلی بر او شیداست
وانکه باشد منافق و دو رو
نبرد زان دفینه نیم ت س و
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۲ - در بیان آنکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز چون بولد عنایت داشت پیوسته بتعظیم اولیاء ترغیبش دادی
پس ولد را بخواند مولانا
گفت دریاب چون توئی دانا
سر نهاد و سؤال کرد از او
چیست مقصود از این ببنده بگو
گفت بنگر رخ صلاح الدین
که چه ذات است آن شه حق بین
مقتدای جهان جان است او
ملک ملک لامکان است او
گفتم آری ولیک چون تو کسی
بیند او را نه هر حقیر و خسی
گفت با من که شمس دین این است
آن شه بی یراق و زین اینست
گفتمش من همان همی بینم
غیر آن بحر جان نمی بینم
از دل و جان کمین غلام ویم
مست و بیخویشتن ز جام ویم
هرچه فرمائیم کنم من آن
هستم از جان مطیعت ای سلطان
گفت از این بس صلاح دین را گیر
آن شهنشاه راستین را گیر
نظرش کیمیاست بر تو فتد
رحمت کبریاست بر تو فتد
بحر او قطره را گهر سازد
زر کند خاک را چو بگدازد
دل پژمرده را کند زنده
بخشدت جان پاک پاینده
برهاند ترا ز مرگ و فنا
برساند بتخت ملک بقا
کندت بر علوم سر دانا
جمله اسرار از او شود پیدا
گر زمینی تو آسمان گردی
همچو جان سوی لامکان گردی
گفتمش من قبول کردم این
که شوم بندۀ صلاح الد ّ ین
بکشم، خاک پاش در دیده
تا از آن نور حق شود دیده
رو نهاده بوی بصدق و نیاز
بندۀ او شدم بعشق و نیاز
کرد بر من نظر چو دید مرا
هستم او را غلام در دو سرا
مست گشتم نه از می انگور
غرق شد جان و جسمم اندر نور
نی چنین غرق کو بود نقصان
بل کمالی که نیست بر تر از آن
جان من بود قطره دریا شد
دلم از پست سوی بالا شد
فکرها در زمان مصور گشت
روح صافی بشکل پیکر گشت
انبیا را بدید پیش نظر
باسر و دست و پا چو نقش بشر
گفته با هر یکی سخن بیدار
با زبان و بصورت از اسرار
خلق دیگر مگر که اندر خواب
زین ببینند اندکی چو سراب
گفت دریاب چون توئی دانا
سر نهاد و سؤال کرد از او
چیست مقصود از این ببنده بگو
گفت بنگر رخ صلاح الدین
که چه ذات است آن شه حق بین
مقتدای جهان جان است او
ملک ملک لامکان است او
گفتم آری ولیک چون تو کسی
بیند او را نه هر حقیر و خسی
گفت با من که شمس دین این است
آن شه بی یراق و زین اینست
گفتمش من همان همی بینم
غیر آن بحر جان نمی بینم
از دل و جان کمین غلام ویم
مست و بیخویشتن ز جام ویم
هرچه فرمائیم کنم من آن
هستم از جان مطیعت ای سلطان
گفت از این بس صلاح دین را گیر
آن شهنشاه راستین را گیر
نظرش کیمیاست بر تو فتد
رحمت کبریاست بر تو فتد
بحر او قطره را گهر سازد
زر کند خاک را چو بگدازد
دل پژمرده را کند زنده
بخشدت جان پاک پاینده
برهاند ترا ز مرگ و فنا
برساند بتخت ملک بقا
کندت بر علوم سر دانا
جمله اسرار از او شود پیدا
گر زمینی تو آسمان گردی
همچو جان سوی لامکان گردی
گفتمش من قبول کردم این
که شوم بندۀ صلاح الد ّ ین
بکشم، خاک پاش در دیده
تا از آن نور حق شود دیده
رو نهاده بوی بصدق و نیاز
بندۀ او شدم بعشق و نیاز
کرد بر من نظر چو دید مرا
هستم او را غلام در دو سرا
مست گشتم نه از می انگور
غرق شد جان و جسمم اندر نور
نی چنین غرق کو بود نقصان
بل کمالی که نیست بر تر از آن
جان من بود قطره دریا شد
دلم از پست سوی بالا شد
فکرها در زمان مصور گشت
روح صافی بشکل پیکر گشت
انبیا را بدید پیش نظر
باسر و دست و پا چو نقش بشر
گفته با هر یکی سخن بیدار
با زبان و بصورت از اسرار
خلق دیگر مگر که اندر خواب
زین ببینند اندکی چو سراب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۳ - در بیان آنکه چون اولیا را دیده باز شود نشانش آن باشد که صورت غیبی ببینند بچشم سر و آوازها شنوند بگوش سر چنانکه اهل جسم در خواب شهرها و باغها و مردم گوناگون میبینند اولیاء نیز در بیداری خواب بینند همچو مریم که جبرئیل را بیداربصورت جوانی دید و لوط علیه السلام فرشتگان را بصورت امردان و همچنان جمله بصور مختلفه مشاهده کردند
آن گروهی که زنده از دین اند
همه بیدار خواب می بینند
طفل در خواب می بیند نان
زانکه مقصود اوست آن بجهان
هرچه آید بخاطرت بیدار
گه خوابت همان شود دیدار
عکس تو اهل دل ببیداری
خوابها دیده در ره باری
رفته بی کاروان و مرکب و ساز
طرفة العین در دمشق و حجاز
با تو بنشسته هر دو چشمش باز
شهرها دیده چون ری و ابخاز
کوه و صحرا و کشتی و دریا
مهر و ماه و نجوم و ارض و سما
انبیای گذشته را بیند
صد چنین ارض و صد سما بیند
نی که جبریل همچو شخص جوان
خود بمریم نمود ناگاهان
مریم از وی گریخت چونش دید
بود مستوره زو قوی ترسید
گفت با مریم او ز من مهراس
ملکم من ببین مرا بشناس
حق مرا امر کرد تا بدمم
از ره آستینت روح دمم
تا شوی حامل مسیح مرم
گفت در دم درون من ز کرم
بی توقف در او دمید آندم
تا که شد حامله از او مریم
بعد نه ماه آن پسر را زاد
وانگهانش بگاهواره نهاد
جمله خویشان شدند جمع بر او
که بدی بکر و عابد و حق ج و
از تو این کار بد بدیع نمود
نام تو پیش خلق نیکو بود
سر بلندی ما کنون شد پست
می نگوئی که این چه واقعه است
کرد اشارت کز ین پسر پرسید
بد مگوئید اگر خدا ترسید
همه گفتند طفل نو زاد است
کی از آن پرسد آنکه آزاد است
این چه مکر و چه حیله می بندی
بر سر و ریش ما همیخندی
یک از ایشان که بود اهل خرد
نور صدق و صفا درونش زد
پس بپرسید از پسر احوال
خوش بگفت اندر آمد او در حال
گفت در مهد قوم را عیسی
که منم در صفات چون موسی
بی پدر هست من ز روح شدم
ز ب دۀ هود و لوط و نوح شدم
بیکی وجه مانم آدم را
بهمه وجه دارم آن دم را
هستم آن بندۀ که در دو سرا
کرد حق پیشوا و شاه مرا
هم کتابم بداد و خاصم کرد
تا کنم من دوای هر غم و درد
هم مرا بی عمل رسالت داد
همچو آدم بمن جلالت داد
کر اصلی ز من شود شنوا
کور یابد دو دیدۀ بینا
مبتلا هم ز من درست شود
هر طرف به ز تندرست د ود
مردگان را بدم کنم زنده
سرکشان را ز جان و دل بنده
گر کنم حکم خاک زر گردد
سنگ ریزه در و گهر گردد
پری و دیو را فرشته کنم
در یم نورشان سرشته کنم
مرغ پرانم از گل تیره
که شوند انس و جن در آن خیره
معجزات مرا نهایت نیست
گفتم از نقل و از روایت نیست
انا روح الاله بینکم
انا یا طالبین زینکم
انا سرالکلیم فی العالم
کی رسد هر نبی باحوالم
نوره والدی و استادی
کان فی الاصل منه ارشادی
جئنکم رحمة اطیعونی
کافلا دولة اطیعونی
انا با ق ی و عمرکم فانی
طالب النفس کافر جانی
انا احیی النفوس من نفسی
انا اجری الکؤوس من نفسی
انا عین الحیوة فی عصری
فی ریاض قلوبکم اجری
ترجمان خدای بیچونم
منگر تو مرا دگر گونم
گفت من گفت اوست گوش گشا
دو مبین چون نیم ز دوست جدا
باز مرده اگر دهد آواز
بود از مرد زنده آن نه از باز
مرده را کی بود طنین و صفیر
آن ز صیاد و مرغ دان ای میر
میکند بانگ تا که مرغ آید
پیش این مرغ و اوش برباید
بچنین حیله مرغکان گیرد
خلق را حق هم آنچنان گیرد
اولیا مرده اند پیش از مرگ
فارغ اند از قبول کس و ز ترک
کند آواز حق که پندار ن د
آن نه مرده است رو بدو آرند
زانکه چون جنس خویش بیند او
نر م د هیچ و زود گیرد خو
نطق طوطی بر این نسق باشد
سخن اولیا ز حق باشد
طوطیک را چنین بگفت آرند
کاینه پیش او همی دارند
پس آئینه عاقلی پنهان
گشته وز دور نکته ها گویان
بیند او خویش را در آن پیدا
طوطی سبز رنگ خوش سیما
طوطیک چونکه آن سخنها را
شنود همچنان شود گویا
زانکه چون جنس بیند او آسان
پیش آید نترسد از نقصان
سخن از وی دلیر آموزد
زان سخن همچو شمع افروزد
ور نبیند چو خویش مرغ در او
بگریزد یقین نیارد رو
وحی را حق بانبیا زان داد
تا بدین شیوه سر بخلق افتاد
ور نبودی چنین کس از آن سر
نرسیدی بصد هزاران بر
ور نمودی جز این نخوردی هیچ
زان شکرها بشر نبردی هیچ
همه بیدار خواب می بینند
طفل در خواب می بیند نان
زانکه مقصود اوست آن بجهان
هرچه آید بخاطرت بیدار
گه خوابت همان شود دیدار
عکس تو اهل دل ببیداری
خوابها دیده در ره باری
رفته بی کاروان و مرکب و ساز
طرفة العین در دمشق و حجاز
با تو بنشسته هر دو چشمش باز
شهرها دیده چون ری و ابخاز
کوه و صحرا و کشتی و دریا
مهر و ماه و نجوم و ارض و سما
انبیای گذشته را بیند
صد چنین ارض و صد سما بیند
نی که جبریل همچو شخص جوان
خود بمریم نمود ناگاهان
مریم از وی گریخت چونش دید
بود مستوره زو قوی ترسید
گفت با مریم او ز من مهراس
ملکم من ببین مرا بشناس
حق مرا امر کرد تا بدمم
از ره آستینت روح دمم
تا شوی حامل مسیح مرم
گفت در دم درون من ز کرم
بی توقف در او دمید آندم
تا که شد حامله از او مریم
بعد نه ماه آن پسر را زاد
وانگهانش بگاهواره نهاد
جمله خویشان شدند جمع بر او
که بدی بکر و عابد و حق ج و
از تو این کار بد بدیع نمود
نام تو پیش خلق نیکو بود
سر بلندی ما کنون شد پست
می نگوئی که این چه واقعه است
کرد اشارت کز ین پسر پرسید
بد مگوئید اگر خدا ترسید
همه گفتند طفل نو زاد است
کی از آن پرسد آنکه آزاد است
این چه مکر و چه حیله می بندی
بر سر و ریش ما همیخندی
یک از ایشان که بود اهل خرد
نور صدق و صفا درونش زد
پس بپرسید از پسر احوال
خوش بگفت اندر آمد او در حال
گفت در مهد قوم را عیسی
که منم در صفات چون موسی
بی پدر هست من ز روح شدم
ز ب دۀ هود و لوط و نوح شدم
بیکی وجه مانم آدم را
بهمه وجه دارم آن دم را
هستم آن بندۀ که در دو سرا
کرد حق پیشوا و شاه مرا
هم کتابم بداد و خاصم کرد
تا کنم من دوای هر غم و درد
هم مرا بی عمل رسالت داد
همچو آدم بمن جلالت داد
کر اصلی ز من شود شنوا
کور یابد دو دیدۀ بینا
مبتلا هم ز من درست شود
هر طرف به ز تندرست د ود
مردگان را بدم کنم زنده
سرکشان را ز جان و دل بنده
گر کنم حکم خاک زر گردد
سنگ ریزه در و گهر گردد
پری و دیو را فرشته کنم
در یم نورشان سرشته کنم
مرغ پرانم از گل تیره
که شوند انس و جن در آن خیره
معجزات مرا نهایت نیست
گفتم از نقل و از روایت نیست
انا روح الاله بینکم
انا یا طالبین زینکم
انا سرالکلیم فی العالم
کی رسد هر نبی باحوالم
نوره والدی و استادی
کان فی الاصل منه ارشادی
جئنکم رحمة اطیعونی
کافلا دولة اطیعونی
انا با ق ی و عمرکم فانی
طالب النفس کافر جانی
انا احیی النفوس من نفسی
انا اجری الکؤوس من نفسی
انا عین الحیوة فی عصری
فی ریاض قلوبکم اجری
ترجمان خدای بیچونم
منگر تو مرا دگر گونم
گفت من گفت اوست گوش گشا
دو مبین چون نیم ز دوست جدا
باز مرده اگر دهد آواز
بود از مرد زنده آن نه از باز
مرده را کی بود طنین و صفیر
آن ز صیاد و مرغ دان ای میر
میکند بانگ تا که مرغ آید
پیش این مرغ و اوش برباید
بچنین حیله مرغکان گیرد
خلق را حق هم آنچنان گیرد
اولیا مرده اند پیش از مرگ
فارغ اند از قبول کس و ز ترک
کند آواز حق که پندار ن د
آن نه مرده است رو بدو آرند
زانکه چون جنس خویش بیند او
نر م د هیچ و زود گیرد خو
نطق طوطی بر این نسق باشد
سخن اولیا ز حق باشد
طوطیک را چنین بگفت آرند
کاینه پیش او همی دارند
پس آئینه عاقلی پنهان
گشته وز دور نکته ها گویان
بیند او خویش را در آن پیدا
طوطی سبز رنگ خوش سیما
طوطیک چونکه آن سخنها را
شنود همچنان شود گویا
زانکه چون جنس بیند او آسان
پیش آید نترسد از نقصان
سخن از وی دلیر آموزد
زان سخن همچو شمع افروزد
ور نبیند چو خویش مرغ در او
بگریزد یقین نیارد رو
وحی را حق بانبیا زان داد
تا بدین شیوه سر بخلق افتاد
ور نبودی چنین کس از آن سر
نرسیدی بصد هزاران بر
ور نمودی جز این نخوردی هیچ
زان شکرها بشر نبردی هیچ
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۴ - در بیان آنکه مرد خدا چون پیش از مرگ بمیرد که موتوا قبل ان تموتوا و او را هستی نماند قائم بحق باشد هرچه او گوید گفتۀ حق باشد که اذا احببت عبداً کنت له سمعاً و بصراً و لساناً بی یسمع و بی یبصر و بی ینطق و بی یمشی الی آخره و در تفسیر این آیت که ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی
مصطفی در خبر چنین فرمود
از زبان خدای حی ودود
که خدا گفت بنده ای را چون
دوست دارم بوی شوم مقرون
من شوم چشم و گوش او و زبان
من شوم دست او یقین میدان
دیدۀ او ز من بود بینا
سینۀ او ز من شود سینا
گوش او جمله نطق ها با من
شنود در جهان روح و بدن
هم زبانش ز من سخن گوید
پای او هر طرف ز من پوید
دست او هم ز من بود گیرا
نشوم زو بعید در دو سرا
کل اجزاش پر بود از من
آن چنانکه پر است از جان تن
مظهر ذات من بود بجهان
زو کنم جلوه آشکار و نهان
هر که او را ز جان شود خواهان
خواستار من است در دو جهان
هر که خود را بر او زند از جهل
دان که بر من زده است آن نااهل
او بهانه است جملگی مائیم
پیش بینا چو روز پیدائیم
هرکه خواهد مرا ورا جوید
گفتۀ ماست هرچه او گوید
نی که قرآن ید از لب احمد
لیک بیشک بد از رب احمد
هرکه گوید محمد او را گفت
کافرش دان در آشکار و نهفت
سگ بود کو ز جهل از قرآن
سخن مصطفی است گوید آن
کفر باشد یقین چنین گفتار
گردد آن دم ز زمرۀ کفار
مگر از نو شود مسلمان او
آورد بیدرنگ ایمان او
مرد حق را نه جنبش است و نه قال
جنبش و قال او بود از حال
گفت یزدان با حمد مختار
ما رمیت بدان منم بر کار
مثل آلتی تو در دستم
بلکه تو نیستی و من هستم
فعل و قول تو جمله آن من است
گفت تو تیر از کمان من است
منک وجهی یری مدی حقاً
انا کالماء انت کال س قاء
لیس فی ذلک سوائی شیئی
مت ان ت و ص رت منی حی
من رءآک فقد رأی وجهی
لایری عینه سوی وجهی
انا فرد و من رای اثنین
هو فی وصله غریق البین
ثانی اثنین رؤیة الکافر
لایری غیر واحد طاهر
باز گردم بشه صلاح الد ّ ین
سرور اولیا و قطب زمین
از زبان خدای حی ودود
که خدا گفت بنده ای را چون
دوست دارم بوی شوم مقرون
من شوم چشم و گوش او و زبان
من شوم دست او یقین میدان
دیدۀ او ز من بود بینا
سینۀ او ز من شود سینا
گوش او جمله نطق ها با من
شنود در جهان روح و بدن
هم زبانش ز من سخن گوید
پای او هر طرف ز من پوید
دست او هم ز من بود گیرا
نشوم زو بعید در دو سرا
کل اجزاش پر بود از من
آن چنانکه پر است از جان تن
مظهر ذات من بود بجهان
زو کنم جلوه آشکار و نهان
هر که او را ز جان شود خواهان
خواستار من است در دو جهان
هر که خود را بر او زند از جهل
دان که بر من زده است آن نااهل
او بهانه است جملگی مائیم
پیش بینا چو روز پیدائیم
هرکه خواهد مرا ورا جوید
گفتۀ ماست هرچه او گوید
نی که قرآن ید از لب احمد
لیک بیشک بد از رب احمد
هرکه گوید محمد او را گفت
کافرش دان در آشکار و نهفت
سگ بود کو ز جهل از قرآن
سخن مصطفی است گوید آن
کفر باشد یقین چنین گفتار
گردد آن دم ز زمرۀ کفار
مگر از نو شود مسلمان او
آورد بیدرنگ ایمان او
مرد حق را نه جنبش است و نه قال
جنبش و قال او بود از حال
گفت یزدان با حمد مختار
ما رمیت بدان منم بر کار
مثل آلتی تو در دستم
بلکه تو نیستی و من هستم
فعل و قول تو جمله آن من است
گفت تو تیر از کمان من است
منک وجهی یری مدی حقاً
انا کالماء انت کال س قاء
لیس فی ذلک سوائی شیئی
مت ان ت و ص رت منی حی
من رءآک فقد رأی وجهی
لایری عینه سوی وجهی
انا فرد و من رای اثنین
هو فی وصله غریق البین
ثانی اثنین رؤیة الکافر
لایری غیر واحد طاهر
باز گردم بشه صلاح الد ّ ین
سرور اولیا و قطب زمین