عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۲۲ - رفتن رام به عالم بالا و تمام شدن قصۀ راماین
چو شد نومید رام از وصل جانان
فتاد از پای همچون جسم بی جان
ب ه کین برخاست دیگر بار از جای
که بردارد به پای خاک از پای
به غیرت کارفرما گشت کین را
که بر هم می زنم این سرزمین را
همی گیرم زمین را در ته تیر
که تیرم را خدادادست تاثیر
سپهر خیره سر را تاب آن نیست
زمین خاکست ، آخر آسمان نیست
گرفتش دست و گفتش زاهد پیر
مزن تیرش که از وی نیست تقصیر
تو هم دانی نه این جرم زمین بود
قضای آسمانی این چنین بود
مکن کاری چنین کز این چنین کار
تلف گردند مخلوقات بسیار
به زیرش یک جهان دارند آرام
شود چونشان وبال گردن رام
به گوش دل شنید آن نغز گفتار
نکرد از گفت ۀ او هیچ انکار
چو نقد پند زاهد در گره بست
کمان و تیر کین برتافت از دست
به ترک ملک شاه هفت کشور
سپرده وارثان را تخت و افسر
روان از عرضه گاه دشت کونپل
به طاعت رفت در کوه همانچل
نهانی خواست از مردم پری وار
به کوه اندر شده کیخسرو غار
به همت باز شست از این جهان دست
به عزم آن جهانی رخت بر بست
زکوه آن سو حدیثش کس ندانست
کسی احوال او زان پس ندانست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱ - بنام خداوند بخشایشگر مهربان
سبب انشای مثنوی ولدی در بیان اسرار احدی آن بود که حضرت والدم و استادم و شیخم سلطان العلماء و العارفین مولانا جلال الحق والدین محمدبن محمد بن الحسین البلخی قدسنا اللّه بسره العزیز در مثنوی خود قصه‌ٔهای اولیاء گذشته را ذکر کرده است و کرامات و مقامات ایشان را بیان فرموده غرضش از قصه‌های ایشان اظهار کرامات و مقامات خود بود و از آن اولیائی که همدل و همدم و همنشین او بودند مثل سلطان الواصلین سید برهان الدین محقق ترمدی و سلطان المحبوبین و المعشوقین شمس الدین محمد تبریزی و قطب الاقطاب صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی و زبدة الاولیاء و السالکین چلبی حسام الدین حسن ولد اخی ترک قونوی عظمنا اللّه بذکرهم، احوال خود را و احوال ایشان را بواسطۀ قصه های پیشنیان در آنجا درج کرده چنانکه فرموده است.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
لیکن چون بعضی را آن فطانت و زیرکی نبود که مصدوقۀ حال را فهم کنند و غرض او را بدانند در این مثنوی مقامات و کرامات حضرتش را و از آن مصاحبانش که همدم او بودند که بیت
مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آندم آمد
شرح کرده شد تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آنهمه احوال او و مصاحبانش بوده است تا شبهت و گمان از ایشان برود زیرا چون فهم کنند که این اوصاف همان اوصاف است که در قصه‌ٔهای ایشان فرموده است معلوم کنند که مقصود احوال خود و مصاحبانش بوده است و حکمتی دیگر آنست که آنچه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز فرمود قصه‌ٔهای پیشنیان است، در این مثنوی قصه‌ٔهائیست که در زمان ما واقع شده است. غرض دیگر آنکه مرید باید که باخلاق شیخ خود متخلق گردد و پیروی شیخ کند همچو مأموم بامام و مقتدی با مقتدی مثل خرقه پوشیدن و سرسپردن و سماع کردن و غیره از اعمال شیخ آنقدر که تواند چنانکه میفرماید تخلقوا باخلاق اللّه و هم حضرت والدم مولانا عظم اللّه ذکره مرا از برادران و مریدان و عالمیان مخصوص گردانید بتاج انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا این ضعیف نیز بر وفق اشارت حضرتش بقدر وسع طاقت اجتهاد نمود که لایکلف الله نفسا الا وسعها و بر مقتضای من اشبه اباه فما ظلم در موافقت و متابعت و مشابهت حضرتش سعی کرد حضرتش دواوین در اوزان مختلفه و رباعیات انشاء فرمود بطریق متابعت دیوانی گفته شد آخرالامر دوستان التماس کردند که چون بمتابعت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز دیوانی ساختی در مثنوی نیز متابعت لازم است بنابر آن و جهت آنکه خود را مانند ای حضرتش گردانم از اول ماه ربیع الاول سنۀ تسعین و ستمأه در این مثنوی شروع رفت تا هم از پی ضعیف نیز بعد از رحلت یادآوردی بماند. فی الجمله در هرچه توانستم و دست رسی بود خود را بحضرتش مانند کردم. باقی حضرتش را مقامات است و مرا نیست مگر بود، که آنجا نخوان رسیدن مگر حق تعالی بعنایت خود برساند چنانکه بدینمقدار رسانید هیچ نوع امید از حضرتش نمی‌ٔبرم و همچو بدگمانان که یظنون بالله ظن السوء نومید نیستم که انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرین و الحمدللّه وحده و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین الطاهرین و سلم.
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲ - بسمه تعالی شأنه
در بیان آنکه حق تعالی از همه مخلوقات و موجودات ظاهرتر است و از غایت پیدائی پنهان است که خفی لشدة ظهوره زیرا هر مخلوقی را از آدمی و غیره باوصافش توان شناختن مثلا صورت آدمی را می‌بینی اگر از تو می‌پرسند که چه کس است میگوئی نمیشناسمش بعد از اختلاط که افعال و اقوال و اخلاق و هنرهای او را مشاهده میکنی گوئی که نیکش شناختم آنچه از او دیدی که موجب شناخت شد یقین که صورت نیست معنی بیچون و چگونۀ اوست اکنون چون بدان مقدار اخلاق و افعال معنی آدمی بر تو پیدا شد حق تعالی که جملۀ مخلوقات افعال و اقوال و آثار اوست چون پنهان ماند از این روی میفرماید که الحق اظهر من الشمس فمن طلب البیان بعد العیان فهو فی الخسران.
هر که بر هستی حق جوید دلیل
او زیانمند است و اعمی و ذلیل
اگرچه معنی آدمی را بچشم ندیدی از افعال و اقوالش شناختی و میگوئی که در او جوهری است که اینهمه از او می‌آید چرا با خود نگوئی که خدا نیز چنین ذاتی است که هرچه دیدم و خواهم دیدن همه صنع و آفریدۀ اوست پس دایم خدای تعالی را از همه پیداتر می‌بین و مگو که نمی‌بینم. اگر غیر این دانی و بینی مثلش چنان باشد که کس در باغ گوید که برگ را می‌بینم و باغ را نمی‌بینم موجب مضحکه باشد.
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳ - بسم الله الرحمن الرحیم
ابتدا میکنم بنام خدا
موجد عالم فنا و بقا
آنکه نی ضد بود نه ند او را
نیستش کس شریک در دو سرا
نی ز کس زاد و نی کسی از وی
همه میرند و او بماند حی
صفتش لم یلد و لم یولد
ذات او را نبوده کفو احد
آنکه پیوسته آشکار و نهان
میکند جلوه بر کهان و مهان
عرش و فرش است از او ببرگ و نوا
پر ز نور وی اند ارض و سما
زنده از وی زمین و هفت فلک
آدمی و پری و دیو و ملک
نور چشم و دل است و عقل و روان
نیست چیزی از او تهی بجهان
در همه جانها چو جان در تن
نور او میزند ز جان بر تن
تن ز جان زنده است و جان از وی
هست در جان و دل نهان آن حی
نی برون است ذات او نه درون
روشن از نور او درون و برون
صنع حق اند نیک و بد بیحد
رو ز اعداد صنع سوی احد
بی ز یک شخص چون شود پیدا
صد هزاران صفات و فعل جدا
صلح با جنگ و گریه با خنده
گه بترتیب و گه پراکنده
هر یکی فعل از دگر ممتاز
یک همه ناز و یک خشوع و نیاز
نی از آن فعلهای گوناگون
بگزینی ورا بجان ز درون
گوئیش هر دمی یگانه کسی
از همه دوستان مرا تو بسی
آن گزینی که کرده ای از جان
نیست صورت نه نقش این میدان
پس مگو اینکه صورتست پدید
چون ز صورت دل تو معنی دید
این چنین فهم کن خدا را هم
در همه روی او ببین هر دم
زانکه خلق است مظهر خالق
مینگر هر صباح در فالق
ز آسمان و زمین و هرچه در اوست
جز خدا را مبین نهان در پوست
نیک و بد را چو حق کند پیدا
دیدن غیر او بد است و خطا
در تر و خشگ و شر و خیر ببین
آن یکی را کزو شد این تکوین
چون نظر همچنین شود بینی
آنچه بوده است و هم بود بینی
هر دمی صد جهان نو بینی
چون ورا بی شریک بگزینی
بی پری بر سمای روح پری
بی کف دست صد فتوح بری
در سرائی روی که بیچون است
صورت چون بپیش آن دون است
صاف معنی است وین صور دردند
اهل معنی ز نقش جان بردند
در سرای امان شدند مقیم
همه رفتند شاد سوی نعیم
آن سرا چون نه زیر و نی بالاست
درگهش زان ز خلق ناپیداست
آسمان و زمین شد آخر آن
گر سواری تو سوی آخر ران
این جهان باش و خانۀ تنهاست
وان جهان قصر جانهای شماست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴ - در بیان آنکه ظاهر آدم محسوس است و مجسم، مقامش هم لایق او باشد محسوس و مجسم و روح را که معنوی است و بیچون مقامش هم معنوی و بیچون باشد. آسمان و زمین خانۀ اجسام است و عالم بیچون که اصل هستیهاست مقام ارواح است پس این عالم آخر باشد و عالم آخرت سرا از آن جهت پیغامبر علیه السلام جسم را مرکب خواند که نفسک مطیتک فارفق بها پس عیسی علیه السلام بر این صورت نرفته باشد بر آسمانی رفته باشد که آن بر این حاکم است و آن آسمان انوار و صفات خداست. و در تقریر آنکه شرط است دوبار زائیدن آدمی را یکی از مادر و بار دیگر از تن و هستی خود. تن مثال بیضه است گوهر آدمی باید که در این بیضه مرغی شود از گرمی عشق و از تن بیرون آید و در جهان جاویدان جان که عالم لامکان است پران شود که اگر مرغ ایمان او از هستی او نزاید حک
مصطفی گفت تن بود مرکب
روح یا عقل کی شود مرکب
مرکبی دان بقول او تن را
در سرای بقا مجو تن را
پس یقین شد که آسمان و زمین
گشت آخر برای نفس مهین
گر تو مرکب نئی از این آخر
بدرآ همچنانکه از یم در
قطره چون گشت در صدف گوهر
کی بماند در آن صدف دیگر
بچۀ مرغ را چو روید پر
شکند بیضه را بر آرد سر
گر بود صعوه ور بود عنقا
فکند بیضه را پرد بسما
چونکه نه ماهه شد بچه ز شکم
بدر آید رهد ز تنگی و غم
ور نیاید برون تو مرده‌ش دان
در شکم یا که نیست خود بچه آن
همچو بادی بود درون جگر
باد را زن گمان ببرده پسر
گر بدی آن پسر زدی خوش سر
اندر این عالم از تن مادر
در جهان بزرگ با پهنا
که شد آراسته ز ارض و سما
بی شمار است کوه و صحراهاش
بی کنار است آب و دریاهاش
ور تو هم حاملی از آن انوار
زین جهان ظلام سر بدر آر
از تن همچو مریم ای جویا
عیسئی زای بی پدر گویا
هین ممان در خودی چو زان کانی
دل بر این تن منه اگر جانی
جنبشت در شکم اگر زولاست
بی گزاف و عبث چو باد هواست
بار دیگر برآ ز جسم جهان
شو روان در جهان عقل و روان
همچو از معدنی که آری خاک
بود آمیخته بنقرۀ پاک
باشد آن نقره اندر او پنهان
خاک چون تن عیان و نقره چو جان
چون برآید زخاک کان نقره
ماند از خاک خوار و بی بهره
بهر نقره است خاک را مقدار
ورنه بی نقره خاک باشد خوار
گرچه آن خاک شد ز کان بیرون
نشود همچو نقره آن موزون
تا نزاید ز خویش بار دگر
ماند آن خاک در خودی ابتر
هیچگونه بکار ناید آن
کی شود چون درم عزیز و روان
یا مثال صدف که از دریا
بدر آید درست ای دانا
تا نزاید از آن صدف گوهر
کی خرندش بنقره و ب ا زر
قیمتش کی شود چنان پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
پس رو از خود بزای بار دگر
همچنانکه ز خاک نقره و زر
تا رهی از خطر شوی ایمن
در پناه خدای شو ساکن
چون ملک بر فلک شوی باقی
حقت از خمر جان شود ساقی
خاک کانی چو رفت در آتش
بگدازید و گشت کارش خوش
رست از خواری و عزیز شد آن
خاک بد بسته نقره گشت روان
هم تو گر طالبی در آتش عشق
بگداز اندر کورۀ صدق
تا رهی از حجاب این هستی
تا کنی از می خدا مستی
چون دوبار است شرط زائیدن
یک ز مادر یک از خود ای پر فن
یک بزادن در این جهان غرور
یک شدن زی ظلام تن سوی نور
زادن اولین چو شد حاصل
دردوم کوش تا شوی واصل
جان خود را بیار در ره حق
تا بری از اله درس و سبق
بهرجانی بری هزاران جان
عوض دانۀ دو صد بستان
عوض خار زار گلزاری
عوض پشگ مشگ تاتاری
آن چنان که بپیش آن عالم
همچو چاهی است تنگ و تار شکم
پیش آن ملک و عالم پادار
کاندر آن است مسکن احرار
این جهان تنگتر ز آن چاهست
هرکه زین بو نبرد گمراهست
اینقدر نسبتش نباشد هم
هیچ ماند بشاد کامی غم
شرط صحت مجوی هیچ از رنج
کی دهد بی نوا خبر از گنج
کی بود کور آگه از دیدار
یا ز ذوق سخن در و دیوار
آن جهان چون حیات محض آمد
خاک مرده از او می ‌آشامد
زنده و تازه این جهان همه زوست
ورنه بی نور اوست مرده و پوست
نیست با مرده زنده را نسبت
کو جحیم و کجا بود جنت
آن همه روشنی و عیش و بقاست
وین همه ظلمت و عنا و فناست
حاصل اینست کز خودی بگذر
تا کنی در خدا مدام نظر
پاک شو ار غرور و از هستی
تا که بی جام و می رسد مستی
بی حر تن برآی چون عیسی
بر فلک ها و بگذر از موسی
رخت دل را بر آسمان کش هین
بی حجابی جمال مه را بین
نی بر این آسمان و چرخ کبود
که شد آن هست از بخار و ز دود
بل بر آن آسمان که حاکم اوست
آن چو مغز است و این بود چون پوست
نی سنائی که بد بحکمت فرد
در کتابش بیان این را کرد
کاسمانهاست در ولایت جان
کارفرمای آسمان جهان
پس بر آن آسمان رود دانا
نی بر این چرخ گنبد مینا
فلک الروح مجلس الاحرار
فوقه یسبحون فی الانوار
نظر الحس لا یراه مدا
صورة الجسم حائل ابدا
بصر الحس ناظر الاشباح
نظر العقل شاهد الارواح
فلک الجسم جمرة و دخلن
فلک الروح روضة و جنان
فلک الروح لامکان له
ما جری منه لا زمان له
فلک الدهر فی هواه یدور
یغتدی من ضیائه و ینور
فلک الکون هالک فانی
کل من قال دائم جانی
آسمان صورت است و معنی نیست
آسمان کی مقام اهل هویست
آسمان و زمین که فانی اند
هفتشان پست گشت و هفت بلند
صورت ار شد بلند پست شود
عاقبت جز سوی عدم نرود
قدرتی هست کان بلند از اوست
وین پستی نیازمند از اوست
بی مکان است قدرت یزدان
گرچه اندر مکان شده است روان
در مکانش بحس توان دیدن
بی مکانش شود بجان دیدن
هرکه از حس و از جهت برهید
یار را دید و از خطر بجهید
چون صور پرده ‌ اند نی مقصود
پرده را عقل کی کند معبود
پس بر این آسمان نرفت مسیح
او ملیح است رفت سوی ملیح
حق جمیل و جمال منظر او
غیر خوبی نگشت در حور او
بی گمان خوب پیش خوب آید
زشت با زشت هم بیاساید
طیبین سوی طیبات روند
هم خبیثین بجنس خود گروند
یطلب المرء ما یجاش ه
عند تلقائه یؤان س ه
صنف شیئی بصنفه بقوی
حین لقیائه به یروی
اجتماع المیاه و القطرات
جمعها یرتقی یصیر فرات
هکذا النار و الهوا اعلم
کل شیئی بجنسه یفخم
عکس هذا لقاء غیر الجنس
ذاک کاالجن فی هلاک الانس
جنس از جنس میشود افزون
جنس از غیر جنس ناموزون
جنس خود را چو یافت جوینده
گرچه لال است گشت گوینده
لیک دریاب نیک ای دانا
که نه هر جنس در خور است ترا
دو صفت هست در تو چشم گشا
یک ز فرش و یکی ز عرش علا
اهل فرش از سپهر جان دوراند
عرشیان همچو خور پر از نوراند
رو بعرشی گرو کز آن جنسی
سوی جنی مرو اگر انسی
چون دو جنس آمد این گزین به را
ترک که کن چو یافتی مه را
دائماً عاشقان حق را جو
هرچه گوئی همیشه زیشان گو
عشقت از عاشقان شود افزون
چون شدی یارشان شوی موزون
ای برادر بغیر جنس مشین
تا بری ره بسوی منزل دین


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵ - در بیان آنکه حق تعالی خلق را از ظلمت آفرید و مراد از ظلمت آب و گل است که حیوانیست و بخواب وخور میزید نور خود را بر آن ظلمت نثار کرد که ان اللّه تعالی خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره و در تقریر آنکه حق تعالی چون آدمی را آفرید قابلیت آنش دادکه او را بشناسد پس از هر صفت بی پایان خود اندک اندک در او تعبیه کرد تا از این اندک آن بسیار و بینهایت را تواند فهم کردن چنانکه از مشتی گندم انباری را و از کوزۀ آب جوئی را اندکی بینائی داد شود که همه بینائی چه چیز است و همچنین شنوائی و دانائی و قدرت الی ما نهایه همچون عطاری که از انبارهای بسیار اندک در طبله‌ها کند و بدکان آورد همچون حنا و عود و شکر و غیر آن تا آن طبله‌ها انموذج انبارها باشد از این روی میفرماید که و مااوتیتم من العلم الا قلیلا
خلق را چو ساخت در ظلمت
نورشان ریخت بر سر از رحمت
نور خود را نثار بر سرشان
کرد تا شد لقاش در خورشان
کرد ترکیب جسم را ز چهار
ایزد از خاک و باد و آب و ز نار
دل و جان را ز بحر معنی کرد
بعد از آن اندرون جسم آورد
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سنا
قهر و لطف و جفا و حلم و وفا
بیحد و بیشمار از آن دریا
تا تو در خود صفات او ببینی
وز صفتهاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
از حنا و ز عود و از شکر
از گلاب و ز مشگ و از عنبر
اندکی آورد نه بسیار او
همه را ناورد بیکبار او
باشد انبارها ورا بسیار
پر و در هر یکی دو صد خروار
نهد از هر یکی بطبلۀ خود
قدر هر طبله ‌ ای بکلبه برد
گر چه در طبله ها بود اندک
عاقلی زین بداند آن بیشک
هست دکان حق تن انسان
اندرونش صفات الرحمن
پس تو در خود ببین صفات خدا
گرچه اندک بود بدان ز صفا
تا چسان است آن صفات منیر
سیر کن زین قلیل سوی کثیر
نی ز یک کوزه آب ای عطشان
میشوی واقف از فرات روان
هم ز یک دو مویز ای برنا
میشوی بر ت ما م آن دانا
همچنین گندم و حبوب دگر
اندکش میکند ز جمله خبر
در نبی آنچه گفت اوتیتم
هست اندک چو قطره از قلزم
علم من بیحد است اندک از آن
بشما دادم از برای نشان
تا از آن اندکی بدانیدم
از سر اطلاع خوانیدم
هست اسمای من سمیع و بصیر
عالم و عادل و غفور و خبیر
بنگر در خود این همه اوصاف
تا شناسی مرا و گردی صاف
خود صفاتم اگرچه بیحد است
آن صفات قلیل از آن عد است
زین توانی شدن بر آن عالم
پس تو از خود مرا بدان عالم
گرچه زان بحرهای بی پایان
گه صفات منند در دو جهان
اندکی داده ‌ ام از آن بتو من
صبر کن اندر آن بعلم و ب ف ن
تا ببینی چگونه متصل است
با صفاتت صفات من ز الست
هیچوقتی نبوده است جدا
از صفاتت صفات من بخود آ
آنچنان کافتاب در خانه
میزند روشنیش در خانه
گرچه در خانه تابشش اندک
اوفتد قدر روزن هر یک
نبود تاب از آفتاب جدا
نیست پوشیده هست این پیدا
همچنان دان صفات حق را تو
متصل کژ مخوان ورق را تو
زین سبب گفت حق که آدم را
آفریدیم ما بصورت ما
همچو آن طبله ها که در دکان
سر انبارها کنند بیان
نی دکان گشت صورت انبار
گرچه انبار بیحد است و کنار
زین صفات قلیل روسوی اصل
مکن اندر میان هر دو فصل
لیک اینجا دقیقه ایست بدان
سر بنه تا شود بر تو عیان
جز صفات خدا صفات دگر
متصل نیست همچو نور بخور
جزوش از کل خود جداست بدان
گرچه جزوش چو کل بود یکسان
مشت گندم نه دور از انبار است
اندکش گرچه عین بسیار است
گشت از کل جدا بصورت آن
گرچه عین وی است ای ره دان
هست بسیار این مثال و نظیر
فکر کن تا شوی تمام خبیر
دل بحق ده اگر دلی داری
چون از او میرسد ترا یاری
عمر و هستی و صحتت همه زوست
آب حوض درون توزان جوست
چون زجوی وئی بجوی او را
سوی بیسوی رو بهل سورا
مرغ آبی بسوی آب رود
مرغ خاکی سوی تراب رود
دل بیدار از زمین و سما
گذرد خوش رود سوی بالا
جان بیجا کجا گزیند جا
لانۀ پشه کی سزد بهما
آسمان و زمین بود زندان
جان آراد کی گزیند آن
روح را آسمان جناب حق است
مستیش دائم از شراب حق است
قطرۀ نور آنچنان دریا
چون از آنجاست هم رود آنجا
آب دریا بهر کجا که بود
بیگمان سوی اصل خویش رود
چون ولی را خلاصه آن نور است
کی از آن نور جان او دور است
آسمانش یقین بود آن نور
می نگردد ز غیر آن مسرور
پس بر این آسمان مدان او را
جنس آن نیست چون رود آنجا
آ سمان صورتست و جان معنی
سوی معنی رود روان معنی
جز که بر نور نور ن ن شیند
دیو هرگز بحور ننشید
موج دریا رود سوی دریا
گ رد گردد ز باد در صحرا
آب را باد سوی آب برد
خاک را جانب تراب برد
فرعها سوی اصل خویش روند
زانکه اجزا ب کل خود گروند
جزو جنت رود بسوی نعیم
جز ودوزخ رود بسوی جحیم


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶ - در بیان آنکه حق تعالی در نهاد هر کس خاصیتی نهاده است که بجز بجنس خود نیارامد و اگر بیارامد بنابر علتی باشد و آن خاصیت همچو موکلی است که شخص را بجنس خود میبرد که ان الله تعالی ملکا یسوق الجنس الی الجنس و در تقریر آنکه جنس جنس آفریدن را سبب آن بود که چیزها بضد ظاهر میشود که و بضدهاتتبین الاشیاء دیگر آنکه کمال صنعت آنست که بر بد و نیک قادر باشد زیرا که اگر بر نیک توانا باشد و نتواند بد ساختن قادر تمام نباشد پس نسبت بخدا نیک و بد یکسان‌اند از آنره که هر دو معرف کمال صنعت حق‌اند لیکن اگر از این نسبت قطع نظر کنی نیک و بد کی یکسان باشد. تقریری دیگر که بی این نسبت و تعلیل کشف شود که نیک و بد همه نیک است چون این تقریر را بصدق شنیده باشی و قبول کرده باشی ببرکت این حق تعالی بدانت نیز راه دهد
هست حق را فرشته ای بزمین
کو ب ر د جنس را بجنس یقین
دیو جان را بسوی دیو برد
میر و شه را سوی خدیو برد
زن صفت را برد ب سوی زنان
ن رصفت را بصف تیغ زنان
گر کند کس سؤال کز چه سبب
مختلف گشت صنع حضرت رب
جنس جنس آفرید مردم را
نیک و بد بیشمار در دو سرا
یک بود همچو دیو و یک چو ملک
یک بود از زمین و یک ز فلک
یک خورد خاک و یک بجوید پاک
یک فتدسست و یک رود چالاک
در جوابش بگوی ایزد خواست
که شود آشکار کژ از راست
تا که نیک و بد اندر این مأوا
گردد از همدگر قوی پیدا
چیزها چون بضد پیدا شد
بد ز افعال نیک رسوا شد
نیک بی بد کجا نمودی نیک
بی بدی خود کجا فزودی نیک
گر نبودی گدا و یا درویش
کی نمودی غنی گزیده و بیش
حکمت دیگر آنکه نقاشان
نقش شاهان کنند و فراشان
گونه گون صدهزار نقش کنند
صورت جبرئیل و عرش کنند
هم سوار و پیاده بنگارند
در جهان هیچ نقش نگذارند
از سلیمان و مور و دیو و پری
از وحوش و هوام و کبک دری
تا که هر یک کمال صنعت خویش
مینماید که کی کم است و که بیش
وانکه نتواند اینچنین کردن
صنعها را بنقش آوردن
باشد او ناقص اندر آن صنعت
بیش صناع نبودش قیمت
بد و نیک نقوش از آن زیباست
که ز هر دو کمال او پیداست
می ‌ کنند آگهت از آن نقاش
کاندر این پ یشه نیست کس همتاش
صانع با کمال آن باشد
که بد و نیک از او روان باشد
صنع حق کن از این مثال قیاس
تا برت یک شود حریر و پلاس
زان سبب خیر و شر بود یکسان
که خدا را همی کنند ب یان
بر همه صنعها توان اوست
خالق نقش زشت و زیبا اوست
نیک و بد چون معرف ‌ اند او را
که ندارد بصنع خود همتا
پس از این روی هر دو یک ذاتند
هر دو روی ورا چو مرآت اند
لیک اگر تو بنقششان نگری
نیک و بد را چگونه یک شمری
بسوی خوبرو کنی رغبت
بود از زشت رو ترا نفرت
چون کنی از خدای قطع نظر
پیش تو ز هر کی بود چو شکر
رنج و راحت کجا بود یکسان
زین رسد نور و زان رسد نیران
آن کند پر غم این کند شادان
آن برد در جحیم واین بجنان
هل یکون البصیر و الاعمی
واحداً عند من اتاه ح جی
هل یکون العلیم و الجاهل
واحدا عند عاقل کامل
یطلب القرب عالم وافی
یطلب البعد جاهل جافی
جنة الوصل مسکن الاخیار
سقر البحر محبس الاشرار
مشرب الشیخ فی عیون النور
م س کن المنکرین فی الدیجور
شرح این را اگر کنم صد سال
نشود بر تو روشن این احوال
بحر از لوله کی شود پیدا
می نگنجد بزورقی دریا
حرف و صوت و زبان چو لوله بود
کی از آن بحر عشق دیده شود


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷ - در بیان آنکه معانی چنانکه هست حق آنست که در زبان و عبارت نگنجد زیرا که سخن را سه مرتبه است یکی نثر و یکی نظم و یکی اندیشه که در اندرون روی مینماید آنچه در اندرون است عرصه‌اش عظیم با گشاد و واسع و بسیط است و چون در عبارت نثر میآید تنگ میگردد و چون در نظم میآید هم تنگ‌تر میشود و بالای این هر سه مرتبه عالم غیب است که فیض از آنجا در سینه میآید سعت و بسط آن بیحد و بی پایان است
در یم نثر نظم یک قطره است
در خور خامشی سخن ذره است
در خموشی توئی یقین دریا
شبنمی چون شوی بلب گویا
خمشی اصل و گفتگو فرع است
خمشی احمد و سخن شرع است
مصطفی چشمه است و شرعش آب
مصطفی آفتاب و شرعش ت اب
شرع فرع است و مصطفی اصل است
مصطفی جد و شرع چون نسل است
همچنانی تو نیز چون جوئی
مثل او بحر و چشمه و جوئی
گاه در صلح و گاه در جنگی
گاه دمساز مطرب و چنگی
گاه گردی خراب و گه معمور
گه شوی مست و گه شوی مخمور
گه ک ن ی خانه ها ز حشت و ز ط ی ن
گه شود شادمان ز تو غمگین
صورت از تست دائماً آباد
هم معانی ز تو خوش و دلشاد
تو چو بحری و فعل تو قطره
تو چو شمسی و قول تو ذره
همچنین است فعل و قول رسول
فهم کن این مشو ز فکر ملول
صدهزاران چو شرع از او برخاست
وی از ان نی فزون شد ونی کاست
پس چنین زو برند و کم نشود
زاب بحرش خورند و کم نشود
نی که بوجهل در بدی بود آن
که نظیرش ندید کس بجهان
زان بدیهاش هیچ کم میشد
بلکه هر لحظه در فزونی بد
بود مانند چشمه جوشنده
نزد جنسش چو ماه رخشنده
لیکن آن ظلمت است و آن نور است
این همه ماتم آن همه سور است
این کند کور و آن ببخشد چشم
آن دهد حلم و این کند پر خشم
آن دهد حور و جنت و کوثر
این برد بیگمان بقعر سقر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸ - در بیان آنکه حق تعالی دو دریا آفریده است یکی از نور و یکی از ظلمت و برزخ معنوی میان آن دو دریا کشیده است که آمیختنشان بهمدیگر ممکن نیست همچون آب و روغن که در یک قندیل باشند و بهم نیامیزند مدد اهل تقوی و انبیاء و اولیاء و ملائکه از آن دریای نور است و مدد مشرکان و شیاطین و نفوس بدان از دریای ظلمت است که بهم چفسیده‌اند و نمیآمیزند که مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لایبغیان.
بشنو این را ز نص ای دانا
که ز یزدان دو بحر شد پیدا
یک پر از شهد و قند و نرمی و لطف
یک پر از زهر و قهر و کلی عنف
یک دهد خاره یک دهد نسرین
یک بود تلخ و یک بود شیرین
یک بچرخت برد یکی بزمین
یک بکفرت کشد یکی سوی دین
مرج البحر گفت در قرآن
هر دو با هم مقیم یلتقیان
برزخ معنوی میان دو بحر
تا نیامیزد آنچه لطف بقهر
مثل آب و روغن اند بهم
یک نگردند همچو شادی و غم
گرچه هر دو بیکدیگر مانند
لیک دانم که عاقلان دانند
کان ترا همچو گرگ و مار کشد
وین بزودیت سوی ی ار کشد
هرچه ماند بهم نباشد یک
آنکه یک بیند او بود در شک
زهر و تریاق اگرچه یکسان اند
عاقلان فرق هر دو را دانند
هر دو را طعم اگرچه زشت بود
هر که داناست کی ز راه رود
داند او کان بود کشنده وبد
وین کند تیغ فهم او را رد
زان رسد درد و زین رسد درمان
زان بودموت و ز ین حیات وامان
باز گردم بدانچه میگفتم
در نطق و سکوت میسفتم
خمشی در دلت چو دریائیست
در درون بی حروف گویائیست
باز بر تر ز سینه در بیچون
یک جهانی است بی درون و برون
مشرقش را نشد حدی پیدا
مغربش نیست زیر و نی بالا
عرصه ‌ اش بیکنار و بی پایان
درگهش را ک س ی ندیده کران
نیست آنجا سکون و نی حرکت
نی خرید و فروش صد برکت
ماه و مهر عقول بی چرخ است
مهر و ماه زمانه چون مرخ است
مرخ از آن گفتمش که آن فانی است
ماه و خورشید آسمان فانی است
مرخ سوزد نماند از وی چیز
چرخ و مهر و مهش نماند نیز
پس بمعنی است یک چه چرخ و چه مرخ
هر دو را یک بود بمعنی نرخ
غیر وجه الاله یا غافل
مثل الن ح م فی الضحی آفل
هول باق و غیره فان
من بعید و من فتی دانی
خالق الروح قبل ذا التکوین
جسمنا من سلالة من طین
آخر الامر یهدم الاج س ام
قس علیها العقول و الافهام
غیره فی الوجود لایبقی
ثم فی الحشر یحشر الموتی
جانها نیست گردد و تنها
ذات حق ماند از جهان تنها
مهر و ماه عقول پاینده است
در جهان صفات تابنده است
نبود در حقایقش تابان
جز جمال لطیف الرحمن


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹ - در بیان آنکه چنانکه آفتاب چراغ عالم است که خلق همدیگر را بواسطۀ آن می‌بینند و فرق میکنند میان بیگانه و خویش و زشت و خوب و سیاه و سفید حق تعالی آفتاب عقول و علوم و حقایق و دقایق است زیرا که بی نور حق هیچ اندیشه راست روی ننماید و میان دو سخن فرق نتوان کردن پس فرق کردن تو میان دو سخن شاهد است که حق را می‌بینی جهت اینکه بی دیدن حق تمیز ممکن نیست چنانکه بی دیدن آفتاب تمیز میان دو شخص ممکن نباشد
حور عقل است حق اگر دانی
فکرها را بنور او خوانی
حالت فکر تو خدا بینی
نیک و بد را از او جدا بینی
سخنی پ یش تو بد و دون است
سخنی خوب و نغز و موزون است
این تفاوت میان هر دو سخن
نشود جز ز نور قابل کن
نه از خور آسمان تفاوتها
میکنی در میان پیر و فتی
اول آن آفتاب دیده شده است
آنگهی این و آن گزیده شده است
آن گزین تو گشته است گواه
که یقین دیده ای خود ای آگاه
ورنه چون شب شود نمی ‌ بینی
شب تاریک کی تو بگزینی
نیک را از بد و سیه ز سفید
خار را از گل و چنار از بید
چون چراغی نباشدت در پیش
نکنی فرق گرگ را از میش
لیک اندر ضمیر نایدت این
که بخورشید مینمایدت این
گرچه از ضد خور شدت معلوم
که بخو ر میشود صور مفهوم
خاطر آنجا نمیرود ای ع م
که از آن نور شد تو را هردم
صور جمله چیزها پیدا
از بد و نیک و از غنی و گدا
پس خور روح را که ضد ّ ش نیست
دایماً قائم است و ندش نیست
بینی از نور او حقایق را
حل کنی جملۀ دقایق را
رایها را همه ازو بینی
وانچه نیکو تر است بگزینی
رایها گرچه هست جمله نکو
بهترین را گزین کنی خوش تو
چه عجب گر از آن شوی غافل
گرچه یکدم نمیشود آفل
در نیاید بخاطرت هیچ این
که از آن است فکرهای متین
در تعجب ممان و نیک بدان
که بدان حل شد آشکار و نهان
بیگمان فکر و ذکر و دانش را
خورشان یک خور است در دو سرا
تا ترا عقل و رأی و اندیشه است
دیدن ایزدت عیان پیشه است
یک دمی نیست کش نمی ‌ بینی
پس چه در جستجوی غمگینی
با تو است آنکسی که میجوئی
خیره هر سوی از چه میپوئی
با خود آی و نگاه کن که نظر
هرچه افتاد بیشتر ز فکر
که بدان نور شد برت پیدا
فکر نیکو ز بد و ل یک ترا
دور بینیت کرد از او دورت
تا نهان ماند از نظر نورت
خویش را دان که تا خدا دانی
زانکه حق را دلیل و برهانی
هستیت هم دلیل و مدلول است
خاطرت خود چه جای مشغول است
ای پر از آب جوی همچون خم
تشنه منشین مکن تو خود را گم
غافلی از خدای ای گمراه
سر بنه تا رسد ز شاه کلاه
گر بدی گوش گفتمی صد بیت
کی فروزد چراغ کس بی زیت
باز گردیم از این بشرح سکوت
خمشی چون یم است و گفت چو حوت


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰ - رجوع بتمامی آنکه سخن سه مرتبه دارد و خموشی بالای نطق است ولیکن نه هر خموشی زیرا که جماد و حیوان و مردم جاهل سخن نمیگویند دلیل نکند که خموشی ایشان بهتر از نطق است
لیک این هم بدان و فهمی کن
کاین کسی را بود که او ز سخن
جاهلان را کند بحق دانا
عالمان را برد بر اوج سما
ابر جودش دهد ببر برها
چونکه در بحر شد شود درها
سخنش مرده را کند زنده
چند روزه نه بلکه پاینده
عقلها مایه برده از سخنش
روح تازه ز علم من لدنش
خمشی چنین کس است عظیم
کاو بود در جهان مثال کلیم
نی کسی کو بود ز نادانی
خمش از غایت گران جانی
مایۀ علم نی درون دلش
بی عنایت بمانده آب و گلش
آدم است آنکه در تن چو گلش
تابد انوار حق ز جان و دلش
گر بلیسش ز نقص بیند گل
زان بود کو ز حق ندارد دل
لیک گر این خران بی مقدار
که ز نادانی اند ناقص و خوار
عقلشان بود از ازل ناقص
لاجرم هستشان عمل ناقص
گفتشان ناقص و کژ و مردود
شد بر ایشان ره خدا مسدود
اینچنین کس اگر بود خامش
چون جماد است از او مجوی توهش
گفت و خاموشیش همه ابتر
حرکاتش ز همدگر بدتر
چون حدث هر طرف که او گردد
دمبدم زشت و نحس تر گردد
همچو عثمان نما خموش کجاست
که برش گفتگوی بانگ صداست
تا دهد خلق راوی از خمشی
حکمت و علم و ذوق و هوش و خوشی
این مثل گفته ‌ اند قوم قدیم
مرد کو هست در زمانه عظیم
گفت او سیم دان خموشی زر
چون خموشی و گفت پیغمبر
حالت وحی او خموش بدی
چون گذشتی از آن بگفت شدی
سر زدی و حیش از لباس حروف
آب بحرش درآمدی بظروف
پس ز قرآن سقای خلق شدی
وان حدیثش شفای خلق بدی


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱ - در بیان آنکه انبیاء و اولیاء یک نفس و یک نورند همه از یک خدای میگویند و بخشایش از او دارند از هستی خود رهیده‌اند جز ذکر و تعظیم خلق در ایشان چیزی نمانده است از ماسوی اللّه نیست شده‌اند و قایم بحق‌اند «فانی ز خود و بدوست باقی ----- این طرفه که نیستند و هستند»
همچنین اند اولیای کبار
موج زن جمله چون یم ز خار
همه ارواح اولیای گزین
از یکی نور بوده اند یقین
نامهاشان بصورت ار دگر است
همه را یک فروغ و یک شرراست
قند را گر کسی نهد صد نام
ذوق آن یک بود چو زد در کام
دعوت انبیا برای همه است
همچو چوپان که کدخدای رمه است
مر خواص و عوام را دعوت
میکنند از کرم بدان حضرت
زان نمودند معجزات قریب
تا که اعدا شوند یار و حبیب
کام و ناکام رو نهند بحق
یک ز عشق و یکی ز ترس قلق
هر دلی را کرامت است شعار
دارد از غیر یار نفرت و عار
قابلان را کند بحق دعوت
باشد از غیر قابلش نفرت
همچو خود مست عاشقی جوید
تا بوی راز سینه را گوید
دعوتش با خواص حق باشد
تا بر ایشان ن ث ار سر پاشد
نیستش با عوام هیچ سخن
زانکه هر کس نبرده ره ب ل دن
اولیا را کلیم جویان بود
پی ایشان همیشه پویان بود
هر س حر گه بناله از یزدان
خواستی او لقای آن مردان
عاقبت چون دعاش گشت قبول
حضر را یافت شد امل بحصول


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲ - شکر کردن موسی خدا را که دعاش قبول گشت و خضر را علیه السلام دریافت
بر زمین سر نهاد و شکر خدا
کرد از جان و دل بصدق و صفا
زان ملاقات شد قوی شادان
رفت پیش خضر سجود کنان
دست بوس خضر چو کرد بگفت
حمد او گاه فاش و گاه نهفت
بعد از آن خضر مر ورا بنواخت
با وی از لطف یک ن فس پرداخت
گفت چونی ز رنجهای سفر
گفت چون بهر تست نیست ضرر
رنج بهر تو است گنج و گهر
زهر از دست تست به ز شکر
چون ز موسی چنین ارادت دید
وان چنان لفظ های خوب شنید
پس زبان را بلطف و مهر گشود
دل او را چو آینه بزدود
آنچه میجست از خدای ودود
در سخن جمله را ب وی بنمود
صد چنان شد که بد ز صحبت او
دل بسته ‌ اش روانه گشت چو جو
چو چه باشد که شد یکی دریا
در صدف گشت در ّ بی همتا
در چی و بحر چی چه گفتم من
آنچه او شد مجو ز راه سخن
چون رسید از خضر بموسی این
پس بگفتش بلطف آن ره بین
هله بر خیز سوی امت شو
بی توقف بشهر خویش برو
خلق گمراه را براه آور
همه را رو سوی اله آور
برهان جمله را ز نار جحیم
که و مه را رسان بصدر نعیم
تا عوض از حق ت ثواب رسد
اجر بیحد و بیحساب رسد
گفت موسی بوی که ای سلطان
زین چنین حضرتی مرا تو مران
روی خوبت ندیده بودم من
بشهانت گزیده بودم من
شب ز شوقت دم ی نمیخفتم
درد دل را بکس نمی گفتم
ناچشیده میت خراب بدم
مست بی جام و بی شراب بدم
بوی نان خوش مرا بنان آورد
خورد نان سوی ملک جان آورد
در تمنات می سپردم جان
بعد این وصل چون کشم هجران
چونکه افتاد بر رخت نظرم
عمر بی تو بسر چگونه برم
بخدائی که اوست مطلوبت
که شدم عاشق رخ خوبت
نکنم دور از این جناب رفیع
مبر این شیر را ز طفل رضیع


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵ - در بیان امر فرمودن حقتعالی فرشتگان را که آدم را سجود کنند که و اذقلنا للملائکة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس ابی و استکبر و کان من الکافرین و سجده کردن فرشتگان و اعراض ابلیس که من جز تو خدا را نمی‌پرستم و سجود نمیکنم و جواب حق تعالی ابلیس را که خداوندگار تو آنگاه باشم که امر مرا بشنوی و بجا کرده آری چنانکه عقل را آفریدم و امر کردم امر را بجا آورد و از آن ابا نکرد که ان الله لما خلق العقل قال له اقعد فقعد ثم قال له قم فقام ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر قادبر ثم قال له تکلم فتکلم ثم قال انصت فانصت ثم قال له انظر فنظر ثم قال له انصرف فانصرف ثم قال له افهم ففهم ثم قال له بعزتی و جلالی(و عظمتی) و کبریائی و استوائی علی عرشی ماخلقت خلقاً اکرم علی منک و لا احب الی منک بک اعرف و بک اعبد
نشنیدی حکایت ابلیس
که چرا دور گشت از تقدیس
زانکه حق با فرشتگان فرمود
که بادم کنند جمله سجود
همه کردند سجده از دل و جان
گشت ابلیس سرکش از فرمان
گفت هستی مرا چو از نار است
پیش گل سجده کردنم عار است
کی روا باشد اینکه نیک ببد
پست گردد چو بنده سر بنهد
نکنم هرگز ای یگانه خدا
گر کشندم سجود غیر ترا
گفت او را سجود بی امرم
پشت کردن بود از این کم رم
پشت با امر من سجود بود
روی بی امر من جحود بود
چون ملایک سجود آدم کن
ور نه بر جان خویش ماتم کن
امر را پاس دار و ژاژ مخا
هرچه جز این کنی بداست وخطا
آنکه مأمور امر ما گردد
عاقبت شاد و پیشوا گردد
بی عدد زین نسق ز حق بشنید
جز که بر تار معصیت ن تنید
امر را چون شکست شد ملعون
قهر حق کردش از جنان بیرون
گشت از آن حضرت معلا دور
رفت در خون خویش آن مغرور
همچنین داد با صحابه خبر
از زبان خدای پیغمبر
عقل را چون بیافرید خدا
امر کردش که روی آر بما
روی آورد سوی حق بصفا
بار فرمود پشت کن بر ما
پشت را کرد سوی حق در حال
گفت بنشین نشست بی اهمال
چونکه بنشست باز گفتش خیز
عقل برخاست بی توقف ت یز
بازگفتش سخن بگوی بگفت
چونکه گفتش خموش حرف نهفت
گفت بنگر نگاه کرد آندم
گفت رو رفت شادمان بی غم
فهم کن گفت فهم کرد سخن
کرد از جان هر آنچه گفتش کن
پس بفرمود عقل را بحقم
چون تودر نیست بی بها بحقم
بحق کبریا و عزت من
بحق بیشمار رحمت من
بحق استوای من بر عرش
بحق ساکنان عالم فرش
که به از تو نیافریدستم
زان سبب بر همه ‌ ات گزیدستم
همه عالم بتو پرستندم
از تو باشند خلق در بندم
بتو باشد عناب من آخر
بر تو باشد عقاب من آخر
بتو خواهد رسید گنج ثواب
چون ثواب است اجر راه صواب
یک شود از تو در نعیم مقیم
یک رود از تو تا بقعر جحیم
گفتگویم همیشه با تو بود
غیر تو امر من کجا شنود
همچنین صد هزار مدحش گفت
صد هزار دگر بماند نهفت
پشت کردن بامر روی انست
روی بی امر پشت گردانست
برد رحمت هر آنکه امر گزید
هرکه بی امر رفت دست گزید


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶ - استشهاد آوردن حکایت سلطان محمود که امیرانش از حسد میگفتند که چرا پیش سلطان ایاز از ما مقرب تر باشد و دریافتن سلطان ضمیر ایشان و بشکستن گوهر شب افروزشان امتحان کردن و ناشکستن ایشان گوهر را و تحسین کردن پادشاه و عاقبت بدست ایاز رسیدن و شکستن ایاز آن گوهر شب افروز را
همچنین بود قصۀ محمود
با ایاز گزیدۀ مسعود
باژگون نعل ها نگر بجهان
شاه اندر لباس بنده نهان
بنده بر تخت شسته همچو شهان
شاه هم چون غلام بسته میان
نی غلط گفتم این نبود نکو
که یک اند آن دو شه م بین شان دو
بگذر از جسم و بنگر اندر جان
همچو در صد وجود یک ایمان
بنده بر تخت پر ز صورت شاه
پس دو را یک ببین گذر ز کلاه
نام او بنده است و معنی شاه
گذر از ابر نام و بین رخ ماه
دارد این سرهای بیحد و عد
در دل و جان خود بجو ز احد
شاه محمود ایاز را چون جان
داشتی دوست آشکار و نهان
شب ز عشقش دمی نخفتی او
جز حدیثش سخن نگفتی او
گفته تا هم وزیر و جمله کبار
از چه از ما ایاز شد مختار
پیش شه به ز ماست یک مویش
ای عجب شه چه دید در رویش
شاه چون فهم کرد راز همه
کرد بر چنگ عشق ساز همه
خواند ایاز و وزیر را بسزا
جمله ارکان دولت خود را
چون همه نزد شاه جمع شدند
از امیر و وزیر و هرکه بدند
گوهر شب فروز پیش آورد
نوش بنمودشان و نیش آورد
شاه فرمود با وزیر که گیر
این گهر را که نیست هیچ نظیر
بشکنش خرد و پس برون انداز
دل خود را ز مهر در پرداز
گفت با شه وزیر کای سلطان
گرچه من چون تنم تو همچون جان
گرچه تو حاکمی و من محکوم
حکم تو آتش است و من چون موم
کی روا دارم اینکه گوهر را
شکنم گر بود خرد سر را
در جهان گر بدی چنین گوهر
سهل بودی بجستمی دیگر
دادمی زر خریدمی از جان
کردمی من فدای شاه جهان
کرد شاه آفرینش اندر حال
گفت از تست منتظر احوال
مهربانی و عاقل و خوش رای
خلق خلقت بود جهان آرای
هر امیری که بد بحضرت او
از که و از مه و بد و نیکو
هر یکی را بخواند و داد گهر
گفت این را تو بشکنش زوتر
گفت همچون وزیر شمع صدور
از شکستن شدند جمله نفور
همه را کرد شاه بس تحسین
هر یکی را نهاد صد تمکین
همه خوشدل شدند و شاد شدند
همه سرمست ا ر قباد شدند
شاه فرمود ایاز را پیش آ
چون تو کافر نئی سوی کیش آ
این گهر را بگیر و بشکن زود
بی توقف ز دست شاه ربود
زد بر آن گوهر او یکی سنگی
تا نماندش ز گوهری رنگی
کرد چون سرمه خرد آن در را
همچو سنگ آسیا جو و بر را
بعد از آنش چو گرد داد بباد
پیش شه بندگانه سر بنهاد
شاه گفتش بگوی حکمت این
چون شکستی بسنگ در ثمین
گفت او زانکه امر شه شکنم
بر در آن به بود که سنگ زنم
خود در امر شه است و آن سنگ است
بهر روپوش بروی آن رنگ است
تا از آن رنگ گوهرش دانند
بر سرش زر ز جهل افشانند
لیک آنکس که در امر شناخت
بهر آن صد هزار گوهر باخت
هرچه زاد از جهاان فنایش دان
گرچه باشد زر و در و مرجان
گونه گون جامه از بد و زیبا
همچو برد و بطانه و دیبا
همچنین هم طعامهای جهان
لون لون از برنج و از بریان
سرخ و زرد و سپید اندر خوان
ترش و شیرین بنزد هر مهمان
رسته از خاک دان تو این همه را
گشته مطلوب خلق چون رمه را
هرچه از خاک زاد خاکش بین
گر ترا هست بوی ز اهل یقین
گذر از رنگ و بوی و نقش و نشان
چون تو جانی برو سوی جانان
سوی بی سوی تازه چون مردان
جود کن خویش چون جوانمردان
مکن از بوی و رنگ ره را گم
کان بود عاریت چو می در خم
روشنی از خوراست نه از خانه
در تنت جان بود ز جانانه
زادۀ خاک اگر نه خاک بود
عاقبت از چه روی خاک شود
نیک و بد جمله اندر آخر کار
خاک گردند همچو اول بار
بیضۀ جوز را چو رنگ بود
طفل نادان پیش ز جهل دود
دهد افزون بها خرد آن را
کی پذیرد بگو خرد آن را
انکسی را که شد خرد پیشش
رنگ و بی رنگ یک بود پیشش
همچنین رنگهای خاک دژم
میفریبند خلق را هر دم
پس یقین دان که جمله خاک بدند
گرچه در رنگ ها نهفته شدند
خاک و باد است قوت نفس چو مار
کمترک خور از آن مخور بسیار
تا که مار چو مور اژدرها
نشود عاقبت از این دو هلا
پیش از آنکه شود چو کوه کلان
بکش او را بخنجر ایمان
زانکه چون نفس سرکشت از نان
جاه را میشود ز جان جویان
نان بود خاک و باد باشد جاه
جاه چاه است دور شو از چاه
زین دو شد سرکش و عدو فرعون
چون نبودش ز حق عنایت و عون
قوت مار است خاک و باد بدان
تو همان قوت میخوری بجهان
چونکه نان و خورش شود افزون
طلب جاه سر کند ز درون
سروری را طلب کنی از جان
بهر میری شوی غلام شهان
دان حقیقت غذای نفس اینست
نخورد زین دو آنکه حق بین است
غیر این لقمه خور گر انسانی
میل کم کن بقوت حیوانی
حکمت و علم اگر شود خور تو
نبود غیر عشق در خور تو
زان خورشها شوی ز سلک ملک
چون ملک بر روی ببام فلک
از چنان قوت قوتی زاید
که بدان روح تا ابد ب ا ی د
بی سلاحی مصافها شکنی
دشمنان را ز بیخ و بن بکنی
هرچه خواهی ترا شود مقدور
دائماً بی غمی روی مسرور
در ره عشق بی قدم پوئی
یار را در درون خود جوئی
خود نبینی برون خود چیزی
از تر و خشک و نیک و بد چیزی
همه باشی تو و دگر نبود
تا نمیری ز خود چنین نشود
چون شود در تو نیست وصف بشر
ذات تو بگذرد ز خیر و ز شر
زانکه این هر دو وصف اضداداند
سر زده از جهان اعدادند
ضد و ند و عدد بود اینجا
این دو را نیست در یکی گنجا
زانکه اعداد جمله لا گردند
چون در آخر سوی خدا گردند
زود گو لا اله الا اللّه
تا ز وحدت شوی تمام آگاه
چونکه از لا کنی تولا تو
شوی آگه ز سر الا تو
زانکه لا پرده است حق الا
پرده بر دار تا شوی اعلا
خورش و ج اه خاک و باد بود
مار نفس اژدها از این دو شود
چون از این دو همیخوری شب و روز
کی شوی همچو مقبلان پیروز
هم همین مار عاقبت کشدت
همچو کفار در س ق ر کشدت
همچو لقمان غذا ز حکمت خور
تا شوی عین نور همچون خور
چشمۀ نور لایزال شوی
معدن علم ذوالجلال شوی
علم و حکمت غذای املاک است
سفره و خوان آن بر افلاک است
گرد آن خاک پاک بی پایان
عاشقان اند نشسته جاویدان
پیششان بیشمار نقل وشراب
ساز و آواز و نای و چنگ و رباب
در چنان جنتی که هست در او
حوریان شکر لب و مه رو
چار جوی است اندر او چو روان
شهد و شیر و شراب و آب روان
زان نوا برگ و بر شده رقصان
گشته پر بار از آن هوا اغصان
طرب و ذوق و عشرتش باقی است
عاشقان را در آن خدا ساقی است
هرکه در خاک پاک را طلبید
اینچنین عیش را همیشه سزید
جنت و حور اجر او آمد
که ز جان رام امر هو آمد
هرکه در خویش دیدساقی را
یافت او نقد ملک باقی را
هر که او جان پاک در تن خاک
یافت رست از زیان و نقص و هلاک
در زمین دژم ز خاک رهید
بر فلک رفت و آن قمر را دید
کم خور از خاک تا نگردی خاک
ساز همچون فرشته قوت از پاک
تا شود نفس دون مطیع خرد
روح را از بلا و رنج خرد
چونکه غالب شود خرد بر تن
فرش و عرشت نماید اندر تن
بی حجابی جمال جان بینی
سر بنهفته را عیان بینی
وارهی زین جهان چون زندان
پا نهی در بهشت جاویدان
همچو عیسی روی فراز فلک
زیر پای تو سر نهند ملک
اولیا را که عاقل اند بدان
نفریبد نقوش کون و مکان
همه را آنچنانکه هست بعلم
دیده اند از بلند و پست بعلم
نبودشان نظر بظاهر کار
چون از ایشان نهان نشد اسرار
دیده در رنج گنجها مدفون
یافته در کمی نهفته فزون
شرح این راز بشنو از قرآن
آنچه مکروه تست خیرش دان
وانچه باشد بنزد تو محبوب
هست آن شر محض نامطلوب
پیش بینا بود بد و زیبا
همچو خورشید آسمان پیدا
شبه را از گهر شناسد او
کی بود یک برش بد و نیکو
علم حق را چو مظهر اند ایشان
پیششان رو که رهبر اند ایشان
بر تر اند از سما و عرش علا
همه هستند پر ز نور خدا
ببرندت ورای هفت فلک
تا شوی رشک جن و انس و ملک
هم فلک هم ملک شوند غلام
چونکه ایشان نهند آن سو گام
همه زان گام کامها یابند
چون مه و مهر و بی فلک تابند
پیش گفتارشان گهر چه بود
پیش رخسارشان قمر چه بود
آن جهان عکس نور ایشان است
گرچه بی جسم آن جهان جان است
آن جهان قدیم پاینده
کین جهان از وی است زاینده
عقل جزوی کجا رسد سوی آن
چونکه عقل کل است سرگردان
وصف مردان اگر کنم صد سال
بود از کانشان کم از مثقال
دامن شیخ را مهل از دست
تا شوی عالی و نمانی پست
تا برد او ترا ورای سپهر
تا زمهرش شوی چو چشمۀ مهر
امر او را مده بگوهرها
امر او را چو نیست هیچ بها
بشکن از بهر امر او چو ایاز
گوهر هستیت بسنگ نیاز


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷ - در بیان آنکه مراد از سلطان محمود خداست و از امیران عقلاء و علماء و حکماء و از ایاز انبیاء و اولیاء و از گوهر هستی ایشان
هست محمود خلق دو جهان
خودپرستان مث ا ل آن میران
اولیا چون ایاز عاشق حق
دائماً از خدا گرفته سبق
هستی آدمی بود گوهر
هر که آنرا شکست شد سرور
خلق رادل نداد بر هستی
نیستی را گزیدن و پستی
نیستیئی که هست خود آن است
اصل هر جسم و مایۀ جان است
نیستیئی که هستها همه زوست
نیک و بد صاف و درد و دشمن و دوست
اینچنین هست نیستشان بنمود
حق بر ایشان دری بخود نگشود
نیستی را بعکس هست نمود
نقد بنمود قلب زر اندود
بی وجود از عدم گرفت وجود
زو جهانهاست نو بنو موجود
هستها زان یم اند چون قطره
همه زان آفتاب یک ذره
نیست آنست کاین طرف آمد
عاقل اینجا چگونه آرامد
کند آنجا رجوع کش اصل است
زانک بی هجر آن طرف وصل است
نی تو هر چه کنی و میگوئی
ز اندرون تو است چون جوئی
آن درون نیست است و بیچون است
زاندرون است آنچه بیرون است
هرچه زاد از تو فرع آن باشد
هرچه آید ز تن ز جان باشد
اصل را فرع خوانده مشتی دون
فرع را اصل گفته هر مغبون
هر که زامرش شکست گوهر را
کرد از بهر سر فدا سر را
گوهر امر بر گهر بگزید
سروری را چنان عزیز سزید
از ولی آید اینچنین هنری
شکند چون ایاز او گهری
امر را انبیا چو پذرفتند
دو جهان بی مصاف بگرفتند
آن بلیس است کو شکست امرش
زانکه مستی نداشت از خمرش
هرکه باشد چنین ز نسل ویست
گر زروم وز شام و گرزری است
روی امر است و غیر آن پشت است
روی جانست و غیر جان پشت است
بهر این گفت روح من امری
هرکه کور است ازین بر او ب گ ری
نی که خلق تو به ز خلق بود
رتبت خلق کی چو خلق شود
مغز تو خواسته ‌ است و باقی پوست
تو همانی بدانکه داری دوست
هرچه او را بعشق جویانی
در حقیقت بدان که تو آنی
با تن مور سوش چون رانی
تو نئی مور صد سلیمانی
گذر از مور و نور عشق ببین
چون شد اندر تنش نهان و دفین
ای پسر زین سخن مشو حیران
صنع بین از خدای بی پایان
اندر این چشم خرد خویش ببین
نور هفت آسمان و هفت زمین
همچو دریا ز چشم سر زده آن
بحر در کشتئی که دیده عیان
چشم کشتی و نور دریائی
تا فتد از دو چشم هر جائی
موج آن نور بر فلک رفته
بحر و بر کوه و دشت بگرفته
در در چشم همچو یک عدسی
بنگر بحرهای نور بسی
نور این در چو عالمی بگرفت
ننمود آن ترا بدیع و شگفت
چه عجب در تن دو صد چندان
گر بود نور بیحد و پایان
پی آن نور پوی همچو ملک
تا روی چون ملک فراز فلک
می عشق و صفا اگر خوردی
درین خنب از چه چون دردی
بن خنب است آسمان و زمین
گر تو صافی برآ بعرش برین
جان بجانان رود اگر جان است
جان کز او نیست باد انبان است
همچو حیوان بخورد و خوابست او
قطره ‌ ای از خدا ندارد بو
گوید از بایزید و از کرخی
ننماید ز شهد جز تلخی
ننگ دیو و پری است آن ملعون
گرچه بنمود خویش را ذوالنون
زوبری شو که ناخوش و خام است
دانه ‌ اش را مچین که آن دام است
وای بر وی اگر فناش رسد
در فنا بی شکی بلاش رسد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۹ - در بیان آنکه آدمی چنانکه زید چنان میرد باز همچنان حشر شود ذات او از آنچه هست نگردد و چیز دیگر نشود آنچنانکه دانه‌های گندم و جو و برنج و گاورس و غیرها من الحبوب را چون در زمین بیندازند و بکارند از زمین همان رویند و سر برآرند اگر گندم است گندم و اگر جو است جو آدمیان نیز اگرچه بصورت یک رنگ‌اند و یک نقش لیکن در معنی متفاوت‌اند و مخالف یکی امین است و یکی خائن یکی صالح است یکی طالح یکی مؤمن است و یکی کافر الی مالانهایه. چون بمیرند و در گور روند هر یکی چنانکه بود باز همچنان بر خیزد و حشر شود که یوم تبیض وجوه و تسود وجوه از این سبب میفرماید پیغامبر علیه السلام کماتعیشون تموتون و کما تموتون تحشرون.
نشنیدی که شاه جمله رسل
مهدی و هادی و خفیر سبل
گفت روشن کماتعیشون دان
در تموتون همان صفت برخوان
شخص از مرگ اگرچه بگدازد
رخت هستی ز تن بپردازد
نشود بعد مرگ چیز دگر
ز هر کی گردد از گداز شکر
سرمه سرمه است اگرچه گردد خرد
نشود صاف او ز سودن درد
چیزدیگر کجا شود آن ذات
چونکه او را بدل نگشت صفات
بلکه از خرد گشتن افزاید
وصف خود راتمام بنماید
همچنین ذات و وصف جمله حبوب
چون شود خردهم بود مطلوب
گندم ار خرد شد همان باشد
جو نخواند کسی کش آن باشد
گر گدازد ز نار کس زر را
عین آن است بهر زیور را
همچنین نقره و مس و ارزیز
نشوند از گداز دیگر چیز
چون گدازند هم همان باشند
هرچه گردند همچنان باشند
دانه ‌ هائی که رفت زیر زمین
نیست گشت و گداخت اندرطین
آخر کار چون برآرد سر
عین دانه بود نه چیز دگر
همچنین هر کسی که مرد اینجا
همچنان حشر گردد ای جویا
گر تقی بود متقی خیزد
ورشقی بود هم شقی خیزد
مرگ همرنگ آدمی است یقین
بر ولی لطف و بر عدو زو کین
مرگ مانند آینه است و در او
روی خود دید هر بد و نیکو
اینکه از مرگ گشتۀ ترسان
ترست از خود بود یقین میدان
زشت رخسار تست نی رخ مرگ
جان تو چون درخت و مرگ چو برگ
از تو رسته است اگر نکو گربد
ناخوش و خوش ضمیرتست از خود
بنگر چون شکر در آب رود
اندر آن آب آن شکر چه شود
یک جلابی شود خوش و شیرین
چون ملاقات خسرو و شیرین
دل عاشق بود چو آن شکر
در هران آب کو برفت بخور
غیر عاشق چو زهر قتال است
بدو نحس و خبیث و نکال است
گر بمیرد و گر ز ی د ان دون
نشود زانچه بود دیگر گون
هست این را نظایر بسیار
عاقلان را بس است این مقدار


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۰ - باز رجوع کردن بقصه حضرت موسی علیه السلام
باز گردو بگو حدیث خضر
چون شد از هجر او کلیم کدر
جرم ثالث بدان که هر دو بهم
نیستیشان فکنده بود بغم
جوعشان در سفربجائی بود
بهر جنبش نه دست و پائی بود
تنگدستی و قلت بیحد
کرده شان بد ضعیف و لاغر حد
حق بر ایشان حلال کرده حرام
بهر ابقای نفس در اسلام
در چنان حالتی زنان محروم
بی ز واره و برهنه و مهموم
ناگهان آمدند در یک ده
یک گهی نی در آن و برهمه مه
بود آنجا یکی سرای عظیم
صاحب آن سرای مرد ک ریم
نی کریمی که ملک و مال دهد
بل کریمی که قال و حال دهد
نی کریمی که جامه بخشد و نان
بل کریمی که بخشد او دل و جان
طفلکانش از او بمانده یتیم
لیک بسیار بودشان زر و سیم
شده دیوار آن سراشان خم
خواست گشتن خراب اندر دم
پس خضر راست کرد آن خم را
از دل هر دو برد آن غم را
طفلکان را ز غصه برهانید
وز چه حبس و رنج بجهانید
بعد از آن خضر گ شت زود روان
بی خور و زاد با کلیم د وان
گفت موسی بر وی خضر درشت
صحبتت صعب بود ما را کشت
آن یتیمان ز زر غنی بودند
زان عمل مر ترا چه بستودند
چون نگفتی زح ا ل جوع و ضرر
تا رسیدی زرت از آن دو پ سر
خضر گفتش برو فراق گزین
سومین جرم شد یقین دان این
چونکه آمد ز بیخودی با خود
گفت خضرش که ای نبی احد
نیست با تو مرا دگر صحبت
این قدر بود از خدا رزقت
باز گ ردو برو بسوی وطن
مصلحت نیست بودنت با من
چون فراقست رفت خواهی باز
کنم آگه ترا کنون زین راز
سرکشتی شنو که آن چون بود
طالبش شاه کافر دون بود
خواست شستن و زان ب لشکر خود
بر سر مؤمنان بناگه زد
شهر اسلام خواست کرد خراب
مؤمنان را فکندن اندر آب
غارت خان و مانشان کردن
باسیری زن و بچه بردن
چونکه من قصد او بدانستم
کردمش خرد تا توانستم
حکمت این بود ای کلیم آله
تو نگشتی ز سر او آگاه
وان که خونی آن پسر گشتم
بردمش گوشه ‌ ای و من کشتم
پدر و مادرش ولی بودند
هر دو از صدق و دین ملی بودند
آن پسر خود نبود قابل آن
که شود ز اهل طاعت و ایمان
عاقبت زو شدی پدر کافر
هم بماندی ز راه دین مادر
زانکه در جانشان محبت او
چون نشستی نهان شدی ره هو
گشتمش تا رهند هردو ازو
سر او این بده است بشنو تو
وانچه دیوار را بکردم راست
بهر آندو یتیم هم برجاست
جد ایشان ز صالحان بوده است
زبدۀ حور و انس و جان بوده است
چون بدی این روا که من ز ایشان
جستمی اجر همچوبی کیشان
گر مرا گنجهای در بودی
همه ایثار آن دو حر بودی
سر آن هر سه را چو گفت بدو
گفت ما را بحل خدا را جو
با چنان حشمت و بزرگی خضر
که غلامش بدند مهر و سپهر
با ولی زاد گ ان چنین خدمت
کرد تا یابد از خدا رحمت
تو که هستی پر از خطا و گناه
با چنین حال ناسزا و تباه
نیک بنگر چه بایدت کردن
چونکه غرقی ز جرم تا گرد ن
بی شک اولاد اولیای خدا
در پناه حق ‌ اند در دو سرا
هرکشان خدمتی کند اینجا
برد از حق عوض هزار عطا
پدر و جدشان شود خشنود
چونکه فرزندشان بردزتو سود
بلکه هر کو ز پشت آدم زاد
ز انبیا و اولیای پاک نژاد
همه گردند شاد و خرم از آن
دوستدارت شوند از دل و جان
چونکه یک نفس گفتشان احمد
هم تو یکشان بدان گذر ز عدد
زان سبب خواند نفس واحدشان
که نباشد شمار در یک جان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۱ - در بیان آنکه چنانکه موسی علیه السلام باقوت نبوت و عظمت رسالت جویای خضر علیه السلام گشته بود مولانا قدسنا الله بسره العزیز باوجود چندین فضایل و خصال و مقامات و کرامات و انوار و اسرار که در دور و طور خود بی نظیر بود و مثل نداشت طالب شمس الدین تبریزی قدس اللّه سره العزیز گشته بود
غرضم از کلیم مولاناست
آنکه او بی نظیر و بیهمتاست
آنکه چون او نبود کس بجهان
آنکه بود از جهان همیشه جهان
نسبت او باولیای کرام
بود همچون خواص را بعوام
پیش او جمله همچو طفل بدند
بر لطف و صفاش ثقل بدند
گر بدیدی ورا ز دور جنید
از کمین نکته اش شدی او صید
بوسعید ار چه بود شیخ فرید
گر بدیدی ورا شدیش مرید
آنکه در فقر و عشق یکتا بود
آنکه جایش همیشه بیجا بود
آنکه گر روح او دو بر بردی
لرزه در ا رض و در سما فتدی
آنکه در دورها چو او ناید
نی فلک همچو او مهی زاید
آنکه اندر علوم فایق بود
بسری شیوخ لایق بود
مفتیان گزیده شاگردش
همه صف ها زده ز جان گردش
اولیاهم که صاحب حال اند
همه بر روی او چو یک خالند
لطف و خوبی خال نز روی است
همه خال آمدند و رو ا وی است
هر مریدش زبایزید افزون
هر یکی در وله دو صد ذوالنون
با چنین عز و قدر و فضل و کمال
دایما بود طالب ابدال
طالب آخر رسد بمطلوبش
گر بود راست عشق محبوبش
زانکه جوینده است یابنده
خنک آنکس که شد ورابنده
بنده شاه است چون بود صادق
زانکه معشوق میشود عاشق
خضرش بود شمس تبریزی
آنکه با او اگر درآمیزی
هیچکس را بیک جوی نخری
پرده های ظلام را بدری
آنکه از مخفیان نهان بود او
خسرو جمله و اصلان بود او
اولیا گر ز خلق پنهان اند
خلق جسم اند و اولیا جان اند
جسم جان را کجا تواند دید
راه جان را بجان توان ببرید
اینچنین اولیا که بینا اند
از ازل عالم اند و والااند
شمس تبریز را نمیدیدند
در طلب گرچه بس بگردیدند
غیرت حق ورا نهان میداشت
دور از وهم و از گمان میداشت


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۲ - رسیدن شمس الدین و مولانا بیکدیگر
نزد یزدان چو بود مولانا
از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانه‌ام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ تست
به وثاقت همی‌روی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همی‌بودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق در آمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه