عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۰
کنون که کشور خوبی به نام تست ای دوست
بیا که دیده ی روشن به نام تست ای دوست
سخن بگوی از آن پسته شکر افشان شو
که قوت طوطی روحم کلام تست ای دوست
مرا چه زهره که لاف از غلامی تو زنم
منم غلام کسی کو غلام تست ای دوست
کشند اهل سلامت به کوی صد آفت
کمین کرشمه که وقت سلام تست ای دوست
درون روضه سهی پا بگل فرومانده
ز دست قامت خرم خرام تست ای دوست
کند دلم بر پیکان تیرت استقبال
به صد نیاز که پیک پیام تست ای دوست
ز دست حور ننوشد شراب کافوری
کسی که مست مدام از مدام تست ای دوست
روا مدار که دشمن به کام دل برسد
چو ملک عالم دل ها به کام تست ای دوست
حسین از در ما چون نمیرود گفتی
کجا رود که گرفتار دام تست ای دوست
بیا که دیده ی روشن به نام تست ای دوست
سخن بگوی از آن پسته شکر افشان شو
که قوت طوطی روحم کلام تست ای دوست
مرا چه زهره که لاف از غلامی تو زنم
منم غلام کسی کو غلام تست ای دوست
کشند اهل سلامت به کوی صد آفت
کمین کرشمه که وقت سلام تست ای دوست
درون روضه سهی پا بگل فرومانده
ز دست قامت خرم خرام تست ای دوست
کند دلم بر پیکان تیرت استقبال
به صد نیاز که پیک پیام تست ای دوست
ز دست حور ننوشد شراب کافوری
کسی که مست مدام از مدام تست ای دوست
روا مدار که دشمن به کام دل برسد
چو ملک عالم دل ها به کام تست ای دوست
حسین از در ما چون نمیرود گفتی
کجا رود که گرفتار دام تست ای دوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۱
جان من بی رخ تو جانم سوخت
تو روان گشتی و روانم سوخت
بی تو دل را قرار و صبر نماند
کاتش عشقت این و آنم سوخت
گفتم آهی کشم ز سوز جگر
آه کز آتش زبانم سوخت
یک نشان از تو نا شده پیدا
شوق هم نام و هم نشانم سوخت
چون نسوزد ز آه من دل دوست
که دل دشمن از فغانم سوخت
آه کان ماه مهربان عمری
ساخت چون عود و ناگهانم سوخت
آتشی بود آب چشم حسین
که از او جمله خان و مانم سوخت
تو روان گشتی و روانم سوخت
بی تو دل را قرار و صبر نماند
کاتش عشقت این و آنم سوخت
گفتم آهی کشم ز سوز جگر
آه کز آتش زبانم سوخت
یک نشان از تو نا شده پیدا
شوق هم نام و هم نشانم سوخت
چون نسوزد ز آه من دل دوست
که دل دشمن از فغانم سوخت
آه کان ماه مهربان عمری
ساخت چون عود و ناگهانم سوخت
آتشی بود آب چشم حسین
که از او جمله خان و مانم سوخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۲
مرا چو کعبه ی دولت حریم خانه ی اوست
به راستان که سر من بر آستانه ی اوست
اگر چه محض گناهم امیدواری من
به فیض شامل الطاف بی کرانه ی اوست
هزار طایر قدسی به اختیار چو من
اسیر طره ی خال چو دام و دانه ی اوست
اگر چه نیست یکی ذره بی نشان رخش
هنوز دیده ی ما طالب نشانه ی اوست
به روز حشر نیاید به خویشتن آری
کسی که مست و خراب از می شبانه ی اوست
کجاست مطرب ما تا نوای ساز کند
که رقص حالت عشاق از ترانه ی اوست
مسیح خسته دلان گوئیا نمیسازد
که خسته همچو من زار از زمانه ی اوست
اگر به کلبه ی احزان ما نهد تشریف
سزد که خانه ی این بنده، بنده خانه ی اوست
بیا که طبع حسین از پی نثار آورد
از آن جواهر غیبی که در خزانه ی اوست
به راستان که سر من بر آستانه ی اوست
اگر چه محض گناهم امیدواری من
به فیض شامل الطاف بی کرانه ی اوست
هزار طایر قدسی به اختیار چو من
اسیر طره ی خال چو دام و دانه ی اوست
اگر چه نیست یکی ذره بی نشان رخش
هنوز دیده ی ما طالب نشانه ی اوست
به روز حشر نیاید به خویشتن آری
کسی که مست و خراب از می شبانه ی اوست
کجاست مطرب ما تا نوای ساز کند
که رقص حالت عشاق از ترانه ی اوست
مسیح خسته دلان گوئیا نمیسازد
که خسته همچو من زار از زمانه ی اوست
اگر به کلبه ی احزان ما نهد تشریف
سزد که خانه ی این بنده، بنده خانه ی اوست
بیا که طبع حسین از پی نثار آورد
از آن جواهر غیبی که در خزانه ی اوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
بیا که جان من از داغ انتظار بسوخت
دلم ز آتش هجرانت ای نگار بسوخت
قرار و صبر و دل و عقل بود مونس من
کنون ز آتش شوق تو هر چهار بسوخت
به حال من منگر زانکه خاطرت سوزد
از اینکه جان من خسته فکار بسوخت
مباد آنکه رسد دود غم به دامن گل
ز عندلیب ستمکش اگر هزار بسوخت
ز دور چرخ ندانم چه طالع است مرا
که کشت زار امیدم به نوبهار بسوخت
ز سوز سینه ی مجروح من نشد آگه
مگر کسیکه چو من از فراق یار بسوخت
در این دیار من از بهر یار معتکفم
وگرنه جان حسین اندرین دیار بسوخت
دلم ز آتش هجرانت ای نگار بسوخت
قرار و صبر و دل و عقل بود مونس من
کنون ز آتش شوق تو هر چهار بسوخت
به حال من منگر زانکه خاطرت سوزد
از اینکه جان من خسته فکار بسوخت
مباد آنکه رسد دود غم به دامن گل
ز عندلیب ستمکش اگر هزار بسوخت
ز دور چرخ ندانم چه طالع است مرا
که کشت زار امیدم به نوبهار بسوخت
ز سوز سینه ی مجروح من نشد آگه
مگر کسیکه چو من از فراق یار بسوخت
در این دیار من از بهر یار معتکفم
وگرنه جان حسین اندرین دیار بسوخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۴
عید شد قافله را عزم حرم ساختنی ست
وز سر خویش در این راه قدم ساختنی ست
عود دل تا نفسی دم زند از سوز درون
سینه سوخته را مجمر غم ساختنی ست
رخت رحلت ز صحاری فنا بر بسته
اندر اقلیم بقا چتر و علم ساختنی ست
در گذشته ز سر هستی موهوم به صدق
همچو مستان رهش برگ عدم ساختنی ست
چون بتدبیر تو تقدیر مبدل نشود
در بلا سوخته با حکم قدم ساختنی ست
گر تو در مجلس خاصش ز ندیمان نشدی
همچو خجلت زده با سوز و ندم ساختنی ست
سپر خود ز رضا ساز و به پیکار درآی
کز رضا دفع سنانهای ستم ساختنی ست
از شفاخانه لطفش چو دوا میطلبی
چون من سوخته با درد و الم ساختنی ست
من حسینم ز در دوست مرانید مرا
منزل سبط نبی بیت حرم ساختنی ست
وز سر خویش در این راه قدم ساختنی ست
عود دل تا نفسی دم زند از سوز درون
سینه سوخته را مجمر غم ساختنی ست
رخت رحلت ز صحاری فنا بر بسته
اندر اقلیم بقا چتر و علم ساختنی ست
در گذشته ز سر هستی موهوم به صدق
همچو مستان رهش برگ عدم ساختنی ست
چون بتدبیر تو تقدیر مبدل نشود
در بلا سوخته با حکم قدم ساختنی ست
گر تو در مجلس خاصش ز ندیمان نشدی
همچو خجلت زده با سوز و ندم ساختنی ست
سپر خود ز رضا ساز و به پیکار درآی
کز رضا دفع سنانهای ستم ساختنی ست
از شفاخانه لطفش چو دوا میطلبی
چون من سوخته با درد و الم ساختنی ست
من حسینم ز در دوست مرانید مرا
منزل سبط نبی بیت حرم ساختنی ست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۵
رنجورم و شفای دلم جز حبیب نیست
کاین درد را معالجه کار طبیب نیست
چون من هزار ناله در آن کوی میکنند
گلشن شنیده ای که در او عندلیب نیست
گفت از نصاب حسن زکواتی همی دهم
مسکینم و غریب مرا چون نصیب نیست
بی دوست ناله از من شیدا عجب مدار
بی گل فغان و ناله ز بلبل عجیب نیست
ای شه غریب شهر توام پرسشی بکن
کز شاه جستجوی غریبان غریب نیست
سهل است درد هجر به امید وصل دوست
آوخ امید وصل توام عنقریب نیست
بی دوست ای حسین چه میخواهی از جهان
چون هیچ حاصلی ز جهان بی حبیب نیست
کاین درد را معالجه کار طبیب نیست
چون من هزار ناله در آن کوی میکنند
گلشن شنیده ای که در او عندلیب نیست
گفت از نصاب حسن زکواتی همی دهم
مسکینم و غریب مرا چون نصیب نیست
بی دوست ناله از من شیدا عجب مدار
بی گل فغان و ناله ز بلبل عجیب نیست
ای شه غریب شهر توام پرسشی بکن
کز شاه جستجوی غریبان غریب نیست
سهل است درد هجر به امید وصل دوست
آوخ امید وصل توام عنقریب نیست
بی دوست ای حسین چه میخواهی از جهان
چون هیچ حاصلی ز جهان بی حبیب نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۶
دوست از حال دل آشفتگان آگاه نیست
آه کز دست غمش ما را مجال آه نیست
باد نوروزی ز گلشن میرسد لیکن چه سود
کز گل صد برگ من بوئی بدو همراه نیست
کشور دل بی حضور او خراب آباد شد
رو به ویرانی نهد ملکی که در وی شاه نیست
ما سر کوی فنا خواهیم و ملک نیستی
اهل دل را میل خاطر سوی مال و جاه نیست
جذبه ای از کبریای عشق هرگز کی رسد
هرکه را از کوه غم رخساره همچون کاه نیست
بگذر از خویش و درآ در راه عشق او حسین
خودپرستان را قبولی چون در آن درگاه نیست
آه کز دست غمش ما را مجال آه نیست
باد نوروزی ز گلشن میرسد لیکن چه سود
کز گل صد برگ من بوئی بدو همراه نیست
کشور دل بی حضور او خراب آباد شد
رو به ویرانی نهد ملکی که در وی شاه نیست
ما سر کوی فنا خواهیم و ملک نیستی
اهل دل را میل خاطر سوی مال و جاه نیست
جذبه ای از کبریای عشق هرگز کی رسد
هرکه را از کوه غم رخساره همچون کاه نیست
بگذر از خویش و درآ در راه عشق او حسین
خودپرستان را قبولی چون در آن درگاه نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۷
اگر برد سوی دارالقرار ما را دوست
دلم قرار نگیرد در او مگر با دوست
مرا نه ملک جهان باید و نه باغ جنان
که نیست از دو جهانم مراد الا دوست
چنان به جان من آمیخت دوست از سر لطف
که نیست فرق ز جان عزیز من تا دوست
بدان مقام رسید اتحاد من با او
که باز می نشناسم که این منم یا دوست
ز دوست دیده ی بینا بجوی تا بینی
که هست در همه کائنات پیدا دوست
چه باک اگر همه عالم شوند دشمن ما
چو هست آن شه خوبان عهد با ما دوست
میان ما و تو جز صلح نیست ای زاهد
تو را نعیم ریاض بهشت و ما را دوست
حسین اگر همه خویشان شوند بیگانه
به جان دوست که ما را بس است تنها دوست
دلم قرار نگیرد در او مگر با دوست
مرا نه ملک جهان باید و نه باغ جنان
که نیست از دو جهانم مراد الا دوست
چنان به جان من آمیخت دوست از سر لطف
که نیست فرق ز جان عزیز من تا دوست
بدان مقام رسید اتحاد من با او
که باز می نشناسم که این منم یا دوست
ز دوست دیده ی بینا بجوی تا بینی
که هست در همه کائنات پیدا دوست
چه باک اگر همه عالم شوند دشمن ما
چو هست آن شه خوبان عهد با ما دوست
میان ما و تو جز صلح نیست ای زاهد
تو را نعیم ریاض بهشت و ما را دوست
حسین اگر همه خویشان شوند بیگانه
به جان دوست که ما را بس است تنها دوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸
ای راحت جان از نفس روح فزایت
دارد نگه از چشم بداندیش خدایت
درمان طلبان از تو دوا جسته ولیکن
من سوخته دل ساخته با درد و بلایت
چون هست وفا شیوه ی عشاق بلاکش
جانا چه کنم گر نکشم بار جفایت
هر کس طلبیده ز تو کامی و مرادی
کام دل سودا زده ی ماست رضایت
هر لحظه تو یار دگری گر چه گزیدی
ما هیچ کسی را نگزیدیم به جایت
سر در قدمت باختمی وقت قدومت
گر زانکه سری داشتمی لایق پایت
گفتار حسین ای صنم شوخ خوش آید
از پسته ی شکر شکن نغمه سرایت
دارد نگه از چشم بداندیش خدایت
درمان طلبان از تو دوا جسته ولیکن
من سوخته دل ساخته با درد و بلایت
چون هست وفا شیوه ی عشاق بلاکش
جانا چه کنم گر نکشم بار جفایت
هر کس طلبیده ز تو کامی و مرادی
کام دل سودا زده ی ماست رضایت
هر لحظه تو یار دگری گر چه گزیدی
ما هیچ کسی را نگزیدیم به جایت
سر در قدمت باختمی وقت قدومت
گر زانکه سری داشتمی لایق پایت
گفتار حسین ای صنم شوخ خوش آید
از پسته ی شکر شکن نغمه سرایت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۹
کدام دل که گرفتار و مبتلای تو نیست
کدام سر که سراسیمه ی هوای تو نیست
کدام طایر قدسی نشد گرفتارت
کدام جان گرامی که آن فدای تو نیست
کدام سینه نشد آستان درد و غمت
کدام دل هدف ناوک بلای تو نیست
مرا ز گوش چو سود ار حدیث تو نبود
مرا ز دیده چه حاصل اگر لقای تو نیست
بیا به منظره ی چشم روشنم بنشین
که خانه ی دل تاریک بنده جای تو نیست
تو را چو دید دلم شد ز خویش بیگانه
به خویش بسته بود هر که آشنای تو نیست
گریختن ز جفا شرط عاشقی نبود
جفای تو بر عاشق کم از وفای تو نیست
به کس مراد میندیش کام خویش برآر
که کام این دل شوریده جز رضای تو نیست
دهان خویش به مشک و گلاب شست حسین
هنوز گفته ی او لایق ثنای تو نیست
کدام سر که سراسیمه ی هوای تو نیست
کدام طایر قدسی نشد گرفتارت
کدام جان گرامی که آن فدای تو نیست
کدام سینه نشد آستان درد و غمت
کدام دل هدف ناوک بلای تو نیست
مرا ز گوش چو سود ار حدیث تو نبود
مرا ز دیده چه حاصل اگر لقای تو نیست
بیا به منظره ی چشم روشنم بنشین
که خانه ی دل تاریک بنده جای تو نیست
تو را چو دید دلم شد ز خویش بیگانه
به خویش بسته بود هر که آشنای تو نیست
گریختن ز جفا شرط عاشقی نبود
جفای تو بر عاشق کم از وفای تو نیست
به کس مراد میندیش کام خویش برآر
که کام این دل شوریده جز رضای تو نیست
دهان خویش به مشک و گلاب شست حسین
هنوز گفته ی او لایق ثنای تو نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰
بقای عمر در این خاکدان فانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲
دست همت بر جهان خواهم فشاند
آستین بر آسمان خواهم فشاند
تا بقای جاودان آرم بدست
در هوای دوست جان خواهم فشاند
تا نگردد آشکارا سر دل
جان بروی او نهان خواهم فشاند
دامن همت بگرد آلوده شد
گرد دامن بر جهان خواهم فشاند
دنیی و عقبی حجاب دوستند
هر دو عالم دست از آن خواهم فشاند
نقد جان را گر چه بس نارایج است
پیش عشق جان نهان خواهم فشاند
تا نشیند آتش دل یک نفس
آب دیده هر زمان خواهم فشاند
دمبدم از گنج طبع و درج چشم
لعل و گوهر رایگان خواهم فشاند
از برای جرعه دردی درد
حاصل کون و مکان خواهم فشاند
چند از این ناموس زین پس نقد عمر
جمله در پای مغان خواهم فشاند
زیر پای ساقی ار دستم دهد
هر نفس گنج روان خواهم فشاند
نقد هر دو کون چون دریا کشان
بر سر یک جرعه دان خواهم فشاند
عقل بند راه شد از سوز عشق
آتشش در خان و مان خواهم فشاند
گوهر منظوم از دریای طبع
پیش شاه شه نشان خواهم فشاند
از پی دیدار ساقی چون حسین
دیده گوهرفشان خواهم فشاند
آستین بر آسمان خواهم فشاند
تا بقای جاودان آرم بدست
در هوای دوست جان خواهم فشاند
تا نگردد آشکارا سر دل
جان بروی او نهان خواهم فشاند
دامن همت بگرد آلوده شد
گرد دامن بر جهان خواهم فشاند
دنیی و عقبی حجاب دوستند
هر دو عالم دست از آن خواهم فشاند
نقد جان را گر چه بس نارایج است
پیش عشق جان نهان خواهم فشاند
تا نشیند آتش دل یک نفس
آب دیده هر زمان خواهم فشاند
دمبدم از گنج طبع و درج چشم
لعل و گوهر رایگان خواهم فشاند
از برای جرعه دردی درد
حاصل کون و مکان خواهم فشاند
چند از این ناموس زین پس نقد عمر
جمله در پای مغان خواهم فشاند
زیر پای ساقی ار دستم دهد
هر نفس گنج روان خواهم فشاند
نقد هر دو کون چون دریا کشان
بر سر یک جرعه دان خواهم فشاند
عقل بند راه شد از سوز عشق
آتشش در خان و مان خواهم فشاند
گوهر منظوم از دریای طبع
پیش شاه شه نشان خواهم فشاند
از پی دیدار ساقی چون حسین
دیده گوهرفشان خواهم فشاند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۳
بر روی دل افروزت هر کو نظر اندازد
چون شمعش اگر سوزی با سوز درون سازد
با هر که ز طنازی یک لحظه بپردازی
بیکار ز خویش آید با عقل نپردازد
این دولت آن عاشق کز روی سرافرازی
جان بر رخت افشاند سر در قدمت بازد
چون داغ غلامانت مه بر رخ خود دارد
با روی تو از خوبی اکنون مه نو نازد
ای جان اگرت سوزد چون عود مکن ناله
تا در بر خود گیرد چون چنگ که بنوازد
معراجت اگر باید بر دلدل دل بنشین
کز فرش بیک حمله تا عرش همی تازد
عاشق بود آن صادق کو همچو حسین ای جان
هر دم ز غم کهنه شادی نو آغازد
چون شمعش اگر سوزی با سوز درون سازد
با هر که ز طنازی یک لحظه بپردازی
بیکار ز خویش آید با عقل نپردازد
این دولت آن عاشق کز روی سرافرازی
جان بر رخت افشاند سر در قدمت بازد
چون داغ غلامانت مه بر رخ خود دارد
با روی تو از خوبی اکنون مه نو نازد
ای جان اگرت سوزد چون عود مکن ناله
تا در بر خود گیرد چون چنگ که بنوازد
معراجت اگر باید بر دلدل دل بنشین
کز فرش بیک حمله تا عرش همی تازد
عاشق بود آن صادق کو همچو حسین ای جان
هر دم ز غم کهنه شادی نو آغازد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۴
چو اهل دل بطواف تو عزم ره سازند
براق عشق ز میدان جان برون تازند
چو بر بساط نشینند پاکبازانت
بضربه ای دو جهان را تمام دربازند
ببوی چون تو گلی بلبلان چو سرمستند
بسوی گلشن جنت نظر نیندازند
ملک بغاشیه داری خویش نپسندند
چو بر فلک علم عشق تو برافرازند
حذر ز آتش دوزخ نباشد ایشانرا
که سالهاست که با سوز عشق میسازند
ز شاهی دو جهان چون حسین آزادند
ولی به بندگی درگه تو مینازند
براق عشق ز میدان جان برون تازند
چو بر بساط نشینند پاکبازانت
بضربه ای دو جهان را تمام دربازند
ببوی چون تو گلی بلبلان چو سرمستند
بسوی گلشن جنت نظر نیندازند
ملک بغاشیه داری خویش نپسندند
چو بر فلک علم عشق تو برافرازند
حذر ز آتش دوزخ نباشد ایشانرا
که سالهاست که با سوز عشق میسازند
ز شاهی دو جهان چون حسین آزادند
ولی به بندگی درگه تو مینازند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۵
چو عاشقان حرم کعبه لقا جویند
قدم چو سست شود در رهش بسر پویند
برای غسل که در طوف کعبه مسکون است
وجود خویش بخوناب دیده ها شویند
ببوی دوست چو احرام صدق بربندند
ز خار بادیه گلهای آرزو بویند
خزینه های سلاطین به نیم جو نخرند
شکستگان که گدایان درگه اویند
مقام روضه فردوس آرزو نکنند
مجردان که مقیمان خاک آن کویند
بصورت ارچه محبان دوست بسیارند
ولیک یک صفت و یک حدیث و یک رویند
اگر چه همچو حسینند واقف اسرار
چو محرمی نبود راز دل نمیگویند
قدم چو سست شود در رهش بسر پویند
برای غسل که در طوف کعبه مسکون است
وجود خویش بخوناب دیده ها شویند
ببوی دوست چو احرام صدق بربندند
ز خار بادیه گلهای آرزو بویند
خزینه های سلاطین به نیم جو نخرند
شکستگان که گدایان درگه اویند
مقام روضه فردوس آرزو نکنند
مجردان که مقیمان خاک آن کویند
بصورت ارچه محبان دوست بسیارند
ولیک یک صفت و یک حدیث و یک رویند
اگر چه همچو حسینند واقف اسرار
چو محرمی نبود راز دل نمیگویند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۶
بخت چون بنمود راهم جانب دلدار خود
آمدم تا سر نهم بر خاک پای یار خود
عمر من در کار علم و عقل ضایع گشته بود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
سجه و خرقه مرا بی عشق او زنار بود
ساعتی ای عشق راهم ده سوی گلزار خود
چون نمی زیبد در این گلزار خار همتم
آتشی از سینه افروزم بسوزم خار خود
اشک من ای عشق لعل و روی من زر ساختی
تا تو بینی دمبدم بر روی من آثار خود
از جمال حسن جان افزای خود چون آگهی
کی بهر دیده نمائی جان من دیدار خود
تا تو بینی حسن خویش و عشقبازی ها کنی
از دو عالم کرده ای آئینه رخسار خود
گر سخن مستانه میگوید حسین از وی مرنج
چون تو مستش میکنی از نرگس خمار خود
آمدم تا سر نهم بر خاک پای یار خود
عمر من در کار علم و عقل ضایع گشته بود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
سجه و خرقه مرا بی عشق او زنار بود
ساعتی ای عشق راهم ده سوی گلزار خود
چون نمی زیبد در این گلزار خار همتم
آتشی از سینه افروزم بسوزم خار خود
اشک من ای عشق لعل و روی من زر ساختی
تا تو بینی دمبدم بر روی من آثار خود
از جمال حسن جان افزای خود چون آگهی
کی بهر دیده نمائی جان من دیدار خود
تا تو بینی حسن خویش و عشقبازی ها کنی
از دو عالم کرده ای آئینه رخسار خود
گر سخن مستانه میگوید حسین از وی مرنج
چون تو مستش میکنی از نرگس خمار خود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۷
دوش چشم جانم از دیدار شه پرنور بود
مطرب ما زهره و ساقی مجلس حور بود
با عذار ساقی فتان و چشم مست او
زاهد ار بشکست توبه همچو ما معذور بود
تا قدح کرده حدق بهر حمیای جمال
پیش از آن کاندر جهان باغ می انگور بود
با حریفان معربد در خرابات ازل
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما انا نیت ز دار نیستی آویخته
تا بگویندی اناالحق گفتن منصور بود
دلبر آنساعت که جام خمر کافوری بداد
مسند دل بر فراز چشمه کافور بود
جان ما آئینه حق گشت و از ما شد پدید
آنچنان گنجی که در کنج ازل مستور بود
بود در طور فنا مست تجلیها حسین
پیش از آندم که حکایات کلیم و طور بود
مطرب ما زهره و ساقی مجلس حور بود
با عذار ساقی فتان و چشم مست او
زاهد ار بشکست توبه همچو ما معذور بود
تا قدح کرده حدق بهر حمیای جمال
پیش از آن کاندر جهان باغ می انگور بود
با حریفان معربد در خرابات ازل
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما انا نیت ز دار نیستی آویخته
تا بگویندی اناالحق گفتن منصور بود
دلبر آنساعت که جام خمر کافوری بداد
مسند دل بر فراز چشمه کافور بود
جان ما آئینه حق گشت و از ما شد پدید
آنچنان گنجی که در کنج ازل مستور بود
بود در طور فنا مست تجلیها حسین
پیش از آندم که حکایات کلیم و طور بود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۹
دوستان جان مرا جانب جانان آرید
بلبلی از قفسی سوی گلستان آرید
جان بیمار مرا جانب عیسی ببرید
یا قتیل غم او را ز لبش جان آرید
عندلیب دلم از خار فراق آزاد است
از کرم بلبل دل را بگلستان آرید
شحنه عقل اگر سر بنهد بر در عشق
شحنه را دست ببندید و بسلطان آرید
زنگ اغیار زدودیم ز آئینه دل
آینه تحفه بر یوسف کنعان آرید
تا چو پروانه پر و بال و دل و جان سوزید
شمع ما را ز کرم سوی شبستان آرید
تحفه ای لایق آن حضرت اگر میطلبید
دل بریان شده و دیده گریان آرید
از تجلی جمالش چو شود موسم عید
جان مجروح حسین از پی قربان آرید
بلبلی از قفسی سوی گلستان آرید
جان بیمار مرا جانب عیسی ببرید
یا قتیل غم او را ز لبش جان آرید
عندلیب دلم از خار فراق آزاد است
از کرم بلبل دل را بگلستان آرید
شحنه عقل اگر سر بنهد بر در عشق
شحنه را دست ببندید و بسلطان آرید
زنگ اغیار زدودیم ز آئینه دل
آینه تحفه بر یوسف کنعان آرید
تا چو پروانه پر و بال و دل و جان سوزید
شمع ما را ز کرم سوی شبستان آرید
تحفه ای لایق آن حضرت اگر میطلبید
دل بریان شده و دیده گریان آرید
از تجلی جمالش چو شود موسم عید
جان مجروح حسین از پی قربان آرید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
عاشقان جان و دل خویش بدلدار دهید
هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر
قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
موج این بحر اگر تخته هستی ببرد
هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
چون فنا گشت در او هستی موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهید
ساقیا نی که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهید
سرخوشانیم قدحها ز حدق ساخته ایم
با حمیا ز محیای جنان بار دهید
ما ز نظاره ساقی همه چون مست شویم
بعد از آن باده بدین مردم هشیار دهید
ای حریفان چو حسین از سر اخلاص آمد
اندرین میکده او را نفسی بار دهید
هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر
قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
موج این بحر اگر تخته هستی ببرد
هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
چون فنا گشت در او هستی موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهید
ساقیا نی که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهید
سرخوشانیم قدحها ز حدق ساخته ایم
با حمیا ز محیای جنان بار دهید
ما ز نظاره ساقی همه چون مست شویم
بعد از آن باده بدین مردم هشیار دهید
ای حریفان چو حسین از سر اخلاص آمد
اندرین میکده او را نفسی بار دهید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۱
بی نشان گردم اگر از تو نشانی نرسد
مرده باشم اگرم مژده جانی نرسد
آه از تلخی آن حال کز آن شیرین لب
بهر دلجوئی من شهد بیانی نرسد
وای از آن تیره زمانی که ز خورشید رخت
از پی روشنی جان لمعانی نرسد
دل مجروح مرا نیست امید مرهم
اگر از غمزه تو زخم سنانی نرسد
صید شاهین غمت تا نشود طایر جان
در هوای جبروتش طیرانی نرسد
رایض عشق چو بر دلدل دل زین ننهند
در فضای جبروتش جولانی نرسد
تا تو پیدا نکنی ذوق مقالات حسین
هیچ در گوش دلت راز نهانی نرسد
مرده باشم اگرم مژده جانی نرسد
آه از تلخی آن حال کز آن شیرین لب
بهر دلجوئی من شهد بیانی نرسد
وای از آن تیره زمانی که ز خورشید رخت
از پی روشنی جان لمعانی نرسد
دل مجروح مرا نیست امید مرهم
اگر از غمزه تو زخم سنانی نرسد
صید شاهین غمت تا نشود طایر جان
در هوای جبروتش طیرانی نرسد
رایض عشق چو بر دلدل دل زین ننهند
در فضای جبروتش جولانی نرسد
تا تو پیدا نکنی ذوق مقالات حسین
هیچ در گوش دلت راز نهانی نرسد