عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۷ - فی لسان حال المظلومه زینب الکبری علیهاالسلام
نالۀ نی است ایدل یا که از لب شاه است
یا که نخلۀ طور و نغمۀ انا الله است
داستان دستانست از فراز شاخ گل
یا که بانگ قرآنست کز شه فلک جاه است
گرچه بانوان یکسر بیسرند و بی سالار
لیک شاهد مقصود شمع جمع این راه است
او چه شمع کاشانه بانوان چو پروانه
یا چه خوشۀ پروین گرد خرمن ماه است
ای همای بی همتا سایه رامگیر از ما
سایۀ سرت ما را خیمه است و خرگاه است
شهسوار من آرام بر پیادگان رحمی
پای همرهی لنگست دست چاره کوتاه است
ای که سر بلندی تو زیر پای خود بنگر
زانکه نازنینان را سر بخاک درگاه است
از فراز نی لطفی کن بگوشۀ چشمی
زانکه بی پناهان را گوشه ای پناگاه است
از لب روان بخشت زنده کن دل ما را
گرچه نغمۀ این نی دلخراش و جانکاه است
آنکه با غمت ساز است همنشین و همراز است
دود سینۀ سوزان یا که شعلۀ آه است
غمگسار بیمارت داغدار دیدارت
گریۀ شبانگاه و نالۀ سحرگاه است
از دو چشم بیدارش و ز غم دل زارش
آن یگانه غمخوارش واقفست و آگاه است
یا که نخلۀ طور و نغمۀ انا الله است
داستان دستانست از فراز شاخ گل
یا که بانگ قرآنست کز شه فلک جاه است
گرچه بانوان یکسر بیسرند و بی سالار
لیک شاهد مقصود شمع جمع این راه است
او چه شمع کاشانه بانوان چو پروانه
یا چه خوشۀ پروین گرد خرمن ماه است
ای همای بی همتا سایه رامگیر از ما
سایۀ سرت ما را خیمه است و خرگاه است
شهسوار من آرام بر پیادگان رحمی
پای همرهی لنگست دست چاره کوتاه است
ای که سر بلندی تو زیر پای خود بنگر
زانکه نازنینان را سر بخاک درگاه است
از فراز نی لطفی کن بگوشۀ چشمی
زانکه بی پناهان را گوشه ای پناگاه است
از لب روان بخشت زنده کن دل ما را
گرچه نغمۀ این نی دلخراش و جانکاه است
آنکه با غمت ساز است همنشین و همراز است
دود سینۀ سوزان یا که شعلۀ آه است
غمگسار بیمارت داغدار دیدارت
گریۀ شبانگاه و نالۀ سحرگاه است
از دو چشم بیدارش و ز غم دل زارش
آن یگانه غمخوارش واقفست و آگاه است
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۸ - فی لسان حال المظلومه زینب الکبری علیهاالسلام
ای بقربان تو خواهر تو
خواهر با جان برابر تو
کاش بودی زیر خنجر شمر
جگر من جای حنجر تو
تشنه کاما سوخت جان مرا
کام خشک و دیدۀ تر تو
خاک عالم باد بر سر من
روی خاک افتاده پیکر تو
یا بعید الدار عن وطنه
عاقبت شد خاک بستر تو
یوسف گل پیرهن نگذاشت
خصم دون یک جامه در بر تو
جوی اشک چشم من چه کند
با تن در خون شناور تو
ای شهنشاه قلمرو عشق
کو سپهسالار لشگر تو
رایت گردون هماره نگون
کو علمدار دلاور تو
نه تو تنها بسوختی که بسوخت
عالمی از داغ اکبر تو
خون روان از چشم مادر دهر
از غم بی شیر اصغر تو
نو نهال باغ من بکجاست
قاسم آنشاخ صنوبر تو
ای برادر سر بر آر و بپرس
چه شد ای غمدیده معجر تو
گردش چرخ کبود ربود
گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از کوی تو زار و نزار
با دلی پر از غصه از بر تو
تا کند چون نی نوا دل من
چون به بینم روی نی سر تو
تا بشام و بزم عام رود
خواهر بی یار و یاور تو
تا به بیند این ستمکش زار
ناسزاها از ستمگر تو
تا که چوب خیزران چه کند
با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار
خواهر بی بال و بی پر تو
خواهر با جان برابر تو
کاش بودی زیر خنجر شمر
جگر من جای حنجر تو
تشنه کاما سوخت جان مرا
کام خشک و دیدۀ تر تو
خاک عالم باد بر سر من
روی خاک افتاده پیکر تو
یا بعید الدار عن وطنه
عاقبت شد خاک بستر تو
یوسف گل پیرهن نگذاشت
خصم دون یک جامه در بر تو
جوی اشک چشم من چه کند
با تن در خون شناور تو
ای شهنشاه قلمرو عشق
کو سپهسالار لشگر تو
رایت گردون هماره نگون
کو علمدار دلاور تو
نه تو تنها بسوختی که بسوخت
عالمی از داغ اکبر تو
خون روان از چشم مادر دهر
از غم بی شیر اصغر تو
نو نهال باغ من بکجاست
قاسم آنشاخ صنوبر تو
ای برادر سر بر آر و بپرس
چه شد ای غمدیده معجر تو
گردش چرخ کبود ربود
گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از کوی تو زار و نزار
با دلی پر از غصه از بر تو
تا کند چون نی نوا دل من
چون به بینم روی نی سر تو
تا بشام و بزم عام رود
خواهر بی یار و یاور تو
تا به بیند این ستمکش زار
ناسزاها از ستمگر تو
تا که چوب خیزران چه کند
با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار
خواهر بی بال و بی پر تو
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۰ - لسان حال المظلومه زینب الکبری علیهاالسلام
ای یک جهان برادر وی نور هر دو دیده
چون حال زار خواهر چشم فلک ندیده
بی محمل و عماری بی آشنا و یاری
سر گرد هر دیاری خاتون داغدیده
خورشید برج عصمت شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت از بار غم خمیده
دردانه بانوی دهر بی پرده شهرۀ شهر
دوران چه کرده از قهر با ناز پروریده!
ای لالۀ دل ما ای شمع محفل ما
بر نی مقابل ما سر بر فلک کشیده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
چون مرغ بی پر و بال کز آشیان پریده
یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته
یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده
گردون شود نگون سر دیوانه عقل رهبر
لیلی اسیر و اکبر در خاک و خون طپیده
دست سکینه بر دل پای رباب در گل
کافتاده در مقابل اصغر گلو دریده
بر بسته دست تقدیر بیمار را بزنجیر
عنقاء قاف و نخجیر هرگز کسی شنیده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
از ساغر زمانه زهر الم چشیده
رفتم بکام دشمن در بزم عام دشمن
داد از کلام دشمن خون از دلم چکیده
کردند مجلس آرا ناموس کبریا را
صاحبدلان خدا را دل از کفم رمیده
گر مو بمو بمویم آرام دل نجویم
از آنچه شد نگویم با آن سر بریده
زانلعل عیسوی دم حاشا اگر زنم دم
کز جان و دل دمادم ختم رسل مکیده
چون حال زار خواهر چشم فلک ندیده
بی محمل و عماری بی آشنا و یاری
سر گرد هر دیاری خاتون داغدیده
خورشید برج عصمت شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت از بار غم خمیده
دردانه بانوی دهر بی پرده شهرۀ شهر
دوران چه کرده از قهر با ناز پروریده!
ای لالۀ دل ما ای شمع محفل ما
بر نی مقابل ما سر بر فلک کشیده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
چون مرغ بی پر و بال کز آشیان پریده
یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته
یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده
گردون شود نگون سر دیوانه عقل رهبر
لیلی اسیر و اکبر در خاک و خون طپیده
دست سکینه بر دل پای رباب در گل
کافتاده در مقابل اصغر گلو دریده
بر بسته دست تقدیر بیمار را بزنجیر
عنقاء قاف و نخجیر هرگز کسی شنیده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
از ساغر زمانه زهر الم چشیده
رفتم بکام دشمن در بزم عام دشمن
داد از کلام دشمن خون از دلم چکیده
کردند مجلس آرا ناموس کبریا را
صاحبدلان خدا را دل از کفم رمیده
گر مو بمو بمویم آرام دل نجویم
از آنچه شد نگویم با آن سر بریده
زانلعل عیسوی دم حاشا اگر زنم دم
کز جان و دل دمادم ختم رسل مکیده
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۱ - وداعیه
ای خسرو خوبان مکن آهنگ میدان
ای جان جانان
بهر خدا رحمی بر این شیرین زبانان
اطفال حیران
ای شمع جمع و مونس دلهای غمخوار
ما را مکن خوار
جانا مکن جمعیت ما را پریشان
ای شاه ذی شان
شاها بسامانی رسان آوارگان را
بیچارگان را
ما را میفکن ای پناه بی پناهان
در این بیابان
ای شاهباز لامکان ترک سفر کن
صرف نظر کن
مرغان قدسی را منه در چنگ زاغان
در دام عدوان
ما را میان دشمنان مگذار و مگذر
بی یار و یاور
یک کاروان زن چون بماند بی نگهبان
ای شاه خوبان
با خصم ناکس چون کنند اطفال نورس
زنهای بیکس
یا رب اسیری چون کند با نازنینان
خلوت نشینان
آیا بامید که ما را می گذاری
با آه و زاری
مائیم و یکتن ناتوان سوزان و نالان
دشمن فراوان
شد شاه دین با یک سپه از ناله و آه
بیرون ز خرگاه
شد رو بمیدان وز قفا خیل عزیزان
افتان و خیزان
کای شهریار کشور صبر و تحمل
قدری تأمل
کاندر قفا داری بسی دلهای بریان
با چشم گریان
مهلاً حماک الله عن شر النوائب
یا ابن الأطائب
تا توشه برداریم از دیدار جانان
کامد بلب جان
جانا مکن قطع رسوم آشنائی
روز جدائی
ما را ببر همره ترا گردیم قربان
ای ماه تابان
از خواهران و دختران دل بر گرفتی
یکباره رفتی
از ما گسستی با که پیوستی بدینسان
آوخ ز هجران
تنها مزن خود را بر این لشگر حذر کن
ما را سپر کن
تا در رکابت جانفشانیم از دل و جان
جای جوانان
ای جان جانان
بهر خدا رحمی بر این شیرین زبانان
اطفال حیران
ای شمع جمع و مونس دلهای غمخوار
ما را مکن خوار
جانا مکن جمعیت ما را پریشان
ای شاه ذی شان
شاها بسامانی رسان آوارگان را
بیچارگان را
ما را میفکن ای پناه بی پناهان
در این بیابان
ای شاهباز لامکان ترک سفر کن
صرف نظر کن
مرغان قدسی را منه در چنگ زاغان
در دام عدوان
ما را میان دشمنان مگذار و مگذر
بی یار و یاور
یک کاروان زن چون بماند بی نگهبان
ای شاه خوبان
با خصم ناکس چون کنند اطفال نورس
زنهای بیکس
یا رب اسیری چون کند با نازنینان
خلوت نشینان
آیا بامید که ما را می گذاری
با آه و زاری
مائیم و یکتن ناتوان سوزان و نالان
دشمن فراوان
شد شاه دین با یک سپه از ناله و آه
بیرون ز خرگاه
شد رو بمیدان وز قفا خیل عزیزان
افتان و خیزان
کای شهریار کشور صبر و تحمل
قدری تأمل
کاندر قفا داری بسی دلهای بریان
با چشم گریان
مهلاً حماک الله عن شر النوائب
یا ابن الأطائب
تا توشه برداریم از دیدار جانان
کامد بلب جان
جانا مکن قطع رسوم آشنائی
روز جدائی
ما را ببر همره ترا گردیم قربان
ای ماه تابان
از خواهران و دختران دل بر گرفتی
یکباره رفتی
از ما گسستی با که پیوستی بدینسان
آوخ ز هجران
تنها مزن خود را بر این لشگر حذر کن
ما را سپر کن
تا در رکابت جانفشانیم از دل و جان
جای جوانان
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی زینب الکبری سلام الله علیها
فی مدح زینب الکبری رثائها سلام الله علیها
شاهباز طمعم باز عندلیب شیدا شد
یا که طوطی نطقم طوطی شکرخا شد
رفرف خیالم رفت تا مقام او ادنی
یا براق عقلم را جا بعرش اعلی شد
مشتری شدم از جان مدح زهره روئیرا
منشی عطارد را خامه عنبر آسا شد
گوهری نمایان شد از خزانۀ غیبی
وز کتاب لاریبی آیه ای هویدا شد
از معانی بکرم زال چرخ شد واله
حسن دختر فکرم باز در تجلی شد
یکه تاز فکرت را باز شد دو ته زانو
تا بمحدت بانو همچو چرخ پویا شد
در حریم آن خاتون ره نیابد افلاطون
اسم اعظم مکنون رسم آن مسمی شد
اوست بانوی مطلق در حرمسرای حق
بزم غیب را رونق آن جمال زیبا شد
برج عصمت کبری دخت زهرۀ زهرا
کو بغرۀ غراء مهر عالم آرا شد
از فصاحت گفتار و ز ملاحت رفتار
سرّ حیدر کرّار در وی آشکارا شد
گلشن امامت را گلبن کرامت بود
باغ استقامت را رشک شاخ طوبی شد
طور علم ربانی طور حکم سبحانی
با کمال انسانی در جمال حورا شد
عقل بندۀ کویش، عشق زندۀ بویش
وامق مه رویش صد هزار عذرا شد
عرش فرش درگاهش پیش کرسی جاهش
در پناه هرگاهش کل ما سوی الله شد
آسمان زمین بوسش ماه شمع فانوسش
پرده دار ناموسش ساره بود و حوا شد
کعبه الامانی بود رکنها الیمانی بود
مستجار جانی بود لیک اسیر اعدا شد
شد بر اشتر عریان با دلی ز غم بریان
مهد عصمتش گریان ز انقلاب دنیا شد
حکم بر منایا داشت مرکز بلایا گشت
قبله البرایا بود کعبه الرزایا شد
در سرادق عصمت در حجاب عزت بود
بی حجاب و بی خرگه کوه و دشت پیما شد
شد عقیلۀ عالم رهسپار شام غم
چشم چشمۀ زمزم خونفشان به بطحا شد
یکه شاهد وحدت دخت خسرو اسلام
شمع محفل جمعی بدتر از نصاریٰ شد
آنکه آستانش بود رشک جنه المأوی
همچو گنج شایانش در خرابه مأوی شد
یا که طوطی نطقم طوطی شکرخا شد
رفرف خیالم رفت تا مقام او ادنی
یا براق عقلم را جا بعرش اعلی شد
مشتری شدم از جان مدح زهره روئیرا
منشی عطارد را خامه عنبر آسا شد
گوهری نمایان شد از خزانۀ غیبی
وز کتاب لاریبی آیه ای هویدا شد
از معانی بکرم زال چرخ شد واله
حسن دختر فکرم باز در تجلی شد
یکه تاز فکرت را باز شد دو ته زانو
تا بمحدت بانو همچو چرخ پویا شد
در حریم آن خاتون ره نیابد افلاطون
اسم اعظم مکنون رسم آن مسمی شد
اوست بانوی مطلق در حرمسرای حق
بزم غیب را رونق آن جمال زیبا شد
برج عصمت کبری دخت زهرۀ زهرا
کو بغرۀ غراء مهر عالم آرا شد
از فصاحت گفتار و ز ملاحت رفتار
سرّ حیدر کرّار در وی آشکارا شد
گلشن امامت را گلبن کرامت بود
باغ استقامت را رشک شاخ طوبی شد
طور علم ربانی طور حکم سبحانی
با کمال انسانی در جمال حورا شد
عقل بندۀ کویش، عشق زندۀ بویش
وامق مه رویش صد هزار عذرا شد
عرش فرش درگاهش پیش کرسی جاهش
در پناه هرگاهش کل ما سوی الله شد
آسمان زمین بوسش ماه شمع فانوسش
پرده دار ناموسش ساره بود و حوا شد
کعبه الامانی بود رکنها الیمانی بود
مستجار جانی بود لیک اسیر اعدا شد
شد بر اشتر عریان با دلی ز غم بریان
مهد عصمتش گریان ز انقلاب دنیا شد
حکم بر منایا داشت مرکز بلایا گشت
قبله البرایا بود کعبه الرزایا شد
در سرادق عصمت در حجاب عزت بود
بی حجاب و بی خرگه کوه و دشت پیما شد
شد عقیلۀ عالم رهسپار شام غم
چشم چشمۀ زمزم خونفشان به بطحا شد
یکه شاهد وحدت دخت خسرو اسلام
شمع محفل جمعی بدتر از نصاریٰ شد
آنکه آستانش بود رشک جنه المأوی
همچو گنج شایانش در خرابه مأوی شد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الفضل العباس سلام الله علیه
شمارهٔ ۱ - فی مدح ابی الفضل العباس و رثائه سلام الله علیه
دل شوریده نه از شور شراب آمده است
دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست
ساغر ابروی پیوستۀ او محوم کرد
هر که را نیستی افزود بهستی پیوست
سرو بالای بلندش چه خرامان می رفت
نه صنوبر که دو عالم بنظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند
چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست
لالۀ روی وی از گلشن توحید دمید
سنبل روی وی از روضۀ تجرید برست
شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست
شد در او صورت و معنی بحقیقت پیوست
ساقی بادۀ توحید و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت
نیست شد از خود و زد پا بسر هرچه که هست
رفت در آب روان ساقی و لب تر ننمود
جان بقربان وفا داری آن باده پرست
صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد
آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست
سرش از پای بیفتاد و دو دستش از بدن
کمر پشت و پناه همه عالم بشکست
شد نگون بیرق و شیرازۀ لشگر بدرید
شاه دین را پس از او رشتۀ امید گسست
نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق
که دل عقل نخست از غم او نیز بخست
حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست
یوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست
دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست
ساغر ابروی پیوستۀ او محوم کرد
هر که را نیستی افزود بهستی پیوست
سرو بالای بلندش چه خرامان می رفت
نه صنوبر که دو عالم بنظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند
چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست
لالۀ روی وی از گلشن توحید دمید
سنبل روی وی از روضۀ تجرید برست
شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست
شد در او صورت و معنی بحقیقت پیوست
ساقی بادۀ توحید و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت
نیست شد از خود و زد پا بسر هرچه که هست
رفت در آب روان ساقی و لب تر ننمود
جان بقربان وفا داری آن باده پرست
صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد
آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست
سرش از پای بیفتاد و دو دستش از بدن
کمر پشت و پناه همه عالم بشکست
شد نگون بیرق و شیرازۀ لشگر بدرید
شاه دین را پس از او رشتۀ امید گسست
نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق
که دل عقل نخست از غم او نیز بخست
حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست
یوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الفضل العباس سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی الفضل العباس سلام الله علیه
تا که شد سرو سهی سای ابی الفضل قلم
کمر شه شده خم
تا صنوبر بر او سوخت ز سر تا بقدم
سوخت گلزار قدم
تا که آن شمع دل افروز ز سر تا پا سوخت
شاهد یکتا سوخت
نخلۀ طور شرر بار شد از آتش غم
شعله ور زین ماتم
تا که آن سرو خرامان لب جوی افتاده
جوی خون سر داده
دامن دشت ز خون آمده چون باغ ارم
لاله زاری خرم
شاخ طوبای قدش بسکه بخون غلطان شد
شاخۀ مرجان شد
زده بر صفحۀ رویش خط یاقوت رقم
رقمی بس محکم
داد از این آتش بیداد که اندر پی آب
عالمی گشت خراب
ریخت بر خاک بلا خون خداوند همم
عنصر جود و کرم
ساقی تشنه لبان در طلب آب روان
داد دست و سر و جان
خشک لب رفت و برون آمد از آن بحر خضم
با دو چشمی پر نم
رایت معدلت از صرصر بیداد افتاد
داد از این ظلم و فساد
آه ماتم زدگان زد بسر چرخ علم
شرر اندر عالم
شاه، بیچاره و شیرازۀ لشگر پاره
بانوان آواره
تا نگونسار شد آن بیدق گردون پرچم
حامل بیدق هم
تا شد آنسینه که بودی صدف گوهر دین
هدف ناوک کین
وهم پنداشت که در مخزن اسرار و حکم
رخنه زد نامحرم
بسکه پیکان بلا بر بدنش بنشسته
شده چون گلدسه
خار از غنچه مگر رسته و پیوسته بهم
همه با هم توأم
تا که سلطان هما شد سپر تیر سه پر
با چنان شوکت و فر
حمله از چار طرف کرد بمرغان حرم
کرکس ظلم و ستم
دست تقدیر دو دستی ز تنش کرد جدا
که بدی دست خدا
ریخت زین حادثه بال و پر عنقاء قدم
طائر عیسی دم
تا بیفتاد دو دست از تن آن میر حجاز
شد بیکباره دراز
دست کوتاه مخالف به پناگاه امم
به نوامیس حرم
سر سردار حقیقت ز عمود آنچه بدید
نتوان گفت و شنید
خاک بر فرق فریدون و سرو افسر جم
پس از این رنج و الم
شاه اخوان صفا رفت ز اقلیم وجود
با تن خون آلود
شمع ایوان وفا شد به شبستان عدم
با دلی داغ ازغم
کمر شه شده خم
تا صنوبر بر او سوخت ز سر تا بقدم
سوخت گلزار قدم
تا که آن شمع دل افروز ز سر تا پا سوخت
شاهد یکتا سوخت
نخلۀ طور شرر بار شد از آتش غم
شعله ور زین ماتم
تا که آن سرو خرامان لب جوی افتاده
جوی خون سر داده
دامن دشت ز خون آمده چون باغ ارم
لاله زاری خرم
شاخ طوبای قدش بسکه بخون غلطان شد
شاخۀ مرجان شد
زده بر صفحۀ رویش خط یاقوت رقم
رقمی بس محکم
داد از این آتش بیداد که اندر پی آب
عالمی گشت خراب
ریخت بر خاک بلا خون خداوند همم
عنصر جود و کرم
ساقی تشنه لبان در طلب آب روان
داد دست و سر و جان
خشک لب رفت و برون آمد از آن بحر خضم
با دو چشمی پر نم
رایت معدلت از صرصر بیداد افتاد
داد از این ظلم و فساد
آه ماتم زدگان زد بسر چرخ علم
شرر اندر عالم
شاه، بیچاره و شیرازۀ لشگر پاره
بانوان آواره
تا نگونسار شد آن بیدق گردون پرچم
حامل بیدق هم
تا شد آنسینه که بودی صدف گوهر دین
هدف ناوک کین
وهم پنداشت که در مخزن اسرار و حکم
رخنه زد نامحرم
بسکه پیکان بلا بر بدنش بنشسته
شده چون گلدسه
خار از غنچه مگر رسته و پیوسته بهم
همه با هم توأم
تا که سلطان هما شد سپر تیر سه پر
با چنان شوکت و فر
حمله از چار طرف کرد بمرغان حرم
کرکس ظلم و ستم
دست تقدیر دو دستی ز تنش کرد جدا
که بدی دست خدا
ریخت زین حادثه بال و پر عنقاء قدم
طائر عیسی دم
تا بیفتاد دو دست از تن آن میر حجاز
شد بیکباره دراز
دست کوتاه مخالف به پناگاه امم
به نوامیس حرم
سر سردار حقیقت ز عمود آنچه بدید
نتوان گفت و شنید
خاک بر فرق فریدون و سرو افسر جم
پس از این رنج و الم
شاه اخوان صفا رفت ز اقلیم وجود
با تن خون آلود
شمع ایوان وفا شد به شبستان عدم
با دلی داغ ازغم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۲ - فی رثائه علیه السلام عن لسان أبی عبدالله علیه السلام
شاه دین را بود شور محشر
بر سر نعش شهزاده اکبر
ای شکیب دل آرام جانم
ای روان تن ناتوانم
ای جگر گوشۀ مهربانم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
تو همای حقیقت نشانی
شاهباز بلند آشیانی
از چه در خاک و در خون طپانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
چهره ات یک فلک آفتابست
طره ات یک جهان مشک نابست
ای دریغا که در خون خضا بست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای پر از زخم کین اینچه حالست
این حقیقت بود یا خیالست
یکتن و این جراحت محالست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن طلعت ماه رخسار
حیف از آن قامت سرو رفتار
حیف از آن منطق شهد گفتار
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن قدّ با اعتدالت
حیف از آن شاخ طوبی مثالت
دست کین تیشه زد بر نهالت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن مشگسا سنبل تر
حیف از آن جعد و موی معنبر
دل ز داغت چه عودی بمجمر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن روی و موی نبوت
حیف از آن روز و بازو و قوت
داد از این قوم دور از مروت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
لعل خشک تو ای لؤلؤ تر
قوت جان بود و یاقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای عقیق لبت کهربائی
کی شود غنچه لب گشائی
عندلیبانه گوئی توائی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بود امیدم ای نازنینم
بزم دامادیت را بچینم
حجلۀ شادیت را ببینم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای دریغا ز ناکامی تو
جان فدای خوش اندامی تو
وانقد و قامت نامی تو
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن لالۀ ارغوانی
شد خزان در بهار جوانی
خاک غم بر سر زندگانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
وای بر حال لیلای مجنون
گر به بیند ترا غرقه در خون
با دل زار او چون کنم چون
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
روی دردشت و هامون گذارد
یا سر نعش تو جان سپارد
طاقت این مصیبت ندارد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمۀ مستمندت
بیند این زخم بیچون و چندت
تا قیامت بود دردمندت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب می گدازد
یا بسوزد ز غم یا بسازد
کو برادر که او را نوازد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بر سر نعش شهزاده اکبر
ای شکیب دل آرام جانم
ای روان تن ناتوانم
ای جگر گوشۀ مهربانم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
تو همای حقیقت نشانی
شاهباز بلند آشیانی
از چه در خاک و در خون طپانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
چهره ات یک فلک آفتابست
طره ات یک جهان مشک نابست
ای دریغا که در خون خضا بست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای پر از زخم کین اینچه حالست
این حقیقت بود یا خیالست
یکتن و این جراحت محالست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن طلعت ماه رخسار
حیف از آن قامت سرو رفتار
حیف از آن منطق شهد گفتار
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن قدّ با اعتدالت
حیف از آن شاخ طوبی مثالت
دست کین تیشه زد بر نهالت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن مشگسا سنبل تر
حیف از آن جعد و موی معنبر
دل ز داغت چه عودی بمجمر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن روی و موی نبوت
حیف از آن روز و بازو و قوت
داد از این قوم دور از مروت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
لعل خشک تو ای لؤلؤ تر
قوت جان بود و یاقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای عقیق لبت کهربائی
کی شود غنچه لب گشائی
عندلیبانه گوئی توائی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بود امیدم ای نازنینم
بزم دامادیت را بچینم
حجلۀ شادیت را ببینم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای دریغا ز ناکامی تو
جان فدای خوش اندامی تو
وانقد و قامت نامی تو
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن لالۀ ارغوانی
شد خزان در بهار جوانی
خاک غم بر سر زندگانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
وای بر حال لیلای مجنون
گر به بیند ترا غرقه در خون
با دل زار او چون کنم چون
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
روی دردشت و هامون گذارد
یا سر نعش تو جان سپارد
طاقت این مصیبت ندارد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمۀ مستمندت
بیند این زخم بیچون و چندت
تا قیامت بود دردمندت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب می گدازد
یا بسوزد ز غم یا بسازد
کو برادر که او را نوازد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۷ - ایضاً فی رثائه علیه السلام عن لسان امه
دل ناتوان لیلی ز غم تو می گدازد
چکند اگر نسوزد چکند اگر نسازد
تو سوار روی نی مادر دل کبابت از پی
نه عجب اگر که در پای نی تو سر ببازد
تو اگرچه سر بلندی نظری بزیر پا کن
که نظر بزیردستان به بزرگ می برازد
تو همای دولتی سایه فکن بر این ضعیفان
که بزیر سایه ات سرو بلند سر فرازد
تو سوار یکه تازی به پیادگان مدارا
که پیاده را نشاید ز پی سواره تازد
من اگر ز غم بمیرم ز سرت نظر نگیرم
که بچون تو نازنینی دل عالمی ببازد
چه شود اگر نوازش کنی از نیازمندان
چه نی تو بند بندم ز غم تو می نوازد
چکند اگر نسوزد چکند اگر نسازد
تو سوار روی نی مادر دل کبابت از پی
نه عجب اگر که در پای نی تو سر ببازد
تو اگرچه سر بلندی نظری بزیر پا کن
که نظر بزیردستان به بزرگ می برازد
تو همای دولتی سایه فکن بر این ضعیفان
که بزیر سایه ات سرو بلند سر فرازد
تو سوار یکه تازی به پیادگان مدارا
که پیاده را نشاید ز پی سواره تازد
من اگر ز غم بمیرم ز سرت نظر نگیرم
که بچون تو نازنینی دل عالمی ببازد
چه شود اگر نوازش کنی از نیازمندان
چه نی تو بند بندم ز غم تو می نوازد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۹ - فی رثاء علی الاکبر سلام الله علیه
چون شد بمیدان جلوه گر شهزاده اکبر
پور پیمبر
آن عرصه شد چون سینۀ سینا سراسر
الله اکبر
حسن ازل از غره اش نیکو نمایان
چون ماه تابان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
مکنون و مضمر
روی چو ماهش شاهد بزم حقیقت
شمع طریقت
موی سیاهش پرده دار ذات انور
در حسن منظر
شمع قدش در سر فرازی گیتی افروز
لیکن جهانسوز
سوز غمش در جانگدازی همچو آذر
با آه مضطر
آئینۀ پیغمبری اندر شمائل
رب الفضائل
در صولت و در صفدری مانند حیدر
آن شیر داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت
بهر شهادت
زد در فضای جان همای همتش پر
تا بزم دلبر
دست ستیزش بسته پای هر فراری
هر مرد کاری
شمشیر تیزش میر بودی از سران سر
چون باد صرصر
از رعد برق تیغ آن ابر بلا بار
روی جهان تار
چندانکه شد هوش از سر خصم بد اختر
گوش فلک کر
شیر فلک چون حملۀ شبل الاسد دید
بر خود بلرزید
شاهین صفت زد پنجه در خون کبوتر
میر غضنفر
از دود آهش تیره شد آفاق و انفس
گاه تنفس
وز کام خشگش چشمۀ چشم فلک تر
تا روز محشر
سرچشمۀ آب زلال زندگانی
در نوجوانی
نوشید آب از چشمه سار تیغ و خنجر
آن خضر رهبر
تیغ قضا چون بر سر سرّ قدر شد
شقّ القمر شد
وز مشرق زین شد نگون خورشید خاور
در خون شناور
پیک مصیبت پیر کنعان را خبر کرد
عزم پسر کرد
گرگ اجل را دید با یوسف برابر
بی یار و یاور
گفتا که ای نادیده کام از نوجوانی
در زندگانی
بعد از تو بر دنیای فانی خاک بر سر
ای روح پرور
ای نونهال گلشن طاها و یاسین
ای شاخ نسرین
ای جویبار حسن را شاخ صنوبر
برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد کز پا در افتاد
ناکام و ناشاد
شد عاقبت نوباوۀ باغ پیمبر
بی برگ و بی بر
آن طرۀ مشکین چرا در خون خضابست
در پیچ و تابست
وان غرۀ غرا چرا گردیده مغبر
با خاک همسر
ای در ملاحت ثانی عقل نخستین
بر خیز و بنشین
کن جستجوئی از پدر و ز حال مادر
ای نیک محضر
ای بر تو میمون و مبارک حجلۀ گور
تا نفخۀ صور
روز مبارکبادیت پر شور و پر شر
وز شب سیه تر
آخر کفن شد خلعت دامادی تو
غم، شادی تو
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
در خاک بستر
گردون دون کرد از تو جانا نا امیدم
تا دل بریدم
از نوجوانی در لطافت روح پیکر
وز جان نکوتر
بخت سیه رخت عزا ما را به بر کرد
خون در جگر کرد
خاک مصیبت بر سر ما ریخت یکسر
بخت نگون سر
جان جهانی در جوانی ناگهان رفت
ملک جهان رفت
لشکر نخواهد کس پس از سالار لشکر
در هیچ کشور
چون رایت فتح و ظفر آمد نگون سار
شد کار شه زار
هرگز مباد لشکری با شوکت و فرّ
بی شه مظفر
جانا تو رفتی و شدی آسوده از غم
روح تو خرم
ما را دچار آتش بیداد بنگر
چون پور آزر
زهر فراقت در مذاقم کارگر شد
عمرم بسر شد
ما را ز خون دل، تو را دادند ساغر
از آب کوثر
تنها نه کلک مفتقر آتش فشانست
آتش بنجانست
زد شعله اندر دفتر ایجاد یکسر
سر لوح دفتر
پور پیمبر
آن عرصه شد چون سینۀ سینا سراسر
الله اکبر
حسن ازل از غره اش نیکو نمایان
چون ماه تابان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
مکنون و مضمر
روی چو ماهش شاهد بزم حقیقت
شمع طریقت
موی سیاهش پرده دار ذات انور
در حسن منظر
شمع قدش در سر فرازی گیتی افروز
لیکن جهانسوز
سوز غمش در جانگدازی همچو آذر
با آه مضطر
آئینۀ پیغمبری اندر شمائل
رب الفضائل
در صولت و در صفدری مانند حیدر
آن شیر داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت
بهر شهادت
زد در فضای جان همای همتش پر
تا بزم دلبر
دست ستیزش بسته پای هر فراری
هر مرد کاری
شمشیر تیزش میر بودی از سران سر
چون باد صرصر
از رعد برق تیغ آن ابر بلا بار
روی جهان تار
چندانکه شد هوش از سر خصم بد اختر
گوش فلک کر
شیر فلک چون حملۀ شبل الاسد دید
بر خود بلرزید
شاهین صفت زد پنجه در خون کبوتر
میر غضنفر
از دود آهش تیره شد آفاق و انفس
گاه تنفس
وز کام خشگش چشمۀ چشم فلک تر
تا روز محشر
سرچشمۀ آب زلال زندگانی
در نوجوانی
نوشید آب از چشمه سار تیغ و خنجر
آن خضر رهبر
تیغ قضا چون بر سر سرّ قدر شد
شقّ القمر شد
وز مشرق زین شد نگون خورشید خاور
در خون شناور
پیک مصیبت پیر کنعان را خبر کرد
عزم پسر کرد
گرگ اجل را دید با یوسف برابر
بی یار و یاور
گفتا که ای نادیده کام از نوجوانی
در زندگانی
بعد از تو بر دنیای فانی خاک بر سر
ای روح پرور
ای نونهال گلشن طاها و یاسین
ای شاخ نسرین
ای جویبار حسن را شاخ صنوبر
برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد کز پا در افتاد
ناکام و ناشاد
شد عاقبت نوباوۀ باغ پیمبر
بی برگ و بی بر
آن طرۀ مشکین چرا در خون خضابست
در پیچ و تابست
وان غرۀ غرا چرا گردیده مغبر
با خاک همسر
ای در ملاحت ثانی عقل نخستین
بر خیز و بنشین
کن جستجوئی از پدر و ز حال مادر
ای نیک محضر
ای بر تو میمون و مبارک حجلۀ گور
تا نفخۀ صور
روز مبارکبادیت پر شور و پر شر
وز شب سیه تر
آخر کفن شد خلعت دامادی تو
غم، شادی تو
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
در خاک بستر
گردون دون کرد از تو جانا نا امیدم
تا دل بریدم
از نوجوانی در لطافت روح پیکر
وز جان نکوتر
بخت سیه رخت عزا ما را به بر کرد
خون در جگر کرد
خاک مصیبت بر سر ما ریخت یکسر
بخت نگون سر
جان جهانی در جوانی ناگهان رفت
ملک جهان رفت
لشکر نخواهد کس پس از سالار لشکر
در هیچ کشور
چون رایت فتح و ظفر آمد نگون سار
شد کار شه زار
هرگز مباد لشکری با شوکت و فرّ
بی شه مظفر
جانا تو رفتی و شدی آسوده از غم
روح تو خرم
ما را دچار آتش بیداد بنگر
چون پور آزر
زهر فراقت در مذاقم کارگر شد
عمرم بسر شد
ما را ز خون دل، تو را دادند ساغر
از آب کوثر
تنها نه کلک مفتقر آتش فشانست
آتش بنجانست
زد شعله اندر دفتر ایجاد یکسر
سر لوح دفتر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء القاسم بن الحسن الزکی علیهما السلام
شد قاسم داماد در حجلۀ گور
بر وی مبارک باد این عشرت و سور
در حلقۀ دشمن با ساز غم رفت
چشم فلک روشن زین سور پر شور
در عرصۀ میدان چون غنچه خندان
وز عشوۀ جانان سرمست و مخمور
ماهی درخشان شد از رخش همت
نوری نمایان شد از قلۀ طور
آن قد و آن بالا شمع دل افروز
وان غرۀ والا نور علی نور
بر تن کفن پوشید در رزم کوشید
تا شربتی نوشید از عین کافور
آن چهرۀ گلگون یا ماه گردون
آغشته شد در خون چون سرّ مستور
یاقوت خونش کرد چون شاخ مرجان
سمّ هیونش کرد چون درّ منثور
از خون سر رنگین شد دست داماد
کفّ الخضیب است این یا پنچۀ حور
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نیش خنجر شد چون جای زنبور
زد مرغ روحش پر از شاخۀ تن
شه آمدش بر سر با قلب مکسور
دُرّ یتیمی دید آلوده در خون
خون از دلش جوشید چون بحر مسجور
گفتا که ای ناکام از زندگانی
وز عشرت ایام محروم و مهجور
گیتی پر از غم شد از شادی تو
سور تو ماتم شد تا نفخۀ صور
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنی آئینۀ گور
آن نونهال تر خشکیده یکسر
وان شاخ طوبی بر، از برگ و بر عور
از گنج شایانم دُردانه ای رفت
یا گوهر جانم شد از صدف دور
رفتی و از تن رفت جان دو گیتی
از چشم روشن رفت یک آسمان نور
داغ تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
نشنیده کس داماد همخوابۀ خاک
این قصه ای ناشاد شد از تو مشهور
ای کاش می افتاد این سقف مرفوع
بعد از تو ویران باد آن بیت معمور
دست مرا از کار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
یاری ز بی یاری جستی عزیزم
افغان ز ناچاری ای نازنین پور
خواندی مرا ای رود سودی ندیدی
قسمت ترا این بود سعی تو مشکور
بر وی مبارک باد این عشرت و سور
در حلقۀ دشمن با ساز غم رفت
چشم فلک روشن زین سور پر شور
در عرصۀ میدان چون غنچه خندان
وز عشوۀ جانان سرمست و مخمور
ماهی درخشان شد از رخش همت
نوری نمایان شد از قلۀ طور
آن قد و آن بالا شمع دل افروز
وان غرۀ والا نور علی نور
بر تن کفن پوشید در رزم کوشید
تا شربتی نوشید از عین کافور
آن چهرۀ گلگون یا ماه گردون
آغشته شد در خون چون سرّ مستور
یاقوت خونش کرد چون شاخ مرجان
سمّ هیونش کرد چون درّ منثور
از خون سر رنگین شد دست داماد
کفّ الخضیب است این یا پنچۀ حور
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نیش خنجر شد چون جای زنبور
زد مرغ روحش پر از شاخۀ تن
شه آمدش بر سر با قلب مکسور
دُرّ یتیمی دید آلوده در خون
خون از دلش جوشید چون بحر مسجور
گفتا که ای ناکام از زندگانی
وز عشرت ایام محروم و مهجور
گیتی پر از غم شد از شادی تو
سور تو ماتم شد تا نفخۀ صور
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنی آئینۀ گور
آن نونهال تر خشکیده یکسر
وان شاخ طوبی بر، از برگ و بر عور
از گنج شایانم دُردانه ای رفت
یا گوهر جانم شد از صدف دور
رفتی و از تن رفت جان دو گیتی
از چشم روشن رفت یک آسمان نور
داغ تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
نشنیده کس داماد همخوابۀ خاک
این قصه ای ناشاد شد از تو مشهور
ای کاش می افتاد این سقف مرفوع
بعد از تو ویران باد آن بیت معمور
دست مرا از کار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
یاری ز بی یاری جستی عزیزم
افغان ز ناچاری ای نازنین پور
خواندی مرا ای رود سودی ندیدی
قسمت ترا این بود سعی تو مشکور
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۲ - فی لسان حال ام الرضیع سلام الله علیهما
لالۀ باغ دل من علی جان علی جان
شمع دل محفل من علی جان علی جان
طوطی من کز بر من پریدی چه دیدی
غرقه به خون بسمل من علی جان علی جان
خرمن عمر تو چه رفت بر باد ز بیداد
سوخت ز عم حاصل من علی جان علی جان
گوهر تابندۀ من ز کف شد تلف شد
دولت مستعجل من علی جان علی جان
تاب و توانائی من ز دل رفت بگل رفت
مایۀ آب و گل من علی جان علی جان
حلق ترا تیر ستم دریده بریده
زخم غمت قاتل من علی جان علی جان
روز من از سوز غمت چه شب تار مپندار
تیره تر از منزل من علی جان علی جان
حرمله بر کند مرا ز بنیاد چه بنهاد
داغ ترا بر دل من علی جان علی جان
یوسف من گرگ اجل ترا برد مرا خورد
وه ز دل غافل من علی جان علی جان
لایق آن دسته گل ستوده نبوده
دامن ناقابل من علی جان علی جان
خنده ای ای غنچۀ گل که شاید گشاید
عقدۀ این مشکل من علی جان علی جان
بارد گر پنجه بزن برویم چه گویم
زین هوس باطل من علی جان علی جان
عمر من سوخته جان بسر رفت هدر رفت
زحمت بی حاصل من علی جان علی جان
همسفرم بودی و بی تو اکنون ز دل خون
می چکد از محمل من علی جان علی جان
شمع دل محفل من علی جان علی جان
طوطی من کز بر من پریدی چه دیدی
غرقه به خون بسمل من علی جان علی جان
خرمن عمر تو چه رفت بر باد ز بیداد
سوخت ز عم حاصل من علی جان علی جان
گوهر تابندۀ من ز کف شد تلف شد
دولت مستعجل من علی جان علی جان
تاب و توانائی من ز دل رفت بگل رفت
مایۀ آب و گل من علی جان علی جان
حلق ترا تیر ستم دریده بریده
زخم غمت قاتل من علی جان علی جان
روز من از سوز غمت چه شب تار مپندار
تیره تر از منزل من علی جان علی جان
حرمله بر کند مرا ز بنیاد چه بنهاد
داغ ترا بر دل من علی جان علی جان
یوسف من گرگ اجل ترا برد مرا خورد
وه ز دل غافل من علی جان علی جان
لایق آن دسته گل ستوده نبوده
دامن ناقابل من علی جان علی جان
خنده ای ای غنچۀ گل که شاید گشاید
عقدۀ این مشکل من علی جان علی جان
بارد گر پنجه بزن برویم چه گویم
زین هوس باطل من علی جان علی جان
عمر من سوخته جان بسر رفت هدر رفت
زحمت بی حاصل من علی جان علی جان
همسفرم بودی و بی تو اکنون ز دل خون
می چکد از محمل من علی جان علی جان
غروی اصفهانی : تتمة
شمارهٔ ۲ - فی الکساء
تا عقل نخستین زد در زیر کساء قدم
در پرده تجلی کرد ناموس جمال قِدم
چون شاهد هستی را بی پرده شهود نبود
در پرده فروزان شد آن شمع دل عالم
معراج نبوت بود تا خلوت او أدنی
کان پرده بخود بالید از زینت آن مقدم
آن لؤلؤ لالا شد اندر صدف امکان
آن دُرّه والا شد در بوتۀ کان کرم
دریای نبوت را هنگام تلاطم شد
هم لؤلؤ و هم مرجان رستند ز قعریم
آن روضۀ خضرا شد از روی حسن خندان
وان لالۀ حمرا شد از بوی حسین خرم
هیهات اگر روید اندر چمن گیتی
چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم
اکلیل رسالت را بودند دو درّ ثمین
مشکوه نبوت را مصباح منیر ظلم
اقلیم ولایت را میقات فتوح آمد
زانروی به پیوستند هم فاتح و هم خاتم
تا ماه ولایت شد با مهر نبوت جفت
از رشک کسا برخواست دود از فلک اعظم
در بزم حقیقت کرد تا شمع طریقت جای
آن پرده چه سینا زد از سرّ انا الله دم
آن عرش سلونی بود یا مسند هارونی
کاندر پی تعظیمش پشت فلک آمد خم؟
چون دائرۀ هستی زان چار بهم پیوست
حوراء فلک حشمت شد محور مستحکم
هرگز نشود مرکز انوار ولایت را
جز نیرۀ عظمی ما أشرقها و أتم!
آن نقطۀ وحدت بود شمع دل جمع آمد
یا شاهد اصلی شد در غیب مصون مد غم
زان پنج چه شد لبریز زان گنج جواهر خیز
از پرده برون شد راز بر عرش کشید علم
در مملکت ایجاد حق داد ستایش داد
چندانکه ز تقریرش هر ناطقه ای ابکم
تشریف محبت شد زیب تن آن تنها
غایت بظهور آمد زان پنج نه بیش و نه کم
در منطقۀ هستی جز برج ولایت نیست
در صفحۀ امکان نیز جز آن رقم محکم
دیوان مشیت را هر یک قلم اعلی
الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم
از پرتو آن پنج است هر شارق و هر غارب
وز گوهر آن گنج است هر سرّ که بود مبهم
از غرۀ غراشان وز طرۀ زیباشان
الصبح اذا اسفرّ و اللیل اذا اظلم
جبریل چه پروانه در دور حرمخانه
تا شمع جهان سوزش در پرده کند محرم
فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد
با تحفۀ تقدیمی شد داخل خیل خدم
از مفتقر ناچیز این نظم عبیر آمیز
نبود عجب ار باشد از روح قدس ملهم
در پرده تجلی کرد ناموس جمال قِدم
چون شاهد هستی را بی پرده شهود نبود
در پرده فروزان شد آن شمع دل عالم
معراج نبوت بود تا خلوت او أدنی
کان پرده بخود بالید از زینت آن مقدم
آن لؤلؤ لالا شد اندر صدف امکان
آن دُرّه والا شد در بوتۀ کان کرم
دریای نبوت را هنگام تلاطم شد
هم لؤلؤ و هم مرجان رستند ز قعریم
آن روضۀ خضرا شد از روی حسن خندان
وان لالۀ حمرا شد از بوی حسین خرم
هیهات اگر روید اندر چمن گیتی
چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم
اکلیل رسالت را بودند دو درّ ثمین
مشکوه نبوت را مصباح منیر ظلم
اقلیم ولایت را میقات فتوح آمد
زانروی به پیوستند هم فاتح و هم خاتم
تا ماه ولایت شد با مهر نبوت جفت
از رشک کسا برخواست دود از فلک اعظم
در بزم حقیقت کرد تا شمع طریقت جای
آن پرده چه سینا زد از سرّ انا الله دم
آن عرش سلونی بود یا مسند هارونی
کاندر پی تعظیمش پشت فلک آمد خم؟
چون دائرۀ هستی زان چار بهم پیوست
حوراء فلک حشمت شد محور مستحکم
هرگز نشود مرکز انوار ولایت را
جز نیرۀ عظمی ما أشرقها و أتم!
آن نقطۀ وحدت بود شمع دل جمع آمد
یا شاهد اصلی شد در غیب مصون مد غم
زان پنج چه شد لبریز زان گنج جواهر خیز
از پرده برون شد راز بر عرش کشید علم
در مملکت ایجاد حق داد ستایش داد
چندانکه ز تقریرش هر ناطقه ای ابکم
تشریف محبت شد زیب تن آن تنها
غایت بظهور آمد زان پنج نه بیش و نه کم
در منطقۀ هستی جز برج ولایت نیست
در صفحۀ امکان نیز جز آن رقم محکم
دیوان مشیت را هر یک قلم اعلی
الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم
از پرتو آن پنج است هر شارق و هر غارب
وز گوهر آن گنج است هر سرّ که بود مبهم
از غرۀ غراشان وز طرۀ زیباشان
الصبح اذا اسفرّ و اللیل اذا اظلم
جبریل چه پروانه در دور حرمخانه
تا شمع جهان سوزش در پرده کند محرم
فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد
با تحفۀ تقدیمی شد داخل خیل خدم
از مفتقر ناچیز این نظم عبیر آمیز
نبود عجب ار باشد از روح قدس ملهم
غروی اصفهانی : مراثی سید الساجدین علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی رثاء سید الساجدین علیه السلام
دل بود بیمار آن بیمار عشق مه جبین
تن بود رنجور آن رنجور یار نازنین
آهوی طبعم به نخجیر غمش تا شد اسیر
چون به زنجیر ستم سر رشتۀ دنیا و دین
شد به بند بندگان، سر حلقۀ آزادگان
یا سلیمان حلقۀ اهریمنان را شد نگین
نقطۀ اسلام را پر کار کفر آمد محیط
مرکز عدل حقیقی شد مدار ظلم و کین
طائر قدس از فضای انس رفت اندر قفس
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشرکین
همنشین زاغ شد طاوس باغ کبریا
یا که عنقاء و هما با کرکس و شاهین قرین
چون اسیر روم رفت از کربلا تا شام شوم
پادشاه یثرب و شهزادۀ ایران زمین
زیب و زین عالم امکان علی بن الحسین
نور یزدان سید سجاد زین العابدین
مشرق صبح ازل مفتون حسن لم یزل
دردمند شام محنت مبتلای شامتین
سرو باغ استقامت نخلۀ پر نور طور
گرچه شد بی شاخ و بر آن دوحۀ علم و یقین
شد ز سوز تب و تاب، آمد ز داغ دل بتاب
گرچه آهش بود گاهی سرد و گاهی آتشین
کنز مخفی بود لیکن شهرۀ هر شهر شد
تا شود سرّ محبت آشکارا و مبین
نالۀ «یا لیت امی لم تلدنی» بر کشید
بهر هتک حرمت ناموس رب العالمین
آنکه همچون نقطۀ مرکز بود ثابت قدم
کی نهد پا از محیط صبر بیرون این چنین؟
انه شیءُ عجاب صبره عند المصاب
زشت باشد آفرین بر صبر آن صبر آفرین
آنکه از وی شد نظام عالم هستی بپای
سر برهنه شد بپا در محفل پستی لعین
شاهد گیتی سراپا سوخت در بزم شراب
همچو شمع از سوز دل با شعلۀ آه و أنین
«لا تقل هجراً» شند از معدن جهل و غرور
عین اسرار علوم أولین و آخرین
یافت در ویرانۀ شام خراب از کین مکان
آنکه بود اندر مقام لی مع اللهی مکین
گنج را ویرانه باید، خاصه گنج معرفت
زین سبب ویرانه آمد مخزن دُرّ ثمین
بسکه تلخی ها چشید آن خسرو شیرین لبان
زهر را نوشید در آخر نفس چون انگبین
تن بود رنجور آن رنجور یار نازنین
آهوی طبعم به نخجیر غمش تا شد اسیر
چون به زنجیر ستم سر رشتۀ دنیا و دین
شد به بند بندگان، سر حلقۀ آزادگان
یا سلیمان حلقۀ اهریمنان را شد نگین
نقطۀ اسلام را پر کار کفر آمد محیط
مرکز عدل حقیقی شد مدار ظلم و کین
طائر قدس از فضای انس رفت اندر قفس
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشرکین
همنشین زاغ شد طاوس باغ کبریا
یا که عنقاء و هما با کرکس و شاهین قرین
چون اسیر روم رفت از کربلا تا شام شوم
پادشاه یثرب و شهزادۀ ایران زمین
زیب و زین عالم امکان علی بن الحسین
نور یزدان سید سجاد زین العابدین
مشرق صبح ازل مفتون حسن لم یزل
دردمند شام محنت مبتلای شامتین
سرو باغ استقامت نخلۀ پر نور طور
گرچه شد بی شاخ و بر آن دوحۀ علم و یقین
شد ز سوز تب و تاب، آمد ز داغ دل بتاب
گرچه آهش بود گاهی سرد و گاهی آتشین
کنز مخفی بود لیکن شهرۀ هر شهر شد
تا شود سرّ محبت آشکارا و مبین
نالۀ «یا لیت امی لم تلدنی» بر کشید
بهر هتک حرمت ناموس رب العالمین
آنکه همچون نقطۀ مرکز بود ثابت قدم
کی نهد پا از محیط صبر بیرون این چنین؟
انه شیءُ عجاب صبره عند المصاب
زشت باشد آفرین بر صبر آن صبر آفرین
آنکه از وی شد نظام عالم هستی بپای
سر برهنه شد بپا در محفل پستی لعین
شاهد گیتی سراپا سوخت در بزم شراب
همچو شمع از سوز دل با شعلۀ آه و أنین
«لا تقل هجراً» شند از معدن جهل و غرور
عین اسرار علوم أولین و آخرین
یافت در ویرانۀ شام خراب از کین مکان
آنکه بود اندر مقام لی مع اللهی مکین
گنج را ویرانه باید، خاصه گنج معرفت
زین سبب ویرانه آمد مخزن دُرّ ثمین
بسکه تلخی ها چشید آن خسرو شیرین لبان
زهر را نوشید در آخر نفس چون انگبین
غروی اصفهانی : مراثی سید الساجدین علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی رثاء سید الساجدین علیه السلام
ای پیک غم بر گو چه شد بیمار ما را
دلدار ما را
آن نوجوان ناتوان بینوا را
بی آشنا را
جز بانوان بینوا بودش پرستار
یا هیچ غمخوار
یا بود جز اشک روان آن دلربا را
آبی گوارا
جز حلقۀ زنجیر آیا مونسی داشت
همزه کسی داشت
بوسید جز بند گران آن دست و پا را
آن پیشوا را
کس دلنوازی کرد از او جز تازیانه
آه از زمانه
پیمود با او جز جفا راه وفا را
رسم صفا را
جز زهر غم نوشیده آن سرچشمۀ نوش
یا رفته از هوش
جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را
آن بی دوا را
با اشتر عریان چه کرد آن زا رو رنجور
با آن ره دور
مصداق الرحمن علی العرش استوی را
کرد آشکارا
روزش سیه تر بود از شام غریبان
سر در گریبان
دود دلش می زد شرر بر سنگ خارا
سوزان فضا را
از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان
شمع فروزان
کز نخلۀ طور قدس «آنست ناراً»
یاران خدا را
سر حلقۀ توحید شد در حلقۀ شرک
با فرقه شرک
بستند زاعان بال سلطان هما را
دست خدا را
شد گردن سر رشتۀ تقدیر و تدبیر
در غل و زنجیر
کلک غمش سوزانده دیوان قضا را
یا ماسوی را
روزی که صبح غم زد از شام بلا سر
دیدند یکسر
از مشرق نی شمع بزم کبریا را
شمس الضحی را
آوارگان نینوا دنبال بیمار
با چشم خونبار
نظارگر آئینۀ ایزد نما را
رب العلی را
ای داد و بیداد از جفای مردم شام
بی تنگ و بی نام
بی پرده کردند اختر برج حیا را
آل عبا را
از نالۀ «یا لیت امی لم تلدنی»
ارباب معنی
دانند قدر محنت شام بلا را
وان ماجرا را
ای بیت معمور فلک ویرانه گردی
هرگز نگردی
ویرانه بردند عترت خیر الوری را
بیت الهدی را
گنج حقیقت را بکنج غم سپردند
ویرانه بردند
بردند قدر گوهر سنگین بها را
بی منتها را
شمع طریقت را بماتم خانه جا شد
شمع عزا شد
آتش فشان کرد از ثریا تا ثری را
ارض و سما را
دردا که دارای مقام «لی مع الله»
با ناله و آه
شد کفر مطلق را بخواری مجلس آرا
آن بی حیا را
چون شمع اندر بزم آن سرمست باده
بر پا ستاره
وندر فراز تخت زر ننگ نصاریٰ
رأس السکاری
از «لا تقل هجراً» زبان عقل فعال
از سوز غم لال
ای چرخ دون پرور ز حد بردی جفا را
قدری مدارا
دلدار ما را
آن نوجوان ناتوان بینوا را
بی آشنا را
جز بانوان بینوا بودش پرستار
یا هیچ غمخوار
یا بود جز اشک روان آن دلربا را
آبی گوارا
جز حلقۀ زنجیر آیا مونسی داشت
همزه کسی داشت
بوسید جز بند گران آن دست و پا را
آن پیشوا را
کس دلنوازی کرد از او جز تازیانه
آه از زمانه
پیمود با او جز جفا راه وفا را
رسم صفا را
جز زهر غم نوشیده آن سرچشمۀ نوش
یا رفته از هوش
جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را
آن بی دوا را
با اشتر عریان چه کرد آن زا رو رنجور
با آن ره دور
مصداق الرحمن علی العرش استوی را
کرد آشکارا
روزش سیه تر بود از شام غریبان
سر در گریبان
دود دلش می زد شرر بر سنگ خارا
سوزان فضا را
از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان
شمع فروزان
کز نخلۀ طور قدس «آنست ناراً»
یاران خدا را
سر حلقۀ توحید شد در حلقۀ شرک
با فرقه شرک
بستند زاعان بال سلطان هما را
دست خدا را
شد گردن سر رشتۀ تقدیر و تدبیر
در غل و زنجیر
کلک غمش سوزانده دیوان قضا را
یا ماسوی را
روزی که صبح غم زد از شام بلا سر
دیدند یکسر
از مشرق نی شمع بزم کبریا را
شمس الضحی را
آوارگان نینوا دنبال بیمار
با چشم خونبار
نظارگر آئینۀ ایزد نما را
رب العلی را
ای داد و بیداد از جفای مردم شام
بی تنگ و بی نام
بی پرده کردند اختر برج حیا را
آل عبا را
از نالۀ «یا لیت امی لم تلدنی»
ارباب معنی
دانند قدر محنت شام بلا را
وان ماجرا را
ای بیت معمور فلک ویرانه گردی
هرگز نگردی
ویرانه بردند عترت خیر الوری را
بیت الهدی را
گنج حقیقت را بکنج غم سپردند
ویرانه بردند
بردند قدر گوهر سنگین بها را
بی منتها را
شمع طریقت را بماتم خانه جا شد
شمع عزا شد
آتش فشان کرد از ثریا تا ثری را
ارض و سما را
دردا که دارای مقام «لی مع الله»
با ناله و آه
شد کفر مطلق را بخواری مجلس آرا
آن بی حیا را
چون شمع اندر بزم آن سرمست باده
بر پا ستاره
وندر فراز تخت زر ننگ نصاریٰ
رأس السکاری
از «لا تقل هجراً» زبان عقل فعال
از سوز غم لال
ای چرخ دون پرور ز حد بردی جفا را
قدری مدارا
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی عبدالله الصادق علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام ابی عبدالله الصادق سلام الله علیه
ربیع است و دل بر جمال تو شائق
نه بر لاله و ارغوان و شقائق
ربودی تحمل زمن، گل ز بلبل
چه لیلی ز مجنون و عذرا ز وامق
به بوی خوش گل شود مست بلبل
به بوی تو دیوانه بیچاره عاشق
نه چون خط نیکویت اندر ریاحین
نه چون سنبل مویت اندر حقائق
نه زیباست با قامتت شاخ طوبی
نه لایق بسرو قدت نخل باسق
توئی دوحۀ بوستان معارف
توئی گلبن گلستان حقائق
توئی عقل اقدم توئی روح عالم
محیط دوائر مدار مناطق
توئی نیر اعظم و نور انوار
چراغ معارف فروغ مشارق
توئی منطق حق و فرمان مطلق
الی الحق داع و بالحق ناطق
امام الهدی صالح بعد صالح
دلیل الوری صادق بعد صادق
خلیف البقی جعفر بن محمد
کثیر الفواضل عظیم السوابق
دلیل حقیقت لسان شریعت
امام طریقت بکل الطرائق
به تجلیل او دشمن و دوست یکسان
به تحلیل او هر مخالف موافق
ز منصور مخذول چندان بلا دید
لقد کاد تنهدّ منه الشواهق
سر اهل ایمان سر و پای عریان
بسی رفت در محفل آن منافق
نگویم ز گفت و شنودش که بودش
کسمّ الأفاعی و حدّ البوارق
چنان تلخ شد کامش از جور اعداء
که شد سمّ قاتل بر او شهد فائق
نه بر لاله و ارغوان و شقائق
ربودی تحمل زمن، گل ز بلبل
چه لیلی ز مجنون و عذرا ز وامق
به بوی خوش گل شود مست بلبل
به بوی تو دیوانه بیچاره عاشق
نه چون خط نیکویت اندر ریاحین
نه چون سنبل مویت اندر حقائق
نه زیباست با قامتت شاخ طوبی
نه لایق بسرو قدت نخل باسق
توئی دوحۀ بوستان معارف
توئی گلبن گلستان حقائق
توئی عقل اقدم توئی روح عالم
محیط دوائر مدار مناطق
توئی نیر اعظم و نور انوار
چراغ معارف فروغ مشارق
توئی منطق حق و فرمان مطلق
الی الحق داع و بالحق ناطق
امام الهدی صالح بعد صالح
دلیل الوری صادق بعد صادق
خلیف البقی جعفر بن محمد
کثیر الفواضل عظیم السوابق
دلیل حقیقت لسان شریعت
امام طریقت بکل الطرائق
به تجلیل او دشمن و دوست یکسان
به تحلیل او هر مخالف موافق
ز منصور مخذول چندان بلا دید
لقد کاد تنهدّ منه الشواهق
سر اهل ایمان سر و پای عریان
بسی رفت در محفل آن منافق
نگویم ز گفت و شنودش که بودش
کسمّ الأفاعی و حدّ البوارق
چنان تلخ شد کامش از جور اعداء
که شد سمّ قاتل بر او شهد فائق
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی عبدالله الصادق علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی مدح الامام ابی عبدالله الصادق علیه السلام
نوای بلبل ز عشوۀ کل، فغان قمری ز شور سنبل
گرفته از کف عنان طاقت، ربوده از دل مرا تحمل
ز طوطی طبع بالطافت، خموش بودن زهی خرافت
بزن نوائی که بیم آفت، بود در این صبر و این تأمل
بزن نوائی بیاد ساقی، گهی حجازی گهی عراقی
که وقت فرصت نمانده باقی، مکن توقف مکن تعلل
ز خمّ وحدت بنوش جامی، ز جام عشرت بگیر کامی
مباش در فکر ننگ و نامی، که عین خامی است این تخیّل
بساز عیشی بکوش مطرب، می دمادم بنوش مطرب
بدامن می فروش مطرب، بزن دمی پنجۀ توسل
بمدح آن دلبر یگانه، به نغمه ای کوش عاشقانه
به بر ز دل غصۀ زمانه، مکن به بنیاد غم تزلزل
ز وصف آن نازنین شمائل، بوجود سامع برقص قائل
ولی ندانم که نیست مائل، به آن خط و خال و زلف و کاکل
دلی ز سودای او نیاسود، بمجمر خال او کنید دود
چنانکه شد هر چه بود نابود، چه عنبر و صندل و قرنفل
تبارک الله از آن همه نو، فکنده بر مهر و ماه پرتو
هزار شیرین هزار خسرو، بحلقۀ بندگیش در غلّ
بلب حدیثی ز سر مجمل، بحسن مجموعۀ مفصل
بچین آن گیسوی مسلسل، فتاده هم دور و هم تسلسل
دهان او رشک چشمۀ نوش، زلال خضر اندر او فراموش
نه عارضست آن نه این بنا گوش، که یک فلک ماه و یک چمن گل
بصورت آن گوهر مقدس، ظهور معنای ذات اقدس
بقعر دریا نمی رسد خس، بکنه او چون رسد تعقل
بطلعت آئینۀ تجلی، ز عکس او نور عقل کلی
ز لیلی حسن اوست لیلی، مثال ناقص که تمثل
بروی و موی آن یگانه دلبر، جمال غیب و حجاب اکبر
بجلوه سر تا قدم پیمبر، در او عیان سرّ کلّ فی الکل
حقیقه الحق و الحقائق، کلام ناطق امام صادق
علوم را کاشف الدقائق، رسوم را حافظ از تبدل
صحیفۀ حکمت الهی، لطیفۀ معرفت کما هی
کتاب هستی دهد گواهی، که هستی از او کند تنزل
خلیفۀ خاتم النبیین، نتیجۀ صادر نخستین
سلالۀ طا و ها و یاسین، سلیل رفرف سوار و دلدل
یگانه مهر سپهر شاهی، بحکمش از ماه تا بماهی
ملوک را گاه عذر خواهی، بر آستانش سر تذلل
بخلوت قدس «لی مع الله»، جمال او شاهدی است دلخواه
بشمع رویش خرد برد راه، که او است حق را ره توسل
حریم او مرکز دوائر، بدور آن نقطه جمله سائر
مدار احسان و فیض دائر، محیط هر لطف و هر تفضل
نخست نقش کتاب لاریب، بزرگ طغرای نسخۀ غیب
به صبح صادق که شق کند حبیب، فکند اندر عدم تخلخل
ز مشرق حسن او در آفاق، هزار خورشید کرده اشراق
که شد ز طاقت دل فلک طاق، زمین ببالید از این تحمل
علوم او جمله عالم آرا، عقول از درک او خیاری
زبان هر خامه نیست یارا، که نفت او را کند تقبل
قلمرو معرفت بارشاد، بکلک مشگین اوست آباد
محاسن خوی او خدا داد، در او بود رتبۀ تأصل
صبا برو تا بقاب قوسین، بگو به آن شهریار کونین
کسی بغیر از تو نیست در بین، که مفتقر را کند تکفل
چه کم شود از مقام شاهی، اگر کنی سوی ما نگاهی
که از نگاهی برد سیاهی، برو سفیدی کند تحول
ز گردش آسمان چه گویم، که بستۀ دام مکر اویم
نه دل که راه قصیده پویم، نه طبع را حالت تغزل
چنان بدام فلک اسیرم، که عرش می لرزد از نفیرم
بمستجار تو مستجیرم، در توأم قبلۀ تبتل
مگر تو ای غایه الامانی، مرا بامید خود رسانی
نمی سزد این قدر توانی، مکن از این بیشتر تغافل
گرفته از کف عنان طاقت، ربوده از دل مرا تحمل
ز طوطی طبع بالطافت، خموش بودن زهی خرافت
بزن نوائی که بیم آفت، بود در این صبر و این تأمل
بزن نوائی بیاد ساقی، گهی حجازی گهی عراقی
که وقت فرصت نمانده باقی، مکن توقف مکن تعلل
ز خمّ وحدت بنوش جامی، ز جام عشرت بگیر کامی
مباش در فکر ننگ و نامی، که عین خامی است این تخیّل
بساز عیشی بکوش مطرب، می دمادم بنوش مطرب
بدامن می فروش مطرب، بزن دمی پنجۀ توسل
بمدح آن دلبر یگانه، به نغمه ای کوش عاشقانه
به بر ز دل غصۀ زمانه، مکن به بنیاد غم تزلزل
ز وصف آن نازنین شمائل، بوجود سامع برقص قائل
ولی ندانم که نیست مائل، به آن خط و خال و زلف و کاکل
دلی ز سودای او نیاسود، بمجمر خال او کنید دود
چنانکه شد هر چه بود نابود، چه عنبر و صندل و قرنفل
تبارک الله از آن همه نو، فکنده بر مهر و ماه پرتو
هزار شیرین هزار خسرو، بحلقۀ بندگیش در غلّ
بلب حدیثی ز سر مجمل، بحسن مجموعۀ مفصل
بچین آن گیسوی مسلسل، فتاده هم دور و هم تسلسل
دهان او رشک چشمۀ نوش، زلال خضر اندر او فراموش
نه عارضست آن نه این بنا گوش، که یک فلک ماه و یک چمن گل
بصورت آن گوهر مقدس، ظهور معنای ذات اقدس
بقعر دریا نمی رسد خس، بکنه او چون رسد تعقل
بطلعت آئینۀ تجلی، ز عکس او نور عقل کلی
ز لیلی حسن اوست لیلی، مثال ناقص که تمثل
بروی و موی آن یگانه دلبر، جمال غیب و حجاب اکبر
بجلوه سر تا قدم پیمبر، در او عیان سرّ کلّ فی الکل
حقیقه الحق و الحقائق، کلام ناطق امام صادق
علوم را کاشف الدقائق، رسوم را حافظ از تبدل
صحیفۀ حکمت الهی، لطیفۀ معرفت کما هی
کتاب هستی دهد گواهی، که هستی از او کند تنزل
خلیفۀ خاتم النبیین، نتیجۀ صادر نخستین
سلالۀ طا و ها و یاسین، سلیل رفرف سوار و دلدل
یگانه مهر سپهر شاهی، بحکمش از ماه تا بماهی
ملوک را گاه عذر خواهی، بر آستانش سر تذلل
بخلوت قدس «لی مع الله»، جمال او شاهدی است دلخواه
بشمع رویش خرد برد راه، که او است حق را ره توسل
حریم او مرکز دوائر، بدور آن نقطه جمله سائر
مدار احسان و فیض دائر، محیط هر لطف و هر تفضل
نخست نقش کتاب لاریب، بزرگ طغرای نسخۀ غیب
به صبح صادق که شق کند حبیب، فکند اندر عدم تخلخل
ز مشرق حسن او در آفاق، هزار خورشید کرده اشراق
که شد ز طاقت دل فلک طاق، زمین ببالید از این تحمل
علوم او جمله عالم آرا، عقول از درک او خیاری
زبان هر خامه نیست یارا، که نفت او را کند تقبل
قلمرو معرفت بارشاد، بکلک مشگین اوست آباد
محاسن خوی او خدا داد، در او بود رتبۀ تأصل
صبا برو تا بقاب قوسین، بگو به آن شهریار کونین
کسی بغیر از تو نیست در بین، که مفتقر را کند تکفل
چه کم شود از مقام شاهی، اگر کنی سوی ما نگاهی
که از نگاهی برد سیاهی، برو سفیدی کند تحول
ز گردش آسمان چه گویم، که بستۀ دام مکر اویم
نه دل که راه قصیده پویم، نه طبع را حالت تغزل
چنان بدام فلک اسیرم، که عرش می لرزد از نفیرم
بمستجار تو مستجیرم، در توأم قبلۀ تبتل
مگر تو ای غایه الامانی، مرا بامید خود رسانی
نمی سزد این قدر توانی، مکن از این بیشتر تغافل
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام موسی بن جعفر الکاظم سلام الله علیه
باز شوری ز سر می زند سر
شور شیرین لبی پر ز شکر
شور عشق بتی ماهرخسار
با قد و قامتی چون صنوبر
حلقۀ زلف او دام دلها
عنبر آسا به از نافۀ تر
آنکه در چین زلفش دل من
چون غزالی پریشان و مضطر
روی او دلربا آفت عقل
بوی او جان فزا روح پرور
غمزه اش جان ستاند به مژگان
گه به شمشیر و گاهی به خنجر
شعلۀ روی او آتش افروز
عاشق کوی او چون سمندر
مطربا شام هجران سحر شد
می دمد صبح و صلی منور
ساز عیشی کن و نغمه ای زن
تا که گوش فلک را کند کر
تا بکوری چشم رقیبان
بهره بردارم از وصل دلبر
ساقیا از خم عشق جانان
باده باید بریزی بساغر
ساغری سبز همچون زمرد
باده ای همچو یاقوت احمر
باده ای تلخ کآرد بسر شور
لیک شیرین چه قند مکرر
تا مرا توسن طبع سرکش
وام گردد نه پیچد ز من سر
تا مرا بلبل نطق گویا
عندلیبانه گردد ثناگر
در مدیح خداوند گیتی
روح عالم، روان پیمبر
عقل اقدم، امام مقدم
در حدوث زمانی مؤخر
نسخۀ عالیات حروف است
دفتر عشق و عنوان دفتر
مشرق آفتاب حقیقت
مطلع نیر ذات انور
آنکه از نور ذاتست مشتق
وانکه در کائناتست مصدر
کنز مخفی اسرار حکمت
معرفت را است تابنده گوهر
مظهر غیب مکنون مطلق
اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقلیم حسن الهی
کز ستایش بسی هست برتر
ترسم از غیرتش گر بگویم
ماه کنعان غلامی است در بر
یوسف حسن او صد چو یعقوب
در کمند فراقش مسخر
با گلستان حسنش ندارد
پور آزر هراسی ز آذر
با کلیم آنچه شد از تجلی
می کند نور او صد برابر
طور سینا و انی انا الله
روضۀ قدس و موسی بن جعفر
کاظم الغیظ باب الحوائج
صائم الدهر فی البرد و الحرّ
قبۀ کعبۀ بارگاهش
قبله الناس فی البحر و البرّ
آسمان حلقه ای بر در او
بلکه از حلقه ای نیز کمتر
آستان ملک پاسبانش
کوی امید کسری و قیصر
مستجیر درش دشمن و دوست
مستجار مسلمان و کافر
ای مدیر مناطق دمادم
وی مدار دوائر سراسر
نقطۀ خطۀ صبر و تسلیم
در محیط مکارم چه محور
در حقیقت توئی شاه مطلق
در طریقت توئی پیر و رهبر
در شریعت تو هفتم امامی
حاکم و معنی چار دفتر
عرش را فرش راه تو خواندم
هاتفی گفت ای پست منظر
طائر سدره المنتهی را
طائر همتش بشکند پر
اولین پایه اش قاب قوسین
آخرین پایه بگذار و بگذر
آنچه در قوۀ وهم ناید
کی تواند کند عقل باور
ای امید دل مستمندان
نیست این رسم آقا و چاکر
یا بیفکن مرا در چه گور
یا که از چاه محنت برآور
شور شیرین لبی پر ز شکر
شور عشق بتی ماهرخسار
با قد و قامتی چون صنوبر
حلقۀ زلف او دام دلها
عنبر آسا به از نافۀ تر
آنکه در چین زلفش دل من
چون غزالی پریشان و مضطر
روی او دلربا آفت عقل
بوی او جان فزا روح پرور
غمزه اش جان ستاند به مژگان
گه به شمشیر و گاهی به خنجر
شعلۀ روی او آتش افروز
عاشق کوی او چون سمندر
مطربا شام هجران سحر شد
می دمد صبح و صلی منور
ساز عیشی کن و نغمه ای زن
تا که گوش فلک را کند کر
تا بکوری چشم رقیبان
بهره بردارم از وصل دلبر
ساقیا از خم عشق جانان
باده باید بریزی بساغر
ساغری سبز همچون زمرد
باده ای همچو یاقوت احمر
باده ای تلخ کآرد بسر شور
لیک شیرین چه قند مکرر
تا مرا توسن طبع سرکش
وام گردد نه پیچد ز من سر
تا مرا بلبل نطق گویا
عندلیبانه گردد ثناگر
در مدیح خداوند گیتی
روح عالم، روان پیمبر
عقل اقدم، امام مقدم
در حدوث زمانی مؤخر
نسخۀ عالیات حروف است
دفتر عشق و عنوان دفتر
مشرق آفتاب حقیقت
مطلع نیر ذات انور
آنکه از نور ذاتست مشتق
وانکه در کائناتست مصدر
کنز مخفی اسرار حکمت
معرفت را است تابنده گوهر
مظهر غیب مکنون مطلق
اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقلیم حسن الهی
کز ستایش بسی هست برتر
ترسم از غیرتش گر بگویم
ماه کنعان غلامی است در بر
یوسف حسن او صد چو یعقوب
در کمند فراقش مسخر
با گلستان حسنش ندارد
پور آزر هراسی ز آذر
با کلیم آنچه شد از تجلی
می کند نور او صد برابر
طور سینا و انی انا الله
روضۀ قدس و موسی بن جعفر
کاظم الغیظ باب الحوائج
صائم الدهر فی البرد و الحرّ
قبۀ کعبۀ بارگاهش
قبله الناس فی البحر و البرّ
آسمان حلقه ای بر در او
بلکه از حلقه ای نیز کمتر
آستان ملک پاسبانش
کوی امید کسری و قیصر
مستجیر درش دشمن و دوست
مستجار مسلمان و کافر
ای مدیر مناطق دمادم
وی مدار دوائر سراسر
نقطۀ خطۀ صبر و تسلیم
در محیط مکارم چه محور
در حقیقت توئی شاه مطلق
در طریقت توئی پیر و رهبر
در شریعت تو هفتم امامی
حاکم و معنی چار دفتر
عرش را فرش راه تو خواندم
هاتفی گفت ای پست منظر
طائر سدره المنتهی را
طائر همتش بشکند پر
اولین پایه اش قاب قوسین
آخرین پایه بگذار و بگذر
آنچه در قوۀ وهم ناید
کی تواند کند عقل باور
ای امید دل مستمندان
نیست این رسم آقا و چاکر
یا بیفکن مرا در چه گور
یا که از چاه محنت برآور
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی الحسن موسی سلام الله علیه
زندانیان عشق چه شب را سحر کنند
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند
یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری
تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند
چون رهسپر شوند بسینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند
آنان کزین معامله هستند بی خبر
بر گو که تا به محبس هارون نظر کنند
تا بنگرند گنج حقیقت بکنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند
بر پا کنند حلقۀ ماتم بیاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند
آتش به عرصۀ ملکوت قدم زنند
ملک حدوث را ز غمش پر شرر کند
تا شد به زیر سلسله سر حلقۀ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقۀ عقول
از گردش فلک سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق گرفتار سلسله
آن کو مدار دائرۀ عدل و داد بود
شد در زمانه نقطۀ پرگار سلسله
نبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غل
رونق گرفت زانهمه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده خاک آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشوده دیده جز که به دیدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئی وفا نبود مگر کار سلسله
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیدۀ خونبار سلسله
دین قصه غصه ایست جهان سوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
شد سرنگون چون یوسف دوران به چاه غم
از عقل پیر شد به فلک دود آه غم
زندان چنان ز غنچۀ خندان او گریست
کز گلشن زمانه درآمد گیاه غم
مجنون صفت ز غصۀ لیلی نهاد سر
پیر خرد به دشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بروی خشت
افشاند بر سر همه خاک سیاه غم
افتاد چون بسیاط سلیمان بدست دیو
بنشست جای باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما که لبش بود جان فزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهی که بود سرور آزادگان دهر
شد در کمند غصه اسیر سپاه غم
باب الحوائج آنکه فلک در پناه اوست
عمری ز بی کسی بشد اندر پناه غم
آن خسروی که گیتی از او خرم است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون می رود ز دیدۀ انجم بحال او
گر بنگرد به پیکر همچون هلال او
شمسی که از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمری ز شور او چه نواها به باغ داشت
با آن دلی که داشت لبالب ز غم کجا
از سیل اشک و آه دمادم فراغ داشت
زندانیان غم ز غمش آگهند و بس
بی غم ز حال غمزدگان کی سراغ داشت
باور مکن که شمع دل افروز بزم غیب
جز آه سینه سوز به زندان چراغ داشت
تا آنکه جان سپرد به جز خون دل نخورد
وز دست ساقی غم و محنت ایاغ داشت
شد پیکری ضعیف که چون روح محض بود
در بند آنکه دیو قوی در دماغ داشت
طاوس باغ انس و همای فضای قدس
بنگر چه رنجها که ز زاغ و کلاغ داشت
از پستی زمانه عجب نیست کابلهی
طوطی بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
دستان سرای سدره از این داستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسیط زمین شور جانگزاست
کاندر محیط عرش برین حلقۀ عزاست
زهری که در دل و جگر شاه کار کرد
کار هزار مرتبه از زهر مار کرد
زهری که صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تیره تر از شام تار کرد
زهری که از رطب بدل شاه رخنه کرد
در نخل طور شعلۀ غم آشکار کرد
زهری که داد مرکز توحید را بباد
یا للعجب که نقطۀ شرک استوار کرد
زهری که چون دل و جگر و سینه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد
زهری که چون به آن دل والا گهر رسید
کوه وقار را ز الم بی قرار کرد
زهری که می شکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر او چه کار کرد!
زهری که چون رسید به سر چشمۀ حیات
از موج غم روانه دو صد جویبار کرد
زهری که کام دشمن دون شد از او روا
در کام دوست زهر غم ناگوار کرد
سرشار بود از غم ایام جام او
بی زهر بود تلخ تر از زهر کام او
از ساج و کاج، تخت و عماری مگر نبود
لیکن مگر ز تختۀ در بیشتر نبود
از عرش بود پایۀ قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روی فلک سیاه و ز حمّال و نعش شاه
جز چند تن سیه کس دیگر مگر نبود
نعش غریب دیده بسی چشم روزگار
بی قدر و احترام، ولی این قدر نبود
خاکم بسر که یکسره دنبال نعش او
جز گرد راه کسی رهسپر نبود
با آنکه بود شهرۀ آفاق نام او
حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود
زینت فزای عرش اگر ماند روی جسر
جز روی آب عرش برین را مقر نبود
جز طفل اشک مادر گیتی کنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نکشید آه آتشین
جز رعد در مصیبت او نوحه گر نبود
گر دجله خون شدی ز غمش همجو رود نیل
هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل
کروبیان ز غصه گریبان زدند چاک
لاهوتیان ز سینه زدند آه سوزناک
روحانیان بماتم او جمله نوحه گر
یا مهجه الحقیقه ارواحنا فداک
معمورۀ فلک شده ویرانۀ غمش
گو آن غریب داد به مطموره جان چه باک
از دود آه و ناله بود تیره ماه و مهر
وز داغ باغ لاله سمک سوخت تا سماک
شور نشور سر زده زین خاکدان دون
چون شد روان به عالم قدس آنروان پاک
نزدیک شد که خرمن هستی رود بباد
آن دم که رفت حاصیل دوران به زیر خاک
آخر دو میوۀ دل عقل نخست سوخت
از سوز نخلۀ رطب و از نهال تاک
باب الحوائج از رطب و شاه دین رضا
ز انگور، سوختند در این تیره گون مغاک
ای کاش آنکه نخل رطب را بپرورید
و انکو نهال تاک نشاندی، شدی هلاک
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شکست از الم ارکان مفتقر
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند
یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری
تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند
چون رهسپر شوند بسینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند
آنان کزین معامله هستند بی خبر
بر گو که تا به محبس هارون نظر کنند
تا بنگرند گنج حقیقت بکنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند
بر پا کنند حلقۀ ماتم بیاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند
آتش به عرصۀ ملکوت قدم زنند
ملک حدوث را ز غمش پر شرر کند
تا شد به زیر سلسله سر حلقۀ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقۀ عقول
از گردش فلک سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق گرفتار سلسله
آن کو مدار دائرۀ عدل و داد بود
شد در زمانه نقطۀ پرگار سلسله
نبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غل
رونق گرفت زانهمه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده خاک آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشوده دیده جز که به دیدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئی وفا نبود مگر کار سلسله
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیدۀ خونبار سلسله
دین قصه غصه ایست جهان سوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
شد سرنگون چون یوسف دوران به چاه غم
از عقل پیر شد به فلک دود آه غم
زندان چنان ز غنچۀ خندان او گریست
کز گلشن زمانه درآمد گیاه غم
مجنون صفت ز غصۀ لیلی نهاد سر
پیر خرد به دشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بروی خشت
افشاند بر سر همه خاک سیاه غم
افتاد چون بسیاط سلیمان بدست دیو
بنشست جای باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما که لبش بود جان فزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهی که بود سرور آزادگان دهر
شد در کمند غصه اسیر سپاه غم
باب الحوائج آنکه فلک در پناه اوست
عمری ز بی کسی بشد اندر پناه غم
آن خسروی که گیتی از او خرم است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون می رود ز دیدۀ انجم بحال او
گر بنگرد به پیکر همچون هلال او
شمسی که از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمری ز شور او چه نواها به باغ داشت
با آن دلی که داشت لبالب ز غم کجا
از سیل اشک و آه دمادم فراغ داشت
زندانیان غم ز غمش آگهند و بس
بی غم ز حال غمزدگان کی سراغ داشت
باور مکن که شمع دل افروز بزم غیب
جز آه سینه سوز به زندان چراغ داشت
تا آنکه جان سپرد به جز خون دل نخورد
وز دست ساقی غم و محنت ایاغ داشت
شد پیکری ضعیف که چون روح محض بود
در بند آنکه دیو قوی در دماغ داشت
طاوس باغ انس و همای فضای قدس
بنگر چه رنجها که ز زاغ و کلاغ داشت
از پستی زمانه عجب نیست کابلهی
طوطی بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
دستان سرای سدره از این داستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسیط زمین شور جانگزاست
کاندر محیط عرش برین حلقۀ عزاست
زهری که در دل و جگر شاه کار کرد
کار هزار مرتبه از زهر مار کرد
زهری که صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تیره تر از شام تار کرد
زهری که از رطب بدل شاه رخنه کرد
در نخل طور شعلۀ غم آشکار کرد
زهری که داد مرکز توحید را بباد
یا للعجب که نقطۀ شرک استوار کرد
زهری که چون دل و جگر و سینه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد
زهری که چون به آن دل والا گهر رسید
کوه وقار را ز الم بی قرار کرد
زهری که می شکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر او چه کار کرد!
زهری که چون رسید به سر چشمۀ حیات
از موج غم روانه دو صد جویبار کرد
زهری که کام دشمن دون شد از او روا
در کام دوست زهر غم ناگوار کرد
سرشار بود از غم ایام جام او
بی زهر بود تلخ تر از زهر کام او
از ساج و کاج، تخت و عماری مگر نبود
لیکن مگر ز تختۀ در بیشتر نبود
از عرش بود پایۀ قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روی فلک سیاه و ز حمّال و نعش شاه
جز چند تن سیه کس دیگر مگر نبود
نعش غریب دیده بسی چشم روزگار
بی قدر و احترام، ولی این قدر نبود
خاکم بسر که یکسره دنبال نعش او
جز گرد راه کسی رهسپر نبود
با آنکه بود شهرۀ آفاق نام او
حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود
زینت فزای عرش اگر ماند روی جسر
جز روی آب عرش برین را مقر نبود
جز طفل اشک مادر گیتی کنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نکشید آه آتشین
جز رعد در مصیبت او نوحه گر نبود
گر دجله خون شدی ز غمش همجو رود نیل
هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل
کروبیان ز غصه گریبان زدند چاک
لاهوتیان ز سینه زدند آه سوزناک
روحانیان بماتم او جمله نوحه گر
یا مهجه الحقیقه ارواحنا فداک
معمورۀ فلک شده ویرانۀ غمش
گو آن غریب داد به مطموره جان چه باک
از دود آه و ناله بود تیره ماه و مهر
وز داغ باغ لاله سمک سوخت تا سماک
شور نشور سر زده زین خاکدان دون
چون شد روان به عالم قدس آنروان پاک
نزدیک شد که خرمن هستی رود بباد
آن دم که رفت حاصیل دوران به زیر خاک
آخر دو میوۀ دل عقل نخست سوخت
از سوز نخلۀ رطب و از نهال تاک
باب الحوائج از رطب و شاه دین رضا
ز انگور، سوختند در این تیره گون مغاک
ای کاش آنکه نخل رطب را بپرورید
و انکو نهال تاک نشاندی، شدی هلاک
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شکست از الم ارکان مفتقر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام ابی الحسن الرضا علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی مدح الامام ابی الحسن الرضا علیه السلام و رثائه
دل فسردۀ من همچو طالع منحوس
چنان نخفته که خیزد ز جا ببانگ خروس
دلی که عکس جمال ازل بدی ز اول
در آخر آمده از شوری عمل معکوس
دلی که بود خود آئینۀ تجلی، شد
ز زنگ معصیت و سیر قهقری منکوس
دلی که طائر قدس است وز آشیان جلال
ز بهر دانه در این خاکدان بود محبوس
ز لوح دل نتوان زنگ معصیت بردن
مگر بسودن بر خاک آستانۀ طوس
مطاف عالم اسلام و کعبۀ ایمان
حریم محترم قدس حضرت قدوس
یگانه روض مقدس که هفت گنبد چرخ
بر آستان رفیعش زند هزاران بوس
مقام عالی شاهی که در زمین و زمان
ببام عرش معلی بسلطنت زده کوس
امیر علوی و سفلی ز ملک تا ملکوت
ملیک حق و ملک، مالک عقول و نفوس
رضا نبی و وصی را سلالۀ نامی
خدای عز و جل را بزرگتر ناموس
ملک ستاده پی خدمتش علی الاقدام
بجان و دل خط فرمان نهاده فوق رؤوس
غلام حکمت و رأیش دو صد ارسطالیس
مریض دار شفایش هزار بطلمیوس
چه از مدینه خور آساسوی خراسان رفت
فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس
خیانتی که ز مأمون بروز کرد نکرد
به هیچ بندۀ یزدان پرست هیچ مجوس
اگرچه داشت از آن بی وفا ولایت عهد
ولیک بود بر او ملک طوس همچو خنوس
بدشت غربت اگر زهر خورد و جان بسپرد
ولی به جذبۀ انس خدای شد مأنوس
چه شمع، گرم تجلای شاهد وحدت
که شهد بود بر او زهر آن کفور یؤوس
چه شاهد آیدت از در بشاخ گل منگر
چه شمع انجمن آمد خموش شد فانوس
به آفتاب حقیقت شعاع سان پیوست
که از سموم بلا سوخت جان شمس شموس
ز دست زاغ سیه زهر خورد از انگور
ز شوق، جلوۀ مستانه کرد چون طاوس
چنان نخفته که خیزد ز جا ببانگ خروس
دلی که عکس جمال ازل بدی ز اول
در آخر آمده از شوری عمل معکوس
دلی که بود خود آئینۀ تجلی، شد
ز زنگ معصیت و سیر قهقری منکوس
دلی که طائر قدس است وز آشیان جلال
ز بهر دانه در این خاکدان بود محبوس
ز لوح دل نتوان زنگ معصیت بردن
مگر بسودن بر خاک آستانۀ طوس
مطاف عالم اسلام و کعبۀ ایمان
حریم محترم قدس حضرت قدوس
یگانه روض مقدس که هفت گنبد چرخ
بر آستان رفیعش زند هزاران بوس
مقام عالی شاهی که در زمین و زمان
ببام عرش معلی بسلطنت زده کوس
امیر علوی و سفلی ز ملک تا ملکوت
ملیک حق و ملک، مالک عقول و نفوس
رضا نبی و وصی را سلالۀ نامی
خدای عز و جل را بزرگتر ناموس
ملک ستاده پی خدمتش علی الاقدام
بجان و دل خط فرمان نهاده فوق رؤوس
غلام حکمت و رأیش دو صد ارسطالیس
مریض دار شفایش هزار بطلمیوس
چه از مدینه خور آساسوی خراسان رفت
فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس
خیانتی که ز مأمون بروز کرد نکرد
به هیچ بندۀ یزدان پرست هیچ مجوس
اگرچه داشت از آن بی وفا ولایت عهد
ولیک بود بر او ملک طوس همچو خنوس
بدشت غربت اگر زهر خورد و جان بسپرد
ولی به جذبۀ انس خدای شد مأنوس
چه شمع، گرم تجلای شاهد وحدت
که شهد بود بر او زهر آن کفور یؤوس
چه شاهد آیدت از در بشاخ گل منگر
چه شمع انجمن آمد خموش شد فانوس
به آفتاب حقیقت شعاع سان پیوست
که از سموم بلا سوخت جان شمس شموس
ز دست زاغ سیه زهر خورد از انگور
ز شوق، جلوۀ مستانه کرد چون طاوس