عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بتی دارم که لعلش با لب کوثر کند بازی
خطش در صفحه آیینه با جوهر کند بازی
دلم را برده بازیگوش طفلی کز ره شوخی
دو چشم کافرش با مسجد و منبر کند بازی
بت خود کرده‌ام در کعبه دل کام‌بخشی را
که در دیر و حرم با مؤمن و کافر کند بازی
خیال خال رخسار کسی در آتشم دارد
که آهم در جگر چون دود در مجمر کند بازی
به مژگانش دلم سرگرم بازی گشته می‌ترسم
ز بی‌پروایی طفلی که با خنجر کند بازی
به من پیموده می کافر سیه‌مستی که در مجلس
نگه در دیده‌اش چون باده در ساغر کند بازی
به هنگام تبسّم خال لعل دل‌فریب او
به هندوبچه‌ای ماند که با شکّر کند بازی
به صد شوخی رود طفل سرشگم تا سر مژگان
به یاد لعل او با رشته گوهر کند بازی
به بازیگاه طفلی برده‌ام قصاب بازی را
که تیغ ابروی خون‌ریز او با سر کند بازی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
مطلع نگاهم شد باز کرده آغوشی
آفتاب رخساری صبحدم بناگوشی
زلف کرده خالش را طفل بسته زنّاری
سرمه کرده چشمش را کافر سیه‌پوشی
چون فتیله عنبر پای تا به سر عطری
شب‌کلاه زرّینی جامه صندلی پوشی
از نگه گل بادام بر کنار گل ریزی
یاسمن سرانگشتی نسترن بر و دوشی
طرفه چشم و رخساری در حجاب از او دیدم
ترکش از نگه بندی وز عرق زره پوشی
شوخ کافر آیینی دشمن دل و دینی
دیر مدّعا فهمی زود کن فراموشی
در جواب مکتوبم خطّ عارش دارد
همچو نامه معشوق گفتگوی خاموشی
هم‌پیاله‌ام امشب با بتی که می‌باشد
بی‌بهانه در جنگی می نخورده مدهوشی
تا نگاه او قصاب تازه کرد جانم را
چون خم شراب امشب می‌زند دلم جوشی
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱
چون به کف گیری ز بهر امتحان آیینه را
می‌کند نور رخت در جسم جان آیینه را
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
به هر دستی جدا پیمانه‌ای دارد گل رعنا
عجایب جلوه مستانه‌ای دارد گل رعنا
نشسته همچو مینا غنچه در هر دامن برگش
ز حق مگذر عجب میخانه‌ای دارد گل رعنا
میان گل‌رخان دست از دو رنگی برنمی‌دارد
عجایب طور معشوقانه‌ای دارد گل رعنا
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
چون قلم روزی که می‌بستم میان خویش را
وقف شرح دوستی کردم زبان خویش را
گر به خود می‌داشتم دست تسلط در جهان
نوبت اول نمی‌دادم امان خویش را
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹
می‌توان ادراک کردن صورت احوال خویش
چشم اگر بینا کنی عالم تمام آیینه است
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴
گویی که در آغوش نسیم است غبارم
پوشید نظر هرکه نگاهش به من افتاد
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶
تو را دادند چشم و دست و پا هر یک دو، الّا دل
که چون لیلی است یک محمل تو را باید یکی باشد
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷
مزن به سنگ جفا شیشه دل ما را
از آن بترس که چون بشکند صدا نکند
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸
به حیرتم که چسان وادی‌ای است راه فنا
که هرکه رفت دگر روی بر قفا نکند
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰
ایمنی قصاب ما را بیشتر ز افتادگی است
بر تن ما خاکساری کار جوشن می‌کند
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲
چه بینا گشته‌ای از بهر عیب دیگران دیدن
تو را دادند مژگانی که سرپوش نظر باشد
ز چشم افتاده از دل می‌رود رحم است بر حالش
مبادا هیچ‌کس یا رب فراموش نظر باشد
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳
ای شعله لاف پاکی دامن چه می‌زنی
پروانه‌ات همیشه در آغوش می‌کشد
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴
تا نیافتد پرتو خورشید بر رخسار گل
با خود از دیبای ابری سایه‌بان دارد بهار
ناله‌ای کز ابر می‌آید صدای رعد نیست
عالم آب است از مستی فغان دارد بهار
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵
بی‌تابی دل ساخت مرا چون کف خاکی
ویران شود آنجا که بود زلزله بسیار
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶
ز دانایی شنیدم گنج در ویرانه می‌باشد
بنای خانه دل هر قدر ویران شود بهتر
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
ره خلق دادی به خود جاده باش
به این وادی افتادی افتاده باش
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - جولان حسن
ای آنکه دیده عرصه جولان حسن توست
جان جهان به قبضه فرمان حسن توست
یوسف اسیر چاه زنخدان حسن توست
جنت گل کناره بستان حسن توست
خورشید شبنمی ز گلستان حسن توست
ما را ضمیر دل ز خیال تو روشن است
آیینه از ضیاء وصال تو روشن است
چشم کواکب از خط و خال تو روشن است
آفاق سربه‌سر ز جمال تو روشن است
مه پرتوی ز شمع شبستان حسن توست
گل را ز بوی خویش معطر نموده‌ای
در لعل لب نمونه کوثر نموده‌ای
تا روی خویش چون گل احمر نموده‌ای
آفاق را ز عکس منور نموده‌ای
بگشوده چشم نرگس و حیران حسن توست
ای جان و دل خدنگ نگاه تو را هدف
دارد غبار راه تو بر خون ما شرف
خوش جلوه کرد نور جمالت ز هر طرف
تا دیده در عرق گل روی تو را صدف
در هر محیط تشنه نیسان حسن توست
بگشای لب که معدن درّ فصاحتی
بنمای رخ که قبله اهل عبادتی
مرهم گذار روی دل پرجراحتی
از پای تا به سر همه کان ملاحتی
شورش نمک چشی ز نمکدان حسن توست
از هرکجا که بگذری ای آتیشن‌عذار
جانم فدای خاک رهت صدهزار بار
کم دیده است مثل تویی چشم روزگار
بهر نشاط چون تو به توسن شوی سوار
گوی سپهر در خم چوگان حسن توست
ای روشن از تو دیده بینای عاشقان
گنجینه صفات تو دل‌های عاشقان
افتد به روز حشر چو دعوای عاشقان
منظور نیست غیر تو سودای عاشقان
غوغای حشر بر سر دیوان حسن توست
ای از نگاه گرم روان بخش بر بدن
یک‌دم ز روی لطف قدم نه به چشم من
چندین هزار غنچه پژمرده در کفن
از لاله تا به نرگس و از سبزه تا چمن
در انتظار چشمه حیوان حسن توست
ای شه رسان به گوش اسیران صدای خویش
از روی لطف کن نگهی پیش پای خویش
چشم کرم دریغ مدار از گدای خویش
رحمی بکن به کشته بی‌دست‌وپای خویش
قصاب سال‌ها است که قربان حسن توست
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - شمع شبستان
این زلف سیه نیست غم جان من این است
آشوب‌رسان شب هجران من این است
جمعیت احوال پریشان من این است
سررشته کفر من و ایمان من این است
در هر دو جهان سلسله‌جنبان من این است
دیری است که دل در شکن موی تو دارم
جان در قدم قامت دل‌جوی تو دارم
افسر به سر از خاک سر کوی تو دارم
دل در هوس طرّه گیسوی تو دارم
من بلبلم و سیر گلستان من این است
قدّت به چمن جلوه چو بنیاد نماید
از رشک، تو را سرو به شمشاد نماید
خود بنده تو چون من آزاد نماید
منعش مکن ار دل ز تو بیداد نماید
در گلشن دل سرو خرامان من این است
خواهم که به قربان تو و طور تو گردم
بنشینی و پرگارصفت دور تو گردم
قربان تو از بهر تو و جور تو گردم
برخیزم و یعقوب‌صفت دور تو گردم
یاران چه کنم یوسف کنعان من این است
جز لخت دل از خوان غمت بهر ندارم
در کاسه بزم تو به جز زهر ندارم
جایی به جز از کوی تو در دهر ندارم
غیر از تو کسی من که در این شهر ندارم
سرو من و باغ من و بستان من این است
تا سر زده خطّ تو، به دل غالیه‌بیز است
ابروی تو عمری است که با ما به ستیز است
بازوی تو پر قوّت و شمشیر تو تیز است
بسیار عزیزان، برم این ماه عزیز است
در خلوت دل شمع شبستان من این است
ای شوخ به شیرینی گفتار تو سوگند
بر چاشنی لعل شکربار تو سوگند
بر حاشیه مصحف رخسار تو سوگند
بر خال و خط و عارض گلنار تو سوگند
سوگند به خطّ تو که قرآن من این است
امروز دلم کاسه دریوزه من نیست
امروز پر از خون جگر کوزه من نیست
نامش ز شرف نقش به فیروزه من نیست
قصاب غمش همدم امروزه من نیست
دیری است که درد من و درمان من این است
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - آتش طور
رخت در جان‌گدازی آتش طور است پنداری
زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری
دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری
ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری
دل پرشورم از شیرین‌لبی دور است پنداری
اگر هم‌صحبت چندین چمن نورسته شمشادم
و گر پهلونشین صد خیابان سرو آزادم
هر آنگاهی که آید جلوه قدّ تو در یادم
چنان برخیزد از مضراب غم از سینه فریادم
که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری
ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم
ز هجرت تا سحر می‌سوزم و از گریه خاموشم
ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم
شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم
به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری
تو را ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم
زدم تا دست بر زلفت پریشان‌‌خاطر عشقم
در این نخجیرگه با آنکه صید لاغر عشقم
سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم
کدوی سر به دوشم تاج فغفور است پنداری
ندارد گر چه قدری هیچ در پیشت بیان من
بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من
اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من
صف صحرای محشر می‌شود پر از فغان من
نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری