عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۶ - دروغ
گه گهی اندر سخن دروغ بباید
زانکه به شیرین دروغ دل بگشاید
نه که اگر مرده را دروغ همیدون
زنده کند خود دروغ گفت نشاید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۹ - نداند حقیقت که من کیستم
چه کین است با من فلک را بدل
که هر روز یک غم کند نیستم
ازین زیستن هیچ سودم نبود
هوایی همی بیهده زیستم
اگر مهربانی بپرسد مرا
چه گویم ازین عمر بر چیستم
از آن طیره گشتم که بخت بدم
بخندید بر من چو بگریستم
بدان حمل کردم که گردون همی
نداند حقیقت که من کیستم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۰ - ز بیم بلا آنچه دانم نگویم
ضعیفم به جان وز ضعیفی چنانم
که از سختی جان کشیدن به جانم
به دل خونم آری به جان در گزندم
به رخ زردم آری به تن ناتوانم
همه شاخ خشکست در مرغزارم
همه نجم نحس است بر آسمانم
اگر آنچه هست اندرین دل برآرم
ز آتش چو انگشت گردد زبانم
ز بیم بلا آنچه دانم نگویم
ز رنج و عنا آنچه گویم ندانم
ز گردون جز این نیست سودم که هر شب
به یک روز از عمر خود بر زیانم
به هر معنیی کم بدان حاجت آید
سخن از ثری بر ثریا رسانم
وگر بر براعت سواری نمایم
سپهر برین بر نتابد عنانم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - شکوه از موی
پیوسته من از سپید مویی
حجام بروت کنده باشم
تا می بکنم سپید مویی
ده موی سیاه کنده باشم
با ریش چنین که من برآرم
سخت از در ریش خنده باشم
با موی خودم چو برنیایم
با چرخ کجا بسنده باشم
وین قصه به دوستان رسانم
گر بگذارند زنده باشم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - چون بدیدم به دیده تحقیق
چون بدیدم به دیده تحقیق
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - اثر بخت و طالع
گویند که نیکبخت و بدبخت
هست از همه چیز در فسانه
یک جای دو خشت پخته بینی
پخته به تنور در میانه
این بر شرف مناره افتد
وآن در بن چاه آب خانه
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۷ - مدح ابوالفضایل
بوالفضایل که سیدیست اصیل
زهره شیر دارد و تن پیل
کارها دیده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده
فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
می که با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتی دارد
که شجاعت ازو همی بارد
بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد
ساغر بوالفضایلی بر کف
برود چون مبارزان بر صف
دوستگانی دهد ندیمان را
بر فروزد دل کریمان را
مست گردد چو پیل با یک و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج
عیب او نیز یاد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد
کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طایفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سیم و در کنار کند
چون حریفان به جمله گرد آیند
سیم ریزند و کیسه بگشایند
نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا
باز چون ماند سیم کم شمرد
دست چون بر زد از میان ببرد
چون برد آستین کند پر سیم
ندهد هیچ بورک اینت غنیم
بستهد چون نماند بر خیزد
با حریفان به جمله بستیزد
چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش
راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت به راستی جگریست
چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند
هیچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
بگرستم زار پیش آن کام و هوا
گفتا مگری پند همی داد مرا
پنداشت مگر کآب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
یک خانه بتانند به جای اندر خور
از تو مهتر و تو زایشان کهتر
چونین تو به تک زهمگانان در مگذر
نتوان به تکی به طوس شد جان پدر
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
تا در طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمرگذشته راکجا دریابم
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵
کاروانی بی سرا کم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
با من چو زمانه تیر در شست گرفت
از بالا بخت من ره پست گرفت
از غفلت چون فلک مرا مست گرفت
جای ملک الموت مرا دست گرفت
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
هر ابر که بنگرم غباری شده گیر
گر گل گیرم به دست خاری شده گیر
هر روز مرا خانه حصاری شده گیر
عمری شده دان و روزگاری شده گیر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴
مسعود که بود سعد سلمان پدرش
اندر سمجی است چون سنگ درش
در حبس بیفزود بر آتش خطرش
عودی است که پیدا شد از آتش هنرش
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
هر چند که این بند ز پای افکندم
دانم که بود بند چنین یک چندم
دربند هر آنچه می دهد خرسندم
کاین نعمت ها نبود پیش از بندم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۸
نه از همه خلق حق گزاری دارم
نه نیز به حبس غمگساری دارم
از آهن بر دو پای ماری دارم
ناخوش عمری و روزگاری دارم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۸
از بند رحم ببند مهد افتادم
پس برد به زندان ادب استادم
اکنون شه شرق بند و زندان دادم
گویی ز برای بند و زندان زادم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۸
من بستر برف و بالش یخ دارم
خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم
چون زاغ همه نشست بر شخ دارم
در یکدو گز آب ریزو مطبخ دارم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
ای پای برنجن من ای بند گران
هستم ز تو روزان و شبان جامه دران
گریان گریان در تو بزاری نگران
کاین محنت من نخواهد آمد به کران
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۲
دل بست شود چو سرفرازد با تو
تن بگدازد که در گدازد با تو
بی ساز شود هر که بسازد با تو
نا باخته باید آنکه بازد با تو