عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - مرا بدانند آنها که شعر میدانند
چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان آن چشمها گشاید باز
که چشمهای جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکهٔ زر کافتاب گویندش
زند ستامی کان را ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کاسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیدهٔ گریان چو تیغم آب دهند
از آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشهٔ رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غمها و اندهان گرچند
منازعان چو دل و زندگانی وجانند
دمادمند و نیایند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر، قطرههای بارانند
بدین فروزان رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنان که خواهند از هر رهی همی رانند
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها نجنبانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل همجنس از بابها نه همجنسند
به نور همسان و ز فعلها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همی بلند برآرند و پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیزپایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند لنگشان خواهم
ز بهر آن که مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده، نیست هیچ شگفت
که تیر شب را بر قوس چرخ پیکانند
روا بود که از این اختران گله نکنم
که بیگمان همه فرمانبران یزدانند
زاهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند
مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر ایشان اگر همه کانند
به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگرچه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانهٔ گفته من حفظ کرد و نزدیک است
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بیضهٔ عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر میدانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبهٔ مسعود سعد سلمانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان آن چشمها گشاید باز
که چشمهای جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکهٔ زر کافتاب گویندش
زند ستامی کان را ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کاسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیدهٔ گریان چو تیغم آب دهند
از آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشهٔ رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غمها و اندهان گرچند
منازعان چو دل و زندگانی وجانند
دمادمند و نیایند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر، قطرههای بارانند
بدین فروزان رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنان که خواهند از هر رهی همی رانند
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها نجنبانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل همجنس از بابها نه همجنسند
به نور همسان و ز فعلها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همی بلند برآرند و پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیزپایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند لنگشان خواهم
ز بهر آن که مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده، نیست هیچ شگفت
که تیر شب را بر قوس چرخ پیکانند
روا بود که از این اختران گله نکنم
که بیگمان همه فرمانبران یزدانند
زاهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند
مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر ایشان اگر همه کانند
به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگرچه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانهٔ گفته من حفظ کرد و نزدیک است
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بیضهٔ عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر میدانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبهٔ مسعود سعد سلمانند
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
چو حاجبان زمی از شب سیاه پوشیده
چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر
به هست و نیست در آرد عنان من در مشت
چو دو فریشتهام از دو سو قضا و قدر
مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان
مجوی و جوی ز حرص و قنوع در دل و سر
مرابه «چون شود؟» و «کاشکی» و «شاید بود»
حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر
اگر چه خواند همی عقل مر مرا در گوش
قضا چو کارگر آید چه فایده ز حذر
گه از نهیبم گم شد بسان ماران پای
گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر
تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید
به بط و سرعت، کیوان همی نمود و قمر
چو خار و گل زگل و خار روی و غمزهٔ دوست
ز تف و نم، لب من خشک بود و مژگان تر
و گرنه گیتی، خشک از تف دلم بودی
ز اشک چشمم بر خنگ زیورم، زیور
به راندن اندر راندم همی ز دیده سرشک
دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر
به لون زر شده روی من از غبار نیاز
به رنگ میشده چشم من از خمار سهر
نه بوی مستی در مغز من مگر زان می
نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر
رهی چو تیغ کشیده، کشیده و تابان
اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر
اگرچه تیغ بود آلت بریدن، من
همی بریدم آن تیغ را به گام آور
وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ
از او همی به درازی بریده گشت نظر
چو آفتاب نهان شد، نهان شد از دیده
نیام او شب دیرنده تیره بود مگر
مخوف راهی کز سهم شور و فتنهٔ آن
کشید دست نیارست کوهسار و کور
گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته
گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر
گهی چو خاک، پراکنده، دل ز باد بلا
گهی چو پوست، ترنجیده دل ز آتش حر
شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو
فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر
گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین
گهی به دشت شدی همعنان من صرصر
بسان نقطه موهوم، دل ز هول بلا
چو جز لایتجزی، تن از نهیب خطر
ولیک از همه پتیاره، ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز، ز بر
عماد دولت منصوربن سعید که یافت
فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر
به باغ دولت رویش چو گل شکفته شود
ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر
به قوت نعم و پشت دولت اوی است
امید یافته بر لشکر نیاز، ظفر
کجا سفینهٔ عزمش در آب حزم نشست
نشایدش به جز از مرکز زمین لنگر
شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس
سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر
ز ماده بودن، خورشید را مفاخرت است
که طبع اوست معانی بکر را مادر
ز بهر آن که به اصل از گیاست خامهٔ او
به اصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر
به نعت موجز، کلکش زمانه را ماند
که بر ولی همه نفع است و بر عدو همه ضر
بزرگ بار خدایا، چو طبع تو دریاست
شگفت نیست اگر هست خلق تو عنبر
مکارم تو اگر زنده ماند نیست عجب
که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر
ندید یارد دشمن مصاف جستن تو
اگرچه سازد از روز و شب سپاه و حشر
نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار
سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر
به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو
رود چو ابر به بحر و رسد چو باد به بر
اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول
ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر
وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی
به طبع راجع و مایل نیامدی اختر
بساختند چهار آخشیج دشمن از آن
که رای تست به حق گشته در میان داور
به چرخ و بحر نیارم ترا صفت کردن
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی
شعاع ذرهش چون نور دیده، حس بصر
به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی
ز بهر کف جواد تو قطرههاش درر
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود
که هم ز گوهر، دارند افسر گوهر
به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو
نکرد در دل من شادی خلاص، اثر
ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم
نمیگشاید از مجلس تو بر من در
در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب
نه هیچ جای مقام و نه هیچ روی مفر
ولیک مدح و ثنای ترا به خاطر و طبع
چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر
ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم
به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر
رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل
«مگر» به سر برم این عمر نازنین به «مگر»
ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب
که زود گردد آتش به طبع خاکستر
به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است
که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر
نمیتوانم خواندن به نام در یتیم
که عقل و فکرتش امروز مادرست و پدر
به غرب و شرق ز رایت همی امان خواهد
که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر
همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمهٔ مهر
گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر
زمانه باشد آبستنی به روز و به شب
سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر
به پای همت بر فرق آفتاب خرام
به چشم نعمت در روی روزگار نگر
شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش
لباس دولت پوش و بساط فخر سپر
ولیت سرو سهی باد سر کشیده به ابر
عدوت سرو مسطح که برنیارد سر
ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت
بردیده باد چو ناخن حسود را حنجر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
چو حاجبان زمی از شب سیاه پوشیده
چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر
به هست و نیست در آرد عنان من در مشت
چو دو فریشتهام از دو سو قضا و قدر
مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان
مجوی و جوی ز حرص و قنوع در دل و سر
مرابه «چون شود؟» و «کاشکی» و «شاید بود»
حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر
اگر چه خواند همی عقل مر مرا در گوش
قضا چو کارگر آید چه فایده ز حذر
گه از نهیبم گم شد بسان ماران پای
گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر
تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید
به بط و سرعت، کیوان همی نمود و قمر
چو خار و گل زگل و خار روی و غمزهٔ دوست
ز تف و نم، لب من خشک بود و مژگان تر
و گرنه گیتی، خشک از تف دلم بودی
ز اشک چشمم بر خنگ زیورم، زیور
به راندن اندر راندم همی ز دیده سرشک
دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر
به لون زر شده روی من از غبار نیاز
به رنگ میشده چشم من از خمار سهر
نه بوی مستی در مغز من مگر زان می
نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر
رهی چو تیغ کشیده، کشیده و تابان
اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر
اگرچه تیغ بود آلت بریدن، من
همی بریدم آن تیغ را به گام آور
وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ
از او همی به درازی بریده گشت نظر
چو آفتاب نهان شد، نهان شد از دیده
نیام او شب دیرنده تیره بود مگر
مخوف راهی کز سهم شور و فتنهٔ آن
کشید دست نیارست کوهسار و کور
گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته
گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر
گهی چو خاک، پراکنده، دل ز باد بلا
گهی چو پوست، ترنجیده دل ز آتش حر
شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو
فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر
گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین
گهی به دشت شدی همعنان من صرصر
بسان نقطه موهوم، دل ز هول بلا
چو جز لایتجزی، تن از نهیب خطر
ولیک از همه پتیاره، ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز، ز بر
عماد دولت منصوربن سعید که یافت
فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر
به باغ دولت رویش چو گل شکفته شود
ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر
به قوت نعم و پشت دولت اوی است
امید یافته بر لشکر نیاز، ظفر
کجا سفینهٔ عزمش در آب حزم نشست
نشایدش به جز از مرکز زمین لنگر
شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس
سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر
ز ماده بودن، خورشید را مفاخرت است
که طبع اوست معانی بکر را مادر
ز بهر آن که به اصل از گیاست خامهٔ او
به اصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر
به نعت موجز، کلکش زمانه را ماند
که بر ولی همه نفع است و بر عدو همه ضر
بزرگ بار خدایا، چو طبع تو دریاست
شگفت نیست اگر هست خلق تو عنبر
مکارم تو اگر زنده ماند نیست عجب
که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر
ندید یارد دشمن مصاف جستن تو
اگرچه سازد از روز و شب سپاه و حشر
نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار
سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر
به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو
رود چو ابر به بحر و رسد چو باد به بر
اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول
ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر
وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی
به طبع راجع و مایل نیامدی اختر
بساختند چهار آخشیج دشمن از آن
که رای تست به حق گشته در میان داور
به چرخ و بحر نیارم ترا صفت کردن
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی
شعاع ذرهش چون نور دیده، حس بصر
به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی
ز بهر کف جواد تو قطرههاش درر
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود
که هم ز گوهر، دارند افسر گوهر
به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو
نکرد در دل من شادی خلاص، اثر
ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم
نمیگشاید از مجلس تو بر من در
در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب
نه هیچ جای مقام و نه هیچ روی مفر
ولیک مدح و ثنای ترا به خاطر و طبع
چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر
ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم
به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر
رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل
«مگر» به سر برم این عمر نازنین به «مگر»
ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب
که زود گردد آتش به طبع خاکستر
به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است
که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر
نمیتوانم خواندن به نام در یتیم
که عقل و فکرتش امروز مادرست و پدر
به غرب و شرق ز رایت همی امان خواهد
که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر
همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمهٔ مهر
گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر
زمانه باشد آبستنی به روز و به شب
سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر
به پای همت بر فرق آفتاب خرام
به چشم نعمت در روی روزگار نگر
شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش
لباس دولت پوش و بساط فخر سپر
ولیت سرو سهی باد سر کشیده به ابر
عدوت سرو مسطح که برنیارد سر
ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت
بردیده باد چو ناخن حسود را حنجر
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟
رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
شبی که آز برآرد کنم به همت روز
دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز
اگر بتازم گیتی نگویدم که بدار
وگر بدارم، گردون نگویدم که بتاز
نه خیره گردد چشم من از شب تاری
نه سست گردد پای من از طریق دراز
به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم
مگر به بارگه شهریار و وقت نماز
چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم
ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم آز
ز بیتمیزی این خلق هرچه بندیشم
چو بیزبانان با کس همی نگویم راز
نمیگذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز
اگرچه از پی عز است پای باز به بند
چو نام بند است آن عز همی نخواهد باز
تنا بکش همه رنج و مجوی آسانی
که کار گیتی بیرنج مینگیرد ساز
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که ماندهتر شوی آنگه که برشوی به فراز
رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
شبی که آز برآرد کنم به همت روز
دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز
اگر بتازم گیتی نگویدم که بدار
وگر بدارم، گردون نگویدم که بتاز
نه خیره گردد چشم من از شب تاری
نه سست گردد پای من از طریق دراز
به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم
مگر به بارگه شهریار و وقت نماز
چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم
ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم آز
ز بیتمیزی این خلق هرچه بندیشم
چو بیزبانان با کس همی نگویم راز
نمیگذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز
اگرچه از پی عز است پای باز به بند
چو نام بند است آن عز همی نخواهد باز
تنا بکش همه رنج و مجوی آسانی
که کار گیتی بیرنج مینگیرد ساز
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که ماندهتر شوی آنگه که برشوی به فراز
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
همچون نیاز تیره و همچون امل طویل
کفالخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشهام به ضعیفی چرا کشد
گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی به من شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیموار
گه در شود در آتش دل راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
زان دو رخ منقش وزان دیدهٔ کحیل
چون نوحهای برآرم یا نالهای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان نه دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سید ابوالفتح بیعدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافیترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیدهٔ روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا
باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
همچون نیاز تیره و همچون امل طویل
کفالخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشهام به ضعیفی چرا کشد
گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی به من شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیموار
گه در شود در آتش دل راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
زان دو رخ منقش وزان دیدهٔ کحیل
چون نوحهای برآرم یا نالهای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان نه دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سید ابوالفتح بیعدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافیترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیدهٔ روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا
باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - باران بهار در خزان بندم
تا کی دل خسته در گمان بندم
جرمی که کنم بر این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین
بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم
وین سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از غم وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیدهٔ پرستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم
هر تیر یقین که در گمان بندم
کز هر نظری طویلهٔ لل
بر چهرهٔ زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم
اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهرهٔ چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم
امید درین تن از چه سان بندم
زین پس کمری اگر به چنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم
ز اندام گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزهام که پیوسته
چون نیزه میان به رایگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کی
دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندی
مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم
تا کی زه جنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود ز اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم
در مدح یگانهٔ جهان بندم
منصور که حرز مدح او دایم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم
ای آنکه ستایش ترا خامه
بر باد جهندهٔ بزان بندم
بر درج من آشکار بگشاید
بندی که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعت تو نقش بهرمان بندم
در سبق، دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چو در عنان بندم
از ساز، مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتک روان بندم
هرگاه که بکر معنییی یابم
زود از مدحت بر او نشان بندم
پیوسته شراع صیت جاهت را
بر کشتی بحر بیکران بندم
تا در گرانبهای دریا را
در گوهر قیمتی کان بندم
گردون همه مبهمات بگشاید
چون همت خویش در بیان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان برانگیزم
چون آتش کلک دردخان بندم
در گرد و حوش، من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم،
گر من ز مناقب تو تعویذی
بر بازوی شرزهٔ ژیان بندم
من گوهرم و چو جزع پیوسته
در خدمت تو همی میان بندم
دارم گلهها و راست پنداری
کردهست هوای تو زبانبندم
ناچار امید کج رود چون من
در گنبد گجرو کیان بندم
آن به که به راستی همه نهمت
در صنع خدای غیبدان بندم
جرمی که کنم بر این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین
بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم
وین سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از غم وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیدهٔ پرستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم
هر تیر یقین که در گمان بندم
کز هر نظری طویلهٔ لل
بر چهرهٔ زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم
اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهرهٔ چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم
امید درین تن از چه سان بندم
زین پس کمری اگر به چنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم
ز اندام گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزهام که پیوسته
چون نیزه میان به رایگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کی
دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندی
مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم
تا کی زه جنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود ز اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم
در مدح یگانهٔ جهان بندم
منصور که حرز مدح او دایم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم
ای آنکه ستایش ترا خامه
بر باد جهندهٔ بزان بندم
بر درج من آشکار بگشاید
بندی که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعت تو نقش بهرمان بندم
در سبق، دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چو در عنان بندم
از ساز، مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتک روان بندم
هرگاه که بکر معنییی یابم
زود از مدحت بر او نشان بندم
پیوسته شراع صیت جاهت را
بر کشتی بحر بیکران بندم
تا در گرانبهای دریا را
در گوهر قیمتی کان بندم
گردون همه مبهمات بگشاید
چون همت خویش در بیان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان برانگیزم
چون آتش کلک دردخان بندم
در گرد و حوش، من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم،
گر من ز مناقب تو تعویذی
بر بازوی شرزهٔ ژیان بندم
من گوهرم و چو جزع پیوسته
در خدمت تو همی میان بندم
دارم گلهها و راست پنداری
کردهست هوای تو زبانبندم
ناچار امید کج رود چون من
در گنبد گجرو کیان بندم
آن به که به راستی همه نهمت
در صنع خدای غیبدان بندم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - چون رعد در جهان فتد آوازم
چون مشرف است همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم
چون در به زیر پارهٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم
با هرچه آدمی است همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم
من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهی آشکاره شود رازم
نه نه کر گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم
روی سفر نبینم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان فتد آوازم
از راستی چو تیر بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کان را به یک نشست نپردازم
بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم
مقصود مینیابم و میجویم
مقصد همی نینم و میتازم
بر عمر و بر جوانی میگریم
کانچم ستد فلک ندهد بازم
با چرخ در قمارم میمانم
وین دست چون نگر که همی بازم
نفسم غمی نگردد از آزم
چون در به زیر پارهٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم
با هرچه آدمی است همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم
من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهی آشکاره شود رازم
نه نه کر گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم
روی سفر نبینم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان فتد آوازم
از راستی چو تیر بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کان را به یک نشست نپردازم
بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم
مقصود مینیابم و میجویم
مقصد همی نینم و میتازم
بر عمر و بر جوانی میگریم
کانچم ستد فلک ندهد بازم
با چرخ در قمارم میمانم
وین دست چون نگر که همی بازم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - یک بهره به بوده همی نمانم
اوصاف جهان سخت نیک دانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آن چه بدانم همی بگویم
نه آن چه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بستهٔ سپهرم
وز دل به بلا خستهٔ جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعهٔ جور هفت گردون
پنداری در حرب هفتخوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کورهٔ تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که در این تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم:
پیراهنم از خون و آب دیده
چون توز گمان کشت و من کمانم
چون تافتهٔ پرنیانم ایراک
بیچارهتر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود ز آن که بحر و کانم
هرگونه چرا داستان طرازم
کامروز به هرگونه داستانم
بختم چو بخواهد خرید از غم
این چرخ بها میکند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون با دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من از این عمر رایگانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره به بوده همی نمانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
وز چهره و قامت همی جز آنم
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بیجان فکنده شخصم
وز ضعف چو بیشخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هرچند که پژمردهام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرمم و نیک شادمانم
با مفخر آزادگان به خوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکهٔ روزگار دونم
با هرچه همی آورد توانم
مانده خرد پردل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
و آن گه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده بود زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چندین از دیدهها نهانم
گیرم که من از کار بازماندم
امروز در این حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
بر تابه بمانده است نیز نانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد همی روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گونم
امروز به گونه اگر خزانم
این بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راوه قرطبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلاقی بود از آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور برفشانی
من عاج به شمشاد برنشانم
دانم سخن من عزیزداری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آن چه بدانم همی بگویم
نه آن چه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بستهٔ سپهرم
وز دل به بلا خستهٔ جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعهٔ جور هفت گردون
پنداری در حرب هفتخوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کورهٔ تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که در این تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم:
پیراهنم از خون و آب دیده
چون توز گمان کشت و من کمانم
چون تافتهٔ پرنیانم ایراک
بیچارهتر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود ز آن که بحر و کانم
هرگونه چرا داستان طرازم
کامروز به هرگونه داستانم
بختم چو بخواهد خرید از غم
این چرخ بها میکند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون با دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من از این عمر رایگانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره به بوده همی نمانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
وز چهره و قامت همی جز آنم
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بیجان فکنده شخصم
وز ضعف چو بیشخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هرچند که پژمردهام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرمم و نیک شادمانم
با مفخر آزادگان به خوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکهٔ روزگار دونم
با هرچه همی آورد توانم
مانده خرد پردل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
و آن گه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده بود زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چندین از دیدهها نهانم
گیرم که من از کار بازماندم
امروز در این حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
بر تابه بمانده است نیز نانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد همی روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گونم
امروز به گونه اگر خزانم
این بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راوه قرطبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلاقی بود از آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور برفشانی
من عاج به شمشاد برنشانم
دانم سخن من عزیزداری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در دشتها به وهم دویده
ای سرد و گرم چرخ کشیده
شیرین و تلخ دهر چشیده
اندر هزار بادیه گشته
بر تو هزار باد وزیده
بیحد بنای آز کآشفته
بیمر لباس صبر دریده
در چند کارزار فتاده
در چند مرغزار چریده
اقلیمها به نام سپرده
در دشتها به وهم دویده
در بحرها چو ابر گذشته
در دشتها چو باد تنیده
در سمجهای حبس نشسته
با حلقههای بند خمیده
بیبیم در حوادث جسته
بیباک با سپهر چخیده
اندوه، بوتهٔ تو نهاده
اندیشه، آتش تو دمیده
گردون ترا عیار گرفته
یک ذره بر تو بار ندیده
اعجاز گفتهٔ تو ستوده
انصاف کردهٔ تو گزیده
سحر آمده به رغبت و اشعار
از تو به گوش حرص شنیده
باغی است خاطر تو شکفته
شاخی است فکرت تو دمیده
هر کس بری ز شاخ تو برده
هر کس گلی ز باغ تو چیده
وین سر بریده خامهٔ بی حبر
رزق تو از تو بازبریده
افزون نمیکند ز لباده
برتر نمیشود ز ولیده
وان کسوتی که بختت رشته است
نابافته است و نیم تنیده
تا چند بود خواهی بیجرم
در کنج این خراب خزیده
چهره ز زخم درد شکسته
قامت ز رنج بار خمیده
لرزان به تن چو دیو گرفته
پیچان به جان چو مار گزیده
جان از تن تو چست گسسته
هوش از دل تو پاک رمیده
چشمت ز گریه جوی گشاده
جسمت به گونه زر کشیده
ادبار در دم تو نشسته
افلاس بر سر تو رسیده
نه پی به گام راست نهاده
نه می به کام خویش مزیده
اشک دو دیده روی تو کرده
نار چهار شاخ کفیده
گویی که دانه دانهٔ لعل است
زو قطره قطره خون چکیده
در چشم تو امید گلی را
صد خار انتظار خلیده
از بهر خوشهای را بسیار
بر خویشتن چو نال نویده
شمشیر سطوت تو زده زنگ
شیر عزیمت تو شمیده
پر طراوت تو شکسته
روز جوانی تو پریده
بر مایه سود کرد چه داری؟
ای تجربت به عمر خزیده
حق تو مینبیند بینی
این سرنگون به چندین دیده؟
حال تو بیحلاوت و بیرنگ
مانند میوهای است مکیده
هم روزی آخرش برساند
ایزد بدانچه هست سزیده
مسعود سعد چند لیی ژاژ
چه فایده ز ژاژ لییده
شیرین و تلخ دهر چشیده
اندر هزار بادیه گشته
بر تو هزار باد وزیده
بیحد بنای آز کآشفته
بیمر لباس صبر دریده
در چند کارزار فتاده
در چند مرغزار چریده
اقلیمها به نام سپرده
در دشتها به وهم دویده
در بحرها چو ابر گذشته
در دشتها چو باد تنیده
در سمجهای حبس نشسته
با حلقههای بند خمیده
بیبیم در حوادث جسته
بیباک با سپهر چخیده
اندوه، بوتهٔ تو نهاده
اندیشه، آتش تو دمیده
گردون ترا عیار گرفته
یک ذره بر تو بار ندیده
اعجاز گفتهٔ تو ستوده
انصاف کردهٔ تو گزیده
سحر آمده به رغبت و اشعار
از تو به گوش حرص شنیده
باغی است خاطر تو شکفته
شاخی است فکرت تو دمیده
هر کس بری ز شاخ تو برده
هر کس گلی ز باغ تو چیده
وین سر بریده خامهٔ بی حبر
رزق تو از تو بازبریده
افزون نمیکند ز لباده
برتر نمیشود ز ولیده
وان کسوتی که بختت رشته است
نابافته است و نیم تنیده
تا چند بود خواهی بیجرم
در کنج این خراب خزیده
چهره ز زخم درد شکسته
قامت ز رنج بار خمیده
لرزان به تن چو دیو گرفته
پیچان به جان چو مار گزیده
جان از تن تو چست گسسته
هوش از دل تو پاک رمیده
چشمت ز گریه جوی گشاده
جسمت به گونه زر کشیده
ادبار در دم تو نشسته
افلاس بر سر تو رسیده
نه پی به گام راست نهاده
نه می به کام خویش مزیده
اشک دو دیده روی تو کرده
نار چهار شاخ کفیده
گویی که دانه دانهٔ لعل است
زو قطره قطره خون چکیده
در چشم تو امید گلی را
صد خار انتظار خلیده
از بهر خوشهای را بسیار
بر خویشتن چو نال نویده
شمشیر سطوت تو زده زنگ
شیر عزیمت تو شمیده
پر طراوت تو شکسته
روز جوانی تو پریده
بر مایه سود کرد چه داری؟
ای تجربت به عمر خزیده
حق تو مینبیند بینی
این سرنگون به چندین دیده؟
حال تو بیحلاوت و بیرنگ
مانند میوهای است مکیده
هم روزی آخرش برساند
ایزد بدانچه هست سزیده
مسعود سعد چند لیی ژاژ
چه فایده ز ژاژ لییده
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - پستی گرفت همت من زین بلند جای
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلندجای
آرد هوای نای مرا نالههای زار
جز نالههای زار چه آرد هوای نای؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملک است حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته
زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از دید گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر چون بادهٔ لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل تمام نیارم کشید وای
گویم صبور گردم، بر جای نیست دل
گویم برسم باشم، هموار نیست رای
عونم نکرد حکمت دور فلک نگار
سودم نداشت دانش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سر گرای
چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟
گردون چه خواهد از من بیچارهٔ ضعیف
گیتی چه خواهد از من درماندهٔ گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای
ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای
ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای
ای بیهنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای
ای روزگار هر شب و هر روز در بلا
ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای نحس تنم نیکتر بسای
ای دیدهٔ سعادت تاری شو و مبین
و ای مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
شاید که باطلم نکند بیگنه فلک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
پستی گرفت همت من زین بلندجای
آرد هوای نای مرا نالههای زار
جز نالههای زار چه آرد هوای نای؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملک است حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته
زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از دید گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر چون بادهٔ لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل تمام نیارم کشید وای
گویم صبور گردم، بر جای نیست دل
گویم برسم باشم، هموار نیست رای
عونم نکرد حکمت دور فلک نگار
سودم نداشت دانش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سر گرای
چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟
گردون چه خواهد از من بیچارهٔ ضعیف
گیتی چه خواهد از من درماندهٔ گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای
ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای
ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای
ای بیهنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای
ای روزگار هر شب و هر روز در بلا
ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای نحس تنم نیکتر بسای
ای دیدهٔ سعادت تاری شو و مبین
و ای مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
شاید که باطلم نکند بیگنه فلک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - با من چگونه بودی و بی من چگونهای؟
ای لاوهور ویحک بی من چگونهای
بیآفتاب روشن، روشن چگونهای
ای باغ طبع نظم من آراسته ترا
بیلاله و بنفشه و سوسن چگونهای
ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است
با درد او به نوحه و شیون چگونهای
بر پای من دو بند گران است چون تنی
بیجان شده، تو اکنون بیتن چگونهای
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد:
«کاندر حصار بسته چو بیژن چگونهای
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت
از اوج برفراخته گردن چگونهای
ای تیغ اگر نیام به حیلت نخواستی
در درکهای برهنه چو سوزن چگونهای
در هیچ حمله هرگز نفکندهای سپر
با حملهٔ زمانهٔ توسن چگونهای
باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته به دامن چگونهای
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک
با مار حلقه گشته ز آهن چگونهای
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی
با دشمنان ناکس ریمن چگونهای
در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد
در نیم رفته دمگه گلخن چگونهای
آباد جای نعمت نامد ترا به چشم
محنت زده به ویران معدن چگونهای
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در سمج تنگ بیدر و روزن چگونهای
ای جره باز دشت گذار شکار دوست
بسته میان تنگ نشیمن چگونهای
با ناز دوست هرگز طاقت نداشتی
امروز با شماتت دشمن چگونهای
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو
بیدل گشاده طارم و گلشن چگونهای
من مرغزار بودم و تو شیر مرغزار
با من چگونه بودی و بیمن چگونهای»
بیآفتاب روشن، روشن چگونهای
ای باغ طبع نظم من آراسته ترا
بیلاله و بنفشه و سوسن چگونهای
ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است
با درد او به نوحه و شیون چگونهای
بر پای من دو بند گران است چون تنی
بیجان شده، تو اکنون بیتن چگونهای
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد:
«کاندر حصار بسته چو بیژن چگونهای
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت
از اوج برفراخته گردن چگونهای
ای تیغ اگر نیام به حیلت نخواستی
در درکهای برهنه چو سوزن چگونهای
در هیچ حمله هرگز نفکندهای سپر
با حملهٔ زمانهٔ توسن چگونهای
باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته به دامن چگونهای
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک
با مار حلقه گشته ز آهن چگونهای
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی
با دشمنان ناکس ریمن چگونهای
در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد
در نیم رفته دمگه گلخن چگونهای
آباد جای نعمت نامد ترا به چشم
محنت زده به ویران معدن چگونهای
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در سمج تنگ بیدر و روزن چگونهای
ای جره باز دشت گذار شکار دوست
بسته میان تنگ نشیمن چگونهای
با ناز دوست هرگز طاقت نداشتی
امروز با شماتت دشمن چگونهای
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو
بیدل گشاده طارم و گلشن چگونهای
من مرغزار بودم و تو شیر مرغزار
با من چگونه بودی و بیمن چگونهای»
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - تواند چنین زیست جاناوری؟
جداگانه سوزم ز هر اختری
مگر هست هر اختری، اخگری
یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبی ز دل آذری
همه کار بازیچه گشته است از آنک
سپهر است مانند بازیگری
گهی عارضی سازد از سوسنی
گهی دیدهای سازد از عبهری
گهی زیر سیمین ستامی شود
گهی باز در آبگون چادری
ز زاغی گهی دیدهبانی کند
گه از بلبلی باز خنیاگری
گه از باد پویان کند مانی یی
گه از ابر گریان کند آزری
به هر خار چندان همی گل دهد
کجا یک شکوفه است بر عرعری
من از جور این کوژپشت کبود
همی بشکنم هر زمان دفتری
چو تاریخ تیمار خواهد نوشت
جهان از دل من کند مسطری
همانا که جنس غمم کاندرو
به تشدید محنت شدم مضمری
ز من صرف گردد همه رنجها
منم رنجها را مگر مصدری
دلم گر ز اندوه بحری شده است
چرا ماندم از اشک در فرغری؟
بلای مرا دختر روزگار
بزاید همی هر زمان مادری
نخورده یکی ساغر از غم تمام
دمادم فراز آردم ساغری
حوادث ز من نگسلد ز آن که هست
یکی را سر اندر دم دیگری
مرا چرخ صد شربت تلخ داد
که ننهادم اندر دهان شکری
ز خارم اگر بالشی مینهد
بسا شب که کردم ز گل بستری
تن ار شد سپر پیش تیر بلا
پس او را زبانی است چون خنجری
زمانه ندارد به از من پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری؟
از آن می بترسم که موی سپید
کنون بر سر من کند معجری
ز خون جگر وز طپانچه مراست
چو لاله رخی چون بنفشه بری
نه رنج مرا در طبیعت بنی است
نه کار مرا در جبلت سری
نه نیکی ز افعال من نه بدی
نه شاخی درخت مرا نه بری
تنم را نه رنگی و نه جنبشی
بود در وجود این چنین پیکری؟
اگر بیعرض جوهری کس ندید
مرا گو ببین بیعرض جوهری
به حرص سرویی که سود آیدم
زیان کردهام گوش همچون خری
در آن تنگ زندانم ای دوستان
که هستم شب و روز چون چنبری
که را باشد اندر جهان خانهای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
درو روزنی هست چندان کز او
یکی نیمه بینم ز هر اختری
وز این تنگ منفذ همی بنگرم
به روی فلک راست چون اعوری
شگفت آن که با این همه ماندهام
تواند چنین زیست جاناوری؟
ز حال من ای سرکشان آگهید
بسازید بر پاکیم محضری
چرا میگذارد برین کوهسار
چنان پادشاهی چنین گوهری؟
ملک بوالمظفر که زیر فلک
چنو شهریاری ندید افسری
سرافراز شاهی که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زیوری
زمانه مثالی فلک همتی
زمین کدخدایی جهان داوری
سپهری که با همت او سپهر
نماید چنان کز ثریا ثری
جهانی که در ذات او از هنر
بجوشد ز هر گوشهای لشکری
در اطراف شاهیش عادی نخاست
که نه هیبتش زد بر او صرصری
سر گرز او چون برآورد سر
نیارد سر از خط کشیدن سری
یکی غنچهٔ گل بود پیش او
گر از سنگ خارا بود مغفری
همی گوید اندر کفش ذوالفقار
جهان را ز سر تازه شد حیدری
در آفاق با زور و تدبیر او
کجا ماند از حصنها خیبری
از آن تا نماند ز دشمنش نسل
نبینیش دشمن مگر ابتری
ثواب و عقابش چو شد بامداد
کند صحن میدان او محشری
چو فرخنده بزمش بهشتی شود
شود در سخا دست او کوثری
ز خوبان چو ایوان بهاری کند
ز خلعت شود بزم او ششتری
چو عنبر دهد بوی خوش خلق او
که بفروزدش خشم چون مجمری
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک
تهی نیست دریایی از عنبری
نخوانم همی آفتابش از آنک
جهان نیستش نقطهٔ خاوری
نه از هند رایی است هر بندهای؟
نه از ترک خانی است هر چاکری؟
شها شهریارا کیا خسروا
که برتر نباشد ز تو برتری
درین بند با بنده آن میکنند
که هرگز نکردند با کافری
تو خورشید رایی و از دور من
به امید مانده چو نیلوفری
بپرور به حق بنده را کز ملوک
به گیتی چو تو نیست حق پروری
چو اسبان تازی شکالم منه
به تلبیس و تزویر هر استری
نه چون بنده یک شاه را مادحی
نه چون سامری در جهان زرگری
شه نامجویی و از نام تو
مبیناد خالی جهان منبری
بود هفت کشور به فرمان تو
غلامیت سالار هر کشوری
مگر هست هر اختری، اخگری
یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبی ز دل آذری
همه کار بازیچه گشته است از آنک
سپهر است مانند بازیگری
گهی عارضی سازد از سوسنی
گهی دیدهای سازد از عبهری
گهی زیر سیمین ستامی شود
گهی باز در آبگون چادری
ز زاغی گهی دیدهبانی کند
گه از بلبلی باز خنیاگری
گه از باد پویان کند مانی یی
گه از ابر گریان کند آزری
به هر خار چندان همی گل دهد
کجا یک شکوفه است بر عرعری
من از جور این کوژپشت کبود
همی بشکنم هر زمان دفتری
چو تاریخ تیمار خواهد نوشت
جهان از دل من کند مسطری
همانا که جنس غمم کاندرو
به تشدید محنت شدم مضمری
ز من صرف گردد همه رنجها
منم رنجها را مگر مصدری
دلم گر ز اندوه بحری شده است
چرا ماندم از اشک در فرغری؟
بلای مرا دختر روزگار
بزاید همی هر زمان مادری
نخورده یکی ساغر از غم تمام
دمادم فراز آردم ساغری
حوادث ز من نگسلد ز آن که هست
یکی را سر اندر دم دیگری
مرا چرخ صد شربت تلخ داد
که ننهادم اندر دهان شکری
ز خارم اگر بالشی مینهد
بسا شب که کردم ز گل بستری
تن ار شد سپر پیش تیر بلا
پس او را زبانی است چون خنجری
زمانه ندارد به از من پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری؟
از آن می بترسم که موی سپید
کنون بر سر من کند معجری
ز خون جگر وز طپانچه مراست
چو لاله رخی چون بنفشه بری
نه رنج مرا در طبیعت بنی است
نه کار مرا در جبلت سری
نه نیکی ز افعال من نه بدی
نه شاخی درخت مرا نه بری
تنم را نه رنگی و نه جنبشی
بود در وجود این چنین پیکری؟
اگر بیعرض جوهری کس ندید
مرا گو ببین بیعرض جوهری
به حرص سرویی که سود آیدم
زیان کردهام گوش همچون خری
در آن تنگ زندانم ای دوستان
که هستم شب و روز چون چنبری
که را باشد اندر جهان خانهای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
درو روزنی هست چندان کز او
یکی نیمه بینم ز هر اختری
وز این تنگ منفذ همی بنگرم
به روی فلک راست چون اعوری
شگفت آن که با این همه ماندهام
تواند چنین زیست جاناوری؟
ز حال من ای سرکشان آگهید
بسازید بر پاکیم محضری
چرا میگذارد برین کوهسار
چنان پادشاهی چنین گوهری؟
ملک بوالمظفر که زیر فلک
چنو شهریاری ندید افسری
سرافراز شاهی که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زیوری
زمانه مثالی فلک همتی
زمین کدخدایی جهان داوری
سپهری که با همت او سپهر
نماید چنان کز ثریا ثری
جهانی که در ذات او از هنر
بجوشد ز هر گوشهای لشکری
در اطراف شاهیش عادی نخاست
که نه هیبتش زد بر او صرصری
سر گرز او چون برآورد سر
نیارد سر از خط کشیدن سری
یکی غنچهٔ گل بود پیش او
گر از سنگ خارا بود مغفری
همی گوید اندر کفش ذوالفقار
جهان را ز سر تازه شد حیدری
در آفاق با زور و تدبیر او
کجا ماند از حصنها خیبری
از آن تا نماند ز دشمنش نسل
نبینیش دشمن مگر ابتری
ثواب و عقابش چو شد بامداد
کند صحن میدان او محشری
چو فرخنده بزمش بهشتی شود
شود در سخا دست او کوثری
ز خوبان چو ایوان بهاری کند
ز خلعت شود بزم او ششتری
چو عنبر دهد بوی خوش خلق او
که بفروزدش خشم چون مجمری
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک
تهی نیست دریایی از عنبری
نخوانم همی آفتابش از آنک
جهان نیستش نقطهٔ خاوری
نه از هند رایی است هر بندهای؟
نه از ترک خانی است هر چاکری؟
شها شهریارا کیا خسروا
که برتر نباشد ز تو برتری
درین بند با بنده آن میکنند
که هرگز نکردند با کافری
تو خورشید رایی و از دور من
به امید مانده چو نیلوفری
بپرور به حق بنده را کز ملوک
به گیتی چو تو نیست حق پروری
چو اسبان تازی شکالم منه
به تلبیس و تزویر هر استری
نه چون بنده یک شاه را مادحی
نه چون سامری در جهان زرگری
شه نامجویی و از نام تو
مبیناد خالی جهان منبری
بود هفت کشور به فرمان تو
غلامیت سالار هر کشوری
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱
شاعران بینوا خوانند شعر با نوا
وز نوای شعرشان افزون نمیگردد نوا
طوطیاند و گفت نتوانند جز آموخته
عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا
اندر آن معنی که گویم بدهم انصاف سخن
پادشاهم بر سخن، ظالم نشاید پادشا
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا
گوهر ار در زیر پای آرم کنم سنگ سیاه
خاک اگر در دست گیرم سازم از وی کیمیا
گر هجا گویم رمد از پیش من دیو سپید
ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها
کس مرا نشناسد و بیگانه رویم نزد خلق
زانکه در گیتی ز بیجنسی ندارم آشنا
وز نوای شعرشان افزون نمیگردد نوا
طوطیاند و گفت نتوانند جز آموخته
عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا
اندر آن معنی که گویم بدهم انصاف سخن
پادشاهم بر سخن، ظالم نشاید پادشا
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا
گوهر ار در زیر پای آرم کنم سنگ سیاه
خاک اگر در دست گیرم سازم از وی کیمیا
گر هجا گویم رمد از پیش من دیو سپید
ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها
کس مرا نشناسد و بیگانه رویم نزد خلق
زانکه در گیتی ز بیجنسی ندارم آشنا
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵ - بر تو سید حسن دلم گرید
بر تو سیدحسن دلم گرید
که چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو مینالد
که تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان ترا خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت
زان بکشتت قضا که بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم به مرگی فگار باد تنی
که دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر ترا خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
به خطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا خاطرت غبار نداشت
هیچ میدان فضل و مرکب عمل
در کفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم که چرخ خاک نگار
چون سخنهای تو نگار نداشت
نگرفتت عیار اثیر فلک
که مگر بوتهٔ عیار نداشت
سی نشد زاد تو، فلک ویحک
سال زاد ترا شمار نداشت
این قدر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت
بارهٔ عمر تو بجست ایراک
چون که در تک شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
که ز مشک سیه عذار نداشت
بد نیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندر این حصار نداشت
تن تو چون جدا شد از تن من
عاجز آمد که دستیار نداشت
دلم از مرگت اعتبار گرفت
که از این محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی به شب نشد که مرا
نامهٔ تو در انتظار نداشت
گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت که استوار نداشت
زار مسعود از آن همی گرید
که به حق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشتهام
که دگر چون تو روزگار نداشت
بارهٔ دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هرچه من گفتمش به کار نداشت
دل بدان خوش کنم که هیچ کسی
در جهان عمر پایدار نداشت
که چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو مینالد
که تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان ترا خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت
زان بکشتت قضا که بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم به مرگی فگار باد تنی
که دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر ترا خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
به خطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا خاطرت غبار نداشت
هیچ میدان فضل و مرکب عمل
در کفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم که چرخ خاک نگار
چون سخنهای تو نگار نداشت
نگرفتت عیار اثیر فلک
که مگر بوتهٔ عیار نداشت
سی نشد زاد تو، فلک ویحک
سال زاد ترا شمار نداشت
این قدر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت
بارهٔ عمر تو بجست ایراک
چون که در تک شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
که ز مشک سیه عذار نداشت
بد نیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندر این حصار نداشت
تن تو چون جدا شد از تن من
عاجز آمد که دستیار نداشت
دلم از مرگت اعتبار گرفت
که از این محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی به شب نشد که مرا
نامهٔ تو در انتظار نداشت
گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت که استوار نداشت
زار مسعود از آن همی گرید
که به حق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشتهام
که دگر چون تو روزگار نداشت
بارهٔ دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هرچه من گفتمش به کار نداشت
دل بدان خوش کنم که هیچ کسی
در جهان عمر پایدار نداشت
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۷ - همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصیب
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمر می بودی
به گیتی اندر بیشک بماندمی جاوید
همی بپیچم از رنج دل چو شوشهٔ زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا کز کسی امید بود
امید منقطع و منفطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید!
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمر می بودی
به گیتی اندر بیشک بماندمی جاوید
همی بپیچم از رنج دل چو شوشهٔ زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا کز کسی امید بود
امید منقطع و منفطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید!
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۹ - زشت باشد که شعر گوید کس
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۰ - نه خفته نه بیدار نه دیوانه نه هشیار
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۲ - نداند حقیقت که من کیستم
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۴ - گفتم که تو مرا مرثیت کنی
گفتم تو مرا مرثیت کنی
خویشان مرا تعزیت کنی
فرزند مرا چون برادران
در هر هنری تربیت کنی
یابی به جهان عمر تا که قاف
تا قاف پر از قافیت کنی
شاهان جهان را به مدحها
هر جنس بسی تهنیت کنی
جان را و روان را به فضل و عقل
تیمار کشی تقویت کنی
اعمال خرد را ز طبع و دل
ترتیب همی تمشیت کنی
میدان سخن را به نظم و نثر
پر بارهٔ نیکو شیت کنی
در عالم دانش به سعی فهم
طاعت همه بیمعصیت کنی
کی بود گمانم کز این جهان
بیزاد به رفتن نیت کنی
خویشان مرا تعزیت کنی
فرزند مرا چون برادران
در هر هنری تربیت کنی
یابی به جهان عمر تا که قاف
تا قاف پر از قافیت کنی
شاهان جهان را به مدحها
هر جنس بسی تهنیت کنی
جان را و روان را به فضل و عقل
تیمار کشی تقویت کنی
اعمال خرد را ز طبع و دل
ترتیب همی تمشیت کنی
میدان سخن را به نظم و نثر
پر بارهٔ نیکو شیت کنی
در عالم دانش به سعی فهم
طاعت همه بیمعصیت کنی
کی بود گمانم کز این جهان
بیزاد به رفتن نیت کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱