عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
کجا شد هودج لیلی که مجنون است از او دلها
ز سیل اشک عشاقش پر از خون است منزلها
ز عشقت مشکلی گر هست، با پیر مغان می گو
که اندر شرح این معنی بود حلال مشکلها
بیا گر عاقلی حرص امل را خاک بر سر کن
که قارون با همه گنجش فرورفتند در گلها
صدف وار ار درر خواهی فرو شو در تگ دریا
که جز خاشاک نبود حاصلی در دور ساحلها
بیا ای شاهدی و مژده ده پروانه ی دل را
که امشب مونس جان است شمع جمله محفلها
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای خاک درت سجده گه جمله جبین ها
زنار دو گیسوی تو سرفتنه ی دین ها
عشاق تو را طاقت جور و ستمت نیست
گشتند همه خاک درت بگذر از اینها
با عاشق خود جور و جفا کمتر از این کن
زیرا که ز خوبان نبود خوب، چنین ها
بر تربت عشاق گذر کن که برآیند
جانها به تماشای تو از زیر زمین ها
فریاد ز ترکان دو چشمت که دمادم
بر خلق کشانید ز هر گوشه کمین ها
گفتی کشمت شاهدی یا با غم و یا درد
خود نیست مرا هیچ شک و شبهه درین ها
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
خطت را بدایت به غایت خوش است
تماشای آن بی نهایت خوش است
به تیری دل بی نوا را بساز
که از پادشاهان عنایت خوش است
ز زلف حبیب و ز جور رقیب
به اصحاب شکر و شکایت خوش است
مکن واعظا شرح جز وصف عشق
که با عاشقان این حکایت خوش است
نه امروز با درد او دل خوشم
جراحات او از بدایت خوش است
چه خوش گفت شستم ز خون تو دست
که قولش به وجه کنایت خوش است
بگو شاهدی یک حدیثی ز عشق
که از قول تو این روایت خوش است
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
مرا دلیست که در وی بجز محبت نیست
ز عشق حاصل او غیر درد و محنت نیست
مکن ملامتم ای شیخ از طریقه عشق
که راه عشق برون از ره طریقت نیست
مکن تردد بیهوده در نصیحت ما
که گوش اهل جنون قابل نصیحت نیست
تو زاهدی و منم باده نوش و منت چیست؟
برو برو که بدین کار جای منت نیست
اگر چه شاهدی از اهل ملکت عشق است
ز اهل درد بود اهل جاه و حشمت نیست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
وصف کمال حسن تو ورد دوام ماست
ذکر لب تو لذت شرب مدام ماست
ما خاک کوی دوست به جنت نمی‌دهیم
کوی نگار روضهٔ دارالسلام ماست
ای باد به کوی نگارم گذر کنی
رو با صفا که کعبه و بیت الحرام ماست
در ورطهٔ مشاهده کس چو نیست بار
آن جای حیرتست نه جاه مقام ماست
ای شاهدی ز ما مطلب رنگ و نام
ناموس و ننگ باشد و دیوانه نام ماست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
خوشا دلی که به مهر وی و نشانه ی اوست
خوشا سری که سرانجامش آستانه ی اوست
به کشتنم ز چه رو دم به دم بهانه کند
چو کشتنم به حقیقت در آن بهانه ی اوست
تو را چه زانکه دل از درد و داغ او پرشد
چو درد و داغ هم از او و خانه خانه ی اوست
چو لاله داغ وی از دل برون نخواهم کرد
که سر ز خاک چو بر دارم آن نشانه ی اوست
مشام روح باشعار شاهدی تر ساز
که آب روی سخن نظم عاشقانه ی اوست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
با لعل جان فزای تو آب زلال چیست
با آفتاب روی تو مه در کمال چیست
دل تنگ گشته‌ام ز دهانت که هست نیست
ور نیست باز گو که خیال محال چیست
در حسن بی مثال تو حیران شدند خلق
معلوم کس نشد که رخت را مثال چیست
دارم امید وصل ولیکن ز بخت خویش
در حیرتم که عاقبت این مآل چیست
چون نوبهار عمر ندارد بقا بسی
با گل بگو که این همه غنج و دلال چیست
شد شاهدی چو مو بخیال میان تو
معلوم هم نشد که خیال محال چیست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دلبرا در کشتن ما خود بگویی سود چیست
ور نخواهی کشتن از جور و ستم مقصود چیست
کس نمیپرسد ز احوال درون درد من
هم نمیپرسد یکی کین آه درد آلود چیست
زاهدا تا چند بر افعال ما منکر شوی
چون نمی دانی که اندر کار ما بهبود چیست
آه من میبینی و از سوز دل واقف نه ای
آتشی گر نیست پنهان خود بگو این دود چیست
جان همی کردم نثار اما همی ترسم که یار
گوید ای بی مایه رو این جان غم فرسود چیست
مدتی شد تا ز مژگان خون فشانم دم به دم
او نگفت ای شاهدی زین گریه‌ات مقصود چیست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
خوش بود که تیرش به دل ما گذری داشت
وان چشم هم از غمزه به سویش نظری داشت
آورد صبا وقت سحر مژده دیدار
گویا که دعای سحر ما اثری داشت
بگریست بر احوال درونم همه شب شمع
او هم مگر از سوز دل من خبری داشت
سر در قدم پیر خرابات نهادیم
زان رو که ره خلو تیان درد سری داشت
شد شاهدی اندر ره معشوق روانه
کاین راه بهر مرحله خوف و خطری داشت
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دانی که جان به فکر لبت در چه حال بود
گه غرق آب کوثر و گه در زلال بود
خال سیه ز روی ملاحت بر آن جبین
گویی به بام کعبه معنی بلال بود
با آنکه عقل موی شکافد خرد ندید
در حل مشکلات دهان تو لال بود
در نسبت جمال تو حیران شدند خلق
زیرا که حسن طلعت تو بی مثال بود
با ذره دهان توام حیرتی گذشت
کانجا نه عقل و فهم و خرد ر ا مجال بود
اندر خیال موی میان تو شاهدی
مجنون صفت همیشه خیا لش محال بود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ز زلف تو جان چون شود فارغ آیند
که هر رشته‌ای بر رشته‌ای هست پیوند
به تیری ز مژگان نواز این دلم را
از آن چشم سحار این جور تا چند
شکر گر مکرر کند نام خود را
شکر خنده بنما از آن لب به کل قند
گشاد دل از زلف دل بند توست
سپاریم ما هم دل خود به دلبند
مبادا دل از درد داغ تو خالی
کزین درد و داغ‌ست پیوسته خرسند
جنون ورز شاهدی گر عاشقی تو
که دیوانگی نیست کار خردمند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
چو جان خیال لبش در درون بگرداند
درون پرده دلم را به خون بگرداند
اگر چه عقل به تدبیر میکشد دل را
فسون چشم تواش با فنون بگرداند
خرد که موی شکافد به فن و دانش و هوش
قضای سابق و تقدیر چون بگرداند
طبیب درد سر خود همی دهد هیهات
که با دوار دماغ این جنون بگرداند
چو شاهدی به رخت عشق از فسانه نباخت
چگونه رخ ز غمت با فسون بگرداند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
جز تحفه جان عاشق درویش ندارد
جانا بستان زو که از این بیش ندارد
بیگانه شدم از همه خویشان به غم عشق
عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد
رو اندش دنیا ز دل خویش برون کن
هر کس که چنین کرد بد اندیش ندارد
در باغ جهان یک گل بی خار ندیدم
وان نوش که دیدست که او نیش ندارد
هر تیر که آن ترک سوی شاهدی انداخت
او را سپری غیر جگر پیش ندارد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
در مجالس گر سخن زان لعل میگون می رود
کز چه می خندد صراحی از دلش خون می رود
زورقی میسازم از بحر خیالش دیده را
کیم شب از نوک پیکان نیل و جیحون می رود
در شب دیجور زلفش هر که دید آن قرص ماه
گرچه آید با کمال عقل مجنون می رود
دل کز آن زلف مسلسل می کشد سوی لبت
گوییا افعی گزیدش بهر معجون می رود
شاهدی چون بند آن چشمان مست از بیخودی
میدواند کو به سوی خانه‌اش چون می رود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بهر خدنگ کز آن یار برگزیده رسد
چه خرمی که مر آن بر دل رسیده رسد
به سمع هر که رسد نکته ای ز حسن رخت
سرور و ذوق و صفا بر دلش ندیده رسد
بلا و محنت و دردی که می رسد به درون
ز جان و دل مشمارش که هم زدیده رسد
بسوخت رشته جانم ز سوز رشته چنگ
ببین چه سوز از آن برکسی خمیده رسد
به لطف کوش و کرم ورز زان که ذکر جمیل
به جد و حسن و جمال از ره حمیده رسد
رسید لذت شعر تو شاهدی به مذاق
که لذت دهن از میوه رسیده رسد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
یک ذره بدان دهن که گوید
وز کتم عدم سخن که گوید
با حسن و رخ و شمیم زلفش
از یوسف و پیرهن که گوید
با قد و رخ بیاض و چشمش
از سرو و گل و سمن که گوید
جایی که رقیب کینه جوید
از دیو و ز اهرمن که گوید
در مجلس عاشقان سرمست
من کیستم و ز من که گوید
اندر چمنی که بگذری تو
از سرو در آن چمن که گوید
چون جان به هوای لعل او رفت
ای شاهدی از بدن که گوید
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دلم پیکان او را در جگر دید
ز غمزه کار خود زیر و زبر دید
به تیر غمزه‌اش دل چشم میداشت
بحمد الله که آخر در نظر دید
ز چشمش نرگس ار زد لاف مستی
مگر آن مست را او بی خبر دید
از آن عاقل نیامد در ره عشق
که این ره را سراسر پر خطر دید
چو با عقل و خرد کاری نشد راست
به راه عشق دل کاری دگر دید
مکن عیب ار شود دیوانه عاشق
جنون را در ره عشق او هنر دید
ز دنیا شاهدی یکسر گذر کرد
چو اسبابش سراسر بر گذر دید
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
با سلسلۀ زلفی دل میل بسی دارد
در قید جنون او را سودای کسی دارد
ای شیخ مکن عیبم از عشق پریرویان
هر کس به هوای خود میل و هوسی دارد
بر نالۀ من هر شب نالید سگ کویش
چون من که در این عالم فریاد رسی دارد
گویند نشان درد اشک است و رخ گلگون
بیچاره هم از لطفش زین گونه بسی دارد
جان میطلبد آن یار از شاهدی بی جان
از وی نبود تقصیر گر دست رسی دارد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
بجز کوی تو دل منزل نگیرد
که آنجا هیچکس را دل نگیرد
شب از افغان من خاطر مرنجان
که بر دیوانگان عاقل نگیرد
به تعجیل ار گذشت آن عمر غم نیست
که عاقل راه مستعجل نگیرد
بکش ما را به ناز و دل قوی دار
که عاشق دست از قاتل نگیرد
دل اندر زلف او لرزد از آن چشم
که شب دزدی ، غنی غافل نگیرد
کجا گیری به کف جامی چو لاله
گرت ایام پا در گل نگیرد
گذر ای شاهدی از عقل وز عشق
که عاقل این ره مشکل نگیرد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
جانا ز دل خدنگ جفا را تو باز دار
بر روی عاشقان در الطاف باز دار
امشب خیال آن شه خوبان ندیم ماست
ای دل در سرور رقیبان فراز دار
چون شمع پیش روی تو کردم وجود خویش
یک ره نظر به سوی دل جان گداز دار
تا چند صوفیا ز هیاهوی بی اصول
یک چند نیز گوش به قانون ساز دار
ای شاهدی ز نازش دلبر مشو ملول
گر ناز می کند حبیب تو رو به نیاز دار