عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
من ای حریف نه مرد شراب گلگونم
بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی
که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق
مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست
بیا هوای جنون باز کش بهامونم
فکنه گر بسرم سایه واژگونه سپهر
عجب مدار که برگشته بخت وارونم
من آن برآور نخلم که خوشه چین امل
همی رطب برد از شاخهای عرجونم
مخوان فسانۀ شیرین و ویس و لیلایم
که من نه رام و نه فرهادم و نه مجنونم
جنون عشق دگر بر سر است طبع مرا
که هر نفس ز غم آتش زند بکانونم
نه روبهم که ز پهلوی شیر طعمه خورم
نه کرکسم که کند سیر لاشۀ دونم
نه آن کرا که بمنظر کنند صید مرا
نه افعئی که فریبد کسی بافسونم
همای دولت و عنقای قاف تجریدم
که چرخ در قفس تنگ کرده مسجونم
توان قیاس گرفت آتش درون مرا
چو عود سوزان از آب چشم بیرونم
دل بلاکش من یوسف است نفروشم
اگر دهد ببها چرخ گنج قارونم
عنان من بسوی بارگاه شاه کشید
که پر ز لؤلؤ لالاست فلک مشحونم
امام هشتم سلطان ملک طوس رضا
که از غلامی او پا بفرق گردونم
بداد من برس ایشه که در حریم درت
ز چارسو بسر آورده غم شبیخونم
بسایۀ دگران خونکرده ام همه عمر
بزیر بال کش ای طایر همایونم
دلم قرار ندارد ز غم بهیچ دیار
فلک فلاخن و من سنگ آنفلاخونم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
خونشد دل از علایق ناسوت کثرتم
ساقی بگردش آی بده جام وحدتم
آندارویم بده که فلاطون خم نشین
آید کمین سبوکش دریای حکمتم
در زیر بار سایه کشد قاف تا بقاف
گر شهپری بهم زند عنقای همتم
منت خدایرا که پس از چند ساله زاهد
آخر کشید بر در میخانه قسمتم
می ده که داد مژدۀ رحمت مرا سروش
روزی کزین سلاله سرشتند طینتم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای صنم کز چشم کافر کیش بردی دین من
برخی سحرت که بستی چشم عالم بین من
زاتش عشقت دلم آئین زردشتی گرفت
دل ستی و سینه آتش خانۀ برزین من
گر بفروردین بروید لاله و نسرین بباغ
سالیانست از رخ او و لاله و نسرین من
بر نخواهد شد ز سر عشق من و بیداد او
من بمهرش خورده ام سوگند او بر کین من
گر بود این راست کز نسرین همی خیزد عبیر
نی عجب کز سوسن عنبر ریزد این نسرین من
همچو بوتیمار بر دور لبت کآب بقا است
تشه خواهد داد جان آخر دل مسکین من
سر چو بر بالین نهم با یاد آن روی چو گل
راست گوئی پشتۀ خاریست بر بالین من
نیرّا خونش بریزم در زمان از تیر آه
آسمان گر مهر بازد با مه و پروین من
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای غلام بر سیمین تو زرین کمران
خاکسار کف پای تو سر تا جوران
بکدامین طرف آرم بتماشای تو روی
اینهمه جلوۀ روی تو کران تا بکران
دست امید مکن کونهم از حلقۀ زلف
که دراز است ره عشق و من از نو سفران
جای عذر است چگویم بتو ای ناصح پیر
که نداری جز از عشوۀ شیرین پسران
شیشۀ دردکشان میشکنی زاهد باش
تا بدیوان خرابات رسم جامه دران
می نگفتم مده ایدیده که خونگیر شوی
دامن دل بکف غمزّ بیداد گران
دل زآرایش سجاده کشان گشت ملول
ایخوشا خرقۀ آلودۀ شوریده سران
پایۀ همت منظور بلند است دریغ
کانصفا نیست در آئینۀ کوته نظران
واعظانرا سر خود خواهی اگر درد نداشت
بالله ار سینه زدی اینهمه سنک دگران
جلوۀ تا دهمت جان ز سبکروحی شوق
سر بزیر قدم و دیده برویت نگران
کفر رندان نظر باز حدیثی است قدیم
نیرّا تازه کن ایمان ز لب سیمیران
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای ساقی جان آبی بر آتشم از می زن
چنگی بکف آر چنگ نائی تو هم آن نی زن
مطرب تو هم از در مست باز آی و برافشان دست
گاه از بم و گاه از پست باهنگ طرب پی زن
تا عمر بود باقی باز آی ز زرّاقی
بر گیر لب ساقی هی بوسه پیاپی زن
تا چند غم هستی در رفعت و در پستی
پائی ز سر مستی بر تخت جم و کی زن
کوبند دلت چون شد کز خیمه بهامون شد
عشق آمد و مجنون شد زو بانگ بهر حی زن
چونمو نکنی تا تن در عشق مکوب آهن
بر منظرۀ سوزن اشتر نرود پی زن
خواهی که رهائی دل ز اندیشۀ بیحاصل
دیوانه شو ای عاقل بر اسب بنین هی زن
سنجاب و خز ادکن بار است ترا بر تن
خود را بتنور افکن بر بهمن و بردی زن
رو هستی مطلق جو باطل بهل و حق جو
وانشبی محقق جو پا بر سر لاشئی زن
بختی طمع پی کن طومار امل طی کن
خود مفلس لاشیئی کن بر حاتم و بر طی زن
خاک در جانان شو تاج سر شاهان شو
نی سوی صفاهان شو بی لاوه ره وی زن
شاهنشه دین حیدر کیهان ور و کیوان فر
از بندگی آندر بر جبهۀ جان کی زن
ما هالک و داقی اوست ما تشنه و ساقی اوست
وجه الله باقی اوست هان بانگ هوالحی زن
نیرّ دل سودائی سر داده بشیدائی
گو زلف چلیپائی گو سلسله بردی زن
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
دلا گر گوهر مقصود خواهی دیده دریا کن
ز فیض دانۀ اشگ آستین پر درّ لالا کن
بقوسین علایق چند چون پرگار سرگردان
درون نه پای وجا از نقطۀ موهوم ادنی کن
ز فیض شمس لاهوتی در این نادوس ناسوتی
بتهلیلات اکسیریه نفس مرده احیا کن
بدار الخیر حکمت نه رخ و در عین درویشی
بنه اکلیل زر بر سر به تخت هر مسی جا کن
اگر نقش بقا خواهی در ای مرآت طبعانی
هیولا را بصورت آر و صورترا هیولا کن
چو دیو خیره در چاه طبیعت سرنگون تا کی
بیا بر شکل انسانی نگاهی سوی بالا کن
اگر چون پورعمران طالب نور تجلائی
عصای مسکنت بر دست گیر و سینه سینا کن
یکی کن جوهر روح و جسد با نقش لاهوتی
ره توحید گیر و ترک تثلیث نصاری کن
نمیگویم ز ایجاد طبیعی سر بزن لیکن
بتکلیف ازادای آنچه آنجا خواهی اینجا کن
ز گنج عقل میراث پدر دست آور و بنشین
بصدر علم و بر قدّوسیان تعلیم اسما کن
چو کرکس بر سر مردار دنیا پر زنان تا کی
بقاف قرب نه پای و مکان بر فرق عنقا کن
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
من و وصال تو از خواب عجب خیالست این
ولی خیال تو و خواب من محالست این
رخت ربودۀ ز دل نقطۀ سویدائی
نهاده زیر سر زلف کچ که خالست این
قدت بسرو چمن سر فرو نمیآرد
بقامت تو ندانم چه اعتدالست این
ز دست دوست تفاوت نمیکند بخیال
که زهر ناب و یا شربت زلالست این
بکوی دوست خموش خوش است بیخبری
بطوف کعبه ندانم چه قیل و قالست این
کنم بیاد وصال تو احتمال فراق
ولی وصال بدست آید احتمالست این
شکایت از غم هجران چه میکنی نیّر
خموش باش که اینک شب وصالست این
دگر حکایتی از هجر نیز رفت چه باک
بوصل دوست تبرّا زما یقال است این
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
چند بیهوده دلا اینهمه افغان از من
رخ ز من اشک ز من دیدۀ گریان از من
آنشد ایخواجه که از جانرود پای شکیب
کانزمان دست زمن بود و گریبان از من
عاقلان با همه شوریده دلی حیرانم
کز چه طفلان سرشکند هراسان از من
خواستم پیش تو گویم غم دل ترسیدم
شود آنزلف گرهگیر پریشان از من
که شبیخون زده بر کشور دل باز که چشم
میبرد گوهر ناسفته بدامان از من
ضعفم از پای درآورد بنال ایدل زار
بلکه بیزار شود شحنۀ زندان از من
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
ایکه با لشگر مژگان دراز آمده‌ای
دل که تاراج تو شد بهر چه باز آمده‌ای
دگران ناز فروشند و لیکن گه و گاه
تو پری چهره سراپا همه ناز آمده‌ای
عجب است ایشه خوبان که بصید مگسی
با سپاه و سلب و چنگال باز آمده‌ای
جز تو کس راه ندارد به نهانخانۀ دل
پرده بردار که در پرده راز آمده‌ای
هیچ برسی تو که چونی و کجائی چه کنی
جان فدای تو که بس دوست گداز آمده‌ای
گر طبیبانه ببالین من آئی چه عجب
ناز پرداختی اکنون به نیاز آمده‌ای
خسروان رشک برد طالع محمود مرا
تا تو محبوب من ایرشک ایاز آمده‌ای
ایکه از کوچه او بگذری از پاس رقیب
با حذر باش که بر صید گراز آمده‌ای
کافران جمله بت روی ترا سجده برند
تو بر تخت شهنشه بنماز آمده‌ای
ایمغنی تو بزن رود بآهنگ عراق
زاهدا رو که تو با صوت حجاز آمده‌ای
کعبۀ اهل حقیقت در مسیر عرب است
ره بگردان که تو از راه مجاز آمده‌ای
نیرّا کام خود از خاک درش باز ستان
بر سر خوان شه بنده نواز آمده‌ای
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
طوقی ز خط بدور زنخدان کشیده‌ای
بر دور مهر و مه خط بطلان کشیده‌ای
داود را بحلقۀ خفتان نهفتۀ
یوسف بدور چاه بزندان کشیده‌ای
مانی بخضر در صفت ای سبزۀ عذار
پیداست کاب چشمۀ حیوان کشیده‌ای
از مشک تر نوعته طلسمی بسیم خام
مه در کمند موی بدستان کشیده‌ای
ایچشم مست باده چه خوردی که از غرور
خنجر بروی مهر درخشان کشیده‌ای
ایخال دل سیه دل یکشهر بردۀ
خود در شکبخ زلف پریشان کشیده‌ای
در پرده دیدۀ مگر آن سینۀ چو سیم
ای صبحدم که سر بگریبان کشیده‌ای
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
سوزنده آتشی که شود پخته خام از او
جام می است خواجه بکن پر مشام از او
آسایشت هواست گر از صبح و شام دهر
خالی مدار بزم بهر صبح و شام از او
نام اربترک باده پرستی است می بیار
هی تا رود بباد مرا خواجه نام از او
ساقی اگر برشوه دهی بوسۀ بشیخ
فتوی توان گرفت بشرب مدام از او
نان حلال گر بود این سان که شیخ راست
صد باز بنزد من آب حرام از او
سرمایه ایست حسن که از روی سرکشی
برخواجه کبر و ناز فروشد غلام از او
نیرّ جناب عشق بلند است نی عجب
گر غافل است زاهد عالیمقام از او
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
امشب اگر ای نائی آهنگ دگر داری
از سوز درون ما مانا که خبر داری
ساقی قدح می ده با یاد جم و کی ده
زود آر و پیاپی ده گر پاس سحر داری
از خون رزان ما را مستی نشود حاصل
پیش آر سبوئی چند گر خون جگر داری
هان روی محمر کن طرح دگری سر کن
سیم رخ ما زر کن کاکسیر نظر داری
سیل است خطر دارد آهسته بنه پا را
گر بر سر خون ما آهنگ گذر داری
من بیخود و سر مستم ای پیر مغان دستی
بو کایندل افتاده از خاک تو برداری
گه سلسله جنبانی گه مشگ برافشانی
ایزلف خم اندر خم بر گو چه بسرداری
ای پور بشر تا کی همخوابۀ حور العین
هین سر به بیابان نه گر عهد پدر داری
طبعی که بشر دارد صد راه به شر دارد
از دیو مخسب ایمن تا طبع بشر داری
نعلین و عصا بگذار بر وادی ایمن شو
چونموسی اگر جانا آهنگ سفر داری
نعل است تنت بر کن نفس است عصا بفکن
زین هر دو چو بگذشتی بس شوکت وفر داری
نور ید بیضا بین ثعبان سبکپا بین
هی نار تجلی بین تا نور بصر داری
عشقیی که ز جان خیزد از تیر نپرهیزد
ایجان تو سلامت شو مهلاً تو سپر داری
ایجان جهول ما تو مور سبکساری
بس کوه گران یارا دامن بکمرداری
ایطایر لاهوتی تا چند ز مبهوتی
در مجلس ناسوتی صد رشته ببرداری
این رشته زیر بر کن وین تنگ قفس بشکن
از عرش برین سرزن ور دام خطر داری
عاشق چو ز پا افتاد با سر برود نیّر
دردا که تو بیچاره نی پا و نه سر داری
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
دلم بخستی و در خون گذاشتی و گذشتی
بحیرتم ز چه این صید کشتی و ز چه هشتی
چه لاله ها که ز غم ریخت بیتو چشم بدامن
کدام گلبن حسرت در اینچمن که نگشتی
اگر نه آتش روی تو بود آفت جانها
بدین لطافت و منظر بگفتی که بهشتی
قیاس حسن تو سهو است جز بیوسف مصری
که پاک دامن و پاکیزه روی و پاک سرشتی
خطی ز مشگ نوشتی بدور صفحۀ سیمین
فدای کلک و نباتت که خوش ختیته نوشتی
خوشا هوای گلستان و جام بادۀ رنگین
ز دست حور بهشتی بماه ارد بهشتی
زدیم خویش بدریا زیمن همت پاکان
نه بار رهبری ناخدا نه منت کشتی
ز نخ بکلک مصور کسی زند که ندارد
خبر ز سابقۀ اقتضای خوبی و زشتی
ز خویش پرس حکایت که در صلوح ارادت
یکیست زاهد و خرابی و کشیش کنشتی
بکوش و قد چو الف راست کن که جیم نگوید
بخامه زن که مرا از چه گوژپشت نوشتی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
شبی پرسیدم از خلوت نشینی
حریفی نکته سنج و خرده بینی
ز استغنای عشق و کبر مستی
بکونین بر فشانده آستینی
که احمد گر بود سرّ احد چیست
ز میمش در میان فرق مبینی
قدح لبریز کرد از بادۀ ناب
ز خویشم برد با یک ساتکینی
در آنمستی بگوشم هاتف غیب
ز خواجه خواند شعر دل نشینی
که ای صوفی شراب انگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
بر آن سری که بگیری ز لعل او کامی
شراب نوش که در عین پختگی خامی
براه بادیه شرط است سر قدم کردن
اگر بکعبۀ گوش به بندی احرامی
نسیم صبح خدا را تو محرم رازی
ببر زما به سر کوی دوست پیغامی
که آخر ای بت نامهربان من چه شود
که خواجۀ برد از بنده بر زبان نامی
بخاکپای تو تا جان کنم نثار ایدوست
بسوی پرستش رنجور غم بنه کامی
میان حلقۀ زلفی فتاده دل که از او
پدید نیست نه آغازی و نه انجامی
رهت بصومعه ندهند زاهدان نیر
قدیم بدیر مغان نه که رند بدنامی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
من خود مجرّد از همه نام و نشانمی
بر هر صفت که عشق تو گفت آنچنانمی
در گوشۀ فراق تو پیر شکسته ام
آندم که بوی وصل تو آید جوانمی
گاهی ز تاب قهر تو درویش نینوا
گاهی ز تاج مهر تو شاه جهانمی
گاه از جنون ز هلهلۀ کودکان برقص
گه در خرد ارسطوی روشن روانمی
گاهی بجستجوی تو دربان مسجدم
گاهی سبوکش ره دیر مغانمی
گاهی ز درد گریان چون ابر ؟؟
گاهی ز درد خندان چون گلستانمی
کوته کنم حدیث چو مومی بر آفتاب
هر چه اقتضای عشق تو باشد همانمی
مشکن رقیب بال و پر من ز سبک جور
عمریست پروریدۀ این آشیانمی
بشکست اگر مرا دل از آن لعل دلقریب
شادم که دلشکستۀ آن دلستانمی
زهد دراز رفته زیادم که سالهاست
در کشمکش ز طرۀ شیر فشانمی
خیل خیال اوست که بر چشم من رود
یا مست بیخودم که ز خود در گمانمی
دوشم ز لطف بندۀ خود خواند من زوجد
نی بر زمینم و نی بر آسمانمی
مفکن مرا به پیچ و خم ایتار زلف دل
در حلقۀ تو رفته من اینها ندانمی
با من ز ظن مطلق و اصل عدم مخوان
زاهد برو من آنچه تو خواهی نه آنمی
صوفی تو هم بمذهب تثلیث خود مرا
دعوت مکن که من نه ز بو لیمیانمی
من نی فقیه خشگم و نی صوفی ترم
نی معتقد بحکمت یونانیانمی
پیر طریق من بجهان شاه اولیاست
با مهر او بری ز فلان و فلانمی
قشری و صوفی و متفلسف ندا نما
هر چه او بروست من ز دل و جان برآنمی
لنگان همیروم ز پی کاروان دوست
تا هر که دید گویدم از کاروانمی
ایشاه تا جور سگ خود خوان مرا که نیست
یارای آنکه گویمت از دوستانمی
نیرّ مرا حقیر مبین بر طراز فرش
کاندر فراز عرش ز سبّو حیانمی
لیک از و بال طالع چندی چو دانه‌ای
در زیر آشیانۀ هفت آسمانمی
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ترکی که ز خون خیره پروا نکند
از آه ستم کشان محابا نکند
خونریزی عاشقان بفردا نگذشت
ترسا بچه بین که فکر فردا نکند
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶
در بزم می از لطافت جام و مدام
افتاده معاشرین در اندیشۀ خام
قومی همه می بیند و قومی همه جام
من مست تو و فارغ از این شبهه عام
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۷
بسکه از آه سحر مشعله روشن کردم
دزد شب را سوی دل راه معین کردم
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
آمد آهسته شب به بستر من
دلبری کافت دل و دین است
گفتمش کیست که هان که در شب تار
اینچنین شب روی نه آئین است
اسم شب ده و گرنه دزد دلی
نک گواهت کمند پرچین است
کوی غبغب نهاد بر لب من
گفت بر گوش من که ماچین است