عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۲
تا بود جوانی آتش جان افزای
جان باز چو پروانه بدم شیفته رای
مرد آتش و اوفتاد پروانه ز پای
خاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجای
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۶
تا کی به هوس چون سگ تازی تازی
روباه صفت به حیله سازی سازی
از لهو و لعب نه‌ای دمی واقف خویش
ترسم که همه عمر به بازی بازی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۸
خاقانی را طعنه زنی هرگاهی
کو طلبد به نجوید راهی
حقهٔ مرجان نشود هر ماهی
از پس نه ماه نزاید ماهی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۵
تیمار جهان غصه خوری ارزد؟ نی
دیدار بتان نوحه‌گری ارزد؟ نی
بیچاره پیاده را که فرزین گردد
فرزین شدنش نگون سری ارزد؟ نی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲
دود تو برون شود ز روزن روزی
مرغ تو بپرد از نشیمن روزی
گیرم که به کام دوست باشی دو سه سال
ناکام شوی به کام دشمن روزی
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان
بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر
گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر
گلبام زند کوست گلفام شود کاست
کآتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر
جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر
گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز
از بانگ قنینه‌اش کن بیدار به صبح اندر
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد
یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر
در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی
با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر
چون ساقی می‌بنمود از آب قدح شمعی
پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر
آن شمع یهودی فش بس زرد و سیه‌دل شد
اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر
صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد
پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر
آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد
چون سرفه‌کنان از خون بیمار به صبح اندر
سرچشمهٔ حیوان بین در طاس و ز عکس او
ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر
تا خوانچهٔ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه
بی‌خوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر
گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد
تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر
خاقان جهان داور سردار همه عالم
نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم
نور از افق جامت دیدار نمود آنک
حور از تتق کاست رخسار نمود آنک
شنگی کن و سنگی زن بر شیشهٔ عقل ایرا
می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می
هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک
چون قبه کند باده گویند رسد مهمان
مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل
دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک
بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر
کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک
از ریزش گاو زر شیر تن شادروان
از مشک تر آهو انبار نمود آنک
صبح است ترازویی کز بهر بهای می
در کفه شباهنگش دینار نمود آنک
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خون‌بار نمود آنک
مست است خروس آری از جرعهٔ شب خیزان
چون نعرهٔ کوس آید هشیار نمود آنک
آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت
وز حی علی کردن بیمار نمود آنک
ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد
حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک
کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی
وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک
خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی
کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک
بوی می نوروزی در بزم شه شروان
آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک
جمشید ملک هیئت خورشید فلک هیبت
یک هندسهٔ رایش معمار همه عالم
چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید
ریحانی گلگون را بازار پدید آید
رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده
چون آبله گم گردد رخسار پدید آید
بر صبح خره‌گوئی مصری است شناعت زن
کش صاع زر یوسف دربار پدید آید
مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی
آهوی فلک را هم آثار پدید آید
آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش
کورا سروی سیمین هر بار پدید آید
بر کرتهٔ صبح از مه چون جیب پدید آید
آن زرد قواره هم ناچار پدید آید
در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری
زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید
می را به سلام آید خورشید چو طاس زر
گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید
گر ز آن می شعری‌وش بر خار شعاع افتد
دهن البلسان چون گل از خار پدید آید
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید
بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی
ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید
مس‌های زر اندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید
جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید
صد عمر گران آید جان کندن عالم را
تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید
تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن
کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید
گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس
خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید
میزان حق و باطل رای ملک است ایرا
زر دغل و خاص در نار پدید آید
شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده
چون بندهٔ اقبالش احرار همه عالم
می جام بلورین را دیدار همی پوشد
خورشید مه نو را رخسار همی پوشد
چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان
گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد
می چون زر و جام او را چون کفهٔ معیار است
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را
در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد
بربط چو سخن‌چینی کز هشت زبان گوید
لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد
چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم
رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد
نایست سیه زاغی خوش نغمه‌تر از بلبل
کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد
نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه
لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد
دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ
غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد
سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش
چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد
از حجرهٔ سنگ آمد در جلوه عروس رز
در حجلهٔ آهن شد، گلنار همی پوشد
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی
رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد
از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد
گویی که عذار رز دیوار همی پوشد
بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد
تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن
کوه از قصب مصری دستار همی پوشد
اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد
زو هر درم ماهی دینار همی پوشد
رایش که فلک سنجد در حکم جهان‌داری
مانند محک آمد معیار همه عالم
دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد
زری که خلاص آمد از نار نیندیشد
دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد
آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند
دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد
گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش
کو بختی سرمست است از بار نیندیشد
عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه
دل گور غریبان است از خار نیندیشد
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد
دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد
عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده
هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد
دل همه به کله داری بر عشق سراندازد
یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد
پار این دل خاکی را بردند به دست خون
امسال همان خواهد وز پار نیندیشد
هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد
کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد
آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد
از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد
خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان
در خواب خیالش را دیدار نیندیشد
هست آفت بی‌یاری جایی که از این آفت
اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد
کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو
کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم
عیارهٔ آفاق است این یار که من دارم
بازیچهٔ ایام است این کار که من دارم
زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم
دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم
صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر
کآخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم
شد رشتهٔ جان من یک تار مگر روزی
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم
تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است
چند از رصد اندیشد این بار که من دارم
هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم
چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان
کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم
با این همه از عالم عار است مرا والله
یاران مرا فخر است این عار که من دارم
میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد
من گوی به سر بردم این بار که من دارم
مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش
بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم
گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم
چون فایدهٔ سلطانی نانی بود از ملکت
آن ملکت یک هفته پندار که من دارم
ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان
از شاه جهان است این ادرار که من دارم
تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش
هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم
شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش
گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش
چون وصل و زر از جان‌ها اندوه برد یارش
چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش
شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را
مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش
یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر
هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش
گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش
از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش
چون ابر همی گرید دریا ز سخای او
کان می‌کشد از دریا کز نار کشد عدلش
جودش چو کند غارت دریای یتیم آور
آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش
از خانهٔ مار آید زنبور عسل بیرون
گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش
از آهن اگر عدلش آتش‌زنه‌ای سازد
از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش
سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان
کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش
خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان
کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش
رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب
چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش
بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد
گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش
گر عالم روی وش زنگی شغب است او را
داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش
زنجیر فلک گردد حبل‌الله مظلومان
کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم
ای تازه با علامت آثار جهان‌داری
وی تیز به ایامت بازار جهان‌داری
از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره
وز نسبت سالاری سالار جهان‌داری
روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی
چون قطب فرو بردی مسمار جهان‌داری
صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن
صف ملکان پیشت انصار جهان‌داری
چون آینه گون خنجر در شانهٔ دست آری
از نور مصور بین رخسار جهان‌داری
نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید
تا درس کند پیشت اخبار جهان‌داری
گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد
آن روز که بیرون رفت از کار جهان‌داری
سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را
چون دید که تنگ آمد پرگار جهان‌داری
شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان
کو چون تو خلف دارد غم‌خوار جهان‌داری
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهان‌داری
گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی
مهدی ز تو آموزد اسرار جهان‌داری
قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهان‌گیران
وافزود هم از نامت مقدار جهان‌داری
رایت که فلک سنجد با عدل موافق به
کز عدل جهان دارد معیار جهان‌داری
از عدل جهان‌داران کردار بجا ماند
پس داد و نکوئی به کردار جهان‌داری
هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت
ای داده به تو نصرت معمار جهان‌داری
چون سبزهٔ عدل آمد باران کرم باید
کز عدل و کرم ماند آثار جهان‌داری
تا هشت بهشت آمد یک مائدهٔ عدلت
شد مائدهٔ سالارت سالار همه عالم
فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را
تاریخ معالی باد آثار تو عالم را
چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را
چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را
فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را
بر سکهٔ دین نامت چون نام تو بر سکه
نقش الحجری بادا کردار تو عالم را
هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت
فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را
باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان
بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را
تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم
زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را
سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را
شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی
چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را
باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه
رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را
تا هست ملایک را عرش آینهٔ نوری
باد آینهٔ عرشی رخسار تو عالم را
کار تو به عون الله از عین کمال ایمن
مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را
سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است
آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را
باد آیت پیروزی در شانت شباروزی
فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را
نعل سم شبرنگت تاج سر جباران
حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح سلطان مظفر الدین قزل ارسلان
لاف از دم عاشقان زند صبح
بی‌دل دم سرد از آن زند صبح
چون شعلهٔ آه بی‌دلان نقب
در گنبد جان ستان زند صبح
بازیچهٔ روزگار بیند
بس خنده که بر جهان زند صبح
صبح ارنه مرید آفتاب است
چون آه مریدسان زند صبح
گر عاشق شاه اختران نیست
پس چون دم صبح جان فشان زند صبح
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده ز میان جان زند صبح
شاهد پس پرده دارد اینک
شاید که دم از نهان زند صبح
آن یک دو نفس که دارد از عمر
با شاهد رایگان زند صبح
بس بی‌خبر است ز اندکی عمر
ز آن خندهٔ غافلان زند صبح
معشوق من است صبح اگر نی
چون خندهٔ بی‌دهان زند صبح
چون نافهٔ مشک شب بسوزد
بس عطسه که آن زمان زند صبح
خوش خوش چو یهود پارهٔ زرد
بر ازرق آسمان زند صبح
وز زیور اختران به نوروز
تاج قزل ارسلان زند صبح
دارای جهان، جهان دولت
بل داور جان و جان دولت
صبح آتشی از نهان برآورد
راز دل آسمان برآورد
آن مؤذن سرخ چشم سرمست
قامت به سر زبان برآورد
امروز به که عمود زد صبح
پس خنجر زرفشان برآورد
جائی که عمود و خنجر آمد
آنجا چه نفس توان برآورد
آن کیست که بی‌میانجی صبح
دست طرب از میان برآورد
کاس می و قول کاسه‌گر خواه
چون کوس پگه فغان برآورد
بربط که به طفل خفته ماند
بانگ از بر دایگان برآورد
وز چوب زدن رباب فریاد
چون کودک عشر خوان برآورد
چنگ است پلاس پوش پیری
سینه سوی کتف از آن برآورد
دف کز تن آهوان سلب داشت
آواز گوزن سان برآورد
نای است گلو فشرده پس چیست
کز سرفه قنینه جان برآورد
از بس که ره دهان گرفته است
بانگ از ره دیدگان برآورد
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد
سلطان کرم مظفر الدین
در جسم ظفر روان دولت
ساغر گوهر از دهان فرو ریخت
ساقی شکر از زبان فرو ریخت
در جام صدف دو بحر دارد
یک دجله به جرعه دان فرو ریخت
چون خون سیاوشان صراحی
خوناب دل از دهان فرو ریخت
در کین سیاوش ارغنون زن
آن زخمهٔ درفشان فرو ریخت
گوئی سر زخمه شاخ طوبی است
کو میوهٔ جان چنان فرو ریخت
یا مریم نخل خشک بفشاند
خرمای تر از میان فرو ریخت
چون عاشق بوسه زن لب خم
در حلق قنینه جان فرو ریخت
هر جان که ز خم ستد قنینه
در باطیه جان کنان فرو ریخت
نالان چو کبوتری که از حلق
خون در لب بچگان فرو ریخت
گوئی که مسیح مرغ جان ساخت
وز دم ببرش روان فرو ریخت
سرخاب رخ فلک ده از می
گو آبله از رخان فرو ریخت
از جرعه زمین چو آسمان کن
چون گوهر آسمان فرو ریخت
صبح از نم ژاله اشک داود
بر مرغ زبور خوان فرو ریخت
در دری ابر خاطر من
پیش قزل ارسلان فرو ریخت
اسکندر نامجوی گیتی
کیخسرو کامران دولت
تاج گهر آسمان برانداخت
زرین صدف از نهان برانداخت
روز آمد و کعبتین بی‌نقش
زان رقعهٔ اختران برانداخت
تا یافت محک شب از سپیدی
صراف فلک دکان برانداخت
گوئی خم صرع‌دار شد چرخ
کان زرد کف از دهان برانداخت
افعی زمردین بپیچید
مهره به سر زبان برانداخت
سرد است هوا هنوز خورشید
بر کوه دواج از آن برانداخت
اینک ز تنوره لشکر جن
بر لشکر دیو جان برانداخت
گوئی شرری که جست از انگشت
هندو به هوا سنان برانداخت
مریخ چو با زحل درآمیخت
پروین سهیل‌سان برانداخت
طاوس غراب‌خوار هر دم
گاورس ز چینه‌دان برانداخت
در خرگه دوخت روبه سرخ
چون سوزن بی‌کران برانداخت
گوئی که دوباره تیر خونین
نمردود به آسمان برانداخت
یا تاج زر از سر شه زنگ
تیغ قزل ارسلان برانداخت
تاج سر و گوهر سلاطین
بل گوهر تاج از آن دولت
مجلس به دو گلستان بر افروز
دیده به دو دلستان برافروز
یک شب به دو آفتاب بگذار
یک دل به دو عشق دان برافروز
ساقی دو طلب قدح دو بستان
بزم دل ازین و آن برافروز
از لالهٔ آن و سوسن این
در سینه دو بوستان برافروز
هست از حجر و شجر دو آتش
زان دیده وز آن رخان برافروز
در سوختهٔ شب از دو آتش
یک شعله زن و جهان برافروز
چون صبح و شفق دو جام درخواه
شب چون دل عاشقان برافروز
بر روی دو مه که چون دوصبحند
تا وقت دو صبح جان برافروز
با چار لب و دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز
خاشاک دو رنگ روز و شب را
آتش زن و در زمان برافروز
چون روز رسد دو روزن چشم
ز آن خوانچهٔ زرفشان برافروز
خوانچه کن و از دومی زمین را
چون خوانچهٔ آسمان برافروز
دل عود کن و دو دیده مجمر
پیش قزل ارسلان برافروز
سردار ملوک هفت اقلیم
روئین‌تن هفت‌خوان دولت
راز زمی آسمان برافکند
بنیاد دی از جهان برافکند
نوروز دو اسبه یک سواری است
کسیب به مهرگان برافکند
از پشت سیاه زین فرو کرد
بر زردهٔ کامران برافکند
سلطان یک اسبه سایهٔ چتر
بر ماهی آسمان برافکند
ماهی چو صدف گرش فرو خورد
چون یونسش از دهان برافکند
پرواز گرفت روز و بر شب
تب‌های دق از نهان برافکند
چون روز کشید دهرهٔ عدل
شب زهرهٔ خون‌فشان برافکند
گوئی صف آقسنقر آواز
بر خیل قراطغان برافکند
ابر آمد و چون گوزن نالید
بر کوه لعاب از آن برافکند
گرچه کفن سپید یک چند
بر سبزهٔ مرده‌سان برافکند
باد آن کفن سپید برداشت
بس سندس و پرنیان برافکند
بر چادر کوه گازر آسا
از داغ سیه نشان برافکند
بر کتف جهان ردای نوروز
فر قزل ارسلان برافکند
چون حیدر خانه‌دار اسلام
شاهنشه خاندان دولت
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم
چند از دل و دل که در دو عالم
یک دلدل دل روان ندیدم
صد قافلهٔ وفا فرو شد
یک منقطع از میان ندیدم
سر نامهٔ روزگار خواندم
عنوان وفا بر آن ندیدم
بیداد به دشمنان نکردم
و انصاف ز دوستان ندیدم
چون طفل که هشت ماهه زاید
می بگذرم و جهان ندیدم
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم
از خشمگنی کز آسمانم
ماه نو از آسمان ندیدم
چون سگ به زبان جراحت خویش
می‌شویم و مهربان ندیدم
هرچند جراحت از زبان است
مرهم به جز از زبان ندیدم
چون عیسی فارغم که با خود
جز سوزن سوزیان ندیدم
چون سوزن اگر شکسته گشتم
جز چشم وسری زیان ندیدم
از دام دورنگی زمانه
خاقانی را امان ندیدم
عادل‌تر خسروان عالم
الا قزل ارسلان ندیدم
چون عدل سپاهدار اسلام
چون عقل نگاهبان دولت
از عشوهٔ آسمان مرا بس
وز چاشنی جهان مرا بس
آن پرده و این خیال بازی است
از زحمت این و آن مرا بس
زین ابلق روزگار دیدن
بر آخور آسمان مرا بس
در دخمهٔ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه‌بان مرا بس
بر بی‌نمکی خوان گیتی
این چشم نمک‌فشان مرا بس
دل ندهد و جان ستاند ایام
زین ده دل و جان‌ستان مرا بس
موقوف روانم و روان هیچ
زین هودج ناروان مرا بس
بیم سرم از سر زبان است
این درد سر زبان مرا بس
تا درد سرم فرو نشاند
این اشک گلاب سان مرا بس
رنجور نفاق دوستانم
ز آمیزش دوستان مرا بس
با صورت خلوه، جلوه کردم
این شاهد غم نشان مرا بس
خاقانی را سخن همین است
کز گفتن جان و جان مرا بس
چرخ ار ندهد قصاص خونم
عدل قزل ارسلان مرا بس
جمشید زمانه شاه مغرب
اقطاع ده جهان دولت
ای دل به نوای جان چه باشی
بی‌برگ و نوا نوان چه باشی
تاری است روان گسسته ده‌جای
چندین به غم روان چه باشی
لوح ازل و ابد فرو خوان
بنگر که تو زین و آن چه باشی
آینده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در میان چه باشی
بر خوان فلک جز این دو نان نیست
آتش خور این دو نان چه باشی
جز آتش خور گرت خورش نیست
در مطبخ آسمان چه باشی
روئین دژت ار گشادنی نیست
در محنت هفت‌خوان چه باشی
با عبرت گورخانهٔ جان
در عشرت گورخان چه باشی
با این همهٔ کرهٔ جهانی
جز در رمهٔ جهان چه باشی
تقویم مهین حکم شش روز
امروز تویی نهان چه باشی
هر سال چو پنج روز تقویم
گم بودهٔ بی‌نشان چه باشی
از کیسهٔ سال و مه چو آن پنج
دزدیدهٔ رایگان چه باشی
خاقانی عاریه است عمرت
از عاریه شادمان چه باشی
گردانهٔ لطف خواهی الا
مرغ قزل ارسلان چه باشی
استاد سرای اوست تقدیر
استاده بر آستان دولت
عزمش گره گمان گشاید
حزمش رصد زمان گشاید
با قوت عزم او عجب نیست
گر چنبر آسمان گشاید
هر عقدهٔ جوز هرکه مه راست
رمحش به سر سنان گشاید
بند دم کژدم فلک را
زان نیزهٔ مارسان گشاید
خضر الهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه به امتحان گشاید
دریا چو نمک ببندد از سهم
چون لشکر شاه ران گشاید
وز بس دم دی مهی عدو را
بز چهره نمک‌ستان گشاید
رانده است منجم قدر حکم
کفاق شه کیان گشاید
حصنی است فلک دوازده برج
کاقبال خدایگان گشاید
هر عقده که روزگار بندد
دست شه کامران گشاید
وز گرد مصاف روی نصرت
شاهنشه شه‌نشان گشاید
یعنی که نقاب شهربانو
فاروق عجم‌ستان گشاید
ابخاز که هست ششدر کفر
گرزش به یکی زمان گشاید
روئین دژ روس را علی روس
تیغ قزل ارسلان گشاید
چرخ است کبودهٔ به داغش
افشرده به زیر ران دولت
سندان به سنان چنان شکافد
چون صور که آسمان شکافد
گر تخت کیان زند به توران
جیحون به سر بنان شکافد
دیدی که شکاف مصطفی ماه
او خورشید آنچنان شکافد
گر نیل روان شکافت موسی
او دریای دمان شکافد
چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد
چون تیغ زند سر پلنگان
همچون سم آهوان شکافد
بس سینه که چون زبان افعی
زان تیغ نهنگ‌سان شکافد
شمشیر دو قطعتش به یک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد
گر تیغ علی شکافت فرقی
او البرز از سنان شکافد
چاکر به ثنا زبان کند موی
تا موی به امتحان شکافد
بکران بهشت جعد سازند
زان موی که این زبان شکافد
آه از دل پر زنم چو پسته
کز پری دل دهان شکافد
دریای سخن منم اگرچه
هرکس صدف بیان شکافد
امروز منم زبان عالم
تیغ تو شها زبان دولت
بی‌حکم تو آسمان نجنبد
بر اسب قضا عنان نجنبد
از گوشهٔ چار بالش تو
اقبال به سالیان نجنبد
مسجود زمین و آسمان است
تخت تو که از مکان نجنبد
یعنی که به عرش و کعبه ماند
چون کعبه و عرش از آن نجنبد
بی‌عزم تو رایض فلک را
رگ در تن مرکبان نجنبد
مهماز ز پای عزم بگشای
تا ابلق آسمان نجنبد
عدل تو اساس شد جهان را
تا مسمار جهان نجنبد
لنگی است صلاح پای لنگر
تا کشتی سر گران نجنبد
چون حیدر ذوالفقار برکش
تا چرخ جهودسان نجنبد
افیون لب فتنه را چنان ده
کز خواب به امتحان نجنبد
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحهٔ زمان نجنبد
لال است عدوت گرچه اه گفت
کز گفتن اه زبان نجنبد
بی‌مدحت تو کلید گفتار
اندر غلق دهان نجنبد
پیشت کند آسمان زمین بوس
کای درگهت آسمان دولت
چتر ظفرت نهان مبینام
بی‌رایت تو جهان مبینام
پرواز همای بختت الا
بر کرکس آسمان مبینام
ماوی گه جیفهٔ حسودت
جز سینهٔ کرکسان مبینام
در سرسام حسد عدو را
دردی است که نضج آن مبینام
چون شمع و قلم به صورت او را
جز زرد و سیه زبان مبینام
بر منشور کمال طغرا
الا قزل ارسلان مبینام
بی‌جلوهٔ سکهٔ قبولت
یک نقد هنر روان مبینام
بر سکهٔ ملک و خاتم دین
جز نام تو جاودان مبینام
بر قلهٔ نه حصار مینا
جز قدر تو دیدبان مبینام
همچون هرمان حصار عمرت
محتاج به پاسبان مبینام
بر ملکت مصر و قاهره هم
جز قهر تو قهرمان مبینام
زین دزد صفیر زن که چرخ است
نقبیت به باغ جان مبینام
بی‌مدحت تو به باغ دانش
یک مرغ صفیرخوان مبینام
صدر تو که کعبهٔ معالی است
جز قبلهٔ انس و جان مبینام
تا دیدهٔ خصم را بدوزی
جز تیز تو در کمان مبینام
لطف ازلیت پاسبان باد
شمشیر تو پاسبان دولت
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی
آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان
و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان
زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند
گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست و بی‌نشان است آنچنان
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین
ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان
جان بر او پاشم که تا جان با من است او بی‌من است
و این چنین بهتر زیم کالحق زیان است آنچنان
گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم
جسته‌ام جائی سزایت آستان است آنچنان
بر در من بگذرد بیند مرا در خاک و خون
با رقیب از طنز گوید کاین فلان است آنچنان
او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست
من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان
حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست
ملجا جان من و صدر من و استاد من
یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه
در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه
در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی
کاین چه بی‌آبی است چندین و آن چه آب است آن همه
خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش
آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه
چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را
قصد دلها می‌کند یعنی کباب است آن همه
شحنهٔ وصلش خراج از عالم جان برگرفت
جای دیگر شد که می‌داند خراب است آن همه
گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک
خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه
تشنهٔ وصلم مرا آن وعده‌های کژ که داد
کی کند سیری که می‌دانم سراب است آن همه
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه
از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست
از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه
صاحب و مالک رقاب دودهٔ آزادگان
کستان بوس در او شد دل آزاد من
سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند
من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند
گر به جان فرمان دهی فرمانت را گردن نهم
پیش تو گر تو توی گردن کشان گردن کشند
غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت
سایه‌ای مانده است مگر این کین ز پیراهن کشند
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند
دیدهٔ من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند
خانه‌ها تاری شود چون پرده بر روزن کشند
با خسان درساختی تا بر در و در بزم تو
من غم هجران کشم و ایشان می روشن کشند
نیکویی کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا
درد زی عاشق دهند و صاف با دشمن کشند
هر زمان در کوی تو خاقانی آسا عالمی
آستین بر جان فشانند و کفن در تن کشند
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند
نایب ادریس عثمان عمر کز فر او
حل و عقد عیسوی دارد حیات آباد من
دیده خون افشان و لب آتش‌فشان است از غمت
والحق ار انصاف خواهی جان آن است از غمت
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت
هر زمان گوئی ز عشق من به جان پرداختی
این سخن باشد مرا پروای جان است از غمت
از گلستان رخت باری مرا گر هیچ نیست
مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت
زعفران شادی فزاید وین بتر کاندوه من
دور از آن رخ زین رخ چون زعفران است از غمت
محنت اندر سینهٔ من ره ندانستی کنون
شاهراه سینهٔ من ناردان است از غمت
از لبت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانی است دانم جان فشان است از غمت
هم نبخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک
حال من در دست مجلس داستان است از غمت
آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود
مدح این استاد من، دین من و استاد من
کلک او قصر مکارم می‌طرازد هر زمان
نام او چتر معالی می‌فرازد هر زمان
گرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم
کآسمان در پرده کارش می‌طرازد هر زمان
چشم زخمی را که دید اقبال‌ها بیند چنانک
قدر او بر چشمهٔ خورشید تازد هر زمان
خاک بر سر می‌کند گردون ز دستش کو چرا
تختهٔ خاک از سر کیوان نسازد هر زمان
ز این خطر کو خاک را دادست خاک از کبریا
بر سه عنصر تا قیامت می‌بنازد هر زمان
حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است
نیست آتش را محل کهن گدازد هر زمان
چون بنانش سوی کلک آید بدان ماند همی
کآفتاب چرخ سوی حوت یازد هر زمان
زان نوازش‌ها کزو دارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می‌نوازد هر زمان
تازه رویان آفرینم ز آفرین او چنانک
با رخ هر یک زمانه عشق بازد هر زمان
نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من
حکم صد ساله توان دیدن ز یک تقویم او
طفل یک روزه مجسطی گیرد از تعلیم او
تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
آن دو پیر نحس رحلت کرده‌اند از بیم او
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او
باز دیدم در همه علمی نظیرش نیست کس
در همه اقلیم‌ها نی در یکی اقلیم او
کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی
مرتبت بفزود اسمعیل را تسلیم او
مشتری دیده نه‌ای، رویش نگر گوئی کسی
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او
ظاهر است انسابش از کافی عمر درگیر و رو
می‌شمر تا قد سلف عثمان و ابراهیم او
عیسوی دم باد و احمد دیم و چشم حادثات
در شکر خواب عروسان از دم از دیم او
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او
چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن
کآسمان آمین کند وقت مبارک باد من
ترک‌تاز غمزهٔ تو غارت از جان درگرفت
رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت
روزگاری روزگار از فتنه‌ها آسوده بود
زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو
دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت
ماتم دل‌ها عروسی بود ما را پیش ازین
تا درآمد شحنه‌ای غم غارت جان درگرفت
ناله‌ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
ای عفی‌الله در تو گوئی ذره‌ای ز آن درگرفت
از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند
وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت
گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون می‌رهی
چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت
دل که از درگاه تو محروم شد محروم‌وار
رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من
خاک پایت دیده‌ها را روشنایی می‌دهد
هر سحر بوی تو با جان آشنایی می‌دهد
کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن
هرکه را این بشکند آن مومیایی می‌دهد
باز خون‌ها خورده‌ای کالوده می‌بینم لبت
من چه گویم خود لبت بر تو گوایی می‌دهد
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار
تا چراغ عمر قدری روشنایی می‌دهد
از پی دریوزهٔ وصل آمدم در کوی تو
چون کنم چون بخت روزی از گدایی می‌دهد
یک دمی تا می‌زیم در هجر و امید وصال
گه کلاهم می‌برد گه پادشاهی می‌دهد
گر مرا محنت گیائی می‌دهد از باغ عشق
در شک افتم کن مرا دولت کیایی می‌دهد
جان خاقانی به رشوت می‌دهم ایام را
گر مرا زین روز غم روزی رهایی می‌دهد
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فر مدحش آیت معجز نمایی می‌دهی
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۶ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان
خندهٔ سر به مهر زد دم صبح
الصبوح ای حریف محرم صبح
ناف شب سوخت تف مجمر روز
گوی زر یافت جیب ملحم صبح
به سر تازیانهٔ زرین
شاه گردون گرفت عالم صبح
صبح شد مریم، آفتاب مسیح
قطرهٔ ژاله اشک مریم صبح
طاس زرین کش آفتاب آسا
کآفتاب است طاس پرچم صبح
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح
سیم کش بحر کش ز کشتی زر
خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح
عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ
کم زن عشق باش و گو کم صبح
از تن عقل پنج یک برگیر
سه یکی خور به روی خرم صبح
ید بیضای آفتاب نگر
زر فشان ز آستین معلم صبح
که آسمان پیش شه به نوروزی
در جل زر کشید ادهم صبح
بوالمظفر خدایگان ملوک
ملک بخش و ظفرستان ملوک
برقع صبح چون براندازند
کوه را خلعه در سر اندازند
بر درند از صبا مشیمهٔ صبح
طفل خونین به خاور اندازند
ترک سبوح گفته وقت صبوح
عابدان سبحه‌ها دراندازند
نوعروسان حجلهٔ نوروز
نورهان زر و زیور اندازند
ز آن مربع نهند منقل را
تا مثلث در آذر اندازند
قفس آهنین کنند و در او
مرغ یاقوت پیکر اندازند
در مشبک دریچه پنداری
کافتاب زحل خور اندازند
یا در آن خانهٔ مگس گیران
سرخ زنبور کافر اندازند
بر لب خشک جام رعنا فش
عاشقان بوسهٔ تر اندازند
گرچه میران لشکرند همه
جرعه بر میر لشکر اندازند
چون همه جان شوند چون می و صبح
جان به شاه مظفر اندازند
سر سامانیان و تاج کیان
ملک ابن الملک میان ملوک
ساقیا توبه را قلم درکش
بر در میکده علم برکش
زهد را بند آهنین بر نه
عقل را میل آتشین درکش
خانهٔ دل سبیل کن بر می
رقم لایباع بر در کش
جان سگ طوق دار مجلس توست
هم تو داغ سگیش بر سرکش
گر به دل قانعی دو اسبه درآی
ور به جان خشندی خر اندر کش
خود پرستی چو حلقه بر در نه
بی‌خودی را چو حله در برکش
گر نه‌ای زهر، سینه کمتر سوز
ور نه‌ای دهر، کینه کمتر کش
دست گیر آفتاب را چون صبح
در سماع خوش قلندر کش
روز و شب چون خط مزور نیست
خیز و خط بر خط مزور کش
پیش دریا کشی چو خاقانی
یاد شه گیر و کشتی زر کش
افسر خسروان جلال الدین
ظل حق آفتاب جان ملوک
ترک من کآفتاب هندوی توست
عید جان‌ها هلال ابروی توست
جوجو از زر منم در آن بازار
که ترازوش زلف جادوی توست
جو زرین چه سنجدت که به نقد
قرص خورشید در ترازوی توست
پیش چشمت خیال هستی من
سایهٔ موی بند گیسوی توست
از فلک زخم‌هاست بر دل من
کنهم از دستبرد نیروی توست
نکنم مرهم جراحت خویش
کن جراحت به مهر بازوی توست
نالش از آسمان کنم نی نی
کآسمان هم به نالش از خوی توست
پهلو از من تهی مکن که مرا
پهلوی چرب هم ز پهلوی توست
وصل و هجرت مرا یکی است از آنک
درد تو هم مزاج داروی توست
جان سپند تو ساخت خاقانی
چکند چشم عالمی سوی توست
لؤلؤ افشان تویی به مدحت شاه
عقد پروین بهای لولوی توست
حرز امت سپاهدار عجم
کهف ملت، نگاهبان ملوک
زخم هجرت میان جان بگسست
مدد مرهم از میان بگسست
از همه تا همه دلی که مراست
به همه دل امید جان بگسست
بر سر کویت از درازی راه
مرکب ناله را عنان بگسست
جور تو حلقهٔ جهان بگرفت
رفت و زنجیر آسمان بگسست
کشتهٔ صبرم آشکارا سوخت
رشتهٔ جانم از نهان بگسست
پیش خاک در تو چشم از در
صد طویله به رایگان بگسست
نفس من ز درد همنفسان
چند نوبت به یک زمان بگسست
بر سر چاه بختم آمد چرخ
مدد جوی عمر از آن بگسست
آب خون کرد و چاه سر بگرفت
دلو بدرید و ریسمان بگسست
دست خون ماند با تو خاقانی
طمع هستی از جهان بگسست
جوشن چرخ را به تیر ضمیر
در ثنای خدایگان بگسست
شهریار فلک غلام که هست
هر غلامیش پهلوان ملوک
لعلت از خنده کان همی ریزد
دل بر آن لعل جان همی ریزد
چون بخندی خبر دهد دهنت
که سها اختران همی ریزد
دست بالاست کار تو که فلک
زیر پایت روان همی ریزد
نیزه بالاست خون ز غمزهٔ تو
که به مشکین سنان همی ریزد
آسمان هم ز جور تو چون من
خاک بر آسمان همی ریزد
نه از آن طیره‌ام که طرهٔ تو
خون من هر زمان همی ریزد
لیک از آن در خطم که از خط تو
نافه‌ها رایگان همی ریزد
به چه زهره زبان حدیث تو کرد
کب رویم زبان همی ریزد
چشم من شد گناه شوی زبان
کب سوی دهان همی ریزد
ابر خون‌بار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد
صدف خاطرش جواهر نطق
بر سر اخستان همی ریزد
خانه زادند و بندهٔ در شاه
خانه داران خاندان ملوک
جوشن سرکشی ز سر برکش
تیر هجرانم از جگر برکش
یا فرو بر تنم به آب عدم
یا دلم ز آتش سقر برکش
رگ جانم گشاده گشت ببند
پیشتر نوک نیشتر برکش
موج خون منت به کعب رسید
دامن حله بیشتر برکش
بوسه‌ای کردم آرزو، گفتی
که ترازو بیار و زر برکش
زر ندارم ولیک جان نقد است
شو بها بر نه و شکر برکش
گر بدان کفه زر همی سنجی
جان بدین کفهٔ دگر برکش
دامن دوست گیر خاقانی
وز گریبان عشق سر برکش
رایت نطق را عرابی وار
بر در کعبهٔ ظفر برکش
از پی محرمان کعبهٔ شاه
آبی از زمزم هنر برکش
صلتش بزم هشت خوان بهشت
صولتش رزم هفت‌خوان ملوک
جو به جو جور دلستان برگیر
دل جوجو شده ز جان برگیر
به گمان یوسفیت گم شده بود
یوسفت گرگ شد گمان برگیر
بر سر خوان زندگی خورشت
چون جگر گوشه‌ای است خوان برگیر
نیست در حلقهٔ جهان یک اهل
پای اهلیت از میان برگیر
اهل دل کس نیافت ز اهل جهان
برو ای دل دل از جهان برگیر
دو به دو با حریف جان بنشین
یک به یک غدر آسمان برگیر
بس خراب است لهو خانهٔ دهر
به نگه عمر ز آسمان برگیر
بر در نقب این خرابه تو را
تا نگیرند نقب از آن گیر
گل انصاف کار خاقانی
خسک از راه دوستان برگیر
چون منوچهر خفته در خاک است
مهر ازین شوم خاکدان برگیر
میوهٔ دولت منوچهر است
اخستان افسر کیان ملوک
دل به گرد زمانه می نرسد
مرغ همت به دانه می نرسد
از زمانه چه آرزو خواهم
که به نقش زمانه می نرسد
پیشگاه مراد چون طلبم
که به من آستانه می نرسد
جان دو اسبه دوان پی دل و عمر
به یکی زین دوگانه می نرسد
من چو هندو نیم مرا از بخت
طرب زنگیانه می نرسد
آه کز چرخ آه یاوگیان
ناوکی بر نشانه می نرسد
غرقهٔ خون هزار کشتی هست
که یکی بر کرانه می نرسد
نسیه بر نام روزگار نویس
ز آن که نقد از خزانه می نرسد
میوه آن به که آفتاب پزد
سایه پرورد خانه می نرسد
پر بریده است مرغ خاقانی
ز آن سوی آشیانه می نرسد
شمع اقبال شه چنان افروخت
که فلک بر زبانه می نرسد
صولت جان ربای او بربود
گوی دولت ز صولجان ملوک
عدل او زهرهٔ ستم بشکافت
بذل او نافهٔ کرم بشکافت
ظلم را چون هدف جگر بدرید
بخل را چون صدف شکم بشکافت
قهرش از بهر قطع نسل عدو
رحم مادر عدم بشکافت
بختش انگشتری ودیعت داد
ماهی از بهر آن شکم بشکافت
آسمان نبوت ار مه را
چون گریبان صبح دم بشکافت
تیغ شه زهرهٔ زحل بدرید
جگر آفتاب هم بشکافت
تیغ او دست موسوی است از آنک
نیل را چون سر قلم بشکافت
ای چراغ یزیدیان که دلت
چون علی خیبر ستم بشکافت
تارک ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت
بر شکافی دماغ خصم چنانک
ناف سهراب روستم بشکافت
جز به نام تو داغ بر ران نیست
مرکب بخت زیر ران ملوک
روضهٔ آتشین بلارک توست
باد جودی شکاف ناوک توست
تخت جمشید و تاج نوشروان
آرزومند پای و تارک توست
بخت تو کودک و عروس ظفر
انتظار بلوغ کودک توست
ملک الموت مال و عیسی حال
بذل بسیار و حرص اندک توست
مشتری چک نویس قدر تو بس
که سعادت سجل آن چک توست
با یتیمی چو مصطفی می‌ساز
چه کنی جبرئیل اتابک توست
در جهان مالک جهان سخن
مادح حضرت مبارک توست
شد عطارد به نطق صد یک او
چون به خلق آفتاب صد یک توست
گر بمانم ز آستان تو دور
عار دارم ز آستان ملوک
چون تو گردون سریر نتوان یافت
چون من اختر ضمیر نتوان یافت
آفتابی و جز به درگاهت
اختران را مسیر نتوان یافت
جز به صدرت عیار دانش را
ناقدان بصیر نتوان یافت
گفتی از رسم سی هزار درم
کم ز سی نیزه‌گیر نتوان یافت
لیک از صد هزار نیزه و تیر
این قلم را نظیر نتوان یافت
سخن این است ناگزیر جهان
عوض ناگزیر نتوان یافت
تا چو تیغم به زر نیارائی
خاطرم را چو تیر نتوان یافت
چشمهٔ خاطر است سنگ انبار
آب از او خیر خیر نتوان یافت
بلبلی را که سینه بخراشی
از دم او صفیر نتوان یافت
قلمی را که موی در سر ماند
کار ساز دبیر نتوان یافت
خانهٔ پیرزن که طوفان برد
در تنورش فطیر نتوان یافت
پدرت دیده‌ای که چون می‌داشت
ساحری را که شد زبان ملوک
در کمال تو چشم بد مرساد
نرسد در تو چشم و خود مرساد
بر رکاب فلک جنیبت تو
آفتی کز فلک رسد، مرساد
دختر بخت را جز از در تو
بر فلک بانگ نامزد مرساد
آن که عمرت هزار سال نخواست
روزش از یک به ده، به صد مرساد
بر امید کلاه دولت تو
حاسدان را قبا نمد مرساد
دشمنت را که جانش معدوم است
حال بد جز به کالبد مرساد
ز ابلق چار کامهٔ شب و روز
ران یک رانت را لگد مرساد
جیفهٔ دشمنان جافی تو
از زبانی به دام و دد مرساد
صدر عالیت کعبهٔ خرد است
رخنه در کعبهٔ خرد مرساد
این دعا ورد جان خاقانی است
کای ملک ز آسمانت بد مرساد
صولتت باد سایه دار ظفر
دولتت باد دایگان ملوک
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۷ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان
جو به جو راز جهان بنمود صبح
مشک جو جو از دهان بنمود صبح
صبح گوئی زلف شب را عاشق است
کز دم عاشق نشان بنمود صبح
در وداع شب همانا خون گریست
روی خون آلود از آن بنمود صبح
جام فرعونی خبر ده تا کجاست
کاتش موسی عیان بنمود صبح
مرغ تیز آهنگ لختی پر فشاند
چون عمود زرفشان بنمود صبح
قفل رومی برگرفت از درج روز
چون کلید هندوان بنمود صبح
بر سماع کوس و بر رقص خروس
خرقه بازی در نهان بنمود صبح
نافهٔ شب را چو زد سیمین کلید
مشک تر در پرنیان بنمود صبح
بر محک شب سپیدی شد پدید
چون عیار آسمان بنمود صبح
تا برآرد یوسفی از چاه شب
دلو سیمین ریسمان بنمود صبح
در کمین شرق زال زر هنوز
پر عنقا دیدبان بنمود صبح
حلقه دیدستی به پشت آینه
حلقهٔ مه همچنان بنمود صبح
گوئی اندر بر حمایل چرخ را
خنجر شاه اخستان بنمود صبح
سام کیخسرو مکان در شرق و غرب
خضر اسکندر نشان در شرق و غرب
صبح خیزان وام جان درخواستند
داد عمری ز آسمان درخواستند
پیش کان قرا شود سبوح خوان
در صبوح عیش جان در خواستند
در مناجاتی که سرمستان کنند
جرم آن سبوح خوان در خواستند
نازنینانی که دیر آگه شدند
زود جام زرفشان درخواستند
چون به خوابی صبح ازیشان فوت شد
روز را رطل گران درخواستند
گر قدح‌های صبوحی شد ز دست
هم به رطلی عذر آن درخواستند
چون نهنگان از پی دریا کشی
ساغر کشتی نشان درخواستند
کوه زهره عاشقانند این چنین
کآتشین دریا چنان درخواستند
از زکات جرعهٔ دریاکشان
مفلسان گنج روان درخواستند
جور خواران را جهان انصاف داد
کز خود انصاف جهان درخواستند
ساقیان نیز از پی یک بوس خشک
با زر تر نقد جان درخواستند
چون کناری را بها گفتیم چند
صد بهای کاویان درخواستند
چرخ و انجم بر طراز روز نو
کنیت شاه اخستان درخواستند
بوالمظفر ظل حق چون آفتاب
مالک الملک جهان در شرق و غرب
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زند خوان یاد آورید
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورد
خفتگان را در صبوح آگه کنید
پیل را هندوستان یاد آورید
دانهٔ مرغ بهشتی در دهید
مرغ جان را ز آشیان یاد آورید
بر شما بادا که خون رز خورید
خاکیان را در میان یاد آورید
خوان نهید و خوانچهٔ مستان کنید
بی‌خودان را زیر خوان یادآورید
چون ز جرعه خاک را رنگی دهید
هم به بوئی ز آسمان یاد آورید
خاص را در آستین جا کرده‌اید
عام را بر آستان یاد آورید
کعبتین را گر سه شش خواهید نقش
نام رندان بر زبان یادآورید
دوستان تشنه لب را زیر خاک
از نسیم جرعه دان یاد آورید
در شبستان چون زمانی خوش بوید
از شبیخون زمان یادآورید
روز شادی را شب غم درقفاست
چون در این باشید از آن یاد آورید
جام زر افشان به خاقانی دهید
خاطرش را درفشان یاد آورید
راویان را بر زبان تهنیت
مدحت شاه اخستان یاد آورید
کسری اسلام، خاقان کبیر
خسرو سلطان نشان در شرق و غرب
راز مستان از میان بیرون فتاد
الصبوح آواز آن بیرون فتاد
ساقی از قیفال خم می‌راند خون
طشت زرین ز آسمان بیرون فتاد
زاهد کوه آستینی برفشاند
ز او کلید خمستان بیرون فتاد
صوفی قرا کبودی چاک زد
ساغریش از بادبان بیرون فتاد
باد، دستار مؤذن در ربود
کعبتینی از میان بیرون فتاد
سبحه در کف می‌گذشتم بامداد
بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد
مصحفی در بر حمایل داشتم
می فروشی از دکان بیرون فتاد
بند زر از مصحفم در وجه می
بستد و راز نهان بیرون فتاد
پشت خم در خم شدم وز درد خام
خوردم و هوش از روان بیرون فتاد
یک نشان از درد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد
دشمنان بیرون ندادند این حدیث
این حدیث از دوستان بیرون فتاد
جور می‌کش همچنین خاقانیا
خاصه کانصاف از جهان بیرون فتاد
کشتی بهروزی از دریای غیب
بر در شاه اخستان بیرون فتاد
چار ملت را سوم جمشید دان
بل دوم مهدیش خوان در شرق و غرب
کوس را دیدی فغان برخاسته
بانگ مرغان بین چنان برخاسته
اختران آبله مانند را
از رخ گردون نشان برخاسته
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته
روز چون رخسار ترکان از کمال
خال نقصان از میان برخاسته
مجلس از جام و تنوره گرم و خوش
باد و آتش زاین و آن برخاسته
آتش از انگشت بین سر بر زده
روم از هندوستان برخاسته
نغمهٔ مطرب شده چون نفخ صور
تا قیامت در جهان برخاسته
می چو عیسی و ز رومی ارغنون
غنهٔ انجیل‌خوان برخاسته
گوش بربط تا به چوب انباشته
ناله‌ش از راه زبان برخاسته
نای بی‌گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته
چنگ بین چون ناقهٔ لیلی وز او
بانگ مجنون هر زمان برخاسته
بهر دستینه رباب از جام و می
زر و بسد رایگان برخاسته
لحن زهره بر دف سیمین ماه
بر در شاه اخستان برخاسته
رایت و چتر جلال الدین سزد
صبح و شام آسمان در شرق و غرب
آن نه زلف است آنچنان آویخته
سلسله است از آسمان آویخته
سلسله گر بهر عدل آویختند
بهر ظلم است او چنان آویخته
حلقهٔ گوشت چو عیاران به حلق
زیر زلفت بین نهان آویخته
در سر زلف گنه کارت نگر
بی‌گناهان را روان آویخته
تا سرینت با میان درساخته است
کوهی از مویی روان آویخته
دل که با بار غمت پیوست، هست
مویی از کوه گران آویخته
هر زمان یاسج زنان صیاد وار
آئی از بازو کمان آویخته
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته
عنبرین دستارچه گرد رخت
طوق غبغب در میان آویخته
فتنه در فتراک تو بسته عنان
داد خواهان در عنان آویخته
ای به موئی آسمان را از جفا
بر سر من هر زمان آویخته
در تو آویزم چو مویی کز غمت
شد به مویی کار جان آویخته
جور بس کن خاصه چون کسری به عدل
شاه زنجیر امان آویخته
برق تیغش دیدبان در ملک و دین
ابر جودش میزبان در شرق و غرب
نامرادی را به جان در بسته‌ام
خدمت غم را میان در بسته‌ام
عالمی پر تیر باران جفاست
بر حقم گر چشم جان در بسته‌ام
آمدم تسلیم در هرچه آیدم
دیدهٔ امید از آن در بسته‌ام
سر به تیغ دشمنان در داده‌ام
در به روی دوستان در بسته‌ام
روز هم‌جنسان فرو شد لاجرم
روزن دل ز آسمان در بسته‌ام
سایهٔ خود هم نبینم تا زیم
آن چنان چشم از جهان در بسته‌ام
تا دم من گوش من هم نشنود
سوی لب راه فغان در بسته‌ام
تا نیاید غور این غم‌ها پدید
گریه را راه نهان در بسته‌ام
هرچه خواهد چرخ گو می‌کن ز جور
کز مکن گفتن زبان در بسته‌ام
راز مرغان را سلیمانی نماند
پیش دیوان ز آن دهان در بسته‌ام
بر زبانم مهر مردان کرده‌اند
همچو طفلان گفت از آن در بسته‌ام
خاک در لب کرد خاقانی و گفت
در فروشی را دکان در بسته‌ام
همت از کار جهان برداشته
دل به شاه شه‌نشان دربسته‌ام
کمترین اقطاع سگبانان اوست
قندهار و قیروان در شرق و غرب
گر جهان شاه جهان می‌خواندش
آسمان هم آسمان می‌خواندش
مفخر اول بشر خوانش که دهر
مهدی آخر زمان می‌خواندش
ز آنکه شیطان سوز و دجال افکن است
آدم مهدی مکان می‌خواندش
ور صدائی آید از طاق فلک
هم فلک کیوان نشان می‌خواندش
آهن تیغش دل اعدا بخورد
مردم، آهن خای از آن می‌خواندش
دیده‌ای دندان که خاید استخوان
کادمی هم استخوان می‌خواندش
خطبهٔ مدحش چو برخواند آفتاب
مشتری حرز امان می‌خواندش
سکهٔ قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان می‌خواندش
تیغ شه ماند به لوحی کز دو روی
ملک محراب کیان می‌خواندش
نصرت نو زاده تا با تیغ اوست
چرخ طفل لوح‌خوان می‌خواندش
ابجد تایید بین کز لوح ملک
طفل نصرت چون روان می‌خواندش
رنگ جبریل است تیغش را که عقل
وحی پیروزی رسان می‌خواندش
خصم شه تا عدهٔ‌دار آرزوست
عاقل آبستن نشان می‌خواندش
در شب و روزش دو خادم روز و شب
جوهر این و عنبر آن در شرق و غرب
دست و شمشیرش چنان بینی به هم
کآفتاب و آسمان بینی به هم
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی به هم
از نهیبش در چهار ارکان خصم
چار طوفان هر زمان بینی به هم
آب خضر و نار موسی یافت شاه
عزم و حزمش زین و آن بینی به هم
شه سکندر قدر و اندر موکبش
خضر و موسی همعنان بینی به هم
حکم عزرائیل و برهان مسیح
در کف و تیغش عیان بینی به هم
دوست و دشمن را رضا و خشم او
عمر بخش و جان ستان بینی به هم
چون دو نفخ صور در خشم و رضاش
زهر و پازهر روان بینی به هم
خنجر سبزش چو سرخ آید به خون
حصرم و می را نشان بینی به هم
تا نه بس دیر از کمال عدل شاه
مصر و ری در شابران بینی به هم
از نسیم عدل او هر پنج وقت
چار ملت را امان بینی به هم
بر دعای دولتش در شش جهت
هفت مردان یک زبان بینی به هم
در ریاض عشرتش در هفت روز
هشت جنت نقل‌دان بینی به هم
کنیتش چون بشمری هر هشت حرف
نه فلک را حرز جان بینی به هم
خاص بهر لشکرش برساخت چرخ
ترک و هندو دیدبان در شرق و غرب
رمحش از طوفان نشان خواهد نمود
معجز نوح از سنان خواهد نمود
تیغ هندیش از مخالف سوختن
در خزر هندوستان خواهد نمود
بر ثبات دولت او تا ابد
جنبش عدلش نشان خواهد نمود
صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد
تیغ چون خور خون‌فشان خواهد نمود
سرخی شام آگهی داده است از آنک
روز خوشی در جهان خواهد نمود
شبروی کرده کلنگ آسا به روز
همچو شاهین کامران خواهد نمود
حلق خصمت در تثاوب جان دهد
کو تمطی بر کمان خواهد نمود
چون کمان و تیر شد نون والقلم
نشرهٔ فتح این و آن خواهد نمود
جوشن ناخن تنش بدخواه را
تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود
شاه موسی کف چو خنجر برکشد
زیر ران طوری روان خواهد نمود
خصم فرعونی نسب هم‌چون زنان
دو کدان در زیر ران خواهد نمود
پنبه کن ای جان دشمن ز آن تنی
کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود
سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب
کآتش مرگش عیان خواهد نمود
زله‌خوار تیغ و مور خوان اوست
وحش و طیر انس و جان در شرق و غرب
زیرکان کاسرار جان دانسته‌اند
علم جزوی ز آسمان دانسته‌اند
از رصدها سیزده سال دگر
خسف بادی در جهان دانسته‌اند
قرن‌ها را حکم پیشی کرده‌اند
تا قران‌ها در میان دانسته‌اند
در سر میزان ز جمع اختران
بیست و یک نوع از قران دانسته‌اند
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته‌اند
گرچه هفت اختر به یک جا دیده‌اند
جای کیوان بر کران دانسته‌اند
من یقین دانم که ضد آن بود
کاین حکیمان از گمان دانسته‌اند
حکمشان باطل‌تر است از علمشان
کاختران را کامران دانسته‌اند
هفت هارون بر در سلطان غیب
از چه‌سان فرمان روان دانسته‌اند
هفت بیدق عاجز شاه قدر
از چه‌شان لجلاج سان دانسته‌اند
عارفان اجرام را در راه امر
هفت پیک رایگان دانسته‌اند
کار پیکان نامه بردن دان و بس
پیک را کی نامه‌خوان دانسته‌اند
دفع این طوفان بادی را سبب
دولت شاه اخستان دانسته‌اند
خاک درگاهش به عرض مصحف است
جای سوگند کیان در شرق و غرب
شاه مغرب کامران ملک باد
آفتاب خاندان ملک باد
پیش او هر تاجداری همچو تاج
پشت خم بر آستان ملک باد
از پی طغرای منشور ظفر
تیر حکمش بر کمان ملک باد
خطی او همچو خط استوا
ناگزیر آسمان ملک باد
ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش
زاد سرو بوستان ملک باد
تا به جان بینند جنبش سایه را
سایهٔ بالاش جان ملک باد
بهر تعویذ سلاطین از ثناش
اسم اعظم در زبان ملک باد
کام بختش چون دعای مادران
در اجابت هم‌عنان ملک باد
از سر تیغش چو داغ تازیان
ران شیران را نشان ملک باد
بر زبان ملک چون نامش رود
آب حیوان در دهان ملک باد
از شعاع طلعتش در جام می
نجم سعدین در قران ملک باد
بس بقائم ریخت با عدلش جهان
کو چو قائم در جهان ملک باد
فضل یزدان در ضمان عمر اوست
عمر او هم در ضمان ملک باد
بخت بادش پاسبان و اسلام را
باس عدل پاسبان در شرق و غرب
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در وعظ و حسن تخلص به نعت پیغمبر اکرم و تخلص به مدح ناصر الدین ابراهیم
دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو
بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو
خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن
هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو
تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری
نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو
اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد
تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید
چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو
گر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو
تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آ، یک زخم پیکان شو
چو در جایی همه او باش و چون از جای بگذشتی
چه داری آرزو آن کن، چه بینی خوب‌تر آن شو
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو
تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو
ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو
وگر خواهی کز این منزل امان آن سرا یابی
امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو
رسول کائنات احمد، شفیع خلق، ابوالقاسم
جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم
به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن
چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن
به کوی عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را
به امر پادشا باید به صدر پادشا رفتن
هوا را راه ده لیکن نه آن راهی که دل خواهد
که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتن
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن
دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن
بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن
طریق عاشقی چبود؟ به دست بی‌خودی خود را
به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن
گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن
گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن
جرس وار ار تو را دردی است، تا کی ناله کردن
نجیب آسا گرت باری است، تا کی راه نارفتن
هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را
ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن
ز تو تا غایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله
چو راهی در میان داری که می‌باید تو را رفتن
اگر نه دشمن خویشی چه می‌باید همه خود را
درون‌سو شسته جان کندن برون‌سو ناروا رفتن
در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی
که ره پر لشکر جادوست نتوان بی‌عصا رفتن
به ترک نفس‌گوی از خاصهٔ عشقی که زشت آید
رفیق بولهب بودن، طریق مصطفی رفتن
مدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی، امام حضرت اعظم
اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک
شمار ره نمایان را قلم درکش که ماه اینک
نخست از عاشقی خود را به راه بی‌خودی گم کن
که خود ز آنجا ندا آید که ای گم گشته راه اینک
به سر بازی توان دیدن بساط بارگاه او
اگر داری سر این سر، در آن بارگاه اینک
سری چبود؟ برو درباز آندر کوی وصل او
سری را صد سراست و هر سری را صد کلاه اینک
تو را چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن
که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک
چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی
مترس از زحمت غوغا به میدان آی، شاه اینک
تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو
خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک
برون تاز اسب همت را، کجا بیرون ازین گنبد
وگر چرب آخورش خواهی هم آب و هم گیاه اینک
بیار آهی که چون از تنگنای لب رها گردد
تو را گویند بر کیوان نگر کایوان ماه اینک
ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر
که از رندان شاه دل سپاه اندر سپاه اینک
به غفلت گر ز خاقانی گناهی در وجود آمد
به استغفار آن خرده بزرگی عذر خواه اینک
حریف خاص اوادنی محمد کز پی جاهش
سر آهنگان کونینند سرهنگان درگاهش
شهنشاهی که درع شرع هم‌بالای او آمد
قدر دستی که فرق عرش نطع پای او آمد
ز درگاه قدم در تاخت تیغ و نطق همراهش
ازل دستور او گشت و ابد مولای او آمد
ملایک باروار و در لوای عصمت او شد
خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد
به دست لااله افکند شادروان الا الله
که توقیع رسول الله بر طغرای او آمد
تبارک خطبهٔ او کرد و سبحان نوبت او زد
لعمرک تاج او شد، قاب قوسین جای او آمد
کبوتر پردهٔ او داشت، سایه خیمهٔ او شد
زبان کشتهٔ پر زهر هم گویای او آمد
قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن
قدم پیمانهٔ نطق جهان پیمای او آمد
شب خلوت که موجودات بر وی عرضه کرد ایزد
جهان چون ذره‌ای در دیدهٔ بینای او آمد
مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان
که هر یک جدولی بوده است کز دریای او آمد
کنون جز ناصر الدین کیست کز بهر نیابت را
ز بعد چار تن در چار بالش‌های او آمد
سراندازی که تا بود از برای گردن ملت
نظام عقد شرع از کلک گوهر زای او آمد
امام شرع و سلطان طریقت ناصر الدین، آن
که تارایات او آمد نگون شد چتر بد دینان
ابو اسحق ابراهیم کاندر جنب انعامش
به یک ذره نمی‌سنجد سپهر و هفت اجرامش
بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آری
که نفس زندهٔ پخته است زیر ژندهٔ خامش
به طفلی بت شکست از عقل در بتخانهٔ شهوت
برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش
بلی در معجز و برهان براهیم این چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش
اگر دجال شکلی سنگ زد بر کعبهٔ جاهش
هم‌اکنون ز آفت گردون بگردد نقش ایامش
که بود آن کس که پیل آورد وقتی بر در کعبه
که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش
گرفتم کآتش ناب است قدح حاسدان در وی
چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش
من اندر طالعش دیدم سعادت‌ها و می‌دانم
که گر ادریس زنده استی همین گفتی در احکامش
چه باک ار یک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد
جهانی نو پدید آرد جهاندار از پی کامش
دریغا گنجهٔ خرم که اکنون جای ماتم شد
که از فر چنین صدری فراق افتاد فرجامش
اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود
گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش
نباتش هر زمانی از زبان حال می‌گوید
کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش
زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند
نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند
مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید
مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید
کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او
قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید
بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر
چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید
حسودان تو گرچه دیگ‌ها پختند، می‌دانم
که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید
حدیث و فعلشان بی‌حرف گویی صفر بر جانش
چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه می‌باید
عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من
مرا هم هدیه‌ای باید که هر یک روی بنماید
من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری
عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید
چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، می‌شایست
اگر تو سوی خاقانی فرستی نامه‌ای شاید
اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل می‌بارد
ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان می‌افزاید
به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو
اگر درعهد تو چون من سخن‌گویی پدید آید
سخن پیرایهٔ کهنه است و طبع من مطرا گر
مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در مدح خاقان کبیر جلال الدین والدنیا شروان شاه اخستان
خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را
گوئی به عود سوخته شستند دندان صبح را
یا نخل بندی کرد شب، زان خوشهٔ پروین رطب
کان صنعت نغز ای عجب کرده است خندان صبح را
گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران
بر سوک آن دامن تران درد گریبان صبح را
یا آه عاشق بود خود بر صبح سوزی نامزد
کان تیر آتش پاش زد بدرید خفتان صبح را
کو ساقی دریاکشان، کو ساغر دریا نشان
کز عکس آن گوهر فشان بینی صدف سان صبح را
دریاب عیش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم
کانگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را
مرد از دو رنگی طاق به، این رنگ‌ها بر طاق نه
هم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح را
با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان
کز کم حیاتی در جهان تنگ است میدان صبح را
بر روی صبح از ژاله خوی، خوی سرد بین بر روی وی
گوئی زدش زنبور دی چون دید عریان صبح را
بستان ز ساقی جام زر، هم بر رخ ساقی بخور
وقت دو صبح آن لعل‌تر در ده سه گردان صبح را
کیخسروانه جام می خون سیاوش رنگ وی
چون آتش کاوس کی کرده زر افشان صبح را
از جرعه ریز شاه بین، بر خاک عقد عنبرین
گوئی بدان عنبر زمین آلود دامان صبح را
فرمان ده اسلامیان، دارای دوران اخستان
عادلتر از بهرامیان، پرویز ایران اخستان
نزل صباحی پیش خوان تا حور برخوان آیدت
خون صراحی بیش ران تا نور در جان آیدت
ز آن سوی کوه است آفتاب از بوی می مست و خراب
از سر برآرد نیم خواب افتان و خیزان آیدت
در بزم عیش افروختن کوه از سماع آموختن
همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آیدت
چون رطل‌ها رانی گران خیل نشاط از هر کران
همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت
دل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسی طلب
یک نیمه گویا ای عجب یک نیمه بریان آیدت
هست این زمین را نه به نو کاس کریمان آرزو
یک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آیدت
چون جرعه‌ها رانی گران باری بهش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت
آن نازنینان زیر خاک افکندهٔ چرخ‌اند پاک
ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت
گر داد آزادی دهی قد خم کنی در خم جهی
ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آیدت
چون از نیازت بوی نه، کعبه پرستی روی نه
چون آبت اندر جوی نه، پل کردن آسان آیدت
تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داری دست رس
می گیر و صافی کن نفس، تا کفر ایمان آیدت
بگذار زهد بی‌نمک، هل تا فرود آید فلک
هر رخنه کید یک به یک، بر طاق ویران آیدت
بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت
بل کان شه اقلیم گر، اقلیم توران بخشدت
مجلس پری خانه شمر، بزم سلیمان بین در او
در صفه‌ها بستان نگر، صف‌های مرغان بین در او
کام قنینه خون فشان چون اشک داود از نشان
مرغ صراحی جان کنان داودی الحان بین در او
گر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نیست ره
در روی ساقی کن نگه صد باغ رضوان بین در او
ور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان
کوی بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بین در او
چون شد هوا سنجاب‌گون، گیتی فنک دارد کنون
در طارم آتش کن فزون روباه خزران بین در او
شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش هم‌نفس
چون ذروهٔ افلاک بس مریخ و کیوان بین در او
خیک است شش پستان زنی رومی دل زنگی تنی
مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او
چون نیش چوبین را کنون رگ‌های زرین شد زبون
خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او
بربط، تنی بی‌جان نگر، موزون به چار ارکان نگر
هر هشت رگ میزان نگر، زهره به میزان بین در او
نالان رباب از بس‌زدن هم کفچه سر هم کاسه تن
چو بین خرش زرین رسن بس تنگ میدان بین در او
چنگ است عریان وش سرش صدرهٔ بریشم در برش
بسته پلاسین میزرش، زانوش پنهان بین در او
نایست چون طفل حبش ده دایگانش ترک وش
نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حیران بین در او
دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه
هم‌چون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او
کیخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر
اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدر
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن
ای عاشق جان بر میان، با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان از مهر سلطان تازه کن
ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاط انگیز بین
بازار می زان تیز بین مرسوم جان زان تازه کن
ز انگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت مز
بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کن
در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریاکش بدم
برچین به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن
می‌ساز تسکین هر زمان عید طرب بین هر زمان
از گاو سیمین هر زمان خون ریز و قربان تازه کن
خوش عطسهٔ روز است می، ریحان نوروز است می
در شب افروز است می، زان در شبستان تازه کن
این گنبد نارنج گون بازیچه دارد ز اندرون
ز آه سحرگاهش کنون رو سنگ‌باران تازه کن
از صور آه اخترشکن، طاق فلک‌ها درشکن
بند طبایع برشکن هر چار طوفان تازه کن
خاقانیا سگ‌جان شدی، کانده کش جانان شدی
در عشق سر دیوان شدی، نامت به دیوان تازه کن
عشق آتشی کابت ربود از عشق نگریزی چه سود
آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کن
چون جام گیری داد ده، می تا خط بغداد ده
بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن
بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش
روزی به بغداد این مثل در وصف خوبان گفتمش
تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده‌ام
از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده‌ام
سروی ز بستان ارم، شمع شبستان حرم
رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده‌ام
بغداد جان‌ها روی او، طرار دل‌ها موی او
دل دل کنان در کوی او چون خود فراوان دیده‌ام
باشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون
در زلف طرارش کنون بغداد پنهان دیده‌ام
دجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم
نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان دیده‌ام
آمیخته مه با قصب، انگیخته طوق از غبب
دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده‌ام
افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش
زان نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده‌ام
زلفش چلیپا خم شده لعلش مسیحا دم شده
زلف و لبش باهم شده ظلمات و حیوان دیده‌ام
جان از تنش تیمار کش چون چشم او بیمار و خوش
دل چون دهانش پسته‌وش خونین و خندان دیده‌ام
او سرگران با گردنان من در پیش بر سر زنان
دلها دوان دندان‌کنان دامن به دندان دیده‌ام
تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او
جان در خط دلدار او مدهوش و حیران دیده‌ام
زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران
بر عارضش بازی‌کنان افتان و خیزان دیده‌ام
دجله ز تف آه خود کردم تیمم‌گاه خود
بغداد را در راه خود از دیده طوفان دیده‌ام
خاقانیا جان برفشان در من یزید عاشقان
کان گوهر ار بخری به جان ارزد که ارزان دیده‌ام
چون عزم داری راه را چون دل دهی دل‌خواه را
فرمان شروان شاه را بر جان نگهبان دیده‌ام
فردوس مجلس داوری کارواح دربان زیبدش
اجرام مرکب صفدری کافلاک میدان زیبدش
نی نی ز خوبان غافلم در کار ایشان نیستم
آزاد کرد همتم در بند خوبان نیستم
خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم
بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ایشان نیستم
یاد بتان تا کی کنم، فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم
شیدای هر مهوش نیم، جویای هر دلکش نیم
پروانهٔ آتش نیم، مرغ سلیمان نیستم
بس نقب کافکندم نهان بر حقهٔ لعل بتان
صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان نیستم
ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون
تا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نیستم
هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن
بهر چه هستم بی‌نشان، گر وصل جانان نیستم
گر کس بود سگ‌جان منم این چرخ سگ‌دل دشمنم
تا کی زید زرین تنم گر آهنین جان نیستم
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان، دیدم مسلمان نیستم
مانم به خاک کم بها، لب تشنهٔ آب وفا
کز جرعهٔ هیچ آشنا آلوده دامان نیستم
برد آبرویم آرزو، ایمه کدام آب و چه رو
روی از کجا و آب کو، خود در غم آن نیستم
سلطان برنائی مگر بهر سواری شد بدر
تا کی پیاده بر اثر پویم که سگبان نیستم
هرکس به قدر کام خود جوید به دیوان نام خود
من باز جستم نام خود در هیچ دیوان نیستم
آتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم دید کم
مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم
نه، کعبه را محرم نیم، مرد کنیسه هم نیم
نه، بابت زمزم نیم، مرد خمستان نیستم
گر کعبه می‌دانی نیم ور دیر می‌خوانی نیم
مشغول خاقانی نیم، مقبول خاقان نیستم
یاد جلال الدین کنم تا سنگ حیوان گرددم
خاک درش بالین کنم تا چوب ثعبان گرددم
گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بینمش
طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان بینمش
ضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش
بینام بهره ز اخترش فتحی که توران بینمش
نپسندم از خود اینقدر کز دولت او ما حضر
زیر نگین و خطبه در بلغار و خزران بینمش
خواهم ز بخت یک دلش، در عرش بینم منزلش
زرادخانه بابلش مر بط خراسان بینمش
لفظم کند گوهرفشان کز فتح شه یابم نشان
چون گردن گردن‌کشان در طوق فرمان بینمش
چون کاسهٔ یوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان
کو تاج شیر سیستان نعلین سگبان بینمش
نعلی که افکند ادهمش شمشیر سازد رستمش
مومی که گیرد خاتمش حرز سلیمان بینمش
اسبی کبود است آسمان هرای زرین اختران
باشد به نام اخستان داعی که بر ران بینمش
چون با رضا گردد قرین جبریل بینم بر زمین
ور در فلک بیند بکین هر چار طوفان بینمش
از بس که لب‌های سران بوسد سم اسبش عیان
چون جویم از نعلش نشان مسمار مرجان بینمش
انجم بریزند از حسد جان‌ها گریزند از جسد
کاید چو شمس اندر اسد وز چرخ میدان بینمش
آن پیل مست انگیخته وز دست شست آمیخته
با بحر دست آمیخته تمساح پیچان بینمش
جوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش
روی آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بینمش
خورشید چون مولای او بوسه زند بر پای او
هر صبح از سودای او بر خاک غلطان بینمش
گویم که باد چرخ زین زیر سلیمان می‌رود
در موکب روح‌الامین دیوی پری‌سان می‌رود
امید عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد
خورشید فضلش خلق را چون لعل در کان پرورد
خلقش که گل را برد آب از تابش رای صواب
آن گل‌شکردان کافتاب اندر صفاهان پرورد
اقبال او خزران ستان با عدل شد هم‌داستان
پیل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورد
بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش
شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد
جنت گهر بر تیغ او دوزخ شرر در تیغ او
گوئی به گوهر تیغ عقل است کیمان پرورد
در مکتب مردیش دان از لوح شادی عشر خوان
هر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورد
خود نیست دولت را گزیر از مهر خاقان کبیر
آری مبارز بارگیر از بهر میدان پرورد
شاه جهان مهدی ظفر، یعنی شبان دادگر
ایام دجال دگر، گرگ ستم زان پرورد
ایام بدعهدی کند امروز ناگه دی کند
کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد
خصمش به اصل است از بشر شیطانش پرورده بشر
هم خوی سگ باشد بتر شیری که سگبان پرورد
فرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب را
چون درسه ظلمت آب را انوار یزدان پرورد
آن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند
نه ظلم دل‌ها خوش کند نه کرم دندان پرورد
چوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شه
کز بهر رم دارد نگه فحلی که چوپان پرورد
دولت برآرد داد او، چون خلد کایمان بردهد
راحت قزاید یاد او چون شکر کاحسان بردهد
شاه اولین مهدی است خود ثانی سلیمان باد هم
انسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد هم
گردون غلام است از خطر خورشید جام است از گهر
کیوان حسام است از ظفر بهرام پیکان باد هم
دین روشن ایام است ازو، دولت نکونام است ازو
ملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد هم
بزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنف
صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد هم
نور است بخت روشنش، سر در گریبان تنش
چون سایه اندر دامنش، پیوسته دامان باد هم
جام و کفش چو بنگری هست آفتاب و مشتری
جام آینه است اسکندری می آب حیوان باد هم
شمشیر ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش
چون ابر گرید بر تنش در گریه خندان باد هم
شمشیر خصم از بخت بد، بسته زبانی بود و خود
چون آینه زنگار زد چون شانه دندان باد هم
عزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر
بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهم
از رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف
بس شاد بخت است آن طرف شادی شروان باد هم
نوروز عذرائی است کش چون دولت شه روح وش
حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد هم
پیش ملک ز اقبال نو، نوروزی آرد سال نو
گیرد ز دولت فال نو صد سال ازین‌سان باد هم
بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستدار
اجرام علوی پیش‌کار، ایزد نگهبان باد هم
مدحش مرا تلقین کند الهام یزدان هر نفس
در هر دعا آمین کند ادریس و رضوان هر نفس
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در مدح سلطان جلال الدین ابو المظفر شروان شاه اخستان
برقع زرنگار بندد صبح
نقش رخسار یار بندد صبح
از جنیبت فرو گشاید ساخت
آینه بر عذار بندد صبح
دم گرگ است یا دم آهو
که همه مشک بار بندد صبح
بدرد جیب آسمان و بر او
گوی زر آشکار بندد صبح
ببرد نقب در حصار فلک
و آتش اندر حصار بندد صبح
جویباری کند ز دامن چرخ
چشمه در جویبار بندد صبح
از برای یک اسبه شاه فلک
بیرق شاهوار بندد صبح
کتف کوه را ردا بافد
که زر اندود تار بندد صبح
بهر دریاکشان بزم صبوح
کشتی زرنگار بندد صبح
پردهٔ عاشقان درد و آنگه
جرم بر روزگار بندد صبح
بر گلو گاه مرغ رنگین تاج
زیور ناله دار بندد صبح
برگ ریز خزان کند انجم
باز نقش بهار بندد صبح
روز را بکر چون برون آید
عقد بر شهریار بندد صبح
خسرو اعظم آفتاب ملوک
ظل حق مالک الرقاب ملوک
مرغ خوش می‌زند نوای صبوح
بشنو از مرغ هین صلای صبوح
نورهان دو صبح یک نفس است
آن نفس صرف کن برای صبوح
راح ریحانی ار به دست آری
تو و ریحان و راح و رای صبوح
پی غولان روزگار مرو
تو و بیغولهٔ سرای صبوح
ساغری پیش از آفتاب بخواه
از می آفتاب زای صبوح
رطل پرتر بران که خواهد راند
روز یک اسبه در قفای صبوح
روز آن سوی کوه سرمست است
از نفس‌های جان‌فزای صبوح
چه عجب گر موافقت را کوه
رقص درگیرد از قوای صبوح
زهد بس کن رکاب باده بگیر
که نگیرد صلاح جای صبوح
یک رکابی مپای بر سر زهد
چون شود دل عنان گرای صبوح
روز اگر رهزن صبوح شود
چاشت تا شام کن قضای سبوح
دیدهٔ روز را چو روی شفق
لعل گردان به جرعه‌های صبوح
خوانچه کن باده کش چو خاقانی
یاد شه گیر در صفای صبوح
شاه ایرانیان جلال الدین
سر سامانیان جلال الدین
عاشقان جان فشان کنند همه
شاهدان کار جان کنند همه
در قماری که با ملامتیان
داو عشرت روان کنند همه
جرعه ریزند بر سلامتیان
که صبوح از نهان کنند همه
ور کسی توبه بر زبان راند
خاکش اندر دهان کنند همه
بر سر تخت نرد چون طفلان
لعبت از استخوان کنند همه
کعبتین بر مثال پروین است
که بر او شش نشان کنند همه
وآنچه در بزمگه حریفانند
رخ ز می گلستان کنند همه
بدرند از سماع دخمهٔ چرخ
سخره بردخمه‌بان کنند همه
مطربان از زبان بربط گنگ
زخمه را ترجمان کنند همه
چنگ را با همه برهنه سری
پای گیسو کشان کنند همه
چون به کف برنهند ساغر می
ز انس صید روان کنند همه
در بر دف هر آنچه حیوانند
یاد شاه اخستان کنند همه
پشت ملت خدایگان امم
روی دولت نگاهبان عجم
خاصگان جهد آن کنید امروز
کب عشرت روان کنید امروز
تا به شب هم صبوح نوروز است
روز در کار آن کنید امروز
انسیان را هم از مصحف انس
روضهٔ انس و جان کنید امروز
ز آن گلی کز حجر، نه از شجر است
حجره چون گلستان کنید امروز
هست روی هوا کبوترفام
ز آتش ارزن فشان کنید امروز
زآتشی کآفتاب ذرهٔ اوست
آسمان را نهان کنید امروز
وز میی کآسمان پیالهٔ اوست
آفتابی عیان کنید امروز
بید را چون زکال کرد آتش
باده راوق بدان کنید امروز
از پی آن تذرو زرین پر
آهنین آشیان کنید امروز
بهر مریخ آفتاب علم
حصن بام آسمان کنید امروز
رومیان چون عرب فرو گیرند
قبله از رویمان کنید امروز
ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز
بازوی زهره را به نیل فلک
بوالمظفر نشان کنید امروز
بحر جود اخستان گوهر بخش
شاه گیتی‌ستان کشور بخش
داد عمر از زمانه بستانیم
جام به وام از چمانه بستانیم
ساقیا اسب چار گامه بران
تا رکاب سه‌گانه بستانیم
اسب درتاز تا جهان طرب
به سر تازیانه بستانیم
نسیه داریم بر خزانهٔ عیش
همه نقد از خزانه بستانیم
ساتگینی دهیم و جور خوریم
دورها در میانه بستانیم
یک دو دم بر سه قول کاسه‌گری
چار کاس مغانه بستانیم
عقل اگر در میانه کشته شود
دیت از باده‌خانه بستانیم
به سفالی ز خانهٔ خمار
آتشی بی‌زبانه بستانیم
لب ساقی چو نوش نوش کند
نقل از آن ناردانه بستانیم
با جراحت بساز خاقانی
تا قصاص از زمانه بستانیم
زین سیه کاسه دست کفچه کنیم
طعمهٔ بی‌بهانه بستانیم
در شکر ریز نوعروس بقا
بهر خسرو نشانه بستانیم
ملک الملک کشور پنجم
قامع اوج اختر پنجم
ناامیدان غصه‌خور ماییم
عبرت کار یکدگر ماییم
ماهی‌آسا میان دام بلا
همه سرگوش و بی‌خبر ماییم
کعبتین‌وار پیش نقش قضا
همه تن چشم و بی‌بصر ماییم
زین دو تا کعبتین و سی مهره
گرو رقعهٔ قدر ماییم
دستخون است و هفده خصل حریف
وه که در ششدر خطر ماییم
غرق طوفان وحشتیم ایراک
نوح ایام را پسر ماییم
باد نسبت به ما کند زیراک
هیچ بن هیچ را پدر ماییم
کم ز هیچ‌اند جمله هیچ کسان
وز همه کم‌عیارتر ماییم
جرعه چینان مجلس همه‌ایم
چه عجب خاک پی سپر ماییم
دست غیری مبر که در همه شهر
قلب کاران کیسه بر ماییم
همچو آیینه از نفاق درون
تازه روی و سیه جگر ماییم
چند گوئی که کس به ده در نیست
آنکه کس نیست مختصر ماییم
هر زمان گویی از سگان که‌اید
سگ خاقان تاجور ماییم
شاه ایرانیان مظفر ازوست
جاه سلجوقیان موفر ازوست
عشقت آتش ز جان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فروبندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب پنهانی غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجر تو را
از سرم یک زمان برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنش
باد آتش فشان برانگیزد
فر شروان شهی ز راه زبان
آب آتش نشان برانگیزد
بی‌خلافی خلیفهٔ خرد اوست
مستحق الخلافتین خود اوست
آفتاب از وبال جست آخر
یوسف از چاه و دلو رست آخر
چاه را سر فرو گرفت الحق
دلو را ریسمان گسست آخر
چشمهٔ خور به حوض ماهی دان
آمد و در فکند شست آخر
چون سلیمان نبود ماهی‌گیر
خاتم آورد باز دست آخر
با وشاقان خاص گیسو دار
شاه افلاک برنشست آخر
بیست و یک خیلتاش سقلا بیش
خیل دی ماه را شکست آخر
خایهٔ زر پرید مرغ‌آسا
از پی این کبود طست آخر
چرخ را چون سمند نعل افکند
تنگ بر نقره خنگ بست آخر
روز پرواز کرد و بالا شد
شب به کاهش فتاد پست آخر
بر قراسنقر اوفتاد شکست
وآقسنقر ز بیم جست آخر
قدر گیتی بهار بفزاید
پیش دارای دین پرست آخر
درجی در رقم شود مرفوع
چون دقایق رسد به شصت آخر
از کیومرث کاولین ملک است
هر نیائیش بر زمین ملک است
عرشیان سایهٔ حقش دانند
اختران نور مطلقش دانند
چون فریدون مظفرش گویند
چون سکندر موفقش دانند
خاطب او را به ملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند
ور گواهی به چار حد جهان
بگذراند مصدقش دانند
در کف بحر کف او گردون
گر محیط است زورقش دانند
چرخ اخضر چو در شود به شفق
از خم تیغ ازرقش دانند
دود آن آتش مجسم اوست
اینکه چرخ مطبقش دانند
چرخ را خود همین تفاخر بس
کاخور خاص ابلقش دانند
این جهان راز رای او حصنی است
کنجهان حد خندقش دانند
کوه را ز اژدهای بیرق او
لرزهٔ برق بیرقش دانند
دشمنش داغ کردهٔ زحل است
از سعادت چه رونقش دانند
هرکه جوش تنور طوفان دید
نان در او بست احمقش دانند
راوی من که مدح شه خواند
صد جریر و فزردقش دانند
بر بساطش به مدحت اندیشی
عنصری را دهم سه شش پیشی
شاه انجم غلام او زیبد
سکهٔ دین به نام او زیبد
تیغ هندیش صیقل کفر است
لاجرم روم رام او زیبد
با سکندر برابرش ننهم
که سکندر غلام او زیبد
کب حیوان کجا سکندر جست
تشنهٔ فیض جام او زیبد
آنچه نخاس ارز یوسف کرد
ار ز گفتار خام او زیبد
نسر طائر بیفکند شهپر
که پرش بر سهام او زیبد
ماه منجوق گوهر سلجوق
در ظلال حسام او زیبد
مدد پاس دودهٔ عباس
سایهٔ احتشام او زیبد
صورت عدل تنگ قافیه است
که ردیف دوام او زیبد
آسمان گرنه سرنگون خیزد
درع بالای تام او زیبد
فرخ آن شاه‌باز کز پی صید
ساعد شه مقام او زیبد
بخ بخ آن بختیی که کتف رسول
جایگاه زمام او زیبد
دولت تیز مرغ تیز پر است
عدل شه پایدام او زیبد
چنبر کوس او خم فلک است
ساقی کاس او صف ملک است
گرنه دریاست گوهر تیغش
موج خون چون زند سر تیغش
کوه را چون سفینه بشکافد
موج دریای اخضر تیغش
زهره از حلق اژدهای فلک
می برآید برابر تیغش
ماهی چرخ بفگند دندان
از نهنگ زبان‌ور تیغش
گر ز نصرت نه حامله است چرا
نقطه نقطه است پیکر تیغش
بفسرد چون نمک ز چشمهٔ خور
چشمهٔ خور ز آذر تیغش
سنگ البرز را کند آهک
آتش آب پرور تیش
دورها بوده در زمین بهشت
تیغ حیدر برادر تیغش
این به هند اوفتاد و آن به عرب
زان به هند است مفخر تیغش
همچو آدم به هند عریان بود
ماند پوشیده اختر تیغش
برگ انجیر بر تنش بستند
سبز از آن گشت منظر تیغش
زحل آن را کشد که زخم زند
سر مریخ گوهر تیغش
گویی اندر کف زحل موشی است
یا پلنگی است بر سر تیغش
در حبش سنقر آورد عدلش
در خزر پیل پرورد عدلش
وصف خلقش به جان در آویزد
دست جودش به کان در آویزد
عدلش از آسمان ندارد عار
سلسله ز آسمان در آویزد
آسمان را به موئی از سر قهر
بر سر دشمنان در آویزد
دست ظلم جهان ببرد شاه
وز گلوی جهان در آویزد
بکشد شخص بخل را کرمش
سرنگون ز آستان در آویزد
چون شود بحر آتشین از تیغ
با نهنگ دمان در آویزد
خصم شاه ار کمان کشد حلقش
به زه آن کمان در آویزد
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان در آویزد
مرد شهباز گوشت‌خوار کجاست
زاغ کز استخوان در آویزد
رای باریک اوست قائد حلم
که سماک از سنان در آویزد
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن در آویزد
شعر من معجزی است در مدحش
که چو قرآن به جان در آویزد
بر در کعبه شاید ار شعرم
خادم کعبه‌بان در آویزد
چون منی را مگو که مثل کم است
مثل من خود هنوز در عدم است
نقش بختش بر آسمان بستند
عقد اقبالش اختران بستند
خسروانش سزند غاشیه‌دار
کمر حکم او از آن بستند
سینه چون چنگ بر کتف بردند
دیده چون نای بر میان بستند
بخت را کوست بکر دولت زای
عقد بر شاه کامران بستند
بهر تهدید سگ‌دلان نفاق
شیر چرخش بر آستان بستند
چرخ را خود بر آستانش چو سگ
بر درخت گل امان بستند
سگ دیوانهٔ ضلالت را
هم سگان درش دهان بستند
آن کسان کاسمانش میخواندند
نام قصاب بر شبان بستند
کآسمان را به حکم هارونش
ز اختران زنگل زوان بستند
خسروان گرز گاوسارش را
زیور چتر کاویان بستند
اختران پیش گرز گاو سرش
رخت بر گاو آسمان بستند
سائلان را ز نعمت جودش
در جگر سدهٔ گران بستند
شاعران را ز رشک گفتهٔ من
ضفدع اندر بن زبان بستند
تخت شاه افسر سماک شده است
سر خصمانش تخت خاک شده است
از حقش ظل حق خطاب رساد
ظل چترش به آفتاب رساد
هر غلامیش را ز سلطانان
پهلوان جهان خطاب رساد
وحی نصرت ز آسمان ظفر
به شه مصطفی رکاب رساد
از ملایک به قدر لشکر مور
نجدهٔ شاه کامیاب رساد
دشمنانی که آب و جاهش راست
نامهٔ عمرشان به آب رساد
زین دو رنگین کبوتر شب و روز
به عدو نامهٔ عذاب رساد
شاه را سورهٔ فتوح رسید
خصم را آیت عقاب رساد
همه ساله به دستش از می و جام
آفتاب هوا نقاب رساد
ز آتش تیغ او به اهرمنان
تف قارورهٔ شهاب رساد
ز آسمان کان کبود کیمختی است
تیغ برانش را قراب رساد
هر کجا باد موکبش بگذشت
همه نیلوفر از سراب رساد
از پی امن حصن دولت او
نقب ایام بر خراب رساد
وز پی جان ربودن خصمش
ملک الموت را شتاب رساد
این دعا رفت و ساق عرش گرفت
نه فلک ز اتفاق عرش گرفت
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - در مرثیهٔ خاقان اعظم منوچهر پسر فریدون شروان شاه
این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است
وین دل به بام گلشن جان برگذشتنی است
ای پیر عاشقان که در این چنبری گرو
چون طفل غازیانت ز چنبر گذشتنی است
صبح خرد دمید در این خواب‌گاه غول
بختی فرو مدار کز ایدر گذشتنی است
در خشک سال مردمی از کشت‌زار دیو
بردار طمع خوشه که بی‌بر گذشتنی است
هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ
زین آبگون پل‌شکن اندر گذشتنی است
طاق فلک ز زلزلهٔ صور درشکست
زین طاق در شکسته سبک‌تر گذشتنی است
زالی است گرگ دل که تو را دنبه می‌نهد
زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است
عمر تو چیست عطسهٔ ایام جان ستان
بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمهٔ دیگر گذشتنی است
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر
زین سرگذشت بس که از آن سر گذشتنی است
روزی ازین خراس بیابی خلاص جان
فالی بزن به خیر که آخر گذشتنی است
در ششدری و مهره به کف مانده هان و هان
مهره نشاندنی و ز ششدر گذشتنی است
ای بر در زمانه به دریوزهٔ امان
زان در خدا دهاد کز این درگذشتنی است
خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک
بر خاک این شهنشه کشور گذشتنی است
ادریس خانه گور منوچهر صفدر است
عیسی‌کده حظیرهٔ خاقان اکبر است
دربند چار آخور سنگین چه مانده‌ای
در زیر هفت آینه خود بین چه مانده‌ای
جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون
در خون این غریب نوآئین چه مانده‌ای
ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل
تو پای‌بست بستن آذین چه مانده‌ای
آمد سماع زیور دوشیزگان غیب
بی‌رقص و حال چو کر عنین چه مانده‌ای
زرین همای چتر سپهر است بالشت
بی‌بال چون حواصل آگین چه مانده‌ای
نی زر خالصی ز پی همسری جو
موقوف حکم نامهٔ شاهین چه مانده‌ای
روزت صلای شام هم از بامداد زد
تو در نماز دیگر و پیشین چه مانده‌ای
این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ
در بند گنج و مهرهٔ نوشین چه مانده‌ای
در کام افعی از لب و دندان زهر پاش
در آرزوی بوسهٔ شیرین چه مانده‌ای
گر چرخ را کلیچهٔ سیم است و قرص زر
گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده‌ای
مرگ از پی خلاص تو غم‌خوار واسطه است
جان کن نثار واسطه، غمگین چه مانده‌ای
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه مانده‌ای
خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک
کاریز دیده بی‌نم خونین چه مانده‌ای
گر جان سگ نداری از این چرخ سنگ‌سار
بعد از وفات تاج سلاطین چه مانده‌ای
پنداری این سخن به اراجیف رانده‌اند
یا خاصگانش در پس پرده نشانده‌اند
ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید
آوازهٔ وفات شهنشه بر آورید
تابوت او که چار ملک بر کتف برند
بر چار سوی مملکه یک ره برآورید
این رایت نگون سر و رخش بریده دم
بر غافلان هفت خطرگه برآورید
اندر سکاهن شب و نیلاب آسمان
نو جامهٔ دو رنگ بهر مه برآورید
هر لحظه بر موافقت جامه آه را
نیلی کند در دل و آن گه برآورید
خاکین رخ چو کاه به خونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید
از جور این سپهر که کژ چون دم سگ است
چون سگ فغان زار سحرگه برآورید
ای روزتان فروشده حق است اگر چو شب
هنگام صبح زهره ز ناگه برآورید
یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید
ای طاق ابروان بدر آئید جفت جفت
در طاق نیم خایه علی‌الله برآورید
ای روز پیکران به مه چارده شبه
ناخن چو ماه یک شبه ده ده برآورید
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از گه برآورید
اندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پای
شیون به بام و باغ خورنگه برآورید
خرگاه عیش در شکنید و به تف آه
ترکانه آتش از در خرگه برآورید
گر خون کنید خاک به اشک روان رواست
کاین خاک خواب‌گاه منوچهر پادشاست
کو آن سپه کشیدن و توران شکستنش
یال یلان و گردن گردان شکستنش
ز آب سنان بر آن نی چون شاخ خیزران
بازار آتل ونی خزران شکستنش
ز آن هندی چو آینهٔ چین به چین و هند
رایات رای و قدر قدرخان شکستنش
کو آن خراج ری ز عراق آوریدنش
کو آن مصاف غز به خراسان شکستنش
کو رای کعبه کردن و قندیل زر زدن
و آن زور دست مجلس و میدان شکستنش
نقش طراز خامهٔ توفیق بستنش
مهر سجل نامهٔ خذلان شکستنش
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش
وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش
چون خور بر اسب قلهٔ سنجان برآمدن
از نعل قله قلة ثهلان شکستنش
از خنجر دو رویه سه کشور گرفتنش
وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش
نی آتش از شهاب و نه قاروره از فلک
از آب تیغ لشکر شیطان شکستنش
بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم
بازارگان جرم و بدخشان شکستنش
در حجلهٔ طرب ز پری پیکران چین
ناموس نوعروس سلیمان شکستنش
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش
زینسان هزار کام دل و آرزوی جان
در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش
در خانه رایتش ملک الموت چون شکست
سودی نداشت رایت خصمان شکستنش
بر خاکش از حواری و حوران ترحم است
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی
پرویز عهد بودی و نوشیروان وقت
ایوان سیم کرده چنان چون گذاشتی
در انتظار قطرهٔ عدل تو ملک را
همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتی
ناگه سپر فکندی و یادت نیامد آنک
بر پهلوی زمانه سنان چون گذاشتی
خط بر جهان زدی و ز خال سیاه ظلم
بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتی
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی
ملک تو را جهان به جهان صیت رفته بود
این ملک را زمان به زمان چون گذاشتی
ما را چو دست سوخته می‌داشتی به عدل
در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی
این گلبنان نه دست نشان دل تو اند
بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی
آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ
بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی
چشم سیاهشان گه زردآب ریختن
نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی
ما را خبر ده از شب اول که زیر خاک
شب با سیاست ملکان چون گذاشتی
نه گنج نطق داشتی آن روز وقت نزع
مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی
دانم که کوچ کردی ازین کوچهٔ خطر
ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی
این راه غول‌دار و پل هفت طاق را
تا چار سوی هشت جنان چون گذاشتی
رفتی و در جهان سخن از کاروبار توست
خاقانی غریب سخن یادگار توست
نا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نا فرخا همای ظفر کز تو بازماند
شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند
زرین ترنج خیمهٔ افلاک میخ‌وار
در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند
باد از پی کباب جگرهای روشنان
کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند
کردت قمار چرخ مسخر به دستخون
مسخش کناد دور قمر کز تو بازماند
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای
دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند
در کیسه‌های کان و کمرهای کوهسار
خونابه باد لعل و گهر کز تو بازماند
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماند
خاکی دلم بدین تن چون بید سوخته
راوق کناد خون جگر کز تو بازماند
بر بخت من که کورتر از میم کاتب است
بگریست چشم‌های هنر کز تو بازماند
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود
از بود من مباد اثر کز تو بازماند
ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمی
بس بادش این عذاب دگر کز تو بازماند
از تف آه بر لب خاقانی آبله است
تب خال حسرت است مگر کز تو بازماند
زین پس تو و ترحم روحانیان خلد
خاقانی و عذاب سقر کز تو بازماند
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در مرثیهٔ خواجه ابوالفارس
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن ندیده‌ام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هیچ حاصل به جز دریغم نیست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقانی از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسید
زین مغیلان سال‌خورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تیره روزترم
همچو خرچنگ طالع خویشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بیخ و بنم
مرگ یاران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو می‌نگرم
چابک استاده‌ام به زیر فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحه‌گرم
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
شیر میدان و شمسهٔ مجلس
قرة العین جان ابوالفارس
مایه زهر است نوش عالم را
میوه مرگ است تخم آدم را
ای حریف عدم قدم درنه
کم زن این عالم کم از کم را
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را
رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را
یک دم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشک کرد آن، نهال پر نم را
خیز تا ز آب دیده آب زنیم
روی این تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحه‌گرند
دوستانش چه که دشمنان بترند
کو مهی که آفتاب چاکر اوست
نقطهٔ خاک تیره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکی
کان لطیف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسی تظلم کن
که فلک شکل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامه‌آور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست
پس ازین در روان دشمن باد
آنچه در سینهٔ برادر اوست
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد
ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح
که پری از میان مردم شد
گوهری گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما کز همه جهان گم شد
عیسی دوم آمده به زمین
باز بر اسمان چارم شد
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پیش
که به بستان به صد تنعم شد
تا کی از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقانی
خاصه کو عالم ترحم شد
دیده از شرم بر جهان نگماشت
هم ندیده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز
به هلاکش بیازموده جهان
او جهان را نیازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ایام
بر ز ایام ناربوده هنوز
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینهٔ عیش نا زدوده هنوز
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شب‌رنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز
ای عزیزان بر جهان این است
زهرش اندر گیای شیرین است
روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید
ماهتان در صفر سیاه شده است
ز آن چو گردون کبود پیرهنید
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکنید
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در دیدهٔ زمانه زنید
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید
رخصه‌تان می‌دهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید
بشنوید از زبان خاقانی
این سخن‌ها که مقصد سخنید
باز پرسید هم خیالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالک الموت شرمناک شده
جان پاک تو در صحیفهٔ خاک
جسته از نار و نور پاک شده
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده، حله چاک شده
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح
بر فلک بی‌نهیب و باک شده
نفست آنجا خلیفهٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازهٔ هلاک شده
بی‌تماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده
شعر خاقانی از مراثی تو
سنگ خون کرده هر کجاک شده
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
بکت الرباب فقلت ای بکاء
ابکاء عهد ام بکاء اخاء
فالعهد للربع المحور بد معنا
ثم الخاء لزمرة الخلطاء
عین المهاة بکت و لیس من الهوی
دمع المهاة یفیض کالا بداء
انهمت عذری الهوی و عفانی
یستوی تهامة بهمة السوداء
فرمت بثالثة الاثافی مهجتی
و سمت برابعه الخیام دمائی
سقیالحاء العقص و الداء التی
خصب کحرف العقص فی‌الاقواء
صحبی تعالوا نبک فی غصص الشجی
جیران انصاف و ربع وفاء
وطوال مکرمة و رسم فتوة
و خیام معرفة و ن صفاء
قد فوضت خیم المکارم بیننا
ملائت دموعی سوی کل حیاء
حالی کماکره الاحبة بعدهم
واحب اعدائی من العدواء
جمدت دموعی فاعتدت یاقوته
نیطت بعروة برفی عفراء
فهب اللالی من اجاج اصلها
هل اصل یاقوت اجاج الماء
نبحت طیور النفس لی من بعدما
و دعت طرا السعد من اسماء
ایام فی حذو ریاض سنابل
انس طبائها وای ظباء
کرت بنات العیس مبدء نکحها
طیف الخبیث و فیه عقد بقاء
والطیف کان مع القراء مدیدة
و ابوالبنات مدیدة السوداء
ما بال لون الجفن احمر ناصعا
ادم البکارة دم النفساء
فعجبت من هندیة حبلت و قد
رضعت بصقلابیة صفراء
کاللیل ام الیوم حبلی قدرمت
ارضا ابی الیقظان بابن ذکاء
مثل العنا قید التی الوانها
سود و فیها حمرة السوداء
من فرط ما ولدت باحشائی اللظی
نار الهوی نبکی علی الاعضاء
قالوا لهوی تبکی بلاعین بلی
تبکی و هاعیناه حرف الهاء
کالشمس تقشف من خبااللیل‌الذی
نشفت دماء کبدی علی الاحشاء
ضحکت عروسا مقلتی لدی البکاء
والضحک حلم الطفلة العذراء
ابکی و اضحک کالسحاب واقتنی
حالی و تبع الهند فی الانواء
قالوا اتبکی قلت ابکی ود کم
کنتم اوداء فصرتم دائی
قالوا تضحک قلت اضحک منکم
هذا جواب خائف الاعداء
غدر و ابنا و استغدر الدنیا بهم
دهری یجازی الشر شر جزاء
کانوا احبائی اذا کان الغنی
فاذا افتقرت یعمل و انقضاء
یا صاحبی اصدقنی بحق اخاء
اشممت عرف السحر من شجراء
این الجواب الغرقته مدامع
ام احرقته سمائم الصعداء
قل لا سریعا قبل یختنقی البکاء
لاباس من استدعیت بعد نداء
عجل اجابة ملحف داعی الهوی
و تدارک التحقیق بالارجاء
ان صار احمر وجهه من خنقه
فا حمر وجهی من خناق بکاء
نفس الهوی بمودة لم تعدها
احد وینشد بعد فی الاحیاء
هیهات ظل دم الوفاء وفارة
ممن یرام و من له بنواء
و به الوفاء وراء احیاء من
الثقلین لالا یقال و الاحیاء
دع ذاوقد سدته نفسی قبلکم
فخشیت عن وصلة العنقاء
سمیتنی این خلا و ان توطنی
فدعوتنی فی‌العروة ابن خلاء
قلبی کظیم بعد سؤل یعاتبنی
عن بلدتی و ذابح شاء
فصبی الدنیا نائبات الهوی
و تلففت بلهاء و کل بلاء
تصنع کصنع النمر لفظ کالعوی
هاتیک شیمة بلدة اسماء
غصن البلاد توفقنی فاسقها
هذا الشهاد بسرق البیداء
حتی بدا الصبح فی کم الدجی
کم من قضیب من ید شلاء
فالصبح املی الدیک سورة والضحی
بطلاب سوط صاغ فی الطلباء
حملت الی حمائمی کتب الحمی
و تبادرت کفی بفک سجاء
عنوانها نفی الکرام فویلتی
سمیت اللام لموتة الکرماء
خنقتنی العبرات حتی خلتنی
قد خیفتنی عربتی برداء
للفی حوامل مقلتی اخیته
اکفی بها و ملی لدی الالقاء
کم لی نوی‌النفس فی جوف‌الجوی
کم لی رکوب البحر فی النکباء
فارقت شروان اضطرارا فاشتهت
نفسی بتبریز اختیار سواء
عرفت موج الشعر ملک امارتی
خلقاء بی لابد من ارقاء
اختار صحراء الفراغ مخیمی
بل خیمتی حلت علی الصحراء
بتحول البحر المحیط بعمقه
لمخیمی نوی یا من من آلاناء
اطناب خیمة همتی ممدودة
حتی ظلال السدرة الزهراء
و وصلت حبل‌الله لکن سودت
فی غصن طوبی واسع الفیاء
اما منحی کالنوی لکن لم اقف
کالنوی حمل حیاء اهل حیاء
احدی سؤلا من مواطل بهجتی
فی نوی هذه الخیمة الزرقاء
اتاها ثم اوردت متنوع المنی
فحرمت ها ثم یمین اناء
فاذا انقلت فلیت قناعتی
عرفت سجالی ثم حدر شاء
محسود ابناء الرذیلة عائذ
من امهات الکون بالاباء
فالامهات اذا قصدت حیوتة
کیف انتظار اماتة الاحیاء
شربنی بماء العلم بل عرفی به
عرف المحیا بماء حناء
فضلت علما ان علم قائلی
والقیل احیی الذی من العلماء
کالشمع ینقص حین زاد لهیبه
ما قد نمی علی ذوی حوباء
قد هان لی مذجف روض مدامعی
غیث الکرام و ضنة البخلاء
من صار مکفوفا فسواء عنده
فی السهد لیل سدارة و سمراء
قد کنت اصلب شعره بید الفتی
انمی فبدل فی الذیول نماء
کلفت تودیع الثیاب و قیل لی
هذا النفاق نفاق الصعدة السمراء
لو کان للمنقوش حال تسقف
فالدهر قومنی و تقعدنی بفقداء
لاعیب فی عوج الفتی نفسی و انما
یغنی من التسقیف و العوجاء
لازمت حصنی قبل حصن بالفتی
و عضضت طرفی قبل ذوالحملاء
ما سمنی الجلساء لکن همتی
ذات الغناء و بفقری استغناء
طلعت دنیا کم بلبانه
من غیر رحبتها و لا استثناء
عمر قصیر لمواعید خدعته
و حدثتنی تفسیرها بالزباء
انی عیال‌الله فی فضل النهی
و عیال فضلی عصبة البلغاء
کالنبت یاتی السحب یستسقی الندی
و الحسب یاتی البحر باستسقاء
نسج العناکب فی الجدار مهلهلا
سیل الذباب و یصعد الافداء
ما ینسج النحل الضیاع معینا
الا علیه طراز کل شفاء
سیان لی مدح فی ریاض مطالع
عیب الکلام و خلب البخلاء
ریق بن آدم یقتل الافعی اذا
القاه فی فیها فم الحواء
فضل لذنبی و الجهل نقص کامل
کالشمس ظلمة مقلة الرمداء
ما ان اخوک مهلهلا بشواردی
شهد الشهداء و هلهل السفهاء
اسری وراء الکائنات بخاطری
ربی و همتی الغیور وراء
سبحان من اسری بخاطر عبده
لیلا الی الاقصی بذی الاسراء
ضؤ العیان کصاحب السرطان بل
غیل البیان کصاحب الجوزاء
اصبحت داود ذالفضل حنظلة
ام بل مزامیر النهی باداء
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - قطعهٔی گفته‌ام که دیوانیست
دلم از نیستی چو ترسانیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقه‌ایست
بر تن از آب دیده توفانیست
گه دلم باد تافته گوییست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
روز در چشم من چو اهرمنیست
بند بر پای من چو ثعبانیست
همچو لاله ز خون دل روییست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
زیر زخمی ز زخم رنج و بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانه‌ای و دربانیست
گر مرا چشمه‌ای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست؟
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
نیست یک درد کش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
نیست یک شغل کش نه پایانیست
عجبا این چه شوخ دیده تنی است
ویحکا این چه سخت سر جانیست
من نگویم همی که محنت من
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه، چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه از این اخترانم اقبالیست
نه از این روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری ونحس کیوانیست
گرچه در دل خلیده اندوهیست
ورچه بر تن دریده خلقانیست،
نه چو من عقل را سخن سنجی است
نه چو من نظم را سخن دانیست
سخنم را برنده شمشیریست
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر بخواهمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع و دل خنجری و آینه‌ایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گل افشانیست
لعبتانی که ذهن من زاده‌ست
لهو را از جمال کاشانیست
نیست خالی ز ذکر من جایی
گرچه شهریست یا بیابانیست
نکته‌ای رانده‌ام که تالیفی است
قطعه‌ای گفته‌ام که دیوانیست
بر طبع من از هنر نونو
هر زمانی عزیز مهمانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هرکجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفتهٔ من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گرچه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قیمت نظم را چو پرگاریست
سخن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر ویرانیست
بینواییست مانده بر سختی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودیست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
بسته در تنگ و تیره زندانیست
اندر آن چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست، نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سار کیهانیست
آن بر این بی‌هوا چو مفتونیست
و این بر آن بی‌گنه چو غضبانیست
آن به افعال صعب تنینی است
و این به اخلاق سخت شیطانیست
آن لجوجیست سخت پیکاریست
و این رکیکیست سست پیمانیست
هرکسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مقبلی را زیادتیست به جاه
مدبری را ز بخت نقصانیست
آن تن آسوده بر سر گنجیست
و این دل آواره از پی نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بندهٔ کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامه‌ایست از بد و نیک
نام مردم بر او چه عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کرده‌ام نظم را معالج جان
ز آن که از درد دل چو نالانیست
کز همه حاصلی مرا نظمیست
وز همه آلتی مرا جانیست
می‌نمایم ز ساحری برهان
گرچه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هرچه اندر این گیتی است
به خرابیست یا به عمرانیست،
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری، دانی
که قوی فعل حال گردانیست
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
احوال جهان بادگیر، باد!
وین قصه ز من یادگیر یاد
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگونه باد
از روی عزیزی است بسته باز
وز خاری باشد گشاده خاد
بس زار که بگذاشتیم روز
چون گرمگهش بود بامداد
تیغی که همی آفتاب زد
تیری که سمومش همی گشاد،
بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد
در حوض و بیابانش چشم و گوش
مانده به شگفتی از آب و باد
دیوانه و شوریده باد بود
زنجیر همی آب را نهاد
این چرخ چنین است، بی‌خلاف
داند که چنین آمدش نهاد
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ به همت دهدم داد
منصور سعید آن که در هنر
از مادر دانش چو او نزاد
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و اوستاد
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - کار من بین که چون شگفت افتاد
روزگاری است سخت بی‌بنیاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مطاوع خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابرهست یک تن راد
نه نگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار انده مرا شکست آری
بشکند چون دوتا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گرچه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر همه هنر استاد،
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک زود می‌گذرد
این چو آب آن یکی دگر چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع گردم شاد
این جهان پایدار نیست از آن
که بر آبش نهاده شد بنیاد
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
چون منی را فلک بیازارد
خردش بی‌خرد نینگارد؟
هر زمانی چو ریگ تشنه‌ترم
گرچه بر من چو ابر غم بارد
چون بیفسایدم چو مار، غمی
بر دل من چو مار بگمارد
تا تنم خاک محنتی نشود
به دگر محنتیش نسپارد
اندر آن تنگیم که وحشت او
جان و دل را گلو بیفشارد
راضیم گرچه هول دیدارش
دیدهٔ من به خار می‌خارد
کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد
سقف این سمج من سیاه شبی است
که دو دیده به دوده انبارد
روز هر کس که روزنش بیند
اختری سخت خرد پندارد
گر دو قطره بهم بود باران
جز یکی را به زیر نگذارد
چشم ازو نگسلم که در تنگی
به دلم نیک نسبتی دارد
شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد
این جهان را به نظم شاخ زند
هرچه در باغ طبع من کارد
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان ترا بیازارد
بد میندیش سر چو سرو برآر
گر جهان بر سرت فرود آرد
حق نخفته است بنگری روزی
که حق تو تمام بگزارد