عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۳
با درد خشک ساخته ام، از دوا ترم
چشم غبار دیده ام، از توتیا ترم
در آفتابروی قناعت نشسته ام
از سایبان منت بال هما ترم
ای سیل بگذر از سر ویرانیم که من
از نقش پای ریگ روان بی بقا ترم
جرم مرا چو اشک میاور به روی من
کز جبهه تا (به) نقش قدم از حیا ترم
دورم مکن به تهمت بیگانگی که من
از معنی بلند به دل آشنا ترم
حسنش همان به ساغر می جلوه می کند
از اشک تاک اگر چه بسی باصفا ترم
روزی که در پیاله می لاله رنگ نیست
از عندلیب فصل خزان بینوا ترم
هر چند می دهم به غزل داد خسروی
صائب همان ز عرفی شیرین ادا، ترم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۸
از گوهر سرشک بود آب و تاب چشم
چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم
از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه
شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم
بیدار کردن دل خوابیده مشکل است
ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم
در دست رعشه دار گهر را قرار نیست
شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم
از حیرت جمال تو آیینه خشک شد
از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم
خواهد دمید سبزه خط از عذار یار
تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم
صبح از نظاره دیده خورشید را نیست
کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟
هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب
شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم
از بس به روی تازه خطان چشم دوختم
چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم
هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم
از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم
صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست
پروای شور حشر ندارد کباب چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۳
اول سری به رخنه دیوار می کشم
دیگر به آشیانه خود خار می کشم
سوزن تمام چشم شد از انتظار و من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم
چون زاهدان به مهره گل دل نبسته ام
از سبحه بیش غیرت ز نار می کشم
امسال خنده ام نه چو گل از ته دل است
خمیازه بر شکفتگی پار می کشم
از خار خار تیغ به تن پوست می درد
از خون فزون ز نیشتر آزار می کشم
دارم به هر دو دست دل نازک ترا
از موم گرد آینه دیوار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
با شانه دست کرده یکی در شکست من
دست از میان طره طرار می کشم
آیینه ام، به جامه خاکستری خوشم
از بخت سبز زحمت زنگار می کشم
صائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگ
خود را به گوشه دهن یار می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۸
از موج اشک، کام نهنگ است مسکنم
وز برق آه، دیده شیرست روزنم
پرواز من به شهپر سنگ ملامت است
در دست روزگار همانا فلاخنم
سیل فنا مرا نتواند ز ریشه کند
آویخت بس که خار علایق به دامنم
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب
خوشوقت می شوند حریفان ز شیونم
چون عنبرست خامی من به ز پختگی
خجلت کشد رسیدگی از نارسیدنم
پروای باد صبح ندارد چراغ من
چون آه، زنده کرده، دلهای روشنم
در خواب ناز بود نسیم سحرگهی
در فرصتی که بود دماغ شکفتنم
با این برهنگی که مرا نیست رشته ای
در پای هر که می شکند خار، سوزنم
از بس که در نیام خموشی نهفته ماند
زنگار بست تیغ زبان همچو سوسنم
چون بوی گل که می شود افزون ز برگ خویش
بی پرده گشت راز من از پرده بستنم
از میوه بهشت مرا بی نیاز کرد
دندان به پاره های دل خود فشردنم
آن گلشن همیشه بهارم که ره نیافت
از جوش گل خزان حوادث به گلشنم
از شش جهت اگر چه گرفتند راه من
نتوان گرفت دامن از خویش رفتنم
کو سیل اشک تا برد از جای خود مرا؟
کز باد آه پاک نگردید خرمنم
گردید کوه طاقت من پایدارتر
چندان که تیغ و تیر شکستند در تنم
دارد زبان به دشمن من تیغ من یکی
در راه زخم، دام کشیده است جوشنم
در طینت ملایم من نیست سرکشی
باریکتر ز موی میان است گردنم
صائب تلاش گلشن فردوس می کنم
چون خار و خس اگر چه سزاوار گلخنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۹
چون نیست پای آن که ز عالم بدر زنم
دستی به دل گذارم و دستی به سر زنم
گر می زنم به هم کف افسوس دور نیست
بال و پرس نمانده که بر یکدگر زنم
اکنون که تیغ من سپر و تیر شد کمان
دستی مگر به ترکش آه سحر زنم
ای سرو خوش خرام ز پیش نظر مرا
چندان مرو که دامن جان بر کم زنم
از گریه شمرده من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ها نیشتر زنم
در زیر چرخ سعی به جایی نمی رسد
در تنگنای بیضه چه بیهوده پر زنم؟
از چشم بد چکیده الماس می شود
از گریه مشت آبی اگر بر جگر زنم
هر چند طوطیم، علف تیغ می شوم
از هر کجا چو سبزه بیگانه سر زنم
صائب هزار نیش ز هر خار می خورم
در راه عشق گامی اگر بیخبر زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۱
چون شمع چند من به زبان گفتگو کنم؟
روشندلی کجاست به جان گفتگو کنم؟
تلقین خون مرده دلم را سیاه کرد
تا چند با سیاه دلان گفتگو کنم؟
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
خیزد ز شیشه خانه دل بانگ الامان
هر جا من شکسته زبان گفتگو کنم
لوح سیاه کرده پذیرای نقش نیست
چون خامه من به ساده دلان گفتگو کنم
با تیغ او که از رگ جانهاست جوهرش
چون من برای خرده جان گفتگو کنم؟
صائب ز پیچ و تاب گره می شود سخن
گاهی کز آن دهان و میان گفتگو کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۰
سنجد کسی که باده و تریاک را به هم
نسبت کند سخاوت و امساک را به هم
پای مرا به دامن عزلت شکسته است
بسته است آن که دامن افلاک را به هم
دارم امیدها به گرستن که دست داد
از گریه خوشه های گهر تاک را به هم
پای چراغ را نبود بهره از چراغ
خصمی است بخت و شعله ادراک را به هم
غافل مشو چو لاله ز ادراک نشأتین
یک کاسه ساز باده و تریاک را به هم
عاجز ز خارزار علایق شدم، کجاست
سیلی که آرد این خس و خاشاک را به هم؟
جز زلف دلفریب، که پیوند می دهد؟
چون تار سبحه صد دل غمناک را به هم
صائب صفا کسی ز که دیگر طمع کند؟
خصمی است آب و آینه پاک را به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۳
از دست رفت فرصت و ما پا شکسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
چون شیشه نیمه گشت کمر بسته می شود
شد عمر ما تمام و میان را نبسته ایم
سیلاب حادثات ز فریادیان ماست
تا همچو کوه پای به دامن شکسته ایم
داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی
با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم
چون تن دهیم روز قیامت به زندگی؟
خون خورده تا ازین قفس تنگ جسته ایم
ما را امید وصل شکر باغ دلگشاست
در زیر پوست خنده زنان همچو پسته ایم
هر چند خون شود به مقامی نمی رسد
این شیشه ها که در ره دل ما شکسته ایم
داغ است چرخ شیشه دل از جان سخت ما
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته ایم
صائب فضای سینه ما شیشه خانه ای است
از بس که آرزو به دل خود شکسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۶
خندان به زیر تیغ تغافل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۵
ما نقض دلپذیر ورقهای ساده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۳
ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده ایم
دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم
از ما متاب روی که از آه نیمشب
بسیار صبح آینه را شام کرده ایم
ما را فریب دانه نمی آورد به دام
کز دانه صلح با گره دام کرده ایم
در حسرت بنفشه خطان زمانه است
چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم
در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح
از شوق کعبه جامه احرام کرده ایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده ایم
سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده ایم
چشم گرسنه حلقه دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۵
از آه دام موج به دریا فکنده ایم
از اشک تخم لاله به صحرا فکنده ایم
یک روز با حباب به کشتی نشسته ایم
همراه موج سلسله بر پا فکنده ایم
بر چهره ای که آب شود از نگاه گرم
غفلت نگر که طرح تماشا فکنده ایم
ما انتظار شور قیامت نمی کشیم
سنگی به شیشه خانه دلها فکنده ایم
کی به شود به مرهم زنگار آسمان؟
زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم
توفیق از رفاقت ما دست شسته است
امروز را،ز بس که به فردا فکنده ایم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما عرض حال خویش به سیما فکنده ایم
امروز ریشه گل بی خار گشته است
خاری که ما به چشم تماشا فکنده ایم
صائب به دولت دو جهانی رسیده است
ما چون همای سایه به هر جا فکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۲
ما هر کجا که تیغ زبان برکشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گردیده است گریه گره در گلوی شمع
در محفلی که رشته ز گوهر کشیده ایم
افسردگی علاج ندارد، و گرنه ما
خود را به زیر بال سمندر کشیده ایم
گشته است تازیانه گلگون اشک ما
هر آستین که بر مژه تر کشیده ایم
با تشنگی ز چشمه حیوان گذشته ایم
از خضر انتقام سکندر کشیده ایم
از کاروان رفته غباری است جسم ما
ما رخت خود به عالم دیگر کشیده ایم
آتش چه می کند به سپندی که سوخته است؟
ما در حیات خجلت محشر کشیده ایم
در روز حشر سلسله جنبان رحمت است
آه ندامتی که ز دل بر کشیده ایم
از ما طلب حقیقت وحدت که باغ را
در یکدیگر فشرده و بر سر کشیده ایم
ما را مبین به دیده ظاهر که از حجاب
خاکستری به چهره اخگر کشیده ایم
چون زخم، رزق ما ز میان سمنبران
تیغ برهنه ای است که در بر کشیده ایم
ما با خیال ساخته ایم از وصال دوست
سر در حضور گل به ته پر کشیده ایم
صائب ز اشک تلخ ندامت درین جهان
دامان تر به چشمه کوثر کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۶
ما گر چه در بلندی فطرت یگانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم
دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم
چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم
دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ایم
آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میان خلق همان بر کرانه ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم
در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم
صائب گرفته ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۳
هموار از درشتی چرخ دغا شدیم
صد شکر رو سفید ازین آسیا شدیم
فرصت نداد تیغ که بالا کنیم سر
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدیم
از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند
ما رفته رفته دور ز منزل چرا شدیم؟
از هیچ دیده قطره آبی نشد روان
در سنگلاخ دهر اگر توتیا شدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
پهلو تهی ز سنگ حوادث نساختیم
خندان چو دانه در دهن آسیا شدیم
افتاده است رتبه افتادگی بلند
پر دست و پا زدیم که بی دست و پا شدیم
با کاینات بر در بیگانگی زدیم
تا آشنا به آن نگه آشنا شدیم
مغزی نداشتیم که گردیم رو سفید
چون تخم پوچ منفعل از آسیا شدیم
درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما
صائب رهین منت چندین دوا شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۴
ما تلخی جهان به رخ تازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۳
وقت است که داغی به دل دام گذارم
برقی شوم و رو به لب بام گذارم
تا چند درین دایره همچون خط پرگار
سر در پی آغاز ز انجام گذارم؟
سر رشته گمراهی من در کف من نیست
چون خامه به دست دگری گام گذارم
گر چرخ به یک کاسه کند تلخی عالم
بیدردم اگر نم به دل جام گذارم
از من خبر دوری این راه مپرسید
چندان نفسم نیست که پیغام گذارم
شد سرمه ز دشواری این ره نفس برق
صائب چه درین دشت بلا گام گذارم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۶
دستی که به جامی نشود رهزن هوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم
دستی که به احسان نکند حلقه بگوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم
فریاد من از سوختگیهاست چو آتش
چون باده ز خامی نبود جوش و خروشم
نتوان چو لب جام کشید از لب من حرف
هر چند ز رنگین سخنی رهزن هوشم
با شعله خورشید چه سازد نفس صبح؟
روشنتر ازانم که توان کرد خموشم
در دل شکند شیشه مرا خنده گلها
آواز تو زان دم که رسیده است به گوشم
بر باده سر جوش نباشد نظر من
کز درد توان گرد برآورد ز هوشم
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم
کز شیر به دشنام کند دایه خموشم
چون کعبه، برازندگیم در نظر خلق
زان است که من جامه پوشیده نپوشم
صائب منم آن نغمه را کز دل پر جوش
موقوف بهاران نبود جوش و خروشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۸
تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم
هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشید خورد آب، دماغم
وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم
در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟
شبنم زده گردید لب گل ز سراغم
غماز نباشد لب زخم جگر من
بیرون نرود بوی گل از رخنه باغم
میخواره ام و تشنه یاران موافق
هر جا گل ابری است بود پنبه داغم
این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت
فصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۹
در هر که ترا دیده به حسرت نگرانم
عمی است که من زنده به جان دگرانم
بیداری دولت به سبکروحی من نیست
هر چند که در چشم تو چون خواب گرانم
از داغ جنون دیده من باز نگردید
چون عقل سبکسر کند از دیده ورانم؟
دستی که ز دقت گره از موی گشودی
در زیر زنخ ماند ازین خوش کمرانم
فریاد که از کوتهی دست نگردید
جز لغزش پا قسمت ازین سیمبرانم
هر چند که چون رشته نیایم به نظرها
شیرازه جمعیت روشن گهرانم
غافل نیم از گردش پرگار چو مرکز
هر چند که در دایره بیخبرانم
از بیجگری می تپدم دل ز شکستن
هر چند که در کارگه شیشه گرانم
صائب ثمری نیست به جز تلخی گفتار
قسمت ز دهان و لب شیرین پسرانم