عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱
گوهر سلجوق کز نور بخارا در رسید
هم به مشرق هم به مغرب نور از آن‌گوهر رسید
ابتدا از طغرل و جغری در آمد کار ملک
نام ایشان در جهانداری به هرکشور رسید
آنگهی بر تخت غم بنشست شاه الب ارسلان
جوش جیش او به قصر و خانه ی قیصر رسید
بعد ازو سلطان ملکشه در جهان شد پادشاه
وز فلک منشور عدل و استقامت در رسید
بعد از آن از برکیارق وز محمد مدتی
سقف ایوان شهنشاهی به‌کیوان در رسید
هم در آن مدت ز بهر راحت و امن جهان
نوبت شاهی به سلطان جهان سنجر رسید
خسروی زیبای تخت و افسر شاهنشهی
آن‌که شاهان را ازو هم تخت و هم افسر رسید
اندرین مدت که او شد پادشاه روزگار
هر زمان او را ز دولت مژدهٔ دیگر رسید
گه ز هفت اختر به هفت اقلیم سعد او رسید
گه ز هفت اقلیم فتح او به هفت اختر رسید
گه به ایران شد روان از شاه توران تحفه‌ها
گه به ‌درگاهش ز شاه هند حمل زر رسید
هرکجا فرمود لشکر را به‌درگاه آمدن
از همه درگاه سوی درگهش لشکر رسید
بر در ا‌غزنی‌ا چو کوس رزم را آواز داد
نعرهٔ‌کوس از در ا‌غزنی‌ا به‌کالَنجر رسید
در صف هیجا به‌جان دشمنان جنگجوی
از حُسام آب‌ رنگ او تَفِ آذر رسید
وز تف آذر دل و چشم و سر بدخواه را
بهره هر ساعت شرار و دود و خاکستر رسید
هر مبارز کاو به زخم تیغ هندی فخر کرد
بدسگالان را ز تیغش زخم بر مِغفَر رسید
شاه سنجر تیغ هندی چون برآهِخت از نیام
کرد مِغفَر پاره و زخمش به فرق سر رسید
داد حیدر اهل خیبر را به خنجرگوشمال
چون قضای ایزدی در قلعهٔ خیبر رسید
دستبردی بود گفتی از نبرد سنجری
گوشمالی کان به اهل خیبر از حیدر رسید
خسروا چون خلق تو مانند عنبر بوی داد
تا به برج‌ گاو و ماهی بوی آن عنبر رسید
کشتی آشوب را چون‌گشت لنگرحلم تو
تا به پشت‌ گاو و ماهی حلم آن لنگر رسید
ملک اسکندر همی دانی‌ که از بهر چرا
از زمین باختر تا دامن خاور رسید
زانکه دولتها چو قسمت کرد ایزد در ازل
صد یکی از دولت تو قِسم اسکندر رسید
هرکه ازکین تو برزد یک ره از حنجر نفس
آخر از کین تو سوی حنجرش خنجر رسید
هست معروف این مثل‌ گرچه دراز آید رسن
آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسید
از شراب جود تو هرکس که یک شربت بخورد
اندرین ‌گیتی به آب چشمهٔ‌ کوثر رسید
از مدیح تو به مغز و کام مداحان تو
بوی مشک خالص و شیرینی شکّر رسید
سوی مداحان تو هنگام انشای مدیح
راست گویی کاروان تبّت و عسکر رسید
تا به‌ درگاه تو آمد از عرب شاه عرب
رایت اقبال او برگنبد اخضر رسید
خدمت تو هست حق و سیف دولت حقورست
شکر یزدان راکه اکنون حق سوی حقور رسید
شاد باش و شاد خور شاها که اندر باغ و راغ
موسم شاه سپرغم‌، وقت نیلوفر رسید
یاسمین و لاله و گل را کنون نوبت‌گذشت
نوبت شمشاد و مرزنگوش و سیسنبر رسید
بزم رامش را بساطی نو بگستر بر زمین
کز بساطت بر فلک آواز رامشگر رسید
تاگه محشر بمان در شادی و نیک‌اختری
کز نبرد تو به اعدا هیبت محشر رسید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲
شاه سنجر چون ز میدان جانب ایوان رسید
از زمین بانگ بشارت تا بر کیوان رسید
تا به ‌کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زانکه منصور و مظفر شاه از میدان رسید
موسم جنگ و غُو شیپور و رنج تن گذشت
گاه چنگ و نغمهٔ تنبور و عیش جان رسید
هان کمند ازکف بیفکن ای خدیو شیرگیر
زانکه هنگام‌گرفتن طرهٔ جانان رسید
بزم را فرما کنند آماده سامان طرب
زانکه از سعی تو کار رزم بر سامان رسید
می نیاید از زبانم تا که در هنگام جنگ
برعدو ازتیغ خونریز تو گویم آن رسید
دشمن روباه‌ دل میخواست ناگاهان گریز
شیر را چون دید با شمشیر خون‌افشان رسید
دل‌همی‌گفتش تورا خودی‌است چون‌سندان به سر
عقل‌گفتش تیغ شاه آن آفت سندان رسید
تیغ تو همچون هلال اما میانش همچو بدر
زو موالی را فزونی خصم را نقصان رسید
تا برون ناورده بودی تیغ خونریز از نیام
گرد سم اسب تو تا گنبد گردان رسید
چون به دستت قبضهٔ شمشیرگردید آشنا
اززمین بر چرخ عکس لالهٔ نُعمان رسید
جنگیانت‌ کوه را تومار کردندی اگر
ترک‌کوشش را نه بر ایشان زتو فرمان رسید
گل دمیدن برگرفت از پیکر بدخواه تو
چون به تن او را زشستت غنچهٔ پیکان رسید
پادشاها این چنین فتح نمایان مر تورا
از فر بخت بلند و نصرت یزدان رسید
چیست جز از خواهش یزدان و از بخت بلند
اینکه نصرت مر تو را و خصم را خِذلان رسید
چون عدو را در نظر دادن قوام کفر بود
بر سپاهش این شکست از قوت ایمان رسید
چون تورا مقصود تنظیم طریق عدل بود
جانبت این موهبت از ایزد سبحان رسید
مشرق و مغرب مسخر گشت از این فتح نو
فتحنامهٔ تو ز ایران تا حد توران رسید
خسروا گیتی خداوندا مرا در خدمت است
آنچه از فیض رسول پاک بر حسّان رسید
هرزمان‌کایم به درگاه تو آید آن دمم
یاد کاندر طور سینا موسی عمران رسید
جود تو در حق من از کیل و از میزان‌گذشت
شعر من در مدح تو بر دفتر و دیوان رسید
برمن‌ آنچ از تو رسید از انعم و آلا کجا
صد یکش بر رودکی از دودهٔ سامان رسید
شکر احسان تو چون‌گویم که بر من هر نفس
از تو بیش از شکر دنیا نعمت و احسان رسید
تا ابد شاها بپای و بنده اندر خدمتت
هر زمان‌ گویم تو را فتحی چنین چونان رسید
گاه‌ گویم چاکرت اینک فلان لشکر شکست
گاه‌ گویم بنده‌ات اینک فلان سلطان رسید
شاد باش و شاه باش و زیب تخت وگاه باش
شو فزون چندانکه بدخواه تو را نقصان رسید
باد جاویدان بقایت ای که بر درگاه تو
هرکه پا بنهاد بر اقبال جاویدان رسید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
بنازد جان اسکندر به سلطان جهان سنجر
که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر
به عمر خویش در عالم نکرد اسکندر رومی
چنین فتحی که‌ کرد امسال سلطان جهان سنجر
معزالدین والدنیا خداوند خداوندان
شهنشاه مبارک رای ملک آرای دین‌پرور
جهانداری که در لشکر هزاران پهلوان‌ دارد
به رزم اندر سکندر دل به بزم اندر فریدون فر
بدو چیزش همی امسال دولت تهنیت‌ گوید
که هر دو در صفت هستند زیباتر ز یکدیگر
یکی آن است کاو بستد به غزنین تخت سلطانان
دگر آن است‌ کاو بر تخت سلطانی نشست ایدر
ز مردی آنچه کرد امسال در غزنین و در کابل
نکرد اندر عجم رستم نکرد اندر عرب حیدر
هزیمت‌کرد شاهی را بهم بر زد سپاهی را
که حاکی بود از آن‌گیتی زکاخ ایرج و نوذر
سپاهی با شگفتیها و دستانهای گوناگون
ز نستوهی فزون از حد ز انبوهی فزون از مر
در او گرگان با دندان و دندانشان همه زوبین
در او شیران با چنگال و چنگال همه خنجر
همه همزاد اسب و زین همه همراز رزم و کین
همه آشوب ملک و دین همه بنیاد شور و شر
همه چون پشته‌ شد صحرا زبس‌ گردان شیر اوژن
همه چون‌ کوه شد هامون ز بس پیلان‌ کُه پیکر
دلیر و تند گُردانی به صورت تیره و ناخوش
دمان و مست پیلانی به هیکل هایل و مُنکَر
یکی چون موج دریا بود و بر بالای او کشتی
وزان‌ کشتی همه دیوان رنگ آمیز مکر آور
یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن
به جای سنگ او پران همه مرغان اندک پر
یکی چون طور سینا بود از او آویخته ثُعبان
درخشنده ز پشت او کف موسی پیغمبر
غبار اندر هوا چون ابر ویران تیر چون باران
درخشان تیغ چون برق و خروشان کوس چون تندر
به پشت ژنده پیلان بر نشسته ناوک اندازان
چو عفریتان آتش بار بر تلهای خاکستر
گهی روی زمین چون‌ گنبد خَضرا شد از آهن
گهی از گرد چون روی زمین شد گنبد ا‌َخضر
تو گفتی چرخ زیر آمد زمین از بر شد آن ساعت
اگرچه در همه وقتی زمین زیرست و چرخ از بر
کشیده خسرو عالم علم بر عالم کبری
که یارش سعد اکبر بود و پشتش خالق اکبر
امیران سپاه او عدو بندان خصم افکن
کمین سازان تیرانداز خفتان پوش جوشن در
هلاک محض خصمان را چو قوم نوح را طوفان
بلای صرف اعدا را چو قوم عاد را صرصر
به ناچخ بدسِگالان را کتف بشکسته و گردن
به خنجر ژنده پیلان را شکم بدریده و حنجر
به زخم تیرشان بر تن همی چون دام شد جوشن
به زخم‌ گرزشان در سر همی چون جام شد مغفر
ز تیغ تیزشان پیلان زده در خون قوایم را
چو طارمهای نیل اندود در بیجاده گون عرعر
میان بسته به جنگ و کین دو لشکر بر در غزنین
از آن سو لشکر صفدار ازین سو لشکر صفدر
ز بخت آمد به یک ساعت ز چرخ آمد به یک لحظه
غنیمت بهر این لشکر هزیمت قِسم آن لشکر
به اندک مدتی بردند زین جانب وزان جانب
غنیمت‌ تا به قسطنطین هزیمت‌ تا به‌ کالَنجَر
شه غزنین‌ گریزان شد مصافش برگ ریزان شد
عدو افتان و خیزان‌شد به دشت و وادی و کُه در
ز بیم جان چنان جنبان شده دل در بر خصمان
که در دریا به‌ گاه موج‌ کشتیهای بی‌لنگر
همه زابلستان ناله همه هندوستان شیون
خروشان باب بر دختر غریوان بر پسر مادر
ز خسته‌ کوه و صحرا را کنار آکنده و دامن
زکشته‌ گرگ وکرکس را شکم پرگشته و ژاغر
چه برپشته چه بر هامون هزاران کشته افکنده
ز خون‌کشتگان رسته‌به دی مه لالهٔ احمر
چو شد عاجز سپاه‌ خصم چون‌ کبکان و نخجیران
چو شد قادر سپاه شاه چون شاهین و شیر نر
همه پیرامن غزنین به یک ره بر هم افتاده
هر آن هندو کجا بودند در قنّوج و تانیسر
به شکل دَبّهٔ قیر و به‌سان خیک پر قطران
همه زابل سر بی‌تن همه‌کابل تن بی‌سر
چو شد در آتش پیکار خون‌آلوده خنجرها
توگفتی ارغوان روید همی از برگ نیلوفر
شه عالم درست و شاد از آتش برون آمد
چنان‌کز آتش نمرود ابراهیم بن آزر
چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت‌ گنج و ملک او یکسر
به دیگر پادشاه داد آنچه از یک پادشا بستد
چنین باشند شاهان جهانگیر سخاگستر
دی و بهمن ز سرما بقعهٔ غزنین چنان باشد
که‌ گردد باد چون سوهان و گردد آب چون مرمر
هوا از ابر چون رایات عباسی سیه باشد
بود چون رایت مصری سپید از برف‌ کوه و در
به اقبال شه عالم دو معنی را در آن بقعه
دی و بهمن به خوشی بود همچون مهر و شهریور
یکی تا شاه و لشکر را ز سرما رنج کم باشد
به دشت از برف و از باران نگردد رختهاشان تر
دگر تا اهل غزنین را ز شومی و جفاکاری
بود پالیزها بی بار و باشد کشتها بی بر
کجا لشکر کشد خسرو به ماه آذر و آبان
چو فروردین شود آبان و چون نیسان شود آذر
اگر خواهد به خشم و کینه از آب آتش افروزد
وگر خواهد به عفو و مهر آب انگیزد از آذر
ایا شاهی که همچون بندگان از مهر و از خدمت
سراندر چنبر فرمانت دارد چرخ چون چنبر
همه ناموس غزنین را به‌ یک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشودی در
شهی کاو با رسولان تو بیعت کرد در غزنین
که با پیلان به درگاهت فرستد خدمتی درخور
همه دستانگری بود آن چو بیدا گشت راز او
خرد همداستان نبود چو باشد شاه دستان‌گر
چو قادر بود در نیکی نبایستی بدی کردن
ز بدبختی اگر بدکرد برد از تیغ تو کیفر
به دست خسرو دیگر سپردی‌گاه و تخت او
سپردی بارگاه او به پای بنده و چاکر
صد و سی ساله ملک و خانهٔ محمود بگرفتی
به‌ نصرت‌ کردن یزدان به یاری دادن اختر
چوگشتی چیره بر غزنین‌ گشادی قلعه‌هایی را
همه‌ پر جامهٔ‌ دیبا همه پر گوهر و پر زر
نهادند ای عجب محمود و فرزندان او گویی
ز بهر تو صد و سی سال زرّ و جامه‌ و گوهر
برون زین هر سه حاصل شد تورا بسیار نعمتها
که نشناسد قیاس و حد او جز ایزد داور
چه‌ زرینه چه‌ سیمینه چه‌ عطر و چه بلورینه
چه زین افزار و فرش و پیل و اسب و اشتر و استر
چو اندر مرو با بهرام شه پیمان چنان‌ کردی
که بنشانیش در غزنین به‌ تخت پادشاهی بر
موافق شد تو را توفیق تا پیمان بسر بردی
به تخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر
زه ‌ای‌سلطان‌ نشان سلطان که اندر مشرق و مغرب
چو تو سلطان نشان سلطان نخواهد بود تا محشر
ملک‌سلطان و شاه آلب‌ارسلان و جغری و طغرل
اگر قادر نگشتند از قضا بر فتح آن‌ کشور
به فرهنگ و به هنگ تو دگر ساله چنان‌ گردد
که فراشت بود فغفور و دربانت بود قیصر
ز شهر قیروان ملک تو باشد تا حد ماچین
ز مرز باخترعدل تو باشد تا حد خاور
وزیر تو همایون است بر تو گاه سلطانی
نباشد هیچ سلطانرا وزیری زین همایون‌تر
ز بهر حَلّ و عَقد ملک یزدان کرد جاویدان
قضا در تیغ‌ تو مدغم قدر در کلک او مضمر
خداوندا جهاندارا ز فتح توست و مدح تو
ضمیر بنده پرگوهر زبان بنده برشکر
به شعر فتح غزنین بنده شایدگر سرافرازد
که شعر فتح غزنین را همی شاهان‌کنند ازبر
بود بی‌شک سزاوار چنان فتحی چنین شعری
که بر خوانند و بپسندند و بنویسند در دفتر
همیشه تا بود در رزم کوس و لشکر ورایت
همیشه تا بود در بزم رود و باده و ساغر
ز رزمت باد بر گردون رسیده نعرهٔ گُردان
ز بزمت باد برکیوان شده آواز خنیاگر
چو در مشرق به نامت خطبه و سکه مزین شد
مزین باد در مغرب ز نامت خطبه و منبر
تو هفت اقلیم را سلطان و هفت اختر تو را گفته
مبارک باد سلطانی به‌سلطان معظم بر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴
ای به سلطانی نشسته با فتوح و با ظفر
ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر
در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش
در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر
سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان
خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر
روز کین و رزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر
هر کجا برخاست‌ گرد موکبت در شرق و غرب
هرکجا بگذشت باد دولتت بر بحر و بر
هیچ موری بر زمین بی‌مدح تو ننهاد پای
هیچ مرغی در هوا بی شکر تو نگشاد پر
گاه روی از جانب مشرق سوی مغرب نهی
گاه از خاورکنی آهنگ سوی باختر
تو جهان را همچو خورشید و قمر بایسته‌ای
همچنین باشد همیشه سیر خورسید و قمر
دستبرد و زور تو منسوخ‌ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر
تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش
چون برای فتح غزنین برمیان بستی‌کمر
گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین
پیش چشم تو نبود آن‌ را به‌ یک ذره خطر
آن‌که او زیر و زبر نشناخت ‌کار خویش را
روز پیکار تو شد کارش همه زیر و زبر
خوار بودند آن همه‌ گردان با پرخاش و جنگ
خرد بودند آن همه پیلان با آشوب و شر
خصم سرگردان تو هرچند گرد آورده بود
هندوان حیله ساز و جاودان چاره‌گر
حیله‌هاشان‌ کرد تیغ تو به یک لحظه هبا
چاره‌هاشان کرد تیر تو به یک ساعت هدر
کرد گرز لشکر تو کوفته یال یلان
چون سرین و پشت‌گوران پنجه ی شیران نر
خَست شمشیر سواران تو پیلان را شکم
بست پیکان غلامان تو شیران را زفر
دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت
کاندر آن ساعت تو خواهی یافت بر دشمن ظفر
دشمنت ‌گر خویشتن را قاهر و غالب شمرد
گشت مقهور قضا وگشت مغلوب قدر
روز چون‌ شب شد بر او از آیت شبرنگ ‌تو
آن شبی‌کاو را نخواهد بود تا محشر سحر
ملک او بردی و کردی دیگری را ملک دار
تاج او بردی وکردی دیگری را تاجور
نعمت محمود و فرزندان او در قلعه‌ها
ایدر آوردی به پشت اشتر و پشت ستر
رنج بردند آن جهانداران و گنج انباشتند
در جهانداری تورا بی‌رنج‌گنج آمد به بر
ای عجب در ملک غزنین از صد و سی سال باز
آن جهانداران تورا بودندگویی کارگر
هست کار تو برون از خاطرگردون شناس
هست فتح‌ تو فزون از فکرت اختر شمر
دست دست آن بود کز جاه تو یابد مدد
کار کار آن بود کز رای تو یابد نظر
در صف صفین و خندق حیدری باید حُسام
بر در غزنین و کابل سنجری باید هنر
آن‌که در طاعت ز مهرت مهر دارد بر جبین
وان ‌که در عصیان ز کینت داغ دارد بر جگر
هر زمان تقدیر یزدان‌ گوید آن را الامان
هر نفس گردون گردان گوید این را الحذر
آن‌که او را زاتش رزم تو شد دل سوخته
چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر
وان‌که شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر
غافلان را هست گویی چشم از این آثارکور
جاهلان را هست‌ گویی ‌گوش از این اخبار کر
بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو
زانکه فتح توست عنوان تواریخ و سیر
سایهٔ یزدانی و در سایهٔ عدل تواند
خلق عالم یک به یک، اولاد آدم سر به سر
میر سنقر بک ‌که در لشکر سپهسالار توست
ساخت اندر دولت تو جشن تطهیر پسر
از پی‌آن تا در اقبال بگشاید براو
بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در
جان همی خواهدکه آرد پیش تخت تو نثار
بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر
طغایرک پسر الیزن که در دو جهان
پدر ستوده بود با چنان ستوده پسر
مظفری که سخنهای او بشارت داد
دو پادشاه جهان بخش را به‌ فتح و ظفر
یکی است مایهٔ شاهی و خسروی محمود
یکی است قبلهٔ شاهان و خسروان سنجر
یکی ز مهر به جای برادرش دارد
یکی ز قدر و شرف داردش به جای پدر
از آنکه خاک و حَجَر همچو حِلم اوست‌ گران
محل زرّ و گهر شد دهان خاک و حجر
اگر نبودی تعظیم حِلم او نشدی
دهان خاک و حَجَر جایگاه زرّ وگهر
ایا به بزم‌ کریمی ممیّز و مُعطی
و یا به رزم دلیری مبارز و صفدر
کجا نشاط کنی همنشین توست قضا
کجا نبرد کنی رهنمای توست قدر
به تیغ بر تن مردان جو بگسلی جوشن
به‌ گرز بر سرگردان چو بشکنی مغفر
تو را درود فرستند و آفرین گویند
روان سام نریمان و جان رستم زر
مگر سِنان تو مفتاح فتح شد که بدو
فتوح را به ‌همه رزمهای گشادی در
ز کرد و ترک و عرب هر کجا به رزمگهی
شدند خصمان چون جاودان افسونگر
به فعل نیزهٔ تو چون عصای موسی شد
که ‌کرد جادویی جاودان هبا و هدر
کجا حُسام کبود تو روی شست به خون
برست لاله تو گفتی ز برگ نیلوفر
که دید هرگز نیلوفری که در صف جنگ
به چنگ شیر جهانگیر لاله آرد بر
حکایت و سَمَر از رفتگان فراوان است
شجاعت تو فزون از حکایت است و سَمَر
اگر به صد هنر آن قوم را تفاخر بود
تو را سزاست تفاخر به صد هزار هنر
نخاست بعد رسول و خلیفه و سلطان
ز نسل بُوا‌لبَشر اندر زمانه چون تو بشر
عطای تو نشود منقطع‌ که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر
به آب و آذر اگر در شود موافق تو
به دولت تو نترسد ز آب و از آذر
ز بهر آنکه بدو فرّ دولت تو دهد
دل‌ کلیم و یقین خلیل بن‌ آزر
چو آمدی تو ز نزدیک پادشاه عراق
به فال نیک به درگاه شاه شیر شکر
محل و جاه تو را پیش شاه هفت اقلیم
چهار طبع مسخر شدند و هفت اختر
ز عمّ خویش چو محمود عهد یافته بود
ز بهر عهد فرستاد مر تو را ایدر
کفایت تو ز مقصود مژده داد چنانک
ز صبح مژده دهد در جهان نسیم سحر
گر از حضر به سفر بر مراد روی نهی
وگر نشاط کنی رفتن از سفر به حضر
ز بس سعادت کاندر خجسته طالع توست
به فال سعد کند حکم تو ستاره شمر
ز سعد چون همه وقتی تو را مساعدت است
تو را سفر ز حضر بِه بود حضر ز سفر
بلند بختا سعد فلک به طالع من
نظرکند چو کنم من به طلعت تو نظر
ای معز دین و دنیا ای عطای تو بزرگ
از عطای تو معزی شد عزیز و نامور
هم توانگر شد به لولو، هم توانگر شد به لعل
هم توانگر شد به دیبا، هم توانگر شد به ‌زر
پرگهر کردی دهانش را به دست خویشتن
چون به مدح خویشتن دیدی دهانش پرشکر
با زبانی پر شکر آمد به عالی مجلست
بازگشت از مجلس تو با دهانی پرگهر
با گهر بخشیدی او را بدره‌های زر سرخ
تخته‌های جامهٔ بغداد و روم و شوشتر
او به ‌دانش شکر این بخشش نیارد کرد زانک
بخشش تو کامل است و دانش او مختصر
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی‌ گوهر به‌ کان اندر پدید آرد مگر
صدگهر در یک زمان آید ز جود تو پدید
جود تو تفضیل دارد بر فروغ ماه و خور
تا سخن دایم بود بادی تو پیوند سخن
تا اثر باقی بود بادی تو بر جای اثر
باد روحانیت نفس و باد نورانیت دل
باد سلطانیت ارج و باد یزدانیت فر
هرکجا منزل‌ کنی تایید بادت رهنما
هرکجا لشکرکشی اقبال بادت راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵
اگر ندیدی در مشک تابدار قمر
و گر ندیدی در لعل آبدار شکر
چو آن نگار پدید آید از میان سپاه
به زلف و روی و لب لعل آن نگارنگر
از آنکه در لب و در زلف و روی اوست به هم
حلاوت شکر و بوی مشک و نور قمر
به زیر آن شکرش رشته‌های مروارید
به‌گرد آن قمرش دسته‌های سیسنبر
اگر به شقهٔ زرّش مغرّق است کلاه
وگر به کوکب سیمش مزین است کمر
زاشک من‌کمرش را سزاست کوکب سیم
ز چشم من‌ کُلهش را سزاست شقهٔ زر
شگفت ماند هرکس که اندرو نگرد
به حسن حور بهشت است آن نگار مگر
بهشتیی که بناگوش او چو مرغ بهشت
ز سیم دارد بال و زمشک دارد پر
قدش چو سرو و رخش چون ستارهٔ سحرست
خطش به‌گرد ستاره است چون بنفشهٔ تر
اگرچه نادره باشد ستاره بر سر سرو
بود بنفشهٔ تر بر ستاره نادر تر
ایا بتی که دلم ساکن است زلف تو را
چه ساکن است‌ که او را ز مسکن است خطر
دل مرا سر زلف تو داده گیر به‌باد
از آن ‌که فتنه و آشوب دارد اندر سر
محال باشد پیش تو توبه‌کردن من
که توبه را نبود نزد تو محل و خطر
هزار توبه به یک غمزه بشکنی تو چنانک
به یک خدنگ نصیرالانام صد لشکر
ستوده غرس خلافت یگانه تاج ملوک
سپاهدار عجم فخر دین پیغمبر
ز دیرباز دل من در آرزوی تو بود
چو کِشتِ تشنه ‌که باشد در آرزوی مَطر
دل مرا چه نشاط است بیش از آن‌ کامروز
که پیش از آنکه مرا سوی بلخ بود گذر
به طلعت تو بیفروختم رخ دولت
ز مدحت تو بیاراستم سرِ دفتر
اگر به خدمت سلطان نبودمی مشغول
ره عراق بپیمودی به تارک سر
ز در مدح تو عقد مدیح پیوستم
که در زمانه بود پایدار تا محشر
همیشه تا که صور زنده باشد از ارواح
به صنع و قدرت و تایید خالق اکبر
ز بهر خدمت تو تا گه دمیدن صور
مباد منقطع ارواح بندگان ز صور
به شرق باد ز اقبال و دولت تو نشان
به غرب باد ز تأیید و نصرت تو خبر
جدا مباد دو دستت ز پنج چیز مدام
ز دفتر و قلم و جام و نیزه و خنجر
وگر رسی به خراسان وگر شوی به عراق
تو را قبول ز دو خسرو رهی پرور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶
قمر شد با سر زلفش مقامر
دل من برده شد کاری است نادر
دلم باید جهاز اندر میانه
چو زلفش با قمر باشد مقامر
مجاهز بود و حاصل خود نیامد
مرا خَصلی‌ از آن خصمان جائر
مرا با ماه و شب کار اوفتادست
که گردون هر دو را دارد مسافر
از آن مه نیست با من نور حاصل
وزان شب نیست با من خواب حاضر
مهی همسایهٔ یاقوت رخشان
شبی مانندهٔ هاروت ساحر
در آن ماروت پیوسته سلاسل
در آن یاقوت دو رسته جواهر
دلم در سلسله چون جسم جرجیس
تنم در ناله چون ایوب صابر
ز ماه و شب چرا انصاف جویم
که روز آن هر دو را آرد به آخر
چو روز پیری از بالا برآید
نه شب ماند نه نور ماه زاهر
چو نور او پدید آید ز باطن
یکی ذره نماند نور ظاهر
مه و شب را کنون بازار تیزست
که هر یک را جوانی هست زایر
تو را عیش جوانی خوشتر آید
مرا مدح خداوند مفاخر
ضیاء‌الملک خورشید امیران
ابو یعقوب یوسف ابن باجر
مگر بر ایزد و سلطان و دستور
دگر بر هرکه خواهد هست قادر
به دولت همچو نسل خویش باقی
به خاطر همچو اصل خویش طاهر
نباشد بیش‌تر زین هیج دولت
نباشد پاکتر زین هیج خاطر
ز حد وهم بیرون شد صفاتش
وز این معنی عبارات است قاصر
مگر بر غیب کلّی مطلع شد
که ناگفته همی داند ضمایر
نبینم همتش را هیچ ثانی
که تاسع چرخ را گشته است عاشر
همه رسم اوایل ‌گشت مَدروس
چو پیدا شد رسومش در اواخر
ز جود او وسایط در قلاید
ز رزم او مشاعل در مشاعر
به‌جای علم دین اخبار و عالم
همی مدحش نویسند از محابر
چنان چون نازد از ارواح ابدان
ز مدح او همی نازد دفاتر
مساعد زان بود با او سعادت
که او باشد معاشر با معاشر
سرافراز و سپهدار از پی آنک
بود هر دو ستایش را منابر
نیابد کس چنان یاری مساعد
نبیند کس چنو پیری مسامر
هر آن‌ کز کینش اندیشید یکبار
به دنیی و به عقبی هست خاسر
به عقبی در محل او سعیرست
به دنیا در مقام او مقابر
چنان چون مرکز آتش اثیرست
شدست اثار او قطب مآثر
به روز رزم چون شیر ژیان است
به روز بزم همچون بحر زاخر
چو او گوید به جنگ الله اکبر
گریزند از نهیب او اکابر
چو پیکان را بمالد روز پیکار
بود پیکان آتش را مهاجر
چو شمشیرش تماشا کرد خواهد
بود بستان شمشیرش حناجر
چو تیر او شود طایر ز دستش
پناه تیر گردد نَشر طایر
چو پیدا شد کمند شست بازش
به جَدی اندر شود مرّیخ ساتر
ایا در دولت سلطان مبارز
و یا در حجتِ یزدان مناظر
دو حجت داری ای میر هنرمند
مصون و بی‌زیان از قهرِ قاهر
چو میران جهان را بر شمارند
به قدر اندر تو را باشد خناصر
تو دریایی و دریاهای گیتی
به‌ جنب جود تو همچون جزایر
بصیر اندر بصیر آن سیرت توست
که خواند دولتش هذا بصایر
شریعتها به تو گشته است روشن
مگر هستی شرایع را شعایر
روان شد نام تو درکل عالم
صلات تو چو نام توست سایر
امیرا مهر تو مانند دین است
هر آن کاو دین ندارد هست کافر
سرایر خرّم از دین تو بینم
مگر سور و سروری در سرایر
زبان بنده برهانی همیشه
به مدح و آفرینت بود ذاکر
دل من بنده نیز ای فخر میران
همه ساله ز مهر توست شاکر
مهاجر گشتم از شهر و بر خویش
نخواهم گشت ازین خدمت مهاجر
تورا با کعبهٔ احسان شناسند
منم با کعبهٔ احسان مجاور
دل تو هست دریای‌گهر بار
منم بر ساحل دریا چو تاجر
نه نظامم‌که هستم خازن شعر
نباشد هرکه نظام است شاعر
مرا مقصود از این خدمت قبول است
رسم زان پس به خلعتهای فاخر
چو من بر وزن وافر شعر گویم
ز تو بی‌وزن یابم مال وافر
الا تا هشت باشد در ده و دو
و زان جمله چهار آید عناصر
بمان در ظِلّ شاهنشاه منصور
دلیلت دولت و یزدانتْ ناصر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷
فرخنده باد عید شهنشاه دادگر
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
شاهی‌ که هست در شرف و اصل خویشتن
افراسیاب صورت و آلب ارسلان گهر
سلطان عادل است و جهان جمله آن اوست
واندر کمال و عقل جهانی است مختصر
بگشاد بخت فرخ او پّر و بال خویش
فتح است زیر بالش و عدل است زیر پر
عالم به دست اوست‌ گمان می‌برم‌ که هست
یکدست او قضا و دگر دست او قَدَر
بس شاه و میرلشکر و بس خصم جنگجوی
کز دولت و سعادت سلطان دادگر
آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی
آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر
شاها تو را خدای هنر داد و بخت نیک
زیرا که بخت نیک بود مایهٔ هنر
با جان بی‌بصر نبود هیچکس عزیز
جان است خدمت تو و دیدار تو بصر
خواهد که جان خویش فروشد به زرّ و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
دیدار توست حج همه خلق روز عید
ایوان توست کعبه و درگاه تو حَجَر
از صد هزار حج پذیرفته بهترست
این عدل کردن تو و این همت و نظر
گرچه ز بهر طاعت و خشنودی خدا
هستند حاجیان به سوی ‌کعبه راهبر
پیش تو آمدی به زیارت هزار بار
گر سنگ کعبه راه پُرستیّ و جانور
عیدت به فال نیک بشارت همی دهد
کامسال کار توست همه نصرت و ظفر
بر خور همی ز شادی و شاهی و خرمی
کز صد هزار عید چنین برخوری دگر
جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش
عالم همی ‌گذار و ز عالم مکن ‌گذر
کین توز و دین فروز و طرب ساز و خصم سوز
زرّ بخش وجود پرور و می‌ گیر و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸
رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر
اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر
بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت
سفری را نتوان داشت مقیمی به حضر
گر چه در حق وی امسال مقصر بودیم
عذر تقصیر توان خواست ازو سال دگر
دیر ننشست و سبکباری و تخفیف نمود
زود بگذشت و ره دور گرفت اندر بر
نالهٔ عاشق بی یار همانا بشنود
بر دل مطرب بیکار ببخشود مگر
نپسندید کزین بیش جهانی زن و مرد
خشک دارند لب و تافته دارند جگر
آن‌ که این طاعت فرمود حقیقت دانست
که از این بیش دمادم نتوان برد به سر
عید بگشاد دری را که‌ مه روزه ببست
فرّخ آن‌ کس‌که زند دست در آن حلقهٔ در
نوبت مسجد و تسبیح و تراویح ‌گذشت
نوبت مجلس بزم است و می و رامشگر
صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بود
رطل خواهیم‌ که در عید چنین نیکوتر
سحر و شام کنون هر دو یکی باید کرد
که نه در عهدهٔ شامیم و نه در بند سحر
خشکی روزه بجز بادهٔ عیدی نبرد
خاصه آن وقت که مطرب غزلی‌ گوید تر
به سر زخمه‌ کنون مطرب بشکافد موی
ز سر خامه‌ کنون شاعر بچکاند زر
ساقی از عکس می ناب بیفروزد رخ
عاشق از وصل رخ دوست بیفرازد سر
باد چون بر قدح باده وزد مژده دهد
صبحدم را به صبوح ملک شیر شکر
شاه شاهان ملک ارغو که به روزی صدبار
آید از خلد به نظارهٔ او جان پدر
آن جهاندار که دارد حسبی و نسبی
هر چه باید ملکان را ز بزرگی و هنر
جاودان نام پدر زنده به او خواهد بود
که بود نام پدر زنده به شایسته پسر
سنیّ او را چو عمر داند و شیعی چون علی
زآنکه هم علم علی دارد و هم عدل عمر
مهر او هست نهالی که بجا آرد بار
کین او هست درختی‌که هلاک آرد بر
بر تن خویش در امن و سلامت بگشاد
هر که در خدمت او بست به اخلاص‌ کمر
همه کشورها زیر قدم دولت اوست
گرچه زیر علمش هست چهارم ‌کشور
هست بر دست رسولان متواتر هر ماه
نامهٔ طاعت شاهان چه ز بحر و چه ز برّ
با دگر شاهان او را نتوان کرد قیاس
او چو دریاست به ملک و دگران همچو شمر
یکتن از موکب او وز دگران ده موکب
ده تن از لشکر او وز دگران صد لشکر
هر کجا رایت او روی سوی فتح نهاد
آید از نصرت‌ کلی نفر از بعد نفر
به مدد یا به حَشَر هیچ نیازش نبود
که سعادت مددش باشد و اقبال‌ حَشَر
ای دلیری که دلیران جهان روز نبرد
پیش چشم تو ندارند به یک ذره خطر
تویی آن شاه که بی‌نام تو و دیدن تو
برود فایده و منفعت از سمع و بصر
هر که‌ کوشد به خلاف تو ز تو سر نبرد
گر نهد بربن هر موی طلسمی ز حذر
ای بسا دل که رکاب تو تهی‌ کرد ز شور
ای بسا سر که نهیب تو تهی‌ کرد ز شر
در هر آن دشت‌که از رزم تو خیزد محشر
هول آن محشر زایل نشود تا محشر
با حسود توکند خاک لئیمی به نبات
با عدوی تو کند ابر بخیلی به مَطَر
هر خدنگی‌ که ز شست تو گه جنگ جهد
از اجل دارد پیکآن وز پیروزی پر
هم بر آن‌گونه‌ که بر آینه بینند خیال
پهلوانان تو در تیغ تو بینند ظفر
دولت و فَرٌ تو را خلق زمین مُنْقادند
کاسمانی است تو را دولت و یزدانی فر
عدل تو پیش خلایق ز بلاها سپرست
لاجرم پیش تو از فضل خدای است سپر
تندرستی و جوانی است رضای تو کزو
لطف ارواح زیادت شود و حسن صُوُر
گرچه قدر ملک از قدر بشر بیشترست
به وجود تو ملک را حسد آید ز بشر
پایهٔ منبر فخر آرد بر پایهٔ عرش
چون برد نام تو در خطبه خطیب از منبر
سروران پایهٔ تخت تو ببوسند همی
هم بر آن‌گونه ‌که حجاج ببوسند حجر
تو همه تن هنری و هنر اندر تن مرد
هست بایسته چو در تیغ ‌گرانمایه گهر
از هنرهای تو بر دامن شرق است نشان
وز ظفرهای تو پیرامن غرب است خبر
بود دردی اثر از شادی امروز تورا
واندر امروز ز پیروزی فرداست اثر
تا همه‌ کار خلایق ز قضا و قدرست
چه ز خیر و چه‌ ز شر و چه ز نفع و چه ز ضرّ
باد برحسب رضای تو همه ساله قضا
باد بر حکم مراد تو همه ساله قدر
بنده‌ات ماه درفشان و به گرد سپهت
گردش چرخ و درخشیدن خورشید و قمر
یاد فتح تو همه تاجوران خورده به جان
شعر مدح تو همه ناموران کرده زبر
بر تو عید رمضان فرخ و فرخنده و خوش
مهرگان خوشتر و فرخنده‌تر و خرم‌تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چو سلطان ملکشاه پیروزگر
شهنشاه آفاق و صدر ملوک
خداوند گیتی و شاه بشر
شهی‌کش خدای آفرید از خرد
شهی‌کش خرد پرورید از هنر
بدو تازه گشته است جان رسول
بدو زنده ماندست نام پدر
ملوک زمانه ز ایام او
نوشتند تاریخ فتح و ظفر
ز بهر نظام و صلاح جهان
چو خورشید همواره اندر سفر
به شرق اندرست او و جنگ‌آوران
به غرب اندر از تیغ او بر حذر
به دهر اندرون هیچ خسرو نماند
که از دولت او ندارد خبر
کجا بگذرد موکب و رایتش
به راهی‌ که آن هست دشوارتر
کنند ای عجب صد هزاران سوار
بر آن راه شاد و تن آسان‌ گذر
توگویی که نصرت بود پیشرو
تو گویی‌ که دولت بود راهبر
من از روستم چند گویم خبر
من از هفتخوان چند گویم سَمر
که چون روستم صد هزارش غلام
که چون هفتخوان صد هزارش هنر
کسی‌کاو بتابد ز پیمانش دل
کسی‌ کاو بپیچد ز فرمانش سر
بریزند خون دلش بر زمین
بکاوند مغز سرش تا کمر
فرود آورندش زکوه بلند
فرو افکنندش ز کوه و کمر
به دولت‌ کند شاه‌ گیتی همی
تن و جان بدخواه زیر و زبر
چنین دولت از خسروان کس نداشت
زهی دولت خسرو دادگر
ایا پادشاهی که بخت بلند
همی پیش تخت تو بندد کمر
روان است حکم تو همچون قضا
بلندست قَدر تو همچون قدر
شهان زیر پیمان تو یک به یک
جهان زیر فرمان تو سر به سر
تو اندر جهانی و بیش از جهان
چنان کز صدف بیش باشد گهر
کسی کاو ز جاهت ندارد پناه
کسی کاو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش نباشد بصر
ز اقبال تو بندگان تو را
فزون‌ است هر روز جاه و خطر
ز بیم تو گشته است بدخواه تو
به سان یکی مرغ بی‌بال و پر
همش روی زردست و هم اشک سرخ
همش مغز خشک است و هم چشم تر
اگر بی‌رضای تو یک دم زند
در آن دم زدن عمرش آید بسر
رضای توگویی که آب و هواست
که زو زنده ماند همی جانور
ز شمشیر تو حاسدان تو راست
فزون هر شب و روز بیم و ضرر
جهان بیشتر زیر فرمان توست
چه شرق و چه غرب و چه بحر و چه بر
حقیقت چنان دان که باقی تو راست
سخن‌ مختصر شد سخن مختصر
همی تا ز بهر صلاح و فساد
بود هفت را در ده و دو نظر
مه و سال و روز و شب خویش را
به نیکی گذار و به‌ شادی شِمُر
همه نام جوی و همه‌ کام ران
همه بزم ساز و همه نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱
باز آمد از شکار به پیروزی و ظفر
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
هرگز چنو نبود و نباشد شهنشهی
گوهرفشان به همت و آلب ارسلان‌ گهر
ای شاه چون نشاط کنی جستن شکار
از پیش تیغ تو نبود شیر را گذر
تیر تو را پذیره شوند آهوان دشت
نخجیر خویش را نکشد در بن‌ کمر
باشد شمر به‌صورت تیغ تو زان قبل
آهو همی نشاط کند بر لب شمر
چون باز تو گشاده کند پر و بال خویش
خورشید را نهیب بود باد را حذر
فردا به زیر سایهٔ طوبی بود چَرا
هر صید را که باز تو گیرد به زیر پر
شاها موافقتند قضا و قدر تورا
هم نایب قضائی و هم نایب قدر
رفتی سوی شکار به شادی و خرمی
باز آمدی به دولت و پیروزی و ظفر
هر کس ‌که او شکار تو بیند همی عیان
از خسروان رفته نپرسد همی خبر
در روزگار دولت شاهان بت‌پرست
صد گور بود کشتهٔ بهرام خیره سر
در روزگار تو سه هزارست سم‌گور
میلی‌ که برکشیدی اندر رباط و در
بهرام اگر به عصر تو باز آید ای ملک
حلقه‌ کند به‌ گوش و نهد پیش تو سپر
این است بادشاهی و ملک حقیقتی
دیگر همه فسانه و بیهوده و سمر
دولت تو را ندیم و اتابک تو را وزیر
آن مر تو را برادر و این مر تو را پدر
در پیس تو بدر جو اتابک نکوترست
وز نسل و گوهر تو چو داود به پسر
گویی هنر به نامهٔ ز نام تو حاصل است
بی‌نام و نامهٔ تو نباشد یکی هنر
خواهد که جان خویش فرو شد به زر و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
چون پیش آفرین تو خدمت‌کند قلم
سعدین سوی بنده معزی کند نظر
شاعر معزّی آمد و راوی شکر لبان
آرد یکی جواهر و آرد یکی شکر
تا بر سپهر شمس و قمر را بود شعاع
تا در نبی بود جمع ‌الشمس و القمر
نام تو باد شاهی و تیغ تو باد فتح
بخت تو باد شادی و تاج تو باد فر
دولت به هر مقام تو را باد همنشین
و ایزد به هر شمار تو را باد راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲
عید عرب و سنت و آیین پیمبر
فرخنده کناد ایزد بر شاه مظفر
سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی‌ که عزیز است به او دین پیمبر
فرمانش کشیدست خطی گرد جهان در
دارند همه تاجوران بر خط او سر
از نامه و نامش همه اسلام مزین
وز رایت و رایش همه آفاق منور
فخر پدران است به او تاگه آدم
جاه پسران است به او تاگه محشر
بی‌ طاعت او شاخ سعادت ندهد بار
بی‌خدمت او تخم سلامت ندهد بر
پیروزی شاهان بود از اختر دولت
پیروز شد از طلعت او دولت و اختر
ای تیغ‌ گهردار تو از فتح مرکب
وی دست گهربار تو از جور مصوّر
نازیدن شاهان بود از افسر و خاتم
نازنده شد از سیرت تو خاتم و افسر
رای تو سپهر است و دلت چشمهٔ خورشید
بزم تو بهشت است و کفت چشمهٔ‌ کوثر
خار از نم باران سخای تو شده‌ گُل
خاک از تف خورشید قبول تو شود زر
گردد به یک انعام تو رنجور تن آسان
گردد به یک احسان تو درویش توانگر
در ملک نبودست جهان را چو تو خسرو
در داد نبودست جهان را چو تو داور
هم در عرب آثار تو گشته است مهیا
هم در عجم اقبال تو گشته است مقرّر
چون مهر که از شرق ‌گراید سوی مغرب
چون ماه که از باختر آید سوی خاور
گه رایت عالی بری از بلخ به‌ بغداد
گاهی کشی از دجله به جیحون صف لشکر
رایات تو اندر ری و از نام خطابت
در مشرق و مغرب شرف خطبه و منبر
تاریخ فتوح تو درست است و حقیقت
افسانهٔ شهنامه محال است و مُزَوّر
شد خاطر ما چون فلک و مدح تو کوکب
شد دفتر ما چون صدف و مدح تو گوهر
هستیم ز مَدحَت همه افروخته خاطر
هستیم ز مدحت همه آراسته دفتر
تا شعلهٔ آذر نشود قطرهٔ باران
تا قطرهٔ باران نشود شعلهٔ آذر
با امر تو تقدیر قَدَر باد موافق
با حکم تو دوران فلک باد برابر
شاهان جهان رای تو را گشته متابع
شیران ژیان حکم تو را گشته مسخر
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم‌ تر و خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳
مانَد به صنوبر قدِ آن تُرکِ سَمَن‌ بر
گر سوسن آزاد بود بار صنوبر
آن سوسن آزاد پر از حلقهٔ زنجیر
و آن حلقهٔ زنجیر پر از تودهٔ عنبر
گر هست رخش پاکتر از نقرهٔ صافی
ور هست رخش سرخ‌تر از لالهٔ احمر
آن نقرهٔ صافی‌ که نهفته است به سنبل
وان لالهٔ احمر که سرشته است به شکّر
یک روز گذرکرد بر او حور بهشتی
یک بار بر او کرد نظر ماه منور
از صورت او حور شد آراسته صورت
وز پیکر او ماه شد افراخته پیکر
بودند به صورتگری و بتگری استاد
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر
لیکن ننگاریده چون او خامهٔ مانی
لیکن نتراشیده چون او رندهٔ آزر
تا از بر گلبرگ سمن برگ فکنده است
چون حلقهٔ چنبر خم ‌آن زلف مُعَنبَر
بازیگری آموزد هر روز دل من
باشد که جهد بیرون از حلقهٔ چنبر
ای زلف دلاویز تو حلقه شده بر ماه
من در غم آن حلقه چو حلقه شده بر در
در دیدهٔ من رشتهٔ ‌گوهر بگسسته است
تا دیده‌ام اندر دهنت رشتهٔ گوهر
گه ‌کام من از فکرت موی تو شود خشک
گه چشم من از حسرت روی تو شود تر
خسته چه‌ کنم جان به ‌جفای چو تو جانان
بسته چه ‌کنم جان به هوای چو تو دلبر
تا فاخته مهری تو و طاووس کرشمه
عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر
بیچاره کبوتر که در او چنگ زند باز
هم سوده شود بالش و هم خسته شود پر
ای عاشق آشفته حذر کن ز ره عشق
کز گنج شدی درویش از رنج توانگر
عسقی که تورا رنج دهد بر چه بکارست
شو خدمت آن‌ کن ‌که تو را گنج دهد بر
نصر دول و زین ملل میر خراسان
اصل ظفر و فتح‌ْ ابوالفتحِ مظفر
آن بار خدایی که ز تعظیم و جلالت
با فرق زحل پایهٔ او هست برابر
اندر ملکوت ازل از حشمت نامش
خورشد شده خاطب و گردون شده منبر
ایام نمودست ز بهروزی او فخر
اعلام فزودست ز پیروزی او فر
بر رزمگهش رشک برد روضهٔ رضوان
وز بارگهش فخرکند گنبد اخضر
تیزست بدو دولت سلطان معظم
تازه است بدو ملت مختار پیمبر
در صنع چه جودش چه نم قطرهٔ باران
در خشم چه فعلش چه تف شعلهٔ آذر
در وهم ندارد مدد نعمت او حد
وز نطق ندارد عدد منت او مر
هرگز نرسد خاطر شاعر به کمالش
هرگز نرسد دست منجم سوی اختر
ممکن نشود در سخن اندازهٔ مدحش
ممکن نشود زاویه بر شکل مدور
ای مهر سعادت شده در مهر تو مُدغَم
ای کار نحوست شده در کین تو مُضمَر
عالی به تو نام پدران تا گه آدم
باقی به تو جاه پسران تا گه محشر
شاکر ز تو شاهنشه و راضی به تو دستور
روشن به تو لشکر‌گه و خرم به تو لشکر
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور
تا کرد قضا صورت ترکیب تو موجود
توفیق مرکب شد و تایید مصور
شد عقل چو شاگرد و ضمبر تو چو استاد
شد جود چو فرزند و مزاج تو چو مادر
گر پیش دم جود تو سنگ آید و پولاد
پولاد منقش شود و سنگ معطر
ور پیش تف تیغ تو نیل آید و زنگار
زنگار طبرخون شود و نیل مُعَصفَر
گر روی زمین یافتی از دست تو باران
خاکش همه زر بودی و خارش همه عنبر
ور عزم سکندر همه چون عزم تو بودی
پنهان نشدی چشمهٔ حیوان ز سکندر
تأیید همیشه تَبعِ بخت تو باشد
بخت تو مقدم شد و تایید موخّر
بر گردن و بر تارکِ حوران بهشت است
از نام تو پیرایه و از مدح تو افسر
ای میر جوان‌بخت که چشم فلک پیر
یک میر ندیدست و نبیند کس دیگر
سرمه است مرا خاک قدمهای تو در چشم
تاجست مرا خاک قدمهای تو بر سر
در حضرت و در غیبت تو ساخته‌ام من
جان دفتر مدح تو و دل ‌کاتب دفتر
طبعم چو بهشت است و ثنای تو چو رضوان
شکر تو چو طوبی و مدیح تو چو کوثر
جز شُکر تو و شُکر برادرت‌ نگویم
تا هست ز اِنعام تو و جود برادر
برآخور من مرکب و در خانهٔ من فرش
در غیبهٔ من جامه و درکیسهٔ من زر
تا باشد از اجرام‌ گهی سعد و گهی نحس
تا باشد از احکام‌ گهی خیر و گهی شر
بادند هوا جوی تو اجرام یکایک
بادند ثناگوی تو اجسام سراسر
پیمان تو را تاجوران گشته متابع
فرمان تو را ناموران گشته مسخر
فرخ‌تر و خوشرام‌تر امروز تو از دی
وامسال تو از پار همایون‌تر و خوشتر
رایت سوی مدحتگر و چشمت سوی معشوق
گوشت سوی خنیاگر و دستت سوی ساغر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴
به‌گوش بر منه ای ترک زلف تافته سر
مکن دلم ز دو زلفین خویش تافته تر
که من شوم به سرکوی عشق تافته دل
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته سر
دو زلف تو چوکند زرد و سرخ‌روی مرا
کند ز غمزه کبود آن دو چشم جادوگر
گهی دو سنبلت از لاله شنبلید کند
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته بر
دو قفل داری بر درج لؤلؤ از یاقوت
به گرد لاله دو زنجیر داری از عنبر
همیشه بر دل سنگین خویش رحمت را
بدان دو قفل و دو زنجیر بسته داری در
اگر حقیقت دانی که هرگز از زر و سیم
نه نال آرد بار و نه سرو دارد بر
مرا ز بهر چه‌ گویند نال زرّین رخ
تو را ز بهر جه خوانند سرو سیمین‌بر
ز عشق آن لب چون انگبین و شَکَّر توست
که من چو موم گدازانم و چو نی لاغر
نه ممکن است که چون من کسی ز آدمیان
چو موم و نی شود از عشق انگبین و شَکَر
دلم چو دید که خون جگر همی بارم
در انتظار تو هر شب ز شام تا به سحر
به زینهار دو زلف تو شد وگر نشدی
ز دیدگا‌نش ببارید می چو خون جگر
اگر تو باز فرستی دل گریخته را
به جان تو که ز جان دارمش گرامی‌تر
ز بهر آنکه به تعلیم او توانم گفت
مدیح صدر وزیران‌ وزیرِ نیک‌اختر
نظام دین هدی فخر ملک شاه جهان
که افتخار تبارست و اختیار بشر
غیاث دولت ابوالفتح اصلِ نصرت و فتح
مظفر آنکه بدو روشن است چشم ظفر
وزیر زاده وزیری که قیمت افزودست
گهر بدو چو زر سرخ یا چو عِقد گهر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
چنو و چون پدر او یکی وزیر دگر
سه چیز از او گه توقیع یافتند سه چیز
دواتْ حشمت و کاغذْ جمال و کِلکْ خطر
همی ز کاغذ و کلک و دوات او یابند
نشان حلهٔ فردوس و طوبی و کوثر
عقاب بخت بلندش همی چنان بپرد
که اندر آن نرسد وهم اگر برآرد پر
مگرکه بهره رسید آب و خاک را زکفش
که آب‌ مسکن دُرّ گشت و خاک معد‌ن زر
همی قضا و قدر آن کند که او خواهد
مگر شدند به‌ فرمان او قضا و قدر
تو از ستاره شمر وصف چرخ چون شنوی
ز من شنو مشنو وصفش از ستاره شمر
سپهر کیست‌ کمر بسته پیش دولت او
کز آفتاب سپر سازد از مجره کمر
اگرچه در کُتب از قول راویانِ حدیث
ز جودِ جعفرِ برمک روایت است و سَمَر
قیاس جعفر با او مکن‌ که درگه جود
به بحر ماند و جوی است در لغت جعفر
ز فرّ دولت او شهریار گیتی را
همی رسد به دو پیکر درفش مه‌پیکر
پس از گذشتن الب‌ارسلان همی گفتند
معزّ دین پسر است و نظام مُلک پدر
اگر معزّ و نظام از جهان ‌گسسته شدند
مظفرست پدر بوالمظفرست پسر
ز فرّ خواجه مظفر ظفر همی تابد
برابر علم رکن دین پیغمبر
منجمان جهان حکم کرده‌اند که او
همه جهان بگشاید چنانکه اسکندر
همی ‌کند اثر و زیرکان چنین‌ گویند
که بودنی همه بتوان شناختن به اثر
ایا شکوفهٔ دولت به بوستان خرد
ایا ستارهٔ حشمت بر آسمان هنر
به اتفاق خرد قدر تو شود معلوم
چنانکه قدرت ایزد به اختلاف صور
غلو کنند همی در تو شیعه و سنی
که دادت ایزد علم علی و عدل عمر
زگردش سُم شبدیز توست شرم سپهر
ز تابش مه منجوق توست رشک قمر
اگر سرشک سخای تو بر شجر بارد
رسد به‌کنگرهٔ عرش شاخهای شجر
کجا ثنا و لقای تو نیست مردم را
نه فایده است ز سمع و نه منفعت ز بصر
کشیده رمح تو مانندکلک توست به شکل
اگر چه ‌کلک تو از فتح توست‌ کوته‌تر
یکی است ماری‌ کاو را ز آتش است زبان
یکی است ابری کاو را ز گوهرست مطر
هلاک مبتدعان مدغم اندر آن آ‌تش
نجات مُمتَحنان مضمر اندرین گوهر
چه آتش است‌که در وی هلاک شد مدغم
چه‌ گوهر است ‌که در وی نجات شد مضمر
مخالفان تو سیمرغ را همی مانند
که نیست هستی ایشان درست جز به خبر
کسی مباد که بیرون نهد ز خط تو پای
که بی‌خطر شود و جان دهد به دست خطر
خدایگانا کاری که در خراسان رفت
جهان و خلق جهان را عجایب است و عِبَر
زشرح آن همه‌گویندگان فرو مانند
که درگذشته ز حدّست و برگذشته زمَرّ
ز بیم کشتن و تاراج عالمی بودند
نهاده دست به سر بر چهار سال و به بر
سپه‌کشی شده انصاف و عدل را منکر
ز غارت و ستم آورده عادتی مُنکَر
زکارنامهٔ او بود در ولایت شور
ز بارنامهٔ او بود در خراسان شر
قضا بیامد و آن‌کارنامه کرد هَبا
قدر بیامد و آن بارنامه کرد هَدَر
بدید زیر و زبر تخت و بخت و رایت خویش
همان‌ که‌ کرد خراسان به قهر زیر و زبر
ز دیده آب‌ گشاد از اجل سپر بفکند
همان ‌که بر سر آب از هوس فکند سپر
اگر نبود مدارا و صلح پیشهٔ او
نهفته شد ز مدار سپهر زیر مدر
بسی طلسم و حذر گرد خویش ساخته بود
شکسته‌گشت به دست قضا طلسم و حذر
ستم چو آتش افروخته است و هست او را
هلاک سود ستمکار در دخان و شرر
رسید نعمت و شادی و امن و راحت و نفع
گذشت محنت وتیمار و خوف ورنج وضرر
عنایت تو دلیل سعادت فلک است
یکی‌به چشم عنایت به سوی خلق نگر
فلک به چشم عنایت‌ کند به‌ خلق نگاه
چو تو به چشم عنایت ‌کنی به خلق نظر
تو جوهری و صلاح جهانیان عَرَض است
عَرَض چگونه بُوَد پایدار بی‌ جوهر؟
از آن زمین ‌که بر او لشکری بود انبوه
نفر گسسته شود چون ‌گسسته شد لشکر
دعای خلق نشابور لشکری است تو را
که نگسلدش همی ساعتی نفر ز نفر
یکی منم‌ که دعاهای تو عشیرت من
چو قل هوالله والحمد کرده‌اند ازبر
به نعمت تو که در غیبت تو داشته‌ام
لب ازفراق تو خشک و زبان به شکر تو تر
به مجلس تو ز تقصیر خویش ترسانم
چو عاصیان ز نهیب‌گناه در محشر
مرا بپرور و عذری که‌ گفته‌ام بپذیر
که صدر عذر پذیری تو و رهی‌ پرور
خدایگان وزیران تویی به حشمت و جاه
امام با‌ر خدایان تویی به‌ دولت و فرّ
ز نایبات مرا جاه تو بس است پناه
ز حادثات مرا فرّ تو بس است مَفَرّ
تورا به فر خدای و خدایگان جهان
خجسته باد حضر فر خجسته باد سفر
همیشه تا که بود رفتن جهانداران
گه از حضر به سفر گاهی از سفر بحضر
همیشه بوسه‌گه خسروان رکاب تو باد
چنانکه بوسه‌گه حاجیان مقام و حجر
رسیده باد همیشه خصوص‌گاه فتوح
ز مجلس تو به گردون نوای خنیاگر
جهان مسخر حکم تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵
جهان خواهد شد از خوبی چنان تا هفته دیگر
که‌گویی جنه‌الفردوس را بگشاد رضوان در
جوانی از پس پیری کنون خواهد شدن ممکن
که باغ پیر تا ده روز خواهد شد جوان از سر
ز کاشانه به‌ راغ آیند و بنمایند خوبان رخ
ز بیغوله به‌باغ‌آیند و بگشایند مرغان پر
سرشک ابر دیبا باف بافد بر زمین دیبا
نسیم باد عنبر سوز سوزد در هوا عنبر
بگرید ابر هر ساعت به‌سان دیدهٔ عاشق
بخندد هر زمانی باغ همچون چهرهٔ دلبر
چنان کزکوههٔ پیلان بغُرّد کوس در هیجا
ز ابر تیره هر ساعت خروشی برکشد تندر
نماید خویشتن قوس قزح چون چنبری رنگین
که باشد در زمین پنهان یکی نیمه از آن چنبر
چو پوشیده ز پیراهن‌که هر یک را بود پیدا
به‌تن جامه یکی اخضر یکی احمر یکی اصفر
به دست باغبانان از بنفشه دسته‌ها باشد
چو چینی قُرطه‌ای کان قُرطه دارد رنگ نیلوفر
چنان‌کز بازوی نازک به دندان گوشت برگیری
شود چون نیل و از دندان بدو ماند اثر اندر
ز بهر دیدن گلزار عبهر دیده بگشاید
سرشک ابر نوروزی چکد در دیدهٔ عبهر
چو از مینا یکی ساعد ز سیم پاکش انگشتان
به‌کف بر ساغر زرین و مروارید در ساغر
کنون هر ساعتی در باغ قومی عاشقان بینی
زَبَرجدشان به زیر پای و مرواریدشان از بر
یکی با ناله و زاری ز هجر ماه سنگین دل
یکی با نعره و شادی ز وصلِ سروِ سیمین‌بر
به‌ کوه از لاله کبکان را شود شنگرف‌گون بالین
به دشت از سبزه‌گوران را شود زنگارگون بستر
هوا هر شب‌گلاب آرد زند بر روی آذرگون
صبا هر شب عبیر آرد زند در زلف مشکین‌ پر
بیفزاید بهار نو به‌گوناگون نگار نو
نظام مجلس بزم و نظام دین پیغمبر
قوام شرع فخرالملک فرزند قوام‌الدین
مظفر کز ظفر دارد مزاج و صورت و جوهر
خداوندی کز او اسلاف را فخرست تا آدم
هنرمندی کز او اعقاب را جاه است تا محشر
هزاران صورت جان است در اوصاف او مدغم
هزاران عالم پیرست در اخلاق او مضمر
بسوزد آذر اندر آب اگر خشمش ‌کند نیرو
وگر عفوش‌کند نیرو ببندد آب در آذر
فلک دریا نه بس باشد کجا رایش بود کشتی
زمین‌کشتی نه بس باشد کجا حلمش بود لنگر
ایا راضی ز تو در خُلد جان خواجهٔ ماضی
نژاد او سر ملک است و آن سر را تویی افسر
اگر گوهر بود پیرایهٔ هر شخص ‌در گیتی
تو آن شخصی که هست اخلاق تو پیرایهٔ‌ گوهر
خداوندِ بزرگانی و مخدومِ خداوندان
چه اندر دولت سلطان چه در ملک ملک سنجر
چهل سال است تا صدر بزرگی و جلالت را
فزودست از مبارک شخص تو جاه و جلال و فر
ستودندت خردمندان به لطف صورت و سیرت
گزیدندت خداوندان به حسن مخبر و منظر
امیری کردی و بودی بدان کار اندرون زیبا
وزیری کردی و بودی بدان شغل اندرون درخور
به روز بزم در مجلس نبودت هیچکس همتا
به روز رزم درموکب نبودت هیچکس همبر
گه از مشرق سوی مغرب نوشتی طُغری و نامه
گه از مغرب سوی مشرق‌ کشیدی رایت و لشکر
گه از بیم غلامانت تبه شد خانه بر خاقان
که از سهم سوارانت سیه شد قصر بر قیصر
جوان و پیر بوسیدند توقیعت به هر بقعه
بزرگ و خرد پوشیدند تشریفت به‌هر کشور
ثناگفتند عدلت را امامان بر سر کرسی
دعا کردند عمرت را خطیبان از سر منبر
ز تاریخ آن نپندارم ‌که باشد در جهان ‌کس را
فزون زین قوت و قدرت فزون زین حشمت و مفخر
کنون کاشفته شد گیتی گزیدی عزلت و عطلت
که عُطْلَت به ز قال و قیل و عزلت به ز شور و شر
سلامت به به‌هر حالی چو غَدّاری کند گردون
فراغت به ز هر کاری چو مکاری‌ کند اختر
فلک بازیگری طرفه است و بازیها بگرداند
که داند کرد بازیها که خواهد کرد بازیگر
جهان مانند بیماری است کز بحران برون آید
علاجش‌ کن به اندیشه مگر لختی شود بهتر
دوگیتی آفرید ایزد یکی دنیا یکی عقبی
به ‌رحمت وعده ‌کرد آنجا به ‌زحمت وعده‌ کرد ایدر
ز بهر زحمت دنیا به طاعت تن همی رنجان
ز بهر لذت عقبی به عشرت جان همی پرور
گهی در باغها بخرام و خوبان را تماشاکن
گهی در راغها بنشین و با آزادگان می خور
یکی‌ کاخ همایون را برآوردی به‌ پیروزی
همه جشن همایون کن بدین کاخ همایون در
ندیدم در همه‌گیتی ازین فرخنده‌ترکاخی
که هم عیوق را تخت‌ است و هم ‌خورشید را منظر
مغرّق بینم اندر زر سراسر سقف و دیوارش
ز بهر تو مگر یزدان جهانی آفرید از زر
همی پیدا ز اشکالش جمال قصر نوشروان
همی‌گیرند ز امثالش مثال سد اسکندر
ز بس تمثال رنگارنگ و بس تصویرگوناگون
ازمین ارتنگ مانی شد، سرایت خانهٔ آزر
کشیدستند بر سقفش توگویی جامهٔ دیبا
فکندستند در صحنش تو گویی تختهٔ مرمر
بهاری را همی ماند ریاحینش همه صورت
بهشتی را همی ماند درختانش همه پیکر
بهشت است این علی التحقیق و حوران اند پیکرها
تو رضوانی و جام می به‌ دست از چشمهٔ کوثر
خداوندا، اگر کردم بسی تقصیر در خدمت
بگویم عذر آن تقصیر اگر داری مرا باور
نکو عهد و نکو محضر مرا بسیار خواندستی
به تقصیری که کردستم مخوان بدعهد و بدمحضر
معاذالله که بدعهدی کند دیرینه مداحی
که ‌دارد چون تو ممدوحی سخندان و سخن‌گستر
به ‌تقصیر اندرون هر چند دارم زلت بی‌حد
زبان بگشای و دل خوش کن که دارم خدمتی بی‌مر
شفیع‌ من معین‌الملک و شعر است اندرین مجلس
نپندارم ‌که با این دو، شفیعی بایدم دیگر
همیشه تاکه از دریا برآید لؤلؤ لالا
همیشه تا که از گردون بتابد کوکب و اختر
چو دریا باد بر لولو ز مدحت خامه و خاطر
چو گردون باد پر کوکب ز نامت نامه و دفتر
خرد جان تو را مونس طرب بزم تو را عاشق
فلک بخت تو را بنده ملک تخت تو را چاکر
رسیده هر زمان سعدی زگردون سوی ایوانت
وز ایوانت سوی گردون شده آواز خنیاگر
همه عمر تو در نیکی همه روز تو در شادی
دلیلت دولت عالی مُعینت ایزد داور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶
بردیم ماه روزه به نیک اختری به‌سر
بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر
زان می‌که چون ز جام رسد بوی او به جان
مردم همه طرب شود از پای تا به سر
قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت
اینک قدح ببین و به قندیل در نگر
سازی که با بت است بعید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه به‌کار آمدی ببر
بنشین و عاشقانه سرودی همی سرای
برخیز و دوستانه طریقی همی سپر
یکماهه باده در قدح ما همی فکن
سی روزه بوسه بر دو لب ما همی شمر
بودیم در غم سحر و شام مدتی
واکنون ز شام یاد نیاریم وز سحر
گاهی بچینم از رخ رنگین تو سمن
گاهی بریزم از لب شیرین تو شَکَر
ماه دی است و قوت سرما به غایت است
وانگیخته است آب ز هر جانبی حشر
یک ره‌ که شد چو خنجر پولاد آب جوی
بایدکه بیش ما ز دو آتش بود سپر
یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل
یک آتش از تنوره زده نور بر قمر
از آتش قِنینَه‌ زمین‌گشته پر فروغ
وز آتش تنوره هواگشته پر شرر
گویی که زرگری است سیه‌ساز و سرخ‌پوش
در آهنین دری که همه روزن است در
گه شفشه‌های زرکند از هر دری برون
گه بر هوا فشاند گاورسهای زر
حصنی است پر زپنجره واندر میان حِصن‌
قومی مشعبدند علی رغم یکدیگر
در دستها گرفته ز هرگونه لعبتان
هر یک به زعفران و به شنگرف کرده‌تر
هاروت‌وار شعبده سازند هر زمان
تا لعبتان ز پنجره بیرون‌ کنند سر
باغی است درگشاده در آن باغ بی‌عدد
بر هر دری شکفته از آن باغ یک شجر
شاخش همه به‌گونهٔ‌گلنار و زعفران
برگش همه به رنگ طبرخون و مُعصَفَر
زین باغ چون بهار نماید به ماه دی
بزم ظهیر دولت سلطان دادگر
میر اجل موید ملک و شهاب دین
بوبکر کاو بداد و به دین هست چون عمر
دارد ز فر دولت او روزگار نور
دارد ز نور دولت او روزگار فر
شاخی است رسم اوکه معالیش هست بار
باغی است لطف او که معانیش هست بر
از شمع مهر او امل آید همی فروغ
وز ابر کین او اجل آید همی مطر
دستش زمانه نیست وزو هست حَل‌ و عقد
کلکش ستاره نیست وزو هست خیر و شر
گرچه ز چرخ هست بسی بعد تا ثری
ورچه زبحر هست بسی فرق تا شمر
آن را به جنب دولت او چون ثری شناس
وین را به جنب همت او چون شَمَر، شُمَر
ای بر فلک ثنای تو تسبیح هر ملک
وی بر زمین عطای تو تشریف هر بشر
نور محبت تو ثوابی است از بهشت
دود عداوت تو عذابی است از سقر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
گر بر صفر همیشه محرم مقدم است
تو چون محرمی و همه مهتران صفر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیدگان رخ اعدای توست تر
بر هر زمین که باد خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
از فکرت تو عزم معادی شود هَبا
وز قدرت تو حزم مخالف شود هدر
گویی‌ که فکرت تو دلیل است بر قضا
گویی‌ که قدرت تو وکیل است از قدر
تا چون خَضَر به شهر سکندر نشسته‌ای
آن شهر همچو جَنّت مأواست از خضر
اسکندر آن زمان‌ که هَری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
دروی بجای خاک سرشتی همی عبیر
دروی به‌جای سنگ فشاندی همه گهر
تا درخور قبول تو شد نظم و نثر من
نظمم همه نُکَت شد و نثرم همه غُرَر
از منت تو پشت و دلم هست با‌رکش
وز نعمت تو جان و تنم هست بارور
پست است خاطر من و اقبال تو بلند
زیرست خدمت من و اِنعام تو زبر
آن روز کی بود که من آیم چو بندگان
بر فرش مجلس تو و بر آستان و در
دیده نهم ز مهر چو رُهبان بَرِ صلیب
بوسه دهم ز فخر چو حجّاج بر حَجَر
تا رامش و طرب ز سلامت دهد نشان
تا نصرت و ظفر ز سعادت بود اثر
در مجلس تو باد همه رامش و طرب
بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر
فالت همه مبارک وکارت همه به‌کام
روزت همه خجسته و عیدت خجسته‌تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷
همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه‌ پذیر
شکن‌شکن چو زره حلقه‌حلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن به‌نفیر
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال
شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر
ز مشک بر مه روشن همی‌کشد پرگار
ز قیر بر گل و سوسن همی‌کند تصویر
به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
به عشق در ا‌نظرا من زغالیه است و عبیر
به فعل و شکل به‌ دام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق‌ گیر
دلی‌ که بسته و غمگین شده است در گرهش
گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق
که هست بر فلک دولت آفتاب منبر
بزرگوار جهان مَخلَص‌ِ خلیفهٔ حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را
همی درست‌کند پیش کافیان تفسیر
هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
به‌ آفرین خدای آن ‌که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
کسی‌ که بر تن و بر جان او سگالد غدر
ز غد‌ر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم
به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک‌ کند تاثیر
ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت
ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر
به روز بزم قدم درکف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
به روز رزم زره بر تن مخالف او
ز هم ‌گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار
ویا همیشه ‌کف راد تو به خیر مشیر
ز کارهای پسندیده کار توست سرور
ز جایهای گرانمایه جای توست سریر
فقیر بود جهان بی‌تو ازکفایت و فخر
تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر
زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون
به تن‌ گرفت قرار و به‌ چشم گشت قریر
ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود
به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر
نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت
از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر
زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل به تیر نحوست مخالفان تو را
همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر
ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدؤت‌ بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بی‌مدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
به نامه‌ای چو نویسد دبیر نام تو را
دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
مُعَبِرّش همه نیک‌اختری کند تعبیر
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من تو را خداوندا
مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر
جوان و پیر سزد آفرین‌گر تو چو من
به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر
مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب
موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر
به جای هر نفسی‌ گر ستایشی کنمت
به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر
وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو
به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد به شر مخالف تو رسول
ستاره باد به خیر موافق تو بشیر
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای
بتان نوش لب دوست جوی دشمن‌ گیر
بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر
بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر
تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸
تا ز یاقوت و زبرجد گیتی است و سیم و زر
باغ‌ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر
کوه گویی سر همی پنهان‌ کند در زیر سیم
باغ‌ گویی تن همی پنهان‌ کند در زیر زر
باغ را چون بنگری‌ گویی که زرین است تن
کوه را چون بنگری‌ گویی‌ که سیمین است سر
از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا
وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شَمَر
ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره
آب‌گویی در شمر کشته است چون سیمین سپر
تا که ابر بوستان گردد همی بی‌رنگ و بار
هر شجر گردد همی در گلستان بی‌برگ و بر
دل چه تابم‌ گر همی فاسد شود رنگ چمن
غم چه دارم‌ گر همی‌ کاسِد شود بوی شجر
کز سمن خوشرنگ‌تر رخسار آن زیبا صنم
وز شجر خوشبوی‌تر زلفین آن شیرین پسر
دلبری‌ کز آب رویش آب دارم در دو چشم
لعبتی‌ کز تاب رویش تاب دارم در جگر
گه ‌کمان مالد ز خشم من به‌کافوری قلم
گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر
از کمان مالیدنش من چون به‌تاب اندر کمان
وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر
تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست
بار تَبَّت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر
چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مه‌پرست
چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر
ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک
بیش تخت نصرت‌الدین مشتری بندد کمر
آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار
میرابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر
آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا
وآن هنرمندی که از قَد‌رش همی نازد قَدَر
آسمان پست است پنداری و بخت او بلند
مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر
وقت مجلس نام او از شعر بِد‌رخشد چنانک‌
زهرهٔ زهرا درخشد زآسمان وقت سحر
اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید
نامد اندر آفرینش زآن مبارک‌تر بشر
نصرت‌الدین ‌است و فخرالملک اندر اصل ‌خویش
هم نظام‌الملک دارد هم قوام‌الدین پدر
گر به ذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا
از پدر باقی بماند کش چو تو باشد پسر
نقطه ی پرگار جودست از کریمی و سخا
نکتهٔ الفاظ عقل است از بزرگی و هنر
روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان
چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر
طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج
دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر
گر به هامون بر خیال حلم او یابد گذار
ور به‌ گردون بر نسیم جود او یابد گذر
شکر او گویند بر هامون عناصر یک‌بهٔک
مهر او جویند برگردون کواکب سر به سر
ای یقین در قدرت گردون به نزد تو گمان
وی عیان در رفعت‌ کیوان به نزد تو خبر
علم و دینی وز تو هرکس عالم‌ است و دین ‌شناس
عقل و جانی وز تو هرکس عاقل است و جانور
سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم
دَ‌رج د‌انش را نگاری، دُرج بخشش را گهر
باغ حشمت را نهالی‌، گنج دانش را کلید
جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر
من رهی در دانش و اقبال گشتم بی‌نظیر
تا به چشم همت و احسان به من‌ کردی نظر
شعر من‌ گشته است در بحر سخن همچون صدف
نکته و معنی دُرَفشان از صدف همچون گهر
گرچه در تقصیر کردن عذرها دارم بسی
بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر
آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی
گیرم از روی تو فال وگیرم از رای تو فر
دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب
بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر
اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکی است
جون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر
تاکه اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع
تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر
نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر
بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر
تا همی هر جانور روی زمین را ‌بسپرد
زیر بای دولت اندر گردن گردون سپر
مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان
صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور
حال وکام و سادی و نوس از تو دارد هرکسی
ما‌ل بخش و شاد زی و نام‌ جوی و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹
چو آفتاب و مَه است آن نگار سیمین‌بر
گر آفتاب‌ گل و ماه سنبل آرد بر
نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او
مه است در زره و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب
ستاره را گره زلف او شدست سپر
به زیر هر گرهی توده‌ توده از سنبل
به زیر هر شکنی حلقه‌ حلقه از عنبر
شنیده‌ام به حکایت که مرد مشک‌فروش
نهان کند جگر سوخته به مشک اندر
به زلف مشک فروش است دلبرم لیکن
ز من به جای جگر خواسته است خون جگر
از آن قِبَل همه جایی گهر عزیز بود
که پاکی از لب و دندان او گرفت ‌گهر
وزان سبب همه کس روی در حجر مالند
که سختی از لب سنگین او ربود حجر
من آتشین دلم ای ماهروی مشکین موی
تو شکرین لبی ای سر‌و قد سیمین‌بر
مرا همی نفس سرد خیزد از آتش
تو را همی سخن تلخ زاید از شَکّر
مرا نگویی تا چون همی پدید آیند
چهار چیز مخالف به طبع یکدیگر
دو چیز بس بود از رسمها مرا و تو را
مرا ز عشق نشان و تو را ز حسن خبر
دو فخر بس بود ازکارها مرا و تورا
تو را ز خوبی خویش و مرا ز فخر بشر
مُعین ملک شهنشاه مَجد دولت او
ابوا‌لمحاسن‌ خورشیدفعل زهره نظر
سپهر قدرت و بهرام‌ تیغ و تیر قلم
زحل ستاره و مه رای و مشتری اختر
بزرگواری کاندر کفش قلم گویی
قضا مصور گشته است در میان قدر
اگر به چشم خرد بنگرد به عالم جان
خدای باز دهد جان رفته را به صور
درخت طوبی دنیا به آرزو جوید
که تا ز بهر دعاگوی او شود منبر
اگر کسی بنویسد برای او جزوی
ستارگا‌نش قلم باید و فلک دفتر
به دستش اندر تیغ و به خشمش اندر عفو
نگاه کردم و دیدم به چشم عقل و فَکَر
یکی چنانکه اجل در امل بود مدغم
یکی چنانکه اَمَل در اَجَل بود مضمر
ایا بزرگ جوادی‌ که خلق عالم را
ز جاه توست پناه و ز فر توست مفر
توانگرست و مظفرکسی‌که مهر تو جست
که مهر تو ست طلسم توانگری و ظفر
مگر زمین فلک است و تویی برو خورشید
مگر جهان عرض است و تویی بر آن جوهر
مگر که پیرهن یوسف است همت تو
کز او زمانه چو یعقوب یافته است بصر
چو از مخالف تو کودکی بپیوندد
اگر نه دختر باشد تبه کند مادر
مخالف تو ز شوم اختری همی‌گوید
چرا نه مادر من بود مادر دختر
تویی‌ که هست فلک پست و همت تو بلند
تویی ‌که هست زُحَل‌ زیر و دولت تو زبر
تویی‌ که با تو ثریا است در قیاس ثری
تویی ‌که پیش تو دریا است در شمار شمر
ز بهر پیکر توست آفتاب آینه‌گون
ز بهر مرکب تو نعل پیکر است قمر
ز آب دست تو مانند کوثرست لگن
اگر ز رحمت صِرف است آب درکوثر
روا بود که تو پیغمبری شوی مُرسَل
اگر سعادت پیغمبران بود به هنر
ز روی عقل و تفکر بسی تفاوت نیست
ز معجزات تو تا معجزات پیغمبر
اگر ز جود تو یابند کوه و دشت نسیم
وگر ز دست تو یابند خاک و سنگ مطر
به جای لاله زبرجد برآید از سرکوه
به جای برگ زمرد برون دمد ز شجر
مرا همی عجب آید ز کلک‌ فرخ تو
که تیر غالیه بارست و مار غالیه‌گر
پرندْ چهره و سیمینْ حصار و مشکینْ فرق
شهاب‌ رنگ و سنان‌ شکل و خیزران‌ پیکر
روان ندارد و او را تحرک است و سکون
زبان ندارد و او را حکایت است و سمر
به سان مرغی زرین و پرّ او سیمین
ز سر خویش به تارک همی نگارد پر
چو شد شناخته سرش رسد به هر منزل
چو شد نگاشته پرّش رسد به هرکشور
اگر ندارد عقل و سخن نداند گفت
به نزد اهل خرد چون بود سخن‌گستر
اگر ز فکرت و راز ضمیر آگه نیست
ضمیر و فکرت تو چون‌کند همی از بر
همیشه بسته میان است و آسمان ‌گویی
ز بهر خدمت تو بست بر میاتش‌کمر
خدایگانا هستم رهی و بندهٔ تو
که بنده دار خداوندی و رهی پرور
چگونه بودم دور از تو اندرین مدت
چگونه بود مرا بی‌تو امتحان سفر
دراز و تیره رهی بود بی‌تو در پیشم
درشت و ناخوش و آشوبناک و پهناور
یکی بیابان دیدم ز آدمی خالی
به هول همچو قیامت به سهم همچو سقر
فراز او همه‌گرد و نشیب او همه دود
نبات او چو شرنگ و نسیم او چو شرر
چو قوم عاد نکرده گناه بود مرا
سموم و صاعقه چون قوم عاد و چون صرصر
ز بیم دیو چنان بودم اندر آن مأوی
که عاصیان ز نهیب‌گناه در محشر
همی ‌گذشت به من بر خیال صورت دیو
بر آن صفت که به‌معروف بگذرد مُنکَر
به جای هر نفس سرد کاین دلم بزدی
زمانه در دل مسکین من زدی آذر
چنان شرار زدی در دل من آتش غم
که تل ریگ شدی توده‌های خاکستر
شب دراز من اندیشناک در غم آنک
مگر خدای شبم را نیافریده سحر
دو دست جوزا سست و دو پای پروین لنگ
دو چشم کیوان کور و دو گوش گردون کر
ستارگان درخشان بر آسمان گفتی
که در زَبَرجَد و مینا مُرّصع است دُرَر
بَناتِ نَعش و ثریا چنان نمود مرا
که شاخ نسترن اندر میان سیسنبر
گمان من همه آن بود و فکر من همه آنک‌
نهم بزودی بر جایگاه پای تو سر
در سرای تو پیوسته سجده‌گاه من است
گه سجود نهم سر بر آستانهٔ در
به سان خضر رسیدم کنون به‌ آب حیات
اگرچه رنج کشیدم به سان اسکندر
تو آفتابی و نیلوفرست خاطر من
به آفتاب برآید زآب نیلوفر
شناسی از دل من کآفرین و خدمت تو
چو جان عزیز شناسم چو دیده اندر خور
برون نیاید جز مِدحَت تو از رگِ من
اگر کسی به رگِ من فرو برد نَشتَر
به شعر نیک همی شُکر نعمت تو کنم
اگرچه نعمت باقی است شکر باقی تر
همیشه تا که نفیر و نفر بود به جهان
گهی ز نعمت خیر و گهی زمحنت شر
به حاسد تو ز محنت رسیده باد نفیر
به مادح تو ز نعمت رسیده باد نفر
کجا بود قدم تو سپهر باد بساط
کجا بود علم تو سپهر باد حشر
جهان متابع رای تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰
کردگار دادگر هر ماه بر فتحی دگر
بیعت و پیمان‌کند با شهریار دادگر
تا به دولت بشکند شاهنشه لشکر شکن
پشت بدخواه دگر یا گردن خصمی دگر
تا بود در مغرب از فتح شهنشاهی نشان
تا بود در مشرق از فر ملکشاهی اثر
تا ز چشم شاه‌ گردد چشم هر بدخواه کور
تا ز کوس شاه‌ گردد گوش هر گمراه کر
هر زمان عادل‌ترست این خسرو بیروز بخت
لاجرم هر روز باشد بخت او پیروزتر
آنچه یزدان کرد با سلطان که را بود از ملوک‌؟
وانچه سلطان یافت از یزدان که را بود از بشر؟
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
نصرت او را همره است و دولت او را راهبر
گر سلیمان نبی‌ را معجز آمد مرغ‌ و باد
یافت از پیغمبری آن دولت و آیین و فر
نیست پیغمبر ملک سلطان ولیکن روز رزم
معجز او مرغ بی‌جان است و باد جانور
خون صد دشمن بریزد مرغ او در یک زمان
راه ده منزل بپرد مرغ او در یک نظر
بود و هست آن مرغ را بر جان بدخواهان ‌گذار
بود و هست آن باد را بر فرق‌ گمراهان‌ گذر
آنچه او امسال کرد از پادشاهان کس نکرد
نامهٔ شاهان بخوان و فتح شاهان بر شمر
تا از ایشان یک ملک پیمود در پنجاه روز
مشرق و مغرب به ‌زیر رایت فتح و ظفر
تا از ایشان هیچکس را از عرب یک نامدار
پیش تخت آمد به‌خدمت برمیان بسته‌کمر
تا ازیشان هیج شاه آمد ز موصل سوی بلخ
با سپاهی بی‌عدد در روزگاری مختصر
گفت فردوسی به شهنامه درون چونانکه خواست
قصه‌های پرعجایب فتحهای پر عِبَر
وصف کردست او که رستم کُشت در مازندران
گنده پیر جادو و دیو سفید و شیر نر
گفت چون رستم بجست از ضربت اسفندیار
بازگشت از جنگ و حاضر شد به نزد زال زر
زال‌کرد افسون و سیمرغ آمد از افسون او
روستم به شد چو سیمرغ اندرو مالید پر
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ
ازکجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر
در قیامت روستم‌ گوید که من خصم توام
تا چرا بر من دروغ‌ محض بستی‌ سر بسر
گرچه او از روستم گفته است بسیاری دروغ
گفتهٔ ما راست است از پادشاه نامور!؟
ما همی از زنده‌ گوییم او همی از مرده‌ گفت
آنِ ما یکسر عیان است آنِ او یکسر خبر!؟
زنده بادا شاه شاهان و خداوند جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد ماه و خور
کز فتوحش دفتر من چون فلک شد پر نجوم
وز مدیحش خاطر من چون صدف شد پرگهر
ای خداوندی که چون عزم سفر کردی درست
فتح و نصرت ‌را بود تاریخ از آن میمون سفر
بر زمین از مرکب تو پست‌ گردد کوهسار
بر سپهر از مرکب تو بازپس ماند قمر
تو شه روی زمینی وز هوا واجب‌ترست
حکم تو در شرق و غرب و امر تو در بحر و بر
روز و شب تدبیر ساز توست سعد مشتری
دشمنت را نحس‌ کیوان بس بود تدبیرگر
گرچه شیر مرغزاری بود خصمت پیش ازین
پس چرا امروز ترسان است چون بز در کمر
بر سر سنگی‌ کشیده رخت و مأوی ساخته
وز سر شمشیر تو تن برحذر جان پرخطر
با قضای بد همی‌ ماند سر شمشیر تو
چون قضای بد بیاید سود کی دارد حذر
گور گشت آن حِصْن و بدبختان شدند آن عاصیان
رزمگاه تو قیامت گشت و خشم تو سَقَر
چون برون آرند بدبختان عاصی را ز گور
در قیامت بر جگرشان از سقر بارد شرر
از هنرهای تو خواهد بود قصد بدسگال
وز تو خواهد بود قصد بدسگال بی‌هنر
همچو ضحاک از فریدون همچو فرعون از کلیم
همچو بوجهل از پیمبر، همچو شیطان از عمر
گر به‌سان قلعهٔ خیبر وَلَج هست استوار
وندر او چون قوم خیبر دشمنان کرده حشر
تیغ تو چون ذوالفقار است و تو همچون حیدری
پیش حیدر قلعهٔ خیبر کجا دارد خطر
قوم لوط آنگه ‌که محکم بود شارستان لوط
سرکشی کردند وز طاعت برون کردند سر
حکم ‌کرد ایزد تعالی تا ز پرّ جبرئیل
گشت شارستان خراب و عمرشان آمد به سر
گر چو قوم لوط خصم تو ز طاعت شد برون
همچو ایشان نیز محنت خورد خواهد بر جگر
ور وَلَج آباد محکم شد چو شارستان لوط
پرّ عزرائیل خواهد کردنش زیر و زبر
ای شهنشاهی که اندر قهر بدخواهان خویش
هست تقدیرت برابر با قضا و با قدر
ای جهانداری که هستی جان دولت را حیات
وی شهنشاهی‌ که هستی چشم شاهی را بصر
خاک و باد و آتش و آب است طبع روزگار
بشنو آن تفصیل و در تفصیل این معنی نگر
خاک بر دشمن فشان و خرمنش بر باد ده
آتش نصرت فروز و آب بدخواهان ببر
گه به شمشیر کبودت خاک هامون نعل ‌گیر
گه به نعل مرکبانت تارک‌ گردون سپر
مال و کام و شادی و نوش از تو دارد هر کسی
مال بخش و کام‌ ران و شاد باش و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱
به فرخی و خوشی بر خدایگان بشر
خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر
جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف
جمال ملت و ملت بدو نموده هنر
شهی‌ که بر همه روی زمین همی تابد
ز ماه رایت او آفتاب فتح و ظفر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
خدایگانی بر خلق از او مبارکتر
همی دهد قلم و تیغ او به بزم و به رزم
نشان نعمت فردوس و هیبت محشر
به رزمگاه چو مریخ‌وار گیرد زور
به بزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد ز بسکه راند خون
هوا مُزَعْفر گردد ز بسکه بخشد زر
حسام شاه چو نیلوفر است و چهرهٔ خصم
چو شَنْبلید شدست از نهیب نیلوفر
سرش ز چنبر فرمان شاه بیرون است
قدش ز هیبت شاهی است چفته چون چنبر
اگر تنش به مثل سربه سر همه جگر است
سرشک‌وار ببارد ز دیده خون جگر
وگر همی نشناسد که وهم شاه جهان
مؤثرست در آفاق چون قضا و قدر
همی به‌ کوه و کمر نازد و نه آگاه است
که وهم شاه فرود آردش ز کوه و کمر
خدایگانا آ‌ن کس که نعمتش دادی
به شرط خدمت یک‌ چند بسته بود کمر
چو شد مخالف و بر نعمت تو شکر نکرد
به نعمت تو که بدبخت‌ گشت و شومْ‌ اختر
شکسته کرد و پراکنده یک سیاست تو
سپاه او را چون قوم عاد را صَرصَر
ز فعل خویش بنازد همی و در مثل است
کسی‌ که بد کند از بد هم او برد کیفر
مباد آن که خلاف تو دارد اندر دل
که سوخته کندش خشم تو دل اندر بر
مخالفانی کاندر حصار خصم تواند
خلاف و کین‌توزیشان ببرد سمع و بصر
ز ترس خشم تو گشته است چشم ایشان ‌کور
ز بیم کوس تو گشته است‌ گوش ایشان کر
بر آن حصار که ایشان مقام ساخته‌اند
ز آب و خاک ندارند هیچگونه خبر
مگرکه صاعقه بارید چرخ بر سرشان
که آب ایشان خون‌ گشت و خاک خاکستر
شدست خنجر برنده عقلشان در دل
شدست آتش سوزنده مغزشان در سر
چو حال ایشان در زیستن بر این جمله است
چنان شناس‌ که ‌گشت آن حصار زیر و زبر
شهنشها ،ملکا، همچو آفتاب فلک
به شرق و غرب تو را هست سال و ماه سفر
جهان شدست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر
به وقت راه سپردن همی وفا نکند
به سیر مرکب تو بر سپهر سیر قمر
حکایت و سَمَر امروز جمله باطل‌ گشت
که رسمهای تو بیش از حکایت است و سمر
اگر قیاس کنم من ز دجله تا جیحون
ز لشکر تو همی‌ نگسلد نفر ز نفر
خدایگان چو تو باید همی‌ که روز نبرد
ز دجله تا لب جیحون ‌کشد صف لشکر
همیشه تا که همی بشکفد ز باد صبا
به باغ در سمن تازه و بنفشهٔ تر
یکی چو عارض خوبان سپید و روشن و پاک
یکی چو زلف بتان برشکسته یک به دگر
شکفته باد ز عدل تو باغ شاهی و ملک
چو بوستان ز نسیم بهار و قَطْرِ مَطَر
تو را زمانه غلام و ملوک خدمتکار
تو را ستاره مطیع و سپهر فرمانبر
خجسته عید تو و پیش تو عدو قربان
شب تو از شب و روزت ز روز خرم‌تر