عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بتان چو زلف مسلسل بتاب میسازند
بگردن قمر از موطناب میسازند
چو از کنار جبین به کشند طرف کلاه
هلال بکشبه را آفتاب میسازند
صبا بگوی بمانی که نو خطان ختا
بیا به بین که چه نقش بر آب میسازند
بحیرتم که ز بهر چه گلگران قضا
عمارت دل ما را خراب میسازند
نگفتمت که مده دل بگلر خان نیرّ
که میبرند در آتش کباب میسازند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در قیامت اگرم زلف تو زنجیر شود
دل ز دوزخ میر اندیشه که دلگیر شود
جان شیرین من است آنلب میگون جانا
حاش لله که کس از جان چنین سیر شود
تا نظر میرود از موی تو سر پیدانیست
وای بر دل اگر این رشته گرهگیر شود
زود میری تو و من تشنۀ دیرین بلبت
صلح و جنگ من و تو تا بچه تدبیر شود
ترسم از نر می آنغبغب سیمین و لطیف
پای دل لغز دو در چاه سرازی شود
تیغ ابروی تو در دست دو چشم تو خطاست
کایندوگر مست شود فتنه جهانگیر شود
سخن از نقطۀ موهوم تو سر بست عجیب
کاین توّهم نه خیالی است که تصویر شود
خون من لوث شد اینغمزۀ مستانه مترس
این نه خونی است که تنها بتو پاگیر شود
مست دیدار تو از سنگ گریزد هیهات
رو به ارزین می مستانه خورد شیر شود
خون دل پاک در اول نظرم خورد چو شیر
نیرّ اینطفل نیاسود که خون شیر شود
گفتی اینجان بچه کار آیدت ای عاشق پیر
دارم اینجان که نثار قدم میر شود
آن امیر عرب و سیف جهانگیر نبی
کاد اگر نیست جهان گو همه شمشیر شود
نعت ذات تو شها خواهم اگر شرح دهم
ترسم عالم همه پر نعرۀ تکفیر شود
نی همان به که ز اوصاف تو لب بربندم
خواب از آن پایه گذشته است که تعبیر شود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
این خودسری که زلف تو ایدلربا کند
با روزگار غمزدگان تا چها کند
زلف از کنار چاه زنخدان مگیر باز
بگذار دستگیری افتادها کند
گشتم اسیر غمزۀ طفلی که صید دل
هر لحظه دست گیردو بازش رها کند
مست است کرده ناوک مژگان بسینه راست
ایدل بهوش باش که ترسم خطا کند
افتاده زاهدان بهم از بخل یکدگر
ساقی کجاست کاو در میخانه وا کند
عاشق هزار جان بلب آرد ز انتظار
تا لعل دلکش تو بعهدی وفا کند
من جانسپار و غمزۀ شوخ تو جانستان
ناصح در اینمیانه فضولی چرا کند
نیرّ تطاولی که به بیگانه کس نکرد
چشمان مست او همه با آشنا کند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
انس من ایشیخ با می است و دف و عود
می نتوان کرد ترک عادت معهود
میدهد امشب نوید مرغ سلیمان
مطرب شیرین زبان به نغمه داود
ساقی مجلس گشود زلف سمن سا
مجلسیان پر کنید دامن مقصود
ملک جهان گو مباش که پر کرد
دولت وصل ایاز دیدۀ محمود
چشم زلیخا گر اینجمال ببیند
یوسف خود را دهد بدرهم معدود
محتسبا باش تا رسم بخرابات
خرده مینا بدست و خرقۀ می آلود
خیز که خفتی و رفت قافله صبح
نوبت نالیدنست ایدل خوشنود
واله پروانه ام که تا بر معشوق
بال و پر خویشتن نسوخت نیاسود
مطرب خوشگو ز طبع روشن نیرّ
باز کش امشب بتار لؤلؤ منضود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
یارب آنخال که ما را شد از او روز سیاه
ببلای خم زلف تو گرفتار آید
دم جان بخش مسیحاست سحرخیزانرا
شعلۀ آه که از سینۀ افکار آید
زلفت ار برد بیغما دل شهری چه عجب
هر چه گویند از آنرهزن طرّار آید
ایدل غمزده خوابی که شب از نیمه گذشت
وقت آنست که همسایه زنهار آید
واعظانرا رسد از زمزمۀ عشق بگوش
سیحه درهم گسلد مست ببازار آید
اینکه بیمار غمت کرد ز دوری نیرّ
دل قوی دار که خود نیز پرستار آید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
محتسب با ساغر می گرد مرا سر بشکند
با کم از سر نیست ز آن ترسم که ساغر بشکند
تا شنیدستم که دل بشکسته دارد دوست دوست
من بموئی بسته ام دل تا مکرر بشکند
ای مساعد کوکب آن جانی که جانانش ستد
وی همایون روزگار آن دل که دلبر بشکند
چون بصیدم سر دهی شاهین چشم آهسته ده
تیز پرواز است ترسم ناگهش پر بشکند
شیخ را گردن شکست از بار دستار گران
بار وی یا رب گران کن بار دیگر بشکند
شانه در آئینه مرگ ما مصوّر میکند
تا ترا بر رخ یکی زلف معنبر بشکند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
بکش ایدوست نداریم ز حکم تو گزیر
گر بکیش تو گناه است ترحم با سیر
دوست با جان من آنکرد که ماهی بکتان
عشق با صبر من آن کرد که آتش بحریر
گفتم از حسرت عناب لبت خواهم مرد
گفت سیب ز نخم بین و دگر بار بمیر
گر بحکم سر زلفت ننهم گردن طوع
چکنم با که شکایت کنم از دست امیر
سر شوریده مپندار بخود باز آید
تا نه زان ناقۀ کاکل شنود بوی عبیر
غائب از ما مشو ایمهر درخشان که بعمر
با چراغت نتوان یافت در آفاق نظیر
پای من لنگ و سر آب بصد مرحله دور
چکند تشنه نمیرد به بیابان ز هجیر
یا رب اینخر من گل چشم جهان سیر کند
ز چه از روی نشود چشم من دلشده سیر
دلبر آمد بسر کشته خود لیک چه سود
طبل واپس بزن از شست کمان رفت چو تیر
طوق موئی به بناگوش زد و گفت ببوس
پی نبردم که همان قصۀ چاهست و ضریر
نبش زین پیش مزن بر دلم از ناوک ناز
ایجوان بخت بیندیش ز آه دل پیر
بعد مرگ ار شنوم بوی تو از باد صبا
آن کند با من خاکی که به یعقوب بشیر
من که در گوشۀ ابروی تو حبس نظرم
ایشهنشه نظر از حبس نظر باز مگیر
شعر سعدی همه دلبند و ملیح است ولیک
نیرّّ انظم تو کو برد ز خواجو و ظهیر
لب فرو بند ز نتشبیب و برافشان دُرتاب
ز ثنای شه مهر افسرا و رنگ غدیر
نقش برد از عمل آئینۀ حسن ازل
که ز نوک قلمش یافت هیولان تصویر
دارم امید که جرمم بعطا در گذرد
که خداوند کریم است و شه عذر پذیر
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
نه در آزردن دلها چو تو خودرای دگر
نه چو من بر سر خوی تو شکیبای دگر
نه ترا رأی بجز خوردن خون دل من
نه مرا جز طالب نوش لبت رای دگر
با که گویم که چها میکشم از دست تو من
رشکم آید که برم نام ترا جای دگر
نیمه جانی و گر از کشمکش شوق بجاست
بکن ایبارقۀ حسن تجلای دگر
ایکه از ناز نهی پا بسر کشته خویش
ایدریغ از سر دیگر که نهی پای دگر
سود آن برد که سر در سر سودای تو باخت
که زبان است در اینمرحله سودای دگر
زلف و خط داده بهم دست مگر چشم تو باز
داده در کشور دل رخصت یغمای دگر
هر چه ایجان پدر ناز توانی بفروش
مادر دهر نیارد چو تو زیبای دگر
سروا گر با تو ببالد بنشانش بر خاک
کاین قبا نیست برازنده ببالای دگر
بسر زلف دلاویز و بجان لب مست
کز تو جز بوسه مرا نیست تمنای دگر
گر بفردای قیامت کشدم وعده وصل
باز ترسم که دهی وعده فردای دگر
خط نیاورده رخش غمزۀ جادو وش او
چشم من بست که فردا نروم جای دگر
نیرّا شیشۀدل را که در او سرّ خداست
نتوان داد بهر بی سر و بی پای دگر
تا توانی مزن اینحقۀ مینائی را
جز ولای شه دین مهر تولای دگر
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
هندوی چشم و خال و خط و زلف مشگبیز
دستی بهم نداده که ممکن شود گریز
هوشم سر تو دارد از آندارمش بسر
چشمم رخ تو بیند از آندارمش عزیز
رشک آیدم حدیث تو گفتن بزاهدان
گوهر گرانبها و خریدار بی تمیز
جانان وداع میکند ایدل بدر شتاب
دلبر ز دست میرود ایدل بپای خیز
گرداب هایل و شب تاریک بیم موج
پی شد امید ساحلم ای دیده خون بریز
سرهاست کز هوای تو دریابت اوفتد
دل جلوه گاه حسن چه حاجت بتیغ تیز
از موج خیز طعنه نترسد غریق عشق
دوزخ چشیده را چه غم از هول رستخیز
نیرّ بس از غنیمت تر دامنی مرا
کاهل ریا ز صحبت ما دارد احتریز
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
شد روی یار جلوه گر از زلف مشگبیز
صبح امید میدهد ای بخت خفته خیز
زینسان که میزند ره خلق این بت عراق
امسال متفق نشود خلق را جحیز
تا خود چها کند ز خطا چشم مست او
ز آن بیشتر که دوست ز دشمن دهد تمیز
یکشهر را بر ز قیامت قیامتی است
فردا مگر تو باز نیائی به رستخیز
برخواریم مبین و فرود آبچشم من
یوسف بهر کجا که نشیند بود عزیز
باری بدوش بسته ز دستار شیخ شهر
آری عروس زشت کند جهد در جهیز
با یاد زلف یار نخوابم شبان تار
کافعی گزنده را بود از ریسمان گریز
در هیچ شرعی باز نپرسند خون صید
برکش کمان درست فرو نه بتیغ تیز
در صیدگاه دل همه تا چشم میرود
مرکب بتاز و صید برانداز و خون بریز
آنخط سبز رونق زلف سیه شکست
حقا که انتقام نماند به رستخیز
ای خط ز بهر تیرگی روزگار ما
کافی نبود طرۀ شبرنگ تا تو نیز
خوبان برت بضاعت مزجاه جان بکف
آورده با ترانۀ یا ایها العزیز
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ایجوان کاینهمه آتش زنیم بر دل و ریش
سینه از آه به تنگ است بیندیش ز خویش
نظری کار مرا ساخت مرنجان بازو
ایکماندار که بر دل زنیم اینهمه نیش
گله از بخت ندارم چو تو محبوب منی
برتر از سلطنت از بخت چه خواهد درویش
عشق با عقل من آن کرد که بادی بغبار
هجر با جان من آنکرد که سیلی بحشیش
ترک چشمت کشد ار تیغ برویت چه عجب
مست چون تیغ بر آهیخت چه بیگانه چه خویش
سرکوئی که شتر گم شود آنجا بقطار
من دلی گمشده میجویم از آنزلف پریش
خون بدست آر که کار دلم از کار گذشت
همه با ناز و تعلل نرود کار ز پیش
چند کارم همه از دور بایما گذرد
دل حسرت زده کم زوی ترا حوصله پیش
نیرّا دل بیکی بند ز باقی بکسل
پای زن بر سر افسانۀ هفتاد و دو کیش
وارث تاج ولایت که پس از احمد پاک
اوست ناموس جهان داور و باقی همه میش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
گه به مسجد کشدم گه به کلیسای کشیش
بستۀ موی بتانست مرا تختۀ کیش
زاهد و طرۀ دستار من و زلف نگار
هر کسی را هوسی در سرو کاری در پیش
صبر دیوانه مگر تا بچه پایان باشد
خنک آنروز کزین سلسله گیرم سر خویش
نظری بر و تو صد بار نگه بر چپ و راست
تا نیایند رقیبان توام از پس و پیش
چکنم گر ننهم سر به بیایان جنون
پنجۀ عشق قوی لقمه ام از حوصله پیش
اینمنم کافعی زلف تو بجان میطلبم
ورنه کس دشمن جانی ندهد راه بخویش
پارسائی بتغافل ز تو فکریست محال
عشق و مستوری پیوند نگیرد بسریش
حلقۀ زلف تو از دست دهم من هیهات
تا نگیرد ز طلب دست ندارد درویش
رند میخانه بکنجی خمش از آتش می
سر صوفی بفلک میرود از دود حشیش
بوی خون اید از این چشم سیه دل که تراست
دلبرا دست من و دامن آنزلف پریش
جای عذر است چرا خنده برندان نکنند
زاهد صومعه را کاینهمه خندند بریش
چند گفتم که مبو کاکل مشگین بتان
عاقلان پند من افسانه شمرد ایندل ریش
نیرّا باش که تا خیمه زنم بر در شاه
چرخ اگر تیر جفا پاک بپرداخت ز کیش
شه اورنگ ولایت که در اقلیم وجود
جز بتدبیر یمینش نرود کاراز پیش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
نه سر سیحۀ زاهد نه چلیپای کشیش
کفر زلف تو رها کرد مرا از همه کیش
دوست گر وقت تماشاست بدیوانۀ خویش
سنگ طفلان ز پی و راه بیابان در پیش
با هوای لب خندان تو نیشم همه نوش
با خیال سر مژگان تو نوشم همه نیش
در سیه روزی ما اینهمه ای زلف مکوش
با حذر باش ز جمعیت دلهای پریش
لب طناز تو پر ناز و مرا حوصله کم
چشم غماز تو خونخوار و مرا حوصله بیش
من نتابم ز کمانخانۀ ابروی تو روی
مژه گو تیر جفا پاک بپرداز ز کیش
تیغ تیز از سر آنخط سیه باز مگیر
لاوه بر روی خود ایدوست مکش دشمن خویش
ناسپاس است اگر حق نمک نشناسد
سالها خون جگر داده لبت بر دل ریش
خنده بر ریش رقیبت چکنم گر نکنم
که کند غرقه بناچار نشت بحشیش
تو که شب با منی اندیشۀ فردا جهل است
کار امروز بفردا نگذارد درویش
میزند بر در دل حلقه نهانی غم دوست
نیرا خانه بپرداز ز بیگانه و خویش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
عاشق که رنج عشق نداند ز راحتش
گو باز گیر رحل اقامت ز ساعتش
گفتم قیامت است چو برخاست قامتش
غافل که تن بر این ندهد استقامتش
انصاف بر چنین قد دلجوی نازنین
زیبد که بار ناز کشی تا قیامتش
ای باد کاشیانۀ زلفش بهم زدی
باری خبر ده از دل ما و سلامتش
زاهد که بیگناه رود بر در کریم
ترسم بحشر سود نه بخشد ندامتش
ایدل بیا که خون تو کز وی نشان نبود
در چشم او معاینه بینم علامتش
مجنون که رو بجانب دشت جنون نهاد
چون ما نبود طاقت سنگ ملامتش
گو آسمان نواله بدون همتان دهد
ما را نیاز نیست بخوان کرامتش
نیرّ ملول شد دل تنگ از هوای ری
آمد بناله بختی صبر از اقامتش
هین رو ببارگاه شهنشاه طوس نه
و اهل بخاک ری همه سود و غرامتش
آنشاه تاجدار که شاهان روزگار
سایند سر بپای سریر اقامتش
تا سرو قامتش بسرت سایه میکند
سرباز سایپای و بکش بار قامتش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
جهان دریای خونابست و ناپیداست پایانش
الا ای آب جو بهراس از این دریا و طوفانش
مجو شیر ای پسر زینهار از این نامهربان مادر
که خون شوهرانست اینکه می بینی نه پستانش
ندارد جز دونان بر سفرۀ این نانکور مهمانکش
که دارد آون از گردون و ناهار است مهمانش
جوانمردان بدونان منت دونان نمی ارزد
جوانمردانه بگذر زیندونان و اهل بدونانش
شب و روزش دو شهمار است و خود ضحاک و ماران است
نمی بینی که مغز سر خورد پیوسته مارانش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
دل من کنعانست و چاه سینۀ زندانش
جهان مصر بلاخیز و خرد یعقوب نالانش
عروس چرخ مینائی بصد کید زلیخائی
کشد هر دم ز رعنائی بسوئی طرف دامانش
الا ایباد روحانی ببر زینماه زندانی
بنزد پیر کنعانی خبر از کید اخوانش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
گر مساعد شود آن طرۀ عنبر شکنم
چندگاهی ز جنون رخت بصحرا فکنم
باش یکدم که کنم پیرهن شوق قبا
ایکمانکش که زنی ناوک مژگان بتنم
خار راهیست که اندر طلبت رفته بپا
هر سو موی که سر داده برون از بدنم
ز تماشای منگر حسد آید بجمال
پرده بردار که من بی خبر از خویشتنم
شعلۀ عشق در آویخت بفانوس خیال
خنک آنروزکه سر بر کند از پیرهنم
منکه تا دوش هم آغوش تو بودم شب و روز
گرم امروز به بینی نشناسی که منم
چون ننالم که بزنجیر سر زلف توام
روز شد شام و بیاد آمده عهد وطنم
تا خیال توام از دیده بجائی نرود
همه شب تا بسحرگه مژه بر هم نزنم
لب او بر لب بیگانه و من درغم او
شهرۀ شهری و شیرین بخیالی دهنم
شور شیرین دهنان کوه گران بگذارد
نیرّا خیره ز سنگین دلی کوهکنم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
می بنالم که بسر وقت رسد صیادم
نه من از تنگی دام است که در فریادم
سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم
کاش میکرد بخود روی قفس صیادم
تیر کز شست بشد باز نیاید بکمان
پند پیران چکنم من که دل از کف دادم
کشت دور فلک از منت تعمیر مرا
خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم
من که از خلد برین دل نگران بستم بار
تا سر کوی تو دیدم همه رفت از یادم
خواجه دشوار پسند است و مرا روی سیاه
ترسم از بندگی خویش کنم آزادم
چشم بر صورت منظور نه صوت و نه سخن
عشق در حکمت اشراق نمود استادم
گله از آدم خاکی نه طریق ادبست
گرچه آورد در این دیر خراب آبادم
لطف سلطان ازل خواست که از سجدۀ خاک
بار این نخوت بیهوده دهد بر بادم
نخورم غم که برد بار بد انگلشن قدس
علت نخوت و مستی چو ز سر بنهادم
نیرّ ابن نامه بدیوان عمل نتوان برد
آه اگر لطف شهنشه نکند امدادم
وارث ساقی کوثر شه مهر افسر طوس
آنکه با داغ غلامیش ز مادر زادم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
خیز تا معتکف خانه خمار شویم
سر به پیشش بسپاریم و سبکبار شویم
زلف ساقی بکف آریم و ببانگ دف و چنگ
مست از خانه سوی کوچه و بازار شویم
دمبدم با رخ افروخته از آتش می
همچو طاوس پی جلوه و رفتار شویم
شحنه گر خرقه و دستار به یغما ببرد
گو ببر چند خر خرقه و دستار شویم
چون ز زلف تو توان سیحه و زناری بست
ما چرا لاوه پی سیحه و زنار شویم
با نسیمی که ز کوی مه کنعان آید
زشت باشد به تنعم سوی گلزار شویم
با تو ما را خبر از خویش ز خودبینی نیست
که انا الحق زده حلاج سردار شویم
کام ما بس ز تو کز کوی تو بوئی شنویم
ما که باشیم تو را طالب دیدار شویم
سر آزاده دلا شور و شر آرد برخیز
سر زلفی بکف آریم و گرفتار شویم
آخر از خمر جنان مست چو باید بودن
ما که مستیم از اول ز چه هشیار شویم
خستگانرا از شکر خنده دهد آب حیات
خوش طبیبی است بیا تا همه بیمار شویم
قیمت لعل لب یار بجان شد نیر
گوهر ارزان شده باز آ که خریدار شویم
از پس مرگ چو خاک قدیمی باید بود
به که خاک قدم شاه جهاندار شویم
شیر حق داور دین آنکه بمه ناز کنیم
باسگان سر کوی وی اگر یار شویم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
سر گران تا کی ز من ساقی بده رطلی گرانم
کز سبک مغزی ز پای افکند دور آسمانم
شیشۀ صبرم شکست از سنگ عبرت چرخ گردون
خون بدست آر یکی در سایۀ خم ده امانم
بر جبین از من میفکن عقده چون ناخوانده مهمان
کز کهن دردی کشان صفۀ ابن آستانم
طرۀ پرچین بدستم ده که از باد مخالف
اندرین بحر معلق سرنگون شد باد بانم
چوندل شب تیره روزم دیده از چشمم میفکن
کاب حیوان است در جوبارۀ طبع روانم
مام دهرم خم نشین غصه کرد از چشم بد چون
دید کاندر مهد عهد اینک فلاطون زمانم