عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۸ - آمدن فرشتهٔ ابر بجهه یار
شد فرشته ارض بسوی آسمان
که فرشته ابر باز آمد دمان
گفت کای باران رحمت را تو ابر
در شگفتی مانده از صبر تو صبر
این جفاها را تحمل تا بکی
ای یمین قدرت دادار حی
حکم فرما تا ز ابر ای ذالفتوح
هین برانگیزم ز تو طوفان نوح
باز صیحۀ رعدهای هولناک
زهرۀ این قوم سازم چاک چاک
یا بهل در جنبش آرم برق را
پاک سوزم خرمن اهل رزقرا
یا بیارم سنگها زین منجنیق
چون جنود ابرهه بر این فریق
گفت شه ایطایر فرّخ سیر
با سلامت کن از این صحرا گذر
لب فرو بند از حدیث غیم و صحو
داستانهای کهن گردید محو
رفت بر باد فنای عهد ذر
قصۀ نوح و حدیث و لا تذر
نیست در خورد قیاس اینداستان
عشق در خون شست رسم باستان
اینحدیث نوح و ابراهیم نیست
زاد این ره جز سر تسلیم نیست
یاری تو نزد ماه آمد قبول
باره واپس ران از ایندشت مهول
خار اینوادی همه تیر بلاست
طور ایمن نیست اینجا کربلاست
بازگشت آنطایر فرخنده پی
از حضور حجت دادار حی
که فرشته ابر باز آمد دمان
گفت کای باران رحمت را تو ابر
در شگفتی مانده از صبر تو صبر
این جفاها را تحمل تا بکی
ای یمین قدرت دادار حی
حکم فرما تا ز ابر ای ذالفتوح
هین برانگیزم ز تو طوفان نوح
باز صیحۀ رعدهای هولناک
زهرۀ این قوم سازم چاک چاک
یا بهل در جنبش آرم برق را
پاک سوزم خرمن اهل رزقرا
یا بیارم سنگها زین منجنیق
چون جنود ابرهه بر این فریق
گفت شه ایطایر فرّخ سیر
با سلامت کن از این صحرا گذر
لب فرو بند از حدیث غیم و صحو
داستانهای کهن گردید محو
رفت بر باد فنای عهد ذر
قصۀ نوح و حدیث و لا تذر
نیست در خورد قیاس اینداستان
عشق در خون شست رسم باستان
اینحدیث نوح و ابراهیم نیست
زاد این ره جز سر تسلیم نیست
یاری تو نزد ماه آمد قبول
باره واپس ران از ایندشت مهول
خار اینوادی همه تیر بلاست
طور ایمن نیست اینجا کربلاست
بازگشت آنطایر فرخنده پی
از حضور حجت دادار حی
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۹ - آمدن بحرها بیاری آنحضرت
بحرها آمد بلب خوشیده کف
کایدرخشان گوهر بحر شرف
حیرت اندر حیرت آمد زین عجب
تشنگان سیراب و دریا خشک لب
تشنه کاما بحر ها در جز رومد
جمله از جوی تو میجوید مدد
هین بنوش از ما که از جوی توایم
تشنه این لعل دلجوی تو ایم
بی لبت ما را جگر صد چاک باد
آبها را بی تو بر سر خاک باد
خشک لب از مهر مادر کام تو
شرم مان بادا ز روی مام تو
کاش دریاها شدی یکسر سراب
کشت آدم سوختی از قحط آب
تشنه کاما دامن از ما بر مکش
تشنۀ آنکام خشگیم العطش
گفت شه کای بحرهای باخروش
نیست جای دم زدن اینجا خموش
من به بحری تشنه ام کابم گشد
همچو بیماری که بحرانش کشد
دمبدم آن بحر ژرف بی آمد
سوی خویشم میکشد با جزر و مد
که بسوی ساحلم دارد یله
که ز موجم میکشد در سلسله
عشق خندان از کشاکشهای او
عقل را دلخون ز استغنای او
آچارۀ مستسقی عشق آب نیست
درد او را چاره جز خوناب نیست
نکنه تشنه دور چشم ساقی است
بحر خوشد او همان مستسقی است
تشنۀ کاین آتش او را در دل است
چاره گر هست آب تیغ قاتلست
قاتلا زود آی که بس تشنه ام
در سبو ریز آب تیغ و دشنه ام
قاتلا زود آکه روزم شام شد
جان ملول از تنگنای دام شد
قاتلا زود آ که بس تاخیر شد
وعدۀ دیدار جانان دیر شد
قاتلا هین تیزتر کن خنجرم
ترسمش که دیر برد حنجرم
قاتلا ایمن نیم من از بدا
زودتر میکن سرم از تن جدا
پس روید ای بحرها زین رهگذر
بر ندارم مرهم از زخم جگر
نز زمین منت پذیرم نز فلک
زخمم از جای دگر دارد نمک
زیرکان کز حال دریا مخبرند
قطره سوی بحر عمان کی برند
اندرین آبی که ما را در خم است
صد هزاران نوح با طوفان کمست
نی درو پا باب و نه پیدا کنار
بحرها غرقند در وی صد هزار
نیست از تاب عطش بی تا بیم
کز عطش بود از ازل سیرابیم
آب کم چو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
کایدرخشان گوهر بحر شرف
حیرت اندر حیرت آمد زین عجب
تشنگان سیراب و دریا خشک لب
تشنه کاما بحر ها در جز رومد
جمله از جوی تو میجوید مدد
هین بنوش از ما که از جوی توایم
تشنه این لعل دلجوی تو ایم
بی لبت ما را جگر صد چاک باد
آبها را بی تو بر سر خاک باد
خشک لب از مهر مادر کام تو
شرم مان بادا ز روی مام تو
کاش دریاها شدی یکسر سراب
کشت آدم سوختی از قحط آب
تشنه کاما دامن از ما بر مکش
تشنۀ آنکام خشگیم العطش
گفت شه کای بحرهای باخروش
نیست جای دم زدن اینجا خموش
من به بحری تشنه ام کابم گشد
همچو بیماری که بحرانش کشد
دمبدم آن بحر ژرف بی آمد
سوی خویشم میکشد با جزر و مد
که بسوی ساحلم دارد یله
که ز موجم میکشد در سلسله
عشق خندان از کشاکشهای او
عقل را دلخون ز استغنای او
آچارۀ مستسقی عشق آب نیست
درد او را چاره جز خوناب نیست
نکنه تشنه دور چشم ساقی است
بحر خوشد او همان مستسقی است
تشنۀ کاین آتش او را در دل است
چاره گر هست آب تیغ قاتلست
قاتلا زود آی که بس تشنه ام
در سبو ریز آب تیغ و دشنه ام
قاتلا زود آکه روزم شام شد
جان ملول از تنگنای دام شد
قاتلا زود آ که بس تاخیر شد
وعدۀ دیدار جانان دیر شد
قاتلا هین تیزتر کن خنجرم
ترسمش که دیر برد حنجرم
قاتلا ایمن نیم من از بدا
زودتر میکن سرم از تن جدا
پس روید ای بحرها زین رهگذر
بر ندارم مرهم از زخم جگر
نز زمین منت پذیرم نز فلک
زخمم از جای دگر دارد نمک
زیرکان کز حال دریا مخبرند
قطره سوی بحر عمان کی برند
اندرین آبی که ما را در خم است
صد هزاران نوح با طوفان کمست
نی درو پا باب و نه پیدا کنار
بحرها غرقند در وی صد هزار
نیست از تاب عطش بی تا بیم
کز عطش بود از ازل سیرابیم
آب کم چو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۰ - آمدن فرشتهٔ نصرت بیاری آنحضرت
پس فرشته نصرت از امر قدیر
شد فرو از ذروۀ بالا بزیر
دید تنها تا جدار گاه عشق
گفت کای اسپهبد اسپاه عشق
من فرشته نصرتم که یاریت
تک فرستاده ز بهر یاریت
هست شاهان جهان محتاج من
آیۀ نصرُ من الله تاج من
هر که را من سایه اندازم بفرق
یکتنه از غرب تا زد تا بشرق
گر بدین کافردلان خواهی ظفر
حکم کن تا گسترم بالت بسر
گفت رو بادا مبارک فال تو
کز من است اینسایۀ اقبال تو
آیۀ نصرُ من الله نک منم
پر ز افرشته است یکسر جوشنم
گر نبودی سایۀ من بر سرت
سوختی برق تجلی شهپرت
بر سریر مالک هستی شه منم
بال خود بر چین که ظل الله منم
من ز سایه غیرکی جویم نجات
سایه پرورد منند این ممکنات
آنکه سایۀ خویش خواندستش اله
کی برد بر سایه پرورد آن پناه
گر مرا دریای فضل آید بموج
خیزد از هر سو فرشته فوج فوج
هستی افرشته از هست منست
دست مبسوط خدا دست منست
آنکه شد افرشته خود از وی پدید
بر صنیع خویش کی بندد امید
من بعون و نصرت حق واثقم
لیک خود من این بلا را عاشقم
در بلاها میسپرم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
ایفرشته شهپر از من باز گیر
تا ببارد بر سرم باران تیز
حاجتی هست ار ترا از ما بخواه
ورنه خویش بخرام سوی جایگاه
شد فرشته نصر با خیل جنود
سوی آن بلا کزو آمد فرود
شد فرو از ذروۀ بالا بزیر
دید تنها تا جدار گاه عشق
گفت کای اسپهبد اسپاه عشق
من فرشته نصرتم که یاریت
تک فرستاده ز بهر یاریت
هست شاهان جهان محتاج من
آیۀ نصرُ من الله تاج من
هر که را من سایه اندازم بفرق
یکتنه از غرب تا زد تا بشرق
گر بدین کافردلان خواهی ظفر
حکم کن تا گسترم بالت بسر
گفت رو بادا مبارک فال تو
کز من است اینسایۀ اقبال تو
آیۀ نصرُ من الله نک منم
پر ز افرشته است یکسر جوشنم
گر نبودی سایۀ من بر سرت
سوختی برق تجلی شهپرت
بر سریر مالک هستی شه منم
بال خود بر چین که ظل الله منم
من ز سایه غیرکی جویم نجات
سایه پرورد منند این ممکنات
آنکه سایۀ خویش خواندستش اله
کی برد بر سایه پرورد آن پناه
گر مرا دریای فضل آید بموج
خیزد از هر سو فرشته فوج فوج
هستی افرشته از هست منست
دست مبسوط خدا دست منست
آنکه شد افرشته خود از وی پدید
بر صنیع خویش کی بندد امید
من بعون و نصرت حق واثقم
لیک خود من این بلا را عاشقم
در بلاها میسپرم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
ایفرشته شهپر از من باز گیر
تا ببارد بر سرم باران تیز
حاجتی هست ار ترا از ما بخواه
ورنه خویش بخرام سوی جایگاه
شد فرشته نصر با خیل جنود
سوی آن بلا کزو آمد فرود
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۱ - آمدن زعفر پادشاه جن بیاری آنحضرت
زعفر آمد با سپاه بیعدد
از گروه جنیان بهر مدد
گفت شاها بهر یاری آمدم
نی که بهر حق گذاری آمدم
باب تو آنصاحب تاج غدیر
بر گروه جنیان کردم امیر
هین بفرما ای امیر غرب و شرق
کاین سیه بختان بخون سازیم غرق
هین بفرما ایشه حیدر حشم
تا کنم تو غزوۀ بتر العلم
هین بفرما ای شه احمد شکوه
تا فرو شویم بخون ایندشت و کوه
هین بفرما تا نمایم زینفریق
تا فسخ ناری در ایندشت سحیق
گفت حاشا رحمت رب غفور
کی پسندد چیره بینا را بکور
گفت ما نیز ایخداوند صور
نک فرود آئیم در جلد بشر
تا بکوشش با هم انبازی کنیم
چون بشر مردانه جانبازی کنیم
گفت من خود قدرت یزدانیم
حیدر بدر و احد را ثانیم
دست قدرت گر بر آرم زاستین
آدمی از تو برآرم زاب و طین
این بنای کهنه را فانی کنم
ابتدای عالم ثانی کنم
لیک عشقم کرده سیر از جان خویش
زعفرا دیر است واپس ران زپیش
بسته ام عهدی بجانان در الست
که بجز وی بگذرم از هر چه هست
آمده سر وعدۀ سوگند من
زعفرا بگذر مشو پابند من
زعفرا من شاهبار عرشیم
تنگدل زبندامگاه فرشیم
نک سفیرم میزنند از آسمان
بگذر افسون پری با من مخوان
چند باید داشت این تار تنم
همچو عیسی پای بند سوزنم
زعفر از میدان بزاری بازگشت
شاه ماند و خصم آن پهنای دشت
از گروه جنیان بهر مدد
گفت شاها بهر یاری آمدم
نی که بهر حق گذاری آمدم
باب تو آنصاحب تاج غدیر
بر گروه جنیان کردم امیر
هین بفرما ای امیر غرب و شرق
کاین سیه بختان بخون سازیم غرق
هین بفرما ایشه حیدر حشم
تا کنم تو غزوۀ بتر العلم
هین بفرما ای شه احمد شکوه
تا فرو شویم بخون ایندشت و کوه
هین بفرما تا نمایم زینفریق
تا فسخ ناری در ایندشت سحیق
گفت حاشا رحمت رب غفور
کی پسندد چیره بینا را بکور
گفت ما نیز ایخداوند صور
نک فرود آئیم در جلد بشر
تا بکوشش با هم انبازی کنیم
چون بشر مردانه جانبازی کنیم
گفت من خود قدرت یزدانیم
حیدر بدر و احد را ثانیم
دست قدرت گر بر آرم زاستین
آدمی از تو برآرم زاب و طین
این بنای کهنه را فانی کنم
ابتدای عالم ثانی کنم
لیک عشقم کرده سیر از جان خویش
زعفرا دیر است واپس ران زپیش
بسته ام عهدی بجانان در الست
که بجز وی بگذرم از هر چه هست
آمده سر وعدۀ سوگند من
زعفرا بگذر مشو پابند من
زعفرا من شاهبار عرشیم
تنگدل زبندامگاه فرشیم
نک سفیرم میزنند از آسمان
بگذر افسون پری با من مخوان
چند باید داشت این تار تنم
همچو عیسی پای بند سوزنم
زعفر از میدان بزاری بازگشت
شاه ماند و خصم آن پهنای دشت
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۲ - ذکر محاربهٔ آنحضرت با لشگر شقاوت اثر
ماند چون تنها بمیدان شاه دین
غلغله افتاد بر چرخ برین
آمد از گردون فرود ارواح پاک
بر نظاره آن جمال تابناک
شد ممثل بر گروه مشرکین
هیکل توحید رب العالمین
قدسیانرا شد مصور در خیال
که مجسم گشته ذات ذو الجلال
گر نبودی صیحۀ هل من معین
آن گمان گشتی مبدل بر یقین
شد یکایک سوی شاه شیر گیر
یکهزار و نهصد و پنجه دلیر
در نخستین ضربتش سر باختند
با دو نیمه تن جهان پرداختند
گفت زاد سعد باطیش و تعب
ویحکم هذابن قتال العرب
سفلۀ را کش خصال روبهی است
پنجه با شیران نمودن ز ابلهی است
خاصه شیرانی که زاد حیدرند
با شجاعت زادۀ یکمادرند
هین فرود آئید یکسر گرد او
تیر بارانش کنید از چارسو
مشرکان رو بسوی وجه الله کرد
تیره ابری رو بسوی ماه کرد
زد پره بروی خان با طبل و کوس
چون بگرد شعلۀ آتش مجوس
شد پر مرغان تیر تیز پر
چونسلیمان سایه گردانش بسر
جنبش و جیش و غریو و هلهله
او فکند اندر بیابان غلغله
هر چه بر وس سخت تر گشتی نبرد
رخ ز شوقش سرختر گشتی چو ورد
آری آری عشق را اینست حال
چونشود نزدیک هنگام وصال
شیر حق با ذوالفقار حیدری
برد حمله بر جنود خیبری
از شرار تیغ او چون رستخیز
شد مجسم دوزخی دشت ستیز
بسکه شد لبریز ز اعوان یزید
شد خموش از نعرۀ هل من مزید
کرد طومار اجل یکباره طی
صیحۀ مت یا عدو الله وی
تا نظر میبرد چشم روزگار
بود دشتی پر حسین و ذو الفقار
تاختی هر سو گروه کفر کیش
میدویدی تیغ او صد کام پیش
رسته گفتی بر سر هر کافری
حیدری با ذوالفقار دیگری
بسکه خون بارید ز ابر تیغ تیز
بر اجلها بسته شد راه گریز
قدسیان بر حال او گریان همه
لب گران انگشت بر دندان همه
کایدریغ این شاه که بی لشگر است
لب ز آبش خشک و چشم از خون تر است
نه حبیبی و نه مسلم نه زهیر
نه ریاحی و نه عابس نه بریر
نه علیّ اکبر و نه قاسمی
نه علمدار آن جوان هاشمی
ایدریغ این دست و ساعد کش به تیغ
ساربان خواهد بریدن بیدریغ
ایدریغ این سر که با تیغ جفا
یکدم دیگر برندش از قفا
ایدریغ این تن که خواهد شد سحیق
آخر از سم ستور این فریق
ایدریغ این بانوان با شکوه
که بخواهد هشت سر در دشت و کوه
غلغله افتاد بر چرخ برین
آمد از گردون فرود ارواح پاک
بر نظاره آن جمال تابناک
شد ممثل بر گروه مشرکین
هیکل توحید رب العالمین
قدسیانرا شد مصور در خیال
که مجسم گشته ذات ذو الجلال
گر نبودی صیحۀ هل من معین
آن گمان گشتی مبدل بر یقین
شد یکایک سوی شاه شیر گیر
یکهزار و نهصد و پنجه دلیر
در نخستین ضربتش سر باختند
با دو نیمه تن جهان پرداختند
گفت زاد سعد باطیش و تعب
ویحکم هذابن قتال العرب
سفلۀ را کش خصال روبهی است
پنجه با شیران نمودن ز ابلهی است
خاصه شیرانی که زاد حیدرند
با شجاعت زادۀ یکمادرند
هین فرود آئید یکسر گرد او
تیر بارانش کنید از چارسو
مشرکان رو بسوی وجه الله کرد
تیره ابری رو بسوی ماه کرد
زد پره بروی خان با طبل و کوس
چون بگرد شعلۀ آتش مجوس
شد پر مرغان تیر تیز پر
چونسلیمان سایه گردانش بسر
جنبش و جیش و غریو و هلهله
او فکند اندر بیابان غلغله
هر چه بر وس سخت تر گشتی نبرد
رخ ز شوقش سرختر گشتی چو ورد
آری آری عشق را اینست حال
چونشود نزدیک هنگام وصال
شیر حق با ذوالفقار حیدری
برد حمله بر جنود خیبری
از شرار تیغ او چون رستخیز
شد مجسم دوزخی دشت ستیز
بسکه شد لبریز ز اعوان یزید
شد خموش از نعرۀ هل من مزید
کرد طومار اجل یکباره طی
صیحۀ مت یا عدو الله وی
تا نظر میبرد چشم روزگار
بود دشتی پر حسین و ذو الفقار
تاختی هر سو گروه کفر کیش
میدویدی تیغ او صد کام پیش
رسته گفتی بر سر هر کافری
حیدری با ذوالفقار دیگری
بسکه خون بارید ز ابر تیغ تیز
بر اجلها بسته شد راه گریز
قدسیان بر حال او گریان همه
لب گران انگشت بر دندان همه
کایدریغ این شاه که بی لشگر است
لب ز آبش خشک و چشم از خون تر است
نه حبیبی و نه مسلم نه زهیر
نه ریاحی و نه عابس نه بریر
نه علیّ اکبر و نه قاسمی
نه علمدار آن جوان هاشمی
ایدریغ این دست و ساعد کش به تیغ
ساربان خواهد بریدن بیدریغ
ایدریغ این سر که با تیغ جفا
یکدم دیگر برندش از قفا
ایدریغ این تن که خواهد شد سحیق
آخر از سم ستور این فریق
ایدریغ این بانوان با شکوه
که بخواهد هشت سر در دشت و کوه
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۳ - ذکر رفتن امام تشنه لب بجانب فرات
شد چوشاه تشنه نومید از حیات
تافت رو از حریکه سوی فرات
بیدرنگ از تشنه کامی مرکبش
خواست تا آبی رساند بر لبش
گفت باری بس گران داری بدوش
ای یراق عرش پیما آبنوش
خوش بخور خوش گر چه هر دو تشنه ایم
خستۀ زخم و خدنک و دشنه ایم
آنسمند تیز هوش از روی شاه
شرمساری برد مانا زینگناه
سرکشید از آب یعنی کایهمام
بیتو بر من آب خوش بادا حرام
شاه را رقت بدان مرکب گرفت
جرعۀ آبی به پیش لب گرفت
کافری تیری رها کرد از کمان
وه چگویم خاک بادا بر دهان
تا رسیده بر لب نوشینش آب
شد پر از بیچاده درج لعل ناب
با لب خشک و دهان پر ز خون
امد آنشه گوهر از دریا برون
شد چو شیر شرزه سوی رزمگاه
حیدرانه برد حمله بر سپاه
از نهیب نعره های صف شکر
شد فلک بر صیحۀ ابن المفر
گرم پیکار آنخدیو عشق کیش
که گرفتندش صحیفه عهد پیش
آمد از هاتف بگوش او ندا
از حجاب بارگاه کبریا
کایحسین ای نوح طوفان بلا
این همان عهد است و اینجا کربلا
تو بدین رو که کی جنگ آوری
پس که خواهد شد بلا را مشتری
تیغ اگر اینست و بازو اینکه هست
در ره ما پس که خواهد داد دست
تو بدین نیرو که تازی بر سپاه
جان که خواهد داد جانانرا براه
هین فرود آ ایشه پیمان درست
که بساط کبریائی زان تست
مصطفی و مرتضی و فاطمه
چشم بر راهند با حوران همه
ایحریم وصل ما ماوای تو
اندرا خالی است اینجا جای تو
مغز را برگیر و ترک پوست کن
اندرا سیر جمال دوست کن
اندر آوجه الله باقی توئی
مقصد اقصی ز خلافی توئی
چون پیام دوست از هاتف شنید
دست از پیکار دشمن بر کشید
گفت هاشا من نیم در عهدست
این کشاکشها همه از بهر تست
آشنای تو ز خود بیگانه است
خود توئی تو گر کسی در خانه است
عشق را با من حدیث اختیار
مسئله دور است اما دور یار
عشق را نه قید نام است و نه ننگ
جمله بهر تست چه صلح و چه جنگ
صورت آئینه عکسی بیش نیست
جنبش و آرام او از خویش نیست
این کشاکش نیستم از نقض عهد
قاتل خود را همی جویم بجهد
ورنه من بر مرک از آن تشنه ترم
هین ببار ای تیرباران بر سرم
تافت رو از حریکه سوی فرات
بیدرنگ از تشنه کامی مرکبش
خواست تا آبی رساند بر لبش
گفت باری بس گران داری بدوش
ای یراق عرش پیما آبنوش
خوش بخور خوش گر چه هر دو تشنه ایم
خستۀ زخم و خدنک و دشنه ایم
آنسمند تیز هوش از روی شاه
شرمساری برد مانا زینگناه
سرکشید از آب یعنی کایهمام
بیتو بر من آب خوش بادا حرام
شاه را رقت بدان مرکب گرفت
جرعۀ آبی به پیش لب گرفت
کافری تیری رها کرد از کمان
وه چگویم خاک بادا بر دهان
تا رسیده بر لب نوشینش آب
شد پر از بیچاده درج لعل ناب
با لب خشک و دهان پر ز خون
امد آنشه گوهر از دریا برون
شد چو شیر شرزه سوی رزمگاه
حیدرانه برد حمله بر سپاه
از نهیب نعره های صف شکر
شد فلک بر صیحۀ ابن المفر
گرم پیکار آنخدیو عشق کیش
که گرفتندش صحیفه عهد پیش
آمد از هاتف بگوش او ندا
از حجاب بارگاه کبریا
کایحسین ای نوح طوفان بلا
این همان عهد است و اینجا کربلا
تو بدین رو که کی جنگ آوری
پس که خواهد شد بلا را مشتری
تیغ اگر اینست و بازو اینکه هست
در ره ما پس که خواهد داد دست
تو بدین نیرو که تازی بر سپاه
جان که خواهد داد جانانرا براه
هین فرود آ ایشه پیمان درست
که بساط کبریائی زان تست
مصطفی و مرتضی و فاطمه
چشم بر راهند با حوران همه
ایحریم وصل ما ماوای تو
اندرا خالی است اینجا جای تو
مغز را برگیر و ترک پوست کن
اندرا سیر جمال دوست کن
اندر آوجه الله باقی توئی
مقصد اقصی ز خلافی توئی
چون پیام دوست از هاتف شنید
دست از پیکار دشمن بر کشید
گفت هاشا من نیم در عهدست
این کشاکشها همه از بهر تست
آشنای تو ز خود بیگانه است
خود توئی تو گر کسی در خانه است
عشق را با من حدیث اختیار
مسئله دور است اما دور یار
عشق را نه قید نام است و نه ننگ
جمله بهر تست چه صلح و چه جنگ
صورت آئینه عکسی بیش نیست
جنبش و آرام او از خویش نیست
این کشاکش نیستم از نقض عهد
قاتل خود را همی جویم بجهد
ورنه من بر مرک از آن تشنه ترم
هین ببار ای تیرباران بر سرم
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۴ - رفتن آنحضرت بیاری پادشاه هند
اندرین حال آن هژیر رزمکوش
کامدش صوتی ز هندستان بگوش
کایغیاث المستغیثین ای مجیر
دست شیران دستگیرم دستگیر
ای رهائی داده یونس را ز بم
دست من بر گیر که گم شده پیم
دستگیر یوسف اندر چه توئی
رهنمائی کن که خضر ره توئی
شاه دین لبیک گویان بیدرنگ
سوی هندستان شد از میدان جنگ
شیر چون دید آنشه حیدر شکوه
پای وی بوید و بر شد سوی کوه
رفت آنشه زاده سوی بارگاه
سوی میدان باز پس گردید شاه
ظالمی زد ناگهان تیری ز کین
شهسوار لامکانرا بر جبین
تیر چون زانجبهۀ غرّا گذشت
خونش از قوسین او ادنی گذشت
رو ببالا کرد کایدادار فرد
تو گواهی کاین خسان با من چه رد
ناگهان تیر سه شعبه از کمین
کرد قصد آن خدیو راستین
خواست جا بر سینۀ آنشاه کرد
جان نجست و رو بقلب الله کرد
کرد شه رنگین محاسن زانخضاب
گفت چونین رفت خواهم نزد باب
گویمش تا کای شه لولاک شأن
خون من خواه از فلان و از فلان
کانکه طرح بیعت شوری فکند
خود همانجا طرح عاشورا فکند
چرخ در یثرب رها کرد از کمان
تیر کاندر نینوا شد بر نشان
کرد بهر تحفۀ دیدار یار
دست حق آنخون ناحق را نثار
چون بخود لرزید از ان خون جسم خاک
دامن گردون گرفت آنخون پاک
تا قیامت چرخار دلخون از اوست
سرخی این طاق مینا گون از اوست
کامدش صوتی ز هندستان بگوش
کایغیاث المستغیثین ای مجیر
دست شیران دستگیرم دستگیر
ای رهائی داده یونس را ز بم
دست من بر گیر که گم شده پیم
دستگیر یوسف اندر چه توئی
رهنمائی کن که خضر ره توئی
شاه دین لبیک گویان بیدرنگ
سوی هندستان شد از میدان جنگ
شیر چون دید آنشه حیدر شکوه
پای وی بوید و بر شد سوی کوه
رفت آنشه زاده سوی بارگاه
سوی میدان باز پس گردید شاه
ظالمی زد ناگهان تیری ز کین
شهسوار لامکانرا بر جبین
تیر چون زانجبهۀ غرّا گذشت
خونش از قوسین او ادنی گذشت
رو ببالا کرد کایدادار فرد
تو گواهی کاین خسان با من چه رد
ناگهان تیر سه شعبه از کمین
کرد قصد آن خدیو راستین
خواست جا بر سینۀ آنشاه کرد
جان نجست و رو بقلب الله کرد
کرد شه رنگین محاسن زانخضاب
گفت چونین رفت خواهم نزد باب
گویمش تا کای شه لولاک شأن
خون من خواه از فلان و از فلان
کانکه طرح بیعت شوری فکند
خود همانجا طرح عاشورا فکند
چرخ در یثرب رها کرد از کمان
تیر کاندر نینوا شد بر نشان
کرد بهر تحفۀ دیدار یار
دست حق آنخون ناحق را نثار
چون بخود لرزید از ان خون جسم خاک
دامن گردون گرفت آنخون پاک
تا قیامت چرخار دلخون از اوست
سرخی این طاق مینا گون از اوست
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۵ - مکالمهٔ آن حضرت با ذوالجناح
شد چوست از شهسوار دین رکاب
کرد رو با مرکب صرصر شتاب
کایهمایون مرکب رفرف خرام
رشتۀ مریم ترا طوق لکام
پوشش تو اطلس چرخ برین
پرچمت از شهپر روح الامین
رشته از خط شعاعی آفتاب
بهر افسار تو این زرین طناب
بافته حوران بفردوس برین
بهر پابند تو زلف عنبرین
مرغزارت ساخت این سبز کشت
صیقلت از بال طاوس بهشت
عقد زرین ثریا هیکلت
یافته رضوان ز استبرق جلت
بر شهان ناوان ز تیمارت بلال
نعل دل بر آتش از داغت هلال
برده سر دور وفا هیلاج تو
قاب قوسین بلا معراج تو
میدهد این خاک بوی کوی یار
راه طی شد ذوالجناحا پاپس آر
ذوالجناحا هین برافکن بار خویش
تا رود یاری بسوی یار خویش
پا فروکش که نماند از راه عشق
جز دو کامی تا بنزد شاه عشق
تو ببر جان با سلامت ز بند یار
من نخواهم شد مقیم کوی یار
خاک اینکو بوی جانم میدهد
بوی یار مهربانم میدهد
ذو الجناحا رو بسوی خیمه گاه
گو بزینب کایقرین درد و آه
شد حسینت کشتۀ قوم عنید
مویه سر کن که دگر پی شه امید
هین بیا بنگر بخون غلطیدنش
که دگر زنده نخواهی دیدنش
گفت نالان ذوالجناحش با صهیل
کایجهان داور خداوند جلیل
سخت عار آید مرا زین زندگی
که زهم جنان برم شرمندگی
چون روا باشد پس از چندین خطر
که شوم بر بیوفائی مشتهر
چون نهی بر عرصۀ محشر قدم
چشم دارم ایخدیو محتشم
که نگردی رخش دیگر را سوار
بو که از رخ شویدم این رنگعار
شاهرا شفقت فزود از زاریش
وانفر او ان زخمهای کاریش
بست عهد و پا تهی کرد از رکاب
در جهان افتاد شور و انقلاب
شد ز اوج عرش رب العالمین
سوره توحید نازل بر زمین
گشت لرزان بر زمین پشت سمک
قیرگون شد آفتاب اندر فلک
وحشیان دست از چرا برداشتند
ناله بر چرخ کبود افراشتند
کرد نو بادسیه طوفان عاد
شور فردای قیامت شد بیاد
شد غبار تیره زان باد جهان
از زمین نینوا بر آسمان
چون بگردون آن غبار تیره شد
چشم بینای مسیحا خیره شد
آسمان از گردش خود باز ماند
هر کجا پرنده از پرواز ماند
شد بپا ماتم سرائی در بهشت
کند حوران طرۀ عنبر سرشت
سنگها در کوه و صحرا خون گریست
تا بخیمه بانوانش چون گریست
قدسیان آمد بناله با حنین
کای نگهدارندۀ عرش برین
این نه احزان سلیل مصطفی است
قره العین بتول و مرتضی است
کافرینش قائم از هست و بست
قبض و بسط امر کن دست و بست
کی روا باشد که این سبط نبیل
دست این کافر دلان گردد قتیل
پس ز نور جلوۀ ثانی عشر
پرده باز افکند خلاق بشر
سویشان آمد ندا از لامکان
کای بسر عشق پی نابردگان
گر نبود این اختیار و ابتلاء
تاری از نوری نگردیدی جدا
دیرگاهی نگذرد که ثار من
گیرد این شمشیر آتشبار من
چون ز پشت ذو الجناح آمد فرود
در سجود افتاد و رو برخاک سود
گفت کای فرمان ده امر قضا
این سر تسلیم و ای کوی رضا
با تو آن عهدی که بستم روز ذر
که دهم در راه ناموس تو سر
شکر کامد بر سر آن عهد بلی
این حسین و این زمین کربلا
کاش صد جان دگر بودم به تن
تا به راهت دادمی ای ذو المنن
هر چه در راه تو دادم زان تست
مانده جانی باقی آنهم جان تست
پیش هست تو مرا خود هست نیست
آنکه دست از پا شناسد هست نیست
از گل آدم شنیدم بوی تو
راهها پیموده ام تا کوی تو
چشم دل بر راه یک پروانه ام
که دهد ره بر درون خانه ام
آمدش پاسخ ز فرگاه نخست
کاندر آ که خانه یکسر زان تست
خانه زان تست و ما خود زان تو
جمله سکان افق مهمان تو
اندرین خانه خداوندی تر است
هین درون آ هر چه به پسندی تر است
کافران شمشیر بیداد آختند
بهر خونریزیش مرکب تاختند
شد زجوش و جنبش قوم کفور
دشت سو تا سوی پر شور و نشور
هر که آمد بهر سر ببریدنش
رعشه بر اعضا فتاد از دیدنش
کرد رو با مرکب صرصر شتاب
کایهمایون مرکب رفرف خرام
رشتۀ مریم ترا طوق لکام
پوشش تو اطلس چرخ برین
پرچمت از شهپر روح الامین
رشته از خط شعاعی آفتاب
بهر افسار تو این زرین طناب
بافته حوران بفردوس برین
بهر پابند تو زلف عنبرین
مرغزارت ساخت این سبز کشت
صیقلت از بال طاوس بهشت
عقد زرین ثریا هیکلت
یافته رضوان ز استبرق جلت
بر شهان ناوان ز تیمارت بلال
نعل دل بر آتش از داغت هلال
برده سر دور وفا هیلاج تو
قاب قوسین بلا معراج تو
میدهد این خاک بوی کوی یار
راه طی شد ذوالجناحا پاپس آر
ذوالجناحا هین برافکن بار خویش
تا رود یاری بسوی یار خویش
پا فروکش که نماند از راه عشق
جز دو کامی تا بنزد شاه عشق
تو ببر جان با سلامت ز بند یار
من نخواهم شد مقیم کوی یار
خاک اینکو بوی جانم میدهد
بوی یار مهربانم میدهد
ذو الجناحا رو بسوی خیمه گاه
گو بزینب کایقرین درد و آه
شد حسینت کشتۀ قوم عنید
مویه سر کن که دگر پی شه امید
هین بیا بنگر بخون غلطیدنش
که دگر زنده نخواهی دیدنش
گفت نالان ذوالجناحش با صهیل
کایجهان داور خداوند جلیل
سخت عار آید مرا زین زندگی
که زهم جنان برم شرمندگی
چون روا باشد پس از چندین خطر
که شوم بر بیوفائی مشتهر
چون نهی بر عرصۀ محشر قدم
چشم دارم ایخدیو محتشم
که نگردی رخش دیگر را سوار
بو که از رخ شویدم این رنگعار
شاهرا شفقت فزود از زاریش
وانفر او ان زخمهای کاریش
بست عهد و پا تهی کرد از رکاب
در جهان افتاد شور و انقلاب
شد ز اوج عرش رب العالمین
سوره توحید نازل بر زمین
گشت لرزان بر زمین پشت سمک
قیرگون شد آفتاب اندر فلک
وحشیان دست از چرا برداشتند
ناله بر چرخ کبود افراشتند
کرد نو بادسیه طوفان عاد
شور فردای قیامت شد بیاد
شد غبار تیره زان باد جهان
از زمین نینوا بر آسمان
چون بگردون آن غبار تیره شد
چشم بینای مسیحا خیره شد
آسمان از گردش خود باز ماند
هر کجا پرنده از پرواز ماند
شد بپا ماتم سرائی در بهشت
کند حوران طرۀ عنبر سرشت
سنگها در کوه و صحرا خون گریست
تا بخیمه بانوانش چون گریست
قدسیان آمد بناله با حنین
کای نگهدارندۀ عرش برین
این نه احزان سلیل مصطفی است
قره العین بتول و مرتضی است
کافرینش قائم از هست و بست
قبض و بسط امر کن دست و بست
کی روا باشد که این سبط نبیل
دست این کافر دلان گردد قتیل
پس ز نور جلوۀ ثانی عشر
پرده باز افکند خلاق بشر
سویشان آمد ندا از لامکان
کای بسر عشق پی نابردگان
گر نبود این اختیار و ابتلاء
تاری از نوری نگردیدی جدا
دیرگاهی نگذرد که ثار من
گیرد این شمشیر آتشبار من
چون ز پشت ذو الجناح آمد فرود
در سجود افتاد و رو برخاک سود
گفت کای فرمان ده امر قضا
این سر تسلیم و ای کوی رضا
با تو آن عهدی که بستم روز ذر
که دهم در راه ناموس تو سر
شکر کامد بر سر آن عهد بلی
این حسین و این زمین کربلا
کاش صد جان دگر بودم به تن
تا به راهت دادمی ای ذو المنن
هر چه در راه تو دادم زان تست
مانده جانی باقی آنهم جان تست
پیش هست تو مرا خود هست نیست
آنکه دست از پا شناسد هست نیست
از گل آدم شنیدم بوی تو
راهها پیموده ام تا کوی تو
چشم دل بر راه یک پروانه ام
که دهد ره بر درون خانه ام
آمدش پاسخ ز فرگاه نخست
کاندر آ که خانه یکسر زان تست
خانه زان تست و ما خود زان تو
جمله سکان افق مهمان تو
اندرین خانه خداوندی تر است
هین درون آ هر چه به پسندی تر است
کافران شمشیر بیداد آختند
بهر خونریزیش مرکب تاختند
شد زجوش و جنبش قوم کفور
دشت سو تا سوی پر شور و نشور
هر که آمد بهر سر ببریدنش
رعشه بر اعضا فتاد از دیدنش
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۶ - آمدن جوان نصرانی بقتل آنحضرت
کرد پور سعد ترسائی جوان
بهر قتل آن امیر دین روان
شد چو نزدیک آنجوانبخت صبیح
دیدکاندر مهد خون خفته مسیح
در شگفتی ماند از آن سرّ عجاب
کاین به بیداریست یارب یا بخواب
رستخیز است این که از چرخ برین
آمده روح الله اینک بر زمین
یا که روح القدس اعظم جلوه گر
گشته بر مریم بتمثال بشر
یا بود این کشته یحیی کش ز طشت
خون روان گردیده بر دامان دشت
یا درخت موسی است این شعله ور
کایدش صوت انا الله از گلو
او همه بر روی شه غرق نگاه
کش ندا آمد بگوش جان ز شاه
کاندرا که خوش بهنجار آمدی
گر چه با تمثال و زنار آمدی
بشکن این تمثال و این زنار را
چند در آئینه جوئی یار را
دارد اینک در حریم کعبه سیر
آنچه در آئینه میجستی بدیر
گر فشانم دست عیسی آفرین
صد مسیحا ریزدم از آستین
تو ز سرّ وحدت اندر پردۀ
زنده یکروح است باقی مردۀ
شد فراموشت مگر آنخوب دوش
که بگفتت عیسی مریم بگوش
چون شود فردا نسازی زینهار
هین مرا نزد محمد شرمسار
گفت شاها کیستی بر گوی فاش
تا بسویم گرد شمعت چونفراش
نک تو عیسی من حواری تو ام
جان بکف از بهر یاری توام
تو چنین که پاک و روحا نیستی
گر مسیحا نیستی پس کیستی
گفت من مصباح نور سرمدم
زادۀ حیدر سلیل احمدم
در نوامیس نصاری و یهود
نام جدم فرفلیط و مود و مود
ایلیا و شنطیا باب من است
نام من هوشین شقیقم هاشن است
خورده پیش از هستی چار اسطقس
آب حیوان از لبم روح القدس
از دم من گفت عیسی در جواب
انی عبدالله آثانی الکتاب
من بدیهیم ربوبیت شهم
عیسی عبد و من ابو عبداللهم
غسل عیسی گر زنهر اردن است
غسل تعمید من از خون من است
او زدار ار شد بچارم آسمان
من بمعراج سنان دارم مکان
من فرستادم بدو انجیل را
تا شود هادی بنی اسریل را
گر نبودی حکم تسلیم قضا
کشتگانرا تنک بودی این فضا
گر نبودی عهد سلطان الست
بدیکی باقی و هالک هر چه هست
زین حدیث طرفه آن فرخ نژاد
بیمحابا سر بپای شه نهاد
کرد روح الله اعظم دیده ور
مرغ عیسی را باعجاز نظر
ننگ تثلیث از رخ ناموس شست
بر یکی پیوست از باقی کسست
عشق در بتخانه طرح کعبه ریخت
دست غیرت رشتۀ مریم کسیخت
زد به آب توبه شکل دار را
کرد سیحه رشتۀ زنار را
گفت کایشاهنشه اقلیم عشق
ایسزای افسر و دیهیم عشق
از چه باشد پیکرت در خون غریق
گفت معشوق اینچنین خواهد عتیق
گفت جسمت پر ز پیکان از چه روست
گفت پرهای پریدن سوی اوست
گفت با این سطوت شیر اوژنت
در شگفتم زینهمه زخم تنت
گفت این زخمان بیرون از شمار
چشم خوبناریست اندر هجر یار
شد چو آن ترسا جوان آگه زراز
لب به تهلیل شهادت کرد باز
کرد شاهش از شراب عشق مست
شد بسوی حربگه خنجر بدست
راد مردی داد و جان بدرود کرد
روح عیسی را زخود خوشنود کرد
بهر قتل آن امیر دین روان
شد چو نزدیک آنجوانبخت صبیح
دیدکاندر مهد خون خفته مسیح
در شگفتی ماند از آن سرّ عجاب
کاین به بیداریست یارب یا بخواب
رستخیز است این که از چرخ برین
آمده روح الله اینک بر زمین
یا که روح القدس اعظم جلوه گر
گشته بر مریم بتمثال بشر
یا بود این کشته یحیی کش ز طشت
خون روان گردیده بر دامان دشت
یا درخت موسی است این شعله ور
کایدش صوت انا الله از گلو
او همه بر روی شه غرق نگاه
کش ندا آمد بگوش جان ز شاه
کاندرا که خوش بهنجار آمدی
گر چه با تمثال و زنار آمدی
بشکن این تمثال و این زنار را
چند در آئینه جوئی یار را
دارد اینک در حریم کعبه سیر
آنچه در آئینه میجستی بدیر
گر فشانم دست عیسی آفرین
صد مسیحا ریزدم از آستین
تو ز سرّ وحدت اندر پردۀ
زنده یکروح است باقی مردۀ
شد فراموشت مگر آنخوب دوش
که بگفتت عیسی مریم بگوش
چون شود فردا نسازی زینهار
هین مرا نزد محمد شرمسار
گفت شاها کیستی بر گوی فاش
تا بسویم گرد شمعت چونفراش
نک تو عیسی من حواری تو ام
جان بکف از بهر یاری توام
تو چنین که پاک و روحا نیستی
گر مسیحا نیستی پس کیستی
گفت من مصباح نور سرمدم
زادۀ حیدر سلیل احمدم
در نوامیس نصاری و یهود
نام جدم فرفلیط و مود و مود
ایلیا و شنطیا باب من است
نام من هوشین شقیقم هاشن است
خورده پیش از هستی چار اسطقس
آب حیوان از لبم روح القدس
از دم من گفت عیسی در جواب
انی عبدالله آثانی الکتاب
من بدیهیم ربوبیت شهم
عیسی عبد و من ابو عبداللهم
غسل عیسی گر زنهر اردن است
غسل تعمید من از خون من است
او زدار ار شد بچارم آسمان
من بمعراج سنان دارم مکان
من فرستادم بدو انجیل را
تا شود هادی بنی اسریل را
گر نبودی حکم تسلیم قضا
کشتگانرا تنک بودی این فضا
گر نبودی عهد سلطان الست
بدیکی باقی و هالک هر چه هست
زین حدیث طرفه آن فرخ نژاد
بیمحابا سر بپای شه نهاد
کرد روح الله اعظم دیده ور
مرغ عیسی را باعجاز نظر
ننگ تثلیث از رخ ناموس شست
بر یکی پیوست از باقی کسست
عشق در بتخانه طرح کعبه ریخت
دست غیرت رشتۀ مریم کسیخت
زد به آب توبه شکل دار را
کرد سیحه رشتۀ زنار را
گفت کایشاهنشه اقلیم عشق
ایسزای افسر و دیهیم عشق
از چه باشد پیکرت در خون غریق
گفت معشوق اینچنین خواهد عتیق
گفت جسمت پر ز پیکان از چه روست
گفت پرهای پریدن سوی اوست
گفت با این سطوت شیر اوژنت
در شگفتم زینهمه زخم تنت
گفت این زخمان بیرون از شمار
چشم خوبناریست اندر هجر یار
شد چو آن ترسا جوان آگه زراز
لب به تهلیل شهادت کرد باز
کرد شاهش از شراب عشق مست
شد بسوی حربگه خنجر بدست
راد مردی داد و جان بدرود کرد
روح عیسی را زخود خوشنود کرد
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۷ - ریختن لشگر بخیمه گاه قبل از شهادت
شد چو بیخود از رحیق عشق شاه
تاخت لشگر زی حریم خیمه گاه
نالۀ مستورگان مستمند
شد روان از خیمه بر چرخ بلند
خصم در غوغا و شه رفته ز هوش
کآمد او را نالۀ خواهر بگوش
کای امیر کاروان کربلا
کوفیان بر غارت ما زد صلا
دیده بگشا سیل لشگر بین بدشت
دستگیری کن که آب از سرگذشت
غنچه های بوستان بوتراب
رفت بر باد و گلستان شد خراب
شه چو بشنید این صدای جانگداز
غیرت الله چشم حق بین کرد باز
بی محابا رو سوی لشگر نهاد
پای رفتارش نماند و سر نهاد
چون نشست از پا خدیو مستطاب
کرد با کافردلان روی عتاب
کایگروه کفر کیش و بد نهاد
گر شما را نیست بیمی از معاد
هین بیاد آرید از احساب خویش
رسم احراز عرب گیرید پیش
خون من گر بر شما آمد مباح
نیست این مشت عقایل را جناح
باز گردید ای گروه عهد سست
هین فرو ریزید خون من نخست
شمر دون با خیل لشگر زانعتاب
کرد روی سوی خدیو مستطاب
شد فضال آسمان نیلی ز گرد
کس نشد واقف که او با شه چه کرد
کاخ گردونرا چو خون از سرگذشت
فاش شد که خنجر از خنجر گذشت
علویان در ذروۀ عرش برین
جمله زد تاج تقرب بر زمین
خر که چار امهات آمد بیاد
لرزه بر اندام هفت آیا فتاد
از فلک بر سر زنان روح الامین
بر زمین آمد بصد شور و حنین
گاه بر چپ میدوید و گه براست
کایگروه این نور چشم مصطفی است
ایستاده بر سر اینک جدّ او
چشم حسرت بر نهال قدّ او
ترسم از آهی جهان بر هم زند
آتش اندر مزرغ آدم زند
ایذبیح عشق ای زاد خلیل
ایفدایت صد هزاران جبرئیل
بیتو فرگاه نبوت شد بیاد
خاک عالم بر سر جبریل باد
بضعۀ زهرا بصد فریاد و آه
پابرهنه تاخت سوی حربگاه
دید جسمی در میان خون نگون
قاتلان آورده بر وی روز خون
غیرت الله نالۀ چون رعد کرد
با تعنت رو بپور سعد کرد
کایعجب در زیر خنجر خفته شاه
تو ستاده میکنی بر وی نگاه
زان سپس با لشگر کین با عتاب
کرد آن بانوی باغیرت خطاب
کاینحسین است ای گروه بیوفا
وارث حیدر سلیل مصطفی
خون او خون خداوند ودود
گر نبود آنخون خداوندی نبود
نیست مانا این سیه بخت امتان
یک مسلمانی در اینکافرستان
چونصدای آشنا بشنید شاه
کرد با حسرت سوی خواهر نگاه
گفت جانا سوی خیمه باز گرد
تیغ میبارد در ایندشت نبرد
سوی خیمه باز گرد ایخواهرم
تا نه بینی زیر خنجر حنجرم
باز گرد این خواهر غمگین من
که نشسته مرگ بر بالین من
باز گرد ایمونس غم پرورم
تا نه بینی بر سنان رفتن سرم
اینمدینه نیست دشت کربلاست
عشق را هنگام طوفان بلاست
رو بخیمه برگ ساز شام کن
برگ ساز ازدحام عام کن
بانوانرا کن بدور خویش جمع
همچو پروانه همی برگرد شمع
یاد آر آنروزهای دلفروز
اشک بر دامن بریز و خوش بسوز
دخت زهرا چون بخیمه بازگشت
در فغان یا بانوان دمساز گشت
آنکه دور چرخ کژرو خواست شد
شاه دین را سر به نیزه راست شد
بانگ تکبیری از آنسر شد بلند
غلغله بر گنبد خضرا فکند
شد بلند از نیزه چون تکبیر او
شد همه کافر دلان تکبیر گو
آری آن کو بود از او گویا مسیح
اوست خود در پرده گویای فصیح
او اگر گوید جهان گویا شود
او اگر پوید جهان پویا شود
داند آنکس بینشی در منظر است
که نوای این سر نی ز اسراست
تاخت لشگر زی حریم خیمه گاه
نالۀ مستورگان مستمند
شد روان از خیمه بر چرخ بلند
خصم در غوغا و شه رفته ز هوش
کآمد او را نالۀ خواهر بگوش
کای امیر کاروان کربلا
کوفیان بر غارت ما زد صلا
دیده بگشا سیل لشگر بین بدشت
دستگیری کن که آب از سرگذشت
غنچه های بوستان بوتراب
رفت بر باد و گلستان شد خراب
شه چو بشنید این صدای جانگداز
غیرت الله چشم حق بین کرد باز
بی محابا رو سوی لشگر نهاد
پای رفتارش نماند و سر نهاد
چون نشست از پا خدیو مستطاب
کرد با کافردلان روی عتاب
کایگروه کفر کیش و بد نهاد
گر شما را نیست بیمی از معاد
هین بیاد آرید از احساب خویش
رسم احراز عرب گیرید پیش
خون من گر بر شما آمد مباح
نیست این مشت عقایل را جناح
باز گردید ای گروه عهد سست
هین فرو ریزید خون من نخست
شمر دون با خیل لشگر زانعتاب
کرد روی سوی خدیو مستطاب
شد فضال آسمان نیلی ز گرد
کس نشد واقف که او با شه چه کرد
کاخ گردونرا چو خون از سرگذشت
فاش شد که خنجر از خنجر گذشت
علویان در ذروۀ عرش برین
جمله زد تاج تقرب بر زمین
خر که چار امهات آمد بیاد
لرزه بر اندام هفت آیا فتاد
از فلک بر سر زنان روح الامین
بر زمین آمد بصد شور و حنین
گاه بر چپ میدوید و گه براست
کایگروه این نور چشم مصطفی است
ایستاده بر سر اینک جدّ او
چشم حسرت بر نهال قدّ او
ترسم از آهی جهان بر هم زند
آتش اندر مزرغ آدم زند
ایذبیح عشق ای زاد خلیل
ایفدایت صد هزاران جبرئیل
بیتو فرگاه نبوت شد بیاد
خاک عالم بر سر جبریل باد
بضعۀ زهرا بصد فریاد و آه
پابرهنه تاخت سوی حربگاه
دید جسمی در میان خون نگون
قاتلان آورده بر وی روز خون
غیرت الله نالۀ چون رعد کرد
با تعنت رو بپور سعد کرد
کایعجب در زیر خنجر خفته شاه
تو ستاده میکنی بر وی نگاه
زان سپس با لشگر کین با عتاب
کرد آن بانوی باغیرت خطاب
کاینحسین است ای گروه بیوفا
وارث حیدر سلیل مصطفی
خون او خون خداوند ودود
گر نبود آنخون خداوندی نبود
نیست مانا این سیه بخت امتان
یک مسلمانی در اینکافرستان
چونصدای آشنا بشنید شاه
کرد با حسرت سوی خواهر نگاه
گفت جانا سوی خیمه باز گرد
تیغ میبارد در ایندشت نبرد
سوی خیمه باز گرد ایخواهرم
تا نه بینی زیر خنجر حنجرم
باز گرد این خواهر غمگین من
که نشسته مرگ بر بالین من
باز گرد ایمونس غم پرورم
تا نه بینی بر سنان رفتن سرم
اینمدینه نیست دشت کربلاست
عشق را هنگام طوفان بلاست
رو بخیمه برگ ساز شام کن
برگ ساز ازدحام عام کن
بانوانرا کن بدور خویش جمع
همچو پروانه همی برگرد شمع
یاد آر آنروزهای دلفروز
اشک بر دامن بریز و خوش بسوز
دخت زهرا چون بخیمه بازگشت
در فغان یا بانوان دمساز گشت
آنکه دور چرخ کژرو خواست شد
شاه دین را سر به نیزه راست شد
بانگ تکبیری از آنسر شد بلند
غلغله بر گنبد خضرا فکند
شد بلند از نیزه چون تکبیر او
شد همه کافر دلان تکبیر گو
آری آن کو بود از او گویا مسیح
اوست خود در پرده گویای فصیح
او اگر گوید جهان گویا شود
او اگر پوید جهان پویا شود
داند آنکس بینشی در منظر است
که نوای این سر نی ز اسراست
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۸ - رفتن ذو الجناح بخیمه گاه و قصه حضرت شهربانو
ذوالجناح ان رفرف معراج عشق
بر سر از نور نبوت تاج عشق
چونهمای از تیر شهپر کرده باز
پر فشان آمد سوی شاه حجاز
شه پیاده اسب نالان کرد شاه
مات بر نور رخش چشم سیاه
زد دو زانو در بر شه بر زمین
ارغوانی کرده برک یاسمین
سوی خیمه شد روان از حربگاه
تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه
شیهۀ آن توسن عنقا شکوه
کالظلیمه الظلیمه زین گروه
که سلیل بضعۀ پاک رسول
بی گنه کشتند اینقوم جهول
کوفیان بستند ره بروی ز پیش
کشت چل تن زانگروه کفر کیش
شد روان مویه کنان سوی خیام
برگ و زین برگشته بکسسته لجام
بانوان از پرده بیرون تاختند
شور محشر در عراق انداختند
انجمن گشتند گرداگرد او
مویه سرز کردند و برکندند مو
کایفرس چون شد که بی شاه آمدی
با سپاه ناله و آه آمدی
یوسفیکه رفت سوی صیدگاه
مینماید کش فکندستی بچاه
ای شکسته کشتی بحر ندا
چونشد آن بودی که بودت ناخدا
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست
ارغوانی کاکلت از خون کیست
پرچم گلگون و زین واژگون
میدهد باد از شهی غلطان بخون
ایهمایون توسن برگشته زین
راست برگو چونشد آنشاه گزین
رفرفا کو احمد معراج عشق
که ببالیدی بفرقش تاج عشق
دلدلا کو حیدر بدر و احد
آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد
بس ملولی ای بشیر پی سیر
گو چه آمد ماه کنعان را بر
شهربانو دختر شه یزدجرد
پیش خواند او را چنان کش شه سپرد
عقد مروارید با مژگان بسفت
دست بر گردن نمودش طوق گفت
ذوالجناحا چون برافکندی بخاک
پیکری که بد نبی را جان پاک
عندلیبا گلبن باغ بهشت
چون سپردی در کف زاغان زشت
هدهدا چون در کف دیوی لعین
دادی انگشت سلیمان با نگین
آسمانا چون فکندی بر زمین
آن درخشان آفتاب از طاق زین
ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد
عرض پوزش از خضای خویش کرد
پای واپس بر دو دست آورد پیش
شد سوارش بانوی فرخنده کیش
اهل بیت شاه را بدرود کرد
شد شتابان سوی هامون ره نورد
کوفیان بر صید آهوی حرم
حمله آوردند چون سیل عرم
زد پره بر گرد وی فوج سپاه
قرص مه شد در پس ابری سیاه
آشیان گم کرده آهوی ختن
مات و حیران اندران دام رفتن
که پدید آمد سواری با نقاب
چون بزیر پاره ابری آفتاب
در ربود از چنگ آن گرگان چیر
آن بدام افتاده آهو را چو شیر
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه
در شگفتی زان سوار باشکوه
هر چه راندی باره آنفرخنده کیش
آنسوار از وی بدی صد کام پیش
که امیدش چیره گشتی گاه بیم
تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم
سرّ یزدان دید چون تشویش او
تسلیت را راند پاره پیش او
گفت کایرخشنده مهر تابدار
وحشت از اغیار باید نی زیار
این همه نام خدا بر خود مدم
روح قدسم مریما از من هرم
نک منم مصر ملاحت را عزیز
ایزلیخا هین مجوی از من گریز
من سلیمانم مرا عصمت سریر
مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر
همین منم یعقوب و تو راحیل من
فهم کن سرّ من از تمثیل من
اندرین وادیکه روی آورده ام
نیست بیخود یوسفی گم کرده ام
ذره را نبود گریز از آفتاب
شهربانو یار من رو بر متاب
هر کجا بوئی عیان بینی رخم
که نظیر آفتاب فرخم
رو فروخوان ثم وجه الله را
تا به نیکوئی شناسی شاه را
هر کجا در ماندۀ او یار اوست
بحر و بر آئینه دیدار اوست
نه ببالا میگریز از من نه زیر
که بود سوی من از هر سو مصیر
آنشنیدستی که پور برخیا
عرش بلقیسی بیاورد از سبا
نزد او گر بود علمی از کتاب
نک منم خود آنکتاب مستطاب
زینحدیث آن بانوی سرّ حیا
در گمان افتاد و گفتا کی کیا
بوی جان آید مرا زین پاسخت
آوخ ار بی پرده میدیدم رخت
نیست در کاشانۀ دل جای غیر
پرده بردار ایشه مکتوم سیر
پرده بردار ایفکار پاک حبیب
می بشوز آئینۀ دل زنک ریب
شاه یزدان برقع از رخ دور کرد
آنقضا را جلوه گاه طور کرد
دید آن بانو چو شه را بی حجیب
در تحیر ماند از ان سرّ عجیب
کایخدا این شه گر آنشاه وفی است
هان بمیدانگه بخون آغشته کیست
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیر
کار پاکانرا قیاس از خود مگیر
کشتۀ راه محبت مرده نیست
مردنش جز رستنی زین پرده نیست
نیست وجه الله باقی را هلاک
گر شکست آئینه صورترا چه باک
نی شگفت از وجه خلاق صور
با هزاران صورت آید جلوه گر
پس بامر خازن اسرار غیب
شد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب
بر سر از نور نبوت تاج عشق
چونهمای از تیر شهپر کرده باز
پر فشان آمد سوی شاه حجاز
شه پیاده اسب نالان کرد شاه
مات بر نور رخش چشم سیاه
زد دو زانو در بر شه بر زمین
ارغوانی کرده برک یاسمین
سوی خیمه شد روان از حربگاه
تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه
شیهۀ آن توسن عنقا شکوه
کالظلیمه الظلیمه زین گروه
که سلیل بضعۀ پاک رسول
بی گنه کشتند اینقوم جهول
کوفیان بستند ره بروی ز پیش
کشت چل تن زانگروه کفر کیش
شد روان مویه کنان سوی خیام
برگ و زین برگشته بکسسته لجام
بانوان از پرده بیرون تاختند
شور محشر در عراق انداختند
انجمن گشتند گرداگرد او
مویه سرز کردند و برکندند مو
کایفرس چون شد که بی شاه آمدی
با سپاه ناله و آه آمدی
یوسفیکه رفت سوی صیدگاه
مینماید کش فکندستی بچاه
ای شکسته کشتی بحر ندا
چونشد آن بودی که بودت ناخدا
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست
ارغوانی کاکلت از خون کیست
پرچم گلگون و زین واژگون
میدهد باد از شهی غلطان بخون
ایهمایون توسن برگشته زین
راست برگو چونشد آنشاه گزین
رفرفا کو احمد معراج عشق
که ببالیدی بفرقش تاج عشق
دلدلا کو حیدر بدر و احد
آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد
بس ملولی ای بشیر پی سیر
گو چه آمد ماه کنعان را بر
شهربانو دختر شه یزدجرد
پیش خواند او را چنان کش شه سپرد
عقد مروارید با مژگان بسفت
دست بر گردن نمودش طوق گفت
ذوالجناحا چون برافکندی بخاک
پیکری که بد نبی را جان پاک
عندلیبا گلبن باغ بهشت
چون سپردی در کف زاغان زشت
هدهدا چون در کف دیوی لعین
دادی انگشت سلیمان با نگین
آسمانا چون فکندی بر زمین
آن درخشان آفتاب از طاق زین
ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد
عرض پوزش از خضای خویش کرد
پای واپس بر دو دست آورد پیش
شد سوارش بانوی فرخنده کیش
اهل بیت شاه را بدرود کرد
شد شتابان سوی هامون ره نورد
کوفیان بر صید آهوی حرم
حمله آوردند چون سیل عرم
زد پره بر گرد وی فوج سپاه
قرص مه شد در پس ابری سیاه
آشیان گم کرده آهوی ختن
مات و حیران اندران دام رفتن
که پدید آمد سواری با نقاب
چون بزیر پاره ابری آفتاب
در ربود از چنگ آن گرگان چیر
آن بدام افتاده آهو را چو شیر
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه
در شگفتی زان سوار باشکوه
هر چه راندی باره آنفرخنده کیش
آنسوار از وی بدی صد کام پیش
که امیدش چیره گشتی گاه بیم
تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم
سرّ یزدان دید چون تشویش او
تسلیت را راند پاره پیش او
گفت کایرخشنده مهر تابدار
وحشت از اغیار باید نی زیار
این همه نام خدا بر خود مدم
روح قدسم مریما از من هرم
نک منم مصر ملاحت را عزیز
ایزلیخا هین مجوی از من گریز
من سلیمانم مرا عصمت سریر
مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر
همین منم یعقوب و تو راحیل من
فهم کن سرّ من از تمثیل من
اندرین وادیکه روی آورده ام
نیست بیخود یوسفی گم کرده ام
ذره را نبود گریز از آفتاب
شهربانو یار من رو بر متاب
هر کجا بوئی عیان بینی رخم
که نظیر آفتاب فرخم
رو فروخوان ثم وجه الله را
تا به نیکوئی شناسی شاه را
هر کجا در ماندۀ او یار اوست
بحر و بر آئینه دیدار اوست
نه ببالا میگریز از من نه زیر
که بود سوی من از هر سو مصیر
آنشنیدستی که پور برخیا
عرش بلقیسی بیاورد از سبا
نزد او گر بود علمی از کتاب
نک منم خود آنکتاب مستطاب
زینحدیث آن بانوی سرّ حیا
در گمان افتاد و گفتا کی کیا
بوی جان آید مرا زین پاسخت
آوخ ار بی پرده میدیدم رخت
نیست در کاشانۀ دل جای غیر
پرده بردار ایشه مکتوم سیر
پرده بردار ایفکار پاک حبیب
می بشوز آئینۀ دل زنک ریب
شاه یزدان برقع از رخ دور کرد
آنقضا را جلوه گاه طور کرد
دید آن بانو چو شه را بی حجیب
در تحیر ماند از ان سرّ عجیب
کایخدا این شه گر آنشاه وفی است
هان بمیدانگه بخون آغشته کیست
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیر
کار پاکانرا قیاس از خود مگیر
کشتۀ راه محبت مرده نیست
مردنش جز رستنی زین پرده نیست
نیست وجه الله باقی را هلاک
گر شکست آئینه صورترا چه باک
نی شگفت از وجه خلاق صور
با هزاران صورت آید جلوه گر
پس بامر خازن اسرار غیب
شد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۲ - کیفیت روز سیم از شهادت موافق حدیث مروی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام
سیم عاشور چون شمع افق
سر نهفت اندر پس نیلی تنق
شه بقربانگاه دشت کربلا
بر نشست و کشتگانرا زد صلا
چون مسیحا دم بر آن ابدان دمید
شام ماتم شد از آندم صبح عید
نی که بعد آسمانست و زمین
از مسیحا تا مسیحا آفرین
گر نبودی روح او عیسی نبود
روح قدس و مریم عذرا نبود
گر بگهواره سخن گفتی مسیح
خود گواهی بود آن نطق فصیح
کاین همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود
در قصووی رفت در تعبیر من
خرده گیران گو مکن تعبیر من
در کتاب خود خداوند اجل
نور خدا را زد ز مشکوتی مثل
خود همان نور است آن سبط ذبیح
در مثل مشکوه او روح مسیح
این سخن پایان ندارد لب به بند
گفت با یاران خدیو ارجمند
کای براه عشق ما سر دادگان
دل ز قید جسم و دل آزادگان
والیان هفت اقلیم بلا
یوسفان مصر الله اشتری
تشنگان ساغر لبریز عشق
سرخوشان بزم شورانگیز عشق
کرده سلطان ازل مهمانتان
هین فرود آئید از ابدانتان
کبریا بینید بزم انبساط
اندرو گسترده گوناگون بساط
تشنه جان دادید گر در کوی ما
نک بنوشید آب خضر از جوی ما
آنچه کم کرد از شما جیش یزید
باز پس گیرید از ما بر مزید
از دم جان بخش او ارواح پاک
سر برآوردند چون گلبن ز خاک
زاهتزاز آن نسیم مشگبو
آبهای رفته باز آمد بجو
بر شگفت از خاک تنها بعد مرگ
همچو در فصل بهاران لاله برک
سر برآوردند از کهف آنرقود
یک بیک بردند پیش شه سجود
گلشنی دیدند پر نقش و نگار
سرو و گل در وی قطار اندر قطار
نفخۀ جان بخش آن سبط سلیل
کرده آتش را گلستان خلیل
پس بامر داور عیسی سرشت
بهرشان آمد سماطی از بهشت
سانکینها در وی از خمر طهور
ساقی لب تشنگان رب غفور
بر حواریین شد آن قربان گده
عیدگاهی از نزول ما مده
با تلطف شاه ذوالا کرامشان
کرد از آن خوان طعام اطعامشان
زان سپس کانعاشقان مهر کیش
شد برخصت سوی منزلگاه خویش
سوی رضوی باز شد سبط زکی
شد بدیهیم خلافت متکی
ما سوی الله گوش بر فرمان او
آیۀ وجه اللهی در شان او
موسی و عیسی و ابراهیم راد
با گروه انبیای بار شاد
کرد تخت آن ملیک مقتدر
جمله گی فرمان او را منتظر
از قفای انبیای مرسلین
روح پاک شیعیان پاک دین
زان سپس خیل ملائک صف بصف
همچو انجم گرد آن قطب شرف
چشم بر فرمان و گوشش بر خطاب
تا چه فرماید خدیو مستطاب
هست بر تخت خلافت مستقر
همچنان تا روز عدل منتظر
چون ز پشت پرده آید در ظهور
طلعت آن مظهر الله نور
آید آن سلطان اقلیم ولا
بار دیگر بر زمین کربلا
جانسپارانش زده بر وی پره
چون بدور نقطۀ خط دایره
ساکنان هفت ارض و نه سما
رو نهد در ظل آن فرخ هما
جمله گرد آیند در پیراهنش
برده دست التجا بر دامنش
پس بقول صادق آل خلیل
آیدی زائر خداوند جلیل
میکند آنکه تصافح بی حجیب
با دو دست خود حبیبی یا حبیب
پس شود با حضرت عرش آفرین
بر سریر لی مع اللهی مکین
با جهولان این حدیث ذوشجون
گوش گاو است و صدای ارغنون
جاهلا اشراق وجدانیست این
منطق الطیر سلیمانی است این
ذات بیچون در خور دیدار نیست
واندر ان فرگاه کس را بار نیست
رو فرو خوان ثم وجه الله را
تا نبوئی بی چراغ این راه را
حق نهان در پرده وجهش مظهر است
گر چه او خودروی از وی اظهر است
ظلمت اسکندر است این ممکنات
وجه باقی اندر و آب حیات
ظلمت امکان چو گردد غرق نور
وجه باقی بردمد از جیب طور
لیک این غرق فنا وجدانی است
نی حدیث صوفی خرقانی است
چون قتیله محو عشق نار شد
نار را آئینه دیدار شد
لیک دیداری نه دیدار شهود
محو وجدان فرق دارد تا وجود
صوفی ما را چو این وجدان نبود
فرق وجدانرا نشانست از وجود
چست بر جست و دم اندر بوق کرد
خوبش گه عاشق گهی معشوق کرد
گفت غیری نیست جز من در دیار
خویش با خود عشق میبازد نگار
ژاژ کمتر خای عمرت بر مزید
ای جناب خواجه سلطان با یزید
لن ترانی گفت ایزد با کلیم
تا بیفتد در طمع عبدالنعیم
حفظ فصل و وصل با هم بایدت
تا از آن توحید مطلق زایدت
آنکه جمع از فرق نشناسد درست
ره بخلوتخانۀ عرفان نجست
این سخن پایان ندارد ای عمید
قصه کوته کن که شد مقصد بعید
زائر آئینه وجه باقی است
کان نهان را جلوۀ اشرافی است
شه چو از اوج تجرد شد فرو
زان سفر کردی نشست او را برو
باز چون بر شد سوی معراج عشق
دست حق بر سر نهادش تاج عشق
شد غبار از چهرۀ آئینه دور
دست با هم دارد زائر با مزور
وانغبارش پردۀ اغیار بود
ورنه او دائم قرین یار بود
من چه گویم که کم دمساز نیست
گوشها پهن است اما باز نیست
کی حبیبی دور ماند از حبیب
رو فرو خوان در بُنی انی قریب
آنکه در بحر فنا مستغرق است
تا بود حق با وی و وی با حق است
سر نهفت اندر پس نیلی تنق
شه بقربانگاه دشت کربلا
بر نشست و کشتگانرا زد صلا
چون مسیحا دم بر آن ابدان دمید
شام ماتم شد از آندم صبح عید
نی که بعد آسمانست و زمین
از مسیحا تا مسیحا آفرین
گر نبودی روح او عیسی نبود
روح قدس و مریم عذرا نبود
گر بگهواره سخن گفتی مسیح
خود گواهی بود آن نطق فصیح
کاین همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود
در قصووی رفت در تعبیر من
خرده گیران گو مکن تعبیر من
در کتاب خود خداوند اجل
نور خدا را زد ز مشکوتی مثل
خود همان نور است آن سبط ذبیح
در مثل مشکوه او روح مسیح
این سخن پایان ندارد لب به بند
گفت با یاران خدیو ارجمند
کای براه عشق ما سر دادگان
دل ز قید جسم و دل آزادگان
والیان هفت اقلیم بلا
یوسفان مصر الله اشتری
تشنگان ساغر لبریز عشق
سرخوشان بزم شورانگیز عشق
کرده سلطان ازل مهمانتان
هین فرود آئید از ابدانتان
کبریا بینید بزم انبساط
اندرو گسترده گوناگون بساط
تشنه جان دادید گر در کوی ما
نک بنوشید آب خضر از جوی ما
آنچه کم کرد از شما جیش یزید
باز پس گیرید از ما بر مزید
از دم جان بخش او ارواح پاک
سر برآوردند چون گلبن ز خاک
زاهتزاز آن نسیم مشگبو
آبهای رفته باز آمد بجو
بر شگفت از خاک تنها بعد مرگ
همچو در فصل بهاران لاله برک
سر برآوردند از کهف آنرقود
یک بیک بردند پیش شه سجود
گلشنی دیدند پر نقش و نگار
سرو و گل در وی قطار اندر قطار
نفخۀ جان بخش آن سبط سلیل
کرده آتش را گلستان خلیل
پس بامر داور عیسی سرشت
بهرشان آمد سماطی از بهشت
سانکینها در وی از خمر طهور
ساقی لب تشنگان رب غفور
بر حواریین شد آن قربان گده
عیدگاهی از نزول ما مده
با تلطف شاه ذوالا کرامشان
کرد از آن خوان طعام اطعامشان
زان سپس کانعاشقان مهر کیش
شد برخصت سوی منزلگاه خویش
سوی رضوی باز شد سبط زکی
شد بدیهیم خلافت متکی
ما سوی الله گوش بر فرمان او
آیۀ وجه اللهی در شان او
موسی و عیسی و ابراهیم راد
با گروه انبیای بار شاد
کرد تخت آن ملیک مقتدر
جمله گی فرمان او را منتظر
از قفای انبیای مرسلین
روح پاک شیعیان پاک دین
زان سپس خیل ملائک صف بصف
همچو انجم گرد آن قطب شرف
چشم بر فرمان و گوشش بر خطاب
تا چه فرماید خدیو مستطاب
هست بر تخت خلافت مستقر
همچنان تا روز عدل منتظر
چون ز پشت پرده آید در ظهور
طلعت آن مظهر الله نور
آید آن سلطان اقلیم ولا
بار دیگر بر زمین کربلا
جانسپارانش زده بر وی پره
چون بدور نقطۀ خط دایره
ساکنان هفت ارض و نه سما
رو نهد در ظل آن فرخ هما
جمله گرد آیند در پیراهنش
برده دست التجا بر دامنش
پس بقول صادق آل خلیل
آیدی زائر خداوند جلیل
میکند آنکه تصافح بی حجیب
با دو دست خود حبیبی یا حبیب
پس شود با حضرت عرش آفرین
بر سریر لی مع اللهی مکین
با جهولان این حدیث ذوشجون
گوش گاو است و صدای ارغنون
جاهلا اشراق وجدانیست این
منطق الطیر سلیمانی است این
ذات بیچون در خور دیدار نیست
واندر ان فرگاه کس را بار نیست
رو فرو خوان ثم وجه الله را
تا نبوئی بی چراغ این راه را
حق نهان در پرده وجهش مظهر است
گر چه او خودروی از وی اظهر است
ظلمت اسکندر است این ممکنات
وجه باقی اندر و آب حیات
ظلمت امکان چو گردد غرق نور
وجه باقی بردمد از جیب طور
لیک این غرق فنا وجدانی است
نی حدیث صوفی خرقانی است
چون قتیله محو عشق نار شد
نار را آئینه دیدار شد
لیک دیداری نه دیدار شهود
محو وجدان فرق دارد تا وجود
صوفی ما را چو این وجدان نبود
فرق وجدانرا نشانست از وجود
چست بر جست و دم اندر بوق کرد
خوبش گه عاشق گهی معشوق کرد
گفت غیری نیست جز من در دیار
خویش با خود عشق میبازد نگار
ژاژ کمتر خای عمرت بر مزید
ای جناب خواجه سلطان با یزید
لن ترانی گفت ایزد با کلیم
تا بیفتد در طمع عبدالنعیم
حفظ فصل و وصل با هم بایدت
تا از آن توحید مطلق زایدت
آنکه جمع از فرق نشناسد درست
ره بخلوتخانۀ عرفان نجست
این سخن پایان ندارد ای عمید
قصه کوته کن که شد مقصد بعید
زائر آئینه وجه باقی است
کان نهان را جلوۀ اشرافی است
شه چو از اوج تجرد شد فرو
زان سفر کردی نشست او را برو
باز چون بر شد سوی معراج عشق
دست حق بر سر نهادش تاج عشق
شد غبار از چهرۀ آئینه دور
دست با هم دارد زائر با مزور
وانغبارش پردۀ اغیار بود
ورنه او دائم قرین یار بود
من چه گویم که کم دمساز نیست
گوشها پهن است اما باز نیست
کی حبیبی دور ماند از حبیب
رو فرو خوان در بُنی انی قریب
آنکه در بحر فنا مستغرق است
تا بود حق با وی و وی با حق است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۷ - واقعهٔ دیر و اسلام آوردن راهب
شامگه که عیسی چرخ کبود
کرد بر سر طیلسان مشگبود
داد چرخ توسن معکوس سیر
جای خاصان حرم در پای دیر
دیری اما در صفا بیت الحرام
کعبۀ در وی خلیلی را مقام
عاکف اندروی یکی پیری صبیح
چون بتخت طارم چارم مسیح
راهبی روشندلی فرزانۀ
مسجدی در کسوت بتخانۀ
کافری روحش بایمان ممتحن
خون سروشی در لباس اهرمن
پارسائی در لباس اسقفی
آب حیوان بظلمت مختفی
مهبط روح القدس ناقوس او
از سه خوانی سرگران ناموس او
غسل یحیی داده مکر و ریو را
بسته با زنجیر آهن دیو را
نور یزدانی عیان از روی او
در گریز اهریمن از مولوی او
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
بامداد خون و از کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون بدیوار حصار
که امتیکه کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول
لایمین الله کسش نبود شفیع
آنکه سر زد از وی اینکار شنیع
فاش خصمی کرد با حکم کتاب
قاتلان آن سلیل مستطاب
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر دید
آتشی سوزان به نخل نی پدید
پس بتضمین گفت با یاران خویش
آن سعادت پیشه پیر مهر کیش
آتشی می بینم ای یاران ز دور
گرم میآید بخشم نخل طور
شعله روئی خودنمائی میکند
فاش دعوی خدائی میکند
فتنۀ دلهای آگاه است این
دعوی انی انا الله است این
یارب این فیلوس خوشگفتار کیست
شعلۀ روی و آتشین رخسار کیست
این سر یحیی بطشت خون فرود
یا مسیحائی است بر دار یهود
یا نه خورشیدیست در برج سنان
رفته نورش تا عنان آسمان
پیر روشن دل پس از روی شگفت
رو بسوی آن سیه بختان گرفت
گفت لله اینگرامی سر ز کیست
رفته بر نوک سنان از بهر چیست
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین این علی سبط رسول
گفت پور فاطمه گفتند هین
گفت یا الله زهی قوم لعین
ایمن الله عیسی ار فرزند داشت
امتان بر روی چشمش میگذاشت
ای بدا امت که دین درباختید
تیغ بر روی خداوند آختید
داد با آن کور چشمان پلید
در همی معدود و آن سر را خرید
شد چو در دیر آن سر تابنده چشم
گنج گوهر شد نهان اندر طلسم
نی معاذ الله خطا رفت و قصور
شد بمشکوه آیۀ الله نور
دیرگاه از وی سراپا نور شد
چاه ظلمت جلوه گاه طور شد
دیرگاه هفتم نیلی قباب
گفت با خود لیتنی کنت تراب
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارک طالع فرخنده پی
خوش همای دولت آوردی بشست
شادزی ای پیر راد و دین پرست
گشته همدم یوسفت آزاد زی
سخت ارزانش خریدی شادزی
خوش پذیرائی کن ایمهمان زه
عود سوز عنبر بسای و گل بنه
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروۀ عرش است کمتر پایه اش
خفته صد روح القدس در سایه اش
بود شور عشق پنهان در ستور
شور این سر در جهان افکند شور
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خراب آباد هشت
آتش سودای این سر شد دلیل
سوی قربانگه به هابیل قتیل
شدخلیل از شور او چون گرم شوق
کرد هدی خود به قربانگاه سوق
شور این سر در ازل یعقوب را
داد قسمت فرقت محبوب را
شور این سر یوسف دور از وطن
کرد در غربت بزندان محن
شور این سر داد صبر ایوبرا
آن بلاد محنت دل کویرا
شور این سر برد موسی را بطور
رب ارنی گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او سرشار شد
با هزاران شوق سوی دار شد
هر که را سودای عشق در سر است
شور عشق این سر بی پیکر است
حسن جانانرا چو میل عشق شد
شور این سر عشق را سرمشق شد
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور عنبر موی او
با ادب بنهاد رو بر روی او
دید زان تابنده رو آن نیکبخت
آنچه در شب دید موسی از درخت
سر ببالا کرد کایشاه قدم
حق عیسای مسیح پاک دم
حکم کن کاین سر گشاید لب بگفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس بگفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره عیسای مسیح
گفت برگو خواستار کیستی
گفت بالله فاش گو تو کیستی
من برآنم که توئی دادار رب
عیسی ابن و روح ناموس تو اب
روح و عیسی از تو شد صاحب نظر
ایتو روح القدس و عیسی را پدر
گفت نی نی الحذر زین کیش بد
رو فرو خوان قل هو الله احد
پاک یزدان لم یلد لم یولد است
ساختش عاری از این قید و حد است
من ز روح این و آب آنسوترم
کردگار لم یلد را مظهرم
هین منم آن طلعت دادار فرد
که بعیسی جلوه در ساعیر کرد
عیسی مریم ز روحم یکدمست
صد هزاران روح قدسم در کم است
من حسین این علی عالیم
که بملک آفرینش والیم
مادرم بنت شهنشاه حجیز
صد هزاران مریمش کمتر کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه به بریدند اعدا حنجرم
من عتیق و بی نشان منظور من
تا چه ها آید بسر زین شور من
شور عشق آن شه مکتوم سیر
گه به نیزه جویدم سرگه بدیر
پیر دبر آنسر چوزانسر گوش کرد
روی جرم آلود جفت روش کرد
گفت الله ایشه پوزش پذیر
رحم کن بر حال این ترسای پیر
بر نگیرم روز دت ایذوالمنم
تا نگوئی که شفیع تو منم
گفت حاشا کی شود مقبول رب
معتکف در شرک روح ابن و اب
چهره از لوت سه خوانی پاک کن
جامۀ شبرنگ بر تن چاک کن
شوری از لا در دل آگاه زن
واندرو خیمه ز الا الله زن
زان سپس در بزم خاصان نه قدم
برخور از تقدیس سلطان قدم
پیر با تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت یاد کرد
زان سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق رب غفور
ناسخ توراه و انجیل و زبور
باش زین پیر این شهادترا گواه
روز محشر پیش و خشور اله
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
سر بداد وچهره اشک آلود کرد
نقش تربیع چلیپا زد بر آب
بر یکی پیوست شد سوی شعاب
دیر ترسا کعبۀ مقصود شد
وانزیان او سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا ای عمید
آنکه در هم داد و یوسف را خرید
نی حنان الله از اینگفتار خام
ای هزاران یوسف کمتر غلام
کرد بر سر طیلسان مشگبود
داد چرخ توسن معکوس سیر
جای خاصان حرم در پای دیر
دیری اما در صفا بیت الحرام
کعبۀ در وی خلیلی را مقام
عاکف اندروی یکی پیری صبیح
چون بتخت طارم چارم مسیح
راهبی روشندلی فرزانۀ
مسجدی در کسوت بتخانۀ
کافری روحش بایمان ممتحن
خون سروشی در لباس اهرمن
پارسائی در لباس اسقفی
آب حیوان بظلمت مختفی
مهبط روح القدس ناقوس او
از سه خوانی سرگران ناموس او
غسل یحیی داده مکر و ریو را
بسته با زنجیر آهن دیو را
نور یزدانی عیان از روی او
در گریز اهریمن از مولوی او
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
بامداد خون و از کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون بدیوار حصار
که امتیکه کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول
لایمین الله کسش نبود شفیع
آنکه سر زد از وی اینکار شنیع
فاش خصمی کرد با حکم کتاب
قاتلان آن سلیل مستطاب
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر دید
آتشی سوزان به نخل نی پدید
پس بتضمین گفت با یاران خویش
آن سعادت پیشه پیر مهر کیش
آتشی می بینم ای یاران ز دور
گرم میآید بخشم نخل طور
شعله روئی خودنمائی میکند
فاش دعوی خدائی میکند
فتنۀ دلهای آگاه است این
دعوی انی انا الله است این
یارب این فیلوس خوشگفتار کیست
شعلۀ روی و آتشین رخسار کیست
این سر یحیی بطشت خون فرود
یا مسیحائی است بر دار یهود
یا نه خورشیدیست در برج سنان
رفته نورش تا عنان آسمان
پیر روشن دل پس از روی شگفت
رو بسوی آن سیه بختان گرفت
گفت لله اینگرامی سر ز کیست
رفته بر نوک سنان از بهر چیست
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین این علی سبط رسول
گفت پور فاطمه گفتند هین
گفت یا الله زهی قوم لعین
ایمن الله عیسی ار فرزند داشت
امتان بر روی چشمش میگذاشت
ای بدا امت که دین درباختید
تیغ بر روی خداوند آختید
داد با آن کور چشمان پلید
در همی معدود و آن سر را خرید
شد چو در دیر آن سر تابنده چشم
گنج گوهر شد نهان اندر طلسم
نی معاذ الله خطا رفت و قصور
شد بمشکوه آیۀ الله نور
دیرگاه از وی سراپا نور شد
چاه ظلمت جلوه گاه طور شد
دیرگاه هفتم نیلی قباب
گفت با خود لیتنی کنت تراب
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارک طالع فرخنده پی
خوش همای دولت آوردی بشست
شادزی ای پیر راد و دین پرست
گشته همدم یوسفت آزاد زی
سخت ارزانش خریدی شادزی
خوش پذیرائی کن ایمهمان زه
عود سوز عنبر بسای و گل بنه
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروۀ عرش است کمتر پایه اش
خفته صد روح القدس در سایه اش
بود شور عشق پنهان در ستور
شور این سر در جهان افکند شور
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خراب آباد هشت
آتش سودای این سر شد دلیل
سوی قربانگه به هابیل قتیل
شدخلیل از شور او چون گرم شوق
کرد هدی خود به قربانگاه سوق
شور این سر در ازل یعقوب را
داد قسمت فرقت محبوب را
شور این سر یوسف دور از وطن
کرد در غربت بزندان محن
شور این سر داد صبر ایوبرا
آن بلاد محنت دل کویرا
شور این سر برد موسی را بطور
رب ارنی گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او سرشار شد
با هزاران شوق سوی دار شد
هر که را سودای عشق در سر است
شور عشق این سر بی پیکر است
حسن جانانرا چو میل عشق شد
شور این سر عشق را سرمشق شد
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور عنبر موی او
با ادب بنهاد رو بر روی او
دید زان تابنده رو آن نیکبخت
آنچه در شب دید موسی از درخت
سر ببالا کرد کایشاه قدم
حق عیسای مسیح پاک دم
حکم کن کاین سر گشاید لب بگفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس بگفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره عیسای مسیح
گفت برگو خواستار کیستی
گفت بالله فاش گو تو کیستی
من برآنم که توئی دادار رب
عیسی ابن و روح ناموس تو اب
روح و عیسی از تو شد صاحب نظر
ایتو روح القدس و عیسی را پدر
گفت نی نی الحذر زین کیش بد
رو فرو خوان قل هو الله احد
پاک یزدان لم یلد لم یولد است
ساختش عاری از این قید و حد است
من ز روح این و آب آنسوترم
کردگار لم یلد را مظهرم
هین منم آن طلعت دادار فرد
که بعیسی جلوه در ساعیر کرد
عیسی مریم ز روحم یکدمست
صد هزاران روح قدسم در کم است
من حسین این علی عالیم
که بملک آفرینش والیم
مادرم بنت شهنشاه حجیز
صد هزاران مریمش کمتر کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه به بریدند اعدا حنجرم
من عتیق و بی نشان منظور من
تا چه ها آید بسر زین شور من
شور عشق آن شه مکتوم سیر
گه به نیزه جویدم سرگه بدیر
پیر دبر آنسر چوزانسر گوش کرد
روی جرم آلود جفت روش کرد
گفت الله ایشه پوزش پذیر
رحم کن بر حال این ترسای پیر
بر نگیرم روز دت ایذوالمنم
تا نگوئی که شفیع تو منم
گفت حاشا کی شود مقبول رب
معتکف در شرک روح ابن و اب
چهره از لوت سه خوانی پاک کن
جامۀ شبرنگ بر تن چاک کن
شوری از لا در دل آگاه زن
واندرو خیمه ز الا الله زن
زان سپس در بزم خاصان نه قدم
برخور از تقدیس سلطان قدم
پیر با تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت یاد کرد
زان سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق رب غفور
ناسخ توراه و انجیل و زبور
باش زین پیر این شهادترا گواه
روز محشر پیش و خشور اله
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
سر بداد وچهره اشک آلود کرد
نقش تربیع چلیپا زد بر آب
بر یکی پیوست شد سوی شعاب
دیر ترسا کعبۀ مقصود شد
وانزیان او سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا ای عمید
آنکه در هم داد و یوسف را خرید
نی حنان الله از اینگفتار خام
ای هزاران یوسف کمتر غلام
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴۰ - ذکر ورود اهلبیت رسالت بمدینهٔ طیبه
چون عروس حجلۀ فیروزه گو
مهد زرین بست بر پشت هیون
شد قطار غم روان سوی حجیز
با دل پر خون و چشم اشگریز
یوسف آل پیمبر با بشیر
گفت کای فرزانۀ روشن ضمیر
هین بسوی شهر یثرب ران کمیت
ده خبرشان ماجرای اهلبیت
شد روان آن ناعی ناخوش خبر
تا بنزد روضۀ خیر البشر
گفت نالان کایمقیمان حرم
من رسول زادۀ پیغمبرم
گشته شد سبط رسول عالمین
آفتاب یثرب و بطحا حسین
شد بخون خویش غلطان پیکرش
دست دونان نیزه گردان سرش
اهل یثرب را از این ناخوش نوید
ناله بر نه پردۀ گردون رسید
صبح عیش آل هاشم شام شد
در مدینه رستخیز عام شد
اهل یثرب از صغیر و از کبیر
از ندای غم فزای آن بشیر
سوی خرگاه امامت تاختند
سر ز پا و پا ز سر نشناختند
شد بنات آل هاشم از خدور
سر زنان بیرون چو از مشرق بدور
انجمن گشتند گرد دخت شاه
گلرخان چون هاله گرد قرص ماه
صیحۀ واسیداه افراشتند
معجر صغرا ز سر برداشتند
شد بریده گیسوان مشگ بیز
چشمهای نرگسین شد اشگریز
گفت آن بانوی خرگاه عفاف
با بنات دوده آل مناف
فاش بر گوئید بالله حال چیست
این فغان و شور و غوغا بهر کیست
سر زنان گفتند کایزاد بتول
بهر شاه تشنه لب سبط رسول
کز جفای کوفیان در کربلا
کشته شد آن شاه اقلیم ولا
سروهای بوستان مصطفی
بر نشت از باد کین یکسر ز پا
از سموم افتاد در گلشن حریق
اکبرت چون لاله در خون شد غریق
جسم پاک قاسم نو کدخدا
گشته چون برگ خزان از هم جدا
طی شد از گیتی بساط خوشدلی
کاو فتاده دست عباس علی
اصغر شیرین لب از بستان تیر
خورد خون حلق نازک جای شیر
گشته عبدالله گل باغ حسن
در کنار شه جدا دستش ز تن
پر شکسته طایران را کوفیان
سوخته از آتش کین آشیان
گشت جای ماهرویان حجیز
اشتران بی عمری و جحیز
این حدیث آمد چو آن مه را بگوش
ناله از دل برکشید و شد ز هوش
چون بهوش آمد گریبان بر درید
کایدریغا شد سیه صبح امید
بیخت گردون خاک عالم بر سرم
کاشکی هرگز نزادی مادرم
با بنات هاشم آن بانوی راد
رو سوی خرگاه آل الله نهاد
از فغان بانوان در خیمه گاه
شد فضا پر ناله ماهی تابماه
خواجۀ سجاد شاه دین پژوه
شد بمنبر باز گفتا کای گروه
حمد ایزد راکه از لطف جلی
کرده مخصوص بلا آل علی
حلق رو به در خود زنجیر نیست
لایق زنجیر او جز شیر نیست
عاشقانش کن گریزند از بلا
کان بلا را او بود صاحب صلا
پاک یزدانی که چون خلق آفرید
این بلا را غیر ما در خور ندید
کشته شد لب تشنه شاه مشرقین
نور چشم سرور مردان حسین
شد اسیر کوفیان بیوفا
بانوان و کودکان مه لقا
شد سرش چون کوی مهر تابدار
نیزه گردان گرد هر شهر و دیار
چون نگردد چشمها از گریه کور
کز جهان منسوخ شد رسم سرور
چشم گردون زینمصیبت خونگریست
خاک نیل و دجله و جیهون گریست
موج بحر از گریه طوفان خیز شد
رعد نالان گشت و سیل انگیز شد
شد ز تاب آتش غیرت کباب
مرغ ازین غم در هوا ماهی در آب
شد درختان زینمصیبت برک ریز
بادها گردید بر سر خاک بیز
حوریان از وی گریبان چاک کرد
علویان زان گربه در افلاک کرد
چون نگردد پاره دلهای جریح
از نکایتهای آن جسم طریح
چون نگردد گوشها کر زین مصاب
شهر شام و بانوان بی نقاب
بسته شد ذریۀ ختم رسل
چون اسیر ترک در زنجیر و غل
شد سوار اشتران بی غطا
نه گناهی و نه جرم و نه خطا
گر بهتک حرمت نسل بتول
ایمن الله توصیت کردی رسول
آن چه بر ما رفت از آل یزید
کس نیارستی بر او کردن مزید
از خدا خواهم مکافات لئام
انه ربی عزیزٌ ذو انتقام
زان سپس با عترت شاه شهید
سوی یثرب باز شد سبط فرید
از جگر نالید کلثوم ملول
کای مدینه هین مکن ما را قبول
از تو ما روزیکه بربستیم بار
هم عنان بودیم با اهل تبار
بود میر کاروان سالار کون
همرکابش قاسم و عباس و عون
اکبر آن رعفا جوان گلعذار
اصغر آن نورسته طفل شیرخوار
آمدیمت با دل تنک و حزین
نه رجالی مانده باقی نی بنین
هم زره رفتند آن جمع ملول
تا بنزد مرقد پاک رسول
از فغان بانوان محترم
آمد اندر لرزه ارکان حرم
شد بر افلاک از زمین شور و نشور
سر برآوردند حوران از قصور
قدسیان اندر فلک گریان همه
سینه ها از تاب دل بریان همه
اهل یثرب جامۀ نیلی ببر
اشگریزان خاک بیزان بر سر
گفت زینب کای رسول پاکدین
سر زخاک آر اهلبیت خویش بین
شد حسینت کشته ای فخر عرب
در کنار آب شیرین تشنه لب
یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر
من بشیر اویم ای یعقوب پیر
سویت از یوسف نشان آورده ام
نک قمیصی ارمغان آورده ام
من نیارم گفت که چون شد تنش
با تو خواهد گفت خود پیراهنش
زان سپس شد سوی مام بیهمال
آن بلاکش بانوی مریم خصال
گفت کای فخر عرب را نور عین
شد قتیل صبر فرزندت حسین
قوم کافر دل خدا نشناختند
باره ها بر جسم پاکش تاختند
سوختند آن خیمه ها کش تار و پود
از کمند گیسوان حور بود
دخترانت چون اسیر زنگبار
شد به بختیهای بی محمل سوار
خوش بخواب ای مادر ناکام من
که ندیدی ماجرای شام من
وانشماتتهای خاص و عام شان
کیش کفر و دعوی اسلامشان
وان بمجلس سر برهنه دختران
وان لب دُربار چوب خیزران
دل پر است از شکوه ای مام بتول
گر بگویم ترسمت گردی ملول
مهد زرین بست بر پشت هیون
شد قطار غم روان سوی حجیز
با دل پر خون و چشم اشگریز
یوسف آل پیمبر با بشیر
گفت کای فرزانۀ روشن ضمیر
هین بسوی شهر یثرب ران کمیت
ده خبرشان ماجرای اهلبیت
شد روان آن ناعی ناخوش خبر
تا بنزد روضۀ خیر البشر
گفت نالان کایمقیمان حرم
من رسول زادۀ پیغمبرم
گشته شد سبط رسول عالمین
آفتاب یثرب و بطحا حسین
شد بخون خویش غلطان پیکرش
دست دونان نیزه گردان سرش
اهل یثرب را از این ناخوش نوید
ناله بر نه پردۀ گردون رسید
صبح عیش آل هاشم شام شد
در مدینه رستخیز عام شد
اهل یثرب از صغیر و از کبیر
از ندای غم فزای آن بشیر
سوی خرگاه امامت تاختند
سر ز پا و پا ز سر نشناختند
شد بنات آل هاشم از خدور
سر زنان بیرون چو از مشرق بدور
انجمن گشتند گرد دخت شاه
گلرخان چون هاله گرد قرص ماه
صیحۀ واسیداه افراشتند
معجر صغرا ز سر برداشتند
شد بریده گیسوان مشگ بیز
چشمهای نرگسین شد اشگریز
گفت آن بانوی خرگاه عفاف
با بنات دوده آل مناف
فاش بر گوئید بالله حال چیست
این فغان و شور و غوغا بهر کیست
سر زنان گفتند کایزاد بتول
بهر شاه تشنه لب سبط رسول
کز جفای کوفیان در کربلا
کشته شد آن شاه اقلیم ولا
سروهای بوستان مصطفی
بر نشت از باد کین یکسر ز پا
از سموم افتاد در گلشن حریق
اکبرت چون لاله در خون شد غریق
جسم پاک قاسم نو کدخدا
گشته چون برگ خزان از هم جدا
طی شد از گیتی بساط خوشدلی
کاو فتاده دست عباس علی
اصغر شیرین لب از بستان تیر
خورد خون حلق نازک جای شیر
گشته عبدالله گل باغ حسن
در کنار شه جدا دستش ز تن
پر شکسته طایران را کوفیان
سوخته از آتش کین آشیان
گشت جای ماهرویان حجیز
اشتران بی عمری و جحیز
این حدیث آمد چو آن مه را بگوش
ناله از دل برکشید و شد ز هوش
چون بهوش آمد گریبان بر درید
کایدریغا شد سیه صبح امید
بیخت گردون خاک عالم بر سرم
کاشکی هرگز نزادی مادرم
با بنات هاشم آن بانوی راد
رو سوی خرگاه آل الله نهاد
از فغان بانوان در خیمه گاه
شد فضا پر ناله ماهی تابماه
خواجۀ سجاد شاه دین پژوه
شد بمنبر باز گفتا کای گروه
حمد ایزد راکه از لطف جلی
کرده مخصوص بلا آل علی
حلق رو به در خود زنجیر نیست
لایق زنجیر او جز شیر نیست
عاشقانش کن گریزند از بلا
کان بلا را او بود صاحب صلا
پاک یزدانی که چون خلق آفرید
این بلا را غیر ما در خور ندید
کشته شد لب تشنه شاه مشرقین
نور چشم سرور مردان حسین
شد اسیر کوفیان بیوفا
بانوان و کودکان مه لقا
شد سرش چون کوی مهر تابدار
نیزه گردان گرد هر شهر و دیار
چون نگردد چشمها از گریه کور
کز جهان منسوخ شد رسم سرور
چشم گردون زینمصیبت خونگریست
خاک نیل و دجله و جیهون گریست
موج بحر از گریه طوفان خیز شد
رعد نالان گشت و سیل انگیز شد
شد ز تاب آتش غیرت کباب
مرغ ازین غم در هوا ماهی در آب
شد درختان زینمصیبت برک ریز
بادها گردید بر سر خاک بیز
حوریان از وی گریبان چاک کرد
علویان زان گربه در افلاک کرد
چون نگردد پاره دلهای جریح
از نکایتهای آن جسم طریح
چون نگردد گوشها کر زین مصاب
شهر شام و بانوان بی نقاب
بسته شد ذریۀ ختم رسل
چون اسیر ترک در زنجیر و غل
شد سوار اشتران بی غطا
نه گناهی و نه جرم و نه خطا
گر بهتک حرمت نسل بتول
ایمن الله توصیت کردی رسول
آن چه بر ما رفت از آل یزید
کس نیارستی بر او کردن مزید
از خدا خواهم مکافات لئام
انه ربی عزیزٌ ذو انتقام
زان سپس با عترت شاه شهید
سوی یثرب باز شد سبط فرید
از جگر نالید کلثوم ملول
کای مدینه هین مکن ما را قبول
از تو ما روزیکه بربستیم بار
هم عنان بودیم با اهل تبار
بود میر کاروان سالار کون
همرکابش قاسم و عباس و عون
اکبر آن رعفا جوان گلعذار
اصغر آن نورسته طفل شیرخوار
آمدیمت با دل تنک و حزین
نه رجالی مانده باقی نی بنین
هم زره رفتند آن جمع ملول
تا بنزد مرقد پاک رسول
از فغان بانوان محترم
آمد اندر لرزه ارکان حرم
شد بر افلاک از زمین شور و نشور
سر برآوردند حوران از قصور
قدسیان اندر فلک گریان همه
سینه ها از تاب دل بریان همه
اهل یثرب جامۀ نیلی ببر
اشگریزان خاک بیزان بر سر
گفت زینب کای رسول پاکدین
سر زخاک آر اهلبیت خویش بین
شد حسینت کشته ای فخر عرب
در کنار آب شیرین تشنه لب
یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر
من بشیر اویم ای یعقوب پیر
سویت از یوسف نشان آورده ام
نک قمیصی ارمغان آورده ام
من نیارم گفت که چون شد تنش
با تو خواهد گفت خود پیراهنش
زان سپس شد سوی مام بیهمال
آن بلاکش بانوی مریم خصال
گفت کای فخر عرب را نور عین
شد قتیل صبر فرزندت حسین
قوم کافر دل خدا نشناختند
باره ها بر جسم پاکش تاختند
سوختند آن خیمه ها کش تار و پود
از کمند گیسوان حور بود
دخترانت چون اسیر زنگبار
شد به بختیهای بی محمل سوار
خوش بخواب ای مادر ناکام من
که ندیدی ماجرای شام من
وانشماتتهای خاص و عام شان
کیش کفر و دعوی اسلامشان
وان بمجلس سر برهنه دختران
وان لب دُربار چوب خیزران
دل پر است از شکوه ای مام بتول
گر بگویم ترسمت گردی ملول
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زد ننگ عشق کوس ملامت بنام ما
ای پیک غم ببر بسلامت سلام ما
ساقی غم و جهان خم و دل جام و باده خون
جم را خبر دهید زبزم مدام ما
چون دور چشم یار بکام است باک نیست
گو دور روزگار نباشد بکام ما
رنگ ریا نبرد زسجاده آب نیل
کو آتشی که پخته کند زهد خام ما
دل را نظر بر وزن چشم است روز و شب
تا بو که سایه زتو افتد ببام ما
ساقی چو دور باده گساری بما رسد
خون کن بجای باده گلگون بجام ما
منت خدایرا که به تلقین پیر عشق
شد خانقاه گوشه ابرو مقام ما
صبحی اگر ببوی وصالت بشام رفت
مشگل دگر بصبح رود بیتو شام ما
عمریست سر بپای جوانان نهاده ایم
ای پیر عشق نیک بدار احترام ما
پر شد زخیل ناله و آهم فضای چرخ
نیر کشید سر بفلک احتشام ما
ای پیک غم ببر بسلامت سلام ما
ساقی غم و جهان خم و دل جام و باده خون
جم را خبر دهید زبزم مدام ما
چون دور چشم یار بکام است باک نیست
گو دور روزگار نباشد بکام ما
رنگ ریا نبرد زسجاده آب نیل
کو آتشی که پخته کند زهد خام ما
دل را نظر بر وزن چشم است روز و شب
تا بو که سایه زتو افتد ببام ما
ساقی چو دور باده گساری بما رسد
خون کن بجای باده گلگون بجام ما
منت خدایرا که به تلقین پیر عشق
شد خانقاه گوشه ابرو مقام ما
صبحی اگر ببوی وصالت بشام رفت
مشگل دگر بصبح رود بیتو شام ما
عمریست سر بپای جوانان نهاده ایم
ای پیر عشق نیک بدار احترام ما
پر شد زخیل ناله و آهم فضای چرخ
نیر کشید سر بفلک احتشام ما
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲
چشمت به غمزه کشت دو صد بیگناه را
کو داوری که داد رسد دادخواه را
گفتم مرا تحمل ناز تو نیست گفت
عشق احتمال کوه دهد پرّ کاه را
بیحاصل است جلوه خوبان بعهد تو
نادر در آفتاب توان دید ماه را
آنشوخ دیده بین که زنهر شکار دل
دزدد چه سان بخود زتغافل نگاه را
الله چه فتنه تو که اندر هوای تو
صلح است اهل میگده و خانقاه را
حسنت فکنده پرده زر از درون من
آری قیاس از آینه گیرند آه را
من وحشی رمیده و نرهن زچارسو
آنچشم و زلف و عارض خط بسته راه را
آنسبزه بین که سنبل رویش زسرکشی
بر باد داده خرمن مشک سیاه را
تا کی سپهر جلوه دهد مهر و ماه خویش
برکش زطرف گوشه ابرو کلاه را
نیر زدرس عشق مجازی دلم گرفت
بگشای لب ثنای شه دین پناه را
آن سرور یگانه غایب که ذات او
جام جهان نماست صفات اله را
کو داوری که داد رسد دادخواه را
گفتم مرا تحمل ناز تو نیست گفت
عشق احتمال کوه دهد پرّ کاه را
بیحاصل است جلوه خوبان بعهد تو
نادر در آفتاب توان دید ماه را
آنشوخ دیده بین که زنهر شکار دل
دزدد چه سان بخود زتغافل نگاه را
الله چه فتنه تو که اندر هوای تو
صلح است اهل میگده و خانقاه را
حسنت فکنده پرده زر از درون من
آری قیاس از آینه گیرند آه را
من وحشی رمیده و نرهن زچارسو
آنچشم و زلف و عارض خط بسته راه را
آنسبزه بین که سنبل رویش زسرکشی
بر باد داده خرمن مشک سیاه را
تا کی سپهر جلوه دهد مهر و ماه خویش
برکش زطرف گوشه ابرو کلاه را
نیر زدرس عشق مجازی دلم گرفت
بگشای لب ثنای شه دین پناه را
آن سرور یگانه غایب که ذات او
جام جهان نماست صفات اله را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بستی برشته سر مو پای و دست ما
گوئی برو که با تو نزیبد نشست ما
بازوی زهد پنجه عشق تو بر نتافت
برکوب طبل حسن که برگشت شست ما
این تیغ وین سپر که نیابد بهمسری
با باده بلند تو دیوار بست ما
ای آفتاب حسن تو خود پرده برمگیر
زین سوی اختیار نظر نبست دست ما
دلهای ما که خود بکمند تو بسته ایم
مشکن شکست تست نگارا شکست ما
گفتم که زهر قهر توام کشت گفت باش
باشد که بارنی شکر آرد کبست ما
گنجشک را بمو نتوان پای بست تو
ای تار مو چگونه شدی پای بست ما
زانچشم شیر گیر حذر کن دلا که خون
از شیر فرق می ندهد شیر مست ما
ناصح اگر ملامت نیر کند رواست
آگاه نیست با تو ز عهد الست ما
منت خدایرا که بدونان نه بست دل
تا دیده برگشاد دل شه پرست ما
شاه جهانگشای علی آنکه در جهان
نام و نشان زهستی او یافت هست ما
ای بحر فضل نامتناهی دمی بجوش
کافتد هزار ماهی زربن بشست ما
گوئی برو که با تو نزیبد نشست ما
بازوی زهد پنجه عشق تو بر نتافت
برکوب طبل حسن که برگشت شست ما
این تیغ وین سپر که نیابد بهمسری
با باده بلند تو دیوار بست ما
ای آفتاب حسن تو خود پرده برمگیر
زین سوی اختیار نظر نبست دست ما
دلهای ما که خود بکمند تو بسته ایم
مشکن شکست تست نگارا شکست ما
گفتم که زهر قهر توام کشت گفت باش
باشد که بارنی شکر آرد کبست ما
گنجشک را بمو نتوان پای بست تو
ای تار مو چگونه شدی پای بست ما
زانچشم شیر گیر حذر کن دلا که خون
از شیر فرق می ندهد شیر مست ما
ناصح اگر ملامت نیر کند رواست
آگاه نیست با تو ز عهد الست ما
منت خدایرا که بدونان نه بست دل
تا دیده برگشاد دل شه پرست ما
شاه جهانگشای علی آنکه در جهان
نام و نشان زهستی او یافت هست ما
ای بحر فضل نامتناهی دمی بجوش
کافتد هزار ماهی زربن بشست ما
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بجان دوست که از درمران گدائی را
که جز درت نشناسد در سرائی را
کدام دل که در او جا کند نصیحت خلق
مگر خیال تو خالی گذاشت جائی را
بیا بصبر من و عشق خود مشاهده کن
حدیث مورچه و سنگ آسیائی را
خدا کند که گزندت زچشم بدنرسد
بدین صفت که دهی داد خود نمائی را
زحد گذشت تطاول عنان غمزه مست
نگاهدار که حدّیست دلربائی را
مرا که مفلس عورم کدام طالع و بخت
که سایه ای بسر افتد چتو همائی را
دلا بلاوه پر و بال خویش خسته مکن
که چاره نیست کمندی چنین رسائی را
به بوسه ای زدهانش بجان رضا ندهد
بتان بهیج رساندند خون بهائی را
کجاست زاهد خودبین از اینجمال بدیع
بگو بیا و به بین قدرت خدائی را
بخاکپاش نهادم سرو ندانستم
ستان زناز نه بینند پشت پائی را
غلام حضرت شاهم مرا حقیر مبین
چنانچه دیده کوته نظر سهائی را
شه سریر ولایت که بندگان درش
دهند خاتم جم کمترین گدائی را
گذشت شعر زشکر مگر ز منطق تو
برد بعازیه نیر سخن سرائی را
که جز درت نشناسد در سرائی را
کدام دل که در او جا کند نصیحت خلق
مگر خیال تو خالی گذاشت جائی را
بیا بصبر من و عشق خود مشاهده کن
حدیث مورچه و سنگ آسیائی را
خدا کند که گزندت زچشم بدنرسد
بدین صفت که دهی داد خود نمائی را
زحد گذشت تطاول عنان غمزه مست
نگاهدار که حدّیست دلربائی را
مرا که مفلس عورم کدام طالع و بخت
که سایه ای بسر افتد چتو همائی را
دلا بلاوه پر و بال خویش خسته مکن
که چاره نیست کمندی چنین رسائی را
به بوسه ای زدهانش بجان رضا ندهد
بتان بهیج رساندند خون بهائی را
کجاست زاهد خودبین از اینجمال بدیع
بگو بیا و به بین قدرت خدائی را
بخاکپاش نهادم سرو ندانستم
ستان زناز نه بینند پشت پائی را
غلام حضرت شاهم مرا حقیر مبین
چنانچه دیده کوته نظر سهائی را
شه سریر ولایت که بندگان درش
دهند خاتم جم کمترین گدائی را
گذشت شعر زشکر مگر ز منطق تو
برد بعازیه نیر سخن سرائی را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چند دربند کشم ایندل هر جائی را
بیش از این صبر نباشد سر سودائی را
غمت آنروز که در کلبه دل بار انداخت
بادب عذر نهادیم شکیبائی را
مصحف روی تو با اینخط زیبا چه عجب
گر خط نسخ کشد دفتر زیبائی را
ناصحم گفت که چاهست در اینره هشدار
بست دیدار تو ام دیده بینائی را
صنما رشته جان بسته بنوش لب تست
مبر از آب برون ماهی دریائی را
خاکساران رهت را زنظر گاه مران
هیچ سلطان نکند منع تماشائی را
تا دگر تلخی بیجا نکند قند لبی
بتکلف بچشان مفتی حلوائی را
ترک این بت نتوان گفت زمن عذر برید
زاهد مسجد و قسیس کلیسائی را
از سر زلف دراز تو تمنا دارم
که زعمرم نشمارد شب تنهائی را
گل اگر ناز کند شیوه معشوقی اوست
گله از خار بود بلبل شیدائی را
تا هوای خط نوخیز تو در سر دارم
دوست دارم همه جا سبزه صحرائی را
رو حدیث لب دلبند بیاموز فقیه
کانحلاوت نبود دفتر دانائی را
کفر و دین گو سر خود گیر که زلف رخ او
بهم آمیخت مسلمانی و ترسائی را
گر ز شعری گذرد پایه شعرم چه عجب
که گذشته است زحد پایه دل آرائی را
نه گرفتاری نام و نه کله داری ننگ
نیر از دست مده عالم رسوائی را
بیش از این صبر نباشد سر سودائی را
غمت آنروز که در کلبه دل بار انداخت
بادب عذر نهادیم شکیبائی را
مصحف روی تو با اینخط زیبا چه عجب
گر خط نسخ کشد دفتر زیبائی را
ناصحم گفت که چاهست در اینره هشدار
بست دیدار تو ام دیده بینائی را
صنما رشته جان بسته بنوش لب تست
مبر از آب برون ماهی دریائی را
خاکساران رهت را زنظر گاه مران
هیچ سلطان نکند منع تماشائی را
تا دگر تلخی بیجا نکند قند لبی
بتکلف بچشان مفتی حلوائی را
ترک این بت نتوان گفت زمن عذر برید
زاهد مسجد و قسیس کلیسائی را
از سر زلف دراز تو تمنا دارم
که زعمرم نشمارد شب تنهائی را
گل اگر ناز کند شیوه معشوقی اوست
گله از خار بود بلبل شیدائی را
تا هوای خط نوخیز تو در سر دارم
دوست دارم همه جا سبزه صحرائی را
رو حدیث لب دلبند بیاموز فقیه
کانحلاوت نبود دفتر دانائی را
کفر و دین گو سر خود گیر که زلف رخ او
بهم آمیخت مسلمانی و ترسائی را
گر ز شعری گذرد پایه شعرم چه عجب
که گذشته است زحد پایه دل آرائی را
نه گرفتاری نام و نه کله داری ننگ
نیر از دست مده عالم رسوائی را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶
نفس باز پسین است زهجرت جانرا
مژده ای بخت که شد عمر بسر هجرانرا
طاقت باج غمش در دل ویرانه نماند
باز هشتم بوی این دهکده ویرانرا
محترم دار غم ایدل که خداوند کرم
گرچه کافر بود اکرام کند مهمانرا
تندم از سر گذرد غافل و من غرق نگاه
نیست از تلوسه غرقه خبر طوفانرا
دل شد از معتکف گوشه ابرو چه عجب
کنج محراب بود بی سر و بیسامانرا
بنوکه تیمار غباری کند از زلف تو چشم
دمبدم تر کند از اشک پر مژگانرا
بخدنگم چو زنی سخت بکش بال کمان
ترسم آنسو گذرد پر ز هدف پیکانرا
دست بر گردن جانان من و خلقی نگران
کو ندیدند مگر هیچ ببر چوگانرا
کوس تسلیم فرو کوب که ویران افتد
نیر آنملک که گردن ننهد سلطانرا
مژده ای بخت که شد عمر بسر هجرانرا
طاقت باج غمش در دل ویرانه نماند
باز هشتم بوی این دهکده ویرانرا
محترم دار غم ایدل که خداوند کرم
گرچه کافر بود اکرام کند مهمانرا
تندم از سر گذرد غافل و من غرق نگاه
نیست از تلوسه غرقه خبر طوفانرا
دل شد از معتکف گوشه ابرو چه عجب
کنج محراب بود بی سر و بیسامانرا
بنوکه تیمار غباری کند از زلف تو چشم
دمبدم تر کند از اشک پر مژگانرا
بخدنگم چو زنی سخت بکش بال کمان
ترسم آنسو گذرد پر ز هدف پیکانرا
دست بر گردن جانان من و خلقی نگران
کو ندیدند مگر هیچ ببر چوگانرا
کوس تسلیم فرو کوب که ویران افتد
نیر آنملک که گردن ننهد سلطانرا