عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
ای سرافرازی که بر خورشید چرخ
شعله رایت سرافرازی کند
کلک تو در نظم کار مملکت
بر نفاذ تیغ طنازی کند
عار دارد همت کو در سخا
با محیط و ابر انبازی کند
با همای عدل تو زاغ ستم
همچو عنقا خانه پردازی کند
گر بدانند آهوان انصاف تو
مشک نتواند که غمازی کند
ور سخا آموزد از دست تو ابر
همچو دریا گوهراندازی کند
پشه کاندر هوای مهر تست
بر عقاب آسمان بازی کند
فتنه را با خواب دمسازی بود
چون کفت با کلک دمسازی کند
بر هر آن بقعت که صیت عدل تست
ظلم نتواند که مجتازی کند
شهسواری چون تو در میدان جود
وانگهی بدخواه خر بازی کند
وعده کان از کرم فرموده ای
گر وفا با آن هم آوازی کند
از پی توقیع در انجاز آن
با بنانت کلک همرازی کند
تا به بستانها نسیم نوبهار
پیشه عطاری و بزازی کند
حکم بادت تا به حدی کز عجب
گرگ در عهد تو خرازی کند
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
به حکم ایزد و اقرار جمله تاجوران
پناه و پشت جهان عز دین تواند بود
ستوده نصرت دین آنکه ذات نصرت و فتح
همیشه رایت او را قرین تواند بود
چو شد حسام و یمینش یمین فتح و ظفر
بدان خجسته حسام و یمین تواند بود
فلک چو بر قد او کسوت بقا دوزد
سعادتش علم آستین تواند بود
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود
زهی ستوده کریمی که عهد دولت تو
جمال و زیب شهور و سنین تواند بود
یکی سخن ز خرد دوش باز پرسیدم
که او جواب گران مهین تواند بود
که هر کسی ز سخای شه است خرم و شاد
برای چیست که طبعم حزین تواند بود
جواب داد خرد کاین گمان مبر بسخاش
که در گمان همه غث و سمین تواند بود
اگر شود به مثل زنده حاتم طائی
ز خرمن کرمش خوشه چین تواند بود
نه نیز گویم شعرت بد است و نازیبا
از آنکه طبع تو سحر آفرین تواند بود
ز بخت تست مگر کز سخاش محرومی
حقیقت است که حال اینچنین تواند بود
چو این سخن بشنیدم از او بدانستم
که هر چه گفت خرد آن یقین تواند بود
دعای روح امین باد حرز بازوی تو
که حصن دعوت او بس حصین تواند بود
معین و یار تو بادا خدای عزوجل
به از خدای که یار و معین تواند بود
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابونصر پارسی
سال عمر عزیز آن نو گشت
که بزرگیش نیست نو به جهان
خواجه بونصر داده ایزد
صاحب جیش و صاحب دیوان
در بزرگی و عز و جاه و شرف
یارب او را به عمر نوح رسان
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - در مدح ابونصر پارسی
همای خلعت عالی فکند سایه بر آن
که آفتاب نماید ز رأی او سایه
عمید دولت ابونصر پارسی که خدا
دهد به اختر دولت ز اخترش مایه
سپهر قالب معراج و همتش به بسود
شمرد خویشتن از وی فروترین مایه
همیشه تا چو عروسان شاه طاووسان
به جلوه گاه درآیند غرق پیرایه
بقاش خواهم و اندر بقا بر او لازال
جهان به مهر چو بر طفل مهربان دایه
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ای معطی دولت ای سرافراز عمید
ای صاحب روزگار منصور سعید
تا شادی و غم ردیف وعد است و وعید
بدخواه تو عود باد و ایام تو عید
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
شاهی که جهان را به وجودش ناز است
بر خیل قضا خنجر او طناز است
با رایت او فتح و ظفر دمساز است
عزالدین ابوالعصب خباز است
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲
ذره نماید بجنب قدر تو گردون
قطره نماید به پیش طبع تو دریا
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱
مدیح تا ببر من رسید عریان بود
ز فرّ و زینت من یا فت طیلسان و ازار
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸
ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک
وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش
تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان
دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰
زان تلخ میی گزین که گرداند
نیروش روان تلخ را شیرین
از طلعت او هوا چنان گردد
کز خون تذرو سینه ی شاهین
استاد شهید زنده بایستی
وان شاعر تیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
ز الفاظ خوش و معانی رنگین
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱
ملک آن یادگار آل دارا
ملک آن قطب دور آل سامان
اگر بیند بگاه کینش ابلیس
ز بیم تیغ او بپذیرد ایمان
بپای لشکرش ناهید و هرمز
به پیش لشکرش مریخ و کیوان
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲ - در نعت حضرت ختمی مآب گوید
اگر زنطقه ی موهوم، آمده دهنی
دهان تو است در آن نقطه هم بود سخنی
نمود لعل تو اثبات ذات جوهر فرد
روا است بوسه زدن بر چنین لب و دهنی
ستاره سان همه چشم فلک صفت همه گوش
که بینم آن دهن و بشنوم از آن سخنی
لطیف پیکر او، زآن نداشت سایه که بود
زجان زنده دلانش لطیف تر بدنی
بر او چو یزدان تشریف مَکرَمت پوشاند
نهفت کون و مکان را درون پیرهنی
تو شمع انجمنی دیگران چو پروانه
اگر کنند نکویان شهر انجمنی
قد تو سرو، دل عاشقان بود چمنش
که دیده است چنین سروی و چنین چمنی
ز شانه زلف شکن در شکن، مزن برهم
که آشیانه مرغ دلی است هر شکنی
مرا به مشک ختن با تو احتیاجی نیست
که چین ظره ی تو هست مُشک را ختنی
حکایت دل درمانده است ورطه ی عشق
شنیده ای تو اگر، شرح موری و لگنی
مرا ببین که کنم کوه راه ناله زجای
مخوان فسانه، کزین پیش بود کوهکنی
به عالمی نفروشم ترا که نتوان داد
گران بها گهری را، به کمترین ثمنی
غریب عالم خاکیم، سال ها به گذشت
در این دیار ندیدم مردم وطنی
من و مدایح ختم رسل، شه لولاک
که نیست خوشتر ازین شیوه، در زمانه فنی
نخست فیض ازل اولین تجلی حق
که او است مظهر فیّاض کُل، به هر زمنی
نبیّ مکّی امیّ محمد عربی
که هست علت ایجاد هر روان و تنی
«محیط» مادح احمد خدای باشد و بس
مدیح حضرت او نیست، حق هم چو منی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰ - در مدح امام هفتم باب الحوائج حضرت امام موسی کاظم علیه السلام
یار برفت و دور از او، صبر و قرار شد زکف
سیل سرشک از پیش، گشت روان به هر طرف
تا شده از نظر نهان، نقطه ی خال دلکشش
دایره سان به دور دل، اندوه و غم کشیده صف
بی رخ و طُرّه ات مرا، ای مه آفتاب رو
روز سیاه شد زغم، دیده سپید از أسف
مشعل آفتاب شد، تیره زدود آه من
تا مه عرضت گرفت از خط مشک سا کلف
زیبد اگر به عالمی، فخر کنی که سال ها
مادر دهر ناورد هم چو تو نازنین خلف
یار کمان کشید و من، دل بر او به چابکی
آمد از این کِشاکِشم، تیر مراد بر هدف
هر که به غیر عاشقی، پیش گرفت پیشه ای
کرد به یاوه زابلهی، عمر عزیز را تلف
از خط جام ساقیا، آیت مغفرت به خوان
بخشش دوست را سبب، لغزش ما است لا تخف
گردش آسمان مگر، گوهری سخن شده
آن که نیاز از سفه، فرق زُمرّد از علف
بهر نشاط قدسیان، زهره به جام آسمان
نظم طرب فزای من، خواند به بانگ چنگ و دف
هشت بهشت را بها، مدح امام هفتمین
موسی کاظم است و من، آمده ام بها به کف
والی دین ولی حق، آن که نموده از ازل
عرش زفرش درگهش، کسب سعادت و شرف
دل صدف است و گوهرش، مهر گران بهای او
بهتر از این گهر دگر، هیچ نپرورد صدف
کاش «محیط» چون شود، خاک بر غم خارجی
خاک وجود او بَرَد، باد صبا سوی نجف
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت ثامن الائمّه حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
نسیم روح فزا از دیار دوست رسید
که کشتگان غم هجر را روان بخشید
بهار آمد و بهر نثار مقدم او
فشاند ابر بهاری زدیده مروارید
و عارض و خط دلجوی دوست سبزه و گل
به شاخسار شکفت و زجویبار دمید
قدح نهاده به کف لاله شد به طرف چمن
زمان عشرت و فصل گل است و دور نبید
جفا و جور رها کن به شکر این نعمت
که سرو قد ترا حدّ اعتدال رسید
ندیده هیچ زیانی هزار سود ببرد
هر آن که گنج ولی را به نقد مهر خرید
غلام همّت آن خواجه ی خردمندم
که درک فیض و سعادت به کسب مال گزید
ز تند باد حوادث فتاده کشتی دل
در آن محیط که او را کرانه نیست پدید
من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام جم به گدایان آستان بخشید
مرا زباده غرض مهر احمد و آل است
که دل زساغر وحدت کَه اَلَست کشید
هُمای همّت من شاهباز اوج شرف
به بال شوق سوی آشیان قدس پرید
چو طفل طبع مرا مادر مشیّت زاد
به مهر عترت پاک رسول ناف برید
زبان به مدحت سلطان دین رضا بگشود
ز پیر عقل چو آموخت طرز گفت و شنید
شه سریر ولایت علی بن موسی
که جام زهر بلا را کشید و دم نکشید
امام ثامن ضامن که می تواند کرد
به یک اشاره به هر لحظه نه سپهر پدید
ولی ایزد یکتا که دست همت او
هماره قفل مهمات خلق راست کلید
«محیط» از شرف بندگی آل رسول
به دولت أبد و مُلک لایزال رسید
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲ - در مدح بابُ المراد حضرت امام محمد تقی جواد علیه السلام
کجا است زنده دلی کاملی مسیح دمی
که فیض صحبتش از دل برد غبار غمی
خلیل بت شکنی کو که نفس دون شکند
که نیست در حرم دل به غیر او صنمی
ز کید چرخ در آن دور گشت نوبت ما
که نیست ساقی ایام را سر کرمی
زمانه خرمن دانش نمی خرد به جوی
بهای گنج هنر را نمی دهد درمی
مباد آن که شود سفله خوی کامروا
که هر زمان کند آغاز فتنه و ستمی
گذشت عمر و دریغا نداد ما را دست
حضور نیم شبی و صفای صبح دمی
قسم به جان عزیزان به وصل دوست رسی
اگر از این تن خاکی برون نهی قدمی
خلاف گوشه نشینان دل شکسته مجو
که نیست جز دل این قوم دوست را حرمی
غم زمانه مخور ای رفیق باده بنوش
که دور چرخ به جامی گذاشته، نه جمی
ز بینوایی و دولت غمین و شاد مباش
که در زمانه نماند گدا و محتشمی
ز اشتیاق بلند آستان شه هر شب
فراز عرش فرازم زآه خود عَلَمی
به خَلق آن چه رسد فیض زآشکار و نهان
ز بحر جود شه دین جواد هست نَمی
محمد بن علی تاسع الائمه تقی
که بحر همت او است بی کرانه یَمی
بدان خدای که باشد زکلک قدرت او
نقوش دفتر هستی ماسِوی رَقمی
که با ولای شفیعان حشر احمد و آل
«محیط» را نبود از گناه خویش غمی
شهان کشور نظمیم ما ثناگویان
اساس سلطنت ما است دفتر و قلمی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳ - در مدح امام دهم حضرت امام علی النّقیّ علیه السلام
سر رفت و دل هوی تو بیرون زسر نکرد
ترک طلب نگفت و خیال دگر نکرد
چشمم سپید شد به ره انتظار و باز
از گرد رهگذار تو قطع نظر نکرد
به گذشت عمر و سروقد من دمی زمهر
بر جویبار دیده ی گریان گذر نکرد
شمع وجود بی مه رویش نداد نور
نخل حیات بی قد سروش ثَمر نکرد
در سنگ خاره ناله ی من رخنه کرد لیک
سختی نگر که در دل جانان اثر نکرد
بد عهدی زمانه نظر کن که آسمان
گردش دمی به خواهش اهل هنر نکرد
دل در جهان مبند که این تندخو حریف
با هیچ کس شبی به محبت سحر نکرد
معمار روزگار کدامین بنا نهاد
کز تندباد حادثه زیر و زبر نکرد
دنیا متاع مختصری غم فزا بود
خرم کسی که میل بدین مختصر نکرد
فرخنده بخت آن که در این عاریت سرا
جز کسب نیک نامی، کار دگر نکرد
دل با ولای حجّت یزدان دَهُم امام
از کید نه سپهر مخالف حذر نکرد
سلطان دین علی نقی آن که آسمان
سر پیش آستانش، از شرم بر نکرد
ترک مراد خاطر او را قضا نگفت
اندیشه ی خلاف رضایش قدر نکرد
خورشید آسمان ولایت که ذره ای
بی مهر او به عالم امکان گذر نکرد
انوار فیض عامش بر ذره نتافت
کان ذرّه جلوه ها بر شمس و قمر نکرد
طبع «محیط» غیرت دریا است نظم او
هر کس شنید فرق زعقد گهر نکرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۴ - در مدح امام یازدهم حضرت حسن بن علی العسکری علیه السلام
دلم که بود زآلایش طبیعت پاک
گرفته گرد کدورت از این نشیمن خاک
مَلول گشتم از این همرهان سست عنان
کجا است راه نوردی مُجرّدی چالاک
اگر از این تن خاکی سفر کنی ای دل
نخست گام نهی پای بر سر افلاک
بلند و پست جهان ای رفیق بسیار است
گهی به چرخ برد که گذارت برخاک
چو نیستی است سرانجام، هرچه پیش آید
به هر طریق که باشی مدار دل غمناک
به یاوه ابر بهاری به دجله می بارد
به راه بادیه لب تشنگان شدند هلاک
رواق صومعه را آن زمان شکست آمد
که سرکشید به اوج سپهر طارم تاک
نکو است هرچه کند دِلستان چه جور و چه مهر
خوش است آن چه دهد او، چه زهر و چه تریاک
به کیش اهل کرم کافری، اگر ای دل
کنی به راه عزیزان زبذل جان امساک
گرم رسد به گریبان جامه ی جان دست
کنم به روز فراق تو تا به دامان چاک
من و خیال خلاف رضای تو، هیهات!
تو و هوای حصول مراد من؟ حاشاک
ز یُمن دوستی بندگان خسرو دین
ز دشمنی زمانه، مرا نباشد باک
ولیّ حق حسن بن علی، شه کونین
امام یازدهم، سبط خواجه ی لولاک
بزرگ آیت یزدان که درک ذاتش را
توان نمودن گر ذات حق شود ادراک
خدیو کون و مکان، شهسوار مسک وجود
که بسته سلسله ی کائنات بر فتراک
شها وجود دو عالم طُفیل هستی تو است
تو اصل فیضی و ارواح عالمین، فداک
به لطف عام تو دارد «محیط» چشم امید
در آن زمان که سپارد طریق تیره مغاک
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۷ - و له علیه الرحمه فی التّشبیب و التّحبیب
تا زتاب می گل رویت شکفت
ترک گل بلبل زسودای تو گفت
از پی آویزه ی گوش تو دل
با مژه بس دانه ی یاقوت سُفت
آن موحد شد که با جاروب لا
از حریم دل غبار شرک رُفت
گر فروشد بوسه را جانان به جان
می ستانم من که ارزان است و مفت
جز هلال ابروان ماه من
دلبری را کس ندیده طاق و جفت
ساقیا می ده که دور خرمی است
بخت شد بیدار و چشم فتنه خفت
چون ثنای شاه دین گوید «محیط»
پای تا سرگوش شو بهر شنفت
نوبهار جود کز فیض دَمش
گلشن ایجاد را گل ها شکفت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۱ - در مدح سیّد صادق طباطبایی فرماید
خوبان جهان از چو جهان مهر وفا نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۹ - مختوم به اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام
جماعتی که دل و جان به عشق نسپارند
به حیرتم! چه تمتع ز زندگی دارند
بر آن سرم که برآرم دمی به خاطر جمع
گرم دو زلف پریشان دوست بگذارند
به صاحبان نظر ساقیا مده ساغر
که با حضور تو پیوسته مست دیدارند
به دور چشم تو مستی ما عجب نبود
عجب زحالت آنان بود که هوشیارند
زاهل مدرسه ای دل، امید حال مدار
که اهل قال وز سر تا به پای گفتارند
به روی خویش سوی بسته راه یقین
نشسته در پس هفتم حجاب بیدارند
زخیل خاک نشینان جماعتی دانم
که چون سپهر رفیع و بلند مقدارند
چو نوش، راحت روحند و در مذاق چو نیش
چو گل عزیز و به چشم جهانیان خارند
شکسته قید علایق به زور بازوی عشق
نه چون من و تو به دام هوس گرفتارند
نگاهدار زاندیشه های باطل، دل
حضورشان که ز راز درون خبر دارند
مدد زهمت ایشان رسد به پیل دمان
ولی به زیر قدم، مور را نیازارند
شهان عالم ایجاد و ملکان وجود
غلام خواجه ی لولاک و آل اطهارند
به اهل بیت رسالت مرا است چشم امید
چه بر گناه تنم را به خاک بسپارند
به غیر آن که نشاید خدایشان خواندن
به هرچه وصف نمایندشان سزاوارند
«محیط» از شرف مدحت محمد و آل
متاع نظم تو را خسروان خریدارند