عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
بغل بر هم نمی‌آید ز ذوق آن برو دوشم
چه حسرت‌‌ها به بر دارد خوشا اقبال آغوشم
من از یاد تو نادانسته هم بیرون نیارم رفت
که می‌ ترسم کنی دانسته از خاطر فراموشم
به راه بیخودی‌ها آمد و رفت خوشی دارم
که تا می‌آردم با خود نگاهش می‌برد هوشم
نگنجدت بادة من در خُم گردون ز بیتابی
به قدر نشئه من کرد پر بی‌طاقتی جوشم
به تقریر تغافل با دلم دیگر چه می‌گویی
فدای نازکی‌های نگاهت تیزی هوشم
غلامی همچو من کم‌تر به دست افتد سرت گردم
بکن گوشی به حرفم تا ابد کن حلقه در گوشم
هزاران ساغر سرشار پیمود آن نگه با من
هنوز از لذّت جام نخستین مست و مدهوشم
به خاموشی سخن‌ها گفت با من چشم حرّافش
که در تقریر یک حرفش کنون عمریست خاموشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نه بهر آنکه عالم بر دلم تنگست می‌نالم
ولی بی‌ناله بودن در قفس ننگست می‌نالم
گمان رحم اگر می‌داشتی کی ناله می‌کردم
دلم جمع است می‌دانم دلش سنگست می‌نالم
نه قانونی است در سوزم نه آهنگی است در سازم
دلم با ناله خوش دارد، هر آهنگست می‌نالم
کمان تیر آه نارسا زور دگر دارد
نفس را دستگاه ناله تا تنگست مینالم
در این پَیرانه سر منعم چه حاصل کردن از ناله
مرا تا قامت خم دید چون چنگ است، می‌نالم
مرا با تو اگر وصلست اگر هجرست می‌سوزم
ترا با من اگر صلح است اگر جنگ است می‌نالم
گهی چون بحر در جوشم گهی چون کوه خاموشم
ولی فیّاض مدهوشم به هر رنگست می‌نالم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
ترا خاطر به سوی دشمن بدخوست میدانم
تو با من دشمنی لیکن ترا من دوست میدانم
نمی‌دانم گره بر رشتة کارم که زد اما
کلید چاره‌ام آن گوشة ابروست می‌دانم
نه از ساقی نصیب من همین پیمانة خونست
دل پیمانه هم پرخون ز دست اوست می‌دانم
عجب دارم اگر آمیزشی با او توانم کرد
که نازش زودرنج و غمزه‌اش بدخوست می‌دانم
نمی‌دانم دل گمگشته را آخر چه پیش آمد
ولی در حلقة آن طرّة جادوست می‌دانم
نمی‌افتد به من تشریف شادی ای رفیق من
اگر تا پا نیفتد تا سر زانوست، می‌دانم
مگو فیّاض از زاهد که با من در نمی‌گیرد
تو او را مغز و من او را سراسر پوست می‌دانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
طوطی شکرخایم نیشکر نمی‌دانم
بلبل قفس زادم بال و پر نمی‌دانم
طفل مهد تقریرم عشق می‌دهد شیرم
نفع و ضر نمی‌یابم خیر و شر نمی‌دانم
با تو گفته‌ام حرفی شرح و بسط آن با تست
من نفس درازی را این قدر نمی‌دانم
من که هر گناهی را مغفرت روا دارم
جرم بی‌گناهی را مغتفر نمی‌دانم
مطلب دگر دارد ورنه آنقدر هم من
بلهوس دل خود را در به در نمی‌دانم
طینت دل و جانم کی سرشت ارکانم
ابره‌ام سراپا من‌ آستر نمی‌دانم
ذات بی‌مثالت را من چگونه بستایم
کمترت نمی‌شاید بیشتر نمی‌دانم
هوش می‌پرستانم فکر تنگ‌دستانم
جا درون نمی‌یابم ره به در نمی‌دانم
می‌زنم به خود فیّاض گامی اندرین وادی
رهنما نمی‌بینم راهبر نمی‌دانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
جا در دل پاک تو نمودن نتوانم
چون گرد بر آن آینه بودن نتوانم
مژگان شکند خار به چشمم شب دوری
گر بخت شوم بی‌تو غنودن نتوانم
بر چهره اگر گرد ملالی ننشیند
رخساره به آیینه نمودن نتوانم
شد خاک سرم در ره بیداد تو ای وای
از خرمن حسن تو ربودن نتوانم
چون کاهربا گشته‌ام، اما پر کاهی
از خرمن حسن تو ربودن نتوانم
ذوق سفرم گرم چنان کرده که دیگر
گر یار کند وعده که بودن، نتوانم
فیّاض اگر صیقف دیدار نباشد
زآیینة دل زنگ زدودن نتوانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
می‌توانم ای فلک گر دست بر ترکش زنم
از خدنگ ناله‌ای در خرمنت آتش زنم
یاد او در هجر گل میریزدم بی خارِ رشک
باده دُردآمیز بود اکنون من بی‌غش زنم
می‌جهم گر چون سپند از آتش خود دور نیست
میکشم میدان که خود را خوب بر آتش زنم
دل مشبک گشت و ناراضی است می‌خواهم که باز
یک شبیخون دگر بر ناوک ترکش زنم
کار بر من تنگ دارد صحبت زاهد، کجاست
وسعت مشرب که می با ساقی مهوش زنم
آتش افسرده‌ای دارد چراغان مجاز
کو حقیقت تا بغل بر شعلة سرکش زنم
یا صمد دارد به لب فیّاض و در دل یا صنم
آتشی خواهم درین گبر مسلمان وش زنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
وقت شد کز ستمت جامة جان چاک زنم
چاک بیداد تو در پیرهن خاک زنم
خون اندیشه ز سودای تو فاسد شده کاش
نشتر برق جنون بر رگ ادراک زنم
بسکه سودای تو پیچید به دل نزدیکست
برق آهی شده در خرمن افلاک زنم
می خونابة دل نشئة دیگر دارد
تا به کی غوطه به خون جگر تاک زنم
شیشة حوصه لبریز جنون شد پس از این
در بی‌طاقتیِ حلقة فتراک زنم
ای خوشا بخت که از سرمة خاک قدمت
آب بر آتش این دیدة غمناک زنم
داغِ‌عاجز کُشیم ورنه توانم فیّاض
لشکر شعله کشم بر صف خاشاک زنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
ز ابر دیده در و دشت را پر آب کنم
ز رشحة مژه خون در دل سحاب کنم
چنین که سر بسرم جوشِ گریه، نزدیکست
که زهرة فلک از بیم سیل آب کنم
مثل شدست به بدیمنی آسمان کهن
همان بهست که این خانه را خراب کنم
حرام باد به من لذت شهادت عشق
اگر به زیر دم تیغت اضطراب کنم
نهشت یک مژه سیلابِ گریه‌ام فیّاض
که یک شب این مژه را آشنای خواب کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
کی بود دل ز می وصل تو سرشار کنم
غصه را خون کنم و در دل اغیار کنم
طفل مکتب شوم و پیش ادیب نگهت
سبق شکوة هجران تو تکرار کنم
ته بته گریة خون گشته که در دل گر هست
گریه بگشاید و من پیش تو اظهار کنم
پای تا سر همه از شوق تماشای رخت
نگهی گردم و دریوزة دیدار کنم
ساغر حوصله کز بادة بیداد تهیست
بازش از تلخ می ناز تو سرشار کنم
تو نهی لب به لب خنده و من از سر شوق
گریه را بر رخ شادی مژه افشار کنم
خنده را تا به لب لعل تو بینم گستاخ
صد هوس را گرة خاطر افگار کنم
پر کنی ناز تو و کم نکنم من ز نیاز
کم کنی گوش تو من گله بسیار کنم
کی بود همره آن شوخ چو بلبل فیّاض
به کف این تازه غزل روی به گلزار کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
با تو هر شب لب از آب زندگانی تر کنم
روز چون شد زندگی را خاک غم بر سر کنم
تیره‌بختی‌های من گر پرتو اندازد ز دور
شعله را در بر لباس از رنگ خاکستر کنم
اختلاط بیغمانم کشت خواهم همچو خاک
از گریبانِ‌ ملامت دیدگان سر بر کنم
در سراب ناامیدی با خیال لعل او
العطش را لب تر از سرچشمة کوثر کنم
می‌توانم کرد رد تیر حوادث را ز خویش
گر زره از سایة زلف بتان در بر کنم
مرغ تسلیمم، چه باک از شوخ چشمی‌های دام
دام اگر در دست افتد زیب بال و پر کنم
کرد خون‌ها در دل من تیغ او از انتظار
گر به تیغ او رسم خون در دل جوهر کنم
پهلوی راحت ندارم، مرد آسایش نیم
ضعفم از پا چون در آرد تکیه بر بستر کنم
این فضای تنگ جای پر زدن فیّاض نیست
فکر بال افشانیی در عرصه دیگر کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
تا ابد دیگرش از لعل تو مأیوس کنم
از لب ساغر اگر آرزوی بوس کنم
هر شبی کز تو مرا خانه منوّر گردد
شمع را پردگیِ خلوتِ فانوس کنم
منصب خاک رهی نامزد من کردی
خواهم ای پادشه حسن که پابوس کنم
نفس سوخته‌اش بند نهد بر پر و بال
ناله در سینه چو از بیم تو محبوس کنم
منعم از عشق و جنون چند کنی، بس فیّاض
من نیم آنکه دگر گوش به سالوس کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
چون به یاد زلف او اندیشه آرایی کنم
تارهای آه را بر لب چلیپایی کنم
شد چهل سالم به غفلت در مسلمانی بس است
اربعینی در سر زلف تو ترسایی کنم
کی توان دادن به یک دل داد سودای ترا
همچو دل یک قطره خون را به که سودایی کنم
در تماشا یک سر موی ترا شایسته نیست
چون نگه گر هر سر مو را تماشایی کنم
با عنایات ازل دشوارها دشوار نیست
گر تجلّی رو دهد من نیز موسایی کنم
از لب لعل مسیحا معجزت، کو نشئة‌یی
تا به بیماران بیدردی مسیحایی کنم
در بغل گیرم شبی گر قد رعنای ترا
تا قیامت عشوه بر خوبان رعنایی کنم
جلوه هر دم می‌کند جای دگر حسن رخش
خویش را معذورم از دانسته هر جایی کنم
شمه‌ای از لطف پنهان تو گویم آشکار
در تمنّای تو عالم را تمنّایی کنم
می‌توان آوارگی در گلشن از بویش فکند
می‌روم گل را مگر چون لاله صحرایی کنم
یادِ همت می‌دهد فیّاض اندازِ خطر
کشتی خود را همان بهتر که دریایی کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
گاهی کمان ناله به خمیازه زه کنم
گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشه‌ای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمی‌دهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیّاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
آینه‌ام خیال تو تصویر می‌کنم
خود را ز سادگی به تو تعبیر می‌کنم
آیینه را ز دست تو بر سنگ می‌زنم
درد دلی به پیش تو تقریر می‌کنم
در مدرس زمانه ز تنزیل عافیت
خاموشی آیه‌ایست که تفسیر می‌کنم
پشت کمان طعنه ز هر جا شود بلند
پهنای سینه را هدف تیر می‌کنم
در چشم خانه بی سر زلف تو روز هجر
نظّاره را زهر مژه زنجیر می‌کنم
ای آسمان بترس که هر شب به ضبط آه
من استخوان برای تو زهگیر می‌کنم
فیّاض جادویی نفسی بین که هر نفس
ملک پری برای تو تسخیر می‌کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز گرمی دستگاه اهل عالم تنگ می‌بینم
شررواری گمان گر هست هم در سنگ می‌بینم
به رنگ و بو میالا دامن خواهش درین گلشن
که زیر پردة هر غنچه صد نیرنگ می‌بینم
حقیقت در لباس هر مجازی جلوه‌ها دارد
فروغ آتش طورست گر من رنگ می‌بینم
تو صیّادی و الفت جو، منِ رم خورده وحشت‌خو
ترا گر صرفه در صلحست من در جنگ می‌بینم
هر آتش آتش طورست و هر کو وادی ایمن
ز خود بینی ولی آیینه‌ها در زنگ می‌بینم
تو در فکر بدخشانیّ و هر سنگم بدخشانست
که خون لعل جاری در رگ هر سنگ می‌بینم
نمی‌دانم چه پیش آمد درین ره عاشقانش را
که مشت استخوان در هر سر فرسنگ می‌بینم
به شکر درد، سیر آهنگ بینی نغمة عشقم
در آن بزمی که ساز زهره بی‌آهنگ می‌بینم
قیاس باطن از ظاهر کند بیدرد، از من پرس
که گل‌ها را به رنگ غنچه‌ها دلتنگ می‌بینم
به اطفال چمن تعلیم شوخی‌ها که داد امشب؟
که طفل غنچه را بسیار شوخ و شنگ می‌بینم
گل روی که دارم در نظر فیّاض باز امشب
که چون آئینة گل خویش را گلرنگ می‌بینم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
خوش آنکه رویت بینم و در روی تو حیران شوم
تو بر رخم خندان شوی من از غمت گریان شوم
آن قدّ رعنای ترا هر لحظه گردم گرد سر
و آن سرو بالای ترا هر دم بلاگردان شوم
تو خنده را بر رغم من در زیر لب پنهان کنی
من آشکارا گریم و در زیر لب خندان شوم
تو در حیا غلطان شوی از گریة بیجای من
وز خندة پنهان تو من در شکر پنهان شوم
از شرمِ روگردانِ‌تو وز خندة پنهان تو
سر تا به پا خندان کنم پا تا به سر گریان شوم
چون چشم پوشانی ز من، چون روی گردانی ز من
دل آه را میدان دهد، من گریه را دامان شوم
چون درد دل گویم به تو! چون کام دل جویم ز تو!
نه من کنم فهمش نه تو، از بس که سرگردان شوم
اشک حیا حیران شود، آرایش مژگان شود
بر برگ گل غلتان شود در خاک و خون غلتان شوم
بر سرو می‌پوشی قبا، بر موی می‌بندی کمر
بر پسته می‌سازی سخن سهل است اگر حیران شوم
از لطف بنوازی مرا از غم بپردازی مرا
چندانکه میسازی مرا من بیشتر ویران شوم
از پیچ و تاب آن کمر پیچد دلم بر یکدگر
فیّاض نتوانم اگر کاین درد را درمان شوم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
چند از گل سخن عرض تجمّل شنوم
لاف آشفتگی از طرّة سنبل شنوم
بوی گل آمد و رفت از کف من صبر و قرار
چه کنم آه اگر نالة بلبل شنوم
پرده ‌بردار که غیرت به جنون خواهد زد
تا کی از باد صبا وصف رخ گل شنوم
هر چه در گوش تو آهسته رقیبان گویند
من به آواز بلندش ز تغافل شنوم
کشت فیّاض ز غیرت دل بیتاب مرا
تا کی از وی سخن تاب و تحمّل شنوم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
ز چشمان تو راز خویش را بنهفته می‌خواهم
بسی ترسیده‌ام این فتنه‌ها را خفته می‌خواهم
ز بد گوییِّ دشمن راز دل پوشیده می‌دارم
ز دم سردی دی این غنچه را نشکفته می‌خواهم
ز مژگان قطره‌های اشک را در دیده می‌دزدم
زرشک این گوهر شاداب را ناسفته می‌خواهم
سر زلفی پریشان کن که همچون روزگار خود
دو روزی خاطر ایّام را آشفته می‌خواهم
زبان چون غنچة سوسن به هم پیچیده‌ام فیّاض
مگر درد دل ناگفتنی را گفته می‌خواهم!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
بر گردِ‌رخت سبزه و گل سر زده در هم
دارد چمنت برگ گل و سبزة تر هم
شیرینی و شوری ز شکر خنده و دشمنام
در حلقة لعل تو نمک هست و شکر هم
کوته نکند دست تطاول ز اسیران
زلف تو که از دوش گذشتست و کمر هم
گر صلح نخواهی به من، از جنگ چه مانع
برخیز که ما تیغ نهادیم و سپر هم
مرغانِ چمن، بال به پرواز شکستند
ما را نبود قوّت افشاندن پر هم
از هول شب گور نترسیم که ما را
بسیار شب این طور گذشتست و بتر هم
فیّاض برد دردِ سر از کوی تو فردا
سهلست مدارای تو یک روز دگر هم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
دیده را از پرتو روی تو تابی می‌دهم
گلشن نظّاره را از شعله آبی می‌دهم
از لب لعلت حدیثی بر زبان می‌آورم
گفتگو را غوطه در موج شرابی می‌دهم
پیچ و تاب عطسه در مغز جهان می‌افکنم
چون ز بزم دل برون بوی کبابی می‌دهم
می‌کنم آغوش مژگانی به سیل گریه باز
موج را در روی دریا اضطرابی می‌دهم
فتنه‌ای از هر طرف بیدار می‌گردد ز خواب
چون به یاد چشم مستش تن به خوابی می‌دهم
رنگ آسایش برون از دامن هستی نرفت
این کتان را شست و شو در ماهتابی می‌دهم
موج معنی هر طرف فیّاض می‌گردد روان
چون عنان گفتگو را پیچ و تابی می‌دهم