عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۲ - در نصیحت و بی وفایی دهر گوید
ز افسون چرخِ دریده دهل
چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟
فریبا نگردی به ریو و فنش
بیندیش از خوی اهریمنش
ز قصّاب، پروردن گوسپند
نه جای امید است، برگیر پند
به دستان، فسون سازی روزگار
نه جای غرور است ای هوشیار
به نیرنگ گیتی چه دلبستگی ست؟
به این مهربانی بباید گریست
تسلی به اضداد هاروت فن
به تیغ جدایی ببرّد کفن
درین هفت خوان سپنج اعتبار
نه رستم بپاید، نه اسفندیار
درین عاریتگاه آشوب زای
نه مزدک بماند نه سلمان به جای
چو بهرام خنجر زند بر فسان
نه شیرویه داند، نه نوشیروان
چو دوران دهد جام صافیّ و دُرد
نه پیران شناسد، نه گودرز گُرد
برآرد چو شیر اجل سر ز غاب
نه ایرج گذارد، نه افراسیاب
درین بزم پهناور دور غور
نگرتا چه پیمود ساقیّ دور
ببین کز کمین، ارقم روزگار
چه کین آوری کرد با یار غار
به کین، چون ببندد کمر آسمان
چه سبّوحیان و چه صبّاحیان
رسد تا به گردون، اگر آب تیغ
جهان را چه باک از فسوس و دریغ
به اختر درین طارم امّید نیست
که قسطا و باقل، به چشمش یکی ست
بلند است ازین دخمه هر سو غریو
نه گشواد را شاد دارد نه گیو
حوادث، چو بازو گشاید به صید
نه رحم آورد بر جحی نه جنید
ازین گرد خوان مه و آفتاب
نه اشعب، نه مصعب شود کامیاب
نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص
جهان رستخیز است و ایَنَ المناص
زمانه پر از ریو و افسون بود
فریبا، نه بخرد که مجنون بود
ازین چرخ دولابی عمرکاه
تن آسایی و کامیابی مخواه
به تن پروری، فکر آب و علف
کند جاودانی روان را تلف
تو خود آدمی زاده ای در نهاد
خر است آنکه دنبال شهوت فتاد
درشتی مکن، ای نکوهیده رای
به نرمش کند قطره در سنگ جای
چه خوش گفت، دهقان خم دیده پشت
که سوهان روح است، خوی درشت
نه ای گر نظام جهان را به کار
به تنها روی بگذران روزگار
به عزلت، بگیر از جهان گوشه ای
سرانجام کن، راه را توشه ای
مشو ای سبکسار آشفته کار
به این خفته شکلان دل مرده، یار
صباح رحیل است، بیدار باش
به اغیار ایمن تر از یار باش
نمی گویمت، از تُرش خو بترس
ز بیگانه آشنارو بترس
وگر ناگزیرت بباید رفیق
رفیقی گزین، رهنمای طریق
اگر دولت و کیش باید تو را
رفیقی به از خویش باید تو را
وگر دست ندهد تو را این رفیق
کناری گزین، فارغ از این فریق
ز من بشنو ای یار غفلت گرای
یکی نکته هوشیاری فزای
که فرسودهٔ روزگاران منم
حریف خزان و بهاران منم
فزون، چون ز قسمت نیاید به دست
زنی بر به هم از چه بالا و پست؟
ز دل، نقش آز و هوس می تراش
ابا قسمت خویش خرسند باش
خداوند از آن بنده شادان بود
که راضی به کردار یزدان بود
حَدِ خویش را، پاس دار ای پسر
سبکسر به خواری درآید به سر
نیارد زغن، لحن بلبل سرود
به تقلید، نتوان هنرمند بود
که تقلید را هست در مشت، باد
کف خاک بر فرق تقلید باد
سخن از رَهِ برق سیران مگوی
ابر لاشه خر، از پی ما مپوی
گرانان این آب و گل دیگرند
سبکبال سیران دل، دیگرند
دلی گر نداری مسیحا نفس
نفس را میاور به لب زین سپس
به جایی که داوود سنجد زبور
ز زنبور، نتوان نیوشید، شور
چو رستم دهد رخش گردی عنان
زن، آن به به مردی نبندد میان
چو هومان درآید به دشت ستیز
به هندو، که بسته ست راه گریز؟
چو سام سوار است، در گیر و دار
چه آید ز بوزینهٔ بُز سوار
به میدان گیو، آن یل ارجمند
که آرد سر دیو را در کمند
همان به که روباه مویینه پوش
سر خوبش دزدد، به سوراخ موش
خزف را، به گوهر چه جا می دهی؟
جفای خود و رنج ما می دهی
کبود است از شور سودا سرم
چو سنبل، شکنهاست در پیکرم
لبم مهر و دل ترجمان من است
شق خامه در استخوان من است
قلم درکفم، گرد زوبین به دوش
نفس بر لبم، آسمانی سروش
جوانی گذشت و چنانم دلیر
که در پنجه، پولاد سازم خمیر
فسون تو با شیر مردان خطاست
نی خامه ام را، دَمِ اژدهاست
چو بخرد نه ای، کار پاکان مگیر
نه ای نیک، راه نیاکان مگیر
به کردار دریاییان شگرف
مشو لجّه پیمای دریای ژرف
تو موری و داری گلوگاه تنگ
فراخ است پهنای کام نهنگ
چو با کبک پوید، ره راغ را
تک خود فرامش شود زاغ را
نه آن یاد گیرد، نه این پایدش
به این زیرکی، مویه می بایدش
سفالینه ات، در خور دید نیست
که هم سکّهٔ جام جمشید نیست
چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟
فریبا نگردی به ریو و فنش
بیندیش از خوی اهریمنش
ز قصّاب، پروردن گوسپند
نه جای امید است، برگیر پند
به دستان، فسون سازی روزگار
نه جای غرور است ای هوشیار
به نیرنگ گیتی چه دلبستگی ست؟
به این مهربانی بباید گریست
تسلی به اضداد هاروت فن
به تیغ جدایی ببرّد کفن
درین هفت خوان سپنج اعتبار
نه رستم بپاید، نه اسفندیار
درین عاریتگاه آشوب زای
نه مزدک بماند نه سلمان به جای
چو بهرام خنجر زند بر فسان
نه شیرویه داند، نه نوشیروان
چو دوران دهد جام صافیّ و دُرد
نه پیران شناسد، نه گودرز گُرد
برآرد چو شیر اجل سر ز غاب
نه ایرج گذارد، نه افراسیاب
درین بزم پهناور دور غور
نگرتا چه پیمود ساقیّ دور
ببین کز کمین، ارقم روزگار
چه کین آوری کرد با یار غار
به کین، چون ببندد کمر آسمان
چه سبّوحیان و چه صبّاحیان
رسد تا به گردون، اگر آب تیغ
جهان را چه باک از فسوس و دریغ
به اختر درین طارم امّید نیست
که قسطا و باقل، به چشمش یکی ست
بلند است ازین دخمه هر سو غریو
نه گشواد را شاد دارد نه گیو
حوادث، چو بازو گشاید به صید
نه رحم آورد بر جحی نه جنید
ازین گرد خوان مه و آفتاب
نه اشعب، نه مصعب شود کامیاب
نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص
جهان رستخیز است و ایَنَ المناص
زمانه پر از ریو و افسون بود
فریبا، نه بخرد که مجنون بود
ازین چرخ دولابی عمرکاه
تن آسایی و کامیابی مخواه
به تن پروری، فکر آب و علف
کند جاودانی روان را تلف
تو خود آدمی زاده ای در نهاد
خر است آنکه دنبال شهوت فتاد
درشتی مکن، ای نکوهیده رای
به نرمش کند قطره در سنگ جای
چه خوش گفت، دهقان خم دیده پشت
که سوهان روح است، خوی درشت
نه ای گر نظام جهان را به کار
به تنها روی بگذران روزگار
به عزلت، بگیر از جهان گوشه ای
سرانجام کن، راه را توشه ای
مشو ای سبکسار آشفته کار
به این خفته شکلان دل مرده، یار
صباح رحیل است، بیدار باش
به اغیار ایمن تر از یار باش
نمی گویمت، از تُرش خو بترس
ز بیگانه آشنارو بترس
وگر ناگزیرت بباید رفیق
رفیقی گزین، رهنمای طریق
اگر دولت و کیش باید تو را
رفیقی به از خویش باید تو را
وگر دست ندهد تو را این رفیق
کناری گزین، فارغ از این فریق
ز من بشنو ای یار غفلت گرای
یکی نکته هوشیاری فزای
که فرسودهٔ روزگاران منم
حریف خزان و بهاران منم
فزون، چون ز قسمت نیاید به دست
زنی بر به هم از چه بالا و پست؟
ز دل، نقش آز و هوس می تراش
ابا قسمت خویش خرسند باش
خداوند از آن بنده شادان بود
که راضی به کردار یزدان بود
حَدِ خویش را، پاس دار ای پسر
سبکسر به خواری درآید به سر
نیارد زغن، لحن بلبل سرود
به تقلید، نتوان هنرمند بود
که تقلید را هست در مشت، باد
کف خاک بر فرق تقلید باد
سخن از رَهِ برق سیران مگوی
ابر لاشه خر، از پی ما مپوی
گرانان این آب و گل دیگرند
سبکبال سیران دل، دیگرند
دلی گر نداری مسیحا نفس
نفس را میاور به لب زین سپس
به جایی که داوود سنجد زبور
ز زنبور، نتوان نیوشید، شور
چو رستم دهد رخش گردی عنان
زن، آن به به مردی نبندد میان
چو هومان درآید به دشت ستیز
به هندو، که بسته ست راه گریز؟
چو سام سوار است، در گیر و دار
چه آید ز بوزینهٔ بُز سوار
به میدان گیو، آن یل ارجمند
که آرد سر دیو را در کمند
همان به که روباه مویینه پوش
سر خوبش دزدد، به سوراخ موش
خزف را، به گوهر چه جا می دهی؟
جفای خود و رنج ما می دهی
کبود است از شور سودا سرم
چو سنبل، شکنهاست در پیکرم
لبم مهر و دل ترجمان من است
شق خامه در استخوان من است
قلم درکفم، گرد زوبین به دوش
نفس بر لبم، آسمانی سروش
جوانی گذشت و چنانم دلیر
که در پنجه، پولاد سازم خمیر
فسون تو با شیر مردان خطاست
نی خامه ام را، دَمِ اژدهاست
چو بخرد نه ای، کار پاکان مگیر
نه ای نیک، راه نیاکان مگیر
به کردار دریاییان شگرف
مشو لجّه پیمای دریای ژرف
تو موری و داری گلوگاه تنگ
فراخ است پهنای کام نهنگ
چو با کبک پوید، ره راغ را
تک خود فرامش شود زاغ را
نه آن یاد گیرد، نه این پایدش
به این زیرکی، مویه می بایدش
سفالینه ات، در خور دید نیست
که هم سکّهٔ جام جمشید نیست
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۴ - خطاب به پادشاه در قبول صلح و ترک ستیز و اندرزی چند از حِکم
چو دشمن دَرِ صلح زد، در پذیر
مبادا به خصمی شود ناگزیر
ز خصم ار بسی دیده باشی گزند
به رویش دَرِ آشتی را مبند
به نیروی خود، سخت گیری مکن
رسا شد چو دستت، دلیری مکن
بسا دیده باشی که مور حقیر
زند پنجه با مغز شیر دلیر
بسی صعوه، در چشم شاهین و خاد
زند چنگ، چون کار با جان فتاد
اگر صلح خصم، از زبونی بود
به افتاده، پیکار دونی بود
وگر دوست گشته ست خود یار توست
سزاوار یاری، ز پیکار توست
نظام جهان گر نسازد ضرور
بود جنگ، جهل و فساد و غرور
جهاد از پی راحت عالم است
وگر نه، چه کین با بنی آدم است؟
به جنگ ار نبندد کمر، عقل و رای
چه خصمی کند کس به خلق خدای؟
چو عضوی شود گنده، باید برید
وگرنه، کند عضو دیگر پلید
چنین است حَدِّ سیاست بدان
به کف تیغ داری، به حکمت بران
هوا و هوس را مکن پیروی
که بختت جوان باد و دولت قوی
در آسایش خلق یزدان بکوش
مشو نیش، تا می توان گشت نوش
رسوم خدایی چو ندهی رواج
کلاه گدایی ست بهتر ز تاج
نباشد گرت پند ما، دلپذیر
حصیر فقیری، به است از سریر
تو دانی که در سروری رنجهاست
چنین رنج ها، نز پی گنج هاست
کشد رنج، بخرد به امّید خیر
وگرنه چه حاصل از این کهنه دیر؟
نماند کسی در جهان دژم
ولی نام نیکش بماند عَلَم
که دارد همان کهنه پیر جهان
به نیکی جوان، نام نوشیروان
مبادا به خصمی شود ناگزیر
ز خصم ار بسی دیده باشی گزند
به رویش دَرِ آشتی را مبند
به نیروی خود، سخت گیری مکن
رسا شد چو دستت، دلیری مکن
بسا دیده باشی که مور حقیر
زند پنجه با مغز شیر دلیر
بسی صعوه، در چشم شاهین و خاد
زند چنگ، چون کار با جان فتاد
اگر صلح خصم، از زبونی بود
به افتاده، پیکار دونی بود
وگر دوست گشته ست خود یار توست
سزاوار یاری، ز پیکار توست
نظام جهان گر نسازد ضرور
بود جنگ، جهل و فساد و غرور
جهاد از پی راحت عالم است
وگر نه، چه کین با بنی آدم است؟
به جنگ ار نبندد کمر، عقل و رای
چه خصمی کند کس به خلق خدای؟
چو عضوی شود گنده، باید برید
وگرنه، کند عضو دیگر پلید
چنین است حَدِّ سیاست بدان
به کف تیغ داری، به حکمت بران
هوا و هوس را مکن پیروی
که بختت جوان باد و دولت قوی
در آسایش خلق یزدان بکوش
مشو نیش، تا می توان گشت نوش
رسوم خدایی چو ندهی رواج
کلاه گدایی ست بهتر ز تاج
نباشد گرت پند ما، دلپذیر
حصیر فقیری، به است از سریر
تو دانی که در سروری رنجهاست
چنین رنج ها، نز پی گنج هاست
کشد رنج، بخرد به امّید خیر
وگرنه چه حاصل از این کهنه دیر؟
نماند کسی در جهان دژم
ولی نام نیکش بماند عَلَم
که دارد همان کهنه پیر جهان
به نیکی جوان، نام نوشیروان
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۷ - در توصیف دارالسلطنه اصفهان گوید
گرامی ترین عضو انسان دل است
سواد جهان را سپاهان دل است
معنبر زمینش، به مینو زند
اساسش، به افلاک پهلو زند
مشام، از شمیمش، مروّح نشان
نسیمش به فردوس، دامن فشان
یکی از دل افتادگانش، حرم
ز گلخن نشینان کویش، ارم
ز خاکش نخیزد غبار خطی
که از سبزه دارد بهار خطی
گذشته ست هر برج او زآسمان
چو مستان میخانه کش، سرگران
در آن باره، نظّاره ماند ز تک
فرازش سماک و نشیبش سمک
حصاری بود، در حصارش سپهر
یکی ذرّه، در عرصه اش ماه و مهر
بدیدی اگر، سدّ زاینده رود
سکندر خجل از سد خویش بود
اگر تر کند خضر، از آن آب لب
سکندر کند در دل خاک، تب
پلش، لجّه پیمای پایندگیست
که هر چشمه اش، چشمهٔ زندگی ست
طرب خیز خاکش، روان پرورد
هوایش، مسیحا دمان پرورد
اویس، ار درین شهر جا داشتی
پرستش، هوا را روا داشتی
به هرکوچه او، دو صد کشور است
که شهری به هر خانهٔ او، در است
ز خاک رهش، سرمه مردمک
براو، دیدهء روشنان فلک
تماشای هر قصر عالی جناب
فکنده کلاه از سر آفتاب
به هر کلبه، هر حجره و هر رواق
به موزونی و دلپذیریست طاق
زند فال سعد از خیابان خویش
که دارد جداول ز تقویم، بیش
به چشمی که سروش شود جلوه گر
ز بالا بلندان، بپوشد نظر
گلش، چون بهار تماشا شود
تماشا، به صد شیوه شیدا شود
چنارش که چون صوفیان است، مست
فشاند به کونین، از وجد دست
ز تر میوه های لطافت سرشت
به باغش، توان یافت کام از بهشت
جهان جوست آن خاک فیروزمند
بود مصر، در هر دِهَش، شهربند
به هر گام او سلسبیلی سبیل
بجا خشک ماند ازآن خاک، نیل
اساسش نگردد ز دوران، خراب
گرفته ست گل عدل و دادش در آب
سرافراز، از آن خطّه شد تخت و تاج
خُوَرنق به کاخش فرستد، خراج
شکوهش، شگرف است سنجیده را
کند خیره، چشم جهان دیده را
چه گویم ز دانش پژوهان او؟
بود گوهر دانش، از کان او
حقیقت شناسان هر خوب و زشت
ملک کیش، مردان قدسی سرشت
جواهر فروشان کلک و زبان
فلک سیرهوشان روشن روان
نکو محضران پسندیده کیش
مراقب حضوران غایب ز خویش
مَهِ نو رکابان خورشید رخش
سکندر گدایان اقلیم بخش
خلیل آیتان مسیحا نفس
دلیلان سرگشته فریادرس
جهان سرورانند، روشن روان
که خالی مبادا، از ایشان جهان
سواد جهان را سپاهان دل است
معنبر زمینش، به مینو زند
اساسش، به افلاک پهلو زند
مشام، از شمیمش، مروّح نشان
نسیمش به فردوس، دامن فشان
یکی از دل افتادگانش، حرم
ز گلخن نشینان کویش، ارم
ز خاکش نخیزد غبار خطی
که از سبزه دارد بهار خطی
گذشته ست هر برج او زآسمان
چو مستان میخانه کش، سرگران
در آن باره، نظّاره ماند ز تک
فرازش سماک و نشیبش سمک
حصاری بود، در حصارش سپهر
یکی ذرّه، در عرصه اش ماه و مهر
بدیدی اگر، سدّ زاینده رود
سکندر خجل از سد خویش بود
اگر تر کند خضر، از آن آب لب
سکندر کند در دل خاک، تب
پلش، لجّه پیمای پایندگیست
که هر چشمه اش، چشمهٔ زندگی ست
طرب خیز خاکش، روان پرورد
هوایش، مسیحا دمان پرورد
اویس، ار درین شهر جا داشتی
پرستش، هوا را روا داشتی
به هرکوچه او، دو صد کشور است
که شهری به هر خانهٔ او، در است
ز خاک رهش، سرمه مردمک
براو، دیدهء روشنان فلک
تماشای هر قصر عالی جناب
فکنده کلاه از سر آفتاب
به هر کلبه، هر حجره و هر رواق
به موزونی و دلپذیریست طاق
زند فال سعد از خیابان خویش
که دارد جداول ز تقویم، بیش
به چشمی که سروش شود جلوه گر
ز بالا بلندان، بپوشد نظر
گلش، چون بهار تماشا شود
تماشا، به صد شیوه شیدا شود
چنارش که چون صوفیان است، مست
فشاند به کونین، از وجد دست
ز تر میوه های لطافت سرشت
به باغش، توان یافت کام از بهشت
جهان جوست آن خاک فیروزمند
بود مصر، در هر دِهَش، شهربند
به هر گام او سلسبیلی سبیل
بجا خشک ماند ازآن خاک، نیل
اساسش نگردد ز دوران، خراب
گرفته ست گل عدل و دادش در آب
سرافراز، از آن خطّه شد تخت و تاج
خُوَرنق به کاخش فرستد، خراج
شکوهش، شگرف است سنجیده را
کند خیره، چشم جهان دیده را
چه گویم ز دانش پژوهان او؟
بود گوهر دانش، از کان او
حقیقت شناسان هر خوب و زشت
ملک کیش، مردان قدسی سرشت
جواهر فروشان کلک و زبان
فلک سیرهوشان روشن روان
نکو محضران پسندیده کیش
مراقب حضوران غایب ز خویش
مَهِ نو رکابان خورشید رخش
سکندر گدایان اقلیم بخش
خلیل آیتان مسیحا نفس
دلیلان سرگشته فریادرس
جهان سرورانند، روشن روان
که خالی مبادا، از ایشان جهان
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱ - مثنوی صفیر دل
ثناهای شایسته دلدار را
سپاس فراوان ز ما، یار را
ثنایی که عالی سپاسان کنند
سپاسی که یزدان شناسان کنند
به عجز و سرافکندگی سر نهم
به سر از گل سجده افسر نهم
به خشکی چو بندم به افسوس لب
طراوت دهم از زمین بوس لب
زبان از ثنا نخل موسا کنم
به یاد رخی، سینه سینا کنم
چو خورشید از آن آتش سینه سوز
نفس را کنم صبح گیتی فروز
به سر تاج شاهی نهم نامه را
لوای الهی کنم خامه را
مداد و قلم عنبر تر شود
خط و خال رخسار دفتر شود
ازین رشحه، خرّم کنم داغ را
طراوت ز شبنم دهم باغ را
به بستان جان آبیاری کنم
ز نی چشمهٔ خضر جاری کنم
به فرق سخن برنهم تاج حمد
زبان را فرستم به معراج حمد
نفس گرم چون برق سوزان شود
دل از حمد یزدان فروزان شود
زبانم به آتش زند دامنی
ز تفسیده گلخن دمد گلشنی
به عرش حقیقت لوایی زنم
نیازآوران را صلایی زنم
سپاس فراوان ز ما، یار را
ثنایی که عالی سپاسان کنند
سپاسی که یزدان شناسان کنند
به عجز و سرافکندگی سر نهم
به سر از گل سجده افسر نهم
به خشکی چو بندم به افسوس لب
طراوت دهم از زمین بوس لب
زبان از ثنا نخل موسا کنم
به یاد رخی، سینه سینا کنم
چو خورشید از آن آتش سینه سوز
نفس را کنم صبح گیتی فروز
به سر تاج شاهی نهم نامه را
لوای الهی کنم خامه را
مداد و قلم عنبر تر شود
خط و خال رخسار دفتر شود
ازین رشحه، خرّم کنم داغ را
طراوت ز شبنم دهم باغ را
به بستان جان آبیاری کنم
ز نی چشمهٔ خضر جاری کنم
به فرق سخن برنهم تاج حمد
زبان را فرستم به معراج حمد
نفس گرم چون برق سوزان شود
دل از حمد یزدان فروزان شود
زبانم به آتش زند دامنی
ز تفسیده گلخن دمد گلشنی
به عرش حقیقت لوایی زنم
نیازآوران را صلایی زنم
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲ - آهنگ پرده سازی نیاز به زبان بی زبانی و برگ و ساز راه حجاز بی...
خدایا دلی ده حقیقت شناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
مرا جز تو کس، یاور و یار نیست
چه گویم که یارای گفتار نیست؟
ز فیض تو آید دلم در خروش
که نی از دم نایی آید به جوش
دلم رشحه ی بحر انعام تست
چو ماهی، زبان زنده از نام توست
ندارد فروغی ز خود مشت گل
مگر پرتو فیضت افتد به دل
وجود تو نگشاید ار دست جود
عدم پیکران را چه یارای بود؟
دهی خامه ی صنع را سروری
به معنی طرازی و صورتگری
از آن چهره پرداز چین اوا چگل
گل از گِل دمد، داغ عشقت ز دل
نبخشی اگر گمرهان را سراغ
نیفروزد از داغ عشقت چراغ
درین تیره کاخی که ظلمت سراست
نفس راه لب را چه داند کجاست؟
ازل تا ابد، مد احسان توست
به خوان کرم، دل نمکدان توست
می عشق روشنگر سینه شد
به خمخانه ات، چشم آیینه شد
توکردی زبان مرا یاوری
که زد از سخن کوس اسکندری
به معنی، شدی رهبر خامه ام
زدی غازه بر چهرهٔ نامه ام
کند از تو در دامن روزگار
رگ ابر کلکم دُرِ شاهوار
زهی لوح فکر و خوشا کام من
سجلِّ قبول تو دارد سخن
من زار، مرد ثنایت کیم؟
نواپرور خویش کردی نیم
دمد از رگم نغمهٔ چنگ و رود
صفیرم زند ارغنونی سرود
به دستان زنم راه دور غمت
به داوود خوانم، زبور غمت
زبان است دستان زن باغ تو
دلم طور و شمعش بود داغ تو
حدیث من و ما نمی شایدم
به این خیرگی خنده می آیدم
ندانسته ام کیستم، چیستم
تویی عین هستیّ و من نیستم
فنا را کجا لاف دعوی رسد؟
مگر دست دعوی به معنی رسد
حزین، از می بیخودی جام کش
زبان مست دعوی ست، در کام کش
اگر محو کثرت و گر وحدتی
به هر صورت، آیینهٔ حیرتی
قلم بر فسونهای نیرنگ زن
زند راهت، آیینه بر سنگ زن
چو از خویش و بیگانه تنها شوی
قبول خداوند یکتا شوی
زبانی سزاوار حمد و سپاس
مرا جز تو کس، یاور و یار نیست
چه گویم که یارای گفتار نیست؟
ز فیض تو آید دلم در خروش
که نی از دم نایی آید به جوش
دلم رشحه ی بحر انعام تست
چو ماهی، زبان زنده از نام توست
ندارد فروغی ز خود مشت گل
مگر پرتو فیضت افتد به دل
وجود تو نگشاید ار دست جود
عدم پیکران را چه یارای بود؟
دهی خامه ی صنع را سروری
به معنی طرازی و صورتگری
از آن چهره پرداز چین اوا چگل
گل از گِل دمد، داغ عشقت ز دل
نبخشی اگر گمرهان را سراغ
نیفروزد از داغ عشقت چراغ
درین تیره کاخی که ظلمت سراست
نفس راه لب را چه داند کجاست؟
ازل تا ابد، مد احسان توست
به خوان کرم، دل نمکدان توست
می عشق روشنگر سینه شد
به خمخانه ات، چشم آیینه شد
توکردی زبان مرا یاوری
که زد از سخن کوس اسکندری
به معنی، شدی رهبر خامه ام
زدی غازه بر چهرهٔ نامه ام
کند از تو در دامن روزگار
رگ ابر کلکم دُرِ شاهوار
زهی لوح فکر و خوشا کام من
سجلِّ قبول تو دارد سخن
من زار، مرد ثنایت کیم؟
نواپرور خویش کردی نیم
دمد از رگم نغمهٔ چنگ و رود
صفیرم زند ارغنونی سرود
به دستان زنم راه دور غمت
به داوود خوانم، زبور غمت
زبان است دستان زن باغ تو
دلم طور و شمعش بود داغ تو
حدیث من و ما نمی شایدم
به این خیرگی خنده می آیدم
ندانسته ام کیستم، چیستم
تویی عین هستیّ و من نیستم
فنا را کجا لاف دعوی رسد؟
مگر دست دعوی به معنی رسد
حزین، از می بیخودی جام کش
زبان مست دعوی ست، در کام کش
اگر محو کثرت و گر وحدتی
به هر صورت، آیینهٔ حیرتی
قلم بر فسونهای نیرنگ زن
زند راهت، آیینه بر سنگ زن
چو از خویش و بیگانه تنها شوی
قبول خداوند یکتا شوی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۳ - نیایش سرور عرش مسیر، نخستین نقش تقدیر، وسیلهٔ کارگاه ایجاد رابطهٔ مبدأ و معاد سلام الله علیه و علی آله الامجاد
دل و دیده ها فرش در راه کیست؟
جبین ها زمین سای درگاه کیست؟
بلند از که شد رایت سروری؟
که بخشید عزت به پیغمبری؟
فروزندهٔ بدر عرفان کِه شد؟
فزایندهٔ قدر انسان کِه شد؟
به نوع بشر سرفرازی کِه داد
کف خاک را بی نیازی که داد؟
ز فیض که این مشت گِل جان گرفت؟
فروغ از کِه، رخسار ایمان گرفت؟
فلک چاکرِ لامکان پایه کیست؟
قدم بر فلک سای بی سایه کیست؟
کِه پا بر سر ماه و خورشید زد؟
که بر سیم و زر، سکّه جاوید زد؟
دوان در رکاب که جبریل رفت؟
که حکمش به تورات و انجیل رفت؟
می معرف دردی جام کیست؟
دل عارفان زنده از نام کیست؟
زمین مسکن آسمان آستان
فروغ زمین، قبلهٔ راستان
خدا را بود در نیابت امین
کفیٰ حجهٔ الله فی العالمین
محمّد سرافراز خیل رُسُل
امان البرایا، دلیل السُّبل
امام الهدی اشرف المصطفین
مغیث الوری، ملجا الخافقین
سر و سرور یکه تازان عشق
بلند افسر سرفرازان عشق
شفاعت گر جوق بی حاصلان
حلاوت ده ذوق صاحبدلان
سبیل گدایان او سلسبیل
جنیبت کش موکبش جبرئیل
ز کامل عیاران حق اکملی
بزرگی بر او آیت مُنزلی
ز حکمت به هر نکته اش داستان
به لب ناسخ نسخهٔ باستان
عیان کرده، پوشیده اسرار را
ز رخ پرده برداشت انوار را
شد از مهر ختم نبوت عیان
که بعد از عیان نیست جای بیان
به این جلوه بگشای چشم دلی
ببین پایه اش را اگر مقبلی
شد از شأن او شوکت کفر پَست
به میلاد او قصر کسری شکست
صبا همدم غنچه اش تا شده
پرد رنگ گلنارِ آتشکده
زند بحر رحمت چو موج ظهور
شود خشک دریاچهٔ تلخ و شور
نیارد سر از تیغ او خصم تافت
یک انگشت او فرق مه را شکافت
به عهدش عبادت روایی گرفت
جبین صنم جبهه سایی گرفت
دل قدسیان است مجنون وشش
بود ناقهٔ عشق محمل کشش
به بزم ازل محرم راز، اوست
به روی دو عالم، درِ باز اوست
کلید دلِ تنگِ هر بسته کار
در رحمت خاص پروردگار
چه خرّم بهاری ست با آب و رنگ
گل داغ عشقش به دلهای تنگ
چه دولتسرایی ست جنّت اساس
ازو مخزن سینه ی حق شناس
چه نعمت کزو قسمت خاک نیست
چه رفعت کزو خاص افلاک نیست؟
به معراج بخشد فلک را عروج
بلند آسمانیست ذات البروج
سپاس و سلامی سزاوار او
بر او باد و بر آل اطهار او
بر اصحاب و بر پیروانش همه
به یاران روشن روانش همه
عرق ریز شرم است کلکت حزین
بضاعت نداری خموشی گزین
تهیدست حیران چه سامان دهد؟
درین عرصه یکران کِه جولان دهد؟
درودی سزایش نداری به یاد
زمین ادب بایدت بوسه داد
جبین ها زمین سای درگاه کیست؟
بلند از که شد رایت سروری؟
که بخشید عزت به پیغمبری؟
فروزندهٔ بدر عرفان کِه شد؟
فزایندهٔ قدر انسان کِه شد؟
به نوع بشر سرفرازی کِه داد
کف خاک را بی نیازی که داد؟
ز فیض که این مشت گِل جان گرفت؟
فروغ از کِه، رخسار ایمان گرفت؟
فلک چاکرِ لامکان پایه کیست؟
قدم بر فلک سای بی سایه کیست؟
کِه پا بر سر ماه و خورشید زد؟
که بر سیم و زر، سکّه جاوید زد؟
دوان در رکاب که جبریل رفت؟
که حکمش به تورات و انجیل رفت؟
می معرف دردی جام کیست؟
دل عارفان زنده از نام کیست؟
زمین مسکن آسمان آستان
فروغ زمین، قبلهٔ راستان
خدا را بود در نیابت امین
کفیٰ حجهٔ الله فی العالمین
محمّد سرافراز خیل رُسُل
امان البرایا، دلیل السُّبل
امام الهدی اشرف المصطفین
مغیث الوری، ملجا الخافقین
سر و سرور یکه تازان عشق
بلند افسر سرفرازان عشق
شفاعت گر جوق بی حاصلان
حلاوت ده ذوق صاحبدلان
سبیل گدایان او سلسبیل
جنیبت کش موکبش جبرئیل
ز کامل عیاران حق اکملی
بزرگی بر او آیت مُنزلی
ز حکمت به هر نکته اش داستان
به لب ناسخ نسخهٔ باستان
عیان کرده، پوشیده اسرار را
ز رخ پرده برداشت انوار را
شد از مهر ختم نبوت عیان
که بعد از عیان نیست جای بیان
به این جلوه بگشای چشم دلی
ببین پایه اش را اگر مقبلی
شد از شأن او شوکت کفر پَست
به میلاد او قصر کسری شکست
صبا همدم غنچه اش تا شده
پرد رنگ گلنارِ آتشکده
زند بحر رحمت چو موج ظهور
شود خشک دریاچهٔ تلخ و شور
نیارد سر از تیغ او خصم تافت
یک انگشت او فرق مه را شکافت
به عهدش عبادت روایی گرفت
جبین صنم جبهه سایی گرفت
دل قدسیان است مجنون وشش
بود ناقهٔ عشق محمل کشش
به بزم ازل محرم راز، اوست
به روی دو عالم، درِ باز اوست
کلید دلِ تنگِ هر بسته کار
در رحمت خاص پروردگار
چه خرّم بهاری ست با آب و رنگ
گل داغ عشقش به دلهای تنگ
چه دولتسرایی ست جنّت اساس
ازو مخزن سینه ی حق شناس
چه نعمت کزو قسمت خاک نیست
چه رفعت کزو خاص افلاک نیست؟
به معراج بخشد فلک را عروج
بلند آسمانیست ذات البروج
سپاس و سلامی سزاوار او
بر او باد و بر آل اطهار او
بر اصحاب و بر پیروانش همه
به یاران روشن روانش همه
عرق ریز شرم است کلکت حزین
بضاعت نداری خموشی گزین
تهیدست حیران چه سامان دهد؟
درین عرصه یکران کِه جولان دهد؟
درودی سزایش نداری به یاد
زمین ادب بایدت بوسه داد
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۴ - نخل بندی این دلگشا چمن به ستایش خاقان سخن
قلم اوّلین زادهٔ قدرت است
نگارندهٔ دفتر حکمت است
بدایع پدید آمد از حرف کن
مؤثّر خداوند و مبدع سخن
قلم نقش بند کلام اللّه است
زبان جدل زین سخن کوته است
قلم چهره پرداز حسن و جمال
قلم والی کشور ذوالجلال
دبستان حق را معلّم قلم
سخنور قلم، علم و عالم قلم
سخن جان معنیّ و معنی سخن
معانی نیابد بیان، بی سخن
جماد و نبات است و حیوان خموش
خلافت به انسان ز نطق است و هوش
سخن زندگی بخشد افسرده را
به رگ می زند نشتری مرده را
سخن دُرِّ غلتان عمّان دل
صفا پرور جیب و دامان دل
سخن گوهر افروز طبع ادیب
سخن حکمت آموز و دولت نصیب
سخن شور آشفته حالان عشق
سخن نیست غیر از نمکدان عشق
بود چشمهٔ زندگانی سخن
مسیحا سخن، یار جانی سخن
شنیدم سحر می سرایید نی
سخن نوبهار و خموشی ست دی
چه خوش گفت دوشینه گوینده ای
سخن جان بود گر نیوشنده ای
بلند است بس جایگاه سخن
کلام الله اینک گواه سخن
بسی کرده ام طی، نشیب و فراز
چه نسبت سخن را به عمر دراز؟
که آخر بود عمر را کوتهی
نگردد فروغ سخن منتهی
جهان سرورانند گویندگان
سخن شان به اقبال دل قهرمان
به هر ملک ناپایدار است حکم
سخن را مدام استوار است حکم
نوشتیم بر طاق فیروزه فام
کلام الملوک ملوک الکلام
درین پر فِتَن عصر آخر زمان
زمین شد چراگاه نابخردان
ز خر خصلتان، مشتی افسرده دم
نوازندهٔ کهنه طبل شکم
مسیحای وقتند از ابلهی
بم و زیرکوبند طبل تهی
دهنها به دعوی گشودند و لاف
بینباشتندی به ژاژ این شکاف
هم آوازگشتند با هم خران
بشوریده مغز خرد پروران
ازین مرده ذشکلان مالا کور
سراسیمه شد لفظ ومعنی نفور
برآشفته گردید کلک دبیر
که منکر صدایی ست صوت الحمیر
ز نیرنگ گردون نیلوفری
مگر دل به یزدان برد، داوری
درین اهرمن گاه وحشت فزای
پژوهیده دنیای آشوب زای
امید از خداوند دارم امان
هو المنعم الفضل و المستعان
به آیین فرزانگیّ و مِهی
خردمندیم می کند دلدهی
که گیتیست اضداد را انجمن
نشاید ازین غم پریشان شدن
چه عذب فراتش چه ملح اجاج
به جایی بود هر یکی را رواج
ز نکهت اگر پشک راند سخن
زیانی ندارد به مشک ختن
گر انکوزه اندازه را می شناخت
به گلشن سر از نازکی می فراخت
وگر جیفه هم داشتی آگهی
به پهلو ننازیدی از فربهی
گرفتی اگر خر، عیار نهیق
نگشتی به لحن مغنی رفیق
اگر می شد آگه، نکوهیده زاغ
نخوردی دل بلبل و گل به باغ
زغن گر شدی رنجه از صوت خویش
نخستی جگرهای مرغان به نیش
اگر حد خود پاس می داشت سیر
کجا فاش گشتی به عهد عبیر؟
گل آنجا که بند قبا کرده باز
نمی آمد از پرده بیرون، پیاز
خریدار سرگین بود گر جعل
چه کاهش رساند به شان عسل؟
چه شد گند نا، گر ز هر جا دمید؟
به عنبر زیانی نخواهد رسید
غم و رنج دنیا به ما سهل شد
چو با مصطفی چیره بوجهل شد
پلیدی مخنث ز فوج یزید
سر سبط خیرالبشر را برید
عوانان امیرند و عارف به قید
جُحی طبل خصمی زند با جنید
چو ابر جهالت شود منجلی
کجا فخر رازی کجا بوعلی؟
هزاران ازین گونه در روزگار
عیان است و داننده بی اختیار
ببین کارپردازی چرخ پیر
درین عبرتستان و عبرت بگیر
حزین، از دل افسردگی سود چیست؟
صریر نیت شکوه آلود چیست؟
اگر زشت و زیبا ببینی مرنج
به صورت میاویز و معنی بسنج
گل و خار در پرورش همسرند
درین خاکدان از یک آبشخورند
چرایی در اندیشهٔ دلخراش؟
فضولی ست اندیشه، تسلیم باش
خدایا برین بندهٔ بوالفضول
نبندی در فضل و جود و قبول
صباحی که زادم به بخت سعید
سیه بود موی من و رو سفید
کنون مویم از گردش روزگار
سفید است و روی من از جُرم، تار
ز روی من این تیرگی را بشوی
که از من بد و از تو آید نکوی
نگارندهٔ دفتر حکمت است
بدایع پدید آمد از حرف کن
مؤثّر خداوند و مبدع سخن
قلم نقش بند کلام اللّه است
زبان جدل زین سخن کوته است
قلم چهره پرداز حسن و جمال
قلم والی کشور ذوالجلال
دبستان حق را معلّم قلم
سخنور قلم، علم و عالم قلم
سخن جان معنیّ و معنی سخن
معانی نیابد بیان، بی سخن
جماد و نبات است و حیوان خموش
خلافت به انسان ز نطق است و هوش
سخن زندگی بخشد افسرده را
به رگ می زند نشتری مرده را
سخن دُرِّ غلتان عمّان دل
صفا پرور جیب و دامان دل
سخن گوهر افروز طبع ادیب
سخن حکمت آموز و دولت نصیب
سخن شور آشفته حالان عشق
سخن نیست غیر از نمکدان عشق
بود چشمهٔ زندگانی سخن
مسیحا سخن، یار جانی سخن
شنیدم سحر می سرایید نی
سخن نوبهار و خموشی ست دی
چه خوش گفت دوشینه گوینده ای
سخن جان بود گر نیوشنده ای
بلند است بس جایگاه سخن
کلام الله اینک گواه سخن
بسی کرده ام طی، نشیب و فراز
چه نسبت سخن را به عمر دراز؟
که آخر بود عمر را کوتهی
نگردد فروغ سخن منتهی
جهان سرورانند گویندگان
سخن شان به اقبال دل قهرمان
به هر ملک ناپایدار است حکم
سخن را مدام استوار است حکم
نوشتیم بر طاق فیروزه فام
کلام الملوک ملوک الکلام
درین پر فِتَن عصر آخر زمان
زمین شد چراگاه نابخردان
ز خر خصلتان، مشتی افسرده دم
نوازندهٔ کهنه طبل شکم
مسیحای وقتند از ابلهی
بم و زیرکوبند طبل تهی
دهنها به دعوی گشودند و لاف
بینباشتندی به ژاژ این شکاف
هم آوازگشتند با هم خران
بشوریده مغز خرد پروران
ازین مرده ذشکلان مالا کور
سراسیمه شد لفظ ومعنی نفور
برآشفته گردید کلک دبیر
که منکر صدایی ست صوت الحمیر
ز نیرنگ گردون نیلوفری
مگر دل به یزدان برد، داوری
درین اهرمن گاه وحشت فزای
پژوهیده دنیای آشوب زای
امید از خداوند دارم امان
هو المنعم الفضل و المستعان
به آیین فرزانگیّ و مِهی
خردمندیم می کند دلدهی
که گیتیست اضداد را انجمن
نشاید ازین غم پریشان شدن
چه عذب فراتش چه ملح اجاج
به جایی بود هر یکی را رواج
ز نکهت اگر پشک راند سخن
زیانی ندارد به مشک ختن
گر انکوزه اندازه را می شناخت
به گلشن سر از نازکی می فراخت
وگر جیفه هم داشتی آگهی
به پهلو ننازیدی از فربهی
گرفتی اگر خر، عیار نهیق
نگشتی به لحن مغنی رفیق
اگر می شد آگه، نکوهیده زاغ
نخوردی دل بلبل و گل به باغ
زغن گر شدی رنجه از صوت خویش
نخستی جگرهای مرغان به نیش
اگر حد خود پاس می داشت سیر
کجا فاش گشتی به عهد عبیر؟
گل آنجا که بند قبا کرده باز
نمی آمد از پرده بیرون، پیاز
خریدار سرگین بود گر جعل
چه کاهش رساند به شان عسل؟
چه شد گند نا، گر ز هر جا دمید؟
به عنبر زیانی نخواهد رسید
غم و رنج دنیا به ما سهل شد
چو با مصطفی چیره بوجهل شد
پلیدی مخنث ز فوج یزید
سر سبط خیرالبشر را برید
عوانان امیرند و عارف به قید
جُحی طبل خصمی زند با جنید
چو ابر جهالت شود منجلی
کجا فخر رازی کجا بوعلی؟
هزاران ازین گونه در روزگار
عیان است و داننده بی اختیار
ببین کارپردازی چرخ پیر
درین عبرتستان و عبرت بگیر
حزین، از دل افسردگی سود چیست؟
صریر نیت شکوه آلود چیست؟
اگر زشت و زیبا ببینی مرنج
به صورت میاویز و معنی بسنج
گل و خار در پرورش همسرند
درین خاکدان از یک آبشخورند
چرایی در اندیشهٔ دلخراش؟
فضولی ست اندیشه، تسلیم باش
خدایا برین بندهٔ بوالفضول
نبندی در فضل و جود و قبول
صباحی که زادم به بخت سعید
سیه بود موی من و رو سفید
کنون مویم از گردش روزگار
سفید است و روی من از جُرم، تار
ز روی من این تیرگی را بشوی
که از من بد و از تو آید نکوی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۵ - جبین سایی خامه بر آستان عشق
چه سان مدحت عشق سازم رقم؟
شکافد ز نامش زبان چون قلم
در اینجا قلم حکمت اندیش نیست
که عشق آتش و خامه، نی بیش نیست
بر آنم که آتش به نی در زنم
گل شعله چون شمع بر سر زنم
چو پرورده عشقم و خانه زاد
حق نعمت عشق ندهم به باد
ندارد غم، آتش جگر از حریق
نیندیشد از ابر و باران غریق
دل از عشق سرکش به وجد آمده
سمندر برقصد در آتشکده
ز عشق است رخسار خور تابناک
بود زنده از عشق، دل های پاک
فزودند مقدار آدم به عشق
ز حسن ازل شد مکرّم به عشق
به دلگر ز عشقش دری می گشود
نفرموده ابلیس کردی سجود
ز عشقت گر افتد شراری به دل
به دریا شود قطره ات متّصل
فروغی به هر دل که از عشق ریخت
تجلی علم زد، سیاهی گریخت
ندانم کجا عشق را منزل است
غبار رهش نور چشم و دل است
شب خفته بختی، کند عشق روز
گشاید لوا عشق گیتی فروز
به هر جاست چون مهر، نیک اختری
دهد شمع سان زبر تیغش سری
سر از مهر و کینش نیارم برون
که جان بخشد این تیغ آلوده خون
شکفت از دمش لالهٔ باغ دل
به لب ساغر خویش از داغ دل
خوشا ساقی عشق دریا نوال
خمار است با وی، خیال محال
سر نه فلک گرم پیمانه اش
خوشا حال مستان میخانه اش
گزک از دل خود کند مستِ او
به دستی ندارد طمع دست او
مکش سر ز بی دست و پایان عشق
که بخشند افسر، گدایان عشق
گروهی سرافراز دنیا و دین
فشانده به نقد دو کون آستین
هما شهپران هوای وصال
بود خاصشان دولت بی زوال
شکافد ز نامش زبان چون قلم
در اینجا قلم حکمت اندیش نیست
که عشق آتش و خامه، نی بیش نیست
بر آنم که آتش به نی در زنم
گل شعله چون شمع بر سر زنم
چو پرورده عشقم و خانه زاد
حق نعمت عشق ندهم به باد
ندارد غم، آتش جگر از حریق
نیندیشد از ابر و باران غریق
دل از عشق سرکش به وجد آمده
سمندر برقصد در آتشکده
ز عشق است رخسار خور تابناک
بود زنده از عشق، دل های پاک
فزودند مقدار آدم به عشق
ز حسن ازل شد مکرّم به عشق
به دلگر ز عشقش دری می گشود
نفرموده ابلیس کردی سجود
ز عشقت گر افتد شراری به دل
به دریا شود قطره ات متّصل
فروغی به هر دل که از عشق ریخت
تجلی علم زد، سیاهی گریخت
ندانم کجا عشق را منزل است
غبار رهش نور چشم و دل است
شب خفته بختی، کند عشق روز
گشاید لوا عشق گیتی فروز
به هر جاست چون مهر، نیک اختری
دهد شمع سان زبر تیغش سری
سر از مهر و کینش نیارم برون
که جان بخشد این تیغ آلوده خون
شکفت از دمش لالهٔ باغ دل
به لب ساغر خویش از داغ دل
خوشا ساقی عشق دریا نوال
خمار است با وی، خیال محال
سر نه فلک گرم پیمانه اش
خوشا حال مستان میخانه اش
گزک از دل خود کند مستِ او
به دستی ندارد طمع دست او
مکش سر ز بی دست و پایان عشق
که بخشند افسر، گدایان عشق
گروهی سرافراز دنیا و دین
فشانده به نقد دو کون آستین
هما شهپران هوای وصال
بود خاصشان دولت بی زوال
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۷ - حکایت طفلی که ماری در دست داشت و تشبیه دنیا به آن
یکی طفل دیدم به شوق و شعف
که از ابلهی داشت ماری به کف
صلا دادم او را و کردم نهیب
که از دست بگذار مار مهیب
درین کودکی از خرد ساده ای
به رنگینیش دل عبث داده ای
فریبا چه گردی به نرمی مار؟
که آخر برآرد ز مغزت دمار
بیفکن ز دست خود این جان گزای
که الفت بلایی ست با ناسزای
محبت نباشد به مار از رشاد
منت گفتم ای طفل عاقل نهاد
بود مار، دنیای دشمن سرشت
چو طفلند دنیاپرستان زشت
به عالم بسی دشمن دوست روست
نه هرکس کند فرق دشمن ز دوست
گرفتار افسون اهریمن است
که مغرور این دشمن پرفن است
زنابخردی جانگدازی کند
چوکودک که با مار بازی کند
که از ابلهی داشت ماری به کف
صلا دادم او را و کردم نهیب
که از دست بگذار مار مهیب
درین کودکی از خرد ساده ای
به رنگینیش دل عبث داده ای
فریبا چه گردی به نرمی مار؟
که آخر برآرد ز مغزت دمار
بیفکن ز دست خود این جان گزای
که الفت بلایی ست با ناسزای
محبت نباشد به مار از رشاد
منت گفتم ای طفل عاقل نهاد
بود مار، دنیای دشمن سرشت
چو طفلند دنیاپرستان زشت
به عالم بسی دشمن دوست روست
نه هرکس کند فرق دشمن ز دوست
گرفتار افسون اهریمن است
که مغرور این دشمن پرفن است
زنابخردی جانگدازی کند
چوکودک که با مار بازی کند
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۸ - حکایت
من و زشت رویی به عزم حجاز
گرفتیم در پیش راه دراز
نبستی ز لهو و سقط دم زدن
زبان را به یک چشم برهم زدن
چو آتش به هر خشک و تر در ستیز
در او ذوق شیرین لبان، تلخ و تیز
رسیدی به هر شیشه دل، سنگ او
بهانه نمی خواستی جنگ او
برانگیختی رود اوا طوفان عاد
ز خلق خردپروران دورباد
اسیر بلا را گران بود بند
نمی کرد سودی به وی زجر و پند
نکردی دوا در مزاجش عمل
چه افیون به کامش، چه ماء عسل
شدی عاجز از چارهٔ او ادیب
فزون می شدش از مدارا، لهیب
ز نرمیّ و راحت به فریاد بود
برش پنبه سندان فولاد بود
نمی کرد در طبع آن بی نظیر
نه زرنیخ کاری، نه ماء الشعیر
به خوی بدش مدّتی ساختم
ردای تحمّل برانداختم
چو کردیم طی، پاره ای از طریق
گرفتیم غربت، ز حال رفیق
چو رایش عجب بود و کارش شگفت
ازین بنده بی جرم دوری گرفت
رخ از خشم ما را نهفت از نظر
که شد یوسف کاروان دگر
براندند چون منزلی چند پیش
برآمد خطر از کمینگاه خویش
قضا را به آن کاروان عرب
رسید آفت قتل و نهب و تعب
نشد چاره تدبیر، تقدیر را
عرب عور کرد از قضا عیر را
به غارتگران چون سر و کار بود
چو بغداد تاراج تاتار بود
حرامی رها کرد آن قافله
در آن دشت، بی زاد و بی راحله
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
سیه گشت خونها چو در نافه مشک
همه عور و زخم سنان جابجا
من اللیل یلبس ثواب الدجا
در آن دشت تفسیده، سرگشتگان
قدم رنجه کردند از تاب جان
کشیدند سرگشتگی چند روز
شب تیره، روز آفتاب تموز
پس از رهنوردان فج عمیق
رسیدند عریان به وادی العتیق
لب زخمها چون عقیق یمن
زغم گشته موی سیه چون سمن
حریفان به کیش مغان آمده
نفس آتش و سینه آتشکده
چو مجنون تنی پر ز داغ سنان
رگی مانده و مشتی از استخوان
در آنجا به امداد اهل عراق
گرفتند جایی که نعم الوثاق
به نیروی همراهی آن رفیق
نمودند ادراک بیت العتیق
در آن مشعر النور بیت الشرف
که طوبی لِمَن طافَها وَاعتَکف
پدید آمد آن یار ناسازگار
بسی پوزش او را، بسی شرمسار
قد تیر آن نوجوان چون کمان
بجا مانده از وی پی و استخوان
شده آشکار و نهانش بدل
دگرگونه در شکل و خوی و عمل
نه گرمی، نه تندی، نه شور و شری
ز آتش بجا مانده خاکستری
تنش نغمهٔ عاجزی می سرود
سرش خاک ره، دیده زاینده رود
اگر گربه ای کوش او می کشید
به از موش، همراه او می دوید
چو دیدم چنانش، مرا گفت دل
که غم می تواند شدن، غم گسل
بد و نیک آنجا که وضع حقند
به کاری، درین پردهٔ ازرقند
بسا قفل سربستهٔ اختر است
که مفتاح آن، رُمح غارتگر است
چو رهبر به حالت نمی داشت سود
همین راهزن، خضر راه تو بود
لب عارفان بود عاجز بیان
تو را کرد تلقین زبان سنان
علاجت نمی کرد غمخوارگی
تو را چاره شد، عجز و بیچارگی
من این نکته دارم ره آورد را
که درد است گاهی دوا، درد را
حزین از هواهای ناسازگار
چه می جوشی از سرکهٔ روزگار؟
که این سرکه، درمان صفرای توست
مَنِه سرکه نامش که صهبای توست
دم عیسوی دان حیا و دبور
ازین خاکدان چشم بد باد دور
گرفتیم در پیش راه دراز
نبستی ز لهو و سقط دم زدن
زبان را به یک چشم برهم زدن
چو آتش به هر خشک و تر در ستیز
در او ذوق شیرین لبان، تلخ و تیز
رسیدی به هر شیشه دل، سنگ او
بهانه نمی خواستی جنگ او
برانگیختی رود اوا طوفان عاد
ز خلق خردپروران دورباد
اسیر بلا را گران بود بند
نمی کرد سودی به وی زجر و پند
نکردی دوا در مزاجش عمل
چه افیون به کامش، چه ماء عسل
شدی عاجز از چارهٔ او ادیب
فزون می شدش از مدارا، لهیب
ز نرمیّ و راحت به فریاد بود
برش پنبه سندان فولاد بود
نمی کرد در طبع آن بی نظیر
نه زرنیخ کاری، نه ماء الشعیر
به خوی بدش مدّتی ساختم
ردای تحمّل برانداختم
چو کردیم طی، پاره ای از طریق
گرفتیم غربت، ز حال رفیق
چو رایش عجب بود و کارش شگفت
ازین بنده بی جرم دوری گرفت
رخ از خشم ما را نهفت از نظر
که شد یوسف کاروان دگر
براندند چون منزلی چند پیش
برآمد خطر از کمینگاه خویش
قضا را به آن کاروان عرب
رسید آفت قتل و نهب و تعب
نشد چاره تدبیر، تقدیر را
عرب عور کرد از قضا عیر را
به غارتگران چون سر و کار بود
چو بغداد تاراج تاتار بود
حرامی رها کرد آن قافله
در آن دشت، بی زاد و بی راحله
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
سیه گشت خونها چو در نافه مشک
همه عور و زخم سنان جابجا
من اللیل یلبس ثواب الدجا
در آن دشت تفسیده، سرگشتگان
قدم رنجه کردند از تاب جان
کشیدند سرگشتگی چند روز
شب تیره، روز آفتاب تموز
پس از رهنوردان فج عمیق
رسیدند عریان به وادی العتیق
لب زخمها چون عقیق یمن
زغم گشته موی سیه چون سمن
حریفان به کیش مغان آمده
نفس آتش و سینه آتشکده
چو مجنون تنی پر ز داغ سنان
رگی مانده و مشتی از استخوان
در آنجا به امداد اهل عراق
گرفتند جایی که نعم الوثاق
به نیروی همراهی آن رفیق
نمودند ادراک بیت العتیق
در آن مشعر النور بیت الشرف
که طوبی لِمَن طافَها وَاعتَکف
پدید آمد آن یار ناسازگار
بسی پوزش او را، بسی شرمسار
قد تیر آن نوجوان چون کمان
بجا مانده از وی پی و استخوان
شده آشکار و نهانش بدل
دگرگونه در شکل و خوی و عمل
نه گرمی، نه تندی، نه شور و شری
ز آتش بجا مانده خاکستری
تنش نغمهٔ عاجزی می سرود
سرش خاک ره، دیده زاینده رود
اگر گربه ای کوش او می کشید
به از موش، همراه او می دوید
چو دیدم چنانش، مرا گفت دل
که غم می تواند شدن، غم گسل
بد و نیک آنجا که وضع حقند
به کاری، درین پردهٔ ازرقند
بسا قفل سربستهٔ اختر است
که مفتاح آن، رُمح غارتگر است
چو رهبر به حالت نمی داشت سود
همین راهزن، خضر راه تو بود
لب عارفان بود عاجز بیان
تو را کرد تلقین زبان سنان
علاجت نمی کرد غمخوارگی
تو را چاره شد، عجز و بیچارگی
من این نکته دارم ره آورد را
که درد است گاهی دوا، درد را
حزین از هواهای ناسازگار
چه می جوشی از سرکهٔ روزگار؟
که این سرکه، درمان صفرای توست
مَنِه سرکه نامش که صهبای توست
دم عیسوی دان حیا و دبور
ازین خاکدان چشم بد باد دور
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۰ - مناجات
خدایا به جاه خداوندیت
که بخشی مقام رضامندیت
طمع نیست از کشت بی حاصلم
به خشنودیت کار دارد دلم
بسی شرمسارم ز نفس فضول
ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول
که نیک و بدم هر دو نبود روا
چو عصیان بود طاعتم ناسزا
ندارم بجز عفو چیزی به کف
شد از کف مرا نقد فرصت تلف
نبخشید سودی جگرخوارگی
من و دست و دامان بیچارگی
به درگاهت آورده ام عجز خویش
سر از شرم بی برگی افکنده پیش
نگیری چسان دست افتاده ای
که خود از کرم هستیش داده ای؟
به یک عمر در نعمتت زیستم
گدای درت نیستم، کیستم؟
اگر هست بنما دَرِ دیگرم
وگرنه به حرمان مران زین درم
در افتادگی از که خواهم مدد؟
مدد از کِه افتادگان را رسد؟
خروشان خراشم جگر در قفس
کسی نیست غیر از تو فریادرس
ز چاک قفس ارمغان بهار
فرستم صفیر دل سوگوار
شکیب از دلم رفته نیرو ز چنگ
برم مانده چون سبزه در زیر سنگ
نماندهست امیدم به چیزی مگر
به چاک گریبان و دامان تر
که عصیان به کوی کریمان برند
گنه هدیه آرند و غفران برند
به هر حاجتم از تو امّیدوار
که هم فیض بخشی هم آمرزگار
که بخشی مقام رضامندیت
طمع نیست از کشت بی حاصلم
به خشنودیت کار دارد دلم
بسی شرمسارم ز نفس فضول
ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول
که نیک و بدم هر دو نبود روا
چو عصیان بود طاعتم ناسزا
ندارم بجز عفو چیزی به کف
شد از کف مرا نقد فرصت تلف
نبخشید سودی جگرخوارگی
من و دست و دامان بیچارگی
به درگاهت آورده ام عجز خویش
سر از شرم بی برگی افکنده پیش
نگیری چسان دست افتاده ای
که خود از کرم هستیش داده ای؟
به یک عمر در نعمتت زیستم
گدای درت نیستم، کیستم؟
اگر هست بنما دَرِ دیگرم
وگرنه به حرمان مران زین درم
در افتادگی از که خواهم مدد؟
مدد از کِه افتادگان را رسد؟
خروشان خراشم جگر در قفس
کسی نیست غیر از تو فریادرس
ز چاک قفس ارمغان بهار
فرستم صفیر دل سوگوار
شکیب از دلم رفته نیرو ز چنگ
برم مانده چون سبزه در زیر سنگ
نماندهست امیدم به چیزی مگر
به چاک گریبان و دامان تر
که عصیان به کوی کریمان برند
گنه هدیه آرند و غفران برند
به هر حاجتم از تو امّیدوار
که هم فیض بخشی هم آمرزگار
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۱ - تذکر این حدیث مصطفی که الدّال علی الخیر کفاعله
سرم بود در جیب فکرت شبی
به گوشم رسید از لبی یا ربی
اثر کرد بانگ خدا خوان به من
بجوشید از آن نام خونم به تن
شدم مست و در لذت افتاد هوش
چو ناگه به گوشم رسید آن سروش
ازین مشتِ گل رفت افسردگی
به راحت مبدل شد، آزردگی
مرا ذوقی افزود از نام دوست
که آرام جانهای قدسی ازوست
به خود از سر ذوق گفتم که هان
بکن شرمی از نطق تسبیح خوان
خموشی به هر وقت نبود نکو
تو هم داری آخر زبانی، بگو
بود روح را لذت ذکر، قوت
زبانت ندادند بهر سکوت
چو گفتار او کارفرما شدم
به ذکر خداوند، گویا شدم
چو شمع زبانش شب افروز گشت
ز طاعت مرا طاعت آموز گشت
دلالت دو نوع است بر فعل خیر
کزان هر دو حاصل شود سود غیر
یکی آنکه مردم نصیحت کنی
به راه خدا، خلق دعوت کنی
دگر آنکه خلق از نکوکاریت
کنند اقتفایی به هشیاریت
خوشا آن جوانمرد نیکو سرشت
که دیدارش آرد به راه بهشت
به گوشم رسید از لبی یا ربی
اثر کرد بانگ خدا خوان به من
بجوشید از آن نام خونم به تن
شدم مست و در لذت افتاد هوش
چو ناگه به گوشم رسید آن سروش
ازین مشتِ گل رفت افسردگی
به راحت مبدل شد، آزردگی
مرا ذوقی افزود از نام دوست
که آرام جانهای قدسی ازوست
به خود از سر ذوق گفتم که هان
بکن شرمی از نطق تسبیح خوان
خموشی به هر وقت نبود نکو
تو هم داری آخر زبانی، بگو
بود روح را لذت ذکر، قوت
زبانت ندادند بهر سکوت
چو گفتار او کارفرما شدم
به ذکر خداوند، گویا شدم
چو شمع زبانش شب افروز گشت
ز طاعت مرا طاعت آموز گشت
دلالت دو نوع است بر فعل خیر
کزان هر دو حاصل شود سود غیر
یکی آنکه مردم نصیحت کنی
به راه خدا، خلق دعوت کنی
دگر آنکه خلق از نکوکاریت
کنند اقتفایی به هشیاریت
خوشا آن جوانمرد نیکو سرشت
که دیدارش آرد به راه بهشت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۲ - سفیر خامهٔ بلند صریر به هوش افزایی مرزبانان حکمت پذیر
چنین است فرمان که حق را نهان
نشاید نمودن ز فرماندهان
نماینده راه خیر و سلوک
ندارد نصیحت دریغ، از ملوک
که در خیر ایشان بود خیر خلق
نکو خواه خلق است، پاکیزه دلق
بیا ای شهنشاه شوکت فروش
فقیرانه بنشین و بگشای گوش
به اندرز من گوش بگشا، دمی
که بهتر دمی زنده، از عالمی
بود پندم افزایش هوش تو
کنم گوهر آویزه گوش تو
جوان بخت خواهد جهانت ستود
که در عصر آن پیر داننده بود
تو دانی که دنیاست ناپایدار
نباشد به ناپایدار اعتبار
به هر جا نهی پا درین خاکدان
بود فرق فرماندهان جهان
تن سروران لطافت سرشت
به راه تو امروز خاک است و خشت
بیفشان به این بی بقا دست رد
فلک بخشد امروز و فردا برد
به تسخیر جایی چرایی به رنج
که خاکش فروبرده، قارون و گنج
به نکبت سرا بسته ای دل چرا؟
فرورفته ای زنده در گل چرا؟
به مردی توانی گرفتن جهان
ولی مرگ می گیردت ناگهان
ز ابلیس آزاده جانی برَست
که غیر از خدا دل به چیزی نبست
به دنیا تو را تیز دندان آز
اجل در قفایت دهن کرده باز
چه بندی میان را به زرین کمر؟
که بستن ضرور است، بار سفر
پی این سفر برگ و سازی بیار
سرشکی ببار و نیازی بیار
چه می پرسی از گنج داران حساب؟
حساب خدا را چه گویی جواب؟
به آز و امل این چه دلبستگی ست
نجات و سعادت به وارستگی ست
شدی بندهٔ خاص فرج و شکم
شکم بنده باشد ز خربنده،کم
خدا بندگان از تو نالان به حق
دل مستمندان ز جور تو شق
شقاوت بلایی ست بی زینهار
مکن زینهار، این بلا را شعار
شعورت چه شد ای اسیر غرور؟
مگر از غروری، عدیم الشعور
شب عمر رفت و چنان خفته ای
ندیدی مگر خواب آشفته ای
تو دانی دگر، ما صلایی زدیم
گرانخواب را پشت پایی زدیم
حزین، از خروشت جهان می تپد
زمین می تپد، آسمان می تپد
سعادت کسی را کند رهبری
که آموزد ازگفته ات سروری
نشاید نمودن ز فرماندهان
نماینده راه خیر و سلوک
ندارد نصیحت دریغ، از ملوک
که در خیر ایشان بود خیر خلق
نکو خواه خلق است، پاکیزه دلق
بیا ای شهنشاه شوکت فروش
فقیرانه بنشین و بگشای گوش
به اندرز من گوش بگشا، دمی
که بهتر دمی زنده، از عالمی
بود پندم افزایش هوش تو
کنم گوهر آویزه گوش تو
جوان بخت خواهد جهانت ستود
که در عصر آن پیر داننده بود
تو دانی که دنیاست ناپایدار
نباشد به ناپایدار اعتبار
به هر جا نهی پا درین خاکدان
بود فرق فرماندهان جهان
تن سروران لطافت سرشت
به راه تو امروز خاک است و خشت
بیفشان به این بی بقا دست رد
فلک بخشد امروز و فردا برد
به تسخیر جایی چرایی به رنج
که خاکش فروبرده، قارون و گنج
به نکبت سرا بسته ای دل چرا؟
فرورفته ای زنده در گل چرا؟
به مردی توانی گرفتن جهان
ولی مرگ می گیردت ناگهان
ز ابلیس آزاده جانی برَست
که غیر از خدا دل به چیزی نبست
به دنیا تو را تیز دندان آز
اجل در قفایت دهن کرده باز
چه بندی میان را به زرین کمر؟
که بستن ضرور است، بار سفر
پی این سفر برگ و سازی بیار
سرشکی ببار و نیازی بیار
چه می پرسی از گنج داران حساب؟
حساب خدا را چه گویی جواب؟
به آز و امل این چه دلبستگی ست
نجات و سعادت به وارستگی ست
شدی بندهٔ خاص فرج و شکم
شکم بنده باشد ز خربنده،کم
خدا بندگان از تو نالان به حق
دل مستمندان ز جور تو شق
شقاوت بلایی ست بی زینهار
مکن زینهار، این بلا را شعار
شعورت چه شد ای اسیر غرور؟
مگر از غروری، عدیم الشعور
شب عمر رفت و چنان خفته ای
ندیدی مگر خواب آشفته ای
تو دانی دگر، ما صلایی زدیم
گرانخواب را پشت پایی زدیم
حزین، از خروشت جهان می تپد
زمین می تپد، آسمان می تپد
سعادت کسی را کند رهبری
که آموزد ازگفته ات سروری
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۶ - حکایت
ستم پیشه ای را ببستند سخت
که بیدادگر بود، برگشته بخت
عبور من افتاد از آن رهگذار
که گرگ دژم بود در گیر و دار
مرا دید و نالید برگشته روز
به پوزش گشاد از سر عجز، پوز
همی گفت خواهم که منّت نهی
ز چنگال شیران خلاصم دهی
ز نالیدنش سیل اشکم گشود
که ظالم به سیمای مظلوم بود
خردگفت: انصاف را پاس دار
که زرق است و فن، کار این نابکار
بدوگفتم آهسته، ای لابه گر
دلم را مشوران، مسوزان جگر
خراشد دلم گرچه از زاریت
ولی ترسم از مردم آزاریت
تو آنی که از جور کینت زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بسی کرده پیچیده، بر دست و پای
زصد ورطه جستی به حکم خدای
برفتی سبک بر سر کار خویش
نیامد تو را شرم از اطوار خویش
کنم گرگ را گر به رحمت یله
بنالد ز بی رحمی من گله
کرم گر چه خلق الهی بود
تباهی گران را تباهی بود
گر اکنون پشیمانی از کار زشت
کنی گر به محراب، رو از کنشت
گشاید در رحمت کردگار
گناهت بیامرزد آمرزگار
کند آشتی با تو، مشکل گشای
تو چون صلح کردی به خلق خدای
که بیدادگر بود، برگشته بخت
عبور من افتاد از آن رهگذار
که گرگ دژم بود در گیر و دار
مرا دید و نالید برگشته روز
به پوزش گشاد از سر عجز، پوز
همی گفت خواهم که منّت نهی
ز چنگال شیران خلاصم دهی
ز نالیدنش سیل اشکم گشود
که ظالم به سیمای مظلوم بود
خردگفت: انصاف را پاس دار
که زرق است و فن، کار این نابکار
بدوگفتم آهسته، ای لابه گر
دلم را مشوران، مسوزان جگر
خراشد دلم گرچه از زاریت
ولی ترسم از مردم آزاریت
تو آنی که از جور کینت زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بسی کرده پیچیده، بر دست و پای
زصد ورطه جستی به حکم خدای
برفتی سبک بر سر کار خویش
نیامد تو را شرم از اطوار خویش
کنم گرگ را گر به رحمت یله
بنالد ز بی رحمی من گله
کرم گر چه خلق الهی بود
تباهی گران را تباهی بود
گر اکنون پشیمانی از کار زشت
کنی گر به محراب، رو از کنشت
گشاید در رحمت کردگار
گناهت بیامرزد آمرزگار
کند آشتی با تو، مشکل گشای
تو چون صلح کردی به خلق خدای
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۹ - حکایت
کنون یاد می آیدم آن زمان
که شوق آتش افروز شد در نهان
مرا کرد، درد طلب بی قرار
جهان هفت خوان و دل اسفندیار
جگر العطش زن، ز تاب و تبم
نه آرام روز و نه خواب شبم
ز پیس نقاهت به خشکی اسیر
ولی بود مژگانم ابر مطیر
جمودی مذاق من از زهد داشت
که آتش به هر خشک و تر می گماشت
پراکنده خاطر، دویدم بسی
شده عقده را سائل از هر کسی
ز دانای هر کیش پرسیدمی
سخنها،کم و بیش سنجیدمی
نه ره ماند نادیده نه رهگرای
نه دِه ماند پوشیده، نه دهخدای
به جایی شبانگاه و جایی صبوح
مگر از دری پیشم آید فتوح
به هر مرز و بومی کشیدم سری
و لیکن ندیدم گشاد از دری
به هر در بسی رفته و آمده
نه مسجد دگر ماند و نه میکده
گهی بر در کعبه، گَه درکنشت
طلبکاری البته جایی نهشت
کشیدم ز هر باده ته جرعه ای
ز هر در به دولت زدم قرعه ای
به هم بر، بسی لوح و دفتر زدم
فکندم ورق، دست بر سر زدم
به خلوت نشستم خمش سالیان
زدم هایهو با طرب حالیان
به هرگام، پا می کشیدم زگل
نمی یافت کامی که می خواست دل
به سختی ز مقصد چو رویم نتافت
فتوحی دل از بخت فیروز یافت
یکی پیر ترسا مرا در عراق
دو روزی شد از دوستی هم وثاق
چو از شوق، آشفته حالم بدید
حدیث طلبکاریم را شنید
به گوشم شبی گفت، رهبان دیر
تعصب رهاکن که الصلح خیر
ازین نکته قفل از دلم برگشاد
به رخ عالم فیض را درگشاد
به فکرت چو کردم درین نکته غور
رسیدم به عدل و گذشتم ز جور
سخن بس دقیق است و معنی بلند
مگر پی برد عارف هوشمند
که شوق آتش افروز شد در نهان
مرا کرد، درد طلب بی قرار
جهان هفت خوان و دل اسفندیار
جگر العطش زن، ز تاب و تبم
نه آرام روز و نه خواب شبم
ز پیس نقاهت به خشکی اسیر
ولی بود مژگانم ابر مطیر
جمودی مذاق من از زهد داشت
که آتش به هر خشک و تر می گماشت
پراکنده خاطر، دویدم بسی
شده عقده را سائل از هر کسی
ز دانای هر کیش پرسیدمی
سخنها،کم و بیش سنجیدمی
نه ره ماند نادیده نه رهگرای
نه دِه ماند پوشیده، نه دهخدای
به جایی شبانگاه و جایی صبوح
مگر از دری پیشم آید فتوح
به هر مرز و بومی کشیدم سری
و لیکن ندیدم گشاد از دری
به هر در بسی رفته و آمده
نه مسجد دگر ماند و نه میکده
گهی بر در کعبه، گَه درکنشت
طلبکاری البته جایی نهشت
کشیدم ز هر باده ته جرعه ای
ز هر در به دولت زدم قرعه ای
به هم بر، بسی لوح و دفتر زدم
فکندم ورق، دست بر سر زدم
به خلوت نشستم خمش سالیان
زدم هایهو با طرب حالیان
به هرگام، پا می کشیدم زگل
نمی یافت کامی که می خواست دل
به سختی ز مقصد چو رویم نتافت
فتوحی دل از بخت فیروز یافت
یکی پیر ترسا مرا در عراق
دو روزی شد از دوستی هم وثاق
چو از شوق، آشفته حالم بدید
حدیث طلبکاریم را شنید
به گوشم شبی گفت، رهبان دیر
تعصب رهاکن که الصلح خیر
ازین نکته قفل از دلم برگشاد
به رخ عالم فیض را درگشاد
به فکرت چو کردم درین نکته غور
رسیدم به عدل و گذشتم ز جور
سخن بس دقیق است و معنی بلند
مگر پی برد عارف هوشمند
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۴ - حکایت
به معروف کرخی، یکی داد پند
که با رشته انبان جو را ببند
که حالی برآیند موران ازا خاک
نمایند انبانت از دانه پاک
برآشفت معروف فرخنده خوی
که اینگونه ناسخته دیگر مگوی
بپرور ضعیفان رنجور را
چه بندی ره روزی مور را
جوانمردی آموز، ای تنگدل
جفا بر ضعیفان کند سنگدل
چرا دانه از مور داری دریغ؟
نداری مگر شرم از ابر و میغ؟
ندانی به این حرص و بخل قوی
که فردا تو خود رزق موران شوی؟
مکن نخل انصاف از بیخ و بن
اگر خدمتی می توانی بکن
که با رشته انبان جو را ببند
که حالی برآیند موران ازا خاک
نمایند انبانت از دانه پاک
برآشفت معروف فرخنده خوی
که اینگونه ناسخته دیگر مگوی
بپرور ضعیفان رنجور را
چه بندی ره روزی مور را
جوانمردی آموز، ای تنگدل
جفا بر ضعیفان کند سنگدل
چرا دانه از مور داری دریغ؟
نداری مگر شرم از ابر و میغ؟
ندانی به این حرص و بخل قوی
که فردا تو خود رزق موران شوی؟
مکن نخل انصاف از بیخ و بن
اگر خدمتی می توانی بکن
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۵ - حکایت
گذشتم به شب زنده داری سحر
ز صحرانشینان آن بوم و بر
چو مجنون در آن دشت تنها نشین
در اطراف او بود روشن، زمین
شب تار ازو لیلهٔ القدر بود
فروزانتر از پرتو بدر بود
زهر جانبش تا دو صد گام ره
تو گفتی که افتاده پرتو ز مَه
در آن روشنی چون گرفتم قرار
تفحص نمودم، یمین و یسار
شرار درخشان به سرمنزلش
ندیدم بغیر از چراغ دلش
برآوردم آنگاه مصحف ز جیب
بخواندم به امداد آن نور غیب
تعجب کنان گفتم ای حق پرست
چه سان آمدت این کرامت به دست؟
بخندید و گفت ای سراپا شعور
من از ظلمتم در عجب، تو ز نور
جهان جمله انوار ذات خداست
تو را از فروغی تعجب چراست؟
من اهل کرامت نیم ای شفیق
نه سلطان بسطامیم نه شقیق
دودانگی به مزدوری اندوختم
به خاک کسی شمعی افروختم
از آن شب، شب تیرهام روز شد
چراغ دلم، محفل افروز شد
حزین، از شبت تیرگی دور باد
دلت زنده، خاکت پر از نور باد
به بالین دل، شمع داغی ببر
زیارتگهی را چراغی ببر
ز صحرانشینان آن بوم و بر
چو مجنون در آن دشت تنها نشین
در اطراف او بود روشن، زمین
شب تار ازو لیلهٔ القدر بود
فروزانتر از پرتو بدر بود
زهر جانبش تا دو صد گام ره
تو گفتی که افتاده پرتو ز مَه
در آن روشنی چون گرفتم قرار
تفحص نمودم، یمین و یسار
شرار درخشان به سرمنزلش
ندیدم بغیر از چراغ دلش
برآوردم آنگاه مصحف ز جیب
بخواندم به امداد آن نور غیب
تعجب کنان گفتم ای حق پرست
چه سان آمدت این کرامت به دست؟
بخندید و گفت ای سراپا شعور
من از ظلمتم در عجب، تو ز نور
جهان جمله انوار ذات خداست
تو را از فروغی تعجب چراست؟
من اهل کرامت نیم ای شفیق
نه سلطان بسطامیم نه شقیق
دودانگی به مزدوری اندوختم
به خاک کسی شمعی افروختم
از آن شب، شب تیرهام روز شد
چراغ دلم، محفل افروز شد
حزین، از شبت تیرگی دور باد
دلت زنده، خاکت پر از نور باد
به بالین دل، شمع داغی ببر
زیارتگهی را چراغی ببر
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۶ - حکایت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۷ - اشارت به سلوک سبیل عجز و مسکینی و ترک خودی و خودبینی
اگر بنده را سربلندی رسد
ز مسکینی و مستمندی رسد
ز خودبینی، ابلیس مردود شد
کف خاک افتاده مسجود شد
نبینی که چون دانه افتد به خاک
بکوشند مهر و مه تابناک
کز افتادگی سرفرازش کنند
به صد ناز، با برگ و سازش کنند
طبایع شتابنده در اعتضاد
به خدمت کمر بسته باران و باد
مکن خودپرستی ز نابخردی
خدابنده گردی، ز ترک خودی
مجاهد اگر نفس امّاره کشت
کلید در فتح دارد به مشت
چه حاصل که صد خرقه برتن دری؟
خدا رس شوی چون ز خود بگذری
فزونی چو خواهی کم خویش گیر
ره این است، اگر سالکی پیش گیر
ز مسکینی و مستمندی رسد
ز خودبینی، ابلیس مردود شد
کف خاک افتاده مسجود شد
نبینی که چون دانه افتد به خاک
بکوشند مهر و مه تابناک
کز افتادگی سرفرازش کنند
به صد ناز، با برگ و سازش کنند
طبایع شتابنده در اعتضاد
به خدمت کمر بسته باران و باد
مکن خودپرستی ز نابخردی
خدابنده گردی، ز ترک خودی
مجاهد اگر نفس امّاره کشت
کلید در فتح دارد به مشت
چه حاصل که صد خرقه برتن دری؟
خدا رس شوی چون ز خود بگذری
فزونی چو خواهی کم خویش گیر
ره این است، اگر سالکی پیش گیر
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۹ - حکایت
یکی طعن و تشنیع می زد بسی
به آزاد مرد حقیقت رسی
سخن چین، سخن ها به او باز گفت
از آن ژاژخایی چوگل برشکفت
به شکرانه رخسار بر خاک سود
به یزدان سپاس فراوان نمود
پس آنگه چنین گفت آزاد مرد
که می بایدم در جهان فخر کرد
که یاد چو من ناسزا بنده ای
نموده ست سالار فرخنده ای
به احسان او دل رهین مانده است
که نام مرا بر زبان رانده است
به آزاد مرد حقیقت رسی
سخن چین، سخن ها به او باز گفت
از آن ژاژخایی چوگل برشکفت
به شکرانه رخسار بر خاک سود
به یزدان سپاس فراوان نمود
پس آنگه چنین گفت آزاد مرد
که می بایدم در جهان فخر کرد
که یاد چو من ناسزا بنده ای
نموده ست سالار فرخنده ای
به احسان او دل رهین مانده است
که نام مرا بر زبان رانده است