عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
آن غنچه که کس هیچ ندیدست دهانش
جز تاب کمر نیست کمربند میانش
ما سرو ندیدیم که گل بار برآرد
از چشمة گل آب خورد سرو روانش
نشکسته طلسم غضبش غیر تبسّم
نگشوده به جز خنده معمّای دهانش
صد نکتة باریکتر از موی برآید
چون مو به زبان قلم از وصف میانش
حرمان ابد قسمت ما گشت وگرنه
بوسید تبسم دهن و خنده لبانش
خون دو جهان ریخته وین طرفه که هرگز
دستی نگرفتست سرِ راهِ عنانش
رسوا نگه ماست و گرنه نتوان یافت
در شهر نگاهی که نباشد نگرانش
بار ستم بوسه محبّت نپذیرد
بر چهرة نازی که نگاهست گرانش
از کثرت ره حیرت رهرو شود افزون
گم گشته ز بس پر شده در دهر نشانش
فیّاض چه مرغیست ندانم که نکردست
جز گوشة ابروی، کسی فهم زبانش
جز تاب کمر نیست کمربند میانش
ما سرو ندیدیم که گل بار برآرد
از چشمة گل آب خورد سرو روانش
نشکسته طلسم غضبش غیر تبسّم
نگشوده به جز خنده معمّای دهانش
صد نکتة باریکتر از موی برآید
چون مو به زبان قلم از وصف میانش
حرمان ابد قسمت ما گشت وگرنه
بوسید تبسم دهن و خنده لبانش
خون دو جهان ریخته وین طرفه که هرگز
دستی نگرفتست سرِ راهِ عنانش
رسوا نگه ماست و گرنه نتوان یافت
در شهر نگاهی که نباشد نگرانش
بار ستم بوسه محبّت نپذیرد
بر چهرة نازی که نگاهست گرانش
از کثرت ره حیرت رهرو شود افزون
گم گشته ز بس پر شده در دهر نشانش
فیّاض چه مرغیست ندانم که نکردست
جز گوشة ابروی، کسی فهم زبانش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
باز با عشق تو محکم میکنم پیمان خویش
آتشی میافکنم در دین و در ایمان خویش
منّتی دارم که درد من نمیداند کسی
ورنه میکُشتند بیدردانم از درمان خویش
زین پریشانی که از زلف تو در جان منست
تا قیامت کردهام فکر سر و سامان خویش
وصل اگر با غیر باشد کنج تنهایی گزین
از بهشت دیگران به گوشة زندان خویش
حیرتی دارم که درد دل چرا ناگفته ماند
من که در هر ناله پیدا میکنم پنهان خویش
ملک عشقست این و در وی بندگی فرمانرواست
میکند اینجا رعیّت ناز بر سلطان خویش
غربتش گاهی به چاه و گه به زندان میبرد
ورنه یوسف هم عزیزی بود در کنعان خویش
یوسفیم و خویش را در چاه میرانیم ما
ما نمیبینیم کس را غیر خود اخوان خویش
دل نمیسازد به ما بیوعدة دیدار دوست
ورنه میسازیم ما و دیده با حرمان خویش
زین سفر این مایه حسرتها که ما را سود شد
تا قیامت پای ما و گوشة دامان خویش
حسرت عالم ز دل بیرون رود فیّاض را
گر رسد یک دم به یاد خان عالیشان خویش
آتشی میافکنم در دین و در ایمان خویش
منّتی دارم که درد من نمیداند کسی
ورنه میکُشتند بیدردانم از درمان خویش
زین پریشانی که از زلف تو در جان منست
تا قیامت کردهام فکر سر و سامان خویش
وصل اگر با غیر باشد کنج تنهایی گزین
از بهشت دیگران به گوشة زندان خویش
حیرتی دارم که درد دل چرا ناگفته ماند
من که در هر ناله پیدا میکنم پنهان خویش
ملک عشقست این و در وی بندگی فرمانرواست
میکند اینجا رعیّت ناز بر سلطان خویش
غربتش گاهی به چاه و گه به زندان میبرد
ورنه یوسف هم عزیزی بود در کنعان خویش
یوسفیم و خویش را در چاه میرانیم ما
ما نمیبینیم کس را غیر خود اخوان خویش
دل نمیسازد به ما بیوعدة دیدار دوست
ورنه میسازیم ما و دیده با حرمان خویش
زین سفر این مایه حسرتها که ما را سود شد
تا قیامت پای ما و گوشة دامان خویش
حسرت عالم ز دل بیرون رود فیّاض را
گر رسد یک دم به یاد خان عالیشان خویش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چمنِ جلوهگری از قد رعنای تو خوش
دل آشفتگی از زلف چلیپای تو خوش
مو به موی تو جدا بر دل من داغ نهست
به سراپای دلم داغ سراپای تو خوش
خون ما بیگنهان در قدمت رنگ نداشت
عیش جاویدِ حنا را به کف پای تو خوش
با تمنّای تو از هر دو جهان آزادیم
نا امیدیّ دو عالم به تمنّای تو خوش
هر زمان دست دهد وعدة وصل تو خوشست
لطف امروز تو خوش وعدة فردای تو خوش
سرمه را کس نرسد گوشهنشینی به ازین
گوشة چشم بتان یافتهای جای تو خوش
سر میدان هوس جای تو نبود فیّاض
به سر کوی بلا منزل و مأوای تو خوش
دل آشفتگی از زلف چلیپای تو خوش
مو به موی تو جدا بر دل من داغ نهست
به سراپای دلم داغ سراپای تو خوش
خون ما بیگنهان در قدمت رنگ نداشت
عیش جاویدِ حنا را به کف پای تو خوش
با تمنّای تو از هر دو جهان آزادیم
نا امیدیّ دو عالم به تمنّای تو خوش
هر زمان دست دهد وعدة وصل تو خوشست
لطف امروز تو خوش وعدة فردای تو خوش
سرمه را کس نرسد گوشهنشینی به ازین
گوشة چشم بتان یافتهای جای تو خوش
سر میدان هوس جای تو نبود فیّاض
به سر کوی بلا منزل و مأوای تو خوش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
بر دوخته نرگس نظر از شرم نگاهش
گل سایه نینداخته بر طرف کلاهش
تا شاهد بیجرمی قاتل شود ای کاش
با خون شهیدان بنویسند گناهش
سخت است که تا دامن محشر بنشیند
این گرد که برخاسته از دامن راهش
این روز سیه قسمت امروزی من نیست
عمری است نظر کرده مرا چشم سیاهش
مهر تو که سر از دل من روز ازل زد
در خاک ابد ریشه دوانیده گیاهش
رفت از ستم چشم تو رم کردن دلها
خون میشود اکنون به سر تیر نگاهش
تا خورد لبش بادة خون دل فیّاض
بر عارض گل طعنه زند چهرة ماهش
گل سایه نینداخته بر طرف کلاهش
تا شاهد بیجرمی قاتل شود ای کاش
با خون شهیدان بنویسند گناهش
سخت است که تا دامن محشر بنشیند
این گرد که برخاسته از دامن راهش
این روز سیه قسمت امروزی من نیست
عمری است نظر کرده مرا چشم سیاهش
مهر تو که سر از دل من روز ازل زد
در خاک ابد ریشه دوانیده گیاهش
رفت از ستم چشم تو رم کردن دلها
خون میشود اکنون به سر تیر نگاهش
تا خورد لبش بادة خون دل فیّاض
بر عارض گل طعنه زند چهرة ماهش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
به این شوخی که دارد پی بهار جلوه رنگینش
متانت کو که بیتابانه گردد گرد تمکینش
به داغ بیکسی هرگز نمیسوزد کسی را دل
به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش
به جرم لاغری فتراکش از من سر نمیپیچد
هنوز از مشت خونی میتوانم کرد رنگینش
چه دارد مهربانیها بجز نامهربانیها
دعاگوی ویم آخر که میترسم زنفرینش
چه شوخیهای فهم است اینکه چون بر وی غزل خوانم
به مدح گوشة ابرو کند نشنیده تحسینش
چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را
پری در دام دارد موجهای زلف پرچینش
چه میخواهد ز جان من سر زلف سمن سایش
چه میگوید به خون من کف دست نگارینش
غبارم در کمین اضطرابی خفته میخواهم
که شوخیها کند تکلیف دولتخانة زینش
«رهی» را بنده شد فیّاض از بس فیض خدمتها
در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش
متانت کو که بیتابانه گردد گرد تمکینش
به داغ بیکسی هرگز نمیسوزد کسی را دل
به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش
به جرم لاغری فتراکش از من سر نمیپیچد
هنوز از مشت خونی میتوانم کرد رنگینش
چه دارد مهربانیها بجز نامهربانیها
دعاگوی ویم آخر که میترسم زنفرینش
چه شوخیهای فهم است اینکه چون بر وی غزل خوانم
به مدح گوشة ابرو کند نشنیده تحسینش
چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را
پری در دام دارد موجهای زلف پرچینش
چه میخواهد ز جان من سر زلف سمن سایش
چه میگوید به خون من کف دست نگارینش
غبارم در کمین اضطرابی خفته میخواهم
که شوخیها کند تکلیف دولتخانة زینش
«رهی» را بنده شد فیّاض از بس فیض خدمتها
در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
چون شوقم از اضطراب محظوظ
چون عشق ز پیچ و تاب محظوظ
ناگشته کتان نمیتوان شد
از صحبت ماهتاب محظوظ
در دیدة ما نگیرد آرام
تا چشم تو شد ز خواب محظوظ
بیرون نروی ز خاطر من
چون گنجی ازین خراب محظوظ
تا نام تو زیب هر کتابست
هستیم ز انتخاب محظوظ
گر حرف محبّتی نباشد
نتوان شدن از کتاب محظوظ
فیّاض ز میرزا سعیدم
چون تشنه جگر ز آب محظوظ
چون عشق ز پیچ و تاب محظوظ
ناگشته کتان نمیتوان شد
از صحبت ماهتاب محظوظ
در دیدة ما نگیرد آرام
تا چشم تو شد ز خواب محظوظ
بیرون نروی ز خاطر من
چون گنجی ازین خراب محظوظ
تا نام تو زیب هر کتابست
هستیم ز انتخاب محظوظ
گر حرف محبّتی نباشد
نتوان شدن از کتاب محظوظ
فیّاض ز میرزا سعیدم
چون تشنه جگر ز آب محظوظ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
نیست غم گر بادة صافم نباشد در ایاغ
همچو شمع از خون گرم شعله، تر دارم دماغ
بسکه از تاب رخش اجزای مجلس گرم بود
امشب از خاکستر پروانه روشن شد چراغ
در سر زلف تو تا محو گرفتاری شدم
طفل اشک از غیرت من میخورد خون فراغ
اخترم از پردة نه آسمان تابد چنان
کز ته فانوسِ پیراهن فروزان شمع داغ
راه گم میکرد بوی پیرهن از اضطراب
جذبة یعقوبش از خود گر نمیدادی سراغ
تا فروغ چهرهاش افکند پرتو در چمن
میتوان کردن تماشای گل از دیوار باغ
گل ز خندیدن دهن ننهاد بر هم بسکه بود
از نوازشهای دیروز تو امشب تر دماغ
لوح عاشق ساده میباید، بلی زیبنده نیست
لالههای داغ را جز سینة بیکینه راغ
غیر را دعویّ همچشمیّ فیّاض ابلهی است
اوج عنقا از کجا و جلوة پرواز زاغ
همچو شمع از خون گرم شعله، تر دارم دماغ
بسکه از تاب رخش اجزای مجلس گرم بود
امشب از خاکستر پروانه روشن شد چراغ
در سر زلف تو تا محو گرفتاری شدم
طفل اشک از غیرت من میخورد خون فراغ
اخترم از پردة نه آسمان تابد چنان
کز ته فانوسِ پیراهن فروزان شمع داغ
راه گم میکرد بوی پیرهن از اضطراب
جذبة یعقوبش از خود گر نمیدادی سراغ
تا فروغ چهرهاش افکند پرتو در چمن
میتوان کردن تماشای گل از دیوار باغ
گل ز خندیدن دهن ننهاد بر هم بسکه بود
از نوازشهای دیروز تو امشب تر دماغ
لوح عاشق ساده میباید، بلی زیبنده نیست
لالههای داغ را جز سینة بیکینه راغ
غیر را دعویّ همچشمیّ فیّاض ابلهی است
اوج عنقا از کجا و جلوة پرواز زاغ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
بهرزه سلسله بر هم نمیزند آن زلف
به جمع کردن دل میکند پریشان زلف
که ضبط دل کند اکنون که با کمال غرور
دو اسبه تاخته در دلبری به میدان زلف؟
سیه گلیمی چون من چه گل تواند چید
که آتش از رخ او میبرد به دامان زلف
برای شورشم اسباب جمع میگردد
گهی که بر رخ او میشود پریشان زلف
به بخت تیره امیدم فزود تا دیدم
که از عذار تو گل کرده در گریبان زلف
پی شکستن دلهای ما گرفتاران
به هر شکنج جداگانه بسته پیمان زلف
چو زلف نیست در اقلیم حسن دلچسی
اگر چه هست خوشاینده خط ولی جان زلف
ز صید، دام نهان میکنند صیّادان
پی فریب کند گاه جلوه پنهان زلف
چنان که چارة دیوانه میکند زنجیر
علاج این دل شوریده میکند آن زلف
اگرچه سلسله جنبان کفرها همه اوست
ولی به مصحف روی تو دارد ایمان زلف
به پاسبانی حسن تو شب نمیخوابد
چو مار بر سر این گنج شد نگهبان زلف
میان ما و تو سودا بهم رسید ولی
درین معامله ترسم شود پشیمان زلف
چو مو که بر سر آتش نهی به خود پیچد
ز تاب آتش روی تو گشت پیچان زلف
ندیده بازی چوگان او کسی در خواب
که گوی او دل سرگشته است و چوگان زلف
چه سان ز دست تو فیّاض جان تواند برد
که هست خال تو بیرحم و نامسلمان زلف
به جمع کردن دل میکند پریشان زلف
که ضبط دل کند اکنون که با کمال غرور
دو اسبه تاخته در دلبری به میدان زلف؟
سیه گلیمی چون من چه گل تواند چید
که آتش از رخ او میبرد به دامان زلف
برای شورشم اسباب جمع میگردد
گهی که بر رخ او میشود پریشان زلف
به بخت تیره امیدم فزود تا دیدم
که از عذار تو گل کرده در گریبان زلف
پی شکستن دلهای ما گرفتاران
به هر شکنج جداگانه بسته پیمان زلف
چو زلف نیست در اقلیم حسن دلچسی
اگر چه هست خوشاینده خط ولی جان زلف
ز صید، دام نهان میکنند صیّادان
پی فریب کند گاه جلوه پنهان زلف
چنان که چارة دیوانه میکند زنجیر
علاج این دل شوریده میکند آن زلف
اگرچه سلسله جنبان کفرها همه اوست
ولی به مصحف روی تو دارد ایمان زلف
به پاسبانی حسن تو شب نمیخوابد
چو مار بر سر این گنج شد نگهبان زلف
میان ما و تو سودا بهم رسید ولی
درین معامله ترسم شود پشیمان زلف
چو مو که بر سر آتش نهی به خود پیچد
ز تاب آتش روی تو گشت پیچان زلف
ندیده بازی چوگان او کسی در خواب
که گوی او دل سرگشته است و چوگان زلف
چه سان ز دست تو فیّاض جان تواند برد
که هست خال تو بیرحم و نامسلمان زلف
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
گر هوس آلوده باشد دامان حسن است پاک
زشت رو گر روی در آیینه بنماید چه باک
عشق ما گر طالب حسن تو باشد دور نیست
زانکه دست پاک را لایق بود دامن پاک
دست جیب آموز تا جیب کفن هم پاره کرد
عاقبت چاک گریبان رفت تا دامان خاک
گر شود از نشئة لعل لب او باخبر
خون می فاسد شود از غصّه در شریان تاک
عالمی را سوخت فریادم نمیدانم چرا
در تو تأثیری نکرد این نالههای دردناک!
یادگاریهای عشقست این که با خود در عدم
سینة صد پارهای داریم و جیب جان چاک
لذّت جان دادن فیّاض را تا دیده است
خضر در خاک عدم میغلتد از بهر هلاک
زشت رو گر روی در آیینه بنماید چه باک
عشق ما گر طالب حسن تو باشد دور نیست
زانکه دست پاک را لایق بود دامن پاک
دست جیب آموز تا جیب کفن هم پاره کرد
عاقبت چاک گریبان رفت تا دامان خاک
گر شود از نشئة لعل لب او باخبر
خون می فاسد شود از غصّه در شریان تاک
عالمی را سوخت فریادم نمیدانم چرا
در تو تأثیری نکرد این نالههای دردناک!
یادگاریهای عشقست این که با خود در عدم
سینة صد پارهای داریم و جیب جان چاک
لذّت جان دادن فیّاض را تا دیده است
خضر در خاک عدم میغلتد از بهر هلاک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بدین نشاط که رفتیم ناتوان در خاک
ز داغ عشق تو کردیم گل فشان در خاک
شکسته رنگی ما جلوههای رنگین کرد
شدیم هر سر مو شاخ ارغوان در خاک
مرا که مهر تو دارم به جای مغز چه غم
که شمع خلوت تارست استخوان در خاک
ز دستبرد اجل منّتی است بر سر ما
که ایمنیم ز تأثیر آسمان در خاک
چه نشئه در دم شمشیر عشق جا دارد
که گر به پیر رسد میرود جوان در خاک
ز زخم تیغ تو گلدستهای نبسته تنم
که زرد رو شود از جلوة خزان در خاک
به بال دل به فلک ذرّه ذرّه کُشتة دوست
پرد چنان که نماند ازو نشان در خهاک
ز جلوة تو چمن اهتزاز دیگر داشت
دمیده بود مگر سایة تو جان در خاک!
ز شهرتت به زبانها چه حاصل افتادن
که میکند اجل این حرف را نهان در خاک
تو تخم نیکی افشان و ناامید مباش
که هیچ دانه نماندست جاودان در خاک
ز یکدلی مگذر زانکه شیشة ساعت
نشسته از دودلیهاست تا میان در خاک
نهال معرفتی سبز کن به آب عمل
که کردهاند بدین کار تخم جان در خاک
شکستِ بال بود کام عشق، از آن باشد
که مرغ سد ره گرفتست آشیان در خاک
ممات بهر حیات دگر بود در کار
پی نهال کند ریشه باغبان در خاک
به پیش تیر حوادث نشانهایم اکنون
رسد دمی که رود چرخ را کمان در خاک
چو هست مایه فضلت ببخش و احسان کن
که کس نمیکند این گنج را نهان در خاک
ز ناروایی این نقد غم مخور فیّاض
که داغ عشق بود تا ابد روان در خاک
ز داغ عشق تو کردیم گل فشان در خاک
شکسته رنگی ما جلوههای رنگین کرد
شدیم هر سر مو شاخ ارغوان در خاک
مرا که مهر تو دارم به جای مغز چه غم
که شمع خلوت تارست استخوان در خاک
ز دستبرد اجل منّتی است بر سر ما
که ایمنیم ز تأثیر آسمان در خاک
چه نشئه در دم شمشیر عشق جا دارد
که گر به پیر رسد میرود جوان در خاک
ز زخم تیغ تو گلدستهای نبسته تنم
که زرد رو شود از جلوة خزان در خاک
به بال دل به فلک ذرّه ذرّه کُشتة دوست
پرد چنان که نماند ازو نشان در خهاک
ز جلوة تو چمن اهتزاز دیگر داشت
دمیده بود مگر سایة تو جان در خاک!
ز شهرتت به زبانها چه حاصل افتادن
که میکند اجل این حرف را نهان در خاک
تو تخم نیکی افشان و ناامید مباش
که هیچ دانه نماندست جاودان در خاک
ز یکدلی مگذر زانکه شیشة ساعت
نشسته از دودلیهاست تا میان در خاک
نهال معرفتی سبز کن به آب عمل
که کردهاند بدین کار تخم جان در خاک
شکستِ بال بود کام عشق، از آن باشد
که مرغ سد ره گرفتست آشیان در خاک
ممات بهر حیات دگر بود در کار
پی نهال کند ریشه باغبان در خاک
به پیش تیر حوادث نشانهایم اکنون
رسد دمی که رود چرخ را کمان در خاک
چو هست مایه فضلت ببخش و احسان کن
که کس نمیکند این گنج را نهان در خاک
ز ناروایی این نقد غم مخور فیّاض
که داغ عشق بود تا ابد روان در خاک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
به تابم روز از بیتابی اشک
نمیخوابم شب از بیخوابی اشک
شب عید وصالت همچو طفلان
کنم گلگون لباس آبی اشک
بود بر یاد عنّاب لب او
تبسّم گونة عنّابی اشک
به بال اضطراب دل زند پر
به مژگان جلوة سیمابی اشک
ز جوی ابرِ خونِ دل خورد آب
بهار گلشن شادابی اشک
چراغ خلوت شبهای من بس
طلوع چهرة مهتابی اشک
ز گریه در جگر فیّاض خون نیست
منم لب تشنه از سیرابی اشک
نمیخوابم شب از بیخوابی اشک
شب عید وصالت همچو طفلان
کنم گلگون لباس آبی اشک
بود بر یاد عنّاب لب او
تبسّم گونة عنّابی اشک
به بال اضطراب دل زند پر
به مژگان جلوة سیمابی اشک
ز جوی ابرِ خونِ دل خورد آب
بهار گلشن شادابی اشک
چراغ خلوت شبهای من بس
طلوع چهرة مهتابی اشک
ز گریه در جگر فیّاض خون نیست
منم لب تشنه از سیرابی اشک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
نسیم فیض تا شد جلوهگر در نو بهار دل
پر جبریل سر زد جای برگ از شاخسار دل
ز عقل آشفتگان عشق کفر و دین چه میپرسی!
که رنگ کعبه و بتخانه ریزند از غبار دل
هنوز این شعله در نگرفته، آتش در دو عالم زد
چنین گرم از چه آتش جسته است آیا شرار دل؟
ز سر خواهد گذشتن آسمان را آب چشم من
چنین خواهد اگر دادن غم هجران فشار دل
تو رفتی از کنارم لیک دانم برنمیخیزد
غم هجر تو تا روز قیامت از کنار دل
چه دشوارست کار دیده در حرمان دیدارت
ولی با یاد رخسارت چه آسانست کار دل
من و دل در هوایت عاشق و معشوق گشتیم
خوشا دل بیقرار من، خوشا من بیقرار دل
مسلّم ملک خوبی شهریاری را که هر ساعت
به زور بازوی مژگان کند فتح حصار دل
بر، از وصلش نشاید خوردن اما در تمنّایش
گل حسرت توان چیدن ز باغ خار خار دل
از آن وحشت خبر دارم که گر دل از تو بردارم
نه دل آید به کار من، نه من آیم به کار دل
تو در قم خفتهای فیّاض ولیکن ترسمت غافل
سبکتازان تبریزی کنند آخر شکار دل
پر جبریل سر زد جای برگ از شاخسار دل
ز عقل آشفتگان عشق کفر و دین چه میپرسی!
که رنگ کعبه و بتخانه ریزند از غبار دل
هنوز این شعله در نگرفته، آتش در دو عالم زد
چنین گرم از چه آتش جسته است آیا شرار دل؟
ز سر خواهد گذشتن آسمان را آب چشم من
چنین خواهد اگر دادن غم هجران فشار دل
تو رفتی از کنارم لیک دانم برنمیخیزد
غم هجر تو تا روز قیامت از کنار دل
چه دشوارست کار دیده در حرمان دیدارت
ولی با یاد رخسارت چه آسانست کار دل
من و دل در هوایت عاشق و معشوق گشتیم
خوشا دل بیقرار من، خوشا من بیقرار دل
مسلّم ملک خوبی شهریاری را که هر ساعت
به زور بازوی مژگان کند فتح حصار دل
بر، از وصلش نشاید خوردن اما در تمنّایش
گل حسرت توان چیدن ز باغ خار خار دل
از آن وحشت خبر دارم که گر دل از تو بردارم
نه دل آید به کار من، نه من آیم به کار دل
تو در قم خفتهای فیّاض ولیکن ترسمت غافل
سبکتازان تبریزی کنند آخر شکار دل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
هر تار مژگانم بود موجیّ و عمّان در بغل
هر قطرة اشکم بود نوحیّ و طوفان در بغل
خوش مضطرب میآید از کوی تو باد صبحدم
دارد مگر بویی از آن زلف پریشان در بغل
هر شب چو گل چاک افکنم در جیب و روز از بیم کس
چون غنچه پنهان میکنم چاک گریبان در بغل
گل با نسیم کوی تو از پوست میآید برون
یعنی که نتوان داشتن بوی تو پنهان در بغل
گر با شکوه حسن خود جا در دل فیّاض کرد
نبود عجب هر قطره را چون هست عمّان در بغل
هر قطرة اشکم بود نوحیّ و طوفان در بغل
خوش مضطرب میآید از کوی تو باد صبحدم
دارد مگر بویی از آن زلف پریشان در بغل
هر شب چو گل چاک افکنم در جیب و روز از بیم کس
چون غنچه پنهان میکنم چاک گریبان در بغل
گل با نسیم کوی تو از پوست میآید برون
یعنی که نتوان داشتن بوی تو پنهان در بغل
گر با شکوه حسن خود جا در دل فیّاض کرد
نبود عجب هر قطره را چون هست عمّان در بغل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
ای شده سر تا به پا چو گلبن پر گل
طرّة دستار کرده دستة کاکل
کار کمر تنگ کرده تاب کمربند
طرف کله برشکسته طرز تغافل
خنده برانگیخته ز لعل چو غنچه
ژاله برآمیخته به چهرة چون گل
برگ سمن سبز کرده طرف بناگوش
چشمة خضر آب داده سبزة سنبل
زلف به ابطال امتناع تناهی
خم به خم اثبات کرده حکم تسلسل
گوشة دنباله زیب چشم سیه مست
سرمه فشان در گلوی نالة بلبل
ناوک مژگان آب خورده ز شوخی
نشتر شریان گشای تاب و تحمّل
وعده فرامش تبسّم لب مژگان
میفکند در بنای صبر تزلزل
با همه خواری به پشت گرمی لطفت
هیچ نکردیم از رقیب تنزّل
دادن کام دلی به هیچ، تسلّی
این همه بیرحم من نداشت تأمّل
کرده در ایّام نکته سنجی طبعت
فکرت فیّاض ختم طرز تغزّل
طرّة دستار کرده دستة کاکل
کار کمر تنگ کرده تاب کمربند
طرف کله برشکسته طرز تغافل
خنده برانگیخته ز لعل چو غنچه
ژاله برآمیخته به چهرة چون گل
برگ سمن سبز کرده طرف بناگوش
چشمة خضر آب داده سبزة سنبل
زلف به ابطال امتناع تناهی
خم به خم اثبات کرده حکم تسلسل
گوشة دنباله زیب چشم سیه مست
سرمه فشان در گلوی نالة بلبل
ناوک مژگان آب خورده ز شوخی
نشتر شریان گشای تاب و تحمّل
وعده فرامش تبسّم لب مژگان
میفکند در بنای صبر تزلزل
با همه خواری به پشت گرمی لطفت
هیچ نکردیم از رقیب تنزّل
دادن کام دلی به هیچ، تسلّی
این همه بیرحم من نداشت تأمّل
کرده در ایّام نکته سنجی طبعت
فکرت فیّاض ختم طرز تغزّل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
محرم دل سینة بیکینة خود کردهام
کس چه داند آنچه من با سینة خود کردهام
گوهری نایابتر از وصل در پیش منست
من که سیلاب فنا گنجینة خود کردهام
وصلهدوزیهای اضدادم به غایت تیره داشت
جوهر نورانی از آیینة خود کردهام
من که از خود در هراسم با کس دیگر چه کار!
بیکسی را محرم دیرینة خود کردهام
کارها بر من معطّل کرده شغل عاشقی
من تمام هفته را آدینة خود کردهام
دیدهام تا طرح یکرنگی میان کفر و دین
سبزة زنگار را آیینة خود کردهام
گر گشاد سینه خواهی ترک دل فیّاض گیر
من به این مرهم علاج سینة خود کردهام
کس چه داند آنچه من با سینة خود کردهام
گوهری نایابتر از وصل در پیش منست
من که سیلاب فنا گنجینة خود کردهام
وصلهدوزیهای اضدادم به غایت تیره داشت
جوهر نورانی از آیینة خود کردهام
من که از خود در هراسم با کس دیگر چه کار!
بیکسی را محرم دیرینة خود کردهام
کارها بر من معطّل کرده شغل عاشقی
من تمام هفته را آدینة خود کردهام
دیدهام تا طرح یکرنگی میان کفر و دین
سبزة زنگار را آیینة خود کردهام
گر گشاد سینه خواهی ترک دل فیّاض گیر
من به این مرهم علاج سینة خود کردهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا جدا از بزم آن آرام دلها ماندهام
همچو مینای تهی از گفتگو واماندهام
غیرتم بر صبر میدارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا ماندهام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بیتو تنها ماندهام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بیتو چون حرف غلط بر صفحه بیجا ماندهام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا ماندهام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا ماندهام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا ماندهام
همچو مینای تهی از گفتگو واماندهام
غیرتم بر صبر میدارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا ماندهام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بیتو تنها ماندهام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بیتو چون حرف غلط بر صفحه بیجا ماندهام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا ماندهام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا ماندهام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا ماندهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
بیرخت با تیرهروزی روزگاری ماندهام
همچو خاکستر ز آتش یادگاری ماندهام
چشم بر خاکسترم باشد هنوز آیینه را
رفتهام بر باد لیکن سرمهواری ماندهام
من کجچا و از تو تاب این قدر دوری کجا
خود نمیبایست ماندن زنده، باری ماندهام
خاک گشتم در رهش لیکن همان قدرم به جاست
توتیای دیدهها مشت غباری ماندهام
هر کرا از دوستان کشتی درین دریا شکست
من چو کشتی پاره از وی برکناری ماندهام
گشتهام پیر و همان عشق جوانان بر سرم
ماندهام بسیار لیکن بهر کاری ماندهام
یادگار صد بهارم اندرین دیرینه باغ
گلبن پیرم اگرچه مشت خاری ماندهام
دام صیّادم که در خاکم نشیمن کردهاند
عمرها شد چشم بر گرد شکاری ماندهام
همچو خاکستر ز آتش یادگاری ماندهام
چشم بر خاکسترم باشد هنوز آیینه را
رفتهام بر باد لیکن سرمهواری ماندهام
من کجچا و از تو تاب این قدر دوری کجا
خود نمیبایست ماندن زنده، باری ماندهام
خاک گشتم در رهش لیکن همان قدرم به جاست
توتیای دیدهها مشت غباری ماندهام
هر کرا از دوستان کشتی درین دریا شکست
من چو کشتی پاره از وی برکناری ماندهام
گشتهام پیر و همان عشق جوانان بر سرم
ماندهام بسیار لیکن بهر کاری ماندهام
یادگار صد بهارم اندرین دیرینه باغ
گلبن پیرم اگرچه مشت خاری ماندهام
دام صیّادم که در خاکم نشیمن کردهاند
عمرها شد چشم بر گرد شکاری ماندهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
باز در دل دود آه شعله ور پیچیدهام
دوزخی در تنگنای یک شرر پیچیدهام
کردهام گرداب را فوّارة صد گردباد
بسکه اشک و آه را در یکدگر پیچیدهام
در محبّت معنی بسیار را لفظ کمیست
نامة احوال خود را مختصر پیچیدهام
لذّت در خون تپیدن ناگوارم باد اگر
هرگز از فرمان شمشیر تو سر پیچیدهام
عرض دریا داشتم از قطرهای کمتر شدم
بسکه بر خود بی تو چون آب گهر پیچیدهام
من ندانم راه و رسم نامه و پیغام را
شعلهای در بال مرغ نامه بر پیچیدهام
هان ترا فیّاض ارزانی پرافشانی که من
همچو عنقا پای در دامان پر پیچیدهام
دوزخی در تنگنای یک شرر پیچیدهام
کردهام گرداب را فوّارة صد گردباد
بسکه اشک و آه را در یکدگر پیچیدهام
در محبّت معنی بسیار را لفظ کمیست
نامة احوال خود را مختصر پیچیدهام
لذّت در خون تپیدن ناگوارم باد اگر
هرگز از فرمان شمشیر تو سر پیچیدهام
عرض دریا داشتم از قطرهای کمتر شدم
بسکه بر خود بی تو چون آب گهر پیچیدهام
من ندانم راه و رسم نامه و پیغام را
شعلهای در بال مرغ نامه بر پیچیدهام
هان ترا فیّاض ارزانی پرافشانی که من
همچو عنقا پای در دامان پر پیچیدهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
خوش تلاش محرمیها میکند بیگانهام
جلوة مهتاب دارد سیل در ویرانهام
در شکاف سینه پنهان کردهام صد ناله را
گشته آتش خانهای هر رخنة ویرانهام
دل به مهر باده تا بستم قرار دل نماند
بر سر آبست پنداری قرار خانهام
من کجا و طالع صید مراد دل کجا
عاقبت مژگان چشم دام گردد دانهام
طرّة بخت سیاه خویشم و از پیچ و تاب
بس که در هم رفته کارم شرمسار شانهام
لطف سرشاری نمیباید دل تنگ مرا
غنچهام یک قطره شبنم پر کند پیمانهام
بسکه فیّاض ازخرد بیدست و پایی دیدهام
بعد ازین گویم اگر من عاقلم، دیوانهام
جلوة مهتاب دارد سیل در ویرانهام
در شکاف سینه پنهان کردهام صد ناله را
گشته آتش خانهای هر رخنة ویرانهام
دل به مهر باده تا بستم قرار دل نماند
بر سر آبست پنداری قرار خانهام
من کجا و طالع صید مراد دل کجا
عاقبت مژگان چشم دام گردد دانهام
طرّة بخت سیاه خویشم و از پیچ و تاب
بس که در هم رفته کارم شرمسار شانهام
لطف سرشاری نمیباید دل تنگ مرا
غنچهام یک قطره شبنم پر کند پیمانهام
بسکه فیّاض ازخرد بیدست و پایی دیدهام
بعد ازین گویم اگر من عاقلم، دیوانهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
درین دریای بیبن چون حبابم
نفس تا میکشم از دل خرابم
ندارد چرخ با این شور چشمی
نمک چندان که ریزد بر کبابم
به یاد دوست روح آید به پرواز
دگر در خم نمیگنجدت شرابم
تو دیر از جا درآ، من زود خجلت
تو تا آتش برافروزی من آبم
چو مالامال حسن آیم از آن کوی
به دیده در نیاید آفتابم
ز ذوق دیدن رویش به محشر
شب مردن نخواهد برد خوابم
جزای مهربانیها مرا بس
که آرد انتقامش در حسابم
نیندیشم ز دوزخ یک سر موی
به هجران گر نفرمایی عذابم
تب بیتابیم را این دوا بس
که گیرد غمزه نبض اضطرابم
به فکر آن دهان در تنگنایم
ز تاب آن کمر در پیچ و تابم
چنان فیّاض محرومم ز گلزار
که بوی گل نیاید از گلابم
نفس تا میکشم از دل خرابم
ندارد چرخ با این شور چشمی
نمک چندان که ریزد بر کبابم
به یاد دوست روح آید به پرواز
دگر در خم نمیگنجدت شرابم
تو دیر از جا درآ، من زود خجلت
تو تا آتش برافروزی من آبم
چو مالامال حسن آیم از آن کوی
به دیده در نیاید آفتابم
ز ذوق دیدن رویش به محشر
شب مردن نخواهد برد خوابم
جزای مهربانیها مرا بس
که آرد انتقامش در حسابم
نیندیشم ز دوزخ یک سر موی
به هجران گر نفرمایی عذابم
تب بیتابیم را این دوا بس
که گیرد غمزه نبض اضطرابم
به فکر آن دهان در تنگنایم
ز تاب آن کمر در پیچ و تابم
چنان فیّاض محرومم ز گلزار
که بوی گل نیاید از گلابم