عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۲
رخت ازین دنیای پر وحشت به یک سومی کشم
خویش را در گوشه آن چشم جادو می کشم
می کند موج سرابش کار تیغ آبدار
در بیابانی که من گردن چو آهو می کشم
تا مگر مغزم به بوی آشنایی برخورد
عمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشم
کوسر فردی که از عالم سبکبارم کند
کز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشم
تا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیاد
هر که رو گردان شد از من دست بررو می کشم
پیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت
این زمان نازسگ لیلی ز آهو می کشم
نیست تاب باز منت سرو آزاد مرا
دست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشم
از دل بی دست و پای خویش می گیرم خبر
دست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشم
چشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مرا
حرف ازوبی پرده چون چشم سخنگومی کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۵
خار دیوارم که از برگ و نوا بی طالعم
از ثبات خویش در نشو و نما بی طالعم
با من غم دیده نه دلدار می سازد نه دل
من هم از بیگانه، هم از آشنا بی طالعم
سایه من گرچه می بخشد سعادت خلق را
کار چون با قسمت افتد چون هما بی طالعم
هرکه را از خاک بردارم، زندخاکم به چشم
در بساط آفرینش چون صبا بی طالعم
خانه آیینه دارد زنده دل نام مرا
چون سکندر گرچه ازآب بقا بی طالعم
داغ دارد چشم پاکم دامن آیینه را
حیرتی دارم که از خوبان چرا بی طالعم
منت بیگانگان از آشنایان خوشترست
منت ایزد را که من از آشنا بی طالعم
داغ دارد شانه را در موشکافی دفتم
در به دست آوردن زلف دو تا بی طالعم
می نمایم ره به خلق و می خورم بر سر لگد
در میان رهبران چون نقش پا بی طالعم
چون سویدا اگرچه راهی هست در هر دل مرا
همچو تخم خال از نشو و نما بی طالعم
راستی چون سرو صائب بی ثمر دارد مرا
من ز صدق خود درین بستانسرا بی طالعم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۹
داغ عالمسوز برگ عیش گردد در دلم
شمع ماتم گریه شادی کند در محفلم
دست من پیش از لب خواهش چو گل وامی شود
درگره باشد چو شبنم آبروی سایلم
می کند در لامکان جولان دل آزاده ام
گربه ظاهر همچو سرو بوستان پا در گلم
از سماعم گرچه رنگین است بزم روزگار
نیست در طالع نثاری همچو رقص بسملم
حفظ آب رو بود بر من گواراتر زآب
دست رد بر سینه دریا گذارد ساحلم
گو نیارد هیچ کس صائب به خاک من چراغ
بس بود شمع مزار از دست و تیغ قاتلم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۱
ترک تن دل را نگردانیده روشن چون کنم
پشت چون آیینه مظلم به گلخن چون کنم
دیده روشن به خون دل زمن قانع شده است
من ز قندیل حرم امساک روغن چون کنم
از لطافت باز شبنم بر نمی دارد گلش
خار خشک خویش من درکار گلشن چون کنم
باغ را نتوان تمام از رخنه دیوار دید
دل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنم
من گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهان
عیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنم
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
شعله جواله را پنهان به دامن چون کنم
از نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بید
دعوی ازادگی چون سرو سوسن چون کنم
من گرفتم خار راهش را بر اوردم زپا
خارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنم
چون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردرا
ماه را گردآوری با چشم روزن چون کنم
باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت
از نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنم
لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم
از تجلی هر سر خاری است میل آتشین
حفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنم
در فلاخن می نهد سیل حوادث کوه را
جمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۴
جسم خاکی را زغفلت چند معماری کنم
چند اوقات گرامی صرف گلکاری کنم
قامت خم گشته را نتوان به حکمت راست کرد
چند این دیوار مایل را نگهداری کنم
شد زپیری ناتوان هر عضوی از اعضای من
یک جهان بیمار را من چون پرستاری کنم
ساده لوحی بین که می خواهم به دست رعشه دار
توسن عمر سبکرو را عنانداری کنم
آفتاب تیغ زن اینجا سپر انداخته است
من درین میدان چه اظهار جگر داری کنم
در دبستان جهان تا چند با موی سفید
صرف مد عمر خود را در سیه کاری کنم
از درو دیوار این غمخانه می بارد ملال
من که را بااین غم بسیار غمخواری کنم
هست در خرمن مرامور و ملخ از دانه بیش
خوشه چینان را به احسان چون هواداری کنم
چون ز غفلت صرف مستی شد مرا سر جوش عمر
به که این ته جرعه را در کار هشیاری کنم
من که نیش پشه ای در خاک و خونم می کشد
چون دم تیغ حوادث را سپر داری کنم
چون ز طوف کعبه مقصود گردم کامیاب
من که در هر گام منزل از گرانباری کنم
من که می دانم عزیزی می دهد خواری ثمر
چون مه کنعان چرا اندیشه از خواری کنم
من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب
دیگران را باکدامین دست و دل یاری کنم
می کند سیل حوادث کوه را صائب ز جا
من که از خار و خسم کمتر، چه خودداری کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۶
عشق را در تنگنای سینه پنهان کرده ایم
شور محشر را حصاری در نمکدان کرده ایم
در صفای سینه ما طوطیان را حرف نیست
از تریهای فلک آیینه پنهان کرده ایم
سنگ طفلان را دهد گرد یتیمی خاکمال
از سواد شهر تا رو در بیابان کرده ایم
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات
ما به آب تلخ صلح از آب حیوان کرده ایم
تا عزیزان جهان ما را فرامش کرده اند
سجده های شکر پیش طاق نسیان کرده ایم
مطلب ما ترک سر بر خویش آسان کردن است
گر لبی چون پسته زیر پوست خندان کرده ایم
کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است
در زمین شور تخم خود پریشان کرده ایم
در شبستان عدم صبح امید ما بس است
آنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ایم
چون به صید جغد چون دون همتان قانع شویم؟
ما که خود را بر امید گنج ویران کرده ایم
چون سمندر صائب از اقبال عشق بی زوال
آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۱
ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم
در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم
رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟
عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم
چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم
این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۴
لطف کن مطرب رهی سر کن که بر جا مانده ایم
از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم
مرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضر
در بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایم
یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس
در فرامشخانه زندان دنیا مانده ایم
چون خس و خاری که بر جا ماند از سیل بهار
از دل و دین و خرد یکباره تنها مانده ایم
سد راه پیر کنعان بود بی چشمی ز سیر
ما درین بیت الحزن با چشم بینا مانده ایم
شبنم بی دست و پا شد همسفر با آفتاب
ما به چندین شهپر پرواز بر جا مانده ایم
هرکسی از کارفرما مزد کار خویش یافت
ما ز بیکاری خجل از کارفرما مانده ایم
خود حسابان فارغ از اندیشه فردا شدند
ما حساب خویش از غفلت به فردا مانده ایم
دست ما گیر ای سبک جولان که چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ایم
عیسی از دامان مریم شهپر پرواز یافت
ما به بال همت مردانه برجا مانده ایم
سیل بی زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
روزگاری شد که در دامان صحرا مانده ایم
شهپر پرواز گردون سیر سامان می دهیم
زیر گردون گردو روزی چون مسیحا مانده ایم
گر چه صائب در نخستین منزلیم از راه عشق
بر نمی آید نفس از ما ز بس وا مانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۶
ما ز حیرت در حریم وصل هجران می کشیم
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشیم
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
ما به جای سفره خجلت پیش مهمان می کشیم
از فشار قبر هرگز قسمت کفار نیست
آنچه ما از تنگی صحرای امکان می کشیم
دامن خاک است از خون عزیزان لاله زار
از رعونت ما همان بر خاک دامان می کشیم
فکر رنگین است باغ دلگشای اهل فکر
چون غمی رو می دهد سر در گریبان می کشیم
در هوای کام دنیا نیست آه سرد ما
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشیم
بر شکار لاغر از سرپنجه شیران نرفت
آنچه از دست نوازش ما ضعیفان می کشیم
دیگران صائب به تلخی باده می نوشند و ما
جام پر خون را به سر با روی خندان می کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۰
گرد باد دامن صحرای بی سامانیم
هیچ کس را دل نمی سوزد به سرگردانیم
چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من
هست در وقت گرانیها سبک جولانیم
گر چه چیزی در بساطم نیست غیر از درد و داغ
صبح را خون از شفق در دل کند خندانیم
راز پنهانی که دارم در دل روشن چو آب
بی تامل می توان خواند از خط پیشانیم
کرده ام آب حیات خود سبیل تیغها
دشمن خونخوار را از دوستان جانیم
گر چه اینجا تیره بختی پرده حالم شده است
مجلس روحانیان را باده ریحانیم
می توان گوی سعادت یافت از اقبال من
هست محراب دعاها قامت چوگانیم
خون خود را می خورم چون زخم از جوش مگس
گرپری داخل شود در خلوت روحانیم
هر کجا باشم بغیر از گوشه دل در جهان
گر همه پیراهن یوسف بود زندانیم
برنمی دارم عمارت جغد وحشت دیده ام
بیت معمورست در مد نظر ویرانیم
در غریبی می توان گل چید از افکار من
در صفاهان بو ندارم سیب اصفاهانیم
در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب
از خجالت مهر لب گردیده بی دندانیم
دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو
می دهد خورشید تابان بوسه بر پیشانیم
حسن اگر بر پیچ و تاب خط چنین خواهد فزود
می کند دیوانه آخر این خط دیوانیم
می کند بی برگی از آفت سپرداری مرا
وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم
بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم
می شود معمور صائب هر که گردد بانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۲
در وصالیم و زهجران دست برسر می زنیم
ما به جای نعل وارون حلقه بر در می زنیم
پرفشانیهای ما در حسرت پرواز نیست
دامنی بر آتش گل هردم از پر می زنیم
حلقه فتراک می گردد به قصد خون ما
دست اگر در حلقه زلف معنبر می زنیم
خضر می لیسد زمین اینجا و ما از سادگی
فال آب زندگانی چون سکندر می زنیم
برنمی خیزد چو خون مرده از خواب گران
بخت خواب آلود را چندان که نشتر می زنیم
ما چو داغ لاله صائب خون خود را می مکیم
بیغمان از دور پندارند ساغر می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۸
دل درون سینه و ما رو به صحرا می رویم
کعبه مقصد کجا و ما کجاها می رویم
جام جم آیینه دار کاسه زانوی ماست
ما چون طفلان هر طرف بهر تماشا می رویم
شمع طور از انتظار ما گدازان است و ما
هر شراری را که می بینیم از جا می رویم
هر سر خاری به خون ما کشد تیغ از نیام
ما چه فارغبال در دامان صحرا می رویم
کاروانگاه حوادث سینه مجروح ماست
رو به ما دارد غم عالم به هر جا می رویم
بر سر بخت سیه خاک سیه زیبنده است
ما به هندوستان نه بهر مال دنیا می رویم
دامن دشت است باغ دلگشای وحشیان
غم چو زور آورد بر خاطر به صحرا می رویم
اشک در دامان و آه آتشین در زیر لب
چون چراغ صبحدم بیرون ز دنیا می رویم
این زمان صائب حریفان مست خواب غفلتند
قدر ما خواهند دانستن چو زینجا می رویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۲
ز کوشش حاصلی غیر از غبار دل نمی یابم
به از افتادگی این راه را منزل نمی یابم
که گردانید از عالم ندانم روی دلها را
که از صاحبدلان عهد روی دل نمی یابم
چه ساعت بود بند از پای من برداشت بیتابی
که چون ریگ روان می گردم و منزل نمی یابم
ظهور حق ز باطل چشم من بسته است ای خود بین
تو لیلی را نمی یابی و من محمل نمی یابم
به احسان می توان جان برد ازین دریای پرشورش
کنار این بحر را جز دامن سایل نمی یابم
که از گرداب افکند این گره در کار دریارا
که چندانی که می گردم در او ساحل نمی یابم
درون سینه خرمنها ز تخم دوستی دارم
زمین سینه احباب را قابل نمی یابم
ز آب و گل ترا گر حاصلی باشد غنیمت دان
که من جز مایه لغزش در آب و گل نمی یابم
چنان از موج رحمت دامن این بحر خالی شد
که جوهر در جبین خنجر قاتل نمی بابم
ز بار طوق چون قمری چرا گردن سیه سازم
که من چون سرو ازین گردنکشان حاصل نمی یابم
ترا گر هست ازین دریا گهر در کف غنیمت دان
که من گوهر بغیر از عقده مشکل نمی یابم
ندارد فکر رحلت راه در جسم گرانجانم
به افتادن من این دیوار را مایل نمی یابم
به بار دل بساز از خلوت آن شمع بی پروا
که با پروانگی من بار در محفل نمی یابم
مجو صائب نوای دلپذیر از عندلیب من
که در عالم نشان از هیچ صاحبدل نمی یابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۹
به پای خفته دایم حرف از شبگیر می گفتم
ز آزادی سخن در حلقه زنجیر می گفتم
نشد قسمت درین عالم مرا یک چشم بیداری
همان در خواب، خواب دیده را تعبیر می گفتم
من آن روزی که در آوارگی ثابت قدم بودم
ز وحشت ناف آهو را دهان شیر می گفتم
در آن فرصت که چشم عاقبت بین داشت بینایی
گل بی خار را من خار دامنگیر می گفتم
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل
بهار خنده رو را غنچه تصویر می گفتم
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می آمد
که چون خورشید مطلعهای عالمگیر می گفتم
غبارآلود می آمد سخن بر لب مرا صائب
اگر گاهی به سهو افسانه تعمیر می گفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۳
به هر حالی که باشد گرد گل همچون صبا گردم
نیم نگهت که از گل در پریشانی جدا گردم
همین امید بر گرد جهان سرگشته ام دارد
که او برگرد دل من گرد آن ناآشنا گردم
اگر چه از جگرداری برآتش می توانم زد
ندارم زهره تا برگرد آن گلگون قبا گردم
دری نگشود بر روی چو مهر از دربدر گشتن
مگر یک چند گرد خویشتن چون آسیا گردم
اگر شمشیر بارد بر سرم در دل نمی گیرم
نیم آیینه کز اندک غباری بی صفا گردم
وفا دین من و مهربتان آیین من باشد
رخم از قبله برگردد گر از مهر و وفا گردم
چنان با بیوفایان صائب آن بدمهر می جوشد
که با این مهر نزدیک است من هم بیوفا گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۸
ز گفت و گو سبک چون موج طوفان دیده می گردم
ز خاموشی گران چون گوهر سنجیده می گردم
ز چشم شور آب زندگانی تلخ می گردد
از آن چون خضر برگرد جهان پوشیده می گردم
ز بس کاهیده ام از سرد مهریهای غمخواران
با اندک روی گرمی موی آتش دیده می گردم
نسیم مصر اگر در کلبه احزان من آید
زوحشت مضطرب چون شمع صرصر دیده می گردم
ندارد ریشه در خاک تعلق گردباد من
خس و خاشاک هستی را به هم پیچیده می گردم
در آن وادی که گل از زخم خارش می توان چیدن
ز کوته دیدگی با دامن برچیده می گردم
مرا روزی که آن خورشید سیما در نظر آید
چو اشک خود تمام شب به گرد دیده می گردم
مجو از من سخن در بزم آن آیینه رو صائب
که در بیرون محفل من نفس دزدیده می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۵
زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۷
ز دست خشک مرجان ناامید از بحر گردیدم
ز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدم
میزان نظر سنگین تر آمد پله خوابم
چو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدم
به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم
به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم
ز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانتر
ز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدم
ز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودم
فتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدم
زمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدم
نشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آرد
به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم
ز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمد
درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم
به عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائب
ز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۴
ز خوی نازک آن سیمبر چندان حذر دارم
که یاد سر کند دستی که با او در کمر دارم
چو خواهد گشت آخر بیستون لوح مزار من
چه حاصل زین که چون فرهاد دستی در هنر دارم
ز دست کوته من هیچ خدمت برنمی آید
مگر دستی به آیین دعا از دور بردارم
تو تا رفتی ز پیش چشم، از دل محو می گردد
اگر صد نسخه از روی تو چون آیینه بردارم
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل
به امید که من از عارض او چشم بردارم
دل از مهر خموشی برنمی دارد زبان من
وگر نه تیغها پوشیده در زیر سپر دارم
جهانی می دهند از دیدن من آب، چشم خود
اگر چه قطره آبی ز قسمت چون گهر دارم
نمی سازم حجاب پای، چون طاوس بال خود
که من بر عیب خود بیش از هنر صائب نظر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۵
دل پر رخنه ای چون سبحه از صدر رهگذر دارم
درین یک مشت گل پوشیده چندین نیشتر دارم
زپای هر که خار آرم برون، ریزد به چشم من
زند بر شیشه ام، سنگی زراه هر که بردارم
نگردد چون دم تیغ زبانها از مصاف من
که از گردآوری من پیش روی خود سپردارم
ز دامان وسایل، گرد کلفت پیش می گردد
زغفلت نیست از دامان شب گر دست بردارم
زجنت می کند دلسرد مرغان بهشتی را
گلستانی که من از فکر او در زیر پر دارم
اگر چه می زند ناخن به دلها ناله بلبل
چو نی من در خراش سینه ها دست دگر دارم
درین وحشت سرا کز ابر تیغ برق می بارد
دلی از دیده قربانیان آسوده تر دارم
چه افتاده است چندین حلقه کردن زلف مشکین را
که من صد حلقه پیچ و تاب از آن موی کمر دارم
ز وحشت، خانه صیاد داند سایه خود را
غزالی را که من چون دام در مد نظر دارم
به خاک و خون چو مرغ نیم بسمل می تپم صائب
اگر یک دم از آن مژگان گیرا چشم بردارم