عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
سحر آمد ندا ز میخانه
کای خرابات گرد دیوانه
کنج مسجد گرفته ای تا کی؟
چه زیان داشت طور رندانه؟
سبحه در کف نشسته ای تا چند
خیز و پیمان نما به پیمانه
زین ندا جستم آنچنان از جا
که ز آتش چنان جهد دانه
چون نهادم درون میکده پا
سرم آمد به چرخ، مستانه
نگه گرم آشنا رویان
کرد ما را ز خویش بیگانه
دل و دین را زدند مغبچگان
دو سه ساغر زدیم رندانه
همه بر گرد یکدگر گشتیم
شمع جان را شدیم پروانه
در و دیوار جمله مست و خراب
همه از جلوه های جانانه
از صراحی گرفته تا خم می
همه در های و هوی مستانه
بود چون نخل طور شب همه شب
در انا الله شمع کاشانه
حرم کعبه را ز یاد نبرد
طوف بیت الحرام بتخانه
باده ها جمله صاف مشربها
شیشه ها جملگی پریخانه
در سراپردهٔ وجود حزین
همه عشق است، باقی افسانه
کای خرابات گرد دیوانه
کنج مسجد گرفته ای تا کی؟
چه زیان داشت طور رندانه؟
سبحه در کف نشسته ای تا چند
خیز و پیمان نما به پیمانه
زین ندا جستم آنچنان از جا
که ز آتش چنان جهد دانه
چون نهادم درون میکده پا
سرم آمد به چرخ، مستانه
نگه گرم آشنا رویان
کرد ما را ز خویش بیگانه
دل و دین را زدند مغبچگان
دو سه ساغر زدیم رندانه
همه بر گرد یکدگر گشتیم
شمع جان را شدیم پروانه
در و دیوار جمله مست و خراب
همه از جلوه های جانانه
از صراحی گرفته تا خم می
همه در های و هوی مستانه
بود چون نخل طور شب همه شب
در انا الله شمع کاشانه
حرم کعبه را ز یاد نبرد
طوف بیت الحرام بتخانه
باده ها جمله صاف مشربها
شیشه ها جملگی پریخانه
در سراپردهٔ وجود حزین
همه عشق است، باقی افسانه
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
صبوحی از چمن مستانه پیراهن قبا کرده
چو بوی گل گذشتی تکیه بر دوش صبا کرده
به مغز نوبهار از عطر گیسو عطسه افکنده
دماغ غنچه را از بوی سنبل مشکسا کرده
غزالان حرم را سر به صحرا داده از وحشت
نگاه سرمه سا را آهوی دشت ختا کرده
ز خط عنبرین خورشید را درمشک تر بسته
ز زلف پر شکن صد عقده در کار صبا کرده
دهن را در لطافت موج گرداب بقا گفته
کمر را معنی باریک دیوان ادا کرده
کباب دل ز شور گفتگویت در نمک خفته
تبسم را چو موج نکهت می نشئه زاکرده
به کف تیغ تغافل، طرف دامن بر میان بسته
ز خون بی گناهان کوی خود را کربلا کرده
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
به مژگان رخنه ها در سینهٔ تیر قضا کرده
حرامم باد بی لعل تو ذوق میگساریها
به جای باده خون در ساغرم ساقی به جا کرده
زموج می تبسم در لبت رشک شفق گشته
صبوحی زن به رنگ صبح ییراهن قبا کرده
گریبان چاک و سرخوش همچو نرگس جام می در کف
چو گل ته پیرهن، بند قبای ناز وا کرده
کمند ناز درگردن، ز کاکل مست رعنایی
به تقریب نگه، چشم سیه را فتنه زا کرده
حزین از هر سر مویی روان دارد شط خونی
نمی دانی که مژگان تو با جانش چها کرده
چو بوی گل گذشتی تکیه بر دوش صبا کرده
به مغز نوبهار از عطر گیسو عطسه افکنده
دماغ غنچه را از بوی سنبل مشکسا کرده
غزالان حرم را سر به صحرا داده از وحشت
نگاه سرمه سا را آهوی دشت ختا کرده
ز خط عنبرین خورشید را درمشک تر بسته
ز زلف پر شکن صد عقده در کار صبا کرده
دهن را در لطافت موج گرداب بقا گفته
کمر را معنی باریک دیوان ادا کرده
کباب دل ز شور گفتگویت در نمک خفته
تبسم را چو موج نکهت می نشئه زاکرده
به کف تیغ تغافل، طرف دامن بر میان بسته
ز خون بی گناهان کوی خود را کربلا کرده
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
به مژگان رخنه ها در سینهٔ تیر قضا کرده
حرامم باد بی لعل تو ذوق میگساریها
به جای باده خون در ساغرم ساقی به جا کرده
زموج می تبسم در لبت رشک شفق گشته
صبوحی زن به رنگ صبح ییراهن قبا کرده
گریبان چاک و سرخوش همچو نرگس جام می در کف
چو گل ته پیرهن، بند قبای ناز وا کرده
کمند ناز درگردن، ز کاکل مست رعنایی
به تقریب نگه، چشم سیه را فتنه زا کرده
حزین از هر سر مویی روان دارد شط خونی
نمی دانی که مژگان تو با جانش چها کرده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
خوش تلخ عتاب آمده ای حرف به جا چه؟
نوشین لبت اغیار مکیدند به ما چه؟
منت چه گذاری تو به ما پیش حریفان؟
شمع دگرانی، به مزار شهدا چه؟
خونم به تو ثابت شده حاشا چه نمایی؟
چشم تو نزد تیغ گرفتم، مژه ها چه؟
ازشکوه و شکرم به میان فتنه گری چیست؟
من دانم و دلدار، رقیبان به شما چه؟
زان شبرو طرارگرفتم خبر دل
پیچید به خود زلفش و می گفت کجا؟ چه؟
من بر سر راه خودم از ناله سرایی
گر قافله را راه شود گم به درا چه؟
از عزت ناقص نرسد نقص به کامل
بت گر بپرستید جهانی به خدا چه؟
در خانهٔ همسایه چه ماتم چه عروسی
گر مات شود شه، شده باشد، به گدا چه؟
از ساقی و می ای دل افسرده چه نالی؟
کار اجل است این، به طبیب و به دوا چه؟
طرف از رقم خویش نبندند قلمها
از نافهٔ مشکین به غزالان ختا چه؟
آسوده حزین است که رهزن سر یغما
با قافله دارد، به من بی سر و پا چه؟
نوشین لبت اغیار مکیدند به ما چه؟
منت چه گذاری تو به ما پیش حریفان؟
شمع دگرانی، به مزار شهدا چه؟
خونم به تو ثابت شده حاشا چه نمایی؟
چشم تو نزد تیغ گرفتم، مژه ها چه؟
ازشکوه و شکرم به میان فتنه گری چیست؟
من دانم و دلدار، رقیبان به شما چه؟
زان شبرو طرارگرفتم خبر دل
پیچید به خود زلفش و می گفت کجا؟ چه؟
من بر سر راه خودم از ناله سرایی
گر قافله را راه شود گم به درا چه؟
از عزت ناقص نرسد نقص به کامل
بت گر بپرستید جهانی به خدا چه؟
در خانهٔ همسایه چه ماتم چه عروسی
گر مات شود شه، شده باشد، به گدا چه؟
از ساقی و می ای دل افسرده چه نالی؟
کار اجل است این، به طبیب و به دوا چه؟
طرف از رقم خویش نبندند قلمها
از نافهٔ مشکین به غزالان ختا چه؟
آسوده حزین است که رهزن سر یغما
با قافله دارد، به من بی سر و پا چه؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
در دیده نگاه تو که از جوش فتاده
مستی ست که در میکده خاموش فتاده
مشکیست که دارد جگر نافه پر از خون
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
غارتگر جمعیت دلهاست ببینید
زلفی که پریشان به بر و دوش فتاده
مایوس مکن چشم به راهان چمن را
از شوق تو گل یک چمن آغوش فتاده
کو صاحب هوشی که کند فهم، سروشم
کار سخنم با لب خاموش فتاده
هر جرعه این غمکده را باده به رنگی ست
ته شیشه عشق است که سر جوش فتاده
با دولت بیدار، هماغوش کند خواب
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
کو عشق که از داغ چراغی بفروزم؟
بختم چو شب هجر سیه پوش فتاده
فکر تو خموشی ست حزین از سخن عشق
این کهنه شرابی ست که از جوش فتاده
مستی ست که در میکده خاموش فتاده
مشکیست که دارد جگر نافه پر از خون
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
غارتگر جمعیت دلهاست ببینید
زلفی که پریشان به بر و دوش فتاده
مایوس مکن چشم به راهان چمن را
از شوق تو گل یک چمن آغوش فتاده
کو صاحب هوشی که کند فهم، سروشم
کار سخنم با لب خاموش فتاده
هر جرعه این غمکده را باده به رنگی ست
ته شیشه عشق است که سر جوش فتاده
با دولت بیدار، هماغوش کند خواب
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
کو عشق که از داغ چراغی بفروزم؟
بختم چو شب هجر سیه پوش فتاده
فکر تو خموشی ست حزین از سخن عشق
این کهنه شرابی ست که از جوش فتاده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
به جلوه های رسا سرفراز می آیی
مگر ز غارت عمر دراز می آیی
ز خون مهر و وفا تیغ ناز غمّاز است
که از کمینگه خیل نیاز می آیی
به عجز شمع تجلی به خاک می غلتد
تو چون به این رخ طاقت گداز می آیی
گهر به خلوت خاص صدف نمی آید
چنین که در دل اهل نیاز می آیی
چو بوی گل همه ساز رهم، قدم بردار
اگر به پرسشم ای چاره ساز می آیی
شراب شوق ز خود برده صد بیابانم
تو تا به خلوتم ای مست ناز می آیی
کمند گردن عمر گذشته جلوهٔ توست
به شیوه های خوش ای دلنواز می آیی
گهی به صورت معنی گهی به پرده لفظ
نهان به گوش دل اهل راز می آیی
حزین از آن بت هر جایی آرزو داری
چنین که می روی از خویش و باز می آیی
مگر ز غارت عمر دراز می آیی
ز خون مهر و وفا تیغ ناز غمّاز است
که از کمینگه خیل نیاز می آیی
به عجز شمع تجلی به خاک می غلتد
تو چون به این رخ طاقت گداز می آیی
گهر به خلوت خاص صدف نمی آید
چنین که در دل اهل نیاز می آیی
چو بوی گل همه ساز رهم، قدم بردار
اگر به پرسشم ای چاره ساز می آیی
شراب شوق ز خود برده صد بیابانم
تو تا به خلوتم ای مست ناز می آیی
کمند گردن عمر گذشته جلوهٔ توست
به شیوه های خوش ای دلنواز می آیی
گهی به صورت معنی گهی به پرده لفظ
نهان به گوش دل اهل راز می آیی
حزین از آن بت هر جایی آرزو داری
چنین که می روی از خویش و باز می آیی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
سر چه باشد که تو در راه وفا نگذاری
همه جا ریزه ی دل ریخته پا نگذاری
می کند جلوه بی بود حباب آگاهت
تا درین آب وهوا طرح بنا نگذاری
چون کمان شد قدت، از تیر سبکروتر باش
قامت خم شده بر دوش عصا نگذاری
دیده ات خواب فراغت نتواند دیدن
تا سر خویش به بالین رضا نگذاری
می دهد آمدنت مژدهٔ از خود رفتن
آنقدر باش که ما را تو به ما نگذاری
غم عشق آنچه بد از سینهٔ ما بیرون کرد
تهمت دل به من بی سر و پا نگذاری
نشود محرم خاک قدم پیر مغان
سر،که بر خشت در میکده ها نگذاری
طاقت سینهٔ گرم تو نداریم حزین
دعوی خویش به دیوان جزا نگذاری
همه جا ریزه ی دل ریخته پا نگذاری
می کند جلوه بی بود حباب آگاهت
تا درین آب وهوا طرح بنا نگذاری
چون کمان شد قدت، از تیر سبکروتر باش
قامت خم شده بر دوش عصا نگذاری
دیده ات خواب فراغت نتواند دیدن
تا سر خویش به بالین رضا نگذاری
می دهد آمدنت مژدهٔ از خود رفتن
آنقدر باش که ما را تو به ما نگذاری
غم عشق آنچه بد از سینهٔ ما بیرون کرد
تهمت دل به من بی سر و پا نگذاری
نشود محرم خاک قدم پیر مغان
سر،که بر خشت در میکده ها نگذاری
طاقت سینهٔ گرم تو نداریم حزین
دعوی خویش به دیوان جزا نگذاری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
ای عهد شکن، با تو اگر کار نبودی
کار دل ما این همه دشوار نبودی
نگذاشتمی آینه ی روی تو از دست
گر باعث حیرانی دیدار نبودی
گر کفر نمی خواست ز ما پیر خرابات
بر گردن جان زلف تو زنّار نبودی
در خواب توانستی اگر روی تو دیدن
در هر دو جهان دیده ی بیدار نبودی
سرگشته نمی دید کسی خلوتیان را
گر یوسف ما بر سر بازار نبودی
مجنون مرا راه کجا بود به محمل؟
گر جلوهٔ او قافله سالار نبودی
گر غالیه سا خال و خط یار نمی گشت
سنبل به بغل، مشک به خروار نبودی
بردندی اگر از می دوشینه ی ما بوی
یک کس به در میکده هشیار نبودی
از تیه کجا بود ره وادی طورم؟
گر نور رخش شمع شب تار نبودی
می سوخت قفس را اثر نالهٔ بلبل
گر پیک صبا قاصد گلزار نبودی
می داد اگر دل به حرم راه حزین را
فارغ ز جهان، ساکن خمّار نبودی
کار دل ما این همه دشوار نبودی
نگذاشتمی آینه ی روی تو از دست
گر باعث حیرانی دیدار نبودی
گر کفر نمی خواست ز ما پیر خرابات
بر گردن جان زلف تو زنّار نبودی
در خواب توانستی اگر روی تو دیدن
در هر دو جهان دیده ی بیدار نبودی
سرگشته نمی دید کسی خلوتیان را
گر یوسف ما بر سر بازار نبودی
مجنون مرا راه کجا بود به محمل؟
گر جلوهٔ او قافله سالار نبودی
گر غالیه سا خال و خط یار نمی گشت
سنبل به بغل، مشک به خروار نبودی
بردندی اگر از می دوشینه ی ما بوی
یک کس به در میکده هشیار نبودی
از تیه کجا بود ره وادی طورم؟
گر نور رخش شمع شب تار نبودی
می سوخت قفس را اثر نالهٔ بلبل
گر پیک صبا قاصد گلزار نبودی
می داد اگر دل به حرم راه حزین را
فارغ ز جهان، ساکن خمّار نبودی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
به قید جسم ز جان جهان چه می دانی؟
تو دل نداده ای، از دلستان چه می دانی؟
نگشته در رهِ یوسف، سفید دیده تو را
غبار رهگذر کاروان چه می دانی؟
چو طفل، در طلب مدّعا فشانی اشک
بهای این گهر رایگان چه می دانی؟
ز جا نرفته ای از جلوهٔ پریزادان
خرام آن نگهِ سرگران چه می دانی؟
مدام لعل لب خویش در دهن داری
حرارت جگر تشنگان چه می دانی؟
تو را که صیرفی عشق بر محک نزده ست
عیار چهرهٔ زرد خزان چه می دانی؟
حدیث زاهد دم سرد بسته گوشت را
ترانهٔ من آتش زبان چه می دانی؟
گرفته روزن گوشت به قیل و قال جدل
سخن سرایی این بی زبان چه می دانی؟
به چار موجهٔ اجزای خویش دربندی
حزین گوشه نشین را نشان چه می دانی؟
تو دل نداده ای، از دلستان چه می دانی؟
نگشته در رهِ یوسف، سفید دیده تو را
غبار رهگذر کاروان چه می دانی؟
چو طفل، در طلب مدّعا فشانی اشک
بهای این گهر رایگان چه می دانی؟
ز جا نرفته ای از جلوهٔ پریزادان
خرام آن نگهِ سرگران چه می دانی؟
مدام لعل لب خویش در دهن داری
حرارت جگر تشنگان چه می دانی؟
تو را که صیرفی عشق بر محک نزده ست
عیار چهرهٔ زرد خزان چه می دانی؟
حدیث زاهد دم سرد بسته گوشت را
ترانهٔ من آتش زبان چه می دانی؟
گرفته روزن گوشت به قیل و قال جدل
سخن سرایی این بی زبان چه می دانی؟
به چار موجهٔ اجزای خویش دربندی
حزین گوشه نشین را نشان چه می دانی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
لوح دل را اگر از نقش دوبی ساده کنی
خاطر از خانقه و میکده آزاده کنی
هر سر خار بیابان شجر طور بود
دیده گر آینه حسن خداداده کنی
در خرابات به یک ساغر می نستانند
تکیه تا چند به این خرقه و سجاده کنی؟
چون صراحی همه مقبول مغان می گردد
سجده ای چند که در پای خم باده کنی
ای که خنگ فلکت زیر رکاب شرف است
چه شود گر نظری جانب افتاده کنی؟
تو به این حوصله، با عشق ستیزی هیهات
دل مگر درخور خیل غمش آماده کنی
چه کم از قدر تو ای خسرو خوبان گردد
گر نگاهی به حزین دل و دین داده کنی؟
خاطر از خانقه و میکده آزاده کنی
هر سر خار بیابان شجر طور بود
دیده گر آینه حسن خداداده کنی
در خرابات به یک ساغر می نستانند
تکیه تا چند به این خرقه و سجاده کنی؟
چون صراحی همه مقبول مغان می گردد
سجده ای چند که در پای خم باده کنی
ای که خنگ فلکت زیر رکاب شرف است
چه شود گر نظری جانب افتاده کنی؟
تو به این حوصله، با عشق ستیزی هیهات
دل مگر درخور خیل غمش آماده کنی
چه کم از قدر تو ای خسرو خوبان گردد
گر نگاهی به حزین دل و دین داده کنی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
بر هر زمین که جلوه کنی آسمان کنی
می زیبدت که ناز به کون و مکان کنی
این لطف جلوه ای که ز سرو تو دیده ام
بر خاک اگر گذر فکنی پرنیان کنی
هر جا گشایی از پی دل زلف پرشکن
مرغان سدره را همه بی آشیان کنی
مشکین شود غزال نگاهت به یک نظر
ای کاش جیب بخت مرا سرمه دان کنی
ای عندلیب با تو مرا حقّ صحبت است
خواهم که خاک تربت ما گل فشان کنی
دزدد به کام خویش زبان، شمع انجمن
هر جا که شرح قصّهٔ سوز نهان کنی
گردد طراز دامن دشت جنون حزین
خونابه ای که از رگ مژگان روان کنی
می زیبدت که ناز به کون و مکان کنی
این لطف جلوه ای که ز سرو تو دیده ام
بر خاک اگر گذر فکنی پرنیان کنی
هر جا گشایی از پی دل زلف پرشکن
مرغان سدره را همه بی آشیان کنی
مشکین شود غزال نگاهت به یک نظر
ای کاش جیب بخت مرا سرمه دان کنی
ای عندلیب با تو مرا حقّ صحبت است
خواهم که خاک تربت ما گل فشان کنی
دزدد به کام خویش زبان، شمع انجمن
هر جا که شرح قصّهٔ سوز نهان کنی
گردد طراز دامن دشت جنون حزین
خونابه ای که از رگ مژگان روان کنی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
تو و زهد خشک زاهد، من و عشق و می پرستی
تو و عیش و هوشیاری، من و گریه های مستی
سر برهمن ندارد، دل بی وفاش نازم
صنمی که برد از دل هوس خداپرستی
به ره وفا برآید چه ز بخت کوته ما؟
مژهٔ تو گر به دلها نکند درازدستی
ز حیات آنقدر غم بودم که گر بخواهد
در نیستی برآرد دلم از غبار هستی
سر همّت تو گردم به حزین خسته جان ریز
ته جرعهٔ نگاهی به زکات می پرستی
تو و عیش و هوشیاری، من و گریه های مستی
سر برهمن ندارد، دل بی وفاش نازم
صنمی که برد از دل هوس خداپرستی
به ره وفا برآید چه ز بخت کوته ما؟
مژهٔ تو گر به دلها نکند درازدستی
ز حیات آنقدر غم بودم که گر بخواهد
در نیستی برآرد دلم از غبار هستی
سر همّت تو گردم به حزین خسته جان ریز
ته جرعهٔ نگاهی به زکات می پرستی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
من رند خراباتم،سر مست و خراب اولی
وین عقل نصیحت گر، مغلوب شراب اولی
در خرقه نمی گنجم، با سبحه نمی سازم
ایام بهار آمد، ساقی می ناب اولی
بی عشق چه فیض آخر، از عمر توان بردن
هر جاکه دلی باشد، زان طره به تاب اولی
از برق جلال آمد، گلگونه جمالش را
نظارهٔ حسن او، در عین عتاب اولی
رندان قلندروش، از بزم برون رفتند
محفل چو شود خالی، خاموشی و خواب اولی
تا عمر بود بستان، از ساقی ما جامی
فرصت چو رود از دست، ای دوست شتاب اولی
این دل که حزین دارد، از خیل وفاکیشان
از آتش عشق او، در سینه کباب اولی
وین عقل نصیحت گر، مغلوب شراب اولی
در خرقه نمی گنجم، با سبحه نمی سازم
ایام بهار آمد، ساقی می ناب اولی
بی عشق چه فیض آخر، از عمر توان بردن
هر جاکه دلی باشد، زان طره به تاب اولی
از برق جلال آمد، گلگونه جمالش را
نظارهٔ حسن او، در عین عتاب اولی
رندان قلندروش، از بزم برون رفتند
محفل چو شود خالی، خاموشی و خواب اولی
تا عمر بود بستان، از ساقی ما جامی
فرصت چو رود از دست، ای دوست شتاب اولی
این دل که حزین دارد، از خیل وفاکیشان
از آتش عشق او، در سینه کباب اولی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
زان نور دیده، شد مژهٔ خون فشان تهی
از طایر مراد مباد آشیان تهی
رشک محبتم نگذارد نفس کشم
دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی
ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما
ازکین ما مکن دل نامهربان تهی
خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ
بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی
ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر
داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی
نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت
ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی
از طایر مراد مباد آشیان تهی
رشک محبتم نگذارد نفس کشم
دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی
ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما
ازکین ما مکن دل نامهربان تهی
خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ
بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی
ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر
داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی
نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت
ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
که گفتت گرد سر آن طرهٔ عنبرفشان بندی؟
ز ابر خط به خورشید قیامت سایه بان بندی
نمی آموزمت منع نگاه از دشمنان کردن
خدا ناکرده میترسم که چشم از دوستان بندی
کلید فتح مطلبها لب خاموش می باشد
در اقبال بگشاید، اگر قفل زبان بندی
به خون خواهد نشاندن، تیغ بی باک مکافاتش
چرا باید به کین خصم سنگین دل میان بندی؟
صباح شادمانی تحفه آرد، شکر و شیرت
اگر از خوردن غم های بی حاصل دهان بندی
حجاب از راه برخیزد، نقاب آن ماه بگشاید
اگر یک دم در دل را، به روی این و آن بندی
حزین ازگوشهٔ بیت الحزن بیرون منه پا را
تو با این بسته بالیها، چه طرف از بوستان بندی؟
ز ابر خط به خورشید قیامت سایه بان بندی
نمی آموزمت منع نگاه از دشمنان کردن
خدا ناکرده میترسم که چشم از دوستان بندی
کلید فتح مطلبها لب خاموش می باشد
در اقبال بگشاید، اگر قفل زبان بندی
به خون خواهد نشاندن، تیغ بی باک مکافاتش
چرا باید به کین خصم سنگین دل میان بندی؟
صباح شادمانی تحفه آرد، شکر و شیرت
اگر از خوردن غم های بی حاصل دهان بندی
حجاب از راه برخیزد، نقاب آن ماه بگشاید
اگر یک دم در دل را، به روی این و آن بندی
حزین ازگوشهٔ بیت الحزن بیرون منه پا را
تو با این بسته بالیها، چه طرف از بوستان بندی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
سرت گردم، نمی پرسی تو هم دیوانه ای داری؟
نه آخر ای چراغ چشم من، پروانه ای داری؟
نشد از یک نهانی دیدنی، برداری از خاکم
چه بی پروا نگاه آشنا بیگانه ای داری
نمک در ساغر حسنت، نریزد شور محشر هم
که از خون شهیدان، هر طرف میخانهای داری
نیم غمگین در میخانه را گر محتسب گِل زد
که در گردش ز چشم مست خود میخانه ای داری
تو شمع بزم اغیاری و دل می سوزد از حسرت
نه آخر ای خرابت من، تو هم پروانه ای داری؟
اگر درکشور جانها، وگر درکعبه دلها
به هر جا هستی ای زیبا صنم، بتخانه ای داری
بنازم ای خدنگ ناز، زور دست و بازو را
عجب در خاک و خون غلتاندن مردانه ای داری
سپندآسا به رقص آورده ای ذرات عالم را
بنازم عشق، هی، خوش گرمی افسانه ای داری
حزین دست کدامین بی مروّت داده ا ی دل را؟
که آه دردناک و نالهٔ مستانه ای داری
نه آخر ای چراغ چشم من، پروانه ای داری؟
نشد از یک نهانی دیدنی، برداری از خاکم
چه بی پروا نگاه آشنا بیگانه ای داری
نمک در ساغر حسنت، نریزد شور محشر هم
که از خون شهیدان، هر طرف میخانهای داری
نیم غمگین در میخانه را گر محتسب گِل زد
که در گردش ز چشم مست خود میخانه ای داری
تو شمع بزم اغیاری و دل می سوزد از حسرت
نه آخر ای خرابت من، تو هم پروانه ای داری؟
اگر درکشور جانها، وگر درکعبه دلها
به هر جا هستی ای زیبا صنم، بتخانه ای داری
بنازم ای خدنگ ناز، زور دست و بازو را
عجب در خاک و خون غلتاندن مردانه ای داری
سپندآسا به رقص آورده ای ذرات عالم را
بنازم عشق، هی، خوش گرمی افسانه ای داری
حزین دست کدامین بی مروّت داده ا ی دل را؟
که آه دردناک و نالهٔ مستانه ای داری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
خوش آنکه بزم حریفان کنون بیارایی
ز عکس چهره می لاله گون بیارایی
برون ز پرده گر آیی، جهان بیاساید
به خاطری که درآیی، درون بیارایی
همین قدر ز تو نامهربان طمع دارم
که خاک تربت ما را به خون بیارایی
تو را فتاده غم جان کوهکن ورنه
به کاوش مژه ای، بیستون بیارایی
امیدم این بود ای چشم خون فشان از تو
ز لاله دامن دشت جنون بیارایی
دلم خراب رخ بی تکلفانهٔ توست
به حیرتم چه شود، چهره چون بیارایی؟
سرود مجلس دیر مغان ز توست حزین
به نغمه ای چه شود، ارغنون بیارایی؟
ز عکس چهره می لاله گون بیارایی
برون ز پرده گر آیی، جهان بیاساید
به خاطری که درآیی، درون بیارایی
همین قدر ز تو نامهربان طمع دارم
که خاک تربت ما را به خون بیارایی
تو را فتاده غم جان کوهکن ورنه
به کاوش مژه ای، بیستون بیارایی
امیدم این بود ای چشم خون فشان از تو
ز لاله دامن دشت جنون بیارایی
دلم خراب رخ بی تکلفانهٔ توست
به حیرتم چه شود، چهره چون بیارایی؟
سرود مجلس دیر مغان ز توست حزین
به نغمه ای چه شود، ارغنون بیارایی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
ای روی تو را موج عرق آینه سازی
آیینه ز عکس تو پریخانهٔ نازی
در چنگل مژگان تو گردون قویدست
گنجشک ضعیفی ست به سر پنجه بازی
ای گلشن نظاره، ز رخ پرده برانداز
تا شبنم این باغ کنم اشک نیازی
چون باد مرو سرسری از سیر گلستان
در هر گره غنچه ببین، گلشن رازی
پروانه، بیا گرم و ز من طرز بیاموز
آتش زده در خانهٔ من، شمع طرازی
ای زاهد افسرده، تو را زنده نگویم
بی درد چه حال است؟ نه سوزی، نه گدازی
خاموش حزین از غم ایّام خزانم
دل نغمه سراید، به چه برگی؟ به چه سازی؟
آیینه ز عکس تو پریخانهٔ نازی
در چنگل مژگان تو گردون قویدست
گنجشک ضعیفی ست به سر پنجه بازی
ای گلشن نظاره، ز رخ پرده برانداز
تا شبنم این باغ کنم اشک نیازی
چون باد مرو سرسری از سیر گلستان
در هر گره غنچه ببین، گلشن رازی
پروانه، بیا گرم و ز من طرز بیاموز
آتش زده در خانهٔ من، شمع طرازی
ای زاهد افسرده، تو را زنده نگویم
بی درد چه حال است؟ نه سوزی، نه گدازی
خاموش حزین از غم ایّام خزانم
دل نغمه سراید، به چه برگی؟ به چه سازی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
ای سوختهٔ عشق چرا کم ز سپندی؟
از خویش برون آی به یاهوی بلندی
بر خویش نبالیم به درویشی و شاهی
بر دوش نداریم پلاسی و پرندی
با سوخته جانان چه کند آتش دوزخ
من ساخته ام با تب هجران تو چندی
مردی بود از نفس خطرناک گذشتن
زبن خندق آتش، بجهانیم سمندی
گفتی که حزین در غم ما، حال دلت چیست؟
آتش به دل سوخته ام باز فکندی
از خویش برون آی به یاهوی بلندی
بر خویش نبالیم به درویشی و شاهی
بر دوش نداریم پلاسی و پرندی
با سوخته جانان چه کند آتش دوزخ
من ساخته ام با تب هجران تو چندی
مردی بود از نفس خطرناک گذشتن
زبن خندق آتش، بجهانیم سمندی
گفتی که حزین در غم ما، حال دلت چیست؟
آتش به دل سوخته ام باز فکندی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
بر دیده کشم سرمه ز خاک کف پایی
شاید که دهد اشک مرا رنگ حنایی
می در قدح و باد صبا بر سر لطف است
دارد چمن امروز عجب آب و هوایی
دولت طلبی، دامن دل را مده از دست
شاید که برون آید ازین بیضه همایی
نالیدن بلبل ز نو آموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدایی
کرده ست بهار عجبی خار بیابان
از دشت گذشته ست مگر آبله پایی
داده ست غمت، رخصت شبگیر به آهم
شاید رسد این قاصد بی درد به جایی
خود را برسانید به یاران سبک پی
می آید ازین قافله آواز درایی
گلشن به نسیمی شکند عهد هزاران
در کشور خوبان نبود رسم وفایی
دور از گل رویت نفسی نیست حزین را
مانده ست به جا، بلبل بی برگ و نوایی
شاید که دهد اشک مرا رنگ حنایی
می در قدح و باد صبا بر سر لطف است
دارد چمن امروز عجب آب و هوایی
دولت طلبی، دامن دل را مده از دست
شاید که برون آید ازین بیضه همایی
نالیدن بلبل ز نو آموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدایی
کرده ست بهار عجبی خار بیابان
از دشت گذشته ست مگر آبله پایی
داده ست غمت، رخصت شبگیر به آهم
شاید رسد این قاصد بی درد به جایی
خود را برسانید به یاران سبک پی
می آید ازین قافله آواز درایی
گلشن به نسیمی شکند عهد هزاران
در کشور خوبان نبود رسم وفایی
دور از گل رویت نفسی نیست حزین را
مانده ست به جا، بلبل بی برگ و نوایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
اگر از دیده ابنای زمان مستوری
خوش بیاسای که از جمله بلاها دوری
در شبستان فنا شمع تجلیت کجاست؟
تو هم ای بی سر و پا، موسی جان را طوری
نشکنی تا بُت هستی، ظفری نیست تو را
گر برآیی به سر دار فنا منصوری
چون سلیمان اگر امّید سلامت داری
پای آهسته نه اینجا که نرنجد موری
یکروش نیست جهان گذران ای غافل
خاک ره گردی، اگر تاج سر فغفوری
دم گرمم به تو افسرده درون در نگرفت
زاهد از حق مگذر، سردتر از کافوری
نتوان بی می و مطرب ز جهان کام گرفت
خویش در میکده انداز اگر مخموری
خرقه زهد به مسجد نه و مستانه برآ
در پس پرده پندار چرا مستوری؟
دم عیساست نوای دم جان بخش حزین
خوش طبیبی ست درین کوچه، اگر رنجوری
خوش بیاسای که از جمله بلاها دوری
در شبستان فنا شمع تجلیت کجاست؟
تو هم ای بی سر و پا، موسی جان را طوری
نشکنی تا بُت هستی، ظفری نیست تو را
گر برآیی به سر دار فنا منصوری
چون سلیمان اگر امّید سلامت داری
پای آهسته نه اینجا که نرنجد موری
یکروش نیست جهان گذران ای غافل
خاک ره گردی، اگر تاج سر فغفوری
دم گرمم به تو افسرده درون در نگرفت
زاهد از حق مگذر، سردتر از کافوری
نتوان بی می و مطرب ز جهان کام گرفت
خویش در میکده انداز اگر مخموری
خرقه زهد به مسجد نه و مستانه برآ
در پس پرده پندار چرا مستوری؟
دم عیساست نوای دم جان بخش حزین
خوش طبیبی ست درین کوچه، اگر رنجوری