عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
نمی آید به راه شوخ طنازی که من دارم
به هم چون چشم عینک، دیدهٔ بازی که من دارم
چنین گر چشم لیلی پرده بردارد ز داغ دل
به صحرا می فتدگنجینهٔ رازی که من دارم
توانی پرده ای سنجید اگر راهی به دل داری
نمی آید به گوش از ضعف آوازی که من دارم
شرر بر هستی پا در رکابم خنده ها دارد
رود دست و بغل، انجام و آغازی که من دارم
حزین افسانه کرد آخر به هر محفل غم دل را
به خاموشی زبان شکوه پردازی که من دارم
به هم چون چشم عینک، دیدهٔ بازی که من دارم
چنین گر چشم لیلی پرده بردارد ز داغ دل
به صحرا می فتدگنجینهٔ رازی که من دارم
توانی پرده ای سنجید اگر راهی به دل داری
نمی آید به گوش از ضعف آوازی که من دارم
شرر بر هستی پا در رکابم خنده ها دارد
رود دست و بغل، انجام و آغازی که من دارم
حزین افسانه کرد آخر به هر محفل غم دل را
به خاموشی زبان شکوه پردازی که من دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
چه خوش است با خیال تو نهفته رازکردن
به زبان بی زبانی سر شکوه بازکردن
سر راه جلوه ات را به صد آرزوگرفتن
نگه نیازمندی، به غرور و نازکردن
به ره سمند نازت دل و دین فشانی از ما
به دیار کفر و ایمان ز تو ترکتاز کردن
ز تو پرسشی و از من پی شُکر این نوازش
سر زخم دل گشودن، شط خون نیازکردن
دل و دین فدای طورت، به کدام مذهب است این
می مدعی کشیدن، ز من احتراز کردن؟
به تبسمی دلم ده، که به رغم بخت خواهم
گله از جفای هجران به تو دلنواز کردن
تو به شام تیرهٔ خط، رخ مهر تا نهفتی
شب و روز را نیارم، ز هم امتیازکردن
نمکین بود که صحبت به تو اتفاقم افتد
من و سوز عشق گفتن، تو و عشوه سازکردن
نبود بهار و دی را بر خار خشک فرقی
دم عیش را ندانم ز غم امتیاز کردن
همه فخر ماست لیکن، ز تو شهسوار حیف است
پی صید صعوهٔ دل، مژه شاهبازکردن
به جهان جز این تمنا نبود حزین ما را
غم او به برکشیدن، در دل فرازکردن
به زبان بی زبانی سر شکوه بازکردن
سر راه جلوه ات را به صد آرزوگرفتن
نگه نیازمندی، به غرور و نازکردن
به ره سمند نازت دل و دین فشانی از ما
به دیار کفر و ایمان ز تو ترکتاز کردن
ز تو پرسشی و از من پی شُکر این نوازش
سر زخم دل گشودن، شط خون نیازکردن
دل و دین فدای طورت، به کدام مذهب است این
می مدعی کشیدن، ز من احتراز کردن؟
به تبسمی دلم ده، که به رغم بخت خواهم
گله از جفای هجران به تو دلنواز کردن
تو به شام تیرهٔ خط، رخ مهر تا نهفتی
شب و روز را نیارم، ز هم امتیازکردن
نمکین بود که صحبت به تو اتفاقم افتد
من و سوز عشق گفتن، تو و عشوه سازکردن
نبود بهار و دی را بر خار خشک فرقی
دم عیش را ندانم ز غم امتیاز کردن
همه فخر ماست لیکن، ز تو شهسوار حیف است
پی صید صعوهٔ دل، مژه شاهبازکردن
به جهان جز این تمنا نبود حزین ما را
غم او به برکشیدن، در دل فرازکردن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
شمع را شعله، مسلسل ز دل آید بیرون
آه جان سوختگان متصل آید بیرون
در جهان چند به آیینه سکندر نازد؟
چه تماشاست که از پرده دل آید بیرون؟
چشم نظارگیان لایق دیدار تو نیست
به تماشای تو هر کس خجل آید بیرون
در چمن گر قد شمشاد به ناز افرازی
قمری از منّت سرو چگل آید بیرون
دل خون گشته شود گر به مثل رنگ حنا
مشکل از دست تو پیمان گسل آید بیرون
زلف مشکین تو هر جا که شود غالیه سا
نکهت از نافهٔ چین منفعل آید بیرون
این گهر نیست که نشمرده به خاک افشانم
اشک گلرنگ به صد خون دل آید بیرون
سینه صیقل گری از پاس دمش باید کرد
صبح را تا نفسی معتدل آید بیرون
تن خاکی به رهم طرفه طلسمی است حزین
خرم آن روز که پایم زگل آید بیرون
آه جان سوختگان متصل آید بیرون
در جهان چند به آیینه سکندر نازد؟
چه تماشاست که از پرده دل آید بیرون؟
چشم نظارگیان لایق دیدار تو نیست
به تماشای تو هر کس خجل آید بیرون
در چمن گر قد شمشاد به ناز افرازی
قمری از منّت سرو چگل آید بیرون
دل خون گشته شود گر به مثل رنگ حنا
مشکل از دست تو پیمان گسل آید بیرون
زلف مشکین تو هر جا که شود غالیه سا
نکهت از نافهٔ چین منفعل آید بیرون
این گهر نیست که نشمرده به خاک افشانم
اشک گلرنگ به صد خون دل آید بیرون
سینه صیقل گری از پاس دمش باید کرد
صبح را تا نفسی معتدل آید بیرون
تن خاکی به رهم طرفه طلسمی است حزین
خرم آن روز که پایم زگل آید بیرون
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
کوتاه ماند دست تمنّا در آستین
داریم گریه بی تو چو مینا در آستین
تا صبح حشر پرده نشین است همچنان
از شرم ساعدت، ید بیضا در آستین
ثابت نمی شود به تو خون شهید عشق
خنجر به دست داری و حاشا در آستین
منّت خدای را که درین خشک سال دهر
دارد کفم ز آبله، دریا در آستین
روشن چراغ مسجد و میخانه از من است
در دست سبحه دارم و مینا در آستین
تا داده اند خرقهٔ تقوا ز مشربم
بوده ست شیشه در بغلم یا در آستین
دارند عالمی چو حزین نیازمند
در راه تیغ ناز تو جانها در آستین
داریم گریه بی تو چو مینا در آستین
تا صبح حشر پرده نشین است همچنان
از شرم ساعدت، ید بیضا در آستین
ثابت نمی شود به تو خون شهید عشق
خنجر به دست داری و حاشا در آستین
منّت خدای را که درین خشک سال دهر
دارد کفم ز آبله، دریا در آستین
روشن چراغ مسجد و میخانه از من است
در دست سبحه دارم و مینا در آستین
تا داده اند خرقهٔ تقوا ز مشربم
بوده ست شیشه در بغلم یا در آستین
دارند عالمی چو حزین نیازمند
در راه تیغ ناز تو جانها در آستین
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
زهد ما با می گلفام چه خواهد بودن؟
آبروی خرد خام چه خواهد بودن؟
گر شود نیم نفس فرصت بال افشانی
انتقام قفس و دام چه خواهد بودن؟
ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی ست کریم
خارخار غم ایام چه خواهد بودن؟
در محیطی که زند موج عطا، گوهر فیض
آرزوی من ناکام چه خواهد بودن؟
وقت خود خوش گذران با می و معشوق حزین
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن؟
آبروی خرد خام چه خواهد بودن؟
گر شود نیم نفس فرصت بال افشانی
انتقام قفس و دام چه خواهد بودن؟
ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی ست کریم
خارخار غم ایام چه خواهد بودن؟
در محیطی که زند موج عطا، گوهر فیض
آرزوی من ناکام چه خواهد بودن؟
وقت خود خوش گذران با می و معشوق حزین
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
نیست دل را هوس دل شکنی بهتر ازین
صنمی را نبود برهمنی بهتر ازین
طرفه دستی ست غمت را به خراش جگرم
تیشه سعی نزد کوهکنی، بهتر ازین
جز حدیث لب لعلت به زبانم نگذشت
چه کنم یاد ندارم سخنی بهتر ازین
غوطه درخون خود از فرق زند تا به قدم
به شهید تو نزیبد کفنی بهتر ازین
دلم از خانهٔ آیینه صفا تاب تر است
یوسف حسن ندارد وطنی بهتر ازین
دل و یاد تو به هم الفت خاصی دارند
نیست در کوی وفا انجمنی بهتر ازین
سرو قد، سبزه خط و لاله رخ و غنچه دهن
کشور حسن ندارد چمنی بهتر ازین
به دعای تو مرا دست نیاز است بلند
چه برآید زکف همچو منی بهتر ازین؟
صنمی را نبود برهمنی بهتر ازین
طرفه دستی ست غمت را به خراش جگرم
تیشه سعی نزد کوهکنی، بهتر ازین
جز حدیث لب لعلت به زبانم نگذشت
چه کنم یاد ندارم سخنی بهتر ازین
غوطه درخون خود از فرق زند تا به قدم
به شهید تو نزیبد کفنی بهتر ازین
دلم از خانهٔ آیینه صفا تاب تر است
یوسف حسن ندارد وطنی بهتر ازین
دل و یاد تو به هم الفت خاصی دارند
نیست در کوی وفا انجمنی بهتر ازین
سرو قد، سبزه خط و لاله رخ و غنچه دهن
کشور حسن ندارد چمنی بهتر ازین
به دعای تو مرا دست نیاز است بلند
چه برآید زکف همچو منی بهتر ازین؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
ز فیض آبرو سبز است، نخل مدعای من
به آب خویش می گردد، چو گرداب آسیای من
به معراجی رسانیده ست سروت سرفرازی را
که ترسم کوته افتد طره ی آه رسای من
نمی دانم به دام کیستم، لیک این قدر دانم
که در خون زد گلستان را صفیرآشنای من
به ازکثرت نمی باشد دلیلی راه وحدت را
نماید هر سر خاری، چراغی پیش پای من
گشاید شاهد مقصودم، آغوش اجابت را
حزین از سینهٔ چاک است محراب دعای من
به آب خویش می گردد، چو گرداب آسیای من
به معراجی رسانیده ست سروت سرفرازی را
که ترسم کوته افتد طره ی آه رسای من
نمی دانم به دام کیستم، لیک این قدر دانم
که در خون زد گلستان را صفیرآشنای من
به ازکثرت نمی باشد دلیلی راه وحدت را
نماید هر سر خاری، چراغی پیش پای من
گشاید شاهد مقصودم، آغوش اجابت را
حزین از سینهٔ چاک است محراب دعای من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
ز خط گلعذاران است سودایی دماغ من
نمک پرورده ی شور بهاران است داغ من
دمی در گلشنم، ضبط زبان خود کن ای بلبل
که نازکتر بود از پرده های گل دماغ من
کند سر دو عالم را، ز مستی نقل محفلها
کنی در ساغر جمشید اگر دُردِ ایاغ من
من بی حاصل از بس دورگرد مقصد خویشم
نفس در سینه ی برق است سوزان، در سراغ من
چو شمع از جان گدازی می کنم محفل فروزیها
حزین تا من نمی سوزم، نمی سوزد چراغ من
نمک پرورده ی شور بهاران است داغ من
دمی در گلشنم، ضبط زبان خود کن ای بلبل
که نازکتر بود از پرده های گل دماغ من
کند سر دو عالم را، ز مستی نقل محفلها
کنی در ساغر جمشید اگر دُردِ ایاغ من
من بی حاصل از بس دورگرد مقصد خویشم
نفس در سینه ی برق است سوزان، در سراغ من
چو شمع از جان گدازی می کنم محفل فروزیها
حزین تا من نمی سوزم، نمی سوزد چراغ من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
دیدی چهاکرد، غم با دل من؟
رسوا دل من، شیدا دل من
نور جمالت، شمع تجلی
تن کوه طور و موسی دل من
از خاطرم برد یاد تو تنگی
در خانه دارد، صحرا دل من
دارد تماشا خوش با تو سودا
خارا دل تو، مینا دل من
گرکافرم گفت زاهد، و گر مست
از کس ندارد پروا دل من
کرده ست جانان در جان تجلّی
در قطره دارد، دریا دل من
روز ازل سوخت داغت حزین را
آتش تو بودی، سینا دل من
رسوا دل من، شیدا دل من
نور جمالت، شمع تجلی
تن کوه طور و موسی دل من
از خاطرم برد یاد تو تنگی
در خانه دارد، صحرا دل من
دارد تماشا خوش با تو سودا
خارا دل تو، مینا دل من
گرکافرم گفت زاهد، و گر مست
از کس ندارد پروا دل من
کرده ست جانان در جان تجلّی
در قطره دارد، دریا دل من
روز ازل سوخت داغت حزین را
آتش تو بودی، سینا دل من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
بگشای زلف و طرهٔ سنبل به تابکن
در دامن نسیم صبا مشک ناب کن
تنها ز باده، رنج خمارت نمی رود
یک جرعه خون گرم مرا در شراب کن
مطرب کفت ز دامن مطلب جدا مباد
دستی به تار طرّهٔ چنگ و رباب کن
زان پیشتر که گردش دوران کند خراب
ساقی مرا به یک دو سه ساغر خراب کن
گر بگذرد تو را نفسی در هوای دوست
ای دل ز عمر خویش همان را حساب کن
نقشت اگر درست نشیند درین بساط
آن را خیال جلوه نقش برآب کن
خواهی اگر گشاد دل کار بستگان
اول گره گشایی بند نقاب کن
زاهد غرور تقویت از سر نمی رود
مغزت ز می تهیست، کدوی شراب کن
پا را بکش به دامن آزادگی حزین
این گوشه را ز هر دو جهان انتخاب کن
در دامن نسیم صبا مشک ناب کن
تنها ز باده، رنج خمارت نمی رود
یک جرعه خون گرم مرا در شراب کن
مطرب کفت ز دامن مطلب جدا مباد
دستی به تار طرّهٔ چنگ و رباب کن
زان پیشتر که گردش دوران کند خراب
ساقی مرا به یک دو سه ساغر خراب کن
گر بگذرد تو را نفسی در هوای دوست
ای دل ز عمر خویش همان را حساب کن
نقشت اگر درست نشیند درین بساط
آن را خیال جلوه نقش برآب کن
خواهی اگر گشاد دل کار بستگان
اول گره گشایی بند نقاب کن
زاهد غرور تقویت از سر نمی رود
مغزت ز می تهیست، کدوی شراب کن
پا را بکش به دامن آزادگی حزین
این گوشه را ز هر دو جهان انتخاب کن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
از اشک لاله رنگ گلی در کنار کن
شاخ خزان رسیدهٔ خود را بهار کن
مگذار رزق خاک شود مشت خون من
ای شوخ سرگران، کف پایی نگار کن
از ساغر کرام نصیبی ست خاک را
ته جرعه ای به کار من خاکسار کن
ازکار دل به عشق گره باز می شود
این دانهٔ سپند به آتش نثار کن
بی طاقتی کمال دهد کار عشق را
اوّل به غمزه غارت صبر و قرار کن
دیوانه را ز بند، شکوه دگر بود
دل را اسیر سلسله ی تابدار کن
همچون سبو به جرعه، می ام در گلو مریز
میخانه را به کام من میگسار کن
خالی کفت ز دامن مطلب حزین چراست؟
دستی چو شانه، در شکن زلف یارکن
شاخ خزان رسیدهٔ خود را بهار کن
مگذار رزق خاک شود مشت خون من
ای شوخ سرگران، کف پایی نگار کن
از ساغر کرام نصیبی ست خاک را
ته جرعه ای به کار من خاکسار کن
ازکار دل به عشق گره باز می شود
این دانهٔ سپند به آتش نثار کن
بی طاقتی کمال دهد کار عشق را
اوّل به غمزه غارت صبر و قرار کن
دیوانه را ز بند، شکوه دگر بود
دل را اسیر سلسله ی تابدار کن
همچون سبو به جرعه، می ام در گلو مریز
میخانه را به کام من میگسار کن
خالی کفت ز دامن مطلب حزین چراست؟
دستی چو شانه، در شکن زلف یارکن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
تا هوا ابر است ساقی، باده ای در شیشه کن
قدر فرصت را بدان، از آسمان اندیشه کن
خون مشرب باش، یکسان جوش زن با خار و گل
نخل خوش پیوند شو، در هر زمینی ریشه کن
شاهدِ مِی می رسد آگاه گردان هوش را
نشتری از نغمه در کار رگ اندیشه کن
مشت گل باشد دل بی عشق زاهد در بغل
دل اگر می بایدت بی درد ! عاشق پیشه کن
دست زن در دامن مژگان بی باکی حزین
بیستونی چون دلت دادند، فکر تیشه کن
قدر فرصت را بدان، از آسمان اندیشه کن
خون مشرب باش، یکسان جوش زن با خار و گل
نخل خوش پیوند شو، در هر زمینی ریشه کن
شاهدِ مِی می رسد آگاه گردان هوش را
نشتری از نغمه در کار رگ اندیشه کن
مشت گل باشد دل بی عشق زاهد در بغل
دل اگر می بایدت بی درد ! عاشق پیشه کن
دست زن در دامن مژگان بی باکی حزین
بیستونی چون دلت دادند، فکر تیشه کن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
بالین نهاده ام به سر کوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن
در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن
در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
نقاب از چهره بگشا، شور محشر را تماشا کن
درآ در جلوه، آه شعله پیکر را تماشا کن
به جورم کوش و ظاهر کن عیار کامل صبرم
به رنگم بین و عشق سکه بر زر را تماشا کن
تکلّم شیوه شو، حسرت ده اعجاز مسیحا را
تبسّم آشنا شو، موج کوثر را تماشا کن
ز داغم پرده برگیر آتشی در جان دریا زن
ز چشمم آستین بردار و گوهر را تماشا کن
مبادا بلبلی چون من، سپند بزم بی تابی
قفس از نالهٔ من سوخت، مجمر را تماشا کن
به وجد آورده دل را شور آه آتش آلودم
به بال شعله می رقصد، سمندر را تماشا کن
حریف کاوش مژگان خون ریزش نیی زاهد
به دست آور رگ جانی و نشتر را تماشا کن
به چشم عاشقان رو در نقاب زلف می آید
به اوج طالع ما، سیر اختر را تماشا کن
نگسترد از کرم یک ره به فرقم سایه ی لطفی
وفای آفتاب ذرّه پرور را تماشا کن
سموم نالهٔ آتش نفس دارد پریشانم
غبارم را به شور آورده، صرصر را تماشا کن
به دام بوریا افتاده زاهد از زبونیها
به چشمی در نیامد، صید لاغر را تماشا کن
ز مرغان حرم در کام زاغان طعنه اندازد
مدار روزگار سفله پرور را تماشا کن
درین بزم از نوا سنجان چو مینا پنبه درگوشم
چو خر مطرب شود بنشین و عرعر را تماشا کن
حزین اعجاز کلکم را، هوس کرده ست نادانی
دم از اعجاز عیسی می زند، خر را تماشا کن
درآ در جلوه، آه شعله پیکر را تماشا کن
به جورم کوش و ظاهر کن عیار کامل صبرم
به رنگم بین و عشق سکه بر زر را تماشا کن
تکلّم شیوه شو، حسرت ده اعجاز مسیحا را
تبسّم آشنا شو، موج کوثر را تماشا کن
ز داغم پرده برگیر آتشی در جان دریا زن
ز چشمم آستین بردار و گوهر را تماشا کن
مبادا بلبلی چون من، سپند بزم بی تابی
قفس از نالهٔ من سوخت، مجمر را تماشا کن
به وجد آورده دل را شور آه آتش آلودم
به بال شعله می رقصد، سمندر را تماشا کن
حریف کاوش مژگان خون ریزش نیی زاهد
به دست آور رگ جانی و نشتر را تماشا کن
به چشم عاشقان رو در نقاب زلف می آید
به اوج طالع ما، سیر اختر را تماشا کن
نگسترد از کرم یک ره به فرقم سایه ی لطفی
وفای آفتاب ذرّه پرور را تماشا کن
سموم نالهٔ آتش نفس دارد پریشانم
غبارم را به شور آورده، صرصر را تماشا کن
به دام بوریا افتاده زاهد از زبونیها
به چشمی در نیامد، صید لاغر را تماشا کن
ز مرغان حرم در کام زاغان طعنه اندازد
مدار روزگار سفله پرور را تماشا کن
درین بزم از نوا سنجان چو مینا پنبه درگوشم
چو خر مطرب شود بنشین و عرعر را تماشا کن
حزین اعجاز کلکم را، هوس کرده ست نادانی
دم از اعجاز عیسی می زند، خر را تماشا کن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
هان ای حریف میکده، می در ایاغ کن
شوریدهٔ غمیم علاج دماغ کن
داغ مرا ز یک نگه گرم برفروز
روغن ز خون شعله مرا درچراغ کن
شمع توام، مباد گل جنّتم کنند
آن جبهه کش نیاز تو کردیم داغ کن
یک برق جلوه زن به سیه خانهٔ دلم
در چشمم اشک راگهر شبچراغ کن
گلزار داغ خرم و زخمم شکفته روست
یک ره ز چاک سینه درآ، گشتِ باغ کن
واپس تر است هر که نهد پی شمرده تر
ای خضرِ راه،گم شدگان را سراغ کن
کیفیّتی ست نالهٔ زار تو را حزین
زین خون چکان سرود، مرا تر دِماغ کن
شوریدهٔ غمیم علاج دماغ کن
داغ مرا ز یک نگه گرم برفروز
روغن ز خون شعله مرا درچراغ کن
شمع توام، مباد گل جنّتم کنند
آن جبهه کش نیاز تو کردیم داغ کن
یک برق جلوه زن به سیه خانهٔ دلم
در چشمم اشک راگهر شبچراغ کن
گلزار داغ خرم و زخمم شکفته روست
یک ره ز چاک سینه درآ، گشتِ باغ کن
واپس تر است هر که نهد پی شمرده تر
ای خضرِ راه،گم شدگان را سراغ کن
کیفیّتی ست نالهٔ زار تو را حزین
زین خون چکان سرود، مرا تر دِماغ کن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
چون شمع ما را هم زبان، گرم سخن خواهد شدن
امشب عجب هنگامه ای در انجمن خواهد شدن
گاهی در آن زلف دو تا، افتاده گه در دست و پا
یارب نمی دانم کجا، دل را وطن خواهد شدن
زینسان که هست از هرگذر، وحشی غزالم جلوه گر
دامان صحرای نظر، دشت ختن خواهد شدن
شمع رخ روشنگرم سوزد اگر بال و پرم
پروانه از خاکسترم، عطر کفن خواهد شدن
امشب حریر شعله را خواهد فتاد آتش به جان
از تاب می ﺁﻥ گل بدن، ته پیرهن خواهد شدن
آسوده باشد خاطرت، ای بوالهوس از خوى او
جوری اگر در کوی او باشد به من خواهد شدن
زینسان اگر آسان کند شور جنون دشوارها
هر خار این وادی مرا سرو و سمن خواهد شدن
با عاشقان جور و جفا، با ناکسان مهر و وفا
این رسم نو در دل مرا، داغ کهن خواهد شدن
گر عندلیب خامه ات، ترک نوا گوید حزین
گلشن به مرغان چمن، بیت الحزن خواهد شدن
امشب عجب هنگامه ای در انجمن خواهد شدن
گاهی در آن زلف دو تا، افتاده گه در دست و پا
یارب نمی دانم کجا، دل را وطن خواهد شدن
زینسان که هست از هرگذر، وحشی غزالم جلوه گر
دامان صحرای نظر، دشت ختن خواهد شدن
شمع رخ روشنگرم سوزد اگر بال و پرم
پروانه از خاکسترم، عطر کفن خواهد شدن
امشب حریر شعله را خواهد فتاد آتش به جان
از تاب می ﺁﻥ گل بدن، ته پیرهن خواهد شدن
آسوده باشد خاطرت، ای بوالهوس از خوى او
جوری اگر در کوی او باشد به من خواهد شدن
زینسان اگر آسان کند شور جنون دشوارها
هر خار این وادی مرا سرو و سمن خواهد شدن
با عاشقان جور و جفا، با ناکسان مهر و وفا
این رسم نو در دل مرا، داغ کهن خواهد شدن
گر عندلیب خامه ات، ترک نوا گوید حزین
گلشن به مرغان چمن، بیت الحزن خواهد شدن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
ساقی دم صبوح است، خورشید جام گردان
دور زمانه یکدم، حسب المرام گردان
بی می زلال کوثر زهر است در روانها
تلخ است کام جانها عیشی به کام گردان
مهر جهان فروزی، فیضت کران ندارد
از می هلال ساغر، ماه تمام گردان
دردی جام لعلی بر خاک عاشقان ﺭﯾﺰ
رخسار بوالهوس را، بیجاده فام گردان
بی باده شهر هستی امن و امان ندارد
بغداد خطّهٔ جام، دارالسّلام گردان
در مشرب فتوت، می را حلال کردی
در مذهب مروّت غم را حرام گردان
یک جرعه می رساند از فرش تا به عرشم
خاکی نهاد خود را عالی مقام گردان
کلکم ز نغمه چون نی میراب رحمت توست
دل را به حرمت می بیت الحرام گردان
رندی و مستیم را، شاهد پرستیم را
مشهور خاص کردی، معلوم عام گردان
با جان سخت عاشق گر کارزار خواهی
تیغ جگر شکافی از غمزه وام گردان
در حلقهٔ ارادت، کشور گدای عشقیم
کیهان خدای حسنی، ما را غلام گردان
در عشق شوخ چشمان، رم خوردگان عقلیم
وحشی نگاه خود را یک لمحه رام گردان
شبهای تیره روزان زان رخ صباح کردی
تاریک روز ما را، زان طرّه شام گردان
کنعانیان به بویی از مصر حسن شادند
پیغمبر صبا را، فرّخ پیام گردان
خون حزین بسمل از غمزه ریز و او را
در محضر قیامت فرخنده نام گردان
دور زمانه یکدم، حسب المرام گردان
بی می زلال کوثر زهر است در روانها
تلخ است کام جانها عیشی به کام گردان
مهر جهان فروزی، فیضت کران ندارد
از می هلال ساغر، ماه تمام گردان
دردی جام لعلی بر خاک عاشقان ﺭﯾﺰ
رخسار بوالهوس را، بیجاده فام گردان
بی باده شهر هستی امن و امان ندارد
بغداد خطّهٔ جام، دارالسّلام گردان
در مشرب فتوت، می را حلال کردی
در مذهب مروّت غم را حرام گردان
یک جرعه می رساند از فرش تا به عرشم
خاکی نهاد خود را عالی مقام گردان
کلکم ز نغمه چون نی میراب رحمت توست
دل را به حرمت می بیت الحرام گردان
رندی و مستیم را، شاهد پرستیم را
مشهور خاص کردی، معلوم عام گردان
با جان سخت عاشق گر کارزار خواهی
تیغ جگر شکافی از غمزه وام گردان
در حلقهٔ ارادت، کشور گدای عشقیم
کیهان خدای حسنی، ما را غلام گردان
در عشق شوخ چشمان، رم خوردگان عقلیم
وحشی نگاه خود را یک لمحه رام گردان
شبهای تیره روزان زان رخ صباح کردی
تاریک روز ما را، زان طرّه شام گردان
کنعانیان به بویی از مصر حسن شادند
پیغمبر صبا را، فرّخ پیام گردان
خون حزین بسمل از غمزه ریز و او را
در محضر قیامت فرخنده نام گردان
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
نگاه گرم آتشپاره ای برد اختیار من
بود در پنجه ی برق تجلّی، مشت خار من
شکوه بحر را در قطره گنجایی نمی باشد
نمی دانم چه سان گنجیده جانان در کنار من
جگرهای جراحت دیده را شور قیامت شد
سر زلفی به ناز افشانده گویی گلعذار من
به از جرم محبت نیست جرمی عشقبازان را
به خونم دست و تیغی سرخ کن، زیبا نگار من
به هر دل جلوه ای مستانه دارد سرو ناز تو
به هر سو یک جهان دیوانه داری، نوبهار من
نگاهت در کمین دارد کدامین زار خونین دل؟
کمان ناز را زه کرده ای، عاشق شکار من
حزین از روشنی با صبح محشر می زدی پهلو
اگر می بود زلفش را، غم شب های تار من
بود در پنجه ی برق تجلّی، مشت خار من
شکوه بحر را در قطره گنجایی نمی باشد
نمی دانم چه سان گنجیده جانان در کنار من
جگرهای جراحت دیده را شور قیامت شد
سر زلفی به ناز افشانده گویی گلعذار من
به از جرم محبت نیست جرمی عشقبازان را
به خونم دست و تیغی سرخ کن، زیبا نگار من
به هر دل جلوه ای مستانه دارد سرو ناز تو
به هر سو یک جهان دیوانه داری، نوبهار من
نگاهت در کمین دارد کدامین زار خونین دل؟
کمان ناز را زه کرده ای، عاشق شکار من
حزین از روشنی با صبح محشر می زدی پهلو
اگر می بود زلفش را، غم شب های تار من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
ز درویشی بقا دارد دل روشن ضمیر من
زند پهلو به آب زندگی، موج حصیر من
کهن تاریخی عشقم که با داوود مدّتها
زبور ناله می سنجید کلک خوش صفیر من
به خواب مرگ نگذارد هجوم لرزه خسرو را
زند بر بیستون گر تیشه بازوی دلیر من
شکوه عشق دیدم از جهان پوشید چشمم را
سلیمان را نیارد در نظر، مور حقیر من
زنم دامان مژگان بر غبار تیرهء دنیا
سیاه از سرمه ی خواهش، نگردد چشم سیر من
در آن روزی که کردند آبیاری خاک آدم را
نمک پروردهٔ شور محبّت شد خمیر من
نیفشانم ز غیرت از کفن کافور جنّت را
غباری بس بود از رهگذار او عبیر من
به هر دستی کجا سالک دهد دست ارادت را؟
سبوی باده ی کهنه ست، پیر دستگیر من
به آب دیده پروردم، گل و خار گلستان را
خراش ناله دارد یاد بلبل از صفیر من
نگه در دیده می دزدم، نظر دانسته می پوشم
به سنگ از سخت رویان آمد اینجا بس که تیر من
حزین از زندگی این بس مرا کز بعد مرگ من
کند خوش اهل معنی را کلام دلپذیر من
زند پهلو به آب زندگی، موج حصیر من
کهن تاریخی عشقم که با داوود مدّتها
زبور ناله می سنجید کلک خوش صفیر من
به خواب مرگ نگذارد هجوم لرزه خسرو را
زند بر بیستون گر تیشه بازوی دلیر من
شکوه عشق دیدم از جهان پوشید چشمم را
سلیمان را نیارد در نظر، مور حقیر من
زنم دامان مژگان بر غبار تیرهء دنیا
سیاه از سرمه ی خواهش، نگردد چشم سیر من
در آن روزی که کردند آبیاری خاک آدم را
نمک پروردهٔ شور محبّت شد خمیر من
نیفشانم ز غیرت از کفن کافور جنّت را
غباری بس بود از رهگذار او عبیر من
به هر دستی کجا سالک دهد دست ارادت را؟
سبوی باده ی کهنه ست، پیر دستگیر من
به آب دیده پروردم، گل و خار گلستان را
خراش ناله دارد یاد بلبل از صفیر من
نگه در دیده می دزدم، نظر دانسته می پوشم
به سنگ از سخت رویان آمد اینجا بس که تیر من
حزین از زندگی این بس مرا کز بعد مرگ من
کند خوش اهل معنی را کلام دلپذیر من