عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
پرهیز ز درد، کار بی‌دردان است
بیم از کشتن، شیوه روزردان است
عشاق ندزدند سر از تیغ بلا
آری دزدی عیب جوانمردان است
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
ای مست و خراب، لاف مخموری چیست
در بیخودی‌ات شیوه منصوری چیست
ناظر شده‌ای، دعوی منظوری چیست
بگذشته ز منزلی، مگو دوری چیست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
روزی صوفی در تصوف می‌سفت
پرسید یکی ازو در آن گفت و شنفت
اینها که تو می‌گویی اگر گفته خدای
چون پیغمبر به امّنان فاش نگفت؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۸
درویشی جو، گر همه یک دم باشد
تا سلطانی بر تو مسلم باشد
چون باطن خم گر نشود صاف دلت
از ظاهر آیینه چرا کم باشد؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۶
قدسی ز بتان حسرت دیدار مدار
سر در پی چشم خویش زنهار مدار
معشوق تو در دل است، نتوان دیدش
بر هرچه نظر کار کند، کار مدار
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۴
بی لخت جگر چو لاله در راغ مباش
بی آتش دل چو غنچه در باغ مباش
تا نقش قدم بسوز اگر سرگرمی
در عشق، کم از فتیله داغ مباش
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۰
از گل نگرفته‌ام سراغ از ته دل
وز می نرسانده‌ام دماغ از ته دل
شادم که ز اسباب معیشت به جهان
خرسند به لاله‌ام چو داغ از ته دل
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۶
یک چند به فسق و معصیت یار شدم
در کعبه، ترانه‌سنج زنّار شدم
در حالت نزع، توبه‌ام یاد آمد
چون قافله کوچ کرد، بیدار شدم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۴
قدسی هوس کام‌پرستی نکنم
لب بر لب خم چو خشت و مستی نکنم
شب روز شود ز برق آهم، اما
بر صبح به خنده پیش‌دستی نکنم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۶
بی‌واسطه در مجلس ابنای زمان
روشن نشود چراغ ازین سخت‌دلان
از آهن و سنگ خانه روشن نشود
تا سوخته‌ای پا نگذارد به میان
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۴
زاهد، تا چند زرق و خودکامی تو؟
داغ است سراپا دلم از خامی تو
کو نامه اعمال که ظاهر گردد
بدنامی عاشق و نکونامی تو
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۰
ای مرکز نه سپهر اعظم بازآی
ای روشنی دیده عالم بازآی
چون لعل به کان، چو در به دریا برگرد
از لب چو نفس به سینه در دم بازآی
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۳۱ - تعریف توکل و قصه رهزن فقیر شده و حال بت‌پرست تارک دنیا
زنده‌دلی بهر تماشای هند
رفت ز کشمیر به اقصای هند
راهزنی دید، شده خرقه‌پوش
لب به جز از ذکر الهی خموش
پختگی از هر طرف آموخته
چون نفس از گام زدن سوخته
وادی تجرید شده منزلش
رنگ تعلق نه در آب و گلش
رایحه‌ای از نفسش مشک ناب
برگ گلی از چمنش آفتاب
در همه دل کرده چو اندیشه جا
با همه چشمی چو نگاه آشنا
فسق به تقویش مبدل شده
آرزوی نفس معطل شده
بسته دلش بر کمر از توبه کیش
عزم جدالش به جدل‌های پیش
از عمل خویش گرفته کنار
شسته سیاهی ز بدن صبح‌وار
کرده به العفو بدل الصبوح
چیده گل توبه ز باغش نصوح
از می حق، مست اناالحق شده
نیستی‌اش هستی مطلق شده
شسته ز آلودگی نفس، دست
ماهی توفیق فکنده به شست
سوخته اعمال بد خویش را
ساخته مرهم جگر ریش را
آنچه توان گفت ز بد کان شده
کرده و از کرده پشیمان شده
بر زره کینه، تغافل‌فروش
خرقه رحمت چو سحابش به دوش
دانه تسبیح ز مژگان تر
در کفش از آبله سیراب‌تر
تافته رو از همه کس بی ریا
وز دو جهان، روی به سوی خدا
کرده سر کوه ندامت مقام
آمده قانع به حلال از حرام
دید جوان زنده‌دلش خیره ماند
وز روش روشن او تیره ماند
گفت به رهزن که چه حال است این
با همه نقصان، چه کمال است این
سوی ورع گشت که رهبر تو را؟
وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
پیشه تو راهزنی بود و بس
بال خود از شهد تو شستی مگس
گشته‌ای از تیغ به تسبیح شاد
سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
قاید راه تو درین ره که شد؟
مشتری جنس تو در چه که شد؟
بادِ که افشاند بهار تو را؟
سنگ که زد شیشه کار تو را؟
نخل تو را بود جز آتش حرام
گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
راهزن از وی چو شنید این مقال
دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
گفت که روزی به هوای درم
دربدرم داشت سراغ کرم
قامت خود چون علم افراختم
وز مژه چون خامه قدم ساختم
کس خبر از کعبه جودم نداد
راه به بتخانه بخلم فتاد
از در بتخانه درون آمدم
بی درمی یافت که چون آمدم
خانه‌ای از سیم و زر آراسته
بیشتر از خواسته، ناخواسته
رشک خم باده ز یاقوت ناب
روزن او، طعنه‌زن آفتاب
از زر و سیمش در و دیوار پر
همچو صدف فرش زمینش ز دُر
آب گهر گر حرکت داشتی
ساحتش از سیل بینباشتی
بود در آن خانه بتی از رخام
برهمنی برده به پیشش قیام
ناخنی از پنجه تواناترش
سلسله پا شده موی سرش
رشته جام ساخته زنار او
محض توجه شده در کار او
دل ز خیال همه پرداخته
عشق بتی را بت خود ساخته
بند تحیر زده بر پا و دست
بی‌حرکت مانده چو بت، بت‌پرست
گفتمش ای بر سر این گنج امیر
با قدری سیم و زرم دست گیر
رخ ز غم زر شده چون زر مرا
مفلسی آورده بدین در مرا
من ز فراق درمم خوار و زار
خفته تو بر روی درم سکه‌وار
بخل مکن پیشه به دلسوزی‌ام
بر تو نوشته‌ست قضا روزی‌ام
عشق درم در دلم افکنده شور
گر تو نبخشی، بستانم به زور
کیسه تهی، دست تهی، دل تهی
نیست در افلاس مرا کوتهی
حسرت زرهای توام کرده داغ
ساخته روشن طمعم را چراغ
من به سوال از وی و او در جواب
لب ز سخن شسته به هفتاد آب
کرده سکوت ابدی اختیار
همچو زبانی که بیفتد ز کار
جامه چو بر قد سوالم ندوخت
چهره‌ام از آتش کین برفروخت
تا به غضب تیغ برافراشتم
تخم وجودش به عدم کاشتم
بر قفسش تیغ چو روزن گشاد
مرغ دلش در قدم بت فتاد
داعیه کردم که ببینم دلش
تا چه شد از سجده بت حاصلش
دست چو بردم به دل بت‌پرست
جای دل او بتم آمد به دست
بس که دلش واله و حیران شده
آینه صورت جانان شده
آینه‌اش لیک هم‌آغوش زنگ
عکس در او مانده چو صورت به سنگ
بر دلش افتاد مرا چون نظر
آتش غیرت ز دلم کرد سر
تیغ فکندم ز میان در زمان
دامن پرهیز زدم بر میان
درصدد ترک مناهی شدم
محرم توفیق الهی شدم
کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست
دامن حق را نگذاری ز دست
چند چو بهمان و فلان زیستن؟
کم ز برهمن نتوان زیستن
ای به گمان خوش که مگر عاقلی
غافلی از خود، که عجب غافلی
بر هوس خود چو شکست آوری
دامن معشوق به دست آوری
گرچه به هر حرف نهد خامه سر
لیکن ازان حرف ندارد خبر
واله معشوق شو آیینه‌وار
کز تو شود صورت او آشکار
چشمه فیض از دل دانا طلب
گوهر سیراب ز دریا طلب
نغمه ناهید ز ناهید پرس
راه به خورشید، ز خورشید پرس
شعله نماید به خود از نور خویش
راه به پروانه مهجور خویش
تا نکند مرغ، غلط، راه باغ
هر طرف افروخته گل صد چراغ
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۴
الهی از بنده با حکم ازل چه برآید و بر آنچه ندارد چه باید. کوشش بنده چیست ؟ کار خواست تو دارد، به جهد خویش نجات خویش کی تواند ؟
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۶۲
الهی از آن خوان که بهر پاکان نهادی نصیب من بینوا کو، اگر نعمتت جُز بطاعت نباشد پس آنرا بیع خوانند لطف و عطا کو ؟ اگر در بها مُزد خواهی ندارم و اگر بی بها بهی بخش ما کو ؟ اگر از سگان تو ام استخوانی و اگر از کسان تو مرحبا کو؟
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۶۷
الهی نفسی ده که حلقهٔ بندگی تو گوش کند و جانی ده که زهر حکمت تو نوش کند.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۸۸
الهی بر عجز خود آگاهم و بر بیچارگی خود گواهم ف خواست خواست تو است من چه خواهم.
گر درد دهد بما و گر راحت دوست
ا ز دوست هر آنچیز که آید نیکوست
ما را نبود نظر بخوبی و بدی
مقصود رضای او خشنودی اوست
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۲۴
الهی شراب شوق در جان منصور حلاّج افزون شد، آن شراب در آن نگنجید سر بیرون شد، ابلیس جرعه ای نیافت جاوید ملعون شد، به جرعه ای از آن شراب اویس قرنی میمون شد.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۳۱
الهی ای مهیمن اکرم، ای محتجب معظًم، ای متجلی به کرم، ای قسّام پیش از لوح و قلم، بادا روزی که باز رهم از زحمت حوا و آدم، آزاد شوم از بند وجود عدم. از دل بیرون کنم این حسرت و ندم و با دوست بیاسایم یکدم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۳۷
الهی تو موجود عارفانی، آرزوی دل مشقانانی، یاد آور زبان مدّاحانی، چونت نخوانم که نیوشندهٔ آواز راعیانی ف چونت نستانم که شاد کنندهٔ دل بندگانی، چونت ندانم که زین جهانی و دوست ندارم که عیش جانی
یارب ز شراب عشق سر مستم کن
در عشق خودت نیست کن وهستم کن
از هرچه ز عشق خود تهی دستم کن
یکباره به بند عشق پا بستم کن