عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
صبح آینهٔ طلعت نیکوی تو دیدیم
شب گردهٔ گیسوی سمن بوی تو دیدیم
نه سرو شناسیم درین باغ، نه شمشاد
ما جلوه پرستان قد دلجوی تو دیدیم
تا چشم کند کار سواد دو جهان را
یک گردشی از نرگس جادوی تو دیدیم
جان مطلع خورشید جمال تو نوشتیم
دل مشرق انوار مه روی تو دیدیم
آن روز که پا در حرم عشق نهادیم
سرها همه را خاک سر کوی تو دیدیم
آمد چو عیان، نیست دگر جای بیان را
بستیم زبان، چشم سخن گوی تو دیدیم
پروای جهت نیست دل یک جهتان را
در هر جهتی قبلهٔ ابروی تو دیدیم
زان پیش که در زلف تجلّی شکن افتد
دلها همه را درشکن موی تو دیدیم
در دیر و حرم قبلهٔ مقصود تویی تو
ذرّات جهان را همه رو سوی تو دیدیم
نی نی غلطم، ذرّه چه و مهر کدام است؟
ما غیر ندیدیم، عیان روی تو دیدیم
تنها نه حزین است درین باغ نواسنج
هر برگ به گلبانگ هیاهوی تو دیدیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
من آن غارتگر جان می پرستم
غم جان نیست، جانان می پرستم
ز دیر هستی من گرد برخاست
هنوز آن نامسلمان می پرستم
دمید از تربتم صبح قیامت
همان چاک گریبان می پرستم
زمین گیر فنا شد دانهٔ من
هنوز آن برق جولان می پرستم
جنون کرد استخوانم سرمهٔ ناز
همان چشم غزالان می پرستم
برهمن سرد شد زآتش پرستی
همان رخسار خوبان می پرستم
عبث زاهد میارا بزم تقوا
که طرز مِی پرستان می پرستم
چنانم واله آن شعلهٔ طور
که آتشگاه گبران می پرستم
برآمد گرچه از پروانه ام دود
هنوز آتش عذاران می پرستم
چنانم بیخود از شهد شهادت
که زهرآلوده پیکان می پرستم
سرم سودای جمعیّت ندارد
من آن کاکل پریشان می پرستم
به گلبانگ پریشان داده ام دل
خروش عندلیبان می پرستم
محبّت را من آن دیوانه پیرم
که بازیگاه طفلان می پرستم
کجا پروانه با گلبن کند خو؟
من این آتش عذاران می پرستم
مرا اندیشهٔ تعمیر دل نیست
که جغدم، ملک ویران می پرستم
نگردد دیده ام آلودهٔ خواب
که صبح پاکدامان می پرستم
درون جان ندارم غیر جانان
من آن جانم که جانان می پرستم
به راه انتظارش دیده شد خون
هنوز آن سست پیمان می پرستم
به چشمم در نمی آید صف حور
من آن صفهای مژگان می پرستم
خلد خارم به دل از مخمل گل
قماش گلعذاران می پرستم
ز خویش و آشنا بیگانه ای را
به رغم خودپرستان می پرستم
سخن از خاطرم یک عقده نگشود
اشارات خموشان می پرستم
حزین از کوری خفّاش طبعان
من آن خورشید تابان می پرستم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
ما چاک به دامن زدهٔ تهمت عشقیم
واعظ سر خود گیر که ما امّت عشقیم
عاری بود از عکس خودی آینهٔ ما
آتش به دل و جان زدهٔ غیرت عشقیم
کس را نرسد درحق ما ردّ و قبولی
ما گر بد، اگر نیک، که از حضرت عشقیم
بیرون نتوانیم شد از کوی محبت
پروانه صفت سوختهٔ خلوت عشقیم
نبود خطر از برق فنا حاصل ما را
ما خود دل و دین باختهٔ همّت عشقیم
آسایش دل هاست حزین ، زمزمهٔ ما
ما نغمه طراز چمن عشرت عشقیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
از بس غبار حسرت دیدار داشتم
چشمی به رنگ رخنهٔ دیوار داشتم
آتش زدند مغبچگانش به میکده
یک خرقه وار، رشتهٔ زنّار داشتم
شاید غرور سبحه ام از دل برون رود
ساغر به دست، بر سر بازار داشتم
از حیرت جمال تو ای برق خانه سوز
آیینه وار، پشت به دیوار داشتم
هرگز برون ز چاه نمی آمدم حزین
گر من خبر ز ناز خریدار داشتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
چقدر حوصله باید که گداز آموزم
تا دو دل را روش راز و نیاز آموزم
لبم از ناله مپرسید که خاموش چراست
به دل تنگ نگه دری راز آموزم
به رخش راه نظر اشک روانم نگذاشت
چه گشاد از سبق گریه که باز آموزم؟
لحظه ای فرصت نازی به پریزاد خیال
طاقتی تا به دل آینه ساز آموزم
نزدم مهر خموشی به لب شکوه حزین
تا مگر رحم به آن بنده نواز آموزم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
ساقیا رخ بنما تا همه از کار شویم
آنقدر می به قدح ریز که سرشار شویم
خبر از وضع جهان مرده دلی می آرد
مصلحت نیست درین مرحله هشیار شویم
ای خوش آن روز که دین در سر زلف تو کنیم
فارغ از کشمکش سبحه و زنّار شویم
نشکند بادهٔ گلرنگ خماری که مراست
ای خوش آن روز که مست از می دیدار شویم
دولت هر دو جهان خواب و خیال است حزین
دولت آن است که خاک قدم یار شویم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
عقل دور است از آن جهان که منم
عشق داند مرا چنان که منم
سره ام در قمار سربازی
حبّذا سود بی زیان که منم
چشم صورت حجاب اگر نشود
عین معنی شود عیان که منم
نوبهارم خزان نمی داند
خرّم این باغ و بوستان که منم
منم اینک، چه می تواند کرد
مرگ با جان جاودان که منم؟
بر سرم سایهٔ همایی هست
منگر این مشت استخوان که منم
چشم بر راه جلوه ای بودم
زد به دل حلقه ناگهان که منم
رمهٔ عقل و هوش حیران است
گر شعیبم و گر شبان که منم
طالع و طبع کیمیا دانم
بوالعجب شهرهٔ نهان که منم
غیر خضر قلم نساخته تر
لب ازین چشمهٔ روان که منم
خشکی مشرب سرای خودی
دور ازین بحر بی کران که منم
تهی از باده کس ندیده حزین
خسروانی خم مغان که منم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
به امّیدی که لعل جرعه نوشی می زند خونم
چو می از آتش خود خام جوشی می زند خونم
می منصوریم پیموده پیغام هم آغوشی
نوای وحدت از فیض سروشی می زند خونم
به شکر تیغ او چون غنچه کامم صد زبان دارد
هزاران نکتهٔ رنگین به گوشی می زند خونم
نباشد شکوه در محشر، شهیدان تغافل را
نفس دزدیده از لعل خموشی می زند خونم
فغان کز ساده لوحی خرقه پوش شهر پندارد
که تهمت بر خط مشکینه پوشی می زند خونم
من آن صید ز جان سیرم، کمینگاه شهادت را
که موج اشتیاق کینه کوشی می زند خونم
حزین از من سبوی چرخ سنگین دل خطر دارد
به موج شور این میخانه جوشی می زند خونم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
هست چو شبنم از خودی، ننگ حجاب بر سرم
تا رسد آفتاب من، گرم عتاب بر سرم
پیر مغان اشارتم کرد به غسل توبه ای
ریخت حریف میکده، جام شراب بر سرم
بارد اگر از آسمان برق بلا به راه تو
پا نکشم، که شد یکی آتش و آب بر سرم
ساقی سنگدل مرا چند بهانه می دهی؟
بادهٔ ناب در کفت، شور شراب بر سرم
وا رهد از کف اجل، جان فسردهٔ حزین
تیغ کرشمه ای رسد، گر به شتاب بر سرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
در غمت ترک گفتگو کردم
دهن زخم را رفو کردم
هر چه می گفت از غمت شد راست
با تو دل را چو روبه رو کردم
من گدای در خراباتم
هر چه دادند در کدو کردم
سیر چشمم ز نعمت دو جهان
خاک در چشم آرزو کردم
مغزم آشفته تر شد از دستار
دهن شیشه را چو بوکردم
مجلس باده شاهدی می خواست
دست درگردن سبوکردم
به می از لوث زهد خشک حزین
دلق آلوده شستشو کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
به مستی مرده ام ساقی، مهل مخمور در خاکم
چو خم بسپار زیر طارم انگور در خاکم
اجل مستور اگر سازد مرا از دیده مردم
ولی چون گنج قارون همچنان مشهور در خاکم
تجلی، خانه زاد خلوت گور است عاشق را
فروزد عقل روشن دل چراغ طور در خاکم
هزاران باغ و بستان دانهٔ من در گره دارد
دو روزی هم چه خواهد شد اگر مستور در خاکم؟
شکستن نیست در طالع طلسم پیکر ما را
اگر عالم شود ویرانه، من معمور در خاکم
وفا و غیرت داغ محبت را تماشا کن
که دارد سرخ رو، خونابهٔ ناسور در خاکم
سیه بختم ولی چشم از غبارم می شود روشن
نهان چون در سواد سرمه، بینی نور در خاکم
وفاکردیکه شمع تربت پروانهات گشتی
نمی گردم اگر گرد سرت، معذور در خاکم
گداز عشق دارد شرمسار از بی نوایانم
ز ضعف تن نگردد سیر، چشم مور در خاکم
نماید گردباد وادی وحشت غبارم را
دمی آسوده نگذارد سر پرشور در خاکم
نمی گردد حزین ، از شیوهٔ دل تربتم خالی
که باشد ناله ای چون کاسه فغفور در خاکم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
آن نرگس میگسار دیدم
آسودگی از خمار دیدم
دل جز ز خط و رخ تو نشکفت
بسیار گل و بهار دیدم
چون شانه تمام، چاک شد دل
تا زلف تو در کنار دیدم
دل را به قرار عشقبازی
صد شکر که بی قرار دیدم
آتشکده های دین ودل سوز
در سینهٔ داغدار دیدم
در پیچ و خم شکنج زلفت
آسایش روزگار دیدم
پای دل خویش درگل اشک
درکوی تو استوار دیدم
افسانه عشق خود چو مجنون
افسانهٔ روزگار دیدم
مطرب ز نوای عارف روم
این پرده بزن که یار دیدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
اشک کبابم، از دل سوزان فروچکم
خون دلم، ز دیدهٔ گریان فروچکم
تا گوهرم طراز کلاه و کمر شود
از ابر تیغ بر سر میدان فروچکم
آن اشک حسرتم که ز صبرم گذشته کار
از دل برآیم و به گریبان فروچکم
سیر نزولیم، به هوس می زند صلا
از ابر دل به دامن مژگان فروچکم
نتوان گذاشت تشنه لبان را در انتظار
از بحر خیزم و به بیابان فروچکم
رنگین کرشمه ام ز نگاه ستمگران
مرهم بهای زخم شهیدان فروچکم
تا آبیاری گل و ریحان کنم حزین
چون نغمهٔ تر، از لب مرغان فروچکم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
دو روزی کز قضا بایست با این کاروان باشم
مرا کم قیمتی نگذاشت بر طبعی گران باشم
به قید سخت رویانم، ملایم طینتی دارم
چو مغز از چرب و نرمی در شکنج استخوان باشم
در آب و گل نشاند از باغ جان، قدسی نهالم را
فلک می خواست چون گل دست فرسودِ خزان باشم
سر تسلیم و خاک عجز و آداب رضاجویی
اگر باید که دور از کوی آن آرام جان باشم
درین غربت به افسونهای مهر آشنارویان
اگر بندم دلی، از بی وفایان جهان باشم
نیندازم به فرش سنبل و گل، طرح آسایش
درین بستان سرا، هم مشرب آب روان باشم
نمی باشم زیان خواه کسی چون شمع در محفل
اگر باشم، زیان خویش و سود دیگران باشم
ز همراهان ندارم بار منّت یک سر سوزن
درین وادی چه افتاده ست،از خواری کشان باشم؟
دلم رنجد حزین ازگفتگوی صورت آرایان
اگر سنجد لب معنی، حدیثی ترجمان باشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
عشق عالی مقام را نازم
مایهٔ احتشام را نازم
می پزم با خود آرزوی وصال
سود سودای خام را نازم
نسخهُ مرهمم دل ریش است
آن خط مشک فام را نازم
گاه هوشم کندگهی مدهوش
نشئه های مدام را نازم
خاک را خواند و یا عبادی گفت
شیوهُ احترام را نازم
مسرفم خواند وگفت لاتَفنَط
رحمت و لطف عام را نازم
منطقت شد صفای سینه حزین
حکمت این کلام را نازم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
جهان را رونق از شادابی گفتار می آرم
زکلک این صفحه را آبی به روی کار می آرم
به درد آورده ام پیمانهٔ مستانه گویی را
به رقص افلاک را زین ساغر سرشار می آرم
صفیر خون چکانم تازه دارد نوبهاران را
چمن را آب و رنگ، از غنچهٔ منقار می آرم
برون از گلشنم امّا دماغ حسرت آلودی
در آغوش شکنج رخنهٔ دیوار می آرم
نفس پرورده ام امّا نوایی می زنم گاهی
که مرغان چمن را بر سر گفتار می آرم
سراغی می دهم زان یار کنعانی که خوبان را
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می آرم
تهیدستی مرا شرمنده دارد از چمن پیرا
نهال بید مجنونم، خجالت بار می آرم
سپند من ندارد برگ و ساز شکوه پردازی
مگر آهی که گاهی بر لب اظهار می آرم
به کینم جبهه های غمزه خالی گشت و خاموشم
اگر تیغ تغافل می کشی زنهار می آرم
حزین آزادی از بام فلک دارد سبک دوشم
غلام همتم، در بندگی اقرار می آرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
به دست آمد مرا تا زلف او، تدبیرها کردم
ز دوری تا به یادش آمدم شبگیرها کردم
به سنگ آمد خدنگ نالهٔ من از دل سختش
به خارا گر ز آه آتشین تأثیرها کردم
سواد خامهٔ من صرف این غافل نهادان شد
جواهر سرمه ای در چشم این تصویرها کردم
شکار زهد در فتراک سعی آسان نمی آید
کمند سبحه را در گردن تزویرها کردم
تن خارا نهادم، تیغ را داندانه می سازد
چها از سخت جانی با دم شمشیرها کردم
چو دیدم بر نمی تابد رخ من گرد درها را
غبار آستان خویش را اکسیرها کردم
حزین از مستی غفلت کشیدم جام هشیاری
پریشان خوابی اعمال را تعبیرها کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
می شود دل چو گل از عیش پریشان چه کنم؟
غنچه سان گر نکشم سر به گریبان چه کنم؟
داده جمعیت دلهای اسیران بر باد
نکنم شکوه از آن زلف پریشان چه کنم؟
دل به آن چشم فسون ساز که چشمش مرساد
من گرفتم ندهم، با صف مژگان چه کنم؟
طعنه بر بی دل و دینان مزن ای زاهد شهر
دل و دین می برد آن نرگس فتان چه کنم؟
سر و سامان بود ارزانی ناقص خردان
من که دیوانهٔ عشقم سر و سامان چه کنم؟
چند گویی که به دل مهر بتان پنهان دار
بوی یوسف رود از مصر به کنعان چه کنم؟
من نه آنم که به دنبال دل از جا بروم
می کشد سوی خود آن سرو خرامان چه کنم؟
می زنم خویش به آن شعلهٔ بی باک حزین
بیش ازین نیست مرا طاقت هجران چه کنم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
چشم خودم چو اشک ز مژگان فروچکم
خون خودم ز خنجر عریان فروچکم
آن اخگر گداخته ام کز شکوه دل
خارا به هم فشارم و آسان فروچکم
آن رشح رحمتم که ز فیض عمیم خویش
آیم برون ز چاه و به زندان فروچکم
آن سوز دیده ام که به جلباب پیرهن
از مصر رخت بسته به کنعان فروچکم
افتاده پنبه از سر مینای مستیم
باید به جام باده گساران فروچکم
دارد به خون من طمعی خاک تیره دل
از جویبار تیغ درخشان ، فروچکم
گر قطره ام به کام جگر تشنگان حزین
امّا به مایه داری طوفان فروچکم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
ز مستی های صهبای ازل میخانهٔ خویشم
چو چشم خوش نگاهان سرخوش از پیمانهٔ خویشم
تجلی کرده در جانم جمال شعله رخساری
ز ایمانم چه پرسی؟ گبر آتش خانه خویشم
دلم چون شعله جواله با خود عشق می بازد
چراغ خلوت خاص خود و پروانه خویشم
به یک عکس است چشم، آیینهٔ تصویر را دایم
همین محو تماشای رخ جانانه خویشم
به امّید اسیری رفته ام از خود بیابانها
به ذوق آشنایی های او بیگانهٔ خویشم
برون از من نباشد جلوه گاهی حق و باطل را
خرابات دلم، هم کعبه هم بتخانهٔ خویشم
دل صد چاکم آراید حواس آشفتگیها را
که هم زلف پریشان خود و هم شانه خویشم
فسونی از نفس هر دم به گوشم می زند هستی
گران بالین خواب غفلت از افسانهٔ خویشم
شکستم قدر خود را در جهان از خوش عنانیها
من سرگشته، آب آسیای دانه خویشم
به آبا فخرکردن کار کودک مشربان باشد
فراموش است درس ابجد طفلانهٔ خویشم
خروش سینه چون سیلاب دارد پای کوبانم
طربناک از سماع نالهٔ مستانهٔ خویشم
به مطرب نیست حاجت چون جرس شوریده مغزان را
فغان خیز است دیوار و در کاشانهٔ خویشم
حزین از گوشهٔ دل پا برون ننهاده ام هرگز
اگر گنجم اگر دیوانه، در ویرانهٔ خویشم