عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
ز بس راز تو را پنهان ازین نامحرمان دارم
به جای مغز، مکتوب تو را در استخوان دارم
ره شوقم ندارد تا به منزل مانع دیگر
همین پست و بلندی اززمین وآسمان دارم
ز من چون لاله چاک سینه پوشیدن نمی آید
نمی گویی که داغ عشق را تا کی نهان دارم؟
نشوید غیر خون از خاطرم مشق شهادت را
بود عمری که با خود حرف تیغی در میان دارم
چراغ آگهی از چشم عبرت بین شود روشن
دل بیداری از تعبیر خواب غافلان دارم
ز پاس خود غبار خاطرم، آسوده دل دارد
من آن آیینه ام کز رنگ خود آیینه دان دارم
مگر دل را فرستم ورنه از قاصد نمی آید
شکایتهای هجرانی کزان نامهربان دارم
نیم بلبل که در دل خارخار منزلم باشد
نهال شعله ام کی بار خاطر آشیان دارم؟
به هر در سجده ای دارد سرم از جوش مستی ها
ز طوف کعبه می آیم، ره دیر مغان دارم
کجاگیرم سراغ یوسف گم کردهء خود را
دل بی طاقتی همچون جرس در کاروان دارم
حزین مقصودم از سودای جان، جانان بود دانی
نه سودی آرزو دارم، نه پروای زیان دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
از خاک آستانت تا دیده دور دارم
جان بی قرار دارم، دل بی حضور دارم
افسانهٔ لب توست، رازی که می سرایم
پیغامی از زبانت، چون نخل طور دارم
تو مهر دل فروزی، من ماه جان گدازم
تا در مقابلی تو، در دیده نور دارم
چل سال شدکه پایم در خارزار گیتی ست
در دل غبار کلفت، زین راه دور دارم
افشاند ساقی عشق، ته جرعه ای به خاکم
دل غرق شوق دارم، سر، مست شور دارم
رفتی و در تب و تاب، انداختی حزین را
بازآ که در فراقت، دل ناصبور دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
خرابی برنتابد محنت آبادی که من دارم
گران سنگ است صبر کوه بنیادی که من دارم
خروش من صفیر بلبل تصویر را ماند
نواپرداز خاموشی ست، فریادی که من دارم
مبادا هیچ صیدی بسته دام فراموشی
به حسرت می کشد بی رحم صیادی که من دارم
شکوه حسن بی پروا کجا و طاقت عاشق؟
گدازد شیشه دل را پریزادی که من دارم
به خاک کشتگان از جلوه افکنده ست آشوبی
قیامت می کند، نوخیز شمشادی که من دارم
خوشا قمری که آزاد است از قید گرفتاری
هزاران بنده دارد سرو آزادی که من دارم
به جای رشته دارد تار زنار برهمن را
در این بیت الصّنم تسبیح اورادی که من دارم
نمک پروردهٔ عشقم، حلاوت سنج رسوایی
گریبان می درد شور خدا دادی که من دارم
به حسرت می کند در کام من خونابهٔ دل را
چه می خواهد غمت از جان ناشادی که من دارم؟
حزین ، از لوح فطرت خوانده ام درس جوانمردی
بود پیر خرد شاگرد استادی که من دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
جز ذکر تو ساقی، دگر اوراد ندارم
می ده که سر صحبت زهّاد ندارم
بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست
من تاب فراموشی صیّاد ندارم
از قید محبت نتوان یافت رهایی
بیرون شد ازین بیضهٔ فولاد ندارم
ای شیشهٔ طاقت زده بر خاره کجایی؟
در سنگدلی چون تو دگر یاد ندارم
خاموشیم از ناله نه قانون شکیب است
آسوده نیم، قوّت فریاد ندارم
بیرون ننهم پا ز دل خود که خراب است
دیوانهٔ عشقم، سر آباد ندارم
سنگین دلی ناز تو غلتاند به خونم
حاجت به سبکدستی جلاد ندارم
ساقی دوسه ساغر به کدو ربز، گدا را
از پیر مغان جز طلب ارشاد ندارم
آخر نه حزین توام ای دوست وفا کو؟
دیری ست که خاطر ز غمت شاد ندارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
به ره سربسته مکتوبی از آن مهرآشنا دارم
گل نشکفته ای در دامن باد صبا دارم
به تن مشت استخوانی توشهٔ راه فنا دارم
یک انبان آرد با خود زاد راه آسیا دارم
ثبات عهد گل، بر دور عیشم خنده ها دارد
به کف پیمانه ای، همطالع رنگ حنا دارم
به خاک تکیه گاه راحتم بستر نمی باید
رگ خوابی به هم پیچیده تر از بوریا دارم
چنان رسوای عالم گشتهام در عشقبازبها
که گر آیم به خاطر یار را، آواز پا دارم
ز اکسیر وفا داریم، سامانی سلیمانی
سرت گردم، کدامین را ندارم تا تو را دارم؟
به من تکلیف محراب تو زاهد، سرنمی گیرد
که نذر سجده ای، در قبله ی آن نقش پا دارم
ندارم شکوه ای، گردم سرت، گوشی به حرفم کن
گدای این درم، عرض دعایی مدعا دارم
حزین از حسرت آب حیات رفته در غفلت
به گردش ازکف افسوس خود، دست آسیا دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
اگر من بیستون عشق را تعمیر می کردم
به آهی سنگ را چون سینه ناخن گیر می کردم
اگر همّت ز من می خواست دل های سحرخیزان
دم گرمی به کار آه بی تاثیر می کردم
دلی ز اندیشه فارغ داشتم در می پرستیها
به یک ساغر علاج عقل پرتزوبر می کردم
ندارد حسن لیلی چون من، از خود رفته مجنونی
سواد زلف او می گفتم و شبگیر می کردم
به یاد زلف مشکینش من شوریده سر، شبها
مسلسل قصه ای در حلقهٔ زنجیر می کردم
دل عاشق سخن، میشد اگر یک ره دچار من
حکایت ها از آن مژگان خوش تقریر می کردم
حزین گر می گشودم پرده از کار جم و جامش
دل دنیاپرستان را، ز عالم سیر می کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
برخیز راه میکده ی عشق سرکنیم
سجّادهٔ ورع، به می ناب تر کنیم
آن سرو سرفراز کجا جلوه می کند؟
تا شکوه ای ز کوتهی بال و پر کنیم
خونابه از تحمّل ما می خورد فلک
زهر زمانه را به مدارا شکر کنیم
چون حلقه، چند در پس در میتوان نشست؟
درهای بسته باز، به آه سحر کنیم
از حد گذشت سختی ایّام و جور یار
آتش شویم و در دل خاری اثر کنیم
از دل غبار توبه، به افیون نمی رود
دلق ورع مگر به شط باده تر کنیم
دریا اگر چه هست در آغوش ما حزین
لب تر ز جوی خویش، چو آب گهر کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
خوش آنکه خرقهٔ ناموس و ننگ پاره کنم
به جان غلامی رند شراب خواره کنم
حصاریم غم دنیا و آخرت دارد
ازین میانه به مستی مگر کناره کنم
ز شیشه غیرت خورشید و ماه را ساقی
به جرعه ریز که خون در دل ستاره کنم
چه خوش بود که نشینی و گل برافشانی
پیاله نوشم و روی تورا نظاره کنم
گرفتم آنکه بود روز عدل و دادرسی
چگونه داغ جفای تو را شماره کنم؟
به حشر وعدهٔ دیدار اگر نصیب شود
رخ تو بینم و زنّار کفر پاره کنم
ز عشق من به عتابی، بنازم انصافت
به دست توست گریبان دل، چه چاره کنم؟
گذر به میکده ام گر فتد ز خود گذرم
به رغم مدعیان مستیی گذاره کنم
به چارهٔ دل سخت تو عاجزم ورنه
ز ناله رخنه به بنیاد سنگ خاره کنم
در انتظار وصال تو ساعتی صد بار
به مصحف دل سی پاره استخاره کنم
حزین اگر طلبد قبله دعا زاهد
به طاق ابروی خوبان شهر اشاره کنم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
دل را به نهانخانهٔ دیدار فرستیم
این نامهٔ سربسته به دلدار فرستیم
یک سجدهٔ مستانهٔ که سر جوش نیاز است
از دور به آن سایهٔ دیوار فرستیم
مشکل که سر از نافه دگر مشک برآرد
گر تاری از آن طرّه به تاتار فرستیم
واپس نفرستیم، تهیدست صبا را
ما بوی تو را تحفه به گلزار فرستیم
ناموس چه ارزد که به رندی ندهیمش؟
این خرقهٔ پشمینه به خمّار فرستیم
از ذروهٔ تقدیس، به طور تن خاکی
ما موسی جان را پی دیدار فرستیم
یک مسأله از مشرب بی رنگی عشق است
از سبحه پیامی که به زنّار فرستیم
جان را چه بقا گر نشود واصل جانان؟
این قطره به آن قلزم زخّار فرستیم
در عشق تو داغ خوشی افتاده به دستم
این لاله به آرایش دستار فرستیم
صد خسته گرفته ست سر تیر نگاهت
ما هم به امیدی دل افگار فرستیم
تا غوطه زند تلخی جان در شکرستان
پیغامی از آن لعل شکربار فرستیم
گر یار سخندان طلبد شعر حزین را
این خوش غزل از کلک گهربار فرستیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
طرفی که من ز پهلوی دلدار بسته ام
خونابه خورده ام، لب اظهار بسته ام
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش به جای لاله به دستار بسته ام
شاید شبی شمیم گلی ره غلط کند
چشم طمع به رخنهٔ دیوار بسته ام
بی ناله از دلم نفسی سر نمی زند
پیوند درد، با دل افگار بسته ام
خود را به رایگان، همه جا عرضه می کنم
بر خویش راه گرمی بازار بسته ام
آن یار دلنواز در آغوش خاطر است
راه نظر به دیدهٔ بیدار بسته ام
بی می، لبم به خنده چو گل وا نمی شود
عقد طرب به ساغر سرشار بسته ام
شاید ز کفر عقدهٔ دل وا شود حزین
از دست سبحه داده و زنّار بسته ام
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
چو صنعان مشق سودا می رسانم
شراب عشق ترسا می رسانم
سراغی می دهم از حسن لیلی
که مجنون را به صحرا می رسانم
دربن ره دست دل را از غم عشق
به دامان تمنا می رسانم
منم نسّابهٔ دردانهٔ اشک
نژاد دل، به دریا می رسانم
چو شبنم قطرهٔ خود را ز پستی
به آن خورشید سیما می رسانم
برهمن زادهٔ حسن طلب را
به رهبان کلیسا می رسانم
نژاد کحل نورانی نسب را
به خاک آنکف پا می رسانم
نیفتدگر برون از پردهٔ دل
فغان تا عرش اعلا می رسانم
چو پیراهن، دماغ آشفتگان را
پیامی نکهت آسا می رسانم
شعار تقوی و آیین اسلام
به ناقوس و چلیپا می رسانم
حزین سر رشتهٔ این گفت وگو را
به انفاس مسیحا می رسانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
به این بی طاقتی یارب به دنبال که می گریم؟
چنین رنگین به یاد چهره آل که می گریم؟
درین بستان سرا در سایه سرو سرافرازی
به حسرت از غم کوتاهی بال که می گریم؟
سراپا گشته ام یک چشم تر چون ابر و حیرانم
به این طوفان نمی دانم بر احوال که می گریم؟
ندیدم شمع را بیش از شبی هرگز فرو گرید
من آتش جگر یارب، به اقبال که می گریم؟
حزین آماده شبگیر چون شمع سحرگاهی
درین محفل به حسرتزار آمال که می گریم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
کی راست به میزان وجود و عدم آیم؟
من بیشتر از هستم و از نیست کم آیم
درکعبه گر از پرده در آید صنم ما
بی رخصت بتخانه به طوف حرم آیم
در عشق چه سازم، که نصیحت ندهد سود
تاکی به نبرد دل ثابت قدم آیم؟
گر پرده گشاید شبی افسانهٔ زلفش
از کعبه سیه مست، به بیت الصّنم آیم
از عهدهٔ شکر تو زبان کی بدر آید؟
یک ره به غلط گر به زبان قلم آیم
آموختهٔ داغ توام بس که چو لاله
آتشکده بر دوش، به باغ ارم آیم
خواهی که بسنجی به جهان قدر حزین را
از جمله جهان بیشم و از خویش کم آیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
بیا که با همه تن چشم انتظار توایم
چو نقش پا به به ره شوق خاکسار توایم
اساس صبر ز جور تو پایدارتر است
اگر چه سر برود بر سر قرار توایم
به بوسه ای لب ما موج خیز کوثر کن
که شعله در جگر از لعل آبدار توایم
نثار خاک رهت شد سر و پشیمانم
درین معامله از بس که شرمسار توایم
به کف پیاله نگیریم، اگر فرشته دهد
دماغ ما نکشد می که در خمار توایم
چرا خموش نباشیم؟ دور نرگس توست
چه سان به هوش نشینیم؟ میگسار توایم
چه می کشی به فسون از حزین مست سخن؟
چرا خموش نباشیم؟ رازدار توایم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
ما دامن وصل یار داریم
از هر دو جهان کنار داریم
ساقی، قدحی می صبوحی
از بادهٔ شب خمار داریم
شوریدگیی که در سر ماست
زان طرهٔ تابدار داریم
در سینه خدنگهای کاری
زان غمزه جان شکار داریم
این فتنه که روزگار ما راست
زان نرگس فتنه بار داریم
از جلوهٔ حسن نو خط یار
طوفان گل و بهار داریم
در خلوت خاک از تف دل
شمعی به سر مزار داریم
دادیم قرار عشق با خود
جان و دل بی قرار داریم
در راه تو بی وفا نشستیم
عمریست که انتظار داریم
از مهر غم تو را، به از دل
در سینهٔ داغدار داریم
جان گشته حزین اسیر غربت
ما آینه در غبار داریم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
لعل تو مسیحا شد، بیمار چرا باشم؟
با نرگس مست تو هشیار چرا باشم؟
من کافر زنّاری، زلف تو به دلداری
سر رشته به دستم داد بیکار چرا باشم؟
آمیخته شمع وگل با بلبل و پروانه
تنها من دیوانه بی یار چرا باشم؟
مستانه خرامیدی، مستی ره هوشم زد
در خواب تو را دیدم، بیدار چرا باشم؟
عشق آمد و خونم ریخت، سرسبز نگردم چون؟
غم مرهم دلها شد افگار چرا باشم؟
زد جان حزین من، چون جام نگاهت را
تقوی به چه کار آید، هشیار چرا باشم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
ای غاشیهٔ شوق تو بر دوش نگاهم
صد دجلهٔ خون بی تو، هماغوش نگاهم
زلفت ز تماشای دو عالم نظرم بست
ای حلقه ی فرمان تو درگوش نگاهم
محرومتر از من به وصال تو کسی نیست
از بادهٔ وصل تو رود هوش نگاهم
گرم از نظرم می گذری، برق نباشی؟
یک لحظه توان بود در آغوش نگاهم
دل داده پیامی که زبان محرم آن نیست
خواهد به تو گفتن، لب خاموش نگاهم
مشاطهٔ غم، شاهد نظاره ام آراست
هر دانهٔ اشکی ست، د ُر گوش نگاهم
مست است چنان کز می و ساقی خبرش نیست
از ساغر لعلت، لب می نوش نگاهم
از یک نگه گرم تو، مژگان ترم سوخت
آتش زده ای خانهٔ خس پوش نگاهم
نظاره حزین ، آب کند شرم تماشا
شبنم زده شد روی گل از جوش نگاهم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
گلستان محبت را ز دیرین عندلیبانم
به گوش غنچه گستاخ است گلبانگ پریشانم
اثر در زلف لیلی می کند آشوب زنجیرم
نمک بر زخم مجنون می زند شور بیابانم
سفال چرخ را بخشد طراوت دود آه من
ز جوی شعله های سینه سیراب است ربحانم
ورق گردانی باد بهاران فیضها دارد
که هر دم با جنون تازه ای دست و گریبانم
جدایی دیده ام ای همنشین، حالم چه می پرسی؟
دماغ آشفته ام، خونین دلم، خاطر پریشانم
عجب نبود که مقبول مغان افتد نیاز من
درین دیر کهن دیری ست پیر یا صنم خوانم
لب شکرم که از فیض ستم دارم گل افشانی
گل زخمم که از سیرابی تیغ تو خندانم
نمک پروردهٔ زخم نمایان دل ریشم
به شور عشق افسون می دمد چاک گریبانم
حزین از نوش و نیش کفر و ایمانم چه می پرسی؟
به هر کیشی که فرماید محبّت بنده فرمانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
ز هند تیره دل چون شمع روشنگر برون رفتم
به پای خود به این شهر آمدم با سر برون رفتم
چو آن شبنم که گیرد جذبهٔ خورشید دامانش
سبکروحانه بی امداد بال و پر برون رفتم
به من نگذاشت دوران سبک سر، قوّت پایی
چو موج از سینه، زین دریای بی لنگر برون رفتم
نگشت آلودهٔ پستیِّ همّت دامن پاکم
ازین عالم چو خورشید بلند اختر برون رفتم
چو شمع بزم کوران تا به کی بیهوده بگدازم؟
حزین ، از کشور گردون دون پرور برون رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
به یاد جلوهٔ شوخی، سبک ز جا رفتم
چو بوی گل همه جا همره صبا رفتم
میانهٔ من و آن تیر غمزه عهدی بود
به این نشانه که از خاطر وفا رفتم
گدا سرشت وصالم، گرسنه چشم نگاه
ز کوی او همه جا، روی در قفا رفتم
ز محفل سر زلفش خبر نبود مرا
به رهنمونی دلهای مبتلا رفتم
روا مدار که بیگانگی به پیش آید
که من ز ره به نگه های آشنا رفتم
سر ارادت همّت به پای تسلیم است
ز دیر و صومعه بی عرض مدّعا رفتم
ز دیر چشم دلم فیض کعبه یافت حزین
که آمدم هوس آلود و پارسا رفتم