عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
صبح از اثر چغانه برخیز
سرمست می شبانه برخیز
عمری ست نشسته ام به راهت
با جلوه عاشقانه برخیز
جان راست هوای وصل جانان
ای تن، تو ازین میانه برخیز
دامی به زمین فکنده زلفش
ای بلبل از آشیانه برخیز
صد تیر ملامت از کمان جست
ای دل ز پی نشانه برخیز
تا پای خم آمدیم ساقی
با همّت خسروانه برخیز
باید برخاست از سر جان
بگذار حزین بهانه، برخیز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
یا از سر روزگار برخیز
یا از غم ننگ و عار برخیز
در پرده ی خواب غفلتی چند
ای دیده اعتبار برخیز
دوران سر فتنه بازکرده ست
ای گردش چشم یار برخیز
یکسر شده نغمه ها مخالف
ای زخمهٔ کج، ز تار برخیز
تا صافی می کنم ردا را
ای پرده، ز روی کار برخیز
ای دل چه نشسته ای فسرده
برخیز به عشق یار برخیز
ساقی، کف ابر نوبهار است
ای رحمت کردگار، برخیز
پیمانه ات آب خضر دارد
مردیم ازین خمار، برخیز
برخیز به رقص، کف فشانان
ای سرو کرشمه بار، برخیز
ماسوخته سموم هجریم
ای رشک گل و بهار برخیز
از وعده به خون نشاند یارت
ای صبر، به زینهار برخیز
جانانه ره وفا نداند
ازکوچه انتظار برخیز
ای تن دل ما گرفته از تو
زین آینه چون غبار برخیز
باید رفتن به اضطرارت
برخیز به اختیار برخیز
گردون سر کارزار دارد
تا کار نگشته زار برخیز
گل بر سر خار می نشانند
زین مسند مستعار برخیز
انداخته سایه بر سرت یار
ای عاشق بیقرار برخیز
کی قدر تو را رقیب داند؟
ای گل ز کنار خار برخیز
افتاده حزین نیم بسمل
ای غمزهٔ جان شکار برخیز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای عشق، خون دیده مرا در ایاغ ریز
در جیب جان سوخته، یک مشت داغ ریز
اززهد خشک مهر و وفاگل نمی کند
خونش به خاک شوره زمین فراغ ریز
از غیب بشکفان لب لعلی به طالعم
شوری درین بهار مرا در دماغ ریز
مشکین عذار من، به چمن طرّه برفشان
بویی ازین بنفشه و سنبل به باغ ریز
هرگز به کویت آبله پایان نمی رسند
خاری به راه پی سپران سراغ ریز
ای دل درین بهار، نثار ره جنون
اشکی به رنگ لاله به دامان راغ ریز
شوری فتاده است حزین از نوای تو
مشتی ازین نمک به گریبان داغ ریز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
ز ترکتازی آن نازنین سوار هنوز
مرا غبار بلند است از مزار هنوز
عجب که صبح قیامت ز خواب برخیزی
چنین که بسته تو را چشم اعتبار هنوز
از آن شبیکه به زلف توکرد شانه کشی
نمی رود دل و دستم به هیچ کار هنوز
اگر چه خط ز طراوت فکنده حسن تو را
کرشمه می چکد از چشم فتنه بار هنوز
نسیم سنبل زلفت وزید صبح ازل
که عطسه ریز بود مغز نوبهار هنوز
اگرچه حسن تو از خط شده ست پرده نشین
چه نقش ها که برآرد به روی کار هنوز
گذشته از دل گرم که یاد عارض او
که خوی فشان بود آن آتشین عذار هنوز؟
ز تیغ بازی چشمی، مرا ز خاک حزین
چو سبزه می دمد انگشت زینهار هنوز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
دلها ز جلوه خون شد و یاری ندید کس
عالم به گرد رفت و سواری ندید کس
سرگشتگان چو موج بسی دست و پا زدند
زین بحر بیکرانه، کناری ندید کس
رخسار نانموده، دل از عشق سوختی
آتش زدی به شهر و شراری ندید کس
سرو و سمن ز ساغر شوق تو سرخوشند
در دور نرگس تو خماری ندیدکس
افسرده بود بس که بساط چمن حزین
ایام گل گذشت و بهاری ندید کس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
شب سودازدگان زلف پریشان تو بس
صبح صادق نفسان چاک گریبان تو بس
زمزم از حاجی و سرچشمه حیوان از خضر
لب ما جرعه کش از چاه زنخدان تو بس
حسرتی در دلم از بال و پر افشانی نیست
بسملم را تپشی بر سر میدان تو بس
آشیان نیست به گلبن، هوس مرغ اسیر
دل ما در شکن طرّهٔ پیچان تو بس
سرم آموختهٔ زانوی، غمخواران نیست
کوی میدان وفا در خم چوگان تو بس
عشق را نیست خراجی، به خرابی زدگان
عذر دیوان جزا، خاطر ویران تو بس
شور محشر ز تو نقد آمده امروز حزین
داغ خورشید قیامت دل سوزان تو بس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
ای ساقی صبوح نجات از خمار بخش
جامی به طاق ابروی صبح بهار بخش
تا کی به قید عالم صورت به سر بریم؟
آیینه را خلاصی ازین زنگبار بخش
آرام سوز، حوصله ای کن نصیب ما
یا بحر بیقراری ما را قرار بخش
تا هست می به شیشه، غم از عمر رفته نیست
این آب رفته باز، به این جویبار بخش
تا هست می به شیشه ، غم از عمر رفته نیست
میخانه را بیا به من میگسار بخش
مپسند خالی از می گلرنگ ساغرم
ته جرعه ای چو لاله به این داغدار بخش
باشد می دو آتشه را نشئه بیشتر
ته جرعه ای ز خود به حزین فگار بخش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
دارم ز ریزش مژه، جیب و کنار خوش
باشد چمن به سایهٔ ابر بهار خوش
چون شیشه‎ی شکسته، در افسرده انجمن
می آیدم ز گریهٔ بی اختیار خوش
هر جا معاشران تو باشند اهل دل
مستی خوش است و زهد خوش است و خمار خوش
از دیده ام قدم مکش ای نازنین نهال
سرو سهی بود به لب جویبار خوش
در گیر و دار ناخوش و خوش نیستم حزین
باشد دلم به خواستهٔ کردگار خوش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
برقع طرف نگردد، با آتشین عذارش
چون شمع می توان دید، در پرده آشکارش
با صد جهان شکایت، زخم دلم دهان بست
یارب چه نکته سنجد، چشم کرشمه بارش؟
سامان طرفه ای داد، عشق تو چشم ما را
در کف عنان دریا، در آستین بهارش
شد از تپانچه نیلی رخسار یوسف ما
دیگر طمع چه باشد، ز اخوان روزگارش؟
گیرم که لب نبندم، پیش که می توان گفت
کآتش به سینه دارم، از لعل آبدارش؟
چشم گرسنه مستش، از خون نمی شود سیر
تیغ سیاه تا بست، مژگان سرمه دارش
عمریست بسمل ما در خاک و خون تپان است
باشدکه بر سر آید، آن نازنین سوارش
داغ تو را ز عزّت مانند لاله و گل
از دست هم ربایند دلهای بیقرارش
از سوز دل حزینت از بس گریست چون شمع
آتش به عالمی زد مژگان اشکبارش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
دارم ز داغ دل چمنی در کنار خویش
در زیر بال می گذرانم بهار خویش
برق از زمین سوختهٔ ما چه می برد
چون نخل آه، فارغم از برگ و بار خویش
گر نیست در بغل شب بخت مرا سحر
صبح جهانم از نفس بی غبار خویش
با آنکه می مکم جگراز تشنگی چو شمع
ابر بهارم از مژهٔ اشکبار خویش
آزاده بار منّت احسان نمی کشد
می دزدم از نسیم صبا شاخسار خویش
پیرایهٔ بهار جنون است رنگ مست
بر سر زدم ز داغ،گل اعتبار خویش
جیبم حریف سوخته جانی نمی کشد
دارم نهفته، در دل خارا شرار خویش
از یار، نیم ناز نگاهی ندیده ام
شرمنده ام ز خاطر امّیدوار خویش
در برگ ریز دی سخنم تازه و تر است
چون خامه خرّمم زلب جوببار خویش
هرگز نیامد آیت نوری به روی کار
گردانده ام بسی ورق روزگار خویش
اشک روان و رنگ پرافشان بود حزین
بفرست نامه ای به فراموشکار خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
باید از نالهءجانکاه عصا دارد پیش
بس که دشوار برآید، نفس از سینهٔ ریش
بلبل از آتش گل سوزد و پروانه ز شمع
همه سوزند ز بیگانه، من از آتش خویش
آنگه ارباب نظر، دیده‌ورت می‌دانند
که به عبرت نگری هر چه تو را آید پیش
آمد آن شوخ به سیر چمن و نرگس مست
جلوهٔ قامت او دید و سرافکند به پیش
فکر آخر شدن دور قدح کشت مرا
ورنه از گردش افلاک ندارم تشویش
راز پوشیدهٔ دل‌ها همگی گردد فاش
کاو کاو مژه ات بس که نماید تفتیش
دل چه سان جمع کنم در غم دلدار حزین؟
من که در هر بن مو می‌خلد از هجرم نیش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
بی نشانی همه شان است به عنقا مفروش
کنج عزلت چو دهد دست، به دنیا مفروش
خونبها صید تو را حلقهٔ فتراک بس است
سر شوریده به آن زلف چلیپا مفروش
دیده ای مست، تو را از پی عبرت دادند
شوخ چشمانه به دنبال تماشا مفروش
پیش ما مرگ به از ناز طبیبانه بود
خلوت خاک به آغوش مسیحا مفروش
هر چه خواهی ببر ای ابر بهار از مژه ام
به عبث آب رخ خویش به دریا مفروش
مستی آسان نبود، حوصله ای می خواهد
توبه این شیشه دلی هوش به صهبا مفروش
چون گل هرزه درا، دفتر دل باد مده
خاطر جمع، به یک خندهٔ بیجا مفروش
طور دل نیست، کجا طاقت دیدار آرد؟
جلوه ای برق جهانسوز به خارا مفروش
به فسون سازی زاهد مرو از راه حزین
مذهب عشق به تسبیح و مصلّا مفروش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
چو شمع، انجمن افروز کفر و ایمان باش
به مدعای دل کافر و مسلمان باش
سری به جیب تفکر چو غنچه، گاه بکش
به دست غم نفسی زینت گریبان باش
میار همچو سپر، چین به ابروی مردی
به زیر تیغ بلا همچو زخم خندان باش
به رنگ چرخ گرت صد هزار دیده دهند
به روز خویش چو ابر بهار گریان باش
به تنگنای خرد پای بست نتوان بود
چو عشق، خانه برانداز کفر و ایمان باش
حزین به نرگس شهلا مکن نظر بازی
خراب شیوهٔ آن چشم نامسلمان باش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
آمد شبی به خوابم، آن ماه پرنیان پوش
چون صبح پیرهن چاک، چون شمع طرّه بر دوش
از تاب باده چون گل، شبنم فشان ز عارض
و ز لعل ساده چون مل، سیلاب طاقت و هوش
گیسوی مشک فامش، پیوند با رگ جان
شمشاد خون خرامش، با شور حشر همدوش
طغرای خطّ سبزش، کان مصحفی ست ناطق
پیدا چو عکس طوطی زآیینهٔ بناگوش
افغان شب نشینان، افسانه سنج نازش
پیمانه ی صبوحی، از خون عاشقان نوش
از تاب جعد پر فن، دام بت و برهمن
خون وفا به گردن، زنّارکفر بر دوش
پروای دل نداری، خون شد ز بیقراری
دستی نمی گذاری بر سینه های پرجوش
گفتم فدای نامت، جان به لب رسیده
ای آهوی رمیده، غارتگر دل و هوش
خواهم ز یاری بخت، راهم فتد به کویت
تا وقت بازگشتن، دل را کنم فراموش
از تیر غمزهٔ او، بسمل جگر بر آذر
وز یاد جلوهٔ او بلبل چمن فراموش
گفتا حزین ندانی آیین جان فشانی
درکوی بی نشانی، بنشین و هرزه مخروش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
کرده ام خاک در میکده را بستر خویش
می گذارم چو سبو، دست به زیر سر خویش
ما سمندرصفتان بلبل گلخن زادیم
سبزه عیش ندیدیم زبوم وبرخوبش
در غمت صبر و ثباتم همه آشوب شده ست
بحر طوفان زده ام، باخته ام لنگر خویش
بیضه گر دیده قفس، مرغ گرفتار مرا
داد آزادیم از منت بال و پر خویش
دم شمشیر رگ خواب فراغت شودش
هرکه در دامن تسلیم گذارد سر خویش
عجبی نیست اگرکافر عشقیم تمام
دل و دین می بری از جلوه جان پرور خویش
سرکشان را فکند تیغ مکافات ز پای
شعله را زود نشانند به خاکستر خویش
چهره بی پرده نمودی، همه شیداگشتند
فارغم ساختی از طعن ملامتگر خویش
بیخود از نشئهٔ دیدار خودی می دانم
مست من، آینه را ساختهای ساغر خویش
حکم فرماندهی کشور دلهای خراب
داده ای باز به مژگان جفا گستر خویش
سینه اش روز جزا لطمه خور دست رد است
هرکه از داغ مزین نکند محضر خویش
دست فارغ نشد از چاک گریبان ما را
آستینی نکشیدیم به چشم ترخویش
غنچه آمادهٔ تاراج نسیم آمده است
هرزه، خاطر نکنی جمع به مشت زر خویش
کوه و صحرا همه از آتش عشقت داغند
لاله را سوخته ای، از رخ چون آذر خویش
هر طرف می نگرم تیغ جفایی ست بلند
شیوهٔ داد، برون کرده ای از کشور خویش
بلبل و گل همه دم، همنفسانند حزین
بی نوا من که جدا مانده ام از دلبر خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش
می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش
رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما
آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش
چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد
کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش
دارم امید منزلتی از دلت هنوز
بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش
هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور
بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش
ما غسل توبه را به شط باده می کنیم
از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش
ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش
ما و بهار، عالم افسرده را حزین
داریم تازه، از نفس مشکبار خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
فکندم دل به کوثر از زلال لعل نوشینش
گرفتم در چمن نظّاره را از حسن رنگینش
نگاه ساده، دل را چون غزالان کرده صحرایی
سمن زار بناگوشش، بهار خط مشکینش
ز بی سرمایگی خجلت کشد مژگان رنگینم
اگر منت به چشم من نهد پای نگارینش
زکوشش ناله عاجز شد ز بس تیرش به سنگ آمد
چه سازد بی قراری های دل، با کوه تمکینش؟
به این حسرت نصیبی ها چه طرف از گلشنی بندم
که بیخود می رود ازکف، چو دل دامان گلچینش؟
چه ذوق از بزم هستی می پرستی را که می باشد
رگ تلخ شراب زندگانی، جان شیرینش؟
سراپا خوانده ام دیوان دل در مکتب عشقت
گل اشکی ست مضمون، مصرع آهی ست تضمینش
چرا در خون نخوابد از غم حرمان دیدارت
نگاه ناتوان من که مژگان است بالینش
به عشق آمیز تا بنمایدت جام جهان بین را
به شرط آنکه ننمایی به عقل مصلحت بینش
حزینی راکه ما دیدیم صد ره ننگ می آید
مسلمان را ز ایمانش، برهمن را ز آیینش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
بود یارم غم دیرینهء خویش
پریزادم دل بی کینهٔ خویش
عنانم درکف طفلی ست خود رای
ندانم شنبه و آدینهٔ خویش
بود عمری که می سازد چو شیران
تن آزاده با پشمینهء خویش
به امّیدگشاد تیر نازی
هدف دارم به حسرت سینهٔ خویش
نیاراید بساطم را متاعی
چو داغم، گوهر گنجینهٔ خویش
نمی باشد خماری مستیم را
خرابم از می پارینهٔ خویش
حزین از هر دو عالم تافتم روی
ز دل کردم چو آب، آیینه خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
قیامت شد به پا از جلوه نوخیز شمشادش
تماشا در بهشت افتاد، از حسن خدادادش
شمارد موج نقش جویباران، طوق قمری را
سر و برگ گرفتاران ندارد سرو آزادش
برآرد ناز شیرین شعله ها از خرمن خسرو
چو گیرد بیستون را زیر برق تیشه فرهادش
دمد بوی بهار عشق، افسون گرفتاری
قفس در زیر پر دارند، مرغان چمن زادش
دل شوریدهٔ من می خروشد با شب آهنگان
نمی داند گران خواب فراموشی ست صیادش
نه تاب ناله دارم نه تمنای وفا امّا
چه سازد دل، که عاشق شکوه افتاده ست بیدادش
حزین افکندی از کف خامهٔ شیرین نوا اما
چو بانگ تیشه در کوه و کمر پیچید فریادش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
چو موج می جدا از باده نتوان کرد پیوستش
بود میخانه زیر دست مژگان سیه مستش
چو آن کافر که اسلام آورد از بی نواییها
ره دین می رود زاهد، که دنیا نیست در دستش
گذر کرد از گلویم ناوکش چون قطرهٔ آبی
چه منّتهاست برگردن مرا از صافی شستش
به امّید نگاهی دل به دنبالش فرستادم
به تیر غمزه نامهربان، آن بی وفا خستش
چه لذت بود از قاتل حزین نیم بسمل را
که در خون می تپید و آفرین می ‎گفت بر دستش؟