عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۵
روز وشب پیدا ز چهر و طره دلدار شد
آن یک از بس گشت روشن این یک از بس تار شد
بود یوسف دلبر مارا غلام از جان ودل
خواست چون بفروشدش ناچار در بازار شد
قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب
گر نهار وش ام ماهم روی وموی یار شد
آن صنم را درکلیسا چون گذاری اوفتاد
بت پرستان را رخش بت طره اش زنار شد
شد چو پیدا وصل اوجنت شد وپرنور گشت
شد چو پنهان هجر او دوزخ شد وپرنار شد
حکمتی داردکه دورم کرده یار از پیش چشم
چون حذر می باید از مستی که خنجر دار شد
خواست تا رونق دهد بازار حسن خویش را
تا بداند کیست بازاری که بی آزار شد
ابرویش سیاف آمد چشم او قصاب گشت
شد لبش حلوا فروش و زلف او عطار شد
یار ما هر لحظه گردد در لباسی جلوه گر
جلوه گر امسال نیکوتر به ما از پار شد
چشم حق بینی بده یارب که تا بشناسدش
هر زمان در هر لباسی کان بت عیار شد
گاه آدم گشت وهرکس سجده پیش اونکرد
همچو شیطان مرتد وملعون و بدکردار شد
گه شد ایوب واندر هر بلائی صبرکرد
تا بدانند آنکه صابر گشت برخوردار شد
گاه شد ادریس و اندر مدرس دانشوری
درس گو از لطف وقهر حضرت جبار شد
گاه یونس گشت واندر بطن ماهی جای کرد
تا بداننداینکه جای در به دریا بار شد
گاه خضر راه مردم گشت در ظلمات دهر
گمرهان را رهنما و رهبر و رهدار شد
گاه شد داوودهمچون حلقه های زلف خویش
هم زره گر گشت وهم خوش صوت وخوش گفتار شد
حشمت الله گشت گاه وتخت را بر باد زد
میهمان مور گه گه میزبان مار شد
گه خلیل الله گشت ورفت ودر آتش نشست
تا همه بینن کآتش از رخش گلزار شد
گاه شد یعقوب و اندر گوشه بیت الحزن
چشم پوشید از جهان چشمش ز بس خونبار شد
گاه شدیوسف مکان فرمود اندر قعر چاه
گه برون آمد ز چه رونق ده بازار شد
گاه شد موسی در آورد از عصائی اژدری
آفت فرعون کافر پیشه غدار شد
گاه شدعیسی روح الله وچون چندی گذشت
کردخود داری به پا و بر سر آن دار شد
در ظهور آمد چو در دوران وجود احمدی
شد پسر عم با محمد (ص) حیدر کرار شد
مرحبا مرحب کش آمد گاه وگاهی صف شکن
گاه خیبر گیر وگه اژدر در از گهوار شد
از عطا دمساز گه با قنبر و مقداد گشت
از کرم همراز گه با بوذر وعمار شد
خواست چون ایزد بنای عالمی بر پا کند
گاهی از امر خدا بنا گهی معمار شد
گه نجات آمد به سلمان تا مسلمانش کند
چون ز بیم شرزه شیر دشت ارژن زار شد
پیرزن ها راکه از هر گوشه آمد توشه کش
شیر زن ها را گهی قاتل به گیرودار شد
احولی راکرد گاهی دور از چشم نصیر
تا ببیند درحقیقت صاحب دیدار شد
زاهد ار خواند مرا کافر که می گویم بگفت
از نصیر افزون هر آنکس با خبر ازکار شد
گر نصیر او را خدایش خوانداین نبود شگفت
داشت حلاجی انا الحق ذکر او بردار شد
سوختند او را و از خاکسترش بر روی آب
هم انا الله آشکارا بر اولوالابصار شد
آینه یزدان نما آمد چو ذات پاک او
یار پس در آینه هم یار وهم نه یار شد
ای ولی الله مطلق چشم یزدان دست حق
دست بیرون ز آستین کن دهر پر کفار شد
هرکه شدمنکر تو راخود آگهی منکر که گشت
مورد لعن عباد وخالق جبار شد
چون ثنا گفت از تو موسیقار موسیقار گشت
منکرت آمد چو بوتیمار بوتیمار شد
دانه ای هر کس به امید تو درعالم بکشت
سبز گشت وخوشه کرد وحاصلش خروار شد
نه چه گفتم من که خرواری شد از آنحاصلش
کز طفیلش خوشه چینی صاحب انبار شد
زالتفاتت اسم ورسم من بلنداقبال گشت
لیک درهجرت بلند اقبال من ادبار شد
هم ز تو درمان به من هر درد و هر آزار گشت
هم زتو آسان به من هر صعب وهر دشوار شد
هم خدا بیزار از او شد هم رسول الله بری
رتبه وجاه ترا آنکس که درانکار شد
والی ملک کرامت شد در اقلیم وجود
بر ولی اللهیت هر کس که دراقرار شد
از لب شیرین یار از بس سخن گویدهمی
این چنین شعر بلند اقبال شکربار شد
آن یک از بس گشت روشن این یک از بس تار شد
بود یوسف دلبر مارا غلام از جان ودل
خواست چون بفروشدش ناچار در بازار شد
قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب
گر نهار وش ام ماهم روی وموی یار شد
آن صنم را درکلیسا چون گذاری اوفتاد
بت پرستان را رخش بت طره اش زنار شد
شد چو پیدا وصل اوجنت شد وپرنور گشت
شد چو پنهان هجر او دوزخ شد وپرنار شد
حکمتی داردکه دورم کرده یار از پیش چشم
چون حذر می باید از مستی که خنجر دار شد
خواست تا رونق دهد بازار حسن خویش را
تا بداند کیست بازاری که بی آزار شد
ابرویش سیاف آمد چشم او قصاب گشت
شد لبش حلوا فروش و زلف او عطار شد
یار ما هر لحظه گردد در لباسی جلوه گر
جلوه گر امسال نیکوتر به ما از پار شد
چشم حق بینی بده یارب که تا بشناسدش
هر زمان در هر لباسی کان بت عیار شد
گاه آدم گشت وهرکس سجده پیش اونکرد
همچو شیطان مرتد وملعون و بدکردار شد
گه شد ایوب واندر هر بلائی صبرکرد
تا بدانند آنکه صابر گشت برخوردار شد
گاه شد ادریس و اندر مدرس دانشوری
درس گو از لطف وقهر حضرت جبار شد
گاه یونس گشت واندر بطن ماهی جای کرد
تا بداننداینکه جای در به دریا بار شد
گاه خضر راه مردم گشت در ظلمات دهر
گمرهان را رهنما و رهبر و رهدار شد
گاه شد داوودهمچون حلقه های زلف خویش
هم زره گر گشت وهم خوش صوت وخوش گفتار شد
حشمت الله گشت گاه وتخت را بر باد زد
میهمان مور گه گه میزبان مار شد
گه خلیل الله گشت ورفت ودر آتش نشست
تا همه بینن کآتش از رخش گلزار شد
گاه شد یعقوب و اندر گوشه بیت الحزن
چشم پوشید از جهان چشمش ز بس خونبار شد
گاه شدیوسف مکان فرمود اندر قعر چاه
گه برون آمد ز چه رونق ده بازار شد
گاه شد موسی در آورد از عصائی اژدری
آفت فرعون کافر پیشه غدار شد
گاه شدعیسی روح الله وچون چندی گذشت
کردخود داری به پا و بر سر آن دار شد
در ظهور آمد چو در دوران وجود احمدی
شد پسر عم با محمد (ص) حیدر کرار شد
مرحبا مرحب کش آمد گاه وگاهی صف شکن
گاه خیبر گیر وگه اژدر در از گهوار شد
از عطا دمساز گه با قنبر و مقداد گشت
از کرم همراز گه با بوذر وعمار شد
خواست چون ایزد بنای عالمی بر پا کند
گاهی از امر خدا بنا گهی معمار شد
گه نجات آمد به سلمان تا مسلمانش کند
چون ز بیم شرزه شیر دشت ارژن زار شد
پیرزن ها راکه از هر گوشه آمد توشه کش
شیر زن ها را گهی قاتل به گیرودار شد
احولی راکرد گاهی دور از چشم نصیر
تا ببیند درحقیقت صاحب دیدار شد
زاهد ار خواند مرا کافر که می گویم بگفت
از نصیر افزون هر آنکس با خبر ازکار شد
گر نصیر او را خدایش خوانداین نبود شگفت
داشت حلاجی انا الحق ذکر او بردار شد
سوختند او را و از خاکسترش بر روی آب
هم انا الله آشکارا بر اولوالابصار شد
آینه یزدان نما آمد چو ذات پاک او
یار پس در آینه هم یار وهم نه یار شد
ای ولی الله مطلق چشم یزدان دست حق
دست بیرون ز آستین کن دهر پر کفار شد
هرکه شدمنکر تو راخود آگهی منکر که گشت
مورد لعن عباد وخالق جبار شد
چون ثنا گفت از تو موسیقار موسیقار گشت
منکرت آمد چو بوتیمار بوتیمار شد
دانه ای هر کس به امید تو درعالم بکشت
سبز گشت وخوشه کرد وحاصلش خروار شد
نه چه گفتم من که خرواری شد از آنحاصلش
کز طفیلش خوشه چینی صاحب انبار شد
زالتفاتت اسم ورسم من بلنداقبال گشت
لیک درهجرت بلند اقبال من ادبار شد
هم ز تو درمان به من هر درد و هر آزار گشت
هم زتو آسان به من هر صعب وهر دشوار شد
هم خدا بیزار از او شد هم رسول الله بری
رتبه وجاه ترا آنکس که درانکار شد
والی ملک کرامت شد در اقلیم وجود
بر ولی اللهیت هر کس که دراقرار شد
از لب شیرین یار از بس سخن گویدهمی
این چنین شعر بلند اقبال شکربار شد
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۶ - شکایت به میرزا تقی خان امیرکبیر
باز شد از فر فرودین جهان چون روی یار
باز ایام خزان بگذشت وآمد نوبهار
هم چمن از سبزه وه وه گشت همچون خط دوست
هم دمن از لاله به به گشت همچون خد یار
یک طرف کوکوزنان بر سرو خوش الحان تذرو
یک جهت چه چه کنان بر شاخ گل مسکین هزار
گوشه ای آواز بلبل حدی آهنگ کلنگ
جانبی آوای سلسل سمتی افغان چکار
سنبل از یک سوی بنگر نرگس از یک جای بین
این مثال چشم جانان وآن چوگیسوی نگار
یک طرف از بوی سنبل یکجهت از عطر گل
صحن گلشن گشته گوئی صفحه چین وتتار
اندر این موسم که باشد رشک انکلیون زمین
غم ندارم گر ندارم جانب بستان گذار
خود مرا باشد به بر از لخت دل بس سرخ گل
خود مرا باشد ز خون دیده دامن لاله زار
شعله آتش به پیش چشمم آید شاخ گل
ناله بلبل به گوشم هست چون صوت حمار
دوش با حالی پریشان تر ز زلف مه رخان
بودم اندر کنج حجره از خیالی دل فکار
کز درم ناگه درآمد آن بت عابد فریب
با رخی چونماه با قدی چو سرو جویبار
بارک الله مژه اش گیرنده چون چنگال شیر
لوحش الله طره اش پیچیده چون اندام مار
جان فدای ابروی وگیسوی او بادا که بود
آن یکی مانند قنبر و آن یکی چون ذوالفقار
گفت چونی چون کنی هستی چرا این سان غمین
روز وشب بی چهر وزلفم با شدت چون کار وبار
گفتم ای مه پنج شش سال است کاندرملک فارس
زحمتی بینم که دید ازهفتخوان اسفندیار
گاه من گویم به دل گه دل به من گوید که زود
بی خبر از این وآن زاین سرزمین بندیم بار
گفت از این اندیشه بگذر رو مکن سوی سفر
خاصه فصل نوبهاران خاصه حال اختیار
خاصه از شیراز و خاصه از برشوخی چومن
خاصه عهد دولت شهزاده با اقتدار
خاصه درعهد وزیری چون فلانی بی نظیر
که کند یکتا خدایش سرفراز و پایدار
گفتم ای شوخ آنچه فرمایش کنی باشد درست
لیکن از حق مگذر انصاف ومروت کن شعار
از چه رو مانم به ملک فارس کاندر فارس نیست
یک تنی کز وی شود آسوده جانی بیقرار
نه جفای اره می دیدند ونه جور تبر
گر نمی بودی درختان را به جای خود قرار
خودگرفتم فارس باشد رشک فردوس برین
خودگرفتم دارد از هر سو هزاران چشمه سار
خود گرفتم کآب رکن آباد باشد سلسبیل
خود گرفتم سلسبیل این سان نباشد خوشگوار
خود گرفتم جعفرآباد ومصلی را بهشت
خود نسیمش را گرفتم مشکبوی ومشکبار
راست است آری که از ایمان بود حب وطن
راست است آری که می باشد سفر قطعه ز نار
لیک درجائی که جز خواری نبخشد حاصلی
گرچه فردوس است آنجا زیستکردن هست بار
نه مناز دل خوشدلم در این بلد نه دل ز کس
بخت اگر یاری کند ز این مملکت بندیم بار
سالها باشد که خون دل خورم در این بلند
هم زضعف طالع خودهم ز جور روزگار
دهر پنداری مرا کرده است ابابیل گمان
کز هوا قوتم دهد سال ومه لیل ونهار
تا به کی مانم به ملک فارس در رنج وتعب
چند باشم خوار وزار وبینوا وسوگوار
تا به کی باشم ذلیل خواجه ارزق سپهر
تا به کی مانم اسیر شحنه پنجم حصار
آنچنان حیران و سرگردانم اندر کار خویش
کاید اندر پیش چشمم روز روشن شام تار
نه مرا دستی که تا بر سر زنم از جورچرخ
نه مرا پائی که تاجائی روم از این دیار
نه چنان همت که از عالم کنم یکسر گذشت
نه چنین طاقت که با هر وضع باشم سازگار
نه چنان قوت که با افلاک آیم در نبرد
نه چنین نیرو که با گردون نمایم کارزار
نه زبانی تا زمانی بازگویم راز دل
نه توانی تا که آنی اشک ریزم ابروار
نه دگر هوشی بسر کز حال دل جویم خبر
نه دگر خونی به دل کز دیده ریزم بر کنار
ترسم اندر فارس آید جانم از سختی بلب
وز درخت آرزوی خود نچینم هیچ بار
بخت اگر یاری کندکز این بلند بندیم رخت
می روم آنسوتر از روم و فرنگ و زنگبار
پای رفتارم ندارم ورنه چرخ کینه جو
داده بودم تاکنون از صفحه گیتی فرار
اف به رفتار تو ای نیلی سپهر کج روش
تف به کردار تو ای گردنده چرخ کج مدار
هرکه با من دوست است او را کنی خوار و ذلیل
وآنکه با من دشمن است او را ببخشی اعتبار
قلب سختت سخت تر صدباره از پولاد وسنگ
عهد سستت سست تر صدباره از بند ازار
افکنیش ازچار سو در ششدر رنج ومحن
با توگر خواهد حریفی درجهان بازد قمار
مر مرا بنگر که از گردون دون دارم امید
از بخیل ای دل کجا گردد کسی امیدوار
نیست غم گر آسمان دارد به من کین کهن
کاسمان تا بوده با هر کس همنیش بوده کار
دردها دارم به دل پنهان که درمانیش نیست
هم مگر درمان کند از لطف میر کامکار
کنز احسان مجمع اوصاف قاموس کرم
کان بخشش منبع انصاف برهان وقار
میرزا تقی که هنگام عطا دست ودلش
هست چون بحر محیط وهست چون ابر بهار
خامه ای در وصف خلق اوست اینسان عنبرین
نامه ام از نقش جود اوست این سان زنگار
نوک کلکش باشد اندر چشم امیدکسان
چون سر پستان مام وکام طفل شیرخوار
از سخایش دوش آوردم حدیثی بر زبان
چون بدیدم دامنم پر شد ز در شاهوار
کرده هم چشمی بدودریا که باشدمضطرب
سرکشی بنموده کوه از او که گشته سنگسار
رشحی از ابر کف رادش چکد گر بر زمین
تا قیامت کس نبیند درجهان رنگ غبار
هرکه می بینی به دوران میکند فخر از هنر
جز وجود وی کز او باشد هنر را افتخار
سرورا میرا وزیرا بی نظیرا ایکه هست
بردرت چون آصف بن برخیا صددستیار
شرح حال خویشتن راخواهم از من بشنوی
گر چه باشد هر نهانی بر ضمیرت آشکار
یک دوسال اکنون رود کز کین چرخ کج روش
گشته نقد خواهش ما بی رواج و کم عیار
آنچنان جوری که مادیدیم از دست فلان
دیده از دندان اره کی کجا پای چنار
اینهمه تخفیف کز شاه جهان شد مرحمت
غیر ما بردند هرکس از صغار و ازکبار
زاین گذشته جمع ارباب مرا کردند بیش
شکر یزدان راکه گردیدند آخر شرمسار
راست گویم باورت گر نیست زاین وآن بپرس
آنکه جمعش صد نبد تخفیف دادندش هزار
ای مسلمانان مسلمانی کجا واین روش
ای خداترسان خداترسی کجا واین قرار
زاین تعدی ها روم ناقوس بوسم در فرنگ
وافکنم زنار بر دوش از یمین و از یسار
الغرض دفتر ز نظم من بود بی نظم تر
زانکه جمعی بی سواد وخط شدندی خط گذر
فاضل از باقی نمی دانند وبارز را ز حشو
جمع را از خرج نشناسند و گوش از گوشوار
دفتر توجیهشان را بین وطرحش را نگر
حاش لله بود اگر این طرح تا پیرا وپار
من نمی گویم چه کن خوددانی وتدبیر خویش
هوشیاری وتو را مزدور باشد کوشیار
پایه خود را ببین منگر به استعداد من
من چو جوئی هستم و باشی تو بحری بی کنار
بهتر آن باشد که کوشم بردعایت زآنکه هست
حسن نیکوئی هر گفتاری اندر اختصار
تا حواس خمسه پنج وتا موالید است سه
تا جهات سته شش تا آخشیجان است چار
از هیولا وصوراجسام تا گرددعیان
در بدن تا عقل ونفس شخص باشد مستعار
جوهر اجسام را تا در جهان باشد وجود
باد در دوران وجودت در پناه کردگار
هم حسودت باد غمگین هم حبیبت باد شاد
این همیشه پایدار و آن هماره پای دار
باز ایام خزان بگذشت وآمد نوبهار
هم چمن از سبزه وه وه گشت همچون خط دوست
هم دمن از لاله به به گشت همچون خد یار
یک طرف کوکوزنان بر سرو خوش الحان تذرو
یک جهت چه چه کنان بر شاخ گل مسکین هزار
گوشه ای آواز بلبل حدی آهنگ کلنگ
جانبی آوای سلسل سمتی افغان چکار
سنبل از یک سوی بنگر نرگس از یک جای بین
این مثال چشم جانان وآن چوگیسوی نگار
یک طرف از بوی سنبل یکجهت از عطر گل
صحن گلشن گشته گوئی صفحه چین وتتار
اندر این موسم که باشد رشک انکلیون زمین
غم ندارم گر ندارم جانب بستان گذار
خود مرا باشد به بر از لخت دل بس سرخ گل
خود مرا باشد ز خون دیده دامن لاله زار
شعله آتش به پیش چشمم آید شاخ گل
ناله بلبل به گوشم هست چون صوت حمار
دوش با حالی پریشان تر ز زلف مه رخان
بودم اندر کنج حجره از خیالی دل فکار
کز درم ناگه درآمد آن بت عابد فریب
با رخی چونماه با قدی چو سرو جویبار
بارک الله مژه اش گیرنده چون چنگال شیر
لوحش الله طره اش پیچیده چون اندام مار
جان فدای ابروی وگیسوی او بادا که بود
آن یکی مانند قنبر و آن یکی چون ذوالفقار
گفت چونی چون کنی هستی چرا این سان غمین
روز وشب بی چهر وزلفم با شدت چون کار وبار
گفتم ای مه پنج شش سال است کاندرملک فارس
زحمتی بینم که دید ازهفتخوان اسفندیار
گاه من گویم به دل گه دل به من گوید که زود
بی خبر از این وآن زاین سرزمین بندیم بار
گفت از این اندیشه بگذر رو مکن سوی سفر
خاصه فصل نوبهاران خاصه حال اختیار
خاصه از شیراز و خاصه از برشوخی چومن
خاصه عهد دولت شهزاده با اقتدار
خاصه درعهد وزیری چون فلانی بی نظیر
که کند یکتا خدایش سرفراز و پایدار
گفتم ای شوخ آنچه فرمایش کنی باشد درست
لیکن از حق مگذر انصاف ومروت کن شعار
از چه رو مانم به ملک فارس کاندر فارس نیست
یک تنی کز وی شود آسوده جانی بیقرار
نه جفای اره می دیدند ونه جور تبر
گر نمی بودی درختان را به جای خود قرار
خودگرفتم فارس باشد رشک فردوس برین
خودگرفتم دارد از هر سو هزاران چشمه سار
خود گرفتم کآب رکن آباد باشد سلسبیل
خود گرفتم سلسبیل این سان نباشد خوشگوار
خود گرفتم جعفرآباد ومصلی را بهشت
خود نسیمش را گرفتم مشکبوی ومشکبار
راست است آری که از ایمان بود حب وطن
راست است آری که می باشد سفر قطعه ز نار
لیک درجائی که جز خواری نبخشد حاصلی
گرچه فردوس است آنجا زیستکردن هست بار
نه مناز دل خوشدلم در این بلد نه دل ز کس
بخت اگر یاری کند ز این مملکت بندیم بار
سالها باشد که خون دل خورم در این بلند
هم زضعف طالع خودهم ز جور روزگار
دهر پنداری مرا کرده است ابابیل گمان
کز هوا قوتم دهد سال ومه لیل ونهار
تا به کی مانم به ملک فارس در رنج وتعب
چند باشم خوار وزار وبینوا وسوگوار
تا به کی باشم ذلیل خواجه ارزق سپهر
تا به کی مانم اسیر شحنه پنجم حصار
آنچنان حیران و سرگردانم اندر کار خویش
کاید اندر پیش چشمم روز روشن شام تار
نه مرا دستی که تا بر سر زنم از جورچرخ
نه مرا پائی که تاجائی روم از این دیار
نه چنان همت که از عالم کنم یکسر گذشت
نه چنین طاقت که با هر وضع باشم سازگار
نه چنان قوت که با افلاک آیم در نبرد
نه چنین نیرو که با گردون نمایم کارزار
نه زبانی تا زمانی بازگویم راز دل
نه توانی تا که آنی اشک ریزم ابروار
نه دگر هوشی بسر کز حال دل جویم خبر
نه دگر خونی به دل کز دیده ریزم بر کنار
ترسم اندر فارس آید جانم از سختی بلب
وز درخت آرزوی خود نچینم هیچ بار
بخت اگر یاری کندکز این بلند بندیم رخت
می روم آنسوتر از روم و فرنگ و زنگبار
پای رفتارم ندارم ورنه چرخ کینه جو
داده بودم تاکنون از صفحه گیتی فرار
اف به رفتار تو ای نیلی سپهر کج روش
تف به کردار تو ای گردنده چرخ کج مدار
هرکه با من دوست است او را کنی خوار و ذلیل
وآنکه با من دشمن است او را ببخشی اعتبار
قلب سختت سخت تر صدباره از پولاد وسنگ
عهد سستت سست تر صدباره از بند ازار
افکنیش ازچار سو در ششدر رنج ومحن
با توگر خواهد حریفی درجهان بازد قمار
مر مرا بنگر که از گردون دون دارم امید
از بخیل ای دل کجا گردد کسی امیدوار
نیست غم گر آسمان دارد به من کین کهن
کاسمان تا بوده با هر کس همنیش بوده کار
دردها دارم به دل پنهان که درمانیش نیست
هم مگر درمان کند از لطف میر کامکار
کنز احسان مجمع اوصاف قاموس کرم
کان بخشش منبع انصاف برهان وقار
میرزا تقی که هنگام عطا دست ودلش
هست چون بحر محیط وهست چون ابر بهار
خامه ای در وصف خلق اوست اینسان عنبرین
نامه ام از نقش جود اوست این سان زنگار
نوک کلکش باشد اندر چشم امیدکسان
چون سر پستان مام وکام طفل شیرخوار
از سخایش دوش آوردم حدیثی بر زبان
چون بدیدم دامنم پر شد ز در شاهوار
کرده هم چشمی بدودریا که باشدمضطرب
سرکشی بنموده کوه از او که گشته سنگسار
رشحی از ابر کف رادش چکد گر بر زمین
تا قیامت کس نبیند درجهان رنگ غبار
هرکه می بینی به دوران میکند فخر از هنر
جز وجود وی کز او باشد هنر را افتخار
سرورا میرا وزیرا بی نظیرا ایکه هست
بردرت چون آصف بن برخیا صددستیار
شرح حال خویشتن راخواهم از من بشنوی
گر چه باشد هر نهانی بر ضمیرت آشکار
یک دوسال اکنون رود کز کین چرخ کج روش
گشته نقد خواهش ما بی رواج و کم عیار
آنچنان جوری که مادیدیم از دست فلان
دیده از دندان اره کی کجا پای چنار
اینهمه تخفیف کز شاه جهان شد مرحمت
غیر ما بردند هرکس از صغار و ازکبار
زاین گذشته جمع ارباب مرا کردند بیش
شکر یزدان راکه گردیدند آخر شرمسار
راست گویم باورت گر نیست زاین وآن بپرس
آنکه جمعش صد نبد تخفیف دادندش هزار
ای مسلمانان مسلمانی کجا واین روش
ای خداترسان خداترسی کجا واین قرار
زاین تعدی ها روم ناقوس بوسم در فرنگ
وافکنم زنار بر دوش از یمین و از یسار
الغرض دفتر ز نظم من بود بی نظم تر
زانکه جمعی بی سواد وخط شدندی خط گذر
فاضل از باقی نمی دانند وبارز را ز حشو
جمع را از خرج نشناسند و گوش از گوشوار
دفتر توجیهشان را بین وطرحش را نگر
حاش لله بود اگر این طرح تا پیرا وپار
من نمی گویم چه کن خوددانی وتدبیر خویش
هوشیاری وتو را مزدور باشد کوشیار
پایه خود را ببین منگر به استعداد من
من چو جوئی هستم و باشی تو بحری بی کنار
بهتر آن باشد که کوشم بردعایت زآنکه هست
حسن نیکوئی هر گفتاری اندر اختصار
تا حواس خمسه پنج وتا موالید است سه
تا جهات سته شش تا آخشیجان است چار
از هیولا وصوراجسام تا گرددعیان
در بدن تا عقل ونفس شخص باشد مستعار
جوهر اجسام را تا در جهان باشد وجود
باد در دوران وجودت در پناه کردگار
هم حسودت باد غمگین هم حبیبت باد شاد
این همیشه پایدار و آن هماره پای دار
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۷
در شب غره ماه رمضانم دلبر
سرکش وتندودژآهنج درآمد از در
گیسویش چین چین از فرق فتاده به میان
طره اش خم خم از دوش رسیده به کمر
زلفش افتاده به دوشش ز یمین وز یسار
چون دو زاغی که نشینند به شاخ عرعر
یا نه گفتی که دو زنگی بر میری رومی
خم به تعظیم شدندی ز یمین وز یسر
گفتمش ای بت شنگول چرائی توملول
کز ملامت زدی اندر دل وجانم آذر
گفت دانی به من شیفته دل دیگر بار
از ره کینه چه کرد این فلک بداختر
ساعتی پیش هلالی ز افق کرد پدید
شرمی از ابروی من هیچ نکرد آن کافر
دلبران گفتند افراخته قامت عاشق
عاشقان گفتند ابروی نموده دلبر
و آن نبد ابروی یار ونه قد عاشق زار
بد هلال همه روزه که چنین بد لاغر
من تو دانی که دمی زیست نتانم گر نیست
ساقی وساغر و می مطرب وچنگ و مزمر
مصلحت چیست ندانم چه کنم چون سازم
به توگفتم غم دل تا تو کنی چاره مگر
گفتم ای شوخ چه گوئی رمضان آمد باز
خیز از جا که کنیم الآن آهنگ سفر
در حدیث است اگر چه زرسول مختار
که سفر نزد خرد قطعه ای آمد ز سقر
لیک صد ره ز حضر هست سفر کردن به
خارسان خوار شوی چون به نظرها به حضر
باز فردا است که درمیکده پیر خمار
معتکف گردد و بندد به رخ از انده در
باز فردا است کز اندیشه زاهد نبود
به در دیر مغان کس را یارای گذر
باز فردا است که بندند در میخانه
وز غمش رند قدح نوش خورد خون جگر
باز فردا است که بر منبر واعظ گوید
کایها القوم بترسید ز روز محشر
در حدیث است که باشد به سقر مارانی
که بسی دندانشان تیز تر است از خنجر
عقربی هست چنان کو را نیشی است چنین
که به کوه ار گذرد کوه شود خاکستر
هرکه میخواره شنیدستم در روز جزا
بهره اش هیچ نباشد ز شراب کوثر
همه دانید که غیبت بتر آمد ز زنا
پس هم از این هم از آن جمله نمائید حذر
زن ومرد از گنه پیش کنید استغفار
پس از این هیچ معاصی ننمائید دگر
شرمی از ابروی و زلف تو ندارد واعظ
که نهد روی به محراب وپا بر منبر
هان در این شهر در این شهر که نتوان می خورد
از چه سازیم مکان بهر چه گیریم مقر
روزه تا شرعا هر روزه خوریم وگوئیم
بر مسافر نبود روزه به حکم داور
ز این بلد ما وتو تجار صفت روآریم
به حبش یا به ختن یا به ختا یا کشمر
غرض این است کز اینجا چو بدان ملک رسیم
همه گویند که ماه رمضان آمد سر
بهر سرمایه تو از سینه وساق آور سیم
من هم از چهره گذارم به بر سیم توزر
هر چه سود از زر وسیم من وتو پیدا شد
من هم از چهره گذارم به بر سیم تو زر
هر چه سودا از زر وسیم من وتو پیدا شد
من برم ده دوتوده یک ببری حصه اگر
زآنکه سرمایه زر از من بود و سیم از تو
همه دانند که زر هست ز سیم افزونتر
نی خطا گفتم هرگز نخرد زر مرا
شوشه سیم تو را گر که ببیند زرگر
وگر از رنج سفر هست تو را اندیشه
نیست غم دارم تدبیر دگر ز این بهتر
روزها روزه بگیرم ولیکن شب ها
هی بریزیم می از بلبله اندر ساغر
لیک بیش از دو سه ساغر نتوان خورد که زود
بویش از کام رود رنج خمارش از سر
یا چنین خورد که ازمستی افتاد چنان
که بهوش آمد اندر سحر شام دگر
روز چون گردد ازخانه به مسجد آئیم
جای گیریم بر زاهدکی افسونگر
گوید از حالت ما دوش به احیا بودند
چه خبر آری کس راست ز سر مضمر
سخن از هیچ نگوئیم جز از صوم و صلوة
مدحت از کس نسرائیم جز از فخر بشر
گه بپرسیم ازو مسئله در باب وضو
که چه سان گشته مقرر به طریق جعفر
گاه گوئیم که در شک میان سه وچار
بازگو آنچه رسیده است ز شرع انور
باز چون شب شود از مسجد درخانه رویم
باز گیریم به کفجام شراب احمر
من ننوشم به شب قدر ولی هیچ شراب
تا مگر قدرم قدری شود افزون ز قدر
همه اعمال شب قدر به جا آرم از آنچ
درحدیث است وخبر داده از آن پیغمبر
نیم شب نیز بخوانم به خشوع و به خضوع
آن دعائی که ابو حمزه همی خواندسحر
چون که فارغ شوم از خواندن قرآن ونماز
هم پدر را به دعا شاد کنم هم مادر
پس کنم سجده وجز وصل تو ومرگ رقیب
مطلبی دیگر خواهش نکنم از کرکر
به شب عید بیارایم لیکن جشنی
که بود حسرت سلجوق شه و شه سنجر
کاسه در خوان نهم ازکاسه فرق فغفور
پرده بردر کشم از دیبه روی قیصر
مشک سایم چو سر زلف تو اندر هاون
عود سوزم چوخم جعد تو اندر مجمر
ساقی از یک جا با بانگ دف و بربط و نی
هی بریزد زگلوی بط خون کوثر
مطرب از یک سوبا نشئه صهبا به فلک
زهره را گوش کند کر ز نوای مزمر
فکند آن یک بیهوشش اندر دهلیز
غنود این یک سرخوش ز می اندر منظر
صبح چون گشت بشوئیم رخ وروآریم
به درفخر جهان قدوه ارباب هنر
تهنیت گویم وبنشینم وزآن پس خوانم
مدح شاهنشه دین فاتح خیبر حیدر
سرکش وتندودژآهنج درآمد از در
گیسویش چین چین از فرق فتاده به میان
طره اش خم خم از دوش رسیده به کمر
زلفش افتاده به دوشش ز یمین وز یسار
چون دو زاغی که نشینند به شاخ عرعر
یا نه گفتی که دو زنگی بر میری رومی
خم به تعظیم شدندی ز یمین وز یسر
گفتمش ای بت شنگول چرائی توملول
کز ملامت زدی اندر دل وجانم آذر
گفت دانی به من شیفته دل دیگر بار
از ره کینه چه کرد این فلک بداختر
ساعتی پیش هلالی ز افق کرد پدید
شرمی از ابروی من هیچ نکرد آن کافر
دلبران گفتند افراخته قامت عاشق
عاشقان گفتند ابروی نموده دلبر
و آن نبد ابروی یار ونه قد عاشق زار
بد هلال همه روزه که چنین بد لاغر
من تو دانی که دمی زیست نتانم گر نیست
ساقی وساغر و می مطرب وچنگ و مزمر
مصلحت چیست ندانم چه کنم چون سازم
به توگفتم غم دل تا تو کنی چاره مگر
گفتم ای شوخ چه گوئی رمضان آمد باز
خیز از جا که کنیم الآن آهنگ سفر
در حدیث است اگر چه زرسول مختار
که سفر نزد خرد قطعه ای آمد ز سقر
لیک صد ره ز حضر هست سفر کردن به
خارسان خوار شوی چون به نظرها به حضر
باز فردا است که درمیکده پیر خمار
معتکف گردد و بندد به رخ از انده در
باز فردا است کز اندیشه زاهد نبود
به در دیر مغان کس را یارای گذر
باز فردا است که بندند در میخانه
وز غمش رند قدح نوش خورد خون جگر
باز فردا است که بر منبر واعظ گوید
کایها القوم بترسید ز روز محشر
در حدیث است که باشد به سقر مارانی
که بسی دندانشان تیز تر است از خنجر
عقربی هست چنان کو را نیشی است چنین
که به کوه ار گذرد کوه شود خاکستر
هرکه میخواره شنیدستم در روز جزا
بهره اش هیچ نباشد ز شراب کوثر
همه دانید که غیبت بتر آمد ز زنا
پس هم از این هم از آن جمله نمائید حذر
زن ومرد از گنه پیش کنید استغفار
پس از این هیچ معاصی ننمائید دگر
شرمی از ابروی و زلف تو ندارد واعظ
که نهد روی به محراب وپا بر منبر
هان در این شهر در این شهر که نتوان می خورد
از چه سازیم مکان بهر چه گیریم مقر
روزه تا شرعا هر روزه خوریم وگوئیم
بر مسافر نبود روزه به حکم داور
ز این بلد ما وتو تجار صفت روآریم
به حبش یا به ختن یا به ختا یا کشمر
غرض این است کز اینجا چو بدان ملک رسیم
همه گویند که ماه رمضان آمد سر
بهر سرمایه تو از سینه وساق آور سیم
من هم از چهره گذارم به بر سیم توزر
هر چه سود از زر وسیم من وتو پیدا شد
من هم از چهره گذارم به بر سیم تو زر
هر چه سودا از زر وسیم من وتو پیدا شد
من برم ده دوتوده یک ببری حصه اگر
زآنکه سرمایه زر از من بود و سیم از تو
همه دانند که زر هست ز سیم افزونتر
نی خطا گفتم هرگز نخرد زر مرا
شوشه سیم تو را گر که ببیند زرگر
وگر از رنج سفر هست تو را اندیشه
نیست غم دارم تدبیر دگر ز این بهتر
روزها روزه بگیرم ولیکن شب ها
هی بریزیم می از بلبله اندر ساغر
لیک بیش از دو سه ساغر نتوان خورد که زود
بویش از کام رود رنج خمارش از سر
یا چنین خورد که ازمستی افتاد چنان
که بهوش آمد اندر سحر شام دگر
روز چون گردد ازخانه به مسجد آئیم
جای گیریم بر زاهدکی افسونگر
گوید از حالت ما دوش به احیا بودند
چه خبر آری کس راست ز سر مضمر
سخن از هیچ نگوئیم جز از صوم و صلوة
مدحت از کس نسرائیم جز از فخر بشر
گه بپرسیم ازو مسئله در باب وضو
که چه سان گشته مقرر به طریق جعفر
گاه گوئیم که در شک میان سه وچار
بازگو آنچه رسیده است ز شرع انور
باز چون شب شود از مسجد درخانه رویم
باز گیریم به کفجام شراب احمر
من ننوشم به شب قدر ولی هیچ شراب
تا مگر قدرم قدری شود افزون ز قدر
همه اعمال شب قدر به جا آرم از آنچ
درحدیث است وخبر داده از آن پیغمبر
نیم شب نیز بخوانم به خشوع و به خضوع
آن دعائی که ابو حمزه همی خواندسحر
چون که فارغ شوم از خواندن قرآن ونماز
هم پدر را به دعا شاد کنم هم مادر
پس کنم سجده وجز وصل تو ومرگ رقیب
مطلبی دیگر خواهش نکنم از کرکر
به شب عید بیارایم لیکن جشنی
که بود حسرت سلجوق شه و شه سنجر
کاسه در خوان نهم ازکاسه فرق فغفور
پرده بردر کشم از دیبه روی قیصر
مشک سایم چو سر زلف تو اندر هاون
عود سوزم چوخم جعد تو اندر مجمر
ساقی از یک جا با بانگ دف و بربط و نی
هی بریزد زگلوی بط خون کوثر
مطرب از یک سوبا نشئه صهبا به فلک
زهره را گوش کند کر ز نوای مزمر
فکند آن یک بیهوشش اندر دهلیز
غنود این یک سرخوش ز می اندر منظر
صبح چون گشت بشوئیم رخ وروآریم
به درفخر جهان قدوه ارباب هنر
تهنیت گویم وبنشینم وزآن پس خوانم
مدح شاهنشه دین فاتح خیبر حیدر
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۹
تنم از روزه ماه رمضان شد چو هلال
شکر لله که عیان گشت هلال شوال
دل خونین من از طعنه زاهد می دید
آنچه از نشتر فصاد بیند قیفال
رندی ار گفت حرام است می او را بزنند
کاسم می برده ای توخون تو گردیده حلال
روزی از بهر عبادت شدم اندر مسجد
زاهدی دیدم بنشسته به صد جاه وجلال
رفتمش پیش سلامی به ادب کردم وگفت
از ره طعنه که چونی چه کنی کیف الحال
هان چه گردیده که کاهیده چنینت تن و جان
هان چه گردیده که لاغر شدت این سان پرو بال
گفتم از روزه چنین گشته تنم زار ای شیخ
کافتم از ضعف به خاک ار بوزد بادشمال
تن رنجور من از روزه به جان تو قسم
گشته از مویه چو موئی شده از ناله چو نال
طرفه شوخی بگذشت از بر زاهدناگه
که ز رشک رخ او بود تن مه چو هلال
جلوه هی هی چو خرامیدن طاووس بهشت
غمزه وه وه چو نگه کردن رم کرده غزال
روی نیکوی وی انوار جمال مهدی
چشم جادوی وی آشوب زمان دجال
دیدمش هست به دنباله چشمش خالی
که دوچشم خود او نیز بدش از دنبال
شیخ سرگشته چو این دید دل از دستش رفت
واندر افتاد به پا تا به سر وی زلزال
گفتم ای شیخ چه رو داد وتو را حال چه شد
که چنین کرد تو رانفس ستمگر پامال
گفت دل از کف من رفته ملامت چه کنی
به مکافات من ای کاش زبانم بد لال
ندهم طول سخن مختصری عرض کنم
زآنکه گفته اند ز تفضیل بود به اجمال
زاهد خون جگر بی دل ودین از مسجد
رفته در خانه خودچون به بر اهل وعیال
جمع گشتند همه گردوی و دیدندش
که چوگیسوی بتان گشته پریشان احوال
زن او گفت که رنجوری وی سرسام است
که جوایب ندهد هر چه نمائیم سؤال
خواهرش گفت که صدبار فزونتر گفتم
کاخر از بسکه کند منع کشندش جهال
دخترش گفت که باشد زعطش این حالت
روزه است ار نه علاجش کنم از آب زلال
پسرش گفت به دل امشب اگر جان بدهد
کس به فردا به جهان نیست چومنفارغ بال
وجه یک جرعه میم حال نگردد ممکن
گر بمیرد بشوم صاحب صد الف اموال
اول آن سیم تنی را که بود منظورم
به وثاق آرم وبخشم بسی او را زر ومال
پشت پا بر همه آفاق ز نیم و شب و روز
هی بگیریم بکف جام ز صهبای وصال
هر زمان کز دو لبش خواهش یک بوسه کنم
هم سر بدره گشایم به کرم هم خرطال
پس از آن آیم و صد خروار انگور خرم
خود کنم دانه بدست وکنمش خود پامال
پس بریزم همه را در خم قیر اندوده
گاه و بیگه زنمش لطمه رسد تا به کمال
آورد کف چو خمی بر لب چون بختی مست
پس بنوشیم هی از وی قدح مالامال
گر کسی گوید گردیده فلانی نااهل
سهل باشد نکنم هیچ به او جنگ و جدال
روزکی چند روم مسجد و برجای پدر
پیش استم به نماز و کندار بخت اقبال
مجتهد گردم ومن جازله الحکم شوم
مبتدا را چو بدانم ز خبر وصل از حال
تا نگویند که گردیده فلانی بی دین
رشوه یک پول نگیرم ز کسی تا دو سه سال
ز آن سپس هر که ز من خواهد گیرد حکمی
زر و سیم ار ندهد گیرم از او با تیتال
الغرض افتاد آن زاهد ونزدیک رسید
که کنداختر عمرش همه سر روبه وبال
آن یکی رفت وبه بالینش طبیبی آورد
نبض او دید و بدو داددوای اسهال
آن یکی رفت که مستقبل احوالش را
از کم وکیف دهد شرح به پیشش رمال
شخص رمال بگفتش ز مریضی است ضمیر
زآنکه در خانه شش آمده انگیس به فال
نتوان گفت کز این رنج بردجان سالم
ساحری کرده بدوسحر وندارد ابطال
مختصر روز دگر زاهد دلداده چومرد
مالکانش همه کردند بروح استقبال
شب بخوابیدم و درخواب بدیدم که بود
زار ورنجور و پریشان واسیر اغلال
رخ او گشته ملون به مثال قطران
تن وی گشته مشبک به شبیه غربال
عقل و دانش ز سرم کردند آهنگ گریز
میزدندی به سرش بسکه دمادم کوپال
رفتمش پیش وبگفتم بخدا با من گوی
کاین عذاب از چه کنندت چه تو را بوداعمال
گفت منزاهدم وخود تو مرا بشناسی
کز عبادت بجهان کس نبدم مثل وهمال
روزها روزه بدم تا شب وشب ها تا صبح
کار من بود مناجات به رب متعال
سال ها بسته بدم لب پی ذکرش چون میم
روز وشب بود قدم خم به رکوعش چون دال
ذره ای لیک بد اندر من خود بینی وکبر
کس به خود بینی یا رب نشود هرگز ضال
ساقیا باده بده تا شوم از خود بی خود
عمر بگذشت به تعجیل مفرما اهمال
خیز و زآن آب چو آتش دو سه پیمانه بیار
مگر از لوح دل خویش بشویم بلبال
مطلعی گویم وفردا که بود عید سعید
چوب بر طبل بشارت چوبگویدطبال
خیزم از جا و پی دفع خمار می دوش
صندلی سایم وبر جبهه کنم استعمال
روی آرم به در حضرت نواب آنکو
کس به دوران نبود همچو وی از فضل نوال
ای که داده است خداوندترا جاه وجلال
به تو شدختم بزرگی و جوانی و جمال
بخل در ذات شریف توچو مو در کف دست
نه کسی دیده نه بشنیده که امری است محال
رود اروند بود پیش سخایت قطره
کوه الوند بود نزدعطایت مثقال
دهر دارد به تو زینت چوتن شخص به روح
شهر دارد به تو زیور چورخ دوست به خال
پشه ای گردداهانت ز تو بیند چون پیل
ضیغمی گردد اعانت ز تو یابد چو شغال
تیره حال است ز همت به برت حاتم طی
پیره زال است ز شوکت به برت رستم زال
بسکه دارند پی خدمت توحرص آیند
سرنگون از رحم مادر از آنرو اطفال
سوی دریا گذرد گر که سموم قهرت
زیر آب اندر بریان بشود ماهی وال
هر چه در وصف تو آید به خیال افزونی
آنچنانی که تویی وصف توناید به خیال
نبود بار دوصد خدمت تو بر یک دل
یک عطای تو بودبار هزاران حمال
به دعا ختم کنم تا که ملامت نرسد
ورنه از قافیه بر من نبود تنگ مجال
تا که از هجر شود دلبر طناز عزیز
تا که از وصل بود در دل عشاق آمال
تا همی نیمه هر ماه هلال آید بدر
تا همی آخر هر ماه شود بدر هلال
بادهرساعتی از عمر تو صد روز و شود
هر یکی روز دوصدماه ومهی سیصد سال
شکر لله که عیان گشت هلال شوال
دل خونین من از طعنه زاهد می دید
آنچه از نشتر فصاد بیند قیفال
رندی ار گفت حرام است می او را بزنند
کاسم می برده ای توخون تو گردیده حلال
روزی از بهر عبادت شدم اندر مسجد
زاهدی دیدم بنشسته به صد جاه وجلال
رفتمش پیش سلامی به ادب کردم وگفت
از ره طعنه که چونی چه کنی کیف الحال
هان چه گردیده که کاهیده چنینت تن و جان
هان چه گردیده که لاغر شدت این سان پرو بال
گفتم از روزه چنین گشته تنم زار ای شیخ
کافتم از ضعف به خاک ار بوزد بادشمال
تن رنجور من از روزه به جان تو قسم
گشته از مویه چو موئی شده از ناله چو نال
طرفه شوخی بگذشت از بر زاهدناگه
که ز رشک رخ او بود تن مه چو هلال
جلوه هی هی چو خرامیدن طاووس بهشت
غمزه وه وه چو نگه کردن رم کرده غزال
روی نیکوی وی انوار جمال مهدی
چشم جادوی وی آشوب زمان دجال
دیدمش هست به دنباله چشمش خالی
که دوچشم خود او نیز بدش از دنبال
شیخ سرگشته چو این دید دل از دستش رفت
واندر افتاد به پا تا به سر وی زلزال
گفتم ای شیخ چه رو داد وتو را حال چه شد
که چنین کرد تو رانفس ستمگر پامال
گفت دل از کف من رفته ملامت چه کنی
به مکافات من ای کاش زبانم بد لال
ندهم طول سخن مختصری عرض کنم
زآنکه گفته اند ز تفضیل بود به اجمال
زاهد خون جگر بی دل ودین از مسجد
رفته در خانه خودچون به بر اهل وعیال
جمع گشتند همه گردوی و دیدندش
که چوگیسوی بتان گشته پریشان احوال
زن او گفت که رنجوری وی سرسام است
که جوایب ندهد هر چه نمائیم سؤال
خواهرش گفت که صدبار فزونتر گفتم
کاخر از بسکه کند منع کشندش جهال
دخترش گفت که باشد زعطش این حالت
روزه است ار نه علاجش کنم از آب زلال
پسرش گفت به دل امشب اگر جان بدهد
کس به فردا به جهان نیست چومنفارغ بال
وجه یک جرعه میم حال نگردد ممکن
گر بمیرد بشوم صاحب صد الف اموال
اول آن سیم تنی را که بود منظورم
به وثاق آرم وبخشم بسی او را زر ومال
پشت پا بر همه آفاق ز نیم و شب و روز
هی بگیریم بکف جام ز صهبای وصال
هر زمان کز دو لبش خواهش یک بوسه کنم
هم سر بدره گشایم به کرم هم خرطال
پس از آن آیم و صد خروار انگور خرم
خود کنم دانه بدست وکنمش خود پامال
پس بریزم همه را در خم قیر اندوده
گاه و بیگه زنمش لطمه رسد تا به کمال
آورد کف چو خمی بر لب چون بختی مست
پس بنوشیم هی از وی قدح مالامال
گر کسی گوید گردیده فلانی نااهل
سهل باشد نکنم هیچ به او جنگ و جدال
روزکی چند روم مسجد و برجای پدر
پیش استم به نماز و کندار بخت اقبال
مجتهد گردم ومن جازله الحکم شوم
مبتدا را چو بدانم ز خبر وصل از حال
تا نگویند که گردیده فلانی بی دین
رشوه یک پول نگیرم ز کسی تا دو سه سال
ز آن سپس هر که ز من خواهد گیرد حکمی
زر و سیم ار ندهد گیرم از او با تیتال
الغرض افتاد آن زاهد ونزدیک رسید
که کنداختر عمرش همه سر روبه وبال
آن یکی رفت وبه بالینش طبیبی آورد
نبض او دید و بدو داددوای اسهال
آن یکی رفت که مستقبل احوالش را
از کم وکیف دهد شرح به پیشش رمال
شخص رمال بگفتش ز مریضی است ضمیر
زآنکه در خانه شش آمده انگیس به فال
نتوان گفت کز این رنج بردجان سالم
ساحری کرده بدوسحر وندارد ابطال
مختصر روز دگر زاهد دلداده چومرد
مالکانش همه کردند بروح استقبال
شب بخوابیدم و درخواب بدیدم که بود
زار ورنجور و پریشان واسیر اغلال
رخ او گشته ملون به مثال قطران
تن وی گشته مشبک به شبیه غربال
عقل و دانش ز سرم کردند آهنگ گریز
میزدندی به سرش بسکه دمادم کوپال
رفتمش پیش وبگفتم بخدا با من گوی
کاین عذاب از چه کنندت چه تو را بوداعمال
گفت منزاهدم وخود تو مرا بشناسی
کز عبادت بجهان کس نبدم مثل وهمال
روزها روزه بدم تا شب وشب ها تا صبح
کار من بود مناجات به رب متعال
سال ها بسته بدم لب پی ذکرش چون میم
روز وشب بود قدم خم به رکوعش چون دال
ذره ای لیک بد اندر من خود بینی وکبر
کس به خود بینی یا رب نشود هرگز ضال
ساقیا باده بده تا شوم از خود بی خود
عمر بگذشت به تعجیل مفرما اهمال
خیز و زآن آب چو آتش دو سه پیمانه بیار
مگر از لوح دل خویش بشویم بلبال
مطلعی گویم وفردا که بود عید سعید
چوب بر طبل بشارت چوبگویدطبال
خیزم از جا و پی دفع خمار می دوش
صندلی سایم وبر جبهه کنم استعمال
روی آرم به در حضرت نواب آنکو
کس به دوران نبود همچو وی از فضل نوال
ای که داده است خداوندترا جاه وجلال
به تو شدختم بزرگی و جوانی و جمال
بخل در ذات شریف توچو مو در کف دست
نه کسی دیده نه بشنیده که امری است محال
رود اروند بود پیش سخایت قطره
کوه الوند بود نزدعطایت مثقال
دهر دارد به تو زینت چوتن شخص به روح
شهر دارد به تو زیور چورخ دوست به خال
پشه ای گردداهانت ز تو بیند چون پیل
ضیغمی گردد اعانت ز تو یابد چو شغال
تیره حال است ز همت به برت حاتم طی
پیره زال است ز شوکت به برت رستم زال
بسکه دارند پی خدمت توحرص آیند
سرنگون از رحم مادر از آنرو اطفال
سوی دریا گذرد گر که سموم قهرت
زیر آب اندر بریان بشود ماهی وال
هر چه در وصف تو آید به خیال افزونی
آنچنانی که تویی وصف توناید به خیال
نبود بار دوصد خدمت تو بر یک دل
یک عطای تو بودبار هزاران حمال
به دعا ختم کنم تا که ملامت نرسد
ورنه از قافیه بر من نبود تنگ مجال
تا که از هجر شود دلبر طناز عزیز
تا که از وصل بود در دل عشاق آمال
تا همی نیمه هر ماه هلال آید بدر
تا همی آخر هر ماه شود بدر هلال
بادهرساعتی از عمر تو صد روز و شود
هر یکی روز دوصدماه ومهی سیصد سال
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱۱
سال پارم بود یاری ماهروی ومهربان
دشمن دین آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروی وقد او
دل مرا آسوده بود از سیر باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چین ترش زلف ازکمند
راست تر قدش ز تیر ابروش خم تر از کمان
آفت یک نخشب از رخسار چونماه منیر
غارت یک کشمر از بالای چون سرو روان
قد دلبندش چو طوبی لعل نوشش سلسبیل
خوی سوزانش چو دوزخ روی نیکویش جنان
می نمود از زلف پرچین رخنه اندر دل مرا
پهلوانی بین که می کرد از زهر کار سنان
بر رخم هر گه نظر می کرد می خندید و من
باورم می شد که بخشد خنده حاصل زعفران
در قصب می هشت گاهی کوه کانیستم سرین
بر کمر می بست گاهی موی کانیستم میان
گاه می گفتا که گر دور از تومانم یک نفس
هم بگردم جان نژند وهم بمانم دل نوان
چون نمی بینم تو را گریم ز انده ابروار
چون تو را بینم شوم خندان زشادی برق رسان
گر کسی شعری ز من در پیش اوخواندهمی
آفرین گفتی وگردیدی ز حیرت لب گزان
ور کسی از اسم ورسم من زوی جویا شدی
گفت کاین شاهی است در اقلیم دانش حکمران
وصف او نتوان که وصف اوست افزون از حدیث
مدح او نتوان که مدح اوست بیرون از بیان
دارد از اشعار بس اعجاز گردعوی کند
کز سخن سنجی منم پیغمبر آخر زمان
روز روشن گفتم ارحالی بود تاریک شب
کرد تصدیق ار چه بد خورشید اندر آسمان
گفتمش روزی بشوخی کای نگار سنگدل
بی وفائی تا به کی با ما کنی فرمود هان
بی وفا خوانی مرا بالله نباشم این چنین
سنگدل دانی مرا هرگز نبودم آنچنان
با منش پیوسته بودی در نهان وآشکار
مهرهای بی حساب ولطف های بیکران
گاه و بیگه الغرض اندر بر من داشت جای
بودمی پنداشتی اندر دو تن مان یک روان
کاسه ام از می چوخالی گشت و از زر کیسه ام
هفته ای نگذشته دیدم دارد آن مه سرگران
حال اگر از اسم ورسم من ز وی جویا شوند
گوید این باشد فضولی ناقبولی قلتبان
شاعری دارد اشعار وشعر اوچون شعر من
جز پریشانی نبخشد هیچ حاصل درجهان
هر کجا بنشسته میری باشد آنجا پیشکار
هر کجا گسترده خوانی باشد آنجا میزبان
هفته باشد کنون کز هجر آن بی مهر ماه
زحمتی بینم که دید اسفندیار از هفت خوان
روزی از بس شوق دیدار رخش را داشتم
جستم از جا وبرفتم تاش بوسم آستان
چون بدیدم روی اوکردم سلام وگفتمش
دارد از آفات دوران کردگارت درامان
لحظه ای ننشسته دیدم گشت با انده قرین
لمحه ای نگذشته دیدم گشت با غم توأمان
روی درهم کرد یعنی آمدی پیشم چرا
برجبین افکندچین یعنی برو اینجا ممان
چهره ام از بس ز خجلت زرد شد ترسیدمی
کم بساید هندوئی برجبهه جای زعفران
گفتم ای شوخ از چه با اندوه وغم گشتی قرین
مشتری را با زحل افتاده پنداری قران
گفت با انده قرینم با توام چون همنشین
گفت با غم توأمانم با توام تا همعنان
تومرا باشی چو مرگ ومن تو را هستم چوعمر
مرگ می دانی توخود از عمر نگذارد نشان
تویکی راغی که وصل من تو را شد فرودین
من یکی باغم که روی تو مرا شد مهرگان
مر مرا ننگ است وعار از همنشینی با چوتو
من امیری کامرانم توفقیری ناتوان
تو ثوابت چه که با چون من بگردی مقترن
من گناهم چه که با چون توبجویم اقتران
چیست عصیان من آخر تا ز روی چون توئی
کردگارم گویداندر نار دوزخ کن مکان
توکجا ومن کجا روزاز محبت دم مزن
ماکجا و توکجا خیز اینقدر افسون مخوان
طالب یوسف اگر هستی عزیز مصر شو
ورنه نتوانی خریدش با کلاف ریسمان
گفتم ای ترک ستمگر اینهمه توسن متاز
گفتم ای شوخ دل آزار اینقدر مرکب مران
محوت از خاطر مگرگردیده گفتار نبی
کش گرامی دار کافر باشدت گر میهمان
دلبرا شوخا جفا کارا دل آزارا بتا
ای که در اقلیم حسنی دلبران را قهرمان
چون سپند از جا نمی جستم به عزم دیدنت
گر که دانستم زنی آتش مرا در دودمان
ناصم گفتا عنان دل مده در دست کس
پند او نشنیده به دست توعنان
خوب کردی هر چه بد کردی ز بی مهری به من
خود به خود کردم سزای من نبود آری جز آن
ز آتش خود سوخت جسم وجان من آری چنار
برفروزد آتشی از خویش و سوزد ناگهان
منکه رو رزم چون بر رخش می گشتم سوار
کس دگر از رستم دستان نگفتی داستان
آنچنان از دردعشقت گشته ام زار ونزار
کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان
بند از بندم چونی با تیغ اگر سازی جدا
از توحاشا کز دل خونین من خیزد فغان
با بلنداقبال لیکن کم جفا کن زآن بترس
کز توآرد شکوه بر درگاه شاه راستان
دشمن دین آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروی وقد او
دل مرا آسوده بود از سیر باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چین ترش زلف ازکمند
راست تر قدش ز تیر ابروش خم تر از کمان
آفت یک نخشب از رخسار چونماه منیر
غارت یک کشمر از بالای چون سرو روان
قد دلبندش چو طوبی لعل نوشش سلسبیل
خوی سوزانش چو دوزخ روی نیکویش جنان
می نمود از زلف پرچین رخنه اندر دل مرا
پهلوانی بین که می کرد از زهر کار سنان
بر رخم هر گه نظر می کرد می خندید و من
باورم می شد که بخشد خنده حاصل زعفران
در قصب می هشت گاهی کوه کانیستم سرین
بر کمر می بست گاهی موی کانیستم میان
گاه می گفتا که گر دور از تومانم یک نفس
هم بگردم جان نژند وهم بمانم دل نوان
چون نمی بینم تو را گریم ز انده ابروار
چون تو را بینم شوم خندان زشادی برق رسان
گر کسی شعری ز من در پیش اوخواندهمی
آفرین گفتی وگردیدی ز حیرت لب گزان
ور کسی از اسم ورسم من زوی جویا شدی
گفت کاین شاهی است در اقلیم دانش حکمران
وصف او نتوان که وصف اوست افزون از حدیث
مدح او نتوان که مدح اوست بیرون از بیان
دارد از اشعار بس اعجاز گردعوی کند
کز سخن سنجی منم پیغمبر آخر زمان
روز روشن گفتم ارحالی بود تاریک شب
کرد تصدیق ار چه بد خورشید اندر آسمان
گفتمش روزی بشوخی کای نگار سنگدل
بی وفائی تا به کی با ما کنی فرمود هان
بی وفا خوانی مرا بالله نباشم این چنین
سنگدل دانی مرا هرگز نبودم آنچنان
با منش پیوسته بودی در نهان وآشکار
مهرهای بی حساب ولطف های بیکران
گاه و بیگه الغرض اندر بر من داشت جای
بودمی پنداشتی اندر دو تن مان یک روان
کاسه ام از می چوخالی گشت و از زر کیسه ام
هفته ای نگذشته دیدم دارد آن مه سرگران
حال اگر از اسم ورسم من ز وی جویا شوند
گوید این باشد فضولی ناقبولی قلتبان
شاعری دارد اشعار وشعر اوچون شعر من
جز پریشانی نبخشد هیچ حاصل درجهان
هر کجا بنشسته میری باشد آنجا پیشکار
هر کجا گسترده خوانی باشد آنجا میزبان
هفته باشد کنون کز هجر آن بی مهر ماه
زحمتی بینم که دید اسفندیار از هفت خوان
روزی از بس شوق دیدار رخش را داشتم
جستم از جا وبرفتم تاش بوسم آستان
چون بدیدم روی اوکردم سلام وگفتمش
دارد از آفات دوران کردگارت درامان
لحظه ای ننشسته دیدم گشت با انده قرین
لمحه ای نگذشته دیدم گشت با غم توأمان
روی درهم کرد یعنی آمدی پیشم چرا
برجبین افکندچین یعنی برو اینجا ممان
چهره ام از بس ز خجلت زرد شد ترسیدمی
کم بساید هندوئی برجبهه جای زعفران
گفتم ای شوخ از چه با اندوه وغم گشتی قرین
مشتری را با زحل افتاده پنداری قران
گفت با انده قرینم با توام چون همنشین
گفت با غم توأمانم با توام تا همعنان
تومرا باشی چو مرگ ومن تو را هستم چوعمر
مرگ می دانی توخود از عمر نگذارد نشان
تویکی راغی که وصل من تو را شد فرودین
من یکی باغم که روی تو مرا شد مهرگان
مر مرا ننگ است وعار از همنشینی با چوتو
من امیری کامرانم توفقیری ناتوان
تو ثوابت چه که با چون من بگردی مقترن
من گناهم چه که با چون توبجویم اقتران
چیست عصیان من آخر تا ز روی چون توئی
کردگارم گویداندر نار دوزخ کن مکان
توکجا ومن کجا روزاز محبت دم مزن
ماکجا و توکجا خیز اینقدر افسون مخوان
طالب یوسف اگر هستی عزیز مصر شو
ورنه نتوانی خریدش با کلاف ریسمان
گفتم ای ترک ستمگر اینهمه توسن متاز
گفتم ای شوخ دل آزار اینقدر مرکب مران
محوت از خاطر مگرگردیده گفتار نبی
کش گرامی دار کافر باشدت گر میهمان
دلبرا شوخا جفا کارا دل آزارا بتا
ای که در اقلیم حسنی دلبران را قهرمان
چون سپند از جا نمی جستم به عزم دیدنت
گر که دانستم زنی آتش مرا در دودمان
ناصم گفتا عنان دل مده در دست کس
پند او نشنیده به دست توعنان
خوب کردی هر چه بد کردی ز بی مهری به من
خود به خود کردم سزای من نبود آری جز آن
ز آتش خود سوخت جسم وجان من آری چنار
برفروزد آتشی از خویش و سوزد ناگهان
منکه رو رزم چون بر رخش می گشتم سوار
کس دگر از رستم دستان نگفتی داستان
آنچنان از دردعشقت گشته ام زار ونزار
کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان
بند از بندم چونی با تیغ اگر سازی جدا
از توحاشا کز دل خونین من خیزد فغان
با بلنداقبال لیکن کم جفا کن زآن بترس
کز توآرد شکوه بر درگاه شاه راستان
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۱
ای ز عشق تو در بلا دل من
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۱
ای زلف کاوفتاده به رخسار دلبری
همرنگ مشک از فر وهمسنگ عنبری
کافر شنیده ام که ندارد به خلد راه
جا کرده ای به خلد تو با اینکه کافری
در آتشی و بر توگلستان شده است نار
این بس دلیل اینکه خلیل پیمبری
عیسی ابن مریم ار نیی از زلف مشکبوی
همخانه روز شب ز چه با مهر خاوری
گویندکاندر آذر جای سمندر است
مر توسمندری که مدام اندر آذری
محراب باشد ابروی آن ترک شوخ چشم
توپایه پایه در براوهمچو منبری
آشفته ای ودرهم وبی تاب وبیقرار
چون من مگر که عاشق رخسار دلبری
گویندمشک چینی والحق خطا بود
اوهست ناف آهو وتوچیز دیگری
یک مشت موفزون نیی ای زلف وا ین عجب
کز بوهزار بار به از مشک اذفری
آشفته دل نموده ای از بس که خلق را
می بینمت هماره گرفتار کیفری
بالین ز ماه داری وبستر ز آفتاب
مانا غلام درگه مولای قنبری
شیر خدا ولی به حق مظهر وجود
سلطان شرق وغرب علی جوهر وجود
ای زلف یار من که پریشان و درهمی
گه مایه نشاطی وگه دایه غمی
مشک تتار را به حقیقت برادری
عودقمار را به درستی پسرعمی
ناسور اگر چه میکند از بوی مشک زخم
تو مشکی وبه ریش دل خسته مرهمی
بار دل شکسته ما را کشی به دوش
پیوسته ز آن ره است که حمال سان خمی
در دلبری وچابکی انصاف کاملی
در سرکشی و رهزنی الحق مسلمی
این بس دلیل مهر توکاندر هلاک من
پوشیده ای سیاه و گرفتار ماتمی
درتوفغان کنددل یک خلق مرد وزن
گویا که شام عاشر ماه محرمی
سر برده ای به گوش نگار از پی سخن
چون شد که این چنین بردلدار محرمی
رخسار یار باغ بهشت است واندر او
شیطان صفت تو رهزن ایمان آدمی
یک خلق راست حلق به هرحلقه ات به بند
همچون کمندپر خم سهراب ورستمی
در زیر سایه تو نشسته است آفتاب
گویا غلام شاهی از آنرو مکرمی
شاهی که هست باعث ایجادکائنات
یعنی که مرتضی علی آن مایه نجات
ای زلف عنبرین که بر آن روز چون گلی
در باغ حسن لاله رخان همچو سنبلی
دل بسته ای به گل ز چه رو گرنه بلبلی
بنشسته ای به سرو چرا گر نه صلصلی
طفل دل است حیران کآیا چه خواندت
درهم فتاده بسکه چوخط ترسلی
دیدم تو را چو بر زنخ یار گفتمت
هاروتی ونگون شده در چاه بابلی
دانم که ترک من ز چه روسر بردتورا
می بیندت ز بسکه همی در تطاولی
یک شهر را اگر تو نیی دزد دین ودل
پس چیستت گناه که پیوسته در غلی
سر برده می زجام لب یار خورده ای
اینگونه مست وسرخوش وشوریده ز آن ملی
با اینکه روز وشب به بر یاری ای عجب
دایم به حیرتم که چرا در تزلزلی
ای زلف بی ازین مکن آشفته دل مرا
از کیفر زمانه مگر در تغافلی
بر روی آن صنم تو اگر عاشقی چرا
آشفته و پریشان چون این تغزلی
زینت فزای چهره خوبان شدی مگر
مشکین غبار راه خداوند دلدلی
شاهنشهی که هستی عالم ز هست اوست
واین قدر وجاه مرتبه پست پست اوست
ای زلف یار آفت جان ودل منی
با دوستان خود ز دل وجان چه دشمنی
داری ز بسکه حلقه وچین وخم وشکن
بر دوش یار من چوکمند تهمتنی
توخود اسیر بندودل من اسیر توست
دل فی المثل منیژه تومانند بیژنی
طفل دلم نمی کشد از بازی تو دست
پنداردت دوبافته بند فلاخنی
از جنبش تو آتش دل شعله ور شود
مانا بر آتش دل ما باد بیزنی
دریافتم که ازچه سرت را بریده یار
از بسکه سرکشی کنی از بسکه رهزنی
د رطوروطرز دلبری الحق که چابکی
در راه ورسم رهزنی انصاف پر فنی
گه سربلندداری وگه افکنی به زیر
گه سرکشی کنی تو وگاهی فروتنی
ای تیره زلف هر که به روی سپید یار
دیدت بگفت هندوی در روم مسکنی
چشمان یار مست ولبش می پرست وتو
وسواس دار زاهد برچیده دامنی
گر نیستی غلام ولی به حق علی
بر فرق مهر وماه چه سان سایه افکنی
شاهی که خلق کون و مکان از طفیل اوست
بود و وجودعالم وآدم به میل اوست
ای تیره زلف یار شبه یا سیه شبی
افعی واژدری تونه مادری نه عقربی
گفتم کنم شبیه به نال قلم تو را
دیدم خطا بود که سیه چون مرکبی
لعل لب نگار بود راح روح بخش
شوریده حال ومست گمانم از آن لبی
او را بده ز حال پریشان ما خبر
پاداش اینکه در بر دلبر مقربی
گر لف و نشر خوانمت ای زلف می سزد
زیرا که گه مشوش وگاهی مرتبی
گه راهزن چواهرمنی گه خدا پرست
درحیرتم به کار تو کاندر چه مذهبی
مانی به هندوئی که بوددر کفش ترنج
هر گه که بینمت بر آن سیب غبغبی
در روزگار حسن توئی واجب الوجود
واجب به روی ساده رخان بلکه اوجبی
زانو به سینه دست برد پیش آفتاب
ز آنروز نشسته ای توکه در لرز و در تبی
روی نگار من به صفا حیدر است وتو
درخیرگی وتیره دلی همچو مرحبی
کافکنده است زابروی مانندذوالفقار
یک نیمت از یمین ودگر نیمت از یسار
ای زلف یار من که پریشان تری ز من
یغمای عقل وهوشی آشوب جان وتن
ای خسته شکنج توجانهای شیخ وشاب
وی بسته کمند تو دلهای مرد وزن
جز چهر یار من که بود درشکنج تو
یزدان کسی ندیده گرفتار اهرمن
تا محشر از ختن ز چه خیزد هماره مشک
تاری مگر صبا زتوافکنده درختن
بردی قرار وصبر ودل و دین وعقل وهوش
از پیچ وتاب و عقده وچین وخم وشکن
هر جا تنی است کرده ای او را به غم اسیر
هر جا دلی است برده ای او را به مکر و فن
من درد دارم ازتوچو عقرب گزیدگان
چون مار زخم دار تو پیچی به خویشتن
ترسم سرت برند بیا سرکشی مکن
گردی اسیر بند دگرراه دل مزن
با آفتاب ومه کنی ای زلف همسری
هستی مگر چو من ز غلامان بوالحسن
شاهنشهی که باعث ایجاد عالم است
پشت فلک برای زمین بوس اوخم است
همرنگ مشک از فر وهمسنگ عنبری
کافر شنیده ام که ندارد به خلد راه
جا کرده ای به خلد تو با اینکه کافری
در آتشی و بر توگلستان شده است نار
این بس دلیل اینکه خلیل پیمبری
عیسی ابن مریم ار نیی از زلف مشکبوی
همخانه روز شب ز چه با مهر خاوری
گویندکاندر آذر جای سمندر است
مر توسمندری که مدام اندر آذری
محراب باشد ابروی آن ترک شوخ چشم
توپایه پایه در براوهمچو منبری
آشفته ای ودرهم وبی تاب وبیقرار
چون من مگر که عاشق رخسار دلبری
گویندمشک چینی والحق خطا بود
اوهست ناف آهو وتوچیز دیگری
یک مشت موفزون نیی ای زلف وا ین عجب
کز بوهزار بار به از مشک اذفری
آشفته دل نموده ای از بس که خلق را
می بینمت هماره گرفتار کیفری
بالین ز ماه داری وبستر ز آفتاب
مانا غلام درگه مولای قنبری
شیر خدا ولی به حق مظهر وجود
سلطان شرق وغرب علی جوهر وجود
ای زلف یار من که پریشان و درهمی
گه مایه نشاطی وگه دایه غمی
مشک تتار را به حقیقت برادری
عودقمار را به درستی پسرعمی
ناسور اگر چه میکند از بوی مشک زخم
تو مشکی وبه ریش دل خسته مرهمی
بار دل شکسته ما را کشی به دوش
پیوسته ز آن ره است که حمال سان خمی
در دلبری وچابکی انصاف کاملی
در سرکشی و رهزنی الحق مسلمی
این بس دلیل مهر توکاندر هلاک من
پوشیده ای سیاه و گرفتار ماتمی
درتوفغان کنددل یک خلق مرد وزن
گویا که شام عاشر ماه محرمی
سر برده ای به گوش نگار از پی سخن
چون شد که این چنین بردلدار محرمی
رخسار یار باغ بهشت است واندر او
شیطان صفت تو رهزن ایمان آدمی
یک خلق راست حلق به هرحلقه ات به بند
همچون کمندپر خم سهراب ورستمی
در زیر سایه تو نشسته است آفتاب
گویا غلام شاهی از آنرو مکرمی
شاهی که هست باعث ایجادکائنات
یعنی که مرتضی علی آن مایه نجات
ای زلف عنبرین که بر آن روز چون گلی
در باغ حسن لاله رخان همچو سنبلی
دل بسته ای به گل ز چه رو گرنه بلبلی
بنشسته ای به سرو چرا گر نه صلصلی
طفل دل است حیران کآیا چه خواندت
درهم فتاده بسکه چوخط ترسلی
دیدم تو را چو بر زنخ یار گفتمت
هاروتی ونگون شده در چاه بابلی
دانم که ترک من ز چه روسر بردتورا
می بیندت ز بسکه همی در تطاولی
یک شهر را اگر تو نیی دزد دین ودل
پس چیستت گناه که پیوسته در غلی
سر برده می زجام لب یار خورده ای
اینگونه مست وسرخوش وشوریده ز آن ملی
با اینکه روز وشب به بر یاری ای عجب
دایم به حیرتم که چرا در تزلزلی
ای زلف بی ازین مکن آشفته دل مرا
از کیفر زمانه مگر در تغافلی
بر روی آن صنم تو اگر عاشقی چرا
آشفته و پریشان چون این تغزلی
زینت فزای چهره خوبان شدی مگر
مشکین غبار راه خداوند دلدلی
شاهنشهی که هستی عالم ز هست اوست
واین قدر وجاه مرتبه پست پست اوست
ای زلف یار آفت جان ودل منی
با دوستان خود ز دل وجان چه دشمنی
داری ز بسکه حلقه وچین وخم وشکن
بر دوش یار من چوکمند تهمتنی
توخود اسیر بندودل من اسیر توست
دل فی المثل منیژه تومانند بیژنی
طفل دلم نمی کشد از بازی تو دست
پنداردت دوبافته بند فلاخنی
از جنبش تو آتش دل شعله ور شود
مانا بر آتش دل ما باد بیزنی
دریافتم که ازچه سرت را بریده یار
از بسکه سرکشی کنی از بسکه رهزنی
د رطوروطرز دلبری الحق که چابکی
در راه ورسم رهزنی انصاف پر فنی
گه سربلندداری وگه افکنی به زیر
گه سرکشی کنی تو وگاهی فروتنی
ای تیره زلف هر که به روی سپید یار
دیدت بگفت هندوی در روم مسکنی
چشمان یار مست ولبش می پرست وتو
وسواس دار زاهد برچیده دامنی
گر نیستی غلام ولی به حق علی
بر فرق مهر وماه چه سان سایه افکنی
شاهی که خلق کون و مکان از طفیل اوست
بود و وجودعالم وآدم به میل اوست
ای تیره زلف یار شبه یا سیه شبی
افعی واژدری تونه مادری نه عقربی
گفتم کنم شبیه به نال قلم تو را
دیدم خطا بود که سیه چون مرکبی
لعل لب نگار بود راح روح بخش
شوریده حال ومست گمانم از آن لبی
او را بده ز حال پریشان ما خبر
پاداش اینکه در بر دلبر مقربی
گر لف و نشر خوانمت ای زلف می سزد
زیرا که گه مشوش وگاهی مرتبی
گه راهزن چواهرمنی گه خدا پرست
درحیرتم به کار تو کاندر چه مذهبی
مانی به هندوئی که بوددر کفش ترنج
هر گه که بینمت بر آن سیب غبغبی
در روزگار حسن توئی واجب الوجود
واجب به روی ساده رخان بلکه اوجبی
زانو به سینه دست برد پیش آفتاب
ز آنروز نشسته ای توکه در لرز و در تبی
روی نگار من به صفا حیدر است وتو
درخیرگی وتیره دلی همچو مرحبی
کافکنده است زابروی مانندذوالفقار
یک نیمت از یمین ودگر نیمت از یسار
ای زلف یار من که پریشان تری ز من
یغمای عقل وهوشی آشوب جان وتن
ای خسته شکنج توجانهای شیخ وشاب
وی بسته کمند تو دلهای مرد وزن
جز چهر یار من که بود درشکنج تو
یزدان کسی ندیده گرفتار اهرمن
تا محشر از ختن ز چه خیزد هماره مشک
تاری مگر صبا زتوافکنده درختن
بردی قرار وصبر ودل و دین وعقل وهوش
از پیچ وتاب و عقده وچین وخم وشکن
هر جا تنی است کرده ای او را به غم اسیر
هر جا دلی است برده ای او را به مکر و فن
من درد دارم ازتوچو عقرب گزیدگان
چون مار زخم دار تو پیچی به خویشتن
ترسم سرت برند بیا سرکشی مکن
گردی اسیر بند دگرراه دل مزن
با آفتاب ومه کنی ای زلف همسری
هستی مگر چو من ز غلامان بوالحسن
شاهنشهی که باعث ایجاد عالم است
پشت فلک برای زمین بوس اوخم است
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۳
از چه رو ای زلف پرچین وشکن گردیده ای
پای تا سر چین چو پیشانی من گردیده ای
دل کمندرستم وسام نریمان خواندت
بسکه پرپیچ وخم وچین وشکن گردیده ای
با وجوداینکه اندر بنددلداری اسیر
شور شهر وفتنه هر انجمن گردیده ای
دشمن جان وتن خورد ودرشت وشیخ وشاب
آفت دین ودل هر مردوزن گردیده ای
زآن همی ترسم که روزی سر برندت عاقبت
بسکه هستی سرکش از بس راهزن گردیده ای
سجده آری هر دم از بس پیش رخسار بتم
هر که می بیند تو راگوید شمن گردیده ای
چهره جانان اگر برهان یزدان آمده
هم تو درعالم دیل اهرمن گردیده ای
آتش دل شعله ورتر می شود هر دم مرا
بسکه درجنبش همی چون بادزن گردیده ای
مشک خیز ومشک بیز و مشک سای ومشک زای
رشک تبت حسرت چین وختن گردیده ای
تاکه بنمائی عیار حسن روی او به خلق
چون محک اندر بر آن سیم تن گردیده ای
پاسبان گنج حسن روی خویشت کرده یار
با همه دزدی امین ومؤتمن گردیده ای
گفتم ای زلف از مکافات عمل غافل مشو
دیدی آخر دل پریشان تر ز من گردیده ای
چون بلنداقبال برخورشید ومه نازی دگر
بنده ای از بندگان بوالحسن گردیده ای
شیریزدان شاه اژدر در امیر المؤمنین
خواجه هفتم سپهر ومالک هفتم زمین
معتقد ای زلف دلبر بر چه مذهب بینمت
گاه کافر گاه در دل ذکر یارب بینمت
درتودلها بسکه می گویند یا رب تا به روز
معبد عباد یا رب گوی هر شب بینمت
نوروظلمت روز وشب را می نماید صبح وشام
زآن به روشن روز رویش تیره چون شب بینمت
گه به گنج حسن دلبر مار ارقم یابمت
گه به مهتاب رخش جراره عقرب بینمت
لف و نشر ار خوانمت ای زلف می بینم به جاست
گه مشوش می شوی گاهی مرتب بینمت
خواستم نال قلم خوانم تو را دیدم خطاست
در سیاهی زآنکه مانندمرکب بینمت
از پی تعلیم گاهی راست گردی گاه کج
در بر استاد چون طفلان مکتب بینمت
همچو مستان درخرام افتی گه از چپ گه ز راست
مست وسرخوش از شراب ناب آن لب بینمت
سر به زانو هشته می لرزی به پیش آفتاب
هندوی عریان لرز آورده از تب بینمت
ای وجودت واجب اندر روزگار دلبری
واجب اندر روی دلبر بلکه اوجب بینمت
مانی آن هندوی را کاندر کفش باشد ترنج
هر زمان کاندر بر آن سیب غبغب بینمت
از پریشان حالی ما بازگو درگوش یار
ای که در درگاه روی اومقرب بینمت
با وجود اینکه داری در بر دلدار جای
چون بلنداقبال دایم تیره کوکب بینمت
روی دلبر حیدر است و ابروی او ذوالفقار
خیره سرای زلف تیره دل چو مرحب بینمت
کرده دو نیمت زبس می بیندت کافر شعار
دریمین یک نیمه ات افکنده نیمی دریسار
همچو من ای زلف دلبر از چه درهم گشته ای
عاشق یاری همانا درهم از غم گشته ای
راستی از بس پریشانی برآن سیم تن
کرده گردن کج ز وی خواهان درهم گشته ای
می کشی بار دل پرحسرت ما را به دوش
زآن ره ای زلف این چنین حمال سان خم گشته ای
گاه بودی لام وگاهی لام الف لا گاه دال
حال زیر خال دلبر ذال معجم گشته ای
چهره دلدار راخوانند اگر روز ربیع
می توان گفتن شب قتل محرم گشته ای
جای داری گه به دوش وگه در آغوش نگار
باشد از افتادگی کاین سان مکرم گشته ای
می کندناسور می گویند زخم از بوی مشک
زخم دلها را تو خود مشکی ومرهم گشته ای
ای مجعد زلف یار از بسکه هستی مشکبار
فتنه چین وختن آشوب دیلم گشته ای
تادل ما را دهی راهی به قصر روی یار
پایه پایه تا سر همچو سلم گشته ای
در بهشت روی گندم گون دلدار از ازل
همچوشیطان رهزن حوا و آدم گشته ای
دلبر ما کرده از قامت قیامت چون به پا
مو به مو اعمال کفاری مجسم گشته ای
چون بلنداقبال اندر طور وطرز شاعری
هم تو اندر دلبری الحق مسلم گشته ای
جا به زیر سایه ات خورشید ومه دارد مگر
قنبر درگاه مولای دو عالم گشته ای
خواجه رکن و مقام وصاحب خیل وحرم
معنی طه و یس مظهر نون والقلم
شافع فردای محشر حیدر صفدر علی
باب شبیر وشبر داماد پیغمبر علی
درنظر ای زلف چون افعی ارقم گشته ای
از پی بلعیدن دل اژدها دم گشته ای
داری از بس پیچ وتاب وحلقه و چین وشکن
چون کمند پرخم سهراب ورستم گشته ای
ترک ما شد موی جوشن درع خط صورت سپر
رمح بالا و سنان مژگان تو پرچم گشته ای
صید چنگ شیر از حال دلم دارد خبر
بینمت هر گه که چون چنگال ضیغم گشته ای
خنجر ابروی دلبر را همی گیری به کف
بیگنه خونریزی ما را مصمم گشته ای
بینمت همخانه با خورشید رخشان روز و شب
می سزد گر گویمت عیسی ابن مریم گشته ای
از رکوع و از سجود واز قیام واز قعود
هر که دیدت گفت ابراهیم ادهم گشته ای
نیستی پیر از چه بر رویت چنین افتاده چین
غم نداری از چه بی آرام ودرهم گشته ای
پاسبان گنج حسن روی دلبر بینمت
با همه دزدی چه شدکاین گونه محرم گشته ای
گه به دوشش گه به گوشش می نهی سر بی ادب
با پری بنشسته ای با آدمی کم گشته ای
خود بلنداقبال را کشتی وخود از قتل او
کرده ای در بر سیه وز اهل ماتم گشته ای
بوی مشک ونکهت عنبر تو را باشد مگر
مشک را داماد وعنبر را پسر عم گشته ای
چون علی کو بن عم و داماد پیغمبر بود
روز محشر تشنگان را ساقی کوثر بود
دانم ای زلف از چه رودائم پریشان می شوی
در تو جا دارد دل آشفته ام ز آن می شوی
همنشینی با پریشان دل تو را گفتم مکن
کآخر از حال پریشانش پریشان می شوی
هستی از بس مشک خیز ومشک بیز ومشک ریز
مشک ارزان می شود هر گه که لرزان می شوی
چون تو را دلبر به روی خود پریشان می کند
دشمن هوش و خردخصم دل وجان می شوی
نیستی گر زاهدو وسواست ار نبود چرا
پیش چشم مست او برچیده دامن می شوی
گه زره پوشی وچون داودد گه سازی زره
گاه دیگر پای تا سر خود زره سان می شوی
گر نیی افراسیاب ورستم دستان چرا
فتنه ایران زمین آشوب توران می شوی
چون که بینی ابروی جانان کمان آرش است
چون کمند پر خم سام نریمان می شوی
ای سیه زلف نگار ار نیستی ابر از چه رو
بینمت گاهی حجاب مهر رخشان می شوی
گاه می بینم که چون عقرب به جولان می روی
گاه می بینم که همچون مار پیچان می شوی
گاه درهم رفته چون خط ترسل بینمت
گه به هم پیچیده چون توقیع فرمان می شوی
یار چون بینیم که سیمین گوی دارد از زنخ
پیش سیمین گوی اومانند چوگان می شوی
طره حوا بردرشک از تو چون جاروب سان
خاک روب درگه مولای سلمان می شوی
فخر عالم ذخر آدم پادشاه هر دو کون
ملجاء هر مسلم وکافر پناده هر دوکون
پای تا سر چین چو پیشانی من گردیده ای
دل کمندرستم وسام نریمان خواندت
بسکه پرپیچ وخم وچین وشکن گردیده ای
با وجوداینکه اندر بنددلداری اسیر
شور شهر وفتنه هر انجمن گردیده ای
دشمن جان وتن خورد ودرشت وشیخ وشاب
آفت دین ودل هر مردوزن گردیده ای
زآن همی ترسم که روزی سر برندت عاقبت
بسکه هستی سرکش از بس راهزن گردیده ای
سجده آری هر دم از بس پیش رخسار بتم
هر که می بیند تو راگوید شمن گردیده ای
چهره جانان اگر برهان یزدان آمده
هم تو درعالم دیل اهرمن گردیده ای
آتش دل شعله ورتر می شود هر دم مرا
بسکه درجنبش همی چون بادزن گردیده ای
مشک خیز ومشک بیز و مشک سای ومشک زای
رشک تبت حسرت چین وختن گردیده ای
تاکه بنمائی عیار حسن روی او به خلق
چون محک اندر بر آن سیم تن گردیده ای
پاسبان گنج حسن روی خویشت کرده یار
با همه دزدی امین ومؤتمن گردیده ای
گفتم ای زلف از مکافات عمل غافل مشو
دیدی آخر دل پریشان تر ز من گردیده ای
چون بلنداقبال برخورشید ومه نازی دگر
بنده ای از بندگان بوالحسن گردیده ای
شیریزدان شاه اژدر در امیر المؤمنین
خواجه هفتم سپهر ومالک هفتم زمین
معتقد ای زلف دلبر بر چه مذهب بینمت
گاه کافر گاه در دل ذکر یارب بینمت
درتودلها بسکه می گویند یا رب تا به روز
معبد عباد یا رب گوی هر شب بینمت
نوروظلمت روز وشب را می نماید صبح وشام
زآن به روشن روز رویش تیره چون شب بینمت
گه به گنج حسن دلبر مار ارقم یابمت
گه به مهتاب رخش جراره عقرب بینمت
لف و نشر ار خوانمت ای زلف می بینم به جاست
گه مشوش می شوی گاهی مرتب بینمت
خواستم نال قلم خوانم تو را دیدم خطاست
در سیاهی زآنکه مانندمرکب بینمت
از پی تعلیم گاهی راست گردی گاه کج
در بر استاد چون طفلان مکتب بینمت
همچو مستان درخرام افتی گه از چپ گه ز راست
مست وسرخوش از شراب ناب آن لب بینمت
سر به زانو هشته می لرزی به پیش آفتاب
هندوی عریان لرز آورده از تب بینمت
ای وجودت واجب اندر روزگار دلبری
واجب اندر روی دلبر بلکه اوجب بینمت
مانی آن هندوی را کاندر کفش باشد ترنج
هر زمان کاندر بر آن سیب غبغب بینمت
از پریشان حالی ما بازگو درگوش یار
ای که در درگاه روی اومقرب بینمت
با وجود اینکه داری در بر دلدار جای
چون بلنداقبال دایم تیره کوکب بینمت
روی دلبر حیدر است و ابروی او ذوالفقار
خیره سرای زلف تیره دل چو مرحب بینمت
کرده دو نیمت زبس می بیندت کافر شعار
دریمین یک نیمه ات افکنده نیمی دریسار
همچو من ای زلف دلبر از چه درهم گشته ای
عاشق یاری همانا درهم از غم گشته ای
راستی از بس پریشانی برآن سیم تن
کرده گردن کج ز وی خواهان درهم گشته ای
می کشی بار دل پرحسرت ما را به دوش
زآن ره ای زلف این چنین حمال سان خم گشته ای
گاه بودی لام وگاهی لام الف لا گاه دال
حال زیر خال دلبر ذال معجم گشته ای
چهره دلدار راخوانند اگر روز ربیع
می توان گفتن شب قتل محرم گشته ای
جای داری گه به دوش وگه در آغوش نگار
باشد از افتادگی کاین سان مکرم گشته ای
می کندناسور می گویند زخم از بوی مشک
زخم دلها را تو خود مشکی ومرهم گشته ای
ای مجعد زلف یار از بسکه هستی مشکبار
فتنه چین وختن آشوب دیلم گشته ای
تادل ما را دهی راهی به قصر روی یار
پایه پایه تا سر همچو سلم گشته ای
در بهشت روی گندم گون دلدار از ازل
همچوشیطان رهزن حوا و آدم گشته ای
دلبر ما کرده از قامت قیامت چون به پا
مو به مو اعمال کفاری مجسم گشته ای
چون بلنداقبال اندر طور وطرز شاعری
هم تو اندر دلبری الحق مسلم گشته ای
جا به زیر سایه ات خورشید ومه دارد مگر
قنبر درگاه مولای دو عالم گشته ای
خواجه رکن و مقام وصاحب خیل وحرم
معنی طه و یس مظهر نون والقلم
شافع فردای محشر حیدر صفدر علی
باب شبیر وشبر داماد پیغمبر علی
درنظر ای زلف چون افعی ارقم گشته ای
از پی بلعیدن دل اژدها دم گشته ای
داری از بس پیچ وتاب وحلقه و چین وشکن
چون کمند پرخم سهراب ورستم گشته ای
ترک ما شد موی جوشن درع خط صورت سپر
رمح بالا و سنان مژگان تو پرچم گشته ای
صید چنگ شیر از حال دلم دارد خبر
بینمت هر گه که چون چنگال ضیغم گشته ای
خنجر ابروی دلبر را همی گیری به کف
بیگنه خونریزی ما را مصمم گشته ای
بینمت همخانه با خورشید رخشان روز و شب
می سزد گر گویمت عیسی ابن مریم گشته ای
از رکوع و از سجود واز قیام واز قعود
هر که دیدت گفت ابراهیم ادهم گشته ای
نیستی پیر از چه بر رویت چنین افتاده چین
غم نداری از چه بی آرام ودرهم گشته ای
پاسبان گنج حسن روی دلبر بینمت
با همه دزدی چه شدکاین گونه محرم گشته ای
گه به دوشش گه به گوشش می نهی سر بی ادب
با پری بنشسته ای با آدمی کم گشته ای
خود بلنداقبال را کشتی وخود از قتل او
کرده ای در بر سیه وز اهل ماتم گشته ای
بوی مشک ونکهت عنبر تو را باشد مگر
مشک را داماد وعنبر را پسر عم گشته ای
چون علی کو بن عم و داماد پیغمبر بود
روز محشر تشنگان را ساقی کوثر بود
دانم ای زلف از چه رودائم پریشان می شوی
در تو جا دارد دل آشفته ام ز آن می شوی
همنشینی با پریشان دل تو را گفتم مکن
کآخر از حال پریشانش پریشان می شوی
هستی از بس مشک خیز ومشک بیز ومشک ریز
مشک ارزان می شود هر گه که لرزان می شوی
چون تو را دلبر به روی خود پریشان می کند
دشمن هوش و خردخصم دل وجان می شوی
نیستی گر زاهدو وسواست ار نبود چرا
پیش چشم مست او برچیده دامن می شوی
گه زره پوشی وچون داودد گه سازی زره
گاه دیگر پای تا سر خود زره سان می شوی
گر نیی افراسیاب ورستم دستان چرا
فتنه ایران زمین آشوب توران می شوی
چون که بینی ابروی جانان کمان آرش است
چون کمند پر خم سام نریمان می شوی
ای سیه زلف نگار ار نیستی ابر از چه رو
بینمت گاهی حجاب مهر رخشان می شوی
گاه می بینم که چون عقرب به جولان می روی
گاه می بینم که همچون مار پیچان می شوی
گاه درهم رفته چون خط ترسل بینمت
گه به هم پیچیده چون توقیع فرمان می شوی
یار چون بینیم که سیمین گوی دارد از زنخ
پیش سیمین گوی اومانند چوگان می شوی
طره حوا بردرشک از تو چون جاروب سان
خاک روب درگه مولای سلمان می شوی
فخر عالم ذخر آدم پادشاه هر دو کون
ملجاء هر مسلم وکافر پناده هر دوکون
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۷ - شکرگذاری بلبل از آمدن گل
دل بلبل از وصل گل شاد شد
زقید غم وغصه آزاد شد
همی گفت پیوسته با قلب شاد
که الحمد لله رب العباد
ز دیدار روی گلم شاد کرد
شدم لله الحمد فارغ ز درد
ندانم چه سان شکر یزدان کنم
چه سان شکر این فضل و احسان کنم
من از هجر گل گشته بودم هلاک
مرا زنده فرمود یزدان پاک
دو چشمم شد از انتظارش سفید
نمی بود در دل مرا این امید
که افتد نگاهم به رخسار گل
نصیبم شود باز دیدار گل
خدا رحم فرمود بر جان من
که آمد به بر باز جانان من
دو صد شکر ایزد که بار دگر
ز دیدار گل آمدم بهره ور
لک الحمد یا ارحم الراحمین
لک الشکر یا اکرم الاکرمین
خوشا حال آن عاشق خسته حال
که افتد ز هجران به بزم وصال
زقید غم وغصه آزاد شد
همی گفت پیوسته با قلب شاد
که الحمد لله رب العباد
ز دیدار روی گلم شاد کرد
شدم لله الحمد فارغ ز درد
ندانم چه سان شکر یزدان کنم
چه سان شکر این فضل و احسان کنم
من از هجر گل گشته بودم هلاک
مرا زنده فرمود یزدان پاک
دو چشمم شد از انتظارش سفید
نمی بود در دل مرا این امید
که افتد نگاهم به رخسار گل
نصیبم شود باز دیدار گل
خدا رحم فرمود بر جان من
که آمد به بر باز جانان من
دو صد شکر ایزد که بار دگر
ز دیدار گل آمدم بهره ور
لک الحمد یا ارحم الراحمین
لک الشکر یا اکرم الاکرمین
خوشا حال آن عاشق خسته حال
که افتد ز هجران به بزم وصال
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۸ - رفتن بلبل به گلشن برای دیدن گل
چو آشفته بلبل شد از گل خبر
که در باغ بنشسته با کر و فر
روان بی تأمل سوی باغ شد
ولی با دلی پرغم و داغ شد
که از روی گل سخت شرمنده بود
چو درهجر اوتا کنون زنده بود
نظر کرد بلبل چو بر روی گل
چو شدسرخوش ومست از بوی گل
دلش ز آتش عشق درجوش شد
به پای گل افتاد وبیهوش شد
چو بعد از زمانی بهوش آمداو
به گل گفت ای یار پاکیزه رو
مرا دیده روشن به دیدار توست
صفای گلستان ز رخسار توست
کجا بودی ای مرهم ریش من
قرار دل پر ز تشویش من
کجا بودی ای راحت جان من
که گلزار شد بی تو زندان من
بلی همچو زندان بود گلستان
اگر گلعذاری نباشد در آن
خوشا آنکه فارغ شد از درد هجر
ز رخسار او پاک شد گرد هجر
که در باغ بنشسته با کر و فر
روان بی تأمل سوی باغ شد
ولی با دلی پرغم و داغ شد
که از روی گل سخت شرمنده بود
چو درهجر اوتا کنون زنده بود
نظر کرد بلبل چو بر روی گل
چو شدسرخوش ومست از بوی گل
دلش ز آتش عشق درجوش شد
به پای گل افتاد وبیهوش شد
چو بعد از زمانی بهوش آمداو
به گل گفت ای یار پاکیزه رو
مرا دیده روشن به دیدار توست
صفای گلستان ز رخسار توست
کجا بودی ای مرهم ریش من
قرار دل پر ز تشویش من
کجا بودی ای راحت جان من
که گلزار شد بی تو زندان من
بلی همچو زندان بود گلستان
اگر گلعذاری نباشد در آن
خوشا آنکه فارغ شد از درد هجر
ز رخسار او پاک شد گرد هجر
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۹ - احوال پرسی گل از بلبل
به بلبل بیفتاد چون چشم گل
همی ریخت برچهر خون چشم گل
ز غیرت چنان آتشی برفروخت
دلش سخت برحال بلبل بسوخت
بدو گفت کای عاشق دلفکار
که هستی چنین واله و بیقرار
چسان بود درهجر من حال تو
چه بگذشت برتو مه وسال تو
بگو دور گشتم چو من از برت
چه آمد زهجران من بر سرت
که یار تو می بود شبهای تار
به گلشن بدی یا که درکوهسار
تو را با که می بودگفت وشنود
تو را در شب وروز مونس که بود
گهی آمدی سوی گلزار وباغ
گهی می گرفتی ز حالم سراغ
ویا در دلت یادی ازمن نبود
ز یادمنت دهر غافل نمود
ازین چرخ کج گردش کج مدار
قراری نماند گهی برقرار
همه پیشه وعادش کین بود
عجب بد نهاد و بد آیین بود
به گل گفت بلبل که ای یار من
فرح بخش حال دل زار من
دلم ز آتش دوریت بد کباب
نه خور داشتم در فراقت نه خواب
ز بس برجمالت دلم واله بود
همه کار من روز و شب ناله بود
به سال ومه و هفته لیل ونهار
طلب مرگ می کردم از کردگار
نمردم زهجر تو روئین تنم
گر اسفندیاری شنیدی منم
تو راچون ندیدم دگر در چمن
چمن را سپردم به زاغ و زغن
ز دیدار تو چون شدم ناامید
دگردر گلستان مرا کس ندید
شب وروز جز ناله کارم نبود
کسی جز غم و غصه یارم نبود
کجا می شدی درجهان باورم
که بار دیگر آئی اندر برم
چو باز آمدی شکر یزدان کنم
به پای تو قربان سرو جان کنم
بود جان و سر بهر قربان دوست
سر و جانی ار هست از بهر اوست
همی ریخت برچهر خون چشم گل
ز غیرت چنان آتشی برفروخت
دلش سخت برحال بلبل بسوخت
بدو گفت کای عاشق دلفکار
که هستی چنین واله و بیقرار
چسان بود درهجر من حال تو
چه بگذشت برتو مه وسال تو
بگو دور گشتم چو من از برت
چه آمد زهجران من بر سرت
که یار تو می بود شبهای تار
به گلشن بدی یا که درکوهسار
تو را با که می بودگفت وشنود
تو را در شب وروز مونس که بود
گهی آمدی سوی گلزار وباغ
گهی می گرفتی ز حالم سراغ
ویا در دلت یادی ازمن نبود
ز یادمنت دهر غافل نمود
ازین چرخ کج گردش کج مدار
قراری نماند گهی برقرار
همه پیشه وعادش کین بود
عجب بد نهاد و بد آیین بود
به گل گفت بلبل که ای یار من
فرح بخش حال دل زار من
دلم ز آتش دوریت بد کباب
نه خور داشتم در فراقت نه خواب
ز بس برجمالت دلم واله بود
همه کار من روز و شب ناله بود
به سال ومه و هفته لیل ونهار
طلب مرگ می کردم از کردگار
نمردم زهجر تو روئین تنم
گر اسفندیاری شنیدی منم
تو راچون ندیدم دگر در چمن
چمن را سپردم به زاغ و زغن
ز دیدار تو چون شدم ناامید
دگردر گلستان مرا کس ندید
شب وروز جز ناله کارم نبود
کسی جز غم و غصه یارم نبود
کجا می شدی درجهان باورم
که بار دیگر آئی اندر برم
چو باز آمدی شکر یزدان کنم
به پای تو قربان سرو جان کنم
بود جان و سر بهر قربان دوست
سر و جانی ار هست از بهر اوست
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۰ - گفتگوی گل با بلبل
گل از بلبل از بس که در خنده شد
ز خود بلبل زار شرمنده شد
به بلبل بگفت ار به من عاشقی
اگر من چو عذار تو چون وامقی
نمردی چرا در فراق از غمم
که تا زنده گردی کنون از دمم
مگر عاشقی کاری آسان بود
بلای دل و آفت جان بود
بسا کس که در عاشقی مرده اند
بسی آرزوها به گل برده اند
توکی همچو عشاق دلخسته ای
به تهمت به خود عشق را بسته ای
اگر عاشقی کو ادب های تو
چه شد یا رب نیم شب های تو
بودعاشق اندر بر دوست لال
شود محو جانان به بزم وصال
تو بس گفتگو پیش من می کنی
تو آشوب ها در چمن می کنی
رو از عاشقی دم مزن پیش من
نمک پاش کم باش بر ریش من
بشو ساکت اندر برمن دمی
که تا گویم از وصف عاشق کمی
ز خود بلبل زار شرمنده شد
به بلبل بگفت ار به من عاشقی
اگر من چو عذار تو چون وامقی
نمردی چرا در فراق از غمم
که تا زنده گردی کنون از دمم
مگر عاشقی کاری آسان بود
بلای دل و آفت جان بود
بسا کس که در عاشقی مرده اند
بسی آرزوها به گل برده اند
توکی همچو عشاق دلخسته ای
به تهمت به خود عشق را بسته ای
اگر عاشقی کو ادب های تو
چه شد یا رب نیم شب های تو
بودعاشق اندر بر دوست لال
شود محو جانان به بزم وصال
تو بس گفتگو پیش من می کنی
تو آشوب ها در چمن می کنی
رو از عاشقی دم مزن پیش من
نمک پاش کم باش بر ریش من
بشو ساکت اندر برمن دمی
که تا گویم از وصف عاشق کمی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۲ - شکایت بلبل از گل به فاخته
چنان بلبل ازحرف گل رنجه شد
که گفتی گرفتار اشکنجه شد
گمان کرد کو راتمسخر نمود
دمادم به افغان وغوغا فزود
بپرسید از حال اوفاخته
چودیدش چنین زار و دلباخته
شکایت زگل کرد در پیش او
بیان کرداز حال خود موبه مو
بگفتا به من گل کند ریشخند
بر آتش گدازد مرا چون سپند
نسوزد دلش هیچ بر حال من
بگوسوزد این بخت واقبال من
تمسخر به گفتار من می کند
همی قصد آزار من می کند
چواین بی وفائی بدیدم ز یار
شدم پیش مرغان همه شرمسار
دلم غرق خونگشته از دست او
که ننهاده از بهر من آبرو
مرا ضایع اندرچمن کرده است
خزان کی چمن را چومن کرده است
چویار منند ار همه دلبران
بگو تا بنندد کسی دل برآن
که گفتی گرفتار اشکنجه شد
گمان کرد کو راتمسخر نمود
دمادم به افغان وغوغا فزود
بپرسید از حال اوفاخته
چودیدش چنین زار و دلباخته
شکایت زگل کرد در پیش او
بیان کرداز حال خود موبه مو
بگفتا به من گل کند ریشخند
بر آتش گدازد مرا چون سپند
نسوزد دلش هیچ بر حال من
بگوسوزد این بخت واقبال من
تمسخر به گفتار من می کند
همی قصد آزار من می کند
چواین بی وفائی بدیدم ز یار
شدم پیش مرغان همه شرمسار
دلم غرق خونگشته از دست او
که ننهاده از بهر من آبرو
مرا ضایع اندرچمن کرده است
خزان کی چمن را چومن کرده است
چویار منند ار همه دلبران
بگو تا بنندد کسی دل برآن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۴ - توصیف کردن فاخته از سرو پیش بلبل
اگر دلبری هست سرو من است
که با من شب و روز در گلشن است
ندارد به جز من نظر سوی کس
نمیگردد از من جدا یک نفس
شب و روز بنشسته در پیش من
بود سال و مه مرهم ریش من
به یک جا گرفته است جا از وقار
نگردد خزان چون رَوَد نوبهار
نه بیرون رود گه ز گلزارها
نه گاهی رود سوی بازارها
چه فصل خزان و چه فصل بهار
گرفته است در صحن گلشن قرار
نرفته است گاهی ز گلشن برون
دلم را نکرده است یک لحظه خون
وفاداری ار هست سرو است و بس
به وصلش ندارد کسی دسترس
چو گل دلبری بی وفا نیست او
اگر منکری دارد او، کیست؟ گو
مه و سال سرسبز و خرم بود
که از او دلم خالی از غم بود
جهان تا بود خرم و شاد باد
ز قید غم دهر آزاد باد
که با من شب و روز در گلشن است
ندارد به جز من نظر سوی کس
نمیگردد از من جدا یک نفس
شب و روز بنشسته در پیش من
بود سال و مه مرهم ریش من
به یک جا گرفته است جا از وقار
نگردد خزان چون رَوَد نوبهار
نه بیرون رود گه ز گلزارها
نه گاهی رود سوی بازارها
چه فصل خزان و چه فصل بهار
گرفته است در صحن گلشن قرار
نرفته است گاهی ز گلشن برون
دلم را نکرده است یک لحظه خون
وفاداری ار هست سرو است و بس
به وصلش ندارد کسی دسترس
چو گل دلبری بی وفا نیست او
اگر منکری دارد او، کیست؟ گو
مه و سال سرسبز و خرم بود
که از او دلم خالی از غم بود
جهان تا بود خرم و شاد باد
ز قید غم دهر آزاد باد
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۵ - اظهار ارادت و اخلاص تاک به گل
به گل گفت تاک ای تو اندر چمن
چو شیرین وما جملگی کوهکن
من وسرو و شمشاد و بید و چنار
همه بندگانیم وخدمتگذار
همه ما غلامان کوی توایم
همه گوش بر گفتگوی توایم
همه عاشقانیم و سرمست تو
همه ماهیانیم در شست تو
همه مست جام شراب توایم
پیاده دوان دررکاب توایم
تو امروز در باغ شاهی به ما
بفرما ز رحمت نگاهی به ما
ز ما گه خطائی اگر سرزند
نباید به ما قهرت آذر زند
بباید که از جرم ما بگذری
دگر یادی از رفته ها ناوری
گناهی اگر کرده بلبل ببخش
بدون خیال وتأمل ببخش
گنه شیوه بنده عفو از خداست
کرم کن ببخش آنچه او راخطاست
به حال ضعیفان ترحم خوش است
کس ار می خورد باده خم خم خوش است
چو شیرین وما جملگی کوهکن
من وسرو و شمشاد و بید و چنار
همه بندگانیم وخدمتگذار
همه ما غلامان کوی توایم
همه گوش بر گفتگوی توایم
همه عاشقانیم و سرمست تو
همه ماهیانیم در شست تو
همه مست جام شراب توایم
پیاده دوان دررکاب توایم
تو امروز در باغ شاهی به ما
بفرما ز رحمت نگاهی به ما
ز ما گه خطائی اگر سرزند
نباید به ما قهرت آذر زند
بباید که از جرم ما بگذری
دگر یادی از رفته ها ناوری
گناهی اگر کرده بلبل ببخش
بدون خیال وتأمل ببخش
گنه شیوه بنده عفو از خداست
کرم کن ببخش آنچه او راخطاست
به حال ضعیفان ترحم خوش است
کس ار می خورد باده خم خم خوش است
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۶ - جواب گل به تاک
بگفتا گل ای تاک نیکو سرشت
که هرجا توئی باشد آنجا بهشت
توئی مصلح وخیرخواه همه
به درماندگی ها پناه همه
شفاعت زبلبل کنی پیش من
نداری خبر از دل ریش من
به زخم دلم ار نهی مرهمی
چرا بر غمم می گذاری غمی
دلم تنگ تر گشته از چشم مور
عجب کاندرو خفته یک شهر شور
توگوئی که بلبل بود یاوه گو
گرفتم که بگذشتم از جرم او
ولی با غم دل بگو چون کنم
پس آن به که رو سوی هامون کنم
به جان تو بیرون روم از چمن
چمن را چه باک ار ندارد چومن
به فرمایش بلبل وقول او
روم پیش مستان پر هادی وهو
که تا آن مرا بوسد این بویدم
به بلبل بگو آید و جویدم
به حرف بد از دل گریزد قرار
پس از حرف بدگو بباید فرار
که هرجا توئی باشد آنجا بهشت
توئی مصلح وخیرخواه همه
به درماندگی ها پناه همه
شفاعت زبلبل کنی پیش من
نداری خبر از دل ریش من
به زخم دلم ار نهی مرهمی
چرا بر غمم می گذاری غمی
دلم تنگ تر گشته از چشم مور
عجب کاندرو خفته یک شهر شور
توگوئی که بلبل بود یاوه گو
گرفتم که بگذشتم از جرم او
ولی با غم دل بگو چون کنم
پس آن به که رو سوی هامون کنم
به جان تو بیرون روم از چمن
چمن را چه باک ار ندارد چومن
به فرمایش بلبل وقول او
روم پیش مستان پر هادی وهو
که تا آن مرا بوسد این بویدم
به بلبل بگو آید و جویدم
به حرف بد از دل گریزد قرار
پس از حرف بدگو بباید فرار
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۷ - استدعای تاک از گل برای بخشیدن جرم بلبل
به گل گفت تاک ای گل نازنین
که وام از تو بگرفته بو مشک چین
توگفتی که بیرون روم ازچمن
چمن راچه باک ار ندارد چو من
ز روی تو نور گلستان بود
چمن بی تو بدتر ز زندان بود
روی گر به در از گلستان ما
برون رفت خواهد زتن جان ما
مرا آتش ای گل به خرمن مزن
چو آتش زدی باز دامن مزن
ز بلبل مباش اینهمه تنگدل
که او خود پشیمان شده است وخجل
اگر جرم او را ببخشی به من
ببخشد تو را خالق ذوالمنن
گر ازالتفات توممنون شوم
بگویم که چون گردم وچون شوم
سرتاک از افلاک خواهد گذشت
پر از تاک گردد همه کوه ودشت
کن آمرزش از حق طلب کاین نکوست
که بخشنده جرم ها ای دل اوست
به هر دم کنی گر هزاران گناه
ببخشد کشی از ندامت چو آه
که وام از تو بگرفته بو مشک چین
توگفتی که بیرون روم ازچمن
چمن راچه باک ار ندارد چو من
ز روی تو نور گلستان بود
چمن بی تو بدتر ز زندان بود
روی گر به در از گلستان ما
برون رفت خواهد زتن جان ما
مرا آتش ای گل به خرمن مزن
چو آتش زدی باز دامن مزن
ز بلبل مباش اینهمه تنگدل
که او خود پشیمان شده است وخجل
اگر جرم او را ببخشی به من
ببخشد تو را خالق ذوالمنن
گر ازالتفات توممنون شوم
بگویم که چون گردم وچون شوم
سرتاک از افلاک خواهد گذشت
پر از تاک گردد همه کوه ودشت
کن آمرزش از حق طلب کاین نکوست
که بخشنده جرم ها ای دل اوست
به هر دم کنی گر هزاران گناه
ببخشد کشی از ندامت چو آه
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۸ - درمکافات
یکی خواست کز گل بگیرد گلاب
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۸ - درشرح حال خودگوید
اسیر دل کسی چون من مبادا
به کس این دل چنین دشمن مبادا
ندانم خود چه کرده ام با دل خویش
که دارد قصد جانم از پس وپیش
کند پیوسته از من گوشه گیری
به روز عاشقی آرد دلیری
رود بر دوش دلدار نهد پای
کند در زلف مشک افشان او جای
پس از چندی که گردد شامه آگه
که غیری را بود درخانه اش ره
نماید رو به درگاه خداوند
دهد او را به حق خویش سوگند
که یارب جز تو کس نبود پناهم
بهدرگاهت اگر چه روسیاهم
ولی مپسند کز بی مهری یار
سیه روئی کشم در پیش دلدار
صبا ناگه به امر پاک یزدان
کند آن زلف مشکین را پریشان
کند دلدار آرایش بهانه
زند ناگه به چین زلف شانه
شود مسکین دلم ناگه نشانه
به پیش ناوک دندان شانه
رود از جان توان هم ازتنش تاب
چنان گردد که ماهی دور از آب
که جا دارم میان مشکو کافور
مرا زخم است و میترسم ز ناسور
فغان کزبخت بد جان وتنم خست
کنون وقت است اگر گیری مرا دست
چنان می دان که گر رستم از این بند
به یکتا کردگار پاک سوگند
که گر جز در برت باشد قرارم
ویا باکس بود غیر از تو کارم
به هر امری که آید از تو فرمان
به هرکاری که رأی توست در آن
اگر کندی کنم با خنجر تیز
مبخشا برمن وخون مرا ریز
به صد نیرنگ آیم پیش دلدار
بگویم با هزاران لابه با یار
که هر جائی دلی گم کرده ام من
به زلف رهزنت پی برده ام من
تو را همچون دلم صددستگیر است
که هر یک درخم زلفت اسیر است
اگر چه بسته زلف دو تایی
نباید داشت امید رهایی
ولی غمگین دلم راشاد فرما
مر و او را ز بند آزاد فرما
ز خاک پای خود ناگاه برکف
دلم راگیرد وگویدمشرف
به کس این دل چنین دشمن مبادا
ندانم خود چه کرده ام با دل خویش
که دارد قصد جانم از پس وپیش
کند پیوسته از من گوشه گیری
به روز عاشقی آرد دلیری
رود بر دوش دلدار نهد پای
کند در زلف مشک افشان او جای
پس از چندی که گردد شامه آگه
که غیری را بود درخانه اش ره
نماید رو به درگاه خداوند
دهد او را به حق خویش سوگند
که یارب جز تو کس نبود پناهم
بهدرگاهت اگر چه روسیاهم
ولی مپسند کز بی مهری یار
سیه روئی کشم در پیش دلدار
صبا ناگه به امر پاک یزدان
کند آن زلف مشکین را پریشان
کند دلدار آرایش بهانه
زند ناگه به چین زلف شانه
شود مسکین دلم ناگه نشانه
به پیش ناوک دندان شانه
رود از جان توان هم ازتنش تاب
چنان گردد که ماهی دور از آب
که جا دارم میان مشکو کافور
مرا زخم است و میترسم ز ناسور
فغان کزبخت بد جان وتنم خست
کنون وقت است اگر گیری مرا دست
چنان می دان که گر رستم از این بند
به یکتا کردگار پاک سوگند
که گر جز در برت باشد قرارم
ویا باکس بود غیر از تو کارم
به هر امری که آید از تو فرمان
به هرکاری که رأی توست در آن
اگر کندی کنم با خنجر تیز
مبخشا برمن وخون مرا ریز
به صد نیرنگ آیم پیش دلدار
بگویم با هزاران لابه با یار
که هر جائی دلی گم کرده ام من
به زلف رهزنت پی برده ام من
تو را همچون دلم صددستگیر است
که هر یک درخم زلفت اسیر است
اگر چه بسته زلف دو تایی
نباید داشت امید رهایی
ولی غمگین دلم راشاد فرما
مر و او را ز بند آزاد فرما
ز خاک پای خود ناگاه برکف
دلم راگیرد وگویدمشرف
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۹ - غزل مثنوی
یا خجسته قاصد ای باد صبا
ای توپیک عاشقان با وفا
یک زمان با من وفاداری نمای
عاشقان خسته رایاری نمای
از تو دردعشقبازان را دواست
از تو عاشق را زجانان مژده هاست
مونس شبهای بیداران توئی
محرم اسرار دلداران توئی
ای همای اوج یاری ای صبا
ای تو ما را هدهد شهر سبا
ای صبا ای رازدار عاشقان
ای صبا ای پیک یار عاشقان
ای ز تو جان ها به قالبها روان
ای دمت هر ناتوانی را توان
ای صبوری بخش دلهای فگار
ای شکیب آموز جان بی قرار
ای نشاط انگیز گلهای چمن
ای صفای سرو و روح نسترن
ای صبا ای از تو آسان کارها
مشکلم آسان نمودی بارها
بازگردیده است مشکل کار من
بازافتاده است درگل بار من
ای صبا ای محرم راز نهان
از تومی بینم وفاداری عیان
مشکلی چون پیشم افتاده است پیش
مشکلم آسان نما از لطف خویش
ای صبا ای محرم اسرار من
از کرم بگشا گره از کار من
شوهوادار از وفا در کوی یار
عزم کن سوی دیار آن نگار
هرکجا کاندر یسارت وز یمین
تاجدارانند خاکستر نشین
اشک چشم وآه جان دردناک
آن رسیده تا سمک این تا سماک
ریخته در بر سر دل هر کجا
کار بردل گشته مشکل هر کجا
هر کجا در هر زمین ودرهر مکان
ب رمشام آید زخاکش بویجان
جور وبیداد است هر جا پیشکار
عهد وپیمان است هر جا پرده دار
هر کجا جز جور و بیداد و ستم
چشم مسکین دادخواهان دیده کم
هر کجا پرورگان آن دیار
جز ستم نی با کسیشان هیچ کار
هر کجا بینی به ره در هر قدم
بی دلی افتاده برخاک از ستم
هست هر جا ساکن آن آب وگل
بیوفا و سست عهدوسخت دل
ای صبا آنجاست جای یار من
باشد آن سر منزل دلدارمن
خوبرویانند در آنجا بسی
کافت دین ودلن از هر کسی
دلبرانی چند بینی بی بدل
در جهان هر یک به زیبایی مثل
خوبرویان یمانی خیل خیل
بنگری هر یک چو شعر او سهیل
دلبرانند از یسار و از یمین
هر یک ازخوبی بلای عقل ودین
چشمشان رشک غزالان ختن
زلفشان بر پای مرغ دل رسن
نازنین رویان چو مهر خاوری
نازک اندامان چوگلبرگ تری
هر یک از بالا بلای مرد وزن
سست عهد وسخت دل پیمان شکن
چشمهای مستشان سحر آفرین
پشت های دستشان چون یاسمین
هر یک از رخ رشک خوبان چگل
آفت ایمان بلای جان ودل
لعل جان افزایشان مانندمل
قامت ورخسارشان چون سرو وگل
هر یک از خوبی مه اوج کمال
وه چه ماهی خالی از نقص ووبال
عالمی دیوانه سودایشان
محو پا تا سر ز سر تا پایشان
چشم هر یک بهتر از بادام تر
لعل هر یک خوشتر از قندوشکر
رویشان نیکوتر از گل در بهار
مویشان خوشبوتر از مشک تتار
ماهرویانی پری پیکر همه
پای تا سر رشک نیشکر همه
روی هر یکغیرت باغ ارم
چشم هر یک رشک آهوی حرم
گر نظر گاهی به سوی ما کنند
از نگاهی چاره غمها کنند
در میان آن پریرویان نغز
گوئیا باشد میان پوست مغز
ای صبا ز آن دلربایان برتری است
سرو قدی گلرخی نسرین بری است
گر چه بی رحمند ایشان سر به سر
لیک می باشد یکی بی رحم تر
جفت ابروئی است کز سر تا به ساق
گشته اندر دلبری دردهر طاق
از روش نیکوتر ازکبک دری است
جلوه گر چون طاووس اندر دلبری است
بر رخش افتاده زلف تابدار
گوئیا بر گنج حسنی خفته مار
کی جمالش را دهم نسبت به ماه
مه کجا داردچو او زلف سیاه
مه چو او زلفی ندارد مشکبار
سرو چون قدش ندارد مشک بار
زلف مشکین بر رخش باشد نقاب
گوئیا کاندر سحاب است آفتاب
گر ز رخ گیرد نقاب از دلبری
دل برد از آدم وحور وپری
گر زصورت پرده بر گیرد برد
عقل وهوش وطاقت وصبر وخرد
شانه چون آرد به زلف پر زچین
میبرد قدر و رواج از مشک چین
دارد اندر آسمان دلبری
ماه رویش صدهزاران مشتری
بیندش خورشید اگر روی چو ماه
گردد از وی تا قیامت عذر خواه
آفتاب رویش اندرمو نهان
گشته سنبل نسترن را سایه بان
از رخ زیبا عدوی عقل و دین
از قد وبالا بلای آن واین
طلعتش از حور زیباتر بود
قامتش طوبی لبش کوثر بود
یک نظر گر بیندش نقاش چین
چهره نیکو و زلف پر زچین
توبه از صورتگری دیگر کند
خیر باد عقلو هوش از سر کند
بیندار گلچین رخ همچون گلش
یا که مشکین طره چون سنبلش
پای نگذارد دگر در بوستان
بدهد ازکف دامن صبروتوان
برده چشمش رونق از بادام تر
طعنه از قامت زند بر نیشکر
زلف او دام غزالان ختن
گیسویش بر پای مرغ دل رسن
دین ودل از گیسوان عنبرین
میرباید از یسار و از یمین
گردن دل را بود زلفش کمند
از شکر خندی برد رونق زقند
زلف مشکین را بدوش انداخته
از نگاهی کار دل را ساخته
چشمش اندر دلربائی سحر ساز
قصه زلفش به نیکوئی دراز
جادوی او از فسون ساحری
برده دین ودل ز دست سامری
خنجری باشد ز مژگانش به دست
میکندتاراج دل ازچشم مست
چشم مستش دل ز هشیاران برد
طاقت وصبر ودل و ایمان برد
باشدش برگشته مژگانی سیاه
کش به بخت خویش دارم اشتباه
قامتش در باغ رعنائی چوسرو
کز غمش دارم فغان ها چون تذرو
همچو سرو از قد وچون گل ازعذار
چین زلفش نافه مشک تتار
گل ز رنگ عارضش باشد خجل
سرو ناز از رشک قدش پا به گل
باشدش از خار بر عارض سپند
تاکهازچشم بدش ناید گزند
میکندیکدم ز لعل آبدار
صد چواعجاز مسیحا آشکار
ازلب اعجاز مسیحا میکند
از دمی صدمرده احیا میکند
تنگتر دارد دهان از چشم مور
لب چوکوثر دارد وطلعت چوحور
دست او رنگین ولی نه از حناست
بلکه ازخون دل مسکین ماست
دستش از خون دلستم لاله گون
لاله را از دست اودل گشته خون
دست بسیار است اگر بالای دست
زیر دست اوست دست هر که هست
حیرتی دارم از او گاه سخن
در دهانش زآنکه نی راه سخن
خاک ودل در پیش او یکسان بود
آفت ایمان بلای جان بود
هیچش از دل خستگان نبود خبر
نیستش برحال مشتاقان نظر
جز جفاکاریش نبودهیچ کار
عهد وپیمان ندارد اعتبار
گوش او نشنیده از حرف وفا
هیچ کارش نیست جز جور و جفا
گر چه باشد صد هزارش دستگیر
در کمند گیسویش هر یک اسیر
لیک نی غیر از منش یاری دگر
نیست دکانش به بازاری دگر
گر چه باشد عاشق اوصدهزار
با یکی چون من نباشد لیک یار
خلقی او راهمچو من گر مایلند
چون من ار شهری به دلبر مایلند
با کسی جز من سرو کاریش نیست
غیر من اندر جهان یاریش نیست
گر چه دارد عالمی چون من اسیر
از زن واز مرد و از برنا وپیر
با کسش لیکن نباشد التفات
باشدش با من نیش اما ثبات
دامن از گلبرگ دارد پاک تر
هر دمم ازهجر اوغمناک تر
ای صبا ای پیک مشتاقان زار
از وفا یکدم به حرفم گوشدار
آن مه نامهربان یار من است
کاینچنین در دلربائی پر فن است
اوست کزعشقش نیم درجانقرار
عشق ازین افزون کندبا جان زار
از تبسم های همچون قند خویش
وزحلاوت های شکر خندخویش
در مذاقم کرده شکر را چوزهر
کرده عشق اومرا رسوای دهر
اوست کز هجرش نه خور دارم نه خواب
از دل وجانم ربوده صبرو تاب
صرصر غم آه افسردم چراغ
آتش هجرم به دل بنهاده داغ
از می غم شد مرا لبریز جام
وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام
اوست کاندر دل غمش بنهفته ام
همچومویش روز و شب آشفته ام
برده خوابم با دو چشم نیمخواب
برده تابم با دوزلف پر زتاب
از فراق طلعت دلجوی خویش
کرده روزم را سیه چون موی خویش
با دلم کرد آنچه رویش درجهان
کرده کی مهتاب تابان با کتان
اوست کزعشقش چنینم خوار وزار
وز غمش گریان چو ابرم دربهار
با دوچشم نیخواب از یکنظر
برده صبرم از دل وهوشم ز سر
او بود کز عشق رویچون گلش
وز پریشان طره چون سنبلش
همچوگل هر دم کنم عزم خزان
سنبل آسا تیره بختم در جهان
از هلال ابروان وزلف وخال
قامتم راکرده خم همچون هلال
اوست کزمن برده آرام وتوان
کرده پیش تیر هجرانم نشان
برده صبرم از دل و از کف دلم
ز آن بود دستم به سر پا در گلم
اوست کز هجران رویش ماه وسال
نیستم کاری به غیر از آه ونال
گشته رویم کاهی از رنگ گلش
در شکنجم ار شکنج سنبلش
اوست کز کف دامن صبرم ربود
بر رخم عشقش در حسرت گشود
برده از آندم که عقل وهوش من
پند کس را نیست ره درگوش من
بسکه نامد لطفی از جانان پدید
عشق کارم را به رسوائی کشید
اوبودکز چشم مخمور سیاه
او بود کز نرگس جادونگاه
هر زمان با شیوه های دلفریب
می برداز کف دل واز دل شکیب
اوست کز کف برده آرام مرا
جای می پر کرده خون جام مرا
با نگاهی برده است از کفدلم
عشق او آمیخته است اندرگلم
سر پر از سودایم از گیسوی او
روز وشب آشفته ام چون موی او
بسکه سودا باشدم اندر دماغ
نیست هیچم شوق سوی راغ و باغ
از غم آن دلبر پر ناز وخشم
جوی خوندارم روان از بحر چشم
گه مرا بیگانه گاهی آشناست
گه جفا کار است گاهی با وفاست
آری آری رسم جانان این بود
گاهی اورا مهر وگاهی کین بود
ای صبا ای قاصد دلدار من
ای زتو آسان همه دشوار من
چون که دلدار مرا بشناختی
نرد یاری را چو بااو باختی
با ادب نه رخ به خاک پای او
ده چو جان در سینه خود جای او
کن زمن اورا سلامی بی ریا
از من مسکین رسان او را دعا
گردچون پروانه بر گرد سرش
چون غلامان است پس اندر برش
بر تو ندهد تا که اذن اندر سخن
ای صبا با ومگو حرفی زمن
زآنکه این رفتار دور است از ادب
بی ادب را جان رسد هر دم به لب
از تو چون پرسد بگو نام توچیست
چیست کارت گو به من کارت ز کیست
عرض کن پس با زبان عجز ونال
کی ز نیکوئی به دوران بی مثال
باشدم پیغامی از دلداده ای
رفته از دستی ز پا افتاده ای
بر سر راه طلب بنشسته ای
در ز شادی بررخ خودبسته ای
همچوزلف مهوشان آشفته ای
بخت بد هر روز وهر شب خفته ای
بیکسی بی مونسی خونین دلی
کار دل را کرده برخود مشکلی
جان ز هجر روی جانان داده ای
در زغم بر روی خود بگشاده ای
دامن دین ودل از کف رفته ای
از فراق یک مه دو هفته ای
در بیابان وفا گم گشته ای
در به خون خویشتن آغشته ای
دل فکاری بی کسی از جان به جان
داغدار از گل عذاری لاله سان
ز آشنایان در جهان بیگانه ای
از شراب عاشقی دیوانه ای
پادشاهی لیک در ملک جنون
در علوم عشقبازی ذوالفنون
از می عشق بتان لایعقلی
داده از کف دامن دین ودلی
سر خوشی از جام عشق دلبری
بسته ای در دام عشق دلبری
ای صبا آن دلبر شیرین کلام
گر بپرسد از تو کو دارد چه نام
با ادب بگشا زبان اندر سخن
با زبانی پر ز لابه عرض کن
نام او باشد (بلند اقبال) و هست
از غم عشق تو لیکن خوار و پست
نقد جان در پای جانان باخته
خویش را از عشق رسوا ساخته
آنکه بر دل داغ دارد لاله رسان
از فراق گلعذاری در جهان
داده از عشق لبی خوشتر ز نوش
جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش
از جهان یکبارگی پوشیده چشم
بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم
آنکه بی جانان به جان باشد ز جان
از غم هجران به جان باشد زجان
سال و مه سازد به اندوه فراق
روز و شب سوزد ز درد اشتیاق
در دل مسکین شکسته خارها
از غم هجران گل رخسارها
صد هزارش شکوه از جانان بود
صد هزارش درد بی درمان بود
روز و شب جز غصه یاری نیستش
با کسی جز یار کسی نیستش
بخت از او برگشته چون مژگان یار
تیره روز اوست چون زلف نگار
آنکه جز غم روز وشب یاریش نیست
غیر زاری سال و مه کاریش نیست
کس به روز او مبادا درجهان
خون جگر آشفته دل بی خانمان
از تو چون پرسد تو را پیغام چیست
سوی من پیغام آن ناکام چیست
ای صبا از من بگو با آن نگار
از زبان من به زاری عرضه دار
کای بت دیر آشنای زود رنج
از ذقن چون سیب و از غبغب ترنج
ای مه نامهربان عهد سست
گر چه نی حسن ووفا با هم درست
گر چه رسم دلبران جور وجفاست
مذهب ایشان ز مذهبها جداست
لیک بالله طاقتم گردیده طاق
از غم هجران و اندوه فراق
طاقت هجران نیم دیگر بتا
من مسلمانم نیم کافر بتا
بیش از این از هجر خود زارم مخواه
زار وافگار ودل آزارم مخواه
زرد شد رویم چو زر اندر فراق
رحمی آخر ای نگار سیم ساق
چند باشد تیره روزم همچو شب
چند باشم هر شب اندر تاب و تب
آخر ای بی رحم یار سنگدل
ای ز رخسارت مه تابان خجل
من مسلمانم نه گبر وبت پرست
رحمی آخر از جفا بردار دست
خوردوخوابم نیست دور از دوری تو
صبر وتابم نی زهجر موی تو
نیست جز ذکر توام کاری دگر
نیست جز فکر توام یاری دگر
آنچه هجرت میکند با جانم آه
برق سوزان کی کند با مشک کاه
دل مسوزانم ز هجران بیش ازین
خانه خود را مسوزان بیش از این
برده هجران تو از من صبر وتاب
صبر وتابم نه همی بل خورد وخواب
هجرت از من برد آرام وتوان
آشکارا و نهان برد این وآن
آنچه هجران توام با جان کند
کی به خرمن آتش سوزان کند
الامان از درد هجران الامان
الامان از هجر جانان الامان
زآتش غم چون سمندر سوختم
شمع سان از پای تا سر سوختم
زهر غم پر کرد جامم را فراق
تلخ کردافسوس کامم را فراق
همچو من کامش الهی تلخ باد
غره عمرش به دوران سلخ باد
هجر رویت آتشی افروخته
جسم وجانم را سراسر سوخته
ای ستمگر یا ربی پروای من
از فنون دلبری دانای من
گشته ام از دوریت زار و نزار
نیستم جز استخوان تشریح وار
از فراق روی ومویت ای صنم
از غم روی نکویت ای صنم
جز فغان نی هیچ کارم روز و شب
غیر غم کس نیست یارم روز وشب
گر مسلمان کس وگر کافر بود
هر جفا را آخری آخر بود
آخر ای بی رحم دلبر چون شود
ای نگار ماه پیکر چون شود
گر کنی رحمی به حال زار من
رحمی آری بر دل افگار من
از کمند غم خلاصی بخشیم
از غم عالم خلاصی بخشیم
درد بی درمان مرا درمان کنی
فارغم از محنت هجران کنی
من از آن روزی که دل را دادمت
د رکمند بندگی افتادمت
از تو صد امید بود اندر دلم
وه یکی ز آن صد نیامد حاصلم
تخم مهرت را چو در دل کاشم
از تو صد امید یاری داشتم
در جهان هر چند ناکامم ز تو
پر ز زهر غم بود جامم ز تو
از تو باز امید من یاری بود
از توام امید دلداری بود
گر ز ناکامی چو فرهادم ز تو
همچو فرهاد ار چه ناشادم ز تو
باز ای شیرین شمایل یار من
ای ستمگر دلبر عیار من
از توام امید یاریهاستی
از توام امیدواریهاستی
از توام امیدها در دل بود
گر چه می دانم که بیحاصل بود
گر چه کامم بی تو تلخ آمد زغم
غره عمرم به سلخ آمد ز غم
هجر رویت گر چه برد از من توان
کردپیش تیر اندوهم نشان
باز دارم لیک امید و صال
گر چه می دانم بود امری محال
سخت دل ای دلربای عهد سست
عهدها با من نمودی از نخست
لافها با من زدی از دوستی
خود بده انصاف این نیکوستی
کز فراقت نالم اندر روز وشب
روز و شب باشم ز غم در تاب و تب
می نگفتی از وفا کامت دهم
از شراب وصل خود جامت دهم
خوب کام دل مرا کردی روا
بارک الله بارک الله مرحبا
آنهمه یار لاف توچه شد
آنهمه لاف گزاف توچه شد
گفتی از وصلت نمایم کامران
سازمت از کامرانی شادمان
چون شد آن عهد وفاداری تو
چون شد آن آئین دلداری تو
مهر تو با من چه شد کاینسان کنون
از غمت گردد دلم هر لحظه خون
چون شد آن عهد وفا ای بی وفا
کت کنون نی جز جفا ای بی وفا
بسکه سودا دارم از گیسوی تو
بسکه دارم شوق وصل روی تو
گاه میگویم چو قیس عامری
آن ز جان از دوری لیلی بری
از غمت ای دلبر پرناز و خشم
پوشم از بیگانه وازخویش چشم
جویم از اهل جهان بیگانگی
شیوه خود را کنم دیوانگی
از غم دل روی در صحرا کنم
رفته در ویرانه ای مأوا کنم
برکنم دل از جهان واهل آن
چندی از اهل جهان گردم نهان
جای در ویرانه ای سازم چو بوم
سوزم وسازم ز بخت تار شوم
با دد ودام و سباع ووحش و طیر
خو کنم چندی در این ویرانه دیر
از غم دوران مگر فارغ شوم
خوش بود از غم اگر فارغ شوم
باز گویم این طریق عقل نیست
این حکایت ها ندانم بهر چیست
این نه راه و رسم دانائی بود
باعث صد گونه رسوائی بود
کی چنین کاری نماید عاقلی
غیر بدنامی ندارد حاصلی
هر که در دل عشق جانان باشدش
صبر می باید به هجران باشدش
لازم عاشق غم جانان بود
گاه وصل است و گهی هجران بود
خون دل باید خورد عاشق مدام
عاشقان را خون دل باید به جام
صبر باید عاشق از هجران کند
جان نثار حضرت جانان کند
گاه میگویم که من گر عاشقم
گر به آن یار ستمگر عاشقم
شیوه ام باید که شیدائی بود
از چه پروایم ز رسوائی بود
عاشق از رسوائیش پروای نیست
آنکه عاشق هست ورسوا نیست کیست
نیست کس عاشق نی ار از ننگ دور
ننگ از عشق است صد فرسنگ دور
عاشقان را نیست غم از ننگ ونام
هستشان صهبای رسوائی به جام
بازگویم گو که خود شیدا شوم
نیست غم تنها اگر رسوا شوم
همچو وامق شهره اندر روزگار
گر شوم از عشق آن عذرا عذار
زاین سبب در دل جوی غم نیستم
یک جوی غم در دوعالم نیستم
لیک ترسم کآن مه نامهربان
گردد از این کار رسوای جهان
یار میترسم شود رسوا چو من
نامش افتد بر زبان مردوزن
شهره آفاق گردد زآن سبب
ز این سبب هر دم رسد جانم به لب
خوشتر آن باشد که باغم سر کنم
خو بههجر آن پری پیکر کنم
باز هم چندی کنم خوبا فراق
سوزم وسازم به درداشتیاق
باز گویم نی دلم از سنگ وروست
دیگرم کو طاقت هجران دوست
نی ز سنگ ورو بود از خون دلم
نیست از یک قطره خون افزون دلم
چون کند اندرجهان یک قطره دم
با دو صد محنت هزار اندوه وغم
طاقت از هجران نیارم بیش از این
صبر بی جانان ندارم بیش از این
ای صبا ای از توام آرام جان
ای توام آرام جان ناتوان
آیدش ز این گفته ها گردرد سر
قصه کوته کن سخن را مختصر
همچو دل در پهلویش بنشین دمی
مر اگر ز این گفته ها دارد غمی
یار را با خویشتن دمساز کن
لب سوی او بر نصیحت باز کن
کای ستمگر تا به کی جور وجفا
میکنی با عاشقان با وفا
کین عشاق از چه باشد در دلت
خود بگو از این چه آید حاصلت
جور بر عشاق خونین دل مکن
کار بر ایشان دگر مشکل مکن
بیش از این بر عاشقان مپسند کین
جور و کین کم کن بهایشان بعد از این
از جفا کاری بکش دست ای نگار
رحمی اور بر دل از عشاق زار
خون مکن دل عاشقان زار را
زآن مکن خرم دل اغیار را
بیش از این جور ای بت شیرین مکن
بعد از این شبدیز کین را زین مکن
عاشقان را گر چه دل خونکرده ای
زآنچه بتوان کرد افزون کرده ای
لیک دیگر از جفاکش دست خویش
جور با ایشان مکن ز این پس چو پیش
زآنکه ترسم ای بت بیدادگر
بی دلی آهی کشد از دل سحر
از ستمکاری وبیدادت شبی
بر زبان آرد غریبی یا ربی
روکندبیچاره ای بر آسمان
راز گوید با خدای خود نهان
از جفا وجور تو ای سنگدل
بی کسی آهی کشد ازتنگدل
آه ناکرده خدای آسمان
گلشن حسن تورا آید خزان
صرصر غم خامشت سازد چراغ
از می حسمنت تهی گرددایاغ
ای صبا با صد هزاران عجز ونال
از برای او بیاور این مثال
شد زملکخود چو درکرمانشهان
منزل شیرین شه شیرین لبان
گشت خسروز این حکایت باخبر
پای را نشناخت از شادی ز سر
کرد آهنگ مقام یار خویش
شد به طوف کعبه دلدار خویش
چون عنان بگشاد سوی دشت شاه
خاک ره آمد حجاب مهر وماه
روز وشب صحرا به صحرا تاختی
گاه صیدی درکمند انداختی
تا که شد نزدیک قصر آن نگار
با دلی خورسن از دیدار یار
پس خبر دادندشیرین را ازآن
کاینکت پرویز آمد میهمان
دولتی بی محنت امد در برت
سایه افکن شدهمائی بر سرت
گفت تا از بهر شه خرگه زنند
در برون قصر جای شه کنند
پس بپا کردند ز اطلس خرگهی
وه ه خرگه چون فلک شه چون مه ی
اندر آن خرگاه اطلس جای کرد
مه در این طاق مقرنس جای کرد
گفت تا بر روی شه بندنددر
شاه را سازند ازین غم خون جگر
قصر را شیرین چومحکم در به بست
دل بر خسروچوعهداو شکست
در برشه گشت دل زاین غصه خون
خون دل از دیده اش آمدبرون
رود خون از چشم خود جاری نمود
رخ ز خون دیده گلناری نمود
روی خودرا جانب شاپور کرد
با دلی پر ناله جانی پر زدرد
گفت روز هر که عاشق هست تار
یا همین روز من مسکین زار
آنچه با من از جفا شیرین کند
هر که عاشق یار با اواین کند
یا همین یار من استی بی وفا
یا همین یار مرا نی جز جفا
هرکه را بیدادگر یاری بود
در دلش اندوه دلداری بود
از جفای یار زار است این چنین
صبح او چون شام تار است این چنین
یا ز جور یار من زارم همین
روزتاری همچو شب دارم همین
هر که عاشق هست دایم تلخ کام
زهر غم جای میش باشد به جام
یا همین تلخ است از غم کام من
یا همین زهر است اندرجام من
هر که دارد دلبری پرخشم وکین
همچوشیرین ترش روئی نازنین
روز و شب چون زلف یار آشفته است
خانه دل را ز شادی رفته است
یا همین آشفته ام من روز وشب
دل به رنج افکنده ام جان در تعب
گفت شاپور ای شه فرخنده فر
ای مرا خاک رهت کحل بصر
ای شهنشاه ملایک پاسبان
ای غلام درگهت شاهنشهان
خون جگر از یار بودن تا به کی
وز غمش خونبار بودن تا به کی
تلخ کامیت ز شیرین بهر چیست
گر چه شیرین است اما به ز کیست
باشد اندر ملک اصفاهان مهی
حور پیکر دلبری تابان مهی
نام نیکویش همین نی شکر است
پای تا سر خوشتر از نیشکر است
خوشتر از این نیست تدبیر دگر
کت کنی یاری به شکر لب شکر
تا مگر شیرین کشد دست از جفا
پا نهد در حلقه مهر ووفا
چاره غیر از تیشه بهر خاره نیست
جور شیرین را به جز این چاره نیست
بسکه وصف شکر از خوبی نمود
صبر وطاقت از دل خسروربود
داد فرمان تا عنان داران خویش
راه ملک اصفهان گیرند پیش
از جفا وجوریار آن شهریار
با دلی نومید از دیدار یار
شد به عزم ملک اصفاهان سوار
گشت برکوهی مه تابان سوار
رو به سوی ملک اصفاهان نهاد
لیک دل را در بر جانان نهاد
رهنما شد سوی شکر گر دلش
عشق شیرین باز بوداندر دلش
روز و شب طی منازل کرد ورفت
غصه دوری دلبر خورد ورفت
قصه کوته چون به اصفاهان رسید
چون به طرف کعبه جانان رسید
از لب لعل شکرخای شکر
سیر شد آن شه زحلوای شکر
از شراب وصل او کردی بهجام
از مدام لعل اوخوردی مدام
می نبودیشاه را در روزوشب
هیچ کاری غیر شادی و طرب
پر بدش از باده مینای وصال
روز وشب سرخوش زصهبای وصال
فارغ از درد وغم ورنج ومحن
با شکر لب شیرین سخن
صبح تا شام آن شه فرخنده فر
غیر شادی می نبدکارش دگر
لیک دلرخصت به خسرو می نداد
کوبردیکباره شیرین را زیاد
گر چه شکر بودشیرینش نبود
چون به بردلدار شیرینش نبود
آری آنکو پا نهد دردام عشق
تر کندلب گه گهی از جام عشق
کی زکف دامان دلبر را دهد
مشکل از دامش به آسانی رهد
شد چو ز این کردارها شیرین خبر
زآتش غم سوخت از پا تا بسر
در برش زاین ماجرا دل گشت خون
شدزخون دیده رویش لاله گون
گشت کاهی روی خوشتر از گلش
نشئه رفت از لعل مانند ملش
از دلش صبر وسکون محمل ببست
دامن تاب و توانش شد زدست
سنبل مشکینش افتادی ز تاب
هم لب چون لعل اواز رنگ وآب
دیگرش پروای خودداری نماند
عشق کارش را به رسوائی رساند
کرد دور از تن پرندوپرنیان
آمد از غیرت زجان خودبه جان
جامه های نیلگون دربرکشید
معجر نیلی ز غم بر سرکشید
آری آری آنکه باشد سوگوار
با پرند وپرنیان دارد چه کار
جامه نیلی به بر بایدکند
خاک غم هر دم بهسر باید کند
ریخت خوناب جگر از چشم تر
با دلی پر خون وجانی پر شرر
گفت آوخ روزگارم تا رشد
از کفم چون دامن دلدار شد
بسکه ازهجرش نمودم خون جگر
رفت وخوافکند خسروبا شکر
در دلش آه مرا تأثیر نیست
چون کنم خود کرده را تدبیر نیست
کاش آنروزی که شد مهمان من
غیر زهر غم نخورداز خوان من
باده حسرت به جامش ریختم
زهر جان فرسا به کامش ریختم
در به روی اونمی بستم دگر
خاطر او رانمی خستم دگر
آنهمه با او نکردم کاش کین
نیستآری حاصل آن غیر از این
در برش ز اندوه وغم دل گشت ریش
شد پشیمان از جفا و جور خویش
ترسم ای شیرین شمایل یار من
هم شکر لب هم شکر گفتار من
هم تو از بس جورو کین داری روا
روز وشب با عاشقان با وفا
عاقبت روزی پشیمانت کند
وز پشیمانی پریشانت کند
ای صبا رحمی نیاورد ار ز پند
پندهایت گر نیامد سودمند
تا که شاید بر سر رحم آید او
زنگ جورو کین ز دل بزداید او
پس بده سوگندی آن یار مرا
آن ستمگر یار عیار مرا
کای مه بی مهر از جور و جفای
دست کوته کن به حق آن خدای
کانس وجن خوانند او را کردگار
صبح روشن آفریدو شام تار
هم منزه ذات پاکش از ازل
هم مبرا از نقایص وازخلل
نی شریکش درجهان وواحد است
لایزال و لم یلد لم یولداست
آنکه از بسیاری لطف وکرم
چون توئی موجود آورد از عدم
قامتت را به ز نیشکر نمود
گیسویت را رشک مشک تر نمود
لاله را کرد از جمالت منفعل
سرو را از رشک قدت پا به گل
دادت از خوبی لبی خوشت ز قند
گیسوئی پر پیچ وخم همچون کمند
صدهزاران دل به هر مویت اسیر
کردازمردوزن وبرنا وپیر
کردت از قد سروی و از رخ مهی
ساختت در کشور خوبی شهی
کاینقدر با ما مکن جور و جفا
شیوه خود را نما مهر ووفا
برجفای اهل دل مایل مشو
باعث خون من بی دل مشو
درشکست عاشق بی دل مکوش
بیش از این در امر بی حاصل مکوش
هم نیامد گر که سوگندت به کار
باز نارود ار به دل رحم آن نگار
خوان ز سعدی آن به دوران بی بدل
ای صبا از بهرش این شیرین غزل
ای که رحمت می نیاید برمنت
آفرین بر جان ورحمت برتنت
قامتت گویم که دلبند است وخوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو آید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت
حسن واندامت نمیگویم بشرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنی است
رحمتی کن برگدای خرمنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه روئی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم درقیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت
گربه تیغ ای دلبر فرخنده پی
بند از بندم خدا سازی چونی
از توحاشا ناله از دل بر کشم
یا لباس مهرت از تن درکشم
من نگویم آن مکن یا این بکن
هر چه خود خواهی ز مهر وکین بکن
شهرتی داردمیان مرد و زن
کآورد اندوه وغم طول سخن
نیست چون این قصه را هیچ انتها
پس سخن را ختم کردم بر دعا
ای توپیک عاشقان با وفا
یک زمان با من وفاداری نمای
عاشقان خسته رایاری نمای
از تو دردعشقبازان را دواست
از تو عاشق را زجانان مژده هاست
مونس شبهای بیداران توئی
محرم اسرار دلداران توئی
ای همای اوج یاری ای صبا
ای تو ما را هدهد شهر سبا
ای صبا ای رازدار عاشقان
ای صبا ای پیک یار عاشقان
ای ز تو جان ها به قالبها روان
ای دمت هر ناتوانی را توان
ای صبوری بخش دلهای فگار
ای شکیب آموز جان بی قرار
ای نشاط انگیز گلهای چمن
ای صفای سرو و روح نسترن
ای صبا ای از تو آسان کارها
مشکلم آسان نمودی بارها
بازگردیده است مشکل کار من
بازافتاده است درگل بار من
ای صبا ای محرم راز نهان
از تومی بینم وفاداری عیان
مشکلی چون پیشم افتاده است پیش
مشکلم آسان نما از لطف خویش
ای صبا ای محرم اسرار من
از کرم بگشا گره از کار من
شوهوادار از وفا در کوی یار
عزم کن سوی دیار آن نگار
هرکجا کاندر یسارت وز یمین
تاجدارانند خاکستر نشین
اشک چشم وآه جان دردناک
آن رسیده تا سمک این تا سماک
ریخته در بر سر دل هر کجا
کار بردل گشته مشکل هر کجا
هر کجا در هر زمین ودرهر مکان
ب رمشام آید زخاکش بویجان
جور وبیداد است هر جا پیشکار
عهد وپیمان است هر جا پرده دار
هر کجا جز جور و بیداد و ستم
چشم مسکین دادخواهان دیده کم
هر کجا پرورگان آن دیار
جز ستم نی با کسیشان هیچ کار
هر کجا بینی به ره در هر قدم
بی دلی افتاده برخاک از ستم
هست هر جا ساکن آن آب وگل
بیوفا و سست عهدوسخت دل
ای صبا آنجاست جای یار من
باشد آن سر منزل دلدارمن
خوبرویانند در آنجا بسی
کافت دین ودلن از هر کسی
دلبرانی چند بینی بی بدل
در جهان هر یک به زیبایی مثل
خوبرویان یمانی خیل خیل
بنگری هر یک چو شعر او سهیل
دلبرانند از یسار و از یمین
هر یک ازخوبی بلای عقل ودین
چشمشان رشک غزالان ختن
زلفشان بر پای مرغ دل رسن
نازنین رویان چو مهر خاوری
نازک اندامان چوگلبرگ تری
هر یک از بالا بلای مرد وزن
سست عهد وسخت دل پیمان شکن
چشمهای مستشان سحر آفرین
پشت های دستشان چون یاسمین
هر یک از رخ رشک خوبان چگل
آفت ایمان بلای جان ودل
لعل جان افزایشان مانندمل
قامت ورخسارشان چون سرو وگل
هر یک از خوبی مه اوج کمال
وه چه ماهی خالی از نقص ووبال
عالمی دیوانه سودایشان
محو پا تا سر ز سر تا پایشان
چشم هر یک بهتر از بادام تر
لعل هر یک خوشتر از قندوشکر
رویشان نیکوتر از گل در بهار
مویشان خوشبوتر از مشک تتار
ماهرویانی پری پیکر همه
پای تا سر رشک نیشکر همه
روی هر یکغیرت باغ ارم
چشم هر یک رشک آهوی حرم
گر نظر گاهی به سوی ما کنند
از نگاهی چاره غمها کنند
در میان آن پریرویان نغز
گوئیا باشد میان پوست مغز
ای صبا ز آن دلربایان برتری است
سرو قدی گلرخی نسرین بری است
گر چه بی رحمند ایشان سر به سر
لیک می باشد یکی بی رحم تر
جفت ابروئی است کز سر تا به ساق
گشته اندر دلبری دردهر طاق
از روش نیکوتر ازکبک دری است
جلوه گر چون طاووس اندر دلبری است
بر رخش افتاده زلف تابدار
گوئیا بر گنج حسنی خفته مار
کی جمالش را دهم نسبت به ماه
مه کجا داردچو او زلف سیاه
مه چو او زلفی ندارد مشکبار
سرو چون قدش ندارد مشک بار
زلف مشکین بر رخش باشد نقاب
گوئیا کاندر سحاب است آفتاب
گر ز رخ گیرد نقاب از دلبری
دل برد از آدم وحور وپری
گر زصورت پرده بر گیرد برد
عقل وهوش وطاقت وصبر وخرد
شانه چون آرد به زلف پر زچین
میبرد قدر و رواج از مشک چین
دارد اندر آسمان دلبری
ماه رویش صدهزاران مشتری
بیندش خورشید اگر روی چو ماه
گردد از وی تا قیامت عذر خواه
آفتاب رویش اندرمو نهان
گشته سنبل نسترن را سایه بان
از رخ زیبا عدوی عقل و دین
از قد وبالا بلای آن واین
طلعتش از حور زیباتر بود
قامتش طوبی لبش کوثر بود
یک نظر گر بیندش نقاش چین
چهره نیکو و زلف پر زچین
توبه از صورتگری دیگر کند
خیر باد عقلو هوش از سر کند
بیندار گلچین رخ همچون گلش
یا که مشکین طره چون سنبلش
پای نگذارد دگر در بوستان
بدهد ازکف دامن صبروتوان
برده چشمش رونق از بادام تر
طعنه از قامت زند بر نیشکر
زلف او دام غزالان ختن
گیسویش بر پای مرغ دل رسن
دین ودل از گیسوان عنبرین
میرباید از یسار و از یمین
گردن دل را بود زلفش کمند
از شکر خندی برد رونق زقند
زلف مشکین را بدوش انداخته
از نگاهی کار دل را ساخته
چشمش اندر دلربائی سحر ساز
قصه زلفش به نیکوئی دراز
جادوی او از فسون ساحری
برده دین ودل ز دست سامری
خنجری باشد ز مژگانش به دست
میکندتاراج دل ازچشم مست
چشم مستش دل ز هشیاران برد
طاقت وصبر ودل و ایمان برد
باشدش برگشته مژگانی سیاه
کش به بخت خویش دارم اشتباه
قامتش در باغ رعنائی چوسرو
کز غمش دارم فغان ها چون تذرو
همچو سرو از قد وچون گل ازعذار
چین زلفش نافه مشک تتار
گل ز رنگ عارضش باشد خجل
سرو ناز از رشک قدش پا به گل
باشدش از خار بر عارض سپند
تاکهازچشم بدش ناید گزند
میکندیکدم ز لعل آبدار
صد چواعجاز مسیحا آشکار
ازلب اعجاز مسیحا میکند
از دمی صدمرده احیا میکند
تنگتر دارد دهان از چشم مور
لب چوکوثر دارد وطلعت چوحور
دست او رنگین ولی نه از حناست
بلکه ازخون دل مسکین ماست
دستش از خون دلستم لاله گون
لاله را از دست اودل گشته خون
دست بسیار است اگر بالای دست
زیر دست اوست دست هر که هست
حیرتی دارم از او گاه سخن
در دهانش زآنکه نی راه سخن
خاک ودل در پیش او یکسان بود
آفت ایمان بلای جان بود
هیچش از دل خستگان نبود خبر
نیستش برحال مشتاقان نظر
جز جفاکاریش نبودهیچ کار
عهد وپیمان ندارد اعتبار
گوش او نشنیده از حرف وفا
هیچ کارش نیست جز جور و جفا
گر چه باشد صد هزارش دستگیر
در کمند گیسویش هر یک اسیر
لیک نی غیر از منش یاری دگر
نیست دکانش به بازاری دگر
گر چه باشد عاشق اوصدهزار
با یکی چون من نباشد لیک یار
خلقی او راهمچو من گر مایلند
چون من ار شهری به دلبر مایلند
با کسی جز من سرو کاریش نیست
غیر من اندر جهان یاریش نیست
گر چه دارد عالمی چون من اسیر
از زن واز مرد و از برنا وپیر
با کسش لیکن نباشد التفات
باشدش با من نیش اما ثبات
دامن از گلبرگ دارد پاک تر
هر دمم ازهجر اوغمناک تر
ای صبا ای پیک مشتاقان زار
از وفا یکدم به حرفم گوشدار
آن مه نامهربان یار من است
کاینچنین در دلربائی پر فن است
اوست کزعشقش نیم درجانقرار
عشق ازین افزون کندبا جان زار
از تبسم های همچون قند خویش
وزحلاوت های شکر خندخویش
در مذاقم کرده شکر را چوزهر
کرده عشق اومرا رسوای دهر
اوست کز هجرش نه خور دارم نه خواب
از دل وجانم ربوده صبرو تاب
صرصر غم آه افسردم چراغ
آتش هجرم به دل بنهاده داغ
از می غم شد مرا لبریز جام
وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام
اوست کاندر دل غمش بنهفته ام
همچومویش روز و شب آشفته ام
برده خوابم با دو چشم نیمخواب
برده تابم با دوزلف پر زتاب
از فراق طلعت دلجوی خویش
کرده روزم را سیه چون موی خویش
با دلم کرد آنچه رویش درجهان
کرده کی مهتاب تابان با کتان
اوست کزعشقش چنینم خوار وزار
وز غمش گریان چو ابرم دربهار
با دوچشم نیخواب از یکنظر
برده صبرم از دل وهوشم ز سر
او بود کز عشق رویچون گلش
وز پریشان طره چون سنبلش
همچوگل هر دم کنم عزم خزان
سنبل آسا تیره بختم در جهان
از هلال ابروان وزلف وخال
قامتم راکرده خم همچون هلال
اوست کزمن برده آرام وتوان
کرده پیش تیر هجرانم نشان
برده صبرم از دل و از کف دلم
ز آن بود دستم به سر پا در گلم
اوست کز هجران رویش ماه وسال
نیستم کاری به غیر از آه ونال
گشته رویم کاهی از رنگ گلش
در شکنجم ار شکنج سنبلش
اوست کز کف دامن صبرم ربود
بر رخم عشقش در حسرت گشود
برده از آندم که عقل وهوش من
پند کس را نیست ره درگوش من
بسکه نامد لطفی از جانان پدید
عشق کارم را به رسوائی کشید
اوبودکز چشم مخمور سیاه
او بود کز نرگس جادونگاه
هر زمان با شیوه های دلفریب
می برداز کف دل واز دل شکیب
اوست کز کف برده آرام مرا
جای می پر کرده خون جام مرا
با نگاهی برده است از کفدلم
عشق او آمیخته است اندرگلم
سر پر از سودایم از گیسوی او
روز وشب آشفته ام چون موی او
بسکه سودا باشدم اندر دماغ
نیست هیچم شوق سوی راغ و باغ
از غم آن دلبر پر ناز وخشم
جوی خوندارم روان از بحر چشم
گه مرا بیگانه گاهی آشناست
گه جفا کار است گاهی با وفاست
آری آری رسم جانان این بود
گاهی اورا مهر وگاهی کین بود
ای صبا ای قاصد دلدار من
ای زتو آسان همه دشوار من
چون که دلدار مرا بشناختی
نرد یاری را چو بااو باختی
با ادب نه رخ به خاک پای او
ده چو جان در سینه خود جای او
کن زمن اورا سلامی بی ریا
از من مسکین رسان او را دعا
گردچون پروانه بر گرد سرش
چون غلامان است پس اندر برش
بر تو ندهد تا که اذن اندر سخن
ای صبا با ومگو حرفی زمن
زآنکه این رفتار دور است از ادب
بی ادب را جان رسد هر دم به لب
از تو چون پرسد بگو نام توچیست
چیست کارت گو به من کارت ز کیست
عرض کن پس با زبان عجز ونال
کی ز نیکوئی به دوران بی مثال
باشدم پیغامی از دلداده ای
رفته از دستی ز پا افتاده ای
بر سر راه طلب بنشسته ای
در ز شادی بررخ خودبسته ای
همچوزلف مهوشان آشفته ای
بخت بد هر روز وهر شب خفته ای
بیکسی بی مونسی خونین دلی
کار دل را کرده برخود مشکلی
جان ز هجر روی جانان داده ای
در زغم بر روی خود بگشاده ای
دامن دین ودل از کف رفته ای
از فراق یک مه دو هفته ای
در بیابان وفا گم گشته ای
در به خون خویشتن آغشته ای
دل فکاری بی کسی از جان به جان
داغدار از گل عذاری لاله سان
ز آشنایان در جهان بیگانه ای
از شراب عاشقی دیوانه ای
پادشاهی لیک در ملک جنون
در علوم عشقبازی ذوالفنون
از می عشق بتان لایعقلی
داده از کف دامن دین ودلی
سر خوشی از جام عشق دلبری
بسته ای در دام عشق دلبری
ای صبا آن دلبر شیرین کلام
گر بپرسد از تو کو دارد چه نام
با ادب بگشا زبان اندر سخن
با زبانی پر ز لابه عرض کن
نام او باشد (بلند اقبال) و هست
از غم عشق تو لیکن خوار و پست
نقد جان در پای جانان باخته
خویش را از عشق رسوا ساخته
آنکه بر دل داغ دارد لاله رسان
از فراق گلعذاری در جهان
داده از عشق لبی خوشتر ز نوش
جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش
از جهان یکبارگی پوشیده چشم
بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم
آنکه بی جانان به جان باشد ز جان
از غم هجران به جان باشد زجان
سال و مه سازد به اندوه فراق
روز و شب سوزد ز درد اشتیاق
در دل مسکین شکسته خارها
از غم هجران گل رخسارها
صد هزارش شکوه از جانان بود
صد هزارش درد بی درمان بود
روز و شب جز غصه یاری نیستش
با کسی جز یار کسی نیستش
بخت از او برگشته چون مژگان یار
تیره روز اوست چون زلف نگار
آنکه جز غم روز وشب یاریش نیست
غیر زاری سال و مه کاریش نیست
کس به روز او مبادا درجهان
خون جگر آشفته دل بی خانمان
از تو چون پرسد تو را پیغام چیست
سوی من پیغام آن ناکام چیست
ای صبا از من بگو با آن نگار
از زبان من به زاری عرضه دار
کای بت دیر آشنای زود رنج
از ذقن چون سیب و از غبغب ترنج
ای مه نامهربان عهد سست
گر چه نی حسن ووفا با هم درست
گر چه رسم دلبران جور وجفاست
مذهب ایشان ز مذهبها جداست
لیک بالله طاقتم گردیده طاق
از غم هجران و اندوه فراق
طاقت هجران نیم دیگر بتا
من مسلمانم نیم کافر بتا
بیش از این از هجر خود زارم مخواه
زار وافگار ودل آزارم مخواه
زرد شد رویم چو زر اندر فراق
رحمی آخر ای نگار سیم ساق
چند باشد تیره روزم همچو شب
چند باشم هر شب اندر تاب و تب
آخر ای بی رحم یار سنگدل
ای ز رخسارت مه تابان خجل
من مسلمانم نه گبر وبت پرست
رحمی آخر از جفا بردار دست
خوردوخوابم نیست دور از دوری تو
صبر وتابم نی زهجر موی تو
نیست جز ذکر توام کاری دگر
نیست جز فکر توام یاری دگر
آنچه هجرت میکند با جانم آه
برق سوزان کی کند با مشک کاه
دل مسوزانم ز هجران بیش ازین
خانه خود را مسوزان بیش از این
برده هجران تو از من صبر وتاب
صبر وتابم نه همی بل خورد وخواب
هجرت از من برد آرام وتوان
آشکارا و نهان برد این وآن
آنچه هجران توام با جان کند
کی به خرمن آتش سوزان کند
الامان از درد هجران الامان
الامان از هجر جانان الامان
زآتش غم چون سمندر سوختم
شمع سان از پای تا سر سوختم
زهر غم پر کرد جامم را فراق
تلخ کردافسوس کامم را فراق
همچو من کامش الهی تلخ باد
غره عمرش به دوران سلخ باد
هجر رویت آتشی افروخته
جسم وجانم را سراسر سوخته
ای ستمگر یا ربی پروای من
از فنون دلبری دانای من
گشته ام از دوریت زار و نزار
نیستم جز استخوان تشریح وار
از فراق روی ومویت ای صنم
از غم روی نکویت ای صنم
جز فغان نی هیچ کارم روز و شب
غیر غم کس نیست یارم روز وشب
گر مسلمان کس وگر کافر بود
هر جفا را آخری آخر بود
آخر ای بی رحم دلبر چون شود
ای نگار ماه پیکر چون شود
گر کنی رحمی به حال زار من
رحمی آری بر دل افگار من
از کمند غم خلاصی بخشیم
از غم عالم خلاصی بخشیم
درد بی درمان مرا درمان کنی
فارغم از محنت هجران کنی
من از آن روزی که دل را دادمت
د رکمند بندگی افتادمت
از تو صد امید بود اندر دلم
وه یکی ز آن صد نیامد حاصلم
تخم مهرت را چو در دل کاشم
از تو صد امید یاری داشتم
در جهان هر چند ناکامم ز تو
پر ز زهر غم بود جامم ز تو
از تو باز امید من یاری بود
از توام امید دلداری بود
گر ز ناکامی چو فرهادم ز تو
همچو فرهاد ار چه ناشادم ز تو
باز ای شیرین شمایل یار من
ای ستمگر دلبر عیار من
از توام امید یاریهاستی
از توام امیدواریهاستی
از توام امیدها در دل بود
گر چه می دانم که بیحاصل بود
گر چه کامم بی تو تلخ آمد زغم
غره عمرم به سلخ آمد ز غم
هجر رویت گر چه برد از من توان
کردپیش تیر اندوهم نشان
باز دارم لیک امید و صال
گر چه می دانم بود امری محال
سخت دل ای دلربای عهد سست
عهدها با من نمودی از نخست
لافها با من زدی از دوستی
خود بده انصاف این نیکوستی
کز فراقت نالم اندر روز وشب
روز و شب باشم ز غم در تاب و تب
می نگفتی از وفا کامت دهم
از شراب وصل خود جامت دهم
خوب کام دل مرا کردی روا
بارک الله بارک الله مرحبا
آنهمه یار لاف توچه شد
آنهمه لاف گزاف توچه شد
گفتی از وصلت نمایم کامران
سازمت از کامرانی شادمان
چون شد آن عهد وفاداری تو
چون شد آن آئین دلداری تو
مهر تو با من چه شد کاینسان کنون
از غمت گردد دلم هر لحظه خون
چون شد آن عهد وفا ای بی وفا
کت کنون نی جز جفا ای بی وفا
بسکه سودا دارم از گیسوی تو
بسکه دارم شوق وصل روی تو
گاه میگویم چو قیس عامری
آن ز جان از دوری لیلی بری
از غمت ای دلبر پرناز و خشم
پوشم از بیگانه وازخویش چشم
جویم از اهل جهان بیگانگی
شیوه خود را کنم دیوانگی
از غم دل روی در صحرا کنم
رفته در ویرانه ای مأوا کنم
برکنم دل از جهان واهل آن
چندی از اهل جهان گردم نهان
جای در ویرانه ای سازم چو بوم
سوزم وسازم ز بخت تار شوم
با دد ودام و سباع ووحش و طیر
خو کنم چندی در این ویرانه دیر
از غم دوران مگر فارغ شوم
خوش بود از غم اگر فارغ شوم
باز گویم این طریق عقل نیست
این حکایت ها ندانم بهر چیست
این نه راه و رسم دانائی بود
باعث صد گونه رسوائی بود
کی چنین کاری نماید عاقلی
غیر بدنامی ندارد حاصلی
هر که در دل عشق جانان باشدش
صبر می باید به هجران باشدش
لازم عاشق غم جانان بود
گاه وصل است و گهی هجران بود
خون دل باید خورد عاشق مدام
عاشقان را خون دل باید به جام
صبر باید عاشق از هجران کند
جان نثار حضرت جانان کند
گاه میگویم که من گر عاشقم
گر به آن یار ستمگر عاشقم
شیوه ام باید که شیدائی بود
از چه پروایم ز رسوائی بود
عاشق از رسوائیش پروای نیست
آنکه عاشق هست ورسوا نیست کیست
نیست کس عاشق نی ار از ننگ دور
ننگ از عشق است صد فرسنگ دور
عاشقان را نیست غم از ننگ ونام
هستشان صهبای رسوائی به جام
بازگویم گو که خود شیدا شوم
نیست غم تنها اگر رسوا شوم
همچو وامق شهره اندر روزگار
گر شوم از عشق آن عذرا عذار
زاین سبب در دل جوی غم نیستم
یک جوی غم در دوعالم نیستم
لیک ترسم کآن مه نامهربان
گردد از این کار رسوای جهان
یار میترسم شود رسوا چو من
نامش افتد بر زبان مردوزن
شهره آفاق گردد زآن سبب
ز این سبب هر دم رسد جانم به لب
خوشتر آن باشد که باغم سر کنم
خو بههجر آن پری پیکر کنم
باز هم چندی کنم خوبا فراق
سوزم وسازم به درداشتیاق
باز گویم نی دلم از سنگ وروست
دیگرم کو طاقت هجران دوست
نی ز سنگ ورو بود از خون دلم
نیست از یک قطره خون افزون دلم
چون کند اندرجهان یک قطره دم
با دو صد محنت هزار اندوه وغم
طاقت از هجران نیارم بیش از این
صبر بی جانان ندارم بیش از این
ای صبا ای از توام آرام جان
ای توام آرام جان ناتوان
آیدش ز این گفته ها گردرد سر
قصه کوته کن سخن را مختصر
همچو دل در پهلویش بنشین دمی
مر اگر ز این گفته ها دارد غمی
یار را با خویشتن دمساز کن
لب سوی او بر نصیحت باز کن
کای ستمگر تا به کی جور وجفا
میکنی با عاشقان با وفا
کین عشاق از چه باشد در دلت
خود بگو از این چه آید حاصلت
جور بر عشاق خونین دل مکن
کار بر ایشان دگر مشکل مکن
بیش از این بر عاشقان مپسند کین
جور و کین کم کن بهایشان بعد از این
از جفا کاری بکش دست ای نگار
رحمی اور بر دل از عشاق زار
خون مکن دل عاشقان زار را
زآن مکن خرم دل اغیار را
بیش از این جور ای بت شیرین مکن
بعد از این شبدیز کین را زین مکن
عاشقان را گر چه دل خونکرده ای
زآنچه بتوان کرد افزون کرده ای
لیک دیگر از جفاکش دست خویش
جور با ایشان مکن ز این پس چو پیش
زآنکه ترسم ای بت بیدادگر
بی دلی آهی کشد از دل سحر
از ستمکاری وبیدادت شبی
بر زبان آرد غریبی یا ربی
روکندبیچاره ای بر آسمان
راز گوید با خدای خود نهان
از جفا وجور تو ای سنگدل
بی کسی آهی کشد ازتنگدل
آه ناکرده خدای آسمان
گلشن حسن تورا آید خزان
صرصر غم خامشت سازد چراغ
از می حسمنت تهی گرددایاغ
ای صبا با صد هزاران عجز ونال
از برای او بیاور این مثال
شد زملکخود چو درکرمانشهان
منزل شیرین شه شیرین لبان
گشت خسروز این حکایت باخبر
پای را نشناخت از شادی ز سر
کرد آهنگ مقام یار خویش
شد به طوف کعبه دلدار خویش
چون عنان بگشاد سوی دشت شاه
خاک ره آمد حجاب مهر وماه
روز وشب صحرا به صحرا تاختی
گاه صیدی درکمند انداختی
تا که شد نزدیک قصر آن نگار
با دلی خورسن از دیدار یار
پس خبر دادندشیرین را ازآن
کاینکت پرویز آمد میهمان
دولتی بی محنت امد در برت
سایه افکن شدهمائی بر سرت
گفت تا از بهر شه خرگه زنند
در برون قصر جای شه کنند
پس بپا کردند ز اطلس خرگهی
وه ه خرگه چون فلک شه چون مه ی
اندر آن خرگاه اطلس جای کرد
مه در این طاق مقرنس جای کرد
گفت تا بر روی شه بندنددر
شاه را سازند ازین غم خون جگر
قصر را شیرین چومحکم در به بست
دل بر خسروچوعهداو شکست
در برشه گشت دل زاین غصه خون
خون دل از دیده اش آمدبرون
رود خون از چشم خود جاری نمود
رخ ز خون دیده گلناری نمود
روی خودرا جانب شاپور کرد
با دلی پر ناله جانی پر زدرد
گفت روز هر که عاشق هست تار
یا همین روز من مسکین زار
آنچه با من از جفا شیرین کند
هر که عاشق یار با اواین کند
یا همین یار من استی بی وفا
یا همین یار مرا نی جز جفا
هرکه را بیدادگر یاری بود
در دلش اندوه دلداری بود
از جفای یار زار است این چنین
صبح او چون شام تار است این چنین
یا ز جور یار من زارم همین
روزتاری همچو شب دارم همین
هر که عاشق هست دایم تلخ کام
زهر غم جای میش باشد به جام
یا همین تلخ است از غم کام من
یا همین زهر است اندرجام من
هر که دارد دلبری پرخشم وکین
همچوشیرین ترش روئی نازنین
روز و شب چون زلف یار آشفته است
خانه دل را ز شادی رفته است
یا همین آشفته ام من روز وشب
دل به رنج افکنده ام جان در تعب
گفت شاپور ای شه فرخنده فر
ای مرا خاک رهت کحل بصر
ای شهنشاه ملایک پاسبان
ای غلام درگهت شاهنشهان
خون جگر از یار بودن تا به کی
وز غمش خونبار بودن تا به کی
تلخ کامیت ز شیرین بهر چیست
گر چه شیرین است اما به ز کیست
باشد اندر ملک اصفاهان مهی
حور پیکر دلبری تابان مهی
نام نیکویش همین نی شکر است
پای تا سر خوشتر از نیشکر است
خوشتر از این نیست تدبیر دگر
کت کنی یاری به شکر لب شکر
تا مگر شیرین کشد دست از جفا
پا نهد در حلقه مهر ووفا
چاره غیر از تیشه بهر خاره نیست
جور شیرین را به جز این چاره نیست
بسکه وصف شکر از خوبی نمود
صبر وطاقت از دل خسروربود
داد فرمان تا عنان داران خویش
راه ملک اصفهان گیرند پیش
از جفا وجوریار آن شهریار
با دلی نومید از دیدار یار
شد به عزم ملک اصفاهان سوار
گشت برکوهی مه تابان سوار
رو به سوی ملک اصفاهان نهاد
لیک دل را در بر جانان نهاد
رهنما شد سوی شکر گر دلش
عشق شیرین باز بوداندر دلش
روز و شب طی منازل کرد ورفت
غصه دوری دلبر خورد ورفت
قصه کوته چون به اصفاهان رسید
چون به طرف کعبه جانان رسید
از لب لعل شکرخای شکر
سیر شد آن شه زحلوای شکر
از شراب وصل او کردی بهجام
از مدام لعل اوخوردی مدام
می نبودیشاه را در روزوشب
هیچ کاری غیر شادی و طرب
پر بدش از باده مینای وصال
روز وشب سرخوش زصهبای وصال
فارغ از درد وغم ورنج ومحن
با شکر لب شیرین سخن
صبح تا شام آن شه فرخنده فر
غیر شادی می نبدکارش دگر
لیک دلرخصت به خسرو می نداد
کوبردیکباره شیرین را زیاد
گر چه شکر بودشیرینش نبود
چون به بردلدار شیرینش نبود
آری آنکو پا نهد دردام عشق
تر کندلب گه گهی از جام عشق
کی زکف دامان دلبر را دهد
مشکل از دامش به آسانی رهد
شد چو ز این کردارها شیرین خبر
زآتش غم سوخت از پا تا بسر
در برش زاین ماجرا دل گشت خون
شدزخون دیده رویش لاله گون
گشت کاهی روی خوشتر از گلش
نشئه رفت از لعل مانند ملش
از دلش صبر وسکون محمل ببست
دامن تاب و توانش شد زدست
سنبل مشکینش افتادی ز تاب
هم لب چون لعل اواز رنگ وآب
دیگرش پروای خودداری نماند
عشق کارش را به رسوائی رساند
کرد دور از تن پرندوپرنیان
آمد از غیرت زجان خودبه جان
جامه های نیلگون دربرکشید
معجر نیلی ز غم بر سرکشید
آری آری آنکه باشد سوگوار
با پرند وپرنیان دارد چه کار
جامه نیلی به بر بایدکند
خاک غم هر دم بهسر باید کند
ریخت خوناب جگر از چشم تر
با دلی پر خون وجانی پر شرر
گفت آوخ روزگارم تا رشد
از کفم چون دامن دلدار شد
بسکه ازهجرش نمودم خون جگر
رفت وخوافکند خسروبا شکر
در دلش آه مرا تأثیر نیست
چون کنم خود کرده را تدبیر نیست
کاش آنروزی که شد مهمان من
غیر زهر غم نخورداز خوان من
باده حسرت به جامش ریختم
زهر جان فرسا به کامش ریختم
در به روی اونمی بستم دگر
خاطر او رانمی خستم دگر
آنهمه با او نکردم کاش کین
نیستآری حاصل آن غیر از این
در برش ز اندوه وغم دل گشت ریش
شد پشیمان از جفا و جور خویش
ترسم ای شیرین شمایل یار من
هم شکر لب هم شکر گفتار من
هم تو از بس جورو کین داری روا
روز وشب با عاشقان با وفا
عاقبت روزی پشیمانت کند
وز پشیمانی پریشانت کند
ای صبا رحمی نیاورد ار ز پند
پندهایت گر نیامد سودمند
تا که شاید بر سر رحم آید او
زنگ جورو کین ز دل بزداید او
پس بده سوگندی آن یار مرا
آن ستمگر یار عیار مرا
کای مه بی مهر از جور و جفای
دست کوته کن به حق آن خدای
کانس وجن خوانند او را کردگار
صبح روشن آفریدو شام تار
هم منزه ذات پاکش از ازل
هم مبرا از نقایص وازخلل
نی شریکش درجهان وواحد است
لایزال و لم یلد لم یولداست
آنکه از بسیاری لطف وکرم
چون توئی موجود آورد از عدم
قامتت را به ز نیشکر نمود
گیسویت را رشک مشک تر نمود
لاله را کرد از جمالت منفعل
سرو را از رشک قدت پا به گل
دادت از خوبی لبی خوشت ز قند
گیسوئی پر پیچ وخم همچون کمند
صدهزاران دل به هر مویت اسیر
کردازمردوزن وبرنا وپیر
کردت از قد سروی و از رخ مهی
ساختت در کشور خوبی شهی
کاینقدر با ما مکن جور و جفا
شیوه خود را نما مهر ووفا
برجفای اهل دل مایل مشو
باعث خون من بی دل مشو
درشکست عاشق بی دل مکوش
بیش از این در امر بی حاصل مکوش
هم نیامد گر که سوگندت به کار
باز نارود ار به دل رحم آن نگار
خوان ز سعدی آن به دوران بی بدل
ای صبا از بهرش این شیرین غزل
ای که رحمت می نیاید برمنت
آفرین بر جان ورحمت برتنت
قامتت گویم که دلبند است وخوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو آید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت
حسن واندامت نمیگویم بشرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنی است
رحمتی کن برگدای خرمنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه روئی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم درقیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت
گربه تیغ ای دلبر فرخنده پی
بند از بندم خدا سازی چونی
از توحاشا ناله از دل بر کشم
یا لباس مهرت از تن درکشم
من نگویم آن مکن یا این بکن
هر چه خود خواهی ز مهر وکین بکن
شهرتی داردمیان مرد و زن
کآورد اندوه وغم طول سخن
نیست چون این قصه را هیچ انتها
پس سخن را ختم کردم بر دعا