عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
در دیده مرا بی تو پریشان نظری بود
خونابهٔ آغشته به لخت جگری بود
در دام تو افشاندم و آزاد نشستم
اسباب گرفتاری ما مشت پری بود
چون شمع ز سرمایهٔ هستی به بساطم
سامان سبک خیزی آه سحری بود
جز گوشهٔ امن دل ارباب توکل
هر جا که گرفتیم خبر، شور و شری بود
جمعیّت خاطر نشد آماده حزین را
هر پاره دلش درکف بیدادگری بود
خونابهٔ آغشته به لخت جگری بود
در دام تو افشاندم و آزاد نشستم
اسباب گرفتاری ما مشت پری بود
چون شمع ز سرمایهٔ هستی به بساطم
سامان سبک خیزی آه سحری بود
جز گوشهٔ امن دل ارباب توکل
هر جا که گرفتیم خبر، شور و شری بود
جمعیّت خاطر نشد آماده حزین را
هر پاره دلش درکف بیدادگری بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
ز حشر مستی ما را چه باک خواهد بود؟
چو نامه در کف ما برگ تاک خواهد بود
ز دستبرد نگاهت، چو صبح روشن شد
که تا به حشر، مرا سینه چاک خواهد بود
زبان شانه سر حرف کی به چنگ آرد؟
چنین که طرّه تو را، تابناک خواهد بود
چرا به سجدهٔ اهریمنان به خاک نهی
سری که در قدم دوست خاک خواهد بود؟
حزین اگر رخ ساقی عرق فشان گردد
تو را ز دل صدف سینه پاک خواهد بود
چو نامه در کف ما برگ تاک خواهد بود
ز دستبرد نگاهت، چو صبح روشن شد
که تا به حشر، مرا سینه چاک خواهد بود
زبان شانه سر حرف کی به چنگ آرد؟
چنین که طرّه تو را، تابناک خواهد بود
چرا به سجدهٔ اهریمنان به خاک نهی
سری که در قدم دوست خاک خواهد بود؟
حزین اگر رخ ساقی عرق فشان گردد
تو را ز دل صدف سینه پاک خواهد بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
حاشا که دل به درد تو دادن نهان بود
جان را کسی به هر چه خرد، رایگان بود
حکم نگاه مست تو ای سیل عقل و دین
چون موج باده، در دل رگها روان بود
غافل - ز نشئهٔ عشق کهن اسان
چندانکه سالخورده شود، نوجوان بود
یا رب مباد در کف زال فلک اسیر
شهباز همّتی که بلند آشیان بود
مشکل حکایتی ست که فکر طبیب عشق
عاجز به چارهٔ دلِ نامهربان بود
آگه کسی چو من ز دل سخت چرخ نیست
آهم چو صبح، هم نفس آسمان بود
باشد به لفظ، الفت معنی حزین درست
تا این شکسته پا قلمت، در میان بود
جان را کسی به هر چه خرد، رایگان بود
حکم نگاه مست تو ای سیل عقل و دین
چون موج باده، در دل رگها روان بود
غافل - ز نشئهٔ عشق کهن اسان
چندانکه سالخورده شود، نوجوان بود
یا رب مباد در کف زال فلک اسیر
شهباز همّتی که بلند آشیان بود
مشکل حکایتی ست که فکر طبیب عشق
عاجز به چارهٔ دلِ نامهربان بود
آگه کسی چو من ز دل سخت چرخ نیست
آهم چو صبح، هم نفس آسمان بود
باشد به لفظ، الفت معنی حزین درست
تا این شکسته پا قلمت، در میان بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
به قامت شاخ گل را از دمیدن باز می دارد
به شوخی جاده را از آرمیدن باز می دارد
رهایی کی توان از پنجهٔ گیرای صیّادی؟
که تیغش خون ما را از چکیدن باز می دارد
گران افتاد از بس پلّهٔ تمکین، خرامش را
دل بی طاقتم را از تپیدن باز می دارد
من دیدار بین با دورباش غمزه چون سازم؟
نگه را از سر مژگان رسیدن باز می دارد
ز هر سو بس که رنگ جلوه ریزد جذبهٔ لیلی
دل وحشی صفت را از رمیدن باز می دارد
بنازم حیرت نظّارهٔ حسنی که اشکم را
چو آب تیغ از مژگان چکیدن باز می دارد
به یکبار از دو عالم قطع دندان طمع کردن
لب افسوسیان را ازگزیدن باز می دارد
لطافت بس که می جوشد ز پیکان خدنگ او
دهان زخم دل را از مکیدن باز می دارد
ز بس غیرت گره گردیده در خاطر سپندم را
نفس را از دل سوزان، کشیدن باز می دارد
حزین ، از غیرت عشقیم محو یوسفستانی
که حیرت تیغ را ازکف بریدن باز می دارد
به شوخی جاده را از آرمیدن باز می دارد
رهایی کی توان از پنجهٔ گیرای صیّادی؟
که تیغش خون ما را از چکیدن باز می دارد
گران افتاد از بس پلّهٔ تمکین، خرامش را
دل بی طاقتم را از تپیدن باز می دارد
من دیدار بین با دورباش غمزه چون سازم؟
نگه را از سر مژگان رسیدن باز می دارد
ز هر سو بس که رنگ جلوه ریزد جذبهٔ لیلی
دل وحشی صفت را از رمیدن باز می دارد
بنازم حیرت نظّارهٔ حسنی که اشکم را
چو آب تیغ از مژگان چکیدن باز می دارد
به یکبار از دو عالم قطع دندان طمع کردن
لب افسوسیان را ازگزیدن باز می دارد
لطافت بس که می جوشد ز پیکان خدنگ او
دهان زخم دل را از مکیدن باز می دارد
ز بس غیرت گره گردیده در خاطر سپندم را
نفس را از دل سوزان، کشیدن باز می دارد
حزین ، از غیرت عشقیم محو یوسفستانی
که حیرت تیغ را ازکف بریدن باز می دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
آن یار بی حقیقت، پاس وفا ندارد
پروای اشتیاقم، دیرآشنا ندارد
دیوار خلق سایه چون نقش پا ندارد
در دهر پست همّت، افتاده جا ندارد
کار سپند دل را انداختم به آتش
جز عشق، مشکل ما مشکل گشا ندارد
غوغای کفر و اسلام در دین عارفان نیست
خلوت سرای وحدت، ما و شما ندارد
خون مرا بحل کرد آن چشم نامسلمان
جوری چنین، فرنگی، هرگز روا ندارد
تا صبح سینه از ما، درپیرهن نهفتی
خاطر نمی گشاید، محفل صفا ندارد
دوش از برم چو رفتی، آگه نگشتم، آری
عمریّ و رفتن تو، آواز پا ندارد
ای من خراب طورت، تعمیر دل نکردی
کاخ محبّت تو هرگز بنا ندارد
یکتاست در رسایی، قامت قیامت من
شوخ است مصرع سرو، امّا ادا ندارد
ای دل درین سر کو، پاس ادب ضرور است
از ناله لب فرو بند اینجا هوا ندارد
تمثال زشت و زیبا یک خامه می شناسد
نقش کنشت و کعبه جز یک خدا ندارد
پایان نمی پذیرد، شور حزین سرمست
خسن ابتدا ندارد، عشق انتها ندارد
پروای اشتیاقم، دیرآشنا ندارد
دیوار خلق سایه چون نقش پا ندارد
در دهر پست همّت، افتاده جا ندارد
کار سپند دل را انداختم به آتش
جز عشق، مشکل ما مشکل گشا ندارد
غوغای کفر و اسلام در دین عارفان نیست
خلوت سرای وحدت، ما و شما ندارد
خون مرا بحل کرد آن چشم نامسلمان
جوری چنین، فرنگی، هرگز روا ندارد
تا صبح سینه از ما، درپیرهن نهفتی
خاطر نمی گشاید، محفل صفا ندارد
دوش از برم چو رفتی، آگه نگشتم، آری
عمریّ و رفتن تو، آواز پا ندارد
ای من خراب طورت، تعمیر دل نکردی
کاخ محبّت تو هرگز بنا ندارد
یکتاست در رسایی، قامت قیامت من
شوخ است مصرع سرو، امّا ادا ندارد
ای دل درین سر کو، پاس ادب ضرور است
از ناله لب فرو بند اینجا هوا ندارد
تمثال زشت و زیبا یک خامه می شناسد
نقش کنشت و کعبه جز یک خدا ندارد
پایان نمی پذیرد، شور حزین سرمست
خسن ابتدا ندارد، عشق انتها ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
گلستان محبّت سرو آزادی نمی دارد
بهار عاشقی، مرغ چمن زادی نمی دارد
سحر می خواند بلبل در گلستان از کتاب گل
که علم عاشقی حاجت به استادی نمی دارد
اگر مرغ چمن سیر است و گر کبک بیابانی
که را از دست دل دیدی، که فریادی نمی دارد؟
درین صحرا به صیدی رحمم آید کز زبونیها
سری در حلقهٔ فتراک صیادی نمی دارد
نه تنها غارت ناز است در اسلام پردازی
دیار برهمن هم، دیر آبادی نمی دارد
کدامین فتنه دیدی در قیامتگاه بخت ما
که سر در دامن زلف پریزادی نمی دارد؟
حزین آن دل قرارش چون بود در سینه؟ حیرانم
که زخم از غمزهٔ مژگان جلادی نمی دارد
بهار عاشقی، مرغ چمن زادی نمی دارد
سحر می خواند بلبل در گلستان از کتاب گل
که علم عاشقی حاجت به استادی نمی دارد
اگر مرغ چمن سیر است و گر کبک بیابانی
که را از دست دل دیدی، که فریادی نمی دارد؟
درین صحرا به صیدی رحمم آید کز زبونیها
سری در حلقهٔ فتراک صیادی نمی دارد
نه تنها غارت ناز است در اسلام پردازی
دیار برهمن هم، دیر آبادی نمی دارد
کدامین فتنه دیدی در قیامتگاه بخت ما
که سر در دامن زلف پریزادی نمی دارد؟
حزین آن دل قرارش چون بود در سینه؟ حیرانم
که زخم از غمزهٔ مژگان جلادی نمی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
دل بیگانه مشرب با نگاه آشنا دارد
همان گرمی که با هم در میان، برق و گیا دارد
ندارم فرصت آن کز سبو می در قدح ریزم
بهار از رنگ گل پنداری آتش زیر پا دارد
عجب نبود که جوهر حلقهٔ بیرون در گردد
چنین کآیینه را عکس تو لبریز صفا دارد
حباب از خویشتن چون بگذرد دریا کند خود را
شکستن کشتیم را غرقهٔ آب بقا دارد
ز اقبال جنون، فیض سعادت می توان بردن
به سر ژولیده مویم، سایهٔ بال هما دارد
نبینی ظلمت ار دامان سعی از دست نگذاری
شرر را گرم رفتاری چراغی پیش پا دارد
شوی گر یکنفس غافل، بیابان مرگ خواهی شد
محال است این که یکدم کاروان عمر وا دارد
به چنگ عشق آتش دست، باکم نیست از سختی
سپندم، عقده های مشکلم مشکل گشا دارد
حزین از حلقهٔ آزادگان چون سر برون آرم؟
زمین کلبه ام از نقش پهلو بوریا دارد
همان گرمی که با هم در میان، برق و گیا دارد
ندارم فرصت آن کز سبو می در قدح ریزم
بهار از رنگ گل پنداری آتش زیر پا دارد
عجب نبود که جوهر حلقهٔ بیرون در گردد
چنین کآیینه را عکس تو لبریز صفا دارد
حباب از خویشتن چون بگذرد دریا کند خود را
شکستن کشتیم را غرقهٔ آب بقا دارد
ز اقبال جنون، فیض سعادت می توان بردن
به سر ژولیده مویم، سایهٔ بال هما دارد
نبینی ظلمت ار دامان سعی از دست نگذاری
شرر را گرم رفتاری چراغی پیش پا دارد
شوی گر یکنفس غافل، بیابان مرگ خواهی شد
محال است این که یکدم کاروان عمر وا دارد
به چنگ عشق آتش دست، باکم نیست از سختی
سپندم، عقده های مشکلم مشکل گشا دارد
حزین از حلقهٔ آزادگان چون سر برون آرم؟
زمین کلبه ام از نقش پهلو بوریا دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
طرب یعقوب من در گوشهٔ بیت الحزن دارد
چمن در آستین چشمم، ز بوی پیرهن دارد
کسی کآشفته حال جلوه هر جایی او شد
نیاز بلبلان با نازنینان چمن دارد
صدف در پاس گوهر، بسته می دارد دهان خود
لب خاموش من حرفی از آن شیرین سخن دارد
توان دانست حال شب نشینان وصالش را
ز آه آتش آلودی که شمع انجمن دارد
به خواب مرگ هم از دست دل یک دم نیاسایم
کف بی طاقت من کار با جیب کفن دارد
غزال شیرگیر نرگس مستش به استغنا
نگاهی با سیه چشمان صحرای ختن دارد
به درمان دل پرخون من برآب زد نقشی
لب پیمانه پیغامی، به آن پیمان شکن دارد
سزدگر بیستون نازد به بازو، عشق ظالم را
کدامین لاله رنگین تر، ز خون کوهکن دارد؟
نمی آید حزین از دست من کار دل نازک
که این مینا می پر زوری از عشق کهن دارد
چمن در آستین چشمم، ز بوی پیرهن دارد
کسی کآشفته حال جلوه هر جایی او شد
نیاز بلبلان با نازنینان چمن دارد
صدف در پاس گوهر، بسته می دارد دهان خود
لب خاموش من حرفی از آن شیرین سخن دارد
توان دانست حال شب نشینان وصالش را
ز آه آتش آلودی که شمع انجمن دارد
به خواب مرگ هم از دست دل یک دم نیاسایم
کف بی طاقت من کار با جیب کفن دارد
غزال شیرگیر نرگس مستش به استغنا
نگاهی با سیه چشمان صحرای ختن دارد
به درمان دل پرخون من برآب زد نقشی
لب پیمانه پیغامی، به آن پیمان شکن دارد
سزدگر بیستون نازد به بازو، عشق ظالم را
کدامین لاله رنگین تر، ز خون کوهکن دارد؟
نمی آید حزین از دست من کار دل نازک
که این مینا می پر زوری از عشق کهن دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
نیم ز افسردگی عاشق ولی دل یاد او دارد
شرابی نیست امّا این سفال کهنه، بو دارد
از آن ته جرعه ای کز ناز بر خاک ره افشاندی
هنوزم آرزو خوناب حسرت در گلو دارد
اشارت چیست؟ بسپارد به لب یا بشکند در دل؟
خروش دلخراشی بلبل ما درگلو دارد
ندارد طاقت هر شیشه دل، تاب فروغ او
شراب خام سوزی عشق در جام و سبو دارد
ببین صوفی وشم، دردی کش کوی خراباتم
ز می چون گل هنوز این خرقهٔ صد پاره بو دارد
سر انصاف اگر داری، بیا بنمایمت ناصح
که جیب دلق شیخ شهر ما صد جا رفو دارد
سر افسانه بگشا از نگاه آشنا رویی
لب خاموش عاشق با تو ذوق گفتگو دارد
دلم از عمر بی حاصل حزین افسرده خاطر شد
چراغ کلبهٔ ما، آستینی آرزو دارد
شرابی نیست امّا این سفال کهنه، بو دارد
از آن ته جرعه ای کز ناز بر خاک ره افشاندی
هنوزم آرزو خوناب حسرت در گلو دارد
اشارت چیست؟ بسپارد به لب یا بشکند در دل؟
خروش دلخراشی بلبل ما درگلو دارد
ندارد طاقت هر شیشه دل، تاب فروغ او
شراب خام سوزی عشق در جام و سبو دارد
ببین صوفی وشم، دردی کش کوی خراباتم
ز می چون گل هنوز این خرقهٔ صد پاره بو دارد
سر انصاف اگر داری، بیا بنمایمت ناصح
که جیب دلق شیخ شهر ما صد جا رفو دارد
سر افسانه بگشا از نگاه آشنا رویی
لب خاموش عاشق با تو ذوق گفتگو دارد
دلم از عمر بی حاصل حزین افسرده خاطر شد
چراغ کلبهٔ ما، آستینی آرزو دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
دلم در خم زلف او سودای دگر دارد
با سلسله دیوانه غوغای دگر دارد
با جذبهٔ مشتاقی، باشد دو جهان گامی
در دامن دل عاشق، صحرای دگر دارد
صحرای طلب دارد، در هر قدمی طوری
هر سنگ دربن وادی موسای دگر دارد
گر عشق نهان بازد با خود عجبی نبود
در پردهٔ دل مجنون، لیلای دگر دارد
افلاک نگهبان عشق تو نمی باشد
این بادهٔ زورآور مینای دگر دارد
در مجلس ما یک کس هشیار نمی گردد
در جام مگر ساقی صهبای دگر دارد؟
پیداست حزین ما از دلق می آلودش
کاین رند خراباتی، تقوای دگر دارد
با سلسله دیوانه غوغای دگر دارد
با جذبهٔ مشتاقی، باشد دو جهان گامی
در دامن دل عاشق، صحرای دگر دارد
صحرای طلب دارد، در هر قدمی طوری
هر سنگ دربن وادی موسای دگر دارد
گر عشق نهان بازد با خود عجبی نبود
در پردهٔ دل مجنون، لیلای دگر دارد
افلاک نگهبان عشق تو نمی باشد
این بادهٔ زورآور مینای دگر دارد
در مجلس ما یک کس هشیار نمی گردد
در جام مگر ساقی صهبای دگر دارد؟
پیداست حزین ما از دلق می آلودش
کاین رند خراباتی، تقوای دگر دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
در دل سخت تو هر چند که جا نتوان کرد
دامن وصل تو از دست رها نتوان کرد
به همین جرم که از کوی تو دور افتادم
ترک عاشق کشی و منع جفا نتوان کرد
دم غنیمت شمر و جام صبوحی مگذار
طاعت پیر خرابات قضا نتوان کرد
سر قدم ساخته، از خویش رود سالک عشق
سفر کوی خرابات به پا نتوان کرد
گر کند عشوه گری مغبچهٔ باده فروش
دل و دین نیست متاعی که فدا نتوان کرد
دیده هر کس روش ناز تو را می داند
که ملامت به من بی سر و پا نتوان کرد
آب تیغ تو نشد قسمت ما تشنه لبان
جور ازین بیش به ارباب وفا نتوان کرد
گر گشایی گره از گوشهٔ ابرو چه شود؟
عقدهٔ خاطر ما نیست که وا نتوان کرد
زاهد از بزم حریفان به سلامت برخیز
عشق و جانبازی و رندی به ربا نتوان کرد
دوش می گفت طبیبی به سر بالینم
درد عشق است، دریغا که دوا نتوان کرد
سر مگر در ره تیغ تو بیفتد چون گوی
ورنه از گردنم این دین ادا نتوان کرد
غمت اندیشهٔ یاران همه از یادم برد
در بیابان طلب رو به قفا نتوان کرد
این حدیثی ست که هرگز نپذیرد پایان
عرض جور تو به دیوان جزا نتوان کرد
سر به سر دفتر افسانهٔ ما یک حرف است
سخن عشق ازبن بهتر ادا نتوان کرد
می برد مصرع حافظ دلم از دست حزین
تکیه بر عهد گل و باد صبا نتوان کرد
دامن وصل تو از دست رها نتوان کرد
به همین جرم که از کوی تو دور افتادم
ترک عاشق کشی و منع جفا نتوان کرد
دم غنیمت شمر و جام صبوحی مگذار
طاعت پیر خرابات قضا نتوان کرد
سر قدم ساخته، از خویش رود سالک عشق
سفر کوی خرابات به پا نتوان کرد
گر کند عشوه گری مغبچهٔ باده فروش
دل و دین نیست متاعی که فدا نتوان کرد
دیده هر کس روش ناز تو را می داند
که ملامت به من بی سر و پا نتوان کرد
آب تیغ تو نشد قسمت ما تشنه لبان
جور ازین بیش به ارباب وفا نتوان کرد
گر گشایی گره از گوشهٔ ابرو چه شود؟
عقدهٔ خاطر ما نیست که وا نتوان کرد
زاهد از بزم حریفان به سلامت برخیز
عشق و جانبازی و رندی به ربا نتوان کرد
دوش می گفت طبیبی به سر بالینم
درد عشق است، دریغا که دوا نتوان کرد
سر مگر در ره تیغ تو بیفتد چون گوی
ورنه از گردنم این دین ادا نتوان کرد
غمت اندیشهٔ یاران همه از یادم برد
در بیابان طلب رو به قفا نتوان کرد
این حدیثی ست که هرگز نپذیرد پایان
عرض جور تو به دیوان جزا نتوان کرد
سر به سر دفتر افسانهٔ ما یک حرف است
سخن عشق ازبن بهتر ادا نتوان کرد
می برد مصرع حافظ دلم از دست حزین
تکیه بر عهد گل و باد صبا نتوان کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
طرّهٔ ناز را دو تا کرد که کرد؟ یار کرد
دل به دو عالم آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
قهر به لطف آشتی داد که داد؟ یار داد
عجز به ناز آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
مهر به ما وفا به ما داشت که داشت؟ یار داشت
جور به ما جفا به ما کرد که کرد؟ یار کرد
خیل کرشمه از قفا غارت شاه و بی نوا
جان دو عالمش فدا کرد که کرد؟ یار کرد
برق به خرمن آشنا ابر به گلشن آشنا
اشک به دامن آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
کعبه و دیر و میکده ساخت که ساخت؟ یار ساخت
کافر و رند و پارسا کرد که کرد؟ یار کرد
در دل شیخ و برهمن هست که هست؟ یار هست
جلوه به خویش و آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
نایی نای عاشقان بود که بود؟ یار بود
ساز مرا به این نوا کرد که کرد؟ یار کرد
از نگهی که سر زد از گوشهٔ چشم پر فنش
طیّ هزار مدّعا کرد که کرد؟ یار کرد
رندی و عشق و میکشی در گل ما سرشته است
دیر مغان دل بنا کرد که کرد؟ یار کرد
جلوهٔ ناز قامتی کرد چنین قیامتی
این همه فتنه را به پا کرد که کرد؟ یار کرد
خلعت عشق بر قدم دوخت که دوخت؟ یار دوخت
خرقهٔ زهد را قبا کرد که کرد؟ یار کرد
عقل و شکیب و دین و دل برد که برد؟ یار برد
جان ز طلسم تن رها کرد که کرد؟ یار کرد
دل به کمند صد بلا بست که بست؟ یار بست
ناخن غم گره گشا کرد که کرد؟ یار کرد
بادهٔ عشق در گلم ریخت که ریخت؟ یار ریخت
جام جهان نما مرا کرد که کرد؟ یار کرد
نرد وفا به عاشقان باخت که باخت؟ یار باخت
دین وصال را ادا کرد که کرد؟ یار کرد
رفت حزین محو را هر چه ز دیده یار رفت
زار و فگار و مبتلا کرد که کرد؟ یار کرد
دل به دو عالم آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
قهر به لطف آشتی داد که داد؟ یار داد
عجز به ناز آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
مهر به ما وفا به ما داشت که داشت؟ یار داشت
جور به ما جفا به ما کرد که کرد؟ یار کرد
خیل کرشمه از قفا غارت شاه و بی نوا
جان دو عالمش فدا کرد که کرد؟ یار کرد
برق به خرمن آشنا ابر به گلشن آشنا
اشک به دامن آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
کعبه و دیر و میکده ساخت که ساخت؟ یار ساخت
کافر و رند و پارسا کرد که کرد؟ یار کرد
در دل شیخ و برهمن هست که هست؟ یار هست
جلوه به خویش و آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
نایی نای عاشقان بود که بود؟ یار بود
ساز مرا به این نوا کرد که کرد؟ یار کرد
از نگهی که سر زد از گوشهٔ چشم پر فنش
طیّ هزار مدّعا کرد که کرد؟ یار کرد
رندی و عشق و میکشی در گل ما سرشته است
دیر مغان دل بنا کرد که کرد؟ یار کرد
جلوهٔ ناز قامتی کرد چنین قیامتی
این همه فتنه را به پا کرد که کرد؟ یار کرد
خلعت عشق بر قدم دوخت که دوخت؟ یار دوخت
خرقهٔ زهد را قبا کرد که کرد؟ یار کرد
عقل و شکیب و دین و دل برد که برد؟ یار برد
جان ز طلسم تن رها کرد که کرد؟ یار کرد
دل به کمند صد بلا بست که بست؟ یار بست
ناخن غم گره گشا کرد که کرد؟ یار کرد
بادهٔ عشق در گلم ریخت که ریخت؟ یار ریخت
جام جهان نما مرا کرد که کرد؟ یار کرد
نرد وفا به عاشقان باخت که باخت؟ یار باخت
دین وصال را ادا کرد که کرد؟ یار کرد
رفت حزین محو را هر چه ز دیده یار رفت
زار و فگار و مبتلا کرد که کرد؟ یار کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
بلبل به گلستان سخن از روی تو می کرد
در جیب سمن باد صبا بوی تو می کرد
ازکاوش ایّام خبردار نبودیم
هرجور که می کرد به ما، خوی تو می کرد
می بود به بازار تو گر یوسف مصری
نقد دو جهان را به ترازوی تو می کرد
غیر از تو مرا شکوه ز دست دگری نیست
هرکس ستمی کرد به بازوی تو می کرد
کوکو زدنش بی طلب گمشده ای نیست
قمری هوس قامت دلجوی تو می کرد
گر عیسی سجّاده نشین روی تو می دید
محراب دعا را خم ابروی تو می کرد
فریاد حزین ، از دم گرمت، که خروشی
ناقوس صنم خانه به یاهوی تو می کرد
در جیب سمن باد صبا بوی تو می کرد
ازکاوش ایّام خبردار نبودیم
هرجور که می کرد به ما، خوی تو می کرد
می بود به بازار تو گر یوسف مصری
نقد دو جهان را به ترازوی تو می کرد
غیر از تو مرا شکوه ز دست دگری نیست
هرکس ستمی کرد به بازوی تو می کرد
کوکو زدنش بی طلب گمشده ای نیست
قمری هوس قامت دلجوی تو می کرد
گر عیسی سجّاده نشین روی تو می دید
محراب دعا را خم ابروی تو می کرد
فریاد حزین ، از دم گرمت، که خروشی
ناقوس صنم خانه به یاهوی تو می کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چند پرسی نگهش با دل افگار چه کرد
برق بی باک عیان است که با خار چه کرد
در بساطم اثری از دل و دین نیست به جا
به من ساده دل آن طرّهٔ طرّار چه کرد
گر بگویم، دل سنگین صدف گردد آب
که به روشن گهران چرخ جفاکار چه کرد
جلوه در خانهٔ آیینه به خود ننمایی
گر بدانی که به دل حسرت دیدار چه کرد
گر بگویم، رگ خوابت بگدازد چون شمع
که شب هجر تو با دیده بیدار چه کرد
زآنچه جز مذهب عشق است بپردازی دل
گر بدانی که به من سبحه و زنّار چه کرد
کرد داغم، نگه زاهد خاموش حزین
چه بگویم به من این صورت دیوار چه کرد؟
برق بی باک عیان است که با خار چه کرد
در بساطم اثری از دل و دین نیست به جا
به من ساده دل آن طرّهٔ طرّار چه کرد
گر بگویم، دل سنگین صدف گردد آب
که به روشن گهران چرخ جفاکار چه کرد
جلوه در خانهٔ آیینه به خود ننمایی
گر بدانی که به دل حسرت دیدار چه کرد
گر بگویم، رگ خوابت بگدازد چون شمع
که شب هجر تو با دیده بیدار چه کرد
زآنچه جز مذهب عشق است بپردازی دل
گر بدانی که به من سبحه و زنّار چه کرد
کرد داغم، نگه زاهد خاموش حزین
چه بگویم به من این صورت دیوار چه کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
از وصل، دل بی سر و پا را که خبر کرد؟
در خلوت خورشید، سها را که خبر کرد؟
من بودم و او فارغ از اندیشهٔ غیری
اینجا ادب ناصیه سا را که خبر کرد؟
شاد است به جان دادنم از محنت هجران
از حال من آن شوخ بلا را که خبر کرد؟
شوری عجب افکنده به دلهای پریشان
در پردهٔ زلف تو صبا را که خبر کرد؟
کس نیست حزین ، پرسد از احوال غریبان
در ماتم ما، مهر و وفا را که خبر کرد؟
در خلوت خورشید، سها را که خبر کرد؟
من بودم و او فارغ از اندیشهٔ غیری
اینجا ادب ناصیه سا را که خبر کرد؟
شاد است به جان دادنم از محنت هجران
از حال من آن شوخ بلا را که خبر کرد؟
شوری عجب افکنده به دلهای پریشان
در پردهٔ زلف تو صبا را که خبر کرد؟
کس نیست حزین ، پرسد از احوال غریبان
در ماتم ما، مهر و وفا را که خبر کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
کف چون تهی ست جوهر انسان چه می کند؟
خاتم چو نیست، دست سلیمان چه می کند؟
آتش زدی ز جلوه به خاشاک هستیم
این برق را ببین به نیستان چه می کند؟
از پردهٔ حجاب برآ، آفتاب من
این دور باش حسن نگهبان چه می کند؟
بیهوده است بر سر کویت فغان ما
گلبانگ بلبلان به گلستان چه می کند؟
زاهد چه فیض می برد از شعر من حزین ؟
با این سفال، صحبت ربحان چه می کند؟
خاتم چو نیست، دست سلیمان چه می کند؟
آتش زدی ز جلوه به خاشاک هستیم
این برق را ببین به نیستان چه می کند؟
از پردهٔ حجاب برآ، آفتاب من
این دور باش حسن نگهبان چه می کند؟
بیهوده است بر سر کویت فغان ما
گلبانگ بلبلان به گلستان چه می کند؟
زاهد چه فیض می برد از شعر من حزین ؟
با این سفال، صحبت ربحان چه می کند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
سر زلفی به عالم دام کردند
دل رم خوردگان را، رام کردند
چه جانها سوختند از داغ حسرت
که تیغ غمزه، خون آشام کردند
دلم را داد ساقی بادهٔ عشق
دربن بزم، آتشم در جام کردند
سحر خیزان صفای صبح محشر
از آن چاک گریبان وام کردند
کجا، پیش که یارب می توان گفت
که خود کامان مرا ناکام کردند؟
دلم را گلرخان، کشور پناهان
خرابات محبت، نام کردند
حزین یک رشحه از فیض عراقی ست
نخستین باده کاندر جام کردند
دل رم خوردگان را، رام کردند
چه جانها سوختند از داغ حسرت
که تیغ غمزه، خون آشام کردند
دلم را داد ساقی بادهٔ عشق
دربن بزم، آتشم در جام کردند
سحر خیزان صفای صبح محشر
از آن چاک گریبان وام کردند
کجا، پیش که یارب می توان گفت
که خود کامان مرا ناکام کردند؟
دلم را گلرخان، کشور پناهان
خرابات محبت، نام کردند
حزین یک رشحه از فیض عراقی ست
نخستین باده کاندر جام کردند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
آنها که خاک راه تو را توتیا کنند
بی پرده گر به دیده درآیی چهاکنند
می بینم از تطاول سیمین تنان شهر
پیراهن صبوری ما را قبا کنند
گردی نمی شود ز نمکدان عشق کم
بر خوان او، اگر دو جهان را صلا کنند
رازی که پیر میکده با خلوتی نگفت
می ترسمش، به میکده ها برملا کنند
خاک سیه به کاسه کند، نافه را ز رشک
خونی که در دل از نگه آشنا کنند
در کیش ما چو سجدهٔ کافر قبول نیست
شکری که منکرانِ محبّت ادا کنند
دردی که در دل است ز خلق جهان مرا
باشد مگر به گوشهٔ عزلت دوا کنند
آنها که باختند به عشق تو نقد جان
یک جلوهٔ تو را دو جهان رونما کنند
جز حرف آشنای لب لعل یار نیست
درسی که کودکان محبّت هجا کنند
وقت است بشکنیم دکان، شیخ شهر را
بت قبله گان، به ما همگی اقتدا کنند
آنها که می پرد دلشان در هوای تو
جان را نثار مقدم باد صبا کنند
شکر صریر خامهٔ جان پرورت حزین
آیا بود که پرده شناسان ادا کنند؟
بی پرده گر به دیده درآیی چهاکنند
می بینم از تطاول سیمین تنان شهر
پیراهن صبوری ما را قبا کنند
گردی نمی شود ز نمکدان عشق کم
بر خوان او، اگر دو جهان را صلا کنند
رازی که پیر میکده با خلوتی نگفت
می ترسمش، به میکده ها برملا کنند
خاک سیه به کاسه کند، نافه را ز رشک
خونی که در دل از نگه آشنا کنند
در کیش ما چو سجدهٔ کافر قبول نیست
شکری که منکرانِ محبّت ادا کنند
دردی که در دل است ز خلق جهان مرا
باشد مگر به گوشهٔ عزلت دوا کنند
آنها که باختند به عشق تو نقد جان
یک جلوهٔ تو را دو جهان رونما کنند
جز حرف آشنای لب لعل یار نیست
درسی که کودکان محبّت هجا کنند
وقت است بشکنیم دکان، شیخ شهر را
بت قبله گان، به ما همگی اقتدا کنند
آنها که می پرد دلشان در هوای تو
جان را نثار مقدم باد صبا کنند
شکر صریر خامهٔ جان پرورت حزین
آیا بود که پرده شناسان ادا کنند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
شامی که مست صبح امیدش نمی کنند
بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق
تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را
صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
نازم به رسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد
حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند
غمگین نمی رود کسی از خاک میکده
تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند
شرح غم من است حزین در حریم دوست
افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند
بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق
تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را
صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
نازم به رسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد
حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند
غمگین نمی رود کسی از خاک میکده
تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند
شرح غم من است حزین در حریم دوست
افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
شیرین لبان چو بزم می لاله گون کنند
خون مرا به جرعه، برای شگون کنند
بیرون خرام در صف نازک نهالها
کز شرم جلوهٔ تو، علمها نگون کنند
بشتاب کآهوان حرم از هجوم رشک
نزدیک شد که بر سر تیغ تو خون کنند
جوش بهار خطّ تو، آفاق را گرفت
شیدا دلان چگونه علاج جنون کنند
روز مصاف عرض کرم، سرگذشتگان
الماس سوده در کف داغ درون کنند
آزادگان به شوق، سر آرند در کمند
زندانیان چو سلسله ها ارغنون کنند
شبها به شوق دولت وصل تو عاشقان
کان نمک به دیدهٔ بخت زبون کنند
همچون حزین خسته، هزارت اسیر هست
ظالم بگو، که در غم عشق تو چون کنند؟
خون مرا به جرعه، برای شگون کنند
بیرون خرام در صف نازک نهالها
کز شرم جلوهٔ تو، علمها نگون کنند
بشتاب کآهوان حرم از هجوم رشک
نزدیک شد که بر سر تیغ تو خون کنند
جوش بهار خطّ تو، آفاق را گرفت
شیدا دلان چگونه علاج جنون کنند
روز مصاف عرض کرم، سرگذشتگان
الماس سوده در کف داغ درون کنند
آزادگان به شوق، سر آرند در کمند
زندانیان چو سلسله ها ارغنون کنند
شبها به شوق دولت وصل تو عاشقان
کان نمک به دیدهٔ بخت زبون کنند
همچون حزین خسته، هزارت اسیر هست
ظالم بگو، که در غم عشق تو چون کنند؟