عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بوی زلفی به گریبان صبا ریخته اند
طرفه شوری به دماغ دل ما ریخته اند
به سر کوی تو ای قبلهٔ ارباب نیاز
نقش پیشانی دل تا به سما ریخته اند
صفحهٔ خاطر افلاک ندارد ز انجم
اینقدر داغ که در سینه ما ریخته اند
کام بخشان جهان با کف فیّاض چو ابر
عرق شرم، به دامان گدا ریخته اند
در بیابان محبت عوض ربگ روان
پاره های دل ارباب وفا ربخته اند
راز کونین حزین ، از دل روشن پیداست
طرح این آینه را خوش به صفا ریخته اند
طرفه شوری به دماغ دل ما ریخته اند
به سر کوی تو ای قبلهٔ ارباب نیاز
نقش پیشانی دل تا به سما ریخته اند
صفحهٔ خاطر افلاک ندارد ز انجم
اینقدر داغ که در سینه ما ریخته اند
کام بخشان جهان با کف فیّاض چو ابر
عرق شرم، به دامان گدا ریخته اند
در بیابان محبت عوض ربگ روان
پاره های دل ارباب وفا ربخته اند
راز کونین حزین ، از دل روشن پیداست
طرح این آینه را خوش به صفا ریخته اند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
مبادا رو کسی زان قبلهٔ ابرو بگرداند
که کافر می شود، از قبله هرکس رو بگرداند؟
درین وادی به حسرت مردم و چشم از صبا دارم
که گردم را به گردکعبهٔ آن کو بگرداند
محبت روشناس شهر عشقم کرد و می خواهد
دل رسوا، مرا درکوچهٔ گیسو بگرداند
به رغم عاشقان تاکی کند با بوالهوس گرمی
الهی خوی او را عشق آتش خو بگرداند
سبوی غنچه را بر طاق نسیان می نهد بلبل
اگر جام نگاه، آن نرگس جادو بگرداند
منم عاشق، به غیری جلوه ضایع می کنی تاکی؟
عنان ناز را کاش آن قد دلجو بگرداند
حزین افسرده ای، آهنگ گلزار محبّت کن
مزاج شعله را، آب و هوای او بگرداند
که کافر می شود، از قبله هرکس رو بگرداند؟
درین وادی به حسرت مردم و چشم از صبا دارم
که گردم را به گردکعبهٔ آن کو بگرداند
محبت روشناس شهر عشقم کرد و می خواهد
دل رسوا، مرا درکوچهٔ گیسو بگرداند
به رغم عاشقان تاکی کند با بوالهوس گرمی
الهی خوی او را عشق آتش خو بگرداند
سبوی غنچه را بر طاق نسیان می نهد بلبل
اگر جام نگاه، آن نرگس جادو بگرداند
منم عاشق، به غیری جلوه ضایع می کنی تاکی؟
عنان ناز را کاش آن قد دلجو بگرداند
حزین افسرده ای، آهنگ گلزار محبّت کن
مزاج شعله را، آب و هوای او بگرداند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
کوته نظران زلف سیه کار ندانند
این مرده دلان فیض شب تار ندانند
جانسوز دیاریست محبت، که طبیبان
رسم است که حال دل بیمار ندانند
ما باخته دینان، ادب کفر ندانیم
نو برهمنان بستن زنار ندانند
مغروری حسن است که در جلوه گه او
جانبازی یاران وفادار ندانند
بی پرده تماشایی آن حسن لطیفند
بالغ نظران، پرده پندار ندانند
دارند حریفان هوس خاطر شادی
دل باختگان غیر غم یار ندانند
دستان زن دیرینه ی گلزار، حزین است
این نوسخنان شیوهٔ گفتار ندانند
این مرده دلان فیض شب تار ندانند
جانسوز دیاریست محبت، که طبیبان
رسم است که حال دل بیمار ندانند
ما باخته دینان، ادب کفر ندانیم
نو برهمنان بستن زنار ندانند
مغروری حسن است که در جلوه گه او
جانبازی یاران وفادار ندانند
بی پرده تماشایی آن حسن لطیفند
بالغ نظران، پرده پندار ندانند
دارند حریفان هوس خاطر شادی
دل باختگان غیر غم یار ندانند
دستان زن دیرینه ی گلزار، حزین است
این نوسخنان شیوهٔ گفتار ندانند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خوبان به ره مهر و وفا پا نگذارند
تا حسرت عالم به دل ما نگذارند
این رسم، غریب است که در خلوت دیدار
بی پرده درآیند و تماشا نگذارند
هرگز نکند گل، چمن بی سر و پایان
تا بر سر خار، آبله ی پا نگذارند
الفت هوسم نیست به دلهای چمن سیر
ترسم که مرا با غم خود وا نگذارند
مستان چه خرابند که خوناب دلم را
در جام نریزند و به مینا نگذارند
هرگز نزند خیمه برون، آه من از دل
وسعت طلبان دامن صحرا نگذارند
از قافلهٔ اشک سبک خیزتری نیست
این گرم روان، بار به دلها نگذارند
از پای دل خویش بکش خار علایق
راهی ست که سوزن به مسیحا نگذارند
دوری ست که خون با دل کس گرم نجوشد
شهری ست که دیوانه به غوغا نگذارند
نگذاشت فلک در کف اخوان غیورش
تا دامن یوسف به زلیخا نگذارند
زاهد، کم خود گو، به حریفان چو نشستی
بگذار که با خویش تو را وا نگذارند
رفعت طلبان را نرسد دست به جایی
تا پا به سر دولت دنیا نگذارند
امّید حزین اینکه درین عهد، نکویان
کار دل امروز، به فردا نگذارند.
تا حسرت عالم به دل ما نگذارند
این رسم، غریب است که در خلوت دیدار
بی پرده درآیند و تماشا نگذارند
هرگز نکند گل، چمن بی سر و پایان
تا بر سر خار، آبله ی پا نگذارند
الفت هوسم نیست به دلهای چمن سیر
ترسم که مرا با غم خود وا نگذارند
مستان چه خرابند که خوناب دلم را
در جام نریزند و به مینا نگذارند
هرگز نزند خیمه برون، آه من از دل
وسعت طلبان دامن صحرا نگذارند
از قافلهٔ اشک سبک خیزتری نیست
این گرم روان، بار به دلها نگذارند
از پای دل خویش بکش خار علایق
راهی ست که سوزن به مسیحا نگذارند
دوری ست که خون با دل کس گرم نجوشد
شهری ست که دیوانه به غوغا نگذارند
نگذاشت فلک در کف اخوان غیورش
تا دامن یوسف به زلیخا نگذارند
زاهد، کم خود گو، به حریفان چو نشستی
بگذار که با خویش تو را وا نگذارند
رفعت طلبان را نرسد دست به جایی
تا پا به سر دولت دنیا نگذارند
امّید حزین اینکه درین عهد، نکویان
کار دل امروز، به فردا نگذارند.
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
اهل نظر، از آن در یکتا چه دیده اند
با دیدهٔ حباب ز دریا چه دیده اند؟
حسن بتان به ساده دلی ها نمی رسد
آیینه خاطران، ز تماشا چه دیده اند؟
حجّ قبول، کعبهٔ دیدار دیدن است
از پای سعی آبله فرسا چه دیده اند؟
شد چشم ما ز نعمت عمر دو روزه سیر
از روزگار، خضر و مسیحا چه دیده اند؟
از دل، سراغ لیلی صحرانشین شود
خواری کشان ز آبلی پا چه دیده اند؟
دارند هر طرف چو صفت جرگه در میان
صیاد پیشگان ز دل ما چه دیده اند؟
از خون دیده پرورش تاک می کنند
رندان میگسار ز صهبا چه دیده اند؟
ما نقش خود ز خال لب یار دیده ایم
تا اهل دل ز خال سویدا چه دیده اند؟
چون می توان ز ترک طلب، کام دل گرفت
دون همّتان، ز عرض تمنا چه دیده اند؟
شیدا دلان، ندانم از آن بی نشان حزین
پنهان کدام شیوه و پیدا چه دیده اند؟
با دیدهٔ حباب ز دریا چه دیده اند؟
حسن بتان به ساده دلی ها نمی رسد
آیینه خاطران، ز تماشا چه دیده اند؟
حجّ قبول، کعبهٔ دیدار دیدن است
از پای سعی آبله فرسا چه دیده اند؟
شد چشم ما ز نعمت عمر دو روزه سیر
از روزگار، خضر و مسیحا چه دیده اند؟
از دل، سراغ لیلی صحرانشین شود
خواری کشان ز آبلی پا چه دیده اند؟
دارند هر طرف چو صفت جرگه در میان
صیاد پیشگان ز دل ما چه دیده اند؟
از خون دیده پرورش تاک می کنند
رندان میگسار ز صهبا چه دیده اند؟
ما نقش خود ز خال لب یار دیده ایم
تا اهل دل ز خال سویدا چه دیده اند؟
چون می توان ز ترک طلب، کام دل گرفت
دون همّتان، ز عرض تمنا چه دیده اند؟
شیدا دلان، ندانم از آن بی نشان حزین
پنهان کدام شیوه و پیدا چه دیده اند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
از دلم برخاست دودی، آسمان آمد پدید
گردی از خاطر فشاندم، خاکدان آمد پدید
حرف عشق آمد به لب، شور قیامت ساز شد
داغ دل گل کرد، مهر خاوران آمد پدید
رخ نمودی، جنت موعود گردید آشکار
جلوه گر گشتی، حیات جاودان آمد پدید
خاک بی سرمایه، مجنون و خراب افتاده بود
برفشاندی دست و دل، دریا و کان آمد پدید
قد به ناز افراشتی غوغای محشر راست شد
حرفی از خود ساختی، شور جهان آمد پدید
جان رمید از الفت تن تا تو رفتی از میان
آمدی تا در کنار، آرام جان آمد پدید
یک تبسم کردی و شور جهان شد آشکار
یک اشارت کردی و صد داستان آمد پدید
برقع از رخ تا کشیدی جیب گلها چاک شد
سایه تا انداختی، سرو روان آمد پدید
درد هجران تو جان بی قراران داغ داشت
رخ نمودی، آتش صد خانمان آمد پدید
دیده میگون ساختی، میخانه ها در گرد شد
گرد مژگان ریختی، دیر مغان آمد پدید
ریخت دست غم حزین ، در دل مرا صد رنگ داغ
سینه ام را چاک زد، حشر نهان آمد پدید
گردی از خاطر فشاندم، خاکدان آمد پدید
حرف عشق آمد به لب، شور قیامت ساز شد
داغ دل گل کرد، مهر خاوران آمد پدید
رخ نمودی، جنت موعود گردید آشکار
جلوه گر گشتی، حیات جاودان آمد پدید
خاک بی سرمایه، مجنون و خراب افتاده بود
برفشاندی دست و دل، دریا و کان آمد پدید
قد به ناز افراشتی غوغای محشر راست شد
حرفی از خود ساختی، شور جهان آمد پدید
جان رمید از الفت تن تا تو رفتی از میان
آمدی تا در کنار، آرام جان آمد پدید
یک تبسم کردی و شور جهان شد آشکار
یک اشارت کردی و صد داستان آمد پدید
برقع از رخ تا کشیدی جیب گلها چاک شد
سایه تا انداختی، سرو روان آمد پدید
درد هجران تو جان بی قراران داغ داشت
رخ نمودی، آتش صد خانمان آمد پدید
دیده میگون ساختی، میخانه ها در گرد شد
گرد مژگان ریختی، دیر مغان آمد پدید
ریخت دست غم حزین ، در دل مرا صد رنگ داغ
سینه ام را چاک زد، حشر نهان آمد پدید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
جایی که از سپند نگردد فغان بلند
ما را بود چو شعلهٔ آتش، زبان بلند
بال و پری کجاست که با همّت رسا
پرواز گیرم از سر این خاکدان بلند؟
درگلشنی که بانگ صفیرم فکنده شور
بلبل ز خوی گل ننماید فغان بلند
با پستی سپهر نیامد فرو سرم
عنقا صفت فتاده مرا آشیان بلند
تا شد دلم به حلقهٔ گلدام زلف اسیر
شد شور محشر از قفس بلبلان بلند
رحم است بر درازی اندوه قمریان
پرواز پست و جلوهٔ سرو روان بلند
خوش می کشند دامن ناز این سهی قدان
دست ستمکشی نشود از میان بلند
خامش حبن که ناله به جایی نمی رسد
پست آفریده اند زمین، آسمان بلند
ما را بود چو شعلهٔ آتش، زبان بلند
بال و پری کجاست که با همّت رسا
پرواز گیرم از سر این خاکدان بلند؟
درگلشنی که بانگ صفیرم فکنده شور
بلبل ز خوی گل ننماید فغان بلند
با پستی سپهر نیامد فرو سرم
عنقا صفت فتاده مرا آشیان بلند
تا شد دلم به حلقهٔ گلدام زلف اسیر
شد شور محشر از قفس بلبلان بلند
رحم است بر درازی اندوه قمریان
پرواز پست و جلوهٔ سرو روان بلند
خوش می کشند دامن ناز این سهی قدان
دست ستمکشی نشود از میان بلند
خامش حبن که ناله به جایی نمی رسد
پست آفریده اند زمین، آسمان بلند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
در دل غم آن لاله عذار است ببینید
این باده که بی رنج خمار است ببینید
شد چشم مرا نکهت پیراهن یوسف
گردی که از آن راهگذار است ببینید
جان تازه کند لفظ خوش و معنی رنگین
حسنی که در آن خط غبار است ببینید
آن یار که چاک است ازو جامهٔ جان ها
آسایش آغوش وکنار است ببینید
مستغرق وصلند درین بزم حریفان
دل آینه، یار آینه دار است ببینید
در آرزوی بلبل بی بال و پر ما
گلها همه آغوش و کنار است ببینید
در پردهء زلف است تجلّی گه رویش
شمعی که فروغ شب تار است ببینید
در راه وفا حال پریشان حزین را
کاشفته تر از طره یار است ببینید
این باده که بی رنج خمار است ببینید
شد چشم مرا نکهت پیراهن یوسف
گردی که از آن راهگذار است ببینید
جان تازه کند لفظ خوش و معنی رنگین
حسنی که در آن خط غبار است ببینید
آن یار که چاک است ازو جامهٔ جان ها
آسایش آغوش وکنار است ببینید
مستغرق وصلند درین بزم حریفان
دل آینه، یار آینه دار است ببینید
در آرزوی بلبل بی بال و پر ما
گلها همه آغوش و کنار است ببینید
در پردهء زلف است تجلّی گه رویش
شمعی که فروغ شب تار است ببینید
در راه وفا حال پریشان حزین را
کاشفته تر از طره یار است ببینید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
خواهم به دل آن نرگس مستانه در افتد
بد مست تماشاست، به دیوانه درافتد
سخت است تلاش دو زبردست، مبادا
می با نگه یار، حریفانه درافتد
چشمش، به نگاهی ننوازد دل ما را
کی لایق برق است که با دانه درافتد؟
در هر رگ ما مستی منصور کند، خون
گر عکس رخ یار به پیمانه درافتد
گو گردش پیمانه درین بزم ز غیرت
با چرخ تنک ظرف، حریفانه درافتد
حیف است زبردست زند با همه کس دست
آن زلف نبایست که با شانه درافتد
با چشم حزین این سخن از عشق بگویید
کی خواب به دام تو به افسانه درافتد؟
بد مست تماشاست، به دیوانه درافتد
سخت است تلاش دو زبردست، مبادا
می با نگه یار، حریفانه درافتد
چشمش، به نگاهی ننوازد دل ما را
کی لایق برق است که با دانه درافتد؟
در هر رگ ما مستی منصور کند، خون
گر عکس رخ یار به پیمانه درافتد
گو گردش پیمانه درین بزم ز غیرت
با چرخ تنک ظرف، حریفانه درافتد
حیف است زبردست زند با همه کس دست
آن زلف نبایست که با شانه درافتد
با چشم حزین این سخن از عشق بگویید
کی خواب به دام تو به افسانه درافتد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
بی پا و سر ز قدر و شرف کام می برد
پیر مغان مرا به ادب نام می برد
جمشید را نگشته میسر ز جام خویش
کیفیتی، که خون دل آشام می برد
مشت غبار ما ندهد گر فلک به باد
از ما به کوی یار، که پیغام می برد؟
با مهر و ذرّه پرتو فیض ازل یکی ست
هر کس به قدر همّت خود کام می برد
یک قرص بیش در کف چرخ لئیم نیست
گر صبح می نهد به میان، شام می برد
دل را فکنده عشق به میدان امتحان
گوی از میانه، زلف دلارام می برد
تف باد بر دو رنگی دهر دنی حزین
کامی که داده است به ناکام می برد
پیر مغان مرا به ادب نام می برد
جمشید را نگشته میسر ز جام خویش
کیفیتی، که خون دل آشام می برد
مشت غبار ما ندهد گر فلک به باد
از ما به کوی یار، که پیغام می برد؟
با مهر و ذرّه پرتو فیض ازل یکی ست
هر کس به قدر همّت خود کام می برد
یک قرص بیش در کف چرخ لئیم نیست
گر صبح می نهد به میان، شام می برد
دل را فکنده عشق به میدان امتحان
گوی از میانه، زلف دلارام می برد
تف باد بر دو رنگی دهر دنی حزین
کامی که داده است به ناکام می برد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
از پرده چو خواهد، گل رخسار برآرد
پوشد به لباس گل و از خار برآرد
دل از خم زلفش چه خیال است برآرم؟
چون آینه کز سبزه ی زنگار برآرد
امروز مگر همّت مردانه ی ساقی
بنیاد غم از ساغر سرشار برآرد
افسرده دلی رفت ز حد، شور جنون کو؟
تا بی خودم از خانهٔ خمار برآرد
بوی سر زلف تو دهد طرح به سنبل
آهی که حزین از دل افگار برآرد
پوشد به لباس گل و از خار برآرد
دل از خم زلفش چه خیال است برآرم؟
چون آینه کز سبزه ی زنگار برآرد
امروز مگر همّت مردانه ی ساقی
بنیاد غم از ساغر سرشار برآرد
افسرده دلی رفت ز حد، شور جنون کو؟
تا بی خودم از خانهٔ خمار برآرد
بوی سر زلف تو دهد طرح به سنبل
آهی که حزین از دل افگار برآرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
صباحت کو که گل را بر سرم شور جنون سازد؟
ملاحت کو که بر داغم نمکدان را نگون سازد؟
نباشد اینقدر،گر تیغ مژگانش گران تمکین
دل سنگین ما را مرد می باید که خون سازد
لبش گر دل نپردازد به شیرین کاری حرفی
هجوم غم غبار خاطرم را بیستون سازد
بساط مهر و مه را وقت آن شد تا به هم پیچم
غرور طبع من تا چند با بخت زبون سازد
به وحدتخانه ای باشد حزین ذوق سماع ما
که مطرب سبحه و زنار، تار ارغنون سازد
ملاحت کو که بر داغم نمکدان را نگون سازد؟
نباشد اینقدر،گر تیغ مژگانش گران تمکین
دل سنگین ما را مرد می باید که خون سازد
لبش گر دل نپردازد به شیرین کاری حرفی
هجوم غم غبار خاطرم را بیستون سازد
بساط مهر و مه را وقت آن شد تا به هم پیچم
غرور طبع من تا چند با بخت زبون سازد
به وحدتخانه ای باشد حزین ذوق سماع ما
که مطرب سبحه و زنار، تار ارغنون سازد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
هوای عشق برونم ز ننگ و نام کشید
به توبه نامهٔ من، یار خط جام کشید
خوشا حریف شرابی که فکر شام نداشت
نهاد لب به شط باده و تمام کشید
ز عشق پاک به هر شیوه تو مشتاقم
به خشم و کین نتوان از من انتقام کشید
هنوز از آن خط مشکین خبر نداشت دلم
هوای دانه خالت مرا به دام کشید
ز من حدیث وفا و جفای خویش مپرس
که پاس راز، زبان مرا ز کام کشید
ز کوی انجم و افلاک رخت خویش برآر
برای جا نتوان منت از لئام کشید
بهار عیش در آغوش غنچه خسبان است
نسیم صبح به گوش من این پیام کشید
متاع عنصر و افلاک واسپار حزین
که خوار شد، ز فرومایه هر که وام کشید
به توبه نامهٔ من، یار خط جام کشید
خوشا حریف شرابی که فکر شام نداشت
نهاد لب به شط باده و تمام کشید
ز عشق پاک به هر شیوه تو مشتاقم
به خشم و کین نتوان از من انتقام کشید
هنوز از آن خط مشکین خبر نداشت دلم
هوای دانه خالت مرا به دام کشید
ز من حدیث وفا و جفای خویش مپرس
که پاس راز، زبان مرا ز کام کشید
ز کوی انجم و افلاک رخت خویش برآر
برای جا نتوان منت از لئام کشید
بهار عیش در آغوش غنچه خسبان است
نسیم صبح به گوش من این پیام کشید
متاع عنصر و افلاک واسپار حزین
که خوار شد، ز فرومایه هر که وام کشید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
تهمت برق تجلی ست که بر طور زدند
آتش از جلوه مرا بر دل پرشور زدند
عشقی از نو به کف خاک من افکنده بساط
باز خرگاه سلیمان، به دل مور زدند
می شود از نفسم، زخم جگرها تازه
از نمکدان قیامت، به دلم شور زدند
بخت آن بی خبران شاد که در دار فنا
باده بیخودی از ساغر منصور زدند
می چکد خون دو صد شکوه ز تار نفسم
نشتر زخمه مرا بر رگ طنبور زدند
باده خونابه و بتخانه بود ساغر عشق
طرفه آتشکده ای بر لب مخمور زدند
بزم عشق است حزین ، از که خبر می جویی؟
جام بیهوشی از آن نرگس مخمور زدند
آتش از جلوه مرا بر دل پرشور زدند
عشقی از نو به کف خاک من افکنده بساط
باز خرگاه سلیمان، به دل مور زدند
می شود از نفسم، زخم جگرها تازه
از نمکدان قیامت، به دلم شور زدند
بخت آن بی خبران شاد که در دار فنا
باده بیخودی از ساغر منصور زدند
می چکد خون دو صد شکوه ز تار نفسم
نشتر زخمه مرا بر رگ طنبور زدند
باده خونابه و بتخانه بود ساغر عشق
طرفه آتشکده ای بر لب مخمور زدند
بزم عشق است حزین ، از که خبر می جویی؟
جام بیهوشی از آن نرگس مخمور زدند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
بیخودان بانگ اناالحق که درین دار زدند
آتشی بود که در خرمن پندار زدند
عاشقان را نرسد غیرگل داغ، چو شمع
آتشین لاله درین بزم به دستار زدند
حال جان سوختگان، سوخته جانان دانند
رهروان، زابله آبی به خس و خار زدند
عید دیدار مبارک به جگر سوختگان
که عجب نقشی از آن روی عرق بار زدند
شد چو پیراهن فانوس فروزان به نظر
آستینی که به مژگان شرر بار زدند
خال مشکین تو را زد چو رقم کلک قضا
داغ حسرت به دل نافهٔ تاتار زدند
داغ دل خوش، که صفیری به خراش جگرم
دوش در حلقهٔ مرغان گرفتار زدند
خوش بهشتی ست غم عشق که مرغان اسیر
در قفس قهقهٔ کبک به کهسار زدند
از طرب چون نخروشد رگ جان تو حزین ؟
کز دم تیغ ستم زخمه برین تار زدند
آتشی بود که در خرمن پندار زدند
عاشقان را نرسد غیرگل داغ، چو شمع
آتشین لاله درین بزم به دستار زدند
حال جان سوختگان، سوخته جانان دانند
رهروان، زابله آبی به خس و خار زدند
عید دیدار مبارک به جگر سوختگان
که عجب نقشی از آن روی عرق بار زدند
شد چو پیراهن فانوس فروزان به نظر
آستینی که به مژگان شرر بار زدند
خال مشکین تو را زد چو رقم کلک قضا
داغ حسرت به دل نافهٔ تاتار زدند
داغ دل خوش، که صفیری به خراش جگرم
دوش در حلقهٔ مرغان گرفتار زدند
خوش بهشتی ست غم عشق که مرغان اسیر
در قفس قهقهٔ کبک به کهسار زدند
از طرب چون نخروشد رگ جان تو حزین ؟
کز دم تیغ ستم زخمه برین تار زدند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
یاد وصلی که دل از هجر خبردار نبود
در میان این تن ویران شده دیوار نبود
حسن درپیرهن عشق تجلّی می کرد
پردهٔ دیده حجاب رخ دیدار نبود
داشت جا، فاخته در جامهٔ یکتایی سرو
طوق گردن به گلو، حلقهٔ زنّار نبود
لیلی پرده نشین این همه دیوانه نداشت
یوسف مصر سراسر رو بازار نبود
دیدهٔ احول ادراک نمی دید دویی
در میان من و یار، اسم من و یار نبود
شمع من پیرهنی جز پر پروانه نداشت
کار بر سوختگان اینهمه دشوار نبود
بلبل از غنچهٔ منقار، به دامن گل داشت
خار اندیشه به پیراهن گلزار نبود
شب که می زد رقم این تازه غزل، خامه حزین
مستیی بود رگش را، که خبردار نبود
در میان این تن ویران شده دیوار نبود
حسن درپیرهن عشق تجلّی می کرد
پردهٔ دیده حجاب رخ دیدار نبود
داشت جا، فاخته در جامهٔ یکتایی سرو
طوق گردن به گلو، حلقهٔ زنّار نبود
لیلی پرده نشین این همه دیوانه نداشت
یوسف مصر سراسر رو بازار نبود
دیدهٔ احول ادراک نمی دید دویی
در میان من و یار، اسم من و یار نبود
شمع من پیرهنی جز پر پروانه نداشت
کار بر سوختگان اینهمه دشوار نبود
بلبل از غنچهٔ منقار، به دامن گل داشت
خار اندیشه به پیراهن گلزار نبود
شب که می زد رقم این تازه غزل، خامه حزین
مستیی بود رگش را، که خبردار نبود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
شب که در خلوت اندیشه تمنّای تو بود
گل داغ دل من انجمن آرای تو بود
جلوه در آینه ام پرتو رخسار تو داشت
سینه آتشکدهٔ حسن دلارای تو بود
مژه بر هم نزدم آینه سان در همه عمر
بس که در دیدهٔ من ذوق تماشای تو بود
دل شیدا شده ام داغ تمنّای تو داشت
سر سودا زده ام خاک کف پای تو بود
صید آهونگهان، غمزهٔ غمّاز تو کرد
دام جادوصفتان، زلف چلیپای تو بود
عشق سرکش اثر از حسن گلوسوز تو داشت
داغ حسرت گلی از دامن صحرای تو بود
کفر و دین را به کسی فتنهٔ چشمت نگذاشت
در سواد حرم و بتکده غوغای تو بود
باده در ساغر دل نرگس مخمور تو ریخت
مستی ما همه از جام مصفّای تو بود
گل باغ نظرم غنچهٔ سیراب تو شد
سرو بستان دلم قامت رعنای تو بود
گوهر عاشق سرگشته و معشوق یکیست
در حقیقت من و ما، موجهٔ دریای تو بود
نشئه ها داشت حزین ، سجدهٔ مستانهٔ تو
دُرد میخانه مگر خاک مصلّای تو بود؟
گل داغ دل من انجمن آرای تو بود
جلوه در آینه ام پرتو رخسار تو داشت
سینه آتشکدهٔ حسن دلارای تو بود
مژه بر هم نزدم آینه سان در همه عمر
بس که در دیدهٔ من ذوق تماشای تو بود
دل شیدا شده ام داغ تمنّای تو داشت
سر سودا زده ام خاک کف پای تو بود
صید آهونگهان، غمزهٔ غمّاز تو کرد
دام جادوصفتان، زلف چلیپای تو بود
عشق سرکش اثر از حسن گلوسوز تو داشت
داغ حسرت گلی از دامن صحرای تو بود
کفر و دین را به کسی فتنهٔ چشمت نگذاشت
در سواد حرم و بتکده غوغای تو بود
باده در ساغر دل نرگس مخمور تو ریخت
مستی ما همه از جام مصفّای تو بود
گل باغ نظرم غنچهٔ سیراب تو شد
سرو بستان دلم قامت رعنای تو بود
گوهر عاشق سرگشته و معشوق یکیست
در حقیقت من و ما، موجهٔ دریای تو بود
نشئه ها داشت حزین ، سجدهٔ مستانهٔ تو
دُرد میخانه مگر خاک مصلّای تو بود؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
محرومی وصال تو دل را نوید بود
صبح امید آینه، چشم سفید بود
در دیده می تپید چو بسمل به خون دل
کز تیغ دوری تو نگاهم شهید بود
شب داشتیم بزم خوشی با خیال تو
هوشم خراب بادهٔ گفت و شنید بود
بر ما گذشت و بگذرد امّا ز حق مرنج
کز شیوهٔ وفای تو دوری بعید بود
ساقی بیا که پیری و مخموریم بلاست
دل از تو شیر مست شراب امید بود
می داد می، به کشتی افلاک جبرئیل
جایی که پیر میکد هٔ ما مرید بود
یا رب که آب میکده از ما دریغ داشت؟
مفتی درین معامله گویا یزید بود
یعقوب اگر ز یوسف خود داشت آگهی
پیراهنش ز پردهٔ چشم سفید بود
دلها شکفته می شود از گفتگوی عشق
درهای بسته را نفس ما کلید بود
اشکم که داشت آینهٔ خسروی حزین
امّیدوار یک نظر اهل دید بود
صبح امید آینه، چشم سفید بود
در دیده می تپید چو بسمل به خون دل
کز تیغ دوری تو نگاهم شهید بود
شب داشتیم بزم خوشی با خیال تو
هوشم خراب بادهٔ گفت و شنید بود
بر ما گذشت و بگذرد امّا ز حق مرنج
کز شیوهٔ وفای تو دوری بعید بود
ساقی بیا که پیری و مخموریم بلاست
دل از تو شیر مست شراب امید بود
می داد می، به کشتی افلاک جبرئیل
جایی که پیر میکد هٔ ما مرید بود
یا رب که آب میکده از ما دریغ داشت؟
مفتی درین معامله گویا یزید بود
یعقوب اگر ز یوسف خود داشت آگهی
پیراهنش ز پردهٔ چشم سفید بود
دلها شکفته می شود از گفتگوی عشق
درهای بسته را نفس ما کلید بود
اشکم که داشت آینهٔ خسروی حزین
امّیدوار یک نظر اهل دید بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
طاق میخانهٔ مستان خم ابروی تو بود
صاف پیمانهٔ عرفان، رخ نیکوی تو بود
خسرویها به هوایت دل مسکینم کرد
گنج بادآور من خاک سر کوی تو بود
صبح دیوانه ی آن چاک گریبان می گشت
شب سیه مست خیال خط هندوی تو بود
دلبران در خم زلف تو گرفتار شدند
آفت شیر شکاران، شکن موی تو بود
کار آشفته دلان، راست به ایمای تو شد
شب که محراب دعا قبلهٔ ابروی تو بود
نشئه در طینت می چشم فسون سازت ریخت
ساقی میکده ها نرگس جادوی تو بود
سرو قدّان همه در سایهٔ دیوار تُواند
چشم آهو نگهان محو سگ کوی تو بود
شیشه بودیم که صهبای تو بیرون زد رنگ
دیده بودیم که همراه صبا بوی تو بود
شب که در بتکده نالیدی از اخلاص حزین
حق پرستان همه را گوش به یاهوی تو بود
صاف پیمانهٔ عرفان، رخ نیکوی تو بود
خسرویها به هوایت دل مسکینم کرد
گنج بادآور من خاک سر کوی تو بود
صبح دیوانه ی آن چاک گریبان می گشت
شب سیه مست خیال خط هندوی تو بود
دلبران در خم زلف تو گرفتار شدند
آفت شیر شکاران، شکن موی تو بود
کار آشفته دلان، راست به ایمای تو شد
شب که محراب دعا قبلهٔ ابروی تو بود
نشئه در طینت می چشم فسون سازت ریخت
ساقی میکده ها نرگس جادوی تو بود
سرو قدّان همه در سایهٔ دیوار تُواند
چشم آهو نگهان محو سگ کوی تو بود
شیشه بودیم که صهبای تو بیرون زد رنگ
دیده بودیم که همراه صبا بوی تو بود
شب که در بتکده نالیدی از اخلاص حزین
حق پرستان همه را گوش به یاهوی تو بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
همّت ما مدد پیر و جوان خواهد بود
خاک ما خاک مراد دو جهان خواهد بود
گرد عصیان اگر از چهرهٔ جان افشانی
آستین کرمت را چه زیان خواهد بود؟
عکس بیرون نرود ز آینهٔ حیرت ما
دیده تا هست، به رویت نگران خواهد بود
لب لعلت به دل تنگ چه خونها که نکرد
غنچه تا هست ز خونابه کشان خواهد بود
نشود یک نفس از ذکر تو خاموش، حزین
همه دم نام خوشت ورد زبان خواهد بود
خاک ما خاک مراد دو جهان خواهد بود
گرد عصیان اگر از چهرهٔ جان افشانی
آستین کرمت را چه زیان خواهد بود؟
عکس بیرون نرود ز آینهٔ حیرت ما
دیده تا هست، به رویت نگران خواهد بود
لب لعلت به دل تنگ چه خونها که نکرد
غنچه تا هست ز خونابه کشان خواهد بود
نشود یک نفس از ذکر تو خاموش، حزین
همه دم نام خوشت ورد زبان خواهد بود