عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
گل داغ است که صحرای دلم خرّم ازوست
خون گرم است که ناسور مرا مرهم ازوست
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد
شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست
حلقهٔ بندگی عشق به ما ارزانی
که در انگشت سلیمانی ما خاتم ازوست
به که تا وعدهٔ دیدار، وفا سازد یار
نگران چشم دل محرم و نامحرم ازوست
منّت ابر بهار از رگ مژگان داریم
کشت امید جگر تشنهٔ ما را نم ازوست
عشق کو شد به سرانجام دل آب شده
قفل گنجینهٔ گل، در گره شبنم ازوست
بهتر آن است که سازم به پریشانی دل
سر آن زلف بنازم که جهان درهم ازوست
نه صدف گشت پی گوهر عرفان پیدا
احترام ملک و منزلت آدم ازوست
طاق ابروی تو، تا قبلهٔ عشّاق شده ست
پشت افلاک به تعظیم دل ما خم ازوست
سر سودا زدگان زلف تو را نیست چرا؟
مگر آشفتگی خاطر دلها کم ازوست
این جواب غزل دلکش سعدی ست حزین
که نی خامهٔ آتش نفسم را دم ازوست
خون گرم است که ناسور مرا مرهم ازوست
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد
شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست
حلقهٔ بندگی عشق به ما ارزانی
که در انگشت سلیمانی ما خاتم ازوست
به که تا وعدهٔ دیدار، وفا سازد یار
نگران چشم دل محرم و نامحرم ازوست
منّت ابر بهار از رگ مژگان داریم
کشت امید جگر تشنهٔ ما را نم ازوست
عشق کو شد به سرانجام دل آب شده
قفل گنجینهٔ گل، در گره شبنم ازوست
بهتر آن است که سازم به پریشانی دل
سر آن زلف بنازم که جهان درهم ازوست
نه صدف گشت پی گوهر عرفان پیدا
احترام ملک و منزلت آدم ازوست
طاق ابروی تو، تا قبلهٔ عشّاق شده ست
پشت افلاک به تعظیم دل ما خم ازوست
سر سودا زدگان زلف تو را نیست چرا؟
مگر آشفتگی خاطر دلها کم ازوست
این جواب غزل دلکش سعدی ست حزین
که نی خامهٔ آتش نفسم را دم ازوست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
اسرار تو با زاهد و ملّا نتوان گفت
با کوردلان، نور تجلّا نتوان گفت
چون آینه، کز جلوهٔ دیدار شود گم
ما را به تماشای تو پیدا نتوان گفت
از آمدن پیک صبا می رود از هوش
پیغام تو با عاشق شیدا نتوان گفت
امروز، ازین مرحله سامان سفر کن
در مذهب ما امشب و فردا نتوان گفت
سرمستی آن طرّه به حدّی ست که با وی
احوال پریشانی دلها نتوان گفت
بیماری من از اثر مستی چشمی ست
درد دل من پیش مسیحا نتوان گفت
این آن غزل قاسم انوار که فرمود
با عشق زتسبیح مصلا نتوان گفت
با کوردلان، نور تجلّا نتوان گفت
چون آینه، کز جلوهٔ دیدار شود گم
ما را به تماشای تو پیدا نتوان گفت
از آمدن پیک صبا می رود از هوش
پیغام تو با عاشق شیدا نتوان گفت
امروز، ازین مرحله سامان سفر کن
در مذهب ما امشب و فردا نتوان گفت
سرمستی آن طرّه به حدّی ست که با وی
احوال پریشانی دلها نتوان گفت
بیماری من از اثر مستی چشمی ست
درد دل من پیش مسیحا نتوان گفت
این آن غزل قاسم انوار که فرمود
با عشق زتسبیح مصلا نتوان گفت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
در شب شیب، گرانتر شده خوابی که مراست
شد جوان، غفلت ایام شبابی که مراست
ناصح، افسانه چه سازد به تن آسانی من
نشتر افگار شود، از رگ خوابی که مراست
زهر ناکامی جاوید چکاند به لبم
با لب شهدفروشان شکرابی که مراست
عذر تقصیر همان به که کنم خاموشی
حجت آرای سوال است جوابی که مراست
چون شرر سختی ایام مرا کرده اسیر
در ته سنگ بود، پای شتابی که مراست
کوثر و دوزخ نسیه ست مرا نقد چو شمع
از دل و دیده بود، آتش و آبی که مراست
خون روان است حزین از رگ تار نفسم
دارد از پارهٔ دل رخنه، ربابی که مراست
عیش شیرین من از دیدهٔ اختر شور است
اشک تلخ است، درین بزم شرابی که مراست
ایمن از کاوش دهرم که چه خواهد کردن
تیشه بایستی دیوار خرابی که مراست
به هوس گردن تسلیم نتابم از عشق
نکشیده ست سر از بحر، حبابی که مراست
گر چه لاغر بدنم، شیر نیستان من است
از تف عشق، دل پر تب و تابی که مراست
گردنم کج به تمنای می از تاک نشد
جز تراویدهٔ دل نیست، شرابی که مراست
به طراوت ز لب خشک تراود سخنم
تشنه سیراب برآید ز سرابی که مراست
معنی از لفظ تنک مایه نگردد راضی
تا نجنبد قلم راست حسابی که مراست
پنبهٔ عقل گر از گوش برآری شنوی
شور مجنون ز دل خانه خرابی که مراست
رقصد افلاک به بانگ دل سی پارهٔ من
ناسخ حکم زبور است کتابی که مراست
فکرت آنجا که سوار است، پیاده ست سپهر
نرسد دست مه نو به رکابی که مراست
حرز آسودگی از شور جنون دارد عقل
شهر آباد شد از حال خرابی که مراست
عیب من گر نبود سوختگی، می باید
لب می نوش تو را لخت کبابی که مراست
خون روان است حزین از رگ تار نفسم
دارد از پارهٔ دل رخنه، ربابی که مراست
شد جوان، غفلت ایام شبابی که مراست
ناصح، افسانه چه سازد به تن آسانی من
نشتر افگار شود، از رگ خوابی که مراست
زهر ناکامی جاوید چکاند به لبم
با لب شهدفروشان شکرابی که مراست
عذر تقصیر همان به که کنم خاموشی
حجت آرای سوال است جوابی که مراست
چون شرر سختی ایام مرا کرده اسیر
در ته سنگ بود، پای شتابی که مراست
کوثر و دوزخ نسیه ست مرا نقد چو شمع
از دل و دیده بود، آتش و آبی که مراست
خون روان است حزین از رگ تار نفسم
دارد از پارهٔ دل رخنه، ربابی که مراست
عیش شیرین من از دیدهٔ اختر شور است
اشک تلخ است، درین بزم شرابی که مراست
ایمن از کاوش دهرم که چه خواهد کردن
تیشه بایستی دیوار خرابی که مراست
به هوس گردن تسلیم نتابم از عشق
نکشیده ست سر از بحر، حبابی که مراست
گر چه لاغر بدنم، شیر نیستان من است
از تف عشق، دل پر تب و تابی که مراست
گردنم کج به تمنای می از تاک نشد
جز تراویدهٔ دل نیست، شرابی که مراست
به طراوت ز لب خشک تراود سخنم
تشنه سیراب برآید ز سرابی که مراست
معنی از لفظ تنک مایه نگردد راضی
تا نجنبد قلم راست حسابی که مراست
پنبهٔ عقل گر از گوش برآری شنوی
شور مجنون ز دل خانه خرابی که مراست
رقصد افلاک به بانگ دل سی پارهٔ من
ناسخ حکم زبور است کتابی که مراست
فکرت آنجا که سوار است، پیاده ست سپهر
نرسد دست مه نو به رکابی که مراست
حرز آسودگی از شور جنون دارد عقل
شهر آباد شد از حال خرابی که مراست
عیب من گر نبود سوختگی، می باید
لب می نوش تو را لخت کبابی که مراست
خون روان است حزین از رگ تار نفسم
دارد از پارهٔ دل رخنه، ربابی که مراست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
می به بزم ما امشب، از رمیده هوشان است
نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی
آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟
کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست
گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
رایگان حزین ندهی، عهد نوبهاران را
در چمن قدح بستان، گل ز باده نوشان است
نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی
آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟
کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست
گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
رایگان حزین ندهی، عهد نوبهاران را
در چمن قدح بستان، گل ز باده نوشان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
تا شمع دل، افروخته بزم حضور است
داغ غم عشق و سر من آتش طور است
غم بر کمر مور، نهد کوه گران را
در کشور لاغربدنان کار به زور است
ترسم که شوی خرج ره ای عقل گران جان
پا در سفر عشق سبک دار، که دور است
ترک دو جهان گوی، اگر مرد فنایی
سامان سبکباری این راه، ضرور است
آن ملک که در زیر نگین داشت سلیمان
در حلقهٔ صاحب نظران دیدهٔ مور است
جز مرگ که شیرینی جان خاک ره اوست
هر آب چشیدیم درین بادیه شور است
عاشق نشود شیفته عشق مجازی
از شهد هوس ذائقه عشق نفور است
کی می زند از نشئه می موج پریزاد
بی مغز کدویی که پر از باد غرور است
در دوزخ هجران ز خیال تو حزین را
اندیشه بهشتی ست که جولانگه حور است
داغ غم عشق و سر من آتش طور است
غم بر کمر مور، نهد کوه گران را
در کشور لاغربدنان کار به زور است
ترسم که شوی خرج ره ای عقل گران جان
پا در سفر عشق سبک دار، که دور است
ترک دو جهان گوی، اگر مرد فنایی
سامان سبکباری این راه، ضرور است
آن ملک که در زیر نگین داشت سلیمان
در حلقهٔ صاحب نظران دیدهٔ مور است
جز مرگ که شیرینی جان خاک ره اوست
هر آب چشیدیم درین بادیه شور است
عاشق نشود شیفته عشق مجازی
از شهد هوس ذائقه عشق نفور است
کی می زند از نشئه می موج پریزاد
بی مغز کدویی که پر از باد غرور است
در دوزخ هجران ز خیال تو حزین را
اندیشه بهشتی ست که جولانگه حور است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
برهمن مذهبان زنار بندانند از مویت
مغان آتش پرستی می کنند از دیدن رویت
ز دیر و کعبه فارغ ساخت ما را طاعت عشقت
سجود بندگی کردیم، در محراب ابرویت
نمی آساید از گلگشت جنّت خاطر عاشق
بهشت نقد روزی باد ما را از سر کویت
به گلشن می خرامی با رخی از باده چون آتش
به این نازک مزاجان تا چه آرد گرمی خویت
دماغ آشفته ساز عقل سودایی حزینت را
سمن زار بناگوش است و زلف یاسمین بویت
مغان آتش پرستی می کنند از دیدن رویت
ز دیر و کعبه فارغ ساخت ما را طاعت عشقت
سجود بندگی کردیم، در محراب ابرویت
نمی آساید از گلگشت جنّت خاطر عاشق
بهشت نقد روزی باد ما را از سر کویت
به گلشن می خرامی با رخی از باده چون آتش
به این نازک مزاجان تا چه آرد گرمی خویت
دماغ آشفته ساز عقل سودایی حزینت را
سمن زار بناگوش است و زلف یاسمین بویت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
الهی به قربان سرگشتگانت
سرم خاک پای خراباتیانت
دل غچه تنگ از لب لاله رنگت
گل، آتش به جان ا ازا رخ ارغوانت
قضا تیغی از غمزهٔ جان شکارت
قدر تیری از ابروی شخ کمانت
جبین جهان بر زمین نیازت
سر سروران خاک سرو روانت
به هم بر زدم بی تو دیر و حرم را
ندانم کجایی که جویم نشانت
ز سرگشتگانت، زمین نقش پایی
فلک گرد واماندهٔ کاروانت
شب قدر باشد دل عاشقان را
سواد سر زلف عنبر فشانت
خروش از نهاد هزاران برآرد
خروشی که خیزد ز زاغ کمانت
اگر باده نبود، بده شعله ساقی
چرا نیست پروای لب تشنگانت؟
به برگ گلی، شادگردان دلم را
منم عندلیب کهن آشیانت
به راز فقیران شب زنده دارت
به سوز وگداز دل عاشقانت
به جان حبیبت، به سرّ خلیلت
به جاه شعیبت، به عز شبانت
به زنّار بندان، به تسبیح خوانان
به آیین رهبان، به دیر مغانت
که بر لب چشانی حزین را به مستی
یکی رشحه از جام دردی کشانت
سرم خاک پای خراباتیانت
دل غچه تنگ از لب لاله رنگت
گل، آتش به جان ا ازا رخ ارغوانت
قضا تیغی از غمزهٔ جان شکارت
قدر تیری از ابروی شخ کمانت
جبین جهان بر زمین نیازت
سر سروران خاک سرو روانت
به هم بر زدم بی تو دیر و حرم را
ندانم کجایی که جویم نشانت
ز سرگشتگانت، زمین نقش پایی
فلک گرد واماندهٔ کاروانت
شب قدر باشد دل عاشقان را
سواد سر زلف عنبر فشانت
خروش از نهاد هزاران برآرد
خروشی که خیزد ز زاغ کمانت
اگر باده نبود، بده شعله ساقی
چرا نیست پروای لب تشنگانت؟
به برگ گلی، شادگردان دلم را
منم عندلیب کهن آشیانت
به راز فقیران شب زنده دارت
به سوز وگداز دل عاشقانت
به جان حبیبت، به سرّ خلیلت
به جاه شعیبت، به عز شبانت
به زنّار بندان، به تسبیح خوانان
به آیین رهبان، به دیر مغانت
که بر لب چشانی حزین را به مستی
یکی رشحه از جام دردی کشانت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
عشق است به دل شور بیابان قیامت
بر داغ نگون کرده نمکدان قیامت
ناصح، تو به رسوایی ما پرده مپوشان
این چاک گذشته ست ز دامان قیامت
در سنگ چه مقدار بود جلوه شرر را
تنگ است به مجنون تو میدان قیامت
امروز برد شورش دل رونق فردا
برچیده شد از عشق تو دکان قیامت
چون غنچه کشیده ست حزین ، سر به گریبان
از خجلت دیوان تو، دیوان قیامت
بر داغ نگون کرده نمکدان قیامت
ناصح، تو به رسوایی ما پرده مپوشان
این چاک گذشته ست ز دامان قیامت
در سنگ چه مقدار بود جلوه شرر را
تنگ است به مجنون تو میدان قیامت
امروز برد شورش دل رونق فردا
برچیده شد از عشق تو دکان قیامت
چون غنچه کشیده ست حزین ، سر به گریبان
از خجلت دیوان تو، دیوان قیامت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
هر زخم که از ناوک آن تازه نهال است
بر پیکر من شوختر از چشم غزال است
حالی شده سرمست مرا، بس که تغافل
یک بار نپرسید ز حالم که چه حال است
هجران،گل حرمان حجاب نظر توست
گر دیده گشایی همه جا بزم وصال است
در دام خیالت شده ام، شکل خیالی
یک ره به خیالت نرسد کاین چه خیال است
آیینه آن صنع بود ناقص وکامل
این قصه چرا طول دهم، عرض کمال است
دردی کش میخانهٔ ما شو که نیابی
در جام جم این باده که ما را به سفال است
پرواز حزین از پی آرام اسیری ست
بر معتکف دام و قفس بال وبال است
بر پیکر من شوختر از چشم غزال است
حالی شده سرمست مرا، بس که تغافل
یک بار نپرسید ز حالم که چه حال است
هجران،گل حرمان حجاب نظر توست
گر دیده گشایی همه جا بزم وصال است
در دام خیالت شده ام، شکل خیالی
یک ره به خیالت نرسد کاین چه خیال است
آیینه آن صنع بود ناقص وکامل
این قصه چرا طول دهم، عرض کمال است
دردی کش میخانهٔ ما شو که نیابی
در جام جم این باده که ما را به سفال است
پرواز حزین از پی آرام اسیری ست
بر معتکف دام و قفس بال وبال است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
آزادی ما از غم کونین کران داشت
مستی ز سبکباری ما رطل گران داشت
رسوای ازل در غم عشق تو چو صبحم
این چاک به صد بخیه نیاریم، نهان داشت
در پرده به تیر نگهم خستی و پیداست
هر پارهٔ این دل، ز خدنگ تو نشان داشت
زاهد تو چه دانی؟ ز حریفان مغان پرس
فیضی که شب جمعه و روز رمضان داشت
زین گوشه زندان به چه تدبیر برآییم؟
دل شد به دیار خود و ما را به ضمان داشت
از جام جم، افسانه مسنجید که ما را
هرکاسه که غم داد، شرابی به از آن داشت
افسرده حزین ، از چه کشی پای به دامن
در راه خرابات چه دیدی که زیان داشت؟
مستی ز سبکباری ما رطل گران داشت
رسوای ازل در غم عشق تو چو صبحم
این چاک به صد بخیه نیاریم، نهان داشت
در پرده به تیر نگهم خستی و پیداست
هر پارهٔ این دل، ز خدنگ تو نشان داشت
زاهد تو چه دانی؟ ز حریفان مغان پرس
فیضی که شب جمعه و روز رمضان داشت
زین گوشه زندان به چه تدبیر برآییم؟
دل شد به دیار خود و ما را به ضمان داشت
از جام جم، افسانه مسنجید که ما را
هرکاسه که غم داد، شرابی به از آن داشت
افسرده حزین ، از چه کشی پای به دامن
در راه خرابات چه دیدی که زیان داشت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
رسوا شدهٔ عشق تو را چاره نکو نیست
چاک جگر صبح سزاوار رفو نیست
الوان نعم مائدهٔ عشق کشیده ست
آن زهر کدام است که ما را به گلو نیست؟
در بیعت پیران خرابات فتوح است
خالی بود آن دست که در دست سبو نیست
از برگ و بر عاریت آزرده دماغم
گر رنگ بود با گل این باغچه، بو نیست
از گرد و غبار هوس، اندام فرو شوی
فرداست که این آب سبک سیر به جو نیست
این بادهٔ پر زور که پیمانهٔ دل راست
در حوصله طاقت هر جام و سبو نیست
ای خضر بیا جرعه ای از جام حزین کش
این شیرهٔ جان است به هر چشمه و جو نیست
چاک جگر صبح سزاوار رفو نیست
الوان نعم مائدهٔ عشق کشیده ست
آن زهر کدام است که ما را به گلو نیست؟
در بیعت پیران خرابات فتوح است
خالی بود آن دست که در دست سبو نیست
از برگ و بر عاریت آزرده دماغم
گر رنگ بود با گل این باغچه، بو نیست
از گرد و غبار هوس، اندام فرو شوی
فرداست که این آب سبک سیر به جو نیست
این بادهٔ پر زور که پیمانهٔ دل راست
در حوصله طاقت هر جام و سبو نیست
ای خضر بیا جرعه ای از جام حزین کش
این شیرهٔ جان است به هر چشمه و جو نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
فرسوده ز نعمت شده دندان به دهانت
لیک ازگله یک روز نیاسود، زبانت
فرصت، که به دست تو متاع سره ای بود
تیریست که جستهست ز آغوش کمانت
در باغ هوس، نخل تمنّا چه نشانی؟
برخاست ز جا از همه سو، باد خزانت
از ریگ روان بیش بود چاه در این راه
سرکش مشو ای نفس، که دادند عنانت
بیغوله دنیا نبود جای نشستن
شد سدّ ره ای سست قدم، سنگ نشانت
صوفی ، ز سلوک تو چه حاصل که نگردید
تقوا بلد راه خرابات مغانت
رنجت شود آسودگی دولت جاوید
گر عشق ستاند، ز غم سود و زیانت
ای سرو چمان، سایه ز من باز نگیری
پرورده ام از ناز میان دل و جانت
پیمان محبت مگسل زآنکه قدیم است
پیوند رگ جان من و موی میانت
بخرام فروهشته به بر طره پرچین
ای چشم تماشای دو عالم نگرانت
خم شد قدم از بار دل خود نه ز پیری
یارب نکشد بار دل پیر و جوانت
ترسم که رسایی نکند پایه بختم
ای مایهٔ اقبال، بلند است مکانت
زان جام نگه کی رسدم باده گساری؟
جایی که سپهر است ز خونابه کشانت
از داغ دل من چه خبر داشته باشی؟
ای آنکه به دامن ز شراب است نشانت
ما را هوس بوسه دهد، لب به گزیدن
شیرین دهنانند ز خمیازه کشانت
آتش نفسی، داغ دلی، چون تو حزین نیست
تأثیر کند در جگر سنگ فغانت
لیک ازگله یک روز نیاسود، زبانت
فرصت، که به دست تو متاع سره ای بود
تیریست که جستهست ز آغوش کمانت
در باغ هوس، نخل تمنّا چه نشانی؟
برخاست ز جا از همه سو، باد خزانت
از ریگ روان بیش بود چاه در این راه
سرکش مشو ای نفس، که دادند عنانت
بیغوله دنیا نبود جای نشستن
شد سدّ ره ای سست قدم، سنگ نشانت
صوفی ، ز سلوک تو چه حاصل که نگردید
تقوا بلد راه خرابات مغانت
رنجت شود آسودگی دولت جاوید
گر عشق ستاند، ز غم سود و زیانت
ای سرو چمان، سایه ز من باز نگیری
پرورده ام از ناز میان دل و جانت
پیمان محبت مگسل زآنکه قدیم است
پیوند رگ جان من و موی میانت
بخرام فروهشته به بر طره پرچین
ای چشم تماشای دو عالم نگرانت
خم شد قدم از بار دل خود نه ز پیری
یارب نکشد بار دل پیر و جوانت
ترسم که رسایی نکند پایه بختم
ای مایهٔ اقبال، بلند است مکانت
زان جام نگه کی رسدم باده گساری؟
جایی که سپهر است ز خونابه کشانت
از داغ دل من چه خبر داشته باشی؟
ای آنکه به دامن ز شراب است نشانت
ما را هوس بوسه دهد، لب به گزیدن
شیرین دهنانند ز خمیازه کشانت
آتش نفسی، داغ دلی، چون تو حزین نیست
تأثیر کند در جگر سنگ فغانت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
برآ از خویش زاهد، وقت شبگیر خرابات است
علاج زهد خشکت، ساغر پیر خرابات است
ز دام عنکبوت سبحه و سجاده دل برکن
بیا صید بط میکن که نخجیر خرابات است
خراب گردش ساغر، فدای جلوهٔ ساقی
مرا تلقین این ذکر خوش ازپیر خرابات است
مرنج ای شیخ از من گر سخن بی پرده می گویم
که این بی پرده گفتنها ز تاثیر خرابات است
حزین درد نوش مست را چون خود نپنداری
تو زاهد گربهٔ محراب و او شیر خرابات است
علاج زهد خشکت، ساغر پیر خرابات است
ز دام عنکبوت سبحه و سجاده دل برکن
بیا صید بط میکن که نخجیر خرابات است
خراب گردش ساغر، فدای جلوهٔ ساقی
مرا تلقین این ذکر خوش ازپیر خرابات است
مرنج ای شیخ از من گر سخن بی پرده می گویم
که این بی پرده گفتنها ز تاثیر خرابات است
حزین درد نوش مست را چون خود نپنداری
تو زاهد گربهٔ محراب و او شیر خرابات است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بار ستم یار، گران است و گران نیست
جانبازی عشاق، زیان است و زیان نیست
یارب چه شنیده ست ز اغیارکه امروز
با ما نگه یار همان است و همان نیست؟
حرفی ز دهانش به زبان است دهان کو؟
رازی ز میانش به زبان است و زبان نیست
بویی نه و رنگی ست به رخساره جهان را
درگلشن تصویر خزان است و خزان نیست
گردد به گلو بس که گره، سوخت نفس را
ما را سبق گریه روان است و روان نیست
سرگشته کوی تو شدند آبله پایان
این راه پر از سنگ نشان است و نشان نیست
پیداست حزین از نفست بوی محبت
در جیب تو این مشک نهان است و نهان نیست
جانبازی عشاق، زیان است و زیان نیست
یارب چه شنیده ست ز اغیارکه امروز
با ما نگه یار همان است و همان نیست؟
حرفی ز دهانش به زبان است دهان کو؟
رازی ز میانش به زبان است و زبان نیست
بویی نه و رنگی ست به رخساره جهان را
درگلشن تصویر خزان است و خزان نیست
گردد به گلو بس که گره، سوخت نفس را
ما را سبق گریه روان است و روان نیست
سرگشته کوی تو شدند آبله پایان
این راه پر از سنگ نشان است و نشان نیست
پیداست حزین از نفست بوی محبت
در جیب تو این مشک نهان است و نهان نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
عشق اگر یار شود، سود و زیان این همه نیست
سر جانانه سلامت، غم جان اینهمه نیست
بی محبّت به جوی خرمن ما نستانند
حاصل علم و عمل در دو جهان این همه نیست
ای که مستغرق اندیشهٔ بحری و سراب
یکدم از خویش برآ، کون و مکان اینهمه نیست
چه شد از توبه اگر دامن خشکی دارم
پیش ابرکرم پیر مغان اینهمه نیست
منّت است این که شکسته ست کمر مردان را
ورنه برداشتن کوه گران اینهمه نیست
به یکی جرعهٔ می تاج و نگین می بخشم
پیش بی پا و سران نام و نشان اینهمه نیست
جلوهٔ کاغذ آتش زده دارد جگرم
داغ حسرت به دل لاله ستان این همه نیست
رشتهٔ الفت ما و تو بود زود گسل
فرصت صحبت مهتاب و کتان این همه نیست
حسرت از دیدهٔ حیرت زدهٔ خود دارم
چشم آیینه به رویت نگران اینهمه نیست
تا کی از اشک کنم گونهٔ کاهی گلرنگ
باده در ساغر خونین جگران این همه نیست
ساقیا پا به رکاب است چمن، باده بیار
تکیه بر عهد جهان گذران این همه نیست
آفرین بر قلم فیض رسان تو حزین
رگ ابری به چمن ژاله فشان اینهمه نیست
سر جانانه سلامت، غم جان اینهمه نیست
بی محبّت به جوی خرمن ما نستانند
حاصل علم و عمل در دو جهان این همه نیست
ای که مستغرق اندیشهٔ بحری و سراب
یکدم از خویش برآ، کون و مکان اینهمه نیست
چه شد از توبه اگر دامن خشکی دارم
پیش ابرکرم پیر مغان اینهمه نیست
منّت است این که شکسته ست کمر مردان را
ورنه برداشتن کوه گران اینهمه نیست
به یکی جرعهٔ می تاج و نگین می بخشم
پیش بی پا و سران نام و نشان اینهمه نیست
جلوهٔ کاغذ آتش زده دارد جگرم
داغ حسرت به دل لاله ستان این همه نیست
رشتهٔ الفت ما و تو بود زود گسل
فرصت صحبت مهتاب و کتان این همه نیست
حسرت از دیدهٔ حیرت زدهٔ خود دارم
چشم آیینه به رویت نگران اینهمه نیست
تا کی از اشک کنم گونهٔ کاهی گلرنگ
باده در ساغر خونین جگران این همه نیست
ساقیا پا به رکاب است چمن، باده بیار
تکیه بر عهد جهان گذران این همه نیست
آفرین بر قلم فیض رسان تو حزین
رگ ابری به چمن ژاله فشان اینهمه نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
داغی که ز شورابهٔ اشکم نمکین است
صد محشر شوریدگیش زیر نگین است
این لخت جگر از ته دندان نگذارم
چون قسمتم از مائدهٔ عشق همین است
لوح هنر خویش خون مژه شستیم
دیگر فلک سفله چرا بر سر کین است؟
آن دل که به تقوا و ورع شیخ حرم بود
در دور نگاه تو، صنم خانه نشین است
ای غالیه سا طرّه، کجا یاد منت هست؟
از دلشدگان تو یکی نافهٔ چین است
چون نقش قدم شد دو جهان خاک نشینش
آن گوهر یکدانه که در خانهٔ زین است
عمرم به فسون رفته و آن آهوی وحشی
آسان نشود رام کسی مشکلم این است
بر شمع محبت شده صرصر، دم سردش
آن واعظ افسرده نفس دشمن دین است
فردا چه بود حال چو کارت به خود افتد؟
بار تو دو روزی ست که بر دوش زمین است
دلها چو صدف بسته میان دایگیش را
ابر قلمم حاملهٔ درّ ثمین است
ای دل به فسون ساز نگاهش مرو از جای
چون غمزهٔ خونخوار بلایی به کمین است
در باغ نه بلبل به خروش است و نه قمری
گوش همه امروز به فریاد حزین است
صد محشر شوریدگیش زیر نگین است
این لخت جگر از ته دندان نگذارم
چون قسمتم از مائدهٔ عشق همین است
لوح هنر خویش خون مژه شستیم
دیگر فلک سفله چرا بر سر کین است؟
آن دل که به تقوا و ورع شیخ حرم بود
در دور نگاه تو، صنم خانه نشین است
ای غالیه سا طرّه، کجا یاد منت هست؟
از دلشدگان تو یکی نافهٔ چین است
چون نقش قدم شد دو جهان خاک نشینش
آن گوهر یکدانه که در خانهٔ زین است
عمرم به فسون رفته و آن آهوی وحشی
آسان نشود رام کسی مشکلم این است
بر شمع محبت شده صرصر، دم سردش
آن واعظ افسرده نفس دشمن دین است
فردا چه بود حال چو کارت به خود افتد؟
بار تو دو روزی ست که بر دوش زمین است
دلها چو صدف بسته میان دایگیش را
ابر قلمم حاملهٔ درّ ثمین است
ای دل به فسون ساز نگاهش مرو از جای
چون غمزهٔ خونخوار بلایی به کمین است
در باغ نه بلبل به خروش است و نه قمری
گوش همه امروز به فریاد حزین است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
تا نقش خط آن آینه رخسار کشیده ست
آیینه به رخ پردهٔ زنگار کشیده ست
از بس شب افسانهٔ آن زلف دراز است
شمع سحر، انگشت به زنهار کشیده ست
دارد به رهت در نظرم عزّت مژگان
خاری که سر از دیدهٔ خونبار کشیده ست
باری به گران سنگی عشق تو ندیدم
عمری ست که دوش دلم این بار کشیده ست
طرّار سر زلف سیاه تو عجب نیست
گر حلقه به گوش مه رخسار کشیده ست
کافر نکشد ز آتش سوزندهٔ دوزخ
جوری که دل از هجر ستمکار کشیده ست
با آنکه دلم از نظر افتادهٔ یار است
پیمانه ازین میکده بسیار کشیده ست
از زهد چهل ساله نشد خشک دماغم
از دست که این ساغر سرشار کشیده ست؟
بی چشمهٔ نوشی نشود ناله گلوسوز
شیرین سخنی نی ز لب یار کشیده ست
صد میکده خون بیش کشیده ست لب من
تا کار به رنگینی گفتار کشیده ست
زان روز که سر بر خط تسلیم نهادم
آسودگیم دست ز کردار کشیده ست
از دور به نظّارهٔ رسوایی عشقم
منصور سراسیمه سر از دار کشیده ست
از پهلوی لاغر بدنی، محرم یارم
آن گوهر یک دانه برین تار کشیده ست
بی چاک گریبان، نرسد دل به گشادی
بی درد چرا دست ازین کار کشیده ست؟
حسرت کش دیداری و همخانهٔ یاری
تعمیر بدن پیش تو دیوار کشیده ست
دادی به کف نفس و هوا بس که عنان را
برگرد تو گردون، خط پرگار کشیده ست
ساقی ز دیار خودیم خیمه برون زن
تا ابر سراپرده به گلزار کشیده ست
محروم ز باغ است حزین ، بلبل مستم
بوی گلی از رخنهٔ دیوار کشیده ست
آیینه به رخ پردهٔ زنگار کشیده ست
از بس شب افسانهٔ آن زلف دراز است
شمع سحر، انگشت به زنهار کشیده ست
دارد به رهت در نظرم عزّت مژگان
خاری که سر از دیدهٔ خونبار کشیده ست
باری به گران سنگی عشق تو ندیدم
عمری ست که دوش دلم این بار کشیده ست
طرّار سر زلف سیاه تو عجب نیست
گر حلقه به گوش مه رخسار کشیده ست
کافر نکشد ز آتش سوزندهٔ دوزخ
جوری که دل از هجر ستمکار کشیده ست
با آنکه دلم از نظر افتادهٔ یار است
پیمانه ازین میکده بسیار کشیده ست
از زهد چهل ساله نشد خشک دماغم
از دست که این ساغر سرشار کشیده ست؟
بی چشمهٔ نوشی نشود ناله گلوسوز
شیرین سخنی نی ز لب یار کشیده ست
صد میکده خون بیش کشیده ست لب من
تا کار به رنگینی گفتار کشیده ست
زان روز که سر بر خط تسلیم نهادم
آسودگیم دست ز کردار کشیده ست
از دور به نظّارهٔ رسوایی عشقم
منصور سراسیمه سر از دار کشیده ست
از پهلوی لاغر بدنی، محرم یارم
آن گوهر یک دانه برین تار کشیده ست
بی چاک گریبان، نرسد دل به گشادی
بی درد چرا دست ازین کار کشیده ست؟
حسرت کش دیداری و همخانهٔ یاری
تعمیر بدن پیش تو دیوار کشیده ست
دادی به کف نفس و هوا بس که عنان را
برگرد تو گردون، خط پرگار کشیده ست
ساقی ز دیار خودیم خیمه برون زن
تا ابر سراپرده به گلزار کشیده ست
محروم ز باغ است حزین ، بلبل مستم
بوی گلی از رخنهٔ دیوار کشیده ست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خوش آنکه، دلم در شکن زلف تو جا داشت
بخت سیهم، خاصیت بال هما داشت
گر عشق ندادی به غمش نقد دو عالم
در مصر وفا، یوسف ما را که بها داشت؟
می ربخت به بر، طرّهء آهم، همه سنبل
دل بس که هوای سر آن زلف دو تا داشت
از رنگ تو صحرا ورق لاله به خون شست
وز بوی تو،گل خرقهٔ صدپاره قبا داشت
جز گوهر مهر تو درین هفت صدف نیست
مه را خم ابروی تو انگشت نما داشت
در جیب چمن سنبل و در دشت ختن مشک
در هر طرفی زلف تو صد غالیهسا داشت
سِحر از نگه، از غمزه فسون، عشوه ز نیرنگ
چشم تو چه گوییم که در پرده چها داشت؟
خجلت نگهم سوخت که بی پرده درآمد
حسنی که نقابش دو جهان روی نما داشت
تا سوخت مرا یار، شد افسرده بساطش
آتشکدهٔ شمع، به پروانه صفا داشت
می رفت چو شمعش، ز گریبان به سر آتش
تیرت مگر امشب سر دلجویی ما داشت
از خانهٔ زنجیر نمی خاست صدایی
این سلسله را شور حزین تو به پا داشت
بخت سیهم، خاصیت بال هما داشت
گر عشق ندادی به غمش نقد دو عالم
در مصر وفا، یوسف ما را که بها داشت؟
می ربخت به بر، طرّهء آهم، همه سنبل
دل بس که هوای سر آن زلف دو تا داشت
از رنگ تو صحرا ورق لاله به خون شست
وز بوی تو،گل خرقهٔ صدپاره قبا داشت
جز گوهر مهر تو درین هفت صدف نیست
مه را خم ابروی تو انگشت نما داشت
در جیب چمن سنبل و در دشت ختن مشک
در هر طرفی زلف تو صد غالیهسا داشت
سِحر از نگه، از غمزه فسون، عشوه ز نیرنگ
چشم تو چه گوییم که در پرده چها داشت؟
خجلت نگهم سوخت که بی پرده درآمد
حسنی که نقابش دو جهان روی نما داشت
تا سوخت مرا یار، شد افسرده بساطش
آتشکدهٔ شمع، به پروانه صفا داشت
می رفت چو شمعش، ز گریبان به سر آتش
تیرت مگر امشب سر دلجویی ما داشت
از خانهٔ زنجیر نمی خاست صدایی
این سلسله را شور حزین تو به پا داشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
نسرین به چمن برندمد گر بدن این است
از غنچه صبا دم نزند گر دهن این است
یک دیده جلا یافته از نکهت یوسف
صد دیده کند روشن، اگر پیرهن این است
خال از خم آن زلف نمودی و نهفتی
بنما که جگر خون کن مشک ختن این است
گرد سر آن طره، چمن سیر تذروی
پر میزد و می گفت: غریبان، وطن این است
بی باده حزین از می گفتار تو مستیم
پیمانه بپیما که شراب کهن این است
از غنچه صبا دم نزند گر دهن این است
یک دیده جلا یافته از نکهت یوسف
صد دیده کند روشن، اگر پیرهن این است
خال از خم آن زلف نمودی و نهفتی
بنما که جگر خون کن مشک ختن این است
گرد سر آن طره، چمن سیر تذروی
پر میزد و می گفت: غریبان، وطن این است
بی باده حزین از می گفتار تو مستیم
پیمانه بپیما که شراب کهن این است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
تن سختی کشم نزار دل است
کمر کوه زیر بار دل است
دل از آن طرّه در پریشانی است
سر این فتنه در کنار دل است
نکند ناوک دعا اثری
گره مدّعا، به کار دل است
چشم تا کار می کند ما را
گل اشک است و نوبهار دل است
چمن عشق را خزانی نیست
گل پاینده، خار خار دل است
عرق شرم ابر، از دریاست
دیده تا هست شرمسار دل است
صف دشمن، زبان بسته شکست
لب خاموش ذوالفقار دل است
می گدازد چو رشتهٔ گوهر
ناتوانی که زیر بار دل است
ز دم، آیینه پاس دار حزین
نفس پاک هم غبار دل است
کمر کوه زیر بار دل است
دل از آن طرّه در پریشانی است
سر این فتنه در کنار دل است
نکند ناوک دعا اثری
گره مدّعا، به کار دل است
چشم تا کار می کند ما را
گل اشک است و نوبهار دل است
چمن عشق را خزانی نیست
گل پاینده، خار خار دل است
عرق شرم ابر، از دریاست
دیده تا هست شرمسار دل است
صف دشمن، زبان بسته شکست
لب خاموش ذوالفقار دل است
می گدازد چو رشتهٔ گوهر
ناتوانی که زیر بار دل است
ز دم، آیینه پاس دار حزین
نفس پاک هم غبار دل است