عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ساقی از ورع کیشان، مطرب از خموشان است
بی صفاتر از مسجد، بزم دردنوشان است
چاک پیرهن بگشا، قبلهٔ نیاز من
کعبه در سر کویت، از پلاس پوشان است
چنگ عاشقان ساز است، نغمهٔ عبث چه زنی؟
بس کن این خراشیدن، سینه ام خروشان است
منزلت دربن کشور، فرع لاف بی معنیست
آدم از بها افتاد، مفت خود فروشان است
چین جبهه واکردی، عیش عاشقان خوش باد
خنده از لبت گل کرد، عید باده نوشان است
مطرب نفس مشکین، پرده پست تر بردار
مفتی صلاح آیین، از درازگوشان است
خرقه دوش را بار است، رهن باده کن زاهد
غنچه در گلستان ها، از سبو به دوشان است
پیر خانقاه من، مست و پای کوبانی
سر بده قدح بستان، کوی می فروشان است
جوش می خروش نی، گر مکرّرت باشد
نالهء حزین بشنو، دل ز خوش سروشان است
بی صفاتر از مسجد، بزم دردنوشان است
چاک پیرهن بگشا، قبلهٔ نیاز من
کعبه در سر کویت، از پلاس پوشان است
چنگ عاشقان ساز است، نغمهٔ عبث چه زنی؟
بس کن این خراشیدن، سینه ام خروشان است
منزلت دربن کشور، فرع لاف بی معنیست
آدم از بها افتاد، مفت خود فروشان است
چین جبهه واکردی، عیش عاشقان خوش باد
خنده از لبت گل کرد، عید باده نوشان است
مطرب نفس مشکین، پرده پست تر بردار
مفتی صلاح آیین، از درازگوشان است
خرقه دوش را بار است، رهن باده کن زاهد
غنچه در گلستان ها، از سبو به دوشان است
پیر خانقاه من، مست و پای کوبانی
سر بده قدح بستان، کوی می فروشان است
جوش می خروش نی، گر مکرّرت باشد
نالهء حزین بشنو، دل ز خوش سروشان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
در مجلس ما خون دل است اینکه به جام است
هر قطره که از دل نتراویده حرام است
با جلوهء او در چه حساب است وجودم؟
چون صبح دمد، شمع سحرگاه، تمام است
تا ز آتش می، چهرهٔ زاهد نشود سرخ
با او نتوان راز دلی گفت، که خام است
تلقین لب لعلی جان پرور ساقیست
گر ذکر دوام است و گر شرب مدام است
نامم به بدی در همه آفاق علم باد
رسوا شدهٔ عشق تو را ننگ ز نام است
یک جلوه ات، از هر دو جهان گرد برآورد
سرها همه خاک قدمت، این چه خرام است؟
جان را نبود غیرقبول تو کمالی
قربان شده ی تیغ تو را کار تمام است
یک نقش مراد است که دل باختهٔ اوست
ای کج نظران، غیر در این عرصه کدام است؟
پیش دل سرگشتهٔ گرداب محبت
عالم همه گر کام نهنگ است، به کام است
یک گام به فرق تن خاکی کن و برخیز
از کوی تو، تا کعبهٔ مقصود، دو گام است
هر پارهٔ سنگی به نظر طور تجلّی ست
ای بی بصران، کعبه و بتخانه کدام است؟
موقوف به یک جلوه ی آن عارض زیباست
رنگ رخ من پرتو مِهر لب بام است
دام خط هندوی تو را، مهر اسیر است
شمع قد دلجوی تو را، ماه غلام است
شد مشک فشان، دود کباب دل ریشم
با باد صبا بوی خط غالیه فام است
خاصان تو از راحت کونین خلاصند
آسودگی عشق نصیب دل عام است
در باغ حزین کس نکند فهم، صفیرت
این زمزمه آن مرغ شناسد که به دام است
هر قطره که از دل نتراویده حرام است
با جلوهء او در چه حساب است وجودم؟
چون صبح دمد، شمع سحرگاه، تمام است
تا ز آتش می، چهرهٔ زاهد نشود سرخ
با او نتوان راز دلی گفت، که خام است
تلقین لب لعلی جان پرور ساقیست
گر ذکر دوام است و گر شرب مدام است
نامم به بدی در همه آفاق علم باد
رسوا شدهٔ عشق تو را ننگ ز نام است
یک جلوه ات، از هر دو جهان گرد برآورد
سرها همه خاک قدمت، این چه خرام است؟
جان را نبود غیرقبول تو کمالی
قربان شده ی تیغ تو را کار تمام است
یک نقش مراد است که دل باختهٔ اوست
ای کج نظران، غیر در این عرصه کدام است؟
پیش دل سرگشتهٔ گرداب محبت
عالم همه گر کام نهنگ است، به کام است
یک گام به فرق تن خاکی کن و برخیز
از کوی تو، تا کعبهٔ مقصود، دو گام است
هر پارهٔ سنگی به نظر طور تجلّی ست
ای بی بصران، کعبه و بتخانه کدام است؟
موقوف به یک جلوه ی آن عارض زیباست
رنگ رخ من پرتو مِهر لب بام است
دام خط هندوی تو را، مهر اسیر است
شمع قد دلجوی تو را، ماه غلام است
شد مشک فشان، دود کباب دل ریشم
با باد صبا بوی خط غالیه فام است
خاصان تو از راحت کونین خلاصند
آسودگی عشق نصیب دل عام است
در باغ حزین کس نکند فهم، صفیرت
این زمزمه آن مرغ شناسد که به دام است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
حرف غم عشق از لب خندان که جسته ست؟
این شور قیامت، ز نمکدان که جسته ست؟
از قلب سپاه دو جهان صاف گذر کرد
این ناوک شوخ، از صف مژگان که جسته ست؟
زد درگل و خار این شرر شوخ، ندانم
ز آتشکده ی سینه ی سوزان که جسته ست؟
نگذاشت به جا دامن پاکی که نزد چاک
این یوسف بی باک، ز زندان که جسته ست؟
از هم گسلد سلسلهء عقل و جنون را
دیوانه ام از زلف پریشان که جسته ست؟
گاهی دل خون گشته و گه دانهٔ اشک است
این قطره، ندانم ز رگ جان که جسته ست؟
می گردد اوا از گردش خویشش خبری نیست
گوی فلک از صولت چوگان که جسته ست؟
نشمرده، کند در گره غنچه، بهارش
این مشت زر، از لطمهٔ احسان که جسته ست؟
از چشم غزالان حرم دود برآورد
این برق بلا، ز آتش پیکان که جسته ست؟
سر تا به قدم شعلهٔ آهی ست حزین ت
یا رب ز نهاد دل سوزان که جسته ست؟
این شور قیامت، ز نمکدان که جسته ست؟
از قلب سپاه دو جهان صاف گذر کرد
این ناوک شوخ، از صف مژگان که جسته ست؟
زد درگل و خار این شرر شوخ، ندانم
ز آتشکده ی سینه ی سوزان که جسته ست؟
نگذاشت به جا دامن پاکی که نزد چاک
این یوسف بی باک، ز زندان که جسته ست؟
از هم گسلد سلسلهء عقل و جنون را
دیوانه ام از زلف پریشان که جسته ست؟
گاهی دل خون گشته و گه دانهٔ اشک است
این قطره، ندانم ز رگ جان که جسته ست؟
می گردد اوا از گردش خویشش خبری نیست
گوی فلک از صولت چوگان که جسته ست؟
نشمرده، کند در گره غنچه، بهارش
این مشت زر، از لطمهٔ احسان که جسته ست؟
از چشم غزالان حرم دود برآورد
این برق بلا، ز آتش پیکان که جسته ست؟
سر تا به قدم شعلهٔ آهی ست حزین ت
یا رب ز نهاد دل سوزان که جسته ست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دمیدن از سمنش مشک ناب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
در پی دلشدگان غمزه ی طنازی هست
با خرابی زدگان، خانه براندازی هست
گرچه ما سبزهٔ خوابیدهٔ این گلزاریم
سر ما در قدم سرو سرافرازی هست
هرگز از خویش نکردیم سخن ساز، چو نی
لب خاموشی ما، گوش بر آوازی هست
چیده از دام و قفس، طرفه بساطی هر سو
عشق پنداشته ما را پر پروازی هست
گر بنازم به غمش، لنگر تمکین چه کنم؟
در گریبان خسی برق سبک تازی هست
در و دیوار جهان گوش بر آواز دل اند
مگشا پرده ی این راز، که غمّازی هست
از طلسم تن خاکی، رخ امّید متاب
که در این مشت غبار آینه پردازی هست
می تراود ز لبم زمزمه بی خواست، حزین
می توان یافت، درین پرده، سخن سازی هست
با خرابی زدگان، خانه براندازی هست
گرچه ما سبزهٔ خوابیدهٔ این گلزاریم
سر ما در قدم سرو سرافرازی هست
هرگز از خویش نکردیم سخن ساز، چو نی
لب خاموشی ما، گوش بر آوازی هست
چیده از دام و قفس، طرفه بساطی هر سو
عشق پنداشته ما را پر پروازی هست
گر بنازم به غمش، لنگر تمکین چه کنم؟
در گریبان خسی برق سبک تازی هست
در و دیوار جهان گوش بر آواز دل اند
مگشا پرده ی این راز، که غمّازی هست
از طلسم تن خاکی، رخ امّید متاب
که در این مشت غبار آینه پردازی هست
می تراود ز لبم زمزمه بی خواست، حزین
می توان یافت، درین پرده، سخن سازی هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
دارد سر ما شورش سودایی اگر هست
باشد دل ما، عاشق شیدایی اگر هست
در دایرهٔ عشق پریشان نظر اوست
آیینه صفت چشم تماشایی اگر هست
در سینه ی تنگ است که جولانگه لیلی ست
مجنون مرا دامن صحرایی اگر هست
در عشق به غیر از دل آوارهٔ من نیست
سودا زدهٔ بادیه پیمایی اگر هست
ای دل بزن امروز مرا بر سر مژگان
از لخت جگر، لاله حمرایی اگر هست
از عالم حیرت نرود آینه بیرون
محو تو بود دیده بینایی اگر هست
ما طاقت نظارهٔ دیدار نداریم
برقع بگشا، جان شکیبایی اگر هست
یک شام رسد پایه آغاز به انجام
چون شمع به سر آتش سودایی اگر هست
جز دیدهٔ پوشیده ما قسمت کس نیست
در دایره چرخ تماشایی اگر هست
در راه طلب آبله فرسود نسازی
بگذار به فرق دو جهان پایی اگر هست
طراح خزان کیست درین باغ ببینید؟
در جوش بهاران چمن آرایی اگر هست
در دعوی اقبال، سر از ناز برافراز
رخسار نیازت، به کف پایی اگر هست
از جدول تیغ است که جان تشنه لب اوست
در مشرب ما آب گوارایی اگر هست
برکف دل و جان، معرکه آرای شکستیم
با شیشهٔ ما کینهٔ خارایی اگر هست
در گور بدن، چند کنی خاک نشینی؟
از خویش برآ، همّت والایی اگر هست
حاجت رود از خویش به درگاه کریمان
از طبع لئیم است، تقاضایی اگر هست
باشد به کف آوردن دامان خیالت
در خلوت اندیشه، تمنایی اگر هست
گردید حزین ، از نفست، زنده جهانی
باشد دم پاک تو، مسیحایی اگر هست
باشد دل ما، عاشق شیدایی اگر هست
در دایرهٔ عشق پریشان نظر اوست
آیینه صفت چشم تماشایی اگر هست
در سینه ی تنگ است که جولانگه لیلی ست
مجنون مرا دامن صحرایی اگر هست
در عشق به غیر از دل آوارهٔ من نیست
سودا زدهٔ بادیه پیمایی اگر هست
ای دل بزن امروز مرا بر سر مژگان
از لخت جگر، لاله حمرایی اگر هست
از عالم حیرت نرود آینه بیرون
محو تو بود دیده بینایی اگر هست
ما طاقت نظارهٔ دیدار نداریم
برقع بگشا، جان شکیبایی اگر هست
یک شام رسد پایه آغاز به انجام
چون شمع به سر آتش سودایی اگر هست
جز دیدهٔ پوشیده ما قسمت کس نیست
در دایره چرخ تماشایی اگر هست
در راه طلب آبله فرسود نسازی
بگذار به فرق دو جهان پایی اگر هست
طراح خزان کیست درین باغ ببینید؟
در جوش بهاران چمن آرایی اگر هست
در دعوی اقبال، سر از ناز برافراز
رخسار نیازت، به کف پایی اگر هست
از جدول تیغ است که جان تشنه لب اوست
در مشرب ما آب گوارایی اگر هست
برکف دل و جان، معرکه آرای شکستیم
با شیشهٔ ما کینهٔ خارایی اگر هست
در گور بدن، چند کنی خاک نشینی؟
از خویش برآ، همّت والایی اگر هست
حاجت رود از خویش به درگاه کریمان
از طبع لئیم است، تقاضایی اگر هست
باشد به کف آوردن دامان خیالت
در خلوت اندیشه، تمنایی اگر هست
گردید حزین ، از نفست، زنده جهانی
باشد دم پاک تو، مسیحایی اگر هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
آوازه ام از رتبه گفتار بلند است
نامم چو نی، از کلک شکربار بلند است
با جلوهٔ او در چه حساب است وجودم؟
از خار و خسم، شعلهٔ دیدار بلند است
برخیز که خود را برسانیم به دامی
تا نالهٔ مرغان گرفتار بلند است
کوتاه شد افسانهٔ نی با همه دعوی
ما را شکرین نغمه، ز منقار بلند است
دیری ست که منصور پریده ست ازین شاخ
هم بانگ اناالحق زدن، از دار بلند است
یک رشته که بی گوهر ذکر تو بود، نیست
تسبیح تو، از سبحه و زنّار بلند است
کوته شمرم مدّ حیات ابدی را
زلف سیه یار و شب تار بلند است
نبود به ره مصر حزین ، چشم امیدم
بوی خوش یار از در و دیوار بلند است
نامم چو نی، از کلک شکربار بلند است
با جلوهٔ او در چه حساب است وجودم؟
از خار و خسم، شعلهٔ دیدار بلند است
برخیز که خود را برسانیم به دامی
تا نالهٔ مرغان گرفتار بلند است
کوتاه شد افسانهٔ نی با همه دعوی
ما را شکرین نغمه، ز منقار بلند است
دیری ست که منصور پریده ست ازین شاخ
هم بانگ اناالحق زدن، از دار بلند است
یک رشته که بی گوهر ذکر تو بود، نیست
تسبیح تو، از سبحه و زنّار بلند است
کوته شمرم مدّ حیات ابدی را
زلف سیه یار و شب تار بلند است
نبود به ره مصر حزین ، چشم امیدم
بوی خوش یار از در و دیوار بلند است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بر سر خود دهدم جا، خم پاکیزه سرشت
خاکم آن روزکه درمیکده خواهد شد خشت
بار دیگر کندش کاتب اقبال، رقم
هر چه بر صفحهٔ ما، خامهٔ تقدیر نوشت
همّتی بدرقه، ای پیر خراباتکه باز
برد از کعبه ام آن زلف چلیپا به کنشت
تنگی خاطر و افسردگی، از یادم برد
سایهٔ بید و طرب خیزی دشت و لب کشت
از کجا آب خورد سبزه خط لب یار؟
این طراوت نتوان یافت ز ریحان بهشت
دل به خار و خس مژگان، نم خونی می داد
آخر از سینه تفسیده ام این دانه برشت
دهر خنثی صفت افتاده، نه مرد، است نه زن
کار بس بوالعجب افتاده، نه زیبا و نه زشت
التفاتم نبود با سخن خویش حزین
کو دماغی که کنم بو، گل گلزار بهشت؟
خاکم آن روزکه درمیکده خواهد شد خشت
بار دیگر کندش کاتب اقبال، رقم
هر چه بر صفحهٔ ما، خامهٔ تقدیر نوشت
همّتی بدرقه، ای پیر خراباتکه باز
برد از کعبه ام آن زلف چلیپا به کنشت
تنگی خاطر و افسردگی، از یادم برد
سایهٔ بید و طرب خیزی دشت و لب کشت
از کجا آب خورد سبزه خط لب یار؟
این طراوت نتوان یافت ز ریحان بهشت
دل به خار و خس مژگان، نم خونی می داد
آخر از سینه تفسیده ام این دانه برشت
دهر خنثی صفت افتاده، نه مرد، است نه زن
کار بس بوالعجب افتاده، نه زیبا و نه زشت
التفاتم نبود با سخن خویش حزین
کو دماغی که کنم بو، گل گلزار بهشت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
آب حیات در رقم مشک فام ماست
از خضر خامه، زندهٔ جاوید نام ماست
با لذت است کام جگرهای سوخته
از شور عشق تا نمکی درکلام ماست
هر نقطهای چو خال لب یار، مشکبوست
این نافه ز آهوی قلم خوش خرام ماست
از باده کهن سخن تازه خوشتر است
پیمانه لفظ و معنی رنگین مدام ماست
تا پیر جام جرعه به ما می دهد حزین
سرجوش فیض بادهٔ معنی به جام ماست
از خضر خامه، زندهٔ جاوید نام ماست
با لذت است کام جگرهای سوخته
از شور عشق تا نمکی درکلام ماست
هر نقطهای چو خال لب یار، مشکبوست
این نافه ز آهوی قلم خوش خرام ماست
از باده کهن سخن تازه خوشتر است
پیمانه لفظ و معنی رنگین مدام ماست
تا پیر جام جرعه به ما می دهد حزین
سرجوش فیض بادهٔ معنی به جام ماست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
هزار رنگ گل داغ در کنار من است
جنون کجاست که جوش سیه بهار من است؟
ز خاک سوختهٔ خویش، دامن افشانی
کمینه سرکشی سرو پایدار من است
ز رشحهٔ قلمم زنده می شود دل و جان
زلال چشمه حیوان به جویبار من است
به خصم، عرصهٔ دعوی نمی دهد سخنم
که خامه در کف اندیشه، ذوالفقار من است
ز جا نخاسته بیجا، غبار هستی من
به جلوه در دل این گرد، شهسوار من است
ز خال کنج لبی رفته صبر و آرامم
سپند آتش غم جان بی قرار من است
حزین اگر به درازی کشد سخن چه کنم؟
سیاه مستی کلک سخن گزار من است
جنون کجاست که جوش سیه بهار من است؟
ز خاک سوختهٔ خویش، دامن افشانی
کمینه سرکشی سرو پایدار من است
ز رشحهٔ قلمم زنده می شود دل و جان
زلال چشمه حیوان به جویبار من است
به خصم، عرصهٔ دعوی نمی دهد سخنم
که خامه در کف اندیشه، ذوالفقار من است
ز جا نخاسته بیجا، غبار هستی من
به جلوه در دل این گرد، شهسوار من است
ز خال کنج لبی رفته صبر و آرامم
سپند آتش غم جان بی قرار من است
حزین اگر به درازی کشد سخن چه کنم؟
سیاه مستی کلک سخن گزار من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
لعلت حیات بخش دل و جان عاشق است
آبش زلال چشمه حیوان عاشق است
شوریدگی برون نرود از دماغ ما
زنجیر زلف، سلسله جنبان عاشق است
مژگان به هم نمی زنم از شور رستخیز
غوغای حشر، خواب پریشان عاشق است
باغ و بهار عشرت ما در کنار ماست
دامن ز اشک سرخ، گلستان عاشق است
حبل المتین زلف تو را نیست کوتهی
زنّار کفر و سبحهٔ ایمان عاشق است
افتاده برق خرمن پندار کفر و دین
این آتشی که در دل سوزان عاشق است
گر شور پسته تو نمکدان به داغ ریخت
شیرین تبسمت شکرستان عاشق است
برخاست دور خطّ تو شور از دل حزین
ایام نغمه سنجی دستان عاشق است
آبش زلال چشمه حیوان عاشق است
شوریدگی برون نرود از دماغ ما
زنجیر زلف، سلسله جنبان عاشق است
مژگان به هم نمی زنم از شور رستخیز
غوغای حشر، خواب پریشان عاشق است
باغ و بهار عشرت ما در کنار ماست
دامن ز اشک سرخ، گلستان عاشق است
حبل المتین زلف تو را نیست کوتهی
زنّار کفر و سبحهٔ ایمان عاشق است
افتاده برق خرمن پندار کفر و دین
این آتشی که در دل سوزان عاشق است
گر شور پسته تو نمکدان به داغ ریخت
شیرین تبسمت شکرستان عاشق است
برخاست دور خطّ تو شور از دل حزین
ایام نغمه سنجی دستان عاشق است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
از شرم، زبانم به گلستان تو بسته ست
صد نکته به یک خندهٔ پنهان تو بسته ست
ما در چه شماریم که گردون سبک سیر
خود را به صف آبله پایان تو بسته ست؟
بشکاف دلم را که لبالب شده از خون
این عقده به یک جنبش مژگان تو بسته ست
جزکیش تو، از ملت دیگرخبرم نیست
ایمان من ای عشق، به ایمان تو بسته ست
حاصل نکند طوطی مست از شکرستان
طرفی که خط از پستهٔ خندان تو بسته ست
جمعیت عالم همه آشفته نسازی
دلها به سر زلف پریشان تو بسته ست
از لوح دلش محو نگردد چو سویدا
نقشی که حزین از خط ریحان تو بسته ست
صد نکته به یک خندهٔ پنهان تو بسته ست
ما در چه شماریم که گردون سبک سیر
خود را به صف آبله پایان تو بسته ست؟
بشکاف دلم را که لبالب شده از خون
این عقده به یک جنبش مژگان تو بسته ست
جزکیش تو، از ملت دیگرخبرم نیست
ایمان من ای عشق، به ایمان تو بسته ست
حاصل نکند طوطی مست از شکرستان
طرفی که خط از پستهٔ خندان تو بسته ست
جمعیت عالم همه آشفته نسازی
دلها به سر زلف پریشان تو بسته ست
از لوح دلش محو نگردد چو سویدا
نقشی که حزین از خط ریحان تو بسته ست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
عالم تمام از رخ جانانه روشن است
از یک چراغ، کعبه و بتخانه روشن است
چون آفتاب، نور می آفاق را گرفت
گر کور نیستی ره میخانه روشن است
دارد رواق چشم ز خون دلم چراغ
تا باده هست، دیدهٔ پیمانه روشن است
امروز نیست بادهٔ دوشینه ات نهان
بر عالمی ز دیدن مستانه روشن است
از شمع آفتاب مثال سخن حزین
کلک سیاه روز تو را، خانه روشن است
از یک چراغ، کعبه و بتخانه روشن است
چون آفتاب، نور می آفاق را گرفت
گر کور نیستی ره میخانه روشن است
دارد رواق چشم ز خون دلم چراغ
تا باده هست، دیدهٔ پیمانه روشن است
امروز نیست بادهٔ دوشینه ات نهان
بر عالمی ز دیدن مستانه روشن است
از شمع آفتاب مثال سخن حزین
کلک سیاه روز تو را، خانه روشن است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
احساس مبدل شد و محسوس همان است
صد شمع فزون سوخته، فانوس همان است
دل کافر دیر است، ز لبیک چه حاصل؟
گر زمزمه دیگر شده، ناقوس همان است
لب بر لب او دارم و حسرت کش عشقم
دلبر به کنار و هوس بوس همان است
با رب چه علاج است، پریشانی دل را؟
زلفش به کف و خاطر مأیوس همان است
از دوست به کونین نگردیم تسلی
این هر دو به دست و کف افسوس همان است
خیزد ز دری هر نفس، آوازه ی دولت
کاووس شد و زمزمه ی کوس همان است
زاهد چوکند جامه ز مصحف، مفریبید
ای ساده دلان خرقهٔ سالوس همان است
در بارگه پادشه عشق حزین را
سر خاک شد وذوق زمین بوس همان است
صد شمع فزون سوخته، فانوس همان است
دل کافر دیر است، ز لبیک چه حاصل؟
گر زمزمه دیگر شده، ناقوس همان است
لب بر لب او دارم و حسرت کش عشقم
دلبر به کنار و هوس بوس همان است
با رب چه علاج است، پریشانی دل را؟
زلفش به کف و خاطر مأیوس همان است
از دوست به کونین نگردیم تسلی
این هر دو به دست و کف افسوس همان است
خیزد ز دری هر نفس، آوازه ی دولت
کاووس شد و زمزمه ی کوس همان است
زاهد چوکند جامه ز مصحف، مفریبید
ای ساده دلان خرقهٔ سالوس همان است
در بارگه پادشه عشق حزین را
سر خاک شد وذوق زمین بوس همان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
صبح را لمعهٔ نور از ید بیضای دل است
آتش طور، فروغ رخ موسای دل است
چهره، حوران بهشتی عبث آراسته اند
چشم صاحب نظران محو تماشای دل است
پای هشیار نه، ای پیک خیال رخ دوست
سینه تا دیده، پر از باده ی مینای دل است
قطرهٔ اشک مرا ای گل تر خوار مبین
این گرانمایه گهر، زاده ی دریای دل است
چه عجب گر شنوی بوی کباب از سخنم
نفسم سوختهٔ آتش سودای دل است
در خرابات خم بادهٔ پر زور یکیست
مستی نه فلک از ساغر صهبای دل است
غیر مجمر نکند جای دگر، گرم سپند
سینه ی سوختگان، منزل و مأوای دل است
خبر از لیلی سرگشته ی خود باز نیافت
سالها شدکه جنون بادیه پیمای دل است
زاب حیوان غمت ، زندهٔ جاوید شدیم
کمترین معجزهٔ عشق تو احیای دل است
می شناسد همه کس طرز نوای تو حزین
دم جان بخش زدن کار مسیحای دل است
آتش طور، فروغ رخ موسای دل است
چهره، حوران بهشتی عبث آراسته اند
چشم صاحب نظران محو تماشای دل است
پای هشیار نه، ای پیک خیال رخ دوست
سینه تا دیده، پر از باده ی مینای دل است
قطرهٔ اشک مرا ای گل تر خوار مبین
این گرانمایه گهر، زاده ی دریای دل است
چه عجب گر شنوی بوی کباب از سخنم
نفسم سوختهٔ آتش سودای دل است
در خرابات خم بادهٔ پر زور یکیست
مستی نه فلک از ساغر صهبای دل است
غیر مجمر نکند جای دگر، گرم سپند
سینه ی سوختگان، منزل و مأوای دل است
خبر از لیلی سرگشته ی خود باز نیافت
سالها شدکه جنون بادیه پیمای دل است
زاب حیوان غمت ، زندهٔ جاوید شدیم
کمترین معجزهٔ عشق تو احیای دل است
می شناسد همه کس طرز نوای تو حزین
دم جان بخش زدن کار مسیحای دل است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ای وقف شهیدان تو صحرای قیامت
آوازه ای از کوی تو غوغای قیامت
ای سلسلهٔ زلف تو بر پای قیامت
سودایی خال تو، سویدای قیامت
بی داغ تمنّای تو یک سینه ندیدم
هر چند که گشتم به سراپای قیامت
از جلوه قیامت به جهان افکن و مگذار
در خاک برد خاک، تمنای قیامت
بر تربت من جلوه کن از نازکه خواهم
سرمست نهم رو به تماشای قیامت
هم چشم توبرهم زن هنگامه ی محشر
هم قد تو سرفتنهء غوغای قیامت
از میکدهٔ چشم تو هر کس که خورد می
هشیار نگردد، به تقاضای قیامت
زان وعده به فردا دهی امروزکه باشد
فردای تو را، وعدهٔ فردای قیامت
چون چشم تو، مستانه سر از خواب برآرد
بیخود شده ی عشق تو فردای قیامت
اندیشه ای از حشر نداربم که سهل است
با آتش هجران تو گرمای قیامت
درکار حزین کن نگهی گرم، که فردا
بی هوش بود بادیه پیمای قیامت
آوازه ای از کوی تو غوغای قیامت
ای سلسلهٔ زلف تو بر پای قیامت
سودایی خال تو، سویدای قیامت
بی داغ تمنّای تو یک سینه ندیدم
هر چند که گشتم به سراپای قیامت
از جلوه قیامت به جهان افکن و مگذار
در خاک برد خاک، تمنای قیامت
بر تربت من جلوه کن از نازکه خواهم
سرمست نهم رو به تماشای قیامت
هم چشم توبرهم زن هنگامه ی محشر
هم قد تو سرفتنهء غوغای قیامت
از میکدهٔ چشم تو هر کس که خورد می
هشیار نگردد، به تقاضای قیامت
زان وعده به فردا دهی امروزکه باشد
فردای تو را، وعدهٔ فردای قیامت
چون چشم تو، مستانه سر از خواب برآرد
بیخود شده ی عشق تو فردای قیامت
اندیشه ای از حشر نداربم که سهل است
با آتش هجران تو گرمای قیامت
درکار حزین کن نگهی گرم، که فردا
بی هوش بود بادیه پیمای قیامت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تلقین حجت از لب جانانم آرزوست
من کافر محبتم، ایمانم آرزوست
کمتر نیم ز شبنم حیران درین چمن
یک چشم، دیدن رخ جانانم آرزوست
چون بهله خاطر از کف بی حاصلم گرفت
دستی حریف چاک گریبانم آرزوست
ای ابر فیض بر من آتش جگر ببار
بیش ازگیاه سوخته، بارانم آرزوست
دل را ز مهر تازه جوانان بریده ام
با پیر دیر، بستن پیمانم آرزوست
ناید سرم به سدره و طوبی فرو، حزین
ظلّ لوای شاه خراسانم آرزوست
من کافر محبتم، ایمانم آرزوست
کمتر نیم ز شبنم حیران درین چمن
یک چشم، دیدن رخ جانانم آرزوست
چون بهله خاطر از کف بی حاصلم گرفت
دستی حریف چاک گریبانم آرزوست
ای ابر فیض بر من آتش جگر ببار
بیش ازگیاه سوخته، بارانم آرزوست
دل را ز مهر تازه جوانان بریده ام
با پیر دیر، بستن پیمانم آرزوست
ناید سرم به سدره و طوبی فرو، حزین
ظلّ لوای شاه خراسانم آرزوست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
زان پیشتر که باده به پیمانه آشناست
چشم ترم به گریهٔ مستانه آشناست
چون مردمک، نمی رود از دیده خال تو
مرغ نگاه من، به همین دانه آشناست
روی نیاز، چون گل رعنا دو رنگ نیست
یکسان دلم به کعبه و بتخانه آشناست
عادت به سخت رویی ایام کرده ایم
با سنگ کودکان، سر دیوانه آشناست
بیگانه است در نظرم دور آسمان
چشمم همین به گردش پیمانه آشناست
در آتشم ز نسبت شمشاد با قدت
در غیرتم که زلف تو با شانه آشناست
گرد خط از رخت ننشیند به آب تیغ
این بوستان، به سبزهٔ بیگانه آشناست
چون شمع، زنده ایم حزین از حدیث عشق
ما را زبان به گرمی افسانه آشناست
چشم ترم به گریهٔ مستانه آشناست
چون مردمک، نمی رود از دیده خال تو
مرغ نگاه من، به همین دانه آشناست
روی نیاز، چون گل رعنا دو رنگ نیست
یکسان دلم به کعبه و بتخانه آشناست
عادت به سخت رویی ایام کرده ایم
با سنگ کودکان، سر دیوانه آشناست
بیگانه است در نظرم دور آسمان
چشمم همین به گردش پیمانه آشناست
در آتشم ز نسبت شمشاد با قدت
در غیرتم که زلف تو با شانه آشناست
گرد خط از رخت ننشیند به آب تیغ
این بوستان، به سبزهٔ بیگانه آشناست
چون شمع، زنده ایم حزین از حدیث عشق
ما را زبان به گرمی افسانه آشناست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دیده تا بر هم زدم سامان باغ از دست رفت
ذوق مستی داشتم چون گل، ایاغ از دست رفت
پای در دامان کشیدم شد گریبانگیر، عشق
رفتم از دنبال دل، کنج فراغ از دست رفت
رنگ مطلب ریختن خاکسترم بر باد داد
بویی از گلزار می جستم، دماغ از دست رفت
تا سرآمد کوچه راه عمر، پا ازکار ماند
بس که سودم کف به هم ز افسوس، داغ از دست رفت
عزم کویش داشتم، دانش به حیرانی کشید
کوچه راهی طی نکردیم و سراغ از دست رفت
زیر گردون بود ازمی بزم ما روشن حزین
در شبستانی به این ظلمت، چراغ از دست رفت
ذوق مستی داشتم چون گل، ایاغ از دست رفت
پای در دامان کشیدم شد گریبانگیر، عشق
رفتم از دنبال دل، کنج فراغ از دست رفت
رنگ مطلب ریختن خاکسترم بر باد داد
بویی از گلزار می جستم، دماغ از دست رفت
تا سرآمد کوچه راه عمر، پا ازکار ماند
بس که سودم کف به هم ز افسوس، داغ از دست رفت
عزم کویش داشتم، دانش به حیرانی کشید
کوچه راهی طی نکردیم و سراغ از دست رفت
زیر گردون بود ازمی بزم ما روشن حزین
در شبستانی به این ظلمت، چراغ از دست رفت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
قدح تا گرفتم بهاری به سر رفت
بهاری مگو، روزگاری به سر رفت
دراز است چون زلف، مدّ حیاتی
که در سایه گلعذاری به سر رفت
سر آمد مرا شمع سان زندگانی
به پا شعله آمد، شراری به سر رفت
کسی رفته معراج افتادگی را
که چون سایه در رهگذاری به سر رفت
اگر عمر هر کس به کاری به سر رفت
مرا عمر در پای یاری به سر رفت
نیاسودم امروز از بیم فردا
که مستی به فکر خماری به سر رفت
سواد جهان چیست در چشم عارف؟
سواری در آمد، غباری به سر رفت
نبودم حزین ، در میان نکهت آسا
مرا فصل گل در کناری به سر رفت
بهاری مگو، روزگاری به سر رفت
دراز است چون زلف، مدّ حیاتی
که در سایه گلعذاری به سر رفت
سر آمد مرا شمع سان زندگانی
به پا شعله آمد، شراری به سر رفت
کسی رفته معراج افتادگی را
که چون سایه در رهگذاری به سر رفت
اگر عمر هر کس به کاری به سر رفت
مرا عمر در پای یاری به سر رفت
نیاسودم امروز از بیم فردا
که مستی به فکر خماری به سر رفت
سواد جهان چیست در چشم عارف؟
سواری در آمد، غباری به سر رفت
نبودم حزین ، در میان نکهت آسا
مرا فصل گل در کناری به سر رفت