عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
تو شاه حسنی وداری ز مشک بر سر تاج
بگیر ازهمه دلبران عالم باج
دلم پی طلب بوسی از لبت خون شد
خدا کندکه نگردد کسی به کس محتاج
سوادطره تو برده ز آبنوس گرو
بیاض گردن تو طعنه می زند بر عاج
خبر ز حال دل من بهزلف تو گردد
اسیر چنگل شهباز اگر شوددراج
به بوسه حجر الاسود آرزو نکند
به خال کعبه رویت نظر کندگر حاج
چه پرسی از دل من کز غم تو چون گردید
که تا خبر شوی از خشم سنگ زن به زجاج
زعشق روی تو از شیخ شهر می بینم
بتر از آنچه ببیند حلیچ از حلاج
اگر تو تیغ کشی افکنم سپر از سر
وگر تونیز زنی سینه راکنم آماج
ز فر بندگی تو بلنداقبالم
مکن ز سلک غلامان خود مرا از اخراج
بگیر ازهمه دلبران عالم باج
دلم پی طلب بوسی از لبت خون شد
خدا کندکه نگردد کسی به کس محتاج
سوادطره تو برده ز آبنوس گرو
بیاض گردن تو طعنه می زند بر عاج
خبر ز حال دل من بهزلف تو گردد
اسیر چنگل شهباز اگر شوددراج
به بوسه حجر الاسود آرزو نکند
به خال کعبه رویت نظر کندگر حاج
چه پرسی از دل من کز غم تو چون گردید
که تا خبر شوی از خشم سنگ زن به زجاج
زعشق روی تو از شیخ شهر می بینم
بتر از آنچه ببیند حلیچ از حلاج
اگر تو تیغ کشی افکنم سپر از سر
وگر تونیز زنی سینه راکنم آماج
ز فر بندگی تو بلنداقبالم
مکن ز سلک غلامان خود مرا از اخراج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
داده شه فرمان که عطاران معافند از خراج
برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج
راستی دانی که زلفت راستگردن از چه کج
از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج
خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم
روزها رفته است وآید بوی مشکم از دواج
بازی چوگان وگوخواهم که از پستان وزلف
ز آبنوس آورده ای چوگان و داری گوی عاج
خواهی ار دانی که از دست دلت چون شددلم
سنگی اند رچنگ آور بر زن او را بر زجاج
از تودارم زخم از آن مرهم نمی خواهم ز کس
از تو دارم درد از آن هرگز نمی جویم علاج
بارک الله بس که شیرین است شهد لعل دوست
شد بلند اقبال از یک بوسه محروری مزاج
برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج
راستی دانی که زلفت راستگردن از چه کج
از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج
خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم
روزها رفته است وآید بوی مشکم از دواج
بازی چوگان وگوخواهم که از پستان وزلف
ز آبنوس آورده ای چوگان و داری گوی عاج
خواهی ار دانی که از دست دلت چون شددلم
سنگی اند رچنگ آور بر زن او را بر زجاج
از تودارم زخم از آن مرهم نمی خواهم ز کس
از تو دارم درد از آن هرگز نمی جویم علاج
بارک الله بس که شیرین است شهد لعل دوست
شد بلند اقبال از یک بوسه محروری مزاج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
گوید ار کس زمعجزات مسیح
پیش لعل لب تو هست قبیح
همه عضو تودل برد از دست
کل شی من الملیح ملیح
من به وصف رخ توام اخرص
درهمه قول هایم ار چه فصیح
می کند عمر جاودان به جهان
پیش پایت کسی که گشته ذبیح
بسته ام من ز زلف تو زنار
کرده زاهد ز تربت ار تسبیح
همه اعمال من خطا وغلط
همه افعال توبه جا وصحیح
بسکه کاهیده شدتنم از غم
شده ام پای تا به سر تشریح
نیست حاجت به سیر گلشن وگل
خاک کویت ز بس دهد تفریح
شدم از آن چنین بلند اقبال
که به اغیار دادیم ترجیح
پیش لعل لب تو هست قبیح
همه عضو تودل برد از دست
کل شی من الملیح ملیح
من به وصف رخ توام اخرص
درهمه قول هایم ار چه فصیح
می کند عمر جاودان به جهان
پیش پایت کسی که گشته ذبیح
بسته ام من ز زلف تو زنار
کرده زاهد ز تربت ار تسبیح
همه اعمال من خطا وغلط
همه افعال توبه جا وصحیح
بسکه کاهیده شدتنم از غم
شده ام پای تا به سر تشریح
نیست حاجت به سیر گلشن وگل
خاک کویت ز بس دهد تفریح
شدم از آن چنین بلند اقبال
که به اغیار دادیم ترجیح
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
چه خوردی که گشتی چنین ارغوان رخ
بگوتا کنیم ارغوانی از آن رخ
چو قد و رخت سرو ومه بود بودی
گر این را چنین زلف و آنرا چنان رخ
شفق لاله گون گشته از عکس رویت
مگر دوش کردی سوی آسمان رخ
شود باغ خرم تر از نوبهاران
به باغ ار گشانی به فصل خزان رخ
ز دیدار خود تا دهی قوت جان ها
چو یوسف نشان ده به پیر وجوان رخ
به شطرنج عشق تو شه مات گردد
برش باز کن از پی امتحان رخ
کنی دلبری چون پری زآنکه هر دم
بری هی دل از ما کنی هی نهان رخ
شد اقبال اوهمچو من از بلندی
تورا هر که سائیده بر آستان رخ
بگوتا کنیم ارغوانی از آن رخ
چو قد و رخت سرو ومه بود بودی
گر این را چنین زلف و آنرا چنان رخ
شفق لاله گون گشته از عکس رویت
مگر دوش کردی سوی آسمان رخ
شود باغ خرم تر از نوبهاران
به باغ ار گشانی به فصل خزان رخ
ز دیدار خود تا دهی قوت جان ها
چو یوسف نشان ده به پیر وجوان رخ
به شطرنج عشق تو شه مات گردد
برش باز کن از پی امتحان رخ
کنی دلبری چون پری زآنکه هر دم
بری هی دل از ما کنی هی نهان رخ
شد اقبال اوهمچو من از بلندی
تورا هر که سائیده بر آستان رخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دل برد و گشت پنهان از چشمم آن پری رخ
از بردن دل افسوس وز رفتن وی آوخ
هر کس که افتدش راه روزی به کوی آن ماه
هم سال اوست فیروز هم فال اوست فرخ
از شکل آدمی غم در شکل دیگرم کرد
قد صانی دلیل فی مذهب التناسخ
کی جان من پیاده سالم کنم ز دستش
صد شاه را به یک کش فرموده مات از رخ
چون من طلب نمایم ازکیمیای وصلش
کز سوز دل اگر یخ خواهم بگویدم یخ
اندیشه ای ندارم با سر قدم گذارم
روید به راه عشقش گر جای سبزه ناچخ
نازم به دست ساقی کز ما نهشت باقی
از آنچه داد از خم برد آنچه بود در مخ
از تو بلنداقبال چون مسئلت نماید
او را مساز محروم حرفی بگو به پاسخ
از بردن دل افسوس وز رفتن وی آوخ
هر کس که افتدش راه روزی به کوی آن ماه
هم سال اوست فیروز هم فال اوست فرخ
از شکل آدمی غم در شکل دیگرم کرد
قد صانی دلیل فی مذهب التناسخ
کی جان من پیاده سالم کنم ز دستش
صد شاه را به یک کش فرموده مات از رخ
چون من طلب نمایم ازکیمیای وصلش
کز سوز دل اگر یخ خواهم بگویدم یخ
اندیشه ای ندارم با سر قدم گذارم
روید به راه عشقش گر جای سبزه ناچخ
نازم به دست ساقی کز ما نهشت باقی
از آنچه داد از خم برد آنچه بود در مخ
از تو بلنداقبال چون مسئلت نماید
او را مساز محروم حرفی بگو به پاسخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تورابه است ز به غبغب وز سیب زنخ
به دستم آید اگر این دو یکزمان بخ بخ
ز کشته ها همی از بس که پشته ها سازی
به هرکجا که گذر می کنی شودمسلخ
رفو بچاک دل ما نمی شود جز این
که گیری از مژه سوزن ز تار گیسو نخ
به پیش چهر تو آتش بدان همه گرمی
روا بود شود افسرده تر اگر از یخ
نثار بزم حضورت اگر کنم سرو جان
همان حدیث سلیمان شده است و ران ملخ
مرا به جان تو نزدیک تر ز جان ودلی
کننددورم اگر از برت دو صدفرسخ
چه فخرها که به خاقان کند بلنداقبال
چو زنگیش دهی ار جا به گوشه مطبخ
به دستم آید اگر این دو یکزمان بخ بخ
ز کشته ها همی از بس که پشته ها سازی
به هرکجا که گذر می کنی شودمسلخ
رفو بچاک دل ما نمی شود جز این
که گیری از مژه سوزن ز تار گیسو نخ
به پیش چهر تو آتش بدان همه گرمی
روا بود شود افسرده تر اگر از یخ
نثار بزم حضورت اگر کنم سرو جان
همان حدیث سلیمان شده است و ران ملخ
مرا به جان تو نزدیک تر ز جان ودلی
کننددورم اگر از برت دو صدفرسخ
چه فخرها که به خاقان کند بلنداقبال
چو زنگیش دهی ار جا به گوشه مطبخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
مدار باک ز تکفیر و بیم از توبیخ
بکن به شیشه می ریشه غم از بن و بیخ
مگر نه چشم تومست است و کرده میل کباب
دل مرا به کف آور بگیر از مژه سیخ
منجم ابرو وچشم تو را بدیدوبداد
خبر ز فتنه که درقوس کرده جا مریخ
چو حلقه باز به روی تو دیده دارم باز
به جای مژه بکوبند گر به چشمم میخ
شراب و شهد خورد بی تو گر بلنداقبال
شود به خاصیت این همچو آهک آن زرنیخ
بکن به شیشه می ریشه غم از بن و بیخ
مگر نه چشم تومست است و کرده میل کباب
دل مرا به کف آور بگیر از مژه سیخ
منجم ابرو وچشم تو را بدیدوبداد
خبر ز فتنه که درقوس کرده جا مریخ
چو حلقه باز به روی تو دیده دارم باز
به جای مژه بکوبند گر به چشمم میخ
شراب و شهد خورد بی تو گر بلنداقبال
شود به خاصیت این همچو آهک آن زرنیخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد
بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد
یادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همی
گاه یاد از شکل دالم گه از شکل لام داد
در ازل کاشیاء را از هم نمی بودامتیاز
روی ومویش روز وشب را نورو ظلمت وام کرد
گفتگوئی از لب لعلش نمودم آرزو
خود نمی دانم نوازش کرد یا دشنام داد
ای خوش آن مستی که منظورش ز ساقی می بود
چشم او بر این نباشد کز سبو یا جام داد
از نگاهی صبر وتاب از دست شیخ وشاب برد
وز کلامی جان ودل انعام خاص وعام داد
عیسی ازاسماء اعظم مرده را می داد جان
آن بت ترسا مرا صد جان به یک پیغام داد
مصریان را چهر یوسف قوت جان شد سال قحط
یار هم ما را ز روی ومو نهار وشام داد
با بلنداقبال می دانی چه کرد از زلف وخال
مرغ دل را دانه ای افشاند و جا در دام داد
بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد
یادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همی
گاه یاد از شکل دالم گه از شکل لام داد
در ازل کاشیاء را از هم نمی بودامتیاز
روی ومویش روز وشب را نورو ظلمت وام کرد
گفتگوئی از لب لعلش نمودم آرزو
خود نمی دانم نوازش کرد یا دشنام داد
ای خوش آن مستی که منظورش ز ساقی می بود
چشم او بر این نباشد کز سبو یا جام داد
از نگاهی صبر وتاب از دست شیخ وشاب برد
وز کلامی جان ودل انعام خاص وعام داد
عیسی ازاسماء اعظم مرده را می داد جان
آن بت ترسا مرا صد جان به یک پیغام داد
مصریان را چهر یوسف قوت جان شد سال قحط
یار هم ما را ز روی ومو نهار وشام داد
با بلنداقبال می دانی چه کرد از زلف وخال
مرغ دل را دانه ای افشاند و جا در دام داد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دوش از بی مهری آن مه غمین بودم زیاد
ناگهم تدبیری آمد بهر دیدارش به یاد
سوی اوگفتم نویسم شرح حالی تا مگر
از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد
زآنکه صراف سخن اندر ترازوی بیان
وزن مکتوبات را یک نیمه از دیدار داد
از بیاض چشم کاغذ وز مژه کردم قلم
سوخته خونی مداد آسا دلم در بر نهاد
شرح شوقش را به هر حرفی که میکردم رقم
مردم چشمم به جای نقطه ای می اوفتاد
نامه ام را الفرض دادند چون در دست دوست
دیده بر رویش گشادم نامه ام را تا گشاد
وصل یار آن راکه روزی چون بلنداقبال شد
بی نیاز از آب وآتش آمدو از خاک وباد
ناگهم تدبیری آمد بهر دیدارش به یاد
سوی اوگفتم نویسم شرح حالی تا مگر
از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد
زآنکه صراف سخن اندر ترازوی بیان
وزن مکتوبات را یک نیمه از دیدار داد
از بیاض چشم کاغذ وز مژه کردم قلم
سوخته خونی مداد آسا دلم در بر نهاد
شرح شوقش را به هر حرفی که میکردم رقم
مردم چشمم به جای نقطه ای می اوفتاد
نامه ام را الفرض دادند چون در دست دوست
دیده بر رویش گشادم نامه ام را تا گشاد
وصل یار آن راکه روزی چون بلنداقبال شد
بی نیاز از آب وآتش آمدو از خاک وباد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
هر قطره خونی که ز چشم ترم افتد
نقشی است که از لعل لب دلبرم افتد
گر دست دهد روی و لب دوست تمنا
دیگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد
مأیوسیم از بخت چنان است که گر یار
باشد به برم کافرم ار باورم افتد
پیراهن صبری که به تن دوخته دارم
خواهم که چنان چاک زنم کز برم افتد
از تیغ جفای توگر افتد سرم از تن
عشق تو و سودای تو کی از سرم افتد
کاهد دل من همچو کتان دربرمهتاب
رویت چو به یاددل غم پرورم افتد
نیشی که ز شست تو مرا به بوداز نوش
زهری که ز دست تو به از شکرم افتد
تحسین ملک العرش کند بر من وطبعم
هر گه که ثنائی به لب از حیدرم افتد
نقشی است که از لعل لب دلبرم افتد
گر دست دهد روی و لب دوست تمنا
دیگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد
مأیوسیم از بخت چنان است که گر یار
باشد به برم کافرم ار باورم افتد
پیراهن صبری که به تن دوخته دارم
خواهم که چنان چاک زنم کز برم افتد
از تیغ جفای توگر افتد سرم از تن
عشق تو و سودای تو کی از سرم افتد
کاهد دل من همچو کتان دربرمهتاب
رویت چو به یاددل غم پرورم افتد
نیشی که ز شست تو مرا به بوداز نوش
زهری که ز دست تو به از شکرم افتد
تحسین ملک العرش کند بر من وطبعم
هر گه که ثنائی به لب از حیدرم افتد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
منجم گفتامشب مه قران با آفتاب دارد
بگفتم یارم ار ساقی شود جام شراب آرد
توگوئی آتش عشق بتان آب حیاتستی
که در پیری زلیخا را ز نوعهدشباب آرد
دل مردوزن یک شهر از و در پیچ و تاب افتد
دومشکین طره را بر چهره چون درپیچ وتاب آرد
به هر صورت نقاب چهره دل گشته غم ما را
اگر گیرد نقاب از رخ ویا بر رخ نقاب آرد
بدوگفتم ز چشم مست خودعیار تر دیدی
بگفتآری کسی کاندر برش از دل کباب آرد
بگفتم خواب را درچشم من منزل گزین گفتا
که چشمت چشمه سار آسا همی ترسم که آب آرد
دوچشم نیمخوابت برده اند از دیده خوابم را
ز لعل لب مرا ده نوشداروئی که خواب آرد
بدین گیسوی مشک آمیز مشک افشان مشک آگین
خطا باشد کس از چین و ختنگر مشک ناب آرد
بلند اقبال هم رستم دل است ای ترک دررزمش
اگر چشمت ز مژگان لشکر افراسیاب آرد
بگفتم یارم ار ساقی شود جام شراب آرد
توگوئی آتش عشق بتان آب حیاتستی
که در پیری زلیخا را ز نوعهدشباب آرد
دل مردوزن یک شهر از و در پیچ و تاب افتد
دومشکین طره را بر چهره چون درپیچ وتاب آرد
به هر صورت نقاب چهره دل گشته غم ما را
اگر گیرد نقاب از رخ ویا بر رخ نقاب آرد
بدوگفتم ز چشم مست خودعیار تر دیدی
بگفتآری کسی کاندر برش از دل کباب آرد
بگفتم خواب را درچشم من منزل گزین گفتا
که چشمت چشمه سار آسا همی ترسم که آب آرد
دوچشم نیمخوابت برده اند از دیده خوابم را
ز لعل لب مرا ده نوشداروئی که خواب آرد
بدین گیسوی مشک آمیز مشک افشان مشک آگین
خطا باشد کس از چین و ختنگر مشک ناب آرد
بلند اقبال هم رستم دل است ای ترک دررزمش
اگر چشمت ز مژگان لشکر افراسیاب آرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
خون به دل از بوی مویت نافه تاتار دارد
نافه تاتار کی مشکی چومویت بار دارد
خال رخسار تورا خوانم خلیل الله زیرا
کاندر آتش رفته وآتش را به خودگلزار دارد
ترک چشم مستت از مژگان به کف بگرفته خنجر
نه همی با ما که جنگ او با در و دیوار دارد
نسبتی نبودبه سرو وماهت از رخسار وقامت
سروکی چالش نماید مه کجا گفتار دارد
فرق ننهددوست را چشم تو از مستی ز دشمن
لیکن اندر دلبری هوش دو صد هشیار دارد
چشم یار منبود بیمار ای دل ناله کم کن
کس ننالد اینچنین در بر اگر بیمار دارد
نیست از جور و جفا گر ترک من ضحاک دوران
از دوگیسو بر دو دوش خودچرا دومار دارد
یار ما هست ار چه هر جائی ولیکن لن ترانی
می دهد پاسخ به هر کس خواهش دیدار دارد
آن قیامت قامت ازقامت قیامت کرده برپا
با بلنداقبال گوئی تا قیامت کار دارد
نافه تاتار کی مشکی چومویت بار دارد
خال رخسار تورا خوانم خلیل الله زیرا
کاندر آتش رفته وآتش را به خودگلزار دارد
ترک چشم مستت از مژگان به کف بگرفته خنجر
نه همی با ما که جنگ او با در و دیوار دارد
نسبتی نبودبه سرو وماهت از رخسار وقامت
سروکی چالش نماید مه کجا گفتار دارد
فرق ننهددوست را چشم تو از مستی ز دشمن
لیکن اندر دلبری هوش دو صد هشیار دارد
چشم یار منبود بیمار ای دل ناله کم کن
کس ننالد اینچنین در بر اگر بیمار دارد
نیست از جور و جفا گر ترک من ضحاک دوران
از دوگیسو بر دو دوش خودچرا دومار دارد
یار ما هست ار چه هر جائی ولیکن لن ترانی
می دهد پاسخ به هر کس خواهش دیدار دارد
آن قیامت قامت ازقامت قیامت کرده برپا
با بلنداقبال گوئی تا قیامت کار دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
دل من نه عزم باغ و نه هوای راغ دارد
به خیال توهم از آن هم از این فراغ دارد
بلی آنکه راست در بر چوتودلبری سمنبر
نه به فکر باغ باشد نه خیال راغ دارد
چوخط توسبزه هرگز به کدام راغ روید
چو لب توغنچه گلبن به کدام باغ دارد
ز غمت نگشته گر لاله ز گریه کور از چه
رخ او شده است خونین وهمیشه داغ دارد
ندهد به پیش رخسار تو آفتاب پرتو
بر آفتاب آری چه ضیاء چراغ دارد
نه فتد به سرخمارش نشود ز نشئه فارغ
ز شراب عشقت آنکس که بهکف ایاغ دارد
شده زلف توپریشان چو دل بلنداقبال
مگر از دل پریشان من او سراغ دارد
به خیال توهم از آن هم از این فراغ دارد
بلی آنکه راست در بر چوتودلبری سمنبر
نه به فکر باغ باشد نه خیال راغ دارد
چوخط توسبزه هرگز به کدام راغ روید
چو لب توغنچه گلبن به کدام باغ دارد
ز غمت نگشته گر لاله ز گریه کور از چه
رخ او شده است خونین وهمیشه داغ دارد
ندهد به پیش رخسار تو آفتاب پرتو
بر آفتاب آری چه ضیاء چراغ دارد
نه فتد به سرخمارش نشود ز نشئه فارغ
ز شراب عشقت آنکس که بهکف ایاغ دارد
شده زلف توپریشان چو دل بلنداقبال
مگر از دل پریشان من او سراغ دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
نه مشک ختا بوی موی تو دارد
نه ماه سما حسن روی تودارد
نسیم سحر زنده ساز دلم را
از آن روکه بوئی ز موی تو دارد
ز شیرین زبانی بسی ناله چون نی
شکر هر دم از گفتگوی تو دارد
به دل هر که را آرزوئی است اما
دل من همین آرزوی تودارد
کجا ماه تابان ومهر درخشان
فروغی چوروی نکوی تو دارد
تو خورشید رو هر کجا رخ نمایی
چو حربا دلم رو به سوی تو دارد
کسی رابلند است اقبال چون من
که در روز وشب جا به کوی تو دارد
نه ماه سما حسن روی تودارد
نسیم سحر زنده ساز دلم را
از آن روکه بوئی ز موی تو دارد
ز شیرین زبانی بسی ناله چون نی
شکر هر دم از گفتگوی تو دارد
به دل هر که را آرزوئی است اما
دل من همین آرزوی تودارد
کجا ماه تابان ومهر درخشان
فروغی چوروی نکوی تو دارد
تو خورشید رو هر کجا رخ نمایی
چو حربا دلم رو به سوی تو دارد
کسی رابلند است اقبال چون من
که در روز وشب جا به کوی تو دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چو لاله دل ز داغم لکه دارد
بت من چون هوای مکه دارد
رخش از بوسه ام گر پر کلف شد
به رخ ماه فلک هم لکه دارد
منقش شد رخم از اشک چشمم
به مانند زری کوسکه دارد
به عمرم در سراغ یار و غافل
که دائم در دل من دکه دارد
نصیحت گوی را باما چکار است
زما ناید علاج ار حکه دارد
دوبینی از بلنداقبال دوراست
که دل با نازنینی یکه دارد
از آن روگشته هجر یار مهلک
که میزان حروف عکه دارد
بت من چون هوای مکه دارد
رخش از بوسه ام گر پر کلف شد
به رخ ماه فلک هم لکه دارد
منقش شد رخم از اشک چشمم
به مانند زری کوسکه دارد
به عمرم در سراغ یار و غافل
که دائم در دل من دکه دارد
نصیحت گوی را باما چکار است
زما ناید علاج ار حکه دارد
دوبینی از بلنداقبال دوراست
که دل با نازنینی یکه دارد
از آن روگشته هجر یار مهلک
که میزان حروف عکه دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد
بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد
دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا
دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد
تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش
چون نکو دیدم به حال من پرستاری ندارد
سرخ روئی نیست او را در بر عشاق بی دل
هرکه خون از دیده بر رخسار خود جاری ندارد
دل ندارم من که گردد خون وریزد از دوچشم
نیست عیب چشمم ار بینی که خونباری دارد
چشم مستت دل ز هشیاران برد اما به عهدت
هیچکس از دست چشمان تو هشیاری ندارد
کی بلند اقبال گردد همچو من در روزگاران
آنکه درعشق بتان از خویش بیزاری ندارد
بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد
دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا
دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد
تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش
چون نکو دیدم به حال من پرستاری ندارد
سرخ روئی نیست او را در بر عشاق بی دل
هرکه خون از دیده بر رخسار خود جاری ندارد
دل ندارم من که گردد خون وریزد از دوچشم
نیست عیب چشمم ار بینی که خونباری دارد
چشم مستت دل ز هشیاران برد اما به عهدت
هیچکس از دست چشمان تو هشیاری ندارد
کی بلند اقبال گردد همچو من در روزگاران
آنکه درعشق بتان از خویش بیزاری ندارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
شب از خیال روی توخوابم نمی برد
در حیرتم ز گریه که آبم نمی برد
دارم دلی کباب ولی چشمش از غرور
مست است ودست سوی کبابم نمی برد
گفتی شبی به خواب توآیم خبر شدی
گویا که شب ز هجر تو خوابم نمی برد
شب ها به کوی اوبه گدایی روم چنانک
کس بوئی از ذهاب وایابم نمی برد
حسن توجمع من شد وعشق تو خرج من
کس ره به جمع وخرج حسابم نمی برد
گفتم به لب چوشکر نابی بگفت لیک
لذت کسی ز شکر نابم نمی برد
در بندگی خیانتی ار کرده ام چرا
دلبر ز زلف زیر طنابم نمی برد
عاشق به یار وشاکیم از جور او ولی
هیچ اسمی از گناه وثوابم نمی برد
هر کس ز عشق دوست شداقبال او بلند
گوید که عقل ره به جنابم نمی برد
در حیرتم ز گریه که آبم نمی برد
دارم دلی کباب ولی چشمش از غرور
مست است ودست سوی کبابم نمی برد
گفتی شبی به خواب توآیم خبر شدی
گویا که شب ز هجر تو خوابم نمی برد
شب ها به کوی اوبه گدایی روم چنانک
کس بوئی از ذهاب وایابم نمی برد
حسن توجمع من شد وعشق تو خرج من
کس ره به جمع وخرج حسابم نمی برد
گفتم به لب چوشکر نابی بگفت لیک
لذت کسی ز شکر نابم نمی برد
در بندگی خیانتی ار کرده ام چرا
دلبر ز زلف زیر طنابم نمی برد
عاشق به یار وشاکیم از جور او ولی
هیچ اسمی از گناه وثوابم نمی برد
هر کس ز عشق دوست شداقبال او بلند
گوید که عقل ره به جنابم نمی برد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
از غم تو بهدل ما گذرد
آنچه از سنگ به مینا گذرد
گذرد مژه ات از پرده دل
همچو سوزن که ز دیبا گذرد
شربتی هر که چشد از لب تو
از سر نعمت دنیا گذرد
به لبت سر زده خط آری مور
نیست ممکن که زحلوا گذرد
کافرم با تو گر امروز مرا
در دل اندیشه فردا گذرد
سجده آرد به برش بت چوشمن
بت منگر به کلیسا گذرد
ساقیا باده بده کز غم یار
نیی آگه که چه بر ما گذرد
گذرم من اگر از دل دل من
حاش لله که ز صهبا گذرد
همچو من هر که بلنداقبال است
هم ز دل هم زتمنا گذرد
آنچه از سنگ به مینا گذرد
گذرد مژه ات از پرده دل
همچو سوزن که ز دیبا گذرد
شربتی هر که چشد از لب تو
از سر نعمت دنیا گذرد
به لبت سر زده خط آری مور
نیست ممکن که زحلوا گذرد
کافرم با تو گر امروز مرا
در دل اندیشه فردا گذرد
سجده آرد به برش بت چوشمن
بت منگر به کلیسا گذرد
ساقیا باده بده کز غم یار
نیی آگه که چه بر ما گذرد
گذرم من اگر از دل دل من
حاش لله که ز صهبا گذرد
همچو من هر که بلنداقبال است
هم ز دل هم زتمنا گذرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دانی ای مه که زهجرت چه به من می گذرد
گذرد آنچه ز دی مه به چمن می گذرد
آنچه بر زیبق و زر می گذرد از آتش
به دلم از غم توسیم بدن می گذرد
به یمن گر گذر آری ز عقیق لب تو
خون حسرت به دل کان یمن می گذرد
گذر آرد به سر زلف تو چون باد صبا
می ندانی که چه بر مشک ختن می گذرد
باغبان قد توگر بیند وبویت شنود
در پیت افتد واز سرو و سمن میگذرد
به کلیسای نصارا اگر آری گذری
از بت وبتکده بالله شمن می گذرد
چشد از شربت لعل تو اگر طفل رضیع
لب به پستان نگذارد ز لبن می گذرد
به زیارت گذری گر به سر اهل قبور
از پیت مرده همی پاره کفن می گذرد
شکر وشهد ویا شعر بلند اقبال است
وصف لعل توچواو را به دهن می گذرد
گذرد آنچه ز دی مه به چمن می گذرد
آنچه بر زیبق و زر می گذرد از آتش
به دلم از غم توسیم بدن می گذرد
به یمن گر گذر آری ز عقیق لب تو
خون حسرت به دل کان یمن می گذرد
گذر آرد به سر زلف تو چون باد صبا
می ندانی که چه بر مشک ختن می گذرد
باغبان قد توگر بیند وبویت شنود
در پیت افتد واز سرو و سمن میگذرد
به کلیسای نصارا اگر آری گذری
از بت وبتکده بالله شمن می گذرد
چشد از شربت لعل تو اگر طفل رضیع
لب به پستان نگذارد ز لبن می گذرد
به زیارت گذری گر به سر اهل قبور
از پیت مرده همی پاره کفن می گذرد
شکر وشهد ویا شعر بلند اقبال است
وصف لعل توچواو را به دهن می گذرد