عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
برآمد آفتاب روی آن ماه
شب تاریک روشن شد سحرگاه
بزلف و روی خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه
شبی در بزم بودم پیش ترسا
بت و زنار می گفتند الله
نظر کردم بتا قولی و فعلی
همی گفتند از دلهای آگاه
چو شیر روح شد در بیشه وصل
خلاصی یافتم از نفس روباه
بدان کوهی که کفر و دین واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
شب تاریک روشن شد سحرگاه
بزلف و روی خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه
شبی در بزم بودم پیش ترسا
بت و زنار می گفتند الله
نظر کردم بتا قولی و فعلی
همی گفتند از دلهای آگاه
چو شیر روح شد در بیشه وصل
خلاصی یافتم از نفس روباه
بدان کوهی که کفر و دین واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
آتش عشق بتان هر دو جهان را سوخته
شمع روی یار پیدا و نهان را سوخته
عکس رخسارش نه تنها سوخته گل در چمن
یاد آن رو هر سحر گه بلبلان را سوخته
وه چه سر است اینکه شوق وصل حی لایموت
در بهشت عدن دیدم مردمانرا سوخته
وصف شیرینی آن لب هر که دارد در دهان
شد یقینم اینکه او کام و زبانرا سوخته
لعل سیرابش که آتش پاره ای بود از ازل
در دو عالم دیده پیرو جوان را سوخته
اشک و آه گرم کوهی چونکه با هم ساختند
در زمان گفتند مردم انس و جانرا سوخته
شمع روی یار پیدا و نهان را سوخته
عکس رخسارش نه تنها سوخته گل در چمن
یاد آن رو هر سحر گه بلبلان را سوخته
وه چه سر است اینکه شوق وصل حی لایموت
در بهشت عدن دیدم مردمانرا سوخته
وصف شیرینی آن لب هر که دارد در دهان
شد یقینم اینکه او کام و زبانرا سوخته
لعل سیرابش که آتش پاره ای بود از ازل
در دو عالم دیده پیرو جوان را سوخته
اشک و آه گرم کوهی چونکه با هم ساختند
در زمان گفتند مردم انس و جانرا سوخته
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
نعره زن مرغ سحر گفت بباد سحری
رو که از حسن گل و درد دلم بیخبری
همه فریاد و فغان تو برای دل تست
عاشقی بر دل خود در گل اگر می نگری
بلبلش گفت بلی در دل خویشم عاشق
زانکه در جان و دلم نیست بجز گل دگری
از میان غنچه سیراب لب خود بگشود
گفت ای باد صبا چند کنی پرده دری
که توئی بلبل باغ و گل سیراب چمن
گر کنی در دل خویش از ره معنی نظری
کوهی سوخته فریاد برآورد که آه
جز لب خشک نداریم بخون چشم تری
رو که از حسن گل و درد دلم بیخبری
همه فریاد و فغان تو برای دل تست
عاشقی بر دل خود در گل اگر می نگری
بلبلش گفت بلی در دل خویشم عاشق
زانکه در جان و دلم نیست بجز گل دگری
از میان غنچه سیراب لب خود بگشود
گفت ای باد صبا چند کنی پرده دری
که توئی بلبل باغ و گل سیراب چمن
گر کنی در دل خویش از ره معنی نظری
کوهی سوخته فریاد برآورد که آه
جز لب خشک نداریم بخون چشم تری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
زلف را تا بر مه رو در نقاب انداختی
مردم چشم مرا در صد حجاب انداختی
غوطه خوردم در سرشک خویش تا بینم تو را
چون ز خورشید رخت تابی در آب انداختی
سوختی دلهای مشتاقان در آتش ساقیا
پیش مستان حقیقت زین کتاب انداختی
روز دیگر از دهانت بوسه ی کردم سؤال
گفت نادرویش واری در جواب انداختی
سوختی در آب و آتش باز انسان در چمن
ناله در جان نی و چنگ و رباب انداختی
مردم چشم مرا در صد حجاب انداختی
غوطه خوردم در سرشک خویش تا بینم تو را
چون ز خورشید رخت تابی در آب انداختی
سوختی دلهای مشتاقان در آتش ساقیا
پیش مستان حقیقت زین کتاب انداختی
روز دیگر از دهانت بوسه ی کردم سؤال
گفت نادرویش واری در جواب انداختی
سوختی در آب و آتش باز انسان در چمن
ناله در جان نی و چنگ و رباب انداختی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
از قدم تا فرق زیبا آمدی
از برای چشم بینا آمدی
کردی از ظاهر بباطن التفات
از دل اندر دیده ما آمدی
آمدی بالذات بر اشیا محیط
بس عجب بر برج دریا آمدی
بودی اندر گوشها سامع بخود
در زبانها جمله گویا آمدی
دوش همچون ماه دیدم نیم شب
با سر زلف مطرا آمدی
روز دیگر مست و جام می بکف
با رباب و چنگ و غوغا آمدی
با لب یاقوت و زلف عنبری
از برای قوت جانها آمدی
تا به بینی حسن روز افزای را
با دو چشم مست شهلا آمدی
نی ازل باشد تو را و نی ابد
نه ز پستی نه ز بالا آمدی
چون سقیهم ربهم گفتی بلطف
ساقی روحی و سقا آمدی
مست رفتی از بر ما بیخبر
قاضی و مفتی و دانا آمدی
دیدم اندر دیروزی ناگهان
وه که با زلف چلیپا آمدی
غیر خود را از میان برداشتی
زین جهت دانم که تنها آمدی
یاد دارم آیت خلق جدید
گاه پیر و گاه برنا آمدی
بر سر قاف قناعت منقطع
کوهیا مانند عنقا آمدی
از برای چشم بینا آمدی
کردی از ظاهر بباطن التفات
از دل اندر دیده ما آمدی
آمدی بالذات بر اشیا محیط
بس عجب بر برج دریا آمدی
بودی اندر گوشها سامع بخود
در زبانها جمله گویا آمدی
دوش همچون ماه دیدم نیم شب
با سر زلف مطرا آمدی
روز دیگر مست و جام می بکف
با رباب و چنگ و غوغا آمدی
با لب یاقوت و زلف عنبری
از برای قوت جانها آمدی
تا به بینی حسن روز افزای را
با دو چشم مست شهلا آمدی
نی ازل باشد تو را و نی ابد
نه ز پستی نه ز بالا آمدی
چون سقیهم ربهم گفتی بلطف
ساقی روحی و سقا آمدی
مست رفتی از بر ما بیخبر
قاضی و مفتی و دانا آمدی
دیدم اندر دیروزی ناگهان
وه که با زلف چلیپا آمدی
غیر خود را از میان برداشتی
زین جهت دانم که تنها آمدی
یاد دارم آیت خلق جدید
گاه پیر و گاه برنا آمدی
بر سر قاف قناعت منقطع
کوهیا مانند عنقا آمدی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
نمود صبح سعادت ز غیب دیداری
طلوع کرد چو خورشید روی دلداری
بهر چه دیده جان دید روی دلبر را
ندیده ایم جز او هیچ یار و اغیاری
بدیر و صومعه دیدم بچشم او او را
گهیش زاهد و عابد گهیش خماری
مدام پیشه او عاشقی و معشوقی است
بحسن خود متعلق بخود گرفتاری
چو آفتاب رخ او نداشت مشرق و غرب
ز جان جمله ذرات سر زد انواری
درون سینه کوهی است منزل آن شاه
چنانکه احمد مرسل ز غیر در غاری
طلوع کرد چو خورشید روی دلداری
بهر چه دیده جان دید روی دلبر را
ندیده ایم جز او هیچ یار و اغیاری
بدیر و صومعه دیدم بچشم او او را
گهیش زاهد و عابد گهیش خماری
مدام پیشه او عاشقی و معشوقی است
بحسن خود متعلق بخود گرفتاری
چو آفتاب رخ او نداشت مشرق و غرب
ز جان جمله ذرات سر زد انواری
درون سینه کوهی است منزل آن شاه
چنانکه احمد مرسل ز غیر در غاری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
گر شبی آن ماه با زلف پریشان آمدی
ذره ذره از رخش خورشید تابان آمدی
گر نبودی آدم از آئینه ذات خدا
اینهمه نور و صفا در قلب انسان آمدی
آفتاب روی آن مه گر همی کردی طلوع
ازرخش سنگ سیه لعل بدخشان آمدی
دل نمی دانست او را در زمین و آسمان
یار اگر دامن کشان در صورت جان آمدی
گر نبودی گریه کوهی چو ابر نوبهار
بلبل بیدل چرا در باغ نالان آمدی
ذره ذره از رخش خورشید تابان آمدی
گر نبودی آدم از آئینه ذات خدا
اینهمه نور و صفا در قلب انسان آمدی
آفتاب روی آن مه گر همی کردی طلوع
ازرخش سنگ سیه لعل بدخشان آمدی
دل نمی دانست او را در زمین و آسمان
یار اگر دامن کشان در صورت جان آمدی
گر نبودی گریه کوهی چو ابر نوبهار
بلبل بیدل چرا در باغ نالان آمدی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲
کس نخوابد تا به صبح از ناله ی من هر شبا
هر شب از بس تا به صبح از درد گویم یا ربا
زلف بر روی تو بینم عقرب است اندر قمر
پس منجم از چه گوید شد قمر در عقربا
همچو من کوکب شناس امروز در عالم مجو
بس که هر شب تا سحرگه می شمارم کوکبا
ناصح از عشق تو منع ما کندآگاه نیست
ز اینکه غیر از عشق رویت نیست ما را مذهبا
پادشاه هفت اقلیم ار شود نبود چنانک
پاسبانی بر سر کوی تو گیرم منصبا
غیر حرف عشق دلبر نیست بر لوح دلم
از معلم یاد نگرفتم جز این درمکتبا
با وجود اینکه سیل اشک بگذشت از سرم
گوئی اندر آتشم از عشق آن بت از تبا
ز آن بلند اقبال در شیرین کلامی شهره شد
بس که می گوید حکایت زآن بت شکرلبا
هر شب از بس تا به صبح از درد گویم یا ربا
زلف بر روی تو بینم عقرب است اندر قمر
پس منجم از چه گوید شد قمر در عقربا
همچو من کوکب شناس امروز در عالم مجو
بس که هر شب تا سحرگه می شمارم کوکبا
ناصح از عشق تو منع ما کندآگاه نیست
ز اینکه غیر از عشق رویت نیست ما را مذهبا
پادشاه هفت اقلیم ار شود نبود چنانک
پاسبانی بر سر کوی تو گیرم منصبا
غیر حرف عشق دلبر نیست بر لوح دلم
از معلم یاد نگرفتم جز این درمکتبا
با وجود اینکه سیل اشک بگذشت از سرم
گوئی اندر آتشم از عشق آن بت از تبا
ز آن بلند اقبال در شیرین کلامی شهره شد
بس که می گوید حکایت زآن بت شکرلبا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳
نگار من چو پی رقص از میان جهدا
چنان جهد که زعشقش دلم ز جان جهدا
جهد ز ابرو ومژگانش غمزه ها به دلم
چو تیر رستم دستان که ازکمان جهدا
ز دل به دیده مرا خون ز دیده بر رخ من
چنان که آب ز فواره ناگهان جهدا
دلم ز طره اومی جهد به عارض او
چوبلبلی که ز سنبل به ارغوان جهدا
شب فراق وی آهی که می کشم از دل
شراره آه دل من بر آسمان جهدا
عجب نه کز غم آن ترک آتشین رخسار
شرار آتشم از مغز استخوان جهدا
به حسن کی چو رخش ماه آسمان شود!
به رقص کی چو قدش سرو بستان جهدا
شرار آه جهد از دل بلند اقبال
مثال تیر شهابی که هر زمان جهدا
سزد که دعوی پیغمبری کنم در شعر
براق فکرت من چون به لامکان جهدا
چنان جهد که زعشقش دلم ز جان جهدا
جهد ز ابرو ومژگانش غمزه ها به دلم
چو تیر رستم دستان که ازکمان جهدا
ز دل به دیده مرا خون ز دیده بر رخ من
چنان که آب ز فواره ناگهان جهدا
دلم ز طره اومی جهد به عارض او
چوبلبلی که ز سنبل به ارغوان جهدا
شب فراق وی آهی که می کشم از دل
شراره آه دل من بر آسمان جهدا
عجب نه کز غم آن ترک آتشین رخسار
شرار آتشم از مغز استخوان جهدا
به حسن کی چو رخش ماه آسمان شود!
به رقص کی چو قدش سرو بستان جهدا
شرار آه جهد از دل بلند اقبال
مثال تیر شهابی که هر زمان جهدا
سزد که دعوی پیغمبری کنم در شعر
براق فکرت من چون به لامکان جهدا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴
افزوده غم عشق تو درد وتب ما را
کرده است سیه هجر توروز وشب ما را
ما عاشق ومستیم و به جز یار ندانیم
زاهد ز چه جویاست همی مذهب ما را
آگه نشد از طالع ما هیچ منجم
می سوختی ای کاش فلک کوکب ما را
تا بوسه زدم بر لب شیرین وی ازشهد
تب خاله زد از فرط حرارت لب ما را
ای ترک بکن ترک جفا در دل شبها
گوشت نشنیده است مگر یا رب ما را
روی سوی که آریم به غیر از تو که جز تو
کس نیست برآورده کند مطلب ما را
ما را بسی اقبال بلند است که دلدار
دربانی خود کرده یقین منصب ما را
کرده است سیه هجر توروز وشب ما را
ما عاشق ومستیم و به جز یار ندانیم
زاهد ز چه جویاست همی مذهب ما را
آگه نشد از طالع ما هیچ منجم
می سوختی ای کاش فلک کوکب ما را
تا بوسه زدم بر لب شیرین وی ازشهد
تب خاله زد از فرط حرارت لب ما را
ای ترک بکن ترک جفا در دل شبها
گوشت نشنیده است مگر یا رب ما را
روی سوی که آریم به غیر از تو که جز تو
کس نیست برآورده کند مطلب ما را
ما را بسی اقبال بلند است که دلدار
دربانی خود کرده یقین منصب ما را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵
توبرانی اگر ز درما را
نیست ره بر در دگر ما را
شکری کز تونیست باشد زهر
زهر تو هست چون شکرما را
ازگدایان خاکسار توایم
پادشاهی دهی اگر ما را
«گر توانی دلی به دست آور»
مکن اینقدر خون جگر ما را
چاره ای کن که تیر مژگانت
شده در سینه کارگر ما را
یادی ازما نمی کند گاهی
کرده محو از نظر مگر ما را
حاجتی نیستش به سردابه
آنکه گاهی ندیده گرما را
هر که را داده درد دل دلدار
درد دل داده دادگر ما را
بسکه افغان کشد بلند اقبال
از غم هجر کرده کر ما را
نیست ره بر در دگر ما را
شکری کز تونیست باشد زهر
زهر تو هست چون شکرما را
ازگدایان خاکسار توایم
پادشاهی دهی اگر ما را
«گر توانی دلی به دست آور»
مکن اینقدر خون جگر ما را
چاره ای کن که تیر مژگانت
شده در سینه کارگر ما را
یادی ازما نمی کند گاهی
کرده محو از نظر مگر ما را
حاجتی نیستش به سردابه
آنکه گاهی ندیده گرما را
هر که را داده درد دل دلدار
درد دل داده دادگر ما را
بسکه افغان کشد بلند اقبال
از غم هجر کرده کر ما را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹
کنی تا کی پریشان چون دل من زلف پر چین را
نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را
به هر سوکامدی از مشک تاتار آبرو بردی
به هم کمتر زن ای باد صبا آن زلف پرچین را
بت شیرازی ما گر نقاب از چهره بردارد
ز آب و رنگ بی رونق کند صورتگر چین را
بدو گفتم الف ما را بشد چون دال از لامت
به بالا برد نون بر چشم میم آورد پس سین را
نموده چشم مست تو ز هر سر فتنه ای برپا
گناهی نیستش از بند بگشا زلف مشکین را
شنیدم گفته بودی نرخ بوسی کرده ای جانی
من آن دادم ندانستم به مستی گفته ای این را
نیامد چون روا کام دلش ز آن خسرو خوبان
بلنداقبال داد آخر به تلخی جان شیرین را
نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را
به هر سوکامدی از مشک تاتار آبرو بردی
به هم کمتر زن ای باد صبا آن زلف پرچین را
بت شیرازی ما گر نقاب از چهره بردارد
ز آب و رنگ بی رونق کند صورتگر چین را
بدو گفتم الف ما را بشد چون دال از لامت
به بالا برد نون بر چشم میم آورد پس سین را
نموده چشم مست تو ز هر سر فتنه ای برپا
گناهی نیستش از بند بگشا زلف مشکین را
شنیدم گفته بودی نرخ بوسی کرده ای جانی
من آن دادم ندانستم به مستی گفته ای این را
نیامد چون روا کام دلش ز آن خسرو خوبان
بلنداقبال داد آخر به تلخی جان شیرین را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
از پریشانی من گر خبری بود تو را
به من و حال دل من نظری بود تو را
زنده گردم ز لحد رقص کنان برخیزم
بعد مرگ ار به مزارم گذری بود تو را
به شبیه قد و رخسار بت من بودی
به سرای سروچمن گر قمری بود تو را
یا که چون طره او مشک ترت بود ثمر
یا خرامیدن و پای دگری بود تو را
دل چون آهن آن سیم بدن نرم شدی
اگر ای آه دل من اثری بودتو را
بخت خوابیده من چشم گشودی از خواب
ای شب هجر گر از پی سحری بود تورا
چون من خون شده دل بودبلند اقبالت
گر به دل عشق بت سیم بری بود تو را
به من و حال دل من نظری بود تو را
زنده گردم ز لحد رقص کنان برخیزم
بعد مرگ ار به مزارم گذری بود تو را
به شبیه قد و رخسار بت من بودی
به سرای سروچمن گر قمری بود تو را
یا که چون طره او مشک ترت بود ثمر
یا خرامیدن و پای دگری بود تو را
دل چون آهن آن سیم بدن نرم شدی
اگر ای آه دل من اثری بودتو را
بخت خوابیده من چشم گشودی از خواب
ای شب هجر گر از پی سحری بود تورا
چون من خون شده دل بودبلند اقبالت
گر به دل عشق بت سیم بری بود تو را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به سویت از چه ز محراب می کند رو را
مگر به شیخ نمودی تو طاق ابرو را
چونیشکر ز قدم تا به فرق شیرینی
بگوئی ار همه تلخ وترش کنی رو را
مه است منخسف، آفتاب منکسف است
و یا حجاب به رخسار کرده ای مو را
کنی اسیر دل خسته را به چنگل زلف
چنانکه صید کند شاهباز تیهو را
مگر نه دوزخ از آن گناهکاران است
به من ز چیست ندانم نیفکنی خو را
مگر نه خال تو جا کرده برلب کوثر
که گفت ره نبود در بهشت هندو را
کسان که پند من از عشق دوست می گویند
چو من به چشم حقیقت ندیده اند او را
گرفته ز ابرو ومژگان ز چیست تیر وکمان
خود او اسیر کند از نگاهی آهو را
بدین روش که سراید غزل بلند اقبال
روا بود که بشویند شعر خواجو را
مگر به شیخ نمودی تو طاق ابرو را
چونیشکر ز قدم تا به فرق شیرینی
بگوئی ار همه تلخ وترش کنی رو را
مه است منخسف، آفتاب منکسف است
و یا حجاب به رخسار کرده ای مو را
کنی اسیر دل خسته را به چنگل زلف
چنانکه صید کند شاهباز تیهو را
مگر نه دوزخ از آن گناهکاران است
به من ز چیست ندانم نیفکنی خو را
مگر نه خال تو جا کرده برلب کوثر
که گفت ره نبود در بهشت هندو را
کسان که پند من از عشق دوست می گویند
چو من به چشم حقیقت ندیده اند او را
گرفته ز ابرو ومژگان ز چیست تیر وکمان
خود او اسیر کند از نگاهی آهو را
بدین روش که سراید غزل بلند اقبال
روا بود که بشویند شعر خواجو را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ز بو به چین شکنی قدر ناف آهو را
کنی ز شانه پریشان چو عنبرین مو را
به چهره یافتم از چیست خال مشکینت
بلی درآتش سوزان نهند هندو را
جهان چو دکه ی عطارها معطر شد
مگر تو شانه زدی زلف عنبرین بو را
به صید خسته دل من چه می کنی کوشش
تو شیر گیری اشارت کنی گر آهو را
چو روز عید کنند عاشقان مبارکباد
مگر که دوش نمودی هلال ابرو را
زمین ببوسد وبنهد به پیش پای تو سر
نمائی ار که به خورشید آسمان رو را
ز آب شور گهر در زمانه می خیزد
در آب شیرین پرورده ای تو لؤلؤ را
ز بار مهر توخالی نمی کنم پهلو
به تیغ کینه شکافندم ار که پهلو را
در آید از در دیگر برت بلند اقبال
هزار بار برانی گر از درت او را
کنی ز شانه پریشان چو عنبرین مو را
به چهره یافتم از چیست خال مشکینت
بلی درآتش سوزان نهند هندو را
جهان چو دکه ی عطارها معطر شد
مگر تو شانه زدی زلف عنبرین بو را
به صید خسته دل من چه می کنی کوشش
تو شیر گیری اشارت کنی گر آهو را
چو روز عید کنند عاشقان مبارکباد
مگر که دوش نمودی هلال ابرو را
زمین ببوسد وبنهد به پیش پای تو سر
نمائی ار که به خورشید آسمان رو را
ز آب شور گهر در زمانه می خیزد
در آب شیرین پرورده ای تو لؤلؤ را
ز بار مهر توخالی نمی کنم پهلو
به تیغ کینه شکافندم ار که پهلو را
در آید از در دیگر برت بلند اقبال
هزار بار برانی گر از درت او را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زیر سرو و پای گل بنگر صفای لاله را
زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را
نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب
آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را
با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است
داغ عشق کیست کافتاده است بر دل لاله را
ز آنچه داری در میان جام ساقی ده که من
دیدم اندر روی لاله قطره های ژاله را
گل همی گوید بس است ای بلبل بی دل منال
او ز شور عاشقی سر داده آه وناله را
می برد از من حواس خمسه خط روی دوست
یادم آید در فلک بینم چوماه وهاله را
ای بلند اقبال حیرانم که بااوج کلیم
سامری بهر چه می گیرد پی گوساله را
زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را
نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب
آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را
با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است
داغ عشق کیست کافتاده است بر دل لاله را
ز آنچه داری در میان جام ساقی ده که من
دیدم اندر روی لاله قطره های ژاله را
گل همی گوید بس است ای بلبل بی دل منال
او ز شور عاشقی سر داده آه وناله را
می برد از من حواس خمسه خط روی دوست
یادم آید در فلک بینم چوماه وهاله را
ای بلند اقبال حیرانم که بااوج کلیم
سامری بهر چه می گیرد پی گوساله را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
به ما روز آور ای مه امشبی را
که سازیم از تو حاصل مطلبی را
چه جای زر دهم جان گر فروشند
وصال چون تو سیمین غبغبی را
سپاس ومنت ایزد را که فرمود
نصیب ما چو تو خوش مشربی را
نه کس روزی چو رویت دیده روشن
نه چون زلفت به تاریکی شبی را
چو تو فرزندی البته نیارند
گر آرند از بهشت ام و ابی را
چو رویت ماه بود ار داشت زلفی
چو زلفت کس ندیده عقربی را
گرم خوانند کافر یا مسلمان
که جز عشقت نگیرم مذهبی را
بلند اقبال از سعدی ندیدم
چو اقبال بلندت کوکبی را
که سازیم از تو حاصل مطلبی را
چه جای زر دهم جان گر فروشند
وصال چون تو سیمین غبغبی را
سپاس ومنت ایزد را که فرمود
نصیب ما چو تو خوش مشربی را
نه کس روزی چو رویت دیده روشن
نه چون زلفت به تاریکی شبی را
چو تو فرزندی البته نیارند
گر آرند از بهشت ام و ابی را
چو رویت ماه بود ار داشت زلفی
چو زلفت کس ندیده عقربی را
گرم خوانند کافر یا مسلمان
که جز عشقت نگیرم مذهبی را
بلند اقبال از سعدی ندیدم
چو اقبال بلندت کوکبی را