عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جان ها فدای دیدن دیدار بوالوفا
کردند انبیا همه در کار بوالوفا
دانسته اند قصه الله اشتری
چون یوسفند در سر بازار بوالوفا
حق در وفای بنده مدارا کند بسی
ناید ز بی وفائی ما عار بوالوفا
شب تا بروز ناله وافغان آه ماست
چون بلبلان مست به گلزار بوالوفا
مهر و وفاست کار خداوند لاینام
بنگر شبی به دیده ی دیدار بوالوفا
در ذره ذره بین رخ او را در آفتاب
کوهی مباش غافل از اسرار بوالوفا
کردند انبیا همه در کار بوالوفا
دانسته اند قصه الله اشتری
چون یوسفند در سر بازار بوالوفا
حق در وفای بنده مدارا کند بسی
ناید ز بی وفائی ما عار بوالوفا
شب تا بروز ناله وافغان آه ماست
چون بلبلان مست به گلزار بوالوفا
مهر و وفاست کار خداوند لاینام
بنگر شبی به دیده ی دیدار بوالوفا
در ذره ذره بین رخ او را در آفتاب
کوهی مباش غافل از اسرار بوالوفا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹
شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا
زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا
چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا
دیدم عیان بدیده او آن جمال را
او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا
جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد
آخر بخنده های شکر بار جان فزا
لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من
می خورد و مست از لب خود داد بوسها
زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا
چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا
دیدم عیان بدیده او آن جمال را
او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا
جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد
آخر بخنده های شکر بار جان فزا
لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من
می خورد و مست از لب خود داد بوسها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سوختم پروانه سان از شمع رخسار شما
باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما
صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف
تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما
آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع
ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما
خود اناالحق گفتی و خود را بدار آویختی
فاش دیدند جمله بغداد اسرار شما
حسن رویت جلوه می کرد و چشمت میخرید
خود فروشی بود دیدم نقد بازار شما
خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی
واحد القهار شد اثبات گفتار شما
خون چکید از دیده کوهی چو ابر نوبهار
میخورد خون جگر از لعل خونخوار شما
باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما
صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف
تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما
آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع
ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما
خود اناالحق گفتی و خود را بدار آویختی
فاش دیدند جمله بغداد اسرار شما
حسن رویت جلوه می کرد و چشمت میخرید
خود فروشی بود دیدم نقد بازار شما
خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی
واحد القهار شد اثبات گفتار شما
خون چکید از دیده کوهی چو ابر نوبهار
میخورد خون جگر از لعل خونخوار شما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون پریشان است زلف یار ما
جز پریشانی نباشد کار ما
او به هر صورت که بنماید جمال
هم بدان معنی بود اظهار ما
گفت آن خورشید مهرویان ببین
در دل هر ذره ای، دیدار ما
گفتم او را من نیم جمله توئی
گفت آری ماگل و تو خار ما
گفت دانی آفتاب و ماه چیست
لمعه ی از روی پر انوار ما
یک شبی می گفت آن شمع طراز
سوختی از عشق آتش بار ما
او بود خورشید و ما چون سایه ایم
این بود ابحار و ثم الدار ما
ساغر می داد و ما را مست کرد
گفت کوهی فاش کن اسرار ما
جز پریشانی نباشد کار ما
او به هر صورت که بنماید جمال
هم بدان معنی بود اظهار ما
گفت آن خورشید مهرویان ببین
در دل هر ذره ای، دیدار ما
گفتم او را من نیم جمله توئی
گفت آری ماگل و تو خار ما
گفت دانی آفتاب و ماه چیست
لمعه ی از روی پر انوار ما
یک شبی می گفت آن شمع طراز
سوختی از عشق آتش بار ما
او بود خورشید و ما چون سایه ایم
این بود ابحار و ثم الدار ما
ساغر می داد و ما را مست کرد
گفت کوهی فاش کن اسرار ما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
دوشم از غیب می رسید خطاب
که ز درد درون بنوش شراب
گفتم ای جان جمله جانها
خوردن می کجا است رای ثواب
گفت هی هی غلط چرا کردی
نیست جز جام و باده روح حجاب
جزو کل چون شنید وصل دلم
ناله کردم که هی بیا به شتاب
آمد آن دلربا و پیش آورد
از لب لعل باده ی عناب
دل کوهی چو دید ساقی را
جاودان الست مست خراب
تو را ای مه سر ماه است امشب
که چشم دیده در راه است امشب
تنم محو است وجان و سینه سر نیز
که جانم پیش از آن شاه است امشب
به زلف خود برآور جانم از تن
که یوسف در تک چاه است امشب
شب بدر است و مهر و ماه قابل
مقام لی مع الله است امشب
از این نوری که امشب تافت بر ما
همه ذرات آگاه است امشب
چون نور از رخ خورشید گیرد
شب اللهست و بالله است امشب
چو کوهی لعل او را در دهان دید
دو عالم پیش او کاه است امشب
که ز درد درون بنوش شراب
گفتم ای جان جمله جانها
خوردن می کجا است رای ثواب
گفت هی هی غلط چرا کردی
نیست جز جام و باده روح حجاب
جزو کل چون شنید وصل دلم
ناله کردم که هی بیا به شتاب
آمد آن دلربا و پیش آورد
از لب لعل باده ی عناب
دل کوهی چو دید ساقی را
جاودان الست مست خراب
تو را ای مه سر ماه است امشب
که چشم دیده در راه است امشب
تنم محو است وجان و سینه سر نیز
که جانم پیش از آن شاه است امشب
به زلف خود برآور جانم از تن
که یوسف در تک چاه است امشب
شب بدر است و مهر و ماه قابل
مقام لی مع الله است امشب
از این نوری که امشب تافت بر ما
همه ذرات آگاه است امشب
چون نور از رخ خورشید گیرد
شب اللهست و بالله است امشب
چو کوهی لعل او را در دهان دید
دو عالم پیش او کاه است امشب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
گر من از عشق جگر خوار بنالم چه عجب
یا ز جور و ستم یار بنالم چه عجب
به هوای گل رخسار تو ای سرو بلند
گر چه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب
جگرم خون شد و از دیده برویم افتاد
گر بجان از دل بیمار بنالم چه عجب
در خم زلف سیه کار تو چون دربندم
زار چون مرغ شب تار بنالم چه عجب
می نوازی چه نی و می کشی از ناز مرا
وه که از پرده ی پندار بنالم چه عجب
سوختم ز آتش هجران تو ای ماه اگر
بهر یک دیدن دیدار بنالم چه عجب
دید کوهی که خدا گریه و زاری طلبد
گفت گر بر در جبار بنالم چه عجب
یا ز جور و ستم یار بنالم چه عجب
به هوای گل رخسار تو ای سرو بلند
گر چه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب
جگرم خون شد و از دیده برویم افتاد
گر بجان از دل بیمار بنالم چه عجب
در خم زلف سیه کار تو چون دربندم
زار چون مرغ شب تار بنالم چه عجب
می نوازی چه نی و می کشی از ناز مرا
وه که از پرده ی پندار بنالم چه عجب
سوختم ز آتش هجران تو ای ماه اگر
بهر یک دیدن دیدار بنالم چه عجب
دید کوهی که خدا گریه و زاری طلبد
گفت گر بر در جبار بنالم چه عجب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هستم از لعل تو در آتش و آب
مردم و سوختم مرا دریاب
از جلال و جمال و زلف و رخت
میکند در دلم خطاب خطاب
از دل و آب دیده در عشقت
میخورم روز و شب شراب و کباب
آه کز نفس قیس و طاعت جان
چند باشیم در خطا و ثواب
همه زنار کافری بستند
از دو زلف تو شیخ و طفل و شباب
ز آتشت سوختیم با دم سرد
تا مرا سوختی ز آب و تراب
تو محیطی و هر چه موجودند
غرقه در موج بحر بی پایاب
خاک در کاه تست هر دو جهان
ان هذا اقل ما فی الباب
ما به نسبت صفات فعل توئیم
خویشتن گفته فلا انساب
هم بچشم تو دیده ام روشن
شدت ذات تو است بر توحجاب
هست کوهی چو قشر و عشقت لب
عین یکدیگرند قشر و لباب
مردم و سوختم مرا دریاب
از جلال و جمال و زلف و رخت
میکند در دلم خطاب خطاب
از دل و آب دیده در عشقت
میخورم روز و شب شراب و کباب
آه کز نفس قیس و طاعت جان
چند باشیم در خطا و ثواب
همه زنار کافری بستند
از دو زلف تو شیخ و طفل و شباب
ز آتشت سوختیم با دم سرد
تا مرا سوختی ز آب و تراب
تو محیطی و هر چه موجودند
غرقه در موج بحر بی پایاب
خاک در کاه تست هر دو جهان
ان هذا اقل ما فی الباب
ما به نسبت صفات فعل توئیم
خویشتن گفته فلا انساب
هم بچشم تو دیده ام روشن
شدت ذات تو است بر توحجاب
هست کوهی چو قشر و عشقت لب
عین یکدیگرند قشر و لباب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هر صبا از چرخ آمد آفتاب مه نقاب
روی بنماید که هستم نور آن عالیجناب
با همه ذرات عالم در حدیث آمد خموش
گوید ای اولاد من چون نی تو در آب و تراب
گل سئوال از بلبل شیدا کند کین ناله چیست
عنچه بگشاید دهن گوید سئوالشرا جواب
در دهان بلبل ای گل صد زبان بگشاده
تا بگوئی وصف حسن خویشتن با شیخ و شاب
وه که پیش شمع رخسار جمالش تا بروز
همچو پروانه دل سوزان ما میشد کباب
کوهی دیوانه دل شد مست و لایعقل بماند
چون کشید از جام ساقی باده با چنگ و رباب
روی بنماید که هستم نور آن عالیجناب
با همه ذرات عالم در حدیث آمد خموش
گوید ای اولاد من چون نی تو در آب و تراب
گل سئوال از بلبل شیدا کند کین ناله چیست
عنچه بگشاید دهن گوید سئوالشرا جواب
در دهان بلبل ای گل صد زبان بگشاده
تا بگوئی وصف حسن خویشتن با شیخ و شاب
وه که پیش شمع رخسار جمالش تا بروز
همچو پروانه دل سوزان ما میشد کباب
کوهی دیوانه دل شد مست و لایعقل بماند
چون کشید از جام ساقی باده با چنگ و رباب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ظل ممدود سر زلف تو چون بر سر ماست
ز آفتاب رخت ای جان همه نور است و صفاست
غیر خورشید جمال تو نه بیند دگری
از مه روی تو چون دیده جانها بیناست
تا بگویم صفت عشق تو را موی به موی
بر سر موی من از تن به زبانی گویاست
اختلافات بسی هست بصورت ای دل
هستی اوست به تحقیق که در من پیداست
همچو پرگار تو سرگشته چرا میگردی
نقطه از سرعت خود گر چه که دائر بنماست
به از آن نیست که بر هر چه نظر بگشائی
به یقین بازشناسی که همان ماهلقاست
سرخ و اسفید و کبود و سیه و زرد یکی است
گر چه در دیده ما چهره خوبان زیباست
کوهیا میل به اعلی و به اسفل چه کنی
چون همه اوست نه پستی بود و نه بالاست
ز آفتاب رخت ای جان همه نور است و صفاست
غیر خورشید جمال تو نه بیند دگری
از مه روی تو چون دیده جانها بیناست
تا بگویم صفت عشق تو را موی به موی
بر سر موی من از تن به زبانی گویاست
اختلافات بسی هست بصورت ای دل
هستی اوست به تحقیق که در من پیداست
همچو پرگار تو سرگشته چرا میگردی
نقطه از سرعت خود گر چه که دائر بنماست
به از آن نیست که بر هر چه نظر بگشائی
به یقین بازشناسی که همان ماهلقاست
سرخ و اسفید و کبود و سیه و زرد یکی است
گر چه در دیده ما چهره خوبان زیباست
کوهیا میل به اعلی و به اسفل چه کنی
چون همه اوست نه پستی بود و نه بالاست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ماه رخسار شما خورشید پر انوار ما است
روشن این کز هر دو روئی دیده دیدار ماست
چون گل روی تو را دیدیم و مژگان دو چشم
هر سر خاری که می بینم آن گلزار ما است
تا بهم بینیم اسماء صفات ذات را
در رخ و زلف صنم دایم تماشا کار ما است
عالم السری که پنهان نیست پیش او عیان
سر نگه دارید کان شه صاحب اسرار ما است
هر سر موئی ز زلف آن بت کافر بچه
بر میان چون گبر و ترسا بسته صد زنار ما است
چو سقیهم ربهم جامی کجا هی میفروخت
می پرستان مست می گفتند آنجا جای ماست
جام جان بر جان دلها کرد و خوش در میکشید
با صراحی گفت این قوت لب خونخوار ماست
تیر مژگان بر کمان ابروی مشکین او
ترک تیرانداز چشمش در پی آزار ما است
تاخت اندر صحن جانها شهسوار حسن او
جلوه ها میکرد در میدان که این مضمار ماست
مرغ دلرا به تیر و از هوا بگرفت و جست
بست بر فتراک خویش و گفت این اشکار ماست
همچو گوی افتاده بودم بر سر میدان عشق
زد بچوگانم که این از عاشقان زار ماست
خود انا الحق گفت و کرد انکار توحید آشکار
گفت منصوریم ما و هر دو عالم دار ماست
حق الست و ربکم گفت و بلی خود درجواب
منکر او کی توان شد چون گواه اقرار ماست
آب چشم ما بدان در باغ حسن گلرخان
در بهشت عدن تجری تحتها الانهار ما است
مردم چشم دل انسان نه بیند جز خدا
این سعادت در ازل از دولت دیدار ما است
روشن این کز هر دو روئی دیده دیدار ماست
چون گل روی تو را دیدیم و مژگان دو چشم
هر سر خاری که می بینم آن گلزار ما است
تا بهم بینیم اسماء صفات ذات را
در رخ و زلف صنم دایم تماشا کار ما است
عالم السری که پنهان نیست پیش او عیان
سر نگه دارید کان شه صاحب اسرار ما است
هر سر موئی ز زلف آن بت کافر بچه
بر میان چون گبر و ترسا بسته صد زنار ما است
چو سقیهم ربهم جامی کجا هی میفروخت
می پرستان مست می گفتند آنجا جای ماست
جام جان بر جان دلها کرد و خوش در میکشید
با صراحی گفت این قوت لب خونخوار ماست
تیر مژگان بر کمان ابروی مشکین او
ترک تیرانداز چشمش در پی آزار ما است
تاخت اندر صحن جانها شهسوار حسن او
جلوه ها میکرد در میدان که این مضمار ماست
مرغ دلرا به تیر و از هوا بگرفت و جست
بست بر فتراک خویش و گفت این اشکار ماست
همچو گوی افتاده بودم بر سر میدان عشق
زد بچوگانم که این از عاشقان زار ماست
خود انا الحق گفت و کرد انکار توحید آشکار
گفت منصوریم ما و هر دو عالم دار ماست
حق الست و ربکم گفت و بلی خود درجواب
منکر او کی توان شد چون گواه اقرار ماست
آب چشم ما بدان در باغ حسن گلرخان
در بهشت عدن تجری تحتها الانهار ما است
مردم چشم دل انسان نه بیند جز خدا
این سعادت در ازل از دولت دیدار ما است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
مه و خورشید روی ما عیان است
که میگوید که آن مه رو نهان است
نفخت فیه من روحی شنیدی
جهان جسم است و او مانند جان است
ز انوار رخ فیاض آن ماه
جهان اندر جهان اندر جهان است
زرنگ و بوی او امروز در باغ
گل سرخ و سفید و ارغوان است
اگر جانرا ندیدی چشم بگشای
نظر کن قد آن سر روان است
بفکر آن دهان جان در عدم شد
دلم گم شد در آن مو کومیان است
از آن شد شعر کوهی همچو شکر
که او را وصف او ورد زبان است
که میگوید که آن مه رو نهان است
نفخت فیه من روحی شنیدی
جهان جسم است و او مانند جان است
ز انوار رخ فیاض آن ماه
جهان اندر جهان اندر جهان است
زرنگ و بوی او امروز در باغ
گل سرخ و سفید و ارغوان است
اگر جانرا ندیدی چشم بگشای
نظر کن قد آن سر روان است
بفکر آن دهان جان در عدم شد
دلم گم شد در آن مو کومیان است
از آن شد شعر کوهی همچو شکر
که او را وصف او ورد زبان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
آن نازنین پسر که دل از ما ربود و رفت
خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت
یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ
خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت
در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد
ادراک و هوی و علم و خرد هر چه بود رفت
بیت الله است دل که در او غیر دوست نیست
جانم بیاد قامت او در سجود رفت
چندان بیاد شمع رخش سوختم که باز
تا آسمان ز سوز دلم آه و دود رفت
جانم چو دید بر رخ او خال عنبرین
در آتش فراق دلم همچو عود رفت
کوهی ز غیب رست و ز پندار وهم نیز
شکر خدا که جان و دلش در شهود رفت
خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت
یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ
خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت
در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد
ادراک و هوی و علم و خرد هر چه بود رفت
بیت الله است دل که در او غیر دوست نیست
جانم بیاد قامت او در سجود رفت
چندان بیاد شمع رخش سوختم که باز
تا آسمان ز سوز دلم آه و دود رفت
جانم چو دید بر رخ او خال عنبرین
در آتش فراق دلم همچو عود رفت
کوهی ز غیب رست و ز پندار وهم نیز
شکر خدا که جان و دلش در شهود رفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
از گل روی تو باغ دل ما خندان است
بهر اندوه تو چشم و دل ما گریان است
عندلیب چمن از آه دل خسته ما
بر سر سرو سهی وقت سحر نالان است
خال ابروی تو محراب نشین است ایماه
سر زلفین تو سر حلقه عیاران است
چشم بر هم مزن ایدل شب تاریک بگشت
یار چون مردمک دیده بیداران است
کو بکو گشتم و از باد صبا پرسیدم
همه گفتند که دلدار تو هم در جان است
گفته بودی که دل جمله در انگشت من است
دل از این روی چو زلف تو چه سرگردانست
کوهی از جمله ذرات گواهی دارد
گفت پیش همه درویشی درویشان است
بهر اندوه تو چشم و دل ما گریان است
عندلیب چمن از آه دل خسته ما
بر سر سرو سهی وقت سحر نالان است
خال ابروی تو محراب نشین است ایماه
سر زلفین تو سر حلقه عیاران است
چشم بر هم مزن ایدل شب تاریک بگشت
یار چون مردمک دیده بیداران است
کو بکو گشتم و از باد صبا پرسیدم
همه گفتند که دلدار تو هم در جان است
گفته بودی که دل جمله در انگشت من است
دل از این روی چو زلف تو چه سرگردانست
کوهی از جمله ذرات گواهی دارد
گفت پیش همه درویشی درویشان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
تا ز رخ آن مه لقا زلفین مشکین برگرفت
نور خورشید رخش هر دو جهان یکسر گرفت
آتش تر را در آب خشک ساقی چون بریخت
شعله زد آتش در آب و جمله خشک و تر گرفت
جز کباب آتشین نقلی نخوردم در شراب
روح من قوت از لب جانبخش آندلبر گرفت
دید در آئینه روی خویش و آمد در سخن
طوطی روحم که از لعل لبش شکرگرفت
تا ابد مست می وصلش بماند بی خمار
در ازل جامی که جام از ساقی کوثر گرفت
روز گم شد در دل شب تا سحر گه بی حجاب
هندوی زلفش بشب خورشید را در برگرفت
مست بیرون آمد از صحن چمن بگشاد لب
زلف و روی کفر و دین و مؤمن و کافر گرفت
ذره ذره آفتاب آمد ز حیرت مه نقاب
هر شبی کو برقع از خورشید درخشان برگرفت
خواستم پنهان کنم مهر رخش را در جگر
آفتابی بود لاشرقی که بام و در گرفت
گفته کوهی چو بلبل خواند بر سرو سهی
نرگس از مستی آن در بزم گل ساغر گرفت
نور خورشید رخش هر دو جهان یکسر گرفت
آتش تر را در آب خشک ساقی چون بریخت
شعله زد آتش در آب و جمله خشک و تر گرفت
جز کباب آتشین نقلی نخوردم در شراب
روح من قوت از لب جانبخش آندلبر گرفت
دید در آئینه روی خویش و آمد در سخن
طوطی روحم که از لعل لبش شکرگرفت
تا ابد مست می وصلش بماند بی خمار
در ازل جامی که جام از ساقی کوثر گرفت
روز گم شد در دل شب تا سحر گه بی حجاب
هندوی زلفش بشب خورشید را در برگرفت
مست بیرون آمد از صحن چمن بگشاد لب
زلف و روی کفر و دین و مؤمن و کافر گرفت
ذره ذره آفتاب آمد ز حیرت مه نقاب
هر شبی کو برقع از خورشید درخشان برگرفت
خواستم پنهان کنم مهر رخش را در جگر
آفتابی بود لاشرقی که بام و در گرفت
گفته کوهی چو بلبل خواند بر سرو سهی
نرگس از مستی آن در بزم گل ساغر گرفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ما بدانیم که خوبی چو تو در عالم نیست
در پری و ملک و نسل بنی آدم نیست
هر که نشناخت ترا گوهری هر دو جهان
همه دانند که در علم نظر اعلم نیست
در حریم حرم وصل نمی گنجد غیر
جز که خال سیهش با لب او همدم نیست
ماجرائی که میان گل و بلبل می رفت
غنچه با مرغ سحر گفت صبا محرم نیست
نیست عاقل بر ارباب کرم می دانم
هر که دیوانه آن زلف خم اندر خم نیست
خرم از گریه کوهی است گل و باغ و چمن
در چه و چشمه ابرو و دل دریا نم نیست
در پری و ملک و نسل بنی آدم نیست
هر که نشناخت ترا گوهری هر دو جهان
همه دانند که در علم نظر اعلم نیست
در حریم حرم وصل نمی گنجد غیر
جز که خال سیهش با لب او همدم نیست
ماجرائی که میان گل و بلبل می رفت
غنچه با مرغ سحر گفت صبا محرم نیست
نیست عاقل بر ارباب کرم می دانم
هر که دیوانه آن زلف خم اندر خم نیست
خرم از گریه کوهی است گل و باغ و چمن
در چه و چشمه ابرو و دل دریا نم نیست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جان را ز عکس خال تو بر دل چو داغهاست
در دیده هم ز روی تو بینم چراغهاست
چشمت به غمزه کُشت مرا بارها ولی
دل زنده شد که خنده لعل تو جانفزاست
از عرش تا به فرش فروغ رخت گرفت
روشن شد اینکه پرتو خورشید از کجاست
در اصبعین او است دل منقلب بدان
شکر خدا که منزل دلدار جان ماست
بگذشتهایم از بد و از نیک فارغیم
چون هر چه غیر هستی او هست او فناست
در شام زلف او همه سرگشته ماندهایم
ما را به وصل شمع رخت یار رهنماست
کوهی دو بوسه جستی و دلدار دم نزد
میبوس پای یار که خاموشی از رضاست
در دیده هم ز روی تو بینم چراغهاست
چشمت به غمزه کُشت مرا بارها ولی
دل زنده شد که خنده لعل تو جانفزاست
از عرش تا به فرش فروغ رخت گرفت
روشن شد اینکه پرتو خورشید از کجاست
در اصبعین او است دل منقلب بدان
شکر خدا که منزل دلدار جان ماست
بگذشتهایم از بد و از نیک فارغیم
چون هر چه غیر هستی او هست او فناست
در شام زلف او همه سرگشته ماندهایم
ما را به وصل شمع رخت یار رهنماست
کوهی دو بوسه جستی و دلدار دم نزد
میبوس پای یار که خاموشی از رضاست