عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
سوسن و سنبل نمود از زلف و عارض یار من
سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن
سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه
در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن
نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام
جرم ماه اندر سپهر و شاخ سر و اندر چمن
نارون کردار قدست آن بلب چون ناردان
ناردان دارد سرشکم ، آن بقد چون نارون
ای شمن کش لعبت آزر ، که با دیدار تو
جان آزر پیش خاک پای تو زیبد شمن
ز آرزوی زلف مشکین تو ای سیمین سرین
مشک سارا سازد از خون ناف آهو درختن
مشک تبت بر بلور شامی آمیزد همی
زلف سنبل بوی تو در گرد سوسن گون ذقن
جان ما ، جانا ، بنفش از داغ تو چندان بود
کز بنفشه عارض تو داغ دارد برسمن
سوسن تو رنگ سنبل گیرد از زلفین تو
سنبل زلفین اگر خواهی بر آن سوسن مزن
گر سهیل آمد بنور آن عارض پر نور تو
چون کند نورش دو چشمم را پر از نور پرن ؟
ور سهیل ، ای بت ،کس اندر قوس و در عقرب ندید
چون کند در قوس و در عقرب سهیل تو وطن ؟
بارم از جزع یمن بی او سهیل اندر فراق
راست پنداری که در جزع یمن دارم یمن
از میان جوزا نمایی ، چون که بربندی کمر
وز دهان پروین نمایی ، چون که بکشایی سخن
حور و ماهی تو ، نگارینا و جز تو کس ندید
حور جوز ابر میان و ماه پروین در دهن
گر تو فخر آری بخوبی ، شاید ای دلبر ، که تو
فخر خوبانی و خوبان بر جمالت مفتتن
فخر ازین بهتر بود کز وصف تو پیدا کنند
مدحت عالی علی بن محمد بوالحسن ؟
آن خداوندی که دولت را شرف از جاه اوست
ور چه جاه هر کسی باشد بدولت مرتهن
آن سخی کف فاضلی ، حری که گویی ختم کرد
بر دل و بر دست او فضل و سخاوت ذوالنمن
جوهر اثبات و نفی آمد همانا دست او
کاندرو اثبات شادی یابی و نفی حزن
خصم او از خشم او در دیدۀ افعی گریخت
سوزش خشم وی اندر چشم افعی شد و سن
ای خداوندی که گر نز بهر مدح تو بدی
نور روحانی نپایستی درین زندان تن
ظن دشمن را زهر بابی همی رانی ، چنانک
راست پنداری که از تو عاریت بودست ظن
با دل و با دست تو جود و هنر بسرشته اند
چون لطافت با روان و چون طبیعت با بدن
با سموم خشم تو با عشرت بدخواه تو
زهر بی تریاک شد اطفال را بر لب لبن
دشمنان مرده را با سهم تو لرزان شود
از حریر خامۀ تو استخوان اندر کفن
شاخ طوبی را غذا گردد بفردوس اندرون
چون برون ریزند آب دست شویت از لگن
نظم هر معنی کجا با نام تو پیوسته شد
با عذوبت متصل شد ، با سعادت مقترن
عالمی جز تو بعالم نیست در پیراهنی
در فنون علم ماهر گشته بر انواع فن
عالم کلیست علم تو و زین معنی تراست
عالم اندر دل ، دل اندر تن ، تن اندر پیرهن
خصم تو گر خویشتن چون تو شناسد از قیاس
در بسودن خار نشناسد همی از نسترن
چون شناسد دانش آنکس را که اندر پیکری
چهرۀ حورا نهد بر پشت پای اهرمن ؟
دشمنانت را ز بس تحقیرشان ، در هر فنون
امتحان آسمان مالش نداد اندر محن
این عجب مشمر ، که تحقیر حقارت رسته کرد
ذره را از پایدام و پشته را از با بزن
ای خداوند خداوندان ، همی طبع مرا
روزگار تیره دارد تیره رای و ممتحن
گر سخن نیکو نیامد ، عذر این کهتر بخواه
مهتری کن سایة اقبال خود بر من فگن
تا همی پروین نماید پنجۀ سیمین سنان
تا همی خورشید دارد صورت زرین مجن
جاودان خرم بشادی باش و جاویدان ببین
دوستان را در نعیم و دشمنان را در محن
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
گویی که ماه و مشتری از جرم آسمان
تحویل کرده اند بباغ خدایگان
وز ماه و مشتری شده آن خاک پرنگار
نوری عجیب صورت و شکلی بدیع سان
نی نی ، که ماه و مشتری از وی ربوده اند
در نیکویی فزونی و در روشنی توان
گویی که بوستان بهشتست بر زمین
رضوان بماه و مشتری آگنده بوستان
مرجان عود سوز درو شاخ نسترن
مینای مشک سای درو برگ ضیمران
باد اندرو بزیده ز پهنای آسگون
ابر اندرو گذشته ز بالای قیروان
در دست باد عنبر سارای بی قیاس
در چشم ابر لؤلؤی شهوار بی کران
زلف بنفشه عنبر این سوده در شکن
رخسار لاله لولوی آن کرده در دهان
پروین ارغوان زسر لشکر سمن
بر آسمان کشیده علمهای پرنیان
از سیم خام برگ برآورده یاسمن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان
در زیر سرو نغمۀ کبکان رود زن
بر شاخ بید نعرۀ مرغان شعر خوان
و آن آب نیلگون معلق گمان بری
مالیده قرطه ایست ز پیروزه بهرمان
گویی که باد سودۀ سوهان آژده است
گاهی زند بصیقل و گاهی زند فسان
از دانش و ز جان اثری نی درو ولیک
از نیکویی چو دانش و از روشنی چو جان
و آن قصر کوه پیکر انجم لقا درو
پهنای خاک دارد و بالای آسمان
ز آسیب چنبر فلک اندر فراز او
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان
از صحن باغ کنگرۀ او چو بنگری
زان هر یکی خیال خیالی کند عیان
گویی که خرد بچۀ سیمرغ بی عدد
بر کرده اند تیزی منقار از آشیان
و آن گردش مزمل زرین شگفت را
آبی ، بروشنی چو روان ، اندرو روان
پیروزه همچو سیم کشیده فرو رود
از گوشۀ مزمل زرین بآبدان
گویی ز زر پخته همی پوست بفگنند
تعبان سیم پیکر پیروزه استخوان
باغی بدین نشان و بنایی بدین نسق
پاکیزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان
در پیش او نشسته و بر پای صف زده
گردان کار دیده و شاهان کامران
جمشید وار شاه نشسته میان باغ
بربسته آدمی و پری پیش او میان
شمس دول ، گزیدۀ ایام ، فخر ملک
تیغ خلیفه ، سایۀ اسلام ، شه طغان
یاقوت ناب در کف او گشته آفتاب
مینای سبز بر سر او بسته سایبان
از صوت شعر خوان دل افلاک پر خروش
وز زخم رودزن سر خورشید پر فغان
بر کف نهاده لعل میی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود ، دیده گلستان
آن می ، که گر زدور بداری ، ز عکس او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
گر بگذرد پری بشب اندر شعاع او
از چشم آدمی نتواند شدن نهان
رنگین میی که بر کفن مرده گر چکد
در تن رگ فسرده شود شاخ ارغوان
آن می که بر سپهر اگر پرتو افگند
شاید که آفتاب شود یکسر آسمان
ساقی ز عکس نورش گویی سیاوشست
آتش پناه ساخته از بهر امتحان
مشکست و لعل و شعری و پروین ، اگر بود
شعری برنگ بسد و پروین ببوی بان
خوشبوی تر ز عنبر و رنگین تر از عقیق
روشن تر از ستاره و صافی تر از روان
جامی چو بحر ژرف ، کز و نگذرد همی
عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان
شاه آنچنان میی بچنین جام کرده نوش
از دست سیم ساق مهی نوش ناردان
دوران خود سپرده بفرمان او فلک
اشغال خویش داده بتوقیع او جهان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران
ای سروری که نام ترا بندگی کنند
در حد روم قیصر و در خاک ترک خان
از پای همت تو همی تابد آفتاب
وز دست حشمت تو همی گردد آسمان
از قوت سخای تو هیچ آفرید ه ای
در دست تو قرار نگیرد مگر عنان
هرچ آن گمان بری تو ، قضا هم بر آن رود
گویی ز کیمیای قضا کرده ای گمان
زان پایدار ماند ستاره ، که روز جنگ
از عکس خنجر تو بیابد همی نشان
در خاک هند رمح ز بیم سنان تو
بگداخت شاخ شاخ و لقب یافت خیزران
روزی که آب و آتش ریزد ز تیغ و رمح
این لاله قطره گردد و آن ارغوان دخان
شنگرف بارد از دل زنگار چهره تیغ
بیجاده ریزد از سر پیروزه گون سنان
ور باد زخم ژاله زند ابر هندوی
بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان
از هیبت استخوان مبارز چنان شود
کز خوردنش همای کند قصد زعفران
وز نیزه های رمح دگر عالمی کنند
در دامن ستاره پر افعی و افعوان
دشمن چو بحر آتش بیند جهان زتو
در موج او نهنگ دلیران جان ستان
مالک کشان کشان سوی دوزخ برد نگون
آنرا که زخم تیغ تو باز افکند سنان
بیرون فگنده نیزۀ خطی بروی دست
و اندر کشیده کرۀ ختلی بزیر ران
پیدا شود ز چهرۀ دشمن بچند میل
در گوهر بلارگ تو گنج شایگان
پیکان بقبضه در کشد از بهر جنگ تو
وز سوی زه خدنگ برون پرد از کمان
ای اختر سخا ، که ز سیر نوال خویش
هر روز بر سپهر تفاخر کنی قران
آب حیات خورد سنان عدوی تو
هر کس که خورد شربت او زیست جاودان
گر طبع جود شکل مکان گیردی ازو
جود ترا هزار فلک بایدی مکان
بر کان زر ز دست تو گر صورتی کنند
زر نقش مهر گیرد و بیرون جهد زکان
بر سکه گر نگار کنی شکل دست خویش
بر زر رقم شود که : ببخشید رایگان
از حرص آنکه خواسته بخشی بخواستار
خواهی که موی بر تن سایل شود زبان
هرکس که بر زبان نیاز از تو بار خواست
او را زجاه وجود تو بودست ترجمان
خواهی که دشمنانت همه دوستان شوند
تا بیشتر بخلق دهی جاه و سوزیان
جود تو بی گمان که ضمان را وفا کند
گر خلق را بدادن روزی شود ضمان
رمح ترا یقین خلیلست روز جنگ
کز آتش سنان تو ناید برو زیان
گر گوهری ز چشمۀ تیغ تو برکشند
صد جان زنگ خورده برون آرد از میان
فردوس را بمجلس تو سرزنش کند
آن کس که در سرای تو بودست میهمان
ای خسروی که از کف رادتو زایرت
بر صد هزار گنج فزونست قهرمان
من بنده از زمانه نژند زمانه ام
گردم مگر بفضل خداوند شادمان
بیرون نکرد خواهم ، تا عمر من بود
خدمت زجان ، مدیح زدل ، خامه از بنان
تا ارغوان نگار بود خاک نوبهار
تا زعفران فشان گذرد باد مهرگان
افزون ز روزگار ملک شادمان زیاد
در نعمت گزیده و در دولت جوان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
المنه لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگر باره درخشان
المنه لله که آراست دگر بار
دیوان خراسان بسزاوار خراسان
المنه الله که از کشتی عصمت
شد نوح نبی بی خطر از آفت توفان
المنه الله که یوسف بامارت
بنشست و عدو گشت اسیر چه خذلان
در دیدۀ دینست خردمندی او نور
در پیکر ملکست هنرمندی او جان
محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید
ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان
رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان
رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او
زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان
گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک
گاه آهسته همی خورد قدحهای گران
نافه ها یافت ازو خانه پر از مشک سیاه
باغها دید ازو دیده پر از سرو روان
هرکس از جان و جهان گر سخنی پردازد
مر مرا جان و جهان خواند همی جان جهان
دهن کوچک او دیدم هنگام سخن
کز ظریفی دل من غالیه دان برد گمان
گفتم :آن غالیه دان چیست ؟ بخندید بتم :
که همی غالیه دان باز ندانی ز دهان ؟
گفتم : آری ، دل من عشق تو زانگونه ربود
که همی باز ندانم دهن از غالیه دان
گفت : بر روی منی شیفتۀ زار چنین ؟
گفتمش : شیفته بتوان شد بر روی چنان
گفت : ای شیفته ، بر خیر کسان رنجه مشو
که ترا گویند : ای شیفته برخیر کسان
گفتم : ارجان بخریداری عشق تو شتافت
پس چرا دل ببر آمد بخریداری جان ؟
گفت : رو هان ، که زیان تو بس اندک بودست
کم زیان تر ز تو در عشق توان بد ؟ نتوان
کاندرین قاعدۀ عشق نه اول تو بدی
کو بجان بود خریدار و بدل کرد زیان
بی زبان گر بجهان نور همی خواهی جست
مدح شد گوی و منه مدحت شه را ز زبان
میر میرانشه قاورد ، که از نسبت او
پادشاهان زمینند و بزرگان زمان
باوفاقش مدد اندر مدد آید نصرة
باخلافش قدم اندر قدم آید خذلان
همبر جودش یک قطره نیاید قلزم
همبر حلمش یک ذره نسنجد ثهلان
نام و نانست مراد همه خلق از همه شغل
وز پرستیدن او مایۀ نام آید و نان
نامدارست چو در بزم بخواهد ساغر
بی محاباست چو در رزم بپوشد خفتان
از عجایب بتواریخ درون بنویسند :
که فلان جای یکی شیر بیفگند فلان
و آنگه آن نقش ببندند و همی بنگارند
گاه بر جامۀ بغدادی و گه بر ایوان
علمی شد بجهان قصۀ بیژن ، که بکشت
با سواران عجم خوک دژ آگاه ژیان
کشتن خوک ز بیژن بشنیدم بخبر
کشتن شیر من از شاه بدیدم بعیان
بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت
با می و مطرب و با پرده و بر جاس و کمان
می همی خورد بشادی ، که بیامد دو سه تن
از یکی بیشه و از شیر بدادند نشان
کشتن شیر ژیان را ننهد هیچ خطر
عزم شاهانه و تأثیر می و مرد جوان
بسوی شیر بجنبید و برون آمد شیر
سوی هامون شده از بیشه خروشان و دمان
از بلندی و ز پهنی و درشتی که نمود
راست گفتی که : نه شیرست هیونیست کلان
راست چون پنجۀ قصاب پر از خون ظفرش
چار معلاق ورا در سر هر پنجه نهان
در نشستی بزمین دست وی از قوت پای
که چنان در ننشیند بگل اندر سندان
راست گفتی که ز پولاد بد او را چنگال
راست گفتی که ز الماس بد او را دندان
مهرۀ گردن چون تخم سپندان کردی
بختیی را که سردست زدی در بن ران
تازی اسبان گرانمایه چو دیدند او را
برمیدند و نبردند کسی را فرمان
مرد هر سو بپراگند و بر آمد بسپهر
از دلیران شغب و نعره و از شیر فغان
از چپ و راست نگه کرد خداوند و بدید
سستی و چیرگی از مردم و از شیر ژیان
تیر بگزید و بپیوست و کمان بر بکشید
شیر مانند سوی شیر بپیچید عنان
شیر اگر چند همی سخت بکوشید بجنگ
خوردن زخم همان بود و شدن سست همان
بر سر دست فرو خفت زمانی ، که مگر
گردد آسوده و باز آید و سازد جولان
بیلکی شاه برون کرد و بپیوست و بزد
در بن گوشش و بر جای بیفگند ستان
جانش از شخص شجاعش ز ظفر بیرون شد
چون درآمد زره گوش بمغزش پیکان
زان زیان کار یکی شیر ژیان بود کزو
جان نبردی بسلامت گه کوشش ثعبان
چون زیان یافت از آن شست گشاد اندر حین
بی روان تر شد از آن شیر که در شادروان
ای امیری ، که در ایام تو خویشان ترا
چاکرانند کمر بسته به از نوشروان
پیش بازوی تو باریک بود چوب علم
اگر اندر خور بازوی تو سازند کمان
روز کوشش بده آسوده مبارز نکشند
نیزه ای را که بدان کار کنی در میدان
برگشاد تو و زخم تو نیاید حاجت
در خدنگ تو ورمح تو بپیکان و سنان
در سرم مدح تو جوید زمن ، ای شاه ، خرد
در تنم مهر تو پوید ، زمن ، ای شاه ، روان
تازیم لفظ خرد را ز مدیح تو کنم
چون سپهر و صدف از انجم و در در دوران
تا بهار آید ، چون فصل زمستان برود
تا خزان آید ، چون در گذرد تابستان
تازه بادا رخ خدام تو چون تازه بهار
سرد بادا دم بدخواه تو چون باد خزان
از تو پرتو بپذیرفته و فرخنه دو چیز :
رمضان با همه طاعاتش و عید رمضان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان
برنگ لاله می از یار لاله روی ستان
جهان جوان شد و ما همچنو جوانانیم
می جوان بجوان ده درین بهار جوان
بشادکامی امروز داد خویش بده
کجا کسی که ز فردا پذیرد از تو ضمان ؟
نه کار کژ جهان را تو راست خواهی کرد
چگونه راست کنی؟ چون کژست کار جهان
ز رفتن سرطان جز کژی نبیند کس
حکیم طالع عالم بدین نهد سرطان
مرا شراب گران ده ، که عاقبت مستیست
اگر شراب سبک نوشم ، ار شراب گران
مرا بوقت گل از باده صبر فرمایی
کرا توان بودایدر چنین؟ چنین نتوان
کدام روز بشادی گذاره خواهد کرد
کسی که ببهاری چنین بود پژمان ؟
ز شاخ پوده همی سر برون کند مینا
ز سنگ خاره همی سر برون کند مرجان
پر از سنان کبودست حوض نیلوفر
پر از برادۀ لعلست روی لاله ستان
همی بخندد نونو بسبزه بر لاله
همی بگرید خوش خوش بلاله بر باران
ز بسکه گور کنون برگ بید و لاله خورد
زمردین و عقیقین کند لب و دندان
گل از نسیم صبا کرد پر ز گل دامن
گل از سرشک هوا کرد پر گلاب دهان
بشکل غالیه دانیست لاله ، یاقوتین
نشان غالیه اندر میان غالیه دان
اگر زمرد و یاقوت تاج شاهان بود
کنون ز خاره در آویختست و خار ه ستان












زبسکه رنگ بکهسار برگ لاله چرد
چو برگ لاله کند رنگ شیر در پستان
ستاکهای گل اکنون درخت و قواقند
ز زندواف برو صد هزار گونه زبان
مکللست و منقش چمن بدر و عقین
معطرست و مطیب هوا بمشک و ببان
سپاه میغ زمان تا زمان بتازد تند
کند حکایت هر ساعتی ز صد توفان
گمان بری که مرا ور از جود بهره دهد
کف امیر اجل ، شهریار در افشان
همام دولت سلطان جمال دین خدای
که یاورند ورا هم خدای و هم سلطان
ابوالمظفر میرانشه ، آنکه درگه او
همی گواژه زند بر بلندی کیوان
فروغ بخت ز سیمای روی او پیدا
طلسم جاه بزیر نگین او پنهان
ز قسمت ازلی روزگار و دولت او
زیادتی بکمالند و ایمن از نقصان
ایا مقدم دهر ، ای بزرگ زادۀ دهر
و یا نتیجۀ عصر ، ای خلاصۀ انسان
رسوم تو همه فضلست و لفظ تو همه علم
دماغ تو همه عقلست و شخص تو همه جان
فلک نه ای تو و خورشید دهر ، بلکه تویی
فلک کفایت و خورشید جود و دهر توان
امان نه ای و جوانی نه ای و خدمت تست
بخرمی چو جوانی ، بعافیت چو امان
تو آن فریشته خویی ، که لفظ خرم تست
ز راستی و ز حجت چو دین و چون فرقان
هزار کار بکردار تیر راست شود
هر آنگهی که زشست تو خم گرفت کمان
ذکای طبع تو گویی که لوح محفوظست
که ذره ای نبود جایز اندرو نسیان
بهر خرد هنری کین جهان کند دعوی
ازو چو برهان خواهی ، تو با شیش برهان
زبس سعود ، که در طالع تو جمع شدند
هنوز چرخ چنان شکل نارد از دوران
ز نیک و بد ز قران ستارگان اثرست
سعادت تو مؤثرتر از هزار قران
نه کردگاری و بر تست رزق خرد و بزرگ
نه روزگاری و بر تست حکم سود و زیان
چو عزم تست قضا ، گر بود گمان چو یقین
چو امر تست قدر ، گر بود خبر چو عیان
صواب رای تو هرگز ندید روی خطا
یقین جود تو هرگز نیافت روی گمان
متابعند ترا ، چئن سپهر ، خرد و بزرگ
مسخرند ترا ، چون زمانه ، پیر و جوان
بپیش قدر تو بسیارها بود اندک
بفربخت تو دشوارها شود آسان
اگر بکوشد با خنجرت پلنگ دژم
وگر ببیند پیکان تو هزبر ژیان
پلنگ خون نشناسد برگ دراز خنجر
هزبر پی نشناسد بتن در از پیکان
نه از موافق تو ز استر شود نصرت
نه از مخالف تو دورتر شود خذلان
خرد پژوهی و افعال تو صفات خرد
روان پذیری و الفاظ تو بلطف روان
بلفظ و فضل تو نازد همی دوات و قلم
بپای و دست تو بالد همی رکاب و عنان
ز چیرگی چه سنان پیش دست تو چه قلم
ز پردلی چه قلم پیش روی تو چه عنان
هزار کار فرو بسته وز تو یک تدبیر
هزار عالم آشفته وز تو یک فرمان
ره مروت و دادی و نیستی ملت
در هدایت و عقلی و نیستی ایمان
نه بر زمین چو تو بنمود پیکری گردون
نه در گهر چو تو بنگاشت صورتی یزدان
ایا زمانۀ آزادگی زمانۀ تو
تویی پناه مر آزاده را ز صرف زمان
مرا روانی و تیزی ز طبع و لفظ بکاست
از آن سپس که بدم طبع تیز و لفظ روان
مثال طبع چو کان آمد و سخن گوهر
اگر طلب نکنندش بماند اندر کان
چو در رکاب تو این یک سفر بسر بردم
زمن گسسته شود دست سختی حدثان
بنام فرخ تو قصه ای تمام کنم
که تا بحشر معانی ازو دهند نشان
دلیل قوت طبع مرا درین معنی
بس آن کتاب که من گفته ام ، بخواه و بخوان
کسی که راه کژ اندر سخن چنان راند
چو راه راست بود جادویی کند ببیان
همیشه تا نه خزانیست در بهار چمن
مدام تا نه بهاریست در خزان بستان
خزان ناصح جاهت مباد جز که بهار
بهار حاسد بختت مباد جز که خزان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
مهرگان نو در آمد ، بس مبارک مهرگان
فال سعد آورد و روز فرخ و بخت جوان
ملحم دینارگون پوشید باغ مشکبوی
زان سپس کش فرش و کسوت بود برد و پرنیان
برگ چون دینار زراندود شد بر شاخسار
آب چون سوهان سیم اندود شد در آبدان
تا چو سرما خورده مردم زرد و لرزان شد درخت
همچو کانونی پراخگر گشت نار از ناردان
بوستان افروز بنگر رسته با شاهسپرم
گر ندیدستی خط قوس قزح بر آسمان
گرنه باد مهرگانی ابر نوروزی شدست
از خط قوس قزح خاکش چرا دارد نشان ؟
مهرگان قارون دیگر وز باد خنک
کیمیایی ساخت کزوی برگ زر شد گنج سان
زین سبب چون طلق حل کرده است آب اندر شمر
تا ازو در کیمیا صنعت نماید مهرگان
زنگبار دیگر آمد بوستان ، از بهر آنک
زنگی و کافور دارد آبی اندر بوستان
گر ندیدی پشت زرین سوسمار ، اینک ببین
بر ترنج مشکبو از شکل و رنگ دلستان
سبزی دریا نماید ، روی او پر موج نرم
چون ز آسیب صبا درجنبش آید ضیمران
راست گویی ، چون فرود آید ز تیغ کوه میغ
کز هوا عنقا فروذ آید همی بر آشیان
این خزان امسال زی ما بس خوش و خرم رسید
خوش شرابی خورد باید در خوش و خرم خزان
زان شرابی خورد باید ، خرم و یاقوت رنگ
گز فروغش سیمگون ساغر شود یاقوت سان
ز آبگینه عکس او چون نور بر دست افگند
دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان
از صراحی چون بجام اندر شود گویی مگر
در بلورین پیکری کردند یاقوتی روان
چهرۀ ساقی درو پیدا شود ، گویی مگر
مرد افسونگر بشیشه در پری دارد نهان
طبع ازو پر آفتاب و جام ازو پر مشتری
چشم ازو پر در ولعل و مغز ازو پرعود وبان
کیمیای جود و مردی شد ، از آن معنی که او
بوی دست خواجه یابد روز بزمش یکزمان
زینت دولت علی بن محمد بوالحسن
آنکه حسن دولت از تدبیر او زد داستان
آن خداوندی که درو گوهر افشاند همی
خامۀ او در بنان و نکتۀ او در بیان
از قضا و از قدر فرمانش را گر مه نهی
هم قضا خشنود باشد ، هم قدر همداستان
آن دل و آن دیده کز جاهش حسد دارد ، شود
نظرت آن دیده خنجر ، فکرت آن دل سنان
خامۀ مداح او گر دیده بودندی عجم
در جهان سایر نگشتی نام گنج شایگان
طبع و دست او مگر دریاست ، زان معنی که او
سهم دارد بی قیاس و مال بخشد بی کران
هم چنان کز خشم او خصمش امان خواهد همی
مال او از وجود دست او همی خواهد امان
ای خداوندی ، که بر رسم بزرگان قدیم
درج بخشی بی بها و مال بخشی رایگان
قوت جود ار درین عالم مکان گیر آمدی
صحن گیتی بس نبودی شکل دستت را مکان
بر گمان ار بگذرانی وصف سیرتهای او
منتخب عقلی شود هر سیرتی زو در گمان
گر بدانستی کجا زر خوار بودی در کفت
شوشۀ زرین شدی از فر دست تو عنان
دشمن تو خیزران کردار شد باریک وزرد
بس نپاید تا بخاک اندر شود چون خیزران
گر فروغ تیغ تو بر موج دریا بگذرد
هر صدف را در پاک الماس گردد در دهان
هر تنی کورا نهیب هیبتت بیدار کرد
از مسام او بجای موی روید زعفران
گرنه خضر دیگر آمد نام نیکت پس چرا
هم بگردد گرد گیتی هم بماند جاودان ؟
کمترین حرفی ز رای جود تو جزوی کزو
عالم سفلی مبین ، عالم علوی عیان
ابر و دریا در بنان داری و خورشیدی بقدر
دید کس خورشید هرگز ابر و دریا در بنان؟
دشمنان تو ندانم تا کدامند ، ای عجب
چون خلایق یا رهی بینم ترا ، یا میهمان
هر که در بزم تو بنشیند ز مرگ ایمن شود
زانکه او را وعده باقی کرد ایزد در جنان
در فزود قدر چشم تو صغیر آمد سپهر
در گشاد جود دست تو حقیر آمد جهان
از کفایت حلم تو مر خاک را خواند سبک
وز لطافت طبع تو مر باد را خواند گران
چون ز خلق تو براندیشد ، شود مشکین فکر
چون زجود تو سخن گوید ، شود زرین زبان
مر وفا را طبع محمود تو آمد پیشگوی
مر سخا را دست مسعود تو آمد ترجمان
بخت ، اگر صورت پذیرد پیش تو بوسد زمین
عقل ، اگر پیکر پذیرد ، پیش تو بندد میان
ای خداوندی که از یک صلت تو مادحت
بر هزاران گنج باد آورد گردد قهرمان
دشمن از بیم تو چندانی گدازد تا شود
همچو مرجان سپید اندر وجودش استخوان
من رهی را قدر و جاه و نام و نان بود آرزو
وز تو اکنون یافتم آن قدر و جاه و نام و نان
در رکاب تو بدیده راه پویم بنده وار
گر عزیمت زی سرخس آری ورو، زی اصفهان
ور بخواهی امتحان کن بنده را در مهر خویش
وانگهی بنگر که معنی دار خیزد امتحان
تا طبایع در زمین ترکیب گیرد از صور
تا کواکب در فلک تأثیر دارد از قران
شاد باش و دیر زی و بر مراد دل ببین
دوستان را با نشاط و دشمنان را با فغان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۱
در سپهر دولت آمد کامجوی و کامران
از شکار خسروی آن آفتاب خسروان
آسمان داد و همت ، آفتاب تاج و تخت
نور جان میر جغری ، شمع شاه الب ارسلان
مفخر سلجوقیان ، شمشیر میرالمؤمنین
شمس دولت ، زین ملت ، کهف امت ، شه طغان
خون و آتش در بلارگ ، زهر و باد اندر خدنگ
کوه و گردون در جنیبت ، ابر و دریا در سنان
نوک زوبین خسته اندر نافۀ آهوی مشک
زهر پیکان رانده اندر زهرۀ شیر ژیان
هر که او نخجیرگاه خسرو ایران بدید
از شگفتی های عالم نیست طبعش را بیان
بر سپهر کوه پیکر هر طرف پر گنده بود
لالۀ شمشاد پوش و گلبن پروین نشان
جعدشان بر سوسن سیمین فکنده عودتر
زلفشان بر لالۀ رنگین نهاده ضیمران
آهوان خیمگی هر ساعتی بر کوه و دشت
بر کشیدندی بروی شیر گردنکش فغان
خاک چون اشکال اقلیدس شد از شاخ گوزن
در بر هر شکل حرفی از خدنگ جان ستان
چنگ باز اندر هوا و شاخ رنگ اندر زمین
این معلق ، آن مجعد ، این ز مشک ، آن زعفران
بر زمبن چشم گوزنان ، راست گویی ضف زده
اختران جزع پیکر در عقیقن آسمان
روی آهو پیکر پروین نمود اندر زمین
وز هلال منخسف بر پیکر پروین نشان
خامۀ مانی تو گفتی بر زمین بیرنگ زد
صد هزاران صورت رنگین بآب ناردان
هر گهی کان آفتاب خسروان از بهر صید
در بر افگندی بلارگ ، در زه آوردی کمان
گورو نخجیر و گوزن از روی دشت و تیغ و کوه
رو کشیدندی بهامون ، کاروان در کاروان
مر تفاخر را ، بتحریض از گشاد زخم او
زود می خوردند آهن ، خوش همی دادند جان
آنکه از زخم گشاد دیگران بی جان شدی
زنده گشتی از غبار اسب او اندر زمان
از نسیم خلق او بر سنگ سخت و خار خشک
سبز شد نسرین و سوسن ، شاخ زد کافور و بان
سایۀ شبدیز او بر هر زمینی کاوفتاد
صورتی شد با رکاب و پیکری شد با عنان
ای شهنشاهی ، که پیش تاج گردون سای تو
در بلندی چشمۀ خورشیدباشد ناتوان
تا ندیدم تیغ و تیرت را ندانستم درست
کآفت از بلغار خیزد ، فتنه از هندوستان
زهره چون لخت زمرد ، صدره از بیم تو شیر
برگسستست از جگر ، بیرون فکندست از دهان
سنگ و آهن را بدوزی ، چون بیندازی خدنگ
چرخ و دریا را بسوزی ، چون بجنبانی سنان
کوه بالا گرز رومی بشکنی از زور دست
پیل پیکر خنگ،ختلی بگسلی در زیر ران
مر عدو را از خیال رمح افعی شکل تو
مغز و تارک مار و افعی گردد اندر استخوان
گر تنی چندان روان یابد که شمشیر تو یافت
همچو خضر اندر دو گیتی زنده ماند جاودان
پرنیان کردار فولادی که پیش زخم او
روز کین بر آهن و پولاد خندد پرنیان
آتش ارواح لمع و جوهر نصرت عرض
ابر پیروزی سرشک و اختر هیجا قران
کان بیجاده است گویی در نقاب لاژورد
صد هزاران چشمۀ سیماب در اجزای آن
نیست نادر سنگ مغناطیس اگر آهن کشد
آهن شمشیر خسرو هست مغناطیس جان
آب و آتش را تو پنداری مرکب کرده اند
آب یاقوتین سرشک و آتش مرجان دخان
با چنین تیغی ، خداوندا ، چو در میدان شوی
بر زمرد معصفر روید ، ز لؤلؤ زعفران
خوار و آسان آری اندر فکرت ، ای شه ، مرد را
کشتن دیو سپید و قصۀ مازندران
آفرین بر مرکبی . کز ماه پیکر نعل او
جرم خاک اندر سپهر نیلگون گیرد مکان
چون بپیچد ، چون بتازد ، راست پنداری که هست
استخوان اندر تن او حلقه های خیزران
چون برانگیزد بهیجا آتش تحریک او
همچو موم اندر فروزد غیبۀ بر گستوان
در میان نقش خاتم ره برد مانند موم
بگذرد از چشمۀ سوزن چو تار ریسمان
تیزرو همچون سپهر و بارکش همچون زمین
راه دان همچون یقین و دور رو همچون گمان
ای خداوندی ، که از یک صلت تو روز بزم
شرم دارد گنج باد آورد و گنج شایگان
کاردار و عامل تست ، ای خداوند زمین
در زمین هند رای و در بلاد ترک خان
هر چه در بالا و پهنای جهان جنبنده ایست
نیستند از خویشتن بی مهر تو هم داستان
بندۀ مهر تو از جان خدمتی ساز دهنی
خرم و زیبا و رنگین چون شکفته بوستان
داستانی طرفه ، کز اخبار و از اشکال او
بر گشاید طبع دانا را هزاران داستان
پر طاوسست ، بر وی بسته مرواریدتر
شکل پروینست ، در وی رسته برگ ارغوان
از معانی اندرو پر گنده لختی گفته ام
از ره فرهنگ و جهل و از ره سود و زیان
گر یپرد ختن خداوند جهان فرمان دهد
بنده اندر دانش از اندیشه بگذارد روان
خدمتی سازم ، که جان مرد دانش پیشه را
چون بقای شاه جاویدان بماند در جهان
قصۀ منثور حاشاکی بود باریک و پست
گوهری گردد چو منظوم اندر آری برزبان
از قصص هایی که در شهنامه پیدا کرده اند
نظم فردوسی بکار آید ، نه رزم هفت خوان
تا نگردد پیکر کوه گران باد سبک
تا نگردد گوهر باد سبک کوه گران
تا برخشد لاله در نوروز مه بر کوهسار
تا بخندد گل بهنگام بهار از گلستان
کام ران و ملک ساز و شادباش و دیرزی
در نعیم بی زوال و در بقای بی کران
رایت ملک تو بگذشته سپهر اندر سپهر
مرکب جاه تو افگنده عنان اندر عنان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۲
بمژده خواستی آن نور چشم و راحت جان
بر من آمد پروین نمای و ماه نشان
نهفته انجم او در عقیق عنبر بوی
شکسته سنبل او در سهیل مشک افشان
درست گفتی بر مه بنفشه کاشت همی
شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان
بزیر سنبل مشکین او همی رفتند
هزار دل بخروش و هزار جان بفغان
لب و میانش تو گفتی شهاب بود و سهیل
یکی زرنگ چنین و یکی ز شکل چنان
شهاب دیدی جوزا در آن شهاب پدید ؟
سهیل دیدی پروین در آن سهیل نهان ؟
نهفته لالۀ رنگین او بتاب کمند
نموده نرگس مشکین او بزیر کمان
یکی ز مشک و ز عنبر ، یکی ز شیر و شبه
یکی ز سوسن و نسرین ، یکی ز عنبر و بان
پدید کرد ثریا و ماه چون بنمود
سمن ز سنبل سیراب و لاله از مرجان
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار گرد لاله ستان
چه گفت ؟ گفت : اگر رامش دل تومنم
برامش دل من جان بیار و مژده ستان
بیار مژده که نو عز و خلعتش فرمود
خدایگان ترا ، شهریار شاه جهان
شجاع دولت پاینده ، سعد ملک حسن
امیر شاه عجم ، میر غور و غرجستان
سخن سرای و منقش قصیده ای اندیش
بفهم کردن دشوار و خواندن آسان
گزین خاطر خود نکته های رنگین گوی
سزای مدحت او لفظهای چابک ران
چو رایض سخنی ، مرکب تفکر را
عنان عقل فرو گیر و بر گزاف مران
سخن تمام کن و سوی آفتاب فرست
بدو سپار و بگویش که : پیش میر بخوان
کزین تفاخر قدرت بآفتاب رسد
ز فخر عار نماید ز جنبش دوران
عجب مدار ، که آن مهتر سپهر آیین
هزار بنده فزون دارد آفتاب توان
بدست همت با آسمان کند بازی
بپای قدرت سازد ز ماه شادروان
نمونه ایست ز آثار رای او پروین
نشانه ایست ز اجزای قدر او سرطان
ز بهر زخم جگر گوشۀ مخالف او
بزهر تیز کند اژدها سر دندان
زبیم خامۀ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان
بنام خشمش روباه ماده در گسلد
ز شیر پنجه و ساعد ، ز پیل گردن و ران
ایا سپهر هنر را ستارۀ سیار
و یا جهان خرد را طبایع و ارکان
هنر بطبع تو جوید ببرتری بنیاد
خرد ز رای تو گیرد بمردمی سامان
ز طبع و خشم تو آب روان و آتش تیز
ز لفظ و حلم تو خاک گران و باد بزان
دو نایبند فلک رای و آفتاب هنر
دو چاکرند فزونی تن و بزرگی جان
سر شک خصم ترا گر صفت کنم بدرر
شود دهان صدف جای آتشین پیکان
عجب نباشد اگر زر زبهر جود ترا
نگار گیرد و دینار گردد اندر کان
بر غم ابر همی موج دست فرخ تو
بماه دی گل سوری برآورد از سندان
چنان شوی تو ازین پس که ابر ژاله زند
مدیح دست تو باشد بابر در باران
اگر سپهر روان با ستاره جنگ کند
ز حشمت تو زره سازد و ز خامه سنان
خدایگانا ، فرخنده و مبارک باد
خجسته خلعت خسرو بردار سلطان
سرای پردۀ میری و نوبت از همه خلق
ترا سزد ، که سزا بینمت بصد چندان
نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان
نشست گاه تو باشد بشرق در بلغار
شکارگاه تو باشد بضرب در عمان
صهیل اسب تو گیرد نوای نارایین
فروغ چتر تو یابد هوای ترکستان
فسار مرکب سازی ، بقهر ، رایت رای
پلاس آخر سازی ، بجنگ ، خیمۀ خان
بچرم شیر ببندی دو دست شیر نژند
بیشک پیل بکوبی دو پای پیل دمان
ایا معانی مدحت بلندتر ز فلک
و یا شمایل جودت رونده تر ز گمان
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان
خدایگانا ، من بستۀ هوای توام
بجان و دیده بقای تو خواهم از یزدان
بجان تو که ز انفاس خود مدیح ترا
مشاطه وار کنم پر نگار ده دیوان
همیشه تا نبود باد جفت خاک نژند
همیشه تا نشود آب شکل کوه گران
بقا و عز خداوندی تو دایم باد
ز تیر رمح شده قد دشمنت چو کمان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۳
ای بزمین بر ، بزرگ سایۀ یزدان
ای ملک عادل ، ای مبارک سلطان
آنچه تو کردی ز پادشاهی و مردی
پور سیاوش نکرد و رستم دستان
روی تو نادیده ، هر که نام تو بشنید
جان بدهد بر هوای نام تو آسان
منزل تو گه بشام و گاه ببغداد
لشکر تو گه بروم و گه بسپاهان
سایۀ چتر تو از سعادت کلی
گونۀ رخسار تو ز فرۀ یزدان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
آسمان گون قرطه پوشید،آن چو ماه آسمان
مهر چهر آمد بنزد بنده روز مهرگان
خواب چشم نر گسینش در سحر سحر آزمای
تاب زلف عنبرینش بر سمن سنبل فشان
زلف و چشم او همی آشفته کردی جان و دل
آن یکی آشوب دل بود ، این یکی آشوب جان
چون لب و دندان او شد اشک چشم من درست
ناردان بر روی لؤلؤ ، لؤلؤ اندر ناردان
تا نمود او ناردان و ناردان از روی و لب
اشک من چون ناردان شد ، جان من چون ناردان
ناگهان ز اندیشۀ او کرده بودم تنگ دل
کان نگارین نزد من تنگ اندر آمد ناگهان
چون مرا دلتنگ دید آن دلستان خندید و گفت :
دل چه داری تنگ چون پیش تو باشد دلستان ؟
مهرگان ، کو جشن نو شروان بود ، خرم گذار
با نگار نوش لب جشن ملک نو شیروان
بنگر این ابر گران باران بگردون بر سبک
در چنین روزی سبک تر باده ای باید گران
بزم کیکاوس وار آرای و در وی بر فروز
ز آنچه سوگند سیاوش را ازو بود امتحان
گوهری کز تف او در ژرفی دریا صدف
سرخ چون مرجان کند در سپید اندر دهان
برگ او بر خاک ریزان ، چون بلورین یاسمن
شاخ او باد یازان چون عقیقین خیز ران
ار بلورین یاسمینش خاک پر سیمین سپر
وز عقیقین خیز رانش باد چون زرین سنان
بوستانی را همی ماند که عودش ماه دی
ارغوان تازه نو نو بشکفاند هر زمان
بوستانش را گر از عود ارغوان روید همی
ارغوان از عود روید لابد اندر بوستان
چون نمود او ارغوان از عود رسته پیش تو
باده ای باید ببوی عود و رنگ ارغوان
چهرۀ ساقی چنان در عکس او پیدا شود
راست پنداری پری در شاخ مرجان شد نهان
جام مروارید گون چون کان یاقوتست ازو
ور چه اصل او زمرد گون برون آید ز کان
نیست ماه و مهرو مشک و بان و زویابی همی
رنگ ماه و نور مهر و طبع مشک و بوی بان
ماه را و مهر را و مشک را هرگز که دید
تاک و خم و ساغر او را شاخ و ناف و آسمان ؟
در خزان بگذر بباغ وژرف ژرف اندر نگر
در تماشاگاه نقش بوستان اندر خزان
تا ببینی آن زمردهای نوروزی کنون
گشته هر یک تختۀ زر عیار از وی عیان
زعفران رنگست و کاغذ پوشش این بستان و باغ
برگ زر چون کاغذی کاندر زنی در زعفران
گرندانی پرنیان را وصف کردن وصف کن
چون سر انگشتان حورا پرنیان در پرنیان
شکل پروینست یا نار کفیده بر درخت ؟
رنگ گردونست یا آب روان در آبدان
جابجا ابر سپید اندر هوا بین خرد خرد
همچو بچگان حواصل بر سر دریا روان
راست پنداری نعایم بر سر شاخ درخت
بیضۀ سیمین نهادست از بر سبز آشیان
چون بلورین حقه های حقه بازان جفت جفت
بر نهاده لب بلب ، پر کرده از لؤلؤ میان
بی گمان گویی کمان کردار شاخ چفته ایست
خرد پیکانهای مینا رنگ ازو پر ضیمران
طوطیان دارد زمرد گون زبان بر شاخ خویش
کرده از شاخش برون هر یک زمرد گون زبان
تا بسان بندگان هر یک بشرط بندگی
تهنیت گویند خسرو را بجشن مهرگان
آن همایون دولت عالی ، جمال دین حق
آن فخار جمع شاهان ، مفخر سلجوقیان
شاه میرانشاه بن قاورد بن جغری کزوست
لفظ دولت را معانی،شرح نصرۀ را بیان
شهریاری کز ثبات عزم او در بیشه غرم
چون بجنبد سر نهد بر پنجۀ شیر ژیان
گر کمان و تیر جوید قوتش در خورد خویش
از شهابش تیر باید و زخم گردون کمان
قصۀ مازندران گر بشنوی از من شنو
تا بگویم عین حال قصۀ مازندران
گر بدیدی زنده او را ،پیش او بستی کمر
بهمن و اسفندیار و اردشیر بابکان
ای خداوندی ، که از بس بی قیاس اوصاف تو
قوت اندیشه در وصف تو گردد ناتوان
باضمان آسمان در جاه جاویدان بزی
کاسمان کردست جاهت را بپیروزی ضمان
طبع مغناطیس دارد نوک تو ، کز اسب خصم
بر دو منزل بگسلاند غیبۀ بر گستوان
صد هزاران آفتابی ، خسروا،در یک بساط
صد هزاران آسمانی ، خسروا در یک مکان
صورت خود را ، خداوندا ، عیان بنگر یکی
گر ندیدستی مصور جان باقی را عیان
آسمان خواهد که بانطق ، ای عجب ، وصلت کند
تا ز روی نطق در پیش تو گردد مدح خوان
جان فرزند بداندیش تو پیش از بودنش
در عدم باشد ز بیم خنجر تو با فغان
گر زر بی مهر گیری ، تو خداوندا ،بدست
مهر طبعی زو بر آید کس که خواهد رایگان
گر نه محتاج خدم گشتی ، امیرا ، بزم تو
خلقت کس نامدی جز خلقت تو در جهان
در گمان تو نیامد ، ای عجب ، هرگز غلط
لوح محفوظست پنداری ترا اندر گمان
چرخ و دریا در بنان و همتت مضمر شدند
شادباش،ای چرخ همت خسرو دریا بنان
کلکت از قدرت قدر شد ، اسبت از تیزی قضا
ای قدر در زیردست وای قضا در زیر ران
از بسی پیکان که در دشمن نشاند تیر تو
گویی از آهن همی در وی بروید استخوان
گر نبودی مرگ بدخواه تو زاهن وز خدنگ
خود خدنگ از چین نرستی آهن از هندوستان
مهرگان از جشنهای خسروانست ، ای ملک
خسروانی با ده می باید بجشن خسروان
آن به آید ، شهریارا ، کاندرین جشن بزرگ
اسب شادی را بمیدان طرب پیچی عنان
تا ز ابر قیر گون روی زمین گردد حریر
تا برآید فوج ابر قیرگون از قیروان
ملک بادت بی قیاس و مال بادت بی عدد
جاه بادت بی شمارو عمر بادت بی کران
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای مر ابدان بزرگی را بپیروزی روان
وی مر الفاظ سخاوت را ببخشیدن ضمان
بر تن دولت بقای جاه تو بهتر ز سر
در سر همت هوای جود تو برتر ز جان
بردبار امرت آمد گیتی نا بردبار
مهربان جاهت آمد گنبد نا مهربان
یادگاری دانم از طبع تو در دانش خرد
مستعاری دانم از رای تو پاکی در روان
کلکت از قدرت قدر ، اسب تو از تیزی قضا
ای قدر در زیر دست و ای قضا در زیر ران
گرچه تأثیر سپهری گردشی دارد ثقیل
هم برجاه تو آخر هم بجنباند عنان
گر چه دارد نار دانه رنگ لعل نابسود
نیست لعل نابسوده در بها چون ناردان
تا همی خورشید دارد چهرۀ زرین سپر
تا همی پروین نماید پیکر سیمین سنان
پیکر پروین بود در زیر نعلت خاکبوس
چهرۀ خورشید باشد در سرایت پاسبان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
بگداخت آبگینۀ شامی در آبدان
وز آب چشم ابر بخندید بوستان
با چشم پر سرشک اندر هوا نهاد
میغی برنگ قیر ز دریای قیروان
گر آسمان ز میغ بپوشید باک نیست
گر آب چشم ابر زمین شد چو آسمان
از بسکه بر بهشت فزونیست باغ را
رضوان همی حسد برد اکنون ز باغبان
گیتی کنون شدست جوانی ، که چشم کس
شیرین و آبدار نبیند چنو جوان
از آفتاب و از نم باران شگفت نیست
گر همچو شاخ گل بدمد شاخ خیزران
نورش فزون از آنکه بود نور ماه و مهر
بویش فزون از آنکه بود بوی مشک و بان
از بوی او همی بفزاید نشاط دل
وز نور او همی بفزاید صفای جان
دشت از حریر سبز بپوشید قرطه ای
پر عنبر آستینش و پر مشک بادبان
از پر طوطی و دم طاوس کرده اند
آهو و عندلیب چراگاه و آشیان
بر هر زمین که آهو ازو گام برگرفت
در حین برو ز شکل دو بادام شد نشان
اندر هوا قطار خروشان کلنگ بین
چون بر طریق تنگ یکی گشن کاروان
زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز
یابی چهار چیز همی خوار و رایگان
با کوه عقد گوهر و با ابر درج در
با باد مشک سوده و با خاک بهرمان
مینای بصری است همانا بمرغزار
لعل بدخشی است همانا بارغوان
از لاله گشت کوه پر از لعل ششتری
وز خوید گشت دشت پر از سبز پرنیان
از برگ سبز دشت بپوشید پیرهن
وز میغ تیره کوه برافگند طیلسان
از بس بنفشه چون کف نیلست جویبار
وز بس شکوفه چون تل سیمست آبدان
پر در و مشک لالۀ سیراب را دهن
گویی بمدح شاه گشاید همی دهان
شاهی ز نسبتی که بعالم نبود و نیست
در نسبتش فزونی و در شاهیش گمان
خسرو همام دولت ، میرانشه ، آنکه اوست
تاجی ز فخر بر سر شاهان باستان
شاهنشهی که شاکر و با آفرین روند
زوار او ز درگه و مهمان او ز خوان
اندر مصاف لشکر و در بزم کس ندید
مانند او مبارز و چالاک میزبان
ده سال بر ولی اگر او میزبان بود
خوش طبع تر بود ، چو شود پیش میهمان
در خورد او زمانه اگر داد او دهد
ننگ آیدش که نام برد گنج شایگان
منت خدای را که جوانست شاه ما
مر مرد را ببخت جوانی بود ضمان
جایی رسد ز گردش ایام جاه او
کز اردشیر بگذرد این شاه و اردوان
از روزگار نیست جز اینم مراد هیچ
یا رب ، تو این مراد بزودی بمن رسان
ای خسرو مبارک ، و صدر بزرگوار
وی شاه بنده پرور و میر ستوده سان
آهن ز بهر کشتن خصمت بخاصیت
شمشیر آبداده شود در میان کان
ور تیغ نافسان زده داری بروز جتگ
از جوشن عدو شود آن تیغ را نشان
روزی کجا ز کوه گران تر شود رکاب
وز جستن شمال سبک تر شود عنان
زخم زره سیاه کند روی رزم جوی
بار سلیح چفته کند پشت رزم ران
شاطر پسر فتاده بپیش پدر نگون
مشق پدر فگنده بپیش پسر سنان
از گرد جنگ دیدۀ خورشید با غبار
وز زخم کوس تارک مریخ با فغان
لرزان چو دست مردم مفلوج بر ستور
مردان کار دیده و گردان کاردان
نار کفیده گشته سرسر کشان بتیغ
زان نار سنگ ریزۀ میدان چو ناردان
وز عکس تیغ چهرۀ بد دل گمان بری
کابستنست تیغ یمانی بزعفران
بهرام گور وار شد آن جنگ ازین صفت
در قلب و پیش صف تویی ، ای شاه پهلوان
گویند شاعران که : خداوند ما بزخم
بر شیر و پیل مست همی بگسلد میان
بر مهتران دروغ بدینسان نشان دهند
و ایزد نیافریده بود زین سخن نشان
و آن تیره طبع گم شده اندر غلط که من
دارم چنین شجاعت و دارم چنین توان
خندان شود هر آنکه در آن شعر بنگرد
گاهی ز عجب این و گهی از دروغ آن
من زان نشان دروغ چه گویم ؟ که کار تو
از روی راستیست در آفاق داستان
از شاهزادگان که کند هرگز آنکه تو
در جنگ فارس کردی و در حرب سیستان ؟
سر در کشیده بود بکردار خار پشت
بر نیز ه ها زبیم بحنگ اندرون سنان
با لشکر بلند کمان از نژاد ترک
نام بلند جستی و برداشتی کمان
ور هندوان ز هند بجنگ تو آمدند
جان آختی بآهن هندی ز هندوان
ور لشکر همای تکین با توصف کشید
ز ایشان همای حوصله پر کرد استخوان
شاهنشها ، چه باشد اگر پیش صدر تو
گستاخ وار بیت دو حالی کنم بیان
از بیم دل شود همی اندر برم چو سنگ
تا کرده ای تو بر من بیچاره سرگران
هر روز بامداد بیایم ز راه دور
نزدیک شاه در گل و باران بی کران
بر دامنم پشیزه ز گلهای تیره رنگ
بر گردنم نثار ز محراق ناودان
زان پیشتر که بنده بدرگاه شه رسد
اسبی چو دیو کرده بود شاه زیر ران
و آنجا که رفت باز نگردد مگر که شب
چتر سیاه بر کشد از حد قیروان
ور تا بشب مقام کند بنده ، وقت شب
آرام و خواب روی ندارد در آن مکان
ور وقت خواب را سوی آرامگه رود
کفش فلان ستاند و دستار باهمان
شاها ؛ خدایگان منا ؛ داد من بده
بر خیره خیر چاکر بد خدمتم مخوان
گر من روان نه از پی مدح تو دارمی
چون دل بخدمت تو بر افشانمی روان
تحقیق این سخن که همی گوید این رهی
داند خدای ، بلکه شناسد خدایگان
تا هیچ کس زیان نشمارد بجای سود
تا هیچ کس خبر ننهد همبر عیان
از دشمنت مباد بگیتی درون خبر
بر خاطرت مباد ز صرف زمان زیان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
مرا درین تن و این دیدۀ چو لاله ستان
همی فزاید نور و همی فروزد جان
وزین فروزش جان و از آن فزایش نور
نداد بهره از آن چهره جز مرا یزدان
اگر بچشم کسان دلربای من نه نکوست
سپاس از آن که نکوی منست و زشت کسان
ز گرگ چون رمه ایمن بود چنان نبود
که در فراغ تن آسان بود همیشه شبان
من آن کسم که مرا در خیال چهرۀ او
نگارخانه شود خانه پر می و ریحان
وگر بچهرۀ او ژرف ژرف در نگری
گمان برم که تو بر عشق او کنی تاوان
بزرگوار خدایا ، که شکل یک صورت
مرا نمود چنین و ترا نمود چنان
مرا روان و زبانی ز کردگار عطاست
بمهر و مدح همی پرورم روان و زبان
روان بمهر نگاری که اوست فخر زمین
زبان بمدح بزرگی که اوست فخر جهان
وجیه دولت ابوعاصم ، آنکه عصمت او
همی حصار کند بر حریم او سبحان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۸
ای سخن زیر دست خامۀ تو
عقد لؤلؤست نظم نامۀ تو
خلق در سایۀ خرد باشد
خرد اندر حصار سایۀ تو
مایۀ صد ادیب بتراشند
ار بکاوند دست و جامۀ تو
کامۀ من بفضل خویش بجوی
که منم زنده بهر کامۀ تو
دل در اندام من نیاساید
گر برنجد بنان ز خامۀ تو
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
مگر که زهره و ما هست نعت آن دلخواه
که با سعادت زهره است و باطراوت ماه
سعادتی که همه در روان گشاید طبع
طراوتی که همه بر خرد ببندد راه
اگر چه در نسب آدم آفتاب نبود
تو آفتابی و هست آسمان تو خر گاه
بشکل مار و برنگ زمردست یقین
سیاه زلف و خط سبزت ، ای بت دلخواه
چرا نهاد دو مار تو بر زمرد سر
گر از زمرد گردد دو چشم مار تباه ؟
گر آفتاب در اوجست عارض تو ، بتا
چرا دو زلف تو بر وی شبی نمود سیاه ؟
شگفت نیست گر آن زلفک تو کوتاهست
که آفتاب در اوج تو کرد شب کوتاه
شفاه هیچ نگاری شفای کشته نداشت
تو کشتگان هوی را شفا دهی بشفاه
یقین که تاج بتان خواندت ، اگر بیند
ابوالمظفر یونس نصیر ملکت شاه
خدایگانی کز تیغ و کلک و ملکت اوست
کمال قدرت و تأیید عقل و مایۀ جاه
یقین بخواند بانور رآی او مکفوف
بشب نگار نگین خم آهن اندر چاه
بدان گیاه کجا گرد اسب او برسد
لباس خضر شود برگ آن حقیر گیاه
نه انجمست و چو انجم جداست از تغییر
نه ایزدست و چو ایزد بریست از اشباه
ایا شهی ، که سپهر و ستاره از پی فخر
غلام و بنده سزد مر ترا درین درگاه
ز رشک بخشش تو ابر ناصبور بود
از آن خروش بابر اندر اوفتد گه گاه
عصای موسی از خاره گرمیاه گشاد
بفر دست تو ز آهن شود گشاده میاه
بدان گهی که ز زخم سنان و زخم تبر
ز پشت مازۀ گردان گریز جوید باه
بر آسمان ز بسی گرد و خون ستارۀ حوت
ز بیم تیغ بدریا در اوفتد بشناه
مخالفان چو ببینند مرترا گه جنگ
ز روی و آهن پوشند هر قبا و کلاه
سیاه رو به گردد ، شها ، ز هیبت تو
سیاه شیر علاماتشان میان سپاه
تو زان بسوی علاماتشان شتاب کنی
که بس شکاری نیکو بود سیه روباه
ز بسکه از تن بدخواه بگسلانی سر
بزخم تیر ، تو ای شهریار ملک پناه
گمان بری که دلیران رزم قارونند
بخاک در شده تا حلق روز معرکه گاه
چو کهربا و چو کاهست تیغ و حلق عدوت
شگفت نیست اگر کهربا رباید کاه
ایا شهی که بر آزادگی نسبت تو
بسست حلم تو و جود تو دلیل و گواه
بنور کلی مانی همی ، که سجده برند
بطوع پیش تو ارواح خلق بی اکراه
ز مدحت تو سخن نیست راست تر ، ملکا
برون ز اشهد ان لا اله الا الله
ز بس ثواب مدیحت ، همی خدای بزرگ
کند جراید اعمال ما تهی ز گناه
همیشه تا نبود صد فزون تر از سیصد
همیشه تا نبود پنج برتر از پنجاه
بدست و طبع تو نازنده باد جام و دوات
بفرق و نام تو پاینده باد افسروگاه
مباد گوش تو بی بانگ رود سال بسال
مباد دست تو بی جام باده ماه بماه
نبیذ نوش تو از دست سرو یکتا پوش
نیوش بانگ و سرود از نوای سروستاه
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
مبارکی و سعادت نمود روی بشاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله
چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه
بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه
نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه
ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه
کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه
ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه
پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟
هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه
چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ز روی و قد تو بی شک صنوبر آید و ماه
ز روشنی و بلندی که هستی ، ای دلخواه
اگر صنوبر و ماهی شگفت و طرفه است این
شگفت و طرفه بود مردم از صنوبر و ماه
و شاق حلقۀ زلف ترا بشهر ختن
شود بنافه درون حلقه حلقه مشک سیاه
غلام و بندۀ آن ساعتم ، کجا سرمست
همی روی سوی درگاه بامداد پگاه
ز خواب خاسته در وقت و چشم خواب آلود
ز ناز بسته کمر تنگ و کژ نهاده کلاه
نه لاله برگی و هستی برنگ لالۀ سرخ
نه شاخ سروی و هستی بقد چو سرو ستاه
ز سیم و مشک و گناهست و توبه زلف و رخت
ز سیم توبه شگفت آید و ز مشک گناه
غلام آن خط مشکین نیم دایره ام
ز قیر و مشک چو طغر ای میر میرانشاه
شهنشهی که بروز و بشب همی گویند
ستاره و فلک و جوهر و تراب و میاه
که بو شجاع امیرانشه بن قارودست
سپهر همت و دریای جود و عنصر جاه
تمامی خرد اندر مدیح او عاجز
درازی امل اندر بقای او کوتاه
ایا ستوده شهی ، کز خیال خنجر تو
تن عدو بگذارد چو نقره اندر گاه
هزار جای مرا ابر بیش سجده برد
اگر بدست تو من ابر را کنم اشباه
ز بهر مدحت تو زین سپس ز روی زمین
زبان طوطی بیرون دمد بجای گیاه
ز دست دشمن تو نوش خوردن اکراهست
بنام تو بتوان خورد زهر بی اکراه
در آن زمان که چو دریای موج برخیزند
زبهر کینه نمودن سپاه سوی سپاه
ز زخم سم ستوران چو کاه گردد کوه
ز نوک نیزۀ گردان چو کوه گردد کاه
یقین شناس که تا روز حشر برناید
از آب تیغ تو جان عدوی تو بشناه
بروز کینه چو پای تو در شود برکاب
رکاب وزین بداندیش بند گردد و چاه
نیاز فتنۀ یأجوج بود در گیتی
بفر جود بر آن فتنه تنگ بستی راه
سکندری توازین کآرزوی حضرت تست
هری بهشت ، که کرد سکندرست هراه
از آن بقوس قزح ابر سرخ و زرد شود
که از سخای تو اندیشها کند گه گاه
تویی که حال ولی را کنی بجود نکو
تویی که روز عدو را کنی بخشم تباه
خدایگانا ، تا روز چند بنمایم
که با ستاره کند راز خاک آن درگاه
سه چیز باشد ازین پس خطاب تو ز ملوک :
ستاره لشکر و خورشید تاج و گردون گاه
اگر بجود و شجاعت دهد ولایت بخت
ترا ولایت باید چو این جهان پنجاه
یقین بدان که برون از برای ملکت تو
در آفرینش عالم غرض نداشت اله
تو نادر الاقرانی و اندرین معنی
بسست نسبت تو شهریار زاده گواه
همیشه تا نبود پشه همچو پیل بزور
همیشه تا نبود معنی شفا بشفاه
موافقان ترا باد ناز و شادی و لهو
مخالفان ترا باد رنج و سختی و آه
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
چو کوس عید ز درگه بکوفتند پگاه
پگاه رفت بعید آن نگار زی درگاه
بشاخ سوسن آزاد برفگنده قبا
ببرگ سنبل خوشبوی بر نهاده کلاه
بهر زمین که بر افگنده سایۀ رخ و زلف
گل سپید بر و توده گشت و مشک سیاه
ز روی و قدش بر سرو ماه پیدا شد
بجوشن اندر سرو و بمغفر اندر ماه
درست گشت از آن خوب چهر خرگاهی
که حور گیرد آری غنیمت از خرگاه
اگر نظاره جهان بر سپاه و عید بدند
نظاره بود بر آن ماه روی عید و سپاه
ز نور عید و ز زیب سپاه پنداری
بنور و زیب فزون بود روی آن دلخواه
سرشک و پشت رهی را دوتا و رنگین کرد
بنفش چهرۀ رنگین و بوی زلف دوتاه
ز بوی زلفش بر باد بیضۀ عنبر
ز نقش رویش بر خاک رزمۀ دیباه
ز عشق آن بر چون نقره کرد اشک مرا
روان و سرخ بمانند نقره اندر گاه
بجای دیده بسر در بنفشه و گل یافت
هر آنکسی که بدان روی و موی کرد نگاه
ز روشنی رخ او گفتیی مثال ستد
ز رای روشن خواجه عمید ملک پناه
فخار آل سری ، خواجۀ عمید شرف
وزیر زادۀ شاهنشه بن شاهنشاه
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست
جمال مسند و صدر کمال و آلت جاه
روان ببرتری از شخص او شدست شریف
خرد بروشنی از رای او شدست آگاه
صفات نعمت او چون جهان کند پانصد
خیال نعمت او چون فلک کند پنجاه
اگر بجاه وی از آفتاب نامه رسد
نوشته باشد عنوان که : عبده و فداه
فلک پدید نیارد چو دولتش دولت
زمانه یاد نیارد چو درگهش درگاه
ایا بزرگ عمیدی ، که نور روحانی
بپیش رای تو آرد سجود بی اکراه
هر آن کسی که ببیند کمال قدر ترا
گمان برد که باشباه تو نیابد راه
من این نگویم کاشباه را بتو ره نیست
ولیک نیست ز اقران تو ترا اشباه
تو آن کریم نژادی ، کجا گنه کاری
بخشم تو ز تو هرگز ندید باد افراه
ز بسکه عفو تو پیش گتاه باز شود
گناهکاز نترسد همی ز جرم گناه
هر آن شفاه که بوسید دست فرخ تو
روان گذار نیارد بر آن شریف شفاه
میاه تا بسخای کفت نشد موصوف
حیات جانوران را سبب نگشت میاه
درم ز غیرت صنع سخای تو پس ازین
ز کان نزاید بی لا اله الا الله
گر از امان تو روباه بهره ای یابد
بکام شیر درون بچه پرورد روباه
بعکس آتش تیغت ز بیم بگریزد
بسان زیبق از اصلاب دشمنان تو باه
وگر درفش بهاری ز تیغ تو جهدی
ز خاک گوهر الماس رویدی ، نه گیاه
همی نماید با عمر و قدر و دانش تو
عقول پست و سخن اندک و امل کوتاه
زمین بقدر مه از آسمان شود وقتی
که بهر خدمت تو بر زمین نهند جباه
چو ناف آهوی خر خیز مادحان ترا
بوصف خلق تو از مشک پر شود افواه
صفات جود تو در چشم عقل دریاییست
چنانکه بازوی فکرت نبردش بشناه
تویی که سایۀ جاه تو وان دشمن تو
گران ترست ز کوه و سبک ترست ز کاه
اگر بمعجزۀ مهتری کنی دعوی
ترا عناصر و ارواح تابعند و گواه
مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند
که سرخ و زرد شود رنگ و روی او گه گاه
مگر سحاب زجود تو جفت تشویرست
بکف نیارد برهان برین قیاس تباه
چگونه برهان آرد کسی که از ره قدر
ز چاه زمزم گیرد قیاس رود فراه ؟
خدایگانا ، امروز بر سعادت عید
نشاط جوی بکام و طرب فزای بگاه
ز لاله رخ صنمی سرو قد بخواه و بنوش
برنگ لاله میی بر سماع سرو ستاه
نشاط کن بمی لعل ، زان کجا می لعل
ز خواب و رنج روانست مایۀ انباه
همیشه تا که محالست از طریق طلب
ز چاه راحت بخت و زبخت محنت جاه
مرا فقان ترا بخت باد و راحت و عز
مخالفان ترا جاه باد و محنت و آه
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
چو آفتاب شد از اوج خود بخانۀ ماه
بخیش خانه رو و برگ بید و باده بخواه
شراب لعل بده ، اندکی بدور و بده
میان دور درون ساتگینیی گه گاه
بدشت بادۀ رنگین تلخ نوشیدن
کنون سبیل بود چون سپید گشت گیاه
بگر مگاه بدشت ار بیفگنی یاقوت
چنان گداخته گردد که نقره اندر گاه
کنون بروی بیابان سراب سیمابی
علم بچشمۀ خورشید بر کشد پنجاه
سپهر آینه گون از غبار تیره شود
چو روی آینه ای کاندرو کند کس آه
چو گوی آتش افروخته بزیر آید
کبوتر ، ار بهوا در بلند گیرد راه
چنان شدست ز گرما که موی خود از پوست
همی بناخن و دندان جدا کند روباه
گلاب توری و کتان و خیش و سایۀ بید
شراب و مجلس خالی و ساقیان چو ماه
شراب لعل درخشنده در چنین سره وقت
موافق آید و خوش خاصه با شمال هراه
غلام باد شمالم که می بزد خوش خوش
ببوی غالیه از غور بامداد پگاه
بمست خفته چنان می بزد که پنداری
حواس او ز بهشت برین شود آگاه
مرا شمال هری یا هری کی آید خوش ؟
چو شهریار و خداوند من بود بفراه
همام دولت عالی قوام ملت حق
جمال ملکت ، سلطان امیر میرانشاه
خدایگانی ، شاهنشهی ، خداوندی
که بنده ایست مر او را زمانه بی اکراه
نهیب او ز سرلشکری برآرد گرد
چو جنگ را تن تنها رود بلشکرگاه
کلاه گوشۀ خورشید چون پدید آید
ستارگان بحقیقت فرو نهند کلاه
سیاهیی که زره بر نهد بجامۀ او
برو ملیح تر آید ز نقش بر دیباه
وزان که شیر سیاهست شکل رایت او
دلیرتر بود اندر نبرد شیر سیاه
در آن زمان که جهان گرز و تیغ بیند و جنگ
بهر سویی که کند مرد تیز چشم نگاه
ز زخم کوس و خروش یلان چنان گردد
که از نهیب در اصلاب لرزه گیرد باه
بروی معرکه اندر شود کجا بشود
چنانکه تیغ در اشخاص حسی از افواه
بکارزار پناه جهان بود بدو چیز
چو کار تنگ درآید بطالع و بسپاه
باعتقاد درستست ، یا بزخم درشت
خدایگان مرا روزگار داد پناه
چو او برهنه کند تیغ ، تا بیندیشد
چه دشت مردم پوشیده چه یلی یکتاه
مرا بسند برین ، گر زمن گوا خواهند
مبارزان هری و آن نیمروز گواه
بروز بزم تو گویی که از طراوت و شرم
یکی نگاشته نقشست برنشانده بگاه
هزار گونه گناه ار ز دست او برود
هزار عذر نهد بیش از آن هزار گناه
بروی تازه بخندد برو که پنداری
خود او نصیب ندارد ز خشم و باد افراه
ایا بزرگ شهی ، خسروی ، که خدمت تست
نهاد دولت و بنیاد فخر و مایۀ جاه
بسیرت تو بفخرست بازگشت هنر
چنان کجا سوی دریاست بازگشت میاه
بطبع خوش ز نکو سیرت تو پیش آید
مدیح گوی زبانها و خاکبوس شفاه
بسی نماند که تا اختران ز چنبر چرخ
ز بهر خدمت تو بر زمین نهند جباه
ز خون خصم بدشتی ، کجا نبرد کنی
در و اجل بسماری رود ، قضا بشناه
مثال خلق تو و غایت ستایش تو
نه در عبارت گنجد همی ، نه در اشباه
و گر ستایش تو درخور تو باید گفت
مقصرم من و عاجز ، حدیث شد کوتاه
مرا بدین نرسد سرزنش ، کجا برسد
نهایت سخن کس بغور صنع اله
همیشه تا نه بخفت چو کاه باشدکوه
همیشه تا نه بشدت چو کوه باشد کاه
چو کوه باد دل ناصحت ز حال قوی
چو کاه باد رخ دشمنت ز عیش تباه
تو بر مثال فریدون نشسته از بر تخت
عدو بگونۀ ضحاک در فگنده بچاه
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
ای شکسته تیره شب بر روی ، روشن مشتری
تیره شب بر روی روشن مشتری در ششتری
از شکر بر نقره داری دانۀ یاقوت سرخ
وز شبه بر عاج داری حلقۀ انگشتری
زلف مشکین تو پنداری که آزر بر نگاشت
بر گل سوری ز سنبل شکلهای چنبری
گر نگاریدست زلفت چون نگارد مر ترا
یارب این زلف مسلسل ایزدی یا آزری ؟
گر نه از بهر میان تو ببایستی همی
نامدی در خلقت فرزند آدم لاغری
بوسه ای بخشی و زو صدبار بر گیری شمار
صد هزاران بد کنی ، روزی بیک بد نشمری
ور بیندیشم بدل کین خوی بد تا کی بود ؟
آستین بر روی گیری ، آب مژگان بستری
گر بنام سخت ، خوش خندی و گویی : زارنال
ور بگریم زار، نندیشی و گویی : خون گری
ای جهان آرای ماهی ، کز رخ و زلفین تو
خاک گردد سیم سیما ، بادگردد عنبری
گر پری در حلقۀ زلفین مشکینت بود
گم شود در حلقۀ زلفین مشکینت پری
بوستان چهری و عرعر قامتی ، ای نوش لب
بوستان بر چهره داری ، زان بقامت عرعری
بوی عنبر خوار شد زان زلفک عنبر فروش
آب عبهر تیره شد زان چشمکان عبهری
چون قدح گیری در ایوان زیور هر مجلسی
چون زره پوشی بمیدان رینت هر لشگری
خوبی از ایوان شاهنشاه ایران بگذرد
چون تو در ایوان شاهنشاه ایران بگذری
بوالفوارس خسرو ایران طغانشه ، آنکه زوست
از عدو ایام خالی وز فتن ملکت بری
شمس دولت ، کهف امت ، زین ملت ، شاه شرق
مایۀ عدل و ثبات ملک و قطب سروری
روز بزم از چهرۀ او نور خواهد آفتاب
روز رزم از بازوی او سعد جوید مشتری
مهر او گویی که جان را دانش آموزد همی
پرورد جان تو دانش ، چون تو مهرش پروری
مدحت او رامش افزاید ، بزرگی پرورد
چون درو الفاظ رانی ، یا معانی گستری
ای شهنشاهی که از بهر جناغ اسب تو
همچو افعی پوست اندازد پلنگ بربری
از نهیب کوه آهن آب گردد روز جنگ
گر تو آهن پوشی و بر کوه آهن بگذری
بحر آتش موج داری نام ، تا با جوشنی
ابر گوهر بار داری نام ، تا با ساغری
هر زمانی فکرت اندر مدح تو حیران شود
یا چو فکرت بی قیاسی ، یا ز فکرت برتری
طالب حاجات زواری،تو تا با خامه ای
قابض ارواح اعدایی ، تو تا با خنجری
حمله بی جوشن بری ، کز زخم خود با جوشنی
جنگ بی مغفر کنی ، کز جنگ خود با مغفری
از طبایع پیکری چون پیکر تو نامدست
گر زجان پیکر تواند بود ، از جان پیکری
نیستی حاتم ، ولیکن بزم را چون حاتمی
نیستی حیدر ، ولیکن رزم را چون حیدری
در سر همت بقایی،در بر قوت دلی
در روان ملک نوری ، بر تن دولت سری
رای تو انجم توانست ، ار چه چون نامردمی
همت تو بر سپهرست ، ار چه با ما ایدری
اختیار روزگاری ، افتخار دولتی
رهنمای آسمانی ، سازگار اختری
با کفایت هم نژادی ، با هنر هم پیشه ای
با بزرگی همرکابی ، با خرد هم گوهری
از جلالت آسمانی وز کفایت انجمی
از لقا باغ بهشتی وز سخاوت کوثری
دستگیر بی کسانی ، چارۀ بیچارگان
ناصر دین خدایی ، شادی پیغمبری
عالم آبادست تا تو پادشاه عالمی
کشور آسوده است تا تو شهریار کشوری
خواست اسکندر بخاور جستن آب حیوة
بست روز و شب عنان با آفتاب خاوری
هاتفی آواز داد آخر که : ای بیهوده جوی
آن به آید کاندرین مقصود گیتی نسپری
اندرین معنی ترا رنج سفر ناید بکار
آب حیوان زاید آتش ، گر بآتش بنگری
نام تو از بس که گردد در جهان اسکندرست
نی ، معاذالله ، نمی گویم که : تو اسکندری
شغل ملکت را قوامی ، علم دین را قوتی
اصل دانش را ثباتی ، عین حق را داوری
دولت تو ملک سازد ، هیبت تو صف درد
پادشاه ملک سازی ، شهریار صفدری
از سخاوت موج آبی وز شجاعت آتشی
گاه بخشیدن سحابی ، گاه هیبت تندری
انجم سعدی و در گردون ملکت انجمی
گوهر فخری و در دریای دانش گوهری
گر بود با عمر زینت ، عمر ما را زینتی
ور بود با روح زیور ، روح ما را زیوری
شهریارا ، بنده اندر موجب فرمان تو
گر تواند کرد بنماید ز معنی ساحری
هر که ببیند ، شهریارا ، پند های سند باد
نیک داند کاندرو دشوار باشد شاعری
من معانی های او را یاور دانش کنم
گر کند بخت تو ، شاها ، خاطرم را یاوری
خسروا، جانم نژند و تنگ دل دارد همی
زیستن در بی نوایی ، بودن اندر یک دری
سرد و سوزان اندر آمد باد آذر مه ز دشت
تیره گون شد باغ آزاری ز باد آذری
زعفران روید همی در باغ زین پس روز و شب
خردۀ کافور سازد در هوا بازیگری
زاغ بر شاخ چنار اکنون منادی بر کشد
چون فرو آسود بلبل بر گل از خنیاگری
گر بزر جعفری دستم نگیری ، خسروا
بی نوایی ها و سرماها خورم من جعفری
ور نگیرد بخشش تو سرسری کار مرا
سر بر آرم ، رنج گیتی را شمارم سر سری
گر بسازد بخشش تو کار چاکر ، خسروا
بیش کس را در جهان با کس نباشد داوری
دفتر مدح تو اندر پیش بنهم روز و شب
خانه بفروزم بآتش ، پر کنم کوی از پری
داستانی سازم اندر مدح تو ، کز نظم او
بهره سازد خوبکاری ، مایه گیرد دلبری
تا نگردد شاخ نیلوفر ببستان زر ناب
تا نگردد زر ناب اندر صدف نیلوفری
دولت و نعمت ، خداوندا ، قرین بادا ترا
تا ز دولت ملک سازی ، تا ز نعمت بر خوری