عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۵
کاندیشه ناکم از غم بی یاری شما
در تابم از خیال گرفتاری شما
دادم تنی به مرگ و نهادم دلی به صبر
هرچند دل خورم ز جگر خواری شما
ناچار خاطر همه آزردم ارنه من
هرگز رضا نیم به دل آزاری شما
عباسم از جهان شد و با آه و اشک ماند
سقایی بنات و علمداری شما
قطع نظر کنید ز منهم که بعد از این
با نیزه است نوبت سرداری شما
زیبد گلی ز خون گلو روی زرد من
تا کاهی از عطش رخ گلناری شما
کمتر کنید سینه و کمتر به سر زنید
کاین لحظه نیست وقت عزاداری شما
آبی بر آتشم نتوانید زد ز اشک
افزود تابش دلم از زاری شما
این بود سود گریه که اعدای رحم سوز
خون خوارتر شدند ز خون باری شما
اطفال بی پدر همه را مادری کنید
تا شادمان زیند به غم خواری شما
در حق این مریض پریشان مستمند
جمع است خاطرم به پرستاری شما
کم نیست اگر به ذل اسیری کنید صبر
از عزت شهادت ما خواری شما
درکارها خداست وکیل و کفیل من
کافی است حفظ او به نگهداری شما
هم خشم اوکند طلب خون ما ز خصم
هم نصر او رسد به مددکاری شما
پس پیش راند و رو به سپاه ستم نهاد
صد داغ تازه بردل اهل حرم نهاد
در تابم از خیال گرفتاری شما
دادم تنی به مرگ و نهادم دلی به صبر
هرچند دل خورم ز جگر خواری شما
ناچار خاطر همه آزردم ارنه من
هرگز رضا نیم به دل آزاری شما
عباسم از جهان شد و با آه و اشک ماند
سقایی بنات و علمداری شما
قطع نظر کنید ز منهم که بعد از این
با نیزه است نوبت سرداری شما
زیبد گلی ز خون گلو روی زرد من
تا کاهی از عطش رخ گلناری شما
کمتر کنید سینه و کمتر به سر زنید
کاین لحظه نیست وقت عزاداری شما
آبی بر آتشم نتوانید زد ز اشک
افزود تابش دلم از زاری شما
این بود سود گریه که اعدای رحم سوز
خون خوارتر شدند ز خون باری شما
اطفال بی پدر همه را مادری کنید
تا شادمان زیند به غم خواری شما
در حق این مریض پریشان مستمند
جمع است خاطرم به پرستاری شما
کم نیست اگر به ذل اسیری کنید صبر
از عزت شهادت ما خواری شما
درکارها خداست وکیل و کفیل من
کافی است حفظ او به نگهداری شما
هم خشم اوکند طلب خون ما ز خصم
هم نصر او رسد به مددکاری شما
پس پیش راند و رو به سپاه ستم نهاد
صد داغ تازه بردل اهل حرم نهاد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۵
دردا و حسرتا و دریغا که شوهرم
در خون و خاک خفته به میدان برابرم
این فتنه ام رسید ز دوران کجا به گوش
این وقعه کی گذشت به اندیشه اندرم
امروز نحس کوکب بختم طلوع یافت
گر سر برفت و سایه ی این سعد اکبرم
چرخم کنون نشاند به خاک سیه که برد
از پیش چشم پرتو این شمس انورم
گردون فکند چادر کحلی به سر مرا
حالی که برد خصم جفا جامه معجرم
از خون قبای سرخ قضا برقدت برید
ثوب سیه چو سوک توآراست در برم
لؤلؤی لعلت ار نشدی دست سود خاک
کس می نبرد رسته ی یاقوت و گوهرم
باقی نماند داغ تو دستی برای ما
تا جای پیرهن ز غمت سینه بردرم
سر بر سنان تنت به زمین بعد از این حرام
جز خار و خاره بالش و جز خاک بسترم
زین روضه ام ز بال گشایی چو گل شکفت
پس کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
داغ تو زد به گلشنم آتش چنانکه سوخت
از شاخ و بال بن همه هم خشک و هم ترم
انگیخت صرصری به بهارم غمت که ریخت
چون وی به خاک بادیه هم برگ و هم برم
کس داوری نکرد میان یزید و ما
خوش دل ولی به حکم خداوند داورم
هم خشمش انتقام کشد از خصیم ما
هم عدلش احتساب کند روز محشرم
لیلا چو دید آن تن خون سود خاک سفت
نالید و موی کند و بدوروی کرد و گفت:
در خون و خاک خفته به میدان برابرم
این فتنه ام رسید ز دوران کجا به گوش
این وقعه کی گذشت به اندیشه اندرم
امروز نحس کوکب بختم طلوع یافت
گر سر برفت و سایه ی این سعد اکبرم
چرخم کنون نشاند به خاک سیه که برد
از پیش چشم پرتو این شمس انورم
گردون فکند چادر کحلی به سر مرا
حالی که برد خصم جفا جامه معجرم
از خون قبای سرخ قضا برقدت برید
ثوب سیه چو سوک توآراست در برم
لؤلؤی لعلت ار نشدی دست سود خاک
کس می نبرد رسته ی یاقوت و گوهرم
باقی نماند داغ تو دستی برای ما
تا جای پیرهن ز غمت سینه بردرم
سر بر سنان تنت به زمین بعد از این حرام
جز خار و خاره بالش و جز خاک بسترم
زین روضه ام ز بال گشایی چو گل شکفت
پس کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
داغ تو زد به گلشنم آتش چنانکه سوخت
از شاخ و بال بن همه هم خشک و هم ترم
انگیخت صرصری به بهارم غمت که ریخت
چون وی به خاک بادیه هم برگ و هم برم
کس داوری نکرد میان یزید و ما
خوش دل ولی به حکم خداوند داورم
هم خشمش انتقام کشد از خصیم ما
هم عدلش احتساب کند روز محشرم
لیلا چو دید آن تن خون سود خاک سفت
نالید و موی کند و بدوروی کرد و گفت:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۶
کاش آن زمان که نهب نمودند لشکرم
دشمن ربوده بود سرم جای زیورم
پرواز سیر و باغ ترا دارم آرزو
وین دامگه نه بال به جا ماند و نه پرم
بر آتش فراق تو سندان و سنگ بود
ورنه گداختی سر و پا چار گوهرم
کاش آن شرر که سوخت خیام تو سوختی
چون تار و پود خیمه سراپای پیکرم
من زنده و تو کشته به خون خفته چاک چاک
خاکم به دیده باد که این حال ننگرم
می خورد بیوه گی و اسیری مرا به گوش
اما به راستی نمی افتاد باورم
صد بار از آن بتر که شدی گوش زد مرا
آمد ز ماجرای تو امروز برسرم
یک جا بلیت خود و تیمار اهل بیت
یک جا مصیبت پسر و داغ شوهرم
برداغ اکبرم چه تسلی دهند دل
درمان چه می کنند درین سوک اکبرم
بردوش جان هلاک جوانم گران نمود
صد ره فزون فراق تو آمد گران ترم
یارب مباد اسیر و غریبی زبون و زار
چونانکه من ذلیل و پریشان و مضطرم
تا رفت این پدر ز نظر و آن پسر مرا
غارب شد آفتاب و فرو ریخت اخترم
می خواستم هلاک خود اما ز بخت شوم
آخر کسی نشد به سوی مرگ رهبرم
من ره نورد کوفه تو در کربلا مقیم
این ها کی از زمانه گذشتی به خاطرم
پس مویه گر سکینه چو جانش به برگرفت
بنیاد بانگ وا ابتا را ز سر گرفت
دشمن ربوده بود سرم جای زیورم
پرواز سیر و باغ ترا دارم آرزو
وین دامگه نه بال به جا ماند و نه پرم
بر آتش فراق تو سندان و سنگ بود
ورنه گداختی سر و پا چار گوهرم
کاش آن شرر که سوخت خیام تو سوختی
چون تار و پود خیمه سراپای پیکرم
من زنده و تو کشته به خون خفته چاک چاک
خاکم به دیده باد که این حال ننگرم
می خورد بیوه گی و اسیری مرا به گوش
اما به راستی نمی افتاد باورم
صد بار از آن بتر که شدی گوش زد مرا
آمد ز ماجرای تو امروز برسرم
یک جا بلیت خود و تیمار اهل بیت
یک جا مصیبت پسر و داغ شوهرم
برداغ اکبرم چه تسلی دهند دل
درمان چه می کنند درین سوک اکبرم
بردوش جان هلاک جوانم گران نمود
صد ره فزون فراق تو آمد گران ترم
یارب مباد اسیر و غریبی زبون و زار
چونانکه من ذلیل و پریشان و مضطرم
تا رفت این پدر ز نظر و آن پسر مرا
غارب شد آفتاب و فرو ریخت اخترم
می خواستم هلاک خود اما ز بخت شوم
آخر کسی نشد به سوی مرگ رهبرم
من ره نورد کوفه تو در کربلا مقیم
این ها کی از زمانه گذشتی به خاطرم
پس مویه گر سکینه چو جانش به برگرفت
بنیاد بانگ وا ابتا را ز سر گرفت