عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۰ - ترکیب بند
ای به جان افکنده در لیل و نهار
در هوای درهم و دینار
هرگز از دینار دین ناری به دست
دین به دست آور که دینار است نار
جسته‌ام کار جهان را مو به مو
دیده‌ام رفتار او را تار تارر
نیست کاری جز خیانت کار او
گشتی از غفلت به دین اغیار یار
ای به غفلت در بیابان عدم
تو بخواب و همرهان بستند بار
می‌رسد از کاروان بانک رحیل
سوی این آواز یک دم گوش دار
رو سعادت جوی از حسن عمل
تا به زشتی می نیابی اشتهار
چند باید بهر یک نانی نمود
جان هر مظلومی از آزار زار
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
ای سبک مغز این گران خوابی بس است
در ره آمال بی‌تابی بس است
هرزه گردی سست هدی کجروی
پیشه‌ات چون چرخ و دولابی بس است
از ره توفیق پس پس رفتنت
همچو استاد رسن تابی بس است
مزرع امید را سیراب کن
کشت را اینقدر بی‌آبی بس است
خویش را خالص برآور از محک
ای زیر مغشوش قلابی بس است
از لباس عالم وارون اساس
سبز و زرد و آبی بس است
شو مهیا به تاراج خزان
غنچه‌ات را میل شادابی بس است
روغن چشم ضعیفان را مگیر
کلبه‌ات را شمع مهتابی بس است
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
بهر دنیا نقد ایمان می‌دهی
گوهری داری و ارزان می‌دهی
گاهی از دانش‌پژوهی در جهان
درس در حکمت بلقمان می‌دهی
گه به خود از ثروت و مال و منال
نسبت ملک سلیمان می‌دهی
لیک چون آید گدایی بر درت
جان برای لقمه‌ای نان می‌دهی
حیرتم آید که با این بخل و حرص
پس به عزرائیل چون جان می‌دهی
از پی تحصیل جمع سیم و زر
آبروی خود گروگان می‌دهی
گر از این نوع است کسب و کار تو
زود بر تاراج دکان می‌دهی
اندرین میدان سوارا تا به کی
توسن بیداد جولان می‌دهی؟
مار ظلم و عقرب بیداد را
سر به جان هر مسلمان می‌دهی
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
تا ندانی که خدا از تو رضاست
خنده دندان نمایت بدنماست
هست دنیا گلخنی بسیار تنگ
گرچه در ظاهر وسیع و دلگشاست
دل ببر از منت ابنای دهر
اول و آخر چو کارت با خداست
گر مریضی کن شفا از وی طلب
لطف او از بهر هر دردی دواست
گر تهیدستی بدو کن عرض حال
فضل او سرمایه عز و غناست
سروری را چون کنی بسیار سر
این زمان با سروری در زیر پاست
هر زمان رنگین عذاری خوب رو
جان شیرینش ز وصل تو جداست
دم به دم مشکین خطی شمشاد قد
خاک او در معرض باد فناست
ظلم نی بر خود نه بر مخلوق کن
کین بنای زشت آخر بی‌بقاست
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
گر کنی گاهی به قبرستان عبور
بنگری بر ساکنان خاک گور
از مآل کار دنیای دنی
عبرتی گیری ز اصحاب قبور
بشنوی از بند بند هر کدام
ناله «یا قوم قد جاء النشور»
ای شده بر خوان عالم میهمان
«لاتکن فی‌الدهر مختال فخور»
چون شما بودیم ما هم در جهان
سالها سرگرم در وجد و سرور
جامها در دست از صهبای کبر
پنبه‌ها در گوش از یاد غرور
ناگهان آمد ز دست انداز گور
تن ز جان نومید و جان از جسم عور
پیکبر پرورده اندر ناز ما
در لحد شد همنشین مار و مور
حالیا دارید در دنیا شما
آتش ما را کنون دستی ز دور
هر که چون ما طعم این حلوا چشید
آن زمان داند اگر تلخست و شور
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
نفس اماره ز روی ریشخند
سحت آورده تو را اندر کمند
از برای بندگی خلق تو کرد
چند در کار عبادت چون و چند
ای به بیدای جهالت تند تاز
اندکی آهسته‌تر میران سمند
شو تواضع پیشه و افتاده باش
تا شوی روز قیامت سربلند
سازد آن روزی که اندر زیر خاک
مرگ جسم نازنیت را نژند
آن زمان دانی که حرف تلخ ما
بود در کام تو شیرین‌تر ز قند
ای ببند مال و اسباب جهان
همتی خود را برون آور ز بند
تا روی در جرک نیکان سرخ رو
تا شوی در خیل خوبان ارجمند
از نصیحت دیده دانش مپوش
هوش اگر داری بده گوشی به پند
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
می‌زند نوبت زن پیک اجل
روز شب در هر مکان و هر محل
از زبان قطب امکام مرتضی
نوبت «یا من بدنیاه اشتغل»
اندر این ویران رباط بی‌ثبات
یافتی «قد غرک طول الامال»
جهد کن «الموت یاتی بغتتا»
«لانتم والقبرصندوق العمل»
تا تو در فکر نجوم سعد و نحس
تا تو در تعداد مریخ و زحل
هادم اللذات اندر کام تو
تلخ چون حنظل کند طعم عسل
عاقبت چون هر کسی خواهد رسید
بر نصیب و قسمت روز ازل
کوشش کن تا ز بعد تو بدهر
نامت از نیکی شود ضرب المثل
(صامتا) آن به که کار خویش را
واگذاری با خدای لم یزل
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۱ - و برای او فی النصیحه
بیا ای دل دمی بنشین و گوش هوش با من کن
ز دریای نصیحت گوهر غلطان به دامن کن
در این دشت مخوف هولناک پر خطر اول
ز خوف رهزنان دهر جان خویش ایمن کن
بیفشان در زمین سینه تخم عرفت آنگه
به روز تنگدستی حاصلی بر چین و خرمن کن
کلام نیستی را نقش کن اندر نگین دل
وز آن خاتم سجل هستی خودرا مزین کن
چرا آسوده مانند شیطان دشمنی داری
بنه تیر تفکر در کمان و رفع دشمن کن
ز قاف قاب قوسینت فراتر منزلی باشد
که می‌گوید که در این توده خاکی نشیمن کن
سرت را گر هوای سرفرازی باشد اندر سر
کمند منتدون همتان بیرون ز گردن کن
ندیدی رنگ زردی گر تو از بهتر طمع مردی
قبائی هست مردی بر نت بر خویش احسن کن
تو ابرو را ز سختیهای این عالم مکن برچین
پس آنگه نرم با سرپنجه چون داود آهن کن
گل راحت نچیده در جهان جز لاله حسرت
تو هم چون جغد در ویرانه باش و ترک مسکن کن
اگرچه زنده خود را ز خیل مردگان بشمر
بیا بر روی نعش خویشتن بنشین و شیون کن
اگر یکرویی زال جهان را امتحان جویی
بیا یک لحظه پشت خود بدین کار پر فن کن
ز اشک شرمساری روغنی ترتیب ده هر شب
چراغی در شبسان وجود خویش روشن کن
چنان پندار کاینک موسم یوم‌الحساب آمد
تو پیشاپیش جمع دخل و خرج خود معین کن
لباسی خوش‌نما تر از لباس عیب پوشیدن
نباشد ورنه می‌گفتم تو او را کسوت تن کن
لباسی خوش‌نماتر از لباس عیب پوشیدن
نباشد ورنه می‌گفتم تو او را کسوت تن کن
کریمست و کریمان جهان را دوست می‌دارد
تو خود را متصف بر هر صفحات حی ذوالمن کن
اگر عمردرازیچون مسیحا در نظر داری
نخواهی نیم ره گر بر زمانی ترک سوزن کن
در این دنیا که مالش مار و جاهش چاه می‌باشد
ز چاه سرکشی خود را برون مانند بیژن کن
چو آخر خاک می‌گرد اگر لاغر اگر فربه
تو تن از خوردن مرغ و مسمی بی‌مسمن کن
ندارد قابلیت اینقدر یک مشت خاک ما
منیت از سر بگذار و کم دعوی من من کن
چرا از همرهان خویش بر جا مانده «صامت»
بطلی منزل و مقصود لختی گرم توسن کن
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۲ - همچنین
خوش آن دل که دایم بلا می‌پسندد
می از ساغر ابتلا می‌پسندد
بلا با ولا چون قرین شد خدا هم
بلا را به اهل ولا می‌پسندد
مکشن روی درهم ز وضع گدایان
که حق دوستان را گدا می‌پسندد
بود مرا آن کس که چون دید دردی
ز یک درد دیگر دوا می‌پسندد
من از صبر و تسلیم بهتر متاعی
ندیدم که او را خدا می‌پسندد
رضا با رضای خدا شو که ازخود
همه بندگان را رضا می‌پسندد
ز انعام عام خدا بهره دارد
هر آنکس لطف و سخا می‌پسندد
سخی را بسوزد به آتش خداوند
سخا را ببین تا کجا می‌پسندد
بهر قدر مقدور باشد عطا کن
که ایزد کف با عطا کن
اگر زاهدی ترک روی و ریا کن
که او زهد را بی‌ریا می‌پسندد
ببر زنک کین کسان را ز سینه
که آئینه را با صفا می‌پسندد
به عهدی که کردی بهرکس وفا کن
که حق عهد را باوفا می‌پسندد
مریز از طمع گوهر آبرو را
که او چهره را باحیا می‌پسندد
دلی را که معراج فرموده نامش
ز انوار دین با ضیا می‌پسندد
برو شکر کن با پسندیده حق
گرت خسته در مبتلا می‌پسندد
به یکتا که هر نعمتی هست یکتا
به کونینش از بهر ما می‌پسندد
شکایت نداریم م از جفایش
کسی را که بر ما جفا می‌پسندد
کسی کز جفایی بود روی گردان
جفا پس به مردم چرا می‌پسندد
نه خائف ز عصیان نه مغرور رحمت
قرینت به خوف و رجا می‌پسندد
به روشن دلی نوری از غیب (صامت)
از انوار آل عبا می‌پسندد
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۳ - و برای او همچنین
درد او حسرتا که به غفلت جهان گذشت
عمر عزیز در طمع این و آن گذشت
ای خفته در سراچه غفلت ز جای خیز
بر بند بار جان که دگر کاروان گذشت
قارون مگر نداشت بسی نقد سیم و زر
دیدی که آخر از سر آنها چسان گذشت
چندان به دوش خویش بکش بار معصیت
کز موقف حساب الهی توان گذشت
آمد چو مرگ پیر و جوانی نمی‌کند
ای بس جوان که پیر نگشت و جوان گذشت
مفروش باد دولت خود بر کهان و مه
خواهد چو عاقبت به کهان و مهان گذشت
بیچاره که طعنه دولت زنی بوی
غافل مشو که زخم زبان از سنان گذشت
آخر دهل به ماتم وی سینه چاک شد
آنرا که بانک کوس ز هفت آسمان گذشت
گیرم که بانک حشمت تو قیروان گرفت
گیرم که صیت جاه تو از قیروان گذشت
آخر بزیر خاک بباید مکان نمود
آخر بیاید از سر این خانمان گذشت
آن گنج باد آور پرویز را که برد
زان گنج شایگان بعبث رایگان گذشت
جز اینکه هی بباد فنا داد و هی بسوخت
برک اجل بگو ز کدام آشیان گذشت
خواهی بسی بخواب شدن در بسیط خاک
عمرت همین دو روزه بخواب گران گذشت
یک دم نشد که خیل غم از دل برون شود
مارا تمام عمر به آه و فغان گذشت
گویند هر زمان که فلان را اجل رسید
گویند دم به دم که ز دنیا فلان گذشت
دنا پلی است در گذر کشور فنا
در موسم عبور بیاید از آن گذشت
بر آنکه تیره شد فلک از دود مطبخش
بر آنکه داشت عمر فزون در جهان گذشت
بر آنکه شب به بستر راحت بخفت خوش
بر آن که بود روز و شبش پاسبان گذشت
بر آن که خون مردم بیچاره ریختی
بر آن که بد ز ظلم تو اندر فغان گذشت
بر کودک رضیع که در مهد جان سپرد
بر آنکه داشت عمر فزون در جهان گذشت
این آیت فنا که بهر خاندان رسید
این قاصد اجل که بهر خاندان گذشت
زآن خانمان سرشک بهفتم زمین رسید
بر نه سپهر دود از آن دودمان گذشت
بر بینوای عور که ساتر بتن نداشت
بر آنکه داشت پیرهن پرنیان گذشت
این پنج روز عمر عجب بود بی‌وفا
گویی که برق سان و چو تیر از کمان گذشت
(صامت) دگر منال ز دنیای بی‌وفا
گر تلخ‌کام بودی و گر شادمان گذشت
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۴ - و برای او همچنین
به عزلت گوشه از هفت کشور داشتن بهتر
غم سر داشتن از تاج و افسر داشتن بهتر
زند آن کس که در ملک فقیری نوبت شادی
تواند آن زمان دل از جهان برداشتن بهتر
چه آخر طعمه موران خاکست این تن فربه
ز رنج گوشه‌گیری جسم لاغرداشتن بهتر
بود هر خنده را صدهزاران گریه اندر پی
ز اشک نیمه‌شبها دیده تر داشتن بهتر
چه آخر هست بهر دیگران و بایدت رفتن
سر خاک سیه از خاک قیصر داشتن بهتر
کم و بیش جهان خواهد گذشتن ای جهانداران
غم بیچارگی از روز محشر داشتن بهتر
گرفتم سر به سر زان تو باشد ملک اسکندر
تو را عبرت ز دارا و سکندر داشتن بهتر
ز اسباب تجمل کس نبرد از این جهان سودی
به صحرای قیامت کوکب و فرداشتن بهتر
حدیث «انما اموالکم» گر خوانده‌ای دانی
ز آفات جهان خود را توانگر داشتن بهتر
مشو مغرور اگر در هفت اقلیمست اورنگت
خط آزادگی از هفت کشور داشتن بهتر
تو را چون فاعل مختار بنمودند ای عاقل
ز گودال جهنم حوض کوثر داشتن بهتر
منه طوق عبودیت به گردن در بر بنده
که گردن در کمندحکم داور داشتن بهتر
برون کن عادت گرگی ز سرایر و به مسکین
اگر مردی تور را طبع غضنفر داشتن بهتر
چرا خوکرده بر لاشه مردار هر کرکس
جهان را چون هما در سایه پرداشتن بهتر
ترا گر دعوی شیریست با گرگ اجل بستیز
بلی شمشیر وقت جنگ جوهر داشتن بهتر
نشد از سربلندی هیچکس را رتبه حاصل
به خاک هر قدم خود را برابر داشتن بهتر
مبین بر خنده دندان نمای دهر دون (صامت)
حذر از کید این زال مذور داشتن بهتر
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۵ - در موعظه و نصیحت
به پنج روزه ایامِ اعتماد مکن
بهست و نیست دل خود غمین و شاد مکن
اگر خوشیست اگر غم چو با در گذرد
چو باد کن گذر و تکیه را به باد مکن
هر آنچه بهر ازین عاریت سراداری
بس است درد سر خویش را ز یاد مکن
خیال کن که کجا رفت کی به قباد کجاست
بهرزه آرزوی ملک کیقباد مکن
شدی به ملک تن خویش فاعل مختار
عدول وقت تحکم ز عدل و داد مکن
به پیش حکم قضا سر بنه به طاعت و بس
دگر به معنی تقدیر اجتهاد مکن
به آنچه بهر تو امروز ممکن است بساز
ز روز بعد وز شام گذشته یاد مکن
طمع ز بردن مال کسان ببر ور نه
دمی که مال ترا می‌برند داد مکن
چو خود بگفته خود دل نمی‌دهی (صامت)
برای غیرورق بیش از این سواد مکن
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۶ - و برای او فی الحکایه
دوستی از من گمنام پی ضرب مثل
خواست کیفیت تشبیه خلایق به جعل
گرچه در عهده ابن ذره بی‌قدر نبود
که کند مشگل ارباب مودت راحل
لیک از غایت نادانی و در عین قصور
خواستم تا نبود عقده او لاینحل
خامه برداشته و ساختم او را عنوان
تا پدیدار شود مختصری از مجمل
عمره بیچاره جعل سال و مه و هفته و روز
هست در جمعیت فضله به دوران مختل
عوض فایده زندگی و کسب و حیات
غیر سرگین کشیش نیست دگر شغل و عمل
فضله از مخرج انعام نیفتاده هنوز
که کشد تنگ چو فرزند عزیزش به بغل
کوس کشتی زند از فرط طمع با سرگین
افکند پنجه در آن فضله چو گرشاسب یل
به سر و سینه و پا و شکم پهلو و دست
کشد او را سویسوراخ به الطاف حیل
چون شود داخل منزل جعل خسته لنگ
فضله برگرد و غلطد به مقام اول
اهل دنیا جعل و جیفه وی چون سرگین
قبر سوراخ جعل زحمت وی طول امل
هر کرامینگری در طلب عزت و جاه
غرق در لجه غفلت‌شده چون خربوحل
گوهر عمر گرانمایه خود را کرده است
سربه‌سر در هوس حرص و هوا مستعمل
نه در افسوس طلب کردن عمر ماضی
نه مهیای علاج و عمل مستقبل
گه در پیله‌وری در سفر شهر و بلوک
گاه در راهزنی رهسپر تل و جبل
گهی از شرک خفی گه به عبادات جلی
گاه بینا و گهی کور و زمانی احول
هر دم از بهر گدایی ز پی لقمه نان
خویش را گاه کند فالج و گه سازد شل
سر فرو برده به لذات جهان فانی
همگی چون مگس نحل به اسراف عسل
ز پی خوردن خون دل هر بیوه‌زنی
دم به دم در صدد حیله چو روباه دغل
پی آبادی کاخ بدن خود مشغول
غافل از آنکه در او افتد از مرگ خلل
شود از روی محبت به عزازیل مرید
کند از کثرت عصیان به خداوند جدل
هر زمان پیرهنی پاره کند با چنگال
همچو بوزینه که سر کرده برون از جنگل
نفس در موسم اتفاق کند با چنگال
مده ای خواجه مبادا که شوی مستاصل
بره خواب و خور و بغی و ضلالت چالاک
موسم طاعت و احکام عبادات کسل
گشته بازال جهان در طرب و عیش قرین
غافل از وقت رحیل و اجل مستعجل
شیوه او ابدالدهر هوای زر و سیم
صفت وی همه دم یاد حریر و مخمل
نکند زخم دل خسته دلیرا درمان
نکند خاتمه امر کسی را فیصل
ناگهان حلقه زند بر در او قاصد مرگ
فکند رخنه به حصن املش یک اجل
شهد در ذائقه او شود از هول شرنک
عسل اندر دهن وی کند از غم حنظل
نهد اندوخته خویش و به زندان لحد
جا کند دست تهی با محن و رنج و علل
آنگه از خردل و خروار حساب کم و بیش
باز می‌جوید از او ذوالنعم عزوجل
(صامتا) آمدن و رفتن این دیر خراب
نشدی کاش نصیب من و تو روز ازل
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۷ - و برای او علیه الرحمه
دو روز گردلی از عیش دهر آباد است
چه جای خنده که این خانه سست بنیاد است
در این سراچه فانی خوشا به حال کسی
که او ز بندگی روزگار آزاد است
چراغ عمر که روشن از اوست شام حیات
هنوز صبح نگردیده کشته باد است
نبسته طرف کسی از رفاقت نااهل
به احتیاط بزن مشت راکه فولاد است
ز مهربانی بی‌اصل او مشو ایمن
که روزگار گهی صید و گاه صیاد است
عجب گلیست جوانی برای آن گلچین
که عندلیب صفت هر سحر به فریاد است
سری که در گرو راحت جهان داری
به هوش باش که در زیر تیغ جلاد است
اگر برای خرایست روی خاک بس است
چه جای ساختن قصر و باغ شداد است
طریق راست روی را اگر همی طلبی
نه در طریقه مستان نه زهد زهاد است
نفس به سینه در این تنگ دگر شد تنگ
اجل بیا تو مدد کن که وقت امداد است
به آهن دل نادان نمی‌کند اثری
سخن اگرچه گرانتر ز پتک حداد است
نیافریده خداوند راحت اندر دهر
کسی چگونه ز دور زمانه دلشاد است
سخن به قاعده انشا نمی‌کنی (صامت)
هنوز طفل تو محتاج چوب استاد است
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۸ - همچنین
عنقریب است که این سلسله بر هم زده‌اند
کوس ماتم بشکست دلم خرم زده‌اند
ناگهان تیرسواران حوادث ز کمین
قلم سهو به طغرای بر و کم زده‌اند
منشین غافل از آیات نهانی کاین قوم
پای بر افسر دارا و سر جم زده‌‌اند
از قوی پنجگی خیل فنا عبرت گیر
کز دلیری به زمین قامت رستم زده‌اند
نقد جان در بر آمال چه مرهون داری
این گروهند که آتش به دو عالم زده‌اند
عبث از برق حسد خرمن طاعات مسوز
ای بسا قطره آتش به دل یم زده‌اند
پرده‌‌داران شب و روز در این کهنه وثاق
دست بر سینه بیگانه و محرم زده‌اند
فرصت دم‌زدن از بهر بنی‌آدم نیست
نیستند آدمی آنان که دمی دم زده‌‌اند
آن عرق نیست که برروی تهیدستانست
به گل سوری خود خال ز شبنم زده‌اند
چه دوخنگست شب و روز پی راحت تست
زین دو نوبت که بدین اشقر و ادهم زده‌اند
کس ندارد خبر از قافله ره عدم
مهر گویی به لب ناطق و ابکم زده‌اند
از طمع خواری ما نیست خبر آنان را
که ز افراط طمع طعنه به آدم زده‌اند
حیرتم زین همه اسباب تعلق که چرا
تهمت سوزن بر عیسی مریم زده‌اند
گر قدم در ره تحقیق زنی سست مزن
آن کسانیکه قدم را زده محکم زده‌اند
مانده در ماتم اسباب و عجب بی‌خردی
ناگهانی به درت حلقه ماتم زده‌اند
زنگ بیهوشی از آینه ادراک بشوی
تا کنی درک هر آن حرف که مبهم زده‌اند
ندهد فقر و غنا سود به کس قرعه مرگ
چون به نام همه از مفس و منعم زده‌اند
چشم بهبود خود از مرحمت خلق بپوش
کی به زخم کسی این طایفه مرهم زده‌اند
باش خاک در آنانکه به اخلاص درست
دست بر دامن بسم‌الله اعظم زده‌اند
اسدالله علی آنکه به نامش پی فخر
سکه جاه رسولان مکرم زده‌اند
به جز از ختم رسول خیل رسولان عظام
علم عزتش از خویش مقدم زده‌اند
(صامتا) جایزه نظم تو بس حب علی است
دیگران چه دم از خواهش درهم زده‌اند
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۹ - و برای او
هر که به کف قوت صبح و شام ندارد
راحتی از زندگی به کام ندارد
در بر اغیار و یار هیچ ندارد
مرد تهی‌دست احترام ندارد
گر بود از نسل معن و حاتم وقا آن
نزد کسی اسم و رسم و نام ندارد
شمع حیات وی از شماتت دشمن
جز نفسی بیشتر دوام ندارد
هر که فقیر است غیر از آنکه بمیرد
زخم درون وی التیام ندارد
دولت دنیا به خرج می‌رود امروز
کار به شیرینی کلام ندارد
جامه چرکین فقر هر که ببر کرد
هیچ کسش رغبت سلام ندارد
دهر چراگاه اِغنیاست که هست
همچو خری گو بسر لجام ندارد
غیر خدا خوش به حال آنکه چو (صامت)
چشم تمنا ز خاص و عام ندارد
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۲۰ - و برای او
دلا به کسب سعادت چرا شتاب نداری
غم جوانی و پیری و به هیچ باب نداری
چه شد تو را که محبان تام وقت و تو تنها
خیال رحلت از این منزل خراب نداری
متاع عمر عزیز تو صرف شد به بطالت
به روزگار بجز میل خورد و خواب نداری
ز ارتکاب معاصی همیشه بی‌خود و مستی
خبر ز دوزخ و هنگامه عذاب نداری
به خون بی‌گنهان بی‌حساب پنجه میالای
عجب که واهمه از موقف حساب نداری
چگونه صبر کنی در جزا به آتش دوزخ
در این جهان که دمی تاب آفتاب نداری
که داده است تو را در زمانه این همه جرات
که می‌کنی گنه و خوف از عقاب نداری
برای زادره (صامت) ای سرشک شتابی
بدا بحال تو ای دیده از چه آب نداری
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۹ - صحبت غنی در وقت فوت با ملک الموت
مالداری بود در عهد قدیم
داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
با همه دارایی آن مرد غنی
بد بخیل و پست و بی‌خبر و دنی
ساخت در شکل غریبی در بدر
قابض الارواح سوی او گذر
کرد دق الباب در درگاه او
خواست تا گردد به خواجه راه‌جو
حاجیان از در براندندش که رو
خواجه بیرون می‌نیاید باز شو
خواجه ما چون بود قدرش فزون
از برای چون تویی ناید برون
رفت عزرائیل و برگردید باز
زد بدر تا در نمایندش فراز
باز دربانان براندندش ز در
پس به تندی کرد بر ایشان نظر
گفت سوی خواجه بردارید صوت
کامد عزرائیل و باشد وقت موت
خادمان خواجه را از این وعید
پا و سر در لرزه شد مانند بید
چون سوی خواجه ببردند این خبر
مرتعش گردید از پا تا بسر
گفت بشتابید و بنمائید باز
در بروی وی به صد عجز و نیاز
پس بگوئیدیش که ای پیک اله
گوئیا فرموده تو اشتباه
دیگری را کرده گویا طلب
می‌کنی بر ما به جای وی غضب
خادمان خواجه بردند این پیام
نزد عزرائیل با صد احترام
گفت نی نی این همه افسانه است
کار من با صاحب این خانه است
پس نهاد اندر سریر خواجه گام
گفت برخیز و وصیت کن تمام
خواجه بدبخت با صد اضطراب
خواست کار و مال خود اندر حساب
برگشود از گنجهای بسته در
تا که بنماید حساب سیم و زر
چاکران می‌ریختند از بیش و کم
آن طلا و نقره‌ها بر روی هم
خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه
می‌کشیدی از دل پردرد آه
پس بگفتی لعن برمال جهان
اف به حال و مال و احوال جهان
کندی ای مال جهان بنیاد من
تا ببردی یاد حق از یاد من
روز و شب گشتم به جان مشغول تو
خوردم از بدبختی خود گول تو
مال و اموالش به امر کردگار
گشت گویا کسی پلید زشتکار
لعن حق بر تو که کج می‌باختی
قدر نعمتهای حق نشناختی
تو در اول بودی اندر روزگار
نزد عالم مفلس و بی‌اعتبار
کردگار بنده پرور از و داد
بر تو از مال جهان منت نهاد
تا ز استغنا شدی ای بی‌تمیز
نزد ابنای زمان یکسر عزیز
می‌نمودندی ز هر شهر و بلوک
پوزش تو همچو ابناء ملوک
در مجالس از جلال و شان و قدر
می‌نشاندندی تو را بر خویش صدر
از سلاطین جهان گر دختری
بد که بودندی جهانی مشتری
جمله را کردندی از درگاه دور
تا تو را آرند دختر در حضور
با چنین عزت چرا ای بی‌هنر
بستی از هنگامه محشر نظر
زین همه دولت چراغی پیش پیش
از چه نفرستادی اندر گور خویش
از چه ننمودی ایا گمگشته راه
جانب حال تهی‌دستان نگاه
گر گدایی داشت بر دست تو چشم
چشم او را کور می‌کردی ز خشم
نی خودت خوردی و نی دادی به خلق
تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق
این زمان با حسرت من دل بگیر
جمله را میراث بگذار و بمیر
(صامتا) زین پندهای نو بنو
رو بگیر از مکنت دنیا گرو
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۰ - حکایت ابراهیم ادهم با ردویش
داشت ابراهیم ادهم چون مکان
بر سریر شهریاری در جهان
روزی اندر پیشگاه عدل و داد
داشت جا بر روی او رنگ و داد
خیل خاصان از برای بار عام
سر به کف استاده در صف سلام
ناگهان درویش دل را رسته‌ای
بر شکم سنگ قناعت بسته‌ای
رسته از کثرت به وحدت کرده خو
مو به موی وی زبان در ذکر هو
گیسوی تجرید پیدا بر تنش
رشته توحید طوق گردنش
خلق را در پشت سر انداخته
ماسوا را از نظر انداخته
فقر را شحنه صفت در چار سوق
مکنت و اسباب وی کشکول و بوق
کرده از «عبدی اطعنی» در بگوش
پا و سر در عین گویایی خموش
از لباس خود سری بیرون شده
پوست پوشی کرده و مجنون شده
سر خوشانه درحقیقت گشته غرق
در گدایی تاج سلطانی به فرق
باری آن درویش از درگاه شاه
گشت داخل در میان بارگاه
اعتنا ننموده بر شاه خدم
زد سوی دولت سرای شه قدم
حاجیان شاه از بالا و پست
بهر آزارش برآوردند دست
گفت چبود کارتان با کار من؟
با چه تقصیری دهید آزار من
می‌زدند او را که ای آزاده حال
تو کجا؟ اینجا کجا؟ چشمی بمال!
زینبتر دیگر مگر باشد گناه
کاین چنین بی‌رخصت دربار شاه
دست را بر چشم بینا مینهی
بر بساط خسروان پا مینهی
خنده زد درویش گفتا با نشاط
من مسافر هستم و اینجا رباط
واگذاریدم تا که لحنی بگاه
استراحت کرده رو آرم به راه
باز گفتندش که ای آسیمه‌سر
بیش از این از هرزه‌گویی در گذر
درگهی را کز پی عزت مدام
خسروان بنهاده سر از احترام
با رباطش می‌دهی نسبت چرا
رو دگر این هرزه‌گویی کن رها
گفت پس شاه شما این بارگاه
از کجا آورده با این دستگاه
پیشتر از وی در او ماوا که داشت
پای صاحب دولتی جای که داشت
باز گفتندش رسیده از پدر
ارث بر این شاه با گنج گهر
گفت پیش از باب شاه تاجدار
پس که را بوده در این منزل قرار
گفتنش بس کن دگر گفت و شنود
جد او را اندرین جا جای بود
گفت پیش از جد و باب و پادشاه
از که بوده این اساس و دستگاه
پاسخ آوردند کز اجداد او
وز نیاکان نکو بنیاد او
دست بر دست از همه مانده بجای
این بساط دولت و صحن و سرای
گفت جایی را که هر کس یک دو روزه
اندر او برده بسر با آه و ز سوز
آمده تا اندرو سازد مکان
رفته بر بانک رحیل کاروان
گر رباطش من بخوانم عیب نیست
ابن سخن را جای شک و ریب نیست
ای که هستی دائماً درروزگار
در پی تعبیر قصر زرنگار
قصر و باغ تو بود زندان گور
فرش خشت و خاک و مونس مار و مور
جهد کن آن خانه را تعمیر کن
آب غفلت کمتر اندر شیر کن
کاندر ین غم‌خانه تاریک و تنگ
آن زمان خواهی زدن سر را به سنگ
(صامتا) لختی بکار خود برس
کز پشیمانی ندیده سود کس
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۱ - حکایت شخص مسافر
بود مسافر یکی اندر به راه
توشه کم و راه فزون بی‌پناه
سی حُضر داشت شتاب از سفر
ایمن و وارسته زخفو و خطر
نه نگهش جانب طی طریق
نی بلدی تا شود او را رفیق
تا به بیابان ز قضا شد دچار
در کف دزدان برون از شمار
هر چه که بودش زر و سیم و لباس
پای کش و توسه و نقد و اساس
داد بدان راهزنان رایگان
تا ببرد سالم از آن ورطه جان
فارغ از آن سو چه شد اندیشه‌اش
بخت کشانید به یک بیشه‌اش
خیل و حوش از همه سو تاختند
از پی آن طعمه طمع آختند
گرگ و گراز آمد و شیر و پلنگ
تیز به خونش همه دندان و چنگ
گشته بدان مرد ز هر سو دلیر
گرگ ز دندان و به چنگال شیر
مرد مسافر ز همه بی‌خبر
نی خبر از پای بدش نی ز سر
غصه جان برده ر سر هوش او
زخم بدن گشته فراموش او
عاقبت الامر به رنج فزون
برد از آن مهلکه هم جان برون
خسته و رنجو برنج و محن
نیمه جان برد به سوی وطن
دیده چه از زحمت ره باز کرد
زخم بدن سرکشی آغاز کرد
دیده چو برپا و سر خویشتن
غرقه به خون یافت تمام بدن
عائده و فائده و نقد و سود
تحفه و سوغات ز بود و نبود
رفته و عریان تن گریان ز درد
داغ به دل پای به گل آه سرد
نیک مثالی است همین داستان
سر به سر از حالت اهل جهان
جای چه در دار بنا می‌کند
ترک ره دین هدا می‌کند
عقل که در ملک بدن کدخداست
راه روان به خدا رهنما است
کس نکند گوش به گفتار او
یک نفس از نفس نگیرند رو
فی‌المثل از خضر گریزان شوند
بارکش غول بیابان شوند
مانده عزاریلبره در کمین
منتظر بردن کالای دین
حرص زر و مال شود پیشرو
طول امل جلوه کند نو به نو
لهو و لعب طرح نفاق افکند
دل ز حجازت به عراق افکند
دیو طمع با تو محبت کند
گرم دمادم به تو الفت کند
شهوت بیدادگر آید به بیش
تا بردت از ره آئین و کیش
کبر در آویخته بر دامنت
عجب کمندی شده در گردنت
بسته دو صد سد زالوف و کرور
در ره تو لشگر فخر و غرور
جور و جفا ناظر و منظور تو
ظلم و ستم آمده دستور تو
شیر شرارت کندت تیز چنگ
تا که شوی چیره به میدان جنگ
حب جهان دست درازی کند
با تو به وجد آمده بازی کند
از ره وسواس ر راهت برد
وز گذر جاه به چاهت برد
بخل تو را سینه به جوش آورد
همچو حسد تا به خروش آورد
صبر چو دید آن سپه بی‌شمار
می‌کند از جنگ به یک سو فرار
یک و تنها چو شدی در مصاف
تیغ تلاش تو رود در غلاف
این همه دشمن که تو را بود دوست
زنده درآند برونت ز پوست
جمله درآیند به فرمان تو
در طمع گوهر ایمان تو
لشکر طغیان چو گرفتند زور
تن شود از کسوت توفیق دور
کز طرف پیشه ملک فنا
گرگ اجل راست شود از قفا
کرد به حسرت چو تنت چاک چاک
می‌کندت طعمه موران خاک
جای تو چون خوابگه گور شد
شمع امیدت ز اجل کور شد
دیده عبرت سوی خود وا کنی
عاقبت خویش تماشا کنی
(صامت) اگر جانب خود بنگری
خود ز همه اهل هوس بدتری
بهر نصیحت همه تن گوش باش
دم ز سخن در کشو خاموش باش
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۲ - حکایت عابد با کور
عابدی صومعه هفتاد سال
داشت در شغل عبادت اشتغال
نام وی مشهور خاص و عام بود
مستجاب الدعوه ایام بود
شد شبی در خانقاه وی زنی
نزد عابد خواست آن زن مسکنی
عابد سن زن را ز نزد خود براند
زن برفت و عقل عابد را بخواند
کای به ملک حق پرستی همه گام
پخته‌های خویش را منمای خام
شاید این زن رفت و در ای نشام تار
در کف حق‌ناشناسی شد دچار
عصمت این زن اگر رفتی به باد
وای بر حال تو در روز معاد
با نهیب عقل از جا جست زود
در بروی آن زن از رحمت گشود
داد اندر کنج معبد جای او
تا نگردد واله و شیدای او
نیمه شب ابلیس از روی حسد
زد بطاس عصمت عابد لگد
طشت عابد زان لگد آواز کرد
مشت عابد را به کلی باز کرد
از پس یک عمر طاعت روزگار
با زنا بنمود عابد را دچار
هفت نوبت عابد نا پارسا
اندر آن شب کرد با آن زن زنا
توسن نفسش چو از جولان فتاد
دید داده خرمن دین را بباد
رو به صحرا بر نهاد آسیمه سر
وز ندامت کوفت سر را بر حجر
گشت از دنبال چشمش زین غلط
بر زمین اشک پشیمانی چه شط
زین طرف بر آن طرف پویان براه
برد اندر روزن غاری پناه
یک طرف با حق ز عصیان در خضوع
یک طرف بی‌صبر و تاب از درد جوع
دید در آن غار ده تن را مقر
جملگی محروماز نور بصر
چشم حق بینشان سوی حق وا شده
بسته چشم از خلق و نابینا شده
کرد عابد در بر ایشان وطن
شد چو وقت شام از حی ز من
بهر کوران جملگی ده قرص نان
از پی رزق مقرر شد عیان
مرد عابد دست را آورد پیش
قرص نانی برگرفت از بهر خویش
یک نفر زان کورها بی‌نان بماند
اشک بی‌تابی به دامن برفشاند
گفت ای رازق چه بدتقصیر من
کاندرین شب گشت دامنگیر من
بس که نیران شهادت بر فروخت
مرد عابد را به حالش دل بسوخت
اوفتاد اندر دل وی التهاب
کرد با نفس از سر عبرت خطاب
کی بزیر بار عصیان گشته خم
تابکی سازی به جان خود ستم
تو گنه‌کاری و در خورد تعب
چیست جرم مرد کور ای بی‌ادب
او گرسنه مانده و قلب تو سیر
مرگ باشد لایق تو رو بمیر
دادن آن نان را به کور و کور خورد
عابد مسکین ز درد جوع مرد
بر ملایک از خدا آمد خطاب
بعد مردن کامدش وقت حساب
طاعت او را بسنجیدند چون
از عباداتش زنا آمد فزون
پس زنای وی بسنجیدند باز
با همان یک نان به حکم بی‌نیاز
اجر یک نان از زنا آمد زیاد
حق در رحمت بر وی وی گشاد
رو عزیزا تا که داری دسترس
گه گهی بر حال مسکینان برس
کز عبادت قامتت گر خم شود
یاز گریه نور چشمت کم شود
با یک لغزش که افتادت ز دست
اوفتد بر کشتی دینت شکست
(صامتا) گر می‌توانی نان بده
گر نداری نان برو پس جان بده
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۱ - کتاب المناجات با قاضی الحاجات
ای پرده پوش معصیت عاصیان تمام
بر درگه تو دیده امید خاص و عام
کار تو عفو بخشش و انعام روز و شب
شغل تو فضل و رحمت و اکرام صبح و شام
جز معصیت نکرده و خواهم ز تو بهشت
ای خاک بر سر من و این آرزوی خام
یا ساترالعیوب و یا غافرالذنوب
یا خالق العباد و یا باعث الانام
انشاتنی به فضلک یا منشی النفوس
احییتنی بصنعک یا محبی العظام
راضی مشو به شعله نیران شوم مقیم
یا در میان آتش سوزان کنم مقام
سازی اگر ترحم و در افکنی نظر
به ختم شود مساعد و کارم شود به کام
یا رب بهار عمر و جوانی تمام شد
خورشید عمر ساخته منزل به کنج بام
عمریست تا کشاکش نفس او فکنده است
مراغ اطاعت من گمگشته را بدام
از ما که غیر جرم و خطا سرنمی‌زند
گیرم که سازد از این بیشتر دوام
انعام عام تو مگر آخر بدل کند
این جرم مابه طاعت و این ننگ ما به نام
ورنه همین خجالت اعمال می‌کند
باغ بهشت و ملک جهان را به ما حرام
برداری ار حجاب ز افعال زشت ما
یا آوری بکرده ما دست انتقام
آن کسی که پرده‌پوش گناهان بود کجاست
یا آنکه از عذاب تو بخشد امان کدام
یا رب به حق جمله خاصان درگهت
یا رب به حق رتبه پیغمبر و امام
اول بهلوح کرده (صامت) بکش قلم
وانگه نمای منزل او وادی السلام
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۲ - و برای او همچنین
ای خالقی که صانع ارض و سما توئی
معبود کائنات ز شاه و گدا تویی
چشم امید سوی دارند ممکنات
آن کسی که بوده است و بود با بقا توئی
در ورطه مهالک و آلام صعب سخت
یاری دهنده همه در هر کجا توئی
در روز حشر وقت حساب و دم صراط
دیان دین و حاکم یوم‌الجزا توئی
بر عاصیان بی‌سروپا از طریق لطف
از راه توبه جانب خود رهنما توئی
جرم و گه ز ما و عطا و کرم ز تو
بیگانگی ز ما و بما آشنا توئی
بر بی‌کسان مضطر و درمانده و ضعیف
گوش زبان و چشم و دل و دست و پا توئی
ما مجریم و مذنب و مردود و تیره‌بخت
بخشنده معاصی و جرم و عطا توئی
شخص تو از گناه و ثوابست بی‌نیاز
محتاج کی به فعل بد و نیک ما تویی
کبر و ریا به خرج تو هرگز نمی‌رود
تا بر بساط کبر و ریا کبریا توئی
تو خیر محضی و من بدنام شر محض
چن رو سیاه تر ز مس و کیمیا توئی
دنیای ما گره زده در کار آخرت
بگشا گر ز کار که مشکل‌گشا توئی
طبعم مریض کشمکش روزگار شد
یا رب به دردهای نهانی دوا توئی
غیر از تو گر خدای دگر بود سوی او
می‌بردمی پناه ولیکن خدا توئی
هم ترسم از تو هم به تو هستم امیدوار
مقصود از نتیجه خوف و رجا توئی
بر ما مبین اگر همه در خواب غفلتیم
بر خود ببین که رافع هر ابتلا توئی
ما در پناه آل عبا جا نموده‌ایم
بگذر ز ما که حامی آل عبا توئی
امید ما به دوستی دوستان تو است
بر دوستان قرین بصدق و صفا توئی
واخجلتا ز معصیت (صامت) ای خدا
رسوا مکن مرا که قدیم العطا توئی
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۳ - و برای او همچنین
یا رب مرا به چنگ بلا مبتلا مکن
دست مرا ز دامن لطفت جدا مکن
از حد گذشته گرچه گناه و خطای ما
چشم از گنه بپوش و نظر بر خطا مکن
افعال ما به وفق و رضا تو گر که نیست
بر ما ز لطف سد طریق رضا مکن
ما در خورعذاب و تو شایسته کرم
غیر از کرم سلوک به احوال ما مکن
گرچه گناه پرده ما را دریده است
از کار ما به رحمتخود پرده وامکن
ستاریست شیوه تو چون به هر دو کون
رسوا مرا ز جرم به روز جزا مکن
هر معصیت که باعث حبس دعای ماست
نادیده بین ز بخشش ورد دع مکن
امیدوار لطف و عطای تو بوده‌ایم
قطع امیدواری ما ای خدا مکن
ما را به غیر جرم و خطا نیست پیشه‌ای
ما را رها به خویش از این ماجرا مکن
ذات تو از عبادت خلق است بی‌نیاز
ای بی‌نیاز شیوه خود را رها مکن
«ادعونی استجب لکم» اندر کلام تو است
از جرم ما ز وعده قرآن ابا مکن
در هر دو کون دست گنهکار ما جدا
از دامن مودت آل عبا مکن
در آفتاب گرم قیامت مرا برون
از سایه لوای شه لافتی مکن
از خدمت ائمه اثنی عشر بحشر
ما را جدا به حق شه کربلا مکن
تعجیل کن برای ظهور امام عصر
زین بیش طول غیبت آن مقتدا مکن
اسلام منهدم شد زین بیشتر دگر
منع ظهور مهدی صاحب لوا مکن
(صامت) بود سک در سلطان اولیا
او را ز جای خویش دیگر جابجا مکن
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۴ - و برای او همچنین
یا رب اگر ز کرده ما پرده واکنی
ما را به خجلت ابدی مبتلا کنی
ابلیس وار جامه طغیان ببر کنید
گر یک نفس به خویش کسی را رها کنی
هر کس به جان خویش جفا بیشتر کند
به روی تو بیشتر ز ترحم وفا کنی
روزی دهی به مردم بیگانه صد هزار
کز صدهزار یک نفری آشنا کنی
از فعل خویش عارف و عامی کنند شرم
روزی که دستگاه عدالت بپا کنی
کسرا مجالچون و چرا در بر تو نیست
با بندگان هر آنچه نمایی بجا کنی
گر گبر رو کند بدرت بهر التجا
هر دم ز مهر حاجت او را روا کنی
هر کس بهر لباس که با عجز و التماس
در حضرت تو رو کند او را رضا کنی
چندین هزار مجرم و عاصی و روسیاه
در یک نفس ز آتش دوزخ رها کنی
غیر از تو نیست راه پناهی برای خلق
باید تو روی لطف به احوال ما کنی
جز تو طبیب نیست امید است هر دو کون
این دردهای بی‌حد ما را دوا کنی
یا رب تو قبله‌گاه امیدی و چون کنم
گر دست ما ز دامن لطف جدا کنی
باشد امید ما بدرت آن که جمله را
از دوستان درگه آل عبا کنی
اندر شمار ما همه را در صف شمار
از شیعیان پادشه لافتی کنی
در روز رستخیز قیامت شفیع ما
سر خیل کائنات و شه انبیاء کنی
شایسته محبت لطف تو گرنه‌ایم
رحمی به ما به خاطر شیر خدا کنی
یا رب همین بس است تمنای ما که تو
هنگام مرگ مدفن ما کربلا کنی
در آفتاب گرم قیامت مقام ما
زیر لوای احمد صاحب لوا کنی
از لطف بی‌حساب تو یا رب بعید نیست
گر رحمتی (به صامت) بی‌دست و پا کنی
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۵ - و برای او همچنین
شد وقت آنکه درد نهان را دوا کنیم
روی نیازخویش به سوی خدا کنیم
ای خفتگان بستر راحت سحر رسید
خیزید تا گذر به خدا از رجا کنیم
خیزید تا به وعده «ادعونی استجب»
تکلیف خود به درگه داور ادا کنیم
بیگانگی بس است ز درگاه کردگار
خود را دمی به خالق خود آشنا کنیم
تا صبح عمر ما ننموده است رو به شام
کاری برای خجلت روز جزا کنیم
اشکی ز چشم خویش بریزیم و اندر او
از بهر شست و شوی گناهان شنا کنیم
بهر نجات آتش دوزخ به صد امید
دست دعا بلند سوی کبریا کنیم
تا کاسهای دیده نگردیده پر ز خاک
چشمی به حال بی‌کسی خویش را کنیم
به گذشتگان و اسیران زیر خاک
نزد خدای عالم و آدم دعا کنیم
از یاد رفته وعده روز الست
یک شب وفا به وعده قالوا بلی کنیم
شیطان نهاده بند اطاعت به پای ما
بهر رها نمودن خود دست و پا کنیم
تا از پی شفاعت ما چاره جو شود
روی نیاز را به سوی مصطفی کنیم
از قلب سوزناک سوی کشور نجف
با گریه التجا بشه اولیاء کنیم
گاهی سوی علی و ولی متلجی شویم
گه روی استغاثه به خیرالنساء کنیم
دستی به دامن حسن مجتبی زنیم
روئی به آستان شه کربلا کنیم
این پنج تن مقرب درگاه داورند
هر پنج را شفیع پی مدعا کنیم
یا رب اگر ز لطف نبخشی گناه ما
در حیرتم که جز در تورو کجا کنیم
یا رب حساب معصیت ما ز حد گذشت
راهی نما که چاره جرم و خطا کنیم
یا رب دری گشا ز هدایت بر وی ما
شاید دیگر ز کثرت عصیان حیا کنیم
یا رب همیشه کار تو فضل و کرامتست
بر ما مبین تو جرم و خطائی که ما کنیم
یا رب به خدمت تو چه گوئیم در جواب
به هر حساب چون به صف حشر جا کنیم
اعضای ما تمام بود شاهد گناه
دیگر گذشته آنکه ز عصیان ابا کنیم
نزد تو ای مهیمن یکتا تمام عمر
یک دم نشد که پشت عبادت دو تا کنیم
ما را ببخش ورنه به آل‌عبا تو را
چندان قسم دهیم که از خود رضا کنیم
(صامت) ز آب توبه گناهان خود بشوی
تا خویش را ز آتش و دوزخ رها کنیم