عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۰ - وقایع بعد از قتل
دوش کردم خالی از اغیار و یار
گوشهای را در تفکر اختیار
شد سفر وهم را چابک عنان
ساخت اندر وادی عبرت مکان
عرصهای دیدم وسیع و هولناک
رهروان بسیار اندر وی هلاک
همچو من افتاده در هر گوشهای
نیمره وامانده پی توشهای
آتش حسرت به جان افروختم
عودسان در مجمر غم سوختم
کانیزه وحشتزده چون طی شود
ره شناسی خضر را هم کی شود
همرهان رخش جدایی تاختند
بیرق دوری ز من افراختند
من که بیبرک و نوایم چون کنم
بیرفیق و آشنایم چون کنم؟
هر زمان فکر محالی داشتم
در دل غافل خیالی داشتم
عاقبت گردید بعد از چند و چون
در رهم روشن ضمیری رهنمون
گفت ای وامانده از بار گناه
لطف حق باشد گنه را عذر خواه
گر ز عصیان اشکباری توبه کن
در معاصی بیقراری توبه کن
توبهدل را صافی و روشن کند
گلخن تن وادی ایمن کند
توبه وحشی را دلیل راه شد
تا ز «مرجون لامرالله» شد
پاسخ او را جوابی ساختم
پیشکش جان در برش انداختم
کی در این وادی دلیل راه من
در شب تاریک رویت ماه من
حال کز الطاف حی کردگار
این چنین کردی مرا امیدوار
صرف کردم در گناه اوقات را
کو تلافی غفلت مافات را
چون که ناچار است در پایان کار
سوی محشر خلق عالم را گذار
اندر آن آشفته حالی چون کنم
آن زمان با دست خالی چون کنم
پس مرا کن در هدایت رهبری
کز دری شاید برون آرم سری
تحفهای خواهم به خاطرخواه حق
بلکه افتد قابل درگاه حق
گفت و جاری کرد اشک از هر دو عین
گریه کن برشاه مظلومان حسین
میکند زینب روایت اینچنین
بعد قتل سبط خیرالمرسلین
آتش کین شامیان افروختند
خیمه سبط نبی را سوختند
اهلبیت آن شه بیغمگسار
هر یکی کردند به رستمی فرار
من ز بهر جمع ایشان تاختم
زین طرف بر آن طرف پرداختم
جمع کردم جمله را از هر کنار
یک به یک بنمودم ایشان را شمار
دیدم از آن کودکان نبود دو تن
خواهرم کلثوم را با صد محن
خواندم و گفتم که ای چون من غریب
بیکس و بییاور و حسرت نصیب
از وصایای حسینم یاد کن
اندر این صحرا مرا امداد کن
گوئیا این کودکان بردند راه
با دل بریان به سوی قتلگاه
خیز سوی قتلگاه آریم رو
تا کنیم این کودکان را جستجو
چشم گریان هر دو سر کردیم راه
مینبد ز ایشان نشان در قتلگاه
گفتم ای خواهر چنین دارم گمان
تشنه بودند آن طفل ناتوان
کردهاند از تشنگی قطع حیات
رفتهاند ایشان سوی شط فرات
سوی شبط کردیم رو با صد شتاب
مینبودند آن دو طفل دل کباب
پای را از سر دگر نشناختیم
هر دو بیکس در بیابان تاختیم
مینمودم من به حال مستمند
اندر آن صحرا صدای خود بلند
کای یتیمان برادر چون شدید؟
ای دو طفل نازپرور چون شدید؟
تا به گودالی رسیدم از قضا
هر دو را دیدم که دور از اقربا
فارغ از غم گوشهای بگزیدهاند
دستها در گردن و خوابیدهاند
چشمشان در کاسه سرکرده جا
هر دو را یاقوت لب چون کهربا
بر سر خود خاک حسرت ریخته
اشگشان با خاک حسرت بیخته
سوختن لحنی به حال زارشان
دست بردم تا کنم بیدارشان
با احل دیدم که پیمان دادهاند
هر دو از تاب عطش جان دادهاند
در حرم افشا چو این آوازه شد
زین مصیبت داغ ایشان تازه شد
رشته بیطاقتی بگسیخته
مو پریشان خاک بر سر ریخته
اهل شام از این خبر گریان شدند
سنگ دلها زین ستم بریان شدند
سوی ابن سعد بنهادند روی
کای پلید رو سیاه زشت خو
ای لعین این قوم را تقصیر چیست
این همه بیباکی و تذویر چیست
حال کای ظالم حسین را کشتهای
پیکرش در خاک و خون آغشتهای
رخصتی ده تا رسانیم این زمان
قطره آبی برلب لب تشنگان
اذن بگرفتند و با روی سیاه
آب آوردند سوی خیمهگاه
با خبر گشتند چون اهل حرم
پای تا سر سوختند از این ستم
یعنی ای بیرحم قوم ناقبول
تشنهلب کشتید فرزند بتول
درد ما را مرگ میباشد علاج
آب دیگر نیست ما را احتیاج
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
گوشهای را در تفکر اختیار
شد سفر وهم را چابک عنان
ساخت اندر وادی عبرت مکان
عرصهای دیدم وسیع و هولناک
رهروان بسیار اندر وی هلاک
همچو من افتاده در هر گوشهای
نیمره وامانده پی توشهای
آتش حسرت به جان افروختم
عودسان در مجمر غم سوختم
کانیزه وحشتزده چون طی شود
ره شناسی خضر را هم کی شود
همرهان رخش جدایی تاختند
بیرق دوری ز من افراختند
من که بیبرک و نوایم چون کنم
بیرفیق و آشنایم چون کنم؟
هر زمان فکر محالی داشتم
در دل غافل خیالی داشتم
عاقبت گردید بعد از چند و چون
در رهم روشن ضمیری رهنمون
گفت ای وامانده از بار گناه
لطف حق باشد گنه را عذر خواه
گر ز عصیان اشکباری توبه کن
در معاصی بیقراری توبه کن
توبهدل را صافی و روشن کند
گلخن تن وادی ایمن کند
توبه وحشی را دلیل راه شد
تا ز «مرجون لامرالله» شد
پاسخ او را جوابی ساختم
پیشکش جان در برش انداختم
کی در این وادی دلیل راه من
در شب تاریک رویت ماه من
حال کز الطاف حی کردگار
این چنین کردی مرا امیدوار
صرف کردم در گناه اوقات را
کو تلافی غفلت مافات را
چون که ناچار است در پایان کار
سوی محشر خلق عالم را گذار
اندر آن آشفته حالی چون کنم
آن زمان با دست خالی چون کنم
پس مرا کن در هدایت رهبری
کز دری شاید برون آرم سری
تحفهای خواهم به خاطرخواه حق
بلکه افتد قابل درگاه حق
گفت و جاری کرد اشک از هر دو عین
گریه کن برشاه مظلومان حسین
میکند زینب روایت اینچنین
بعد قتل سبط خیرالمرسلین
آتش کین شامیان افروختند
خیمه سبط نبی را سوختند
اهلبیت آن شه بیغمگسار
هر یکی کردند به رستمی فرار
من ز بهر جمع ایشان تاختم
زین طرف بر آن طرف پرداختم
جمع کردم جمله را از هر کنار
یک به یک بنمودم ایشان را شمار
دیدم از آن کودکان نبود دو تن
خواهرم کلثوم را با صد محن
خواندم و گفتم که ای چون من غریب
بیکس و بییاور و حسرت نصیب
از وصایای حسینم یاد کن
اندر این صحرا مرا امداد کن
گوئیا این کودکان بردند راه
با دل بریان به سوی قتلگاه
خیز سوی قتلگاه آریم رو
تا کنیم این کودکان را جستجو
چشم گریان هر دو سر کردیم راه
مینبد ز ایشان نشان در قتلگاه
گفتم ای خواهر چنین دارم گمان
تشنه بودند آن طفل ناتوان
کردهاند از تشنگی قطع حیات
رفتهاند ایشان سوی شط فرات
سوی شبط کردیم رو با صد شتاب
مینبودند آن دو طفل دل کباب
پای را از سر دگر نشناختیم
هر دو بیکس در بیابان تاختیم
مینمودم من به حال مستمند
اندر آن صحرا صدای خود بلند
کای یتیمان برادر چون شدید؟
ای دو طفل نازپرور چون شدید؟
تا به گودالی رسیدم از قضا
هر دو را دیدم که دور از اقربا
فارغ از غم گوشهای بگزیدهاند
دستها در گردن و خوابیدهاند
چشمشان در کاسه سرکرده جا
هر دو را یاقوت لب چون کهربا
بر سر خود خاک حسرت ریخته
اشگشان با خاک حسرت بیخته
سوختن لحنی به حال زارشان
دست بردم تا کنم بیدارشان
با احل دیدم که پیمان دادهاند
هر دو از تاب عطش جان دادهاند
در حرم افشا چو این آوازه شد
زین مصیبت داغ ایشان تازه شد
رشته بیطاقتی بگسیخته
مو پریشان خاک بر سر ریخته
اهل شام از این خبر گریان شدند
سنگ دلها زین ستم بریان شدند
سوی ابن سعد بنهادند روی
کای پلید رو سیاه زشت خو
ای لعین این قوم را تقصیر چیست
این همه بیباکی و تذویر چیست
حال کای ظالم حسین را کشتهای
پیکرش در خاک و خون آغشتهای
رخصتی ده تا رسانیم این زمان
قطره آبی برلب لب تشنگان
اذن بگرفتند و با روی سیاه
آب آوردند سوی خیمهگاه
با خبر گشتند چون اهل حرم
پای تا سر سوختند از این ستم
یعنی ای بیرحم قوم ناقبول
تشنهلب کشتید فرزند بتول
درد ما را مرگ میباشد علاج
آب دیگر نیست ما را احتیاج
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۱ - قصه معراج و شهادت حضرت امیر(ع)
در شب معراج هادی سبل
خواجه امکان محمد(ص) عقل کل
دید اندر آسمان پنجمین
شکل زیبای امیرالمومنین(ع)
گفت یا جبریل تصویر چیست
این گرامی صورت زیبای کیست
عرض کرد ای باعث کون و مکان
آرزو کردند اهل آسمان
تا کنند آئینه دل منجلی
از نگاه ماه رخسار علی
نزد ایزد با تمنای تمام
بر زمین سودند روی احترام
کای پدید آرَنده بالا و پست
از تو در هستی هویدا هر چه هست
شد بنیآدم ز لطف کردگار
در زمین از وصل حیدر کامکار
با علی هستند دایم روبرو
شادکام از لذت دیدار او
از پی درک حضور بوتراب
«ربنا با لیتناکنا تراب»
کام ما را هم روا کن ای خدا
از پی درک حضور مرتضی
پس اجابت کرد خلاق ملک
دعوت خیل ملک را در فلک
یعنی از انواع قدس خویشتن
صورتی آراست حی ذوالمنن
برد صنعتها در آن صورت به کار
آفرین بر صورت صورت نگار
شد دگر خیل ملایک و امطاف
صورت حیدر به هنگام طواف
یافت تسکین قلب سکان سما
سالها از صورت شیر خدا
تا به سجده این ملجم زد ز کین
تیغ بر فرق امام المتقین
در زمین چون شیر حق را سر شکافت
در فلک هم تارک حیدر شکافت
زین سبب شد کز خروش و ولو برای او
شد زمین و آسمان در ولو برای او
جبرئیل از عرش در داد این ندا:
«هدمت والله ارکان الهدی»
آه از آن ساعت که بیتاب و توان
شد علی در خانه از مسجد روان
آه کلثوم جگر خون سرکشید
زینب از سر در حرم معجر کشید
خونچکان شد مجتبی از هر دو عین
شد به دامان اشگ گلگون حسین
دیده بگشود آن امام ممتحن
بهر تسکین حرم از مرد و زن
با حسن گفت ای مرا نور بصر
آن زمان کن گریه ای جان پدر
کز شرار ز هر سوزد پیکرت
او فتد لخت جگر اندر برت
یا حسین گفت ای شه گلگون قبا
گریه کن اندر زمین کربلا
آن زمان کز قوم کوفی هر طرف
میزند بیحد پی قتل تو صف
اینقدر خواهی نمودن العطش
تا ز بیآبی کنی هر لحظه غش
طاقتت از مرگ قاسم کم شود
از غم عباس پشتت خم شود
بر گلوی اصغر، آن طفل صغیر
جای شیر آید ز میدان نوک تیر
میبرد از چشم حق بین تو نور
داغ اکبر تا صف یوم النشور
عاقبت گردد سرت ای ارجمند
برسنان کوفیان یک نی بلند
عارضت چون آفتاب انوری
در تنور آخر شود خاکستری
پس به زینب گفکای بیصبر و تاب
گریه کن در رفتن شام خراب
گرهی کن روزی که در بازار شام
میبرندت پش چشم خاص و عام
داغ من کرد از جهالت ناامید
پس چه خواهی کرد در بزم یزید
آن زمان دندان بنه اندر جگر
کز جفا بینی یزید بد سیر
میزند از قهر چوب خیرزان
بر لب شاهنشه لب تشنهگان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
خواجه امکان محمد(ص) عقل کل
دید اندر آسمان پنجمین
شکل زیبای امیرالمومنین(ع)
گفت یا جبریل تصویر چیست
این گرامی صورت زیبای کیست
عرض کرد ای باعث کون و مکان
آرزو کردند اهل آسمان
تا کنند آئینه دل منجلی
از نگاه ماه رخسار علی
نزد ایزد با تمنای تمام
بر زمین سودند روی احترام
کای پدید آرَنده بالا و پست
از تو در هستی هویدا هر چه هست
شد بنیآدم ز لطف کردگار
در زمین از وصل حیدر کامکار
با علی هستند دایم روبرو
شادکام از لذت دیدار او
از پی درک حضور بوتراب
«ربنا با لیتناکنا تراب»
کام ما را هم روا کن ای خدا
از پی درک حضور مرتضی
پس اجابت کرد خلاق ملک
دعوت خیل ملک را در فلک
یعنی از انواع قدس خویشتن
صورتی آراست حی ذوالمنن
برد صنعتها در آن صورت به کار
آفرین بر صورت صورت نگار
شد دگر خیل ملایک و امطاف
صورت حیدر به هنگام طواف
یافت تسکین قلب سکان سما
سالها از صورت شیر خدا
تا به سجده این ملجم زد ز کین
تیغ بر فرق امام المتقین
در زمین چون شیر حق را سر شکافت
در فلک هم تارک حیدر شکافت
زین سبب شد کز خروش و ولو برای او
شد زمین و آسمان در ولو برای او
جبرئیل از عرش در داد این ندا:
«هدمت والله ارکان الهدی»
آه از آن ساعت که بیتاب و توان
شد علی در خانه از مسجد روان
آه کلثوم جگر خون سرکشید
زینب از سر در حرم معجر کشید
خونچکان شد مجتبی از هر دو عین
شد به دامان اشگ گلگون حسین
دیده بگشود آن امام ممتحن
بهر تسکین حرم از مرد و زن
با حسن گفت ای مرا نور بصر
آن زمان کن گریه ای جان پدر
کز شرار ز هر سوزد پیکرت
او فتد لخت جگر اندر برت
یا حسین گفت ای شه گلگون قبا
گریه کن اندر زمین کربلا
آن زمان کز قوم کوفی هر طرف
میزند بیحد پی قتل تو صف
اینقدر خواهی نمودن العطش
تا ز بیآبی کنی هر لحظه غش
طاقتت از مرگ قاسم کم شود
از غم عباس پشتت خم شود
بر گلوی اصغر، آن طفل صغیر
جای شیر آید ز میدان نوک تیر
میبرد از چشم حق بین تو نور
داغ اکبر تا صف یوم النشور
عاقبت گردد سرت ای ارجمند
برسنان کوفیان یک نی بلند
عارضت چون آفتاب انوری
در تنور آخر شود خاکستری
پس به زینب گفکای بیصبر و تاب
گریه کن در رفتن شام خراب
گرهی کن روزی که در بازار شام
میبرندت پش چشم خاص و عام
داغ من کرد از جهالت ناامید
پس چه خواهی کرد در بزم یزید
آن زمان دندان بنه اندر جگر
کز جفا بینی یزید بد سیر
میزند از قهر چوب خیرزان
بر لب شاهنشه لب تشنهگان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۶ - در عشق و گریز مصیبت
ای که از معرفت عشق ازل بیخبری
گوش کن تا به تو گویم خبر مختصری
عشق آن است که هر جا که شرر افروزد
خالی از خود نگذارد بن هر خشک و تری
عشق آن است که چون حلقه زند بر در دل
عاشق از شوق نه پائی بشناسد نه سری
عشق آنست که در راه وفا سر بدهی
عشق آنست که از جان و جهان درگذری
که بود عاشق صادق شه لب تشنه حسین
که نپرورد چو او مادر دوران پسری
آنکه در کرب و بلا در بر پیکان بلا
به جز از سینه بیکینه نبودش سپری
عشق گر سد ره طاقت عاشق نشود
در جهان داغ چسان رخنه کند بر جگری
جز حسین کز غم عباس کمانگشت قدش
خم نگشته ز غم مرگ برادر کمری
جز علی اکبر ناکام ندیده است کسی
به دم تیغ فرستد پسری را پدری
غیر لیلای جوانمرده ز دنبال پسر
هیچ مادر ننمود هاست به حسرت نظری
به جز از اصغر بیشیر ز پیکان ستم
پر نزد در بم خون طایر بیبال و پری
به جز از شمر ستمکار نکرده است کبود
عارض طفل یتیمی ز خدا بیخبری
همچو زینب که سفر کرد سوی شام و عراق
هیچ زن در همه آفاق نکرده گذری
به جز از خولی غذار، سر مهمان را
به سر خاک سیه جای نداده دگری
حرمی جز حرم محترم آل رسول
نشد انگشت نما بر سر هر رهگذری
به جز از مرد و زن شام، غریبان را کس
سنگباران ننموده است بهر بام و دری
با غل و جامعه جز عابد بیمار کسی
نستاده است بر تخت سگ بدگهری
جز یزید از پس کشتن به خدا سنگدلی
نزده چوب جفا را بلب هیچ سری
(صامت) اردم زنی از عشق به راه معشوق
آنچنان باش فنا کز تو نماند اثری
گوش کن تا به تو گویم خبر مختصری
عشق آن است که هر جا که شرر افروزد
خالی از خود نگذارد بن هر خشک و تری
عشق آن است که چون حلقه زند بر در دل
عاشق از شوق نه پائی بشناسد نه سری
عشق آنست که در راه وفا سر بدهی
عشق آنست که از جان و جهان درگذری
که بود عاشق صادق شه لب تشنه حسین
که نپرورد چو او مادر دوران پسری
آنکه در کرب و بلا در بر پیکان بلا
به جز از سینه بیکینه نبودش سپری
عشق گر سد ره طاقت عاشق نشود
در جهان داغ چسان رخنه کند بر جگری
جز حسین کز غم عباس کمانگشت قدش
خم نگشته ز غم مرگ برادر کمری
جز علی اکبر ناکام ندیده است کسی
به دم تیغ فرستد پسری را پدری
غیر لیلای جوانمرده ز دنبال پسر
هیچ مادر ننمود هاست به حسرت نظری
به جز از اصغر بیشیر ز پیکان ستم
پر نزد در بم خون طایر بیبال و پری
به جز از شمر ستمکار نکرده است کبود
عارض طفل یتیمی ز خدا بیخبری
همچو زینب که سفر کرد سوی شام و عراق
هیچ زن در همه آفاق نکرده گذری
به جز از خولی غذار، سر مهمان را
به سر خاک سیه جای نداده دگری
حرمی جز حرم محترم آل رسول
نشد انگشت نما بر سر هر رهگذری
به جز از مرد و زن شام، غریبان را کس
سنگباران ننموده است بهر بام و دری
با غل و جامعه جز عابد بیمار کسی
نستاده است بر تخت سگ بدگهری
جز یزید از پس کشتن به خدا سنگدلی
نزده چوب جفا را بلب هیچ سری
(صامت) اردم زنی از عشق به راه معشوق
آنچنان باش فنا کز تو نماند اثری
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۶ - همچنین مرثیه
تنی که داد به آغوش جا رسول امینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو میگذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر مینمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بیکسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو میگذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر مینمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بیکسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۱ - در اشتیاق به عتبات
دل تنگم سفر کرب و بلا میخواهد
آستان بوسی شاه شهدا میخواهد
روز و شب در غم دوری ز حسین، بیمار است
جرم بیمار چه باشد که دوا میخواهد
دیر گاهیست که در کنج وطن گشته علیل
در غریبی ز در دوست دوا میخواهد
روی بر خاک در شاه نجف مالیدن
سر جدا، سینه جدا، چشم جدا میخواهد
درک این فیض نه در عهده زور است و نه زر
مددی از نظر آل عبا میخواهد
بیخود این دولت جاوید میسر نشود
ورنه این مرتبه را شاه و گدا میخواهد
آب خاموش کند آتش سوزان عطش
سلطنت سایه میمون هما میخواهد
(صامتا) منتظر لطف خداوندی باش
که خوش است آنچه برای تو خدا میخواهد
آستان بوسی شاه شهدا میخواهد
روز و شب در غم دوری ز حسین، بیمار است
جرم بیمار چه باشد که دوا میخواهد
دیر گاهیست که در کنج وطن گشته علیل
در غریبی ز در دوست دوا میخواهد
روی بر خاک در شاه نجف مالیدن
سر جدا، سینه جدا، چشم جدا میخواهد
درک این فیض نه در عهده زور است و نه زر
مددی از نظر آل عبا میخواهد
بیخود این دولت جاوید میسر نشود
ورنه این مرتبه را شاه و گدا میخواهد
آب خاموش کند آتش سوزان عطش
سلطنت سایه میمون هما میخواهد
(صامتا) منتظر لطف خداوندی باش
که خوش است آنچه برای تو خدا میخواهد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۳ - زبان حال امام برسر نعش برادر
ای علمدار به خون غوطهورم کو علمت
به سر خاک به نمود مکان از ستمت
نظری سوی برادر بنما باز که باز
جانی آید به بدن از نگه دم به دمت
فرش سم فرس خصم شده پیکر تو
عوض آنکه گذارن سر اندر قدمت
بسر آب نهادی سر و تا روز جزا
هر زمان تازه شود داغ حسین از المت
کمر خمشدهام راست شود بار دگر
گر اشارت کنی ای کشته ز ابروی خمت
قطع بیدستی تو رفع کند خجلت آب
خیز تا نزد سکینه برم اندر حرمت
پر برآورده تنت این قدر از تیر عدو
که یک بال زدن برد به باغ ارمت
چه زنم گر نزنم شعله ز داغت بر جان
چه کنم گر نکنم ناله و افغان ز غمت
گر نسوزد دلت از محنت بییاری من
یاری (صامت) افسرده نما از کرمت
به سر خاک به نمود مکان از ستمت
نظری سوی برادر بنما باز که باز
جانی آید به بدن از نگه دم به دمت
فرش سم فرس خصم شده پیکر تو
عوض آنکه گذارن سر اندر قدمت
بسر آب نهادی سر و تا روز جزا
هر زمان تازه شود داغ حسین از المت
کمر خمشدهام راست شود بار دگر
گر اشارت کنی ای کشته ز ابروی خمت
قطع بیدستی تو رفع کند خجلت آب
خیز تا نزد سکینه برم اندر حرمت
پر برآورده تنت این قدر از تیر عدو
که یک بال زدن برد به باغ ارمت
چه زنم گر نزنم شعله ز داغت بر جان
چه کنم گر نکنم ناله و افغان ز غمت
گر نسوزد دلت از محنت بییاری من
یاری (صامت) افسرده نما از کرمت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۵ - و برای او همچنین
هیچکس ایمن ز کید دهر دونپرور نشد
هیچ سر در دار دنیا صاحب افسر نشد
خلق میگفتند بهتر میشود کاندر جهان
وین عجیب کز راستی بدتر شد و بهتر نشد
ساغر عیش جهان سرشار اما هیچوقت
هیچ کس را زین میراحت گلویی تر نشد
کو سری یا سر فرازی را که در پایان کار
خاک قبرستان وطن خشت لحد بستر نشد
اعتبارات جهان بیاعتبار است و دریغ
با وجود دیدن وی دیده را باور نشد
گر وفایی بود در کار سپهر کج مدار
پس چرا در یاری اولاد پیغمبر نشد
ماند یک دختر بجا بعد رسول هاشمی
یکزمان نگذشت کز یک غم دو چشمش تر نشد
هیچ زن مانند زهرا از زنان روزگار
صورتش نیلی ز سیلی در بر شوهر نشد
آتش بیداد دارالعصمت او را نسوخت
یا شکسته پهلوی پاکش ز ضرب درنشد
محسن ششماههاش ساقط نگردید از لگد
با طناب ظلم طوق گردن جیدر نشد
سر برهنه دختر احمد سوی مسجد نرفت
یا به جای باب وی بیگانه در منبر نشد
کس تسلی دل پر حسرت زهرا نداد
هیچ کس غمخوارآن دلخون بییاور نشد
بعد احمد شکر حق نعمت وی کس نکرد
مایه تسکین غم اولاد وی دیگر نشد
در به روی حضرت زهرا کسی ننمود باز
باخبر بعد از پدر از حالت دختر نشد
هیچگه (صامت) عزادار غم زهرا نبود
کز شراره آه وی دفتر پر از اخگر نشد
هیچ سر در دار دنیا صاحب افسر نشد
خلق میگفتند بهتر میشود کاندر جهان
وین عجیب کز راستی بدتر شد و بهتر نشد
ساغر عیش جهان سرشار اما هیچوقت
هیچ کس را زین میراحت گلویی تر نشد
کو سری یا سر فرازی را که در پایان کار
خاک قبرستان وطن خشت لحد بستر نشد
اعتبارات جهان بیاعتبار است و دریغ
با وجود دیدن وی دیده را باور نشد
گر وفایی بود در کار سپهر کج مدار
پس چرا در یاری اولاد پیغمبر نشد
ماند یک دختر بجا بعد رسول هاشمی
یکزمان نگذشت کز یک غم دو چشمش تر نشد
هیچ زن مانند زهرا از زنان روزگار
صورتش نیلی ز سیلی در بر شوهر نشد
آتش بیداد دارالعصمت او را نسوخت
یا شکسته پهلوی پاکش ز ضرب درنشد
محسن ششماههاش ساقط نگردید از لگد
با طناب ظلم طوق گردن جیدر نشد
سر برهنه دختر احمد سوی مسجد نرفت
یا به جای باب وی بیگانه در منبر نشد
کس تسلی دل پر حسرت زهرا نداد
هیچ کس غمخوارآن دلخون بییاور نشد
بعد احمد شکر حق نعمت وی کس نکرد
مایه تسکین غم اولاد وی دیگر نشد
در به روی حضرت زهرا کسی ننمود باز
باخبر بعد از پدر از حالت دختر نشد
هیچگه (صامت) عزادار غم زهرا نبود
کز شراره آه وی دفتر پر از اخگر نشد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۶ - زبان حال زینب مظلومه(س)
ای روی تو شمع محفل ما
زد داغ تو شعله بر دل ما
رفتی وز رفتن تو گردید
درد و غم و غصه مایل ما
ای سلسله قریش را سر
بین گردن در سلاسل ما
ای ملک امامت از تو آباد
شد کنج خرابه منزل ما
ای نور دو دیده اشک دیده
گردیده پس از تو حاصل ما
مه را چه کنم کنون که بر نی
شد مهر رخت مقابل ما
این راس منیر تواست بر نی
یا ماه به پیش محفل ما
شد زورق دل غریق در گل
گم گشته طریق ساحل ما
این نیم نفس که مانده در تن
گردیده ز مرگ حایل ما
زد شعله به جان دشمن و دوست
فریاد و فغان به سمل ما
(صامت) به فلک نیاورد
تا گشته غلام مقبل ما
زد داغ تو شعله بر دل ما
رفتی وز رفتن تو گردید
درد و غم و غصه مایل ما
ای سلسله قریش را سر
بین گردن در سلاسل ما
ای ملک امامت از تو آباد
شد کنج خرابه منزل ما
ای نور دو دیده اشک دیده
گردیده پس از تو حاصل ما
مه را چه کنم کنون که بر نی
شد مهر رخت مقابل ما
این راس منیر تواست بر نی
یا ماه به پیش محفل ما
شد زورق دل غریق در گل
گم گشته طریق ساحل ما
این نیم نفس که مانده در تن
گردیده ز مرگ حایل ما
زد شعله به جان دشمن و دوست
فریاد و فغان به سمل ما
(صامت) به فلک نیاورد
تا گشته غلام مقبل ما
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۱ - زبان حال زینب خاتون(ع)
ای برادر چیست حالت در تب و بیتابی هنوز
کرده سیرابت کشی یا تشنه آبی هنوز
از هجوم ابتلا ای نوح طوفان بلا
غوطه ور چون ماهی به سمل بگردابی هنوز
در میان قتلگه بنهادی سر بر سجود
باز در ذکر خدا و فکر محرابی هنوز
جای دوش مصطفی و روی بال جبرئیل
زیر خار و خارها غلطان به خونابی هنوز
گشته یاقوت لبت ای تشنه لب چون کهربا
ای گل سرخ از عطش همرنگ مهتابی هنوز
(صامتا) از اشک چشم و آه عالم سوز تو
شد جهان در آب و آتش غرق در خوابی هنوز
کرده سیرابت کشی یا تشنه آبی هنوز
از هجوم ابتلا ای نوح طوفان بلا
غوطه ور چون ماهی به سمل بگردابی هنوز
در میان قتلگه بنهادی سر بر سجود
باز در ذکر خدا و فکر محرابی هنوز
جای دوش مصطفی و روی بال جبرئیل
زیر خار و خارها غلطان به خونابی هنوز
گشته یاقوت لبت ای تشنه لب چون کهربا
ای گل سرخ از عطش همرنگ مهتابی هنوز
(صامتا) از اشک چشم و آه عالم سوز تو
شد جهان در آب و آتش غرق در خوابی هنوز
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱ - مسمط در ستایش پروردگار
اول ایجاد چون خدای تعالی
کرد پدید از قلم چو صورت اشیاء
گفت قلم بهر وصف ایزد یکتا
ای ز صفات تو، ذات پاک تو پیدا
در دل هر ذره قدرت تو هویدا
هر کسی از چاره دست وی شده کوته
سوی تو آورده روی درگه و بیگه
جمله تو را بنده گر گدا و اگر شه
علم تو چون قدر توز عیب منزه
قدر تو چون علم تو ز نقص مبرا
نیست کسی را به کنه معرفت پی
مرغ نفس روز و شب به گفتن یاحی
کرده به تن آشیان قرب تو را طی
جلوه حسن تو گر نتافته بروی
روح به زندان گرفته بهر چه ماوا
مخزن عقل هر آنکه باشد ز گهر پر
کرد به صنع خایی تو تفکر
در عجب ابلیس شد ز عجب و تکبر
در شب معراج گفت بهر تحیر
آدم خاکی کجا و عالم بالا
هر که به راه محبت تو قدم زد
دولت جاوید جست و عزت سرمد
کار مجاز از حقیقت تو موید
عشق اگر از تو نیست بهر چه نبود
هیکل مجنون جدا ز هیبت لیلا
هر که شد اندر حریم قرب تو محرم
شاهی او شد به کائنات مسلم
نسل بنیآدم از تو گشت مکرم
گرنه تو را بنگرد به قالب آدم
سجده به آدم کند ملائکه؟ حاشا!
دانش کونین در صفات تو قاصر
نیست کسی را به جز تو یاور و ناصر
بود ازل را وجود تست معاصر
قصد عبودیت چهار عناصر
خاصه معبودی و تو قادر و دانا
قهر تو اهل غرور را شده ناکب
مهر به جنگ سپهر ز امر تو راکب
سیر فلک را مشیت تو مراکب
جلوه شمع شهود هفت کواکب
شاهد یکتایی تو شاهد یکتا
نیست به قصد جلالت تو رسیدن
حضرت جبریل را مجال پریدن
راه تو رفتن خوش است و روی تو دیدن
در شجر از جلوه تو گاه بریدن
اره خجل شد ز طاقت زکریا
طوطی شیرین سخن شکر شکن از تو
بلبل شیدا به گل کند سخن از تو
بویسمن از تو عطر یاسمن از تو
صانع صنعت گری که در چمن از تو
سوسن اسود شگفت و لاله حمرا
طره سنبل ز تاب جعد تو پرچین
سوی تو نرگس گشاده دیده حق بین
روی شقایق ز جام شوق تو رنگین
معنی توحید تست لفظ ریاحین
کز خط ریحان سبز میشود افشا
گلشن ایجاد را ز حکم تو رونق
لاله به سیر چمن ز وصل تو ملحق
مست مدام از شراب لعل مروق
مصدر اسرار تست ذکر انا الحق
کز لب منصور غنچه میشود انشا
نرگس شهلا به طرف باغ چو زنبق
برده چو سرو سهی ز حسن تو رونق
هست ثنای تو در شکوفه مفلق
از پی تعظیم تست بید معلق
خم شده در باغ ایستاده به یک پا
آنچه که مرعی بود به کشور امکان
وانچه نهان است از تصور اعیان
جمله در اوصاف ذات تست ثناخوان
از غم سودای تست گشته پریشان
سنقل آشتفه همچون زلف چلیپا
قلب معارف به داغ مهر تو محزن
امن تحلای تست وادی ایمن
طالب دیدار تست شیخ و بر همین
دیده جمال تو جلوهگر که به گلشن
دیدهحیرت شده است نرگس شهلا
خاتم مهر تو مهر کرده لب گل
غنچه نموده به صنعت تو تامل
غرق به سیلاب شبنم است قرمفل
حسن تو را میکند اشاره به بلبل
گل به شکر خنده و شکوه به ایما
دیر و حرم در پناه لطف تو آمن
ارض و سما را ز حضرت تو میا من
صانع کونین و خدای مهیمن
عین ستایش تویی ز کعبه مومن
محض پرستش تویی ز معبد ترسا
فیض تو جان را مدد اگر نرساند
تن به تمنای وصل روح بماند
درک صفای تو مشت خاک چه داند
قول تو را نطق عقل کل نتواند
با همه حکمت بلا نعم ولا
دولت لطف تو بهتر از همه دولت
فضل تو اسباب فیض دولت و ملت
وا اسفا نزد حضرتت ز خجالت
غرق گناهیم در سراچه غفلت
بیخبر از خود چو بادهخوار ز صهبا
هر چه بود عیب و نقص از همه پاکی
عین بقا عاری از فنا و هلاکی
در بر تو ماسوی کم از کف خاکی
با تو محاکم کی از محاکمه باکی
با تو محاسب خود از حساب چه پروا
این منم آن مستمند عاصی حیران
صدرنشین سر بر غفلت عصیان
منحرف از راه و رسم مذهب و ایمان
دل به تو مشغول گشته نفس به شیطان
نق عمل از میانه رفته به یغما
مهر جان ذوق بندگی ز دلم برد
شیشه عقلم به سنگ جهل هوا خورد
گشته ز صاف حیات قسمت ما درد
گر پسری زشت و کور از پدری مرد
گفت چو بادام بود چشم تو زیبا
قامت جان خم به زیر بار غم توست
منتظر لطفهای دم به دم توست
بیپر و بیبال صیدی از کرم توست
چون دیه با عاقله است از کرم توست
دادن کالا به شخص گمشده کالا
ای غم روی تو مونس شب و روزم
نور لقای تو شمع بزم فروزم
قهر تو سرمیه رضا است هنوزم
چون تو پسندی که من به حشر بسوزم
مدعیان هر طرف کنند تماشا
جنت و حور وقصور و کوثر و غلمان
نار حجیم و شرار دووزخ سوزان
در بر من هست با رضای تو یکسان
چون تو رضایی که من به دوزخ سوزان
سوزم هر دم به زیر سایه طوبی
لایق هر کس هر آنچه دیده وادادی
بر رخ هر کس دری ز لطف گشادی
اول و آخر به جز تو نیست مرادی
گر به تمنا نمیرسیم و تو شادی
عین تمنای ما است ترک تمنا
نیست بخوان کرم به جز تو کریمی
صاحب احسان خاص و لطف عمیمی
مبدء اشیاء معید عرش عظیمی
رازق و رحمانی و روف و رحیمی
خالق سبحانی و حکیمی و دانا
عین کمالات در وجود تو کامل
رسم خدایی بود به اسم تو شامل
بر همه کس کوه کوه فیض تو نازل
حی و سمیع و بصیر و عالم و عادل
قادر و قیوم و فرد و وتر و توانا
(صامت) اگر بر در تو روی گذارد
دست دعایی زروی صدق برآرد
روز قیمت ز دیده اشک ببارد
جوهری از سیئات باک ندارد
گرچه فناده ز بار معصیبت از پا
کرد پدید از قلم چو صورت اشیاء
گفت قلم بهر وصف ایزد یکتا
ای ز صفات تو، ذات پاک تو پیدا
در دل هر ذره قدرت تو هویدا
هر کسی از چاره دست وی شده کوته
سوی تو آورده روی درگه و بیگه
جمله تو را بنده گر گدا و اگر شه
علم تو چون قدر توز عیب منزه
قدر تو چون علم تو ز نقص مبرا
نیست کسی را به کنه معرفت پی
مرغ نفس روز و شب به گفتن یاحی
کرده به تن آشیان قرب تو را طی
جلوه حسن تو گر نتافته بروی
روح به زندان گرفته بهر چه ماوا
مخزن عقل هر آنکه باشد ز گهر پر
کرد به صنع خایی تو تفکر
در عجب ابلیس شد ز عجب و تکبر
در شب معراج گفت بهر تحیر
آدم خاکی کجا و عالم بالا
هر که به راه محبت تو قدم زد
دولت جاوید جست و عزت سرمد
کار مجاز از حقیقت تو موید
عشق اگر از تو نیست بهر چه نبود
هیکل مجنون جدا ز هیبت لیلا
هر که شد اندر حریم قرب تو محرم
شاهی او شد به کائنات مسلم
نسل بنیآدم از تو گشت مکرم
گرنه تو را بنگرد به قالب آدم
سجده به آدم کند ملائکه؟ حاشا!
دانش کونین در صفات تو قاصر
نیست کسی را به جز تو یاور و ناصر
بود ازل را وجود تست معاصر
قصد عبودیت چهار عناصر
خاصه معبودی و تو قادر و دانا
قهر تو اهل غرور را شده ناکب
مهر به جنگ سپهر ز امر تو راکب
سیر فلک را مشیت تو مراکب
جلوه شمع شهود هفت کواکب
شاهد یکتایی تو شاهد یکتا
نیست به قصد جلالت تو رسیدن
حضرت جبریل را مجال پریدن
راه تو رفتن خوش است و روی تو دیدن
در شجر از جلوه تو گاه بریدن
اره خجل شد ز طاقت زکریا
طوطی شیرین سخن شکر شکن از تو
بلبل شیدا به گل کند سخن از تو
بویسمن از تو عطر یاسمن از تو
صانع صنعت گری که در چمن از تو
سوسن اسود شگفت و لاله حمرا
طره سنبل ز تاب جعد تو پرچین
سوی تو نرگس گشاده دیده حق بین
روی شقایق ز جام شوق تو رنگین
معنی توحید تست لفظ ریاحین
کز خط ریحان سبز میشود افشا
گلشن ایجاد را ز حکم تو رونق
لاله به سیر چمن ز وصل تو ملحق
مست مدام از شراب لعل مروق
مصدر اسرار تست ذکر انا الحق
کز لب منصور غنچه میشود انشا
نرگس شهلا به طرف باغ چو زنبق
برده چو سرو سهی ز حسن تو رونق
هست ثنای تو در شکوفه مفلق
از پی تعظیم تست بید معلق
خم شده در باغ ایستاده به یک پا
آنچه که مرعی بود به کشور امکان
وانچه نهان است از تصور اعیان
جمله در اوصاف ذات تست ثناخوان
از غم سودای تست گشته پریشان
سنقل آشتفه همچون زلف چلیپا
قلب معارف به داغ مهر تو محزن
امن تحلای تست وادی ایمن
طالب دیدار تست شیخ و بر همین
دیده جمال تو جلوهگر که به گلشن
دیدهحیرت شده است نرگس شهلا
خاتم مهر تو مهر کرده لب گل
غنچه نموده به صنعت تو تامل
غرق به سیلاب شبنم است قرمفل
حسن تو را میکند اشاره به بلبل
گل به شکر خنده و شکوه به ایما
دیر و حرم در پناه لطف تو آمن
ارض و سما را ز حضرت تو میا من
صانع کونین و خدای مهیمن
عین ستایش تویی ز کعبه مومن
محض پرستش تویی ز معبد ترسا
فیض تو جان را مدد اگر نرساند
تن به تمنای وصل روح بماند
درک صفای تو مشت خاک چه داند
قول تو را نطق عقل کل نتواند
با همه حکمت بلا نعم ولا
دولت لطف تو بهتر از همه دولت
فضل تو اسباب فیض دولت و ملت
وا اسفا نزد حضرتت ز خجالت
غرق گناهیم در سراچه غفلت
بیخبر از خود چو بادهخوار ز صهبا
هر چه بود عیب و نقص از همه پاکی
عین بقا عاری از فنا و هلاکی
در بر تو ماسوی کم از کف خاکی
با تو محاکم کی از محاکمه باکی
با تو محاسب خود از حساب چه پروا
این منم آن مستمند عاصی حیران
صدرنشین سر بر غفلت عصیان
منحرف از راه و رسم مذهب و ایمان
دل به تو مشغول گشته نفس به شیطان
نق عمل از میانه رفته به یغما
مهر جان ذوق بندگی ز دلم برد
شیشه عقلم به سنگ جهل هوا خورد
گشته ز صاف حیات قسمت ما درد
گر پسری زشت و کور از پدری مرد
گفت چو بادام بود چشم تو زیبا
قامت جان خم به زیر بار غم توست
منتظر لطفهای دم به دم توست
بیپر و بیبال صیدی از کرم توست
چون دیه با عاقله است از کرم توست
دادن کالا به شخص گمشده کالا
ای غم روی تو مونس شب و روزم
نور لقای تو شمع بزم فروزم
قهر تو سرمیه رضا است هنوزم
چون تو پسندی که من به حشر بسوزم
مدعیان هر طرف کنند تماشا
جنت و حور وقصور و کوثر و غلمان
نار حجیم و شرار دووزخ سوزان
در بر من هست با رضای تو یکسان
چون تو رضایی که من به دوزخ سوزان
سوزم هر دم به زیر سایه طوبی
لایق هر کس هر آنچه دیده وادادی
بر رخ هر کس دری ز لطف گشادی
اول و آخر به جز تو نیست مرادی
گر به تمنا نمیرسیم و تو شادی
عین تمنای ما است ترک تمنا
نیست بخوان کرم به جز تو کریمی
صاحب احسان خاص و لطف عمیمی
مبدء اشیاء معید عرش عظیمی
رازق و رحمانی و روف و رحیمی
خالق سبحانی و حکیمی و دانا
عین کمالات در وجود تو کامل
رسم خدایی بود به اسم تو شامل
بر همه کس کوه کوه فیض تو نازل
حی و سمیع و بصیر و عالم و عادل
قادر و قیوم و فرد و وتر و توانا
(صامت) اگر بر در تو روی گذارد
دست دعایی زروی صدق برآرد
روز قیمت ز دیده اشک ببارد
جوهری از سیئات باک ندارد
گرچه فناده ز بار معصیبت از پا
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع)
ساقی ز جای خیز فصل بهار شد
چون طلعت نگار عالم نگار شد
می ده که جیش دی اندر فرار شد
بر تخت سلطنت گل استوار شد
گلشن طرب فزا چون روی یار شد
جیبش فرح نمود تسخیر هفت خط
یاقوت جان من یاقوت جان بیار
لعل روان من لعل روان بیار
آرام جان من آرام جان بیار
یعنی شراب ناب چون ارغوان بیار
جان جهان من جان جهان بیار
خیز و پیاله را پر کن ز خون شط
جوهرفروش عقل بنگر روان به رخش
شد در هوا مسیر از بهر بذل و بخش
سطح زمین تمام مانا بود بدخش
لعل گهر ز چند بنمود بخش بخش
شد پیکر سمین در انتظار بخش
منما به جان دوست ما را ز دیده خط
بشنو ز گلستان فریاد بلبلی
بنگر به بوستان در ناله صلصلی
هر یک ز هر طرف افکنده غلغلی
چند از الم پریش چون زلف سنبلی
جا کن به طرف باغ در پای نوگلی
خو کن به یک دلی از سر بنه غبط
هامون و باغ چون قصر خورنق است
همچون بهشت گشت با فرو رونق است
منصور غنچه را ذکر اناالحق است
بردار شاخسار ز آن رو معلق است
ما را به فضل گل عهدی موثق است
گیریم خامه باز سازیم خامه خط
پس ابتدا کنیم در مدح شیر حق
شاهی که شد سبب بر خلق ما خلق
دارد به جز نبی بر ماسوا سبق
جوید عطارد از بهر ثناش رق
طوبی شود قلم ارض و سما ورق
نتوان ز وصف او بنوشت نصف خط
شاه ملک خدم ماه فلک جناب
مسند نشین شرح مفتاح کل باب
بر کن جن و انس بر جمله شیخ و شاب
هم مرجع الانام هم مالک الرقاب
زینب ده تراب یعنی ابوتراب
هم ایه نشاط هم باعث نشط
نه اطلس سپهر عطف سرادقش
قتال مارقین سوزان سقاسقش
محروبه مطبخی است از قدر خافقش
صدق و صفا نهان اندر تصادفش
نبود روا که خواند مخلوق خالقش
خلاق و خلق را گنجیده در وسط
فرزین عزم را روزی که زین کند
در عرصه نبرد رو بهر کین کند
کل جهات مات از کفر و دین کند
بر بیرق و سوار پرچین جبین کند
بر شاه و بر وزیر رو از کمین کند
دوران بدست اوست چون مهره وسط
ای حصین دین حصین از دست تیغ تو
حلال مشکلات نطق بلیغ تو
فیاض بحر و کان کف فریغ تو
طفلی است عقل کل نزد نشیغ تو
چون روح در مشام عطر نشیغ تو
بوی تو جانفزاست چون باده در فرط
ای دست ذوالجلال ای نور لایزال
در حیرتم چرا با این همه جلال
ماندی نو در نجف آسوده بیملال
تا شد به کربلا از لشگر ضلال
بیسر حسین تو با محنت و کلال
اعدادی او تمام در عشرت و نشط
یک تن نبرد جان ز آن دشت هولناک
گویی که ابن سعد از حق نداشت باک
کرد عترت تو را از تیغ کین هلاک
تنها نشد حسین غلطان به خون و خاک
هر گوشه گل رخی گردید چاک چاک
هر جا سمنبری افتاد سبز خط
شاها جهان چنین کی بیحساب بود
بر عترت رسول کی ظلم باب بود
شط فرات اگر غلطان ز آب بود
در دیده سحین موج سراب بود
سیراب وحش و طیرو دل او کباب بود
عطشان شهید گشت آخر به نزد شط
رو به قتل شیر شاهان دلیر شد
بی سر حینیت از شمر شریر شد
ظلمی به زینت از چرخ پیر شد
کز جان و از جان یکباره سیر شد
در دست شامیان زار و اسیر شد
اندوه وی گذشت ز اندازه شط
ای دهر این چنین رسم وفا نبود
ای آسمان سم اینسان روا نبود
این ظلمبر حسین بالله بجا نبود
از روی مصطفی چونت حیا نبود
این انقتام اگر روز جزا نبود
(صامت) چه میگذشت بر ما از این سخط
چون طلعت نگار عالم نگار شد
می ده که جیش دی اندر فرار شد
بر تخت سلطنت گل استوار شد
گلشن طرب فزا چون روی یار شد
جیبش فرح نمود تسخیر هفت خط
یاقوت جان من یاقوت جان بیار
لعل روان من لعل روان بیار
آرام جان من آرام جان بیار
یعنی شراب ناب چون ارغوان بیار
جان جهان من جان جهان بیار
خیز و پیاله را پر کن ز خون شط
جوهرفروش عقل بنگر روان به رخش
شد در هوا مسیر از بهر بذل و بخش
سطح زمین تمام مانا بود بدخش
لعل گهر ز چند بنمود بخش بخش
شد پیکر سمین در انتظار بخش
منما به جان دوست ما را ز دیده خط
بشنو ز گلستان فریاد بلبلی
بنگر به بوستان در ناله صلصلی
هر یک ز هر طرف افکنده غلغلی
چند از الم پریش چون زلف سنبلی
جا کن به طرف باغ در پای نوگلی
خو کن به یک دلی از سر بنه غبط
هامون و باغ چون قصر خورنق است
همچون بهشت گشت با فرو رونق است
منصور غنچه را ذکر اناالحق است
بردار شاخسار ز آن رو معلق است
ما را به فضل گل عهدی موثق است
گیریم خامه باز سازیم خامه خط
پس ابتدا کنیم در مدح شیر حق
شاهی که شد سبب بر خلق ما خلق
دارد به جز نبی بر ماسوا سبق
جوید عطارد از بهر ثناش رق
طوبی شود قلم ارض و سما ورق
نتوان ز وصف او بنوشت نصف خط
شاه ملک خدم ماه فلک جناب
مسند نشین شرح مفتاح کل باب
بر کن جن و انس بر جمله شیخ و شاب
هم مرجع الانام هم مالک الرقاب
زینب ده تراب یعنی ابوتراب
هم ایه نشاط هم باعث نشط
نه اطلس سپهر عطف سرادقش
قتال مارقین سوزان سقاسقش
محروبه مطبخی است از قدر خافقش
صدق و صفا نهان اندر تصادفش
نبود روا که خواند مخلوق خالقش
خلاق و خلق را گنجیده در وسط
فرزین عزم را روزی که زین کند
در عرصه نبرد رو بهر کین کند
کل جهات مات از کفر و دین کند
بر بیرق و سوار پرچین جبین کند
بر شاه و بر وزیر رو از کمین کند
دوران بدست اوست چون مهره وسط
ای حصین دین حصین از دست تیغ تو
حلال مشکلات نطق بلیغ تو
فیاض بحر و کان کف فریغ تو
طفلی است عقل کل نزد نشیغ تو
چون روح در مشام عطر نشیغ تو
بوی تو جانفزاست چون باده در فرط
ای دست ذوالجلال ای نور لایزال
در حیرتم چرا با این همه جلال
ماندی نو در نجف آسوده بیملال
تا شد به کربلا از لشگر ضلال
بیسر حسین تو با محنت و کلال
اعدادی او تمام در عشرت و نشط
یک تن نبرد جان ز آن دشت هولناک
گویی که ابن سعد از حق نداشت باک
کرد عترت تو را از تیغ کین هلاک
تنها نشد حسین غلطان به خون و خاک
هر گوشه گل رخی گردید چاک چاک
هر جا سمنبری افتاد سبز خط
شاها جهان چنین کی بیحساب بود
بر عترت رسول کی ظلم باب بود
شط فرات اگر غلطان ز آب بود
در دیده سحین موج سراب بود
سیراب وحش و طیرو دل او کباب بود
عطشان شهید گشت آخر به نزد شط
رو به قتل شیر شاهان دلیر شد
بی سر حینیت از شمر شریر شد
ظلمی به زینت از چرخ پیر شد
کز جان و از جان یکباره سیر شد
در دست شامیان زار و اسیر شد
اندوه وی گذشت ز اندازه شط
ای دهر این چنین رسم وفا نبود
ای آسمان سم اینسان روا نبود
این ظلمبر حسین بالله بجا نبود
از روی مصطفی چونت حیا نبود
این انقتام اگر روز جزا نبود
(صامت) چه میگذشت بر ما از این سخط
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع)
مه شعبان گذشت و گشت عیان
پیک ماه مبارک رمضان
ای غزل خوان من غزل بر خوان
غزلی تازه و بما مستان
شو بر غم حسود باده گسار
کو چنان عمر و کوچنان اقبال
که دگر باره در مه شوال
ز غم روزگار فارغ بال
به نشینیم خسرم و خوشحال
صوم خود راز میکنیم افطار
دو سه روزی به روزه مانده که باز
خم شود قامتم ز بار نماز
حالیا از پی کلوخ انداز
ساغر می به گردش آواز باز
تاز کار افکنی مرا یک بار
آن چنان مست کن مرا از می
که شود صوم من به مستی طی
می به ساغر بریر پی در پی
با دف و عود و به ربط و بانی
بابم وزیر چنگ و موسیقار
نه میدخت رز بود غرضم
که برد جوهر و نهد عرضم
سستی آرد به درک ما فرضم
کاهد از صحت و ده مرضم
جای اقبال آورد ادبار
خواهم از آنمیی که کرده خدا
وصف او را به لیله الاسری
عارف و عامی از طریق وفا
کرد تفسیر او خدا به خدا
به می حب حیدر کرار
علت غائی جهان وجود
مایه اعتبار بود و نبود
هر وجودی ز جود او موجود
بنده پاک حضرت معبود
وصی خاص احمد مختار
چمن آرای گلشن وهاب
زینت افزای منبر و محراب
شرف خاک و باد و آتش و آب
باعث رتبه اولوا الالباب
مردم دیده اولواالابصار
موج دریای قدرت احدی
ثمر نخل هیئت صمدی
نمت خوان نعمت ابدی
تحفه زاکیات لم یلدی
باد دایم به آنجناب نثار
ای ولی خدا خدایی کن
یعنی از غیب خود نمایی کن
در جهان کار کبریایی کن
از محبان گرهگشایی کن
روبهان جمله گشته شیر شکار
کربلا بر حسینت ای سرور
تنگ شد آن قدر رجور قدر
که لب خشک با دو دیده تر
شد ز شمشیر شر دون بیسر
دادرس بهر وی نبد دیار
هرچه گفت ای ستمگران رحمی
میدهم بهر آب جان رحمی
کس چو من نیست در جهان رحمی
که به دشمن برد امان رحمی
سنگ خون گرید از چنین گفتار
لیک بر شمر دون نکرد اثری
گرچه آهش بسوخت هر جگری
یا علی گر تو داشتی خبری
همچو (صامت) مدام نوحهگری
بود کار تو تا به روز شمار
پیک ماه مبارک رمضان
ای غزل خوان من غزل بر خوان
غزلی تازه و بما مستان
شو بر غم حسود باده گسار
کو چنان عمر و کوچنان اقبال
که دگر باره در مه شوال
ز غم روزگار فارغ بال
به نشینیم خسرم و خوشحال
صوم خود راز میکنیم افطار
دو سه روزی به روزه مانده که باز
خم شود قامتم ز بار نماز
حالیا از پی کلوخ انداز
ساغر می به گردش آواز باز
تاز کار افکنی مرا یک بار
آن چنان مست کن مرا از می
که شود صوم من به مستی طی
می به ساغر بریر پی در پی
با دف و عود و به ربط و بانی
بابم وزیر چنگ و موسیقار
نه میدخت رز بود غرضم
که برد جوهر و نهد عرضم
سستی آرد به درک ما فرضم
کاهد از صحت و ده مرضم
جای اقبال آورد ادبار
خواهم از آنمیی که کرده خدا
وصف او را به لیله الاسری
عارف و عامی از طریق وفا
کرد تفسیر او خدا به خدا
به می حب حیدر کرار
علت غائی جهان وجود
مایه اعتبار بود و نبود
هر وجودی ز جود او موجود
بنده پاک حضرت معبود
وصی خاص احمد مختار
چمن آرای گلشن وهاب
زینت افزای منبر و محراب
شرف خاک و باد و آتش و آب
باعث رتبه اولوا الالباب
مردم دیده اولواالابصار
موج دریای قدرت احدی
ثمر نخل هیئت صمدی
نمت خوان نعمت ابدی
تحفه زاکیات لم یلدی
باد دایم به آنجناب نثار
ای ولی خدا خدایی کن
یعنی از غیب خود نمایی کن
در جهان کار کبریایی کن
از محبان گرهگشایی کن
روبهان جمله گشته شیر شکار
کربلا بر حسینت ای سرور
تنگ شد آن قدر رجور قدر
که لب خشک با دو دیده تر
شد ز شمشیر شر دون بیسر
دادرس بهر وی نبد دیار
هرچه گفت ای ستمگران رحمی
میدهم بهر آب جان رحمی
کس چو من نیست در جهان رحمی
که به دشمن برد امان رحمی
سنگ خون گرید از چنین گفتار
لیک بر شمر دون نکرد اثری
گرچه آهش بسوخت هر جگری
یا علی گر تو داشتی خبری
همچو (صامت) مدام نوحهگری
بود کار تو تا به روز شمار
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۵ - در مدح حجت الله(عج الله تعالی فرجه)
گرفت لشگر دی باز روی کیهان را
نمود طی ورق عشرت گلستان را
خبر دهید ز آشوب دهر مستان را
که تا پذیر شوند آفت زمستان را
به دفع زحمت دی رونق شبستان را
دهند از می و نی بانو ابچینک و رباب
ربیع وصیف و خریف تو شد به غفلت صرف
غنیمت است به فصل شتاء موسم برف
که از حیات ببندیم با حریفان طرف
ببار ساقی گلچهره ظرفهای شگرف
از آن می غنی و از تصور این حرف
بپوش چشم و مشو مضطرب ز بیم عذاب
چو تار زینب و پول عمل بهم بسته
بهم چون لازم و ملزم هر دو پیسته
به فن باده چرا شیخ شیشه بشکسته
نکرده حمل به صحت چگونه دلخسته
قلوب ما چو ز کل جهات وارسته
ز جام پیر خراباتیان شدیم خراب
مرا که بود ز این پیش جان ز تن نومید
ز شرب این میم اصلاً نبود خوف وعید
کنونکه مهر سعادت ز مشرق امید
ز عون فالق الاصباح رخ نمود و دمید
که چون ولادت سعد امام عصر رسید
مرا چه باک ز اندیشه ثواب و عقاب
سمی احمد امی ولی ایزد پاک
قوام هستی ایجاد و انجم و افلاک
ز خاتمیت انباز سید لولاک
به مهدویت موصوف در سراچه خاک
معین دین و دل و باعث نجات و هلاک
که حرف مجملی از وصف اوست چار کتاب
خدیو خطه امکان امام عصر زمان
شریک قرآن هادی انس و رهبر جان
ظهور هستی مطلق خلیفه الرحمن
به روز وحدت واجب نتیجه امکان
ز روی اوست هویدا به قلب اوست عیان
صفات ایزد و علم مهیمن و هاب
ولی امر خداوند مهدی موعود
نظام دهر وصی محمد محمود
بهم زننده قانون ارمنی و یهود
بهر چه هست پدیدار در جهان وجود
دلیل راه به حکم یگانه معبود
کفیل رزق به امر مسبب الاسباب
کف کفایت او کافی طریق سئوال
بیان شافی او مشکلات را حلال
فناکننده شیطان کشنده دجال
مخرب بلد کفر و شرک و بغضی و ضلال
به حفظ سلسله عقل رهبر ابدال
به نظم رشته توحید سرور اقطاب
حکیم گوید و این است کار عقل بصیر
که نیست ماهیت شیئی انقلاب پذیر
کنون چه گویم در حق آن سپهر سریر
که چون خداست به تکوین کائنات خیبر
اگر کنم به خدائیش شبهه زین تقصیر
هزار بار اتوب الیک یا تواب
شهنشا نظر مرحمت به ما واکن
به دهر فتنه و آشوب را تماشا کن
بیا به مسند شرع محمدی جا کن
طریقه نبوی را دوباره احیا کن
ز زنک شرک دل خلق را مصفا کن
ز انتظار برآور دگر دل احباب
تو پشت پرده غیب و جهان و کون و فساد
شد از فساد مهیای سستی بنیاد
ببین تعدی فرعونیان ذوالاوتاد
تمام بیخبر از ربک لبا المرصاد
تعال بالعجل ای هادی سبیل رشاد
بزن به پیکر شراره سوط عذاب
نگاهداری دین در کف اندرین اوقات
گرانتر است ز قبض حدیده محمات
کنند دعوی دینداری و به جنب فرات
عصاه امت جد تو ای ستوده صفات
به روز جمعه و هنگام ظهر و وقت صلوه
غریب و تشنه حسین را کشتند بر لب آب
نبودی آنکه ببینی چگونه بیکس و فرد
عزیز فاطمه عطشان به شامیان رو کرد
که ای گروه ز ایمان گذشته نامرد
مرا به این همه داغ و فراغ و محنت درد
سه حاجتست تمنا در این زمان نبرد
اگر کنید اجابت مرا ز راه صواب
نخست آنکه برای خدا دهیدم راه
کزین دیار به درد و فغان ناله آه
من ستمزده ا عترت رسول خدا
برم به شهر مدینه به جد خویش پناه
دوم ز تشنگیام شد جهان به دیده سیاه
کنیدم از کف آبی علاج قلب کباب
سوم اگر نشود این دو مطلبم حاصل
به آب رحم سرشته است گر شما را گل
کجا رواست به یک کشته یک جهان قاتل
شده است کار من از زندگی دگر مشکل
چه میکنید مرا بیگنه چنین بسمل
بری کشتن من یک به یک کنید شتاب
به حاجت سیم آن گزیده یزدان
سپاه شام ببستند عاقبت پیمان
ولی وفا ننمودند لشگر عدوان
به تیر و تیغ و خدنک سه شعبه و پیکان
به سنگ و چوب و عصا و عمود و نوک سنان
زدند آن قدر از هر طرف که شد بیتاب
به جای دوش نبی بر سرزمین جا کرد
عزیز فاطمه بر روی خاک ماوا کرد
مکان به سینه او شمر بیسر و پا کرد
ز قلب خیر ناصبر و تاب یغما کرد
سرشک دیده (صامت) روان چو دریا کرد
نمود عالم ایجاد را تمام خراب
نمود طی ورق عشرت گلستان را
خبر دهید ز آشوب دهر مستان را
که تا پذیر شوند آفت زمستان را
به دفع زحمت دی رونق شبستان را
دهند از می و نی بانو ابچینک و رباب
ربیع وصیف و خریف تو شد به غفلت صرف
غنیمت است به فصل شتاء موسم برف
که از حیات ببندیم با حریفان طرف
ببار ساقی گلچهره ظرفهای شگرف
از آن می غنی و از تصور این حرف
بپوش چشم و مشو مضطرب ز بیم عذاب
چو تار زینب و پول عمل بهم بسته
بهم چون لازم و ملزم هر دو پیسته
به فن باده چرا شیخ شیشه بشکسته
نکرده حمل به صحت چگونه دلخسته
قلوب ما چو ز کل جهات وارسته
ز جام پیر خراباتیان شدیم خراب
مرا که بود ز این پیش جان ز تن نومید
ز شرب این میم اصلاً نبود خوف وعید
کنونکه مهر سعادت ز مشرق امید
ز عون فالق الاصباح رخ نمود و دمید
که چون ولادت سعد امام عصر رسید
مرا چه باک ز اندیشه ثواب و عقاب
سمی احمد امی ولی ایزد پاک
قوام هستی ایجاد و انجم و افلاک
ز خاتمیت انباز سید لولاک
به مهدویت موصوف در سراچه خاک
معین دین و دل و باعث نجات و هلاک
که حرف مجملی از وصف اوست چار کتاب
خدیو خطه امکان امام عصر زمان
شریک قرآن هادی انس و رهبر جان
ظهور هستی مطلق خلیفه الرحمن
به روز وحدت واجب نتیجه امکان
ز روی اوست هویدا به قلب اوست عیان
صفات ایزد و علم مهیمن و هاب
ولی امر خداوند مهدی موعود
نظام دهر وصی محمد محمود
بهم زننده قانون ارمنی و یهود
بهر چه هست پدیدار در جهان وجود
دلیل راه به حکم یگانه معبود
کفیل رزق به امر مسبب الاسباب
کف کفایت او کافی طریق سئوال
بیان شافی او مشکلات را حلال
فناکننده شیطان کشنده دجال
مخرب بلد کفر و شرک و بغضی و ضلال
به حفظ سلسله عقل رهبر ابدال
به نظم رشته توحید سرور اقطاب
حکیم گوید و این است کار عقل بصیر
که نیست ماهیت شیئی انقلاب پذیر
کنون چه گویم در حق آن سپهر سریر
که چون خداست به تکوین کائنات خیبر
اگر کنم به خدائیش شبهه زین تقصیر
هزار بار اتوب الیک یا تواب
شهنشا نظر مرحمت به ما واکن
به دهر فتنه و آشوب را تماشا کن
بیا به مسند شرع محمدی جا کن
طریقه نبوی را دوباره احیا کن
ز زنک شرک دل خلق را مصفا کن
ز انتظار برآور دگر دل احباب
تو پشت پرده غیب و جهان و کون و فساد
شد از فساد مهیای سستی بنیاد
ببین تعدی فرعونیان ذوالاوتاد
تمام بیخبر از ربک لبا المرصاد
تعال بالعجل ای هادی سبیل رشاد
بزن به پیکر شراره سوط عذاب
نگاهداری دین در کف اندرین اوقات
گرانتر است ز قبض حدیده محمات
کنند دعوی دینداری و به جنب فرات
عصاه امت جد تو ای ستوده صفات
به روز جمعه و هنگام ظهر و وقت صلوه
غریب و تشنه حسین را کشتند بر لب آب
نبودی آنکه ببینی چگونه بیکس و فرد
عزیز فاطمه عطشان به شامیان رو کرد
که ای گروه ز ایمان گذشته نامرد
مرا به این همه داغ و فراغ و محنت درد
سه حاجتست تمنا در این زمان نبرد
اگر کنید اجابت مرا ز راه صواب
نخست آنکه برای خدا دهیدم راه
کزین دیار به درد و فغان ناله آه
من ستمزده ا عترت رسول خدا
برم به شهر مدینه به جد خویش پناه
دوم ز تشنگیام شد جهان به دیده سیاه
کنیدم از کف آبی علاج قلب کباب
سوم اگر نشود این دو مطلبم حاصل
به آب رحم سرشته است گر شما را گل
کجا رواست به یک کشته یک جهان قاتل
شده است کار من از زندگی دگر مشکل
چه میکنید مرا بیگنه چنین بسمل
بری کشتن من یک به یک کنید شتاب
به حاجت سیم آن گزیده یزدان
سپاه شام ببستند عاقبت پیمان
ولی وفا ننمودند لشگر عدوان
به تیر و تیغ و خدنک سه شعبه و پیکان
به سنگ و چوب و عصا و عمود و نوک سنان
زدند آن قدر از هر طرف که شد بیتاب
به جای دوش نبی بر سرزمین جا کرد
عزیز فاطمه بر روی خاک ماوا کرد
مکان به سینه او شمر بیسر و پا کرد
ز قلب خیر ناصبر و تاب یغما کرد
سرشک دیده (صامت) روان چو دریا کرد
نمود عالم ایجاد را تمام خراب
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت موسی بن جعفر(ع)
ای ز شور نشئه دنیای فانی سرگران
سرگران از ساغر سودای صهبای جهان
از جهالت سود را بنموده سودا با زیان
بشنوی تا الرحیل همرهان از کاروان
کن علاج گوش هوش خویش از رنج صنم
چند روزی داده مهلت ز امتحانت کردگار
میزنی بربام گردون گاه کوس اختیار
گه سوی تفویض میرانی سمند اقتدار
میکنی گه میل سوی جبر و در پایان کار
نیک و بدرا مینهی در گردن جف القلم
آنکه داند از طبیعت اصل بود کن فکان
میکند این کار صنع کردگار لامکان
حرق را از نار بیند غرق از آب روان
قطع را از آهن و از معده هضم آب و نان
گو بمال از خواب غفلت چشم را اندک به هم
پس چرا شد آتش سوزان گلستان بر خلیل
موسی عمران نشد بهر چه غرق رود نیل
نامد اسمعیل از تیغ خلیل از چه قتیل
در نجات یونس از بطن سمک برگو دلیل
یا نما اذعان به ایجاد حدای ذوالنعم
صنعه اللهی که دارد در همه اشیا ظهور
کی شود مستور چون حورشید غیر از چشم کور
آنکه دارد کبریا را سعی در اطفاء نور
هست چون ابلیس از سر منزل توفیق دور
در وجود وی بود شایسته معنای عدم
کن علاج این غبار لغزش عمی بصر
از غوایت شو به اقلیم هدایت ره سپر
بهر تحصیل طریق مذهب اثنی عشر
سوی طور معرفت چون پور عمران کن سفر
شو به ظل رافت موسی بن جعفر معتصم
حضرت باب الحوائج عبد صالح رکن دین
نور چشم مصطفی شبل امیرالمومنین
قبله اسلام صاحب افسر ملک یقین
پیشوای شرع احمد مقتدای راستین
فخر مکه زیب زمزم اصل ارکان حرم
شمع مصباح و چراغ دوده عبدمناف
آنکه از تیغ زبان با زمره اهلی خلاف
چون علی کرده به حفظ شرع پیغمبر مصاف
گرنبد ذاتش معین موسی دریا شکاف
بود تا صبح قیامت جای او در قعریم
پنجه الله شکلش همچو حیدر بتشکن
صرصر قهرش بلای جان عباد وئن
شهریار عالم امکان ولی ذوالمنن
واقف پنهان و پیدا کاشف سر و علن
منبع جود و سخا سرچشمه فضل و کرم
کاظم الغیظی که حلمش کرده دین را پایدار
قدرت یزدان ز ایجاد وجودش آشکار
حارث ملک و ملک فرمانده لیل و نهار
مظهر ذات خدا اسرار غیب کردگار
باعث ایجاد خلق ماسوا از بیش و کم
مصدر صنع ازل دیباچه اصل قدیم
در دریای امامت معنی فرع کریم
رهبر دنیا و دین مجموعه خلق کریم
جنت موعود باقی مخزن علم حکیم
ماه برج طاوها سر سوره نور و قلم
صد چو موسی کلیم اللهش از بهر سئوال
مانده حیران «رب ارنی» گوی در طور جمال
گرچه یکتایی بود مخصوص ذات ذوالجلال
لیک ذات وی چو ذات کردگار لایزال
از تقرب مشتبه گشته حدوثش با عدم
در عبادت خامه «عبدی اطعنی» سالها
با خدای لامکن در کنج زندان آشنا
بسته همچو شیر در زنجیر تسلیم و رضا
هشت سال آن یوسف مصر شهادت مبتلا
تازد از دنیای فانی جانب عقبی قدم
از شرار ظلم هارون مشتعل شد پیکرش
گشت از زهر جفا کاهیده جسم اطهرش
در غریبی شد برون از جسم جان انورش
نی حبیبی به ببالین نی طبیبی بر سرش
مونس وی آه عالمسوز و اشک دم به دم
وقت جان دادن بسی از زندگی دلگیر بود
جان شیرینش ز فکر الفت تن سیر بود
نالهاش از بیکسی بسیار با تاثیر بود
کند اندر پا و اندر گردنش زنجیر بود
شد مسافر چون به جنت زین دیار پرالم
با زبان حال میفرمود با باد سحر
کای صبا نزد رضا اندر مدینه کن گذر
گو ندارد ای رضا باب غریبت نوحهگر
روی بالین پدر یک دم قدم نه ای پسر
در نگاه واپسینت کن مرا فارغ ز غم
داد در بغداد چون جان آن امام نامراد
چار تن حمال را هارون فرستاد از عناد
حجت حق را به روی نزدبانی جای داد
شیعیان پاک طینت جمع گشتند از وداد
تا به عزت دفن کردند آن امام محترم
داد از مظلومی نوباوه خیرالانام
زاده زهرا حسین بیمعین تشنهکام
شاه مذبوح از قفا کز ظلم بیرحمان شام
در زمین کربلا کردند جای احترام
پیکرش را پایمال سم اسبان از ستم
شمر بیدین با لب عطشان ز جسمش سرگرفت
به جدل بیدین از او انگشت و انگشتر گرفت
ساربان از بند دستش بهر بند زرگرفت
(صامت) از بهر عزایش خامه و دفتر گرفت
او فکند اندر مصیبت لرزه بر لوح و قلم
سرگران از ساغر سودای صهبای جهان
از جهالت سود را بنموده سودا با زیان
بشنوی تا الرحیل همرهان از کاروان
کن علاج گوش هوش خویش از رنج صنم
چند روزی داده مهلت ز امتحانت کردگار
میزنی بربام گردون گاه کوس اختیار
گه سوی تفویض میرانی سمند اقتدار
میکنی گه میل سوی جبر و در پایان کار
نیک و بدرا مینهی در گردن جف القلم
آنکه داند از طبیعت اصل بود کن فکان
میکند این کار صنع کردگار لامکان
حرق را از نار بیند غرق از آب روان
قطع را از آهن و از معده هضم آب و نان
گو بمال از خواب غفلت چشم را اندک به هم
پس چرا شد آتش سوزان گلستان بر خلیل
موسی عمران نشد بهر چه غرق رود نیل
نامد اسمعیل از تیغ خلیل از چه قتیل
در نجات یونس از بطن سمک برگو دلیل
یا نما اذعان به ایجاد حدای ذوالنعم
صنعه اللهی که دارد در همه اشیا ظهور
کی شود مستور چون حورشید غیر از چشم کور
آنکه دارد کبریا را سعی در اطفاء نور
هست چون ابلیس از سر منزل توفیق دور
در وجود وی بود شایسته معنای عدم
کن علاج این غبار لغزش عمی بصر
از غوایت شو به اقلیم هدایت ره سپر
بهر تحصیل طریق مذهب اثنی عشر
سوی طور معرفت چون پور عمران کن سفر
شو به ظل رافت موسی بن جعفر معتصم
حضرت باب الحوائج عبد صالح رکن دین
نور چشم مصطفی شبل امیرالمومنین
قبله اسلام صاحب افسر ملک یقین
پیشوای شرع احمد مقتدای راستین
فخر مکه زیب زمزم اصل ارکان حرم
شمع مصباح و چراغ دوده عبدمناف
آنکه از تیغ زبان با زمره اهلی خلاف
چون علی کرده به حفظ شرع پیغمبر مصاف
گرنبد ذاتش معین موسی دریا شکاف
بود تا صبح قیامت جای او در قعریم
پنجه الله شکلش همچو حیدر بتشکن
صرصر قهرش بلای جان عباد وئن
شهریار عالم امکان ولی ذوالمنن
واقف پنهان و پیدا کاشف سر و علن
منبع جود و سخا سرچشمه فضل و کرم
کاظم الغیظی که حلمش کرده دین را پایدار
قدرت یزدان ز ایجاد وجودش آشکار
حارث ملک و ملک فرمانده لیل و نهار
مظهر ذات خدا اسرار غیب کردگار
باعث ایجاد خلق ماسوا از بیش و کم
مصدر صنع ازل دیباچه اصل قدیم
در دریای امامت معنی فرع کریم
رهبر دنیا و دین مجموعه خلق کریم
جنت موعود باقی مخزن علم حکیم
ماه برج طاوها سر سوره نور و قلم
صد چو موسی کلیم اللهش از بهر سئوال
مانده حیران «رب ارنی» گوی در طور جمال
گرچه یکتایی بود مخصوص ذات ذوالجلال
لیک ذات وی چو ذات کردگار لایزال
از تقرب مشتبه گشته حدوثش با عدم
در عبادت خامه «عبدی اطعنی» سالها
با خدای لامکن در کنج زندان آشنا
بسته همچو شیر در زنجیر تسلیم و رضا
هشت سال آن یوسف مصر شهادت مبتلا
تازد از دنیای فانی جانب عقبی قدم
از شرار ظلم هارون مشتعل شد پیکرش
گشت از زهر جفا کاهیده جسم اطهرش
در غریبی شد برون از جسم جان انورش
نی حبیبی به ببالین نی طبیبی بر سرش
مونس وی آه عالمسوز و اشک دم به دم
وقت جان دادن بسی از زندگی دلگیر بود
جان شیرینش ز فکر الفت تن سیر بود
نالهاش از بیکسی بسیار با تاثیر بود
کند اندر پا و اندر گردنش زنجیر بود
شد مسافر چون به جنت زین دیار پرالم
با زبان حال میفرمود با باد سحر
کای صبا نزد رضا اندر مدینه کن گذر
گو ندارد ای رضا باب غریبت نوحهگر
روی بالین پدر یک دم قدم نه ای پسر
در نگاه واپسینت کن مرا فارغ ز غم
داد در بغداد چون جان آن امام نامراد
چار تن حمال را هارون فرستاد از عناد
حجت حق را به روی نزدبانی جای داد
شیعیان پاک طینت جمع گشتند از وداد
تا به عزت دفن کردند آن امام محترم
داد از مظلومی نوباوه خیرالانام
زاده زهرا حسین بیمعین تشنهکام
شاه مذبوح از قفا کز ظلم بیرحمان شام
در زمین کربلا کردند جای احترام
پیکرش را پایمال سم اسبان از ستم
شمر بیدین با لب عطشان ز جسمش سرگرفت
به جدل بیدین از او انگشت و انگشتر گرفت
ساربان از بند دستش بهر بند زرگرفت
(صامت) از بهر عزایش خامه و دفتر گرفت
او فکند اندر مصیبت لرزه بر لوح و قلم
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۲ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع)
ای کشور هستی را از صبح ازل مالک
معراج حقیقت را تا شام ابد سالک
وجه الله باقی تو باقی همگی هالک
در فرش خدیو کل در عرش علی ذلک
از تو به وضوح آمد موجودی هر معدوم
تا ذات تو را یزدان از پرده برآورده
وز آیت رحمانی معجون تو آورده
آن گونه که خود اعلی نام تو علی کرده
تو مالک و ما مملوک تو خواجه و ما مرده
ما نقطه و تو پرگار تو حاکم و ما محکوم
اسرار لدنی را تو مقطع و تو مبدا
احکام الهی را تو واقف و تو دانا
کونین و مافیها یک قطره از آن دریا
اما زینت وحدت از صورت تو پیدا
آثار الوهیت از فطرت تو معلوم
ز آن روز که تویی علت اشیاء همگی معلول
بیطاعت تو طاعت از کس نبود مقبول
تا آنکه کند ذرات اوصاف تو را مفتول
از بس که بود بیرون ادراک تو از معقول
کس را ز صفات تو حرفی نشود مفهوم
از مصحف رویت عقل خوانده صفت باری
کز عفو تو بر اجرام بندد ره ستاری
ما و تعب و خذلان ما و کرب و خواری
گر رایحه فضلت کس را نکند یاری
کی شامه وی گردد از بوی جنان مشموم
ای بر حسب خلقت ما صادر و تو مصدور
قایم به وجود توست ذات عرض و جوهر
تو گنج و جهان مخزون تو روح و جهان پیکر
روحالقدست دربان ملک و ملک چاکر
بیرخصت تو هرگز رزقی نشود مقسوم
تا در نجفت گردید ای نور خدا مسکن
موسی ز شبانی شد از پرتو تو ایمن
تا کی به جواب ما گویی ارنی را لن
از خاک نجف بردار سرای ولی ذوالمن
در کرب و بلا بنگر بر حال شه مظلوم
ریحانه پیغمبر در خاک وطن کرده
خار و خس صحرا را پیرایه تن کرده
بادش ز غبار ره بر جسم کفن کرده
مرغان هوا او را سایه به بدن کرده
پرخون سروی بر نی از سنگ خسان مرجوم
در یاری اطفالت ای شاه سعایت کن
بر سوی غریبان روی از بهر سعادت کن
طفلان حسینت را از لطف رعایت کن
از زینب دلخونت برخیز و حمایت کن
مگذار که گیرد شمر چادر ز سر کلثوم
اهل حرم خود را در کوفه ببین حیران
در کوفه ویرانه از دربدری گریان
دارند با ولادت آخر به تصدق نان
با آنکه نشد هرگز یک لحظه که در دوران
گردد ز در جودت یک مستحقی محروم
از بس که حریم تو در چشم خسان خارند
در دست سپاه ظلم مغلول و گرفتارند
بر پشت شتر عریان اندر سر بازارند
با طعنه یکی گوید از مردم تاتارند
با خنده یکی گوید هستند ز اهل روم
ای شاه نجف (صامت) هستی چو تو مولایش
پیرایه عصیان را مپسند به بالایش
آخر چو اجل سازد در خاک لجد جایش
خواهد به نجف باشد در کوی تو ماوایش
از قرب جوارت شاد بنما دل این مغموم
معراج حقیقت را تا شام ابد سالک
وجه الله باقی تو باقی همگی هالک
در فرش خدیو کل در عرش علی ذلک
از تو به وضوح آمد موجودی هر معدوم
تا ذات تو را یزدان از پرده برآورده
وز آیت رحمانی معجون تو آورده
آن گونه که خود اعلی نام تو علی کرده
تو مالک و ما مملوک تو خواجه و ما مرده
ما نقطه و تو پرگار تو حاکم و ما محکوم
اسرار لدنی را تو مقطع و تو مبدا
احکام الهی را تو واقف و تو دانا
کونین و مافیها یک قطره از آن دریا
اما زینت وحدت از صورت تو پیدا
آثار الوهیت از فطرت تو معلوم
ز آن روز که تویی علت اشیاء همگی معلول
بیطاعت تو طاعت از کس نبود مقبول
تا آنکه کند ذرات اوصاف تو را مفتول
از بس که بود بیرون ادراک تو از معقول
کس را ز صفات تو حرفی نشود مفهوم
از مصحف رویت عقل خوانده صفت باری
کز عفو تو بر اجرام بندد ره ستاری
ما و تعب و خذلان ما و کرب و خواری
گر رایحه فضلت کس را نکند یاری
کی شامه وی گردد از بوی جنان مشموم
ای بر حسب خلقت ما صادر و تو مصدور
قایم به وجود توست ذات عرض و جوهر
تو گنج و جهان مخزون تو روح و جهان پیکر
روحالقدست دربان ملک و ملک چاکر
بیرخصت تو هرگز رزقی نشود مقسوم
تا در نجفت گردید ای نور خدا مسکن
موسی ز شبانی شد از پرتو تو ایمن
تا کی به جواب ما گویی ارنی را لن
از خاک نجف بردار سرای ولی ذوالمن
در کرب و بلا بنگر بر حال شه مظلوم
ریحانه پیغمبر در خاک وطن کرده
خار و خس صحرا را پیرایه تن کرده
بادش ز غبار ره بر جسم کفن کرده
مرغان هوا او را سایه به بدن کرده
پرخون سروی بر نی از سنگ خسان مرجوم
در یاری اطفالت ای شاه سعایت کن
بر سوی غریبان روی از بهر سعادت کن
طفلان حسینت را از لطف رعایت کن
از زینب دلخونت برخیز و حمایت کن
مگذار که گیرد شمر چادر ز سر کلثوم
اهل حرم خود را در کوفه ببین حیران
در کوفه ویرانه از دربدری گریان
دارند با ولادت آخر به تصدق نان
با آنکه نشد هرگز یک لحظه که در دوران
گردد ز در جودت یک مستحقی محروم
از بس که حریم تو در چشم خسان خارند
در دست سپاه ظلم مغلول و گرفتارند
بر پشت شتر عریان اندر سر بازارند
با طعنه یکی گوید از مردم تاتارند
با خنده یکی گوید هستند ز اهل روم
ای شاه نجف (صامت) هستی چو تو مولایش
پیرایه عصیان را مپسند به بالایش
آخر چو اجل سازد در خاک لجد جایش
خواهد به نجف باشد در کوی تو ماوایش
از قرب جوارت شاد بنما دل این مغموم
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا(ع)
باز شد پیکر زیبای چمن اطلس پوش
شد دمن دفتر ما نی ز خطوط و زنقوش
گشت از دیبه چبن دامن صحرا مفروش
زلف سنبل زدم باد چه عهن المنفوش
هم ریاحین شده عطار صفت عطرفروش
هم به شهلایی شد نرگس شهلا موصوف
شد هلا موج زنان خون شقایق در باغ
لاله در راغ برافروخت ز هر گوشه چراغ
همچو مستی که کند ترز بط باده دماغ
کرد از شیشه وحدت می گلگون با یاغ
باغ را گشت ز نو باد بهاری به سراع
چو غریبی که کند یاد مقام مالوف
ید و بیضای کلیم است ترا اگر منظور
به شبستان گلستان به چم و بین کز نور
کوه و صحرا همه شد مشعله افرو چه طور
شد ز معموری گیتی همه بیتالمعور
هم گل از زمزمه بلبل نالان مسرور
هم ز رعنایی گل بلبل شیدا معشود
قهقه کبک دری میرسد از تحت به فوق
به هزار آوا دمساز هزاران از شوق
واشه زین شاخ به آن شاخ بپرد از شوق
صف به صف طوطی کان صفزده جوق اندر جوق
کرده درگردن خود قمری در بستان طوق
بسته چون صوفی هدهد به سر عمامه صوف
یار شد یار دگر یار چو بخت مسعود
به غنیمت بشمار این دو سه روز معدود
لاتکن قط علی نعمت رب لکنود
ساز چون سوسن آزاد هلاساز درود
تاب ده رشته اوصاف چو عقد منضود
به شهی کو به غریب الغربا شد معروف
خامس خامس اصحاب کسا فخر تبار
که ز بس مرتبه و جاه و جلال و مقدار
ذات او شد به صفات احدیت معیار
هست در عالم کن از همه جا بر همه کار
ناهی جمله نواهی چو خدای قهار
آمر کل اوامر چه خداوند روف
آیت باهره لطف خدای اعظم
حجت قاطعه صانع اوصاف امم
کعبه اهل وفا زیب صفا فخر حرم
پیش رایش بزنند ارز نکو رائی دم
هر دو گردند به بدنامی ظلمت توام
مهر و مه تا بابد این ز خسوف آن ز کسوف
ای عبادالله در ملک عبودیت شاه
غیر شخص تو نبرده است ز ماهی تا ماه
ز عبودیت در ملک ربوبیت راه
محرم راز خدایی و خدا هست گواه
ز خدا خواندنت آدم به خداوند پناه
که سلامت گذرد عقل از این راه مخوف
تا تو را آمده در ملک خراسان ماوا
طوس فردوس برین گشت و نهالش طوبی
عرش یکتا به طواف در تو صبح و مسا
گشته با این عظمت ازره تظعیم دو تا
به ثنای تو زبان همه اشیا گویا
به رضای تو رضای همه عالم موقوف
تا تو در کشور هستی زدی ای شاه قدم
آمد از جود تو در عالم موجود عدم
ای حدوثی که ز سیمای تو پیداست قدم
گر ز جد و پدرت چرخ جدا کرد چه غم
هرگز از حرمت قرآن نشود چیزی کم
ز جدا کردن اوراق وز تقطیع حروف
با چنین رتبه ز مامون دغا کی شاید
که پی قتل تو انگور به زهر آلاید
وز تف زهر ز حلقوم تو خون پالاید
حضرتت هم به کسی شکوه او ننماید
آری آری چو تویی حجت یزدان باید
که کریمی و رحیمی و رئوفی و عطوف
ریخت زهری فلک پیر به پیمانه تو
آتشی زد غم ایام به کاشانه تو
که شدند عاقل و مجنون همه دیوانه تو
ای به قربان تو و آه غریبانه تو
من بگویم ز کدامیم غم و افسانه تو
که گذشته است یکایک ز کرور و ز الوف
ای نبی قدر و علی رتبه و زهرا تمثال
حسنی خوی حسین خلقت و سجاد خصال
باقر و صادق و موسی منش اندر همه حال
گر ترا شد جگر از زهر خون مالامال
به رخ جد تو بستند خسان آب زلال
گوش کمن خواهی اگر یافت از آن حال وقوف
در وطن جمعیتی داشت فلک زد بهمش
کوفیان تا بفزایند ستم بر ستمش
بهر مهمانی بردند برون از حرمش
جانب کرب و بلا با حرم محترمش
عوض آنکه گذارند سر خود قدمش
«جلس الشمر علی صدره فی عرض الصفوف»
نازپرورده تنی را که چون جان داشت نبی
به جهان زینت آغوش رسول عربی
یک جهان تشنه به خونش همه خونخوار غبی
گشت چون مصحف اوراق ز هر شیخ وصیی
بس که از قهر زدندش ز سر بیادبی
به سهام و بسنان و بر ماح و به سیوف
این قدر شد حرم جد تو در دوران خوار
که بمانند اسیران ختائی و تنار
همه گشتند به جمازه در انظار سوار
ببر پیر و جوان شهره هر شهر و دیار
همه خونین جگر و دربه در و زار و نزار
همه بیمونس و غمخوار و غریب و ملهوف
منم آن (صامت) گمنام که در دار سرور
همچو عنقا شد در قاف زاعیان مستور
سر سوا زدهای دارم و یک عالم شور
ز عزای پسر فاطمه تا یوم نشور
مکن ای داشته بر آتش ما دست ز دور
به ثنای دگران عمر گرامی مصروف
شد دمن دفتر ما نی ز خطوط و زنقوش
گشت از دیبه چبن دامن صحرا مفروش
زلف سنبل زدم باد چه عهن المنفوش
هم ریاحین شده عطار صفت عطرفروش
هم به شهلایی شد نرگس شهلا موصوف
شد هلا موج زنان خون شقایق در باغ
لاله در راغ برافروخت ز هر گوشه چراغ
همچو مستی که کند ترز بط باده دماغ
کرد از شیشه وحدت می گلگون با یاغ
باغ را گشت ز نو باد بهاری به سراع
چو غریبی که کند یاد مقام مالوف
ید و بیضای کلیم است ترا اگر منظور
به شبستان گلستان به چم و بین کز نور
کوه و صحرا همه شد مشعله افرو چه طور
شد ز معموری گیتی همه بیتالمعور
هم گل از زمزمه بلبل نالان مسرور
هم ز رعنایی گل بلبل شیدا معشود
قهقه کبک دری میرسد از تحت به فوق
به هزار آوا دمساز هزاران از شوق
واشه زین شاخ به آن شاخ بپرد از شوق
صف به صف طوطی کان صفزده جوق اندر جوق
کرده درگردن خود قمری در بستان طوق
بسته چون صوفی هدهد به سر عمامه صوف
یار شد یار دگر یار چو بخت مسعود
به غنیمت بشمار این دو سه روز معدود
لاتکن قط علی نعمت رب لکنود
ساز چون سوسن آزاد هلاساز درود
تاب ده رشته اوصاف چو عقد منضود
به شهی کو به غریب الغربا شد معروف
خامس خامس اصحاب کسا فخر تبار
که ز بس مرتبه و جاه و جلال و مقدار
ذات او شد به صفات احدیت معیار
هست در عالم کن از همه جا بر همه کار
ناهی جمله نواهی چو خدای قهار
آمر کل اوامر چه خداوند روف
آیت باهره لطف خدای اعظم
حجت قاطعه صانع اوصاف امم
کعبه اهل وفا زیب صفا فخر حرم
پیش رایش بزنند ارز نکو رائی دم
هر دو گردند به بدنامی ظلمت توام
مهر و مه تا بابد این ز خسوف آن ز کسوف
ای عبادالله در ملک عبودیت شاه
غیر شخص تو نبرده است ز ماهی تا ماه
ز عبودیت در ملک ربوبیت راه
محرم راز خدایی و خدا هست گواه
ز خدا خواندنت آدم به خداوند پناه
که سلامت گذرد عقل از این راه مخوف
تا تو را آمده در ملک خراسان ماوا
طوس فردوس برین گشت و نهالش طوبی
عرش یکتا به طواف در تو صبح و مسا
گشته با این عظمت ازره تظعیم دو تا
به ثنای تو زبان همه اشیا گویا
به رضای تو رضای همه عالم موقوف
تا تو در کشور هستی زدی ای شاه قدم
آمد از جود تو در عالم موجود عدم
ای حدوثی که ز سیمای تو پیداست قدم
گر ز جد و پدرت چرخ جدا کرد چه غم
هرگز از حرمت قرآن نشود چیزی کم
ز جدا کردن اوراق وز تقطیع حروف
با چنین رتبه ز مامون دغا کی شاید
که پی قتل تو انگور به زهر آلاید
وز تف زهر ز حلقوم تو خون پالاید
حضرتت هم به کسی شکوه او ننماید
آری آری چو تویی حجت یزدان باید
که کریمی و رحیمی و رئوفی و عطوف
ریخت زهری فلک پیر به پیمانه تو
آتشی زد غم ایام به کاشانه تو
که شدند عاقل و مجنون همه دیوانه تو
ای به قربان تو و آه غریبانه تو
من بگویم ز کدامیم غم و افسانه تو
که گذشته است یکایک ز کرور و ز الوف
ای نبی قدر و علی رتبه و زهرا تمثال
حسنی خوی حسین خلقت و سجاد خصال
باقر و صادق و موسی منش اندر همه حال
گر ترا شد جگر از زهر خون مالامال
به رخ جد تو بستند خسان آب زلال
گوش کمن خواهی اگر یافت از آن حال وقوف
در وطن جمعیتی داشت فلک زد بهمش
کوفیان تا بفزایند ستم بر ستمش
بهر مهمانی بردند برون از حرمش
جانب کرب و بلا با حرم محترمش
عوض آنکه گذارند سر خود قدمش
«جلس الشمر علی صدره فی عرض الصفوف»
نازپرورده تنی را که چون جان داشت نبی
به جهان زینت آغوش رسول عربی
یک جهان تشنه به خونش همه خونخوار غبی
گشت چون مصحف اوراق ز هر شیخ وصیی
بس که از قهر زدندش ز سر بیادبی
به سهام و بسنان و بر ماح و به سیوف
این قدر شد حرم جد تو در دوران خوار
که بمانند اسیران ختائی و تنار
همه گشتند به جمازه در انظار سوار
ببر پیر و جوان شهره هر شهر و دیار
همه خونین جگر و دربه در و زار و نزار
همه بیمونس و غمخوار و غریب و ملهوف
منم آن (صامت) گمنام که در دار سرور
همچو عنقا شد در قاف زاعیان مستور
سر سوا زدهای دارم و یک عالم شور
ز عزای پسر فاطمه تا یوم نشور
مکن ای داشته بر آتش ما دست ز دور
به ثنای دگران عمر گرامی مصروف
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۵ - در مدح فرزند امام حسن مجتبی(ع)
ای ز بساطقرب از بسکه گشته مست
گاهی کشیده پای گاهی فشانده دست
افتاد بیخبر از وعده الست
از اوج لامکان در این حضیض پست
تا کی وصال دوست جوئی بسر سری
چون کردم پیله کار بر خود گرفته تنگ
آئینه ضمیر کرده به زیر زنگ
گه با زمین به صله گه با فلک به جنگ
پوئی گهی ز روم جوئی گه از فرنگ
اوضاع قیصری فر سکندری
از زهر مهر دهر رو تر مکن مذاق
کز تلخی افکند بر جانت احتراق
اندازدت به حسم و جان بانک الفراق
تا بهر تو رسد تریاق از عراق
ماند ز تو به جای بیروح پیکری
تا میکند به جان آب روان بجوی
این نوشدش به میل آن ریزدشبه روی
یک جا که ماند یافت تغییر رنگ و بوی
وصف ثلاثه راستگردد به شان اوی
نفرت کنند از او هر خشک و هر تری
از یک قبیله بود احمد و بو برای اوب
هر دو به هم قرین در نسل و در نسب
میبود هر دو را فخریه بر عرب
این در لهیب نار گردید ملتهب
وان بر سهپر کوفت کوس پیمبری
انعام عام دوست هر صبح و هر مسا
مارا بخوان غیب دایم زند صلا
باری ز جای خیز و ز بهر التجا
بنما رخ نیاز بر سبط مجتبی
قاسم کزو بپاست دوران سروری
شاهی که بر رسول بهتره نبیره بود
سر خیل اقربا فخر عشیره بود
محبوب عالم از حسن السریره بود
کالشمس فیالنهار در شام تیره بود
بل کرده آفتا زو کسب انوری
در شاهزادگی بر خلق شاهیش
گردن به طوق طوع مه تا به ماهیش
او شاه و کائنات یکسر سپاهیش
پنهان به جسم و جان فر الهیش
ظاهر ز فطرتش آثار داوری
«یکفی بفخره فی الکون والزمن»
دامای حسین(ع) فرزندی حسن(ع)
مویش گرگره گیسو شکن شکن
از مشک یک ختا از نافه یک ختن
لعلش چون آب خضر در روح پروری
نزد دعای او چرخ افکند سپر
زیر زمانه را ز ورش کند ز بر
آن را که تیغ او اینجا رسد بسر
گردد ز بیخودی آنقدر سقر مقر
بخ بخ از این هنر و از این دلاوری
چون نار قهر او برگیرد اشتغال
سرمه صفت شود از صولتش جبال
از مشرق و جنوب تا مغرب و شمال
از عسرت مکان و از تنگی مجال
جولانگهیست تنگ وی از صفدری
روزی که بر حسین روزگارتنگ
قامت به یاریش آراست بهر جنگ
تعویذ باب را بگرفت روی چنگ
جسمی ز جان ملول جانی ز تن به تنگ
آمد بر عمو با آه آذری
گفت ای ز کائنات شخص تو انتخاب
بنگر به سر خطم از باب مستطاب
ده بر شهادتم اذن ای فلک جناب
شاه از سرشگ ریخت اجام به آفتاب
با آن یتیم گشت در ذره پروری
بنمود بزم عیش از بهر او بپا
از خون دل گرفت بر دست او حنا
پوشید از کفن بر قامتش قبا
او را روانه کرد در حجله عزا
پس زهره را سپرد در دست مشتر
ننشسته بد هنوز در پیش نوعروس
کز دشت ماریه زان لشگر مجوس
بر گبند سپهر پیچید بانک کوس
مایوس از عروس برخاست به افسوس
گفتی مگر سپند جسته ز مجمری
آمد به معرکه چون مهرمنجلی
شد کربلا احد و آن نوجوان علی
کاری به خصم کرد از تیغ پردلی
زوریبکار برد ین فارس یلی
کان روز تازه کرد آئین حیدری
ازرق به رزمگاه مانند شیر نر
آمد به جنگ وی با چهار تن پسر
آن شبل مرتضی با تیغ شعله ور
هر پنج را بداد اندر سقر مقر
پس راند در خایم خنک مظفری
آه از تف عطش افتاد در تعب
کرد از عم گرام آب رون طلب
خاتم به جای آب شاهنشه عرب
اندر دهان او بنهاد تشنه لب
سوی جدال کرد روی برابری
از کوشش زیاد آن طفل خورد سال
افتاد از مصاف واماند از جدال
بیرحم کافری ز آن فرقه ضلال
زد تیغ بر سرش در عرصه قتال
کز پا فتاد و کرد در خون شناوری
مظلوم کربلا آمد چون بر سرش
میخواست تا کشد قاتل به کیفرش
مغلوبه گشت جنگ در روی پیکرش
پامال سم اسب شد جسم اطهرش
فریاد (صامتا) زین چرخ چنیبری
گاهی کشیده پای گاهی فشانده دست
افتاد بیخبر از وعده الست
از اوج لامکان در این حضیض پست
تا کی وصال دوست جوئی بسر سری
چون کردم پیله کار بر خود گرفته تنگ
آئینه ضمیر کرده به زیر زنگ
گه با زمین به صله گه با فلک به جنگ
پوئی گهی ز روم جوئی گه از فرنگ
اوضاع قیصری فر سکندری
از زهر مهر دهر رو تر مکن مذاق
کز تلخی افکند بر جانت احتراق
اندازدت به حسم و جان بانک الفراق
تا بهر تو رسد تریاق از عراق
ماند ز تو به جای بیروح پیکری
تا میکند به جان آب روان بجوی
این نوشدش به میل آن ریزدشبه روی
یک جا که ماند یافت تغییر رنگ و بوی
وصف ثلاثه راستگردد به شان اوی
نفرت کنند از او هر خشک و هر تری
از یک قبیله بود احمد و بو برای اوب
هر دو به هم قرین در نسل و در نسب
میبود هر دو را فخریه بر عرب
این در لهیب نار گردید ملتهب
وان بر سهپر کوفت کوس پیمبری
انعام عام دوست هر صبح و هر مسا
مارا بخوان غیب دایم زند صلا
باری ز جای خیز و ز بهر التجا
بنما رخ نیاز بر سبط مجتبی
قاسم کزو بپاست دوران سروری
شاهی که بر رسول بهتره نبیره بود
سر خیل اقربا فخر عشیره بود
محبوب عالم از حسن السریره بود
کالشمس فیالنهار در شام تیره بود
بل کرده آفتا زو کسب انوری
در شاهزادگی بر خلق شاهیش
گردن به طوق طوع مه تا به ماهیش
او شاه و کائنات یکسر سپاهیش
پنهان به جسم و جان فر الهیش
ظاهر ز فطرتش آثار داوری
«یکفی بفخره فی الکون والزمن»
دامای حسین(ع) فرزندی حسن(ع)
مویش گرگره گیسو شکن شکن
از مشک یک ختا از نافه یک ختن
لعلش چون آب خضر در روح پروری
نزد دعای او چرخ افکند سپر
زیر زمانه را ز ورش کند ز بر
آن را که تیغ او اینجا رسد بسر
گردد ز بیخودی آنقدر سقر مقر
بخ بخ از این هنر و از این دلاوری
چون نار قهر او برگیرد اشتغال
سرمه صفت شود از صولتش جبال
از مشرق و جنوب تا مغرب و شمال
از عسرت مکان و از تنگی مجال
جولانگهیست تنگ وی از صفدری
روزی که بر حسین روزگارتنگ
قامت به یاریش آراست بهر جنگ
تعویذ باب را بگرفت روی چنگ
جسمی ز جان ملول جانی ز تن به تنگ
آمد بر عمو با آه آذری
گفت ای ز کائنات شخص تو انتخاب
بنگر به سر خطم از باب مستطاب
ده بر شهادتم اذن ای فلک جناب
شاه از سرشگ ریخت اجام به آفتاب
با آن یتیم گشت در ذره پروری
بنمود بزم عیش از بهر او بپا
از خون دل گرفت بر دست او حنا
پوشید از کفن بر قامتش قبا
او را روانه کرد در حجله عزا
پس زهره را سپرد در دست مشتر
ننشسته بد هنوز در پیش نوعروس
کز دشت ماریه زان لشگر مجوس
بر گبند سپهر پیچید بانک کوس
مایوس از عروس برخاست به افسوس
گفتی مگر سپند جسته ز مجمری
آمد به معرکه چون مهرمنجلی
شد کربلا احد و آن نوجوان علی
کاری به خصم کرد از تیغ پردلی
زوریبکار برد ین فارس یلی
کان روز تازه کرد آئین حیدری
ازرق به رزمگاه مانند شیر نر
آمد به جنگ وی با چهار تن پسر
آن شبل مرتضی با تیغ شعله ور
هر پنج را بداد اندر سقر مقر
پس راند در خایم خنک مظفری
آه از تف عطش افتاد در تعب
کرد از عم گرام آب رون طلب
خاتم به جای آب شاهنشه عرب
اندر دهان او بنهاد تشنه لب
سوی جدال کرد روی برابری
از کوشش زیاد آن طفل خورد سال
افتاد از مصاف واماند از جدال
بیرحم کافری ز آن فرقه ضلال
زد تیغ بر سرش در عرصه قتال
کز پا فتاد و کرد در خون شناوری
مظلوم کربلا آمد چون بر سرش
میخواست تا کشد قاتل به کیفرش
مغلوبه گشت جنگ در روی پیکرش
پامال سم اسب شد جسم اطهرش
فریاد (صامتا) زین چرخ چنیبری
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۰ - در استغاثه به حضرت امام زمان ارواح العالمین له الفداء
ای دل غمگین به حال خویش حیرانی چرا؟
با همه جمعیت خاطر پریشانی چرا؟
ز انقلاب عرصه امکان هراسانی چرا؟
همچو بوتیمار سر اندر گریبانی چرا؟
غافلی کاین دردهای بیدوا درمان تست
ای گرامی امت مرحومه خیرالبشر
وی ز کتم خیر امه سر فراز دادگر
سوی تسلیم و رضای حق بنه برخاک سر
مشکلات دهر را آسان کن و بنما نظر
در «عسی ان تکرهوا شیئاً» که در قرآن توست
گرچه تاخیر اوفتاد عمر از تقاضای جهان
تا فتادی در کند فتنه آخر زمان
اینکه بینی منقلب گردید وضع کن فکان
«ان بعدالعسریسراً» را کند خاطرنشان
جسم گر کاهیده شد بهر حیات جان تست
در جهان هر وقعه معظم که افتد اتفاق
طعم راحت مردمان را تلخ سازد بر مذاق
جان کشد از الفت تن ناله هذا فراق
از فتور هر علامت در ظهور اشتیاق
تاکنون از صدر خلقت یک به یک برهان توست
پیشتر از خلقت آدم ز مزج ماء و طبن
کرد تبعید بنیجان ایزد از روی زمین
قصه طوفان به عهدٍ نوح شیخ المرسلین
دعوی نمرودی و طغیان فرعون لعین
قبل از ابراهیم و موسی شاهد اذعان توست
آن حوادثهای چرخ علوی و آن اضطراب
منع شیطان ز استراق سمع با تیغ شهاب
و آن علامتهای ارض سفلی و آن انقلاب
کاتفاق افتاد بعد از بعثت ختمی مآب
این اشارتها بشارات تو از حرمان تست
پس بنا بر این همه اخبار آثار متین
عقل قاطع را بود ظنی به نزدیکیقین
کانچه ظاهر گشته در ایران و روم و روس و چین
جمله آیات و علامت سماوات و زمین
موجب تسکین قلب و خاطر حیران توست
آنچه فرمود اهل عصمت جمله از راه صفا
در علامات ظهور نور ختم اوصیا
آشکارا گشت یک یک از خفا اندر ملا
ای جناب صاحب الامر از برای التجا
موسم تجدید عهد و بستن پیمان تُست
یا غیاب المستغیثین یا ملاذ المذنبین
یا ملاذ العابدین یابن هداه المهتدین
یا سلیل عتره الاطهار فخرالراشدین
ممتلی از فرط جور و ظلم شد روی زمین
وقت بسط عدل و عون و یاری و احسان توست
رفع ید فرموده ای ذوالید ذوالاقتدار
ملک خود را کرده در دست دشمن واگذار
اهرمنها گشته بر تخت سلیمان برقرار
جهد کن ای وارث ارث علی با ذوالفقار
عرصه گیتی مهیای تو و جولان تست
هرج و مرج بیحساب عالم امکان ببین
کشتی اسلام را در معرض طوفان ببین
شرع را بیرونق و بازیچه طفلان ببین
علم را کاسد متاع فضل در نقصان ببین
وقت ابراز جلال و جاه و عز و شان تُست
لشگر شیطان مسخر کرد دنیا را تمام
روز و شب دارد به تخریب شریعت اهتمام
سلب گردیده ز اهل علم فر و احترام
اکل و شرب اهل عالم جمله شد غصب و حرام
از پی اصلاح دنیا موسم دیوان توست
ای بنای موسوی را بانی از حکم خدا
در تزلزل بین ز زلزال فتن ارض و سما
بیم ویرانی است در ارکان ملک ماسوی
دهر را تجدید کن ای شبل شاه لافتی
چون همه ملک و ملک امروز در فرمان توست
ای نگهدار زمین وای قوام آسمان
دادخواهی کن برای دوستان از دشمنان
دوستان را همچو سبطی بین ذلیل قبطیان
پیشکش بننموده حاضر دوستان بهر تو جان
با همه ناقابلی گر قابل قربان تُوست
ای پناه بیپناهان امت فخر امم
شد سراپا پایمال زحمت و جور و رستم
ای تراب مقدمت فرق جهان از بیش و کم
از برای دادخواهی رنجه کن یک دم قدم
دست ما ای دستگیر خلق بر دامان تست
ای ولی حق به حق ایزد یکتا قسم
بر محمد شهسوار لیله الاسری قسم
بر امیرالمومنین اول امام ما قسم
سرورا شاها به حق حضرت زهرا قسم
جلوه فرما که دهر از شش جهت میدان تست
ای شهنشاه بلند افسر به حق مجتبی
حرمت خون حسین وجد تو زین العبا
حق جاه باقر و صادق به موسی و رضا
بر تقی و بر نقی و عسکری مقتدا
وقت یاری کردن دین نصرت ایمان تست
گردن ما شد ذلیل ذلت ذل و رقاب
کفر شد روپوش ایمان ون سحاب آفتاب
رخ ز ما ای آفتاب لطف و احسان بر متاب
سرگذشت ما اگر خواهی ز سربگذشت آب
کار ما محتاج لطف وجود بیپایان توست
اجنبی بنمود بر پا بیرق عدوان کج
قبله توحید را تثلیثیان کردند کج
مضطرب شد از چلیپا حرمت احرام حج
با معزالمسلمین افتح لنا باب الفرج
چاره این دردها در حیط امکان تست
زان جسارتها که در ملک خراسان کرد روس
بر مزار فائض الانوار شاه ارض طوس
گرچه نبود نقص یزدان جنگ نمرود عبوس
لیک ننمایی تلافی گر از آن قوم مجوس
در بر ظاهرپرستان مایه نقصان تست
زینهمه تالان و قتل و غارت و فسق و فجور
کاتفاق افتاد از این خلق مختالافخور
دادخواهی کن ز لطف ای مظهر ذات غفور
این بلای عام را بیرون کن از دارالسرور
تا سمند قدرت و شوکن به زیر ران توست
صدمه قحط و غلا پشت محبان را شکست
شستهاند از مال و جان خویشتن یکباره دست
فتنه یک مشت شیطان طنیت دنیاپرست
تار و پود رونق دنیا و دین از هم گسست
زن بهم این دوره را تا نوبت دوران توست
خسروا فعل بد ما گشته دامنگیر ما
زشتی اعمال کرد این آبها در شیر ما
خود بخود کردیم و بیحاصل بود تدبیر ما
عفو کن ای معدن عفو و عطا تقصیر ما
کن خیال اینکه جان ما بلا گردان تُست
یک طرف ناایمنی از چشم ما بربوده خواب
یک طرف بر روی ما سد گشته راه نان و آب
ای سلیل بوتراب ای زاده ختمی مآب
اینکه کاری نیست مار او ارهنی زین عذاب
ما سوی اندر سر خوان عطا مهمان توست
هر کجا باشد گلستانی به گلزار جهان
صدهزاران خار پای هر گلی دارد مکان
خار را از بهر گل جا میدهد در بوستان
آبیاری بهر گل از خارساز دباغیان
خسروا این خارها هم رونق بستان تست
از برای جلب نفع خویش جمعی بیادب
از خدا بیگانههای خود سر دنیاطلب
غرق اندر خون و مال خلق گشته روز و شب
این ریاست پیشگان را ای شه والانسب
درد سر بهر دم شمشیر سر افشان توست
میگذاری تابکی بهر اجابت دست پیش
کن خراب ارکان ظلم ظالمان کفر کیش
سینه ما را مکن زین بیشتر از غصه ریش
چشم ما بهر خدا روشن کن از دیدار خویش
دیدهها در انتظار طلعت تابان توست
نیست ما را غیر شرم و خجلت از جرم و گناه
تیره شد روز خفید جمله از روی سیاه
عفو عام خویش را نمای شاهد عذرخواه
جا به تخت جاه کن ای یوسف کنعان ز چاه
گرچه دنیا از وفور معصیت زندان توست
تا کی ای بثر معطل چندای قصر میشد
برکشد چون لوط خلقی از سیاه و از سفید
سوی تو فریاد «او آوی الی رکن شدید»
طول غیبت را به دل بر مطلع شمس امید
کن ز یاری چون زمان یاری یاران تست
دشمن بیدین به ما تا چند استهزا کند؟
خنده و سخریه ازلامذهبی بر ما کند؟
هستیت را ای مسیح خضر دم حاشا کند
موش کور انکار ضوء بیضه بر بیضا کند
وقت اعلان و صلاحی دعوت پنهان توست
قصه دجال را هستی اگر در انتظار
هرطرف دجالها گردیده ظاهر صدهزار
ای شه دجال کش دست یداللهی برآر
ناسزای جمله را یک یک گذاردی در کنار
چون سر هر سرکشی گوی خم چوگان تُوست
دشمنی چندان جهان با آل پیغمبر نمود
تا حسین جد تو را در کربلا بیسر نمود
چون به روی نعش او جا زینب مضطر نمود
تا مدینه رو به پیغمبر به چشم تر نمود
کاین تن غلطیده در خون گوهر غلطان تُست
یا رسول الله ای جد گرام تاجدار
از مدینه در زمین کربلا بنما گذار
روزی نقش نور عین خود به چشم اشکبار
این تن صدپاره مجروه بیدفن و مزار
جسم صد چاک حسین تشنه عریان است
لاله بستان زهرا سرو باغ بوتراب
بیکفن غلطان به خون عطشان لب دریای آب
زیر تیغ شمر بهر آب دارد اضطراب
کام خشکش را ز آبی ترکن از راه ثواب
این غریب آخر حسین بیکس عطشان توست
گوشوار عرش اندر فرش ماوا کرده است
خاک را از نور خود چون طور سینا کرده است
کربلا را طور انوار تجلی کرده است
این تنصدپاره کاندر این زمان جا کرده است
آفتاب چرخ عزت کوکب رخشان تست
بین سر بیچادر اهل عیال خویشتن
پیش چشم مردم نامحرم و هر انجمن
همچو نیلوفور بود نیلی ز سیلی از محن
روی گلگون سکینه ای رسول ذوالمنن
آخر این نورس مضطرب ویلان تُست
این سر ی کاندر سنان چون ماه نو تابان بود
بر سر نی همچو خورشید فلک درخشان بود
ورد یاقوت لب او خواندن قرآن بود
چشم او خیره به سوی خواهر و طفلان بود
زینب آغوش زهرا جان من جانان من
ای امام ابن الامام ابن الامام ابن الامام
رهنمای دین و دنیا مهدی والامقام
(صامت) اندر کهف عون نصرت لطف مدام
با جناب حاج میرزامهدی اندر صبح و شام
منتظر بهر بروز جاه جاویدان توست
با همه جمعیت خاطر پریشانی چرا؟
ز انقلاب عرصه امکان هراسانی چرا؟
همچو بوتیمار سر اندر گریبانی چرا؟
غافلی کاین دردهای بیدوا درمان تست
ای گرامی امت مرحومه خیرالبشر
وی ز کتم خیر امه سر فراز دادگر
سوی تسلیم و رضای حق بنه برخاک سر
مشکلات دهر را آسان کن و بنما نظر
در «عسی ان تکرهوا شیئاً» که در قرآن توست
گرچه تاخیر اوفتاد عمر از تقاضای جهان
تا فتادی در کند فتنه آخر زمان
اینکه بینی منقلب گردید وضع کن فکان
«ان بعدالعسریسراً» را کند خاطرنشان
جسم گر کاهیده شد بهر حیات جان تست
در جهان هر وقعه معظم که افتد اتفاق
طعم راحت مردمان را تلخ سازد بر مذاق
جان کشد از الفت تن ناله هذا فراق
از فتور هر علامت در ظهور اشتیاق
تاکنون از صدر خلقت یک به یک برهان توست
پیشتر از خلقت آدم ز مزج ماء و طبن
کرد تبعید بنیجان ایزد از روی زمین
قصه طوفان به عهدٍ نوح شیخ المرسلین
دعوی نمرودی و طغیان فرعون لعین
قبل از ابراهیم و موسی شاهد اذعان توست
آن حوادثهای چرخ علوی و آن اضطراب
منع شیطان ز استراق سمع با تیغ شهاب
و آن علامتهای ارض سفلی و آن انقلاب
کاتفاق افتاد بعد از بعثت ختمی مآب
این اشارتها بشارات تو از حرمان تست
پس بنا بر این همه اخبار آثار متین
عقل قاطع را بود ظنی به نزدیکیقین
کانچه ظاهر گشته در ایران و روم و روس و چین
جمله آیات و علامت سماوات و زمین
موجب تسکین قلب و خاطر حیران توست
آنچه فرمود اهل عصمت جمله از راه صفا
در علامات ظهور نور ختم اوصیا
آشکارا گشت یک یک از خفا اندر ملا
ای جناب صاحب الامر از برای التجا
موسم تجدید عهد و بستن پیمان تُست
یا غیاب المستغیثین یا ملاذ المذنبین
یا ملاذ العابدین یابن هداه المهتدین
یا سلیل عتره الاطهار فخرالراشدین
ممتلی از فرط جور و ظلم شد روی زمین
وقت بسط عدل و عون و یاری و احسان توست
رفع ید فرموده ای ذوالید ذوالاقتدار
ملک خود را کرده در دست دشمن واگذار
اهرمنها گشته بر تخت سلیمان برقرار
جهد کن ای وارث ارث علی با ذوالفقار
عرصه گیتی مهیای تو و جولان تست
هرج و مرج بیحساب عالم امکان ببین
کشتی اسلام را در معرض طوفان ببین
شرع را بیرونق و بازیچه طفلان ببین
علم را کاسد متاع فضل در نقصان ببین
وقت ابراز جلال و جاه و عز و شان تُست
لشگر شیطان مسخر کرد دنیا را تمام
روز و شب دارد به تخریب شریعت اهتمام
سلب گردیده ز اهل علم فر و احترام
اکل و شرب اهل عالم جمله شد غصب و حرام
از پی اصلاح دنیا موسم دیوان توست
ای بنای موسوی را بانی از حکم خدا
در تزلزل بین ز زلزال فتن ارض و سما
بیم ویرانی است در ارکان ملک ماسوی
دهر را تجدید کن ای شبل شاه لافتی
چون همه ملک و ملک امروز در فرمان توست
ای نگهدار زمین وای قوام آسمان
دادخواهی کن برای دوستان از دشمنان
دوستان را همچو سبطی بین ذلیل قبطیان
پیشکش بننموده حاضر دوستان بهر تو جان
با همه ناقابلی گر قابل قربان تُوست
ای پناه بیپناهان امت فخر امم
شد سراپا پایمال زحمت و جور و رستم
ای تراب مقدمت فرق جهان از بیش و کم
از برای دادخواهی رنجه کن یک دم قدم
دست ما ای دستگیر خلق بر دامان تست
ای ولی حق به حق ایزد یکتا قسم
بر محمد شهسوار لیله الاسری قسم
بر امیرالمومنین اول امام ما قسم
سرورا شاها به حق حضرت زهرا قسم
جلوه فرما که دهر از شش جهت میدان تست
ای شهنشاه بلند افسر به حق مجتبی
حرمت خون حسین وجد تو زین العبا
حق جاه باقر و صادق به موسی و رضا
بر تقی و بر نقی و عسکری مقتدا
وقت یاری کردن دین نصرت ایمان تست
گردن ما شد ذلیل ذلت ذل و رقاب
کفر شد روپوش ایمان ون سحاب آفتاب
رخ ز ما ای آفتاب لطف و احسان بر متاب
سرگذشت ما اگر خواهی ز سربگذشت آب
کار ما محتاج لطف وجود بیپایان توست
اجنبی بنمود بر پا بیرق عدوان کج
قبله توحید را تثلیثیان کردند کج
مضطرب شد از چلیپا حرمت احرام حج
با معزالمسلمین افتح لنا باب الفرج
چاره این دردها در حیط امکان تست
زان جسارتها که در ملک خراسان کرد روس
بر مزار فائض الانوار شاه ارض طوس
گرچه نبود نقص یزدان جنگ نمرود عبوس
لیک ننمایی تلافی گر از آن قوم مجوس
در بر ظاهرپرستان مایه نقصان تست
زینهمه تالان و قتل و غارت و فسق و فجور
کاتفاق افتاد از این خلق مختالافخور
دادخواهی کن ز لطف ای مظهر ذات غفور
این بلای عام را بیرون کن از دارالسرور
تا سمند قدرت و شوکن به زیر ران توست
صدمه قحط و غلا پشت محبان را شکست
شستهاند از مال و جان خویشتن یکباره دست
فتنه یک مشت شیطان طنیت دنیاپرست
تار و پود رونق دنیا و دین از هم گسست
زن بهم این دوره را تا نوبت دوران توست
خسروا فعل بد ما گشته دامنگیر ما
زشتی اعمال کرد این آبها در شیر ما
خود بخود کردیم و بیحاصل بود تدبیر ما
عفو کن ای معدن عفو و عطا تقصیر ما
کن خیال اینکه جان ما بلا گردان تُست
یک طرف ناایمنی از چشم ما بربوده خواب
یک طرف بر روی ما سد گشته راه نان و آب
ای سلیل بوتراب ای زاده ختمی مآب
اینکه کاری نیست مار او ارهنی زین عذاب
ما سوی اندر سر خوان عطا مهمان توست
هر کجا باشد گلستانی به گلزار جهان
صدهزاران خار پای هر گلی دارد مکان
خار را از بهر گل جا میدهد در بوستان
آبیاری بهر گل از خارساز دباغیان
خسروا این خارها هم رونق بستان تست
از برای جلب نفع خویش جمعی بیادب
از خدا بیگانههای خود سر دنیاطلب
غرق اندر خون و مال خلق گشته روز و شب
این ریاست پیشگان را ای شه والانسب
درد سر بهر دم شمشیر سر افشان توست
میگذاری تابکی بهر اجابت دست پیش
کن خراب ارکان ظلم ظالمان کفر کیش
سینه ما را مکن زین بیشتر از غصه ریش
چشم ما بهر خدا روشن کن از دیدار خویش
دیدهها در انتظار طلعت تابان توست
نیست ما را غیر شرم و خجلت از جرم و گناه
تیره شد روز خفید جمله از روی سیاه
عفو عام خویش را نمای شاهد عذرخواه
جا به تخت جاه کن ای یوسف کنعان ز چاه
گرچه دنیا از وفور معصیت زندان توست
تا کی ای بثر معطل چندای قصر میشد
برکشد چون لوط خلقی از سیاه و از سفید
سوی تو فریاد «او آوی الی رکن شدید»
طول غیبت را به دل بر مطلع شمس امید
کن ز یاری چون زمان یاری یاران تست
دشمن بیدین به ما تا چند استهزا کند؟
خنده و سخریه ازلامذهبی بر ما کند؟
هستیت را ای مسیح خضر دم حاشا کند
موش کور انکار ضوء بیضه بر بیضا کند
وقت اعلان و صلاحی دعوت پنهان توست
قصه دجال را هستی اگر در انتظار
هرطرف دجالها گردیده ظاهر صدهزار
ای شه دجال کش دست یداللهی برآر
ناسزای جمله را یک یک گذاردی در کنار
چون سر هر سرکشی گوی خم چوگان تُوست
دشمنی چندان جهان با آل پیغمبر نمود
تا حسین جد تو را در کربلا بیسر نمود
چون به روی نعش او جا زینب مضطر نمود
تا مدینه رو به پیغمبر به چشم تر نمود
کاین تن غلطیده در خون گوهر غلطان تُست
یا رسول الله ای جد گرام تاجدار
از مدینه در زمین کربلا بنما گذار
روزی نقش نور عین خود به چشم اشکبار
این تن صدپاره مجروه بیدفن و مزار
جسم صد چاک حسین تشنه عریان است
لاله بستان زهرا سرو باغ بوتراب
بیکفن غلطان به خون عطشان لب دریای آب
زیر تیغ شمر بهر آب دارد اضطراب
کام خشکش را ز آبی ترکن از راه ثواب
این غریب آخر حسین بیکس عطشان توست
گوشوار عرش اندر فرش ماوا کرده است
خاک را از نور خود چون طور سینا کرده است
کربلا را طور انوار تجلی کرده است
این تنصدپاره کاندر این زمان جا کرده است
آفتاب چرخ عزت کوکب رخشان تست
بین سر بیچادر اهل عیال خویشتن
پیش چشم مردم نامحرم و هر انجمن
همچو نیلوفور بود نیلی ز سیلی از محن
روی گلگون سکینه ای رسول ذوالمنن
آخر این نورس مضطرب ویلان تُست
این سر ی کاندر سنان چون ماه نو تابان بود
بر سر نی همچو خورشید فلک درخشان بود
ورد یاقوت لب او خواندن قرآن بود
چشم او خیره به سوی خواهر و طفلان بود
زینب آغوش زهرا جان من جانان من
ای امام ابن الامام ابن الامام ابن الامام
رهنمای دین و دنیا مهدی والامقام
(صامت) اندر کهف عون نصرت لطف مدام
با جناب حاج میرزامهدی اندر صبح و شام
منتظر بهر بروز جاه جاویدان توست
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۴ - وقایع جناب حر بن یزید ریاحی
چند ای دل از تغافل در ورطه هلاکی
واندر هلاک جان نیست اندر دل تو باکی
بیباکت عجیب است با آنکه مشت خاکی
ای مشت خاک تا کی محبوس این مغاکی
تا در مغاک هستی ای مهر تابناکی
تابنده کوکبت پست از صدمه افول است
شد اربعین عمرت مایل به سال پنجه
از بهر گنج دنیا خود رامساز رنجه
تا کی سفر باور رنج بهر درم به گنجه
جانر بس است زحمت در معرض شکنجه
زال جهان غدار گرگیست تیز پنجه
کارش بدلفریبی نقل سراب و غولست
در قاف قرب جانان بیشوخی و ظرافت
از این دیار نبود جز یک قدم مسافت
در این رباط ویران با این همه مسافت
آسودگی محال است ای طالب شرافت
پستی ز سر بلندی است و ز شهرت است آفت
گمنام شو که راحت در عزلت و خمولتست
چندین هزار شوهر از بهر خواستگاری
سوی عجوزه دهر کردند روی یاری
آخر نبود از پیش یک تن به حجله کاری
جز از عنا و محنت غیر از بلا و خواری
تن را نبود سودی جان را نماند یاری
با آن همه طلبکار این نسیه لاوصولست
از کوه کوه تقصیر با این همه فراست
نی واقف از جزائی نی واقف از سیاست
کرده به خرج دنیا سرمایه کیاست
از آفت خزان ساز زرع عمل حراست
ابلیس وار تعجیل چند از پی ریاست
بنما حدر که شیطان در کارها عجولست
در موسم جوانی در روز تندرستی
گشتی ز فیض کامل کردی به کار سستی
در شیب تا تو با شاب همبازی نخستی
من بعد بازجویی زین پیش هر چه جستی
تا کی خیال بافی با چند نادرستی
کار مآل بینی کار ذوی العقول است
آویز گوش خودساز این پند خوشتر از در
از قول صانع کل ز «الهکم التکاثر»
در «زرتم المقابر» قدری نما تفکر
شو کربلایی عشق آزاده باش چون حر
پایان کار خود کن از حال حر تصور
جسمت چرا نژند است جانت چرا ملولست
ابن زیاد چون کرد او را به کوفه سردار
در جنگ شاه مظلوم با کوفیان غدار
در هر قدم رسیدی در گوش آن وفادار
صورت بشارت خلد صیت برائت نار
هر دم تعجب حر گشتی فزون از این کار
غافل که این عنایت از عشق بوالفضولست
در راه کوفه چون گشت ملحق به موکب شاه
نزدیکی زبالی بگرفت بر حسین راه
آثار تشنگی یافت در حر شه فلک چاه
سیراب کرد او را لشکرش به دلخواه
آری چنین امامی است مصداق رحمه الله
هم منتهای مامول هم غایت السئولست
وقت نماز چون گشت حر ازصفای پنهان
با لشگر اقتدا کرد بر مقتداری امکان
پس سوی کوفه کردند روان در آن بیابان
در نینوا رسید از ابن زیاد فرمان
تا راه او ببستند از چار سو ز عدوان
آن را که ارث ما در دنیا ز عرض و طولست
چون صبح روز عاشور حر حرب را بپا دید
بن سعد را چو نمرود در جنگ با خدا دید
خود را مصاحب خوف هر لحظه بار جادید
اصل بنای دنیا در معرض فنا دید
بنیان وی هدر یافت بنیاد وی هباء دید
دانست آخر دهر مکر و فریب گولست
چندی پی تفکر در جیب سر فرو داشت
با عقل در سخن بود با جهل گفتگو داشت
ز آن آتشی که در دل از بار آرزو داشت
آخر به خاک افشاند آبی که در سبو داشت
یعنی عدول بنمود از آنچه دل بدو داشت
گفتا برات بیاصل درمان او نکولست
شد با غلام و فرزند بهر حیات دائم
در درگه حسینی از روی جهد عازم
لیکن بدوچه ره بست روز نخست قائم
از قول خود پشیمان از فعل خویش نادم
رو سوی درگهی کرد کز کثرت مکارم
میکال را هبوطست جبریل را نزول است
چون بت شکن خلیلی بر عشق نار پویا
یا همچو پور عمران خائف به طور سینا
بر رفرف محبت معراج قرب جویا
نازن به خلق ناسوت تازان به عرش اعلی
جبهه بدان دری سود از کثرت تمنا
کش جبرئیل بیاذن ممنوع از دخولست
محرم بقاب قوسین چون بهر التجا شد
سرگرم در مناجات با مظهر خدا شد
معشوق عذرخواهی از سبط مصطفی شد
گفت ای که از وجودت ملک و ملک بپا شد
اول اگرچه از من بر حضرتت جفا شد
از کردههای بیجا اکنون مرا عدول است
ای دوحه نبوت ای ریشه امامت
ای کان لطف و احسا ای معدن کرامت
گر از برای تائب باشد ندم علامت
اینک منم غریقی در لجه ندامت
گاهی شود که انسان از شیوه لئامت
در حق خود ظلومست در کار خود جهولست
دریای رحمت حق آثار لطف باری
چون سری حر نظر کرد با اشکهای جاری
سر او فکنده در پیش از فرط شرمساری
بگشود باب احسان بر روی وی زیاری
آری صفات باری دایم ز برد باری
اشفاق را مهیا الطاف را شمولست
دادش چو سرخط عفو آن سرمدی نشانه
زد از شراره شوق پا تا سرش زبانه
شد اول شهیدان آن فارس یگانه
بگرفت رخصت جنگ شد در جدل روانه
از بهر داد سر جوینده بهانه
چون با ر بس گرانی کور را بدل حمولست
با کوفیان ندا کرد کی حزب شوم شیطان
گیرم حسین نبود سبط نبی به دوران
نزد شما غریب است وارد در این بیابان
شمشیر کین کشیدن بیجا بروی مهمان
در هیچ دین و مذهب ای خلق نامسلمان
نه تابع فروع است نی جامع الاصولست
طومار حقشناسی گردید تا دمی طی
کاین سروری که شاهست بر هر قبیله حی
گشته چه عبد مملوک لایقدر علی شیء
ره آنچنان به غربت گردیده تنگ بروی
کز تشنگی حریمش نالد زنای چون نی
با آنکه آب عالم مهریه بتول است
این گفت و آشنا کرد مهمیز را به توسن
شد غرق قلزم جنگ مانند کوه آهن
تنها نمود بیسر سرها نمود بیتن
آزاد کرد اجساد از قید خود و جوشن
وز داس تبع بنمود کشته ز کشته خرمن
گفتی که شیر غضبان با بختی ز لول است
شوق لقای غلمان آخر گرفت تابش
وز حوریان جنت از غیب شد خطابش
خود را سبک عنان ساخت پای گیران رکابش
یعنی به خاک جا کرد از پشت زین جنابش
آمد به روی بالین دلبند بوترابش
آنسانکه فیالحقیقه آمال را حصولست
از خاک ره سروی بگرفت در کنارش
وز صفحه جبین ساخت پاک از وفا غبارش
مرهم به زخم بنهاد از چشم اشکبارش
حر گشت آخر کار بخت خجسته یارش
اول قدم به مقدم بنمود جان نثارش
آن را که در فنایش ارواح را حلولست
جانها فدای جانت ای زاده پیمبر
تو در بغل گرفتی حر شهید را سر
پس از چه مسلمان بر تو نگشت یاور
در زیر چکمه شمر ای نور چشم حیدر
یک تن نگفت آن روز با کوفیان کافر
کاین بیگناه مظلوم ریحانه رسولست
ای روی بال جبریل گردیده عرش پیما
آخر فتاد جسمت عریان به خاک صحرا
شد زیر خار و خاره پنهان تنت سراپا
نه مادری که سازد بهرت کفن مهیا
نیخواهری که از مهر به قبلهات کشد پا
جسمت به خاک پامال زیر سم خیولست
هر چند سحر (صامت) در شرع ماجراست
سحرحلال شعرم مقبول خاص و عامست
امروز رشته نظم چون در کف نظامست
همچشمی جنابش بیرون ز احترامست
اما چه این مسمط فرموده قواست
فرمان وی مطاع است احکام و قبولست
واندر هلاک جان نیست اندر دل تو باکی
بیباکت عجیب است با آنکه مشت خاکی
ای مشت خاک تا کی محبوس این مغاکی
تا در مغاک هستی ای مهر تابناکی
تابنده کوکبت پست از صدمه افول است
شد اربعین عمرت مایل به سال پنجه
از بهر گنج دنیا خود رامساز رنجه
تا کی سفر باور رنج بهر درم به گنجه
جانر بس است زحمت در معرض شکنجه
زال جهان غدار گرگیست تیز پنجه
کارش بدلفریبی نقل سراب و غولست
در قاف قرب جانان بیشوخی و ظرافت
از این دیار نبود جز یک قدم مسافت
در این رباط ویران با این همه مسافت
آسودگی محال است ای طالب شرافت
پستی ز سر بلندی است و ز شهرت است آفت
گمنام شو که راحت در عزلت و خمولتست
چندین هزار شوهر از بهر خواستگاری
سوی عجوزه دهر کردند روی یاری
آخر نبود از پیش یک تن به حجله کاری
جز از عنا و محنت غیر از بلا و خواری
تن را نبود سودی جان را نماند یاری
با آن همه طلبکار این نسیه لاوصولست
از کوه کوه تقصیر با این همه فراست
نی واقف از جزائی نی واقف از سیاست
کرده به خرج دنیا سرمایه کیاست
از آفت خزان ساز زرع عمل حراست
ابلیس وار تعجیل چند از پی ریاست
بنما حدر که شیطان در کارها عجولست
در موسم جوانی در روز تندرستی
گشتی ز فیض کامل کردی به کار سستی
در شیب تا تو با شاب همبازی نخستی
من بعد بازجویی زین پیش هر چه جستی
تا کی خیال بافی با چند نادرستی
کار مآل بینی کار ذوی العقول است
آویز گوش خودساز این پند خوشتر از در
از قول صانع کل ز «الهکم التکاثر»
در «زرتم المقابر» قدری نما تفکر
شو کربلایی عشق آزاده باش چون حر
پایان کار خود کن از حال حر تصور
جسمت چرا نژند است جانت چرا ملولست
ابن زیاد چون کرد او را به کوفه سردار
در جنگ شاه مظلوم با کوفیان غدار
در هر قدم رسیدی در گوش آن وفادار
صورت بشارت خلد صیت برائت نار
هر دم تعجب حر گشتی فزون از این کار
غافل که این عنایت از عشق بوالفضولست
در راه کوفه چون گشت ملحق به موکب شاه
نزدیکی زبالی بگرفت بر حسین راه
آثار تشنگی یافت در حر شه فلک چاه
سیراب کرد او را لشکرش به دلخواه
آری چنین امامی است مصداق رحمه الله
هم منتهای مامول هم غایت السئولست
وقت نماز چون گشت حر ازصفای پنهان
با لشگر اقتدا کرد بر مقتداری امکان
پس سوی کوفه کردند روان در آن بیابان
در نینوا رسید از ابن زیاد فرمان
تا راه او ببستند از چار سو ز عدوان
آن را که ارث ما در دنیا ز عرض و طولست
چون صبح روز عاشور حر حرب را بپا دید
بن سعد را چو نمرود در جنگ با خدا دید
خود را مصاحب خوف هر لحظه بار جادید
اصل بنای دنیا در معرض فنا دید
بنیان وی هدر یافت بنیاد وی هباء دید
دانست آخر دهر مکر و فریب گولست
چندی پی تفکر در جیب سر فرو داشت
با عقل در سخن بود با جهل گفتگو داشت
ز آن آتشی که در دل از بار آرزو داشت
آخر به خاک افشاند آبی که در سبو داشت
یعنی عدول بنمود از آنچه دل بدو داشت
گفتا برات بیاصل درمان او نکولست
شد با غلام و فرزند بهر حیات دائم
در درگه حسینی از روی جهد عازم
لیکن بدوچه ره بست روز نخست قائم
از قول خود پشیمان از فعل خویش نادم
رو سوی درگهی کرد کز کثرت مکارم
میکال را هبوطست جبریل را نزول است
چون بت شکن خلیلی بر عشق نار پویا
یا همچو پور عمران خائف به طور سینا
بر رفرف محبت معراج قرب جویا
نازن به خلق ناسوت تازان به عرش اعلی
جبهه بدان دری سود از کثرت تمنا
کش جبرئیل بیاذن ممنوع از دخولست
محرم بقاب قوسین چون بهر التجا شد
سرگرم در مناجات با مظهر خدا شد
معشوق عذرخواهی از سبط مصطفی شد
گفت ای که از وجودت ملک و ملک بپا شد
اول اگرچه از من بر حضرتت جفا شد
از کردههای بیجا اکنون مرا عدول است
ای دوحه نبوت ای ریشه امامت
ای کان لطف و احسا ای معدن کرامت
گر از برای تائب باشد ندم علامت
اینک منم غریقی در لجه ندامت
گاهی شود که انسان از شیوه لئامت
در حق خود ظلومست در کار خود جهولست
دریای رحمت حق آثار لطف باری
چون سری حر نظر کرد با اشکهای جاری
سر او فکنده در پیش از فرط شرمساری
بگشود باب احسان بر روی وی زیاری
آری صفات باری دایم ز برد باری
اشفاق را مهیا الطاف را شمولست
دادش چو سرخط عفو آن سرمدی نشانه
زد از شراره شوق پا تا سرش زبانه
شد اول شهیدان آن فارس یگانه
بگرفت رخصت جنگ شد در جدل روانه
از بهر داد سر جوینده بهانه
چون با ر بس گرانی کور را بدل حمولست
با کوفیان ندا کرد کی حزب شوم شیطان
گیرم حسین نبود سبط نبی به دوران
نزد شما غریب است وارد در این بیابان
شمشیر کین کشیدن بیجا بروی مهمان
در هیچ دین و مذهب ای خلق نامسلمان
نه تابع فروع است نی جامع الاصولست
طومار حقشناسی گردید تا دمی طی
کاین سروری که شاهست بر هر قبیله حی
گشته چه عبد مملوک لایقدر علی شیء
ره آنچنان به غربت گردیده تنگ بروی
کز تشنگی حریمش نالد زنای چون نی
با آنکه آب عالم مهریه بتول است
این گفت و آشنا کرد مهمیز را به توسن
شد غرق قلزم جنگ مانند کوه آهن
تنها نمود بیسر سرها نمود بیتن
آزاد کرد اجساد از قید خود و جوشن
وز داس تبع بنمود کشته ز کشته خرمن
گفتی که شیر غضبان با بختی ز لول است
شوق لقای غلمان آخر گرفت تابش
وز حوریان جنت از غیب شد خطابش
خود را سبک عنان ساخت پای گیران رکابش
یعنی به خاک جا کرد از پشت زین جنابش
آمد به روی بالین دلبند بوترابش
آنسانکه فیالحقیقه آمال را حصولست
از خاک ره سروی بگرفت در کنارش
وز صفحه جبین ساخت پاک از وفا غبارش
مرهم به زخم بنهاد از چشم اشکبارش
حر گشت آخر کار بخت خجسته یارش
اول قدم به مقدم بنمود جان نثارش
آن را که در فنایش ارواح را حلولست
جانها فدای جانت ای زاده پیمبر
تو در بغل گرفتی حر شهید را سر
پس از چه مسلمان بر تو نگشت یاور
در زیر چکمه شمر ای نور چشم حیدر
یک تن نگفت آن روز با کوفیان کافر
کاین بیگناه مظلوم ریحانه رسولست
ای روی بال جبریل گردیده عرش پیما
آخر فتاد جسمت عریان به خاک صحرا
شد زیر خار و خاره پنهان تنت سراپا
نه مادری که سازد بهرت کفن مهیا
نیخواهری که از مهر به قبلهات کشد پا
جسمت به خاک پامال زیر سم خیولست
هر چند سحر (صامت) در شرع ماجراست
سحرحلال شعرم مقبول خاص و عامست
امروز رشته نظم چون در کف نظامست
همچشمی جنابش بیرون ز احترامست
اما چه این مسمط فرموده قواست
فرمان وی مطاع است احکام و قبولست
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۸ - بیان واقعه دیر راهب
چون حریم خسرو بطحا ز بیداد زمانه
سوی شام از کربلا بهر اسیری شد روانه
جملگی چون طایر پر بسته بیآشیانه
در یکی منزل مکان کردند هنگام شبانه
بر در دیر نصاری به افغان و اضطرابی
راهبی میبود در آن دیر اندر کیش عیسی
طالب طور تجلی سالها مانند موسی
جا پی گنج حقیقت کرده در کنج کلیسا
جذبه نور حسینی شد دلیل مرد ترسا
دید شد بر پا به دور دیر شور و انقلابی
لشگر خونخوار جراری بدد از حصر بیرون
نیزهها بر دست زیب نیزهها سرهای پرخون
هر سری از نور چهر آتش زده بر ماه گردون
چند زن با دختر منتظم چون در مکنون
در پی هر نیزه با دست بسته در طنابی
رفت راهب را از این هنگامه هوش از سر ز تن تاب
گفت یا رب این به بیداریست بینم یا که در خواب
صبح محشر گشته ظاهر در جهان گویا از این باب
آفتاب است از زمین یک نی بلند از امر وهاب
ورنه هرگز بر سر نی کس ندیده آفتابی
این زنان موپریشان غریب تیره کوکب
کیستند و از برای چیست روز جمله چون شب
از چه رو دارند ذکر واحسینا جمله بر لب
هادی من شوبجاه و قرب روح الله یا رب
برگشا از بهر من از سر این اسرار بابی
پس از بام دیر نصرانی به قلب پرتلاطم
بر زمین گردید نال چون مسیح ار چرخ چارم
گفت ای قوم شده از راه و رسم مردمی گم
این چه آشوبست این سیر کیست ای بیرحم مردم
کس ندیده گوش نشنیده چنین ظلم و عذابی
گفت با او ظالمی زان ناکسان زشت ابتر
هست این سر از حسین بن علی سبط پیمبر
بر امیر شام یاغی گشت و شد لب تشنه بیسر
این اسیراناهل بیت او بود از بهر کیفر
سوی شام آوردهایم از کوفه با چنگ و ربابی
ریخت نصرانی به دامن گوهر از دریای دیده
گفت ای قوم ز کف دین داده و دنیا خریده
کز طمع پیوسته با شیطان و از یزدان بریده
چند بدر زر ز میراث پدر بر من رسده
میدهم این زر که سردار شما سازد ثوابی
این سر ببریده را امشب نهد اندر بر من
در زمان کوچ تسلیمش کنم بر وجه احسن
مرغ روح شمر زد از وعده زربال بر تن
داد سر زر را گرفت از راهب پاکیزه دامن
دیده گریان برد سوی دیر سر را باشتابی
هاتفی در گوش وی داد این ندای روح افزا
کای مسیحا ساختی از خود رضا روح مسیحا
سودها از بهر این سودا نصیبت شد ز یکتا
راهب پاکیزه سیرت راس نور چشم زهرا
شست و جا در معبد خود داد با مشک و گلابی
رفت اندر گوشهای آن مرد نصرانی نهان شد
دید بعد از لحظهای هنگامه کبری عیان شد
از خروش واحسینا لرزه بر کون و مکان شد
با ندای طرقوا سوی زمین از آسمان شد
شش زن معجر سیه در ناله یا قلب کبابی
ساره و مریم، صفورا، آسیه، حوا و هاجر
حلقه ماتم زدند از گریه در اطراف آن سر
عرش و فرش افتاد از نور در تزلزل بار دیگر
از فلک آمد خدیجه بر سر آن راس انوار
شد زمین از اشک وی چون بر سر دریا حبابی
ناگهان آمدند ابر گوش آن راهب دوباره
میرسد زهرای اطهر چشم بر بند از نظاره
چشم حق بین را به هم بنهاد راهب زان اشاره
لیک میآمد به گوش وی از آن دارالزیاره
ناله زار و حزینی از دل پرپیچ و تابی
با فغان میگفت ای شاهنشه بیسر حسینم
از قفا ببرید سر سلطان بیلشکر حسینم
زیب پیکر زینب آغوش پیغمبر حسینم
کشته بییار غمخوار و المپرورم حسینم
از چهای مظلوم با مادر نمیگویی جوابی
ای غریب کشته بیغسل و کفن کو پیکر تو
کو علمدار و سپه کو اکبر و کو اصغر تو
کو ستمکش زینب آواره غمپرور تو
محنت دوران چه آورده است ای سر بر سر تو
گه به مطبخ گه بنی گه دیرو گه بزم شرابی
رفت نصرانی ز هوش از ناله جانسوز و زهرا
چون به هوش آمد کسیر ازان زنان نادید برجا
نزد آن سر گفت و در عین ادب استاد برپا
ایهاالراس المبارک ای عزیز فرد یکتا
تو کدامین سرفرازی سرور عالی جنابی
گفت ای راهب من مظلوم سبط مصطفایم
مادرم زهرای اطهر خود حسین سر جدایم
در منای نینوا قربانی راه خدایم
تشنه لب سر داده اندر راه حق در کربلایم
نیست ای راهب غم و درد مرا حد و حسابی
بر دل راهب دگر طاقت نماند از گفتگویش
زد بسر دست عزا بنهاد روی خود برویش
کرد روی خویشتن را سرخ از خون گلویش
از ادب زد بوسه بر پمرده لبهای نکویش
با تضرع نزد آن سر کرد عجز و اضطرابی
گفت شاها بر ندارم دست امیدت ز دامن
تا نگویی در قیامت شافع تو میشوم من
گفت بیرون کن دگر زنا راهب ز گردن
شو مسلمان تا شفیع تو شوم در پیش ذوالمن
همچو (صامت) روز محر از وصالم کامیابی
سوی شام از کربلا بهر اسیری شد روانه
جملگی چون طایر پر بسته بیآشیانه
در یکی منزل مکان کردند هنگام شبانه
بر در دیر نصاری به افغان و اضطرابی
راهبی میبود در آن دیر اندر کیش عیسی
طالب طور تجلی سالها مانند موسی
جا پی گنج حقیقت کرده در کنج کلیسا
جذبه نور حسینی شد دلیل مرد ترسا
دید شد بر پا به دور دیر شور و انقلابی
لشگر خونخوار جراری بدد از حصر بیرون
نیزهها بر دست زیب نیزهها سرهای پرخون
هر سری از نور چهر آتش زده بر ماه گردون
چند زن با دختر منتظم چون در مکنون
در پی هر نیزه با دست بسته در طنابی
رفت راهب را از این هنگامه هوش از سر ز تن تاب
گفت یا رب این به بیداریست بینم یا که در خواب
صبح محشر گشته ظاهر در جهان گویا از این باب
آفتاب است از زمین یک نی بلند از امر وهاب
ورنه هرگز بر سر نی کس ندیده آفتابی
این زنان موپریشان غریب تیره کوکب
کیستند و از برای چیست روز جمله چون شب
از چه رو دارند ذکر واحسینا جمله بر لب
هادی من شوبجاه و قرب روح الله یا رب
برگشا از بهر من از سر این اسرار بابی
پس از بام دیر نصرانی به قلب پرتلاطم
بر زمین گردید نال چون مسیح ار چرخ چارم
گفت ای قوم شده از راه و رسم مردمی گم
این چه آشوبست این سیر کیست ای بیرحم مردم
کس ندیده گوش نشنیده چنین ظلم و عذابی
گفت با او ظالمی زان ناکسان زشت ابتر
هست این سر از حسین بن علی سبط پیمبر
بر امیر شام یاغی گشت و شد لب تشنه بیسر
این اسیراناهل بیت او بود از بهر کیفر
سوی شام آوردهایم از کوفه با چنگ و ربابی
ریخت نصرانی به دامن گوهر از دریای دیده
گفت ای قوم ز کف دین داده و دنیا خریده
کز طمع پیوسته با شیطان و از یزدان بریده
چند بدر زر ز میراث پدر بر من رسده
میدهم این زر که سردار شما سازد ثوابی
این سر ببریده را امشب نهد اندر بر من
در زمان کوچ تسلیمش کنم بر وجه احسن
مرغ روح شمر زد از وعده زربال بر تن
داد سر زر را گرفت از راهب پاکیزه دامن
دیده گریان برد سوی دیر سر را باشتابی
هاتفی در گوش وی داد این ندای روح افزا
کای مسیحا ساختی از خود رضا روح مسیحا
سودها از بهر این سودا نصیبت شد ز یکتا
راهب پاکیزه سیرت راس نور چشم زهرا
شست و جا در معبد خود داد با مشک و گلابی
رفت اندر گوشهای آن مرد نصرانی نهان شد
دید بعد از لحظهای هنگامه کبری عیان شد
از خروش واحسینا لرزه بر کون و مکان شد
با ندای طرقوا سوی زمین از آسمان شد
شش زن معجر سیه در ناله یا قلب کبابی
ساره و مریم، صفورا، آسیه، حوا و هاجر
حلقه ماتم زدند از گریه در اطراف آن سر
عرش و فرش افتاد از نور در تزلزل بار دیگر
از فلک آمد خدیجه بر سر آن راس انوار
شد زمین از اشک وی چون بر سر دریا حبابی
ناگهان آمدند ابر گوش آن راهب دوباره
میرسد زهرای اطهر چشم بر بند از نظاره
چشم حق بین را به هم بنهاد راهب زان اشاره
لیک میآمد به گوش وی از آن دارالزیاره
ناله زار و حزینی از دل پرپیچ و تابی
با فغان میگفت ای شاهنشه بیسر حسینم
از قفا ببرید سر سلطان بیلشکر حسینم
زیب پیکر زینب آغوش پیغمبر حسینم
کشته بییار غمخوار و المپرورم حسینم
از چهای مظلوم با مادر نمیگویی جوابی
ای غریب کشته بیغسل و کفن کو پیکر تو
کو علمدار و سپه کو اکبر و کو اصغر تو
کو ستمکش زینب آواره غمپرور تو
محنت دوران چه آورده است ای سر بر سر تو
گه به مطبخ گه بنی گه دیرو گه بزم شرابی
رفت نصرانی ز هوش از ناله جانسوز و زهرا
چون به هوش آمد کسیر ازان زنان نادید برجا
نزد آن سر گفت و در عین ادب استاد برپا
ایهاالراس المبارک ای عزیز فرد یکتا
تو کدامین سرفرازی سرور عالی جنابی
گفت ای راهب من مظلوم سبط مصطفایم
مادرم زهرای اطهر خود حسین سر جدایم
در منای نینوا قربانی راه خدایم
تشنه لب سر داده اندر راه حق در کربلایم
نیست ای راهب غم و درد مرا حد و حسابی
بر دل راهب دگر طاقت نماند از گفتگویش
زد بسر دست عزا بنهاد روی خود برویش
کرد روی خویشتن را سرخ از خون گلویش
از ادب زد بوسه بر پمرده لبهای نکویش
با تضرع نزد آن سر کرد عجز و اضطرابی
گفت شاها بر ندارم دست امیدت ز دامن
تا نگویی در قیامت شافع تو میشوم من
گفت بیرون کن دگر زنا راهب ز گردن
شو مسلمان تا شفیع تو شوم در پیش ذوالمن
همچو (صامت) روز محر از وصالم کامیابی