عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
گر دلم در زلف پنهان کردهای پیدا شود
مشک غمازست و این دزدی از او رسوا شود
ناحق افتادست زلفت در کف هر مدعی
چون بدست ما بیفتد حق بدست ما شود
ای صبا بر گوی امشب از زبان ما به شمع
سوختی پروانه ها را باش تا فردا شود
گرم شد بازار حسنه از آتش رخسار تو
وقت آن آمد که زلفت بر سر سودا شود
خاک آن در در نظر جنت طلب زاهد هنوز
چشم نابینا کجا از توتیا بینا شود
شوق بالای بلند تست آن کز هر تنی
جان علوی را هوای عالم بالا شود
آن لب خندان چو بیند در حدیث آید کمال
بلبل خاموش چون گل بشکفد گویا شود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
گر دم زنم بی روی او شرم آیدم از روی خود
عاشق بجوید زندگی بی صحبت دلجوی خود
من جانه می کندم زغم آن لب زمن می خواست جان
فرهاد میزد نیشه ها بر سنگ و شیرین سوی خود
با ماه گفتم این همه حسن از کجا آورده ای
گفتا ز خاک کوی او مالیده ام بر روی خود
گفتنی سر یک موی من هر دو جهان دارد بها
دیدی که هم نشناختی مقدار تار موی خود
ناصح بگفت از اولم کز عشق خویان توبه کن
روی تو دید و توبه کرد آخرز گفت و گوی خود
روزی که چشمت اوفتد بر کشتگان خویشتن
گو عذر زحمتهای ما با غمزه جادوی خود
در دور چشمت شد سیه از دود دل محرابها
گر باورت ناید زما بنگر خم ابروی خود
گوید کمال سخت جان هست از سگان کوی من
بشکست باز آن سنگدل قدر سگان کوی خود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
گرفتار سر زلفت کجا در بند سر باشد
زهی با بسته سودا که از سر باخبر باشد
کسی کز قامت جانان به طوبی سر فرود آرد
دراز اندیشه خوانندش ولی کوته نظر باشد
مرا سریست با مهرت که آن دیگر نخواهد شد
کجا مشغول جانان را تمنای دگر باشد
دل اهل نظر مشکن بر افشان زلف مشکین را
تسلسل چون روا داری که در دور قمر باشد
خیالت گرچه هر ساعت کشد از چشم تر دامن
بهنگام نظر خواهد که چشمم بیشتر باشد
ز زلف و چشم او خواهم که بختم روی بنماید
که شام تیره روزان را همین مهر سحر باشد
دگر در مجلس ای ساقی میاور باده نوشین
که سر مستان چشمت را می از خون جگر باشد
به پیش چشم من چون تو خیالی نگذراند دل
خیال است این که هر کس را بدین دریا گذر باشد
چه نقصان گشت عاشق را اگر خوانند بد نامش
کمال است این که در عالم به بدنامی سمر باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
گفتمش حال دل گمشده دانی چون شد
گفت با ما چو در افتاد همان دم خون شد
پارسایان که نظر از همه می پوشیدند
چشم تان تو دیدند و همه مفتون شد
تا لب جام گرفت از لب لعلت رنگی
ای با خرقة ازرق که بمی گلگون شد
ما چو شمعیم که از سر زنش دشمن و دوست
سوز ما کم نشد و آتش دل افزون شد
تا نگویند به پیش تو مرا آبی نیست
اشکم از دیده به بیرون شدنت بیرون شد
مطرب از گفته او گر غزلی خواهد خواند
گوش دارید که در سخنش موزون شد
مینوشتی سخن از وصف تو دوشینه کمال
هرچه آمد به زبان قلمش مقرون شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
لب ار اینست و گفتار این شکر باری چه می گوید
اگر خورشید رخساره این قمر باری چه می گوید
بعد دقت شناسی عقل نتوانست هم بستن
وجودی بر میان او کمر باری چه می گوید
اگر گل پیش نرگس زد برویش لاق یکرنگی
به چشم مست تو آن بی بصر باری چه می گوید
گرفتم خود که نشنید آن ستمگر درد پنهانم
بزاری شب و آه سحر باری چه می گوید
گرفتم کآن درخت گل به خود ندهد مرا باری
گر از دور افکنم بر وی نظر باری چه می گوید
بطنز ار گفت خواهم کرد از عاشق کشی نوبه
رقیب شوم با ما این خبر باری چه می گوید
عدو گفتی به عقل و هوش نتوان شد کمال آنجا
چورقت این از تن آن از سر دگر باری چه می گوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ما بساط نیکنامی باز طی خواهیم کرد
خرقه و سجاده رهن نقل و می خواهیم کرد
زهد و تقوی سر بسر این نام و این آوازه را
در سر آواز چنگ و بانگ نی خواهیم کرد
نوبهارست و جوانی و اوان عاشقی
گر کنون نکنیم ترک توبه کی خواهیم کرد
گر بزاهد رندی و مستی نمی کردیم فاش
بعد ازین این کارها در پیش وی خواهیم کرد
می چو لیلی گر شود در شهر ما دشوار یاب
ماچومجنون جست وجویش حئ بحی خواهیم کرد
پیش ما پیکی که آرد مژده اقبال پار
نام آن پیک مبارک نیک پی خواهیم کرد
چون رسد در دفتر نهاد نام ما کمال
آن ورق گردان که ما آن نامه طی خواهیم کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
ما بکوی یار خود بخود سفر خواهیم کرد
سر بر رخ او هم به چشم او نظر خواهیم کرد
هر کسی از سرزمینی سر بر آرد روز حشر
از خاک آستانش سر بدر خواهیم کرد
جنگها داریم با زلفش ولی در پای او
باز اگر افتیم با همسر بر خواهیم کرد
گر سپر مانع شود نیری که بر ما افکند
بار دیگر جنگ سخنی با سپر خواهیم کرد
ناگهانی کز تو تشریف بلا کمتر رسد
زانای ناگهان هر یک حذر خواهیم کرد
شنو ای داناه حکایتهای ما دیوانگان
ورته ما از خود ترا دیوانه تر خواهیم کرد
ور به ما همراه خواهی شد ز خود بگذر کمال
زانکه ما از منزل هستی سفر خواهیم کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
مائیم دل و دین به تو در باخته ای چند
دور از در تو خانه برانداختهای چند
ای دانه دز فیمت خود دان و میامیز
با مشت کی قدر نو نشناخته ای چند
در آتش و آبند گروهی ز تو چون شمع
تا چند جفا بر تن بگداختهای چند
جان بر تو شانیده روان نقد روان نیز
گنجینه معنی به نو درباخته ای چند
گفتی که کمال اهل محبت چه کسانند
جان سوخته و با غم تو ساخته ای چند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
ما را هوس مسجد و سجاده نباشد
مستی صفت مردم آزاده نباشد
و از ساده دلی پیر ملامتگر ما را
ذوق می رنگین و رخ ساده نباشد
صوفی بقدح گر ندهد دست ارادت
عارف نبود سالک و بر جاده نباشد
امیر نسبت نتوان کرد به هیچ آدمی او را
بینید که ناگاه پری زاده نباشد
در خانه درویش چه اسباب نشاط است
گره دولت غمهای تو آماده نباشد
زنهار کمال از سرزلفش نکنی باد
تا در قدم او سرت افتاده نباشد
کمال خجندی : قصاید
شمارهٔ ۱
افتتاح سخن آن به که کنند اهل کمال
به ثنای ملک الملک خدای متعال
پادشاهی که به پیراهن جاهش نرسد
از ازل تا به ابد وصمت نقصان و زوال
بر در بار جلالش نبود جای نشست
شهریاران جهان را بجز از وصف نعال
در حریم ملکوتش که ملک راه نیافت
عقل و حس امر محالست که یابند مجال
آهنین پای چو پرگار شد و هم نرسید
پیک اندیشه در آن دایره الا به خیال
هست در چشم همه ناقص و معتل العین
هر که مقرون به چنین ذات کند شبه و مثال
قدرت اوست که پرورده شیرین کاری
طوطی ناطقه را در شکرستان مفال
حکمت اوست که پروانه دین داد به عقل
تا نهد شمع هدایت به شبستان ضلال
گر بخوانی به مثل آیت حمدش بر کوه
با همه سنگدلی ناله بر آید ز جبال
پیش اصحاب یقین بردن نامش به زبان
همچنانست که با تشنه لبان وصف زلال
برده ز آئینه دل غصه او زنگ حزن
رفته از گوشه خاطر غم او گرد ملال
می پرد مرغ رجا جلوه کنان شاخ به شاخ
در هوای چمن رحمت او فارغ بال
گر شود ماضی و حالات جهان مستقبل
ذات پاکش نشود منتقل از حال به حال
گر شهادت بنویسیم به کژ طبعی خویش
ذال خود بر کژی هیات خود باشد دال
ور نه از بنده عاصی چه عبادت آید
با چنین فعل بدو نفس نکوهیده خصال
چشم ب راه عنایت نهد این جسم ضعیف
عجز پیش آورد آن روز شود مسکین حال
یارب آن دم که ز سیلاب اجل خانه عمر
بپذیرد خلل و تن شود از غم چو خلال
به چراغ رخ آن ماه که بردند به چرخ
هفت قندیل زر اندود ازو نور و جمال
به کمالات محمد که ازو یافته اند
چار یار از شرف صحبت او عز و جلال
که از آنجا که عنایات خداوندی تست
نظر رحمت خود باز نگیری ز کمال
هر یک از مائده وصل نصیبی طلبند
تا کرا بخت نشاید بسر خوان وصال
شده از ساقی لطف تو جهانی سیراب
همچنان بحر کرم موج زنان مالامال
کمال خجندی : قصاید
شمارهٔ ۲
ای بر کمال قدرت تو عقل کل گواه
بر بر لوح کبریایی تو توقیع لااله
آشفتگان خاک رهت رهروان دین
دردی کشان جان غمت سالکان راه
از شبنم عطای تو یک قطره بحر و کان
وز پرتوی جمال تو یک ذره مهر و ماه
مرغ امید از کف جود تو دانه جوی
دست نیاز بر دل در عدل تو دادخواه
نام تو صیقلی ست کز آئینه وجود
بیرون برد به نور خرد زنگ اشتباه
سلطان عزت تو به فرمان کن فکان
گرد از ره وجود برآورد بی سپاه
آثار صنع تست که بر طاق نیلگون
صبح سفید روی نمود از شب سیاه
انوار حسن تست که از جیب آسمان
خورشید سر کشید چو یوسف قمر ز چاه
آنجا که آب لطف تو صد نیش گشته نوش
وانجا به باد قهر تو صد کوه گشته کاه
گاه از جان تو برد بصفا پیر درد نوش
گاه از تو خون خورد بجفا طفل بی گناه
بنهد نسیم لطف تو در ناف لاله مشک
بندد سموم قهر تو بر شاخ گل گیاه
موسی کلیم بارگه تست و پاسبان
فرعون رانده نظر تست و پادشاه
طاعت چه سود زاهد پرهیزکار را
گر بر در قبول تواش نیست آب و جاه
ای آنکه سالکان در کبریات را
نبود بجز سرداق احسان تو پناه
بخشای بر کمال که نقصان پذیر نیست
گر بر خورند از تو محبان بارگاه
کمال خجندی : قصاید
شمارهٔ ۳
ای مه رخسار تو مطلع صبح یقین
غاشیه کبریات شهپر روح الامین
آینه دار رخت عارض ماه تمام
تکیه گه منبرت پایه چرخ برین
سایه قد تو دید در چمن دلبری
کز سر خجلت بماند سرو سهی بر زمین
از گل رخسار تست لاله سیراب را
قطره آبی که هست بر جگر آتشین
خط جبین تو بود آنکه شدست آشکار
بر ورق کاینات نقش رسول الامین
آدم خاکی که بود پیش رو انبیا
داغ قبول تو داشت بر سر لوح جبین
شحنه حکم تو را تیر قضا در کمان
بازوی امر تو را تیغ ظفر در کمین
زیر رکاب تواند شاهسواران ملک
غاشیه داران تو کارگزاران دین
خاتم اقبال تست آنکه به مهر قبول
خشک و تر کاینات داشت بزیر نگین
بی تو کجا پی برد در حرم کبریا
صوفی پرهیزگار زاهد خلوت نشین
خاک کف پای تست دامن آخر زمان
دست تو زان برفشاند بر دو جهان آستین
مدعیان نشنوند نعت کمال ترا
لایق هر گوش نیست دانه دُر ثمین
سبحه کروبیان ورد ثنای تو باد
تا که صبح نشور بر تو کنند آفرین
کمال خجندی : قصاید
شمارهٔ ۴
ای ذات ترا ظهور عالم
چون خلعت مصطفی و آدم
بر لوح وجود نقطه سهو
افتاده موخر و مقدم
در فاتحه حروف نامت
مکتوم خواص اسم اعظم
در داعیه دوام عمرت
از وحی آید فرشته ملهم
اعلام ملک ترا مسخر
اقیلم دول ترا مسلم
شکر نعم تو امر کلی
تعظیم در تو باب معظم
در مشکل ملک عقل دانا
با رای تو گفته انت اعلم
در بحث کلام منطق تو
با ناطقه گفته است ابکم
کلک همه دان راز دارت
کلک همه دان راز دارم
پیر خردت به رای انور
چون صبح به آفتاب همدم
نزدیک سحرگه کوس سلطان
افکند فغان به هشت طارم
بر گوشه قصر تو حمامی
خواند این غزل او بر این ترنم
کای خسته دلم بناوک غم
بر خسته دلان خویش ارحم
از طره تو به روی ها چین
وز ابروی تو به پشت ها خم
زان غمزه نشسته بر دل ریش
پیکان توام بجای مرهم
بالاتر از ابرویت مه نو
بینند بر آسمان ولی کم
صاحب نظران ازان دو نرگس
دور از تو به چشم های پر نم
خون شد دلم و اشکم از دویدن
زین روی دمش فتاد بردم
جان از غم و درد بی شمارت
ناگفته به کس ز صد یکی هم
از جور تو بنده محقر
شد بر در خواجه معظم
دستور ممالک آنکه خوانند
شاهان ز کریمیش مکرم
آن کز علم مفاخر او
شد کسوت افتخار معلم
انفاس شریف عطرسایش
با شامه داده قوت شم
از منظر خوب و وجه املح
با باصره ذوق کرده منظم
در روز نشاط او لب جام
از خنده نشد دمی فراهم
سایل به دلایل سخایش
نا کرده سوال گشته ملزم
زین غم که عدوست با زر و سیم
پرچین شد و زرد روی و درهم
ای با کرم تو خشک لب یم
وز فیض غمت غمام را غم
با ابر کف تو فیض امطار
چون رشحه ناودان و زمزم
با عین عطات یم تهی چشم
چون چشمه میم پهلوی یم
بر خصم تو نیز کرده دندان
دندانه سین سیف باسم
کرده قلمت چو تیغ در فتح
با کسر مخالف ترا ضم
در جان و دل عدوی ناقص
غمهای مضاعف است مدغم
از مدح تو بنده در ترقیست
بر بام فلک نهاده سلم
انفاس من از بلند قدری
عیسی است کز آسمان زند دم
از کلک دو شاخ میوه روح
ریزان سخنم چون نخل مریم
بردند کمال گوی دعوی
نظم تو و نثر هر دو با هم
این از شعرا ما تاخر
وان از فضلای ما تقدم
دیوان تو گر کسی بخواند
در پیش سخنوران عالم
زین گفته رود ظهیر از جای
چه جای ظهیر انوری هم
گوینده قصیده تو خامست
پخته سخنان ما مسلم
این خام ولی چو نقره خام
وان پخته ولی چو پخته شلغم
اشعار من و جواب یاران
هر چند مماثلند با هم
فرقی ز ثریست تا ثریا
وز لطف ستاره تا به شبنم
چون کوه خجند آمد این شعر
با آب بلند و نام محکم
هنگام دعاس دست بردار
ای خضر که عیسی تو در دم
تا تاجوران ملک بر تخت
در دست چپ آورند خاتم
باد از چپ و راست شاه و درویش
پیش تو نهاده دست بر هم
در دست نگین دولت تو
خاصیت نقش خاتم جم
باغ طربت به آب این شعر
چون روضه خلد سبز و خرم
از مهلت عمر دشمنان یاد
کردیم و کلامنا بهاتم
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱
الا ای صوفی مکشوف باطن
که بنمایی ره ارباب ورع را
به باطن صورت فقر دعا گوی
چو بینی قطع کن از من طمع را
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶
حافظ بربط نواز چنگ ساز
بامنت از بی نوایی جنگ چیست
از برای سوختن از زیر دیگ
گفته هیزم ندارم چنگ چیست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
زر طلبان همچو در حلقه بگوش آمدند
شکر کز آزادگی بنده در آن سلک نیست
باغ اگرم نیست هست نخل معانی بسی
نخل مرا برگ و شاخ جز ورق و کلک نیست
خانه ملکی من نیست بجز بیت شعر
ملک دگر قافیه خود ملک نیست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
صاحبا شوکت دی ماه بان پایه رسید
که زحل کرسی نه پایه به هیزم بفروخت
بر قد هیچکس ایام قبایی نبرید
که طمع چشمه خورشید بان چشم ندوخت
میکند باد برفتن حرکتهای خنک
مگر این شیوه ز زهاد ریایی آموخت
با همه ذوق درون گرم نشد وقت کمال
تا که در خلوت او دمبدم آتش نفروخت
بر سر نقده وامی بدعاگو بفرست
پاره هیزم و انگار که آن نیز بسوخت
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
میزند بنگ صاف مرشد خاف
غافل از ذوق باده غیبی است
گر چه آن شیخ کالنبی گویند
کالنبی نیست شیخ کبنی است
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
آن میرکه در سماع سوزی دارد
سگ روی غلام همچو یوزی دارد
گویند غلام او خطی دارد سبز
خط نی که ولی جوال دوزی دارد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۳
اگر زهره شنیدی بانگ چنگت
رباب و عود خود را با تو میداد
وگر بودی نبی بر رسم تحفه
بناختهای تو نی میفرستاد