عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
شوخی از چشم تو عجب نبود
مردم مست را ادب نبود
پیش رویت دو زلفت طرفه فناد
از آنکه یک روز را در شب نبود
رسن زلف تو کشد دل ما
عاشقی را جز این سبب نبود
به دهان توأم ز بیم رقیب
سخنی جز بزیر لب نبود
مدعی نیست محرم در بار
خادم کعبه بولهب نبود
لقمة دوزخ است زاهد خشک
قوت آنش به جز حطب نبود
شب هجران مسوز جان کمال
بعد مردن عذاب تبه نبود
مردم مست را ادب نبود
پیش رویت دو زلفت طرفه فناد
از آنکه یک روز را در شب نبود
رسن زلف تو کشد دل ما
عاشقی را جز این سبب نبود
به دهان توأم ز بیم رقیب
سخنی جز بزیر لب نبود
مدعی نیست محرم در بار
خادم کعبه بولهب نبود
لقمة دوزخ است زاهد خشک
قوت آنش به جز حطب نبود
شب هجران مسوز جان کمال
بعد مردن عذاب تبه نبود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
صبا ز دوست پیامی بسوی ما آورد
بهمدمان کهن دوستی به جا آورد
رسید باد مسیحا دم ای دل بیم
بر آر سرکه طبیب آمد و دوا آورد
نه من ز گرد رهش دل به باد دادم و بس
که باد مشک ختن هم ازین هوا آورد
برای چشم ضعیف رمد گرفته ما
ز خاک مقدم محبوب توتیا آورد
خیال بار که بر سر طبیب حاذق اوست
به جان خسته دلان مژده شفا آورد
شب فراق شد ابر دو دیده در باران
چو در خیال خود آن لعل جانفزا آورد
همیشه مردم چشمم برهنه بر می گشت
ندانم این همه بارانی از کجا آورد
کمال درانه دل با کبوتری در باره
که نامه ای به تو از بار آشنا آورد
بهمدمان کهن دوستی به جا آورد
رسید باد مسیحا دم ای دل بیم
بر آر سرکه طبیب آمد و دوا آورد
نه من ز گرد رهش دل به باد دادم و بس
که باد مشک ختن هم ازین هوا آورد
برای چشم ضعیف رمد گرفته ما
ز خاک مقدم محبوب توتیا آورد
خیال بار که بر سر طبیب حاذق اوست
به جان خسته دلان مژده شفا آورد
شب فراق شد ابر دو دیده در باران
چو در خیال خود آن لعل جانفزا آورد
همیشه مردم چشمم برهنه بر می گشت
ندانم این همه بارانی از کجا آورد
کمال درانه دل با کبوتری در باره
که نامه ای به تو از بار آشنا آورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
صوفی از رندان بپوشد می که در خلوت بنوشد
شد کهن بالای خمها خرقه اش تا کی بپوشد
دلق و سجاده نهاده دم بدم در رهن باده
باز در بازار دعوی پارسائیها فروشد
من ز شوق گلرخان نالم نه از جور رقیبان
گر چه خارش دل خراشد بلبل از مستی خروشد
بر رخش چون دیده بنهادم سرشک آمد بجوشش
آب گرمی مینهم بالای آتش چون بجوشد
خون دلها خوش نباید خوردنش بی ناله ما
دلبر نازک طبیعت باده بی مطرب ننوشد
دیدم آن لب بر وی از مشک به این خط نوشته
گر نه شیرین است اینجا این همه مور از چه جوشد
جست و جوی آن دهان میکن کمال امکان که بایی
خاتم جم با کف آرد هر که در جستن بکوشد
شد کهن بالای خمها خرقه اش تا کی بپوشد
دلق و سجاده نهاده دم بدم در رهن باده
باز در بازار دعوی پارسائیها فروشد
من ز شوق گلرخان نالم نه از جور رقیبان
گر چه خارش دل خراشد بلبل از مستی خروشد
بر رخش چون دیده بنهادم سرشک آمد بجوشش
آب گرمی مینهم بالای آتش چون بجوشد
خون دلها خوش نباید خوردنش بی ناله ما
دلبر نازک طبیعت باده بی مطرب ننوشد
دیدم آن لب بر وی از مشک به این خط نوشته
گر نه شیرین است اینجا این همه مور از چه جوشد
جست و جوی آن دهان میکن کمال امکان که بایی
خاتم جم با کف آرد هر که در جستن بکوشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
عاشقانت بسحرها که دعا می گویند
به دعا بوی نو از باد صبا می جویند
من بسر می روم و دیده براه طلبت
بی رهی بین د گرانرا که بپا می پویند
چیست بر کشنه دلدار بی گریه زار
چون شدش هر سر مو زندہ کرا می مویند
اشکها را بزن ای دیدۂ گریان به زمین
که چرا خاک رهش از رخ ما می شویند
با وجود قد دلجوی و گل خود رویش
در چمن سرو و گل از باد هوا می رویند
زلف او کرده رها غالیه پویان ختا
نافه آهوی چین را به خطا می پویند
شعر نو چون همه گویند که سحراست کمال
دوستان سخنت شعره چرا می گویند
به دعا بوی نو از باد صبا می جویند
من بسر می روم و دیده براه طلبت
بی رهی بین د گرانرا که بپا می پویند
چیست بر کشنه دلدار بی گریه زار
چون شدش هر سر مو زندہ کرا می مویند
اشکها را بزن ای دیدۂ گریان به زمین
که چرا خاک رهش از رخ ما می شویند
با وجود قد دلجوی و گل خود رویش
در چمن سرو و گل از باد هوا می رویند
زلف او کرده رها غالیه پویان ختا
نافه آهوی چین را به خطا می پویند
شعر نو چون همه گویند که سحراست کمال
دوستان سخنت شعره چرا می گویند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
عاشقان خط ترا مشک ختا می گویند
گر خط آنست که داری نه خطا می گویند
طاق ابروی ترا گوشه نشینان جهان
قبله دعوت و محراب دعا می گویند
بیدلان زخم نرا مرهم جان می شمرند
خستگان درد ترا عین دوا میگویند
اهل مسجد که در احیا چو مسیحند امروز
پیش لعلت همه از علم شما می گویند
سالها رفت که بر بوی وفا منتظران
قصه عهد تو با باد صبا میگویند
خط سبز و لب میگون ترا زنده دلان
بلطافت خضر و آب بقا می گویند
تا برف تو گشودیم زبان پیش کمال
قدسیان بر فلک از گفته ما می گویند
گر خط آنست که داری نه خطا می گویند
طاق ابروی ترا گوشه نشینان جهان
قبله دعوت و محراب دعا می گویند
بیدلان زخم نرا مرهم جان می شمرند
خستگان درد ترا عین دوا میگویند
اهل مسجد که در احیا چو مسیحند امروز
پیش لعلت همه از علم شما می گویند
سالها رفت که بر بوی وفا منتظران
قصه عهد تو با باد صبا میگویند
خط سبز و لب میگون ترا زنده دلان
بلطافت خضر و آب بقا می گویند
تا برف تو گشودیم زبان پیش کمال
قدسیان بر فلک از گفته ما می گویند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
عاشقان روی ترا نور مصور خوانند
پرده بر گیر که روشن تر ازین بر خوانند
اشک ریزان شبستان فراق از سر سوز
عارض و خاک ترا شمع معتبر خوانند
گر نماید رخت از دفتر خوبی ورقی
ورق دفتر گل را همه أبتر خوانند
گر خیال لبت آرند امامان به نماز
بعد هر فاتحه ای سورة کوثر خوانند
اهل دانش که رساندند به پایان همه علم
لوح عشق تو چو ابجد همه از سر خوانند
در هوایت ز سر ذوق معلق بزنم
گر سوی دام تو بازم چو کبوتر خوانند
با دهانت سخن قند مکرر سهل است
سخن سهل نشاید که مکرر خوانند
عندلیبان سحر خوان خوش الحان در راست
صفت قد نو بر شاخ صنوبر خوانند
تا حدیث از قد آن سرو روان گفت کمال
گفته او ز حد بث همه برتر خوانند
پرده بر گیر که روشن تر ازین بر خوانند
اشک ریزان شبستان فراق از سر سوز
عارض و خاک ترا شمع معتبر خوانند
گر نماید رخت از دفتر خوبی ورقی
ورق دفتر گل را همه أبتر خوانند
گر خیال لبت آرند امامان به نماز
بعد هر فاتحه ای سورة کوثر خوانند
اهل دانش که رساندند به پایان همه علم
لوح عشق تو چو ابجد همه از سر خوانند
در هوایت ز سر ذوق معلق بزنم
گر سوی دام تو بازم چو کبوتر خوانند
با دهانت سخن قند مکرر سهل است
سخن سهل نشاید که مکرر خوانند
عندلیبان سحر خوان خوش الحان در راست
صفت قد نو بر شاخ صنوبر خوانند
تا حدیث از قد آن سرو روان گفت کمال
گفته او ز حد بث همه برتر خوانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
عاشقان طالب و صاحب نظران در کارند
عاقلانه بیخبر و بیخبران هشیارند
خفته صبح ازل رفت پس پردہ خواب
تا شبانگاه ابه زنده دلان بیدارند
موسی از طور تجلی ار نی گفت و گذشت
همچنان اهل نظر منتظر دیدارند
ز آفتاب رخت آنها که نمودند طلوع
گاه مستغرق نورند و گهی در نارند
دود سودای تو در خاطر ما تنها نیست
که برین آتش ازین سوختگان بسیارند
حکم بر ظاهر پوشیده روان تا نکنی
که درین خرقه بسی صورت و معنی دارند
با خیال رخ زیبای تو اصحاب کمال
طوطیانند که از آینه در گفتارند
عاقلانه بیخبر و بیخبران هشیارند
خفته صبح ازل رفت پس پردہ خواب
تا شبانگاه ابه زنده دلان بیدارند
موسی از طور تجلی ار نی گفت و گذشت
همچنان اهل نظر منتظر دیدارند
ز آفتاب رخت آنها که نمودند طلوع
گاه مستغرق نورند و گهی در نارند
دود سودای تو در خاطر ما تنها نیست
که برین آتش ازین سوختگان بسیارند
حکم بر ظاهر پوشیده روان تا نکنی
که درین خرقه بسی صورت و معنی دارند
با خیال رخ زیبای تو اصحاب کمال
طوطیانند که از آینه در گفتارند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
عاشقان قصه های نو شنوید
که شما نیز عاشقان نوید
می رسد از خدا نسیم نوی
خس نهایه از نسیم زنده شوید
بالغی نی و دعوی پیران
کشت خود نا رسیده میدروید
ما گهر بافتیم چند شما
در ره سنگک و مجوره دوید
این گهر با شما بنفروشم
تا به دکان و خانه در گروید
در صف صوفیان صاف امید
گر مریدان مصلحت شنوید
دامن افشان ز خان ومان چو کمال
بر در شیخ مصلحت بروید
که شما نیز عاشقان نوید
می رسد از خدا نسیم نوی
خس نهایه از نسیم زنده شوید
بالغی نی و دعوی پیران
کشت خود نا رسیده میدروید
ما گهر بافتیم چند شما
در ره سنگک و مجوره دوید
این گهر با شما بنفروشم
تا به دکان و خانه در گروید
در صف صوفیان صاف امید
گر مریدان مصلحت شنوید
دامن افشان ز خان ومان چو کمال
بر در شیخ مصلحت بروید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
عرفات عشق بازان سر کوی بار باشد
بعلطواف کعبه زین در نروم که عار باشد
چو سری بر آستانش ز سر صفا نهادی
بصفا و مروه ای دل دگرت چه کار باشد
قدمی ز خود برون نه بریاض عشق کآنجا
نه صداغ نفحه گل نه جفای خار باشد
به معارج اناالحق نرسی ز پای منبر
که سری است جای این سر که سزای دار باشد
ز می شبانه ساقی قدحی نثار ما کن
نه از آن معنی که او را به سحر خمار باشد
به فریب و وعده ما را مکش ای پسر که تشنه
ز عطش بمیرد اولی که در انتظار باشد
نکند کمال دیگر طلب حضور باطن
که قرار گاه زلفش دل بیقرار باشد
بعلطواف کعبه زین در نروم که عار باشد
چو سری بر آستانش ز سر صفا نهادی
بصفا و مروه ای دل دگرت چه کار باشد
قدمی ز خود برون نه بریاض عشق کآنجا
نه صداغ نفحه گل نه جفای خار باشد
به معارج اناالحق نرسی ز پای منبر
که سری است جای این سر که سزای دار باشد
ز می شبانه ساقی قدحی نثار ما کن
نه از آن معنی که او را به سحر خمار باشد
به فریب و وعده ما را مکش ای پسر که تشنه
ز عطش بمیرد اولی که در انتظار باشد
نکند کمال دیگر طلب حضور باطن
که قرار گاه زلفش دل بیقرار باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
عشق بر آتش بسوخت دفتر بود و نبود
اما آبت فتح قریب سر حقایق گشود
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
از نفخات بخور کون و مکان در گرفت
چون بهم آمیختند آتش و مجمر بعود
در پس آئینه چیست قائل این حرف کیست
کآینه با خود نداشت آنچه به طوطی نمود
هر که بدار فنا جبه هستی بسوخت
رمزه سوى الله بخواند سر اناالحق شنود
سر فنا گوش کن جام بقا نوش کن
حاجت تقریر نیست از عدم آمد وجود
جامه بده جان ستان روی مپیچ از میان
عاشق بی مابه را عین زیان است سود
وجه دو روئی نماند صورت دیباه را
باز برفت از میان واسطه تار و پود
خلق ز نقصان حال بیخبرند از کمال
کز همه بی قیل و قال گوی سعادت ربود
اما آبت فتح قریب سر حقایق گشود
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
از نفخات بخور کون و مکان در گرفت
چون بهم آمیختند آتش و مجمر بعود
در پس آئینه چیست قائل این حرف کیست
کآینه با خود نداشت آنچه به طوطی نمود
هر که بدار فنا جبه هستی بسوخت
رمزه سوى الله بخواند سر اناالحق شنود
سر فنا گوش کن جام بقا نوش کن
حاجت تقریر نیست از عدم آمد وجود
جامه بده جان ستان روی مپیچ از میان
عاشق بی مابه را عین زیان است سود
وجه دو روئی نماند صورت دیباه را
باز برفت از میان واسطه تار و پود
خلق ز نقصان حال بیخبرند از کمال
کز همه بی قیل و قال گوی سعادت ربود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
عندلیبی می زند بر گل نوانی بشنوید
بوی بار آشنا از آشنائی بشنوید
از لب لیلی و مجنون نکته دارید گوش
از زبان گل و بلبل ماجرانی بشنوید
جانب مبخانه مخموران جام عشق را
می زند هر خم بزبر لب صلائی بشنوید
کوه ها در ناله اند از رفت مسنان طور
زین همه شور و شعب باری صدائی بشنوید
نوبت تبصر گذشت آن سلطنت در عصر ماست
نوبت شاهی ز ایوان گدائی بشنوید
کارها در بند وقت آمد نگه دارید وقت
وقت باشد کز لب او مرحبانی بشنوید
از خدا در هر دعائی وصل می خواهد کمال
گر نمی گوئید آمینی دعائی بشنوید
بوی بار آشنا از آشنائی بشنوید
از لب لیلی و مجنون نکته دارید گوش
از زبان گل و بلبل ماجرانی بشنوید
جانب مبخانه مخموران جام عشق را
می زند هر خم بزبر لب صلائی بشنوید
کوه ها در ناله اند از رفت مسنان طور
زین همه شور و شعب باری صدائی بشنوید
نوبت تبصر گذشت آن سلطنت در عصر ماست
نوبت شاهی ز ایوان گدائی بشنوید
کارها در بند وقت آمد نگه دارید وقت
وقت باشد کز لب او مرحبانی بشنوید
از خدا در هر دعائی وصل می خواهد کمال
گر نمی گوئید آمینی دعائی بشنوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
غنچه از رشک دهان نو دهان گرد آورد
سوسن از تر سخنی تو دهان گرد آورد
خواست اندیشه برد را به میان و بدهانت
تنگ و باریک رهی دید عنان گرد آورد
رویت آورد خطی گرد که شدانده جان
از کجا روی تو این انده جان گرد آورد
تا که عطار چمن لخلخة زلف تو دید
طبله در بیست و همه رخت دکان گرد آورد
به لبت لعل چه ماند که همان است آخر
آنکه خورشید تو پروردش و گان گرد آورد
گفته ای جان و دلت زود بگیریم کمال
تا که بشنید حدیث نو روان گرد آورد
سوسن از تر سخنی تو دهان گرد آورد
خواست اندیشه برد را به میان و بدهانت
تنگ و باریک رهی دید عنان گرد آورد
رویت آورد خطی گرد که شدانده جان
از کجا روی تو این انده جان گرد آورد
تا که عطار چمن لخلخة زلف تو دید
طبله در بیست و همه رخت دکان گرد آورد
به لبت لعل چه ماند که همان است آخر
آنکه خورشید تو پروردش و گان گرد آورد
گفته ای جان و دلت زود بگیریم کمال
تا که بشنید حدیث نو روان گرد آورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
قدح بدور لیت پر ز خون دلی دارد
غمش میاد کز اینسان دلی بدست آرد
زمینه به جرعه بده آب و نخم عشرت کار
که خواجه آن درود از جهان که میکارد
میان زاهد و رندان ز باده دریاهاست
دوان دوان سوی ما آمدن کجا بارد
سحر به دفع خمارم چه حاجت ترشیست
ز چهره محتسب ما چو سر که می بارد
عبارتیست از آن لب به سرخی این همه خط
که باده بر لب باریک جام بنگارد
حکایت لب باریک ساقی و لب جام
به جز مغنی باریک نغمه نگذارد
مغنیاه سخنان کمال باریک است
بخوان به چنگ که باریک نغمه دارد
غمش میاد کز اینسان دلی بدست آرد
زمینه به جرعه بده آب و نخم عشرت کار
که خواجه آن درود از جهان که میکارد
میان زاهد و رندان ز باده دریاهاست
دوان دوان سوی ما آمدن کجا بارد
سحر به دفع خمارم چه حاجت ترشیست
ز چهره محتسب ما چو سر که می بارد
عبارتیست از آن لب به سرخی این همه خط
که باده بر لب باریک جام بنگارد
حکایت لب باریک ساقی و لب جام
به جز مغنی باریک نغمه نگذارد
مغنیاه سخنان کمال باریک است
بخوان به چنگ که باریک نغمه دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
گدای کوی ترا پادشاه میخوانند
چو راه یافته بر آن در براه میخوانند
کمر به خدمت تو هر که بست شاهانش
بقدر مرتبه صاحب کلام می خوانند
بر آستان تو درویش بی سر و پا را
سرانه ملک و اصحاب جاه میخوانند
خیال روی نو هر پارسا که قبله نساخت
همه عبادت او را گناه میخوانند
کسی که لوح دل از نقش غیر پاک نشست
بحشر نامه او را سیاه میخوانند
دلا رهی بحریم وصال جو باری
ترا چو محرم آن بارگاه میخوانند
مرید وپیر بسر رقص می کنند کمال
چو گفت های تو در خانقاه میخوانند
چو راه یافته بر آن در براه میخوانند
کمر به خدمت تو هر که بست شاهانش
بقدر مرتبه صاحب کلام می خوانند
بر آستان تو درویش بی سر و پا را
سرانه ملک و اصحاب جاه میخوانند
خیال روی نو هر پارسا که قبله نساخت
همه عبادت او را گناه میخوانند
کسی که لوح دل از نقش غیر پاک نشست
بحشر نامه او را سیاه میخوانند
دلا رهی بحریم وصال جو باری
ترا چو محرم آن بارگاه میخوانند
مرید وپیر بسر رقص می کنند کمال
چو گفت های تو در خانقاه میخوانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
گر آن به در زکاة حسن مسکین تر گدا جوید
چو من گم گشت اویم بگوئیدش مرا جوید
چو از صد مبل روشن کرد خاک پای اوچشم
کشم مبلش صد اور دیگر که دیگر نوئیا جوید
نشانی در رخ و لبهاش خواهد یافت می دانم
گر از باران پس از کشتن کسی خون مرا جوید
سر زلف تو آشوب دل است و لب بلای جان
مرا دل خواهد آن آشوب و جان هم آن بلا جوید
چو بر پروانه حال شمع از شمع است روشن تر
همه شب با چراغی چون طلب دارد و را جوید
دلا کم جوی وصل او که درویش بزرگی جوی
هلاک جان خود خواهد چو قرب پادشا جوید
خطت خواهد که انگیزد غبار که از هر سو
ولى آنینه رویت ازو هر دم صفا جوید
خوشا جائی که چون گرد تنت در بر میانت را
دمی از پیرهن پرسد زمانی از با جوید
بدل گم کرده می گوید که پیش من چه می جونی
دل اینجا کرده مسکن گم بگو آخر کجا جوید
چه نرسانی و تبرم کز هوا آید سوی جانها
که آن دولت هوا خواهان خود را از هوا جوید
چرا بر مطالب وصل تو جوید عبیجو نکته
تونی مطلوب مشتاقان را مانده گرا جوید
کمال آن غمزه خونت ریخت چون کردی به او بازی
نیودت باد پنداری که نصاب آشنا جوید
چو من گم گشت اویم بگوئیدش مرا جوید
چو از صد مبل روشن کرد خاک پای اوچشم
کشم مبلش صد اور دیگر که دیگر نوئیا جوید
نشانی در رخ و لبهاش خواهد یافت می دانم
گر از باران پس از کشتن کسی خون مرا جوید
سر زلف تو آشوب دل است و لب بلای جان
مرا دل خواهد آن آشوب و جان هم آن بلا جوید
چو بر پروانه حال شمع از شمع است روشن تر
همه شب با چراغی چون طلب دارد و را جوید
دلا کم جوی وصل او که درویش بزرگی جوی
هلاک جان خود خواهد چو قرب پادشا جوید
خطت خواهد که انگیزد غبار که از هر سو
ولى آنینه رویت ازو هر دم صفا جوید
خوشا جائی که چون گرد تنت در بر میانت را
دمی از پیرهن پرسد زمانی از با جوید
بدل گم کرده می گوید که پیش من چه می جونی
دل اینجا کرده مسکن گم بگو آخر کجا جوید
چه نرسانی و تبرم کز هوا آید سوی جانها
که آن دولت هوا خواهان خود را از هوا جوید
چرا بر مطالب وصل تو جوید عبیجو نکته
تونی مطلوب مشتاقان را مانده گرا جوید
کمال آن غمزه خونت ریخت چون کردی به او بازی
نیودت باد پنداری که نصاب آشنا جوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
گر به سنگ سنمم عشق تو دندان شکند
دل ز لبهای تو دندان طمع بر نکند
آنچنان ساده رخی داری و لغزان که برو
گر نشیند مگسی افتد و پایش شکند
چون به قانون نظر وصل بتان ممکن نیست
بی تو دل صبر ضروری چه کند گر نکند
زاهد از گریه گره انداخت مصلی بر آب
عاشق روی تو سجاده در آتش فکند
کتم از مگس خال تو بس کر پس مرگ
عنکبوت آید و بر خاک مزارم بتند
عقل فرهاد برفت از لب شیرین ورنی
هیچ کسی جو به لب چشمه حیوان نکند
گر شود آگه از استادی آن غمزه کمال
پیش او ساحر بابل رضی الله بزند
دل ز لبهای تو دندان طمع بر نکند
آنچنان ساده رخی داری و لغزان که برو
گر نشیند مگسی افتد و پایش شکند
چون به قانون نظر وصل بتان ممکن نیست
بی تو دل صبر ضروری چه کند گر نکند
زاهد از گریه گره انداخت مصلی بر آب
عاشق روی تو سجاده در آتش فکند
کتم از مگس خال تو بس کر پس مرگ
عنکبوت آید و بر خاک مزارم بتند
عقل فرهاد برفت از لب شیرین ورنی
هیچ کسی جو به لب چشمه حیوان نکند
گر شود آگه از استادی آن غمزه کمال
پیش او ساحر بابل رضی الله بزند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
گر بگذری سوی چمن سرو سهی از جا رود
ور زآنکه برقع افکنی صبر از دل شیدا رود
تا هست بر لوح بقا از جان نشان باور مکن
کر دیده صاحبدلان نفش رخ زیبا رود
گرشد سرم در کار آن زلف عبیر افشان چه شد
شوریدگانرا دائما سر در سر سودا رود
گفتم رسان ای دل برو از آب چشم من خبر
دل گفت ما راکی رسد کآنجا حدیث ما رود
بوی وفا داری رود تا روز حشر از آب و گل
در هر زمینی در من و عشقش حکایتها رود
هان ای رقیب از دامنش دست تصرف بگسلان
بگذار کامشب همچو مه هر جا رود تنها رود
با بیخبر کم کن کمال از خاک پای او سخن
چه سود اگر کحل بصر در چشم نابینا رود
ور زآنکه برقع افکنی صبر از دل شیدا رود
تا هست بر لوح بقا از جان نشان باور مکن
کر دیده صاحبدلان نفش رخ زیبا رود
گرشد سرم در کار آن زلف عبیر افشان چه شد
شوریدگانرا دائما سر در سر سودا رود
گفتم رسان ای دل برو از آب چشم من خبر
دل گفت ما راکی رسد کآنجا حدیث ما رود
بوی وفا داری رود تا روز حشر از آب و گل
در هر زمینی در من و عشقش حکایتها رود
هان ای رقیب از دامنش دست تصرف بگسلان
بگذار کامشب همچو مه هر جا رود تنها رود
با بیخبر کم کن کمال از خاک پای او سخن
چه سود اگر کحل بصر در چشم نابینا رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
گر ترا از ستم و جور خدا توبه دهد
زاهد شهر زعشق تو مرا توبه دهد
پارسا کز به شاهه به دهان آره آب
دیگری را زمی و نقل چرا توبه دهد
زاهد آن نیست که از دست گذارد نسبیع
مگرش همت رندی ز ریا توبه دهد
بخشش پیر مغان بنگر و شرب صوفی
که صراحی می و سنج به ما توبه دهد
کردم از بیم رقیبان به زبان نوبه ز عشق
همه کس راز گنه بیم بلا توبه دهد
گر تو از فتنه گری تویه دهی ابرو را
غمزه را چشم تو زین شیوه کجا توبه دهد
بس نکرد از لب و چشم خوش معشوق کمال
گر چه او از می و مستی همه را توبه دهد
زاهد شهر زعشق تو مرا توبه دهد
پارسا کز به شاهه به دهان آره آب
دیگری را زمی و نقل چرا توبه دهد
زاهد آن نیست که از دست گذارد نسبیع
مگرش همت رندی ز ریا توبه دهد
بخشش پیر مغان بنگر و شرب صوفی
که صراحی می و سنج به ما توبه دهد
کردم از بیم رقیبان به زبان نوبه ز عشق
همه کس راز گنه بیم بلا توبه دهد
گر تو از فتنه گری تویه دهی ابرو را
غمزه را چشم تو زین شیوه کجا توبه دهد
بس نکرد از لب و چشم خوش معشوق کمال
گر چه او از می و مستی همه را توبه دهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گر تو از پرده به ما رخ بنمانی چه شود
ور دری بر من درویش گشانی چه شود
بفراموشی ار ای شمع دل افروز شبی
از در حجره ما باز در آنی چه شود
صبح امید من ار بار دگر از سر مهر
حال ما نیره نداری و بر آنی چه شود
بر سر کوی وصالت به امید نظری
اگر آیم من محزون به گدانی چه شود
محنت غربت و تنهانی شب کشت مرا
آخر ای شام غریبی بر آنی چه شود
ما حریف می و چنگیم به آواز بلند
مطربا گر تو همین پرده سرانی چه شود
جام می نوش کمال و مکن اندیشه آن
که ترا حاصل ازین زهد ربانی چه شود
ور دری بر من درویش گشانی چه شود
بفراموشی ار ای شمع دل افروز شبی
از در حجره ما باز در آنی چه شود
صبح امید من ار بار دگر از سر مهر
حال ما نیره نداری و بر آنی چه شود
بر سر کوی وصالت به امید نظری
اگر آیم من محزون به گدانی چه شود
محنت غربت و تنهانی شب کشت مرا
آخر ای شام غریبی بر آنی چه شود
ما حریف می و چنگیم به آواز بلند
مطربا گر تو همین پرده سرانی چه شود
جام می نوش کمال و مکن اندیشه آن
که ترا حاصل ازین زهد ربانی چه شود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
گرچه سرو چمن از آب روانی دارد
نتوان پیش قدته گفت که جانی دارد
به لب تشنه نشان می دهد از آب حیات
خاک راهی که ز پای تو نشانی دارد
عاشق ار قد نو خوانده به گمان سرو بهشت
عاشق پاک نظر راست گمانی دارد
زان میان نیست نشان و سختی نیست در آن
سخن آنجاست کسی را که دهانی دارد
نسبتی کرد در آن سوی میانرا به خبال
کمرش بست خیالی که میانی دارد
ای که گفتی ز پیش اشک چو گلگون مدوان
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
باره اندوه و غم بار بک روح کمال
بره دل و دیده گران نیست گر آنی دارد
نتوان پیش قدته گفت که جانی دارد
به لب تشنه نشان می دهد از آب حیات
خاک راهی که ز پای تو نشانی دارد
عاشق ار قد نو خوانده به گمان سرو بهشت
عاشق پاک نظر راست گمانی دارد
زان میان نیست نشان و سختی نیست در آن
سخن آنجاست کسی را که دهانی دارد
نسبتی کرد در آن سوی میانرا به خبال
کمرش بست خیالی که میانی دارد
ای که گفتی ز پیش اشک چو گلگون مدوان
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
باره اندوه و غم بار بک روح کمال
بره دل و دیده گران نیست گر آنی دارد