عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ای دل ز تو خوش سالی و ماهی به نگاهی
خوش کن دل من گاه به گاهی به نگاهی
از دور نگاهی سوی من کن که نباشد
از شاه و گدا دور نگاهی به نگاهی
بشکست نگاهش صف خوبان که شنیدست
طفلی شکند قلب سپاهی به نگاهی
هر روز برد آن که نگاهش دلی از راه
دی برد دلم بر سر راهی به نگاهی
نگذاشتم آن دل که چو جان یکدمش از دست
برد از کف من چشم سیاهی به نگاهی
زاهد چه بود جرم نگاهی به نکویان
جایی که بود کوه گناهی به نگاهی
بر دیده ی خونبار من آن قوم که خندند
خون گریدشان دیده الهی به نگاهی
گویند مه و مهری و گویم که نبرده است
از کس دل و دین مهری و ماهی به نگاهی
کی درصدد صید دل زار رفیق است
ماهی که رباید دل شاهی به نگاهی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
نگاه دلکش و رفتار دلستان که تو داری
دلی زهر که شود گم برد گمان که تو داری
برابر است به جان خاک آستان که تو داری
توان کشید به جان ناز پاسبان که تو داری
برآید از دهنت کام من بیک سخن اما
سخن چگونه برآید از آن دهان که تو داری
ندارد از دل گم گشته ام کسی خبر و من
ز خنده های نهان دارم این گمان که تو داری
مکن به خوردن خون خوی ای پسر که ز خردی
هنوز بوی لبن دارد این دهان که تو داری
بهای یکدم وصلش هزار جان بود ای دل
ترا ازو چه تمتع به نیم جان که تو داری
ز خامه ی دو زبان وام کن رفیق زبانی
که شرح شوق نمی داند این زبان که تو داری
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
کجاست آن که پیامی ز دلستان برساند
کجاست آن که به جسم فسرده جان برساند
نسیم کو که به بلبل شمیمی آورد از گل
مسیح کو که توانی به ناتوان برساند
نشان یار به من آرد و به جانب یارم
نشانی از من بی نام و بی نشان برساند
به گوشه ی قفس از عجز بال مرغ اسیری
صفیر شوق به مرغ هم آشیان برساند
دو نامه کرده ام انشاء شکر و شکوه بسویش
بگوییش که بر او هر یکی چسان برساند
یکی که هست روان شکر التفات روانش
ز من نهفته بگیرد به او نهان برساند
یکی که هست در آن شکوه ی تغافل حالش
ز من عیان بستاند به او عیان برساند
اگر به او نتواند رساند گر بتواند
به پاسبان برساند که پاسبان برساند
غرض که قصه ی شوق مرا ز خطه ی کاشان
به اصفهان و به یاران اصفهان برساند
که از طریق وفا کی رواست دل شده ای را
که هر دمش ستمی آسمان به جان برساند
یکی به او نه پیامی ز همدمان بفرستد
یکی به او نه سلامی ز همگنان برساند
بجذب همت آنش سوی وطن بکشاند
به فیض دعوت اینش به خانمان برساند
یکی چو خضر نگردد دلیل گمشده راهی
که راه گمشده ای را به کاروان برساند
ز تاب تشنگی آن را که جانش آمده بر لب
به آب زندگی و عمر جاودان برساند
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲
دل من دشمن من کرد به من جانان را
خون شود دل که نهادم به سر دل جان را
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۳
دلم می‌خواست بینم صورت او بی‌نقاب اما
به آن صورت که دل می‌خواستش دیدم به خواب اما
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۶
روزگاری بود امیدم که یارم می‌کشد
وه که اکنون حسرت آن روزگارم می‌کشد
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
به نوخط دلبری دل بستم آه از حسرت مرغی
که در پایان گل بر شاخ گلبن آشیان سازد
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
تا بکی چشم بره بر سر هر راه نشینم
به امیدی که ز راهی تو بیائی و نیائی
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
برای خاطر غیرم چرا ای بی‌وفا کشتی؟
چو می‌کشتی، برای خاطر غیرم چرا کشتی؟
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
چون نیست مرا راه ز بیم خویت
در خانه ات آیم همه شب در کویت
تا روز نشینم به امیدی که مگر
از خانه برون آئی و بینم رویت
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
هر روز به بستر جدائی من زار
بیمارترم ز روز اول صد بار
این درد نگر که هر زمان می کشدم
پرسیدن اغیار و نپرسیدن یار
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
در فصل بهار کی کند ابر بهار
در موسم گل کجا کند صوت هزار
این گریه که من می کنم از دوری دوست
این ناله ی که من می کنم از فرقت یار
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
در بزم خودم شبی نمی خوانی حیف
روزی به سرای من نمی مانی حیف
چون گل شب و روز همدم خار و خسی
حیف از تو که قدر خود نمی دانی حیف
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
گیرم که ز شوق رخ نیکوی تو من
آیم به نظاره بر سر کوی تو من
کو طالع آنکه سوی من بینی تو
کو زهره ی آنکه بنگرم روی تو من
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
یار آمد و صد خدنگ در طرز نگاه
آراسته بهر قتلم از غمزه سپاه
مائیم و دلی شکسته آن هم بیمار
لا حول و لا قوة الا بالله
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
هر سو گذری جلوه گر ای غیرت ماه
سازی دل و دین خراب از طرز نگاه
یک غمزه و آن همه بلای دل و دین
لا حول و لا قوة الا بالله
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
جان من گر دل به دست دلستانی داشتی
رحم بر خون دل آزرده جانی داشتی
بیش از این بودی به عاشق مهربان ای سنگدل
گر بت سنگین دل نامهربانی داشتی
بی خبر کی بودی از درد نهان من چنین
گر چو من در عاشقی درد نهانی داشتی
منع من کردی کجا ز آه و فغان در عشق اگر
از غم معشوقه ای آه و فغانی داشتی
کی گمان بد به من می داشتی در عشق خویش
گر چو خود عاشق فریب و بدگمانی داشتی
بر دل من کی زدی ناوک اگر زخمی به دل
از خدنگ غمزهٔ ابروکمانی داشتی
داشتی بر جان و دل گر درد و داغی ای رفیق
آه آتشبار و چشم خون‌فشانی داشتی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
برد از دست دلها آورد چون پیش رو دستی
ندارد هیچ کس در بردن دلها چو او دستی
دل و جان نالد و بالد به مسجد شیخ و زاهد را
چو مالد ماه من بر ساعد از بهر وضو دستی
کسی کو شد چو من از دست یاری سینه چاک او را
رفیقی مهربان باید که دارد درد خودستی (؟)
دهد دست آن زمان یارب که بهر عهد نو کردن
سوی هم ما و جانان آوریم از هر دو سو دستی
می گلگون ز دست گلعذاران آرزو دارم
خداوندا عطا کن بر حصول آرزو دستی
به چنگ عشق شیراوژن همان صید ضعیفم من
که شیری برده باشد در تهیگاهش فرودستی
ندارد شکوه ی کم التفاتی پررفیق از تو
که از مهر آنچه کم کردستی اندر کین فزودستی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲
مر‌‌‌ا دل خسته تر باید ز خارا
که در دست غمت پایم شکیبا
بدین منظر به مینو گر درآیی
رود در پرده از شرم تو حورا
فلک تا نطفه راندت ای پری دخت
به بطن امهات از پشت آبا
چه خجلت ها کشد از روی آدم
چه منت ها نهد بر دوش حوا
ز دست حسنت اندر ملک خوبی
حدیث حسن خوبان رفته در پا
نه یاد از داستان ویس و رامین
نه راز از سرگذشت قیس و لیلی
چه تن ها را دل از دست تو مفتون
به سودای تو شیدا من نه تنها
هم از حسن تو در سر شور وامق
هم از عشق تو بر لب عذر عذرا
زید شیرین لبت کز یک تبسم
به جان بخشی سبق برد از مسیحا
به قتلم حاکمستی بی تکلف
چه امروزم کشی در خون چه فردا
دل از زلفش کجا برهد صفایی
ندارد دست مرغ رشته بر پا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳
کنون کز ملامت تو را نیست پروا
بکش تیغ بر ما بکش بی محابا
به پای تو جان خواهم افشاند روزی
چه امشب به قتلم رسانی چه فردا
به خون ریزیم حکم کن بی غرامت
که نبود ز جانان جز اینم تمنا
به فرقم قدم رنجه فرما ز رأفت
به دست فراقم ببین چنگ فرسا
رود بی تو عمرم به افغان و زاری
شب و روز پیوسته پنهان و پیدا
رخ از اشک جاری چو تیغ سکندر
دل از زخم کاری چو پهلوی دارا
نثار تو را از درم گر در آیی
ندانم دل از دین نپایم سر از پا
دل مردم از سیر باید تسلی
نه چون من که شوقم فزود ازتماشا
هوای خودی در رضای تو بردم
چو مفتی خدا را ندادم به خرما
به جز درگهت خوابگه بی تفاوت
چه خارا و خارم چه کتان و دیبا
تو را نیست از چهر و لعلش نصیبی
صفایی بشو دست زین نان و حلوا