عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
گر بر در او سودمی رخسار گرد آلود را
آسوده خاطر کردمی این جان غم فرسود را
خاکی که نعلین نو سود از دیده دارم دوست تر
از مایه آری دوست دارند مردم سود را
سهل است اگر خال لبت سوزد به داغ غم دلم
از بهر حلوا می توان بردن جفای دود را
گوش ایاز از ناله ی بی طاقتان گردد گران
بر پشت پیلان گر نهی بار دل محمود را
گر آمدی عقد سر زلفت به دست من شبی
با او حسابی کردمی غمهای نا معدود را
وقتی ز عاشق ناکشی بود از تو باران را گله
امروز راضی ساختی دل های ناخشنود را
گفتی کمال ار عاشقی پیش رخ من سوز جان
جز پیش آتش سوختن بونی نباشد عود را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ما را به عشق می کند ارشاد پیر ما
داند که زاهدی نبود دلپذیر ما
دل جای مهر تست چه پنهان کنیم راز
چون روشن است پیش تو ما فی الضمیر ما
جان میدهیم تحفه به باد و نمی برد
خجلت برد مگر ز متاع حقیر ما
در حسن و حسن عهد نیابیم سالها
هم ما نظیر آن به و هم او نظیر ما
گفتم فرست ناوکی از کیش خویش گفت
نرسم که باز چشم بدوزی به تیر ما
تاراج عمر سهل بود گر کنی به وصل
مسکین نوازی دل و جان اسیر ما
دست کمال گیر که بی تو ز پا فتاد
کی رحمت نو در دو جهان دستگیر ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مست عشقم ز خرابات میارید مرا
تا ابد بر در میخانه گذارید مرا
باده ی پاک روان پیش من آرید دمی
آخر از پاکروان چند شمارید مرا
من که امروز ز تسبیح به استغفارم
پیش در صومعه مهجور مدارید مرا
دلم از زلف بتان سلسله دارد بر پای
تا که از حلقه ی رندان به در آرید مرا
ز آبرو دست توان شستن و از نی نتوان
مگر آن روز که با خاک سپارید مرا
دیشب از میکده سرمست به دوشم بردند
اگر چنین هم به در دوست بدارید مرا
گر حریفانه باید به سر وقت کمال
شکر ناب میارید می آرید مرا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جانب ما خوب می آید که می آید حبیب
وز پی او زشت می آید که می آید رقیب
بر نتابد جان ما دردسر هر کسی دگر
می نشیند درد او در دل تو برخیز ای طبیب
چون کشی خوان به پیش جگر خواران غم
این گدای کمترین را بیشتر فرما نصیب
رحمتی گر می کند چشم تو بر افتادگان
در اشک من یتیم است و من مسکین غریب
گر به محراب آیت نور رخت خواند امام
آتش افتد در درون منبر از او خطیب
دم به دم جانی به تن می آیدم چون وقتها
باد طایب رها می آرد از زلف تو طیب
چیست این تیزی رنیا هر زمانت با کمال
پیش گل ای باغبان از خار بهتر عندلیب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
چو آفتاب نکند از رخ زمانه نقاب
بریز در قدح گوهرین عقیق مذاب
خروش ناله مستان به گوش او نرسید
و گرنه مردم چشمش کجا شدی در خواب
چو مطرب غم او چنگ زد به دامن من
از گوشمال جفا ناله می کنم چو رباب
از جیب پیرهن اندام نازنین بینش
چنانکه از تنه شیشه قطره های گلاب
اگرچه ریختن خون به حکم شرع خطاست
بریز خون صراحی که هست عین صواب
بیا به جان و سر خود که دردمندان را
به مرهمی که توانی زمان زمان دریاب
مگر که در سر زلفین او وزید صبا
که می وزد ز گلستان نسیم عنبر ناب
ترا به چشمه حیوان چرا کنم تشییه
که هست تشنه لعل تو گوهر سیراب
کنون که جور فراق از تو بر کمال آمد
ز دست دیده فتادم چو کاسه بر سر آب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دوش رسیدم به گوش از لب جانان خطاب
ای دل اگر عاشقی دیده بپوشان ز خواب
پیش خیالت که هیچ دور مباد از نظر
خواب چه باشد که نیست چشم جهان بین به خواب
بس که لطیف است آن عارض نازک به رو
چون که نظر می کنی می چکد از دیده آب
تا به صدارت نشست عشق تو در سینه ام
شد هوس آباد دل از ستم او خراب
را در حق ما ای رقیب هرچه تو خواهی بگوی
نیست به همچون نونی به ز خموشی جواب
بی تو نباشد ثبات هستی ما را بلى
ره نگردد بدید تا نبود آفتاب
حاصل تقوی و زهد در سر رندی کمال
کردی و سر بر نکرد همچو حباب از سراب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
رفتم از دست من بی سر و پا را دریاب
پادشاهی ز سر لطف گدا را دریاب
بی گل وصل دل آزرده شد از خار فراق
بلبل خسته ی بی برگ و نوا را دریاب
بر درت دیر به دیری که روم گر به رقیب
که با عاشق دیرینه ما را دریاب
زیر لب این همه دشنام دعاگو چه کنی
لطف کن بوسی و مقصود دعا را دریاب
وعده ی وصل تو را گرچه وفا ممکن نیست
هم به آن وعده دل اهل وفا را دریاب
جان به لب میرسد از تشنگیم بیش مپای
ای لب تشنه ببوس آن کف پا را دریاب
دست بوسی گرت از دوست نماست کمال
مرحبا گرو غم او را و بلا را دریاب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
عنبرست آن دام دل با مشک ناب
باز سنبل پر گل سوری نقاب
باز شعر سبز بر به سایبان
با حریر ست آن به گرد آفتاب
درج یاقوت است با آب حیات
با نهان در لعل میگون در ناب
هر دم از لعل لب جان پرورت
می رود سرچشمه ی حیوان در آب
دارم از چشمت عجایب حالتی
من خراب مست و او مست خراب
دل ندارد بی لب لعلت طرب
بی نمک ذوقی نمی یابد کباب
طوطی طبع کمال از ذوق تو
می فشاند در سخن در خوشاب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
مطلع انوار حسن است آن رخ چون آفتاب
مطلعی گفتم بدین خوبی که می گوید جواب
باتو چون زلفت چه خوش باشد شب آوردن به روز
کاشکی این دولت بیدار میدیدم به خواب
گو دل ریشم بجوئید آن در چشم از راه لطف
زانکه بر مستان بسی حق نمک دارد کباب
در میان دیده و دیدار جان افزای دوست
چند مانع میشوی بارب برافتی ای نقاب
چشمم ار خاک درت جوید فکن در دامنش
مردمان گویند نیکونی کن و افکن در آب
ای امام آن ابروان گر در نماز آری به چشم
بعد ازین محراب را چون چشم او بینی به خواب
گفتمش در عشق رویت فتونی دارد کمال
قصه پروانه فردا باز پرسند از چراغ
در چکان بعنی جوایی گونه بر وجه عتاب
گفت نی ای روشنی والله اعلم بالصواب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
من طلب کردم وصالت روز و شب
یافتم اینکه به حکم من طلب
حلقه قلعه گشای من قرع
بر دلم بگشاد درهای طرب
از مدینه شمع گیرید و چراغ
چند می آرید قندیل از حلب
کعبه جان را زد آتش عشق سوخت
در تب بن تن صد بولهب
یعنی از ما عشق آموزید عشق
چند خواندن بی ادب علم ادب
از کتاب عزنست این انتخاب
اگر اصولی داری اینک منتخب
در عجم فتح سخن کردی کمال
فاتح ابواب المعانی فی العرب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
آنچه از خدای خواست دل بنده باز یافت
خود را به چشم مست تو در عین ناز یافت
از عشق خواه دولت باقی که در جهان
محمود هرچه بافت ز زلف ایاز یافت
آن بی قدم که در حرم عشق پی نبرد
آمد به دیدنت در دولت فراز یافت
هر کو گزید لعل تو آب حیات خورد
آنکو گرید قا نو عمر دراز یافت
چشم خوشت به گوشه محراب عاشقان
مستان خویش را همه اندر نماز یافت
میسوز دل کمال که کسی را فروغ نیست
رخسار شمع نور ز سوز و گداز یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
آن چه رویست که حسن همه عالم با اوست
دل در آن کوی نه تنهاست که جان هم با اوست
دم عیسی که به رنجور شفا میبخشد
دم نقد از لب او جوی که این دم با اوست
خانه دل به خیال لب او دار شفاست
چند نالد دل مجروح که مرهم با اوست
دهنت گرچه که او خانم دلها دزدد
چون بخندد همه دانند که خانم با اوست
گو میارید به ما شادی بگریخته را
چه کنم شادی بی دوست که صد غم با اوست
صاحب درد ز طوفان بلا جان نبرد
نوح هرجا که رود دیده پر نم با اوست
روی زیبای تو در دیدۂ گریان کمال
کعبه حسن و جمالست که زمزم با اوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آن سرو که آمد بر ما از چمن کیست
وان غنچه که دلها شد ازو خون دهن کیست
آن میوه که از باغ بهشت است درختش
کار نزدیک دهن آمده سیب ذقن کیست
چون طلعت خورشید که پوشید غبارش
زیر خط ریحان رخ چون باسمن کیست
در دامن گل چاک فتادست ز هر سو
ای باد صبا بوی تو از پیرهن کیست
در جامه که باشد ببر از آب شود تر
آن آب کزو جامه نشد تر بدن کیست
آن خرقه که از دست تو صد پاره نباشد
در صومعه از گوشه نشینان بتن کیست
احسنت کمال این نه غزل آب حیات است
امروز بدین لطف و روانی سخن کیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
آن گل نو از کدامین بوستان برخاسته است
کز نسیم او ز هر سو بوی جان برخاسته است
عندالیان تا حکایت کرده زان بالا بلند
از درون سرو فریاد و فغان برخاسته است
گرد لب خال وخط او سینه ها از بسکه سوخت
دودها اینک ز جان عاشقان برخاسته است
گرد مشک است آن نشسته گرد رویش خط سبز
ظاهرا این گرد هم زان بوستان برخاسته است
ناله بالانشین از درد ننشیند فرو
بر سر صدری که این بنشیند آن برخاسته است
نقش هستی بر میان دوست نتوانیم بست
با وجودش نام هستی از میان برخاسته است
هر کسی گوید ز سر برخاست در عشقش کمال
سر چه باشد از سر جان و جهان برخاسته است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
آه که از حال من یب ندانست
مردم و درد دلم طبیب ندانست
گل مگر این بی وفانی از پی آن کرد
کز دل مجروح عندلیب ندانست
عقل ز هر کسی که ماجرای تو پرسید
هیچ کس این قصه عجیب ندانست
تا دل آواره در کمند تو افتاد
هیچ کس احوال آن غریب ندانست
خلق چه داند مراد خاطر ما را
کام محبان بجز حبیب ندانست
دوش بر آن در چه عیشها که نمودم
با سگ کویش که آن رقیب ندانست
هم به مرادی رسد کمال که کس را
از کرم دوست بی نصیب ندانست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
از حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنای
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آن را که دل سوی جم می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونش به گردن است
جان نگذرد ز کوی نو کان عندلیب غیب
مرغی است کش خطیره قدسی نشیمن است
عاشق شکسته پاش نه در پیش نست و بس
هر جا رود چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی سخن وصل از آن دهن
باور مکن که آن سخن نامعین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
از گریه مرا خانه چشم آب گرفته است
وز نه ما چشم ترا خواب گرفته است
دارد گرمی زلف تو پیوسته بر ابرو
گونی دلت از صحبت احباب گرفته است
از بار گهر گرچه بناگوش تو آزرد
صد گوش به عذرش در سیراب گرفته است
با طلعت تو شمع چه حاجت شب ما را
چون روشنی از پرتو مهتاب گرفته است
چون عابد پر حیله به صد مکر و فن آن چشم
پوشیده به گوشه محراب گرفته است
زاهد که بجز روزه و کنجی نگرفتی
با یاد لبت جام میناب گرفته است
بفرست کمال این غزل تر سوی تبریز
چون سیل سرشکت ره سرخاب گرفته است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ای ابتدای دردت هر درد را نهایت
عشق ترا نه آخر شوق ترا نه غایت
ذوق عذاب تا کی بیگانه را چشانی
از رحمت تو ما را هست این قدر شکایت
در ماجرای عشقت علم و عمل نگنجد
آنجا که نه تست چه جای این حکایت
در پیش دانش تو چون طفل راه نادان
پیران با کرامت مردان با ولایت
که تو نی نبی را معلوم و نی ولی را
معلوم این قدر شد از جبرئیل و آیت
گر دفتر حدیثم پرخون دل نبودی
این گفته ها نکردی در هر دلی سرایت
دانی کمال چون رست از تیره روزگاران
سر بر زد آفتابی از مشرق عنایت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ای از تو بانواع مرا چشم رعایت
آری نظری کن به من از عین عنایت
یکبار به تصریح مرا بنده خود خوان
زیرا که همه کس نکند فهم کنایت
گفتی که عتابی کنم و ناز، دگر بار
گفتم نکنی تا نکنم حمل شکایت
دلبستگی زلف تو نگذاشت و گرنه
را میرفتم ازین شهر ولایت به ولایت
صد چاره برانگیختم و جهد نمودم
تا دامن قربت بکف آرم به کفایت
هیهات که آن فکر خطا بود که کردم
این کار میسر نشود جز به هدایت
اغیار چه دانند که با جانب بارم
باری به چه حد است و ارادت به چه غایت
چون واقف اسرار دل دلشدگانی
پیغام چه حاجت چه ضرورت به حکایت
از نمد بداندیش میندیش کمالا
دشمن چه نواند چو کند دوست حمایت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
ای روی دردمندان بر خاک آستانت
از آب و خاک زآن سو غوغای عاشقانت
عرش آشیان همائی ما جمله سایه تو
با این صفت چه دانند این مشت استخوانت
ذرات کون بک بک در ممکنات عالم
جستند و بافت برتر از کون و از مکانت
غیرت به پست و بالا پنهان نبود و پیدا
غیرت ندانم از چه میداشتی نهانت
زین پیش عقل و دانش دادی ز خود نشانم
گم کرده ام نشانها تا بافتم نشانت
در بر رخم چه بندی چون رفته ام به بامت
روی از چه باز پوشی چون دیده ام عیانت
دری ز گنز مخفی دارد کمال با خود
گر گوش داری این در آید به گوش جانت
دی میشدی خرامان چون سرووعقل می گفت
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت