عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
دوستان را به خود از بهر تو دشمن کردم
کس به دشمن نکند آنچه به خود من کردم
دامنم گشت ز خون مژه گلگون این بود
آن گل عیش که من بی تو به دامن کردم
خرمن هستی خود سوختم از آه ببین
که چه با خویش من سوخته خرمن کردم
کم دلت سوخت به حال دلم از آتش آه
از چه سوز دل خود پیش تو روشن کردم
یادم از روی تو و کوی تو آمد هر گاه
بی تو سیر گل و نظاره ی گلشن کردم
کردم اندیشه ی فردوس برون از سر خویش
بر سر کوی تو آن روز که مسکن کردم
نشدم کامروا از حرم و دیر رفیق
به عبث پیروی شیخ و برهمن کردم
کس به دشمن نکند آنچه به خود من کردم
دامنم گشت ز خون مژه گلگون این بود
آن گل عیش که من بی تو به دامن کردم
خرمن هستی خود سوختم از آه ببین
که چه با خویش من سوخته خرمن کردم
کم دلت سوخت به حال دلم از آتش آه
از چه سوز دل خود پیش تو روشن کردم
یادم از روی تو و کوی تو آمد هر گاه
بی تو سیر گل و نظاره ی گلشن کردم
کردم اندیشه ی فردوس برون از سر خویش
بر سر کوی تو آن روز که مسکن کردم
نشدم کامروا از حرم و دیر رفیق
به عبث پیروی شیخ و برهمن کردم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
خوش آنکه جان به پایت ای دلستان فشانم
دامان تو بگیرم دامن به جان فشانم
من کیستم که او را در بزم جان فشانم
گر پاسبان گذارد بر آستان فشانم
باز آی، ز انتظارت ای نور هر دو دیده
تا چند اشک حسرت از دیدگان فشانم
از خانه پا برون نه چند ار ندیدمت خون
از آستین فشارم بر آستان فشانم
گلگون ناز زین کن تا نقد دین و دل را
گه در رکاب ریزم گه در عنان فشانم
آن طایرم که هر دم از حسرت اسیری
بهر قفس پر و بال در آشیان فشانم
گشتم ز سخت جانی پیر و، نشد دریغا
در پای نوجوانی جان را جوان فشانم
در جسم یک جهان جان خواهم رفیق کان را
با جان خویش بر آن جان جهان فشانم
دامان تو بگیرم دامن به جان فشانم
من کیستم که او را در بزم جان فشانم
گر پاسبان گذارد بر آستان فشانم
باز آی، ز انتظارت ای نور هر دو دیده
تا چند اشک حسرت از دیدگان فشانم
از خانه پا برون نه چند ار ندیدمت خون
از آستین فشارم بر آستان فشانم
گلگون ناز زین کن تا نقد دین و دل را
گه در رکاب ریزم گه در عنان فشانم
آن طایرم که هر دم از حسرت اسیری
بهر قفس پر و بال در آشیان فشانم
گشتم ز سخت جانی پیر و، نشد دریغا
در پای نوجوانی جان را جوان فشانم
در جسم یک جهان جان خواهم رفیق کان را
با جان خویش بر آن جان جهان فشانم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ز جور دوست گر خود را به کام دشمنان دیدم
سزاوار است که دشمن دوستش گفتند نشنیدم (؟)
شنیدم یار بی مهر و وفا بسیار [و] دیدم پسر
ندیدم چون تو بی مهر و وفا یاری و نشنیدم
تویی آن دلبر بدخوی شادی کاه غم افزا
که من خود را ندیدم شاد دیگر تا ترا دیدم
منم آن عاشق رنجور کز بس بردباریها
همیشه رنج دیدم از تو و هرگز نرنجیدم
نچیدم جز گل حسرت ز گلزار وصال تو
بمژگان گرچه عمری خار از راه تو برچیدم
بدندان می گزم گر پشت دست خود کنون شاید
که عمری چون رفیق آخر چرا پای تو بوسیدم
سزاوار است که دشمن دوستش گفتند نشنیدم (؟)
شنیدم یار بی مهر و وفا بسیار [و] دیدم پسر
ندیدم چون تو بی مهر و وفا یاری و نشنیدم
تویی آن دلبر بدخوی شادی کاه غم افزا
که من خود را ندیدم شاد دیگر تا ترا دیدم
منم آن عاشق رنجور کز بس بردباریها
همیشه رنج دیدم از تو و هرگز نرنجیدم
نچیدم جز گل حسرت ز گلزار وصال تو
بمژگان گرچه عمری خار از راه تو برچیدم
بدندان می گزم گر پشت دست خود کنون شاید
که عمری چون رفیق آخر چرا پای تو بوسیدم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
از درت امروز و فردا ای دلارا می روم
گر نرفتم از درت امروز، فردا می روم
طاقت و عقل و شکیب و صبر و هوش و جان و دل
می گذارم جمله را پیش تو تنها می روم
نیست پای رفتنم گاه وداع از پیش تو
همچو شمع استاده ام در گریه اما می روم
تا کجا آخر رسد کارم از این رفتن که من
با دلی و یک جهان حسرت از اینجا می روم
می روم از کوی او بیرون و در باطن رفیق
حسرتی دارم که پنداری ز دنیا می روم
گر نرفتم از درت امروز، فردا می روم
طاقت و عقل و شکیب و صبر و هوش و جان و دل
می گذارم جمله را پیش تو تنها می روم
نیست پای رفتنم گاه وداع از پیش تو
همچو شمع استاده ام در گریه اما می روم
تا کجا آخر رسد کارم از این رفتن که من
با دلی و یک جهان حسرت از اینجا می روم
می روم از کوی او بیرون و در باطن رفیق
حسرتی دارم که پنداری ز دنیا می روم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
رخت جنت قدت طوبی است گفتم
حدیثی خوب و حرف راست گفتم
رخش را چون نگویم روز عید است
که زلفش را شب یلداست گفتم
بگو گفت آنچه نازیباست در من
بجز خویت همه زیباست گفتم
به جانی می خری بوسی ز من گفت
مرا در سر همین سود است گفتم
به تو جور من افزون گر شود گفت
ز تو مهرم نخواهد کاست گفتم
هزارش صید بیش است آن غلط بود
که او صیاد من تنهاست گفتم
مگر دادش دهم ور می دهی داد
رفیق امروز یا فرداست گفتم
حدیثی خوب و حرف راست گفتم
رخش را چون نگویم روز عید است
که زلفش را شب یلداست گفتم
بگو گفت آنچه نازیباست در من
بجز خویت همه زیباست گفتم
به جانی می خری بوسی ز من گفت
مرا در سر همین سود است گفتم
به تو جور من افزون گر شود گفت
ز تو مهرم نخواهد کاست گفتم
هزارش صید بیش است آن غلط بود
که او صیاد من تنهاست گفتم
مگر دادش دهم ور می دهی داد
رفیق امروز یا فرداست گفتم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
چند از دست تو سوزد جان من
رحم کن بر جان من جانان من
جان من درد تو و داغ تو چند
بر دل من باشد و بر جان من
دامنم پرخون دل شد بسکه ریخت
خون دل از دیده در دامان من
شرم بادم زین مسلمانی که برد
نامسلمان کودکی ایمان من
غافل از درمان درد من مباش
ای طبیب درد بی درمان من
ترسم آخر چشم خون افشان کند
آشکارا قصهٔ پنهان من
نیست هست از هر چه در عالم رفیق
جز حدیث عشق در دیوان من
رحم کن بر جان من جانان من
جان من درد تو و داغ تو چند
بر دل من باشد و بر جان من
دامنم پرخون دل شد بسکه ریخت
خون دل از دیده در دامان من
شرم بادم زین مسلمانی که برد
نامسلمان کودکی ایمان من
غافل از درمان درد من مباش
ای طبیب درد بی درمان من
ترسم آخر چشم خون افشان کند
آشکارا قصهٔ پنهان من
نیست هست از هر چه در عالم رفیق
جز حدیث عشق در دیوان من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
پس از کشتن گذاری بر مزارم میتوان کردن
به لطفی تا قیامت شرمسارم میتوان کردن
به فتراک ارنه میبندی ز ننگ لاغری باری
به تیری ای شکارافکن شکارم میتوان کردن
چو کردی خستهام از درد داغ خویش درمانی
به جان خسته و جسم فگارم میتوان کردن
قرار و صبر چون بردی ز جسم و جان من رحمی
به جان و جسم بیصبر و قرارم میتوان کردن
ترحم گر نخواهی کرد باری گوشهٔ چشمی
به اشک چشم و چشم اشکبارم میتوان کردن
نریزی خون من ای کینهجو اکنون اگر دانی
چهها دیگر به روز و روزگارم میتوان کردن
رفیق از کوی او تا چرخ کردم دور دانستم
که دور از یار و مهجور از دیارم میتوان کردن
به لطفی تا قیامت شرمسارم میتوان کردن
به فتراک ارنه میبندی ز ننگ لاغری باری
به تیری ای شکارافکن شکارم میتوان کردن
چو کردی خستهام از درد داغ خویش درمانی
به جان خسته و جسم فگارم میتوان کردن
قرار و صبر چون بردی ز جسم و جان من رحمی
به جان و جسم بیصبر و قرارم میتوان کردن
ترحم گر نخواهی کرد باری گوشهٔ چشمی
به اشک چشم و چشم اشکبارم میتوان کردن
نریزی خون من ای کینهجو اکنون اگر دانی
چهها دیگر به روز و روزگارم میتوان کردن
رفیق از کوی او تا چرخ کردم دور دانستم
که دور از یار و مهجور از دیارم میتوان کردن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
بیا ای بت دمی در کعبه از بتخانه مسکن کن
بگردان کعبه را بتخانه زاهد را برهمن کن
مکن محرومم از فیض نگاه گاه گاه خود
به چشم مرحمت گاهی نگاهی جانب من کن
کشد تا سرو و گل شرمندگی زان عارض و قامت
گهی مأوا به بستان گیر گاهی جا به گلشن کن
ندانی گر یقین حال دل ما و دل خود را
گمان شیشه و خارا قیاس سنگ و آهن کن
کنی تا چند هر شب شمع بزم غیر آن رخ را
شبی بزم مرا زان ماه عارض نیز روشن کن
ترا با دوست کاری نیست چون جز دشمنی کردن
به دشمن ناتوانی دوست را ای دوست دشمن کن
قبای هستیم دست اجل گو بی تو چاک ای دل
ز دامن تا گریبان وز گریبان تا به دامن کن
رفیق اکنون که ناوک بر نشان می افکند جانان
بلی جان را نشان ناوک آن تیرافکن کن
بگردان کعبه را بتخانه زاهد را برهمن کن
مکن محرومم از فیض نگاه گاه گاه خود
به چشم مرحمت گاهی نگاهی جانب من کن
کشد تا سرو و گل شرمندگی زان عارض و قامت
گهی مأوا به بستان گیر گاهی جا به گلشن کن
ندانی گر یقین حال دل ما و دل خود را
گمان شیشه و خارا قیاس سنگ و آهن کن
کنی تا چند هر شب شمع بزم غیر آن رخ را
شبی بزم مرا زان ماه عارض نیز روشن کن
ترا با دوست کاری نیست چون جز دشمنی کردن
به دشمن ناتوانی دوست را ای دوست دشمن کن
قبای هستیم دست اجل گو بی تو چاک ای دل
ز دامن تا گریبان وز گریبان تا به دامن کن
رفیق اکنون که ناوک بر نشان می افکند جانان
بلی جان را نشان ناوک آن تیرافکن کن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
شد جان پاکان در رهت از بسکه خاک ای نازنین
خاک ره تو سر به سر شد جان پاک ای نازنین
از کین کنی گر هر زمان قصد دل و آهنگ جان
قلبی لدیک ای دلستان روحی فداک ای نازنین
نگذاشت چرخ فتنه جو مالم بخاک پات رو
تا مردم و این آرزو بردم به خاک ای نازنین
ز اندوه درد خویشتن با تو نمی گویم سخن
ترسم شوی ز اندوه من اندوهناک ای نازنین
آمد ز هر چاکش درون مهری ز عشقت شد فزون
گردیده از تیغ تو چون دل چاک چاک ای نازنین
خواهم همان بار دگر ساز هلاکم زودتر
هر لحظه صد بارم اگر سازی هلاک ای نازنین
از دست او جور و ستم آن لطف باشد این کرم
دارد رفیق از آن چه غم وز این چه باک ای نازنین
خاک ره تو سر به سر شد جان پاک ای نازنین
از کین کنی گر هر زمان قصد دل و آهنگ جان
قلبی لدیک ای دلستان روحی فداک ای نازنین
نگذاشت چرخ فتنه جو مالم بخاک پات رو
تا مردم و این آرزو بردم به خاک ای نازنین
ز اندوه درد خویشتن با تو نمی گویم سخن
ترسم شوی ز اندوه من اندوهناک ای نازنین
آمد ز هر چاکش درون مهری ز عشقت شد فزون
گردیده از تیغ تو چون دل چاک چاک ای نازنین
خواهم همان بار دگر ساز هلاکم زودتر
هر لحظه صد بارم اگر سازی هلاک ای نازنین
از دست او جور و ستم آن لطف باشد این کرم
دارد رفیق از آن چه غم وز این چه باک ای نازنین
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
رخ مانند گلبرگ ترش بین
تن از برگ گل نازک ترش بین
لب شیرین تر از شهدش نظر کن
دهان به ز تنگ شکرش بین
به خد چون گل سوریش بنگر
به خط به ز مشک اذ فرش بین
سراپایش همه مطبوع و زیباست
ز سر تا پا و از پا تا سرش بین
شه حسن است و خال و خط سپاهش
سپاهش را نظر کن لشکرش بین
مپرس از من که در خونت که غلتاند
به خون آلوده دست و خنجرش بین
قبای خسروی و تاج شاهی
رفیق آن در برش این بر سرش بین
تن از برگ گل نازک ترش بین
لب شیرین تر از شهدش نظر کن
دهان به ز تنگ شکرش بین
به خد چون گل سوریش بنگر
به خط به ز مشک اذ فرش بین
سراپایش همه مطبوع و زیباست
ز سر تا پا و از پا تا سرش بین
شه حسن است و خال و خط سپاهش
سپاهش را نظر کن لشکرش بین
مپرس از من که در خونت که غلتاند
به خون آلوده دست و خنجرش بین
قبای خسروی و تاج شاهی
رفیق آن در برش این بر سرش بین
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دور شد از یکدگر دور ز جانان من
جان من از جسم من جسم من از جان من
داغ تو و درد تو هست مرا خوش که هست
مرهم من داغ تو درد تو درمان من
از غم دلبر دلم خون شد و آن خون همه
از مژه ی خونفشان ریخت بدامان من
چاک گریبان من هر که ببیند کند
چاک گریبان خود همچو گریبان من
سیل سرشکم گذشت از سر افلاک کو
نوح که تا بنگرد موجه ی طوفان من
وای بر اهل حساب گر بدرازی رفیق
روز قیامت بود چون شب هجران من
جان من از جسم من جسم من از جان من
داغ تو و درد تو هست مرا خوش که هست
مرهم من داغ تو درد تو درمان من
از غم دلبر دلم خون شد و آن خون همه
از مژه ی خونفشان ریخت بدامان من
چاک گریبان من هر که ببیند کند
چاک گریبان خود همچو گریبان من
سیل سرشکم گذشت از سر افلاک کو
نوح که تا بنگرد موجه ی طوفان من
وای بر اهل حساب گر بدرازی رفیق
روز قیامت بود چون شب هجران من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ز خوناب دل و از دیده خونابه بار من
کنار من پر از خون شد چو رفتی از کنار من
ندارد جز بر وصل و نیارد جز بر حرمان
نهال آرزوی غیر و نخل انتظار من
قد سرو و عذار گل چه خوش بودی اگر بودی
چو قد سرو قد من چو روی گلعذار من
سگ او تا شدم تا از سگان کوی او گشتم
فزون گردید قدر من شد افزون اعتبار من
شدم مستغنی از باغ و بهار و سرو و گل تا شد
سر کوی تو باغ من گل رویت بهار من
نه تار و تیره از خال و خط دیگر بتان ای بت
بود این روزهای تیره این شبهای تار من
که از زلف پریشان تو و خط سیاه تو
پریشان گشت روز من سیه شد روزگار من
بود شغلی و کاری هر کسی را و رفیق اما
ثنای تست شغل من دعای تست کار من
کنار من پر از خون شد چو رفتی از کنار من
ندارد جز بر وصل و نیارد جز بر حرمان
نهال آرزوی غیر و نخل انتظار من
قد سرو و عذار گل چه خوش بودی اگر بودی
چو قد سرو قد من چو روی گلعذار من
سگ او تا شدم تا از سگان کوی او گشتم
فزون گردید قدر من شد افزون اعتبار من
شدم مستغنی از باغ و بهار و سرو و گل تا شد
سر کوی تو باغ من گل رویت بهار من
نه تار و تیره از خال و خط دیگر بتان ای بت
بود این روزهای تیره این شبهای تار من
که از زلف پریشان تو و خط سیاه تو
پریشان گشت روز من سیه شد روزگار من
بود شغلی و کاری هر کسی را و رفیق اما
ثنای تست شغل من دعای تست کار من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
نداند کاش قدر مهر من مهرآزمای من
بقدر مهر من بر من کند گر جور وای من
پرستم گر بتی جز تو بت دیرآشنای من
خدای من تویی ای بت تویی ای بت خدای من
ندیده پیشتر نشنیده افزون تر کسی هرگز
جفایی از جفای تو وفایی از وفای من
بکش زارم میندیش از هلاک من که می باشد
جز این نه مطلب من غیر از این نه مدعای من
به خونم چون کشی سویم نگاهی کن که در محشر
بهای خون نخواهم از تو، بس این خونبهای من
بدرد هجر جانان چند [و] تا کی مبتلا باشم
به جان خود که رحمی کن به جان مبتلای من
برای داغ و دردت مرهم و درمان نمی خواهم
که داغت مرهم من باشد و دردت دوای من
رفیق آن مانده واپس از رفیقانم در این وادی
که غیر از سایهٔ من کس نباشد در فقای من
بقدر مهر من بر من کند گر جور وای من
پرستم گر بتی جز تو بت دیرآشنای من
خدای من تویی ای بت تویی ای بت خدای من
ندیده پیشتر نشنیده افزون تر کسی هرگز
جفایی از جفای تو وفایی از وفای من
بکش زارم میندیش از هلاک من که می باشد
جز این نه مطلب من غیر از این نه مدعای من
به خونم چون کشی سویم نگاهی کن که در محشر
بهای خون نخواهم از تو، بس این خونبهای من
بدرد هجر جانان چند [و] تا کی مبتلا باشم
به جان خود که رحمی کن به جان مبتلای من
برای داغ و دردت مرهم و درمان نمی خواهم
که داغت مرهم من باشد و دردت دوای من
رفیق آن مانده واپس از رفیقانم در این وادی
که غیر از سایهٔ من کس نباشد در فقای من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
با من آن نامهربان مه مهربان خواهد شدن
مهربان با من به رغم آسمان خواهد شدن
فارغ و آسوده خواهد شد دل و جانم ز غم
آنکه بود آشوب دل آرام جان خواهد شدن
از جفای او دل اغیار خواهد شد غمین
وز وفای او دل من شادمان خواهد شدن
در حق آنان که آن بدخوی نیکوروی را
بدگمان کردند با من بدگمان خواهد شدن
یار خواهد شد به من یا خصم خواهد شد به غیر
عاقبت یا این چنین یا آنچنان خواهد شدن
کوری چشم رقیبان باز در کویش رفیق
خواهد آمد وز سگان آستان خواهد شدن
مهربان با من به رغم آسمان خواهد شدن
فارغ و آسوده خواهد شد دل و جانم ز غم
آنکه بود آشوب دل آرام جان خواهد شدن
از جفای او دل اغیار خواهد شد غمین
وز وفای او دل من شادمان خواهد شدن
در حق آنان که آن بدخوی نیکوروی را
بدگمان کردند با من بدگمان خواهد شدن
یار خواهد شد به من یا خصم خواهد شد به غیر
عاقبت یا این چنین یا آنچنان خواهد شدن
کوری چشم رقیبان باز در کویش رفیق
خواهد آمد وز سگان آستان خواهد شدن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
خوشم بسایه ات ای سرو نازپرور من
مباد کم نفسی سایه ی تو از سر من
چنین که محو جمال توام نمی دانم
منم مقابل تو یا تویی برابر من
قدم به کلبه ی من نه که رشک خلد شود
سرای تنگ من و کلبه ی محقر من
چه ساقیی تو که پیوسته از می لطفت
پر است ساغر غیر و شکسته ساغر من
به شکر اینکه لبت خشک و چهره ات تر نیست
ببخش بر لب خشک و به دیده ی تر من
رفیق اگر چه بهر عهد دلبران بودند
به عهد سست نبودند همچو دلبر من
مباد کم نفسی سایه ی تو از سر من
چنین که محو جمال توام نمی دانم
منم مقابل تو یا تویی برابر من
قدم به کلبه ی من نه که رشک خلد شود
سرای تنگ من و کلبه ی محقر من
چه ساقیی تو که پیوسته از می لطفت
پر است ساغر غیر و شکسته ساغر من
به شکر اینکه لبت خشک و چهره ات تر نیست
ببخش بر لب خشک و به دیده ی تر من
رفیق اگر چه بهر عهد دلبران بودند
به عهد سست نبودند همچو دلبر من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
به غیر دل که کند تا سحر فغان با من
بشب فراق تو کس نیست همزبان با من
ترا نمی کند ای ماه مهربان با من
ببین چه می کند از کینه آسمان با من
به جان تو که گرم دوستی تو باکی نیست
شوند دشمن اگر جمله ی جهان با من
مرا تو دشمن و من دوستم ترا تا کی
من این چنین به تو باشم تو آنچنان با من
خوش است غیر ز جورت به من وزین غافل
که جور فاش تو لطفی بود نهان با من
ازین بقید تنم جان پاک مانده که هست
سگ تو رام به این مشت استخوان با من
نمی شود که نباشد کنار من پرخون
رفیق تا بود این چشم خونفشان با من
بشب فراق تو کس نیست همزبان با من
ترا نمی کند ای ماه مهربان با من
ببین چه می کند از کینه آسمان با من
به جان تو که گرم دوستی تو باکی نیست
شوند دشمن اگر جمله ی جهان با من
مرا تو دشمن و من دوستم ترا تا کی
من این چنین به تو باشم تو آنچنان با من
خوش است غیر ز جورت به من وزین غافل
که جور فاش تو لطفی بود نهان با من
ازین بقید تنم جان پاک مانده که هست
سگ تو رام به این مشت استخوان با من
نمی شود که نباشد کنار من پرخون
رفیق تا بود این چشم خونفشان با من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
صید سگان ایندرم تیع جفا بر من مزن
زنهار بر صید حرم تیغ ای شکارافکن مزن
بر دل مزن تیر جفا ای دوست دشمن دوست را
ور می زنی بهر خدا بهر دل دشمن مزن
منما ز چاک پیرهن آن تن بهر کس جان من
وز رشک آن ای سیمتن چاکم به پیراهن مزن
دامن بقتل بی دلان چون برزنی ای دلستان
یا خون من ریز از میان یا بر میان دامن مزن
با مدعی ای نیک رو طفلی ز تو نبود نکو
افسانه در محفل مگو پیمانه در گلشن مزن
زنهار بر صید حرم تیغ ای شکارافکن مزن
بر دل مزن تیر جفا ای دوست دشمن دوست را
ور می زنی بهر خدا بهر دل دشمن مزن
منما ز چاک پیرهن آن تن بهر کس جان من
وز رشک آن ای سیمتن چاکم به پیراهن مزن
دامن بقتل بی دلان چون برزنی ای دلستان
یا خون من ریز از میان یا بر میان دامن مزن
با مدعی ای نیک رو طفلی ز تو نبود نکو
افسانه در محفل مگو پیمانه در گلشن مزن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
به عمر خضر جدا از تو نیستم خرسند
که پیش روی تو مردن هزار بهتر ازین
سگ تو یار من و کوی تو دیار من است
چه یار بهتر ازین و دیار بهتر ازین
ز مهر و مه شب و روزم چه سود بی تو که هست
شب سیه به ازین روز تار بهتر ازین
مرا که صید توام پاس دار بهتر ازین
که در کمند نیفتد شکار بهتر ازین
سواره می روی و خلق می نمایندت
بیکدگر که نباشد سوار بهتر ازین
به بزم وصلم و از رشک غیر می گویم
که درد هجر و غم انتظار بهتر ازین
رفیق شهر پر و شهریار پر دیدم
نه شهر دیدم و نه شهریار بهتر ازین
که پیش روی تو مردن هزار بهتر ازین
سگ تو یار من و کوی تو دیار من است
چه یار بهتر ازین و دیار بهتر ازین
ز مهر و مه شب و روزم چه سود بی تو که هست
شب سیه به ازین روز تار بهتر ازین
مرا که صید توام پاس دار بهتر ازین
که در کمند نیفتد شکار بهتر ازین
سواره می روی و خلق می نمایندت
بیکدگر که نباشد سوار بهتر ازین
به بزم وصلم و از رشک غیر می گویم
که درد هجر و غم انتظار بهتر ازین
رفیق شهر پر و شهریار پر دیدم
نه شهر دیدم و نه شهریار بهتر ازین