عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی محمد الحسن العسکری علیه السلام
فی مدح الامام ابی محمد الحسن العسکری علیه السلام
باز کمندی فکند جمد مجعد
آهوی طبع مرا کرد مقید
سلسلۀ موی آن زلف مسلسل
سخت مرا بسته چون عهد مؤکد
داد شمیمی از آن موی معنبر
عظم رمیم مرا روح مجدد
پیک صبا آورد خرم و خندان
زان لب و دندان خبر، مرسل و مسند
قوت دل و جان از آن حقۀ یاقوت
لؤلؤ و مرجان از آن دُرّ منضد
سرّ حقیقت از آن پیر طریقت
آیۀ رحمت از آن رحمت بیحد
عین معارف لسان الله ناطق
الحسن بن علی بن محمد
عسکری آن شاه اقلیم ولایت
کش همه عالم بود جند مجند
بسملۀ مصحف عالم امکان
نقطۀ بائیۀ نسخۀ سرمد
فالق صبح ازل مطلع انوار
مشرق شمس ابد فیض مؤبد
خاک گذرگاه او طبع مجسم
بندۀ درگاه او عقل مجرد
طلعت زرین مهر شمع رواقش
شرفۀ ایوان او طاق زبرجد
کس نزند جز تو ای محرم لاهوت
در حرم کبریا تکیه بمسند
سجده کند مهر و مه چون بنشیند
یوسف حسن تو بر تخت ممهد
شاخۀ طوبی کجا آن قد زیبا
نخلۀ طور است و یا روح مجسد
زد بدلت آتشی زهر که در دهر
شعلۀ او تا ابد ماند مخلد
شاهد اصلی پس از شمع جمالت
شد به پس پردۀ غیبت ممتدّ
ناظم کون و مکان چون ز میان رفت
شمل حقیقت شد اینگونه مندد
ای چه خوش آن دم که در جلوه در آید
کوکب دری از آن برج مشید
تا که بدیدار آن طلعت میمون
تا که باشراق آن طالع اسعد
سینۀ سینا شود عرصۀ گیتی
روشن و بینا شود دیدۀ ارمد
آهوی طبع مرا کرد مقید
سلسلۀ موی آن زلف مسلسل
سخت مرا بسته چون عهد مؤکد
داد شمیمی از آن موی معنبر
عظم رمیم مرا روح مجدد
پیک صبا آورد خرم و خندان
زان لب و دندان خبر، مرسل و مسند
قوت دل و جان از آن حقۀ یاقوت
لؤلؤ و مرجان از آن دُرّ منضد
سرّ حقیقت از آن پیر طریقت
آیۀ رحمت از آن رحمت بیحد
عین معارف لسان الله ناطق
الحسن بن علی بن محمد
عسکری آن شاه اقلیم ولایت
کش همه عالم بود جند مجند
بسملۀ مصحف عالم امکان
نقطۀ بائیۀ نسخۀ سرمد
فالق صبح ازل مطلع انوار
مشرق شمس ابد فیض مؤبد
خاک گذرگاه او طبع مجسم
بندۀ درگاه او عقل مجرد
طلعت زرین مهر شمع رواقش
شرفۀ ایوان او طاق زبرجد
کس نزند جز تو ای محرم لاهوت
در حرم کبریا تکیه بمسند
سجده کند مهر و مه چون بنشیند
یوسف حسن تو بر تخت ممهد
شاخۀ طوبی کجا آن قد زیبا
نخلۀ طور است و یا روح مجسد
زد بدلت آتشی زهر که در دهر
شعلۀ او تا ابد ماند مخلد
شاهد اصلی پس از شمع جمالت
شد به پس پردۀ غیبت ممتدّ
ناظم کون و مکان چون ز میان رفت
شمل حقیقت شد اینگونه مندد
ای چه خوش آن دم که در جلوه در آید
کوکب دری از آن برج مشید
تا که بدیدار آن طلعت میمون
تا که باشراق آن طالع اسعد
سینۀ سینا شود عرصۀ گیتی
روشن و بینا شود دیدۀ ارمد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
عاکفان حرمت قبلۀ اهل کرمند
واقف از نکتۀ سر بستۀ لوح و قلمند
خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث
جان نثاران تو شاه ملکوت قدمند
خرقه پوشان تو تشریف ده شاهانند
دُرد نوشان تو ائینه گر جام جمند
بندگان تو ز زندان هوا آزادند
در کمند تو و آسوده ز هر بیش و کمند
جانب اهل طریقت به حقارت منگر
زانکه در بادیۀ معرفت اول قدمند
گرچه شورید و ژولیده و بی پا و سرند
لیک در عالم جان صاحب طبل و علمند
ناوک غمزۀ من بر دل این غمزدگان
زانکه این سلسله صید حرم و محترمند
نام نام آور این طائفه را میمون دان
زانکه در دفتر ایجاد مبارک قدمند
مفتقر دست تو و دامن آنان که همه
خضر جانند و مسیحا نفس و روح دمند
واقف از نکتۀ سر بستۀ لوح و قلمند
خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث
جان نثاران تو شاه ملکوت قدمند
خرقه پوشان تو تشریف ده شاهانند
دُرد نوشان تو ائینه گر جام جمند
بندگان تو ز زندان هوا آزادند
در کمند تو و آسوده ز هر بیش و کمند
جانب اهل طریقت به حقارت منگر
زانکه در بادیۀ معرفت اول قدمند
گرچه شورید و ژولیده و بی پا و سرند
لیک در عالم جان صاحب طبل و علمند
ناوک غمزۀ من بر دل این غمزدگان
زانکه این سلسله صید حرم و محترمند
نام نام آور این طائفه را میمون دان
زانکه در دفتر ایجاد مبارک قدمند
مفتقر دست تو و دامن آنان که همه
خضر جانند و مسیحا نفس و روح دمند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
آن ما حی جلالت و حامی دین حق
آن والی ولایت جان شاه اولیا
داماد مصطفای معلا علی که هست
خاک درش ز روی شرف کعبه ی علا
روح الامین امانت از او کرده اقتباس
روح القدس گرفته از او زینت و بها
آدم خلافتست و براهیم خلت است
چون نوح متقی است هم از قول مصطفی
موسی است در مهابت و عیسی است در ورع
جمشید در جلالت و احمد در اصطفا
بگذار احولی و دو بین کیست جز علی
مجموعه ی جمیع کمالات انبیا
گر زانکه نص نفسک نفسی شنیده
دانی که اصطفا است همان عین ارتضا
بشناس سر آیت دعوت به ابتهال
آنجا که گفت انفسنا حضرت خدا
تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
کین مرتضا است نفس محمد در ارتضا
او را ولایتی است به تخصیص از خدا
کآنرا بیان همی کند ایزد با نما
ای آستین دولت تو منشاء مراد
وی آستان حرمت تو قبله ی دعا
بر تارک جلال تو تاج لعمرک است
بر قد کبریای تو دیباج لافتی
گر چه یگانه ای و تو را نیست ثانی ای
ثانی تست حضرت عزت به هل اتی
نی نی چه حاجت است به تخصیص هر چه حق
گفت از برای احمد مرسل که در ثنا
آن جمله ی ثنا به حقیقت ثنای سست
جان تو جان اوست بدن گر چه شد دوتا
ای اولیا ز خرمن جود تو خوشه چین
وی اصفیا ز گنج عطای تو با نوا
هم عقل را معلم لطفت شده ادیب
هم خلق را مفرح خلقت شده شفا
با رأی روشنت چه زند ماه آسمان
در پیش آفتاب چه پرتو دهد سها
یادی نکرد هیچ کس از خواجه ی خلیل
چون فضل تو گشاد سر سفره ی سخا
با این همه نعیم و چنین بخشش عظیم
آخر روا بود من بیچاره ناشتا
عمری است تا حسین جگر خسته مانده است
در دست اهل نفس گرفتار صد بلا
در کرب و در بلا صفت ابتلای من
شاها همان حدیث حسین است و کربلا
امروز دست گیر که از پا فتاده ام
آخر نه دست من تو گرفتی در ابتدا
روی نیاز بر در فضلت نهاده ام
ای خاک آستان تو بهتر ز کیمیا
چون در بر آستان توام بر امید باز
باری بگو که حلقه به گوش منی درا
کوه ارادتم متزلزل نمی شود
لو بثت الجبال و لو دکت السما
آن والی ولایت جان شاه اولیا
داماد مصطفای معلا علی که هست
خاک درش ز روی شرف کعبه ی علا
روح الامین امانت از او کرده اقتباس
روح القدس گرفته از او زینت و بها
آدم خلافتست و براهیم خلت است
چون نوح متقی است هم از قول مصطفی
موسی است در مهابت و عیسی است در ورع
جمشید در جلالت و احمد در اصطفا
بگذار احولی و دو بین کیست جز علی
مجموعه ی جمیع کمالات انبیا
گر زانکه نص نفسک نفسی شنیده
دانی که اصطفا است همان عین ارتضا
بشناس سر آیت دعوت به ابتهال
آنجا که گفت انفسنا حضرت خدا
تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
کین مرتضا است نفس محمد در ارتضا
او را ولایتی است به تخصیص از خدا
کآنرا بیان همی کند ایزد با نما
ای آستین دولت تو منشاء مراد
وی آستان حرمت تو قبله ی دعا
بر تارک جلال تو تاج لعمرک است
بر قد کبریای تو دیباج لافتی
گر چه یگانه ای و تو را نیست ثانی ای
ثانی تست حضرت عزت به هل اتی
نی نی چه حاجت است به تخصیص هر چه حق
گفت از برای احمد مرسل که در ثنا
آن جمله ی ثنا به حقیقت ثنای سست
جان تو جان اوست بدن گر چه شد دوتا
ای اولیا ز خرمن جود تو خوشه چین
وی اصفیا ز گنج عطای تو با نوا
هم عقل را معلم لطفت شده ادیب
هم خلق را مفرح خلقت شده شفا
با رأی روشنت چه زند ماه آسمان
در پیش آفتاب چه پرتو دهد سها
یادی نکرد هیچ کس از خواجه ی خلیل
چون فضل تو گشاد سر سفره ی سخا
با این همه نعیم و چنین بخشش عظیم
آخر روا بود من بیچاره ناشتا
عمری است تا حسین جگر خسته مانده است
در دست اهل نفس گرفتار صد بلا
در کرب و در بلا صفت ابتلای من
شاها همان حدیث حسین است و کربلا
امروز دست گیر که از پا فتاده ام
آخر نه دست من تو گرفتی در ابتدا
روی نیاز بر در فضلت نهاده ام
ای خاک آستان تو بهتر ز کیمیا
چون در بر آستان توام بر امید باز
باری بگو که حلقه به گوش منی درا
کوه ارادتم متزلزل نمی شود
لو بثت الجبال و لو دکت السما
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴
گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت
آفتاب اوج عزت شاه فوج اولیا
مصطفی و مرتضی هر چند فخر عالمند
از وجود اوست فخر مصطفی و مرتضی
بوده عالم از سجودش قبله روحانیان
گشت عالم از وجودش شاه تخت اجتبا
چشم عقل از توتیای خاک قبرش برده نور
جان خلق از خلق روح افزای او دیده شفا
چون براق برق جنبش قدر او در تاخته
عرش نطعش آمده خورشید گشته متکا
ذات با جود و سجودش بود از ابنای نوح
کشتیش زان یافت بر جودی محل استوا
چون یکی بود از دعاگویان جان او خلیل
آتش نمرود بر وی گشت باغ دلگشا
گر سلیمان لذت فقرش دمی دریافتی
کی طلب کردی ز ایزد ملکت و تاج و لوا
اولین و آخرین چون از کمالش واقفند
از کمالش بهره ای میخواست موسی در دعا
از دم پاکش نسیمی داشت انفاس مسیح
زان سبب هر درد را بود از دم عیسی دوا
نزل عرفان می چرد پیوسته رخش همتش
اندر آن حضرت که نی چونست آنجا نی چرا
عطف دامان کمالش جیب دیباج کرم
خاک درگاه جلالش زیور تاج وفا
با فروغ روی او مهر از ضیا کی دم زند
جز بدان روئی که نبود اندر او هرگز حیا
آستانش سدره و جاروب پر جبرئیل
جبرئیل این سدره یابد بس بود بی منتها
ای سواد خوابگاهت نور چشم ملک دین
وی حریم بارگاهت کعبه ی عز و علا
موی عنبرسای تو تعبیر واللیل آمده
روی روح افزای تو تعبیر سروالضحی
گرد صحن روضه ات بر فرق ملت تاج سر
خاک پای مشهدت در چشم دولت توتیا
زاب چشم عاشقان درگهت طوبی لهم
طوبی و فردوس اعلا یافته نشو و نما
در وفاتت ابر با صد ناله بارنده ز اشک
در عزایت آسمان پوشیده این نیل وطا
آستانت بوسه داده هر صباحی آفتاب
تا تواند شد مگر قندیل این دولت سرا
فخر آبائت نبی مخصوص ما زاغ البصر
جد اعلایت علی سلطان ملک انما
هیچ ثانی نیست جدت را ولی ثانی اوست
حضرت عزت ز بهر عزتش در هل اتی
ای امیرالمؤمنین ای قرة العین الرسول
ای امام المتقین ای رهنمای اولیا
من ثنایت چون توانم گفت ای سلطان که هست
نفس ناطق را زبان نطق ابکم زین ثنا
عقل کل بیگانه دارد خویش را از نعت تو
من در این درباری آخر چون نمایم آشنا
بنده را در پیش مداحان درگاهت چه قدر
خود بر خورشید تابان کی دهد پرتو سها
لیک ضایع کرده ام عمر از مدیح هر کسی
عمر ضایع کرده را می سازم از نعتت قضا
مس کاسد میبرم با جنس فاسد سوی تو
آخر ای خاک درت سرمایه ی هر کیمیا
تا به ناکامی جدا شد ز آستان تو سرم
نیست داغ غم ز جان و اشکم از دیده جدا
چون حسین کربلا دور از تو بیچاره حسین
میگذارد اندر این خوارزم با کرب و بلا
آفتاب اوج عزت شاه فوج اولیا
مصطفی و مرتضی هر چند فخر عالمند
از وجود اوست فخر مصطفی و مرتضی
بوده عالم از سجودش قبله روحانیان
گشت عالم از وجودش شاه تخت اجتبا
چشم عقل از توتیای خاک قبرش برده نور
جان خلق از خلق روح افزای او دیده شفا
چون براق برق جنبش قدر او در تاخته
عرش نطعش آمده خورشید گشته متکا
ذات با جود و سجودش بود از ابنای نوح
کشتیش زان یافت بر جودی محل استوا
چون یکی بود از دعاگویان جان او خلیل
آتش نمرود بر وی گشت باغ دلگشا
گر سلیمان لذت فقرش دمی دریافتی
کی طلب کردی ز ایزد ملکت و تاج و لوا
اولین و آخرین چون از کمالش واقفند
از کمالش بهره ای میخواست موسی در دعا
از دم پاکش نسیمی داشت انفاس مسیح
زان سبب هر درد را بود از دم عیسی دوا
نزل عرفان می چرد پیوسته رخش همتش
اندر آن حضرت که نی چونست آنجا نی چرا
عطف دامان کمالش جیب دیباج کرم
خاک درگاه جلالش زیور تاج وفا
با فروغ روی او مهر از ضیا کی دم زند
جز بدان روئی که نبود اندر او هرگز حیا
آستانش سدره و جاروب پر جبرئیل
جبرئیل این سدره یابد بس بود بی منتها
ای سواد خوابگاهت نور چشم ملک دین
وی حریم بارگاهت کعبه ی عز و علا
موی عنبرسای تو تعبیر واللیل آمده
روی روح افزای تو تعبیر سروالضحی
گرد صحن روضه ات بر فرق ملت تاج سر
خاک پای مشهدت در چشم دولت توتیا
زاب چشم عاشقان درگهت طوبی لهم
طوبی و فردوس اعلا یافته نشو و نما
در وفاتت ابر با صد ناله بارنده ز اشک
در عزایت آسمان پوشیده این نیل وطا
آستانت بوسه داده هر صباحی آفتاب
تا تواند شد مگر قندیل این دولت سرا
فخر آبائت نبی مخصوص ما زاغ البصر
جد اعلایت علی سلطان ملک انما
هیچ ثانی نیست جدت را ولی ثانی اوست
حضرت عزت ز بهر عزتش در هل اتی
ای امیرالمؤمنین ای قرة العین الرسول
ای امام المتقین ای رهنمای اولیا
من ثنایت چون توانم گفت ای سلطان که هست
نفس ناطق را زبان نطق ابکم زین ثنا
عقل کل بیگانه دارد خویش را از نعت تو
من در این درباری آخر چون نمایم آشنا
بنده را در پیش مداحان درگاهت چه قدر
خود بر خورشید تابان کی دهد پرتو سها
لیک ضایع کرده ام عمر از مدیح هر کسی
عمر ضایع کرده را می سازم از نعتت قضا
مس کاسد میبرم با جنس فاسد سوی تو
آخر ای خاک درت سرمایه ی هر کیمیا
تا به ناکامی جدا شد ز آستان تو سرم
نیست داغ غم ز جان و اشکم از دیده جدا
چون حسین کربلا دور از تو بیچاره حسین
میگذارد اندر این خوارزم با کرب و بلا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
هر که را سلطان ما بیچارگی روزی کند
بازش از روی عنایت چاره آموزی کند
شمع در آتش نهد پروانه را وز بهر او
گاه در مجلس بگرید گاه دلسوزی کند
سوی درگاهش نیابد عاشق سرگشته راه
گرنه انوار جمال او قلاووزی کند
هم جراحت زو رسد هم راحت دلها از او
گاه دل را پاره سازد گاه دلدوزی کند
آن کند با جان مشتاقان نسیم وصل او
کاندر اطراف حدایق باد نوروزی کند
گو میفروز آسمان هرگز چراغ صبح را
ماه من چون چهره بگشاید شب افروزی کند
گر حسین از طلعت دیدار یابد بهره ای
طالع او بر فلک پیوسته فیروزی کند
بازش از روی عنایت چاره آموزی کند
شمع در آتش نهد پروانه را وز بهر او
گاه در مجلس بگرید گاه دلسوزی کند
سوی درگاهش نیابد عاشق سرگشته راه
گرنه انوار جمال او قلاووزی کند
هم جراحت زو رسد هم راحت دلها از او
گاه دل را پاره سازد گاه دلدوزی کند
آن کند با جان مشتاقان نسیم وصل او
کاندر اطراف حدایق باد نوروزی کند
گو میفروز آسمان هرگز چراغ صبح را
ماه من چون چهره بگشاید شب افروزی کند
گر حسین از طلعت دیدار یابد بهره ای
طالع او بر فلک پیوسته فیروزی کند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۲
میبرد قد تو از سرو خرامان رونق
پیش روی تو ندارد مه تابان رونق
از می لعل تو یابد دل غمدیده نشاط
وز گل روی تو دارد چمن جان رونق
گل بعهد تو نیارد شدن از پرده برون
زانکه او را نبود پیش تو چندان رونق
رونق جمله جهان گر چه زمان جویا شد
نیست بی روی تو در مجمع خوبان رونق
چه شود مجلس ارباب نظر گر یکشب
گیرد از روی تو ای شمع شبستان رونق
عالم از نور مه و مهر چه رونق گیرد
گیرد از نور رخت دیده من آن رونق
حسن اشعار حسین از صفت تست آری
دارد از نعت نبی گفته حسان رونق
پیش روی تو ندارد مه تابان رونق
از می لعل تو یابد دل غمدیده نشاط
وز گل روی تو دارد چمن جان رونق
گل بعهد تو نیارد شدن از پرده برون
زانکه او را نبود پیش تو چندان رونق
رونق جمله جهان گر چه زمان جویا شد
نیست بی روی تو در مجمع خوبان رونق
چه شود مجلس ارباب نظر گر یکشب
گیرد از روی تو ای شمع شبستان رونق
عالم از نور مه و مهر چه رونق گیرد
گیرد از نور رخت دیده من آن رونق
حسن اشعار حسین از صفت تست آری
دارد از نعت نبی گفته حسان رونق
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۵
تو پادشاه و من از بندگان درگاهم
بغیر تو ز تو چیز دگر نمی خواهم
سزد که بر سر عالم علم برافرازم
کز آن زمان که غلام توام شهنشاهم
بسوز آتش سودای تو همی سازم
سمندرم من و این آتش است دلخواهم
اگر چه بیخود و مجنون شدم هزاران شکر
که از لطافت لیلی خویش آگاهم
بر آستان تو چون راستان مقیم شوم
اگر بصدر جلالت نمیدهی راهم
ز خدمتت نروم زانکه از غلامی تست
همه سعادت و اقبال و منصب و جاهم
به پیش خویش بخوانی شبی حسینی را
بگوش تو چو رسد ناله سحرگاهم
بغیر تو ز تو چیز دگر نمی خواهم
سزد که بر سر عالم علم برافرازم
کز آن زمان که غلام توام شهنشاهم
بسوز آتش سودای تو همی سازم
سمندرم من و این آتش است دلخواهم
اگر چه بیخود و مجنون شدم هزاران شکر
که از لطافت لیلی خویش آگاهم
بر آستان تو چون راستان مقیم شوم
اگر بصدر جلالت نمیدهی راهم
ز خدمتت نروم زانکه از غلامی تست
همه سعادت و اقبال و منصب و جاهم
به پیش خویش بخوانی شبی حسینی را
بگوش تو چو رسد ناله سحرگاهم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۱
ای وجودت مظهر اسمای حسنی آمده
وی ز جودت عالم و آدم هویدا آمده
بر قد قدرت لباس صافی لولاک چست
وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده
سوی اقلیم وجود از ظلمت آباد عدم
نور ذاتت رهنمای کل اشیا آمده
در هوای آفتاب ذات تو دیده ظهور
آنچه از ذرات ذریات پیدا آمده
رتبه علیای قرب قاب قوسین از قیاس
گاه معراج تو منزلگاه ادنی آمده
مظهر اسرار غیبی بوده ذاتت لاجرم
سر غیب مطلق از تو آشکارا آمده
پایه قدر ترا از روی مجد کبریا
پای عزت بر فراز عرش اعلا آمده
ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
باطنت مرآت ذات حق تعالی آمده
گشته در کونین جزوی از کمالت آشکار
عقل کل در درک آن حیران و دروا آمده
شمس در هر ذره میتابد ولی خفاش را
ضعف دیده پرده خورشید رخشا آمده
اول از حضرت چو نور ذات تو پیدا شده
غره صبح ازل زان نور عزا آمده
آخر روز از تعین چون لباست داده حق
طره لیل ابد از وی مطرا آمده
چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
قطره ای از رشح فیضش هفت دریا آمده
چون تبسم جسته چین عنبرین گیسوی او
شمه ای از بوی عطرش مشک سارا آمده
روح خلق تو کزو روح روان یابند خلق
حیرت انفاس جانبخش مسیحا آمده
پرتوی از مهر آن مهری که داری در کتف
غیرت اعجاز صاحب کف بیضا آمده
خلوت خاص احد کز لی مع الله آمده ست
در حرم کس زان حریم محترم نا آمده
احمد مرسل در او با میم من تا برده راه
بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
وی ز جودت عالم و آدم هویدا آمده
بر قد قدرت لباس صافی لولاک چست
وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده
سوی اقلیم وجود از ظلمت آباد عدم
نور ذاتت رهنمای کل اشیا آمده
در هوای آفتاب ذات تو دیده ظهور
آنچه از ذرات ذریات پیدا آمده
رتبه علیای قرب قاب قوسین از قیاس
گاه معراج تو منزلگاه ادنی آمده
مظهر اسرار غیبی بوده ذاتت لاجرم
سر غیب مطلق از تو آشکارا آمده
پایه قدر ترا از روی مجد کبریا
پای عزت بر فراز عرش اعلا آمده
ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
باطنت مرآت ذات حق تعالی آمده
گشته در کونین جزوی از کمالت آشکار
عقل کل در درک آن حیران و دروا آمده
شمس در هر ذره میتابد ولی خفاش را
ضعف دیده پرده خورشید رخشا آمده
اول از حضرت چو نور ذات تو پیدا شده
غره صبح ازل زان نور عزا آمده
آخر روز از تعین چون لباست داده حق
طره لیل ابد از وی مطرا آمده
چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
قطره ای از رشح فیضش هفت دریا آمده
چون تبسم جسته چین عنبرین گیسوی او
شمه ای از بوی عطرش مشک سارا آمده
روح خلق تو کزو روح روان یابند خلق
حیرت انفاس جانبخش مسیحا آمده
پرتوی از مهر آن مهری که داری در کتف
غیرت اعجاز صاحب کف بیضا آمده
خلوت خاص احد کز لی مع الله آمده ست
در حرم کس زان حریم محترم نا آمده
احمد مرسل در او با میم من تا برده راه
بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۵
دلا از جان روان بگذر اگر جویای جانانی
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانی
بدرد عشق او میساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پیش در مانی اگر در بند درمانی
محبت را دلی باید خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
بقای جاودان یابی چو تو از خود شوی فانی
ز خورشید حقایق پرتوی بر جان تو تابد
اگر گرد علایق را بآب دیده بنشانی
ترا در صف این هیجا ز سر باید گذشت اول
وگرنه پای بیرون نه که تو نی مرد میدانی
بدارالملک مصر جان اگر خواهی شهنشاهی
بخلوتخانه عزلت چو یوسف باش زندانی
چو سلطانی همی خواهی طلب کن ملک درویشی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی
اگر در وادی اقدس ندای قدس میجوئی
چو موسی بایدت کردن بجان دهسال چوپانی
رفیق نفس سرکش را اگر گوئی وداع ای دل
ندای مرحبا یابی ز دارالملک روحانی
اگر بر خوان خورسندی برای عیش بنشینی
کند روح الامین آنجا بشهپرها مگس رانی
ز گرد ماسوی اول برافشان آستین ای دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشانی
سلیما یکنفس بستان سلیمان وار خاتم را
بزور بازوی همت ز دست دیو نفسانی
که تا در عالم وحدت برای جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سلیمانی
ز تو تا منزل مقصود گامی بیش ننماید
اگر تو باره همت در این ره تیزتر رانی
دمی مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشید جمال دوست نورانی
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبری شد
مبین در سایه تا بینی که تو مهر درخشانی
از این بیدای پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزی اگر یابی ز توفیقات ربانی
قلاووزت اگر باید تبرا کن ز خود اول
تولا با علی میجوی اگر جویای عرفانی
بدین سلطان دو گیتی نهانی عشق بازی کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانی
اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوری
که معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی
طواف کعبه صورت میسر گر نمیگردد
بیا در کعبه معنی دمی جو فیض دیانی
اگر از خواجه یثرب بصورت دوری ایصادق
بحمدالله ز نزدیکان سلطان خراسانی
امام هشتمین سلطان علی موسی الرضا کز وی
بیاموزند سلطانان همه آئین سلطانی
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشیند
کجا تمکین کند هرگز ملایک را بدربانی
بهنگام صلای عام اگر از خوان خاصانش
فقیری لقمه ای یابد کند اظهار سلطانی
گزیده گوشه فقر است و اندر عین درویشی
گدایان در خود را دهد ملک جهانبانی
همی خورشید را شاید که از صدق و صفا هردم
بعریانان دهد زربفت اندر عین عریانی
دبیرستان غیبی را چو جان او معلم شد
نماید عقل کل پیشش کم از طفل دبستانی
چو در میدان لاهوتی بود هنگام جولانش
برای مرکبش سازند نعل از تاج خاقانی
براق برق جنبش را چو سوی لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانی
سر سودا اگر داری بیا ای عاشق صادق
که گر یک جان دهی اینجا دو صد جان باز بستانی
ترا زین جان پر علت عطای فیض شاهی به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانی
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهری نبود بدین خوبی و ارزانی
الا ای شاه دین پرور ترا زیبد سرافرازی
که نور دیده زهرا و نقد شاه مردانی
ز سبحات جمال تو بسوزد دیده دلها
که هردم بر تو میتابد تجلیهای سبحانی
کمینه خادمانت را ندای ایزدی آمد
که فاروق فریقینی و ذوالنورین فرقانی
ز رای عالم آرایت چراغ شرع را پرتو
ز پای عرش فرسایت قوی پشت مسلمانی
چو بی فرمان حق هرگز نیامد هیچ کار از تو
سلاطین جهان هردم کنندت بنده فرمانی
کمینه پایه قدرت رسید از جذبه حق جای
که کار عقل کل آنجا نباشد غیر حیرانی
حسین خسته را دریاب ای سلطان دو گیتی
که دور از تو بجان آمد دلش از قید جسمانی
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضمیرش را
ز تسویلات نفسانی و تخییلات شیطانی
تو احمد سیرتی شاها و من در مدحت و خدمت
زمانی کرده حسانی و گاهی جسته سلمانی
اگر در مرقدت شاها حسین این شعر برخواند
ندا آید از آن روضه که قد احسنت حسانی
ز خوان فضل و اکرامت نصیبی ده گدایانرا
که کام بزم ای سلطان بقا نزل و رضا خوانی
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانی
بدرد عشق او میساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پیش در مانی اگر در بند درمانی
محبت را دلی باید خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
بقای جاودان یابی چو تو از خود شوی فانی
ز خورشید حقایق پرتوی بر جان تو تابد
اگر گرد علایق را بآب دیده بنشانی
ترا در صف این هیجا ز سر باید گذشت اول
وگرنه پای بیرون نه که تو نی مرد میدانی
بدارالملک مصر جان اگر خواهی شهنشاهی
بخلوتخانه عزلت چو یوسف باش زندانی
چو سلطانی همی خواهی طلب کن ملک درویشی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی
اگر در وادی اقدس ندای قدس میجوئی
چو موسی بایدت کردن بجان دهسال چوپانی
رفیق نفس سرکش را اگر گوئی وداع ای دل
ندای مرحبا یابی ز دارالملک روحانی
اگر بر خوان خورسندی برای عیش بنشینی
کند روح الامین آنجا بشهپرها مگس رانی
ز گرد ماسوی اول برافشان آستین ای دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشانی
سلیما یکنفس بستان سلیمان وار خاتم را
بزور بازوی همت ز دست دیو نفسانی
که تا در عالم وحدت برای جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سلیمانی
ز تو تا منزل مقصود گامی بیش ننماید
اگر تو باره همت در این ره تیزتر رانی
دمی مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشید جمال دوست نورانی
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبری شد
مبین در سایه تا بینی که تو مهر درخشانی
از این بیدای پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزی اگر یابی ز توفیقات ربانی
قلاووزت اگر باید تبرا کن ز خود اول
تولا با علی میجوی اگر جویای عرفانی
بدین سلطان دو گیتی نهانی عشق بازی کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانی
اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوری
که معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی
طواف کعبه صورت میسر گر نمیگردد
بیا در کعبه معنی دمی جو فیض دیانی
اگر از خواجه یثرب بصورت دوری ایصادق
بحمدالله ز نزدیکان سلطان خراسانی
امام هشتمین سلطان علی موسی الرضا کز وی
بیاموزند سلطانان همه آئین سلطانی
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشیند
کجا تمکین کند هرگز ملایک را بدربانی
بهنگام صلای عام اگر از خوان خاصانش
فقیری لقمه ای یابد کند اظهار سلطانی
گزیده گوشه فقر است و اندر عین درویشی
گدایان در خود را دهد ملک جهانبانی
همی خورشید را شاید که از صدق و صفا هردم
بعریانان دهد زربفت اندر عین عریانی
دبیرستان غیبی را چو جان او معلم شد
نماید عقل کل پیشش کم از طفل دبستانی
چو در میدان لاهوتی بود هنگام جولانش
برای مرکبش سازند نعل از تاج خاقانی
براق برق جنبش را چو سوی لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانی
سر سودا اگر داری بیا ای عاشق صادق
که گر یک جان دهی اینجا دو صد جان باز بستانی
ترا زین جان پر علت عطای فیض شاهی به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانی
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهری نبود بدین خوبی و ارزانی
الا ای شاه دین پرور ترا زیبد سرافرازی
که نور دیده زهرا و نقد شاه مردانی
ز سبحات جمال تو بسوزد دیده دلها
که هردم بر تو میتابد تجلیهای سبحانی
کمینه خادمانت را ندای ایزدی آمد
که فاروق فریقینی و ذوالنورین فرقانی
ز رای عالم آرایت چراغ شرع را پرتو
ز پای عرش فرسایت قوی پشت مسلمانی
چو بی فرمان حق هرگز نیامد هیچ کار از تو
سلاطین جهان هردم کنندت بنده فرمانی
کمینه پایه قدرت رسید از جذبه حق جای
که کار عقل کل آنجا نباشد غیر حیرانی
حسین خسته را دریاب ای سلطان دو گیتی
که دور از تو بجان آمد دلش از قید جسمانی
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضمیرش را
ز تسویلات نفسانی و تخییلات شیطانی
تو احمد سیرتی شاها و من در مدحت و خدمت
زمانی کرده حسانی و گاهی جسته سلمانی
اگر در مرقدت شاها حسین این شعر برخواند
ندا آید از آن روضه که قد احسنت حسانی
ز خوان فضل و اکرامت نصیبی ده گدایانرا
که کام بزم ای سلطان بقا نزل و رضا خوانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸ - در بیان اوصاف پیر خود
سعادت نامۀ اختر بلندی
به ذکر پیر یابد ارجمندی
نمودار پیمبر در دو عالم
محمد باقر آن روح مجسم
ز نام او سرافرازی بقا را
به ذاتش تازه دین مصطفی را
مناجاتش به یزدان همکلامی
زبانش نو بهار نیکنامی
شه ملک شفاعت وارث بخت
کلاهش افسر و سجاده اش تخت
چو بر آیینۀ زانو نهد سر
همان بیند، کز آیینه سکندر
ز دل راز نهان چندان شنید ه ست
که در جام جهان بین جم ندیده ست
نه زو برکس به غیر از نفس آزار
جهاد اکبرش با نفس پیکار
غذای نفس را بر فاقه داده
غلط گفتم که نفس مرده زاده
شده از کعبه در گردون ستایش
که بیت الله بود قبله نمایش
ز خُلق خویش با رحمت برادر
به چشمش مور و جم با هم برابر
قناعت زاد راه عصمت او
توکّل خانه زاد همت او
دعایش را اجابت حلقه در گوش
نه بل عیب اجابت را خطا پوش
زبانش در دعا و ورد خوانی
کلید فتح باب آسمانی
ز رویش روز روشن ظلمت شب
جهان جنباند از جنباندن لب
به مقصد رهنما یزدانیا ن را
امام حق صف روحانیان را
فرشته چون تواند خواند اوراد
که جبریل از مریدش یافت ارشاد
درونش رازدار پردهٔ غیب
برونش چون درونش پاک و بی عیب
به جان شغل دوگانه کرد در پیش
یگانه با خدا بیگانه از خویش
به تلقینش حیات دین یزدان
دهد ایمان چو عیسی مرده را جان
ز شادی وحی آمد هر زمانی
که دارد چون زبانش ترجمانی
زده دست صفا در دامن صدق
صفا را جسم جان اندر تن صدق
نرفته غیر حرف حق به گوشش
ازان تا حق نکویی هست هوشش
گهی چون ابر بر بادش مصلا
گهی چون باد بر دریا نهد پا
کشد هشیار جام شوق پیوست
نه چون منصور کز بویی شود مست
ولایت با نبوت ساخت انباز
کرامت زد بدو سبقت بر اعجاز
ز خود دانم که او می بخشد ایمان
که چون من کافری شد زو مسلمان
مسیح آزاد عالم بندهٔ تست
هم از بد بندگی، شرمندهٔ تست
الا ای خاصۀ ایزد تعالی
محمد نام اسم با مسمی
من و دامان تو این نامرادی
مرا زین نامرادیهاست شادی
که در جان کندن و هول قیامت
که برناکرده کار آید ندامت
ندارم جز محمد با کسی کار
خدایم بس گواه صدق گفتار
به ذکر پیر یابد ارجمندی
نمودار پیمبر در دو عالم
محمد باقر آن روح مجسم
ز نام او سرافرازی بقا را
به ذاتش تازه دین مصطفی را
مناجاتش به یزدان همکلامی
زبانش نو بهار نیکنامی
شه ملک شفاعت وارث بخت
کلاهش افسر و سجاده اش تخت
چو بر آیینۀ زانو نهد سر
همان بیند، کز آیینه سکندر
ز دل راز نهان چندان شنید ه ست
که در جام جهان بین جم ندیده ست
نه زو برکس به غیر از نفس آزار
جهاد اکبرش با نفس پیکار
غذای نفس را بر فاقه داده
غلط گفتم که نفس مرده زاده
شده از کعبه در گردون ستایش
که بیت الله بود قبله نمایش
ز خُلق خویش با رحمت برادر
به چشمش مور و جم با هم برابر
قناعت زاد راه عصمت او
توکّل خانه زاد همت او
دعایش را اجابت حلقه در گوش
نه بل عیب اجابت را خطا پوش
زبانش در دعا و ورد خوانی
کلید فتح باب آسمانی
ز رویش روز روشن ظلمت شب
جهان جنباند از جنباندن لب
به مقصد رهنما یزدانیا ن را
امام حق صف روحانیان را
فرشته چون تواند خواند اوراد
که جبریل از مریدش یافت ارشاد
درونش رازدار پردهٔ غیب
برونش چون درونش پاک و بی عیب
به جان شغل دوگانه کرد در پیش
یگانه با خدا بیگانه از خویش
به تلقینش حیات دین یزدان
دهد ایمان چو عیسی مرده را جان
ز شادی وحی آمد هر زمانی
که دارد چون زبانش ترجمانی
زده دست صفا در دامن صدق
صفا را جسم جان اندر تن صدق
نرفته غیر حرف حق به گوشش
ازان تا حق نکویی هست هوشش
گهی چون ابر بر بادش مصلا
گهی چون باد بر دریا نهد پا
کشد هشیار جام شوق پیوست
نه چون منصور کز بویی شود مست
ولایت با نبوت ساخت انباز
کرامت زد بدو سبقت بر اعجاز
ز خود دانم که او می بخشد ایمان
که چون من کافری شد زو مسلمان
مسیح آزاد عالم بندهٔ تست
هم از بد بندگی، شرمندهٔ تست
الا ای خاصۀ ایزد تعالی
محمد نام اسم با مسمی
من و دامان تو این نامرادی
مرا زین نامرادیهاست شادی
که در جان کندن و هول قیامت
که برناکرده کار آید ندامت
ندارم جز محمد با کسی کار
خدایم بس گواه صدق گفتار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹ - در مدح نورالدین جهانگیر پادشاه
جهان نو زنده گشت از حسن تدبیر
به عدل شاه نورالدین جهانگیر
شه صاحبقران و صاحب اقبال
جوانبخت و جوانمرد و جوانسال
به خدمت بسته پیشش دست امید
صد افسر بهمن و صد تخت جمشید
به جامی دولت جمشید بخشد
به ذره منصب خورشید بخشد
نه در عهدش کسی جز عشق غماز
به دورش کس نه زندانی بجز راز
به حلمش کوه خواندن نیز ننگ است
که دست آن ز حلمش زیر سنگ است
سعادت همرکاب تحت شاه است
ظفر همسایۀ ظلّ اله است
ز فضل حق نهاده تاج برسر
سپند دولتش هر هفت کشور
ز رایش پرتوی نور تجلّی
ز لطفش آرزو را صد تسلّی
دماند لطف آن خورشید گوهر
چو خطّ یار ز آتش سبزهٔ تر
ز جود او چنان زر بار سنگ است
که مار گنج را از گنج ننگ است
به هر خانه ز جود شاه بی رنج
هزاران گنج بیش از ضعف شطرنج
ز دست او که در بخشش علَم شد
درم جز پشت ماهی جمع کم شد
کفش نگذاشت تا داده درم را
کنون جام درم بخشد کرم را
دل از دستش چو ملک از عدل آباد
چو طفل از لعب طبعش از کرم شاد
به امر او قضا در کار مشغول
به نهیش اختر بیداد معزول
چنان آراست گیتی را به احسان
که ننماید کسی دل خسته جز کان
کنون عالم چنان خوش می کند زیست
که کس جز طفل در زادن نه بگریست
سم رخشش به جولان روز هیجا
نگارد بر زمین انّا فتحنا
به گاه کین ز عکس خنجر تیز
ز آب زندگانی آتش انگیز
همای رایتش بر هفت کشور
سعادت مایه داد از سایۀ پر
ز عدلش معتدل اضداد سرکش
به ماهی و سمندر آب و آتش
جهان از زلزله شد ایمن آن گاه
که در جان فتنه را جا می کند شاه
نگویم برق در رزمش حسام است
که تیغ برق تیغش را نیام است
به خواب مرگ گر سهمش نماید
ازآن سوی عدم جانها بر آید
زهی اسکندری کش خضر دوران
نشاند گرد راهش ز آب حیوان
نگویم ذات او پروردگار است
خلاف او خلاف کردگار است
ترا همتایی حق بود یارا
اگر مانند می بودی خدا را
خدا چون خود نیارد آفریدن
تو مثل خود کنی در دم کشیدن
زهی دور شهنشاه همایون
که مداحانش، ممدوحند اکنون
گل مدحش نگ یرد از خرد رنگ
که دارد دست موسی از حنا ننگ
شهنشاها! ز فیض وحی تأثیر
زبانم شد چو تیغ خور جهانگیر
بران تیغی که گیرد ربع مسکون
به دریا شسته باید از جگر خون
نه مدحی گفته ام صاحبقران را
به دریا شسته ام تیغ زبان را
ولی کو بخت آنم کز روایی
زرم یابد عیار پادشایی
به دارالضرب طبعم اخچۀ ماه
چو نقد خور شود از سکّۀ شاه
سزد گر من ز صرّافان هراسم
که قلب بخت خود را می شناسم
قفای طالعم را تیره اختر
به پیشانی گره چون سک ۀ زر
مرا اختر نه ثابت شد نه سیار
چه بخت است این نه درخواب و نه بیدار
به جان یابم امان گر از لب شاه
ز حال خویش، شه را سازم آگاه
ز بی عیبی زمانم خویشتن را
جز این عیبی ندانم خویشتن را
فلک صید من و من دل کبابم
به دریا گوهری محتاج آبم
خجل از خود چو ناز بی خریدار
گره در دل چو خو ی ابروی یار
خریداری ندارم با که نازم
دمی با نامرادی هم بسازم
به دانش نازم از طالع به جانم
به جان ارزان ولی قیمت گرانم
ز خود بهتر شناسم هر خری را
مبادا بخت بد نیک اختری را
ز بخت بد مسیحی خر پرستم
نیامد یک جوی طالع به دستم
ز جام یأس مستی همچو من کو
مسیح خرپرستی همچو من کو
بود تا آسمان بالا زمین زیر
هراسد آهو از سر پنجۀ شیر
شه و شهزادگان جاوید اقبال
ولایت شاد بادا از زر و مال
وزیران نکو خواهانش یکسر
به دولت غیرت خاقان و قیصر
به عدل شاه نورالدین جهانگیر
شه صاحبقران و صاحب اقبال
جوانبخت و جوانمرد و جوانسال
به خدمت بسته پیشش دست امید
صد افسر بهمن و صد تخت جمشید
به جامی دولت جمشید بخشد
به ذره منصب خورشید بخشد
نه در عهدش کسی جز عشق غماز
به دورش کس نه زندانی بجز راز
به حلمش کوه خواندن نیز ننگ است
که دست آن ز حلمش زیر سنگ است
سعادت همرکاب تحت شاه است
ظفر همسایۀ ظلّ اله است
ز فضل حق نهاده تاج برسر
سپند دولتش هر هفت کشور
ز رایش پرتوی نور تجلّی
ز لطفش آرزو را صد تسلّی
دماند لطف آن خورشید گوهر
چو خطّ یار ز آتش سبزهٔ تر
ز جود او چنان زر بار سنگ است
که مار گنج را از گنج ننگ است
به هر خانه ز جود شاه بی رنج
هزاران گنج بیش از ضعف شطرنج
ز دست او که در بخشش علَم شد
درم جز پشت ماهی جمع کم شد
کفش نگذاشت تا داده درم را
کنون جام درم بخشد کرم را
دل از دستش چو ملک از عدل آباد
چو طفل از لعب طبعش از کرم شاد
به امر او قضا در کار مشغول
به نهیش اختر بیداد معزول
چنان آراست گیتی را به احسان
که ننماید کسی دل خسته جز کان
کنون عالم چنان خوش می کند زیست
که کس جز طفل در زادن نه بگریست
سم رخشش به جولان روز هیجا
نگارد بر زمین انّا فتحنا
به گاه کین ز عکس خنجر تیز
ز آب زندگانی آتش انگیز
همای رایتش بر هفت کشور
سعادت مایه داد از سایۀ پر
ز عدلش معتدل اضداد سرکش
به ماهی و سمندر آب و آتش
جهان از زلزله شد ایمن آن گاه
که در جان فتنه را جا می کند شاه
نگویم برق در رزمش حسام است
که تیغ برق تیغش را نیام است
به خواب مرگ گر سهمش نماید
ازآن سوی عدم جانها بر آید
زهی اسکندری کش خضر دوران
نشاند گرد راهش ز آب حیوان
نگویم ذات او پروردگار است
خلاف او خلاف کردگار است
ترا همتایی حق بود یارا
اگر مانند می بودی خدا را
خدا چون خود نیارد آفریدن
تو مثل خود کنی در دم کشیدن
زهی دور شهنشاه همایون
که مداحانش، ممدوحند اکنون
گل مدحش نگ یرد از خرد رنگ
که دارد دست موسی از حنا ننگ
شهنشاها! ز فیض وحی تأثیر
زبانم شد چو تیغ خور جهانگیر
بران تیغی که گیرد ربع مسکون
به دریا شسته باید از جگر خون
نه مدحی گفته ام صاحبقران را
به دریا شسته ام تیغ زبان را
ولی کو بخت آنم کز روایی
زرم یابد عیار پادشایی
به دارالضرب طبعم اخچۀ ماه
چو نقد خور شود از سکّۀ شاه
سزد گر من ز صرّافان هراسم
که قلب بخت خود را می شناسم
قفای طالعم را تیره اختر
به پیشانی گره چون سک ۀ زر
مرا اختر نه ثابت شد نه سیار
چه بخت است این نه درخواب و نه بیدار
به جان یابم امان گر از لب شاه
ز حال خویش، شه را سازم آگاه
ز بی عیبی زمانم خویشتن را
جز این عیبی ندانم خویشتن را
فلک صید من و من دل کبابم
به دریا گوهری محتاج آبم
خجل از خود چو ناز بی خریدار
گره در دل چو خو ی ابروی یار
خریداری ندارم با که نازم
دمی با نامرادی هم بسازم
به دانش نازم از طالع به جانم
به جان ارزان ولی قیمت گرانم
ز خود بهتر شناسم هر خری را
مبادا بخت بد نیک اختری را
ز بخت بد مسیحی خر پرستم
نیامد یک جوی طالع به دستم
ز جام یأس مستی همچو من کو
مسیح خرپرستی همچو من کو
بود تا آسمان بالا زمین زیر
هراسد آهو از سر پنجۀ شیر
شه و شهزادگان جاوید اقبال
ولایت شاد بادا از زر و مال
وزیران نکو خواهانش یکسر
به دولت غیرت خاقان و قیصر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۴ - آغاز داستان رام و سیتا
شکر گفتار این شیرین فسانه
بدین آهنگ بسرود این ترانه
که رایی بود اندر کشور هند
به زیر خاتمش بنگاله تا سند
به شهر اود نامش راجه جسرَت
ز تختش آسمان می برد حسرت
ز عدلش آتش و پنبه شده خویش
برادر خوانده خواندی گرگ را میش
به دورش بس که گیتی بود خرّم
نمانده نام غم جز در سپرغم
ز اقبالش جهان را عید نوروز
به بزم و رزم چون خورشید فیروز
به فرمانش به بستان کرده بلبل
تغیر نام نا فرمانی از گل
کشیده تیغ تیزش خنجر مهر
عقیم از فتنه گشته مادر دهر
ز دست آرزو بخشش در آفاق
شکسته قدر زر چون رنگ عشاق
گریزان آز از ملکش به فرسنگ
گرفتن کفر بود و خواستن ننگ
به کام دولتش ناز و تمنّا
مراد همتش یک یک مهیا
نکرده لیک بخت نوجوانش
چراغی روشن اندر خاندانش
به صد جان آرزو می کرد فرزند
نمی شد نخل امیدش برومند
ز نیسانش صدفها می شدی پر
نمی آمد به کف سر رشتۀ در
ز بی اولادی خود داشت افسوس
که از اولاد ماند نام و ناموس
ازان گویند عمرش جاودان باد
که عمر اندر حقیقت هست اولاد
بدین آهنگ بسرود این ترانه
که رایی بود اندر کشور هند
به زیر خاتمش بنگاله تا سند
به شهر اود نامش راجه جسرَت
ز تختش آسمان می برد حسرت
ز عدلش آتش و پنبه شده خویش
برادر خوانده خواندی گرگ را میش
به دورش بس که گیتی بود خرّم
نمانده نام غم جز در سپرغم
ز اقبالش جهان را عید نوروز
به بزم و رزم چون خورشید فیروز
به فرمانش به بستان کرده بلبل
تغیر نام نا فرمانی از گل
کشیده تیغ تیزش خنجر مهر
عقیم از فتنه گشته مادر دهر
ز دست آرزو بخشش در آفاق
شکسته قدر زر چون رنگ عشاق
گریزان آز از ملکش به فرسنگ
گرفتن کفر بود و خواستن ننگ
به کام دولتش ناز و تمنّا
مراد همتش یک یک مهیا
نکرده لیک بخت نوجوانش
چراغی روشن اندر خاندانش
به صد جان آرزو می کرد فرزند
نمی شد نخل امیدش برومند
ز نیسانش صدفها می شدی پر
نمی آمد به کف سر رشتۀ در
ز بی اولادی خود داشت افسوس
که از اولاد ماند نام و ناموس
ازان گویند عمرش جاودان باد
که عمر اندر حقیقت هست اولاد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۱ - فغانی شیرازی
در مبادی حال خمار بود. به سبب تأثیر صحبت اهل اللّه توبه نمود. روی نیاز به درگاه ملایک پناه حضرت شمس الشموس امام طوس آورد. در آن آستان مجاورت اختیار کرد. گویند که چون محرم حرم حضرت امام همام گردید، قصیدهای در منقبت به سلک نظم کشید و کارگزاران سرکار امامت دار در فکر سجعی به جهت مهر مهر آثار که در نوشتجات و ارقام ضرور و در کار بود، بودند. شب یکی از اهل صفا و متولیّان روضهٔ رضا علیه التحیّة و الثنا در واقعه به خدمت حضرت فیض یاب شد. حضرت فرمودند که صباح به خارج شهر روید که پیادهٔ ژولیدهای با سر و پای برهنه میآید و قصیدهای در مدح ما گفته که مطلع آن به جهت سجع مبارک مناسب است. علی الصباح حسب الامر به استقبال رفته، بابا را دیدند و شناختند و به عنایت بی غایت حضرت نواختند. داخل شهر شده، مطلع قصیدهٔ او را سجع مهر مبارک کردند وآن این است:
گلی که یک ورقش آبروی نُه چمن است
نشان خاتمِ سلطان دین ابوالحسن است
بابا به مضمون: التّائِبُ مَنِ الذَّنْبِ کَمَنْلاذَنْبَ لَهُ و از برکت آن مجاورت از اهل ایمان و ایقان شد. غَفِرَ اللّهُ لَهُ:
از فریب نفس نتوان خامهٔ نقاش دید
ورنه در این سقف رنگین جز یکی در کار نیست
٭٭٭
آنکه این نامهٔ سربسته نوشته است نخست
گرهی سخت به سررشتهٔ مضمون زده است
٭٭٭
یک چراغ است در این خانه و از پرتوِ آن
هرکجا مینگرم انجمنی ساختهاند
٭٭٭
اصل این ذرّهٔ سرگشته هم از خورشید است
هم بدان اصل محال است که راجع نشود
٭٭٭
مشکل حکایتی است که هر ذرّه عین اوست
اما نمیتوان که اشارت بدو کنند
قسمت نگر که کشتهٔ شمشیر عشق یافت
عمری که زندگان به دعا آرزو کنند
٭٭٭
آن آتشی که از شجرِ طور شد بلند
منکر مشو که از در و دیوار دیدهاند
٭٭٭
آن رهروان که رو به درِ دل نهادهاند
بی رنجِ راه رخت به منزل نهادهاند
درماندهٔ صلاح و فسادیم الحذر
زین رسمها که مردمِ عاقل نهادهاند
٭٭٭
آبی بر آتشِ دل ما هیچ کس نزد
چندان که پیش محرم و بیگانه سوختیم
٭٭٭
شمعی که آورد به زبان فیضِ نورِ خود
گر آتشِ خلیل فروزد فسرده به
گلی که یک ورقش آبروی نُه چمن است
نشان خاتمِ سلطان دین ابوالحسن است
بابا به مضمون: التّائِبُ مَنِ الذَّنْبِ کَمَنْلاذَنْبَ لَهُ و از برکت آن مجاورت از اهل ایمان و ایقان شد. غَفِرَ اللّهُ لَهُ:
از فریب نفس نتوان خامهٔ نقاش دید
ورنه در این سقف رنگین جز یکی در کار نیست
٭٭٭
آنکه این نامهٔ سربسته نوشته است نخست
گرهی سخت به سررشتهٔ مضمون زده است
٭٭٭
یک چراغ است در این خانه و از پرتوِ آن
هرکجا مینگرم انجمنی ساختهاند
٭٭٭
اصل این ذرّهٔ سرگشته هم از خورشید است
هم بدان اصل محال است که راجع نشود
٭٭٭
مشکل حکایتی است که هر ذرّه عین اوست
اما نمیتوان که اشارت بدو کنند
قسمت نگر که کشتهٔ شمشیر عشق یافت
عمری که زندگان به دعا آرزو کنند
٭٭٭
آن آتشی که از شجرِ طور شد بلند
منکر مشو که از در و دیوار دیدهاند
٭٭٭
آن رهروان که رو به درِ دل نهادهاند
بی رنجِ راه رخت به منزل نهادهاند
درماندهٔ صلاح و فسادیم الحذر
زین رسمها که مردمِ عاقل نهادهاند
٭٭٭
آبی بر آتشِ دل ما هیچ کس نزد
چندان که پیش محرم و بیگانه سوختیم
٭٭٭
شمعی که آورد به زبان فیضِ نورِ خود
گر آتشِ خلیل فروزد فسرده به
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۳ - لطف اللّه نیشابوری
اسم شریفش مولانا لطف اللّه. سالکی است صاحب جاه در زمان امیر تیمور و شاهرخ میرزا بوده. جناب شاه نورالدین نعمت اللّه را ملاقات نموده. شیخ آذری طوسی در جواهرالاسرار یکی از رباعیات مصنوعهٔ وی را نگاشته. در قدم گاه امام ثامن ضامنؑزاویهای داشته، در سنهٔ ۷۸۶ وفات یافت و به روضهٔ رضوان شتافت. غالب اشعارش در مدایح ائمهٔ اطهار است:
قصیده در مذمّت دنیا
حجابِ ره آمد جهان و مدارش
ز ره تا نیندازدت بر مدارش
به باد دی و تابِ تیرش نیرزد
نعیمِ خزان و نسیمِ بهارش
نه با راحت وصل او رنج هجرش
نه با نوشِ خرمای او نیشِ خارش
رخِ دل ز معشوقِ دنیا بگردان
مکن منتظر دیده در انتظارش
که هست و بُوَد روز و شب کُشْته کُشْته
به هر گوشه همچون تو عاشق هزارش
چه بینی یکی گندَه پیرِ جوان طبع
اگر درکشی چادرش از عذارش
همه غَنج و رنج است فن و فریبش
همه رنگ و بویست نقش و نگارش
که دل بردن و بی وفایی است خویش
جگر خوردن و جان گدازیست کارش
نماند ز دستانِ این زال ایمن
تنی کو بود زورِ اسفندیارش
کنار از میان تو آن روز گیرد
که خواهی بگیری میان در کنارش
کسی را که او معتبر کرد روزی
به روزِ دگر کرد بی اعتبارش
چو میجویدت رنج، راحت مجویش
چو میداردت خوار،عزت مدارش
به دنیای دون مرد بی دین کند فخر
دلِ مردِ دیندار ز دنیاست عارش
به کارِ خداوند مشکل تواند
توجه نمودن خداوندگارش
صد اقداحِ نوشین نوشش نیرزد
به یک جرعه زهر ناخوشگوارش
مر او راست تمکین و تشریف و عزت
که نوشید و پاشید و میداشت چارش
خنک آنکه شادان وغمگین ندارد
دل از بود ونابود ناپایدارش
بپرهیزد او از متاعی که نبود
قبولِ خردمند پرهیزگارش
قبول خرد گر بدی رد نکردی
شه اولیاء صاحب ذوالفقارش
سلامِ خداوندِ دادارِ داور
بر اولاد او باد و آل و تبارش
قصیده در مذمّت دنیا
حجابِ ره آمد جهان و مدارش
ز ره تا نیندازدت بر مدارش
به باد دی و تابِ تیرش نیرزد
نعیمِ خزان و نسیمِ بهارش
نه با راحت وصل او رنج هجرش
نه با نوشِ خرمای او نیشِ خارش
رخِ دل ز معشوقِ دنیا بگردان
مکن منتظر دیده در انتظارش
که هست و بُوَد روز و شب کُشْته کُشْته
به هر گوشه همچون تو عاشق هزارش
چه بینی یکی گندَه پیرِ جوان طبع
اگر درکشی چادرش از عذارش
همه غَنج و رنج است فن و فریبش
همه رنگ و بویست نقش و نگارش
که دل بردن و بی وفایی است خویش
جگر خوردن و جان گدازیست کارش
نماند ز دستانِ این زال ایمن
تنی کو بود زورِ اسفندیارش
کنار از میان تو آن روز گیرد
که خواهی بگیری میان در کنارش
کسی را که او معتبر کرد روزی
به روزِ دگر کرد بی اعتبارش
چو میجویدت رنج، راحت مجویش
چو میداردت خوار،عزت مدارش
به دنیای دون مرد بی دین کند فخر
دلِ مردِ دیندار ز دنیاست عارش
به کارِ خداوند مشکل تواند
توجه نمودن خداوندگارش
صد اقداحِ نوشین نوشش نیرزد
به یک جرعه زهر ناخوشگوارش
مر او راست تمکین و تشریف و عزت
که نوشید و پاشید و میداشت چارش
خنک آنکه شادان وغمگین ندارد
دل از بود ونابود ناپایدارش
بپرهیزد او از متاعی که نبود
قبولِ خردمند پرهیزگارش
قبول خرد گر بدی رد نکردی
شه اولیاء صاحب ذوالفقارش
سلامِ خداوندِ دادارِ داور
بر اولاد او باد و آل و تبارش
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱ - روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما به ترتیب حروف تهجّی
ابوعلی سینای بلخی
حسن دهلوی
صاین اصفهانی
فیضی تربتی
افضل کاشی
حکیمی طبسی
صدرشیرازی
قوامی خوافی
ابوالقاسم فندرسکی
خاقانی شیروانی
صفی اصفهانی
کمال اصفهانی
اشراق اصفهانی
خیام نیشابوری
صدرالدین نیشابوری
کافری شیرازی
ابن یمین فریومدی خراسانی
خلیفه سلطان مازندرانی
ضیای بسطامی
کمال اصفهانی
اثیراخسیکتی
خیال اصفهانی
طالب جاجرمی
کامل خلخالی
اشرف سمرقندی
دوانی کازرونی
ظهیر فاریابی
کاشفی سبزواری
احیای همدانی
داوود اصفهانی
عزیز کاشانی
لطفی شیرازی
ابوسعیدکالیبی هندی
دوایی گیلانی
علای خراسانی
مجدالدین طالبه
انسی سیاه دانی
ذوقی کاشانی
علی سرهندی
معین جامی
اسد کاشی
رضی الدّین خشاب نیشابوری
علمی قلندرهندی
محمد نسوی
امری شیرازی
رفیع الدین کرمانی
علی شاه ابدال عراقی
مسیح کاشانی
ابوسعید بزغش شیرازی
روحی سمرقندی
عمربن فارض مصری
محب سرهندی
ادایی یزدی
رضای شیرازی
عامربن عامر بصری
ناصرخسرو علوی
انوری ابیوردی
رافعی قزوینی
غالب خوزی
نصیرالدین طوسی
بندار رازی
زکی شیرازی
فردوسی طوسی
نوری شوشتری
باقی تبریزی
زین الدین نسوی
فارسی خجندی
نسیمی شیرازی
بدیهی سجاوندی
سنائی غزنوی
فیض کاشانی
نعمت تبریزی
بهاءالدین زکریای ملتانی
سوزنی سمرقندی
فاتح گیلانی
نظری نیشابوری
جمال اصفهانی
شمس الدین طبسی
فدایی لاهیجانی
والهٔ بروجردی
حافظ شیرازی
شهاب الدین مقتول
فکری خراسانی
واعظ قزوینی
حسین یزدی
شریف جرجانی
فیاض لاهیجی
واحد تبریزی
حارثی مروی
شوکت بخارایی
فتح اللّه شیرازی
وقوعی سمنانی
حسن غزنوی
شمس شیرازی
فخر الدین رازی
همام تبریزی
حسامی خوارزمی
شرف اصفهانی
فتحی ترمدی
هلالی جغتائی
حسین خوانساری
شفایی اصفهانی
فانی دهدار
یحیی لاهیجانی
حسن دهلوی
صاین اصفهانی
فیضی تربتی
افضل کاشی
حکیمی طبسی
صدرشیرازی
قوامی خوافی
ابوالقاسم فندرسکی
خاقانی شیروانی
صفی اصفهانی
کمال اصفهانی
اشراق اصفهانی
خیام نیشابوری
صدرالدین نیشابوری
کافری شیرازی
ابن یمین فریومدی خراسانی
خلیفه سلطان مازندرانی
ضیای بسطامی
کمال اصفهانی
اثیراخسیکتی
خیال اصفهانی
طالب جاجرمی
کامل خلخالی
اشرف سمرقندی
دوانی کازرونی
ظهیر فاریابی
کاشفی سبزواری
احیای همدانی
داوود اصفهانی
عزیز کاشانی
لطفی شیرازی
ابوسعیدکالیبی هندی
دوایی گیلانی
علای خراسانی
مجدالدین طالبه
انسی سیاه دانی
ذوقی کاشانی
علی سرهندی
معین جامی
اسد کاشی
رضی الدّین خشاب نیشابوری
علمی قلندرهندی
محمد نسوی
امری شیرازی
رفیع الدین کرمانی
علی شاه ابدال عراقی
مسیح کاشانی
ابوسعید بزغش شیرازی
روحی سمرقندی
عمربن فارض مصری
محب سرهندی
ادایی یزدی
رضای شیرازی
عامربن عامر بصری
ناصرخسرو علوی
انوری ابیوردی
رافعی قزوینی
غالب خوزی
نصیرالدین طوسی
بندار رازی
زکی شیرازی
فردوسی طوسی
نوری شوشتری
باقی تبریزی
زین الدین نسوی
فارسی خجندی
نسیمی شیرازی
بدیهی سجاوندی
سنائی غزنوی
فیض کاشانی
نعمت تبریزی
بهاءالدین زکریای ملتانی
سوزنی سمرقندی
فاتح گیلانی
نظری نیشابوری
جمال اصفهانی
شمس الدین طبسی
فدایی لاهیجانی
والهٔ بروجردی
حافظ شیرازی
شهاب الدین مقتول
فکری خراسانی
واعظ قزوینی
حسین یزدی
شریف جرجانی
فیاض لاهیجی
واحد تبریزی
حارثی مروی
شوکت بخارایی
فتح اللّه شیرازی
وقوعی سمنانی
حسن غزنوی
شمس شیرازی
فخر الدین رازی
همام تبریزی
حسامی خوارزمی
شرف اصفهانی
فتحی ترمدی
هلالی جغتائی
حسین خوانساری
شفایی اصفهانی
فانی دهدار
یحیی لاهیجانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۷ - بندار رازی
اسمش خواجه کمال الدین و از اهل قهستان ری و صاحب اسماعیل بن عباد مربی وی. با مجد الدولهٔ دیلمی معاصر و در همهٔ فنون کمالات قادر. اشعار عربی و فارسی و دیلمی گفته و گوهر معانی به مشقت اندیشه سفته. ظهیر فاریابی که ازمعارف شعر است، او را مدیح سراست. غرض، فاضلی رفیع القدر و فرزانهای وسیع الصدر بوده. این چند بیت از اوست:
ازمرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد، روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در آن مرگ روانیست
٭٭٭
با بط میگفت ماهیای در تب و تاب
باشد که به جوی رفته باز آید آب
بط گفت چو من قدید گشتم تو کباب
دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب
٭٭٭
تا تاجِ ولایت علی بر سرمی
هر روز ز روزِ رفته نیکوترمی
صد شکر که این که پیشوا، حیدرمی
از فضل خدا و پاکی مادرمی
ازمرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد، روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در آن مرگ روانیست
٭٭٭
با بط میگفت ماهیای در تب و تاب
باشد که به جوی رفته باز آید آب
بط گفت چو من قدید گشتم تو کباب
دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب
٭٭٭
تا تاجِ ولایت علی بر سرمی
هر روز ز روزِ رفته نیکوترمی
صد شکر که این که پیشوا، حیدرمی
از فضل خدا و پاکی مادرمی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۵ - مجمر اصفهانی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیه
وهُوَ زبدة الفصحاء المعاصرین آقا سید حسین. سیدی عزیز القدر و عالمی متشرح الصدر از اهل اصفهان بهشت نشان بود و مراتب علمی را در خدمت علمای معاصرین اکتساب نمود. از آغاز شباب پا در دایرهٔ اهل سخن نهاد وبدین واسطه به دربار خلافت مدار شاهنشاه صاحبقران و دارای معدلت نشان مغفور شتافت و به سبب اجتهاد در فنون شاعری مجتهد الشعرا لقب یافت. به تشریف و منشور سلطانی سرافراز شد. سالها در آن درگاه عرش اشتباه داد سخن داد و قفل بیان از درِ گنجینهٔ زبان گشاد. قصاید فصیحه و غزلیات ملیحه از مخزن خاطر شریف بیرون آورد و مشمول عنایات بی غایات خسروانه گردید و هم در عهد شباب در سنهٔ ۱۲۲۵ به روضهٔ رضوان خرامید. غرض، سیدی عالی گهر و شاعری ستوده سیر. به حسن خلق و حسن صورت محبوب القلوب خواص و عوام بود و در طرز سخن فنی مرغوب تتبع نمود. قصایدش مطبوع اهل آفاق وغزلیاتش نقل مجلس عشاق. پنج هزار بیت دیوان دارد. مثنوی به سیاق تحفة العراقین و املح از آن فرموده است. از اوست:
در توحید و تحمید ایزد تعالی گوید
خارج ز هرچه آن بجز او لیک از آن پدید
داخل به هر چه آن بجز او لیک از آن جدا
آنجا که بزم جلوهٔ او هرچه آن صور
آنجا که صوت هستی او هرچه آن صدا
آنجا که شکر او همه دم عجز را وجود
آنجا که وصف او همه دم نطق را فنا
دل پرورید و از پی آن درد آفرید
حسن آفرید و از پی آن عشق مرحبا
کس را چه جای شکوه کز آغاز داده است
زین عشق دردپرور و زان درد بی دوا
بی طاقتی به عاشق و آسودگی به غیر
فرزانگی به ناصح و دیوانگی به ما
بس نقطههای خال و همه دانهٔ فریب
بس دامهای زلف و همه حلقهٔ بلا
ار خط این نمود و ترا کرد ناشکیب
بر روی آن گشود ترا کرد مبتلا
بر درگهش امینی سرخیل قدسیان
از حضرتش رسولی سردار انبیا
پیرایهٔ کرامت و آرایش ادب
شیرازهٔ سعادت و مجموعهٔ حیا
هم حرف اول از ورق فیض لم یزل
هم نقش آخر از قلم صنع کبریا
دین آشکار کرد به تأیید جبرئیل
شرع استوار کرد به نیروی مرتضی
آن قائل سَلُونی و گویای لَوکُشِف
آن خاصهٔ یداللّه و مخصوص اِنّما
من معتقد به قولش و او خوانده خویش را
رزّاق آفرینش و خلاق ماسوا
بندگی چون نکنی ظلم مخوان فرمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
من ندانم که به دستان روم از ره به عبث
آستین بر مزن ای شیخ و مشو دامان را
مِنْ غزلیّاتِهِ رَحمةُ اللّهِ عَلَیه
نه قابل تکلیفی و نه لایق حشری
نه در غم امروزی و نه در غم فردا
زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
چو ره درست روی گو بمان که گم شدگان
چه سود ازین که چنین میروند چابک و چست
شکوهام از بخت نافرجام نیست
هر که را عشق است او را کام نیست
طی نشد این راه و افتادم ز پای
وین عجب کافزون تر از یک گام نیست
گر برآید بانگ بدنامی ز خلق
نیک نام آن کس که او را نام نیست
گر بیاشامند خون او رواست
هر که او در عشق خون آشام نیست
عالم ترا و ما همه بی خانمان و نیست
غیر از دل خرابی و آن نیز جای تست
گر با درون شاه و اگر با دل گدا
در هرچه باز جستم و جویم هوای تست
جز جان ندادهایم که گویم برای کیست
کاری نکردهایم که گویم برای تست
هر یک ازین همرهان رهبر یکدیگرند
قافلهٔ عشق را قافله سالار نیست
مقیمان حرم را حلقه بر دست
من اندر حلقهٔ دردی کشان مست
شدم از کعبه در بتخانه کز دوست
پرستش را بتی بر یاد او هست
نه در بالا نه در پست است و جمعی
به جستجویش از بالا و از پست
به صحرا مرغ و در دریا مرا دام
به دریا حوت و در صحرا مرا شست
ز سرّ عشق خبر نیست پیر کنعان را
که دل نداده به طفلی که غیر فرزند است
زاهد که عیب برهمنان گفت پیر ما
با او مگر چه گفت که با برهمن نگفت
جان دادم و رفتم به سلامت ز ره عشق
راهی است ره عشق که هیچش خطری نیست
از حقیقت هیچ کس آگه نشد
هر کسی حرفی ز جایی میزند
ما و آن وادی که از گم گشتگی
هر طرف خضری صدایی میزند
تیغ ناپیدا و قاتل ناپدید
کشته در خون دست و پایی میزند
تا چه پیش آید که در کوی توام
هرکه میبیند قفایی میزند
خرم آن کشور که سلطانی در او
بوسه بر دست گدایی میزند
تا دل از دیده فرو ریخت فزون گشت سرشکم
چشمه پیداست که چون پاک شدآبش بفزاید
بگرد هم پی درمان هم لیک
چه تدبیر آید از دیوانهای چند
فزاید کاش آن آهی که هر شب
ازو روشن شود کاشانهای چند
نیاساید دلی یارب کزان هست
همه شب یارب اندرخانهای چند
جهان بی دانه صید او چه میکرد
اگر در دام بودش دانهای چند
فغان ما ز هشیاریست مجمر
دریغ ازنالهٔ مستانهای چند
باز از پی خرابی ما از چه میرسد
سیلی که صد ره آمد و ما را خراب دید
نه گرفتار بود هر که فغانی دارد
نالهٔ مرغ گرفتار نشانی دارد
راز عشق آن نبود کش به اشارت گویی
سِرِّ این نکتهٔ سربسته بیانی دارد
شدم انگشت نما در همهٔ شهر مگر
هر که از چشم تو افتاد نشانی دارد
هر که بگذشت آفرین برناوک صیادخواند
کس نمیپرسد که ما را از چه بسمل کردهاند
عاقلی گویند شددیوانهٔ طفلان ولی
گرمن آن دیوانهام دیوانه عاقل کردهاند
تا چیست ندانم که در این قافله هرکس
از پای درافتد ز همه پیشتر آید
از خاکِ پای دوست مگر آفریدهاند
کاین عاشقان به دیدهٔ ما جا گزیدهاند
دامن مگیرشان به ملامت که دادهاند
از دست دامنی که گریبان دریدهاند
زاهد کند ملامتشان وه که گمرهی
خندد به آن کسان که به منزل رسیدهاند
انکارشان کنند و ندانند کاین گروه
گویند آنچه از لب جانان شنیدهاند
بنگر بدین که با غم عشقند یار و دوست
بر این مبین که خاک ره و خار دیدهاند
عشق شد ازراه زهدم سوی رندی رهنمون
تا چه ره بود آنکه جزگم گشته تا منزل نبود
زاهداازتوچه نفرین چه دعاکی بوده است
که ازین طایفه صاحب نفسی برخیزد
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دلِ مردم بیچاره کند
نالم به شام هجر و خوشم زانکه عاشقان
شادند ازین که نالهٔ مرغ سحر بود
بی سروپایی ما بین که گدایان ما را
مینمایند به مردم که چه بی پا و سرند
نبودی حاصل عقل ار جنون گشت
چرا دیوانه هرجا عاقلی بود
برآن سرچشمه آخر جان سپردیم
که میگفتند جان بخشد زلالش
خرد بندی است محکم لیک گاهی
توان با ناتوانیها شکستش
همه آتشم چه ترسم که سرِ عذاب داری
همه رحمتی چه پیچم که چرا گناه دارم
ترو خشک عالمی سوخت ز عشق و سادگی بین
که به پیش برق دستی به سر گیاه دارم
من مست را چه پرسی زخرد که نیست مجمر
خبرم ز سر که گویم خبر از کلاه دارم
پیکان او گذر کند ازسنگ ومن دلی
آوردهام که پیش خدنگش سپر کنم
غمش به ملک جهان خواجه میخرد زمن اما
غمی که بندهٔ آنم بگو چگونه فروشم
نفس را دام هوا داده پی صید جهان
شاهبازی به شکار مگسی داشتهایم
جای مالب تشنگان برساحل بحر است و باز
خویشتن را از پی موجِ سراب افکندهایم
ترا کمند ز پرواز ما بلندتر آمد
که باز رشته به دست تو بود هرچه پریدم
میان شهر به دوشم برند و محتسب از پی
خدای را به که گویم که من نه مست نبیذم
به جرم عاشقی روز جزا در دوزخم بردن
از آن بهتر بود زاهد که در افسردگی مردن
در که گریزم که ز دستت نهم
روی به هر سو بود آن سوی تو
بر هر که بنگرم ز تو کامیش حاصل است
آن را که زنده کرده و آن را که کشتهای
از هیچ دیده نیست که خوابی نبردهای
در هیچ سینه نیست که تابی نهشتهای
دلم جای غم او شد که میگفت
نمیگنجد محیطی در حبابی
باتوام لیک از تو بی خبرم
چون در آیینهٔ چشم بی بصری
باز از همه به حدیث عشق است
صد بار اگر شنیده باشی
مِنْ مثنویاتِهِ فی صِفَةِ العشقِ والحُسنِ
ای سوز درون سینه ریشان
سوزان ز تو سینههای ایشان
دامن زن آتشِ دلِ ریش
آتشکده ساز منزل خویش
ساز از تو به هرکجا که سوزی است
شام از تو به هر کجا که روزی است
یک آتشی و چو نیک تابی
افتاده به هر تن از تو تابی
حرفی است مگر میان جمع است
کاتش همه در زبان شمع است
سوزی به حدیث این نهادی
کاتش ز زبان آن گشادی
صد جان ز من و ز تو شراری
خشم ملکی و خوی یاری
خود یاری و یار آتشین خوی
جایت دل و جای دل به پهلوی
گر پهلوی مات دل نشین است
بنشین که خویت آتشین است
من آتشم و تو آتشین خوی
آن به که نشینیام به پهلوی
ای پرده نشین نگار غماز
آن پرده دل و تو اندران راز
فاش از تو به هر دلی که رازی است
عجز تو به هر سری که نازی است
صد پرده اگر به روی بستی
پیداتر از آن شدی که هستی
شوخی که به پرده آشکار است
با پرده نشینیاش چه کار است
در سینهٔ هر که جا گزیدی
در کوی ملامتش کشیدی
بر خاطر هر که برگذشتی
دیوانگیای بر او نوشتی
آن را که به روی درگشادی
هوشش به برون در نهادی
آن را که ز آستانه راندی
بیگانهٔ عالمیش خواندی
ما خاک درِ توایم ما را
از خاک درت مران خدا را
من خاک و تو مهر تابناکی
گو باش به سایهٔ تو خاکی
تو شاهی و من گدای درگاه
گاهی به گدا نظر کند شاه
تو شاهی و ما ترا گداییم
رحمی رحمی که بینواییم
تو شاهی و غم بر آستانت
یعنی که فغان ز پاسبانت
و له ایضاً درخطاب به عشق
ای خسرو تخت گاه جانها
فرماندهٔ کشور روانها
در هم شکن سپاه هستی
ویران کن ملک خودپرستی
انگیخته رخش ناشکیبی
افراشته چتر بی نصیبی
شمشیر اجل کشیده از تو
پیوندِ امل بریده از تو
غارتگر ملک عقل و دینی
گر عشق نهای چرا چنینی
آنجا که زنند بارگاهت
عجز است مقیم پیشگاهت
هر گه ره کارزار گیری
صد ملک به یک سوار گیری
آن ملک ولی خراب گشته
خاکش به غم و بلا سرشته
زان ملک خراب تاج خواهی
چند از دل ما خراج خواهی
در حکم تو هر ستیزه جویی
جز حسن که زیر حکم اویی
با آن در آشتیت باز است
او را ناز و ترا نیاز است
آن نیز ترا نیازمند است
این ناز و نیاز تابه چند است
آن قوم که محرمان رازند
آگاه ازین نیاز و نازند
آنان که مقیم پیشگاهند
آگاه زسر پادشاهند
من خود ز برون دل از درونست
دانیم که کار هر دو چون است
رحم آر اگر شکایتی رفت
بخشای اگر جنایتی رفت
مسکینم و از تو این نوایی است
رنجورم و از تو این شفایی است
میمیرم و از تو این حیاتی است
میلغزم و از تو این ثباتی است
هریأس که از تو آن مرادی است
هربند که از تو آن گشادی است
هر نقص که از تو آن کمالی است
هر درد که از تو آن زلالی است
میسوزم و بر لب از تو آبم
مینوشم و زان به سینه تابم
ایضاً مخاطبهٔ دیگر به عشق
ای چشمهٔ زندگی که مردند
آن تشنه لبان که از تو خوردند
مردند ولیک جاودانی
از تو همه راست زندگانی
آبی به سبوی و زهر در جام
نیشی به درون و نوش در کام
از آب که دیده زهر ریزد
از نوش که دیده نیش خیزد
هر نخل که از تو بارور شد
هجرش برگ و غمش ثمر شد
هر کشته که یافتی نم از تو
شد سوخته خرمن آن دم از تو
بر هر گیهی که نشو دادی
برقی شدی و در آن فتادی
کس آب ندیده آتش انگیز
آبی سوزان و آتشی تیز
من آن گیهم که از تو رستم
آب خود و ز آتش تو جستم
زان برق که سوختی جهانی
مگذار ازین گیه نشانی
حیف است که باده دُرد آمیز
خاصه اگر آن بود طرب خیز
از خاک چه کم شود غباری
برخیزد اگر ز رهگذاری
گر زانکه تبه شود حبابی
در بحر نیارد اضطرابی
هرگز نرسد زیان به باغی
کز ساحت آن پرید زاغی
با هستی تو وجود من چیست
آنجا که فرشته، اهرمن کیست
خورشید چو در میان جمع است
حاجت نه به روشنی شمع است
از کار من این جهان بپرداز
کارم به جهان دیگر انداز
رویم سوی وادی جنون کن
مجنونم ازین جهان برون کن
چون راه سوی دیار لیلی است
مجنون شدنم در این ره اولیست
بیگانه کن آن چنان ز عقلم
کاشفته شود جهان ز نقلم
آن به که ز عقل دور باشم
در غیبت ازین حضور باشم
این عقل که رهبر جهان است
خضر ره و دزد کاروان است
رهبر شودت که عاشقی به
پس ره زندت که عاشقی چه
لیک آن نه من آن دگر کسانند
کز همرهیاش ز واپسانند
زین رهبر رهزنم جدا کن
در بادیه گمرهم رها کن
باشد که یکی ز ره درآید
این گمشده را رهی نماید
بر درگه دوست راه جویم
از هرچه جز او پناه جویم
چون حلقه نتابم از درش سر
نالم ز برون چو حلقه بر در
گویم سخنی به یار دارم
باگل سخنی ز خار دارم
تا کی غم خود به محرم راز
ناگفته همان که گویدت باز
آهسته که غیر در کنار است
خاموش که خصم پرده دار است
تا چند به هر خرابه مجمر
سر بر سر خاک و خاک بر سر
تا کی غم خود ز دل نهفتن
تا کی غم خود به دل نگفتن
گویم غم خویش لیک با یار
نه غیر و نه پاسبان زهی کار
افسانهٔ خود به دوست گویم
با مغز حدیث پوست گویم
نی نی غلطم چه مغز و چه پوست
این هر دو یکی و آن یکی اوست
تا چند حدیث موج و دریا
تا چند دلیل مور و بیضا
از هستی این و آن چه گویی
هیچی پی هیچ از چه پویی
جز او همه نیستند ور نیست
قایم به وجود خود جز او کیست
ممتاز نه ذاتش از صفاتش
بیرون ز دویی صفات و ذاتش
پنهان به حجاب نور خویش است
اندر تتق ظهور خویش است
هستیش به روی پرده بسته
در پردهٔ هستیاش نشسته
تا ذره همه خداش دانند
تا قطره همه خداش خوانند
گر سنگ بود به گفتگویش
در خاک بود به جستجویش
دریا ز نهیب اوست درموج
گردون به هوای اوست در اوج
بیم از همه و ازو امید است
قفل از همه و ازو کلید است
از چشمهٔ او حیات جویی
وز گلشن او بهشت بویی
هر جا که خطی، نوشتهٔ اوست
هر جا که گلی سرشتهٔ اوست
میخوان و مگو که بد نوشتند
میبین و مگو که بد سرشتند
کز خامهٔ قدرت او نبشتش
وز پنجهٔ حکمت او سرشتش
چون خامه چنان ازو چه خیزد
چون پنجه چنین ازو چه ریزد
خیزد که بجز تو نیست معبود
ریزد که بجز تو نیست موجود
رباعی
یارب به سبوکشان مستم بخشا
بر مغبچگان میپرستم بخشا
بر این منگر که باده در دست من است
بر آنکه دهد به دستم بخشا
ای دل همه را نالهٔ جانکاهی هست
از ضعف اگر نیست گهی گاهی هست
تا چند نشستهای بدان در خاموش
گر ناله نمیتوان کشید آهی هست
در عشق بتان چاره بجز مردن نیست
بی مهر بتان نیز نمیشاید زیست
ای وای بر آن دل که در آن سوزی هست
ای خاک بر آن سر که در آن شوری نیست
در توحید و تحمید ایزد تعالی گوید
خارج ز هرچه آن بجز او لیک از آن پدید
داخل به هر چه آن بجز او لیک از آن جدا
آنجا که بزم جلوهٔ او هرچه آن صور
آنجا که صوت هستی او هرچه آن صدا
آنجا که شکر او همه دم عجز را وجود
آنجا که وصف او همه دم نطق را فنا
دل پرورید و از پی آن درد آفرید
حسن آفرید و از پی آن عشق مرحبا
کس را چه جای شکوه کز آغاز داده است
زین عشق دردپرور و زان درد بی دوا
بی طاقتی به عاشق و آسودگی به غیر
فرزانگی به ناصح و دیوانگی به ما
بس نقطههای خال و همه دانهٔ فریب
بس دامهای زلف و همه حلقهٔ بلا
ار خط این نمود و ترا کرد ناشکیب
بر روی آن گشود ترا کرد مبتلا
بر درگهش امینی سرخیل قدسیان
از حضرتش رسولی سردار انبیا
پیرایهٔ کرامت و آرایش ادب
شیرازهٔ سعادت و مجموعهٔ حیا
هم حرف اول از ورق فیض لم یزل
هم نقش آخر از قلم صنع کبریا
دین آشکار کرد به تأیید جبرئیل
شرع استوار کرد به نیروی مرتضی
آن قائل سَلُونی و گویای لَوکُشِف
آن خاصهٔ یداللّه و مخصوص اِنّما
من معتقد به قولش و او خوانده خویش را
رزّاق آفرینش و خلاق ماسوا
بندگی چون نکنی ظلم مخوان فرمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
من ندانم که به دستان روم از ره به عبث
آستین بر مزن ای شیخ و مشو دامان را
مِنْ غزلیّاتِهِ رَحمةُ اللّهِ عَلَیه
نه قابل تکلیفی و نه لایق حشری
نه در غم امروزی و نه در غم فردا
زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
چو ره درست روی گو بمان که گم شدگان
چه سود ازین که چنین میروند چابک و چست
شکوهام از بخت نافرجام نیست
هر که را عشق است او را کام نیست
طی نشد این راه و افتادم ز پای
وین عجب کافزون تر از یک گام نیست
گر برآید بانگ بدنامی ز خلق
نیک نام آن کس که او را نام نیست
گر بیاشامند خون او رواست
هر که او در عشق خون آشام نیست
عالم ترا و ما همه بی خانمان و نیست
غیر از دل خرابی و آن نیز جای تست
گر با درون شاه و اگر با دل گدا
در هرچه باز جستم و جویم هوای تست
جز جان ندادهایم که گویم برای کیست
کاری نکردهایم که گویم برای تست
هر یک ازین همرهان رهبر یکدیگرند
قافلهٔ عشق را قافله سالار نیست
مقیمان حرم را حلقه بر دست
من اندر حلقهٔ دردی کشان مست
شدم از کعبه در بتخانه کز دوست
پرستش را بتی بر یاد او هست
نه در بالا نه در پست است و جمعی
به جستجویش از بالا و از پست
به صحرا مرغ و در دریا مرا دام
به دریا حوت و در صحرا مرا شست
ز سرّ عشق خبر نیست پیر کنعان را
که دل نداده به طفلی که غیر فرزند است
زاهد که عیب برهمنان گفت پیر ما
با او مگر چه گفت که با برهمن نگفت
جان دادم و رفتم به سلامت ز ره عشق
راهی است ره عشق که هیچش خطری نیست
از حقیقت هیچ کس آگه نشد
هر کسی حرفی ز جایی میزند
ما و آن وادی که از گم گشتگی
هر طرف خضری صدایی میزند
تیغ ناپیدا و قاتل ناپدید
کشته در خون دست و پایی میزند
تا چه پیش آید که در کوی توام
هرکه میبیند قفایی میزند
خرم آن کشور که سلطانی در او
بوسه بر دست گدایی میزند
تا دل از دیده فرو ریخت فزون گشت سرشکم
چشمه پیداست که چون پاک شدآبش بفزاید
بگرد هم پی درمان هم لیک
چه تدبیر آید از دیوانهای چند
فزاید کاش آن آهی که هر شب
ازو روشن شود کاشانهای چند
نیاساید دلی یارب کزان هست
همه شب یارب اندرخانهای چند
جهان بی دانه صید او چه میکرد
اگر در دام بودش دانهای چند
فغان ما ز هشیاریست مجمر
دریغ ازنالهٔ مستانهای چند
باز از پی خرابی ما از چه میرسد
سیلی که صد ره آمد و ما را خراب دید
نه گرفتار بود هر که فغانی دارد
نالهٔ مرغ گرفتار نشانی دارد
راز عشق آن نبود کش به اشارت گویی
سِرِّ این نکتهٔ سربسته بیانی دارد
شدم انگشت نما در همهٔ شهر مگر
هر که از چشم تو افتاد نشانی دارد
هر که بگذشت آفرین برناوک صیادخواند
کس نمیپرسد که ما را از چه بسمل کردهاند
عاقلی گویند شددیوانهٔ طفلان ولی
گرمن آن دیوانهام دیوانه عاقل کردهاند
تا چیست ندانم که در این قافله هرکس
از پای درافتد ز همه پیشتر آید
از خاکِ پای دوست مگر آفریدهاند
کاین عاشقان به دیدهٔ ما جا گزیدهاند
دامن مگیرشان به ملامت که دادهاند
از دست دامنی که گریبان دریدهاند
زاهد کند ملامتشان وه که گمرهی
خندد به آن کسان که به منزل رسیدهاند
انکارشان کنند و ندانند کاین گروه
گویند آنچه از لب جانان شنیدهاند
بنگر بدین که با غم عشقند یار و دوست
بر این مبین که خاک ره و خار دیدهاند
عشق شد ازراه زهدم سوی رندی رهنمون
تا چه ره بود آنکه جزگم گشته تا منزل نبود
زاهداازتوچه نفرین چه دعاکی بوده است
که ازین طایفه صاحب نفسی برخیزد
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دلِ مردم بیچاره کند
نالم به شام هجر و خوشم زانکه عاشقان
شادند ازین که نالهٔ مرغ سحر بود
بی سروپایی ما بین که گدایان ما را
مینمایند به مردم که چه بی پا و سرند
نبودی حاصل عقل ار جنون گشت
چرا دیوانه هرجا عاقلی بود
برآن سرچشمه آخر جان سپردیم
که میگفتند جان بخشد زلالش
خرد بندی است محکم لیک گاهی
توان با ناتوانیها شکستش
همه آتشم چه ترسم که سرِ عذاب داری
همه رحمتی چه پیچم که چرا گناه دارم
ترو خشک عالمی سوخت ز عشق و سادگی بین
که به پیش برق دستی به سر گیاه دارم
من مست را چه پرسی زخرد که نیست مجمر
خبرم ز سر که گویم خبر از کلاه دارم
پیکان او گذر کند ازسنگ ومن دلی
آوردهام که پیش خدنگش سپر کنم
غمش به ملک جهان خواجه میخرد زمن اما
غمی که بندهٔ آنم بگو چگونه فروشم
نفس را دام هوا داده پی صید جهان
شاهبازی به شکار مگسی داشتهایم
جای مالب تشنگان برساحل بحر است و باز
خویشتن را از پی موجِ سراب افکندهایم
ترا کمند ز پرواز ما بلندتر آمد
که باز رشته به دست تو بود هرچه پریدم
میان شهر به دوشم برند و محتسب از پی
خدای را به که گویم که من نه مست نبیذم
به جرم عاشقی روز جزا در دوزخم بردن
از آن بهتر بود زاهد که در افسردگی مردن
در که گریزم که ز دستت نهم
روی به هر سو بود آن سوی تو
بر هر که بنگرم ز تو کامیش حاصل است
آن را که زنده کرده و آن را که کشتهای
از هیچ دیده نیست که خوابی نبردهای
در هیچ سینه نیست که تابی نهشتهای
دلم جای غم او شد که میگفت
نمیگنجد محیطی در حبابی
باتوام لیک از تو بی خبرم
چون در آیینهٔ چشم بی بصری
باز از همه به حدیث عشق است
صد بار اگر شنیده باشی
مِنْ مثنویاتِهِ فی صِفَةِ العشقِ والحُسنِ
ای سوز درون سینه ریشان
سوزان ز تو سینههای ایشان
دامن زن آتشِ دلِ ریش
آتشکده ساز منزل خویش
ساز از تو به هرکجا که سوزی است
شام از تو به هر کجا که روزی است
یک آتشی و چو نیک تابی
افتاده به هر تن از تو تابی
حرفی است مگر میان جمع است
کاتش همه در زبان شمع است
سوزی به حدیث این نهادی
کاتش ز زبان آن گشادی
صد جان ز من و ز تو شراری
خشم ملکی و خوی یاری
خود یاری و یار آتشین خوی
جایت دل و جای دل به پهلوی
گر پهلوی مات دل نشین است
بنشین که خویت آتشین است
من آتشم و تو آتشین خوی
آن به که نشینیام به پهلوی
ای پرده نشین نگار غماز
آن پرده دل و تو اندران راز
فاش از تو به هر دلی که رازی است
عجز تو به هر سری که نازی است
صد پرده اگر به روی بستی
پیداتر از آن شدی که هستی
شوخی که به پرده آشکار است
با پرده نشینیاش چه کار است
در سینهٔ هر که جا گزیدی
در کوی ملامتش کشیدی
بر خاطر هر که برگذشتی
دیوانگیای بر او نوشتی
آن را که به روی درگشادی
هوشش به برون در نهادی
آن را که ز آستانه راندی
بیگانهٔ عالمیش خواندی
ما خاک درِ توایم ما را
از خاک درت مران خدا را
من خاک و تو مهر تابناکی
گو باش به سایهٔ تو خاکی
تو شاهی و من گدای درگاه
گاهی به گدا نظر کند شاه
تو شاهی و ما ترا گداییم
رحمی رحمی که بینواییم
تو شاهی و غم بر آستانت
یعنی که فغان ز پاسبانت
و له ایضاً درخطاب به عشق
ای خسرو تخت گاه جانها
فرماندهٔ کشور روانها
در هم شکن سپاه هستی
ویران کن ملک خودپرستی
انگیخته رخش ناشکیبی
افراشته چتر بی نصیبی
شمشیر اجل کشیده از تو
پیوندِ امل بریده از تو
غارتگر ملک عقل و دینی
گر عشق نهای چرا چنینی
آنجا که زنند بارگاهت
عجز است مقیم پیشگاهت
هر گه ره کارزار گیری
صد ملک به یک سوار گیری
آن ملک ولی خراب گشته
خاکش به غم و بلا سرشته
زان ملک خراب تاج خواهی
چند از دل ما خراج خواهی
در حکم تو هر ستیزه جویی
جز حسن که زیر حکم اویی
با آن در آشتیت باز است
او را ناز و ترا نیاز است
آن نیز ترا نیازمند است
این ناز و نیاز تابه چند است
آن قوم که محرمان رازند
آگاه ازین نیاز و نازند
آنان که مقیم پیشگاهند
آگاه زسر پادشاهند
من خود ز برون دل از درونست
دانیم که کار هر دو چون است
رحم آر اگر شکایتی رفت
بخشای اگر جنایتی رفت
مسکینم و از تو این نوایی است
رنجورم و از تو این شفایی است
میمیرم و از تو این حیاتی است
میلغزم و از تو این ثباتی است
هریأس که از تو آن مرادی است
هربند که از تو آن گشادی است
هر نقص که از تو آن کمالی است
هر درد که از تو آن زلالی است
میسوزم و بر لب از تو آبم
مینوشم و زان به سینه تابم
ایضاً مخاطبهٔ دیگر به عشق
ای چشمهٔ زندگی که مردند
آن تشنه لبان که از تو خوردند
مردند ولیک جاودانی
از تو همه راست زندگانی
آبی به سبوی و زهر در جام
نیشی به درون و نوش در کام
از آب که دیده زهر ریزد
از نوش که دیده نیش خیزد
هر نخل که از تو بارور شد
هجرش برگ و غمش ثمر شد
هر کشته که یافتی نم از تو
شد سوخته خرمن آن دم از تو
بر هر گیهی که نشو دادی
برقی شدی و در آن فتادی
کس آب ندیده آتش انگیز
آبی سوزان و آتشی تیز
من آن گیهم که از تو رستم
آب خود و ز آتش تو جستم
زان برق که سوختی جهانی
مگذار ازین گیه نشانی
حیف است که باده دُرد آمیز
خاصه اگر آن بود طرب خیز
از خاک چه کم شود غباری
برخیزد اگر ز رهگذاری
گر زانکه تبه شود حبابی
در بحر نیارد اضطرابی
هرگز نرسد زیان به باغی
کز ساحت آن پرید زاغی
با هستی تو وجود من چیست
آنجا که فرشته، اهرمن کیست
خورشید چو در میان جمع است
حاجت نه به روشنی شمع است
از کار من این جهان بپرداز
کارم به جهان دیگر انداز
رویم سوی وادی جنون کن
مجنونم ازین جهان برون کن
چون راه سوی دیار لیلی است
مجنون شدنم در این ره اولیست
بیگانه کن آن چنان ز عقلم
کاشفته شود جهان ز نقلم
آن به که ز عقل دور باشم
در غیبت ازین حضور باشم
این عقل که رهبر جهان است
خضر ره و دزد کاروان است
رهبر شودت که عاشقی به
پس ره زندت که عاشقی چه
لیک آن نه من آن دگر کسانند
کز همرهیاش ز واپسانند
زین رهبر رهزنم جدا کن
در بادیه گمرهم رها کن
باشد که یکی ز ره درآید
این گمشده را رهی نماید
بر درگه دوست راه جویم
از هرچه جز او پناه جویم
چون حلقه نتابم از درش سر
نالم ز برون چو حلقه بر در
گویم سخنی به یار دارم
باگل سخنی ز خار دارم
تا کی غم خود به محرم راز
ناگفته همان که گویدت باز
آهسته که غیر در کنار است
خاموش که خصم پرده دار است
تا چند به هر خرابه مجمر
سر بر سر خاک و خاک بر سر
تا کی غم خود ز دل نهفتن
تا کی غم خود به دل نگفتن
گویم غم خویش لیک با یار
نه غیر و نه پاسبان زهی کار
افسانهٔ خود به دوست گویم
با مغز حدیث پوست گویم
نی نی غلطم چه مغز و چه پوست
این هر دو یکی و آن یکی اوست
تا چند حدیث موج و دریا
تا چند دلیل مور و بیضا
از هستی این و آن چه گویی
هیچی پی هیچ از چه پویی
جز او همه نیستند ور نیست
قایم به وجود خود جز او کیست
ممتاز نه ذاتش از صفاتش
بیرون ز دویی صفات و ذاتش
پنهان به حجاب نور خویش است
اندر تتق ظهور خویش است
هستیش به روی پرده بسته
در پردهٔ هستیاش نشسته
تا ذره همه خداش دانند
تا قطره همه خداش خوانند
گر سنگ بود به گفتگویش
در خاک بود به جستجویش
دریا ز نهیب اوست درموج
گردون به هوای اوست در اوج
بیم از همه و ازو امید است
قفل از همه و ازو کلید است
از چشمهٔ او حیات جویی
وز گلشن او بهشت بویی
هر جا که خطی، نوشتهٔ اوست
هر جا که گلی سرشتهٔ اوست
میخوان و مگو که بد نوشتند
میبین و مگو که بد سرشتند
کز خامهٔ قدرت او نبشتش
وز پنجهٔ حکمت او سرشتش
چون خامه چنان ازو چه خیزد
چون پنجه چنین ازو چه ریزد
خیزد که بجز تو نیست معبود
ریزد که بجز تو نیست موجود
رباعی
یارب به سبوکشان مستم بخشا
بر مغبچگان میپرستم بخشا
بر این منگر که باده در دست من است
بر آنکه دهد به دستم بخشا
ای دل همه را نالهٔ جانکاهی هست
از ضعف اگر نیست گهی گاهی هست
تا چند نشستهای بدان در خاموش
گر ناله نمیتوان کشید آهی هست
در عشق بتان چاره بجز مردن نیست
بی مهر بتان نیز نمیشاید زیست
ای وای بر آن دل که در آن سوزی هست
ای خاک بر آن سر که در آن شوری نیست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳ - فی نعت النبی الامی العربی المحمدی الختمی صلی الله علیه واله وسلم
آن حبیب خاص رب العالمین
آن شفیع خلق عالم یوم دین
گشته تابان مهر و مه از روی او
منزل جانها خم گیسوی او
از جمال اوست عالم را صفا
گشته از خوانش دو گیتی بانوا
اوست ایجاد جهان را واسطه
در میان خلق و خالق ر ابطه
رهنمای خلق و هادی سبل
مقتدای انبیا ختم رسل
والضحی و الشمس وصف روی او
آیت و اللیل شرح موی او
یک پیاده در رکابش جبرئیل
لو دنوت بر کمالش شد دلیل
شاه باز لامکانی جان او
رحمة للعالمین در شأن او
قرب او ادنی شده او را مقام
ما رمیت شرح حالش را تمام
عارف اطوار سر جزو و کل
خلق اول روح اعظم نفس کل
آنکه شد عالم طفیل ذات او
لی مع اللّه کاشف حالات او
نکتۀ کنت نبیاً می شنو
گر دلی داری به عشقش کن گرو
آن ملیحی کز دو عالم ا مل ح است
در بیان سر معنی افصح است
چونکه شد از بهر معنی در فشان
کرده است الفقر فخری را عیان
علت غایی ز امر کن فکان
نیست غیر از ذات آن صاحبقران
گر به صوت هست آدم بوالبشر
او به معنی هست آدم را پدر
پادشاهی که لعمرک تاج اوست
عرش و کرسی پایۀ معراج اوست
کمترین طاقی ز ایوانش فلک
پاسبان درگهش گشته ملک
هست راه او صراط مستقیم
گفته حق او را علی خلق عظیم
گشت ما ینطق گواه قال او
فاستقم آمد نشان حال او
گفت الم نشرح ز شرح صدر او
هر دو عالم پر زنور بدر او
داد حق او را خلافت در جهان
قم فانذر آمده در شرح آن
شد فاوحی بر کمال او گواه
ماکذب آمد دلش را از اله
گفت حق لا تقربوا مال الیتیم
کی رسد کس را مقام آن کریم
بود بر خوان خدا او میهمان
گفت ابیت عند ربی در بیان
از خدا لولاک آمد در خطاب
کز دو عالم هست مقصود آن جناب
حق همی گوید ترا ما ودعک
هر کجا خواهی شد اللّه معک
شاهد دید تو مازاغ البصر
معجزت پیدا ز انشق القمر
روشن از نور تو شمع انبیا
آستانت اولیا را ملتجی
صد هزاران آفرین ذوالجلال
بر روان پاک آن نیکو خصال
بر روان آل و اصحاب گزین
بر جمیع تابعین پاکدین
بر روان پاک جمله اولیا
محرمان خاص درگاه خدا
گشته جمله خوشه چین خرمنش
دست امید همه بر دامنش
آن شفیع خلق عالم یوم دین
گشته تابان مهر و مه از روی او
منزل جانها خم گیسوی او
از جمال اوست عالم را صفا
گشته از خوانش دو گیتی بانوا
اوست ایجاد جهان را واسطه
در میان خلق و خالق ر ابطه
رهنمای خلق و هادی سبل
مقتدای انبیا ختم رسل
والضحی و الشمس وصف روی او
آیت و اللیل شرح موی او
یک پیاده در رکابش جبرئیل
لو دنوت بر کمالش شد دلیل
شاه باز لامکانی جان او
رحمة للعالمین در شأن او
قرب او ادنی شده او را مقام
ما رمیت شرح حالش را تمام
عارف اطوار سر جزو و کل
خلق اول روح اعظم نفس کل
آنکه شد عالم طفیل ذات او
لی مع اللّه کاشف حالات او
نکتۀ کنت نبیاً می شنو
گر دلی داری به عشقش کن گرو
آن ملیحی کز دو عالم ا مل ح است
در بیان سر معنی افصح است
چونکه شد از بهر معنی در فشان
کرده است الفقر فخری را عیان
علت غایی ز امر کن فکان
نیست غیر از ذات آن صاحبقران
گر به صوت هست آدم بوالبشر
او به معنی هست آدم را پدر
پادشاهی که لعمرک تاج اوست
عرش و کرسی پایۀ معراج اوست
کمترین طاقی ز ایوانش فلک
پاسبان درگهش گشته ملک
هست راه او صراط مستقیم
گفته حق او را علی خلق عظیم
گشت ما ینطق گواه قال او
فاستقم آمد نشان حال او
گفت الم نشرح ز شرح صدر او
هر دو عالم پر زنور بدر او
داد حق او را خلافت در جهان
قم فانذر آمده در شرح آن
شد فاوحی بر کمال او گواه
ماکذب آمد دلش را از اله
گفت حق لا تقربوا مال الیتیم
کی رسد کس را مقام آن کریم
بود بر خوان خدا او میهمان
گفت ابیت عند ربی در بیان
از خدا لولاک آمد در خطاب
کز دو عالم هست مقصود آن جناب
حق همی گوید ترا ما ودعک
هر کجا خواهی شد اللّه معک
شاهد دید تو مازاغ البصر
معجزت پیدا ز انشق القمر
روشن از نور تو شمع انبیا
آستانت اولیا را ملتجی
صد هزاران آفرین ذوالجلال
بر روان پاک آن نیکو خصال
بر روان آل و اصحاب گزین
بر جمیع تابعین پاکدین
بر روان پاک جمله اولیا
محرمان خاص درگاه خدا
گشته جمله خوشه چین خرمنش
دست امید همه بر دامنش
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴ - فی منقبت الامام الکامل المکمل السید محمد النور بخش قدس سره العزیز
ملک دین را آنکه حالی مقتداست
زبدۀ اولاد ختم انبیاست
آن محمد نام عیسی مرتبت
ملک معنی را سلیمان منزلت
آمده از غیب نامش نور بخش
بوده چون خورشید ذاتش نور بخش
باطن او مخزن سرّ علی است
قرة العین نبی است و ولی است
ختم شد بر ذات او فضل و کمال
در کمالش کی رسد وهم و خیال
هست او را برزخ جامع مقام
قصر معنی از وجودش شد تمام
قطب اقطاب جهان هادی الورا
مهدی دوران و فخر اولیا
آن محمد سیرت و حیدر خصال
همتش را هر دو عالم پایمال
مهبط فیض بلاغا ی ت دلش
مجمع البحرین شد زاب و گلش
غوث اعظم دین و ملت را پناه
فقر و دانش بر کمالاتش گواه
مظهر جامع امام الاصفیا
گشته بر تخت ولایت پادشا
این مدار هفت طاق بیستون
مظهر این نه رواق نیلگون
منحصر شد رهبری در ذات او
هست منشور جهان آیات او
آنکه بر اقلیم تمکین حاکم است
در طریق استق امت قایم است
هادی الخلق الی الحق است او
حجت الحق علی الخلق است او
در شریعت در طریقت پیشوا
در حقیقت رهروان را رهنما
بود ذاتش جامع اطوارها
کرده دورش فخر بر ادوارها
منبع آداب و اخلاق حسن
مجمع اوص اف رب ذوالمنن
گشت از انفاس او دایر فلک
بوده در تقدیس سابق بر ملک
وارث علم و کمال انبیا
پیشوای اولیا کهف الورا
هر چه در عالم کمالش نام بود
جمله در ذات شریف او نمود
سالکانش هر یکی اعجوبه ای
بر بساط رهبری منصوبه ای
در دریای ولایت هر یکی
دری چرخ هدایت هر یکی
بوده هر یک شهسوار ملک دین
هر یکی والی در اقلیم یقین
گشته هر یک واقف اسرار حق
جان هر یک غرقۀ انوار حق
پیشوای رهروان راه دین
محرمان قرب رب العالمین
هر یکی در دور خود گشته جنید
چون اسیری دیده آزادی ز قید
کم مبادا از سر اهل جهان
سایۀ فرخندۀ این کاملان
زبدۀ اولاد ختم انبیاست
آن محمد نام عیسی مرتبت
ملک معنی را سلیمان منزلت
آمده از غیب نامش نور بخش
بوده چون خورشید ذاتش نور بخش
باطن او مخزن سرّ علی است
قرة العین نبی است و ولی است
ختم شد بر ذات او فضل و کمال
در کمالش کی رسد وهم و خیال
هست او را برزخ جامع مقام
قصر معنی از وجودش شد تمام
قطب اقطاب جهان هادی الورا
مهدی دوران و فخر اولیا
آن محمد سیرت و حیدر خصال
همتش را هر دو عالم پایمال
مهبط فیض بلاغا ی ت دلش
مجمع البحرین شد زاب و گلش
غوث اعظم دین و ملت را پناه
فقر و دانش بر کمالاتش گواه
مظهر جامع امام الاصفیا
گشته بر تخت ولایت پادشا
این مدار هفت طاق بیستون
مظهر این نه رواق نیلگون
منحصر شد رهبری در ذات او
هست منشور جهان آیات او
آنکه بر اقلیم تمکین حاکم است
در طریق استق امت قایم است
هادی الخلق الی الحق است او
حجت الحق علی الخلق است او
در شریعت در طریقت پیشوا
در حقیقت رهروان را رهنما
بود ذاتش جامع اطوارها
کرده دورش فخر بر ادوارها
منبع آداب و اخلاق حسن
مجمع اوص اف رب ذوالمنن
گشت از انفاس او دایر فلک
بوده در تقدیس سابق بر ملک
وارث علم و کمال انبیا
پیشوای اولیا کهف الورا
هر چه در عالم کمالش نام بود
جمله در ذات شریف او نمود
سالکانش هر یکی اعجوبه ای
بر بساط رهبری منصوبه ای
در دریای ولایت هر یکی
دری چرخ هدایت هر یکی
بوده هر یک شهسوار ملک دین
هر یکی والی در اقلیم یقین
گشته هر یک واقف اسرار حق
جان هر یک غرقۀ انوار حق
پیشوای رهروان راه دین
محرمان قرب رب العالمین
هر یکی در دور خود گشته جنید
چون اسیری دیده آزادی ز قید
کم مبادا از سر اهل جهان
سایۀ فرخندۀ این کاملان
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵ - جواب قطعه نواب عبدالله میرزای دارا که از جانب نایب السلطنه نوشته
ای بلند اختر برادر کاین ستم گر آسمان
دست خود را از گزند جاه تو کوتاه یافت
خواست تا ناگاه تازد باره بر خیل تو لیک
حافظان باره جاه ترا آگاه یافت
زان بنان و زان بیان هر لفظ و هر معنی که خاست
صد هزارن آفرین از السن و افواه یافت
نامه کامد به من زان خامه شیرین سخن
خویش را خاتون و نظم انوری را داه یافت
دیده و دل چون بدان خط معنبر رو نهاد
ساحتی شادی فزا و راحتی غم کاه یافت
لیک از آن سبک و سیاق و لفظ و معنی یافتم
کان دل نازک ز ما، بی موجبی اکراه یافت
ان بعض الظن ائم ای برادر جان چرا
در میان ما و تو بد خواه و بدگو راه یافت
گر شکایت داری از اقران خود آسوده باش
کاسمانت بر تر از اقران و از اشباه یافت
ای برادر غم مخور کز غدر اخوان حسود
یوسف کنعانی اول چاه و آخر جاه یافت
اول اندک صبر کرد آخر به بیداری بدید
آن چه در خواب از سجود آفتاب و ماه یافت
صبر کن جان برادر زان که کام دل به صبر
حضرت یعقوب باز از حضرت الله یافت
رو به درگاه شهنشه نه که هر کو در جهان
یافت عز و جاه از درگاه شاهنشاه یافت
خاصه زان پس کاین اساس عزل غیر و نصب تو
انتظام از اهتمام ظل ظل الله یافت
بشنو از من پند و در انجام کار خویش کوش
خواه خرج آن نصاب از پنج تا پنجاه یافت
تا نیائی در طلب هرگز نپائی در طرب
کو کسی کو در تجارت بی طلب تنخواه یافت؟
گر ندیدی چاکری مجرم که از یک لطف شاه
ایمنی از شر چندین دشمن بدخواه یافت
خود منم آن بنده عاصی که باز از یک نظر
جاه خود از اوج رفعت در حضیض چاه یافت
خاک درگاه شهنشه باش و عمر خضر بخش
کآب حیوان این صفت از خاک این درگاه یافت
دست خود را از گزند جاه تو کوتاه یافت
خواست تا ناگاه تازد باره بر خیل تو لیک
حافظان باره جاه ترا آگاه یافت
زان بنان و زان بیان هر لفظ و هر معنی که خاست
صد هزارن آفرین از السن و افواه یافت
نامه کامد به من زان خامه شیرین سخن
خویش را خاتون و نظم انوری را داه یافت
دیده و دل چون بدان خط معنبر رو نهاد
ساحتی شادی فزا و راحتی غم کاه یافت
لیک از آن سبک و سیاق و لفظ و معنی یافتم
کان دل نازک ز ما، بی موجبی اکراه یافت
ان بعض الظن ائم ای برادر جان چرا
در میان ما و تو بد خواه و بدگو راه یافت
گر شکایت داری از اقران خود آسوده باش
کاسمانت بر تر از اقران و از اشباه یافت
ای برادر غم مخور کز غدر اخوان حسود
یوسف کنعانی اول چاه و آخر جاه یافت
اول اندک صبر کرد آخر به بیداری بدید
آن چه در خواب از سجود آفتاب و ماه یافت
صبر کن جان برادر زان که کام دل به صبر
حضرت یعقوب باز از حضرت الله یافت
رو به درگاه شهنشه نه که هر کو در جهان
یافت عز و جاه از درگاه شاهنشاه یافت
خاصه زان پس کاین اساس عزل غیر و نصب تو
انتظام از اهتمام ظل ظل الله یافت
بشنو از من پند و در انجام کار خویش کوش
خواه خرج آن نصاب از پنج تا پنجاه یافت
تا نیائی در طلب هرگز نپائی در طرب
کو کسی کو در تجارت بی طلب تنخواه یافت؟
گر ندیدی چاکری مجرم که از یک لطف شاه
ایمنی از شر چندین دشمن بدخواه یافت
خود منم آن بنده عاصی که باز از یک نظر
جاه خود از اوج رفعت در حضیض چاه یافت
خاک درگاه شهنشه باش و عمر خضر بخش
کآب حیوان این صفت از خاک این درگاه یافت